ارسالها: 3747
#131
Posted: 22 Aug 2012 16:09
خواست من رو از خودش جدا كنه كه نذاشتم : يه بغض خيلي بزرگ تو گلومه ، اگه گريه نكنم بخدا خفه ميشم
من رو گرفت عقب : باشه عزيزم ، گريه كن ، خودت رو خالي كن و الان........به بدن لختم اشاره كرد : بهتر نيست اول لباس بپوشي؟
تازه متوجه وضعم شدم ، از خجالت گر گرفتم و سرم رو انداختم پايين ، آروم زد رو شونه ام : فكر كن بجاي من مامان فخري ميومد بيدارت كنه
لبخند كمرنگي زدم كه گفت ميدوني چيكار ميكرد؟روزگار جفتتون رو سياه ميكرد
سرم رو از يقه لباسم در اوردم : مگه سياه نيست
حرفم رو نشنيده گرفت و همونطور كه بيرون ميرفت گفت : تا تو دوش بگيري منم صبحونه ات رو آماده ميكنم
حوله ام رو برداشتم و رفتم تو حموم ، لباسم رو در اوردم و رفتم جلوي آينه ، چشام خيلي باد كرده بود و بدتر از اون كبودي رو صورتم بود ، جاي دست بابا رو صورتم بود ، چشمام رو بستم و سعي كردم آخرين باري كه از بابا كتك خورده بودم رو به ياد بيارم ، اما يادم نيومد ، دوباره چشام رو باز كردم و بدون اينكه دوباره به آينه نگاه كنم رفتم زير دوش آب سرد ، نفسم به شماره افتاده بود اما من ميخواستم با اين كار اجازه فكر كردن به چيزاي بد رو به خوردم ندم ، عاقبت تحملم تموم شد و شير آب رو بستم و از حموم اومدم بيرون
موهاي خيسم رو لاي حوله پيچيدم و بلوز شلوار خاكستريم رو پوشيدم ، از اتاق رفتم بيرون
مامان فخري وسط سالن جانمازش رو پهن كرده بود و داشت نماز ميخوند ، از كنارش رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه : سلام
مامان و خاله هم زمان اومدن طرفم ، خاله با ديدن صورتم ، زد رو گونه اش : خاك تو سرم
خودم رو سرحال نشون دادم و بغضي كه تو گلو داشتم رو فرو دادم : چيزي نيست ، خوب ميشه
نشستم پشت ميز و به مامان كه داشت گريه ميكرد گفتم : مامان خانم بجاي گريه كردن بهم صبحونه بده كه دارم از گشنگي ميميرم
خاله مامان رو نشونه كنار من واسه من يه ليوان شير ريخت : نيم ساعت ديگه ناهاره ، فعلا اين رو بخور
مامان ليوان رو از جلوم برداشت و به جاش واسم چاي ريخت و به خاله گفت : رها شير نميخوره ميگه بو ميده
به خاله ابروهاش رو انداخته بود بالا نگاه كردم و لبخند زدم : پس مامان جون كوش؟
مامان دستش رو كشيد رو صورتم : رفت زنگ بزنه به علي ببينه كجاست ، درد داره؟
ته دلم خالي شد و با خودم گفتم اگه پيش مينا باشه ، با صداي مامان كه داشت دوباره سوالش رو ميپرسيد از فكر در اومدم و با گيجي سرم رو تكون داد : نه نه
خواستم برم دونبال مامان جون كه مامان فخري اومد تو آشپزخونه و با دستاش صورت من گرفت : خوبي مادر؟بذار صورتت رو ببينم
با ديدن صورتم دستش رو پس كشيد و به مامانم گفت : مهين عصر ببرش دكتر ، خيلي كبوديش زياده ، شايد خدايي نكرده.........
پريدم تو حرفش : يه كبودي ساده هستش احتياجي به دكتر نيستش زود خوب ميشه
با صداي زنگ خونه ، با عجله ازجام بلند شدم : من باز ميكنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#132
Posted: 22 Aug 2012 16:09
شاسي در رو فشار دادم و دويدم تو حياط ، بابا و عمو محمد اينا بودن كه از استخر برگشته بودن زير لب بهشون سلام كردم و خواستم بيام داخل كه بابا بغلم كرد و پيشونيم رو بوسيد ، بعد من رو عقب گرفت و به صورتم نگاه كرد و خواست حرفي بزنه كه پيش دستي كردم : تا دو سه روز ديگه خوب ميشه
نيم ساعت بعد علي و رضا باهم اومدن ، با ديدن رضا كنارش نفس راحتي كشيدم ، بعد از ناهار بود كه زهرا زنگ زد به گوشيم ، رفتم تو اتاقم و در رو بستم : الو
سلام رها ، دختر تو كجايي دلم هزار راه رفت ، ديشب چي شد؟
همه اتفاق ها رو واسش تعريف كردم : زهرا؟
آروم گفت : جانم؟
زهرا من اينجوري ديوونه ميشم ، امروز كه از خواب بيدار شدم و علي رو نديدم هزار تا فكر در موردش كردم در حالي كه با رضا بود
زهرا بعد از چند ثانيه گفت : هر كي ام جاي تو بود همين فكرا رو ميكرد اما به نظرمنم عادي باش اگه بخواي به بقيه بگي جار و جنجال درست ميشه و اگه حرفاي مينا راست باشه ، اون از اين موقعيت سواستفاده كنه و بيشتر به علي نزديك شه علي در باز كرد و اومد داخل؛سريع به زهرا گفتم : نه عزيزم من ديگه خونشون نميام گريه و زاري اعصابم بهم ميريزه
زهرا خنديد : اه پس منم تنهايي نميرم
با زهرا خداحافظي كردم به علي كه داشت لباسش رو عوض ميكرد نگاه كردم ، پشتش رو كه به من كرد تا لباسش رو آويز كنه ، چشمم به خالش افتاد ، جهت نگام رو عوض كردم و به علي گفتم : با رضا كجا رفته بودي؟
از تو چمدونش ، تيشرت سفيد با شلوارك مشكي اش رو در اورد و همنطور كه ميپوشيد گفت : با رضا نبودم دستام شروع كرد به لرزيدن ، واسه اينكا حالم رو نبينه رو تخت دراز كشيدم و پتو رو خودم كشيدم ، لرزم گرفته بود ، حلقه اش رو از تو دستش در اورد و گذاشتش جلوي آينه و اومد كنارم دراز كشيد : حوصله ام سر رفته بود ، رفتم قدم بزنم تو راه برگشت رضا رو ديدم
به پهلو خوابيدم نگاش كردم : كار خيلي بدي كردي
با تعجب نگام كرد : واسه چي؟
اولا چون تو اين گرما رفتي با خودت فكر نكردي يه وقت گرما زده بشي ، دوما تنهايي رفتي و من رو با خودت نبردي ، سوما همون دوما ، چهارما همون دوما و سوما ، پنجما همون دوما و سوما و چهارما
دستم رو كه بالا برده بودم رو اورد پايين و بوسيدش : الهي من قربون اولا دوما گفتنت برم.............. سرش رو اورد
نزديك گوشم و آروم گفت : عاشقتم رها عاشق
بهش پشت كردم و اون بغلم كرد و شروع كرد تو گوشم زمزمه عاشقونه كردن ، اما من اصلا با حرفاش خوشحال نميشدم و بغض تو گلوم بيشتر ميشد ، جوري كه نفس كشيدن واسم سخت شده بود و احساس خفگي بهم دست داد ، از صداي نفس هاش فهميدم خواب رفته ، آروم دستش رو از دورم باز كردم و چرخيدم طرفش نگاش كردم و يه لحظه به جداي فكر كردم اما سريع خودم رو دعوا كردم و آروم گفتم : ميدونم دروغ گفته تو هيچ وقت بهم خيانت نميكني
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#133
Posted: 22 Aug 2012 16:10
با صداي زنگ اس ام اس ، خم شدم و موبايلم رو برداشتم ، مينا بود ، اول خواستم پيامش رو پاك كنم اما بعد وسوسه شدم و خوندمش : به نظرم اين تشرت آبيه كه علي امروز پوشيده خيلي بهش مياد نظر تو چيه؟راستي تسليت ميگم واسه مرگ صفوراي خيالي
سرم رو اوردم بالا و به جا لباسي نگاه كردم كه تيشرت آبي علي بهش آويزون بود
*******
علي دستش رو گذاشت زير چونه ام : خانم كوچولوي من چطوره؟
تو دلم گفتم اگه خدا بخواد در شرف مرگه ، اما لبخند زدم و با صداي شاد گفتم : عالي چون تو كنارمي
علي زمزمه كرد : نميدوني چقدر خوشحال شدم وقتي بابات گفت تو باهام بياي ، اگه ميتونستم ماچش ميكردم سرم رو تكيه دادم به شيشه و به چراغاي شهري كه اون دور دورا پيدا بود خيره شدم : منم خيلي خوشحال شدم داشتيم دوتايي ميرفتيم تهران ، خاله و عمو محمد بهمراه مامان جون و آقا جون رفته بودن يزد و من رو با علي فرستادن تهران ، تا اين دوماه مونده به عروسي با هم باشيم ، ناخودآگاه فكرم رفت به دو روز پيش و مهموني پگاه ، طفلك از همه جا بيخبر ما رو شام دعوت كرده بود خونشون ، ميدونستم كه مينا هم دعوته و چقدر بهونه اوردم كه نرم اما پگاه به هيچ صراطي مستقيم نبود و حرف خودش رو ميزد ، دست به دامن زهرا شدم كه واسم يه كاري كنه پگاه به ظاهر قبول كرد
اما شب روز قبل از مهموني مرتضي زنگ زد خونمون منم از سرناچاري قبول كردم ، از مهموني هيچي نفهميدم همه اش رو علي و مينا زوم بودم و ميديدم مينا چه جور با بدجنسي بهم نگاه ميكنه و علي رو مخاطب قرار ميده ، به ظاهر ميخنديدم اما دلم آشوب بود ، زهرا هم كه حال و روز من رو ميديد همه ي سعي خودش رو ميكرد تا حواس من رو پرت كنه,عسام هم اونور سعي ميكرد بيشتر با علي صحبت كنه و مجال حرف زدن به مينا نده ، سر ميز شام مينا رو بروي علي نشست و سريع واسه علي شام كشيد ، علي با بهت اول بشقاب تو دست مينا و بعد به من نگاه كرد ، منم به زور لبخندي زدم و گفتم : مرسي مينا جون ، تو چرا زحمت كشيدي علي دستش رو گذاشت رو پام : كجايي گلي؟
از فكر در اومدم و لبخندي زدم قري به گردنم دادم : پيش آقامون ، حالا شما امري داريد؟
خدايش رها به چي فكر ميكردي
چرخيدم و به در تكيه دادم : به خودم به تو ، به اينكه چرا اينهمه دوست دارم ، به آينده مون
رها يه چيزي بپرسم راستش رو ميگي؟
سرمم رو تكون دادم كه گفت اينجوري نه ، قسم بخور
بخدا ، بگو ديگه
راهنما زد و گوشه جاده نگه داشت چراغ وسط ماشين روشن كرد ، دستش رو گذاشت پشت صندليم : تو چته رها؟چرا همه اش تو فكري؟چيزي شده؟اتفاقي افتاده
شونه ام رو انداختم بالا : من كه بهت گفتم به چي فكر ميكردم
خودش رو كشيد جلوتر و زل زد تو چشام : رها منو نپيچون
دستم رو گذاشتم رو سينه اش و هلش دادم عقب : تو كه پيچيده خدايي هستي ، فكر كنم دارم خانم ميشم ، يعني خانم تر ميشم ، اگه ناراحتي بگو كه تا خود تهران آتيش بسوزونم
خنديد : مطمئن باشم خانم خانما
صندلي رو خوابوندم : مطمئن مطمئن
چشام رو بستم و تظاهر به خواب كردم ، اما تو دلم آشوبي بود شروع كردم به فكر كردن كه چه خاكي بايد تو سرت بريزم ، ميدونستم اگه بخوام اينجوري پيش برم زندگيم از هم ميپاشه ، با اينكه از شب مهموني پگاه ديگه مثه سابق دوسش ندارم و حتي بعضي وقتا فكر ميكردم كه ازش بدم مياد؛ميدونستم كه تا آخر عمر نمي تونم ببخشم و ديگه مثه سابق نميشم اما بازم زندگيم رو دوس داشتم و ميخواستم واسش بجنگم چشام رو باز كردم و به علي كه داشت با آرامش رانندگي ميكرد نگاه كردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#134
Posted: 22 Aug 2012 16:10
و با خودم گفتم : يعني فقط دوس هستن؟شايد....خودم رو ويشگون گرفتم و سعي كردم به چيزاي خوب فكر كنم اما نتونستم : يه دفعه مينا پا نشه بياد
تهران
شروع كردم به خودم دلداري دادن : نه نمياد ، اصلا مامان باباش نميذارن كه بياد ، تازه چند روزه كه برگشته ، نه رها نمياد ، اصلا اين چه فكر چرتيه كه كردم ، مگه بيكاره بياد تهران ، واي خدا اگه بياد ، بياد اصلا چه غلطي ميتونه بكنه؟اونموقعه من نبودم حالا كه هستم ، هيچكار نميتونه بكنه
********************
رفتم از تو اتاق خواب پتو رو برداشتم دور خودم پيچيدم و امدم رو مبل رو به روي در ورودي نشستم ، يه هفته از اومدن به تهران ميگذشت ، تو اين مدت همه ي سعي خودم رو كرده بودم خودم رو شاد نشون داده بودم ، رابطه امون هم با هم خيلي خوب بود صداي ماشين شنيدم سريع بلند شدم و رفتم تو حياط اما صداي ماشين از تو كوچه بود ، رو پله ها جلوي در ورودي نشستم ، اشك تو چشام جمع شد : خدايا به عزت و جلالت ، علي امشب زود بياد خونه ، ياد نذري كه وقتي داشتيم
ميومديم تهران تو جمكران كردم افتادم ، نذر كرده بودم كه اگه دروغ بود پنج سه شنبه با زبون روزه و پاي پياده برم جمكران ، اما دروغ نبود خودم پچ پچ ها علي رو ميشنيدم كه ميرفت تو اتاق و ساعتها با موبايلش حرف ميزد و به من ميگفت با مدير عامل فلان شركت حرف ميزدم
با شنيدن صداي تلفن دست از ناخون خوردن كشيدم و دويدم تو اتاق : بله؟
صداي شاد علي رو شنيدم : سلام خانم خانما
خودم رو مبل پرتاب كردم و نهايت سعي ام رو كردم تا صدام رو عادي بگيرم : سلام پسرك ناز من ، كجاي دلم واست تنگ شده؟
الهي علي قربون دلت بره ، ولي عزيزم من امشب دير ميام خونه آخه جلسه دار............
ديگه صداي علي رو نميشنيدم ، حس ميكردم كل خونه داره ميچرخه ، صداي زهرا تو سرم بود : رها چه جوري بگم ، حواست به علي باشه............ مينا اومده تهران ، امروز صبح بليط داشته
، با صداي علي به خودم اومدم : رها؟رها؟
به زور گفتم : جانم؟
كجاي دختر؟ببين تو شامت رو بخور درها رو قفل كن و بخواب من كليد دارم ، فكر كنم اومدم طول بكشه ، نميترسي كه؟
دلم ميخواست هرچه زودتر تلفن رو قطع كنم ، با صداي لرزون گفتم : نه نميترسم ، علي غذام داره ميسوزه خداحافظ تلفن رو قطع كردم ، نشستم رو زمين و شروع كردم به گريه كردن با صداي بلند ، به هق هق افتاده بودم كه تلفن دوباره زنگ خورد ، شماره رو نگاه كردم زهرا بود ، از بعد از ظهر تا حالا اين 6 باري بود كه زنگ ميزد ، تلفن رو از برق كشيدم و رفتم تو اتاق خواب ، چراغ روشن كردم و به قيافه خودم تو آينه نگاه كردم و زير لب گفتم : بدبخت باختي؟بدجورم باختي؟اشكهاي خود به خود ميريخت با حرص پاك كردم و با صداي بلند سر خودم داد زدم : چرا گريه ميكني؟چيزي كه نشده علي گفت جلسه داره ، آره جلسه داره ، مينا كه هنوز نرسيده ، قطار كه به اين زودي نميرسه ، واي خدا جون ، زهرا گفت بليط هواپيما داشته ، شايد اشتباه كرده ، آره اشتباه كرده ، علي گفت جلسه داره ، اما اين وقت شب جلسه؟
نشستم رو زمين و تكيه دادم به تخت و سرم رو تو دستام گرفتم و از ته دل داد زدم : نه نرفته ، علي من رو دوس داره دوباره از جام بلند شدم كلافه شروع كردم به قدم زدن : چيكار كنم؟آهان الان زنگ ميزنم بهش ميگم من حالم بده اونم
حتما مياد خونه ، آره بهش زنگ ميزنم
كيفم رو ريختم بيرون و دنبال موبايلم ميگشتم اما بي فايده بود ، بلند شدم كه برم تلفن رو بردارم كه ديدم رو پامه ، اولين چيزي كه از تو كيف درش اورده بودم ، شماره علي رو گرفتم : دستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشد دوباره دوباره دوباره شماره اش رو گرفتم انگار قرار بود معجزه اي رخ بده ، باز اشكام سرازير شد ، محكم زدم تو صورت خودم : اين ديوونه بازيا چيه در مياري؟خوب تو جلسه هستش موبايلش خاموشه ، مثه بابا كه وقتي ميره جلسه موبايلش رو خاموش ميكنه ، اينكه گريه نداره ، خودش گفت جلسه داره ، آره خودش گفت
بازم موبايلم رو برداشتم و اينبار شماره سعيد رو گرفتم : سلام سعيد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#135
Posted: 22 Aug 2012 16:10
صداي شادش رو شنيدم : به به خواهري گل؛چه عجب يادي از ما كردي؟خوبي؟
آره خوبم فقط يه خرده سرما خوردم
يه خرده چيه خواهر من ، صدات مثه صداي مردا شده البته صد رحمت به صداي مرد
گمشو سعيد حوصله ندارم ، كجايي؟
خوب برو بخر ، من كجا رو دارم برم هان؟
پس بيا دنبال من دلم واست تنگيده
خنديد : خوب بده گشادش كنن
بي حوصله گفتم : سعيد ميايي؟
خيلي دلم ميخواد بيام اما من الان كاشانم دارم ميرم يزد
وا رفتم و با بغض گفتم : اي نامرد ، بي خبر؟
تعجب كرد : بي خبر نرفتم امروز صبح به علي گفتم كه دارم ميرم اگه ميخوايد شمام بيايد ، من چيكار كنم كه شازده ميخواد جفتي باشيد؟
خبر داشتم اين رو گفتم كه يه چيزي گفته باشم
خنديد : فهميدم خواهر ، ميدونم كه علي آمار دس به آب رفتن من رو تو شركتم بهت ميگه چه برسه اين ، حالا شازده كجاست؟
موندم چي جوابش رو بدم يه خورده فكر كردم : كجا ميخواي باشه؟
اونم پررو پررو گفت : تو بغل تو
يه لحظه از ذهنم گذشت مينا تو بغل علي ، چشمام رو چند بار بستم و باز كردم و با عصبانيت گفتم : بي تربيت بي ادب ، كاري نداري؟
رهايي ناراحت شدي؟
نه ، كاري نداري؟
نه ، فقط به علي بگو امروز كه از شركت اومد بيرون ، آقاي باوقار زنگ زد و سفارش جديد داد ، باشه؟
باشه خداحافظ سرم داشت از درد ميتركيد ، رفتم تو آشپزخونه و دو تا مسكن خوردم و اومدم رو مبل دراز كشيدم ، حالت تهوع داشتم از جام بلند شدم و رفتم بالا اوردم,بعد همنجور با لباس رفتم زير دوش آب سرد ، باز شروع كردم به گريه كردن
*******************
صداي در رو كه شنيدم ، پريدم تو تخت و پتو رو كشيدم رو سرم ، علي آروم امد تو اتاق و تو تاريكي لباسش رو در اورد و اومد كنارم دراز كشيد و از پشت بغلم كرد ، موهام رو با دست كنار زدو پشت گردنم رو بوسيد ، به زور جلوي خودم رو گرفته بودم تا گريه نكنم و با خودم گفتم : كارش با مينا تموم شده حالا نوبت منه بدنم شروع كرد به لرزيدن كه علي فهميد : رها؟رهايي؟
به صداي تو دماغي جواب دادم : اوهوم
من رو چرخوند طرف خودش : تو چرا ميلرزي؟
اصلا دلم نميخواست ببينمش ، همونطور كه چشام بسته بود گفتم : سرما خوردم
عصبي گفت : پس چرا با موهاي خيس خوابيدي؟پاشو موهات رو سشوار كنم
دستش رو از دور كمرم باز كردم و رو شكم خوابيدم : ولم كنم خوابم مياد
دستم رو گرفت و با خشونت كشيد : رها با توام پاشو ديگه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#136
Posted: 22 Aug 2012 16:12
ولم كن ، گفتم كه نميخوام
دست بردار نبود اينبار با ملايمت رو موهام دست كشيد : رها خانمي اينجوري بدتر ميشيا ، پا شو گلم
دستش رو كشيدم ، كنار من دراز كشيد ، سرم رو گذاشتم رو سينه اش و با صداي كه ميلرزيد گفتم : علي من خيلي دوست دارم
سرم رو بوسيد و دستاش رو دورم حلقه كرد : منم دوس..........
نميخواستم به دروغاش گوش كنم ، سرم رو از رو سينه اش برداشتم و نشستم : نمي خواستم بهت بگم اما چون دلم برات سوخته و ميدونم كه يادت نيست بهت ميگم ، پس فردا شب سالگرد عقدمونه
خنديد و بيني ام رو بين دوتا انگشتاش گرفت و فشار داد : اه تو ام يادته؟
چقدر سخت بود نقش بازي كردن و تظاهر به خوشحالي كردن ، هنوز اون بغض بزرگ تو گلوم بود و صدام يه خرده ميلرزيد ، يه اخم تصنعي كردم : اي دروغگو يعني ميخواي بگي يادت بود؟
اونم مثه من نشست و زل زد تو چشام : گريه كردي؟
جا خوردم اما سريع خودم رو جمع و جور كردم و هلش دادم عقب : لطفا بحث رو عوض نكن آقاي زرنگ ، جواب من رو بده
سرش رو تكون داد : آره يادم بود حالا تو جواب من رو بده ، گريه كردي؟
طاق باز رو تخت دراز كشيدم : آره
روم دولا شد و جدي نگام كرد : واسه چي؟
يه لحظه داغ كردم و خواستم همه چيز رو بهش بگم اما سريع جلوي خودم رو گرفتم ، ميدونستم اگه لب باز كنم و بگم تازه جنگ و دعواهامون شروع ميشه و راه واسه مينا بازتر ، سعي كردم به چشاش نگاه نكنم و بعد از چند ثانيه مكث بخاطر دروغي كه داشتم جور ميكردم گفتم : زنگ زم به سعيد گفت داره ميره يزد ، خوب من........من دلم واسه مامانم اينا تنگ شده ، خوب بعدش من گريه ام گرفت و گريه كردم
الهي من قربون دخمل نازك نارنجي خودم برم كه تازه يه هفته است از مامانش دورشده اما اينقدر دلش تنگ شده كه نشسته يه عالمه گريه كرده و اين بلا رو سر چشاي خوشگلش اورده ، ميخواي فردا بليط بگيرم بري يزد؟
هل كردم و بلند گفتم : نه
خنديد : چرا داد ميزني باشه نميگيرم
خوب .....من دوس ندارم از تو دور بشم چون ميدونم نرسيده دلم واسه تو تنگ ميشه و برميگردم ، پس بهتره نرم چند روز ديگه عادت ميكنم ، حالا كادو واسم چي خريدي؟
دراز كشيد و چشماش رو بست : كادوي چي؟
آروم زدم رو شكمش : علي بگو ديگه
من رو بغل كرد و بوسيد : شب بخير خانومي من ، خوابهاي رنگي ببيني
منم زير لب گفتم : شب تو هم بخير
**************
روز بعد نزديكاي ظهر بودكه از خواب بيدار شدم ، سريع رفتم دوش گرفتم و زنگ زدم به مامان جون كه سيامك گوشي رو برداشت
سلام رهايي ، خوبي؟همسر عزيز و گراميتون خوبن؟هنوز زنده است؟
سلام بچه جون مگه تو خودت خونه زندگي نداري كه هميشه اونجايي؟بيچاره مامان جون و آقا جون كه هر روز بايد وجود تو رو تحمل كن
خنديد : اونا كه اگه يه روز من رو نبينن روزشون شب نميشه
آخي توام اعتماد به نفس كاذب گرفتي؟گوشي رو بده به مامان جون كارش دارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#137
Posted: 22 Aug 2012 16:12
چيكارش داري؟
سيامك قطع ميكنما گوشي رو بده به مامان جون
سيامك بدون اينكه گوشي را از خودش دور كنه داد زد : مامان جون ، مامان جون
گوشي رو از خودم دور كردم : اي بميري سيامك ، كر شدم بي شعور
با شنيدن صداي مامان جون گوشي رو به خودم نزديك كردم : سلام مامان جون
سلام عزيزم ، فكر كردم قطع كردي
نه اين سيامك........
مامان جون پريد تو حرف : يه لحظه صبر كن
سيامك مادر جون قربون دستت برو پنج تا نون بگير بيا
صداي سيامك رو شنيدم كه ميگفت : نون كه داري مامان جون
اون نون ها كهنه مادر ، برو نون تازه بگير
سيامك شروع كرد به غر غر كردن : چرا مي پيچوني من رو ، بگو برو دنبال نخود سياه ديگه
مامان جون گوشي رو گرفت نزديكش : خوب مادر رفتش ، بگو چي شد
يه خورده من من كردم : مينا اومده تهران فهميدم كه مامان جون جا خورد اما سريع گفت : خوب بياد مادر ، نكنه نشستي واسه خودت هزار تا فكر و خيال چرت و پرت كردي؟ببين رها ، تو الان زنشي يعني دستت باز تر تا مينا ، بايد با سياست ها زنونه شوهرت رو جذب خودت كني ، نه اينكه زانوي غم بغل بگيري ، علي ام دو شب نازت رو ميكشه تا بفهمه چته ، اما بعدش خسته ميشه و ميره جايي كه نازش خريدار داره
پريدم تو حرفش : ميدونم ميدونم ، اما مامان جون من سيب زميني كه نيستم ، نمي تونم جلوي فكر و خيال رو بگيرم بعدش خب.....خر كه نيستم ميفهمم اين دوتا باهم هستن ، دارم ديوونه ميشم نزديك به يه ساعت با مامان جون صحبت كردم و اونم تا ميتونست بهم دلداري داد و راهنمايي ام كرد ، تازه تلفن رو قطع كرده بودم كه دوباره زنگ خورد ، علي بود : سلام آقاي خودم؟خسته نباشد
سلام خانمي ، سلامت باشي ، خوبي؟
نه چون دلم واست تنگ شده ، كي ميايي؟
زنگ زدم بهت بگم كه امشبم باز دير ميام ميدوني كه سعيد رفته و كاراي شركتم زياده
وا رفتم : نهههههههههه علي ، من تنهايي ميترسم
بي حوصله گفت : رها الان خيلي كار دارم بعدا بهت زنگ ميزنم ، فعلا خداحافظ
با عصبانيت گوشي رو زدم زمين : به درك كه نميايد به درك
سرم رو گرفتم تو دستم و رو مبل ولو شدم : يعني رفتش پيش مينا؟نه گفت كار دارم ديگه اينقدرام عوضي نيست؟يعني من دلش رو زدم؟
رفتم جلوي آينه وايسادم و به خودم نگاه كردم ، اشكام رو پاك كردم : مگه من چيم از مينا كمتره؟
با ديدن موهاي بلندم كه تا رو باسنم ميرسيد ياد علي افتادم كه هميشه موهام رو بو ميكردو ميگفت من عاشق اينام حق نداري هيچ وقت كوتاشون كني ، رفتم تو آشپزخونه و قيچي رو از تو كابينت برداشتم و دوباره اومدم جلوي آينه ، به قيافه داغون خودم نگاه كردم و ميون گريه ، لبخندي زدم و موهام رو تو دست گرفتم و شروع كردم به قيچي زدن نميدونم چقدر گذشت اما وقتي به خودم اومدم ، دستام پر خون بود و موهاي بلندم رو فرش ريخته بود ، سرم رو بالا اوردم تو آينه به قيافه ام نگاه كردم باز لبخندي زدم و مجسمه سنگي ميز توالت رو برداشتم و پرت كردم طرف آينه ، با صداي شكستن آينه منم شروع كردم به داد زدن : خدااااااااااااا من رو بكش ديگه ، مگه نميبيني تحمل ندارم ، خدا مگه من چيكار كردم كه داري اين بلا رو سرم مياري؟
دستم رو دراز كردم و يه تيكه از آينه رو برداشتم و تو دستم فشار دادم ، دستم پر خون شد و خون چكيد رو فرش ، دستم رو از خودم دور كردم كه ........
با صداي زنگ موبايلم ، دستم تو هوا خشك شد ، تيكه آينه رو پرت كردم و رفتم سمت موبايلم ، شماره ناشناس بود ، به زور جواب دادم : بله؟
يه آقاي شروع كرد به حرف زدن : ببخشيد موبايلم خانم محسني؟
دستم ميسوخت و هنوز داشتم گريه ميكردم : بله امرتون؟
بنده خسرواني هستم از كلانتري.........ببخشيد شما با آقاي علي هاشمي چه نسبتي داريد؟
همسرش هستم چطور مگه؟اتفاقي افتاده؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#138
Posted: 22 Aug 2012 16:12
همكارهاي بنده ايشون رو همراه با يه خانم جوان ............
ديگه صداي آقاه رو نميشنيدم ، زل زدم به صدها تيكه آينه كه رو زمين ريخته بود و صورت رنگ پريده من رو نشون ميداد ، زير لب گفتم : تموم شد
با صداي آقاي خسرواني به خودم اومدم : خانم شما حالتون خوبه؟
انگشتاي دستم گز گز ميكرد و دندونام از شدت سرما بهم ميخورد به زور گفتم : كجا بايد بيام
آقاه آدرس رو داد و خداحافظي كرد ، به زور رفتم تو هال و از دفترچه تلفن شماره آژانس رو گرفتم ، مانتو و شالم رو پوشيدم و رفتم جلوي در منتظر آژانس وايسادم
*******************
از در كلانتري اومد بيرون و دويدم طرف خيابون كه يكي بازوم رو گرفت ، برگشتم طرفش ، مامان مينا بود ، سرم رو گرفت تو بغلش و شروع كرد به گريه كردن : نميدونم چي بگم دخترم ، خودت كه ديدي پاي آبرومون در ميون بود والله عمرا ميذاشتم عقدشون كنن
خودم رو از بغلش كشيدم بيرون ، هنوز باورم نميشد كه چند دقيقه شاهد عقد اون دوتا بودم ، دستم رو كشيدم رو صورتش و اشكاش رو پاك كردم : مادر عروس كه گريه نميكنه خاله جون ، ميگن شگون نداره
دستم رو گذاشتم رو دهنم : اوه نه نه ، نبايد ديگه بهتون بگم خاله ، شما الان مادر زن شوهر من هستيد ، نه نه علي كه ديگه شوهر من نيست الان شوهر ميناست ، واي نميدونم چرا اينقدر سردمه ، شما سردتون نيست؟
سينا كه يه گوشه وايساده بود و به حرفاي ما گوش ميداد ، كتش رو در اورد خواست بندازه رو شونه ام ، كه خودم رو كشيدم عقب : واي ديدي چي شد؟ يادم رفت بهشون كادو بدم دستم رو برم زير شالم و زنجير و پلاك تقديري كه علي واسه تولدم بهم داده بود رو باز كردم گرفتم طرف سينا : بيا سينا تا نرفتن اين رو از طرف من بده به مينا ، خيلي دوسش داشتم آخه اولين كادوي بود كه علي بهم داده بود اما الان بدش به مينا باشه؟
مامان مينا ايندفعه با شدت بيشتري گريه كرد ، دستم هنوز طرف سينا بود : سينا بگيرش ديگه ، من بايد برم خونه دستام شل شد و خيلي آروم گفتم : اما كدوم خونه؟واي خاله من الان كجا برم
دوباره بغلم كرد : كاش ميميردم و اين روز رو نمي ديدم ، شرمنده اتم بخدا
نگاهم افتاد به سينا كه اونم داشت گريه ميكرد ، خودم اصلا نميفهميدم دارم چي ميگم : واي شما چرا گريه ميكنيد؟ميدونم ناراحتيد كه من هستم و مينا زن دوم عليه ، اما من ميترسم ، من خيلي ميترسم ، من ميخوام برم خونمون ، شما ناراحت نباشيد من طلاق ميگيرم و ميرم اما الان نميتونم طلاق بگيرم
سرم رو كج كردم : قول ميدم وقتي بچه ام بدنيا اومد طلاق بگيرم ، بجون بچه ام ميرم تا اونموقع كاري ام به كارشون ندارم ، اصلا همين الان ميرم بليط ميگيرم ميرم يزد
دستاش از دورم شل شد و من رو از خودش دور كرد : تو چي گفتي رها؟
با تعجب نگاش كردم : من ميخوام برم خونمون ، ديكه نميخوام اينجا باشم ، من رو ميبريد خونمون؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#139
Posted: 22 Aug 2012 16:12
به شدت تكونم داد : رها تو حامله اي؟
شروع كردم به خنديدن : ميخواستم اولين نفر به اون بگم ، ميدوني فردا شب سالگرد عقدمونه ميخواستم اونموقع بهش بگم ، واي من هنوز واسش كادو نخريدم كه ، دستم رو باز كردم ، باز داشت از دستم خون ميومد و زنجير و آويز خوني شده بود ، باز گرفتمش طرف سينا : هنوز كادو مينا رو هم ندادم ، بيا بگيرش ديگه دستم درد ميكنه سينا اومد جلو دستش رو برد بالا و كشيده زد تو گوشم
با كشيده ي سينا از شوك در اومدم و زدم زير گريه ، نشستم رو زمين و اونقدر گريه كردم كه از حال رفتم
****************
با صداي جيغ يه زن از جا بلند شدم ، هنوز گيج بودم ، تو اتاق علي بودم ، دستم رو كه ميسوخت رو بالا اورم ، هر دو تا دستمان رو پانسمان كرده بودن و تو دست راستم سرم بود ، سرم رو از دستم كشيدم بيرون
سرم گيج ميرفت ، به زور نشستم ، از پنجره بيرون رو نگاه كردم تازه داشت خورشيد طلوع ميكرد ، ياد حرف مامان جون افتادم كه هميشه ميگفت : يكي از وقتاي كه دعا مستجاب ميشه هنگام طلوع خورشيده
صندلي رو بلند كردم و گذاشتمش كنار پنجره ، با اين كارم باند دست راستم خوني شد ، پرده رو كامل زدم كنار و نشستم رو صندلي و شروع كردم با خدا صحبت كردن : خدا جون كجايي؟چرا كمكم نميكني؟مگه نميگن تو بنده هات رو دوس داري ، پس اينا چيه داره سرم مياد ، مامان جون ميگه حتما يه حكمتي توشه ، آخه چه حكمتي؟نكنه من رو يادت رفته؟
شروع كردم به گريه كردن اما آروم : خدا الان فقط يه چيز ميخوام مرگ من رو برسون و راحتم كن
از تو هال صداي شكستن بلند شد و بعدش داد علي : آشغال بگو با كي بودي؟با تو ام كثافت ....با كي بودي؟بگو والله با همين دستام خفه ات ميكنم ، تو بغل كي بودي كه انداختي گردن من
باز صداي جيغ مينا بلند شد ، يه لحظه دلم براش سوخت و رفتم در اتاق رو باز كردم و رفتم تو هال ، مينا رو ديدم كه يه گوشه نشسته و با دستاش سرش رو گرفته و علي داره با كمربند ميزندش
علي من رو كه ديد دست از زدنش برداشت و اومد طرفم : رها......
مينا هم از جاش بلند شد و با آستينش خوني كه رو صورتش بود رو پاك كرد و به طرف من حمله كرد كه علي جلوش وايساد : بخدا اگه مامانم چيزيش شده باشه روزگارت رو سياه ميكنم ، كاري ميكنم كه روزي هزاربار آرزوي مرگ كني علي دستش رو برد بالا و زد تو گوشش : خفه شو
بهش پوزخندي زدم : اگه مامانت حالش بد شده به خاطر گندي كه زديد به من ربطي نداره ،
همه ي بدنم ميلرزيد اما تمام سعي ام رو كردم تا آروم باشم ، با ظاهري خونسرد از جلوشون رد شدم و رفتم تو آشپزخونه و يه ليوان آب واسه خودم ريختم
علي پشت سرم اومد تو آشپزخونه ، به چهارچوب در تكيه داد : رها
برگشتم طرفش و با عصبانيت نگاش كردم : رها مرد ، ديگه اسمم من رو نيار
صداي خنده مينا رو از تو هال شنيدم : خدا رو شكر ، حالا مراسمت كي هست؟
از شدت عصبانيت ليوان رو پرت كردم رو زمين كه باز صداي مينا شنيدم : اوي دست پا چلفتي حواست كجاست؟جهيزه مامان مهري ام رو ناقص كردي
علي با عصبانيت ار آشپزخونه رفت بيرون و سراغ مينا كه رو مبل روبروي آشپزخونه نشسته بود : خفه ميشي يا خفه ات كنم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#140
Posted: 22 Aug 2012 16:18
مينا با عشوه از جاش بلند شد و روبه روش وايساد و لبخندي زد : ترجيح ميدم عشقم خفه ام كنه
از آشپزخونه اومدم بيرون و بدون اينكه به اون دوتا نگاه كنم رفتم تو اتاق و در رو بستم و پشت در نشستم ، علي اومد پشت در : رها در رو باز كن
از ته دل داد زدم : برو گمشو عوضي اشغال ، بر پيش زن عزيزت
علي ناليد : رها بذار واست توضيح بدم بخدا من بهش دست نزدم
داد زدم : آره من گوشام بلنده باور ميكنم ، به فرض محال كه بهش دستم نزده باشي ، اين كه غصه نداره پسر خاله الان برو بهش دست بزن
صداي گريه اش رو شنيدم ، منم شروع كردم به گريه كردن : علي چرا اينكار رو كردي؟مگه ما باهم مشكلي داشتيم؟توكه ميدونستي من چقدر دوست داشتم ، منكه بهت گفته بودم اگه يه روز بفهمم يكي ديگه رو حتي بچه مون بيشتر از من دوس داشته باشي ميميرم
رها بخدا قسم به پير به پيغمبر من باهاش رابطه نداشتم
آروم از جا بلند شدم و رفتم رو تخت دراز كشيدم ، به سقف زل زدم : رها ميخواي چيكار كني؟زنگ ميزنم به مامان و بهش ميگم ، واي خدا بهش چي بگم؟بگم تبريك ميگم دخترت هوو دار شده ، بيا كه مينا شده هووم ، واي بچه ام چي؟
دستم رو گذاشتم رو شكمم و همنجور كه گريه ميكردم : سلام ماماني ، ببخشيد كه دارم اذيتت ميكنم ، اما ماماني نميدوني كه چه اتفاقي افتاده ، كاشكي تو نبودي ، فكر نكني دوست ندارما ، خيلي دوست دارم اما ......
گريه ام شدت گرفت ، لباسم رو زدم بالا و آروم دست كشيدم رو شكمم : اگه از من بگيردت چي؟اونوقت من ميميرم ، ميدوني اونموقع ها دلم ميخواست بچه ام دختر باشه ، اما الان اصلا دلم نميخواد چون مامان هميشه ميگفت شانس دختر يه جو كمتر از مادره ، من دلم نميخواد مثه من بدبخت شي ، من خيلي بدبختم خيلي ميخواستم امشب به بابات بگم كه داريم يه خانواده سه نفره ميشيم ، اون موقع فكر ميكردم خوشحال ميشه اما الان نميدونم ، اگه بگه بندازمت چي؟نه نه نترس من اينجام نميذارم كسي نگاه چپ بهت بكنه ، ميدوني عزيزم ما الان چهار نفريم ، من و تو ، علي و مينا ، علي باباته ، مينا هم .........كسيه كه زندگيم رو خراب كرد
لبخند تلخي زدم : واي يادم رفت اسم خودم رو بهت بگم من رهام ، اسم تو رو چي بذارم؟منكه نميدونم تو دخمل يا پسر ، فعلا بهت ميگم ني ني
معلومه كه ني ني خوبي هستي چون تو اين چند وقته كه فهميدم هستي اصلا اذيتم نكردي ، خدا كنه تا آخرش اينجوري بموني و تو نخواي مثه بابات اذيتم كني ، منم سعي ميكنم مامان خوبي برات باشم
اينقدر با ني ني ام صحبت كردم و شكمم رو نوازش كردم كه خوابم بود ، با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم ، صداي احوال پرسي علي رو از تو هال ميشنيدم كه هي نزديك و نزديك تر ميشد ، در اتاق رو باز كرد و اومد تو ، تلفن رو گرفت
طرفم و آروم گفت : مامانته؟
گوشي رو ازش گرفتم و منتظر موندم كه از اتاق بره بيرون ، اما اون گوشه تخت نشست و زل زد به من
با بغض گفتم : سلام مامان
سلام خانم خانما ، ساعت خواب ، از صدات معلومه كه تازه بيدار شدي ، درسته؟
آره از صداي تلفن بيدار شدم
صداي ريما رو شنيدم كه بلند به مامان گفت : به رها بگو اينقدر شب كاري نكنه كار دست خودشون ميده ها
مامان خنديد : شنيدي چي گفت؟
آره بهش بگو چرت نگه ، راستي شيدا چطوره پایان قسمت ۱۰
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven