انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین »

هرگز رهایم نکن


مرد

 
بله
پشت موهات رفته تو آبها
من كه روسري سرم بود با تعجب نگاش كردم بعد برگشتم پشت سرمو نگاه كردم همه ي موهام از پشت بيرون بود و تو آب
با دست موهامو گرفتم : مرسي
واسه چي؟
كه بهم گفتي
خواهش ميكنم ؛الان ميرم لباسامو عوض ميكنم ميام كمكت
نميخواد گفتم كه خودم ميتونم
همنجور كه ميرفت تو خونه گفت : اينقدر رودربايسي نكن ، الان ميام
يه ده دقيقه اي ميشد كه رفته بود اما هنوز نيومده بود : اينم ما رو پيچوند
نه ، اومدم
اه تو اينجايي؟
ترسيدي؟
نه واسه چي؟
همينجوري ، ببخشيد دير اومدم تقصير اين سعيد بود نميذاشت بيام
گفتم كه خودم ميتونم
خنديد : پس واسه چي غر ميزدي؟
سعيد چي ميگفت؟
هيچي ، حالا من چيكار كنم؟
سعيد : برو خاك سياه به سرت كن ، خاك تو سر ، رها كه هنوز بهت جواب نداده اينقدر لوسش ميكني
باز تو حرف زدي؟اصلا دختر خاله ام هست دلم ميخواد كمكش كنم
آره ، فقط بخاطر اينكه دختر خاله اته ميخواي كمكش كني؟به عشق و عاشقيت هم ربط نداره ، به عربده زدن تو خوابت هم ربط نداره ، رها بخدا اين هر شب خواب تو رو ميبينه ، حالا چي ميبينه بماند
سرم و انداخته بودم پايين و محكم لبم رو گاز گرفته بودم
سعيد بسه ديگه ، چرا چرت و پرت ميگي؟
ديوونه ، تو مثلا عاشقي؟ الان بايد از اين فرصتي كه واست به وجود اوردم استفاده كني و يه مش دروغ تحويلش بدي نه اينكه سرخ و سفيد بشي ، بدو تو دروغاتو بگو تا من برم سر رضا روگرم كنم
بعد رفت من هنوز همون جور وايساده بودم
رها؟
آروم گفتم : بله
من خيلي دوست دارم خيلي ، تو هنوزم از م...
پريدم وسط حرفش : علي من ....اصلا نمي دونم
ميفهمم چي ميگي ، چون تا چند روز پيش فقط پسرخاله ات بودم اما يه دفعه بهت گفتن من دوست دارم ، رها من واسه بدست اوردن تو صبرم زياده خيلي زياد ، تا هر موقع كه ميخواي فكر كن
هنوز وايساده بودم : هوا گرمه گرمازده ميشي بهتره بريم داخل
بريم
بعد از ناهار كه دست پخت افتضاح سعيد بود همه با هم رفتيم خونه مامان جون ، تا رضا از همه خداحافظي كنه و بره بقيه آشش رو بخوره ، اين دفعه بر خلاف دفعه هاي قبل كلي گريه كردم
- سعيد : رهايي بسه؟ رضا رفته من كه هستم
- هر كي جاي خودش رو داره
- خوب من جاي خودم ، ميگم اين علي جاي رضا واست برادري كنه ، خوبه؟
علي چپ چپ نگاهش كرد
- من گفتم برادري ، تو چرا باور ميكني؟
- سعيد بدجنس نشو ديگه
- باشه خواهري ، هرچي تو بگي ، ميايد بريم بيرون؟مهمون من
سرم رو تكون دادم
- علي برو سيامكم صدا بزن بياد
- حالا كجا بريم؟
- بريم ...... تو حياط خوبه؟- اه سعيد
- من گفتم بيرون ، خوب حياطم بيرونه ديگه
- سعيد سر به سرش نذار
- اه اه ، آقاي عاشق
- بلند داد زدم : سعيد
دايي بهرام از اون طرف سالن به سعيد گفت : اه سعيد باز داري آتيش ميسوزوني؟چيكار رها داري؟
دايي مهرداد : رها ، دايي بيا پيش خودم
بلند شدم برم پيش دايي كه سعيد دستمو گرفت : بشين سر جات ، لوس ننر
- خودتي ، دستمو ول كن ميخوام برم پيش دايي
- باشه ميبرمت بيرون ، حالا خوب شد؟
- من نميام ، حتما بيرون هي ميخواي سر به سرم بذاري؟
- نه به جون رهايي
- به جون خودت ، تازه هي به من نگو رهايي
- خوب غلط كردم
سيامك اومد : چي شده كه سعيد به غلط كردن افتاده؟
علي واسش تعريف كرد : خوب رها نياد مگه چي ميشه؟
- نه حتما بايد بياد بعد به سيامك چشمك زد
- سيامك : آهان از اون لحاظ ، نه رها اگه تو نيايي منم نميرم
- خودتونيد ، فكر كردي من نميدونم امشب دعوتيد؟
- ما؟ كجا؟
- مهموني سهيلا خانم
- استغفرالله ، سهيلا ديگه كيه؟
- حالا هر كي ، ولي من نمي يام
- رها
- نه
- رها اگه تو باهامون نيايي كه مامان جون نميزاره ما بريم
- خوب نريد
- رها جون من؟
- عمرا
- جون سيامك؟
- اصلا
- جون علي؟
به علي نگاه كردم كه ذل زده بود بهم ، لال شده بودم كه خاله به دادم رسيد : خوب خاله باهاشون برو ديگه ، ميخواي اينجا
تنها بموني چيكار؟
- تنها نيستم الان سايه و فاطمه ميان
سعيد : عاشق شدي ها ، اونا كه صبح زود رفتن
- خب پس ميام
- سعيد از جاش بلند شد : اي قربون خواهرم برم من ، بيا بوست كنم
- بشين سر جات پررو
- رها بخدا قسم اگه من و تو محرم نبوديم منظورم اينكه مي تونستيم با هم ازدواج كنيم به جان مامان و بابام عمرا بهت
نگاه ميكردم چه برسه ازدواج
- واي نگو ، الان پس ميوفتم ، نه كه خيلي آش دهن سوزي هستي؟ فكر ميكنه كيه؟
- خاك تو سرت علي با اين انتخابت
- از دهنم پريد : از خداشم باشه
علي : از خدام كه هست البته اگه ...
- اوه آقا صبر كن ، من غيرت دارما
علي : اه خودت الان بحثو راه انداختي
- شرمنده علي جون ، اون موقع نقش من ، نقش پس دايي بود ولي الان نقش برادرو دارم فهميدي؟- بيا برو ، باورش شده
- سيامك : خوب بابا ، بريد آماده شيد
تو ماشين به سعيد گفتم : من مهموني نميام ها ، منو ببريد خونه مامان فخري
- لوس نشو ديگه
- همون كه گفتم والله برميگردم خونه ، اون وقت همه تون لو ميريد
- رها به جون سيامك مهموني ساده است
- اگه ساده بود كه اينقدر التماس من نميكرديد
- خوب تو بيا اونجا فقط بشين
- نه من به خودم قول دادم
- سعيد خنديد : چه قولي؟
- قول دادم تك تك فضولاي اطرافمو بشناسم ، حالا هم اوليش رو شناختم
علي و سيامك شروع كردن به خنديدن
- اي بي ادب ، كسي با بزرگترش اينجوري حرف ميزنه
- حقته
سيامك : خوشم اومد رها خوب حالشو گرفتي
خنديدم : سعيد رد خونه مامان فخري رد شدي وايسا
- نه تو هم بايد باهامون بياي
- نمي خوام زود باش وايسا
- ديوونه اگه بري خونه فخري جون ، كه دو سوته همه ميفهمن ما رفتيم مهموني
علي : كنار يه پارك نگه دار من و رها ميريم پارك ، شما دو تا هم بريد م.....
- آفرين علي راه افتادي ، درستشم همينه
سعيد كنار يه پارك نگه داشت و من و علي پياده شديم
سعيد : علي زياد بهش دروغ نگي ها
علي خنديد : گم شو
رفتيم رو يه نيمكت نشستيم حوصله ام سر رفته بود ، اونم كه ساكت نشسته بود و به من ذل زده بود
- خوب حالا ما چيكار كنيم تا اونا ميان
- دوس داري چيكار كنيم؟
- نميدونم تو بگو
- يه سوال رها امشب وقتي سعيد جون منو قسم داد چرا مكث كردي؟چرا سريع نگفتي نه
يه خرده نگاش كردم مونده بودم چي بگم : حتما بايد جواب بدم
- آره بايد جواب بدي- واسه اينكه ، زيرا ، چون ، فهميدي يا تكرار كنم
- مسخره ، اصلا نخواستم بگي
منم كه نمي خواستم بگم
علي هيچي نگفت
يه خرده اطرافمو نگاه كردم و از جام بلند شدم
- كجا؟
- به مغازه اون طرف خيابون اشاره كردم : تو چي ميخوري؟
- هر چي تو بخوري
خنديدم : من شيركاكائو ، تو هم ميخواي؟
از جاش بلند شد : هنوز يادته؟بخاطر اون شير كاكائو 4 روز بستري شدم
- تقصير خودت بود اگه به موهام آدامس نچسبونده بودي منم تو شير كاكائوت سوسك نمي انداختم
علي با خنده : رها خدايش چند تا سوسك انداختي توش؟
- ناقابل ، فقط 6 تا سوسك كوچولو
6 تا ، اون موقع فكر نكردي من بميرم؟ -
- ببخشيدا ، اتفاقا فقط دلم ميخواست بميري ، يادته چقدر اذيتم ميكردي؟
- تو هم كه ساكت نميموندي ، صد برابر جبران ميكردي
- خوب ميكردم ، اما اذيتهاي تو خيلي بد بود مثلا خرگوشي كه مامان جون واسه تولدم خريده بود رو به پسر نون خشكيه فروختي ، يا شب عروسيه فاطمه ، منو ته باغ به درخت بستي و خودت رفتي ، اگه سياوش نرسيده بود از ترس مرده بودم .
- تو هم كه ساكت نشستي تلافي كردي ، دوچرخه ام رو گذاشتي دم در ، آشغالي بردش ، تختمو خيس كردي رفتي به همه گفتي علي......
- از خنده دوباره روي نيمكت نشستم : من رو تختت آب ريختم ، اما نه به اون زيادي ، علي تو مطمئني كه ..... دوباره خنديدم
- علي با خنده نشست كنارم : شايد
- چرا ما دوتا باهم بد بوديم؟
- من از همون بچگي خوشم ميومد سر به سر دخترا بذارمو و جيغشون رو در بيارم ، اما تو مثه ريما اينا نبودي تلافي ميكردي كه نتيجه اش شد دشمنيمون.
- آهان اما من ....
صداي زنگ موبايلم نذاشت بقيه حرفمو بزنم : الو سلام
- سلام رها ، خوبي؟مامان اينا خوبن
- ، مرسي همه خوبن ، تو خوبي؟شهاب خوبه؟
- ما خوبيم ، راستي تولدت مبارك
بعد شروع كرد تولد تولد رو خوندن
- خنديدم : مرسي اما تولد من كه گذشته
- آره اما مامان اينا ام... ببينم رها تو كجايي؟
- پارك
- تنها؟
- نه با علي ام ، نكنه منو فرستادن پي نخود سياه تا واسم تولد بگيرن؟
- نچ نچ : خاك تو سرم ، همه چي رو خراب كردم ، اگه سعيد بفهمه؟
- پس واسم تولد گرفتن ، فكر ميكردم مامان بابا يادشون رفته
- رها مامان اينا ميخواستن غافلگيرت كنن ، به روت نيار كه ميدونستي؟باشه
- باشه باشه ، به هيشكي ام نميگم كه بهم گفتي
- باشه ، اما...
- اما بي اما ، خوب كادو واسم چي گرفتي؟
- نه ديگه نشد ، اينو ديگه نميگم
- ريما
- نه ، رفتي خونه ميفهمي ، رها من برم شهاب كارم داره
- باشه ، سلام برسون ، خداحافظ
- تو هم سلام برسون
برگشتم طرف علي : ريما سلام رسوند
- سلامت باشه ، همه چي رو هم لو داد؟
سرمو تكون دادم
- اگه سعيد و سيامك بفهمنن
پريدم تو حرفش : بهشون نگيا ، من به ريما گفتم به كسي نميگم
- پس چرا به من گفتي؟
- من نگفتم ، خودت فهميده بودي
- آهان ، بعد بلند شد : من ميرم خريد ، تو چي ميخوري؟
- من آب انار و آلوچه
- آب انار و ميخرم اما آلوچه...
مثه بچه هاي مظلوم دستامو تو هم گره زدم : تو رو خدا
- باشه كوچولو ،
وسط راه برگشت و گفت : يه رها فسقلي كه بيشتر نداريم
بهش خنديدمو زير لب گفتم : پررو ، فسقلي خودتي
- باشه فسقلي منم
با تعجب نگاش كردم
- من لب خونيم عاليه
- علي ميري يا خودم برم؟
- رفتم رفتم
ده دقيقه بعد علي اومد : بيا اين آب آنارت
- مرسي
- خواهش ميكنم ، قابل شمارو نداشت و بعد شروع كرد به خوردن آب انارش
- علي ، پس آلوچه ام كو؟
- بيا ، اما رها نخورش مريض ميشي
خنديدم : نه بابا ، هيچيم نميشه ، من معده ام به اينا عادت داره ، نخورم مريض ميشم
- خود داني
- چرا سعيد اينا نيومدند؟
- خسته شدي ؟الان ميان
- نه ، همينجوري گفتم
يه نگاه به آلوچه كرد : رها ديگه بسه بخدا مريض ميشيا
- باشه بابا بزرگ ، ديگه نميخورم
بلند شدم كه برم آشغالا رو بريزم تو سطل
- آلوچه رو بده به من
- واسه چي؟
- چطور تو آلوچه بخوري من نخورم
- هي به من ميگي نخور نخور بگو خودت آلوچه ميخواستي ، چقدر ساده ام من
آلوچه رو از دستم گرفت : نه ميخوام اگه خراب بود هر دو تامون با هم مريض شيم
- بخور مريض نميشي ، فقط دهني هستا
- كيفش به د.....
صداي بوق ماشين و سيامك نذاشت علي حرفش كامل كنه : علي رها بيايد ديگه ديرمون شد
- اومديم
- منو علي رفتيم عقب نشستيم : سلام
- سلام رها خانم ، خوش گذشت؟
- آره ، اصلا هم جات خالي نبود
- دقيقا مثل ما ، نبودي رها ببيني ، چه دخترايي ، چه آرايشايي؟ چه لباسايي؟البته خوب شد نبوديا چون اولا سنت اصلا مناسب نبود ثالثا اگه اونا رو مي ديدي از خودت نا اميد ميشدي ، از قيافت از لباس.... چيه ناراحت شدي؟ شوخي كردم خواهري
- نه واسه چي ناراحت شم ، خلايق هر چه لايق
- بسه بچه ها ، الان دعواتون ميشه
بقيه راه رو سعيد كله امون رو خوردو از مهموني نرفته اش حرف زد
وقتي رسيديم سريع پياده شدم تا برم تو خونه كه سعيد نذاشت
- رها
- بله ، از مهمونيه چيزي مونده كه نگفته باشي؟
- آره ، وايسا كه بهت بگم
همون جا منتظر سعيد وايسادم كه سيامك مثه باد دويد و رفت تو خونه كه به بقيه خبر بده ، علي هم پشت سرش رفت داخل
سعيد با عصبانيت : - صد دفعه به زن عمو گفتم وقتي اين بچه رو همراه من ميكني قبلش سرپاش بگير ، گوش نميده كه نميده
بعد يه نگاه به من كرد : تو واسه چي ميخنديدي؟برو داخل
- ديوونه ، خودت گفتي وايسم
- آهان ، رها تو هم خيلي بي ادب شدي ، زبون دراز شده واسه من ، يه كلمه بهش بگي ده تا جواب ميده ، حالا هم نگهت داشتم تا اول بزرگا برن داخل بعد تو ، بعد دستشو گذاشت پشت كمرشو راه افتاد : چقدر من زحمت بكشم ، چقدر بكن نكن ها؟شكا ديگه بزرگ شديد خندون پشت سرش راه افتادم
- من رفتم داخل ، اما تو دو دقيقه وايسا اينجا به حرفاي من فكر كن باشه؟
- باشه ، اما كدوم حرفا؟
رها؟
خوب تو كه چيزي نگفتي ، همه اش غر زدي
همون غرام ، به اونا فكر كن
بعد رفت داخل
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
با خودم : بيچاره نميدونه همه چي رو ميدونم ، اگه نميدونستم هم با اين كاراش شك ميكردم
سعيد سرش رو از پنجره اورد بيرون : رها گفتم دو ديقه نه دو ساعت ، بيا داخل
- اومدم ديوونه
وقتي رفتم داخل همه شروع كردن به جيغ و داد زدن ، سيامك رفت آهنگ گذاشتو ، سعيد و علي وسط ميرقصيدن با اينكه ميد.نستم اما واقعا شوكه شده بودم
هنوز دم در وايساده بودم كه سعيد اومد دستمو گرفت : تربچه بايد برقصه ، تربچه بايد برقصه
هر سال روز جشن تولدم همه بهم ميگفتن تربچه ، آخه من هفت ماهه بدنيا اومدم و خيلي كوچيك بودم
- سعيد ول كن ، تو كه ميدوني من بلد نيستم
- بلد نيستم يعني چي؟بيا خودم يادت ميدم
- سعيد؟
- ناز نكن ديگه ، 365 روز وقت داشتي تا ياد بگيري
- ماما : سعيد بچه ام راس ميگه ، بلد نيست
- خوب يادش ميدم
- بابا اصلا بيا خودم بهت ياد ميدم
رفتم طرف بابام
- نه رها ، اصلا بهتره نرقصي
بابا : واسه چي؟
- همينجوري ، بعد آروم گفت : نه كه خيلي قشنگ ميرقصه ميخواد ياد رها هم بده
مامان : رها برو لباساتو عوض كن
- چي بپوشم؟ منكه لباس ندارم
- واست اوردم ، رو تخته
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق همنجور صدايي سعيد و ميشنيدم كه به مامانم ميگفت چرا صبحي ماشينشو برداشته مامان واسم لباس ياسي ام رو اورده بود كه زن دايي واسم دوخته بود.داشتم يه خرده آرايش ميكردم كه سعيد از پشت سرم گفت : نميخواد سرخاب سفيداب بمالي ، هموم ميدونيم زشتي
دستم رو گذاشتم رو قلبم : واي سعيد ، تو كي اومدي داخل؟
- نترس وقتي اومدم لباس تنت بود
- كوفت
سعيد اومد كنارم ، داشتم ريمل ميزدم
- رها؟
- هوم
- تو واسه چي آرايش ميكني؟
- واسه اينكه خوشگل ...كه هستم خوشگل تر بشم
سعيد با تعجب : چي؟ تو و خوشگلي؟كدوم خلي به تو گفته خوشگل
- خودت صد بار گفتي
- من ميخواستم بهت اميدواري بدم تو باورت شده؟
- خوب بقيه چي؟مامان جون ، آقا جون ، دايي..
اونا هم باهات رودربايسي دارن
- نكنه تو خوشگلي؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
صد در صد
برو ديوونه با اون دماغت
مگه دماغم چشه؟خيلي هم خوشگله ، مردم ميرن دو سه ميليون خرج ميكنن تا بينيشون شبيه بيني من بشه ، فقط شبيه اين اعتماد به نفس كاذبت منو كشته سعيد رژ لب صورتي ام رو برداشت : ببين رها به نظر من خوشگلي يه چيزيه كه آدم نداشته باشه هيچ جور نمي تونه بدستش بياره حتي با آرايش
بعد يه خرده از رژ لبم رو زد : جلل خالق؟چي شدم؟رها حرفمو پس گرفتم ، خوشگلي با آرايش بدست مياد
چپ چپ نگاش كردم
- چيه چرا اينجوري نگاه ميكني؟ببين رها جون من ميخواستم اين حرف رو خيلي قبل بهت بزنم اما نشد ديگه ، اما الان ميگم ، واسه من دام پهن نكن درسته پسر دايي ات هستم اما ما بهم محرميم ، ميفهمي؟ يعني نمي تونيم با هم ازدواج كنيم؟پس اينقدر خودت رو به من نچسبون ، من شير عمه رو خوردم نمي تونم شير دون رو بشكونم
- تو فقط چرت و پرت بگو ها باشه؟ديوونه اگه داداشم نبودي كه نگاتم نميكردم
- خدا از دلت بشنوه ، رها اون سايه ات رو بده ببينم
مامان از تو سالن : رها رها زود باش ديگه
- اومدم
- بعد رو كردم طرف سعيد : سعيد اذيت نكن ديگه ، سايه ام رو بده
- خوب حالا چرا گريه ميكني؟بيا گدا ، چش نداري ببيني خوشگل تر از تو شدم
- بريم ديگه
- تو برو من هنوز كار دارم
- اه سعيد ،
- خوب بريم
با سعيد رفتم تو سالن ، زن دايي نسرين هم رفت كيك رو آورد.كيك شكل يه خرگوش بود كه يه تربچه دستش بود
- واي چه نازه ، كي كيك رو سفارش داده؟
- سيامك بادي به غبغبش انداخت : كار ما سه تا بوده البته بيشتر من دنبال كارا بودم
سعيد : تو غلط كردي
- اه سعيد ، خدايش كي بيشتر از همه كار كرد؟
- معلومه علي
- علي!!!!!! اونكه همش يه گوشه ميشينه و آه ميكشه
- سيامك
- خوب بابا
- مامانم شمع ها رو گذاشت رو كيك : رها بيا يه آرزو كن و فوت كن
سريع چشامو بستم و آرزو كردم كه كنكور قبول شم
سعيد : بايد آرزوت رو بلند بگي تا من بگم آمين
- خوب تو نگو آمين مگه چي ميشه؟
- هيچي فقط آرزوت برآورده نميشه
- هه مگه تو كي هستي؟
- پسر خواهر خدا
آقا جون : استغفرالله بچه با همه شوخي با خدا هم شوخي
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مامان جون : اه سعيد اين چه حرفيه؟
سعيد : تقصير من چيه؟تو خونه تا چيزي ميخوام مامانم به بابام ميگه : بيا بهرام پسر خواهر خدا باز دستور داد
زن دايي : اه سعيد ، دو دقيقه آدم باش ، ميتوني؟
سعيد دستشو گذاشت رو چشمش : چشم ، شما جون بخواه مامان
اومدم شمع ها رو فوت كنم كه سعيد زودتر فوت كرد
دايي مهرداد زد پس سر سعيد : سعيد مگه مامانت نگفت آدم باش
- مامانم گفت دو دقيقه ، منم دقيقه آدم بودم ديگه ، نبودم؟
دايي بهرام : تو هيچ وقت آدم نميشي ، هيچ وقت
- سعيد ميدونم اخه من فرشته ام ، درسته مامان جون؟
- پسرم گله گل
- سيامك زد زير خنده : آره اون از نوع.....
- زن دايي مهرداد : سيامك با ادب باش
بعد خوردن كيك ، نوبت كادو ها رسيد مامان واسم يه دست بند مينا ، بابا لپ تاپ ، ريما و شهاب يه كيف چرم كه خيلي وقت بود ميخواستم برم بازار بخرمش ، رضا هم يه تابلو كه خودش كشيده بود ، زن دايي بهرام و مهرداد يه آويز و ان يكاد ، دايي بهرام و مهرداد هر كدوم يه سكه و مامان جون و آقا جون سرويس چايي خوري و اون سه تا هم يه خرس بزرگ كه يه سبد گل تو دستش بود بهم دادن
سعيد : رها از كدوم بيشتر خوشت اومد؟
از همه اشون
آخر شب هر چي سعيد التماس كرد كه خونه مامان جون بمونم قبول نكردم
- رها بمون ديگه ، خوش ميگذره
- نچ ميخوام برم خونمون بخوابم
- - رها اذيت نكن ديگه -
- گفتم كه نه ، اگه اينجا بمونم فردا صبح كله ي سحر بيدارم ميكني ، نميذاري بخوابم
- تو بمون من سعي ميكنم بيدارت نكنم
- نه داداشي بخدا حوصله ندارم
- خوب برو ، فردا مي بينمت
- باشه ، پس شب بخير
- رفتم كه از سيامك وعلي هم خداحافظي كنم
علي : نمي موني؟
- نه ، انشالله فردا مي بينمتون
- باشه
- فعلا كاري باري؟
- نه
- خداحافظ
سيامك : راستي رها ديدي الكي تهمت زدي كه ميخوايم بريم مهموني؟
خنديدم : تو مطمئني تهمت بود؟
- اگه واقعا مهموني بود كه ما الان اينجا نبوديم
- اما من صد در صد مطمئنم كه شماها دعوتيد به مهموني سهيلا خانم ، خودم شنيدم ، سعيد داشت به رضا ميگفت
- سيامك داد زد : سعيد بيا
- چيه؟
- بيا ببين اين رها چي ميگه؟
- سعيد اومد كنارمون : چي ميگه؟
- ميگه ما مهموني دعوت بوديم ، تو داشتي به رضا ميگفتي
سعيد با تعجب نگام كرد : رها توهم ميزنيا ، كدوم مهموني؟
- من خودم ذغال فروشم خواهشا تو ديگه مارو سياه نكن
- به جان مامان جون ما امشب مهموني سهيلا دعوت نبوديم
خنديدم : منم كه نگفتم امشب ، شماها دعوتيد اما من نميدونم كي؟
- رها تو كه به كسي چيزي نميگي؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- نه ، به من چه؟
- فردا شب دعوتيم
- كيا ميرن؟
- نترس عاشق دلخسته ات جايي نمياد
از دهنم پريد : واسه همينه كه دوسش دارم
زود دستم رو جلوي دهنم گذاشتم
سيامك داشت مي خنديد و علي با تعجب منو نگاه ميكرد
سعيد : چي شد؟
- من ...هيچي ، خداحافظ
سريع اومدم تو حياط و منتظر مامان و بابام موندم
وقتي رسيديم خونه سريع وسايلم رو برداشتم و رفتم داخل اتاقم ، مثل ديوونه ها قدم ميزدم و به خود بد و بيراه ميگفتم : خاك تو سرت رها ، واي چي گفتم؟ميميري اول فكر كني بعد زر بزني؟واي آبروم رفت ، نه بابا چيزيم نشد ، اه واي خدا
- چي شده بابا؟
بابام وسط اتاقم وايساده بود با تعجب نگاهم ميكرد
- هيچي هيچي
- پس چرا با خودت حرف ميزني
خنديدم : همينجوري ، راستي بابا دستت درد نكنه خيلي خوشگله
- خواهش ميكنم تربچه جون
- اه بابا؟
- بچيكار كنم تربچه اي ديگه؟
- بابا شما كي ميريد تهران؟
- پس فردا ، مامانت ميگه تو هم ميخواي بياي آره؟
- نه نميام
- چرا؟مامان جون گفته كه تو بهش گفتي ميخواي بياي
- همينجوري
- چرا تو امشب همينجوري همينجوري ميكني؟بگو واسه چي نمي خواي بياي؟
- خوب اگه بيام اونجا برم كجا؟
- رها تو حالت خوبه؟خوب ميري خونه دايي بهرام و خاله ات
- خوب معلوم نيست چقدر بخوايم بمونيم؟
- بخاطر همين بيايي بهتره ، اونجا لااقل جلوي چشمون هستي
- خوب پس ميام ، بابا چرا اول ميگفتي من نيام اما الان ميگي بيام ؟
- من نمي دونستم مامان جون آقا جون دارن ميرن مشهد بخاطر همين ميگفتم كه تو بموني اما الان بياي بهتره
- باشه ميام
- خوب بابايي شبت بخير
- شب بخير
بابا رفت بيرون اما من هر كاري كردم نتونستم بخوابم همه اش قيافه اي متعجب علي ميومد جلوي چشمم داشتم فكر ميكردم كه چه جوري مي تونم ماس ماليش كنم كه يكي بهم اس ام اس داد : حتما سعيد ، از الان شروع به مسخره كردن ام كرده
موبايلم رو برداشتم علي بود : تو سبد خرسه رو نگاه كن
سريع رفتم خرسه رو برداشتم تو سبد زير گلها يه جعبه كوچيك بود ، برش داشتم ، داخلش يه زنجير با پلاك بود كه روش تقدير حك شده بود
به علي اس ام اس دادم : مرسي خيلي قشنگه
كه جواب داد : قابل تو رو نداره ، رهاي من چه سريع جوگير شد
مامان داد زد : رها بگير بخواب ، فردا هزار تا كار داريم
- چشم
نمي دونم كي بود كه خوابم برد اما ساعت 3 بود كه از دل درد بيدار شدم ، سريع رفتم دستشويي ، اون قدر دلم درد ميكرد كه نمي تونستم صاف راه بروم ، رفتم تو آشپزخونه دنبال عرق نعنا گشتم ، اما پيدا نكردم ، ديدم نمي تونم تحمل كنم رفتم پشت در اتاق مامان بابام يه خرده گوش دادم ببينم بيدارن يا نه ، هيچ صدايي نمييومد ، آروم در رو باز كردم رفتم داخل ، سريع اومدم بيرون : اه اين دوتا هم كه خجالت نميكشن
باز رفتم تو آشپزخونه واسه خودم نبات داغ درست كردم اما بهتر كه نشدم هيچ بدتر هم شدم ، مونده بودم ديگه چيكار كنم؟باز رفتم پشت در اتاق مامان بابام با خودم گفتم : در ميزنم بيدارشون ميكنم ، نه ضايعه ميفهمن كه قبلا رفتم تو اتاقشون كه الان دارم در مي زنم بعد اونوقت چه جوري در بزنم كه بيدار شن ، ول كن تحمل ميكنم يه نيم ساعتي گذشت ، ديگه واقعا نميتونستم تحمل كنم تلفن رو برداشتم شماره سعيد رو گرفتم ، سعيد سريع جواب داد : بله
- الو سلام سعيد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۳
سلام رها خانم ، خوبي؟
- نه خوب نيستم
با نگراني : چرا؟چي شده
- دلم درد ميكنه
- تو هم ؟واسه چي؟
- نمي دونم ، ديگه كي دلش درد ميكنه؟
- عشقت
- كوفت
- به خدا الان ميخوام ببرمش دكتر
- اه پس دنبال منم بيا
- باشه وقتي رسيدم ميس ميندازم بيا بيرون
- باشه فقط زود باش من حالم خوب نيست
- باشه اومدم
سريع رفتم آماده شدم و رفتم تو حياط ، يه ربع بعد سعيد اومد ، رفتم عقب نشستم
- سلام
- علي برگشت طرفم : سلام ، حالت خيلي بده؟
- كمي تا قسمتي زياد
سعيد : شما دو تا چي خورديد كه دل درد گرفتيد؟
علي نگام كرد و خنديد : هيچي
- به من دروغ نگيد ، چي خورديد؟
- آلوچه
- چي؟از اين آلوچه بيروني ها؟علي تو چرا عقلت رو دادي دست اين ؟
- مگه من چمه؟تازه من از كجا ميدونستم كه خرابه؟
- خوب ديگه عقلت نميرسه ديگه؟ما رو باش تو رو سپرديم دست كي؟عاشق دل خسته تو چرا به حرفش گوش دادي؟
- خوب حالا توهم ، بجاي اين حرفا يه خرده تندتر برو
- باشه سرورم ، از خواب بيدارم كردن دوقرت و نيم شون هم باقيه؟
بعد از تو آينه به من كه از درد مچاله شده بودم نگاه كرد : خيلي درد ميكنه
سرم رو تكون دادم
- چند تا خوردي؟
از دهنم پريد : يه نصفه ، نصف ديگه اش هم علي خورد
سعيد خندون به علي نگاه كرد : اي ناكس چشم منو دور ديدي ، مجنون بازي در اوردي ؟خدايا شكرت خوب حالش رو گرفتي ، همينجوري مخ رها رو زدي كه امشب خودش رو لو داد
علي خنديد : اما مي ارزه
بعد برگشت منو نگاه كرد
- چي چي خودم رو لو دادم؟مگه بده آدم پسر خاله اش رو دوست داشته باشه؟من همه تون رو دوس دارم
سعيد : نميخواد ماس مالي كني ، بابا من خودم اين كاره ام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- اصلا ول كن ، چرا نميرسيم؟
- رسيديم بابا ، چقدر غر غر ميكني تو؟رها چرا عمه رو بيدار نكردي؟
- همينجوري ، گفتم با تو بيام
- آره خوب كردي كه نرفتي بيدارشون كني ، امشب هم شب جمعه ، هر چي باشه من مجردم جمعه و شنبه واسم فرق نميكنه
علي : سعيد تو خجالت نميكشي
- واسه چي؟واسه اينكه مجردم؟نه مگه خجالت داره؟
علي : من هيچي لااقل از رها خجالت بكش ، زشته
- رها؟همين رها صد تاي من و تو رو ميزاره جيب بغلش
- كوفت
- رها اين كوفت چيه تو دهنت افتاده را و براه ميگي بي تربيت
علي : چطور رها ميگه كوفت بي تربيته تو اين چرت و پرتا رو ميگي بي تربيت نيستي؟
- اوه اوه ، علي جون هنوز چيزي نشده ها كه اينجور طرفداريش ميكنيا
- سعيد تو رو خدا اينقدر حرف نزن ، آدم وقتي با تو مياد بيرون به چيز خوردن ميوفته
- چي؟
خنديدم : به آلوچه خوردن
سعيد ماشين رو پارك كرد : خوب رسيديم پياده شيد
رفتيم داخل دكتر به من 2 تا آمپول و يه سرم داد به علي هم يه آمپول ، پرستار اومد سرمم رو وصل كنه كه سعيد بهش گفت : خانم نميشه آمپولاش رو بزنيد تو سرمش
پرستار : نه ، بعد به من نگاه كرد : از آمپول ميترسي؟
سعيد : آره بچه ام از آمپول خيلي خيلي ميترسه
پرستار : همسرشي؟
- نه پسر دايي اش هستم بعد به علي اشاره كرد : ايشون نامزدشون هستن
چپ چپ نگاهش كردم
- ببخشيد خانم پرستار اين دختر عمه من يه مشكل ديگه هم داره
پرستار : چه مشكلي
- تو روز چند بار چشاش چپ ميشه ، مثل الان
علي : سعيد
- ديوونه ، واسه خاطر تو ميپرسم ، الان تو داغي نميفهمي ، فردا پس فردا كه رفتيد تو زندگي همين واست ميشه يه مشكل بزرگ ، بذار اگه درمان داره از الان به فكر درمان باشيم كه خرجش با باباش هست
- كيفم رو برداشتم پرت كردم طرفش : بعد بگو چرا من بهت ميگم كوفت؟
كيفم رو گرفت : واقعا چرا بهم ميگي كوفت
پرستار : ببخشيد اگه با من كاري ندارين من برم؟
علي : نه دستتون درد نكنه
سعيد : خانم نگفتيد درمان داره يا نه؟
پرستاره خنديد و رفت
سعيد اومد كنار علي رو كه رو صندلي كنار تختم نشسته بود رو بلند كرد : چرا بيكار نشستي؟
علي : چيكار كنم؟
سعيد : هيچي بشين منو نگاه كن ، ديوونه تو الان بايد گريه زاري كني ، يه خرده خود زني كني ، موهات رو علي : واسه چي؟
سعيد صداش رو ناراحت گرفت : واسه اينكه رهات ، عشقت ، اميد زندگيت داره جلوي چشات جون ميده
علي : لال نشي سعيد
سعيد جدي شد : دور از شوخي ، يه جا خوندم يه افغانيه آلوچه ميخوره بعد مسموم ميشه ميميره
- نترس داداشي من تا حلواي چهل تو رو نخورم نميميرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سعيد اينقدر چرت و پرت گفت و ما رو خندوند كه پرستا ر اومد دعوامون كرد : آقا چه خبره؟اينجا بيمارستانه سعيد : علي ، خانم راس ميگه ديگه ، چقدر به شما بگم شوخياتون رو ببريد جايي كه فقط خودتون هستيد؟يه خرده مراعات كنيد
بعد رو كرد به پرستاره : خانم شما بفرماييد ، من خودم مواظب اين دوتا هستم كه سر صدا نكنن
پرستاره يه چش غره به من و علي زد و رفت
سعيد : آخيش به خير گذشت
علي : روت رو برم من
- دايي راس ميگه تو آدم نميشي
سعيد اما از رو نرفت دوباره شروع كرد به حرف زدن و اونقدر با سرم من بازي كرد كه سوزنش از دستم در
اومد ، پرستاره هم برگشت دوباره سرم رو وصل كرد و سعيد رو انداخت بيرون
علي اومد كنارم نشست يه خرده ازش خجالت ميكشيدم بخاطر همين چشامو رو بستم كه يعني ميخوام بخوام اما سنگيني نگاش رو حس ميكردم
ساعت 6 بود كه سعيد من و رسوند خونمون ، رفتم داخل ، بابام بيدار بود داشت ميرفت دوش بگيره با تعجب نگام كرد : كجا بودي؟
مانتو و روسريم رو در اوردم رو مبل خوابيدم : بيمارستان
- يبمارستان؟واسه چي؟كسي طوريش شده؟
- نه من مسموم شده بودم زنگ زدم سعيد اومد بردم دكتر
- كي؟چرا منو بيدار نكردي؟
بعد انگار خودش متوجه شد كه واسه چي بيدارشون نكردم : حالا سعيد كجاست
- رفت خونه مامان جون
- ميگفتي بياد داخل
- آخه علي هم باهاش بود ، اونم مسموم شده بود
- واسه چي مگه چي خورده بوديد؟
اگه راستش رو ميگفتم بابا حسابي عصباني ميشد ، شونه هام رو انداختم بالا
- حالا دكتر چي داد؟
2 تا آمپول و يه سرم با اين قرصا
بابا قرصا رو ازم گرفت يه خرده نگاشون كرد : الان بهتري؟
- بين خواب بيداري : آره خوبم
- رها اينجا نخواب بابا ، برو تو اتاقت
- باشه
بلند شدم رفتم تو اتاقم خوابيدم
ساعت يازده بود كه با صداي مامان از خواب بلند شدم : رها مامان ، پاشو اين سوپ رو بخور
چشام رو به زور باز كردم : سوپ واسه چي؟منكه سرما نخوردم
- مگه آدم بايد حتما سرما بخوره كه سوپ بخوره؟پاشو مادر سوپت رو بخور
- مامان من سوپ دوس ندارم
عصباني شد : من هر چي ميخوام باهات خوب حرف بزنم ، خودت نميخواي ، پاشو مثه بچه آدم سوپت رو بخور والله ، خود داني
- مامان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- مامان بي مامان ، چيزاي كه واست خوبه رو نميخوري ميري آشغال پاشغال ميگيري ميريزي تو اون خندق بلا مسموم ميشي
بابام اومد داخل اتاقم : آخه خانم اين دوپاره استخون ، كجا خندق بلا داره؟
مامان : همين ديگه ، بخاطر همين لاغره ، نگاش كن فوتش كني دور از جون ميميره
همنجور كه از جاش بلند ميشد به من كه داشتم ميخنديدم : بخند رها خانم بخند ، فردا پس فردا وقتي خواستي زايمان كني به حرف من ميرسي
- حالا كو تا فردا؟
مامان : زبون درازي نكن؛ ، سوپت رو بخور بعد از اتاق رفت بيرون
بابا : بخور ديگه
- بابا؟
- لوس نشو بخور
سوپ رو برداشتم دو سه قاشق جلوي بابا خوردم ، بابا هم وقتي مطمئن شد دارم ميخورم از اتاقم رفت بيرون منم سريع بقيه سوپم رو ريختم تو چاه حموم اتاقم
نيم ساعت بعد مامان اومد : خوردي؟
- آره مرسي
- فقط ميخواستي داد منو در بياري؟خوب همون اول ميخوردي ديگه
- بهش خنديدم : قربون مامان غرغري خودم برم ،
- خدا نكنه ، من برم ديگه
- كجا؟
- خاله ات ميخواد بره بازار ، منم گفتم باهاش برم آخه تنهاست ، زود بر ميگردم
- آهان ، زود يعني تا شب ديگه؟
- چيه حسوديت ميشه؟
- من؟ نه ، خودمم هم چند سال ديگه با ريما ميريم خوشگذروني ، بچه ام همون كه قراره پس فردا به دنيا بياد رو مي پيچونم
- اه دختر تو چه پررويي؟
- چه كنم ديگه ، تنها چيزيه كه از دستم بر مياد
مامان اومد جلوم ، پلاكي كه علي داده بود رو گرفت بالا يه خرده نگاش كرد : اين رو از كجا اوردي؟
هول شدم : اين...هيچي...
- رها خانم؟
- اين؟.........علي بهم داده
مامان خنديد و همون طور كه از اتاق ميرفت بيرون بلند گفت : اي پدر عشق و عاشقي بسوزه ، پس رها خانم هم پر داد زدم : نخير هيچم اينطور نيست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- خدا از دلت بشنوه
داد زدم : مامان
- خيلي خوب ؛اما رها خانم شب دراز است و قلندر بيدار
از جام بلند شدم دنبال مامان رفتم : آخرش هيچي نميشه
مامان يه لبخند معني دار بهم زد و هيچي نگفت
رفتم رو مبل هال نشستم ديدم بابا هم داره آماده ميشه : بابا شما كجا؟
- مامانت رو ميرسونم و بعد ميرم خونه مامان فخري ،
- منم ميام
- نه
- چرا؟
- چون حوصله دعوا ندارم
- قول ميدم هيچكار نكنم ، اصلا از اول تا آخر كنار شما ميشينم
بابا اومد نزديكم : ميدونم تو كاري نميكني ، اما بازم نه
مامان حاضر شده بود : رامين بريم؟
- مامان به بابا بگو منم بيام
- گفتم كه نه ، يه روز ديگه تو هم باهام بيا
سرم رو برگردوندم : نمي خوام
- تربچه جون قهر نكن ،
محل ندادم
- دخمل بابا ، قهري؟
- نه ، خوب بريد ديگه ،
مامان : به سعيد ميگم بياد دونبالت تا بري خونه مامان جون
- نمي خوام ، خونه ميمونم
- مامان : خيلي خوب ، ناهار واسه خودت يه چيزي درست كن
- مگه ناهار نميايد
مامان : نه
- باشه
بابا اومد صورتمو بوسيد : خداحافظ تربچه من
با عصبانيت : بخدا اگه بفهمم اولين بار كي بهم گفت تربچه ، گردنشو ميشكونم
مامان : بابا خشن ، خداحافظ
- خداحافظ
بعد از رفتن مامان بابا يه خرده تلويزيون نگاه كردم بعدم يه ساندويچ پنير واسه خودم درست كردم وبعنوان ناهار خوردم
بعد از ناهار زنگ زدم به سعيد ، كه جواب نداد
رفتم تو اتاقم طبق معمول مثل بازار شام بود اما حوصله نداشتم تميزش كنم ، لپ تاپم رو روشن كردم تا روش برنامه نصب كنم اما هرچي گشتم كيف سي دي هام رو پيدا نكردم ، يه خرده دنبالش گشتم اما بعد بيخيالش شدم و رفتم خوابيدم
با صداي زنگ در از خواب بيدار شدم ، ، ساعت 5 بود ، آيفون رو برداشتم : بله؟
مامان : رها باز كن
در و باز كردم و رفتم تو آشپزخونه سماور رو روشن كردم
مامان : رها بيا كمك
- مامان واسه چي اينهمه خريد كردي؟
- امشب همه شام خونه ما دعوتن ، بابات نيومده؟
- نه
- واسه چي در رو دير باز كردي؟
- خواب بودم
- آفرين ، تا تو رو دارم من اصلا غمي ندارم
- خوب چيكار مي كردم؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 2 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هرگز رهایم نکن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA