ارسالها: 3747
#121
Posted: 22 Aug 2012 10:26
خاله رو بغل كردم و باهاش روبوسي كردم : از طرف من از مهتاو عارف هم خداحافظي كنيد
خاله دوباره بوسيدم : با مينا هستي ديگه؟
نه ، مينا دو روز پيش واسه عقد پگاه رفت؛البته منم دعوت بودم اما .....به علي كه ناراحت وايساده بود نگاه كردم : خوب ديگه
عمو خنديد دستم رو كشيد و پيشونيم رو بوسيد : اي بسوزه پدر عشق و عاشقي
تو پنجره نشسته بودم و مثلا داشتم انديشه ميخوندم ، اما اصلا حواسم به كتاب نبود ، مامان در اتاق رو باز كرد و اومد
تو : چرا واسه شام نيومدي؟
كتابم رو گرفتم بالا : فردا امتحان دارم
صندلي رو گذاشت رو به روم : رها چيزي شده
بي تفاوت به لحن مادرانه اش ، شونه هام رو انداختم بالا : نه
خم شد طرفم : درسته كه روزا كم مي بينمت.........
پريدم تو حرفش : كم چيه مادر من؟اصلا من رو نميبيني
بهم چش غره رفت و خواست حرف بزنه كه دستم رو گرفتم جلوش : صبر كن مامان ، اول بذار من حرف بزنم ، يادت مياد آخرين باري كه باهامون ناهار خوردي كي بود؟ ، الان 4 ماهه كه كارت اين شده شبها ناهار فرداي ما رو درست ميكني بري خونه ريما و دلت خوشه كه همه كاراي خونه رو انجام دادي امشبم كه زود اومدي بخاطر اين بود كه ريما مهمون داشت والله يا نميومدي يا 12 شب خسته و كوفته پيدات ميشد ، مگه فقط ريما بچه توه؟پس من و رضا چي؟
مامان دستم رو گرفت : منكه ميدونم درد تو اين چيزا نيست ، رها چي شده؟
هيچي نگفتم كه دستم رو فشار داد : اگه واقعا بخاطر اينه كه من نيستم ، الان زنگ ميزنم به ريما بهش ميگم فردا نميام دستم رو كشيدم بيرون و پوزخندي زدم : نه اين كار رو نكنيا ، يه وقت ريما جون ، دختر عزيزت ناراحت ميشه
با عصبانيت از جاش بلند شد : دختره ي حسود ، خوب بگو چته
كتابم رو گرفتم جلوي صورتم و همونطور كه تظاهر به خوندن ميكردم : گفتم كه
مامان رفت بيرون و در اتاق رو به شدت بهم زد ، منم شروع كردم به زار زدن كه رضا اومد تو اتاقم : رها؟
محلش ندادم كه اومد كنارم تو پنجره نشست : واسه چي ناراحتي؟
اشكام رو با پشت دست پاك كردم و خواستم همون حرفاي كه به مامان زده بودم رو بزنم كه گفت : رها من تو رو خوب ميشناسم و ميدونم بخاطر نبودن مامان ناراحت نيستي ، چون تا بوده مامان هواي ريما رو بيشتر از من و تو داشته و ماهم كك مون نگزيده
چرخيدم و به ديوار تكيه دادم ، از پشت پنجره ماه پيدا بود ، به رضا نشونش دادم : ماه رو ببين ، امشب چه خوشگله
رضا همونطور كه به ماه نگاه ميكرد گفت : از علي چه خبر؟بغض راه گلوم رو بسته بود و تا دهن باز كردم اشكام سرازير شد ، يه چند دقيقه اي گريه كردم ، به هق هق افتاده بودم : نميدونم رضا ، اما خيلي تغيير كرده ، يه خط در ميون جواب تلفن هام رو ميده و وقتي هم جواب ميده كلافه هست ، امشب هم تا زنگ زدم گوشيش رو خاموش كرد پایان قسمت ۹
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#122
Posted: 22 Aug 2012 15:58
رضا سرش رو با تاسف تكون داد : شايد كاري كردي كه ناراحت شده و داره اينجوري ناراحتيش رو نشون ميده
ولي بخدا من كاري نكردم ، اولا با خودم همين فكر رو كردم بهشم گفتم ، اما گفت نه فقط سرم شلوغه
شايد واقعا سرش شلوغه؟
ميون گريه گفتم : يعني فقط سرش واسه من شلوغه؟ 3 ماه نيومده بندر و هي ميگه كار دارم ، اما تو همين 3 ماه ، دو بار با سعيد رفته يزد ، چند دفعه به سعيد هم زنگ زدم اما اونم نميدونست چشه
رضا تو پنجره وايساد و پريد وسط اتاق : غصه نخور خواهري ، الان مامور مخصوص حاكم بزرگ ، مامان خانم كه بنده باشم ميره و اينا رو به مامان ميگه و اون تو سه سوت مشكلت رو حل ميكنه
رضا رفت بيرون من باز به آسمون ذل زدم ، ته دلم يه جوري بود انگار داشت يه اتفاق بد ميوفتاد ، به كتاب انديشه تو دستم نگاه كردم واصلا حوصله خوندم نداشتم ، پرتش كردم تو كتابخونه و خودم رفتم خوابيدم
امتحان انديشه رو تقريبا افتضاح دادم ، آخرين نفر از سالن اومدم بيرون ، پگاه رو ديدم كه پشتش به من بود و داشت با مرتضي حرف ميزد ، نميخواستم مزاحمشون بشم ، رام رو كج كردم كه پگاه صدام زد : رها؟
برگشتم طرفش و از همون جا گفتم : ميرم خونه
مرتضي : خوب من ميرسونم ديگه
كيفم رو شونه ام جا به جا كردم : نه خودم ميرم
پگاه دستش رو تكون داد : به به چشم و دلم روشن ، ديگه رو حرف آقا مرتضي ما حرف ميزني؟
بهش خنديدم : ايندفعه رو به بزرگواري خودتون ببخشيد
با مرتضي اومدن طرفم : به خاطر گل روي آقا مرتضي باشه
مرتضي دست پگاه رو گرفت : پگاه تو رو خدا ، به اطراف اشاره كرد : زشته يه وقت بچه ها ميشنون
پگاه شونه اش رو انداخت بالا : خوب بفهمن مگه چه ايرادي داره؟
مرتضي سرش رو تكون داد : تا شما بريد كنار ماشين ، منم كيفم رو برميدارم و ميام
مرتضي رفت و ما هم رفتيم كنار ماشين : امروز مياي لب دريا؟
به ماشين تكه دادم : آره دلم واسه بچه ها تنگ شده ، مخصوصا مينا ، معلوم نيست كدوم گوريه
لبش رو گزيد : بي ادب من كدوم گوريه رو بلد نبودم حالا ياد گرفتم ، تو بايد جواب مرتضي رو بديا ، بعدش مينا جون رفتن
تهران
از نبود مينا ناراحت شدم : اه دلم خيلي براش تنگ شده بود
پگاه اومد نزديك ترم و آروم گفت : راستي زهرا بهت گفت بادابادا مبارك شده
بدجور نگاش كردم : بله گفت ، واسه اون مبارك شد تو چرا ذوق كردي خانم
مثلا خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين : آخه........واسه من مبارك شد
خنديدم و صورتش رو بوسيد : مبارك باشه ، آخرش مرتضي رو اغفال كردي؟
با دست هولم داد : گمشو؛اون من رو اغفال كردي والله خودت كه ميدوني من چقدر دختر صاف و ساده اي بودم و هستم و خواهم بود
لبخند معنا داري زدم و سرم رو تكون دادم : پس ايندفعه خدا رو شكر گوش شيطون كر ، تو اين قرار هيچ كدوممون مشكل نداريم
ابروش رو انداخت بالا : چرا من دارم
با تعجب سرم رو تكون دادم : چي شده؟
سريع گفت : هيچي اما رها تو كه ميدوني من مامان ندارم و خوب .....نمي تونم برم سوال هام رو از آقا جونم بپرسم كه ، ميخواستم يه خورده در مورد چيز ميز من رو راهنمايي كنيد ، لطفا ، حالا درسته زهرا هم مثه من مبتدي هستش اما تو كه دو سه تا پيراهن بيشتر از ما پاره كردي؟
خير سرت اين ترم تنظيم خانواده ام خوندي؟
مرتضي اومد نزديكمون اما پگاه بي اعتنا به مرتضي كه از ما ميخواست سوار شيم گفت : بابا اون چيزاي كه تو تنظيم ميگفتن كه به دردم نميخوره ، من ميخوام يكي موضوع رو قشنگ واسم بشكافه و....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#123
Posted: 22 Aug 2012 16:00
مرتضي بيچاره از خجالت قرمز شد و منم دستم رو بردم نزديك و يه ويشگون محكم از پاش گرفتم
دستش رو گذاشت رو پاش و آروم گفت : خاك تو سر پرروت ، ويشگون ميگيري نميگي صاحبش شاكي بشه
****************
مامان از تو آشپزخونه بيرون اومد : چرا موبايلت خاموشه؟
موبايلم رو از تو كيفم در اوردم : يادم رفت بعد از امتحان روشنش كنم
خواستم برم لباسهام رو عوض كنم كه گفت : امروز زنگ زدم به خاله ات ، گفتم بيان قرار مدار عروسي رو بذارم ، آخرين امتحانت كيه؟
لبخند زدم : دو روز ديگه
خودش رفت تو آشپزخونه و به منم گفت دنبالش برم : به آقاجون و مامان جونم زنگ زدم . گفتم كه بيان
به ظرف سالاد كه رو ميز بود ناخنك زدم : حالا كي ميان؟
ظرف سالاد رو از جلوم برداشت و گذاشتش رو كابينت : خاله ات گفت آخر هفته ميان ديگه ، رها تو چرا بهم نگفتي كه باهم مشكل داريد؟
نشستم رو صندلي : مشكل نداريم كه فقط مثه قبل نيستيم
يه ليوان شير ريخت و گذاشت جلوم : كي با علي صحبت كردي؟باهات خوب بود
ليوان شير رو اوردم بالا و بوش كردم : باهم خوب هستيم اما بگير نگير داره ، بعضي وقتا بي حوصله هست ، شايدم من زيادي حساس شدم
انشالله تا آخر ما ميريد سر خونه زندگيتون و همه اين مشكلات حل ميشه
بلند شدم : بابا ميدونه؟
سرش رو تكون داد و به ليوان شير اشاره كرد : چرا نخوردي؟
همونطور كه از آشپزخونه ميرفتم بيرون گفتم : چون بو ميده
داشتم آرايشم رو پاك ميكردم كه موبايلم زنگ خورد ، علي بود : سلام
صداي شاد علي رو شنيدم : سلام عزيزم ، تو هم در جرياني كه خاله زنگ زده گفته كه بيايم واسه كاراي عروسي؟
خنديدم : من ندونم كي بدونه آقا؟حالا كي مياييد
اگه به من باشه ميگم همين الان حركت كنيم ، رها باورم نميشه كه داري ميايي پيش خودم
فعلا كه تو داري ميايي پيش من ، نگفتي كي ميايي؟
دارم ميرم بليط بگيرم واسه فردا ، خبر داري آقا جون و مامان جونم دارن ميان
آره عزيزم ، همه اين چيزا رو ميدونم
فكر كن رها ، ديگه شبا بجاي اينكه صدات رو بشنوم و غصه دوريمون رو بخورم ، تو رو تو بغل ميگيرم ، كاشكي زود فردا شه و من بيام بندر تو رو ببينم دلم خيلي خيلي واست تنگ شده
***************
همه چشم ها به دهن بابا بود و بابا خونسرد داشت واسه خودش پرتقال پوست ميگرفت ، سرم رو چرخوندم به علي نگاه كردم كه تند تند پاش رو تكون ميداد ، نميدونستم چرا بابا لج كرده اما ميدونستم كه همه چي زير سر مامان فخريه كه دو ساعت تو حياط با بابا حرف ميزد والله تا قبل از تماس اون بابا هيچ مخالفتي نداشت
عمو محمد سكوت رو شكست : خوب آقا رامين؟
بابا ظرف ميوه اش رو گذاشت رو ميز : والله من هيچ حرفي ندارم اما ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#124
Posted: 22 Aug 2012 16:01
بابا چند دقيقه اي ساكت شد ، كه بابا بزرگم بدون اعتنا به چش غره هاي مامان فخري گفت : خوب پس تاريخ عروسي رو مشخص كنيد و خيال اين دو تا جوون رو راحت كنيد
مامان فخري سريع گفت : اما حاج آقا ، اينجوري واسه ....
بابا بزرگ ظرف شيريني رو برداشت و داد دست من كه پخش كنم : به نظر من نيمه شعبان خوبه ، شما چي ميگيد آقاي مرتضوي؟
آقا جون صداش رو صاف كرد : به نظر منم عاليه
ظرف شيريني رو گرفتم جلوي مامان فخري : بفرماييد
با عصبانيت نگام كرد : نميخورم
تو دلم گفتم به درك ، رفتم سراغ بعدي كه مامان جون بود و كلي قربون صدقه ام رفت
*********
رو تختم دراز كشيده بودم و منتظر علي بودم ، كم كم داشت پلكام سنگين ميشد كه اومد داخل
و تخت نشستم : چقدر دير اومدي؟داشت خوابم ميبرد
دستش رو گذاشت رو بينيش و آروم گفت : از دست اين مامان فخري ، تازه نيم ساعته كه خوابيده ، هر دفعه من از اتاق اومدم بيرون كه بيام پيشت ديدم بيداره و ذل زده به من
ترسيدم : الان مطمئني كه خوابه؟اگه بيدار باشه آبرومون رو ميبره ها
اومد رو تخت كنارم نشست : بيجا كرده ، من و تو زن و شوهر هستيما
چشمم به در بود : اون بد ميدونه كه قبل از عروسي پيش هم بخوابيم
خنديد و دراز كشيد : ما كه كاري نميكنيم ، ميكنيم؟
كنارش خوابيدم : ما؟اصلاا و ابدا؟
دستش رو دور كمرم حلقه كرد : رها تو من رو ميبخشي؟واسه همه كاراي كه تو اين چند ماه كردم
اوهوم ، تو هم من رو ببخش كه بعضي وقتا سيريش ميشدم و اذيتت ميكردم
زنگ در خونه زهرا رو زدم؛بدون اينكه سوالي بپرسه در رو باز كرد
در رو هل دادم و رفتم داخل : زهرا؟
عسام در هال رو باز كرد : بفرماييد داخل ، زهرا داره آماده ميشه
نه مرسي ، من همين جا منتظرش ميمونم
خنديد : آخه حاضر شدنش طول ميكشه ، تازه داره موهاش رو سشوار ميكنه
خم شدم و بند كفشم رو باز كردم : اينهمه پشت تلفن واسه من خط و نشون كشيد كه دير نكنم حالا خودش حاضر نيست
عسام خودش رو كنار كشيد و من داخل شدم ، وسط هال وايسادم كه به اتاق خواب اشاره كرد : تو اتاق خوابه
كيفم رو گذاشتم رو مبل رفتم تو اتاق ، زهرا تا من رو ديد چرخيد طرفم : رها مثه همه؟
آروم زدم توسرش : كوفتي چه خوشگل شدي؟
به صورتش اشاره كرد : واقعا؟سايه هام ضايع نيست؟
تازه متوجه آرايشش شدم كه نسبتا زياد بود : يه خورده كم رنگ تر كني بهتره ، عروسي كه نميخواي بري؟
برگشت و تو آينه خودش رو نگاه كرد : پس تو چي رو ميگفتي خوشگله؟
دوباره ياد موهاش افتادم : موهات رو ميگفتم ، كي رنگ كردي؟
ابروش رو انداخت بالا : آهان هفته پيش ، خوب شده؟
سرم رو تكون دادم ، با صداي در خودم رو جمع و جور كردم و عسام با سيني شربت اومد داخل
سيني رو گذاشت رو تخت و به من كه پايين تخت ساكت و مظلوم نشسته بودم گفت : بفرماييد تا گرم نشده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#125
Posted: 22 Aug 2012 16:02
خواست بره بيرون كه زهرا صداش زد : عسام؟
برگشت طرفش : جانم؟
زهرا اومد نزديكش و به صورتش اشاره كرد : خوب شدم
عسام يه خورده نگاهش كرد : آره خوبه ، فقط يه خورده كمرنگ تر باشه بهتره ، درسته رها؟
آره ، فقط زهرا تو رو جدت زود باش ، مينا كله جفتمون رو ميكنه
زهرا بهم چش غره رفت و غر غر كنون رفت كه لباس بپوشه اما سر لباس پوشيدنش هم 4 ساعته من رو علاف كرد جوري كه صداي عسام هم در اومد
مينا در رو باز كرد و بدو بدو اومد بيرون و زهرا رو با اينكه عقب تر ار من بود بغل كرد : سلام زري ، خوبي؟خيلي دلم برات تنگ شده بود
زهرا مينا رو هول داد : برو
بخاطر همين چپ و راست بهم زنگ ميزدي و حالم رو ميپرسيدي
مينا از بغل زهرا در اومد و با من احوال پرسي خيلي سردي كرد
زهرا سرش رو تكون داد و آروم پرسيد : چي شده رها؟
شونه هام رو انداختم بالا ، منم از رفتار مينا تعجب كرده بودم و نميدونستم واسه چي
با خاله سلام عليك كرديم و رفتيم تو اتاق مينا
زهرا دست مينا رو گرفت : خوب مينا خانم مثه اينكه تهران خيلي خوش ميگذره كه دل نميكني ازش
سرش رو گرفت بالا و به من نگاه كرد : خيلي ، البته جاي شما خالي
هر دو تامون هم زمان باهم گفتيم : دوستان بجاي ما
و من ادامه دادم : كلك نكنه خبرايي هستش؟
بهم خنديد : ازت خوشم مياد كه زود بعضي چيزا رو ميگيري؟
زهرا : خوب زود تند سريع تعريف كن ، چند سالشه؟چه كاره اس؟خوشگله؟پولداره؟اصلا اسمش چيه؟
مينا سرش رو گذاشت رو پاهاي من : خيلي خوشگله و پولداره ، فقط يه مشكل كوچك دارم ، رقيب دارم
زهرا صورتش رو در هم كشيد : ايش بازم درد سر ، بازم بايد دس بكار شيم
مينا : نه خودم دارم يه كاراي ميكنم ، از پسش بر ميام
شروع كردم با موهاش بازي كردن : كيوان...........
پريد تو حرفم : چند ماهي ميشه كه ازش بي خبرم ، يعني بهم زدم
دهنم از شدت تعجب باز موند و زهرا پرسيد : تو بهم زدي؟چرا؟
مينا خيلي خونسرد گفت : چون يكي ديگه رو دوس داشت ، بخاطر اون با من بود
اصلا از كيوان خوشم نميومد و هر كاري كرده بودم كه مينا دوستيش رو بهم بزنه اما بازم ناراحت شدم چون مطمئنا ضربه بدي خورده بود : كيوان كه اصلا آدم نبود بهتر كه بهم زدي
مينا پاشد نشست و ذل زد تو چشام و با صداي نسبتا بلندي گفت : آره آدم نبود چون عاشق توه كثافت بود
چشام از شدت تعجب گرد شد و آروم گفتم : مينا تو چي ميگي؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#126
Posted: 22 Aug 2012 16:03
بلند شد و داد زد : رها ازت متنفرم ، حالم ازت بهم ميخوره چون هميشه ازم سر بودي ، هميشه تو رو تو سرم زدن ، خوبي تو رو ، مهربوني تو رو ، درسخوني تو رو ، اخلاق تو رو ............مينا زد زير گريه و از اتاق رفت بيرون
اصلا باورم نميشد دل زده بودم به ديوار و به حرفاش فكر ميكردم ، زهرا اومد نزديكم و من رو تو بغل گرفت ، شروع كردم به گريه كردن : زهرا مينا چي ميگفت؟
مينا در باز كرد و اومد داخل : ناراحت شدي از حرفام رها جون؟عيب نداره ، به هيچ جاي دنيا بر نميخوره كه تو هم ناراحت بشي و گريه كني
زهرا توپيد بهش : مينا تو چته؟
خونسرد نشست رو تخت : هيچي فقط يه خورده باهاتون درد دل كردم ، مگه قرار نبود همه دردهامون رو بهم بگيم خوب منم دردم رو گفتم ديگه ، رها تو درد مني ، منم دارم تمام سعي ام رو ميكنم تا از بين ببرمت
زهرا با عصبانيت از جاش بلند شد و كيف هامون رو از رو تخت برداشت و به من گفت : بريم رها
بلند شدم و دنبال زهرا خواستم برم بيرون كه مينا گفت : رها رفتي خونه ، سلام من رو به علي برسون و بهش بگو جوجه تيغي ، خودش متوجه ميشه
جلوي در خشكم زد ، چند روز پيش علي بهم گفته بود از وقتي موهاش رو كوتاه كرده ، دوستش جوجه تيغي صداش ميزنه ، زهرا دستم رو گرفت : رها بيا بريم داره چرت و پرت ميگه
برگشتم طرف مينا و بريده بريده گفتم : مينا .......چي ميخواي بگي؟
شونه هاش رو انداخت بالا : چيز خواصي نيست ، راستي رابطه ات با علي خوب شد؟
پاهام شل شد و جلوي در نشستم ، هيچكدوم از بچه ها خبر نداشتن كه من رو علي .........سرم رو با شدت تكون دادم ، نميخواستم باور كنم كه علي با مينا بوده
زهرا هنوز نميدونست داره چه اتفاقي ميوفته اما نه اتفاق افتاده بود ، كنارم زانو زد : رها چي شده؟مينا چي ميگه؟
مينا هم اومد رو به روم وايساد : چيه باور نميكني عزيزم؟چي بهت بگم تا باور كني؟از هاپوي قرمز تو ماشينش بگم يا خال بزرگي كه رو كمرش داره؟ميخواي بهت بگم هفته پيش ، پنج شنبه كه گفت كار داره بعد بهت زنگ ميزنه كجا بود؟ با همديگه رفته بوديم كوه ، آهان راستي وقتي داشت از كوه ميرفت بالا پاش ليز خورد و زانوش زخم شد ، امشب كه رفتي خونه حتما يه نگاهي به زانوي پاي چپش بنداز
دستام رو گذاشتم رو گوشام و بلند با خودم تكرار ميكردم : داره دروغ ميگه؟داره دروغ ميگه؟داره دروغ ميگه
اما باز صداي مينا رو ميشنيدم : باور نميكني؟خوب از دكور اتاق خوابش واست بگم؟واي عزيزم يه وقت فكر بد نكنيا ، هنوز باهم كاري نكرديم يعني...............
با صداي كشيده سرم رو بالا آوردم و زهرا رو ديدم كه رو بروي مينا وايساده و اونم دستش رو گذاشته رو صورتش و با نفرت نگاش ميكنه : چيه زهرا جون ناراحت شدي؟
زهرا بازوم رو گرفت و بلندم كرد : خفه شو هرزه عوضي
هنوز صداي مينا رو ميشنيدم : رها يادته خانم محسني هميشه بهمون ميگفت من و تو آخر با هم جاري ميشيم ، حالا جاري نشد اما من بهت قول ميدم هووت بشم
زهرا در خونشون رو بست و به من كه واسه خودم ميرفتم گفت : رها كجا ميري؟
بي حال گفتم : ميرم خونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#127
Posted: 22 Aug 2012 16:03
دويد طرفم و شونه هام رو گرفت : رها تو داري ميلرزي؟بذار زنگ بزنم عسام بياد ببريمت دكترم
خودم رو كشيدم عقب : نه ميخوام برم خونه
خواست دستم رو بگيره كه به شدت دستش رو پس زدم : به من دست نزن گفتم ميخوام برم خونه
به جهت مخالف اشاره كرد و آروم گفت : باشه اما رها خونتون اون طرفيه
به اون سمت نگاه كردم و زدم زير گريه : زهرا اون دروغ گفته؟بگو دروغ ميگه
زهرا هم شروع كرد به گريه كردن كه داد زدم : زهرا با توام جواب من رو بده ، دروغ گفت ديگه؟آره علي اصلا رو كمرش خال نداشت
يه خانم كه داشت رد ميشد اومد طرفمون و به زهرا گفت : اتفاقي افتاده خانم؟
زهرا دست من رو گرفت همونجور كه ميكشيد ، به خانمه لبخندي زد : نه خانم مرسي
رفتيم پاركي كه رو به روي خونه مينا بود ، زهرا يه دستمال از كيفش در اورد و اشكاي من رو پاك كرد : رها بسه ديگه ، شايد دروغ گفته باشه؟
شروع كردم به زمزمه كردن اما يه دفعه صدام بلند شد : علي پشت كمرش خال نداره ، نداره ، نداره
زهرا دستم رو فشار داد : رها بسه فهميدم
با دست اشكام رو پاك كردم و بينيم رو بالا كشيدم : آره دروغ گفته ، دختره ي دروغگو ، علي پشت كمرش خال داره اما خيلي كوچيكه ، اون گفت بزرگ ، آره گفت بزرگ ، پس داره دروغ ميگه ، اون سگي ام كه گفت خوب همينجوري گفته ، زهرا بگو همينجوري گفته
دستم رو تو دستش بود رو بوسيد : رها تو رو خدا بسه
دستم رو با شدت از دستش كشيدم بيرون و با عصبانيت گفتم : نكنه تو باور كردي؟تو باور كردي كه علي با مينا بوده؟چرا جوابم رو نميدي؟زهرا با توام باور كردي؟
زهرا به پشت سرم اشاره كرد : عسام اومد
*********
رو صندلي عقب دراز كشيده بودم وبدون اينكه پلك بزنم تند تند اشك ميريختم ، آرام بخشي كه بهم زده بودن داشت كم كم اثر ميكردو داشت خوابم ميبرد
يهو از جا پريدم به زهرا و عسام كه حسابي ترسيده بودن گفتم : زهرا نكنه من خوابم و دارم كابوس ميبينم؟
زهرا سرش رو تكون دادو آروم گفت : هيچ كدوممون خواب نيستيم
به شدت زدم تو صورت خوردم : اما من مطمئنم كه خوابم
عسام ماشين رو نگه داشت و برگشت طرفم : رها چيكار ميكني با خودت؟هنوز كه چيزي معلوم نيست؟
دوباره دراز كشيدم : من خوابم ميدونم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#128
Posted: 22 Aug 2012 16:08
اينقدر اين جمله رو با خودم تكرار كردم كه خوابم برد
با تكون ها و صداي زهرا چشمام رو باز كردم : بله؟
دستش رو گذاشتم رو پيشونيم : رها تو تب داري؟ميگم زنگ بزن به مامانت بگو امشب ميايي خونه ما
خواستم بپرسم واسه چی بيام خونه شما كه تمام اتفاق ها رو يادم اومد ، بغض كردم و اطرافم رو نگاه كردم ، سر كوچه مون بوديم : نه ميرم خونه خودمون
زهرا يه خورده من من كرد : رها اگه با اينجوري بري خونه كه همه ميفهمن يه اتفاقي افتاده
زير لب گفتم : اتفاق؟
خودم رو كشيدم بالاو تو آينه خودم رو نگاه كردم ، رنگم سفيد بود و چشام دو كاسه خون بود : بهشون چي بگم؟
عسام به جاي زهرا جواب داد : به نظر من فعلا چيزي نگو ، شايد اونجوري كه تو فكر ميكني نباشه ، الانم تو خونه يه بهونه اي بگیر سرم رو تكون دادم و ازشون تشكر كردم واز ماشين پياده شدم ، درست نميتونستم قدم بردارم ، پام رو زمين ميكشيدم ، حوصله نداشتم كليد رو از تو كيفم در بيارم ، شاسي زنگ رو فشار دادم ، در رو باز كردن
اومدم داخل و سرم رو طرف آسمون گرفتم ماه پيداش نبود ، صداي علي رو شنيدم : رها هيچ معلومه تو كجايي؟چرا موبايلت خاموشه؟
برگشتم طرفش ، با ديدنم جا خورد : رها چي شده؟
بي اعتنا به سوالش ، از كنارش رد شدم و رفتم داخل ، مامان جون تا من رو ديد زد تو صورتش : خاك تو سرم ، چي شده مادر؟
تو ذهنم دنبال جواب ميگشتم نميدونم چي شد كه گفتم : يكي از دوستام فوت كرده
بابا كه عصبانيتش فرو كش كرده بود آروم گفت : خدا بيامرزدش ، چرا؟
سرم رو اوردم بالا و به علي نگاه كردم به ستون وسط سالن تكيه داده بود و با ناراحتي من رو نگاه ميكرد با خودم گفتم نه دروغه ، علي من رو دوس داره
با صداي مامان فخري به خودم اومدم ، يه ليوان كه نميدونم چي بود رو گرفته بود جلوم : بيا بخور مادر ، رنگ به رو نداري؟
ليوان رو ازش گرفتم يه قلپ خوردم تا بغضي رو كه تو گلوم بود رو فرو دادم : مرسي
مامان دستش رو گذاشت رو پيشونيم : تب داري؟پاشو بريم دكتر
چشام رو بستم و به مبل تكيه دادم : نميخواد دكتر رفتم
مامان جون اومد و بلندم كرد : بهتره بري استراحت كني
با مامان جون رفتم تو اتاقم داشتم لباسم رو عوض ميكردم كه علي اومد داخل : بهتري رها؟
دلم نميخواست نگاش كنم ، رفتم رو تخت دراز كشيدم : آره
مامان جون از اتاق رفت بيرون و اون اومد پايين تختم نشست و دستم رو تو دستش گرفت ، دستم رو كشيدم و پشتم رو بهش كردم : ببخشيد علي ، ولي ميشه تنهام بذاري
خم شد رو لبام رو آروم بوسيد : شب بخير عزيزم
با رفتن علي شروع كردم به گريه كردن ، پتوم رو كردم تو دهنم تا صداي گريه ام بيرون نره
بابا دستش رو گذاشت رو پيشونيم و به مامان كه بالاي سرم وايساده بود گفت : هنوز تب داره؟بيدارش كنم ببريمش دكتر
صداي آه مامان رو شنيدم : نه به زهرا زنگ زدم ، گفت دكتر بردنش ، مثه اينكه سر قبر حالش بد ميشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#129
Posted: 22 Aug 2012 16:08
بابا : كدوم دوستش بوده؟
نميدونم ، زهرا ميگفت صفورا ، اما من تا بحال اسمش رو نشنيده بودم
مامان و بابا از اتاقم رفتن بيرون و منم رفتم تو پنجره ، به آسمون ذل زده بودم و آسمون سياه سياه بود و فقط يه ستاره كوچولو توش بود ، نميدونم كي خوابم برد ، تقريبا ساعت يك بود كه با كابوسي كه ديده بودم از خواب پريدم ، هنوز چراغهاي سالن روشن بود و نشون ميداد كه همه بيدارن ، رفتم رو تختم دراز كشيدم كه ياد كابوسي كه ديده بودم افتادم ، جشن عروسيمون بود اما زهرا داشت گريه ميكرد ، وقتي دليلش رو پرسيدم به پشت سرم اشاره كرد و دوباره گريه كرد ، برگشتم علي و مينا رو ديدم كه دست تو دست هم از ماشين عروس پياده شدن ، مينا تا من رو ديدم دسته گلش رو واسم تكون داد و گفت ديدي آخر هوو شديم
پتو رو زدم كنار و بلند شدم ، در اتاقم رو با شدت باز كردم و رفتم وسط سالن وايسادم ، همه ساكت شده بودن و به من كه با موهاي باز و لباس خواب اومده بودم با تعجب نگاه ميكردن ، علي زودتر از بقيه به خودش اومد ، بلند شد كه بياد سمتم كه دستم رو گرفتم جلوش و مانعش شدم : به من دست نزن
روم رو كردم طرف بابا و عمو محمد : من ديگه علي رو نميخوام
مامان بلند گفت : رها؟
علي : تو خودت ميفهمي چي داري ميگي؟
رو كردم بهش : ازت بدم مياد
بابا با عصبانيت از جا بلند شد و يه كشيده بهم زد : گمشو تو اتاقت
همه از جا بلند شدن و مامان فخري زودتر اومد جلو : الهي دستت بشكنه رامين ببين با بچم چيكار كردي؟
با پشت دست خوني رو كه از بينيم ميومد رو پاك كردم و رفتم تو اتاقم
از بيرون صداي داد و بيداد بابا ميومد ، چند دقيقه بعد مامان جون اومد تو اتاقم ، گوشه تخت كز كرده بودم و زانوهام رو تو بغلم گرفته بودم ، اومد كنارم نشست و دست رو موهام كشيد : رها؟
بغلش كردم و زدم زير گريه : مامان جون؟
هونطور كه من رو نوازش ميكرد آروم گفت : چي شده ؟
همونجور كه تو بغلش بودم شروع كردم به تعريف كردن ، خيلي سعي ميكردم كه گريه نكنم اما اصلا نمي تونستم خودم رو نگه دارم ، مامان جون من رو از خودش جدا كرد : رها تو مطمئني؟
نه من از هيچي مطمئن نيستم ، اينارو اون گفت ، اما آدرسهاي كه ميداد همه اش درست بود ، زخم رو زانوش ، دكوارسيون اتاقش ، خال پشت كمرش
با روسريش اشكام رو پاك كرد : حالا ميخواي چيكار كني؟
سرم رو تكون دادم : نميدونم
دستش رو گذاشت زير چونه ام و سرم رو بالا اورد : ميخواي جدا شي؟
بدون اينكه منتظر جوابم باشه گفت : رها بشين قشنگ فكر كن ، حتما تو ام يه جاهاي كوتاهي كردي كه اون جذب يكي ديگه شده ، نميگم تقصير توه ، نه ، رها به نظر من ببخش و به روي خودت نيار ، با هيچكس هم در مورد اين اتفاق صحبت
نكن حتي با علي ، نذار روتون تو روي هم باز بشه
اما مامان جون........
دستش رو گذاشت رو لبم : هيس ، ميدونم سخته اما تو ميتوني اگه واقعا عاشق باشي ، نذار يكي ديگه بياد مفت مفت خوشبختيت رو از چنگت در بياره ، واسه زندگيت بجنگ ، بجاي گريه كردن و زانوي غم بغل گرفتن ببين چطوري ميتوني بيشتر به علي نزديك شي تا از اون دل ببره
اشكي كه از گوشه چشمم چكيد رو پاك كردم : يعني به مامانم نگم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#130
Posted: 22 Aug 2012 16:09
نه عزيزم ، اگه اونا بفهمن كه جنگ و دعوا شروع ميشه
مامان جون ، نكنه علي با مينا.......ساكت شدم
صورتم رو بوسيد : رها به اين چيزا فكر نكن ، با اين فكرا فقط خودت رو داغون ميكني و راه رو واسه مينا باز ميكني ، تو اين رو ميخواي؟
اگه مينا به علي بگه چي؟
نميگه عزيزم ، مطمئن باش كه نميگه چون اونجوري علي رو دشمن خودش ميكنه
با بغض گفتم : چرا من؟مگه من چيكارش كرده بودم كه اينكار رو باهام كرد؟
پتو رو كنار زد و من رو خوابوند : قرار شد به اين چيزا فكر نكني ، من برم يه خرده دروغ سرهم كنم واسه اون جماعتي كه بيرون منتظر هستن و ميخوان بدونن واسه چي اون حرفا رو زدي
مامان جون رفت بيرون و من به همونطور كه به حرفاش فكر ميكردم خواب رفتم ، نزديكاي صبح بود كه حس كردم يكي كنارم خوابيده ، سريع چشام رو باز كردم ، علي رو ديدم كه كنارم دراز كشيده بود و داشت نگام ميكرد : ببخشيد بيدارت كردم؟
چشمام باد كرده بود و به زور باز ميشد ، خواستم جوابش رو ندم اما با ياد اوردن حرفاي مامان جون لبخند كمرنگي زدم : عيب نداره ، چرا نخوابيدي؟
خودش رو كشيد جلوتر : چون دلم واست تنگ شده بود ، رها اون حرفايي كه.......
نذاشتم ادامه بده : ببخشيد ديوونه شده بودم چرت و پرت ميگفتم
دستش رو فرو كرد تو موهام : عيب نداره عزيزم ، ميدونم بخاطر خودكشي دوستت ناراحت بودي ، هم سن تو بود؟
سرم رو تكون دادم
يعني اختلافش با شوهر تا اين حد بوده كه خودكشي كنه؟
ميترسيدم حرف بزنم و سوتي بدم ، بخاطر همين دوباره سرم رو تكون دادم ، صورتم رو بوسيد : زبونتم كه گربه خورده بازم سرم رو تكون دادم
چشمم رو آروم باز كردم خم شدم و موبايلم رو برداشتم تا ببينم ساعت چنده ، 3 تا ميس كال ، 2 تا اس ام اس كه همه شون از طرف زهرا بود ، بي حوصله موبايلم رو پرت كردم رو ميز كنار تختم ، دوباره رو تخت دراز كشيدمو ذل زدم به سقف ، همه اتفاقاي ديشب مثه فيلم از جلوي چشمم رد ميشد ، با باز شدن در اتاقم سريع اشكهاي كه بي اختيار اومده بودن رو پاك كردم ، مامان جون سرش رو از لاي در اورد داخل و وقتي ديد بيدارم ، بهم لبخندي زد و كامل اومد داخل اتاق : چه عجب تنبل خانم بيدار شدن
پتو رو تا زير گردنم كشيدم بالا : سلام
لباسم رو از رو زمين برداشت و داد دستم : سلام ظهر بخير ، بهتر شدي؟
به صورت خسته اما مهربونش نگاه كردم و پتو رو زدم كنار و بغلش كردم و زدم زير گريه
آروم دستش رو كشيد رو بدن لختم : رهايي باز كه تو شروع كردي؟حرفاي ديشب من رو يادت رفت؟آره خانمي؟باگريه كه چيزي درست نميشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود