ارسالها: 3747
#71
Posted: 22 Aug 2012 09:27
همه شروع كردن به دست زدن و گفتن : ايشالله مبارك باشه
همه از اتاق رفتن بيرون و ما رو باهم تنها گذاشتن علي در رو بست و اومد طرفم ، قلبم تند تند ميزد وكف دستام عرق كرده بود ، خم شد و زير گلوم رو بوسيد : آخيش بالاخره مال خودم شدي دوباره بوسيدم : خيلي خيلي دوست دارم
خنديدم : منم همينطور
كنارم نشست : كدوم طور
چرخيدم طرفش : منم خيلي خيلي دوست دارم
اخم كرد : نميخواي من رو ببوسي
با شيطنت از جام بلند شدم و ابروم رو انداختم بالا : نه آرايشم پاك ميشه
اونم بلند شد و دستم رو گرفت : آخرش كه بايد ببوسيم ، به قول معروف دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره
با هم از اتاق رفتيم بيرون كه گفت : امشب جبران ميكني
با تعجب نگاش كردم : امشب؟
دستش رو انداخت دور كمرم و آروم گفت : آره تو اتاق خواب
ساعت 2 بود كه آخرين مهمونا هم رفتن
بابا سريع رو مبل ولو شد : آخيش تموم شد
دايي بهرام كنار بابا نشست : امروز خيلي اذيت شدي ، درد داري؟
بابا همنطوركه گردن بندش رو باز ميكرد : نه فقط خسته ام
دايي مهرداد پاشد به زن دايي اشاره كرد كه پاشه : خوب دير وقته ديگه ، ما هم بري............
بابا دستش رو گرفت كجا بريد نصفه شبي ، اينجا بمونيد ديگه
دايي : نه مزاحم نميشيم
مامان از اتاق اومد بيرون : كجا ميخواي بري ، واستون جا انداختم تو اتاق
دايي قبول كرد و سيامك بلند گفت : آخيش ، داشتم به اين فكر ميكردم كه چه جوري امشب اينجا بمونم
ريما آروم گفت : بذار اينا برن بخوابن خودمون تا صبح بيدار ميمونيم
همه شروع كردن به دست زدن
بابا اينا رفتم بخوابن و ما داشتيم از اتفاقاي او مراسم حرف ميزديم كه مامان از توآشپزخونه صدام زد
رفتم توآشپزخونه : بله مامان؟
خاله اومد جلو و يه بسته داد دستم : قابل تورونداره عزيزم
بوسيدمش : مرسي خاله جون
مامان : جاتون آماده است تو اتاقت انداختم ، بريد بخوابيد ، فقط .........
خاله خنديد و ادامه داد : زياد شيطوني نكنيد
از خجالت سرم رو انداختم پايين ، خاله و مامان شروع كردن به خنديدن
زن دايي مهرداد گفت : خجالت نداره عزيزم
من من كنون گفتم : ميشه من تو اتاقم نخوابم؟
مامان بهم چش غره رفت و خواست حرفي بزنه كه زن دايي مهرداد نذاشت : واسه چي عزيزم تو بايد پيش شوهرت بخوابي
با درماندگي نگاشون كردم كه زن دايي بهرام گفت : نترس هيچ اتفاقي نميوفته ، مثه شباي ديگه هست با اين تفاوت كه يكي كنارت خوابيده
خاله خنديد و ادامه داد : و يه خورده ناز ونوازشت ميكنه بعد همه اشون شروع كردن به خنديدن
مامان سريع جدي شد : خاله شوخي ميكنه صورتم رو بوسيد هلم داد سمت در : برو عزيزم ، شبت بخير
برگشتم تو سالن كه ديدم علي نيست آروم از سايه پرسيدم : علي كجاست
بهم چشمك زد : مثه اينكه واسه خوابيدن خيلي عجله داشت ، رفت
بعد ازم پرسيد : اين چيه تو دستت
كادو رو دادم دستش : خاله بهم داد
داشت بازش ميكرد كه مهتا گفت : دعا كن زياد لختي نباشه تا ركورد ريما رونزني
ريما كه داشت به حرفاي ما گوش ميداد گفت : من كه به خودش گفتم به شما هم ميگم رها زود حامله ميشه
سايه لباس خواب رو گرفت رو به روش و گفت : همين امشب حامله اي
فاطمه با تعجب نگاش كرد : واسه چي؟
سايه خنديد و لباس رو داد دست فاطمه ، مژده كه كنار فاطمه نشسته بود يه لبخند معني دار بهم زد : مباركه
كادو خاله به لباس خواب حرير به رنگ قرمز بود كه پشتش بند ضربدري ميخورد و تا پايين شكمم بود
لباس رو از فاطمه گرفتم و آروم گفتم : شب بخير
سايه : شب تو هم بخير ، خوب بخوابي البته اگه بخوابيبا ترس و لرز رفتم تو اتاق كه ديدم علي نيست ، از نبودنش خوشحال شدم ، لباس خواب رو انداختم رو تخت و سريع شنل رو باز كردم اما هر كاري كردم نتونستم زيپ لباسم رو پايين بكشم ، دوباره شنل رو انداختم رو شونه ام و رفتم تو سالن و ريما رو صدا زدم
سريع اومد طرفم : بله
بيا زيپ لباسم رو واسم باز كن
من نبايد اينكارو بكنم
دستش رو گرفتم : خودم نميتونم بازش كنم
خودت نبايد اينكار رو كني ، علي بايد لباست رو در بياره
اخم كردم بهش : علي نيستش ، زود باش ديگه
صداي علي از پشت سرم اومد : من اينجام عزيزم ، رفته بودم دوش بگيرم كاري داشتي
ريما بهم خنديد : رها تو اين لباس خسته شده ، لطف كن زيپش رو باز كنم تا لباسش رو عوض كنه ، فقط زياد اذيتش نكنيا
بعد واسه من كه لبم رو محكم گاز گرفته بودم دست تكون داد و رفت
علي دستم رو گرفت و بردم تو اتاق
وسط اتاق مثه منگلا وايساده بودم و هيچ حركتي نميكردم
علي لباس خواب رو داد دستم : من اين رو نميپوشم
ابروهاش رو انداخت بالا : چرا؟
سم رو انداختم پايين : چون......چون...
شونه هام رو گرفت و من روچرخوند : باشه نپوش
زيپ لباسم رو كشيد پايين و سريع لباسم رو در اوردم بغلم كرد
با صداي نسبتا بلندي گفتم : علي؟
من رو خوابوند رو تخت : جان دلم؟
خواستم از جام بلند شم كه نذاشت : بذار برم لباس بپوشم
گردنم رو بوسيد : خودت گفتي دوس نداري لباس بپوشي
من منظورم اون لباسه بود
لباسش رو در اورد و كنارم دراز كشيد : بايد به اينجوري خوابيدن عادت كني
هيچي نگفتم كه روم خم شد و من سريع چشام و بستم
لبش رو لبم گذاشت و نسبتا طولاني بوسيدم ، بدنم شروع كرد به لرزيدنم ، ازم جدا شد : رها چيه؟
چشام رو باز كردم و به زور گفتم : من ميترسم
تو موهام دست كشيد : ببخشيد عزيزم ، مطمئن باش امشب هيچ اتفاقي نميوفته
ساعت 9 بود كه از خواب بيدار شدم ، آروم دستهاي علي رو كه دور كمرم بود رو باز كردم و بلند شدم ، حوله ام رو برداشتم و رفتم حموم
داشتم موهام رو خشك ميكردم كه علي از خواب بيدار شد : سلام خانمم
از تو آينه نگاش كردم و خنديدم : سلام صبح بخير
رو تخت نشست به ساعت نگاه كرد : چرا اينقدر زود بيدار شدي؟
حوله رو گذاشتم رو صندلي و رفتم كنارش نشستم : زود نيست ساعت 10 ، در ضمن ديگه خوابم نميومد
من رو خوابوند و سرش و گذاشت رو سينه ام : اما من هنوز خوابم مياد
به زور سرش رو گذاشتم رو متكا كه دستش رو دورم حلقه كرد ، صورتشو بوسيدم : نكن علي ، قلقلكم مياد
دستش رو ول كرد و زير گردنم رو بوسيد : قربون خانم قلقلكي ، خجالتي و لوس خودم برم من
از جام بلند شدم : پس پاشو ببين سر خانم قلقلكي و خجالتي و لوست چي اومده
سريع بلند شد : چي شده رها؟جايت درد ميكنه؟
موهام رو زدم بالا گردنم رو نشونش دادم : ببين چيكار كردياومد جلو نگاش كرد : واسه چي كبود شده
لپش رو كشيدم بلند شدم : واسه اينكه يه پسر بد ..........
دستم رو كشيد و من رو تو بغلش گرفت : حالا من پسر بد هستم؟ميخواي بد بودن رو نشونت بدم
سرم چرخوندم وذل زدم تو چشاش : كي گفت تو بدي؟تو پسر به اين خوبي ، نازي ، ملوسي ، خوشگلي و...
باز دراز كشيد و چشماش بست : باشه بابا چيز شدم نميخواد ادامه بدي
بلند شدم وبا شيطنت گفتم : منم اينا رو گفتم كه چيز بشي
همنطور كه چشماش و بسته بود خنديد : حالا چرا بلند شدي ؟ترسيدي؟
موهام رو با كش بستم به خودم اشاره كردم : من و ترس؟اين چه حرفيه كه ميزني
به كنار خودش اشاره كرد : اگه نميترسي پس بيا بخواب
اومدم جلوش وايسادم : خيلي دلم ميخواد بيام كنارت بخوابم اما الان خوابم نمياد
دستم رو گرفت : خوب من ميخوابم تو من رو نگاه كن و خدا رو هزار مرتبه شكر كن كه شوهر به اين خوبي و خوشگلي نصيبت كرده
دستم رو از دستش كشيدم بيرون : قبلا هم گفتم اعتماد به نفس كاذب داري
خنديد : مرسي از اينهمه لطفي كه به من داري
ملافه رو انداختم روش : خواهش ميكنم عزيزم
علي زود خوابش برد و من يه كمي آرايش كردم رفتم تو آشپزخونه ، مامان و خاله و ريما تو آشپزخونه نشسته بودن و آروم حرف ميزدن
بهشون سلام كردم و رفتم رو صندلي رو به رويي ريما نشستم : خوشگل خاله چطوره؟
ليوان چاي رو كه مامان واسم ريخته بود رو از جلوم برداشت و يه قلپ ازش خورد : خوب خوبه
بعد دستش رو گذاشت رو شكمش : چي مامان؟نه گلم زشته اين چيزا رو بپرسم
بعد يه نگاه به ما كه داشتيم ميخنديدم انداخت آروم زد رو شكمش : باشه باشه ميپرسم فقط تو گريه نكن
سرش رو اورد بالا : خوشگله خاله ميپرسه شما خوبيد؟ديشب چي شد؟خوش گذشت؟كار تموم شد؟
مامان لبش رو گاز گرفت و با ابرو به خاله اشاره كرد : ريما زشته
ريما بي خيال گفت : كجاش زشته؟حاضرم به جون شهاب قسم بخورم كه خاله هم ميخواست همينا رو بپرسه ولي روش نميشده ، تازه به من چه به شكمش اشاره كرد : اين توله فيل بهم گفت بپرسم والله من چيكار به اين كارا دارم ، اصلا من سر پيازم يا ته پياز....
دستم رو گرفتم جلوش : بسه ريما چقدرحرف ميزني؟سرم رفت ، اصلا چرا تو بيداري؟
حالت تهوع دارم نميتونم بخوابم بعدش ويار ضد شهاب پيدا كردم
زديم زير خنده كه گفت : بخدا راس ميگم يه چند روزيه كه از شهاب بدم مياد ، اصلا دلم نميخواد پيشش بخوابم مامان جون كه تازه اومده بود تو آشپزخونه سر ريما رو بوسيد : الهي قربونت برم كه ويارتم مثه آدميزاد نيست
ريما دست مامان جون رو بوسيد : مرسي مامان جون
مامان جون خنديد و اومد من رو هم بوسيد : خوبي مادر؟
مرسي
خواستم بلند شم كه مامان جون بشينه كه ريما از جاش بلند شد : تو بشين هنوز خسته ي ديشبي
مامان بدجور نگاش كرد : ريما؟
ريما بدون اينكه چيزي بگه از آشپزخونه رفت بيرون
مامان جون بلند خنديد : خوب؟
سرم رو اوردم و بالا ديدم هر سه تاشون دارن من رو نگاه ميكن با تعجب گفتم : چيه؟
خاله خواست حرفي بزنه كه ريما از تو سالن داد زد : صبر كنيد منم بيام بعد شروع كنيد
بعد سريع با يه صندلي اومد داخل : خوب شروع كنيد
خاله زود بلند شد و صندلي رو از دستش گرفت : چيكار ميكني؟نميگي يه موقع بچه ات بيوفته
ريما با بيخيالي شونه اش رو انداخت بالا : چيزيش نميشه
ماما خواست حرفي بزنه كه مامان جون بهش اشاره كرد كه چيزي نگه
خاله هم ديگه حرفي نزد و صندلي رو گذاشت كنار من
نه خاله بذارش كنار مامان جون تا من قشنگ رها رو ببينم بعد رو كرد به من : تو هم قشنگ با جزئيات توضيح بده
چشام رو گرد كردم : چي رو توضيح بدم
مامان : ديشب چي شد
بلند شدم و چاي واسه خودم ريختم : واسه شما ها هم بريزم
ريما سريع گفت : آره بريز ، فقط زود باش تا بقيه بيدار نشدن
سيني چاي رو گذاشتم وسط كه ريما گفت : خوب؟
نشستم رو صندلي سرم رو انداختم پايين هيچي نگفتم
خاله دستش رو گذاشت رو دستم : خجالت نكش عزيزم ، بگو تموم شد
ريما : تموم شد چيه؟قشنگ توضيح بده ، چيكار كرديد؟
سرم رو اوردم بالا آروم گفتم : خوب ديشب ......ساكت شدم
ريما و خاله خم شدن جلو : خوب؟
خوب ديشب....خوابيديم و صبح از خواب بيدار شديم بعد بلند شروع كردم بلند بلند خنديدن
ريما عصباني : زهر مار...
مامان پريد توحرفش : ريما بسه ، بعد از من پرسيد : يعني هيچي نشد؟
دوباره خنديدم : نه
ايندفعه مامان جون هم باهام خنديد
ريما با تعجب : يعني هيچي هيچي
خوب يه چيزاي بود اما اون چيز نبود
با اومدن بابا ديگه كسي چيزي نگفت
مامان خواست از جاش بلند شه تا بابا بشينه كه ريما نذاشت و به من اشاره كرد : رها پاشو
چرا من؟
چش غره بهم رفت : چون ما همگي خسته ايم بر خلاف شما ، ما ديشب خيلي كارا كرديم
بابا و مامان جون زدن زير خنده ، خاله با تعجب به ريما نگاه كرد و مامان بلند گفت : ريما؟
سريع از جام بلند شدم چش غره به ريما رفتم : همه كه مثه شما هول نيستن
مامان با تعجب نگام كرد : رها؟خجالت بكش
از آشپزخونه اومدم بيرون و رفتم تو اتاقم ، علي هنوز خواب بود ، رفتم كنارش دراز كشيدم ، چشماش رو باز كرد
دست تو موهاش كشيدم : بيدارت كردم؟
نه خانمم بيدار بودم ، داشتم فكر ميكردم
خودم رو لوس كردم : به منم فكر ميكردي
گونه ام رو نوازش كرد : به تو كه نه ، داشتم به عشق ام فكر ميكردمخنديدم و دستش رو تو دستم گرفتم : خوش بحال عشق ات كه تو رو داره
علي جدي شد : رها ؟
جونم
به نظر تو دوسال زياد نيست؟من نميتونم دوري تو رو تحمل كنم ، اصلا همين يه ساعتي كه پيشم نبودي دلم برات تنگ شده بود
منم دلم واست تنگ ميشه اما.......
از جاش بلند شد : اماش رو خودم ميدونم
هونطور كه دراز كشيده بودم : آفرين پسر گل ، حالا برو دوش بگير تا بعد بريم صبحونه بخوريم
*****
تلفن رو برداشتم : بله؟
سلام عروس خانم
چهار زانو رو مبل نشستم : به به مينا خانم ، چه عجب يادي از ما كردي؟
چيكار كنم ، بيكار بودم حوصله ام سر رفته بود گفتم به تو زنگ بزنم
همين مگه اينكه حوصله ات سر بره يادي از من كني
خوب بابا بسه ، مامان بابا خوبن؟همسر عزيزتون چي؟خوبه
بهشون سلام برسون ، كي ميايي بندر؟
معلوم نيست ، مگه تو بندري؟
آره هفته پيش برگشتيم ، از زهرا خبر داري؟
دو هفته پيش زنگ زدم دعوتش كردم كه گفت نميتونه بياد ، جفتتون نامرديد ، اصلا من باهاتون قهرم ، الانم قطع كن
ميخوام به آقامون زنگ بزنم
شروع كرد به خنديدن
نخند دارم جدي ميگم ، باهات قهرم
بخدا خيلي دلم ميخواست بيام اما سينا اصلا حالش خوب نبود ، بيچاره تو شكه
حالا چي؟خوب شده؟
خوب كه نه اما بهتره ، بميرم براش ، كل روز تو اتاقشه و آهنگ گوش ميده ، خدا ازش نگذره كه همچين بلاي سر داداشم اورد
واسه چي اينكار رو كرد؟
چه ميدونم ، هيچ مشكلي با هم نداشتن يه دفعه حلقه اش رو پس فرستاد كه همه چي تموم شد
واه ، به همين سادگي؟
اره عزيزم ، رها ميگم.........
چي؟
به زهرا يه زنگي بزن
واسه چي؟چيزي شده
هيچ حرفي نزد
مينا با توام ، چي شده؟زهرا حالش خوبه؟مينا جواب بده
بغض كرد : عسام داره طلاقش ميده
گوشي از دستم افتاد رو سراميك ها و صداي بلندي داد كه مامان از آشپزخونه دويد بيرون : رها چي شد؟
به مامان نگاه كردم و آروم گفتم : داره طلاقش ميده
مامان گوشي رو برداشت : كي؟الو
سريع گوشي رو از دستش گرفتم
سلام خاله ، چي شد؟رها خوبه
اشكم سرازير شد : واسه چي؟
رها خوبي؟
داد زدم : واسه چي ميخواد طلاقش بده؟
اونم داد زد : اون دختره كثافت هرزه عوضي رفته به عسام سگ بي غيرت گفته واسم خواستگار اومده ، بابام خيلي از پسره خوشش اومده و ميخواد من رو عروس كنه ، منم نميتونم جلوش وايسم
اون عوضي هم ميخواد زهرا رو طلاق بده تا بره خواستگاري اون هرزه ، آخه كدوم آدمي ميره اون عجوزه رو بگيره ؟
مگه تو ديديش؟
رها تو خوبي؟
آره خوبم ، نگفتي ديدش
تو اصلا خوب نيستي ، بابا اين همون دختره صفايي هستش ديگه
صفايي ديگه كيه؟
عصباني شد و داد زد : رها ، من و تو وقتي كلاس فتوشاپ ميرفتيم با كي دعوامون شد كه استاد انداختمون بيرون
يه خورده فكر كردم ، بلند گفتم : نههههههه ، همون دختر سبزه؟
آره ، همونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#72
Posted: 22 Aug 2012 09:31
تو از كجا فهميدي؟
بيرون ديدمشون
به زهرا كه نگفتي؟
نه نگفتم
خوب كاري كردي ، غصه ميخوره
زهرا خودشم باهام بود كه ديديمشون
واي نه ، كجا ديديشون؟
من ميخواستم مانتو بخرم با هم رفتيم ستاره جنوب ، از يه مانتو خوشم اومد به زهرا نشونش دادم كه ديدم اصلا تو باغ نيست داره داخل مغازه رو نگاه ميكنه ، برگشتم ديدم عسام تو مغازه هست و داره واسه دختره خريد ميكنه ، با هزار زور و بدبختي از اونجا دورش كردم ، بيچاره تند تند ميگفت : عسام نبود ، بود؟نه نبود
يه لحظه خودم رو گذاشتم جاي زهرا ، اگه من يه روز علي زو با يكي ديگه ميديم... ، بلند گفتم : نه
بعد تند سرم رو تكون دادم
چي نه؟هر جفتمون ميدونيم زهرا با تو صميمي تره بهش زنگ بزن باشه؟رها زنگ ميزني ديگه
آره زنگ ميزنم ، فقط بهش چي بگم
هيچي نگو بذار اون حرف بزنه ، مامانش ميگفت كل روز تو اتاقش گريه ميكنه با هيچ كس ام حرف نميزنه
سرم گيج ميرفت : باشه زنگ ميزنم ، فقط من الان حالم خوب نيست
باشه عزيزم ، كاري نداري؟
نه به خاله سلام برسون
تو هم همينطور ، فعلا خداحافظ ، راستي رها فردا جواب كنكور مياد
باشه ، مرسي از اينكه بهم خبر دادي
با مينا خداحافظي كردم به مامان كه روبه روم نشسته بود گفتم : بيچاره زهرا
مامان ميدوني سپيده كيه؟
مامان سرش رو تكون داد
پارسال با مينا ميرفتم كلاس فتوشاپ ، كه وسطش ول كرديم
خوب
يه دختره تو كلاسمون بود با استاد جيك تو جيك شده بود ، با ما هم خيلي بد بود يعني ما خيلي سر به سرش ميذاشتيم
اونم رفت به استاد گفت و استاد ما رو از كلاس انداخت بيرون ، اون دختره سپيده بوده
مامان ناراحت از جاش بلند شد : زهرا حالش چطوره؟
مينا ميگفت بده ، مامان بهش زنگ بزنم؟
ريما از دستشويي اومده بيرون : اي بر ذات من اگه ديگه حامله بشم ،
اومد رو مبل كناريم لم داد : تو من رو ببين عبرت بگير ، يه وقت گول علي رو نخوريا ، از صبح اين چهارمين باري كه بالا اوردم
مامان در حال رفتن به آشپزخونه : ميدونمم مادر ، تو به من رفتي ، منم همينجوري بودم فقط چند درجه بدتر ، من آخراي ويارم خون بالا مياوردم
با ترس به ريما كه بي حال بود نگاه كردم : يعني منم حامله بشم مثه مامان ميشم
مبل دراز كشيد : نه عزيزم ، تو ويارت مثه بابا ميشه
كوسن مبل رو خواستم پرت كنم طرفش كه داد زد : مامان
مامان از تو آشپزخونه با يه ليوان شربت اومد بيرون : چيه؟
خودش رو مظلوم گرفت : رها ميخواد من رو بزنه
مامان بهم چش غره رفت : چيكارش داري؟نمي بيني بچه ام نا نداره هي سر به سرش بذار
با حرص از جام بلند شدم به ريما كه داشت ميخنديد گفتم : دلم واسه بچه ات ميسوزه ، آخر خبر نداره مامانش ......
يه دسته از موهام رو گرفت : حالا اگه جرات داري بگو مامانش چي؟
مامان اومد موهام رو از دستش در اورد : رها برو تو اتاقت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#73
Posted: 22 Aug 2012 09:31
تلفن رو برداشتم و رفتم تو اتاقم ، پريدم رو تختم و شماره زهرا رو گرفتم كه جواب نداد
شماره علي رو گرفتم : سلام عزيزم
دو تا سرفه زد : سلام دختر خاله
ايش ، توي كوفتي؟عليك سلام ، عشق من اونجاست
خنديد : عشقت كيه؟
يه خورده من من كردم : يه پسر قد بلنده.....بگو ماشالله
ماشالله......خوب؟
مو مشكيه..بگو ماشالله
ماشالله
خوشگل ناز ماماني ، بگو ماشالله
ماشالله ، اينجوري كه تو ميگي بايد خيلي خوشگل باشه
با ناز گفتم : خيلييييييييييي
صداش رو ناراحت گرفت : اما معلومه شانس و اقبال نداشته كه گير تو افتاده
خودم رو لوس كردم : يعني ناراحته ؟
ناراحت كه نه اما رها جون از من بتو نصيحت زياد واسش عشوه نيا
صدام رو نازك كردم : به جون پسر خاله ام اگه بلد باشم و عشوه بيام
زد زير خنده : خوبي شيطون من
مرسي ، تو خوبي؟كجايي؟نيستي؟حموم بودي خيسي؟
آفرين ، ميگن دل به دل راه داره ، واقعا درسته
واسه چي؟
چون من خيس خيسم
رفتم رو تختم دراز كشيدم : تو باز دير رفتي دستشويي؟
بلند بلند خنديد و صداش رو بچه گونه گرفت : ببخشيد ماماني ، قول ميدم دفعه بعد زود برم دستشويي
ايندفعه بخشيدمت ، علي كجايي؟
استخر ، چطورمگه؟
دلم واست تنگ شده
سوت بلندي زد : اي قربون دلت برم من ، منكه ديروز اونجا بودم
اوههههههه ، از ديروز عصر تا حالا ، ميدوني چند ساعت گذشته؟
با شيطنت پرسيد : چند ساعت؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#74
Posted: 22 Aug 2012 09:32
ايندفعه بخشيدمت ، علي كجايي؟
استخر ، چطورمگه؟
دلم واست تنگ شده
سوت بلندي زد : اي قربون دلت برم من ، منكه ديروز اونجا بودم
اوههههههه ، از ديروز عصر تا حالا ، ميدوني چند ساعت گذشته؟
با شيطنت پرسيد : چند ساعت؟
يعني اينقدر دلت واسم تنگ شده؟
آره ، اصلا چه معني ميده كه خانمت رو ول كردي رفتي پي خوشگذروني؟
آخه خانم من ، عزيز دل من ، نميذاره بهمون خوش بگذره
بلند گفتم : علي؟
صداش رو مظلوم گرفت : مگه دروغ ميگم؟تو خانم من هستي يا نه؟
هستم
اگه هستم پس چرا نميذاري..........
پريدم تو حرفش : منكه بهت گفتم من ميترسم بعدشم من و تو عقديم هنوز كه سر خونه زندگي خودمون نرفتيم
كلافه گفت : اينا واسه قديما بود نه الان در ضمن ترس كه نداره عزيزم
ناراحت گفتم : بايد بگي كه ترس نداره آخه قرار نيست كه.....اصلا ولش كن ، كاري نداري؟
ناراحت شدي عزيزم؟
نه ، خوش بگذره بهت خداحافظ
تلفن رو قطع كردم به سقف خيره شدم ، علي رو خيلي خيلي دوست داشتم اما خوشم نميومد كه زياد بهم دست بزنه ، يه چند روزي بود كه بهم گير سه پيچ داده بود و تا حالا چند دفعه بحثمون شده بود
حوصله سر رفت لپ تاپم رو روشن كردم ، فيلم عقدمون رو گذاشتم تا براي بار هزارم ببينم ، وسطاي فيلم بود كه تشنه ام شد و رفتم آب بخورم كه صداي مامان رو شنيدم : هيس ميشنوه
آروم رفتم پشت مبل نشستم
نخير داره فيلم عقدش رو ميبينه ، عقده اي
مامان عصبي گفت : ريما تو حق نداري پشت سر خواهرت حرف بزني
مثه هميشه ، شما هميشه بين من و اون فرق گذاشتيد
مامان بلند شد سرك كشيد تا ببينه من اونورا نباشم : خدا ميدونه همه شما رو اندازه هم دوس دارم و هيچ فرقي بين تون نداشتم و نميذارم
نداشتيد؟واسه رها جشن عقد گرفتيد اما واسه من نه ، علي هر شب اينجا ميخوابه اما شهاب تو دوران عقدمون يه شبم خونه ما نموند چه برسه.......
استغفرالله ريما تو داري حسودي خواهرت رو ميكني؟
حسودي نيست دارم واقعيت رو ميگم
مامان صداش رو بالا برد : دختره ي ديوونه ..چند تا نفس عميق كشيد : خودت بودي ديدي كه خاله ات چقدر اصرار كرد تا ما راضي شديم مراسم بگيريم والله.......
ريما بغض كرد : مراسم به كنار ، اينكه علي هر شب اينجاست چي؟
عجب حرفي ميزني تو؟ خوب شوهرشه ، دلش ميخواد پيش زنش باشه كار خلافي كه انجام نميدن ، ، بعدش تو و شهاب فقط يه ماه تو عقد بوديد ، اينا قراره دو سال باشن ما كه نميتونيم بگيم نيا چون ريما خوشش نمياد
ريما شروع كرد به گريه كردن و من اومدم تو اتاقم ، لپ تاپ رو خاموش كردم و رو تختم دراز كشيدم ، دلم واسه خودم سوخت باورم نميشد كه ريما حسودي من رو بكنه
مامان واسه ناهار صدام زد
رفتم تو آشپزخونه ، ريما هنوز داشت گريه ميكرد تا منو ديد اشكاش رو پاك كرد و بهم خنديد
كنارش نشستم : واسه چي گريه ميكني؟
مامان بجاش جواب داد : حالش خوب نيست
ابروم رو انداختم بالا : چي شده خواهري؟
يه دفعه من رو بغل كرد و زد زير گريه : من دلم واست تنگ شده
پایان قسمت [hl]
۶
[/hl]
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#75
Posted: 22 Aug 2012 09:34
قسمت ۷
دست كشيدم رو موهاش : چرا چرت و پرت ميگي من كه كنارتم
نخير تو همه اش با علي هستي ، ديگه با من كل كل نميكني
از خودم جداش كردم اشكاش رو پاك كردم : حسود ، خوب تو هم همه اش با شهاب هستي
ولي تو قراره از پيش ما بري تهران ، ديگه من نميبينمت
اوه تا دو سال ديگه شايد تا اون موقع من مردم و به تهران نرسيدم
مامان اشكاش رو پاك كرد : زبونت رو گاز بخير دختر
زبونم رو گاز گرفتم : خوبه مامان
ريما خنديد : نه آروم گاز گرفتي بايد محكم بگيري
واسه خودم غذا كشيدم : اي نامرد
دستم رو گرفت : رها؟
بله؟
سرش رو انداخت پايين : من الان....داشتم پيش مامان
پريدم تو حرفش : نميخواد بگي ، خودم شنيدم چي گفتي
مامان و ريما با تعجب نگام كردن كه به مامان گفتم : منم با ريما هم عقيده ام ، چه معني ميده اين پسره هر شب اينجا بخوابه ، بخدا كل شب بيدارم يا دارم موهام رو از زير دست و پاش ميكشم يا خودم .........
ريما شروع كرد به خنديدن : خوب بقيه اش؟
مامان نذاشت حرف بزنم : بسه چش سفيدا ، به روتون خنديدم پررو نشيد ديگه
****
چشام رو بستم به ريما گفتم : تو نگاه كن ببين قبول شدم يا نه؟
ريما دستم رو كشيد : لوس نشو ، كد ملي ات رو وارد كن
همنطور كه چشام بسته بود : نه تو وارد كن ، تو دستت خوبه
شروع كرد بلند بلند صلوات فرستادن
ريما چي شد؟وارد كردي؟
ريما ناراحت گفت : انشالله سال ديگه
چشمام رو باز كردم داشتم خواب ميديم بلند گفتم : آخيش
يه دفعه يادمم اومد كه مينا گفته بود جواب كنكور امروز مياد ، از بغل علي بيرون اومدم كه بيدار شد : چي شده رها؟
تو تخت نشستم : جواب كنكور امروز مياد
دستش رو دراز كرد و چراغ خواب رو روشن كرد برگشت طرفم : ساعت 4 صبح.......واي ميدوني رها الان دلم ميخواد چيكار كنم؟
اخم كردم و روكش رو گرفتم دور خودم : جلوي دلت رو بگير كه كاري نكنه
روكش رو از دستم كشيد و پرتش كرد : اي قربون ناز گل خودم برم من كه تو تاريكي لخت كنارم ميخوابه و عين خيالش نيست ولي تو روشنايي خجالت ميكشه و روكش دور خودش ميگيره
بهم ذل زده بود كه دستم رو گذاشتم رو چشاش : نگاه نكن طلام ميريزه
دستم رو از رو چشاش برداشت و دراز كشيد و من رو تو بغلش گرفت : باشه نگاه نميكنم
لبش رو بوسيدم و بلند شدم كه گفت : كجا؟
چراغ خواب رو خاموش كردم و لباسم رو برداشتم كه بپوشم : شنيدي چي گفتم؟جوابا اومده برم ببينم قبول شدم يا نه
لباس رو ازم گرفت : بايد تا صبح صبر كني ، لپ تاپت تو اتاق ريماست
واي ، من تا صبح از استرس خوابم نميبره ، چيكار كنم؟
خنديد : خوب واسه اينكه بيكار نباشي و حوصله ات سر نره ميتوني.......
علي تو باز شروع كردي؟
دوباره چراغ خواب رو روشن كرد : مگه حرف بدي ميزنم؟رها تو زن مني؟ اونوقت ازم خجالت ميكشي ، ما كه نميخوايم
كار بدي كنيم كه تو نه و نو مياري
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#76
Posted: 22 Aug 2012 09:35
رفتم رو مبل نشستم كه پوزخندي بهم زد : الانم ترسيدي رفتي اونجا نشستي
عصباني گفتم : آره ترسيدم ، منكه از اولش گفتم ميترسم
روتخت دراز كشيد ديگه هيچي نگفت ، اما معلوم بود كه بهش برخورده
بعد از چند دقيقه آروم صداش زدم : علي
سرش رو چرخوند و نگام كرد
سرم رو انداختم پايين : باشه
بهم خنديد و بلند شد اومد طرفم كه چشمام رو بستم
اومد كنار نشست و گونه ام رو نوازش كرد : رها تو هر وقت ميترسي چشات رو ميبندي؟
چشمام رو باز كردم : آره
چرا؟
اونجوري نميبينم كه قراره چه اتفاقي واسم بيوفته
يعني تو هر وقت بترسي فقط چشات رو ميبندي و هيچ كاري نميكني؟
سرم رو تكون دادم : خوب چيكار كنم؟ميخواي جيغ بزنم بعد كه مامان و بابا اومدن اينجا و پرسيدن چي شده ، ميگم تو بهم نظر بد داري
خنديد و من رو تو بغلش نشوند : ميدوني از كي عاشقت شدم؟
همنطور كه موهاش رو مرتب ميكردم : از كي جنگلي من؟
يادته سه سال پيش با سعيد شرط بندي كرده بوديم سر اينكه بدم چراغ ساعت 12 شب بريم تو مرده شور خونه و چكمه مرده شور رو بياريم
سرم رو تكون دادم : مگه ميشه يادم بره ، چقدر وحشتناك بود تا چند شب بعدش خواب مرده و جن و... ميديم
تقصير خودت بود ، منكه بهت گفتم نيا خودم تنها ميرم
از بغلش بلند شدم كنارش نشستم : منم شرط رو باخته بود نامردي بود تو تنها بري
ناز شي گلم ، تو و قبرستون وقتي ترسيدي و دستم رو گرفتي يه جوري شدم
ابروم رو انداختم بالا : اوه اوه ، چه جوري شدي ناقلا؟
هيچي ازت خيلي خوشم اومد ، ديگه بعدش كم كم عاشقت شدم كه همه فهميدن الا تو ، خدا خير سعيد بده كه بهت گفت
اگه به خودم بود كه من الان تو اتاق خواب خودم بودم و به ياد تو اه ميكشيدم ، هر چند الانم آه ميكشم
سرم رو انداختم پايين : من كه گفتم باشه
دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت : بله گفتي بابا الان واسه نماز پاميشه ميترسم صدامون بيرون بره
اخم كردم : اي بدجنس ، فكر كردم دلت واسم سوخت
خنديد و بهم چشمك زد : بريم بخوابيم
از بلند شدم : تو بخواب منم خوابم نمياد ، حالت تهوع دارم
دستم رو گرفت : استرس داري؟ميخواي زنگ بزنم به سيامك بره تو سايت نگاه كنه؟
الان؟خوابه گناه داره بيدارش كنيم ، بعدش اونكه نميره
رفت موبايلش رو برداشت : غلط كرده
رو تخت نشست و شماره سيامك رو گرفت : الو ، سلام من علي
نه چيزي نشده
خنديد : نه منحرف ، گفتم كه چيزي نشده ، واسه نماز صبح بيدارت كردم
شروع كرد به خنديدن كه زدم رو بازوش : هيس الان همه رو بيدار ميكنيا
سرش رو تكون داد : شوخي كردم باهات ، جواب كنكور رها اومده
آفرين خوشم اومده كه سريع همه چيز رو ميگيري ، آره برو نگاه كن ، ده دقيقه ديگه بهت زنگ ميزنم ، چاكرم
با تعجب گفتم : به همين سادگي گفت نگاه ميكنه؟
سرش رو تكون داد : خواب تو سرش بود يادش رفت ديوونه بازي در بياره
شروع كردم پاهام رو تند تند تكون دادن : علي اگه قبول نشم
خنديد : اون وقت خوشبحال من ميشه ، زودد ميريم سر خونه زندگيمون
پريدم طرفش خواستم بزنمش كه دستام رو گرفت و نذاشت و من رو كنارش نشوند : نخير حضرت آقا ، اگه قبول نشم به جاي دو سال سه سال بايد دوري عشقت رو تحمل كني
نخير ، ديوونه بازيهي در ميارم كه به ماه نكشيده سر خونه زندگيمون باشيم
چه ديوونه بازيي ديوونه؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#77
Posted: 22 Aug 2012 09:35
موبايلش رو برداشت بذار به سيامك زنگ بزنم اگه قبول نشده بودي ، ديوونه بازي در ميارم
شماره سيامك رو گرفت : چي شد سيا؟
خوب ببخشيد : چي شده سيامك خان
به من اشاره كرد : كد مليت رو بگو
با صداي لرزون كد ملي و كد رهگيريم رو گفتم
خوب چي شد؟
زير چشمي به من نگاه كرد : مرسي سيا جون
خوب بابا ، مرسي سيامك جون
تلفن رو قطع كرد سريع گفتم : چي شد؟
بغلم كرد و انداختم رو تخت : حالا نوبت منه
خواست ببوسدم كه نذاشتم : قبول نشدم ، خوابم تعبير شد
هيچي نگفت
بغض كردن اما نميخواستم گريه كنم : انشالله سال ديگه ، خوب نميخواي ديوونه بازي در بياري؟
با ناراحتي گفت : نه
سريع بوسيدمش : ناراحت شدي؟بخدا منظوري نداشتم........
نه ناراحت نشدم فقط تو قبول شدي و من نمي تونم ديوونه بازي در بيارم
با تعجب نگاش كردم : علي جون من راس ميگي؟
سرش رو تكون داد كه جيغ زد و بغلش كردم : كجا؟
دستش رو گذاشت رو دهنم : آروم دختر ، بندرعباس ، نرم افزار ، روزانه
بلند شدم و رفتم تو اتاق مامان و بابا بلند گفتم : مامان ، مامان
هر دو تاشون از خواب بيدار شدن ، بابا با تعجب گفت : چي شده بابا؟
همنطور كه از خوشحالي بالا و پايين ميپريدم : من قبول شدم ، روزانه بندر
مامان بلند شد و بغلم كرد بوسيدم : خدا رو شكر ، تبريك ميگم ،
بابا سرم رو بوسيد : كي بهت گفت؟
سيامك
با تعجب گفت : الان؟
آره ، علي بهش زنگ زد اونم رفت تو سايت نگاه كرد و بهمون خبر داد
*****
مامان واسه قبولي من همه رو شام دعوت كرد ، با ظرف ميوه رفتم تو سالن ، خواستم تعارف كنم كه عمو محمد گفت : بابا جون نميخواد تعارف كني ، بذار وسط هركي خواست خودش برميداره
ظرف ميوه رو گذاشتم وسط و رفتم كنار مهتا نشستم : چرا پسرا جدا نشستن؟
به سعيد اشاره كرد كه داشت اونور آتيش ميسوزوند : مژده و سياوش با هم قهرن ، سعيد سياوش رو برد اونور كه از مژده دور بشه تا قدرش رو بدونه ، بقيه هم باهاشون رفتن ديگه
سر چي قهرن؟
قهر نيستن ، اين سعيد توهم زده چرت وپرت ميگه
خنديدم : طبق معمول
با آرنچ زد به پهلوم : اونور رو نگاه كن
سرم رو چرخوندم علي داشت نگام ميكرد تا ديد نگاش ميكنم بهم چشمك زد كه سعيد ديد : استغفرا...اين چه كاري بود
ردي؟
اينا رو بلند گفت ، فاطمه كه داشت با ريما و مژده صحبت ميكرد حرفش رو قطع كرد : كي؟
نچ نچ بلندي كرد : خوب زشته ، من چقدر بهتون بگم ، با اينجا بچه عذب داريم ، اگه با اين حركات تحريك بشن كي جوابگو هستش؟
عارف زد پشتش : چي شده؟
سعيد ادامه داد : مگه اتاق خواب رو از شما گرفتن كه ..........واي خدايا توبه توبه
بين انگشت شست و اشاره اش رو گاز گرفت دستش رو زد پشت سرش
ريما كه عصباني شده بود : خوب بگو ديگه
به من رو علي اشاره كرد : خجالت نميكشن ، تو شب روشن ، جلوي چشم من ، بهم چشمك ميزنن
همه شروع كردن به غر زدن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#78
Posted: 22 Aug 2012 09:35
سايه : زهر مار ، با خودم گفتم چي شده؟
با جديت گفت : نه آخه چشمكش عادي كه نبود ، يه دنيا حرف توش نهفته بود
سيامك يه نگاه به من انداخت و با بدجنسي پرسيد : چه حرفي استاد
تو دلم دعا دعا ميكردم كه سعيد چرت و پرت نگه
سعيد به علي كرد : دروغ گفتم چشمك كجا بود ، من ميخواستم فضولهاي جمع رو بشناسم كه الحمدالله شناختم ، الان اسامي
افراد فضول رو به ترتيب معرفي ميكنم.......
فاطمه به عارف كه كنار سعيد نشسته بود گفت : عارف جان قربون دستت ، از طرف من يه دونه بزن تو سرش
سعيد سرش روگرفت جلوي عارف : بزن اما بدون اگه بزني تا خود صبح نميذارم بخوابيد و چرت و پرت ميگم
مهتا : عارف تو رو خدا نزنيا ، اين وقتي نميخواد چرت و پرت بگه اينجوريه چه برسه بخواد بگه ، همه امون رو ديوونه ميكنه
سعيد خونسرد گفت : ديوونه كه هستيد
سايه : كمال همنشين در ما اثر كرده
سعيد با تعجب گفت : نههههه ، يعني مهدي ديوونه هست
سايه دستش رو گذاشت جلوي دهنش : اه بي شعور ، دفعه آخرت باشه اسم شوهر من رو مياريا
به من چه خودت گفتي كمال همنشين در تو اثر كرده ، همنشينت هم كه مهدي هست منكه نيستم ، هستم؟
تا موقع شام سعيد و سايه با هم كل كل كردن آخرش هم سايه كم اورد
سر ميز شام عمو محمد از عارف پرسيد : شما فردا ساعت چند حركت ميكنيد؟
عارف به فاطمه نگاه كرد : واسه من فرقي نميكنه ، فاطمه كي بريم؟
بابا : كجا به سلامتي؟
عارف : من رو مهتا ميخوايم بريم شمال
بابا : با كامران و فاطمه ميريد؟
نه قبلش فاطمه رو ميرسونيم
سعيد با دهن پر : شمال تنهايي كيف نميده كه؟
بابا هم تاييد كرد كه عارف به سعيد گفت : خوب تو هم بيا
سعيد به علي چشمك زد : من كه از خدامه ، اما هزار تا كار دارم با سيامك ميخوايم بريم تهران
سيامك تاييد كرد ، عارف از سايه و سياوش و مژده پرسيد : شماها چي؟
سايه : منكه مهدي مرخصي نداره در ضمن منم فردا باهاتون ميام اصفهان ، بيچاره مهدي يه هفته اس تنهاست
سياوش : منم شرمنده ، بايد برم سركار
عارف به ريما نگاه كرد : تو هم كه معلومه ، پس بايد تنهايي بريم
سعيد : چرا تنها؟با علي و رها بريد ، اين دو تا كه كاري ندارنن
بابا زود سرش رو بلند كرد و يه نگاه معني دار به سعيد كرد ، سعيد ديگه هيچ حرفي نزد
دايي بهرام گفت : رامين چرا چپ چپ نگاش ميكني؟راس گفت ديگه
بابا : آخه.... بعد ساكت شد
عموم محمد : آخه نداره ، اين دوتا نهايتش دو هفته ديگه باهم هستن بذار اين دو هفته خوش باشن
بابا اما قبول نميكرد : نه محمد جان ، مردم حرف در ميارن
بالاخره آقا جون به حرف اومد و مخ بابا رو زد و بابا موافقت كرد
مهتا با خوشحالي : مرسي عمو رامين
****
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#79
Posted: 22 Aug 2012 09:36
داشتم ساكم رو ميبستم كه علي اومد تو اتاق ، اومد كنارم نشست : عارف گفت ساعت 5 حركت ميكنيم
در ساك روبه زور بستم : نقشه بود؟
سرش رو انداخت پايين : نه به جون تو ، سعيد يه دفعه اينجوري گفت
با تمسخر گفتم : آهان
ناراحت شد : مسخره ميكني؟ميگم به جون تو
هيچي نگفتم بلند شد رفت رو لبه تخت نشست : نكنه دوس نداري با من بياي مسافرت؟
علي خواهشا چرت و پرت نگو
پس چرا ناراحتي؟
علي بابام تو رودربايسي با آقا جون قبول كرد والله عمرا ميذاشت ، حاضرم قسم بخورم كه الان داره سر مامانم غر ميزنه
كلافه گفت : ببخشيد اين حرف رو ميزنم اما رها تو زن مني ، ميدوني يعني چي؟يعني من هر موقع دلم بخواد ميتونم با تو بيرون برم بدون اجازه گرفتن از بابات ، امشب هم اگه ديدي رو حرف بابات حرف نزدم بخاطر احترام بود همين بس
ميدونم عزيزم ، اما مامانم چه گناهي داره؟
مظلوم گفت : خوب من چه گناهي دارم كه نبايد با زنم برم مسافرت
لپش رو كشيدم : خوب حالا كه داري ميري شيطون
دستم رو بوسيد : از همين الان بهم يه قولي بده ، قول بده اونجا تو برجك من نزني ، باشه عشقم
سرم رو كج كردم : باشه عشقم
علي همنطور كه دست رو موهام ميكشيد : رهايي؟رها جوني پاشو
به زور چشام رو باز كردم : هان؟
بلند شد : پاشو دختره بي ادب ، هان چيه بله؟
غلط زدم : خودتي ، يعني به اين زودي صبح شده؟من كه همين دو دقيقه پيش خوابيدم ، ساعت چنده؟
كنارم نشست : سه و نيم صبحه ، رها پاشو بايد بريم
الان كه زوده ، ديشب گفتي 5 ميريم
دستم رو گرفت و نشوندم : تا عشقم آماده بشه و وسايل رو بذاريم تو ماشين و بريم خونه مامان جون ، ساعت 5 ديگه
لباسم رو پوشيدم : باشه
خنديد و لباسم رو در اورد : اه علي اذيتم نكن ديگه
اذيت نميكنم چپه پوشيده بودي
لباس رو از دستش گرفتم و پوشيدم ، آروم رفتم تو آشپزخونه كه ديدم ريما تو تاريكي نشسته : سلام ، تو چرا بيداري؟
سرش رو گذاشت رو ميز : حالم بده ، سرم سنگينه ، حالت تهوع هم دارم
رفتم كنارش ، رنگش پريده بود : برم مامان رو صدا كنم
نه بيداره ، رها از من به تو نصيحت ، خيلي مواظب باش
گيج و منگ پرسيدم : مواظب چي؟
يه نگاه به سقف كرد و به من اشاره كرد و زير لب گفت خدا شفات بده : مواظب باش كار دست خودت ندي ، يه نفر بري و دو نفر برگردي
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#80
Posted: 22 Aug 2012 09:36
زدم پشت دستش : ديوونه من ميگم چيزي نشده تو ميگي حامله نشم
صاف نشست و ذل زد تو چشام : الان چيزي نشده بعدش.....رها جون منم شمال بودم كه اول خر و بعد حامله شدم
يه بشكن زدم : آهان حالا گرفتم يعني تو اين فصل آب و هواي شمال جوري كه آدم حامله ميشه ، درسته؟
شروع كردم به خنديدن كه دستش رو گذاشت رو شكمش : كوفت بچه ام ترسيد
مامان با يه پلاستيك اومد تو آشپزخونه : هيس همه رو بيدار كرديد
سلام
سلام ، تو چرا اينجا وايسادي برو علي كارت داره
خواستم برم تو اتاقم كه مامان گفت : كجا ؟تو حياطه
رفتم تو حياط ، علي پشتش به من بود ، پاورچين پاورچين رفتم پشت سرش و خواستم بترسونمش كه گفت : باز تو دختر بدي شدي
رفت رو به روش وايسادم با لحن بچه گونه گفتم : تو از كجا فهميدي؟
به قلبش اشاره كرد : اين بهم گفت
******
عارف رو مبل ولو شد و از علي كه داشت چرت ميزد پرسيد : تو بالا ميخوابي يا پايين؟
مهتا لبش رو گاز گرفت : عارف؟
عارف صاف نشست : نهههههه ، منظورم اينه كه كجا ميخوابي؟كجا راحتي؟
علي آروم به من كه كنارش نشسته بودم گفت : تو بغل رها جونم
با آرنج زدم تو پهلوش ، خنديد و به عارف كه لبخند به لب ما رو نگاه ميكرد گفت : طبقه بالا واسه ما
عارف بلند شد دست مهتا رو گرفت : ما كه رفتيم بخوابيم شما هم هر چه زودتر از ملك ما بريد بيرون
علي بلند شد و ساك رو برداشت شب بخيرگفت از پله ها رفت بالا
منم شب بخير گفتم و دنبال علي رفتم
لامپ خاموش كردم و لباسم رو در اوردم و رو تخت دراز كشيدم : شب بخير
علي هم كنارم دراز كشيد و آروم گفت : رها ؟
چرخيدم سمتش : جانم
دستم رو گرفت و آروم فشار داد : باشه؟
من اگه الان بگم نه چيكار ميكني؟
بهم چشمك زد : من كه ميدونم تو ميگي آره
اما من ميگم نه ، بذار واسه يه شب ديگه ، الان هر دو تامون خوابمون مياد
روم خم شد و كوتاه لبم رو بوسيد : اما من خواب از سرم پريده
دوباره خواست ببوسدم كه گفتم : اما من خوابم مياد
موهام رو از رو گردنم زد كنار : الان كاري ميكنم كه خواب از سرت بپره گلي
*****
ساعت يازده و نيم بود كه با بوسه هاي علي چشمام رو باز كردم ، لباس تنش بود و كنارم دراز كشيده بود : سلام
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود