ارسالها: 3747
#61
Posted: 22 Aug 2012 09:19
به من و علي كه داشتيم ميخنديدم نگاه كرد : مردم به درك ، جواب دوس دخترام رو چي بدم؟ به خدا رها اگه يه دونه از دوس دختراي من به خاطر جاي اين گاز كم بشن نفرينت ميكنم
به دعايي گربه كوره بارون نميباره
پس بگو چرا من و تو با هم نمي سازيم ؟
با تعجب گفتم : چرا؟
آخه من گربه ام تو سگ بعد شروع كرد بلند با علي خنديدن
كوفت
علي : باز رها كم اورد فش داد
انگشتم رو گرفتم طرف علي : علي حال هركي رو نتونم بگيرم حال تو يكي رو خوب بلد بگيرما ، بهت گفته باشم كه بعد نگي چرا
سعيد : علي زود باش بگو غلط كردم كه بدبختت ميكنه
صداي زنگ در اومد : زهرا هه ، تو رو خدا جلوش آدم باشيد
به سعيد اشاره كردم مخصوصا تو
****
با زهرا تو آشپزخونه نشسته بوديم و داشتم سالاد درست ميكرديم
سعيد از تو سالن داد زد : رها ما داريم ميريم ، چيزي نميخواي
منم كه داشتم بال بال ميزدم كه زود برن تا بتونم با زهرا صحبت كنم ، سريع گفتم : نه خداحافظ
سعيد از همونجا : خداحافظ
اما علي اومد داخل آشپزخونه و ازمون خداحافظي كرد و رفت
خوب؟
زهرا يه نگاه به من كرد : چي؟
كلافه : چي شده؟
سرش رو انداخت پايين و همنجور كه با پوست خيار بازي ميكرد : هيچي
عصباني شدم : غلط كردي كه هيچي نشده ، چشات داره داد ميزنه كه تا صبح گريه كردي؟چي شده؟عسام چيزي گفته
زد زير گريه : اسم اون عوضي رو نيار به اون ربط نداره
خنديدم و به صندلي تكيه دادم با تمسخر گفتم : معلومه اصلا بهش ربط نداره تو دلت از جاي ديگه پره
داد زد : آره اصلا به اون ربط نداره ، به خودم ربط داره ، خود خرم كه عاشق اون عوضي شدم ، رها تو نميفهمي من چمه ، چون كسي رو دوس داري كه اون واست ميميره ، چون عشقت يه طرفه نيست ، چون علي همه جوره نازت رو ميكشه ، نه مثه من بدبخت
سريع دستاش رو گرفتم : زهرا چي شده؟
يه چند دقيقه رو بلند گريه كرد : ديشب تو مراسم سپيده هم بوده
چشام گرد شد : چي؟
عسام گفته بود بياد ، رها وقتي بهم معرفيش كرد به خدا داغون شدم له شدم ، به زور خودم رو نگه داشتم و گريه نكردم ، با افتخار گفت : زهرا عشقم سپيده ، سپيده دختر عموم زهرا
كفري شده بودم و پاهام رو تند تند تكون ميدادم : الهي ب.....
بدجور نگام كرد كه گفتم : الهي خدا عقلش بدهآروم گفت : چيكار كنم رها؟
يه خورده فكر كردم : برو به مامانت بگو
يه خرده من من كرد : آخه من بهش قول دادم
عصباني شدم : پس بشين بدبختي خودت رو تماشا كن
بلند شدم واسش چاي ريختم : بيا كوفت كن ديوونه
خنديد : مرسي عزيزم
نشستم رو به روش : زهرا واقعا ميخواي چيكار كني؟
كلافه سرش رو تكون داد : به خدا نميدونم
به حرف من گوش كن برو به مامانت بگو ، فردا پس فردا پشيمون ميشيا
سرش رو گرفت بالا : از مينا خبر داري؟
با اخم نگاش كردم : مرسي از اينكه اينقدر به حرف من توجه كردي
دو سه روز پيش بهش زنگ زدم ، گفت سرش شلوغه بعد بهم زنگ ميزنه ، اما زنگ نزد
با حرص نگاش كردم : اصلا خودم ميرم به مامانت ميگم
داد زد : تو غلط ميكني
زهرا جون اينجوري كه تو ميگي اون دو روز ديگه ميره دنبال زندگي خودش ، اونوقت تو ميموني و مهر طلاق رو پيشونيت اينجوري نگو رها
مگه دروغ ميگم ، خودت گفتي گفته سر سال طلاقت ميده
باز زد زير گريه
من اينا رو نگفتم كه گريه كني ، گفتم كه به فكر چاره باشي
چيكار كنم تو بگو من اون كار و انجام ميدم فقط نگو برم به مامان اينا بگم
مگه تو زنش نيستي؟
سرش رو تكون داد
پس روز بعد از عقدتون ، اينجا چه غلطي ميكني
باز زد زير گريه
بغلش كردم : اه خره ، شوخي كردم باهات ، جدي گرفتي؟
با هق هق گفت : با سپيده رفتن كيش
داد زدم : رفتن اونجا چه غلطي بكنن ، اي خاك تو سر تو بكنن كه مثه بز نشستي نگاه كردي
مظلوم نگام كرد : چيكار ميكردم
بلند شدم و شروع كردم به راه رفتن : خوب ديوونه آويزونش ميشدي
چطوري؟
خوب ميرفتي خونشون ، اون كه نميتونست تو رو جلوي مامان باباش ول كنه بره؟ ميتونست؟
با تعجب نگام كرد : اونوقت عسام من رو ميكشت
غلط كرده پسره پررو
اه رها درست حرف بزن ، خوبه من به علي فحش بدم
با اخم گفتم : اگه علي همچين غلط كردي من بهت اجازه ميدم بزنيش چه برسه به فحش
اما من بدم مياد به عسام چيزي بگي
زير لب گفتم : از بس تو خر و نفهمي
شنيدم چي گفتي
بهتر ، منم گفتم كه بفهمي
ول كن اين حرفا رو ، از مينا چه خبر؟
چپ چپ نگاش كردم و بلند شدم زير گاز رو خاموش كردم : از مينا هيچي ، اما يه دوست نسبتا خر داره كه داره دستي دستس خودش رو بدبخت ميكنه
رها تو رو خدا بسه ، بيا در مورد يه چيز ديگه حرف بزنيم
مثلا؟
بهم چشمك زد : در مورد عشق تو
واسش اتفاقاي اين چند روز رو تعريف كردم
با تعجب : رها تو واقعا گذاشتي ببوسدت؟
سرم رو تكون دادم
ديوونه نگفتي كار دست خودت ميدي؟
يهو شد ، اصلا من غافلگير شدم
حالا اون به كنار ، تو با وجود پسر نامحرم با نيم تنه ميخوابي؟
بلند شدم و ميز ناهار رو آماده كردم : من چه ميدونستم اون مياد تو اتاقم
اصلا چطوري اومده بود تو اتاقت ، تو كه ميگي در رو قفل كرده بودي
كليد در اتاق رضا به در اتاق منم ميخوره ، با اون بازش كرده بود ، فهميدي
****
همنطور كه رو صندلي عقب دراز كشيده بودم به سعيد كه پشت فرمون نشسته بود گفتم : اگه به مسجدي جاي رسيدي نگه دار
خنديد : واسه چي؟
واسه فضول شناسي
علي كه همنطور كه چشاش رو بسته بود خنديد
سعيد زد رو شونه علي : بخند عزيزم بخند كه نوبت گريه هات هم ميرسه
موبايل علي زنگ خورد : سلام سيامك
خوب بابا ، سيامك خان
خنديد و به من نگاه كرد : بچه جون فضولي نكن
سعيد هم خنديد به علي گفت : بهش بگو آدم باشه
از سعيد پرسيدم : مگه تو ميدوني چي گفت که ميگي آدم باشه
سرش رو تكون داد : اين زير دست و پاي من بزرگ شده ، من نشناسمش كه به درد هيچي نميخورم رو شكم خوابيدم : مگه توالان به دردي هم ميخوري؟
سرش رو تكون داد : باشه رها خانم؛اينجورياست ديگه ، وقتي بين راه نگه نداشتم اونوقت ميفهمي به چه دردي ميخورم
هيچي نگفتم و به حرفاي علي گوش دادم : باشه ، نزديك يزد كه شديدم زنگ ميزنم بهت بياي
سعيد : بهش بگو ما الان از مسجد ابوالفضل رد شديم....
سريع از جام بلند شدم : سعيد مگه به تو نگفتم مسجد نگه دار ، خيلي بدي
شروع كردم به زدنش
اه نزن بچه جون ، چيزي كه عوض داره گله نداره عزيزم
همنجور كه ميزدمش : خيلي بي جنبه و مزخرف و لوس و بد ذات هستي ، حالا من چيكار كنم؟سعيد بلند خنديد به علي كه تلفنش تموم شده بود و ميخنديد گفت : نيشت رو ببند ، بگيرش الان تصادف ميكنيم ها
باز دوباره دراز كشيدم : ديگه با من حرف نزن
رها اگه خيلي فشار روت هست يه گوشه نگه دارم بري اين پشت مشتا كارت رو انجام بدي
جوابش رو ندادم و با حرص سرم پتو مسافرتي رو سرم كشيدم
برگشت عقب نگام كرد كه علي گفت : اه سعيد چيكار ميكني الان تصادف ميكنيم
اي حسود ، زورت اومد دارم رها رونگاه ميكنم
علي با حرص گفت : سعيد به خدا تو ديوونه اي ، برو يه جا خودت رو نشون بده
تو عاشق رها شدي اونوقت من ديوونه ام ، تو كارت از دكتر گذشته بايد يه امامزاده پيدا كنم ببرمت اونا دخيل ببندمت
محكم با پا زدم به پشت صندلي سعيد
يه خورده صبر كن ، الان يه كوهي تپه اي چيزي پيدا ميكنم تا كارت رو انجام بدي
بعد آروم به علي گفت : اين بيابون هم كه مثه كف دست ميمونه ، ميگم علي من همين بغل نگه ميدارم تو واسش ...
از جام بلند شدم موهاي سعيد رو گرفتم : اگه جرات داري بقيه اش رو بگو
دستاش رو گرفت بالا ، موهاش رو ول كردم
آفرين رها خانم ، دستات رو اينجوري مثه من بگير بالا و بگو غلط كردم
تيكه دادم : بخشيدمت نميخواد بگي غلط كردم
چون من خيلي تو رو دوس دارم و نميتونم ببينم كه فشار روت هست ، برگشتم تا تو بري دستشويي
بيرون رو نگاه كردم مسجد ابوالفضل بود : اي دروغگو ، ازش رد نشده بوديم
محكم زد رو دستش : بشكنه اين دست كه نمك نداره
از ماشين پياده شدم : بشكنه
علي شروع كرد به خنديدن كه گفتم : حال تو رو هم بعد ميگيرم علي آقا
اه به من چه ؟
دو ساعته من رو سركار گذاشته ، چيزيت ميشد بهم بگي؟
رها 17 ساله از اين راه ميايد يزد و برميگرديد اونوقت تو نفهميدي سعيد سركارت گذاشته
شونه ام رو انداختم بالا : نه
اومد نزديكم كه سريع رفتم عقب : پس بايد نقشه تهران واست بگيرم
با حواسپرتي گفتم : واسه چي؟
با تعجب نگام كرد : واسه اينكه گم نشي
منكه تنها جايي نميرم تو و سعيد دنبالميد ديگه
سعيد اومد كنارمون به علي گفت : علي جون رها فشار روشه الان هيچي نميگيره ، بذار بره دستشويي وقتي برگشت واسش حرف بزن
وقتي رسيديم يزد رفتيم دنبال سيامك تا اونم باهامون بياد تهران
سيامك با يه جعبه شيريني اومد داخل : سلام وصد سلام بر عزيزان دل مامان جون
باهاش سلام كردم : يه دلقك ديگه هم اضافه شد
سيامك از علي پرسيد : اين چشه؟
سعيد : نه گوشه
علي يه چش غره به سعيد رفت : سعيد از صبح سر به سرش گذاشته ، رها هم عصبانيه
سيامك : پس خدا به خير منه اين مسافرت رو
با اخم نگاش كردم كه به علي گفت : علي جون الهي دورت بگردم تو بيا عقب پيش اين الهه عذاب بشين
محلش ندادم ، سعيد يه گوشه نگه داشت تا اون دو تا جاشون رو عوض كنن
سيامك جعبه شيريني رو باز كرد تعارف كرد ، يه دونه هم گذاشت تو دهن سعيد
سعيد با دهن پر : بابت چيه؟
سيامك خنديد : ازدواج من با خواهرت ديگه
علي جا خورد و به من نگاه كرد : سيامك مگه من باهات شوخي دارم
سيامك : بشين ببينم ، كي تو رو گفت ، استاد بخاطر نامزديمون بهم نمره داد
تازه فهميدم منظورش چي بوده علي با خوشحالي گفت : بهت چند داد
با صداي بلند گفت : ده تمام
سعيد : نگاه كن چه ذوقي كرده ، سيا يادت نرفته كه من...
سيامك سرش رو خم كرد : خودم نوكرت داداش
سعيد : نميخوام نوكرم باشي ، تهران كه رسيديم شام مهمون تو هستيم
سيامك داشت با سعيد چونه ميزد كه من خوابم برد
با صداي پچ پچ اون 3 تا از خواب بيدار شدم اما چشام رو باز نكردم
سيامك : سعيد راس ميگه اگه خون هاتون بهم نخورد چي؟
علي : بريد شما دوتا ، فقط بلديد آيه ياس بخونيد
سعيد : خدا نكنه اينجوري بشه ، اما يه صدم اگه نخورد چي؟
علي : من اينقدر رها رو دوس دارم كه بچه واسم مهم نيست ، اما بستگي به نظر رها داره
سيامك : ببخشيد داداش ولي اينا همه اش حرفه پاي عمل كه برسه همه جا ميزنن
علي : اصلا اين رو قبول ندارم ، اگه اينطوره پس دايي بهرام بايد ميرفت سر زن دايي هوو مياورد
سعيد : خوب اگه من به دنيا نميومدم و مامان جون اينا پشت مامانم نبودن بابام صد در صد ميرفت زن ميگرفت
علي : اما دايي نرفت كه هيچ اصلا حرفشم نزد
سعيد : تو از كجا ميدوني ، شايد بابام زن داشته
علي عصباني : زهر مار تو هم هي شوخي كن
سيامك : بدون شوخي ما که نبوديم شايد عمو تو فكر زن واسه خودش بوده
علي : اونوقت هيشكي نفهميده
اعصابم بهم ريخت با خودم فكر ميكردم اگه خونمون بهم نخوره چي ، واي نه ، منم مثه علي بچه نميخوام صداي سيامك كم رو از فكر در اورد : عزيز دل مادر ، ما كه باهم رودربايسي نداريم ، خودمون رو هم خوب ميشناسيم عشق و عاشقي واسه ماها فقط دو روزه بعدش شروع ميكنيم به ايراد گرفتن كه هي تو كج راه ميري ، هي تو دهنت بو ميده ، نميدونم تو لوس حرف ميزني خلاصه هزار تا عيب رو طرف ميذاريم ديگه بچه كه جاي خود داره
علي : سيامك جون اوني كه تو ميگي عشق نيست ، تو و سعيد نميفهميد من چي ميگم چون عاشق نيستيد
ديدم بحث داره بالا ميگيره ، از جام بلند شدم ودستم رو گرفتم جلوي سيامك كه ميخوايت حرف بزنه : واسه من يه سئوال
پيش اومد ، مگه ما آزمايش خون داديم و بهم نخورده كه شماها داريدسرش بحث ميكنيد
سيامك : ما كه گفتيم يه صدم اگه احتمال...
نذاشتم حرفش تموم بشه : حوصله داريا ، ول كن ديگه ، تازه من يادم نمياد بله گفته باشم كه شماها دنبال يه درصد آزمايش خون هستيد
علي چپ چپ نگام كرد : دستت درد نكنه رها
سعيد و سيامك هم شروع كردن به سر به سر گذاشتن علي
اما من فقط تو فكر اين بودم كه اگه خون هامون به هم نخوره.............
ساعت سه شب بود كه رسيديم تهران ، رفتيم خونه دايي بهرام
من كه از بچگي عاشق اين بودم تو اتاق سعيد بخوابم ، سريع رفتم تو اتاق سعيد و رو تختش خوابيدم
سعيد و سيامك اومدن تو اتاق : الهي بميرم واسه بچه ام ، از بس خواب تو سرش هست نفهميده اتاق رو اشتباهي اومده
بعد اومد دستم رو گرفت و با لحن مهربوني گفت : پاشو خواهري اتاق رو به رو مال توهه
دستم رو كشيدم : اتفاقا درست اومدم من اينجا ميخوابم
پاشو ببينم ، اينجا صاحب داره ، برو اتاق رو به رويي
متكا رو برداشتم كه گفت : آفرين اما رهايي اون متكاي منه ، تو اتاقت متكا هستش
متكا رو پرت كردم طرف علي كه تازه اومده بود : علي برو واسم يه متكاي تميز بيار ، دلم نمياد سرم رو اين بذارم
علي متكا رو گرفت و خواست بره كه سعيد دستش رو گرفت : كجا زن ذليل؟رها اذيت نكن ديگه من خسته ام خوابم مياد برو بيرون ، اصلا چه معني ميده تو اتاق پسر نامحرم بخوابي
سيامك اومد رو تخت نشست : دقت كرديد سعيد هر جا به نفعش نيست ميشه نامحرم
علي سرش رو تكون داد : اتاقت رو نميخوره كه ، بذار بخوابه
سعيد كف اتاق رو سراميك ها نشست و با تاسف سرش رو تكون داد : نچ نچ ، علي تو چرا اينجوري شدي؟به خدا من باورم نميشه تو همون علي باشي كه هي پاچه رها رو ميگرفتي ، اي پدر عشق و عاشقي بسوزه
سيامك حرف سعيد رو تاييد كرد : اينجا يه سوال واسه من پيش اومد ، چرا ميگن پدر عشق و عاشقي بسوزه نميگن
مادرش بسوزه
سعيد بلند شد : به نكته خوبي اشاره كردي دكتر ، الان وقت نداريم انشالله در ميز گرد بعدي در موردش بحث و گفتگو ميكنيم
بعد يه خورده اطرافش رو نگاه كرد : رها قول بده فضولي نميكني
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#62
Posted: 22 Aug 2012 09:23
قول كه نميتونم بدم يه وقت ديدي شيطون رفت تو جلدم و يه كارايي كردم ، اما سعي خودم رو ميكنم كه بچه خوبي باشم و نذارم شيطون گولم بزنه
سعيد خنديد و اومد جلو صورتم رو بوسيد : شب بخير رهايي ، اما تو رو جون اوني كه خيلي دوسش داري فضولي نكن متكاي رو كه علي اورده بود رو گرفتم و سرم رو تكون دادم
علي خنديد كه سيامك بلند شد و دستش رو گرفت جلوي دهنش : اي بيچاره ، نگاش كن الانه كه ذوق مرگ شه سعيد با اخم به علي نگاه كرد : تو چرا به خودت گرفتي؟من منظورم به خودم بود نه تو ، هنوز اينقدر بي غيرت نشدم كه جون تو رو قسم بخورم ، اصلا تو چرا اينجايي پاشو برو خونه تون ، تا وقتي كه رها اينجاست اينورا پيدات نشه به زور از اتاق انداختمشون بيرون چون حال فضولي كردن رو نداشتم خوابيدم
با صداي زن دايي از خواب بيدار شدم : رها جون ، اگه ميخواي بياي بيمارستان پاشو
به زور از جام بلند شدم : سلام زن دايي ، صبح بخير
صبح تو هم بخير گلم ، پاشو تا صداي دايت در نيومده
زد دايي از اتاق رفت بيرون دست و صورتم رو شستم ، سريع مانتو ام رو پوشيدم و رفتم تو سالن : سلام دايي
دايي كه رو مبل نشسته بود و داشت با گوشيش ور ميرفت ، از جاش بلند شد : سلام دايي جون ، زود برو صبحونت رو بخور تا بريم
روسريم رو مرتب كردم : صبحونه نميخوام ، بريم
دوباره رو مبل نشست : تا صبحونه نخوري نميريم
دايي؟
بجاي اينكه اينجا وايسي و دايي دايي كني ، برو صبحونت رو بخور
سريع رفتم تو آشپزخونه و واسه خودم لقمه گرفتم اومدم بيرون : بريم
از جاش بلند شد و با تاسف سرش رو تكون داد : تو هم لنگه سعيدي ، نمي دونم به كي رفتيد؟
حلال زاده به داييش ميره ، من كه به شما رفتم
روسريم رو از سرم كشيد : بريم شيطون
وقتي رسيديم بابا تازه از اتاق عمل بيرون اورد بودن ومامان داشت بالاي سرش گريه ميكرد ، رفتم كنار مامان و بوسيدمش كه بغلم كرد و با صداي گرفته گفت : كي رسيديد؟
ديشب ، عملش خوب بوده؟
من رو از خودش جدا كرد : آره اما دكترش مي گفت اگه چند روز ديرتر اومده بود از كمر فلج ميشد
باز شروع كرد به گريه كردن كه خاله اومد و با خودش بردش نرديكاي ظهر بود كه بابا به هوش اومد و مدام آخ و ناله ميكرد و مامان هم هي ميزد زير گريه كه منم همراهيش ميكردم
دايي بهرام من رو به زور رسوند خونه
آروم به سعيد و سيامك سلام كردم و نشستم رو مبل و شروع كردم به گريه كردن
سعيد با تعجب اومد كنارم نشست : رها چيزي شده؟بابات خوبه
سرم رو تكون دادم : آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#63
Posted: 22 Aug 2012 09:24
عملش بد بوده؟
نه
به هوش نيومده؟
چرا اومد
سيامك خنديد : گفتن بچه اي تو روحيه ات اثر ميذاره ، نذاشتم ببينيش
با حرص نگاش كردم : اتفاقا ديدمش
باز زدم زير گريه : اما بيچاره خيلي درد داشت
سيامك : درد كه طبيعه بايد داشته باشه
سيامك پاشو يه ليوان آب بيار ، رها تو هم بسه بجاي گريه بشين دعا كن ، زود تر خوب بشه
3روز بعد بابا از بيمارستان مرخص شد دايي بهرام به بهانه اينكه خونه اونا به بيمارستان نزديك تره اوردش خونه خودشون آخه عموم محمد نميذاشت و ميگفت حتما بايد بريم خونه اونا تو اين مدت بيشتر روز رو با علي و سعيد و سيامك بودم و هر روز با اونا ميرفتم شركت اونجا با سيامك آتيش ميسوزونديم
اون روز عمو محمد نيومده بود و من پشت ميزش نشسته بودم داشتم فاكتور خريد قايق درست ميكردم كه سعيد اومد
داخل : رها؟
همينجور كه با كاغذه ور ميرفتم : هان؟
يه صندلي رو كشيد عقب نشست : بيكاري؟
كاغذه رو براي بار هزارم باز كردم : نه
كاغذه رو از دستم كشيد بيرون : بده به من درستش كنم ، بچه بازي كه نيست اين كارا قلق داره
يه فاكتور ديگه برداشتم : من ميخوام خودم ياد بگيرم ، سيامك كجاست؟
خنديد : اي شيطون سيامك يا علي؟سيامك كه رفته جيش كنه ، علي هم رفت خونه تا حاضرشه
با تعجب نگاش كردم : واسه چي؟
خواستگاري
با حرص گفتم : گمشو ديوونه
به جان مامانم راست ميگم : امشب دارن ميان خونه ما خواستگاري
سريع از جام بلند شدم : دروغ ميگي؟چرا هيشكي به من چيزي نگفت؟
چشاش رو گرد كرد : واسه چي به تو بگن ، دارن ميان خواستگاري من
رفتم جلوش وايسادم : سعيد اذيتم نكن ديگه ، راس گفتي؟جون مامان جون راستش رو بگو
جدي شد : حيف شد جون بد كسي رو قسم دادي ، آره راست گفتم امشب ميان
چرا به اين زودي؟
زود نيست كه
با صداي نسبتا بلندي گفتم : زود بابا زوده ، بابا هنوز حالش خوب نشده؟
شايد بابات هيچوقت خوب نشد
زدم رو بازوش : زبونت رو گاز بگير
سريع گفت : نه نه ، بد برداشت نكن
سرش رو اورد جلو آروم گفت : خدايش رها ، بابات داره زيادي خودش رو لوس ميكنه عمه هم كه هي نازش روميخره بابات هم دور بر ميداره
سعيد بي انصاف نباش ديگه ، عملش كردن درد داره ديگه
اوه اوه جوري ميگيد عمل كه انگار زاييده شيش قولو ، اونم با سزارين ، انگشتاش رو باز كرد : يه كوچولو گردنش رو بريدن همين ، دردش از سزارين كه بيشتر نيست هست؟
شونه هام رو انداختم بالا : نميدونم شما چند شيكم زاييديد
اخم كرد : خودت رو مسخره كن بچه جون ، از قديم گفتن : نخورديم نون گندم اما ديديم دست مردم ، من شنيدم ميگن سزارين بدترين هستش
خوب بابا هر چي تو بگي درسته ، امشب رو بگو
چيه هولي؟قند تو دلت داره آب ميشه هان؟موذيانه خنديد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#64
Posted: 22 Aug 2012 09:24
سيامك كه تازه اومده بود داخل : ولش كن اينو ، خودم بهت ميگم
همينطور كه پشت ميز عمو مينشست : مثه اينكه پريشب علي كه طاقتش تموم شده....
سعيد پريد تو حرفش : غلط كرده پسره ي
داد زدم : سعيد
با اخم گفت : ساكت خانم ، اينجا محل كاره ، چاله ميدون كه نيست داد ميزني ، آروم بشينيد اينجا و آرامش اينجا رو بهم نريزيد تا ما به كارمون برسيم
نشستم و به سيامك داشت ميخنديد گفتم : تو بگو محل اينم نده فكر كن يه مگس داره ويز ويز ميكنه
صداش رو صاف كرد : علي ميره به عمه ميگه كه تو رو دوس داره و ميخواد باهات ازدواج كنه اما عمه مخالفت ميكنه با تعجب گفتم : چرا؟
انگشتش و اورد بالا و من رو تهديد كرد : تو حرفم نپر والله تعريف نميكنم ، چي داشتم ميگفتم ؟ .......آهان ، عمه ميگه نه
علي ميپرسه چرا؟عمه ميگه آخه تو حيفي پسرم كه بيوفتي زير دست اين رهاي خل و چل و ديوونه
سعيد و سيامك زدن زير خنده
با حرص از جام بلند شدم : مسخره ، رو آب بخندي ايشالله
سعيد : آخه تو چيكار به اين چيزا داري؟مهم اينه كه امشب دارن ميان خواستگاريت ، حالا هم سريع وسايلت رو جمع كن بريم
سريع كيفم رو برداشتم : بريم
سيامك خنديد : نگاش كن چقدر هو....
سعيد زد پس گردنش : زهر مار به روت خنديدم پررو شدي ، خواهر من رو مسخره ميكني
- -
سعيد من رو سر كوچه پياده كرد و خودش با سيامك رفت كه خريدهاي شب رو انجام بده
زنگ در رو زدم
بله؟
چشام از تعجب گرد شد
بله؟
ريما تو اينجا چيكار ميكني
با خوشحالي گفت : رها تويي؟چرا اينقدر دير اومدي بيا تو
در رو باز كرد ومن بدو بدو رفت داخل : سلام
ريما اومد جلو بغلم كرد : سلام رهايي ، خوبي؟دلم واست خيلي خيلي تنگ شده بود
صورتش رو بوسيدم : برو ، بخاطر همين راه و بيراه بهم زنگ ميزدي
دستم رو گرفت و رو مبل نشوندم : ول كن اينا رو ، خوب تعريف كن با همه جزئياتش
از جام بلند شدم : بذار برم به بقيه سلام كنم برميگردم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#65
Posted: 22 Aug 2012 09:24
دستم رو كشيد و به زور نشوندم : بقيه نداريم ، بابا خوابه ، مامان و زن دايي هم رفتن شيريني بگيرن
شهاب؟
از همون جا داد زد : شهاب؟
صداي شهاب از آشپزخونه اومد : جانم
آروم گفت : اي قربون جان گفتن بره رها ، جونت هزار سال ،
ريما؟
خوب بابا از خدات هم باشه قربون شوهر من بري ، خوب حالا تعريف كن
چي رو؟
همين كه چطوري علي رو اينقدر عاشق و بيقرار كردي كه نتونسته صبر كنه تا بابا حالش خوب بشه
من كاري نكردم ، خودش...
برو خواهر من خودم اين كاره ام ، زود باش بگو چيكار كردي؟اين علي كه من ديدم به علي سابق خيلي فرق كرده
با تعجب نگاش كردم : مگه اينجا بود؟
آره ديگه ، بابا كارش داشت
رو مبل جا به جا شدم : چيكار؟
با خونسردي گفت : هيچي يه خورده واسش خط و نشون كشيد همين
يهو يادم افتاد : راستي تو نميدوني چرا به من نگفتم
قربونت برم ما خودمون تازه فهميديم ، خاله امروز صبح زنگ ميزنه به مامان و قرار مدار رو ميذاره كه امشب بيان ، مثه اينكه علي جونت ديگه به نگاه تبش فروكش نميكنه چيزاي بيشتر ميخواد
بعد زد زير خنده
از جام بلند شدم : خجالت بكش ريما
****
جلوي اينه وايسادم و از ريما پرسيدم خوبه؟
همنطور كه رو تخت دراز كشيده بود : آره خوبه ، اما سبزه ناز تر بود
لباسم رو در اوردم به ريما كه بهم ذل زده بود گفتم : نه اون يقه اش زيادي بازه
خنديد : خوب باز باشه ، بذار بيچاره يه خورده...
شونه رو از جلوي آينه برداشتم و پرت كردم طرفش : زهر مار بي حيا
شونه خورد تو شيكمش : بچه ام رو كشتي نامرد؟
با تعجب نگاش كردم و بهو خنديدم : ديوونه جوري گفتي يه لحظه فكر كردم راست ميگي
آروم گفت : بيا اينجا بشين
بذار لباسم رو بپوشم
دستم رو گرفت : ول كن لباس روو بشين
ريما تو خوبي؟لخت بشينم اينجا؟
بهم چشمك زد : نترس نميخورمت ، بشين
ملافه رو گرفتم دورم : بله؟
هيچي نگفت
ريما بگو
يه خورده من من كرد : رها .... دوباره ساكت شد
ريما اگه ميخواي حرف بزني يا مثه آدم بگو يا اصلا نگو
يه نفس عميق كشيد و تند گفت : اگه من الان بهت بگم حامله ام تو چيكار ميكني
با بهت به نگاه كردم بعد از چند دقيقه گفتم : تو همچين حرفي نميزني
سرش رو انداخت پايين : من حامله ام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#66
Posted: 22 Aug 2012 09:25
خنديدم بهش : پاشو دلقك ، اصلا شوخي جالبي نبود
خواستم از جام بلند شم : رها واقعا من حامله ام
نگاش كردم كه گفت : به جون مامان راست ميگم
همينجور كه نگاش ميكردم گفتم : نههههههههههههه
سرش رو تكون داد : آره ، ميترسم به مامان بگم
به زور لبخند زدم : يهوي شد؟
نه خودمون خواستيم
با تعجب گفتم : شما يه ماه نميشه ازدواج كرديد اونوقت تو الان حامله اي؟با من شوخي نكن
ناراحت گفت : مگه جرم كردم كه ناراحت شدي
نه اصلا به ما چه كه بخواهيم ناراحت بشيم شما قراره بزرگش كنيد اما ريما تو درست رو چيكار ميكني؟به اين فكر كردي؟
ريما دانشجوي ترم 5 رياضي محض بود
نميدونم ، خر شدم ، همه اش تقصير اين شهاب بود والله من روچه به بچه؟
سرم رو تكون دادم : ميدونم تو اصلا هيچ نقشي نداشتي ، حالا برو به مامان بگو
يه خورده من من كرد : رها جونم.........
نه
الهي قربون خواهر گلم برم من
نه
من كه ميدونم تو الان ميري و به مامان ميگي
گفتم نه ، اصلا به من چه من نه سر پيازم نه ته پياز ، خودت برو بگو
صورتم رو بوسيد : رهايي جون ني ني خوشگلم كه خيلي خاله اش رو دوس داره
خنديدم و دستم رو گذاشتم رو شكمش : الهي خاله قربونت بره ، باشه ميرم ميگم
از جام بلند شدم : خوب خرم كرديا
نبا بدجنسي خنديد : دور از جون خر
ريما من هنوز نرفتما
بي جنبه باهات شوخي كردم
لباسم رو برداشتم كه بپوشم : ميگم رها ، تو هم زود حامله ميشيا
سرم رو از يقه در اوردم : نه بابا ، از كجا ميگي؟
خنديد : اين علي كه من ديدم آتيشش خيلي تنده كافيه فقط يه بار جلوش لخت شي تا ترتيبت رو بده
انگشتم رو اوردم بالا : فقط به احترام خوشگل خاله بهت هيچي نميگم
از اتاق اومدم بيرون ، شهاب رومبل لم داده بود داشت تلويزيون نگاه ميكرد : تبريك ميگم
با تعجب نگام كرد : چي رو؟
با دستم يه نيم دايره رو شكمم كشيدم
خنديد و سرش رو انداخت پايين : آهان مرسي ، مامانم ميدونه؟
نه دارم ميرم بهش بگم . مژدگونيم رو بگيرم
برخلاف انتظارم مامان هيچي نگفت فقط يه خورده تعجب كرد و بعدش از خوشحالي زد زير گريه و رفت كه به بابا خبر بده
***
تو آشپزخونه نشسته بودم كه ريما سريع اومد داخل : چرا نشستي پاشو بايد چايي ببري
با دندون گوشه ناخونم رو كندم : نميشه نبرم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#67
Posted: 22 Aug 2012 09:25
چشاش رو گرد كرد : پاشو ببينم
سريع تو استكانها كه از قبل آماده كرده بود چايي ريخت : تو كه هنوز نشستي پاشو
ريمامن استرس دارم
با مهربوني گفت : استرس كه نداره ، اين همون علي هست كه تا ديروز پاچه اش رو ميگرفتي جر ميدادي
بلند شدم و خودم رو تو آينه نگاه كردم : ريما شرط ميبندم برسم داخل غش كنم
سيني گذاشت جلوم : از خوشحالي؟
ريما باهام شوخي نكن ، بخدا راست ميگم
خوب بابا
ريما وقتي خواستيم باهم صحبت كنيم من چي بگم
اومد جلو شالم رو مرتب كرد : اينا همه اش كشكه ، به قول معروف دروغاي قبل از ازدواجه
ريما شوخي نكن ديگه
شوخي نميكنم ، من خودم به شخصه اصلا يادم نمياد اون شب به شهاب چي گفتم
تو هم استرس داشتي
سيني رو داد دستم : استرس كيلو چنده؟من تو فكر مدل لباس واسه عقدم بودم
ديوونه
لبش رو گزيد : زشته شب خواستگاري دختر فحش بده ، حالا برو
ريما قيافه ام خوبه؟
آره كشتي من رو خوبه برو ديگه
تا پام رو گذاشتم تو سالن سعيد و سيامك شروع كردن به كل كشيدن كه من هول شدم دستم لرزيد و نصف چايي ها ريخت تو سيني از خجالت قرمز شدم ، خواستم برگردم و دوباره چاي بريزم كه خاله نذاشت و من رو نشوند كنار خودش ، آروم سرم رو اوردم بالا و به علي نگاه كردم تو كت و شلوار مشكي خيلي جذاب شده بود ، علي هم داشت من رو نگاه ميكرد كه سعيد كه كنارش نشسته بود با ارنج زد تو پهلوي علي
با صداي بابا به خودم اومدم : خوب رها خانم نظرت چيه ؟
من كه اصلا نفهميده بودم در مورد چي حرف ميزنن ، هول شدم و به زور گفتم : هرچي شما بگيد
بابا : مرسي اما نظر تو مهمه اگرچه همه امون ميدونيم كه خيلي وقته شما دو تا همديگه رو دوس داريد ، اما اگه نظر من رو ميخوايد بدونيد ، منم به محمد آقا موافقم ، فعلا عقد كنيد تا هم درس تو تموم بشه هم علي آقا يه سروساموني به زندگيش بده بعد اگه عمري باشه و خدا بخواد عروسي كنيد و بريد سر خونه زندگيتون سيامك و سعيد دوباره كل كشيدن و خاله انگشتري رو كه خريده بود دستم كرد بوسيدم
خاله اينا تا نزديكاي صبح اونجا بودن و در مورد مهريه و اينا صحبت كردن ، اينجوري كه معلوم بود علي واقعا عجله داشت ، قرار شد صبح روز بعد علي باد دنبالم كه بريم آزمايش خون بديم و اگه مشكلي نبود روز بعد از اومدن مامان جون و آقا جون عقد كنيم
اون شب از استرس تا صبح بيدار بودن و به اين فكر ميكردم كه اگه خون هامون بهم نخوره چيكار كنم
مامان آروم در اتاق رو باز كرد : رها؟
چرخيدم طرفش : پاشو مادر علي اومده دونبالت
رو تخت نشستم ، مامان بهم نگاه كرد : رها خوبي؟
آره خوبم
با نگراني اومد كنارم نشست و دستش گذاشت رو پيشونيم : پس چرا رنگت پريده؟
بغض كردم و به زور گفتم : چيزيم نيست
ذل زد تو چشام : ميترسي؟
شروع كردم به گريه كردن : مامان من خيلي دوسش دارم اگه خونامون بهم نخوره چي؟
اشكام رو پاك كرد : هنوز كه چيزي نشده كه تو داري گريه ميكني
اما ماما........
حرفم رو قطع كرد : ما در مورد چيزي كه هنوز اتفاق نيوفتاده حرف نميزنيم ، حالا زود آماده شو علي منتظره
آروم گفتم : باشه
همينطور كه بيرون ميرفت گفت : مانتو سفيد جلو بسته ات رو بپوش ، يه خورده آرايش هم بكن رنگ بدجور پريده
سريع آماده شدم و رفتم تو سالن ، علي تا من ديد از رو مبل بلند شد : بريم؟
بريم
از مامان و زن دايي كه بيدار بود خداحافظي كرديم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#68
Posted: 22 Aug 2012 09:26
تو ماشين ساكت بودم كه علي دستم رو گرفت : ناراحتي؟
سرم رو تكون دادم : نه
دستم رو ول كرد : اگه دوس نداري جواب بدي ، جواب نه ، اما دروغ نگو
آروم گفتم : ببخشيد
تا رسيدن به آزمايشگاه هيچ حرفي نزديم
آزمايشگاه نسبتا خلوت بود زود نوبتمون شد ، بعد از اينكه كارمون تموم شد
خوب حالا كجا بريم؟
شونه هام رو انداختم بالا : نميدونم ، هر جا تو بگي
خنديد با بدجنسي گفت : آفرين خوشم اومد ، هميشه همينجوري باش ، اول بريم صبحونه بخوريم
سرم رو تكون دادم : بريم
****
دستم رو گذاشته بودم زير چونه و ذل زده بودم به علي كه داشت صبحونه ميخورد
ميدونم خيلي خوشگلم اما خوشگله صبحونت رو بخور
خنديدم : اعتماد به نفس كاذبت من رو كشته
همنطور كه با دستمال دستاش رو پاك ميكرد : يعني ميگي خوشگل نيستم
ابروم رو انداختم بالا : من كه اينجا خوشگل نميبينم
اونم دستش رو گذاشت زير چونه اش : ولي من دارم ميبينم بعد به ظرف نيمرو اشاره كرد : خوشگله بخور تا بريم هزار تا كار داريما
كيفم برداشتم و بلند شدم : من سير شدم بريم
دستم رو گرفت و نشوندم : تو كه چيزي نخوردي ، گفته باشم من زن لاغر مردني نميخوام
پشت چشمم رو نازك كردم : من لاغر مردني ام؟
دستاش رو گرفت بالا : من تسليمم ، نميخوري؟
نه بريم
علي رفت حسابمون رو پرداخت كرد : خوب حالا بريم.........اگه گفتي؟
نميدونم
در ماشين رو واسم باز كرد و خودش هم سوار شد : واي رها تو چرا اينجوري شدي؟
چه جوري شدم؟
چرخيد طرفم : ميدونم ناراحتي دليلش هم ميدونم ، اما رها فقط تو رو ميخوام هيچ چيز ديگه اي هم واسم مهم نيست ، اما تو رو نميدونم
خنديدم بهش : منم فقط فقط فقط.........
صورتش رو اورد جلو : خوب ، بقيه اش
سرم رو تكون دادم : يادم رفت
خنديد و ماشين روشن كرد : بدجنس
خنديدم و زبونم رو درآوردم
نوبت منم ميرسه رها خانم ، تلافي ميكنم..........
پريدم تو حرفش : تلافي اينكه فقط تو رو دوس دارم؟
يه گوشه پارك كرد و برگشت طرفم كه گفتم : علي بي جنبه بازي در نيار باشه؟
- خنديد : نترس عزيزم ، پياده شو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#69
Posted: 22 Aug 2012 09:27
آروم پياده شدم : كجا ميخوايم بريم؟
به طلا فروشي اونور خيابون اشاره كرد : اونجا ميخوام واسه عشقم كه امروز دختر خيلي خوبي بوده كادو بخرم
دستش رو گرفتم : نه علي
دستم رو گرفت و از خيابون رد شديم : چيه حسوديت شد؟
زدم به بازوش : ديوونه
رفتيم داخل علي يه سرويس طلا سفيد برداشت ، منم عليرغم ميل علي ، يه زنجير با پلاك الله براش خريدم
صبح روز بعد علي و سعيد و سيامك رفتن تا جواب رو بگيرن
منم از استرس تو خونه راه ميرفتم و دعا ميكردم
واي رها بشين ديگه ، سرم گيج رفت
رفتم كنار ريما نشستم و دستاشو گرفتم : دير نكردن ريما؟ اگه ......واي ريما من چيكار كنم؟
دستش رو از دستم كشيد بيرون : جيگر جيگر يكي دگر
داد زدم : ريما؟
دستش رو گذاشت رو دهنم : زهرمار ، باهات شوخي كردم
دستش رو برداشتم : آخه الان وقت شوخيه؟ريما من...
صداي زنگ در نذاشت حرفم رو كامل بزنم ، تند دويدم سمت در : بله
سعيد : باز كن
بدون اينكه در رو باز كنم : چي شد؟
جوابم رو نداد
زدم زير گريه : سعيد با توام چي شد؟
سعيد ناراحت گفت : رها در رو باز كن بيام بالا
يه دفعه صداي علي اومد كه داشت نفس نفس ميزد : رها هيچ مشكلي نداشت
گوشي رو ول كردم و دويدم سمت در ، در رو كه باز كردم پريدم تو بغل علي
سيامك چند تا سرفه زد : ببخشيد ولي تو كوچه زشته ها
از بغل علي اومدم بيرون به سعيد كه داشت با تعجب ما رونگاه ميكرد : به جون ماما جون تلافي ميكنم
با علي رفتم داخل
سعيد دست رو سيامك گرفت : چي شد؟اين رها بود؟خداي من ، خون جلوي چشام رو گرفته
***
ريما آرايشگره رو صدا زد و به رژ گونه ام اشاره كرد : رژ گونه هاش باهم فرق ميكنه
آرايشگر با حرص به ريما نگاه كرد و رژ گونه ام رو درست كرد و رفت
آروم گفتم : ريما دنبال درد سر ميگردي؟ميخواي بيرون بندازدمون؟
پشت چشش رو نازك كرد : غلط ميكنه ، پول ميگيره درست بايد آرايشت كنه
جفتمون ميدونيم كه داري الكي گير ميدي
خوب حوصله ام سر رفته ، بعدش حالت تهوع ام دارم اين كارا رو ميكنم تا يادم بره و بالا نيارم
مهتا كه تازه كارش تموم شده بود اومد كنارمون : رها خيلي خوشگل شدي ، يعني خوشگل تر شدي
ريما : به غير از رژ گونه ات
چپ چپ نگاش كردم كه گفت شوخي كردم
رفتم جلوي آينه وايسادم ، لباسم دكلته آبي بود كه دنباله هاي بلند حرير داشت و يه خورده سنگين بود : رژم زيادي پر رنگ نيست
مهتا : نه عزيزم
شاگرد آرايشگره ريما رو صدا زد : اومدن دنبالتون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#70
Posted: 22 Aug 2012 09:27
مهتا سريع شنل رو انداخت رو سرم و دستم رو گرفت بردم بيرون
پام رو كه از آرايشگاه گذاشتم بيرون سعيد صداي ضبط ماشينش رو بلند كرد و خودش اومد قاطي سيامك و عارف كه ميرقصيدن ، سياوش هم فيلم ميگرفت
شهاب : بچه بسه ، همه دارن نگامون ميكنن
سعيد دست شهاب رو گرفت اوردش وسط : زشت رها هست كه داره عروس ميشه
ريما و مهتا هم زمان رفتن طرف سعيد كه گفت : غلط كردم غلط كردم؛به بزرگواري خودتون ببخشيد
مهتا : دفعه آخرت باشه كه جاري من رو اذيت كني والله خودم خدمتت ميرسم
عارف ضبط رو خاموش كرد : بريم تا دعواتون نشده
همه سوار ماشين ها شديم
علي نگام كرد : رها شنلت رو از رو صورتت بر ميداري؟ميخوام قشنگ ببينمت
نه نميشه
با تعجب : اه چرا؟بدجنس نشو ديگه
تو هنوز نامحرمي نميخوام گناه كنم
خنديد شنل رو از رو سرم كشيد : اما من خيلي دوس دارم گناه كنم.......
صداي سعيد كه تنه اش رو از ماشين اورده بود بيرون نذاشت حرفش رو قطع كرد : من اينجا هستما ، رها شنلت رو بنداز رو سرت ، من غيرت دارما
زبونم رو واسش در اوردم : دلم نميخواد
تاوقتي كه رسيدم سعيد واسمون خط و نشون كشيد و ما مسخره اش كرديم
با علي داشتم مي رفتم تو اتاق عقد كه سعيد صدامون زد : رها؟
بله؟
يه چيزي بگم گوش ميكني؟
تا ببينم چي باشه
به عنوان آخرين خواسته من تو زمان مجرديت
علي كلافه : زود باش بگو
اول بگه قبوله بعد من ميگم
به علي نگاه كردم كه داشت عصباني ميشد : قبوله
خنديد و جفتمون رو بوسيد : موقع بله گفتن اسمم من رو هم بيار
علي با تعجب نگاش كرد : ديوونه
سعيد خودش رو مظلوم گرفت : رها من كه بغير از تو خواهري ندارم
باشه ميگم
دستم رو گرفت : قسم بخور
به جون علي ميگم حالا بذار بريم
سعيد دوبار بوسم كرد و رفت
عاقد براي بار سوم خطبه رو خوند قرآن رو بستم و سرم رو گرفتم بالا به سعيد كه به زور اومده بود بالا سرم و قند ميساويد نگاه كردم : با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم و داداش سعيدم بله
سعيد كه حسابي ذوق كرده بود زود تر از همه شروع كرد به كل كشيدن ، بعد شروع كرد به خوندن : ميسابم ميسابم
چي چي ميسابي؟
مهر و محبت ميسابم
براي كي؟
براي رها خانم و علي آقا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود