ارسالها: 3747
#151
Posted: 23 Aug 2012 08:48
صداي مينا رو از توهال شنيدم : رها بخور من درست نكردم ، همسر محترممون از بيرون خريده
علي بلند شد و رفت در اتاق رو بست و دوباره اومد كنارم ، ملافه رو از رو صورتم برداشت و كمك كرد بشينم : بخاطر بچه مون بخور
نگاهم رو تيز كردم روش : بچه ام نه بچه مون
با ناراحتي سرش رو تكون داد ، : باشه بچه ات ، حالا بخور
از اينكه ناراحتش كرد از خودم بدم اومد ، قاشق رو از دستش گرفتم و زير لب گفتم : ببخشيد
سيني رو گذاشت رو پام : اسمش رو چي ميذاري؟
اولدوز ، يعني ستاره
زير لب تكرار كرد : اولدوز ، قشنگه اما اصلا به اسمت نمياد ، بازم نظر خودت ، تو مامان شي
هيچي نگفتم ، آروم دستش رو اورد گذاشت رو شكمم : از كي شكمت بزرگ ميشه؟
قاشق رو از تو دهنم در اوردم : منظورت اينه كي زشت ميشم؟نمي دونم آخه اولين باره كه حامله ميشم
لبخندي زد : خوش بحال بچه ات.........
پريدم تو حرفش : علي منكه معذرتخواهي كردم
از جا بلند شد و پرده اتاق رو كشيد و لبه پنجره نشست : ديروز تو بيمارستان سينا زنگ زد ، تازه مامانش رو از بيمارستان مرخص كرده بودن ، گفت امروز مياد دنبال مينا
سيني رو گذاشتم رو تخت و با تعجب پرسيدم : مگه خاله چش بوده؟
اون روز جلوي...........سرش رو گرفت تو دستش و بعد از چند ثانيه گفت : بعد از اينكه تو از حال رفتي ، اونم حالش بد شد و بردنش بيمارستان ، تو بهش گفته بودي كه حامله اي لبم رو گاز گرفتم و سرم رو تكون دادم : نبايد ميگفتم ، اما بخدا من نميدونستم دارم چي ميگم
وقتي ديدم علي توخودشه وهيچ حرفي نميزنه ، آروم دراز كشيدم و بعد از كلي فكر كردن خوابم برد
نزديك به يه ساعت بعد با صداي زنگ در از خواب بيدار شدم چون دلم اصلا تو خواب نبود ، بعد از چند دقيقه صداي مامان مينا رو از تو هال شنيدم كه داد ميزد و نفرين ميكرد : مادر الهي رخت عزات رو بپوشم ، اين چه كاري بود با زندگي خودت و اون دختر مظلوم كردي؟الهي يه روز خوش تو زندگيت نبيني كه اينجوري با آبروي ما بازي كردي ، الهي به زمين گرم بخوري
از رو تخت بلند شدم و آروم در اتاق رو باز كردم و رفتم تو هال ، مامان مينا همون جلوي در نشسته بود همونجور كه خودش رو ميزد نفرينش ميكرد سينا هم سعي ميكرد كه جلوش رو بگيره ، مينا رو مبل نشسته بود و دستش رو گرفته بود جلوي صورتش گريه ميكرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#152
Posted: 23 Aug 2012 08:49
گريه مامان مينا با ديدن من بيشتر شد از جاش بلند شد و من رو بغل كرد : الهي من بميرم برات ، كاشكي تن تيكه تيكه شده اش مي ديدم و اين روز رو نمي ديدم ، مادر كاشكي خبر مرگت رو ميشنيدم
دستش رو گذاشت رو قفسه سينه اش ، سينا كه خيلي هول كرده بود دويد تو اشپزخونه تا آب بياره ، من و علي كه گوشه سالن وايساده بود رو مبل نشونديمش ، خواستم از جا بلند شم برم تو آشپزخونه كه دستم رو گرفت و پشتش رو بوسيد : الهي بميرم برات ، من رو ببخش رها؛اگه بيشتر حواسم بهش بود اين اتفاق نميوفتاد
به علي نگاه كرد و سرش رو تكون داد : خدا شما دو تا رو ببخشه كه اين بلا رو سر رها و اون طفل معصوم اورديد ، آه و نفرين جفتشون پشت سرتونه
سينا با ليوان آب اومد و به زور چند جرعه بهش داد : مامان تو رو خدا آروم باش ، اگه به فكر خودت نيستي به فكر رها باش كه......
سرش رو تكون داد : باشه باشه ، الهي بميرم برات چرا بيمارستان بودي؟الهي جوون مرگ بشي كه آتيش انداختي تو زندگي اين بچه ، سينا پاشو وسايلش رو جمع كن ببريمش
مينا دستش رو از رو صورتش برداشت و آروم گفت : من جايي نميام
سينا رفت طرفش و زير بازوش رو گرفت و بلندش كرد : برو مانتوت رو بپوش تا بريم
مينا بدون اينكه حركتي به خودش بده ، گفت : من ميخوام پيش شوهرم باشم و هيچ جا نميام
سينا در حالي كه رگ گردنش زده بود بيرون و صورتش از عصبانيت قرمز شده بود : مينا اون روي سگ من رو بالا نيار ، به زبون خوش برو مانتوت رو بپوش
به توجه به حرفاي سينا ، اومد جلوي مبلي كه مامانش نشسته بود وايساد : مامان من رو ببين ، من اصلا پشيمون يا ناراحت نيستم از اينكه اومدم تو زندگي رها ، خيلي ام خوشحالم ، بذار يه دفعه اين هم بفهمه درد چيه ، بفهمه عشقش رو با يكي شريك شدن چه طعمي داره
سينا خواست بياد جلو كه گفتم : نه سينا بذار بگه ، ميخوام بدونم چرا صميمي ترين دوستم ، كه بيشتر از خواهرم دوسش داشتم باهام اينكار كرد
مينا جلوي مبل زانو زد و خيلي شمرده گفت : چون من علي رو دوس داشتم و دارم و خواهم داشت
دستم رو هنوز تو دست مامان مينا بود رو كشيدم بيرون ، از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق و در رو قفل كردم ، پشت در نشستم
صداي علي رو ميشنيدم كه سر مينا داد ميزد و چند لحظه بعد اومد پشت در اتاق : رها؟رها در رو باز كن
بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن ، نميدونستم ميخوام چيكار كنم اما ميخواستم يه طوري خودم رو خالي كنم از جلوي آينه كه رد ميشدم چند لحظه صبر كردم و به تصوير خودم خيره شدم ، چشمم به تيغ ابرو افتاد ، لبخندي زدم و برداشتمش ، آستين لباسم رو زدم بالا ، صداي مينا كه ميگفت علي رو دوست داره تو سرم تكرار ميشد ، اشكام جاري شد : خاك تو سرت كه اينقدر ضعيفي ، ترس كه نداره بكشي تموم ميشه چشمام رو بستم و خواستم تيغ رو رو دستم بكشم كه كمرم تير كشيد ، تيغ رو پرت كردم و رو زمين نشستم و شروع كردم به زار زدن
هوا تاريك شده بود و تو بجز صداي هق هق من هيچ صدايي نميومد ، درد كمرم بيشتر شده بود ، به زور از جا بلند شدم و از رو ميز دارو هام رو برداشتم وخوردم و رو تخت دراز كشيدم و به سقف خيره شدم : خب دوسش داشته باشه به من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#153
Posted: 23 Aug 2012 08:53
مگه من دوسش دارم كه ناراحتم
دستم رو گذاشتم رو شكمم : من فقط الدوزم رو دوس دارم ، اون دوتا برن به جهنم ، واي خدا چرا من هنوز دوسش دارم؟چرا ازش متنفر نيستم؟مگه نه اينكه بهم خيانت كرده ، رفته سرم هوو اورده ، پس چرا من دوسش دارم؟
با صداي در فهميدم كه دارم داد ميزنم ، ساكت شدم ، علي از پشت در آروم گفت : رها خواهش ميكنم در رو باز كن لحن صداش جوري بود كه بي اختيار از جا بلند شدم و در رو باز كردم و بدون اينكه بهش نگاه كنم برگشتم تو تخت ، با شنيدن صداش كه به يكي تعارف ميكرد بياد داخل ، سرم رو چرخوندم و شاگرد آرايشگاهي كه نزديك خونه اشون بود رو ديدم كه تقريبا باهم صميمي بوديم ، شاگرده كه اسمش فريده بود با ديدن تعجب كرد : سلام تو چرا اين شكلي شدي؟
بجاي من علي اخم كرد و گفت : موهاش رو زياد كوتاه نكنيد ، فقط مرتبش كن
فريده چشمي گفت و صندلي رو گذاشت جلو تخت : عزيزم بيا اينجا بشين
بي حوصله از جا بلند شدم و رفتم رو صندلي نشستم ، شونه رو برداشت و شروع كرد موهاي بهم ريخته من رو شونه كردن ، هر از گاهي هم زير لب غرغر ميكرد ، داشت پوست سرم رو ميكند ، شونه رو از دستش گرفتم : خودم شونه ميكنم علي كه به در تكيه داده بود و ما رو نگاه ميكرد به سرعت اومد جلو تا شونه رو از دستم بگيره ، هنوز چند قدم جلو نيومده بود كه صداي آخش بلند شد و رو زمين نشست ، پا گذاشته بود رو تيغ ابروي كه پرت كرده بودم ، بي اختيار از جا بلند شدم و رفتم طرفش : چي شد؟
تيغ رو از رو زمين برداشت و گرفت جلو : پا گذاشتم رو اين با ديدن تيغ ، لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پايين انداختم ، با عصبانيت نگام كرد و خواست حرفي بزنه اما سرش رو تكون داد و بلند شد و لنگون لنگون اومد بالاي سرم به فريده گفت : خانم ميشه ازتون يه خواهش كنم؟
فريده سرش رو تكون داد : خواهش ميكنم ، بفرماييد
ميشه لطف كنيد جعبه دستمال كاغذي رو از رو ميز گنار مبل تو هال برام بياريد ، البته ببخشيدا
فريده سريع رفت تو هال ، چونه ام رو گرفت و سرم رو اورد بالا و تيغ رو گرفت جلوم : ميخواستي چيكار كني؟
پوزخندي زدم و بدون اينكه بهش نگاه كنم : ميخواستم خودم رو راحت كنم
از شدت عصبانيت قرمز شده بود و تند تند نفس ميكشيد : رها........رها بخدا اگه ....... حداقل به فكر اون بچه باش كه........
پريدم تو حرفش : اونم يه بدبختي مثه من.منكه تو اين زندگي خيري نديدم پس اونم بهتره...............
با اومدن فريده حرفم رو نيمه تموم گذاشتم و بجاش يه لبخند زوركي زدم ، فريده دستمال رو داد دست علي و شونه رو ازم گرفت و كارش رو ادامه داد
فريده آينه رو برداشت و گرفت جلوم : خوب شده؟
موهام رو مدل لير كوتاه كرده بود و بلند ترين تيكه اش تا سرشونه ام ميرسيد ، ابروهام رو هم نازك و كوتاه كرد بود ، لبخندي زدم : مرسي خيلي خوب شده
علي از رو مبل پاشد و دستم رو گرفت : بهتره دراز بكشي
فريده همونطور كه وسايلش جمع ميكرد لبخندي زد : تبريك ميگم انشالله قدمش خير باشه
علي گل از گلش شكفت و با خنده از فريده تشكر كرد و حق الزحمه اش رو داد و اون را تا جلوي در همراهي كرد ، منم رفتم تو حموم تا دوش بگيرم
از حموم كه اومدم بيرون ديدم رو تخت واسم يه تاپ سفيد با شلوارك مشكي گذاشته ، بي حوصله تر از اون بودم كه بخوام لجبازي كنم ، داشتم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#154
Posted: 23 Aug 2012 08:53
شلوارك رو ميپوشيدم كه در رو باز كرد با يه سيني غذا اومد داخل ، پشتم رو بهش كردم و شلوارك رو كشيدم بالا
خواستم رو تخت دراز بكشم كه مانعم شد و سيني غذا رو گذاشت جلوم : اول اينا رو بخور بعد دراز بكش
خيلي گرسنه ام بود ، بغير چند قاشق سوپ ظهر ديگه چيزي نخورده بودم : مرسي
اون ور تخت نشست و شروع كرد برام لقمه گرفتن ، با وجود اينكه گرسنه بودم زياد نتونستم بخورم ، رو تخت دراز كشيدم : خيلي ممنون با تعجب نگام كرد : همين؟پاشو دختر ، تو كه چيزي نخوردي ، پاشو بايد همه اش رو تموم كني نميخورم دلم زير و رو هستش
سرش رو تكون داد و سيني رو گذاشت پايين تخت و اومد كنارم نشست همونجور كه با موهام بازي ميكرد : رها تو هوس چيزي نميكني؟اگه چيزي ميخواي به من بگو تا برات بخرم
خواستم بچرخم و رو پهلو بخوابم كه نذاشت : رها چيكار ميكني؟درست بخواب
اونجوري تو رو قشنگ نمي بينم
با اين حرفم لبخندي زد و دستش رو گذاشت رو گردنم : خب خانم اين گردن مبارك رو بچرخون تا من رو قشنگ ببيني ، اصلا من ميام روبه روت ميشينم
خواست از كنارم پاشه كه دستش رو گرفتم : نه همين جا بشين
دستش رو دور حلقه كرد و شروع كرد به نوازش كردنم ، فكرم داشت به سمت مينا و روابطشون ميرفت كه تكوني خوردم و گفتم : جالبه چند شب خواب ديدم داشتم زيتون ميخوردم ، وقتي از خواب بيدار شدم دلم خيلي زيتون ميخواست در صورتي كه.....
سريع بلند شد و رفت سمت جالباسي ، مانتو و شلوارم رو برداشت : تا تو اينا رو ميپوشي ، منم آماده ميشم تا بريم خريد مانتو رو از دستش گرفت و گذاشتم كنارم : علي اين مال چند شب پيش بود ، بعدش من اصلا زيتون دوس ندارم چيني به پيشونيش داد : اما هوس كرده بودي ، من دلم نميخواد چش بچه ام كج بشه ، زود باش بپوش خودش با عجله از اتاق رفت بيرون ، مانتو رو برداشتم و زير لب گفتم : اگه مينا نبود....... اگه نبود و زهر مار ، حالا كه هست ، رها امشب رو زهرمارش نكن
مانتو رو پوشيدم و رفتم تو هال ، اثري از مينا نبود ، به علي كه داشت موهاش رو شونه ميكرد گفتم : مينا كو؟
بدون اينكه به سوالم جواب بده ، سوئيچ رو برداشت : بريم؟
بين راه هر دوتامون ساكت بوديم و تو فكر ، جلوي فروشگاه نگه داشت : رسيديم ، پياده شو خانمي كه هزار تا كار داريم تو فروشگاه علي اول رفت سراغ زيتون و چندتا شيشه زيتون برداشت : خوب خانمي ديگه چي ميخواي؟
چشمم به شيشه خيار شور افتاد و لبخندي زدم : خيار شور
سرش رو تكون داد و رفت خيار شور برداشت ، منم رفتم سراغ لواشك و آلوچه
آلوچه ها رو ريختم تو سبد گفتم : علي بريم من حالت تهوع دارم
علي سوئيچ ماشين رو داد بهم : تو برو تو ماشين
رفتم تو ماشين ، در ماشين رو قفل كردم ، صندلي رو خوابوندم ، با ضربه اي كه به شيشه خورد از جا پريدم ، در ماشين رو باز كرد : واي ببخشيد ترسوندمت؟
سوئيچ رو گرفتم طرفش : نه زياد ، خواهشا زود برو خونه چون اصلا خوب نيستم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#155
Posted: 23 Aug 2012 08:54
ماشين رو روشن كرد : باشه ، حيف شد ميخواستم بريم واسش لباس بخريدم
از فكرش ته دلم يه جوري شد و لبخندي زدم و پريدم بازوش رو گرفتم : نه نريم خونه ، بريم واسش لباس بخريم لبخندي زد : بذار واسه يه شب ديگه ، دكتر گفت استراحت مطلق ، همين كه تا اينجا هم اومديم كار خطرناكي كرديم ، بعدش مگه نگفتي حالت خوب نيست
نه حالم خوبه فقط حالت تهوع دارم ، بريم خونه تا من كارم رو بكنم ، بعدش بريم واسش خريد كنيم ، هيچيم نميشه ، تو رو خدا بريم
ابروش رو انداخت بالا : امشب نه ، قول ميدم كه فردا شب بريم
دست به سينه نشستم : وعده سرخرمن نده ، فردا شب كه مامانم اينا اينجا هستن
با يادآوري اين موضوع ، نگاش نگران شد و زير لب گفت : يادم رفته بود
ببينم شباي ديگه نميشه بريم ، بيا امشب بريم ، باشه؟
با همون حالت قبلب سرش رو تكون داد : باشه ميريم ، حالا چي ميشه؟
جوابش رو ندادم و روم رو كردم سمت پنجره و بيرون رو نگاه كردم ، ماشين جلوي در خونه كه وايساد با عجله پياده شدم و با كليد كه از قبل آماده كرده بود ، در رو باز كردم و دويدم سمت دستشويي تو حياط
وقتي اومدم بيرون ، رنگم حسابي پريده بود ، علي از رو تاب بلند شد و همونطور كه ميومد طرفم : خوبي؟
خودم رو صندلي كنار استخر پرت كردم : من حاضرم روزي سه مرتبه بهم آمپول يه ميليون و دويست بزنن اما بالا نيارم
علي رو بروم نشست : رها تو رو خدا مراعات كن ، اين چه طرز نشستن هستش؟
بلند شدم : خب سخته ، حالا شما نشين پاشو كه بايد بريم واسه دختر خوشگل يا پسر بودارم لباس بخريدم
علي اومد نه و نوه بياره كه رفتم طرف در خونه : زود باش ديگه دلم نميخواست اون شب تموم شه چون معلوم نبود بعدش چي بشه ، ميخواستم حداكثر استفاده رو ببرم ، ميخواستم يه خاطره خوب واسه هر سه تامون بمونه
اون شب كلي لباس دخترونه و پسرونه گرفتيم ، ديگه كمر درد امونم رو بريده بود كه رضايت دادم و از فروشگاه بيرون اومديم
لباس ها رو تخت گذاشته بودم و مدام قربون صدقه ميرفتم ، در اتاق باز شد و علي با پتو و متكا اومد داخل : اه تو كه هنوز نشستي؟خانم ميخواي كار دستت خود بدي؟
لباسها رو از رو تخت جمع كرد و به من كه داشتم به پتو و متكاي كه باهاش بود نگاه ميكردم گفت : بخواب ديگه آروم دراز كشيدم : تو اينجا ميخوابي؟
پتو رو انداخت روم ، خودش كنارم دراز كشيد : آره ، فردا صبح زود مامان اينا ميرسن ، خوب نميشه كه من بيرون بخوابم ، ميخواي رو زمين بخوابم؟
با صداي پچ پچ بالاي سرم بيدار شدم ، مامان همونجور كه دست ميكشيد تو سرم : الهي بميرم برا بچه ام ، چرا اينقدر لاغر شده؟
علي جواب داد : چون هرچي ميخوره بالا مياره ، البته اگه بخوره
مامان جونم تو اتاق بود : بسه مهين پاشو ديگه ، الان بيدارش ميكني
چشام رو باز كردم : مامان جون حرص نخور بيدارم كردن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#156
Posted: 23 Aug 2012 08:54
با لبخند بلند شدم و با همون صورت نشسته باهاشون روبوسي كردم كه علي گفت : اه رها پس من چي؟
بهش اخم كردم و با بدجنسي گفتم : تو ديگه زياديت ميشه ، خاله كجاست؟
مامان همونطور كه پتو رو ميزد كنار و به شكمم نگاه ميكرد گفت : داره رختخواب بابات اينا رو پهن ميكنه
علي با شيطنت گفت : خاله به خودت زحمت نده ، يه سانت هم جلو نيومده ، هر شب دارم چك ميكنم
مامان همونجور كه ميخنديد زد پشت كمر علي : برو بيرون بي تربيت ، برو به مامانت كمك كن ، اينجا بحث زنونه هست علي اومد كنار من نشست : خوب ميخوايد در مورد زن من حرف بزنيد ديگه ، من بايد باشم ، شايد بعضي جاها حافظه اش ياري نده....
دستم رو بردم و پهلوش رو ويشگون گرفتم و زير لب گفتم : برو بيرون
دستش رو گذاشت رو پهلوش و سرش رو اورد پايين نزديك شكمم : اولدوزم حال مامانت رو بگير تا ديگه دست رو من بلند نكنه ، باشه بابا
مامان جون شروع كرد به قربون صدقه رفتنش ، كه مامان گفت : واسه جنين يه ماه اسم گذاشتيد؟
علي بلند شد و پلاستيك لباس هارو تو كمد در اورد : آره اسمش الدوز يعني ستاره هستش ، تازه واسش لباسم خريديم
مامان جون با عجله از رو مبل پاشد و پلاستيك رو از دست علي گرفت : الهي من دورش بگردم ، علي برو مامانت رو صدا بزن
علي رفت سمت در كه من گفتم : لطف كن خودت هم ديگه برنگرد
مامان با اخم نگام كرد : رها اين چه حرفيه كه ميزني؟
شونه هام رو انداختم بالا : چيكار كنم ويار ضد علي گرفتم
علي پوزخندي زد و داشت ميرفت بيرون كه مامان گفت : خاله جان به دل نگير ، رها خجالت ميكشه جلوي تو ازش سوال بپرسيم
مامان و مامان جون لباس ها رو ديدن و در مورد ويارم سوال پرسيدن و اينكه دكتر چي گفته و حسابي كلافه ام كردن : واي مامان تو رو خدا بسه ، خوبه خودت سه بچه داري و اينقدر سوال ميپرسي
مامان اخم كرد : اصلا تو چرا حواست رو جمع نكردي كه الان حامله شدي؟
ابروهام انداختم بالا : نه مامان خانم ما حواسمون بسيار بسيار جمع بود ، فكر كنم مشكل از...........
مامان لبش رو گازگرفت خواست دعوام كنه كه مامان جون نذاشت : اه مهين زن و شوهر هستن و بهم حلال كار بدي كه نكردن ، در ضمن تو از اين سوال ها نپرس تا اينجوري جواب نده ، حالا هم برو مهري رو صدا بزن ، ببين اگه نمياد من اين لباس ها رو جمع كنم ، به علي ام بگو بره چند كيلو گوشت خوب و تازه بگيره تا واسه رها عرق گوشت بگيرم
بعد رو كرد به من : مادر تو هم دراز بكش ، نشستي كه چي بشه ، بخواب مادر ، راحت باش
لبخندي زدم و دراز كشيدم ، از اومدنشون خيلي خوشحال بودم ، سعي كردم به آينده اصلا فكر نكنم و فكرم به زمان متمركز كنم ، به مامان جون خيره شدم ، به نظرم خيلي شكسته شده بود و با وجود اينكه لبخند ميزد اما انگار ناراحت بود ، با صداي مامان جون به خودم اومدم : چيه چرا ذل زدي به من؟
دستم رو گذاشتم زير سرم : چون خيلي دلم براتون تنگ شده بود ، خيلي خوشحالم كه اومديد
اومد كنارم نشست و دستش رو برد زير لباسم رو شكمم گذاشت و گفت : رها يه چيزي ميپرسم ميخوام راستش رو بگي ، اتفاقي افتاده؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#157
Posted: 23 Aug 2012 08:55
چشام رو گرد كردم : آره مگه شما خبر نداريد؟اول اينكه مامان جون خوشگل و نازم اومده ، بعدش اينكه خدا يه ني ني ناز بهم داده نه يعني داره ميده بعدش اينكه مامان جون....
پريد تو حرفم : بسه.....رابطه ات باعلي چطوره؟از اون دختره خبر داري؟
لبخندي زدم : عالي ديديد كه يه لحظه ام از كنارم جم نميخوره ، خيلي ذوق داره از اينكه داره بابا ميشه
خدا رو شكر ، رها تو هم سعي كن همه چيز رو فراموش كني و باهاش مثه سابق باشي ، نه اينكه هي بزني تو برجكش
بلند خنديدم : آفرين مامان جون ، با كي گشتي كه اينجوري حرف ميزني؟
خودشم شروع كرد به خنديدن : خدا ذليل نكنه اين سعيد و رضا رو
رو تخت نشستم : واي مامان جون اونا هم اومدن؟نميدوني دلم چقدر براشون تنگ شده؟مخصوصا واسه سعيد امروز حركت ميكنن ، نميدوني سعيد چقدر خوشحاله ، رفته واسه ات.............دستش رو گذاشت رو دهنش : واي .........خلاصه خيلي خوشحاله ديگه ، من برم واست يه چيزي بيارم بخوري
ملافه رو زدم كنار و بلند شدم : من باهاتون ميام
مامان جون با تعجب من رو نگاه كرد : رها موهات رو كوتاه كردي؟تو كه عاشقشون بودي؟
بدون اينكه موهام رو شونه كنم جمعشون كردم و كليپس زدم : حوصله شون رو نداشتم ، شستنشون خيلي سخت شده بود
خواستم ار اتاق برم بيرون كه دستم رو گرفت و با اخم گفت : اينجوري ميخواي بري؟
به خودم نگاه كردم ، يه لباس استين بلند قهوه اي با شلوار مشكي پوشيده بودم : مگه چشه؟
سرش رو تكون داد و رفت سراغ لباسام ، يه خورده لباسهام رو زير رو كرد و آ تاپ و دامن فيروزه ايم رو گرفت
جلوم : اينو بپوش
با بي ميلي لباس رو از دستش گرفتم كه گفت : واسه من ادا اصول در نيار ، بپوش تا بريم سراغ بقيه چيزا
لباس رو پوشيدم و موهام رو شونه كردم و دورم ريختم : خوب شد حالا يه خورده آرايش كن تا صورتت از اين بي روحي در بياد
ناليدم : تو رو خدا ، حوصله ندارم ، همينجوري ام خوبم
بهم چش غره رفت : تو حوصله نداري به شوهر بيچاره ات چه كه كل روز بايد ريخت اينجوري تو رو تحمل كنه ، مادر يه خورده دست از بچه بازي بردار ، يه خورده به فكر نيازهاي شوهرت باش
همونطور كه كرم پودر رو به صورتم ميماليدم گفتم : واه مامان جون ، كي ميگه به فكرش نيستم؟به فكرش بودم كه حامله شدم ديگه
شيشه عطر رو برداشت و بو كرد و گذاشت سر جاش : من وقتي لباس پوشيدن و رفتارت رو ديدم تا ته اش رو خوندم خانم ، منكه مامان بزرگ تو ام بعد از 45 سال زندگي هنوز اين ريختي نرفتم تو رختخواب ، بعد خانم ميناله كه شوهرم بهم بي توجهه ، اين چه طرز صحبت كردن با علي بود كه ديگه بر نگرد ، ويار داري درست ، اما نشد كه به اون گير بدي ، نگاه كن مادر ، اين چند وقته وضعيت زندگيت زياد جالب نبوده و ... بگذريم ، حالا تو بايد كاري كني كه علي جذب تو شه مثه همون اولا كه باهم ازدواج كرده بوديد نه اينكه واسش ناز كني و كم محلي ، وقت واسه ناز كردن زياده شيشه عطر رو گرفت طرفم : بيا اينم بزن ، به حرفاي منم عمل كن يه خورده از عطر به خودم زدم : باشه چشم ، فقط يه سوال واسم پيش اومد ، شما چه جوري ميري تو رختخواب؟
دستش رو اورد و بازوي لختم رو ويشگون گرفت : پاشو دختره ي چش سفيد
با مامان جون در حالي كه ميخنديدم رفتيم تو آشپزخونه ، خاله با ديدن من سيني چاي رو داد دست علي كه با تعجب به من نگاه ميكرد و اومد با من روبوسي كرد : الهي قربونت برم چقدر خوشگل شدي ، خوبي عزيزم خدا نكنه خاله جون ، با اشاره مامان جون رفتم سمت علي و سيني چاي رو ازش گرفتم و گونه اش رو بوسيدم : اينم سهم شما
بهم خيره شد و بعد لبخند زد و گونه ام رو بوسيد : اين سهم خودت ، دوبار بوسيدم : اينم سهم ني ني مون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#158
Posted: 23 Aug 2012 08:55
مامان جون سرفه اي زد : بسه ، زياد ليلي مجنون بازي در نياريد
از خدا خواسته از علي فاصله گرفتم و رو صندلي كنار مامانم نشستم كه از جا بلند شد و به علي كه داشت رو بروم مي نشست گفت : خاله بيا اينجا بشين
سرم رو انداختم پايين و شروع كردم به هم زدن چاي ام كه قاشق رو ازم گرفت و ظرف شكر گذاشت جلوم : تو شهر ما معمولا اول تو چايشون شكر ميريزن بعد هم ميزنن ، شهر شما چي؟
با حرص چند قاشق پر شكر ريختم تو چاي ام ، كه خاله گفت : رها جون خاله بسه
سرم رو اوردم بالا ، ديدم سه تايي ذل زدن به ما ، لبخندي زدم : ببخشيد
علي چاي ام رو شيرين كرد : مامان ميدوني چيه ، رها از ديشب هوس چاي خيلي شيرين كرده بود ، هرچي من ميخواستم برم واسش بيارم ميگفت نه فردا صبح ميخورم ، بيا عزيزم بخور
به زور چند قلپ خوردم ، چاي به حدي شيرين بود كه ته گلوم ميسوخت ، ديگه نتونستم تحمل كنم و دويدم سمت دستشويي و از بس عجله داشتم پاي آقا جون رو كه تو سالن خوابيده بود رو لگد كردم
از دستشويي كه اومدم بيرون خودم رو مبل پرت كردم و چشمام رو بستم ، با صداي آقا جون چشمام رو باز كردم : عليك سلام رها خانم
خواستم بلند شم كه مانع ام شد : سلام آقا جون ، ببخشيد پاي شما رو لگد كردم ، البته تقصير خودتون بود كه تو راه خوابيديد
اومد جلو پيشوني ام بوسيد : تو كه هنوز زبون درازي ، خوبي دخترم؟
مامان جون با يه ليوان شربت كه نميدونم چي بود از آشپزخونه بيرون اومد : چي شد رها؟
با ديدن شربت دوباره حالم بد شد و باز رفتم تو دستشويي ، دست و صورتم رو شستم : چي شده ماماني ، تو كه بچه ي خوبي بودي چرا اذيتم ميكني؟ازت تعريف كردم پررو شدي بچه پررو
با صداي در يه نگاه به خودم تو آينه كردم و با دستمال زير چشمام رو كه سياه شده بود رو پاك كردم و رفت بيرون ، همه پشت در جمع بودن ، بي حال لبخندي زدم : واي خداجون ، يعني همه شما نگران من هستيد؟
مامان جون با ليوان شربت اومد جلو : بيا مادر اين رو بخور تا حالت جا بياد
اخم كردم : نه تو رو خدا ، حالم بد ميشه ها
مامان جون عليرغم ميل من هم بهم شربت داد و هم يه صبحانه مفصل ، كه بعد از چند دقيقه همه اش رو بالا اوردم خاله با نگراني به مامان نگاه كرد : مهين ميگم ببريمش دكتر ، اين كه نشد اين هرچي ميخوره بالا مياره مامان جون از جا بلند شد : آره بريم دكتر ، بميرم برا بچه ام حالش اصلا خوب نيست ، علي مادر پاشو حوله رو از رو صورتم برداشتم : من حالم خوبه فقط به من چيزي نديد تا بالا نيارم ، بعدش وياره ديگه ، عاديه خاله : نميشه كه چيزي نخوري ، دكتر رفتن كه ضرري نداره پاشو عزيزم
اصلا حال و حوصله دكتر رفتن نداشتم وكمرم هم تير ميكشيد ، علي پادرميوني كرد : راستش يه شب رها حالش بد شد بردمش دكتر گفت اينا عاديه و بايد استراحت مطلق باشه
مامان با چشاي گرد شده پريد تو حرفش : واسه چي؟مگه چي شده؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#159
Posted: 23 Aug 2012 08:55
علي سريع گفت : هيچي خاله جون ، خوب رها خيلي كمر درد ميشه بعدش ............دكتر گفت كمر درد خطر داره بايد استراحت كنه ، اونجا در مورد ويارش هم گفتيم كه گفت عاديه و چند ماه اول وزن كم ميكنه اما بعد درست ميشه خاله با عصبانيت گفت : خوب تو ميمردي از اول اينا رو بگي
بعد رو كرد به من : خب خاله جون به ما ميگفتي ديگه از صبح اورديمت پيش خودمون و نذاشتيم استراحت كني ، چند ماه بايد استراحت كني؟
علي به جاي من جواب داد : 5 ماه
مامان جون ميخواست سوال بپرسه كه از بلند شدم : ببخشيد من برم تو اتاقم؟
مامان جون : آره عزيزم برو استراحت كن تا منم يه چيزي واسه نهارت درست كنم
************************
رو صندلي نشسته بودم ، دلم براي پنجره اتاقم تنگ شده بود ، ده روز از اومدن مامان اينا ميگذشت ، اول ميخواست سريع واسمون جشن بگيرن اما حالم من اصلا خوب نبود تو اين مدت دو دفعه بستري شدم ، دكتر ميگفت خطر سقط خيلي زياده ، كل روز تو ختخواب بودم و فكر ميكردم ، اخلاقم خيلي بد شده بود كه همه ميذاشتنش به حساب حاملگي ام ، قرار بود فردا بريم خونه خودمون مامان و بابا برگردن بندر با باز شدن در اتاق ، سريع اشكام رو پاك كردم ، سعيد پر سر و صدا وارد شدن : رها ببين واسه جوجو چي خريدم
چرخيدم طرفشون و با ديدن جعبه اسباب بازي تو دست سعيد گفتم : واي سعيد تو باز رفتي اسباب بازي خريدي
اومد رو تخت نشست و اخم كرد : واست تو كه نخريدم ، واسه عشق دايي خريدم
دستش رو گرفتم : خوب حالا ناراحت نشو ، چي خريدي؟
مثه بچه ها ذوق كرد و سريع جعبه رو باز كرد : ماشين ديوونه ، البته واسه خودمم خريدم ، تا وقتي بازي ميكنه تنها نباشه دوتا ماشين به رنگهاي زرد و قرمز گرفت جلوم : زرد يا قرمز؟
دستم رو بردم جلو و قرمز رو گرفتم : مرسي داداشي ، تو اينهمه كادو ميخري وقتي بدنيا بياد چي ميخواي بهش بدي؟البته اگه بدنيا بياد
دستش رو اورد جلو اشكام رو پاك كرد و با ذوق گفت : واي رها من دارم واقعا دايي ميشم ، از الان گفته باشم من رو بايد بيشتر از رضا دوس داشته باشه ها ، الكي اينهمه خرجش نكردم كه
شونه هام رو انداختم بالا : به خودش بگو ، من هيچ تضميني نميدم
نشست رو زمين و سرش رو اورد نزديك شكمم : هي پهلوون ، با توم خوشگل دايي ، چون ميگن حلال زاده به دايي اش ميره فهميدم خوشگليا ، خدا كنه به من بري ، خب بگذريم از همين الان بگم اگه اين كادو ها رو ميخواي بايد من رو بيشتر دوست داشته باشي و من رو دايي سعيد جون خوشگله صدا كني ، به رضا هم بگو رضا ، راحت باش ، باشه دايي جون ، اه قربون دايي خوشگلم
سرش رو اورد بالا و گفت : رها قبول كرد ، اوه خانم آويز من رو انداختي ، چي شد آويز علي رو از خودت دور كردي؟
سعيد وقتي از يزد اومد واسم يه پلاك كه روش مامان كوچولو حك شده بود و يه عروسك بزرگ واسه ني ني خريده بود
پلاك رو اوردم بالا و نگاش كردم : دوسش دارم ، علي كجاست؟
از رو زمين بلند شد رو تخت نشست : رفت خونه خودتون دنبال عمه اينا ، جالبه جهاز و سيسموني رو يه دفعه چيدن ، رها تو ركورد رو شكوندي ، چه احساسي داري از اينكه فردا شب تو خونه خودتون هستي؟
صدام رو صاف كردم : احساس ميكنم خيلي بزرگ شدم اما دلم خيلي واسه خونمون تنگ ميشه
خنديد : ميدوني به علي حسودي ميكنم ، چند ماه ديگه بابا ميشه ، خوشبحالش
خوب تو هم ازدواج كن تا بابا بشي ، كسي مه جلوت رو نگرفته
ماشين هارو زد شارژ بشه : اينجوري خيلي طول ميكشه ، نميشه اول بابا شم بعد برم بگردم دنبال يه جفت خوب تا اگه پيدا هم نشد حداقل بابا شده باشم
پایان قسمت۱۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#160
Posted: 24 Aug 2012 15:21
قسمت۱۲
لبخندي زدم : چرا ميشه اما تو اول بگرد يه دختر پيدا كن تا حاضر بشه از تو حامله بشه چه برسه يه عمر باهات يه عمر زندگي كنه
شروع كردم با سعيد كل كل كردن كه رضا اومد داخل و اونم طرف سعيد رو گرفت : نامردا دو نفر به يه نفر رضا به شكمم اشاره كرد : تو هم دو نفري ، بگو كم اوردي الكي بهونه نيار
از رو صندلي بلند شدم كه رضا سريع دستش رو گرفت جلوي صورتش : غلط كردم ، تو رو خدا نزن
خنديدم و رفت رو تخت دراز كشيدم : ترسو ، حيف كه ني ني ام گفت باهاتون كل كل نكنم والله حال جفتتون رو ميگرفتم دستم رو گذاشتم رو كمرم و آروم ماساژ دادم كه رضا گفت : درد ميكنه؟
نه زياد ، دراز بكشم خوب ميشه
رضا انگار ياد يه موضوعي افتاده باشه ، از جا پريد و چرخيد سمت من : رها ماشين ها رو ديدي؟چقدر اينجا گرون تر از بندره ، اين سعيد حسود هم واسش خريد ، قرمزه رو من خريدم ها ، خدايش از كدوم بيشتر خوش ات اومد؟
ابروم رو انداختم بالا و سعيد رو نگاه كردم كه بلند شد : رها تو گرسنه ات نيست؟من برم يه چيزي بيارم واسه عشق دايي
رضا به رفتن سعيد نگاه كرد : نكنه گفته هر دوتاش رو اون خريده؟آره؟
سرم رو تكون دادم كه گفت : ديوونه ، رها رفته به همه دوستاش گفته كه داره دايي ميشه ، بهش گفتم تو كه قبلا دايي شيدا شدي ، گفت من داداش ريما كه نيستم اون دايي الكي هستش اما بچه رها من واقعا دايي اش هستم پس بيشتر دوسش دارم
دست رضا رو گرفتم : تو چي كدوم رو بيشتر دوس داري؟شيدا يا الدوز؟
خنديد : الدوز كه هنوز بدنيا نيومده كه بدونم چقدر دوسش دارم ، رها اگه بچه اتون پسر باشه چي؟بازم دوسش داري؟
اخم كردم : اين چه سوال چرتيه كه پرسيدي؟معلومه كه دوسش دارم
سعيد با سيني چاي اومد داخل : دل به دل راه داره خواهري ، منم دوست دارم
علي با ظرف ميوه پشت سر سعيد اومد داخل و با پا در رو بست : سلام
سيني چاي رو گذاشت رو زمين و گفت : رها بهت گفته بودم كه خيلي خوشگل شدي؟
سرم رو تكون دادم : نه
دستش رو گرفت بالا : الهي شكر كه به تو دروغ نگفتم ، اخه دارم به خاطر دروغهاي كه گفتم حلاليت ميطلبم خودش و رضا شروع كردن به خنديدن ، اخم كردم و به علي گفتم : علي نگاشون كن ، هي دارن سر به سر من ميذارن
خيلي وقت بود با اين لحن با علي صحبت نكرده بودم ، با تعجب نگام كرد و بعد از چند ثانيه به خودش اومد و ظرف ميوه رو گذاشت رو تخت و گوش سعيد رو گرفت : دفعه آخرت باشه خانم من رو اذيت ميكنيا
سعيد پررو گفت : اول خواهر من بوده بعد شده زن تو
گوشش رو كشيد : اولش دختر خاله من بود بعد شد خواهر تو
سعيد يه ليوان چاي داد دست رضا : اول خواهر داداش..........
يه سيب برداشتم و پرت كردم طرفش كه خورد تو شكمم : اي نامرد چرا ميزني؟اصلا من هرگونه نسبت فاميلي رو با اين آمازوني ديوونه رو تكذيب ميكنم
زير لب ادامه داد : مادر پدر ديوونه بچه اشون چي از آب در مياد ، خدايا خودت به ما رحم كن
سعيد مثلا قهر كرد و با ليوان چاي اش رفت گوشه اتاق نشست ، رضا اومد پايين تخت و علي بجاش اومد كنار من و دستش رو فرو كرد تو موهام و آروم پرسيد : خوبي؟
رضا خياري كه تو دستش بود رو نصف كرد به من داد : چرا بد باشه وقتي داداشاش اينجان ، كاراي خونه تموم شد؟
علي خيار تو دست من رو گاز زد : آره تموم شد ، فردا ميريم خونه خودمون
با ترس به علي نگاه كردم و آروم گفتم : مينا هم...........
علي پريد تو حرفم و به سعيد گفت : راستي سعيد پاشو برو دنبال مامانت بيارش اينجا ، امشب شام همه مهمون من هستن
سعيد بلند شد : حالا شام چي ميخواي بدي؟
تو چيكار داري؟برو دنبال مامانت
لباسش رو كرد تو شلوارش و تو آينه سر و ضعش رو چك كرد : ميخوام ببينم ارزش داره اين همه راه برم دنبال مامانم
رضا بلند شد و زد رو شونه سعيد : از قديم گفتن مفت باشه كوفت باشه ، منم باهات ميام
با رفتن سعيد و رضا ، از علي فاصله گرفتم و پرسيدم : مينا برميگرده
بدون اينكه جوابم رو بده كنارم دراز كشيد ، خواستم بلند شم كه كمرم رو محكم گرفت : ولم كن
سرش رو فرو كرد تو موهام و نفس عميق كشيد : نميخوام شروع كردم به دست و پا زدن كه گفت : رها مامان جون تو سالن داره نماز ميخونه ، تو كه نميخواي سر و صدامون رو بشنوه و بفهمه كه با هم مشكل داريم ، ميخواي؟
ذل زدم تو چشاش : بذار برم والله جيغ ميزنم ، به درك كه مامان جون ميفهمه
دستش دور كمرم محكم تر كرد : پس داد بزن
دهنم رو باز كردم اما وقتي ديدم هيچ عكس العملي نشون نداد گفتم : علي داري اذيتم ميكني ، كمرم درد ميكنه
خب اينقدر تكون نخور تا اذيت نشي ، اگه دختر خوبي باشي منم قول ميدم خوب باشم
همونطور كه سعي ميكردم از خودم جداش كنم گفتم : مينا كجا....
لبش رو گذاشت رو لبم و مانع از حرف زدنم شد وبدون توجه به دست و پا زدن من به كارش ادامه داد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود