ارسالها: 3747
#21
Posted: 22 Aug 2012 07:44
- يه خرده خونه رو مرتب مي كردي
- خونه كه مرتبه ، گير الكي نده
- يه دختر خوب هيچوقت اينجوري حرف نميزنه
سريع برگشتم : اه سلام مامان جون
- عليك سلام مادر ، بهتر شدي؟
- آره مامان جون چيزيم نبود
- هي به مامانت ميگم بهت برسه كو گوش شنوا ، شدي دو پاره استخون
- رها به غير از آشغال پاشغال چيزي نميخوره
- دستت درد نكنه مامان ، حالا ما شديم آشغال خور
- غرغر نكن ، برو كمك خاله ات
مامان جون : نه مادر تو برو استراحت كن ، رنگ به رو نداري
مامان : چي چي استراحت كنه تا الان خواب بوده
خاله آخرين پلاستيك رو اورد داخل
- سلام خاله جون
- سلام عزيز دلم ، خوبي؟
- مرسي ، شما خوبيد؟
- آره عزيزم ، ديشب تو علي چي خورديد كه مسموم شديد؟
- خيلي چيزا
براي اينكه ازم نپرسن چي خوردم سريع گفتم : خوب حالا من چيكار كنم
مامان جون : الهي دورت بگردم ، هيچي مادر ، ما خودمون كارا رو انجام ميديم
مامان : مامان اينقدر لوسش نكن
خاله مهري : لوس چيه؟ بچه مريضه ها
- نه خاله من چيزيم نيست
مامان جون و خاله نذاشتن من كار كنم ، منم از خدا خواسته اومدم تو اتاقم و به زهرا زنگ زدم : الو سلام
- سلام دخترم
- ببخشيد زهرا جون هستن؟
- بله گوشي دستت باشه
بعد از چند لحظه : الو
- بخور پلو نشي ولو
- واي رها تويي ، كجايي بي معرفت؟
- نه رها كيه؟
- زهر مار اذيت نكن ، كجايي دختر؟
- عليك سلام ، ممنون من خوبم تو خوبي؟
- آره منم خوبم ، كجايي؟
- از رو نري ها ، يزدم
- كي مياي؟دلم واست تنگ شده
- دل منم واست تنگ شده ، معلوم نيست ، تازه فردا ميخوايم بريم تهران
- پس واسه نامزدي من نيستي
يه لحظه فكر كردم اشتباه شنيدم : چي؟ يه بار ديگه بگو
- نامزدي ، آخر هفته نامزديم هست
- با كي؟عسام
- آره
- خيلي شوخي بي مزه اي هست
زهرا شروع كرد به گريه كردن : رها كاشكي شوخي بود ، كاشكي يه خواب بود ، رها بخدا دارم ديوونه ميشم
- زهرا گريه نكن ، تعريف كن ببينم چي شده؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 22 Aug 2012 07:44
- شب بعد از كنكور بابا بزرگ و عمو اينا و عسام با گل و شيريني اومدن خونمون ،
- خوب
- هيچي واسه خودشون بريدن و دوختن بعد تن ما كردن
- يعني چي؟نكنه مثه بز نسشتي نگاه كردي؟خوب ميگفتي دوسش نداري
- فكر ميكني نگفتم ، رها من مجبورم
باز شروع كرد به گريه كردن
- براي صدمين بار برو به عسام بگو
- برم چي بگم ، رها من بالا برم پايين برم بايد با عسام ازدواج كنم
- نميدونم چي بگم ، زهرا عسام چي ميگه؟
- اونم نميخواد ، اما كسي نميتونه رو حرف بابابزرگم حرف بزنه
- اي نميره اين بابابزرگت با اين عقايدش ، زهرا گريه نكن ديگه ، با گريه كه درست نميشه ، ميگم اين عسام دراكولا كه نيست ، از سرت هم زياده
- عسام كه نه اما شايد من واسش دراكولا باشم
- زهرا راستش رو بگو تو دوسش داري؟نه
- آره
- آره؟پس ديوونه چرا آبغوره ميگيري؟
- رها من خيلي دوسش دارم اما اون يكي ديگه رو دوس داره بخاطر همين من ميگم نه
- خوب ديوونه اي
باز شروع كرد به گريه كردن : آره ديوونه ام ، ديوونه ام كه ميدونم دوسم نداره ازم متنفره اما بازم دوسش دارم ، پريشب با هم رفتيم بيرون از ده جمله اي كه باهم حرف زديم دوازده تاش در مورد اون دختره بود
- واي
- آخر سر بهم گفت ميدونم كه تو هم از من بدت مياد اما ما محبوريم اما بهت قول ميدم سر سال نشده از هم جدا شيم هر كدوممون راه خودمون رو بريم ، گفت سپيده هم قبول كرده
- سپيده كيه؟
- اسم عشقش سپيده هست
- زهرا برو اينارو به بابات بگو
- قسم خوردم كه به كسي نگم
- تو بيخود كردي كه قسم خوردي ، ديوونه اون يه مرده هيچي ازش كم نميشه اما تو ميشي يه زنه .... واي زهرا حداقل به مامانت بگو
- مامانم اگه ميتونست كاري كنه براي خودش ميكرد تا زن بابام نشه و اينقدر بدبختي نكشه
- وقتي عسام اون چيزا رو بهت گفت تو چي گفتي؟
- من هيچي ، خودش سوال ميكرد ، جواب ميداد انتقاد ميكرد
- آره ديگه ، تو همه زبون درازيت و پاچه گيرت واسه ماست
- ول كن رها ، كاريه كه شده
- هنوز نشده
- آره اما به حال ما فرقي نداره ، از مينا خبري داري؟
- نه ، چطور مگه؟
- هيچي نامزدي داداشش بهم خورده
- چي؟سينا؟ واسه چي؟
- آره سينا ، هفته پيش يه دفعه دختره حلقه اش رو پس فرستاد و تا اينا بيان بفهمن چي شده با يه خر پول ازدواج كرد ، بيچاره سينا ، بايد ببينيش ، شده يه مرده متحرك
- بيچاره ، اينجوري كه مينا ميگفت خيلي دختره رو دوس داشت
- آره خيلي ، الانم رفتن تهران ، مثه اينكه حال سينا خيلي بده
- چقدر خبر بد بهم دادي
خنديد : خبر نامزديم هم بد بود؟
- اون كه افتضاح بود
- رها تو چه خبر؟مينا يه چيزاي ميگفت ، ناقلا چي شده
همه چيز رو واسش تعريف كردم
- خوب اگه دوسش داري چرا لوس بازي در مياري
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 22 Aug 2012 07:45
- دوسش كه دارم اما دوس داشتن تنها كه كافي نيست ، بايد قشنگ بشناسمش
17 ساله پسرخاله ات هست هنوز نشناختيش -
- خوب اون وقتا رفتار و اخلاقش واسم مهم نبود اما الان فرق ميكنه
- آهان ، راس ميگي ، رها واسه نامزديم مياي؟
- خيلي دلم ميخواد بيام اما..
- اما ديگه نداره من خودم زنگ ميزنم به مامانت
- آخه بابام داره عمل ميكنه
- مگه عمل بابات كي هست؟
- هفته ي ديگه
- اوه تا هفته ي ديگه تا اون موقع تو برگشتي
- خوب من با كي بيام؟
- من زنگ ميزنم به مامانت ، اون خودش يه فكري مي كنه
- زهرا خودت ميدوني كه نمي تونم بيام
باز شروع كرد به گريه كردن : رها تو رو خدا بيا ، دارم ديوونه ميشم
- باشه باشه ، تو فقط گريه نكن
- باشه ، پول تلفنت زياد شد
- فداي يه تار موي گنديده خودم و خودت
خنديد : سلام به مامان اينا برسون
- بزرگواريت رو ميرسونم ، تو هم سلام برسون
- باشه خداحافظ
- خداحافظ
- راستي رها آخر هفته مي بينمت
- تا ببينم چي ميشه ، خداحافظ
- خداحافظ
تلفن رو قطع كردم و شروع كردم به گريه كردن واسه زهرا ، از صداي گريه ام مامان اومد تو اتاقم
- رها چي شده ؟
از شدت گريه نمي تونستم حرف بزنم
مامان دستم رو گرفت و بلندم كرد برد تو آشپزخونه و نشوندم رو صندلي ، مامان جون تا منو ديد زد تو صورتش : خدا
مرگم بده چي شده؟
با گريه همه چيز رو واسه مامان اينا تعريف كردم
مامان جون : خدا ازشون نگذره كه با دست خودشون پاره تنشون رو بدبخت نكن
خاله : حالا تو گريه نكن عزيزم ، خدا بزرگه
مامان : من با بابات حرف ميزنم تا واسه آخر هفته واست بليط بگيره تا بري
از جام بلند شدم : مرسي
مامان : كجا؟
- ميرم تو اتاقم ، سرم درد ميكنه
رفتم تو اتاقم ، از تو گوشيم آهنگ غروب سياووش قميشي رو گذاشتم و رفتم تو پنجره نشستم باز شروع كردم به گريه كردن ، من وقتايي كه خيلي عصباني يا ناراحت بودم ميرفتم تو پنجره ميشستم گاهي وقتا تو پنجره همون جور نشسته تا صبح ميخوابيدم
داشتم به زهرا فكر ميكردم از اول دبيرستان با هم دوس شده بوديم ، خيلي دوسش داشتم گاهي وقتا بيشتر از مينا كه از راهنمايي باهم بوديم ، البته مينا رو هم دوس داشتم اما بعضي وقتا يه كارايي ميكرد كه حرصم رو در مي اورد با صداي بابا از فكر درآمدم : دختر بابا چرا ناراحته؟
- سلام
- عليك سلام ، بعد بهم اخم كرد : باز تو اينجا نشستي
- خوب چيكار كنم؟عادت كردم
اومد كنارم نشست : مامانت گفت چي شده ، فردا واست بليط مي گيرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 22 Aug 2012 07:45
- مگه ما فردا نمي ريم
- نه ، آقا جون اينا آخره هفته دارن ميرن مشهد ، بعد از رفتن اونا ميريم
- اما نامزدي زهرا آخر هفته هست
- بليط هواپيما ميگيرم واسه تهران خوبه؟
دستامو دور گردن بابام انداختم و بوسيدمش : مرسي بابا
خنديد : حالا پاشو برو صورتت رو بشور بيا بيرون ، زن داييت اينا هم اومدن
رفتم صورتمو شستم رفتم تو هال با همه احوال پرسي كردم : زن دايي سعيد اينا كجان؟
زن دايي مهرداد : نمي دونم ، عصري با هم رفتن بيرون هنوز نيومدن
بلند شدم برم بهشون زنگ بزنم تا ببينم كجان كه مهموني سهيلا رو يادم اومد ، برگشتم سر جام نشستم
زن دايي بهرام : رها جون چي شده؟گرفته اي
- هيچي زن دايي سرم درد ميكنه
- گريه كردي؟
خنديدم : خيلي ضايع هست
- واسه چي؟
امدم توضيح بدم كه مامان قضيه رو تعريف كرد
زن دايي مهرداد : واي طفلك
به مامان چش غره رفتم كه چرا به همه گفته ، اما مامان اصلا محل نداد
زن دايي بهرام : آقا رامين ، واسه رها بليط نگيريد سعيد كه هست اون رها رو ميبره اينجوري رها اونجا تنها هم نيست
بابا : نه دستتون درد نكنه
دايي بهرام : چرا تعارف ميكنيد اينجوري بهتره
بابا : آخه راه طولاني هست و سعيد هم كه زياد با جاده آشنا نيست ، خطرناكه
شوهر خاله ام كه ما بهش عمو محمد ميگفتيم : اصلا علي هم باهاشون ميره تا نوبتي رانندگي كنن
بابا : پس كارشون چي ميشه؟
عمو محمد : رامين خان جوك ميگيد؟اين دو تا از صبح كه ميان تو دفتر خودشون كار نمي كنن هيچ ، نميذارن بقيه هم به كاراشون برسن ، نيان ير كار واسه من بهتره
عمو محمد شركت داشت و سعيد و علي هم پيش اون كار مي كردن اونم چه كاري؟هميشه خدا يا شمال بودن يا اومده بودن يزد پيش مامان جون
بابا : حالا بذاريد خودشون بيان ، شايد قبول نكردن
دايي بهرام : من كه بچه ي خودم رو ميشناسم قبول ميكنه
عمو : علي هم كه صد در صد
آقا جون : راستي اين سه تا كجا هستن؟
مامان جون : يه دوستشون تصادف كرده ، بيمارستان هستش ، رفتن عيادتش
بابا : الان كه وقت ملاقات نيست
مامان جون : والله ، به من كه اينجوري گفتن
دايي بهرام : اي بر ذات اين بچه ، يه روده راست تو شيكمش نيست
مامان جون : نه بهرام ، بچه ام خيلي هم خوبه ، فقط يه خرده شيطونه
- خنديدم : آره فقط يه خرده شيطونه همين
دايي مهرداد : هر كي ندونه اينا كجان ، رها ميدونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 22 Aug 2012 07:45
هول شدم : من ؟ نه ، من كه از صبح خونه ام ، چه ميدونم اونا كجان
دايي مهرداد : رها خانم يعني تو نميدوني؟
- به منم گفتن ميرن عيادت دوستشون
دايي مهرداد : اسم دوستشون چيه؟
همنطور كه از جام بلند ميشدم : دايي چه سوالايي مي پرسين ، من چه ميدونم دايي ، منكه همه دوستايي اونا رو نميشناسم قبل از اينكه دايي حرفي بزنه رفتم تو اتاقم ، گوشيم رو برداشتم به سعيد اس ام اس دادم : سلام ، كجايي؟
جواب داد : يه جاي خوب ، جات خالي رها
- دوستان به جاي من ، خوش بگذره
- ما فقط كه نشستيم داريم نگاه ميكنيم ، اين علي بدجور تو نخ يه دختره رفته ، حالا كاشكي دختره خوشگل بود ديگه جوابش رو ندادم ، مطمئن بودم كه داره دروغ ميگه اما باز يه جوري شدم ، داشتم به اين فكر ميكردم اگه علي با يكي ازدواج كنه من حتما ميميرم ، نميدونم چطور شد؟ اما ديگه دوست داشتنم مثه قديما نبود ، فرق كرده بود ، قبلا واسم فرقي نميكرد علي چيكار ميكنه ، كجا ميره اما الان هر چيزي كه به علي ربط داشت واسم مهم بود با صداي زنگ موبايلم از فكر در اومدم ، سعيد بود
- بله؟
- سلام رها جون
- سلام ، خوبي؟
- آره ما خوبيم ، چي شد ديگه اس ام اس ندادي؟
- واسه چي اس ام اس بدم؟
- تا آمار علي رو بهت بدم
- اون وقت آمار علي رو من ميخوام چيكار؟
- واه ، رها چرا تو اينجوري شدي؟ علي بيچاره كاري كه نكرده فقط يه نگاه كوچك كرده
- اگه كاري هم كرده بود به من ربط نداشت
- آره راس ميگي ، ربط نداشت ، مثه كاري كه الان داره ميكنه
سريع گقتم : مگه داره چيكار ميكنه؟
- به ما چه ربطي داره
- سعيد من كه ميدونم داري منو اذيت ميكني
- واسه چي اذيتت كنم؟
- سعيد
- رها بعدا بهت زنگ ميزنم ، رسيدم جلوي در خونه اين دختره
- سعيد ، كدوم دختره؟
- همون كه علي.... رها بعد زنگ ميزنم
بعد تلفن رو قطع كرد
رفتم تو پنجره نشستم ، سعيد تا بحال خيلي سركارم گذاشته بود اما الان شك داشتم ، اصلا به تو چه؟دلش خواسته كم كم داشت گريه ام ميگرفت كه زنگ زدن و صداي بابام كه رفت در رو باز كرد
مامان : رها ؟
از همون جا داد زدم : بله
- بيا ميخوايم شام بخوريم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 22 Aug 2012 07:46
- من گرسنه ام نيست
در اتاق باز شد : واسه چي شام نميخواي؟
- ديوونه دفعه آخرت باشه اينجوري در اتاقم رو باز ميكنيا ، شايد من سر برهنه باشم
- خوب باش ، من كه محرمت هستم
- تو آره اما اون دو تا دلقك پشت سرت نه
سيامك : نكه تا حالا سر برهنه تو رو نديديم
- اون وقتا فرق ميكرد
اومدن داخل
سعيد : عصباني يا ناراحت؟
- چي؟
- عصباني هستي با ناراحت؟
- هيچكدوم
- دروغ نگو ، پس چرا تو پنجره اي
اومدم پايين و رو تخت كنار سعيد نشستم به سيامك كه داشت در كمدم رو باز ميكرد گفتم : نكن ، به تو ياد ندادن در كمد خانما رو باز نكني؟
- با مني؟
- اينجا به غير از تو ، كي داره فضولي ميكنه؟
رفت رو مبل كنار علي نشست : ببخشيد ، نمي دونستم چيزاي ناموسي تون اونجاست
بالشتم رو پرت كردم طرفش كه خورد تو صورت علي كه داشت ميخنديد
- واي ببخشيد ، ميخواستم اون بي تربيت رو بزنم
سعيد : من ديدم تو علي رو نشونه گرفته بودي
- چرا دروغ ميگي ، به جون مامانم ...
علي : خوب بابا ، چرا قسم ميخوري؟من باور كردم
سيامك زير لب گفت : اي ذليل بدبخت
- سيامك چيزي گفتي؟
- نه ، نمي پرسي مهموني چطور بود؟
- نه
- واسه چي؟
- چون واسم مهم نيست ، بعدش مطمئنم كه بهتون خوش گذشته
- آهان ، واست مهم نيست و بخاطرش ناراحتي بودي
- من ناراحت نبودم
- پس چرا...
سعيد : سيامك اذيتش نكن
دوباره صداي مامان اومد : بچه ها بياييد ديگه
سعيد : بريم تا عمه نيومده تك تكمون رو با پس گردني ببره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 22 Aug 2012 07:46
از جاش بلند شد : آهان راستي رها ، بيا سي دي هات
كيف سي ديم رو از تو لباسش در آورد
با عصبانيت كيف رو ازش گرفتم : اي خدا از دست اين سه تا ديوونه چيكار كنم؟سر به كدوم بيابون بذارم؟
سيامك : به ما چه؟سعيد گفت تو آهنگ جديد زياد داري ، ماهم اومديم ازت قرض گرفتيم
- اونوقت كي قرض گرفتيد كه من يادم نمياد
علي : ما گفتيم مزاحم وقت گرانبهاتون نشيم و بهت زحمت نديم خودمون اومديم برش داشتيم
- آهان ، از چيز كمترم اگه از فردا در اتاقم رو هزار قفله نكنم
سعيد : از چي؟
همنجور كه ميرفتم بيرون : از گل
سر ميز شام سعيد شروع كرد به سر به سر مامانم گذاشتن ، مامان هم عصباني شد و واسه ما سفره جدا انداخت
علي : فكر كنم خاله ناراحت شد
سعيد : نه بابا ، من و عمه از اين حرفا با هم نداريم
سيامك يه آه كشيد : هر سال داريم كمتر ميشيم
- چي؟
- نگير تعدادمون رو ميگم ، پارسال ريما و سياوش و رضا هم بودن اما الان....بعد يه آه ديگه كشيد
- حالا چرا آه ميكشي؟خوب برميگردن
- رضا آره اما اون دو تا نه ، همون طور كه عارف و سايه و فاطمه رفتن
علي : همه مون از هم جدا ميشيم
سعيد : تو حرف نزن ، ما كه با غريبه ازدواج ميكنيم آره اما تو نه
سيامك خنديد : چرا علي نه
سعيد خنديد و به من اشاره كرد منم سرم رو انداختم پايين
سعيد : بچه ها ميدونيد من بچه كه بودم هميشه فكر ميكردم ريما با سياوش ، سايه با علي ، فاطمه با عارف و رها با سيامك ازدواج ميكنه
هر چهار تامون شروع كرديم به خنديدن : من با سيامك؟فكرش هم چهار ستون بدنم رو ميلرزونه
سيامك : مگر از جونم سير شده باشم بيام رها رو بگيرم
- همين كه نگات ميكنم بايد كلاتو بندازي بالا
سعيد : بسه
سيامك واسم شكلك در اورد
- قيافت همينجوري مسخره هست مسخره ترش نكن
- بسه به اصطلاح داريم غذا ميخوريم
بعد از شام داشتم كمك خاله ظرفا رو مي شستم كه زن دايي مهرداد اومد و نذاشت خودش به جام اومد
رفتم تو سالن دايي بهرام داشت در مورد بندر رفتن با سعيد حرف ميزد
دايي : خلاصه آقا رامين ميخواست واسه پس فردا براش بليط بگيره كه....
سعيد پريد تو حرف دايي : نه مگه من مردم كه رها بخواد تنها بره ، خودم ميبرمش تازه علي و سيامك هم هستن
دايي : منم همين رو گفتم ، پس مي بريش
- آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 22 Aug 2012 07:46
سيامك : شرمنده من نمي تونم بيام ، بايد برم التماس استادم واسه نمره تا اگه خدا بخواد گوش شيطون كر درسم ديگه تموم بشه و اين ليسانس كوفتي رو بگيرم
بابا : افتادي؟ با چند؟
9.75 ، 0.25 نمیده
بابا : چه آدم بي شعوري ، حتما باهات لج كرده
سعيد همنجور كه از جاش بلند ميشد : اگه شما هم استاد بوديد دانشجوتون جلوي چشاتون به دخترتون شماره ميداد يه صدم بهش نميداديد چه برسه به بيست پنج صدم
دايي مهرداد با عصبا نيت : چي؟
سيامك به سعيد چش غره رفت : به خدا من نمي دونستم كه دختر استادمون هست
دايي مهرداد : خاك بر سرت ، تو رفتي دانشگاه درس بخوني يا از اين غلطاي اضافي بكني
بابا : حالا چيزي نشده كه ، جوون هستن ديگه
بعد زد پشت كمر دايي : يادت رفته خودت چيكارا ميكردي
دايي مهرداد و بابا شروع كردن بلند بلند خنديدن : يادش بخير
دايي بهرام : چيه؟ به ما هم بگين بخنديديم
سعيد : بچه بيان بريم تو اتاق رها
- بريم
رفتيم تو اتاقم ، سعيد پريد رو تختم دراز كشيد : رها من اين دوستت زهرا رو ديدم
- نه
بعد به سيامك كه باز داشت فضولي ميكرد و در كمدم رو باز كرده بود گفتم : سيامك تو دنبال چي ميگردي؟بگو بهت بدم
- چيز خاصي مد نظرم نيست ، حالا بذار بگردم شايد چيز به درد بخوري پيدا كردم
علي : سيامك بيا بشين
سيامك رفت كنار علي نشست : رها اين زهرا همونه كه عربي مي رقصيد
علي محكم با پاش زد به سيامك
- نه اون ن...صبر كن بيبينم تو كجا رقص عربي ديديد؟ بدجنس ها فيلم اردو مدرسه ام رو ديديد؟
سعيد چش غره اي به سيامك رفت : خاك بر سرت ، از عمد كه نديديم بيكار بوديم ، خواستيم آهنگ گوش بديم يهو ديديم سي دي تصويريه ديگه كنجكاو شديم ، ببخشيد
- ببخشيد و كوفت
رفتم تو پنجره نشستم : همه اش رو ديديد؟چه سئوال چرتي پرسيدم ، معلومه كه همه اش رو ديديد ، خيلي نامرديد ، همه اتون
سعيد : تقصير علي شد كه همه اش رو ديديم
علي : كي من؟
سعيد : رها به خدا علي جوري ذل زده بود به تو و بغض كرده بود كه ما ترسيدم اگه خاموشش كنيم بغض بچه بتركه
- ايشون كه عادت دارن به همه دخترا ذل بزنن بعد خودشون رو مظلوم نشون بدم
علي از رو مبل پا شد : من كي ذل زدم كه خودم خبر ندارم ،
- همينجوري گفتم
- نه اتفاقا منظور داشتي ، منظورت رو بگو
- اصلا به من چه ؟
اومدم از اتاق برم بيرون كه علي سريع در و بست : يه حرفي زدي روش وايسا ، بگو
سرم رو انداختم پايين : همون دختره تو مهموني
سيامك زد زير خنده
- كوفت ، رو آب بخندي ايشالله
سيامك خودش رو جمع و جور كرد : كدوم دختره ، ما كه اصلا نرفتيم
- سعيد گفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 22 Aug 2012 07:46
- دروغ گفتم ، راستش ما ميخواستيم بريم آماده هم شديم اما يا آدم خل و چل عاشق كه ما اصلا نميشناسيمش نذاشت بريم؛تهديد كرد كه به همه ميگه بعدم جون عشقش يعني تو رو قسم خورد ما هم نرفتيم به علي نگاه كردم كه سرش رو انداخته بود پايين : پس اون دختره ...
- تو رو ميگفتم ، ما اون موقعه داشتيم فيلم تو رو نگاه مي كرديم ، اين علي هم تو بحر تو بود
سرم رو انداختم پايين : ببخشيد
سيامك : حالا خوبه ادعا مي كني دوسش نداري و اينقدر حساسي ، اگه دوسش داشتي چيكار ميكردي
برگشتم طرفش كه بهش بگم كوفت كه ديدم در باز رفته سر كمدم
داد زدم : سيامك
آلبوم هاي عكسم رو از تو كمد در اورد : بالاخره يه چيز بدرد بخور پيدا كردم : مال چند سالگيت هست؟
- نمي دونم اما مال بچه گيم هست
سيامك نشست رو زمين آلبوم رو باز كرد صفحه اول عكس همه مون بود رو درخت نشسته بودن و منم كه فكر كنم سه چهار سالم بود تو بغل سياوش بودم
سعيد از تخت پريد پايين : اي نامرد من اين عكس رو ندارم يادش بخير من تازه يه كتك مفصل خورده بودم
علي خنديد : آره آقا جون منم زد
- چرا كتك خورده بودي؟
سعيد : اذيت كرده بودم
- خوب چيكار كرده بودي ، بگو ديگه
سيامك : من ميگم ، تو رو زده بود
پريدم گردن سعيد رو گرفتم : اي بدجنس ، چطوري دلت اومد منو بزني ،
سعيد همون طور كه دستاي من رو جدا ميكرد : من كه تنها نبودم علي هم همدستم بود
- آسياب به نوبت ، نوبت اونم ميرسه
سيامك : واي سعيد اين رو ببين ، يادته مامان جون از خونه انداخته بودمون بيرون
عكس علي و رضا و سيامك و سعيد بود كه پشت در خونه نشسته بودن سيامك داشت گريه ميكرد
- سيامك چرا گريه ميكردي؟
- يادم نمياد
سعيد : رها اين عكس واسه چي اينجاست ، اين كه تو توش نيستي
علي : سعيد ميدوني مال كي هست؟
سعيد : كي؟
علي تاريخ عكس رو نشون داد : روزي كه رها رو از بيمارستان اوردن خونه
- واسه چي بيمارستان بردم؟
سيامك : باهوش ، تازه بدنيا اومده بودي
- آهان ، مامان جون چرا شما رو انداخته بود بيرون؟
علي : آخه بلاي سر گوسفندي كه قرار بود جلوت بكشن اورديم كه بيچاره داشت زودتر از موعد مي مرد ، نوبتي سوارش ميشديم ، سعيد يادته؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 22 Aug 2012 07:47
- آره مامان جون داشت آش مي پخت واسه عمه
اون شب سعيد و سيامك و علي خونه ما موندن و بقيه رفتن
مامان : خوب بچه ها شما تو اتاق رضا و ريما بخوابين
سيامك : ممنون عمه ، شب بخير
مامان و بابا رفتن كه بخوابن ، ما هم رفتيم تو اتاق رضا
سيامك : رها برو پاسور بيار بازي كنيم
- الان؟
- نه پس فردا
- بي مزه ، ساعت 1 نيم شبه ها
- تو برو بيار ميريم
به سعيد نگاه كردم داشت به يكي اس ام اس ميداد : سعيد نصفه شبي به كي اس ام اس ميدي؟
- به ريما
سريع گوشيش رو گرفتم : ديوونه خوابه
گوشي رو به زور ازم گرفت : اتفاقا بيداره ، به اصطلاح تازه عروس دومادن ها
علي : سعيد خجالت بكش ، حالا چيكارش داشتي
- بهش گفتم كه امشب تو اتاقش ميخوابم
همين موقع گوشي سعيد زنگ خورد ، ريما بود
- سلام ريما جان ، خوبي؟آقا شهاب خوبه؟هنوز زنده هست ، ريما جون از وقت خوابت گذشته ها
نمي دونم ريما چي گفت كه سعيد شروع كرد به خنديدن گوشي رو گرفت طرف من
- سلام
- سلام ، رها به خدا خواهر من نيستي اگه بذاري سعيد تو اتاق من بخوابه
- باشه اما چرا؟
- چراش رو خودش ميدونه ، رها قول داديا
- باشه
- اصلا بگو جون من نميذاري تو اتاقم بخوابه
- ريما تو چته؟گفتم كه باشه
- پس من خيالم راحت باشه
با بيحوصلگي گفتم : آره
- راستي رها مبارك باشه ، ما نامحرميم ديگه
- چي؟
- خودت رو به كوچه علي چپ نزن
- نه بخدا چي؟
- خواهر كوچولوم بزرگ شده ، عاشق شده
- تو از كجا فهميدي؟
- همه ميدونن ، مامان بهم گفت
- واي آبروم رفت
- چرا ؟چون عاشق شدي؟
با حرص گفتم : نه
- پس واسه چي؟
- ريما تو كار ديگه نداري
- چرا دارم اما شهاب دستشويي هست وقتي اومد انجامش مي ديديم
- ريما قبلا اينقدر بي حيا نبوديا
- روز شما هم مي بينم رها خانم
- حالا تعريف كن ببينم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود