انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 19 از 19:  « پیشین  1  2  3  ...  17  18  19

هرگز رهایم نکن


مرد

 
خيلي سعي ميكرد گريه نكنه اما نتونست من رو بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن ، منم همراهيش كردم ، اون زودتر از من خودش رو جمع و جور كرد : واي ببخشيد ناراحتت كردم ، رها بسه گريه نكن ، بخدا شرمنده ، اشكام رو پاك كردم : خواهش ميكنم عزيزم ، خب بعدش چي شد
هيچي من موندم و سوگند ، اولش ديوونه شده بودم اصلا باور نميكردم ، خدا خيرش بده همسايه مون رو ميگم اون زير بال و پرم رو گرفت و جمع و جورم كرد ، نمي دونم چرا اما تو جامعه ما تا ميفهمن بيوه اي يا طلاق گرفته اي همه نگاه ها بهت عوض ميشه ، همه ازت فاصله ميگيرن انگار جذامي هستي ، بعد از احمد من خيلي تنها شدم همه دوستام ازم فاصله گرفتن نميدونم شايد فكر ميكردن من ميخوام شوهرشون رو ازشون بگيرم ، شايد حق داشتن شايد به منم اعتماد نداشتن خلاصه هرچي ، بقيه اشم كه گفتم ، رفتم سراغ پدر مادر خودم و احمد كه حسابي بهم لطف داشتن و من رو شرمنده خودشون كردن
دستش رو اورد بالا و به ساعتش نگاه كرد : اوه ساعت 12 هستش ، بهتر بخوابيم
*********************
خم شدم سوگند رو بوسيدم : خداحافظ خوشگله خاله
چرخيدم طرف مريم : ببخشيد ديشب هم بهتون زحمت داديم هم ايليا با گريه هاش نذاشت بخوابيد
گونه ام رو بوسيد : تو ببخش ديشب سرت و درد اوردم و گريه ات انداختم ، مطمئني دوستت مياد دونبالت
سرم رو تكون دادم ، مريم دست سوگند رو گرفت و دوباره خداحافظي كرد و رفت ، منم رفتم رو يه صندلي گوشه سالن نشستم ، نيم ساعت از رفتن مريم ميگذشت كه رفتم بيرون و يه ماشين دربست گرفتم ، از راننده خواستم جلوي يه عابر بانك نگه داره ، از حسابم دويست تومن پول برداشتم و ايندفعه از راننده خواستم من رو ببره حرم تو ماشين چشمم كه افتاد به گنبد طلاي امام رضا شروع كردم به گريه كردن ، راننده از تو آينه نگام كرد و لبخند زد : التماس دعا
از ماشين پياده شدم و كرايه رو حساب كردم ، رفتم سمت بازار و واسه خودم چادر رنگي خريدم و رفتم تو حرم ، پام رو كه تو حرم گذاشتم شروع كردم بلند بلند گريه كردن همه برگشته بودن و به من نگاه ميكردن اما من بي اعتنا به همه اشك ميريختم و تو دلم با امام رضا صحبت ميكردم و همه ي اتفاقاي كه افتاده بود رو تعريف ميكردم ، با صداي گريه ي ايليا به خودم اومدم ، خودش رو خيس كرده بود با هزار مصيبت دستشويي رو پيدا كردم و اونجا عوضش كردم بعد خودم وضو گرفتم و رفتم تو صحن ، زيارت نامه برداشتم و همونجور كه گريه ميكردم شروع كردم به خوندن ، بعد از نماز بود كه بالاخره دل كندم و از خادم آدرس نزديكترين مسافر خونه رو گرفتم واز حرم رفتم بيرون ، از چندتا مغازه دار آدرس مسافر خونه رو پرسيدم تا پيداش كردم ، زير لب صلوات فرستادم و رفتم داخل ، پيرمردي كه اونجا بود وقتي ديد تنهام بهم اتاقنداد و گفت كه اينجا جاي خوبي واسه يه زن تنها نيست
ازش آدرس يه مسافر خونه ديگه رو گرفتم ، وقتي نگاه هيز صاحب مسافر خونه رو ديدم پشيمون شدم و سريع اومدم بيرون ، نميدونستم بايد چيكار كنم ، داشتم بي هدفم تو خيابون ميرفتم كه چشمم افتاد به يه سيسموني فروشي ، رفتم داخل و چند دست لباس و پوشاك واسه ايليا خريدم و بعد رفت يه اغذيه فروشي و واسه خودم ساندويچ گرفتم ، ساندويچ رو به زور خوردم و باز رفتم طرف حرم شب اول رو تو حرم خوابيدم ، خواب كه نه كل شب از ترس بيدار بودم و حواسم به ايليا بود ، ميترسيدم بچه رو بدزدن ، نزديك هاي صبح بود كه ديدم نميتونم تحمل كنم ، بلند شدم و رفتم تو دستشويي و صورتم رو شستم و ايندفعه شروع كرد به قدم زدن ، واقعا نميدونستم چيكار بايد بكنم ، ميدونستم همه الان فهميدن كه من فرار كردم و دنبالم هستم ، چند دفعه به سرم زده كه برم به خونه زنگ بزنم و بگم كه مشهد هستم اما وقتي ايليا رو نگاه ميكردم پشيمون ميشدم ، به هيچ قيمتي حاضر نبودم از ايليا جدا بشم ايليا رو بوسيدم كه اخم كرد و تو خواب گريه آرومي كرد و بعد خنديد ياد مامان جون افتادم چون هميشه اين مواقع ميگفت : شيطون مياد به بچه ميگه مامان و بابات مردن وقتي بچه مياد گريه كنه خدا يه فرشته اش رو از آسمون ميفرسته و اون مياد ميگه كه مامان و بابات زنده هستن و بچه خوشحال ميشه و ميخنده
سرم رو گرفتم بالا و ذل زدم به گنبد : يا امام رضا من به تو پناه اوردم ، به جوادت قسمت ميدم نذار بچه ام رو ازم بگيرن ، نذارزندگي ام از هم بپاشه ، هر چند الانم خرابه ، خودت كمكم كن
سرم رو كه اوردم پايين ، ديدم يه خانم رو به روم وايساده و با خنده نگام ميكنه ، سرم رو چرخوندم و پشت سرم رو نگاه كردم اما كسي نبود ، خانمه همونجور كه ميومد طرفم گفت : همه ميگن بدون آرايش وبا چادر خيلي تغيير ميكنم ، نظر تو چيه؟
وقتي ديد هيچ حركتي نميكنم ، گفت : رها منم مريم ، به همين زودي فراموشم كردي؟
دويدم سمتش و بغلش كردم و شروع كردم به گريه كردن ، مريم حسابي ترسيده بود اما گذاشت گريه كنم بعد از اينكه به هق هق افتادم ، من رو نشوند گوشه صحن و رفت برام آب اورد : بيا بخور
كاسه اب رو ازش گرفتم و زير لب تشكر كردم ، ايليا رو ازم گرفت و بوسيد : چطوري خوشگل خاله ، رها چرا بچه رو اين وقت صبح باخودت اوردي حرم؟گناه داره ، واسش شير خشك درست ميكردي ، ميذاشتي خونه دوستت بمونه ، خودت هم راحت زيارت ميكردي
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پايين ، آروم پرسيد : اتفاقي افتاده؟اگه مشكلي هست بگو شايد تونستم واست كاري بكنم وقتي ديد همچنان ساكتم ادامه داد : تو راه آهن ديدمت تنها اومدي بيرون و تاكسي گرفتي ، اينجا كسي رو نداري درسته؟
سرم رو تكون دادم : بهت دروغ گفتم ، من فقط نميخوام بچه ام رو ازم بگيرن ، من ....من .....بغض تو گلوم شكست و باز شروع كردم به گريه كردن
از تو كيفش دستمال در اورد و گرفت جلوم : خواهش ميكنم گريه نكن ، كي ميخواد بچه ات رو ازت بگيره؟ ببخشيد اين سوال رو ميپرسم تو ازدواج كردي؟
از سوالش جا خوردم ، سريع كيفم رو برداشتم و از توش شناسنامه خودم و ايليا رو در اوردم و گذاشتم جلوش ، شناسنامه ها رو برداشت و بدون اينكه بهشون نگاه كنه ، گذاشت رو كيفم : ببخشيد اين سوال رو پرسيدم بغضم رو فرو دادم : تو حق داشتي اين سوال رو بپرسي ، شايد خودم اگه يه روز يه زن جوون و با يه بچه سرگردون ميديم همچين فكري ميكردم ، چرا بهشون نگاه نكردي؟
لبخندي زد و نگاش رو به گنبد طلا دوخت : اون سوال يهو اومد تو ذهنم ، منم بدون فكر كردن ازت پرسيدم ، از عكس العملت جواب سوالم رو گرفتم ، بازم ببخشيد
هيچي نگفتم ، مريم بلند شد : پاشو دختر خوب ، بيا بريم خونه
با تعجب نگاش كردم كه گفت : پاشو ديگه مگه نگفتي دوستت مياد دنبالت؟خب من اومدم ديگه ، پاشو ديگه سرم رو تكون دادم : نه مزاحم ات نميشم ، هوا روشن بشه ميرم يه اتاق ميگيرم خودش رو ناراحت گرفت : دست گلت درد نكنه ، با اين حرفت نشون دادي كه منو دوست خودت نميدوني
لبخندي زد و ادامه داد : نكنه مامانت بهت گفته به حرف غريبه ها گوش ندي و باهاشون جاي نري؟
زير لب زمزمه كردم : مامانم....مامانم....دلم براش خيلي تنگ شده ، يعني دلش برام تنگ شده و از نبودم ناراحته؟
مريم سرش رو تكون داد : آره عزيزم حتما نگرانته ، رها بيا بريم خونه ما هم استراحت كن هم واسم تعريف كن كه چي شده ، بعدش اگه خواستي زنگ بزن به مامانت و بگو مشهد هستي
بي توجه به حرفاش لبخندي زدم و ادامه دادم : اون هيچ وقت دلش برام تنگ نميشه ، هميشه نقش مادر دلسوز رو واسم بازي كرد ، هر وقت اعتراض ميكردم بهم ميگفت دارم حسودي ريما رو ميكنم ، ريما خواهرمه ، بچه كه بوديم خيلي باهم خوب بوديم اما هرچي بزرگتر شديم فاصله هامون ببيشتر شد ، من دوتا داداشم دارم سعيد و رضا ، خيلي دوسشون دارم ، نه.....نه رضا رو دوس ندارم اون ميخواد من رو از بچه ام جدا كنه
دستم رو دراز كردم و ايليا رو از بغل مريم گرفتم ، آروم بوسيدمش : من بچه ام رو دوس دارم ، اين همدم همه روزاي سياه زندگي ام بوده ، وقتي هيشكي نميدونست هستش من همه حرفام رو به ايليا ميزدم ، ميفهمي چي ميگم؟
مريم زير بغلم رو گرفت و بلندم كرد : اره عزيزم ، حالا بيا بريم خونه آخه منم بچه ام رو دوس دارم و ميدونم اگه الان از خواب بيدار بشه و ببينه من نيستم از ترس زهره ترك ميشه ، از ساعت 2 اينجام ، الانم ميخواستم برم خونه كه تو رو ديدم ، ناز نكن ديگه ، بيا بريم
*******
مريم در رو باز كرد و آروم گفت : بفرما داخل ، تعارفم نكن كه سوگند بيدار ميشه
لبخندي زدم و كفشم رو در اوردم و رفتم داخل ، به اتاق رو به رو اشاره كرد : ايليا رو اونجا بخوابون ، خواستم تشكر كنم
كه گفت : دوس جون برو ديگه رفتم تو اتاق ، اتاق نسبتا كوچيكي بود ، يه گوشه اتاق رختخوابها رو چيده بود ، كنارش يه ميز درب و داغون بود كه يه عالمه كاغذ روش بود ، يه روكش برداشتم و پهن كردم و ايليا رو خوابوندم مامانم هميشه از دستم ميناليد ميگفت خيلي شلخته ام ، راستم ميگفت ، آبروم رفت اما مهم نيست من رو تو كه از اين حرفا باهم نداريم ، خانمي تو چرا وايسادي؟
با تعجب نگاش كردم : چيكار كنم
خنديد : آهان فهميدم ، تو چرا اينقدر خجالتي هستي؟من الان بر ميگردم
سريع از اتاق رفت بيرون و چند ثانيه بعد با يه عالمه لباس اومد داخل : بيا عزيزم هر كدوم رو كه خواستي بردار وقتي ديد مات نگاش ميكنم ، تاپ قرمز و دامن مشكي بلندي رو برداشت و گرفت جلوم : به نظر من اين بهتره ، تازه خريدمش دو سه بار بيشتر نپوشيدمش ، تميزه لباس رو ازش گرفتم ، روم نميشد جلوش لباسم رو عوض كنم ، وقتي ديد هيچ كار نميكنم ، ابروهاش رو انداخت بالا : نكنه دلت نمياد بپوشي؟
سريع گفتم : نه نه اين چه حرفيه ميزني؟ مانتوم رو در اوردم و لباسم رو عوض كردم : مرسي راحت شدم
در حالي كه كنار ايليا رختخوابم رو پهن ميكرد گفت : ببين من خيلي راحتم ، تو با راحت بودن من مشكلي كه نداري؟
سرم رو تكون دادم : نه خيلي خوبه
خب پس تو ام با من راحت باش ، خب فعلا خداحافظ ، خوب بخوابي
خواست از اتاق بره بيرون كه صداش زدم : مريم جون
برگشت طرفم : جان؟
تو نميخواي زندگي من رو بدوني؟اينكه كي ام؟چرا اومدم مشهد؟
لبخندي زد : روز رو كه از مون نگرفتن ، فردا صبح سين جيم ات ميكنم ، فعلا شب بخير ، راستي اگه آب خواستي تو يخچاله ، من برم كه خورشيد طلوع كرد اما ما هنوز نخوابيديم
با صداي سوگند چشمام رو باز كردم ، بالاي سر ايليا نشسته بود و با ذوق ميگفت : مامان ايليا چشماش رو باز كرده ، بغلش كنم؟
تو جام نشستم ، سوگند سرش رو انداخت پايين و با صداي كه به زور شنيده ميشد سلام كرد و از اتاق رفت بيرون ، صداش زدم : سوگند جون كجا رفتي؟مگه نميخواستي ايليا رو بغل كني؟
مريم در حالي كه سوگند پشت سرش قايم شده بود اومد تو اتاق : سلام صبح بخير
در حالي كه پتو رو جمع ميكردم ، جوابش رو دادم ، ايليا شروع كرد به غرغر كردن ، مريم اومد جلو : اينا رو ول كن ، برو غذاي مرد خونه رو بده كه الانه شاكي بشه و صداش در بياد
الان ميرم ، خواستم پتو رو بذارم رو بقيه رختخوابها كه مريم نذاشت : برو به بچه برس در ضمن رها تو تازه زا هستيا ، يه خورده مراعات كن رفتم ايليا رو بغل كردم : نگران نباش چيزيم نميشه
به سن من كه رسيدي هزارتا درد گرفتي اونموقع به حرف من ميرسي ، تازه امروز ميريم دكتر ، تا هم ايليا رو معاينه كنه هم جاي بخيه هاي تو رو ببينه نگران نگاش كردم : مگه ايليا مريضه؟
خنديد : نه عزيزم ، آخه تو با بچه 15 روزه تو حرم بودي اونجام كه همه جور آدمي هست ، يه معاينه كوچك كنه ضرر كه نداره سرم رو تكون دادم : هر چي تو بگي ، فقط بعدش بريم يه اتاق.....
پريد تو حرفم : بايد بازارم بريم ، لباسهاي من واست گشادن ، تازه بايد واسه شاخ شمشاد هم وسيله بخريم
سوگند خنديد : مامان منم با خودت ميبري؟
ايليا رو گذاشتم رو زمين : آره خاله اگه تو نياي كه ما خريد نميايم
بعد از خوردن صبحانه مريم سوگند رو برد كلاس نقاشي و منم اول به همه جاي خونه سرك كشيدم ، خونه نقلي نسبتا قديمي بود ، وسط حياطش يه حوض پر از ماهي قرمز بود دور تا دورخونه هم پر از گلدون بود ، گلدون ها رو آب دادم و رفتم تواشپزخونه ، ظرف هاي تو سينك رو شستم ، داشتم واسه ناهار كو كو سيب زميني درست ميكردم كه مريم برگشت :
به به چه بوهاي خوبي مياد ، سلام
لبخندي زدم : سلام ، ببخشيد تو خونه ات فضولي كردم مانتوش رو در اورد و گذاشت گوشه آشپزخونه ، از تو بشقاب يه كوكو برداشت گاز زد : اوف سوختم ، اتفاقا كار خوبي كردي ، چون من امروز اصلا حال غذا درست كردن رو نداشتم ، يه عالمه برگه تصحيح نشده دارم ، بهت گفتم دبير زبان دبيرستان دخترانه هستم؟
ابروهام رو انداختم بالا : نه فقط گفته بودي كه زبان خوندي سرش رو تكون داد : خب من دبير زبانم ، معلومه تازه كاريا؟
وقتي ديد متوجه منظورش نشدم گفت : دستپختت مثه اولاي خودمه ، كوكوهات نمك نداره
از آشپزخونه رفت بيرون و چند دقيقه بعد درحالي كه ايليا رو بغل كرده بود اومد تو آشپزخونه : الهي خاله قربونش برم ، ماشالله هزار ماشالله خيلي آرومه زير گاز رو خاموش كردم : بيداره؟
آره ، داشتم لباسم رو عوض ميكردم كه سنگيني يه نگاه رو حس كردم ، سرم رو چرخوندم كه ديدم بله يه پسر چش در اومده اي زوم رو بدن لخت من ، بيا اين پسر چش ناپاكت رو بگير ، ميترسم كار دستم بده
ايليا رو بغل كردم و بوسيدمش كه مريم پرسيد : فقط لب و چال رو گونه اش شبيه توهه
ذل زدم به ايليا و آروم گفتم : بيشتر شبيه عليه شوهرت؟
سرم رو تكون دادم : آره بيشتر شبيه اونه مخصوصا چشماش ، سونوگرافي گفته بود دختره ، وقتي تو بيمارستان خاله ام بهم گفت پسره تعجب كرد ، من عروس خاله ام هستم
با گريه كل زندگي ام رو واسش تعريف كردم و مريم پا به پاي من باهام اشك ريخت : چرا همون اول به خانواده ات نگفتي؟
شونه هام رو انداختم بالا : اگه ميگفتم كه همون موقع طلاق ميگرفتن و مينا راحت ميومد جاي من ، الان درسته ديگه علي رو ندارم اما حداقل ايليا رو دارم كه سرش رو تكون داد : نميدونم چي بگم ، چطور عقدشون كردن وقتي علي ميگفت باهاش رابطه نداشته؟
تو كلانتري باباي مينا علي رو زد ، ازش شكايت كرد ، ميخواستن بازداشتش كن و ماموره داشت زنگ ميزد به عمو محمد ، علي هم وقتي ديد پاي خانواده اش داره مياد وسط گردن گرفت و عقدشون كردن ، اما به من ميگفت كه كار اون نبوده
لبخند تلخي زد : الله و اعلم ، خدا بهتر ميدونه ، حالا تو ميخواي چيكار كني؟ نميشه كه تا ابد اينجوري زندگي كني پول دارم امروز ميرم دنبال خونه واسه اجاره
نگاه معني دار بهم انداخت : من واسه خونه بهت نگفتم ، اونكه اينجا ميموني ، نگاه كن عزيزم منكه شوهرم مرده و همه همسايه ها من رو ميشناسن يه عالمه حرف پشت سرم ، يه عالمه نگاه مرداي فرصت طلب ، اينجوري زندگي كردن آسون نيست ، كافيه به يه مرد بخندم يا يه مرد غريبه بياد جلوي در خونه ام تا همسايه ها بهم وصله بچسبونن كه هرزه ام كه هر روز با يكي ام تو ميگي من چيكار كنم؟برگردم خونمون؟
از جاش بلند شد و از تو كابينت سفره رو در اورد : حالا يه مدت اينجا باش ، تا ببينيم چي ميشه ، منم به همسايه ها ميگم خواهرم هستي ، فقط قبلش بايد مخ سوگند رو شست و شو بديم كه يه دفعه لو نده
*****
داشتم تو حموم لباس ها رو ميشستم كه سوگند در حالي كه ايليا رو بغل كرده بود اومد دم حموم : خاله رها ، ايليا بو ميده اومدم عزيزم
دستم رو شستم و رفتم بيرون ، ايليا تا من رو ديد شروع كرد به دست و پا زدن و خنديدن ، 47 روز از اومدن به مشهد ميگذشت همچنان خونه مريم بودم و به هيچ عنوان نميذاشت برم دنبال خونه بگردم ، من كاراي خونه رو ميكردم و از سوگندمواظبت ميكردم ، مريم هم با خيال راحت ميرفت مدرسه ، چند تا شاگرد خصوصي هم گرفته بود
ايليا رو پوشك كردم و گذاشتمش كنار سوگند كه داشت تلويزيون ميديد : سوگند گرسنه ات نيست
بدون اينكه از تلويزيون چشم برداره گفت : نه صبر ميكنم تا مامان بياد
رفتم بقيه لباس ها آب كشيدم ، سبد لباس ها رو برداشتم رفتم تو حياط ، داشتم رو بند پهنشون ميكردم كه در حياط باز شد ومريم اومد داخل : سلام رها خانم ، خسته نباشي
همونجور كه پشتم بهش بود ، شلوار ايليا رو گيره زدم : سلام ، شما خسته نباشي ، زود اومدي؟ميخوام با سوگند دوتايي بريم شهربازي ، خيلي وقته باهاش بيرون نرفتم
با لبخند چرخيدم طرفش : نامرد دوتاي............
لبخندم محو شد ، با تعجب مريم رو نگاه كردم و عقب عقب رفتم : چرا من بهت اعتماد كردم ، چطور دلت اومد
قبل از اينكه بهشون اجازه ي حرف زدن بدم ، دويدم سمت خونه ، ايليا رو بغل كردم و رفتم تو اتاق ، در رو بستم و پشت در نشستم ايليا رو به خودم فشردم : واي خدا چيكار كنم؟اومده بچه ام رو ازم بگيره
بعد از چند لحظه چند ضربه به در زده شد و كسي دستگيره در رو فشار داد ، از پشت در داد زدم : واسه چي اومدي؟ازت متنفرم متنفر دروغگويي كثافت
مريم جواب داد : رها باز كن درو داري اشتباه ميكني ، علي اومده تا همه چيز رو توضيح بده
حداقل تو به من دروغ نگو ، با مينا اومده چي رو توضيح بده؟ اينكه طلاقش نداده؟ميدونم اومده دنبال ايليا ، ميدونم ازم خسته شدي وميخواي از شرم خلاص بشي ، من ميرم اما با بچه ام ، نميذارم كسي ازم بگيردش
با صداي داد من در اتاق باز شد و يه پرستار پشت سر اون رضا و سعيد اومدن داخل ، پرستار سعي كرد جلوي من رو كه خودزني ميكردم رو بگيره اما وقتي ديد نميتونه ، از سعيد خواست كه بره دكتر رو صدا كنه ، چند لحظه بعد دكتر ويه پرستاره اومدن و به من آرامبخش تزريق كردن و من خواب رفتم
هوا تاريك شده بود كه دوباره چشمام رو باز كردم ، ايندفعه رضا بجاي مريم كنارم بود ، وقتي ديد بيدار شدم سريع از اتاق رفت بيرون و با پرستار برگشت ، پرستار تو سرمم چيزي تزريق كرد و رفت بيرون
چرخيدم و پشتم رو كردم به رضا : برو بيرون
دستش رو فرو كرد تو موهام : خواهري........
با صداي كه ميلرزيد گفتم : گفتم برو بيرون
رضا رفت بيرون ، چشمام ميسوخت اما نميتونستم گريه كنم ، احساس خفه گي بهم دست داده بود و به زور نفس ميكشيدم ، در باز شد و سعيد سرش رو از لاي در اورد داخل : پيشت
محلش ندادم ، اومد داخل روبه رو وايساد : سلام عليكم خواهر گلم
چشمام رو بستم ، همه ي بدنم ميلرزيد ، دستش رو گذاشت رو دستم : پاشو نميخواد موش مردگي دربياري ، سپرده ام كسي دعوات نكنه ، خانم دو ماه با يه بچه 15 روزه اش گم و گور شده حالا هم كه با هزار زور و بدبختي پيداش كرديم واسمون قر و قميش مياد ، رها خانم الان من و رضا دو برادر با غيرت بايد بزنيم له و لورده ات كنيم نه اينكه تو بخواي مارو بندازي بيرون چشمام رو باز كردم و نگاش كردم كه دستاش رو گرفت بالا : من غلط كردم فقط اگه بهتون بر نميخوره جواب اين سوال منو بده ، چرا فرار كردي؟
به زور گفتم : رضا داشت با دوستش حرف ميزد ميگفت كه طلاق ميگيرم و ايليا رو ميديم به علي.............سعيد اگه من رو دوس داري با رضا برو واسم دعا كن كه بميرم
سعيد نشست گوشه ي تختم : اولا ما هيچ جا نميريم ، رها خواهشا ، جون ايليا به حرفاي من قشنگ گوش بده باشه؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سرم رو تكون دادم و اون ادامه داد : اوني كه رضا باهاش حرف زده و اون حرفا رو بهش زده سجاد بود ، دوس مشترك من و علي و رضا ، اون روز بعد از رفتن شما من رفتم شركت سجاد ، آخه علي اونجا بود ، علي وقتي فهميد چي شده زنگ زد به موبايل رضا كه جواب نداد موبايل توهم كه جواب ندادي و بعد خاموشش كردي ، بعد ما سه تايي رفتيم فرودگاه كه اونجا نبوديد و اسمتون تو ليست پرواز نبود ، بعد علي از سجاد خواست به بهونه احوال پرسي زنگ بزنه به رضا و ببينه كجا هستيد ، رضا هم كه فهميده سجاد واسه چي زنگ زده اون حرفا رو زده كه سجاد به علي بگه و علي رو بترسونه كه تو ميشنوي و ميذاري ميري ، ديوونه ميدوني تو اين چند وقت چي كشيديم؟به كجاها سر زديم؟عمه بيچاره به زور آمپول و قرص سرپا هستش ، مامان جون چند دفعه تا دم سكته رفته ، كار همه شده بود نذر و نياز كه تو پيدا شي مريم بهتون زنگ زد كه مشهديم؟
ابروش رو انداخت بالا : نه ، وقتي از حسابت پول برداشتي فهميديم مشهدي اما نميدونستيم كجاش؟الان دوهفته هست كه مشهديم ، ديگه عكست رو داديم روزنامه چاپ كرد ، ديگه داشتيم نااميد ميشديم كه مريم خانم زنگ زد گفت تو رو ديده ، بعد آدرس ما رو گرفت اومد هتل ، اول گفت تو خط واحد ديدت و تو واسش درد دل كردي ، وقتي همه چيز رو مو يه مو واسش تعريف كرديم و اون موقع آدرس داد
بغض كردم : آدرس داد كه بيايد ايليا رو ازم بگيريد
لبخند زد : نه خانم عجول ، آدرس داد كه بيايم هر دوتاتون رو ببريم ، اما رها خانم تا ما رو ديد ديوونه بازيش گل كرد و باز واسه خودش بريد و دوخت
آروم گفتم : مينا اونجا بود كنار اون ، الانم بچه ام رو ازم گرفتن
ابروش رو انداخت بالا : كنار كي؟
لبم رو گاز گرفتم و بعد ازچند ثانيه بغضم شكست : علي...........
دستم رو گذاشتم رو صورتم و شروع كردم به گريه كردن
سعيد به زور دستم رو از رو صورتم برداشت : گريه نكن ، رضا ازش خواست با ما بياد ، چون ميدونستيم حرف ما رو باور نميكني در ضمن كسي ايليا رو ازت نگرفته ايليا الان تو بغل علي خوابه
پوزخندي زدم كه گفت : ميخواي ببينيش؟
سريع سرم رو تكون دادم : كجاست؟
تو بيمارستان كه نميشد بياريمش ، با علي تو ماشين هستش ، الان ميرم ميارمش
سعيد رفت بيرون ، نيم ساعت از رفتنش ميگذشت كه در باز شد ، لبخندي زدم و سعي كردم از تخت بيام پايين كه خشكم زد
مينا آروم در رو بست : سلام
داشتم زمين ميخوردم كه دويد طرفم و خواست كمكم كنه ، دستش رو پس زدم : به من دست نزن عوضي
دستش رو پس كشيد با نفرت بهش نگاه كردم : ديگه چي ميخواي؟همه چيزم رو ازم گرفتي؟زندگي مو ، عشق ام رو ، بچه امو ، ديگه چي ميخواي از جونم؟واسه چي اومدي؟ببين ديگه هيچي ندارم كه بخواي ازم بگيري
بدون اينكه حرفي بزنه گريه ميكرد ، رو تخت دراز كشيدم و ملافه رو كشيدم رو صورتم : گمشو بيرون
صداي قدم هاش و بعد باز و بسته شدن در رو شنيدم ، فكر كردم رفته سرم رو بيرون اوردم ، جلوي در وايساده بود : بهت حسودي ام ميشد ، از همون موقع كه باهم دوس شديم ، هر كاري كردم كه ازت سر باشم ، حسودت بودم اما دوستت هم داشتم ، من عاشق كيوان بودم اما كيوان همه ي حواسش به تو بود ، تو هم اصلا حواست نبود ، خودم رو كشتم تا بالاخرهكيوان من رو ديد ، وقتي بهم پيشنهاد دوستي داد رو ابرها بودم ، وقتي بهت گفتم جا خوردي و نصيحتم كردي كه گولش رو نخورم من اوموقع فكر كردم حسوديت شده من و كيوان باهم خيلي خوب بوديم اما يه چيزي خيلي اذيتم ميكرد ، اون بيشتر اوقات در مورد تو ازم ميپرسيد ، اينكه چيكار مي كني؟چي دوس داري؟كجا رفتي؟كي تولدته.............
منم بيشتر اوقات ازت بدگويي ميكردم ، تا اينكه با علي عقد كردي ، وقتي بهش گفتم از اين رو به اون رو شد ، بيچاره خيلي غصه ميخورد ، اما من خوشحال بودم چون شده بودم سنگ صبور كيوان ، كيوان بهم وابسته شده بود ، روزي سه چهار بار بهم زنگ ميزد و باهام صحبت ميكرد عقد پگاه كه بود ، تو تهران بودي ، زهرا هم مريض بود بهم زنگ زد كه نمياد ، من تنها بودم زنگ زدم به پگاه خواستم يه بهونه اي جور كنم و بگم كه منم نميام ، كه اون گفت اگه بخاطر اينكه تنهايي ميخواي نيايي جشنشمون مختلطه ، با داداشت بيا ، بعد از اينكه تلفن رو قطع كردم زنگ زدم به كيوان ازش خواستم كه به عنوان داداشم باهام بياد ، اونم قبول كرد ، بعد رفتم سراغ مامانم ، ميدونستم كه مامان اجازه نميده تنهايي برم و خودش باهام مياد ، به مامانم گفتم كه حال زهرا بده و عسام خونه نيست ازش اجازه گرفتم كه شب برم پيش زهرا ، مامانم قبول كرد لباسام رو ريختم تو كوله ام رو رفتم خونه كيوان اينا ، قبلش بهم گفته بود كه مامان و باباش خونه نيستن ، اونجا آماده شدم و باهم رفتيم جشن ، موقع معرفي كردن به عنوان داداشم معرفيش كردم مينا ساكت شد بعد از چند دقيقه گفت : رها كاشكي نرفته بودم ، كاششكي اون شب تو خونمون مونده بودم ، كاشكي مامانم ميفهميد كه دارم دروغ ميگم نفس عميقي كشيد و ادامه داد : وقتي كيوان ليوان مشروب رو گرفت جلوم دستش رو پس زدم و گفتم اهل اين چيزا نيستم ، خنديد و شونه هاش رو انداخت بالا و خودش خورد بعد باهم رفتيم وسط و شروع كرديم به رقصيدن ، اونموقع رو ابرها بودم ، موقع برگشت منم مثه كيوان مست بودم ، كيوان ازم خواست شب خونه اشون بمونم ، منم هيچي حاليم نبود قبول كردم ، صبح تو بغل كيوان از خواب بيدار شدم و فهميدم چه غلطي كردم ، من گريه ميكردم و كيوان ميخنديد و دائم ميگفت : خودت خواستي من كه مجبورت نكردم ، بعدش چه فرقي ميكنه ، آخرش كه تو مال من ميشي
منم با اين حرفش ذوق كرد و گذاشتم همه چيز رو فراموش كردم و گذاشتم دوباره بهم نزديك بشه ، چند روزي بود كه هرچي به موبايلش زنگ ميزدم خاموش بود ، با ترس و لرز پاشدم رفتم جلوي خونشون مامانش اومد جلوي در ، مونده بودم كه بهش چي بگم كه اون يه بسته رو گرفت طرفم و گفت : اينا رو كيوان قبل از رفتش داد گفت از طرف من از آقا سينا معذرتخواهي كن ، آخه سفر يهويي شد
كيوان رفته بود مالزي پيش دايي اش و ديگه قصد برگشت نداشت ، منم مونده بودم با يه بي آبرويي بزرگ ، تو اون پاكتي كه مامانش داده بود يه نامه بود ، تو نامه ازم معذرت خواهي كرده بود و گفته بود از اولش فقط بخاطر نزديكي به تو باهام دوس شد و بعدش وابسته هر خط از نامه رو كه ميخوندم بيشتر از تو متنفر يشدم ، ميدونستم تقصير خودم بود اما من تو رو مقصر ميدونستم فكر مي كردم تو باعث شدي كه اون من رو نبينه وقتي تو از عشق علي و زندگي خوبت واسه ي ما تعريف ميكردي من آتيش ميگرفتم من زندگي ام تباه شده بود اما تو خوش و خرم داشتي زندگي ات رو مي كردي ، رفتم سر راه علي ، روز اول از جلوي در خونه ي خاله ات تعقيبش كردم و جلوي دندونپزشكي وانمود كردم كه تصادفي ديدمش ، واسه اولين قرار بهش گفتم كه تو واسش يه بسته فرستادي ، خيلي خوشحال شد و فوري قبول كرد كه بياد ، منم قرار كوه رو باهاش گذاشتم ، اونجا عروسك قرمز تو ماشينش رو ديدم ، اونجا حرف رو كشوندم به سليقه بهش گفتم رها خيلي از شما تعريف مي كنه مخصوصا از سليقه اتون ، اونم گفت معلوم خوش سليقه ام چون رها رو انتخاب كردم ، منم تاييد كردم ، خودش عكسايي كه تو اتاقش گرفته بوديد رو بهم نشون داد ، دفعه بعد جلوي در شركت جلوش سبز شدم ، موهاش رو كوتاه كرده بود ، وقتي بهش گفتم تغيير كرديد؟
خنديد گفت آره موهام رو كوتاه كردم دوستم ميگه شبيه جوجه تيغي شدم ، بعدشم كه من به تو گفتم تا زجرت بدم ، وقتي ناراحتيت رو ميديم خوشحال ميشدم ، وقتي پليس گرفتمون ديگه ناچار شدم كه بگم با علي بودم ساكت شد و يه خورده فكر كرد : ديگه بهت چي گفته بودم؟......آهان خال پشت كمرش ، يادته يه عكس بهم داده بودي واست درست كنم ، شمال رفته بوديد با مهتا اينا ، تو اون عكس لب ساحل علي و عارف لخت بودن كه داشتن تو ورو چال ميكردن ، علي پشتش به دوربين بود وقتي داشتم عكس رو درست ميكردم خال كمرش رو ديدم ، اون شب يه دفعه يادم افتاد ، اون روزم كه رنگ لباسش روگفتم داشتم از سوپر ماركت برميگشتم كه ديدمش اما اون من رو نديد بعد از عقد ديوونه شده بودم فقط ميخواستم زجرت بدم ، وقتي فهميدم حامله اي خواستم بيام همه چيز رو واست تعريف كنم كه مامان اومد اون حرفا رو زد ، باز من حسوديم شد و اون حرفا رو زدم ، بعد از چند ماه همه چيز رو واسه سينا تعريف كردم قرار شد بيام خونتون و واست تعريف كنم كه اون روز با علي دعوام شد و بعد تو بي هوش شدي و بردنت بيمارستان ، سينا رفت واسه سعيد همه چيز رو تعريف كرد و دو روز قبل از رفتن تو ما از هم جدا شديم
سرم رو بين دستام گرفته بودم و گريه مي كردم ، مينا اومد كنار تختم و از تو كيفش يه پاكت در اورد و گذاشت كنار رو تخت : اين نامه اي كه كيوان واسم نوشته بود ، اگه حرفام رو باور نميكني بخونش
نامه رو بدون اينكه بخونم گرفتم طرفش : هيچوقت فكر نمي كردم صميمي ترين دوستم كسي كه مثل خواهر دوسش داشتم باهام اين كار رو بكنه ... تو اين چند وقت همش به اين فكر مي كردم كه يعني من دل علي رو زده بودم يا ازم خسته شده بود كه رفته با يكي ديگه ... همش مي گفتم يعني اونهمه عشق و علاقه اي كه ازش صحبت ميكرد همش دروغ بود؟!!
ميدوني تو اين مدت چقدر زجر كشيديم همش ميگفتم كاشكي مينا نبود كاشكي عاشقش نمي شدم و كاشكي و كاشكي هايي كه زندگي رو از من گرفته همش فكراي چرت و پرت تو فكرمه
من چطور اين محبت تو رو دوست عزيزم جبران كنم!! " دعا زير لب و خنجر در بغل "
هيچوقت فكر نميكردم اين همه بد باشي فقط برو ديگه نميخوام ببينمت .........
نامه رو گرفت و گذاشت تو كيفش : رها فقط ميتونم بگم شرمنده تم منو ببخش خداحافظ .
مينا از اتاق رفت بيرون ، منم اينقدر گريه كردم كه خوابم برد
صبح روز بعد با صداي گريه ايليا چشمام رو باز كردم ، ايليا رو كه كنارم بود رو بغل كردم و در حالي كه صورتش رو غرق بوسه ميكردم : سلام مامانم ، سلام پسرم
لباسم رو زدم بالا و خواستم بهش شير بدم كه صداي از پشت سرم گفت : سلام
چرخيدم ، علي پشت به پنجره وايساده بود و داشت من رو نگاه ميكرد ، سرم رو انداختم پايين و آروم جواب سلامش رو دادم
لبخندي زد و اومد طرفم ، دستش رو گذاشت زير چونه ام و سرم رو اورد بالا و ذل زد تو چشمام : بهتري دخملكم؟
اشكم جاري شد و سرم رو تكون دادم : ببخشي...........
با پشت دست اشكم رو پاك كرد و در حالي كه به من خيره بود گفت : ايليا از مامان بپرس چندتا دوسم داره ميون گريه لبخندي زدم : فقط يه دونه
اونم خنديد و من رو بغل كرد و خودش فشرد : پس هرگز رهايم نكن
پايان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 19 از 19:  « پیشین  1  2  3  ...  17  18  19 
خاطرات و داستان های ادبی

هرگز رهایم نکن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA