ارسالها: 3747
#111
Posted: 22 Aug 2012 10:14
مينا سريع مانتوش رو در اورد : آخ جون ، خونه دست ما سه تاست ، بابات كجاست
ماموريتت داشت رفته كيش
مينا يه تيكه پيتزا برداشت گاز زد : پگاه تو خواهر برادر داري؟
بجاي پگاه جواب دادم : يه خواهر داره ، چهار سالشه نميدوني چقدر خوشگله ، پگاه عكسش رو نشون بده
پگاه لبخندي زد : كيفم تو اتاقه بعدا نشون ميدم
مينا سرش رو تكون داد : راستي گفتي تنهايي مامان و بابات كجا رفتن؟
پگاه شروع كرد به سرفه كردن ، مينا محكم زد پشتش و من رفتم واسش آب اوردم : چي شد پگاه؟
ليوان آب رو ازم گرفت و يه نفس سر كشيد : هيچي
باز چند تا سرفه كرد : راستش....بابام وقتي 5 سالم بود فوت كرد
چشام گرد شد ، پگاه هيچ وقت از خانواده اش حرف نزده بود فقط يه دفعه اتفاقي يه عكس تو كيفش ديدم كه اون بهم گفت ساغر خواهرشه و من اصلا نميدونستم كه باباش فوت كرده : واقعا متاسفم خدا بيامرزدش
با مينا شروع كرديم به فاتحه فرستادن كه گفت : شنيديد چي گفتم وقتي 5 سالم بود فوت كرد
اينبار مينا گفت : آره خدا بيامرزدش
سرش رو تكون داد : شما از خودتون نميپرسيد كه اين خواهر 4 ساله از كجا اومده
من و مينا بهم نگاه كرديم و من آروم گفتم : مامانت ازدواج كرده؟
سرش رو تكون داد و با بغض گفت : هنوز چهلم بابام نشده بود كه فهميديم با همسايه رو به رويمون رو هم ريختن و مرده براي اينكه ابروش نره مجبور شد مامانم رو عقد كنه ، زن مرده هم طلاق گرفت دست چهارتا بچه اش رو گرفت و رفت ، البته من اونموقع ها بچه بودم و اين چيزا حاليم نبود ، بابا بزرگم وقتي فهميد اومد تا من رو ازم مامانم بگيره ، اونم هم از خدا خواسته من رو داد و رفت پي زندگي خودش ، چند سال بعد خانم يادش افتاد كه يه دختره داره و دوسش داره اومد سراغم اما من ازش بدم ميومد و نميخواستم ببينمش ، كل روز تو ماشينش ميشست تا من رو ببينه اما من از خونه بيرون نميرفتم چون حالم ازش بهم ميخورد ، هنوزم بهم ميخوره ، هيچ وقت نميتونم ببخشمش
پگاه شروع كرد به گريه كردن ميخواستم دلداريش بدم اما خودم حالم بدتر از اون بود ، بعد از چند دقيقه آروم گرفت و ادامه داد : اونكه نميدونست تو اون چند سال چي كشيدم هر كي از راه ميرسيد بهم متلك مينداخت كه دختر اون زن بدكاره ام ، يه دفعه عمه هام ميخواستن برن ازم آزمايش بگيرن كه بدون اصلا بچه داداششون هستم يا نه ، من اون موقع خرد شدم اما هيشكي نفهميد ، آخه يكي نبود بهشون بگه بيشعورها به من چه كه مامانم با مرد همسايه بوده؟چرا اون حرفا رو به من ميزدن؟هرچي بزرگتر شدم رفتارشون بدتر شد؛فكر ميكردن جا پايي مامانم ميذارم و بيشتر بهم سركوفت ميزدن ، منم با اينكه ميسوختم اما خودم رو بيخيال نشون ميدادم تا ميتونستم آتيش ميسوزوندم ، زن عموم نميذاشت پسراش بيان خونه بابا بزرگم ، چون من اونجا بودم و فكر ميكردن من باهاشون...
دوباره شروع كرد به گريه كردن اما ايندفعه بلندتر ، بلند شدم و يه ليوان آب قند درست كردم و بهش دادم و به مينا هم اشاره كردم كه گريه نكنه : پگاه جون بسه عزيزم
دستم رو گرفت : رها تو رو خدا بذار بگم ، بذار خودم رو خالي كنم ، خسته شدم از بس خودم رو به بيخيالي زدم ، خسته شدم از نقش بازي كردن
صورتش رو بوسيدم : باشه عزيزم بگو
دو ساله پيش كه تو ختم مامان بزرگم ديدمش بعد از يازده سال ، جلوي مردم سرش داد زدم و گفتم بره گورش رو گم كنه چون واسه من مرده ، همون يازده سال پيش واسم مرده بود ، عكس ساغرم همون موقع بهم داد ، نميدونم چرا ولي ساغر رو خيلي دوس دارم بخاطر همين عكسش هميشه دنبالمه
پگاه به از چند دقيقه دست من رو ول كرد و به من و مينا كه هنوز گريه ميكرديم نگاه كرد : ببخشيد ناراحتتون كردم احتياج داشتم كه به يكي اينارو بگم
بت پشت دستش اشكاي من رو پاك كرد : بسه ديگه زشت بوديد زشت ترم شديد ، چقدر شما دوتا لوسيد ، اه اه حالم بد شد
پگاه شروع كرد سر به سرمون گذاشتن طوري كه چند دقيقه بعد از شدت خنده به گريه افتاديم
لخت شدم و يه تاپ و شلوارك قرمز پوشيدم : خوب بخوابيد ديگه ، چيه چرا اينجوري نگام ميكني؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#112
Posted: 22 Aug 2012 10:14
پگاه سرش رو تكون داد و رو مبل تو اتاقم لم داد
مينا هم رو تختم دراز كشيد : ازدواج كردي خيلي بي حيا شدي
دستم رو تو هوا تكون دادم : برو بابا از اتاق رفتم بيرون
تشك ها و ملافه ها رو ريختم وسط اتاق : تا شما اينا رو پهن ميكنيد منم به آقامون زنگ ميزنم و بر ميگردم
مينا : نميشه اينجا زنگ بزني؟
پگاه هام ذوق زده دستاش رو بهم زد : آره تو رو خدا اينجا زنگ بزن
دستم رو به كمر زدم : بشينيد سرجاتون دختراي بي حيا خيره سر
مينا : رها جون من؟
پگاه : نكنه حرفاي مورد دار ميزنيد بهم؟
ابروهام رو بالا گرفتم : دقيقا حرفاي مورد دار ميزنيم كه مناسب سن شما نيست تا من برميگردم شما جيش بوس لالا
رفتم تو اتاق ريما و در رو قفل كردم : سلام عزيزم
به به سلام خانم كوچولوي خودم ، امشب دير زنگ زدي داشتم ميرفتم بخوابم
دلت ميخواد قطع كنم تا بري بخوابي؟
دلم من غلط بكنه همچين چيزي رو بخواد ، دل من چيزاي ديگه ميخواد
با شيطنت پرسيدم : مثلا چيا؟
اومممم دلم يه دخترلاغر مو بلند خرمايي با قد متوسط ، با چشاي قهوه اي با چال رو لپاش رو ميخواد ....
خودم رو عصباني گرفتم : آفرين چشم و دلم روشن اونوقت اين خانم كي باشن؟
خنديد : كسي كه يادشم من رو حالي به حالي ميكنه ، خوب خانم شما دلت چي ميخواد
من؟من تو رو ميخوام
علي بلند خنديد : الهي من فدات شم ، كي ميايي تهران
خدانكنه ، فردا برم دانشگاه ببينم چه خبره ، اگه هيچ اتفاقي نيوفته پس فردا
ميري التماس استاد؟
نخير ميرم ببينم بقيه نمره ها رو زدن يا نه
******
ملافه رو از رو پگاه كشيدم : پگاه؟پگاه با توام پاشو ديگه
مينا سرش رو از زير پتو در اورد و من رو نگاه كرد : چيكارش داري؟
دستم رو گذاشتم رو كمر پگاه و تكونش دادم : قرار بود بريم دانشگاه ، چرا بيدار نميشه مگه ساعت چند خوابيديد؟
چشماش و بست : تو كه رفتي يه خورده غيبت كرديم و خوابيديم ، تو چي؟
نميدونم داشتم با علي حرف ميزدم كه بيهوش شدم ، مينا من خودم تنها ميرم ، صبحونه آماده رو ميزه ، ناهارم قربون
دستتون يه چيزي درست كنيد باشه
مينا سرش رو تكون داد : باشه خداحافظ
******
جلوي برد شلوغ بود ، با هزار زور و زحمت خودم رو وسط مسطا جا دادم و شروع كردم به نوشتن نمره هامون اما به درس جلالي كه رسيدم خشكم زد ، چند دقيقه به نمره ام ذل زدم اما چون باورم نميشد به فاطي يكي از بچه هاي كلاس كه كنارم وايساده
بود زدم : فاطي؟
دست از نوشتن برداشت : جان؟
به برد اشاره كردم : ببين من و پگاه برنامه نويسي چند شديم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#113
Posted: 22 Aug 2012 10:15
يه نگاهي بهم كرد كه گفتم : آخه از اينجا قشنگ نميبينم
سرش رو تكون داد : هيجده
هنوز باورم نميشد : مطمئني؟
فاطي سرش رو تكون داد
بيخيال بقيه نمره ها شدم ، مويايلم رو از تو جيبم در اوردم كه به پگاه زنگ بزنم
ببخشيد خانم محسني
برگشتم ، جلالي بود : سلام استاد
سلام ، ببخشيد خانم شجاعي نيومدن
با تعجب نگاش كردم : نه استاد ، چطور مگه؟
جلالي چند قدم اومد جلوتر : شرمنده خانم محسني.....
دهنم از شدت تعجب باز مونده بود
جلالي بي اعتنا به قيافه من ادامه داد : ميخواستم باهاتون خصوصي حرف بزنم
آب دهنم رو قورت دادم : من در خدمتم استاد ، بفرماييد
جلالي جا به جا شد و به دانشجو ها كه ما رو نگاه ميكردن اشاره كرد : اينجا نميشه ، اگه واستون ممكنه .....
دوباره ساكت شد و با دست عرق هاي رو پيشونيش رو پاك كرد ، ديدم اگه تا فردا صبحم وايسم حرف نميزنه : استاد من بيرون دانشگاه منتظرتون هستم
لبخندي زد : خيلي ممنون رها خانم يعني خانم محسني
گردنم رو كج كردم : خواهش ميكنم استاد
دستپاچه گفت : تا شما برسيد سر كوچه من ميام
با صداي بوق ماشين جلالي از فكر در اومدم : ببخشيد دير شد بفرماييد
در عقب رو باز كردم و سوار شدم : مرسي
از تو آينه بهم نگاه كرد و حركت كرد
حسابي كلافه شده بودم نيم ساعت بود كه بي خودي تو خيابون ها ميگشت اما هيچ حرفي نزده بود : ببخشيد استاد
از بس تو فكر بود صداي من رو نشنيد
رو صندلي جا به جا شدم و بلند تر گفتم : آقاي جلالي؟
سرش رو چرخوند : من رو صدا زديد؟
لبخندي زدم و تو دلم گفتم نه عمه ام رو صدا زدم خل ديوونه : مثه اينكه باهام كار داشتيد
بله بله اما قبل از اينكه من حرف بزنم شما لطف كنيد ادرس خونتون رو بديد
حوصله تعارف نداشتم : لطف كنيد بريد گلشهر
سرش رو تكون داد وگوشه خيابون نگه داشت : ميشه بيايد جلو بشينيد
با تعجب نگاش كردم كه گفت : اونجوري راحترم آخه ميخوام باهاتون صحبت كنم
رفتم جلو نشستم به حلقه تو دستم كه دائما باهاش بازي ميكردم نگاه كرد : چند وقته ازدواج كرديد
سرم رو انداختم پايين : تابستون عقد كرديم
خوشبخت باشيد ، ببينيد رها خانم .....ميتونم اسمتون به اسم صداتون بزنم
بله
كلافه دستش رو تو موهاش كشيد : راستش نميدونم چه جوري بگم؟
راحت باشيد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#114
Posted: 22 Aug 2012 10:15
چشمامش رو بست و سريع گفت : من عاشق پگاه شدم ميخواستم شما با پگاه..........
دهنم رو تا آخرين حد ممكن باز كردم و بلند گفتم : هان؟
برگشت نگام كرد كه خودم رو جمع و جور كردم : بله ميفرموديد
آروم دستم رو بردم پايين و خودم رو ويشگون گرفتم كه جلالي خنديد : شما كاملا بيداريد
خنديدم : آخه شما هم بوديد باور نميكرديد آخه شما عاشق پگاه؟
من چيكار كنم رو قلبش زد : تقصير اينه ، خدا رو شكر شما خودتون حتما همسرتون رو دوست داريد و حرف من رو درك ميكنيد
لبم رو گاز گرفتم : حالا من بايد چيكار كنم
باز جلالي رفت تو فاز خجالت و ايندفعه اون شروع كرد به بازي كردن با انگشتاش : خوب.....اگه ميشه
پريدم تو حرفش : ببخشيد پريدم تو حرفتون ، ميخوايد من ترتيب يه ملاقات رو با پگاه بذارم كه خودتون باهاش صحبت كنيد
سرش رو اورد بالا : اگه اين كار رو بكنيد كه تا آخر عمر مديونتون ميشم
*******
پگاه بهم ذل زد و خنديد : تو گفتي منم باور كردم ، جلالي سايه من رو با تير ميزنه
پگاه تو خونه راه ميرفت و هي كلماتي از اين قبيل رو تحويلم ميداد : تو چه فكري كردي اين نقشه چرت رو كشيدي
مينا هم ساكت رو مبل نشسته بود و به ما نگاه ميكرد
اصلا باور نكن ، ديوونه ميگم به جون علي
نشست كنارم : به جون علي چي؟
به جون علي امروز صبح مرتضي جلالي من رو رسوند.............
پريد تو حرفم : مرتضي جلالي كه استادمونه
استغفرا.....آره همون مرتضي جلالي كه استادمون هست ، همون كه استاد برنامه نويسه
باز اومد حرف بزنه كه مينا گفت : پگاه بخدا اگه باز حرف اضافه بزني ، بابا داره به جون علي رو قسم ميخوره
پگاه تو فكر رفت و منم رفتم آب بخورم كه صدام زد : رها بيا
با ليوان آب رفتم تو حال : جان؟
راست گفتي ديگه؟
بدجور نگاش كردم : براي بار 4 هزارم آره
پگاه يه دفعه از جاش پريد و شروع كرد به داد زدن : مرسي خدا جون ، الهي من قربونت برم چاكرتم ، واي خدا جون
مينا بيچاره نيم متر از جاش پريد و دويد كنار من ، منم كه داشتم آب ميخوردم تو گلوم پريد شروع كردم به سرفه كردن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#115
Posted: 22 Aug 2012 10:15
مينا زد پشت كمرم : پگاه خاك تو سر خواستگار نديدت ، بيچاره بچه مردم از ترس كبود شد
پگاه اومد كنارم و با نگراني پرسيد : رها چي شد؟
با صداي كه به زور در ميومد : تو دوسش داشتي؟
لبخند مليحي زد و سرش رو انداختم پايين : خيلي از همون روزاي اول
باز شروع كرد به جيغ زدن اين بار مينا هم همراهيش ميكرد ، منم به ديوار تكيه دادم ديوونه بازيشون رو نگاه ميكردم يه دفعه پگاه ساكت شد و همونجا رو سراميكا نشست و به ما كه با تعجب نگاش ميكرديم گفت : زندگيم رو چيكار كنم؟
پريدم رو اپن نشستم قشنگ رو ترمه اي كه مامان عاشقش بود : همه چيز رو بهش بگو ، تو كه نبايد چوب كاراي مامانت رو بخوري؟
سرش رو انداخت پايين و آروم گفت : اما هميشه خوردم
مينا دستش رو تو هوا تكون داد : خاك تو سر بي سياستتون
پگاه چرخيد طرفش كه رو دسته مبل نشسته بود : تو ميگي چيكار كنم
مينا : الان هيچي نميگي ، وقتي قشنگ عاشقت شد و بهت عادت كرد اونوقت ميگي كه .........
پريدم تو حرفش : نه پگاه به نظر من همين الان بگي بهتره چون هيچ وابستگي باهم نداريد و اون راحتر ميتونه در موردت فكر كنه
مينا پوزخندي زد : آره راحتر مينوته بگه نه
تو از كجا ميدوني شايد اونموقع هم بگه نه
الان امكانش بيشتره كه بگه نه خانم
پاهام رو جمع كردم و چهار زانو نشستم كه باعث شد ليوان آبي كه كنارك گذاشته بود بيوفته پايين و بشكنه ، بي اعتنا به
ليوان گفتم : يعني تو ميگي بهش دروغ بگه؟
مينا سرش رو تكون داد : نه ، من ميگم همون اول همه چيز رو بهش نگو
مينا جون مطمئنم خودتم ميدوني كه پگاه با نگفتنش ميخواد يه جورايي سر جلالي كلاه بذاره
مينا هم لحنش رو مثه من كرد : نه رها جون.............
پگاه دستش رو گرفت جلوش و مانع حرف زدنش شد و رو كرد به من : رها برو بهش زنگ بزن بگو نه
مينا : خاك تو سرت
به مينا چش غره رفتم : من شماره اش رو بهت ميدم خودت زنگ بزن بهش بگو
تا پگاه خواست مخالفت كنه ، رفتم ار تو كيفم شماره جلالي رو در آوردم : بيا اينم شماره اش
پگاه ناليد : رها؟
عصباني گفتم : رها و استغفرا...
زد زير گريه ، رفتم جلوش نشستم : ببخشيد اما خوب اعصابم رو داغون ميكني ديگه آدم اينقدر نااميد ، دوسش داري يا نه؟
همونجور كه گريه ميكرد سرش رو تكون داد
تلفن رو كه رو مبل بود رو دادم دستش : ميخواي برو تو اتاق من يا ريما ، اما قبلش صورتت رو بشور
پگاه كه رفت تو اتاق ريما ، مينا هم بلند شد : لگد زد به بختش
جوابش رو ندادم چون اصلا حوصله كل كل كردن باهاش رو نداشتم : اگه چاي ميخوري بيا تو آشپزخونه
خنديد و خرده هاي ليوان اشاره كرد : تا تو چاي بريزي منم اينا رو جمع ميكنم
ليوان چاي رو گذاشتم جلوش و به قابله رو گاز اشاره كردم : چي درست كردي؟
دم پخت تن ماهي
واقعا خسته نباشي ، بخدا شرمنده ام كردي ، من چه جوري جبران كنم اين لطفت رو
همنطور كه آستينش روميزد بالا : بايدم شرمنده باشي بخاطر شكم تو دو جاي دستم سوخت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#116
Posted: 22 Aug 2012 10:16
سرم رو تكون دادم : اين ديگه بي عرضگي خودت رو نشون ميده
سرش رو خم كرد و سوختگي ها رو نگاه كرد : به نظرت جاش ميمونه؟
خنديدم : آره نكه زخم شمشيره
مينا هم شروع كرد به خنديدن : بيچاره شوهر من
خودم رو ناراحت گرفتم : بيچاره روز بعد از عروسيتون نداي حق رو لبيك ميگه
يه قري به گردنش داد : آره ديگه ، بيچاره شب عروسي از هيجان زياد ميميره
شايدم تو از هيجان زياد بميري
اخم كرد : لوس ، حالا كي ميري تهران؟
فردا البته اگه بليط باشه
اگه با هواپيما ميري من باهات ميام
خوشحال شدم : جدا ميايي؟
ليوان چايي اش رو برداشت و يه قلب ازش خورد اخم كرد : تا في خالدونم سوخت ، آره دروغم چيه؟
دستش رو گرفتم : مينا جوني؟
دستش رو گذاشت رو دستم : باشه قبول
پس ساعت 5 آماده باش تا بريم آرايشگاه
ميخواي علف هاي هرز رو كوتاه كني؟
سرم رو تكون دادم موهام ريخت رو شونه ام ، با دستم گرفتمشون : چه جوري دلت مياد به موهاي به اين نازي بگي علف هرز
شونه هاش رو انداخت بالا : چون هستش ، چه مدلي كوتاه ميكني
موهام رو زدم عقب : كوتاه نميكنم ميخوام مش كنم
چشاش گرد شد : ديوونه ميخواي موهاي به اين بلندي رو مش كني؟ميدوني پولش چقدر ميشه؟
در عوضش تغيير ميكنم و علي غافلگير ميشه
باشه ميريم اما به نظرم خريت محض
پگاه خندون از اتاق امد بيرون داد زد : خدا جون مرسي ، رها كجايي؟
من و مينا با هم از آشپزخونه رفتيم بيرون : چي شد؟
اومد جلو دستام رو گرفت و شروع كرد به چرخيدن : واي رها باورم نميشه
مينا دستش رو گرفت و مانع از چرخيدنش شد : مثه آدم تعريف كن ، چي شد؟
پگاه همونجور كه بالا پايين ميپريد گفت : همه چيز رو ميدونست يعني من اومدم واسش تعريف كنم؛نه نه ، من اولش گفتم
من نميتونم با شما ازدواج كنم ، ميدونيد بهم چي گفت؟گفت مگه من از شما خواستگاري كردم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#117
Posted: 22 Aug 2012 10:16
بخدا قسم رها دست و پام لرزيد ، با خودم گفتم نكنه ميخواسته حالم رو بگيره ، راستي رها حلالم كن به زنده و مرده ات
تو اون لحظه فش دادم
مينا به جاي من گفت : عيب نداره ، خوب بقيه اش
چي چي عيب نداره ............
مينا دستش رو گذاشت رو دهن : پگاه جون تو ادامه بده
پگاه : اومدم قطع كنم كه گفت شوخي كردم ، پگاه؟من خاك تو سرهم ميدوني چي گفتم؟گفتم هان ، اونم خنديد و گفت
منظورت همون بله است ديگه ، خوب خلاصه....
دست مينا رو از رو دهنم برداشتم : خلاصه نكن ، مو به مو بگو
پگاه : باشه ، منم پررو پررو گفتم نه منظورم همون هان بود ، اونم گفت ميدوني پگاه ، عاشق همين اخلاقتم
پگاه ساكت شد كه من گفتم : خوب بعدش؟
من يه چند دقيقه به اين حالت سكوت كردم ، دوباره ساكت شد
پگاه مثه آدم تعريف كن
چقدر شما ناشكريد ، من دارم تمام سعي خودم رو ميكنم كه قشنگ تعريف كنم ، بعدش اون كه ديد من هيچي نميگم
شروع كرد به ابراز علاقه كردن
مينا : چي گفت؟قشنگ بگو ديگه
پگاه اخم كرد : منكه همه اش يادم نيست ، از همين حرفايي كه باهاش دختر خر ميكنن ، ولي خدايش من يكي كه خر شدم بدجور
زير لب به مينا گفتم : اونكه بودي عزيزم
بعدش من گفتم ببخشيد آقاي جلالي ، كه اون گفت مرتضي صدام كن ، بعد من گفتم آقا مرتضي ، باز اون گفت فقط بگو
مرتضي ، من اصلا تو دهنم نمي چرخيد كه به اسم صداش كنم بخاطر همين گفتم ببينيد من بايد يه موضوعي رو به شما بگم ، كه اون كجا رو ببينم؟داشت ميرفت رو اعصابم گفتم خواهش ميكنم آقايي جلالي به حرفام گوش بديد ، اونم گفت
منم خواهش ميكنم به من بگيد مرتضي ، من ناچار با هزار زور و بلا بهش گفتم مرتضي ، بعد خواستم در مورد زندگيم و امانم اينا بگم كه گفت همه چيز رو ميدونه حتي آدرس خونمون رو هم بلد بود ، آخرش هم ازم خواست كه تا آخر هفته فكرام رو كنم و بهش جواب بدم ، راستي امروز چند شنبه هست؟
مينا به من نگاه كرد و سرش رو تكون داد : نميدونم
يكشنبه
پگاه يه آه كشيد : واي تا جمعه بايد صبر كنم بعد جواب بدم
به قيافه اش خنديدم : تو فكرات رو كردي؟
آره بابا ، من الان تو فكر اسم واسه بچه هامون هستم
سه تايي شروع كرديم به خنديدن و چرت و پرت گفتن
********
علي در اتاقش رو باز كرد : بفرماييد داخل خانمي
جلوتر از اون رفتم داخل : اه چه خوشگل شده اينجا
كل دكوراسيون اتاقش رو عوض كرده بود ، چشمم كه به تختش افتاد لبخند زدم : علي چطوري روت شد تخت دو نفره بگيري؟
منم به مامان گفتم احتياجي نيست اما اون گفت نميشه كه تو رو زمين بخوابي ، ميخواستم بهش توضيح بدم كه روم نشد ، ولي رها اينجوري فاصلمون زياد شدا
مانتوم رو در اوردم و به جالباسي زدم : پسر بد
اومد جلو و من رو بغل كرد : حالا اين پسر بد ميخواد درست حسابي با خانم كوچولوش حال كنه
صورتش رو بوسيدم و از بغلش اومدم بيرون : بريم خاله منتظره زشته دير كنيم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#118
Posted: 22 Aug 2012 10:22
دوباره بغلم كرد و زير گردنم رو بوسيد : زشت اينكه يه مرد عاشق رو از زنش جدا كنن
هول شدم : علي تو رو خدا خاله و مهتا منتظرم هستن
با علي از اتاق رفتيم بيرون ، مهتا خنديد : داشتم ميمودم دنبالتون آخه اومدنتون طول كشيد
علي هم سريع گفت : ميخواستم با خانمم قشنگ احوال پرسي كنم اما نذاشت كه
لبم رو گزيدم و آروم گفتم : علي؟
نشست رو مبل دو نفره و دست من رو هم نشوند : جان علي؟مگه دروغ گفتم جلوي چش هزار تا چش كه آدم نميتونه زنش رو ببوسه مي تونه؟
خاله به من كه قرمز شده بودم گفت : از خوشحالي زياده خاله جون ، نميدوني ديشب از خوشحالي خوابش نميبرد
مهتا خنديد : شايدم فكر امشب رو ميكرده
منم خنديدم : مهتا جون من و تو كه باهم تنها ميشيم
آره عزيزم البته قبلش با علي تنها ميشي
علي خيار برداشت و گاز زد : اونكه صد در صد ، البته اگه شماها نبوديد كه زودتر تنها ميشديم
ايندفعه خاله به علي چش غره رفت و به من گفت : اون دختره كه باهات بود مينا بود؟
يه نفس عميق كشيدم : آره خاله ، اومده بود ديدن مامان بزرگش
يادم باشه يه شب شام دعوتش كنم ، به نظر دختر خوبي بود
علي : چي چيو دعوتش كنيم ، دو روز رها اومده اينجا ميخوايم باهم خوش باشيم
خاله : مگه جلوي خوشيت رو گرفتيم؟تو خوش باش
علي دست من رو گرفت و پاشد : پس ما بريم خوش باشيم
بازوش رو ويشگون گرفتم و خاله گفت : بشين سر جات پسره ي بي حيا
علي دستش رو گذاشت رو چشمش : اي به چشم شما جون بخواه
بعد دستش رو گذاشت رو بازوش : اي ناز شستت ، چه محكم گرفتي
مهتا : حقت بود
****************
علي لباسش رو در اورد و رو تخت دراز كشيد : موهات چه ناز شده رها
عشوه امدم براش : ناز بودم كه
يه سوت بلند زد : اونكه بله ، حالا خانم نازه دنبال چي ميگرده؟
ساكم رو باز كردم : دنبال اين
كادوهاي رو كه واسه علي اورده بودم رو گذاشتم جلوش : واسه آقاي خودم
ست چرمي رو باز كرد : واي دختر اين چقدر خوشگله ، مرسي رها
خودم رو لوس كردم : قابل شما رو نداره البته ارزش شما بيش از ايناست
بلند شد و من رو طولاني بوسيد و از تو كشو كمدش يه جعبه در اورد : اينم واسه گلي خودم كه مثه فرشته ها ميمونه
ازش گرفتم و بازش كردم يه زنجير طلا بود با آويز فرشته ، پريدم و بغلش كردم : خيلي نازه علي ، مرسي
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#119
Posted: 22 Aug 2012 10:25
خواستم از بغلش بيام بيرون كه محكم گرفتم : ناز توي خانم خوشگله
علي هنوز بقيه سوغاتيات مونده ها
سرش رو تو موهام كرد بوكردشون : بقيه اش واسه فردا صبح ، من الان فقط تو رو ميخوام
*****************
علي پشت چراغ قرمز وايساد : بهتري؟
هونجور كه چشام بسته بود : اوهوم
دستش رو كشيد رو صورتم : رها بي شوخي دفعه آخرت باشه از اين آت و آشغا ميخوريا
چشام رو باز كردم : بخاطر لواشكه كه نبود آخه مينا هم خورد اما ديدي كه هيچيش نبود
در هرصورت آخرين باري بود كه لواشك خوردي در ضمن تومعده ات حساسه زود واكنش نشون ميده
يعني هيچ وقته هيچ وقت
چراغ سبز شد و حركت كرد : هيچ وقت
با شيطنت گفتم : يعني اگه حامله ام شدم و هوس كردمم نبايد بخورم؟
خنديد و لپم رو كشيد : اي شيطون ، تو حامله بشو هر چقدر خواستي لواشك بخور
سرم رو تكون دادم : راستي مينا گفت فردا بريم باغ آقا جونش دماوند ، منم گفتم نه
خوب كردي ، خسته شدم از بس هر روز خانم افاده رو ديدم
زدم رو دستش كه رو پام بود : اه علي ، مينا كجا افاده اي هست؟دختر به اين خوبي
خوب هست اما يه خورده لوسه ، يه خورده فضوله ، يه خورده موذيه ، يه خورده هفت خطه ، يه خورده.................
پريدم تو حرفش : يه دفعه بگو بده ديگه
باشه چون تو ميگي بده منم ميگم بده
از جلوي خونه دايي بهرام رد شديم : سعيد هنوز نيومده؟
نه هنوز ، آقا گفته مامان و بابام بايد تعهد كتبي بدن كه ديگه حرفي از زن گرفتن جلوش نيارن تا برگرده
اونوقت دايي چي گفته؟
دايي هم پيغام داد : ميخوام صد سال سياه برنگردي
حالا واقعا بخاطر اينكه ازدواج نكنه قهر كرده؟
نه خانمي ، زن دايي خونه تكوني داره ، آقا واسه اينكه كار نكنه رفت يزد ، حالام قراره وقتي خونه تكوني زن دايي تموم شد من بهش خبر بدم كه برگرده
خنديدم : پس كه اينطور ، خوش بحالت علي هميشه پيشش هستي
خيلي پسر باحال و بامعرفته اما بعضي وقتا ميخوام از دستش سر به كوه و بيابون بذارم ، از بس اذيتم ميكنه و سر به سرم ميذاره
آخي خيلي دلم براش تنگ شده ختي واسه اذيتاش ، ميدوني حساب كرد پارسال 13 بار فقط اومده بود بندر كه تو 8سفرش تو هم باهاش بودي ، اما امسال نميدونم چرا كم مياد
آخه ميخواد من و تو راحت باشيم ، آخه دفعه قبل بهش گفتم نرو يزد بامن بيا بندر ، گفت ميخواي رها آه و نفرينم كنه ، خودش هم ميدونه اضافيه
بيچاره داداشيم كجا اضافيه
جلوي در خونه وايساد : الان خوب بود اينجا بود و فك فك ميكرد و نميذاشت يه لحظه ما با هم تنها باشيم ، يا رو كوه مثه.........
پريدم بهش : راستي گفتي كوه ، اون چه كاري بود كه تو كردي ، نگفتي يكي مي بينه و ابرومون ميره
دستم رو فشار داد : بوسيدن خانمم كه عيب نداره ، تازه الان ميخوام ادامه اش بدم البته تو اتاق
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#120
Posted: 22 Aug 2012 10:25
خواب
دستم رو كشيدم : بوسيدن؛كم مونده بود اونجا من رو .............به قيافه خندون علي كه يه ابروش رو بالا انداخته بود به من ذل زده بود نگاه كردم : استغفرا....بچه پررو بي حيا
ميدوني نهايتش چي بود؟اينكه ميگرفتنمون بعدش ميديدن زن و شوهريم ضايع ميشدن ولمون ميكردن
*****************
آروم از تو بغل علي بيرون اومدم داشتم لباس مي پوشيدم كه بيدار شد : رها؟
رو تخت نشستم : جان؟
براي بار هزارم پرسيد : نميشه نري؟
دستم رو تو موهاش كشيدم : به جاي اين حرفا پاشو كمكم كن تا چمدونم رو ببندم
پشت دستش رو صورتم كشيد : دلم خيلي خيلي واست تنگ ميشه ، كاشكي دانشگاه قبول نميشدي
دستش رو گرفتم و بوسيدم : منم دلم برات تنگ ميشه ، پسر بد چشم بهم بزني دوباره ميبينمت
من رو خوابوند و سرم رو گذاشت رو سينش : ببخشيد ، ديشب خيلي اذيتت كردم؟
صدام رو بچه گونه گرفتم : اوهوم ، ديشب خيلي پسر بدي بودي ، اما چون من خيلي خيلي دوستت دارم بخشيدمت چند تا دوسم داري؟
انگشت اشاره ام رو گرفتم بالا : يه دونه
انگشتم رو گرفت و بوسيدش : دوش گرفتي؟
نچ
خنديد : پس باهم ميريم حموم
نه نه اصلا من باهات نميام
اخم كرد : اه رها روز آخري دلم رو نشكون ديگه
آخه............
آخه نداره
*****************************
خاله چند تا بسته گرفت جلوم : اينا رو بده به مامانت
دستتون درد نكنه خاله زحمت كشيدي
خاله به علي كه تنها رو مبل نشسته بود اشاره كرد : ببين بچه ام ناراحته
عموم محمد به من نگاه كرد : ميخوام با رامين صحبت كنم كه اگه اجازه بده تابستون جشنتون رو بگيريم آخه خيلي سخته كه يه سال ديگه ام صبر كنيد
با نگراني گفتم : اما دانشگام چي عمو؟
اونم با دوستم صحبت ميكنم و انتقاليت رو ميگيرم
علي از رو مبل پاشد و به ساعت اشاره كرد : دير شد بريم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود