انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 18 از 19:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  پسین »

هرگز رهایم نکن


مرد

 
اگه مامان بفهمه پاي پياده پاميشه مياد اينجا حقش رو ميذاره كف دستش كه ديگه جرات نكنه به ته تغارش بگه بالاي چشت ابرو
اشك تو چشام حلقه بست و پوزخندي زدم : نكنه ته تغاريش رو خيلي دوس داره
دستش رو تو هوا تكون داد : اه رها بخدا اگه گريه كني من ميدونم و تو
سرم رو تكون دادم كه لبخندي زد : آفرين دختر خوب ، حالا چرا امشب خاله مهري تشريف نيورد ، سعيد كه ميگفت هر شب بهتون سر ميزده
خودمو رو مبل جا به جا كردم : با علي سر اسم بچه بحثش شد ، علي ميگفت ايليا و اونم ميگفت نه ايليا قشنك نيست بذاريم امير ، علي هم به حرفش گوش نداد و گذاشت ايليا اونم قهر كرد و چند شب نمياد خونمون؛فقط زنگ ميزنه حال ايليا رو مي پرسه ، البته بهش ميگه امير
چشاي رضا از تعجب گرد شد : اسم بچه به خاله چه كه دخالت ميكنه؟خاله كه از اين اخلاق ها نداشت يهو چي شده ، تو با كدوم موافق بودي واسم فرقي نميكرد
بلند شد و متكا رو بغل كرد : تو بدنيا اورديش ، 9 ماه تو وجود تو بوده ، يعني چي فرقي نميكرد؟به نظر من اين تغيير رفتار خاله تقصير خودته ، كجاست اون رهاي كه اگه يه چيزي باب ميلش نبود زمين و زمون رو بهم ميريخت ، اون رهايي كه نمي ذاشت هيچ احد ناسي براش تصميم بگيره ، تو يه زماني جواب مامان فخري رو مي دادي الان كارت به جاي رسيده كه خاله داره واست تصميم ميگيره و عين خيالت نيست
نفس عميقي كشيد و ادامه داد : تو حتي رفتارت با علي هم عوض شده ، اون همه عشق و علاقه چي شد؟ همه اش همين بود ، تو ميدوني علي الان كجا رفته؟
نگام رو از رضا گرفتم و ذل زدم به ديوار ، بلند شد و اومد كنارم وايساد : رو ديوار چيه كه از صبح تا شب ذل ميزني بهش و گريه ميكني ، رها تو رو خدا به خودت بيا ، چرا داري آتيش به زندگيت ميزني ، چرا ميخواي زندگيت رو خراب كني پوزخندي زدم : از كجا ميدوني من دارم خراب ميكنم؟شايد يكي ديگه خراب كرده من دارم رو خرابه ها زندگي ميكنم
پايين مبل نشست : درست حرف بزن ، چي شده؟
صورت نگرانش نگاه كردم : ميدوني از چي ميسوزم؟اينكه ادعا ميكرد عاشقه ، اينكه از مين..........
صداي زنگ تلفن مانع حرف زدنم شد ، تلفن رو برداشتم مامان بود : الو سلام
سلام مادر خوبي؟ايليا علي خوبن؟
آره خوبن ، شما خوبيد؟
آره ، رضا ساعت چند رسيد؟
پروازش تاخير داشت ، ساعت يك رسيد
بهش بگو مگه نگفته بودم وقتي رسيد بهم خبر بده ، چرا زنگ نزد؟دلم هزار راه رفت
با تمسخر خنديدم : جدا؟؟؟؟؟مامان الان ساعت يازده و نيم شبه ، شما الان يادتون افتاده كه رضا زنگ نزده بگه رسيدم
عصباني شد : بچه كه نيست ، ميدونستم رسيده و داره خوش ميگذرونه و يادش رفته بهم زنگ بزنه
لبم رو ميجويدم : پس واسه چي زنگ زدي؟
معلوم بود جاخورده : رها؟؟؟؟؟؟؟ زنگ زدم حالتون رو بپرسم
رضا آروم گفت : رها بي خيال شو
بي توجه به رضا گفتم : خوب پرسيدي خداحافظ
داد زد : رها درست حرف بزن ، من مامانتم نه رضا يا سعيد كه اينجوري باهام حرف ميزني
با صداي نسبتا بلندي گفتم : اه يادت اومد مامان منم هستي؟ كه به جزء ريما يه دختر ديگه هم داري
خب خب ، بگو درد چيه ، حسودي ميكني
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
معلومه كه حسودي ميكنم ، بايدم به ريما حسودي كنم ، 13 روز از زايمان من ميگذره اما تو به خودت زحمت ندادي بياي پيشم چرا؟چون شيدا سرماخورده و ريما تنهاست
خب تو كه تنها نبودي ، خاله و زن دايي كمكت بودن ، اما ريما تنهاست
اونا كه مامان من نبودن ، بودن؟ريما هم مادر شوهر خواهر شوهرش بودن ، بهانه نيار راستش رو بگو ، دلت نميومد ريما رو ول كني بياي پيش من اين بار آروم گفت : رها چرا همچين فكري ميكني ، بخدا من همه تون رو يه اندازه دوس دارم ، بعدش ريما با مادر شوهرش راحت نيست ، هر چي باشه مادر شوهر ديگه
خب خاله هم مادر شوهر منه ، مگه فرقي ميكنه؟
خب من فردا بليط ميگيرم ميام تهران ، اتفاقا ريما امروز ميگفت حالا كه شيدا بهتر شده باهم بريم تهران ديدن رها و جوجوش ، عكسش رو كه ميبينه كلي قربون صدقه اش ميره ، سعيد عكس ايليا رو ايميل كرده برامون
ايليا بيدار شد و شروع كرد به گريه كردن ، رضا بلند شد رفت تو اتاق خواب ، پوزخندي زدم : سلام من رو به ريما برسون
بگو نميخواد زحمت بكشه با بچه ي مريض بياد اينجا ، من به تلفنش راضي ام
مامان باز اومد ماس مالي كنه : اين چند روز درگير شيدا بوده بخاطر همين وقت نكرده زنگ بزنه
آهان يادم رفته بود شيدا سرما خورده بودم ، آخه چه بيماري وحشتناكي ، ايليا بيدار شده گرسنه اشه ، به بابا سلام برسون
خداحافظ
باشه ، پس من فردا بليط ميگيرم ميام
نميخواد ، خاله و زن دايي هستن ، شما زحمت نكشيد ، خداحافظ
تلفن رو قطع كردم و دستم رو دراز كردم و ايليا رو از رضا گرفتم : جان عزيزم ، جان
رو كشو كشيدم رو خودم ولباسم رو بالا زدم پي ، رضا خواست بلند شه بره : اگه بخاطر راحتي من ميري ، نرو من راحتم
دوبار نشست : آخه اينجوري ، زير روكش اذيت نميشه
سرم رو انداختم بالا : نه
ميگم رها با مامان بد صحبت كرديا ، نميگم اون بي تقصيره اما تو كه ميدوني اون اخلاقش اينجوريه ، ريما براش تافته جدا بافته هست ، قديما عين خيالت نبود
خودت ميگي قديما ، جديدا اينجوري شدم
خنديد و به ساعت نگاه كرد : ميگم دير نكردن؟
ساعت 12 و ربع بود : مگه كجا رفتن؟
سرش رو با تاسف تكون داد : مهتا رو برسونن خونه باباش و برن ساك من رو از خونه دايي بهرام بيارن ، خب داشتيم باهم حرف ميزدي ادامه بده
به ايليا اشاره كردم : مگه نمي بيني دارم بچه خواب ميكنم پس حرف نزن
بعد از چند دقيقه بلند شد رفت تو اشپزخونه و با يه ليوان قهوه برگشت : رضا كي قهوه ليواني خورده كه تو ميخوري؟شب خوابت نمي بره ها
يه قلپ خورد : عيب نداره ميخوايم با سعيد تا صبح بيدار بمونيم ، واسه تو ام بيارم؟
لباسم رو مرتب كردم و ايليا كه بيدار بود رو بلند كرد و همونطور كه ميزدم به پشتش گفتم : سلام دايي ، چه عجب
تشريف اورديد ، به هر حال خوش اومدي به خونه ي ما
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رضا لبخندي زد و ليوان رو گذاشت رو اپن : سلام ، چه عجب شما بيدار شديد ، رها بدش به من
ايليا رو گذاشتم تو بغلش : آخيش من برم بخوابم ، شماها هم تا صبح بشينيد و خوش بگذرونيد
آروم بلند شدم و خواستم برم تو اتاق خواب كه گفت : رها واقعا ميخواي بخوابي؟
آره ديگه ، شب بخير
به ايليا اشاره كرد : پس ايليا چي؟
هيچي ، شيرش رو خورده سيره ، الان پوشاكشم عوض ميكنم ، بچه ام گفته ميخواد امشب كنار تو بخوابه
منكه حرفي ندارم فقط من بد خوابم ها فردا بايد از زير دست و پاي من درش بياريد
خنديدم : من رفتم بخوابم ، حالا حال ها بيداره ، اگه گريه كرد بيا صدام كن ، باشه؟
باشه ، فقط منتظر علي و سعيد نمي موني؟
نه ، ايليا رو بخوابون رو زمين تا بيام عوضش كنم
با پا تشكش رو پهن كرد رو زمين : پوشاكش رو بده به من خودم عوضش ميكنم
با تعجب گفتم : تو و اين كارا؟ مگه بلدي
شلوار ايليا رو در اورد : آره ، يه دفعه مامان و ريما باهم رفتن بيرون و شيدا رو گذاشتن پيش من ، منم مجبور شدم عوضش كنم
بلند خنديدم ، سرش رو به شدت تكون داد : واي يادم ميوفته ميخوام بالا بيارم ، نامرد پي پي كرده بود ، اه اه...چند بار عق زدم
بلند خنديدم : معلوم نيست چقدر به ريما فش دادي؟پوشاكش رو باز نكن خودم ميام ، شايد اينم پي پي كرده باشه
نه چك كردم كه ميگم عوضش ميكنم ، جيش خاليه
رفتم از تو اتاق پوشاك اوردم و دادم به رضا و وايسادم بالاي سرش كه ببينم درست پوشاك ميكنه يا نه : مرسي ايشالله
خودش بزرگ ميشه و جبران ميكنه
بلند شد و رفت سمت دستشويي : ايشالله بزرگ شه مهندس شه ، بياد دختر منو بگيره تا خيالم از بابتش راحت شه
رفتم رو مبل نشستم : رضا تو ميدوني چرا ريما به من زنگ نزده؟
دستاش رو خشك كرد و حوله رو گذاشت رو دسته مبل : نميدونم ، رها يه زنگ بزن خيلي دير كردنا
بهش چش غره رفتم و گوشي رو برداشتم : حوله رو از رو مبل بردار
شماره علي رو گرفتم : سلام عزيزم
خيلي سرد گفتم : سلام كجايي؟
پنج دقيقه ديگه ميرسيم ، نگران شده بودي
نه رضا نگران بود گفت زنگ بزنم ببينم كجاييد ، خب خداحافظ
تلفن رو قطع كردم و به رضا كه متكاش رو گذاشته بود كنار ايليا دراز كشيده بود گفتم : پنج دقيقه ديگه ميرسن
به ايليا اشاره كردم : گريه كرد صدام كن ، شب بخير
رفتم طرف اتاق خواب كه گفت : واقعا مكالمه عاشقانه اي بود ، من كلي ازش بهره بردم ، از هر كلمه اش نشون دهنده عشق فراون بود گرفتي دايي
رفت تو اتاق و در رو بستم و رو تخت ولو شدم : من چيكار كنم؟اگه برم ايليا چي؟حتما ميده اش به مينا ، حالا اگه مينا نشد هم ميره يه زن ديگه ميگيره ، اونوقت من چي؟
بازم دهنم رفت سمت بدترين فكرها ، بلند شدم و خودم رو دعوا كردم ، از رو تخت بلند شدم جاي بخيه هام تير ميكشيد ، قرآن رو برداشتم و خوندم ، با شنيدن صداي زنگ قرآن رو بستم و دراز كشيدم
صداي علي و سعيد رو ميشنيدم كه سر بغل كردن ايليا باهم جر و بحث ميكردن ، آخر سرم سعيد بغلش كرد ، علي از رضا سراغ من رو گرفت و رضا گفت كه خوابم ، علي اومد تو اتاق : سلام خانم مثلا خواب
محلش ندادم ، لباسش رو تو تاريكي عوض كرد ، نفساش بهم ميخورد اما اصلا تكون نمي خوردم : دوست دارم فرشته ناز من ، چه خوشگل خوابيده دلم ميخواد ببوسمش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
صورتم رو چرخوندم : وقتي ميري بيرون درم پشت سرت ببند
رو تخت كنارم نشست : نميخواي بپرسي اين چند روز كه سركار نرفتم كجا بودم؟
نه
ميشه لطف كني پاشي؟ميخوام باهات صحبت كنم
چرخيدم طرفش اما بهش نگاه نكردم : ميخواي همون حرفاي تكراري رو بزني؟خسته شدم از حرفاي تكراري همه اشون رو حفظم اينكه تو باهاش نبودي اينكه خيانت نكردي اينكه من خر رو دوس داري ، اينكه عاشق زندگيموني ، ميخواي همينا رو بگي ديگه
اصلا قبول تو باهاش نبودي اما داشتي خيانت ميكردي ، علي تو زندگي ما چي كم بود؟منكه به همه ساز تو رقصيدم از همه چي گذشتم بخاطر تو ، بخاطر اينكه تو راضي باشي ، تو كه ميدونستي چقدر دوست دارم ، من نميخوام بخاطر ايليا باهم زندگي كنم تو برو پي زندگي خودت منم بذار بحال خودم ، منم خدايي دارم ، خودم ميدون.....
چونه ام رو گرفت : رها تو همه زندگي مني ، تو بري من ميميرم
پوزخندي زدم : مرد اون رهايي كه با اين حرفات سريع خر ميشد و گل از گلش ميشكفت كه چقدر خوشبخته ، اگه اينجام اگه دارم تحمل ميكنم اگه به مامان و بابام هيچي نميگم فقط بخاطر ايلياست ، فقط و فقط بخاطر ايليا ، من تو اين زندگي ديگه هيچ دلبستگي ندارم ، مگه من چقدر صبر دارم ، منكه سنگ نبودم ، علي همه چي رو خراب كردي خراب ، اما الان ميخوام سنگ باشم ، هيچ وقت نمي بخشمتون ، تو خوابم فكرش رو نميكردم كه سرم هوو بياري كه دوست صميمي ام كه از ريما هم بيشتر دوسش داشتم بشه هوو من ضربه اي به در خورد ، رضا از پشت در گفت : علي؟
بلند شد و در رو باز كرد : بله
ايليا رو گذاشت تو بغلش : فكر كنم گرسنه اشه ، ميخواد استارت گريه رو بزنه البته نظر كارشناسانه سعيده
از رضا تشكر كرد و در رو بست ، با بسته شدن در رو تخت نشستم : بدش به من
خيره شد به ايليا : باباي بهت حسوديم ميشه ، داري جاي من رو ميگيري
اشكم سرخورد رو گونه ام ، ايليا رو ازش گرفتم و در حالي كه بهش شير ميدادم زير لب گفتم : توهم جاي من رو دادي به يكي ديگه
نشست رو تخت و زنوهاش رو جمع كرد و ذل زد به ما : به نظرت شبيه كدوم مون هست؟
خيلي سرد گفتم : هنوز كه معلوم نميشه ، بچه تا 40 روز در حال تغييره
خب الان شبيه كيه؟به نظر من شبيه منه
شونه هام رو انداختم بالا : نميدونم
آروم گفت : رها خواهش ميكنم به من نگاه كن
منم خواهش ميكنم كه ساكت باشي چون داره ميخوابه
متكاش رو برداشت و انداخت رو زمين ، پايين تخت ، بعد اومد سمت ما و خم شد ايليا رو بوسيد ، سنگيني نگاش رو حس ميكردم ، بدون اينكه سرم رو بالا بيارم جواب شب بخيرش رو دادم
نيم ساعت گذشت تا ايليا خوابيد ، كنار خودم خوابوندمش و قرآن رو گذاشتم بالاي سرش ، سرم رو چرخوندم ، علي هنوز بيدار بود و بهم نگاه ميكرد : خوابيد؟
روكش رو پرت كردم طرفش : آره
ميشه بيام رو تخت بخوابم؟ميخوام ايليا رو ببينم
سرم رو تكون دادم سريع متكاش رو برداشت و اومد رو تخت ، لبخندي زد : مرسي
جواب لبخندش رو دادم و متكام رو برداشتم و رفتم پايين تخت خوابيدم : خواهش ميكنم ، هر چي باشه پسرته ، دوسش داري ميخواي كنارش بخوابي
معلوم بود كه بهش برخورده اما سريع خود رو جمع و جور كرد : معلومه كه دوسش دارم ، عشق مني بابايي ، مامانت نميخواد بياد؟ريما بهت زنگ زد؟
ميخواست لج من رو در بياره بهش محلش ندادم و پشتم رو كردم و سعي كردم بخوابم ، كمر و جاي بخيه هام درد ميكرد و نمي تونستم رو زمين بخوابم ، آروم بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه آب خوردم و برگشتم تو اتاق رفتم كنار تخت وايسادم و به علي و ايليا نگاه كردم ، خم شد ايليا رو بوسيدم و سرش رو ناز كردم ، سرش نرم بود ، ياد افتاد هر وقت دست رو سر شيدا ميكشيدم مامان دعوام ميكرد كه به قسمت نرم سرش دست نزنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دوباره بوسيدمش و رفتم رو زمين دراز كشيدم و سعي كردم بخوابم ياد حرفايي كه پشت تلفن به مامان گفته بود افتادم ، عذاب وجدان گرفتم؛خيلي باهاش بد حرف زده بودم باخودم گفتم فردا زنگ ميزنم و ازش معذرتخواهي ميكنم ، اصلا دلش نخواسته نيومده ، نبايد اونجوري باهاش حرف ميزدم ، شايد واقعا حال شيدا بد بوده و نتونسته بياد ، ميتونست يه سر بياد كه ، مامان جون با اون حال مريضش اومد اما مامان نه ، ياد روزي افتادم كه از بيمارستان مرخص شدم و امدم خونه ، همون موقع بود كه فهميدم مامان نمياد ، بهش زنگ زدم چقدر گريه كردم و التماس كردم كه بياد اما بهانه شيدا رو اورد ، بازم بابا سه روز بعد اومد بهم سر زد و رفت ، با اينكه يه نصفه روز بيشتر نبود اما خيلي خوشحال شدم و موقع رفتنش يه عالمه گريه كردم
تازه داشت چشمام گرم ميشد كه گريه ايليا بلند شد و علي صدام زد : رها؟
چشام رو به زور باز كردم و بلند شدم و بهش شير دادم و پوشاكش رو عوض كردم ، رفتم دستام رو شستم وقتي برگشتم
ديدم علي رو زمين جاي من خوابيده ، روكش رو انداختم روش و رو تخت خوابيدم
با باز شدن در از خواب پريدم ، رضا با صورتي برافروخته اومد داخل : اينايي كه سعيد ميگه راسته؟
گيج نگاش كردم كه داد زد : با توام راسته؟
ايليا از خواب پريد و شروع كرد به گريه كردن ، سعيد سراسيمه اومد داخل : رضا بذار حرفم تموم شه
سعيد رو زد كنار و اومد طرفم شونه هام رو گرفت و به شدت تكون داد : با توام لعنتي ، مينا با علي..........د حرف بزن
اشكام جاري شد ، هلش دادم عقب و ايليا رو كه از شدت گريه قرمز شده بود رو بغل كردم ، رضا شروع كرد به دادو بيداد كردن : خاك تو سرت رها تو چه فكري كردي كه به هيشكي نگفتي ، بخدا قسم ميكشمش
سعيد اومد جلو و سعي كرد رضا رو آروم كنه : رضا با داد زدن كه چيزي درست نميشه ، ببين علي مجبور شده مينا رو عقدش كنه
رگهاي گردن رضا بيرون زد و يقه سعيد رو گرفت : چي؟؟؟؟؟عقدش كرده؟؟؟؟؟يعني مينا الان زن عليه؟؟؟؟؟؟
سعيد دستاي رضا رو گرفت و سعي كرد از خودش جداش كنه : رضا گوش كن ببين من چي بگم ، منم وقتي فهميدم همين حال رو داشتم و ...
رضا پريد تو حرفش و با بغض گفت : كي فهميدي؟
سعيد به من نگاه كرد ، سرم رو تكون دادم و ايليا رو محكم به خودم فشردم و گفتم : سعيدم تازه فهميده
چرخيد طرفم ، چشماش قرمز بود و رگهاي گردنش زده بود بيرون : چند وقته عقدش كرده؟
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پايين ، وقتي ديد حرفي نميزنم اومد طرفم كه سعيد سريع اومد بينمون
وايساد : ديروز طلاقش داد ، يعني توافقي جدا شدن
با تعجب به سعيد نگاه كردم : چي؟
رضا پوزخندي زد : الان من بايد خوشحال بشم؟ سعيد توكه ادعاي برادريت ميشد چرا هيچ كار نكردي؟چرا به ما نگفتي؟
لابد الانم فكر كردي همه چي تموم شده كه به من گفتي ، آره؟ اما نه برادر من تازه همه چي شروع شده ، بايد بفهمه چه گهي خورده ، رها بي كس و كار نيست كه هر بلاي خواست سرش بياره ، بعد رو كرد به من : وسايلت رو جمع كن باهم ميريم بندر ايليا هم بذار اينجا بمونه
ايليا رو كه تو بغلم خواب رفته بود رو نگاه كردم و زير لب گفتم : نه
سعيد هم خودش رو پرت كرد رو مبل و سرش رو بين دستاش گرفت : واي همه چي خراب شد بلند ادامه داد : رضا تو از هيچي خبر نداري ، با اين كار بدتر ميشه ، ميدونم ناراحتي بخدا قسم منم حال تو رو داشتم اما وقتي حرفاشو گوش كردم ديدم اونم تقصيري نداشته
رضا پوزخند زد و با تمسخر گفت : لابد تقصير رها بوده كه خودش رو بسته به ريش شازده ، اره؟آخه آدم عاقل رفته زن گرفته سر خواهر من هوو اورده اونوقت تو ميگي تقصير نداشته ، به زور زنش دادن؟آره؟رها پاشو وقتي ديد من هيچ حركتي نميكنم ، اومد طرفم و خواست ايليا رو ازم بگيره كه شروع كردم به گريه كردم : رضا من باهات ميام ولي تو رو خدا ايليا رو ازم نگير ، بخدا اگه موندم و چيزي نگفتم فقط بخاطر بچه ام بوده ، هركاري بگي ميكنم فقط ايليا هم با من باشه ، بخدا اگه ازم بگيريش ميميرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رضا كلافه سرش رو تكون داد و خم شد سرم رو بوسيد : باشه تو فقط گريه نكن
سعيد بدون هيچ حرفي بلند شد و از تو كمد ساك رو برداشت و جلوي پام زانو زد : خدا ميدونه وقتي بهت ميگفتم
خواهر ، واقعا از ته دلم بود و وقتي فهميدم كه چي شده واقعا ناراحت شدم اگه بيشتر از ناراحتي رضا نبود كمتر هم نبود ، اگه هم چيزي نگفتم چون نميخواستم بزرگتر بشه ، هر سه تامون ميدونيم اگه بابات بفهمه بي برو برگشت طلاقت رو گرفته
نفس عميقي كشيد : صادقانه بگم من نمي تونم دركت كنم اما ميفهمم كه اگه خودت چيزي نگفتي و مينا رو تحمل كردي فقط بخاطر ايليا نبوده چون همون روزاي ميتونستي بندازيش و خودت رو خلاص كني تو دوسش داري اما دلخوري اما ميتوني ببخشي ، حالام كه جدا شدن
رضا آروم پرسيد : اينجور كه سعيد ميگه خيلي وقته عقدش كرده ، درسته؟
جوابش رو ندادم كه ساك رو برداشت و گرفت جلوم : سريع وسايلت رو جمع كن
همونطور كه ايليا بغلم بود چند تيكه از لباس خودم و وسايل ايليا رو برداشتم و چپوندم تو ساك ، رضا رفت كنار سعيد نشست و سعيد شروع كرد باهاش صحبت كردن ، رضا عصبي پاهاش رو تكون مي داد و هر از گاهي سرش رو بالا ميورد و به من نگاه ميكرد ، بعد از تموم شدن صحبتهاي سعيد ، آروم گفت : نگران نباش نميزارم كار به اونجاها بكشه از جا بلند شد : منم ميرم وسايلم رو جمع كنم ، تو هم سريع وسايلت رو جمع كن ، شناسنامه خودت و ايليا رو هم بردار سرم رو تكون دادم ، با رفتن رضا ، بچه رو گذاشتم رو تخت و خودم رفتم كنار سعيد نشستم : راست گفتي كه طلاقش داده؟
سرش رو گرفت بالا : آره اما الان كه فكر ميكنم مي بينم حق با رضاست ، بهتر بري ، بذار علي يه خورده بترسه ، اينجوري حساب كار دستش مياد ، واسه آينده ات هم بهتره ، كاشكي زودتر فهميده بودم ، نميذاشتم اينقدر سختي بكشي ، رها فقط نذار رضا به مامان و بابات بگه
بلند شدم داشتم و مانتو مشكي ام رو از رو جالباسي برداشتم : الان علي كجاست؟
قبرستون
با شنيدن صداي عصبي رضا سريع برگشتم ، اومد جلو و ايليا رو از رو تخت برداشت : زود باش ديگه
سريع دكمه هاي مانتوم رو بستم و شالم رو سرم كردم ، با سعيد دست داد و گفت : از طرف من بهش بگو دستت درد نكنه خوب خوشبختش كردي ، روي هرچي مرد بود رو سفيد كردي
با سعيد خداحافظي كردم و پشت سر رضا راه افتادم ، در خونه رو كه بستم اشكام جاري شد ، آژانس جلوي در منتظرمون وايساده بود ، عقب كنارم نشست و به راننده گفت كه بره راه آهن با تعجب نگاش كردم كه گفت : اينجوري تا وقتي ميرسيم بندر ميتونم فكر كنم كه چه جوري به مامان و بابا بگم
نزديك دو ساعتي تو راه آهن نشستيم تا رضا تونست بليط بگيره : تا يزد رو با قطار ميريم بقيه راه رو مجبوريم با اتوبوس بريم
بدون اينكه نگاش كنم سرم رو تكون دادم كه ساك رو از صندلي كناريم برداشت : منتظر چي هستي بيا بريم ديگه بلند شدم و اطرافم رو نگاه كردم ، رضا دست آزادش رو گذاشت پشت كمرم و هلم داد جلو : نترس اون اينجا نيست
برگشتم نگاش كردم كه دندوناش رو هم فشار داد : مردتيكه عوضي آشغال ، آدمش ميكنم
سرجام وايسادم و آروم گفتم : رضا من نميام
با عصبانيت نگام كرد و خواست حرفي بزنه اما چند تا نفس عميق كشيد با آرامش ساختگي گفت : نترس همه چيز رو بسپار دست من ، خودم ميدونم چيكار كنم ، حالا تا جا نمونديم بريم سوار شيم
بدون اينكه هيچ تكوني به خودم بدم گفتم : من نميخوام طلاق بگيرم
با اخم نگام كرد : بعدا در مورد حرف ميزنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت اخر
سوار قطار شديم ، رضا جلو جلو ميرفت تا كوپه مون رو پيدا كنه و منم در حالي كه اشكام جاري بود پشت سرش راه ميرفت ، جلوي در كوپه وايساد : همين جاست
چند تا تقه به در زد و در رو باز كرد و به من اشاره كرد كه داخل شم ، دو تا خانم نشسته بودن كه با ديدن من و ايليا اخماشون تو هم رفت ، بي اعتنا به اونا رفتم كنار پنجره نشستم و به بيرون خيره شدم ، رضاهم ساك رو جا داد و نشست كنارم و آروم گفت : گريه نكن زشته ، ببين چه جوري نگات ميكنن
سرم رو چرخوندم ، هر دو تا خانمه بهم ذل زده بودن ، با پشت دست اشكام رو پاك كردم ، ايليا صورتش رو درهم كشيد و شروع كرد به گريه كردن ، بدون اينكه هيچ واكنشي نشون بدم خيره شدم بهش"چقدر شبيه علي هستش ، يعني ايليا ديگه علي رو نمي بينه ، يعني ميشه بچه ي طلاق؟ شايد ازم...
رضا با آرنج زد به پهلوم و از فكر درم اورد : فكر كنم گرسنشه
مات سرم رو گرفت بالا ، بعد از چند لحظه بلند گفتم : ايليا رو ازم ميگيرن آره؟
رضا لبش رو گزيد و خانما با تعجب نگام كردن و سريع بلند شدم : من نميام ، من بايد برم خونه مون ، من نميخوام ........
دستم رو كشيد و نشوندم : بشين سر جات قطار حركت كرده از پنجره بيرون رو نگاه كردم از ايستگاه رفته بوديم بيرون ، من اصلا حركت كردن قطار رو نفهميده بودم ، ناچار نشستم رو صندلي و چشام رو بستم و باز اشكام جاري شد ، رضا ايليا رو كه از شدت گريه قرمز شده بود رو از تو بغلم برداشت و سعي كرد آرومش كنه ، بعد از چند دقيقه تلاش بيهوده صدام زد : رها نمي خواي بهش شير بدي
چشام رو باز كردم و دستام رو كه ميلرزيدن رو بردم جلو تا بگيرمش كه يكي از خانم ها به رضا گفت : ببخشيد پسرم دخالت ميكنما ، اما الان شيرش جوشه ، واسه بچه ضرر داره مريض ميشه ، اگه شير خشك داره بهش بديد ، چند وقتشه؟
با كلافگي گفت : دو هفته
بعد از من پرسيد : شير خشك داره؟
سرم رو تكون دادم و ايليا رو ازش گرفتم و چسبوندمش به خودم : صبر كن ماماني الان الان ايشي ميدم بخوري ، بزرگ بشي ، قوي بشي ، آقا بشي ، پسرم خوشگلم ، آروم باش ، لا لا لا گل زردم/نبينم داغ فرزندم/كه فرزندم پدر دارد..............
به اينجاي شعر كه رسيدم ، بغض كردم ، طاقت شنيدن گريه هاش رو نداشتم ، دكمه اي مانتوم رو باز كردم و بهش شير دادم هرچند خانمه بهش برخورد و زير لب بهم چيزي گفت ، با از چند دقيقه خواب رفت ، آروم سينه ام رو از تو دهنش كشيدم بيرون كه بيدار شد و شروع كرد به گريه كردن و اون دو تا خانم هم شروع كردن به غر زدن كه شب رو چه جوري سر كنن و اعصاب گريه بچه ندارن ، رضا براي اينكه دعوا نشه چشماش رو بست و تظاهر به خواب كرد منم بدون اينكه نگاشون كنم ايليا رو خواب كردم و بعد از اينكه خوابيد از ترس اينكه بيدار نشه رو نذاشتمش ، با صداي زنگ گوشيم دوباره غرغراي اون دوتا شروع شد ، رضا سريع بلند شد و از تو كيفم گوشيم رو در اورد و خاموشش كرد و گذاشت تو جيبش ، اومد نزديكم نشست : خوابيد؟
با لحن ملتمسانه گفتم : من نمي خوام طلاق بگيرم
تا اسم طلاق رو اوردم ، همسفرامون تكوني خوردن و نگاشون رو از ما گرفتن اما معلوم بود كه همه ي حواسشون به ماست : منم نگفتم طلاق بگير ، بعدا در موردش حرف ميزنيم
كي؟
به خانم ها اشاره كرد : وقت زياده
به صندلي تكيه دادم و چشام رو بستم ، رضا هم رفت بيرون ، صداي پچ پچ خانم ها رو ميشنيدم كه داشتن در مورد ما حرف ميزدن : آخر الزمونه ، پسره با زن شوهر داره دوس شده باهم فرار كردن ، زنه معلومه كه پشيمونه
اونيكي جواب داد : نه بابا فيلمشه ، داره واسش قر و قميش مياد ، دلم واسه بچهه ميسوزه كه بايد چوب هر.....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چشام رو باز كردم و با عصبانيت بهشون نگاه كردم ، ايليا رو برداشتم رفتم بيرون ، رضا رو ديدم كه انتهاي راهرو وايساده بود و با موبايلش صحبت ميكرد ، آروم بهش نزديك شدم : سرش هوو اورده
قدم هام رو كند كردم بعد از مكث كوتاهي گفت : نه واسه طلاق ميگم ، آره بچه داره ، پسر تازه بدنيا اومده باز ساكت شد : نه به درك ، بچه ميخواد چيكار ، باز خدا رو شكر كه دختر نيست اونم بزرگ بشه ميشه لنگه باباش..........سيب زميني كه نيستن آره فقط طلاق لبم رو گاز گرفتم تا گريه نكنم و آروم رفتم تو كوپه ، بدون اينكه به اون دوتا نگاه كنم صندلي رو تخت كردم و ايليا رو گذاشتم روش و خودم كنارش دراز كشيدم ، ايليا داشت تو خواب الكي مك ميزد ، دستش رو گرفتم و همونجور كه آروم
گريه ميكردم مي بوسيدمش و زير لب زمزمه ميكردم : ميخوان تو رو ازم بگيرن اما من نميذارم ، دلخوشي من فقط تويي ، من بخاطر تو زنده ام ، اصلا سعيد كه گفت طلاقش داده خب من برميگرد همه چي رو هم فراموش ميكنم ، من نميذارم تو رو ازم بگيرين
با باز شدن در كوپه اشكام رو پاك كردم و تظاهر به خواب كردم ، رضا آروم صدا زد ، وقتي ديد جواب نميدم رو تخت پاييني دراز كشيد
هوا تاريك شده بود و من هنوز بيدار بودم و داشتم به فكر ميكردم كه چيكار بايد بكنم ، چند ضربه به در خورده شد يه آقاي بلند داد زد : نمازه نماز
لبخندي زدم و بلند شدم ، رضا چشماش رو باز كرد : كجا؟
كيفم رو از بالاي سرش برداشتم و ايليا رو بغل كردم : ايليا كثيف كاري كرده ميرم بشورمش ، تو نميري نماز بخوني؟
بلند شد سرش خورد به تخت ، دستش رو گذاشت رو سرش : آخ تو برو منم ميام
از خدا خواسته سريع رفتم بيرون و پياده شدم ، ايستگاه كوچيكي بود ، اطرافم رو نگاه كردم كه از رو تابلوش ببينم كجا هستيم اما تابلوش رو نديدم ، رفتم دستشويي و ايليا رو شستم ، اومدم بيرون اطرافم رو نگاه كردم ، رضا نبود مسافراي مشهد سوار شن
سرم رو چرخوندم پشت سرم يه قطار ديگه واسه نماز وايساده بود و الان داشت مسافراش رو سوار ميكرد ، به ايليا نگاه كردم و زير لب گفتم : پام برسه به بندر بابا طلاقم رو گرفته و تو رو ميده به اون با صداي سوت قطار چشمام رو باز كردم : يا امام رضا ، رفتم طرف قطار ، آقاه با شك نگام كرد : آبجي مسافر اين قطاري؟
سرم رو تكون دادم : مگه مشهد نميره؟
بله ، بفرماييد
با كمك يه خانمه سوار شدم و چند دقيقه بعد قطار حركت كرد
چند دقيقه از حركت قطار گذشته بود و من هنوز تو راهرو وايساده بودم و چشمم به ايستگاه بود كه هي داشت ازم دور ميشد با صداي ببخشيد به خودم اومدم : بله؟
پسر جوون با سيني چاي كنارم وايساده بود ، به سيني اشاره كرد : اجازه ميديد رد بشم
زير لب معذرتخواهي كردم و خودم رو كشيدم ، يه خورده ديگه تو راهرو موندم و بعد رفتم تو سالن غذاخوري قطار نشستم ، رفته رفته سالن خلوت شد به غير از من پنج شيش تا مرد ديگه بودن كه معلوم بود مثه من بليط ندارن ، ميز كناري سه تا پسر جوون نشسته بودن كه نگاشون به من بود و معلوم بود در مورد من حرف ميزنن و من سعي ميكردم بي اعتنا باشم ، تو دلم دائم صلوات ميفرستادم و از خدا ميخواستم كه كمكم كنه ، حدود يه ساعت بعد رئيس قطار اومد و ازم بليط خواست و وقتي فهميد بليط ندارم جريمه ام كرد و رفت طرف بقيه ، نفس راحتي كشيدم و خدا رو شكر كردم كه پياده ام نكرد ، كيفم رو گذاشتم كنارم ، خم شدم و ايليا رو كه راحت خوابيده بود بوسيدم ، سرم رو چرخوندم و ذل زدم به سياهي شب كه از تو پنجره ديدم يكي از پسرا بلند شد و اومد طرف من ، حسابي دستپاچه شدم و احساس سرما ميكردم ، دستام تحمل وزن ايليا رو نداشت ، چشمام رو بستم و صداي قدم هاش رو ميشنيدم ، اومد رو صندلي رو به روم نشست : به چي نگاه ميكني؟
برگشتم طرفش تا ديد نگاش ميكنم خنديد : بچه ي خودته؟
محلش ندادم و پاشدم و كيفم رو برداشتم كه دسته ي كيفم رو گرفت ، لبم رو گاز گرفتم و آروم گفت : ميخواستم بهت
بگم اگه جا نداري ، كوپه ما هست ميشه يه شبم بد بگذروني
با عصبانيت نگاش كردم و با صداي كه از ترس و بغض ميلرزيد گفتم : كيفم رو ول كن والله داد ميزنم و رئيس قطار رو صدا ميزنم كيفم رو ول كرد و اداي من رو دراورد : داد ميزنم ، برو بابا چيزي كه زياده زن و دختر ، دلم برات سوخت والله من اجازه نميدم هركسي پهلوم بخوابه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بهش پوزخند زدم و همونطور كه از كنارش رد ميشدم : برو كنار ننه ات بخواب
سريع از سالن اومد بيرون و رفتم تو راهرو وايسادم ، بعد از يه ساعت وايسادن ايليا بيدار شد گرسنه اش بود ، سعي كردم با تكون دادن خوابش كنم ، صداي گريه اش تو راهرو پيچيده بود كه در يكي از كوپه ها باز شد و يه خانم جوون سرش رو كرد بيرون تا من رو ديد لبخندي زد : چرا گريه ميكنه؟
جواب لبخندش رو دادم : شير ميخواد
با تعجب گفت : خوب بهش شير بده
سرم رو تكون دادم و هيچي نگفتم ، كه بهم اشاره كرد : بيا داخل
نه مرسي
اخم تصنعي كرد : الان وقت تعارف كردن نيست بيا داخل ديگه ، بچه داره هلاك ميشه
سرم رو تكون دادم و با كلي معذرتخواهي رفتم داخل وقتي رو صندلي نشستم تازه درد پاهام رو فهميدم ، اطرافم رو نگاه كردم ، بغير از اون خانمه و يه دختر هفت هشت ساله كه از بالا تخت آويزن شده بود و به من نگاه ميكرد كسي نبود ، به دختره لبخند زدم و يقه ام رو باز كردم و مشغول شير دادن ايليا شدم
خانمه به دخترش اشاره كرد : سوگند بيا ني ني رو ببين چطور شير ميخوره ، چند وقتشه؟
دو هفته ، ببخشيد مزاحم شما شدم
ابروهاش رو انداخت بالا : واقعا مزاحم شدي ، نمي بيني چقدر تو دست و پاي مايي و جامون رو تنگ كردي بعد خنديد ، سوگند كه اومده بود پايين ، آروم به مامانش حرفي زد ، اونم سرش رو تكون داد : خودت بپرس گلم به سوگند نگاه كردم كه خودش رو جمع و جور كرد و آروم پرسيد : اسمش چيه؟
خنديدم : ايليا ، ميخواي بغلش كني؟
سريع سرش رو تكون داد ، به كنارم اشاره كردم : بيا اينجا بشين تا شير خوردنش تموم شده بعد ميذارم تو بغلت ، باشه؟
كنارم نشست : باشه خاله جون
وقتي بهم گفت خاله ، جا خوردم و اشك تو چشام جمع شد"ديگه شيدي رو نميبينم كه بهم بگه عالا" ، خانمه دستش رو گذاشت رو دستم : چيزي شده عزيزم؟
سرم رو تكون دادم و اشكاي كه آماده ريختن بود رو پاك كردم : نه نه ، وقتي بهم گفت خاله ياد خواهر زاده ام افتادم ، خيلي وقته نديدمش
ايليا رو كه سير شده بود رو عليرغم مخالفت مامانش گذاشتم تو بغل سوگند ، سوگند ذوق كرده بود و دائم
ميخنديد ، مامانش سرش رو تكون داد : بچه ي كوچيك خيلي دوست داره ، اسم من مريمه ، اسم شما؟
رها ، خوشحالم از اينكه باهاتون آشنا شدم منم همينطور ، مشهدي هستي؟
سرم رو انداختم پايين و مشغول بازي با گوشه روسريم شدم : نه يزدي ام اما تهران زندگي ميكنم
من اما گرگاني ام ، اما مشهد زندگي ميكنم ، رها چند سالته؟خيلي زود ازدواج كردي درسته؟
سرم رو تكون دادم : 18 سالمه
چشماش گرد شد : واقعا؟ من 32 سالمه ، چقدر زود ازدواج كردي دختر
عشق و عاشقي بود ديگه ، به سوگند نگاه كردم ، معلوم بود خسته شده ، ايليا رو از تو بغلش برداشتم : خسته شده خاله؟
به بدنش كش و قوسي داد : بله
كيفم رو برداشتم و خواستم بلند شم كه مريم نذاشت : كجا به همين زودي ازمون خسته شدي؟
نه نه بيشتر از اين مزاحمتون نميشم ، خيلي خيلي ممنونم ازت ، واقعا در حقم لطف كرديد
دستش رو تو هوا تكون داد : اوه چقدر تعارفي هستي تو ، بشين ببينم ، مگه تو راهرو حلوا خيرات ميكنن كه اينقدر عجله
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
داري
نشستم سر جام : نه آخه .....
آخه بي اخه ، اينجا فقط من و سوگنديم قرار نيست كسي ديگه ام بهمون اضافه بشه ، بمون ديگه
سرم رو تكون دادم و ايليا رو خوابوندم كنارم و كيفم رو گذاشتم رو پام چشم دوختم به مريم : چند ساله ازدواج كرديد؟
همونطور كه واسم چاي ميريخت سريع گفت : 9 سال و سه ماه و 12 روز ، تو چي؟
فنجون چاي رو ازش گرفتم : چه دقيق ، من يه سال وخرده اي
از تو ساك كنار دستش يه بسته بيسكويت باز كرد و گرفت جلوم : من و شوهرم تو دانشگاه شيراز باهم آشنا شديم ، من مترجمي زبان شيراز قبول شده بودم و شوهرمم شيرازي بود ، خانواده هامون مخالف بودن ، مامان باباي من ميگفتن دختر به غريبه نميدن و خانواده احمدم اصلا ما رو آدم حساب نميكردن آخه پدر شوهرم خيلي پول داره اما ما عقب نشيني نكرديم احمد از خانواده اش جدا شد و باباش از ارث محرومش كرد و گفت ديگه همچين پسري نداره ، منم اينقدر گريه و زاري راه انداختم و كتك خوردم تا بابام اجازه داد اما اونم مثه باباي احمد گفت فكر ميكنه كه من مردم جشن عروسي نداشتيم اما من قشنگ خوشبختي رو حس ميكردم ، دو سال شيراز زندگي كرديم خدايش خيلي سخت بود ، پدر شوهرم هي واسمون پيغام ميفرستاد و تا ميتونست سنگ جلو پامون مي انداخت تا زندگيم رو خراب كنه ، تقريبا هم داشت موفق ميشد كه احمد انتقالي گرفت و رفتيم مشهد با دست چشماش رو فشار داد : ببخشيد سرت رو درد اوردم
نه اصلا اينطور نيست به چاي ام اشاره كرد : سرد شده بده عوضش كنم ، ميدونم پر حرفي كردم ، من اصولا آدمي نيستم كه زندگي ام رو واسه كسي تعريف كنم اما الان واقعا احتياج دارم كه با يكي حرف بزنم ، سه سال پيش با احمد و سوگند با قطار ميرفتيم
اصفهان ، يادمه يه خانمه تو كوپه امون بود همين كه قطار شروع به حركت كرد شروع كرد كل زندگيش رو تعريف كرد اونموقع با خودم گفتم چه معني ميده آدم زندگي خصوصيش رو واسه يكي ديگه تعريف كنه الان ميفهمم كه اون زن بدبخت چه فشاري روش بود كه نشسته واسه ما درد دل كرد ، ميخواسته اينجوري خودش رو خالي كنه ، منظورم رو ميفهمي؟
سرم رو تكون دادم ، پا شد و روكش روي سوگند رو مرتب كرد و يه نفس عميق كشيد و برگشت ايليا رو بغل كرد و سرجاي خودش خوابوند و نشست كنارم و لبخندي زد : رفته بودم ديدن خانواده شوهرم اما تو خونه اشونم رام ندادن ، اصلا ناراحت نشدم ، وقتي باباي خودم تو خونه رام نداد نبايد از پدر شوهرم انتظار داشته باشم كه رام بده ، اونا كه فكر ميكنن پسرشون رو ازشون دزديم
واسه چي رفته بودي؟
من و احمد خيلي زندگي خوبي داشتيم وقتي سوگند بدنيا اومد هم بهتر شد اما خدا قربون مصلحتت برم ، يه سال پيش احمد تصادف كرد و رفت تو كما سه چهار ماهي تو كما بود و بعدش ما رو تنها گذاشت و خودش رفت.....
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 18 از 19:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هرگز رهایم نکن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA