ارسالها: 455
#1
Posted: 20 Aug 2012 17:57
درود
درخواست ايجاد تاپيك باعنوان رمان طنين عشق درقسمت خاطرات وداستانهاي ادبي رو داشتم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#2
Posted: 21 Aug 2012 13:40
قسمت اول
وقتی دیدمش،قلبم بنای تپیدن گذاشت و انگار خیال آرام گرفتن نداشت.اشک در چشمانم جمع شده بود و احساس می کردم قدرت حرف زدن ندارم.هجوم اشک به چشمانم باعث شد که از پشت حصار اشک،تصویر یگانه عشقم رو لغزانببینم.نگاه کلافه اش نشان از سختی هایی که متحمل شده بود،داشت.همانطور خیره همدیگرو نگاه می کردیم و هیچ کدوم اعتراضینداشتیم و حتی برای صحبت کردن اقدامی نمی کردیم...نمی دونم چند دقیقه بود که همانطور خیره بهم نگاه می کردیم.
می خواستم حرفی بزنم،که انگشتش را روی لبهایش فشرد و مرا دعوت به سکوت کرد.
کم کم داشتم زیر نگاه پر حرارتش،ذوب می شدم و طاقتم تموم شده بود...احساس کردم حتیقدرت نفس کشیدن هم ندارم.با ورود ناگهانی رضا،هر دو تکانی خوردیم...رضا با دیدن او،خیلی متعجب شده بود و می خواست چیزی بگوید ولی لکنت زبان گرفته بود با انگشتش به سمت او اشاره کرد:
-ط...ط...طنین...!!!
اشکهایم امانم نمی دادند.پویا بلندشد و او را محکم در آغوش گرفت:
-چرا به من چیزی نگفتی پسر؟؟
رضا هنوز هم لکنت داشت.خیلی هیجانزده بود:
-به....به خدا...ط...طنین قسمم داده بود
برگشت و نگاهی سرزنش بار به من انداخت.
-من نمی خواستم زندگیت فنا بشه
صدای بغز آلودش بند دلم را برید:
-تو...تو که می دونستی بدون تو می میرم.چرا این کارو با من کردی؟؟
احساس کردم به اندازه ی چند سال پیر تر شده.موهای روی شقیقه اشسفید شده بود و شانه های مردانه اش افتاده تر شده بودند و غم بی نهایتی در چشمان بی فروغش موج می زد.
رضا احساس کرد در جمع ما اضافی است و برای همین عذرخواهی کرد و گفت کاری داره که باید انجامش بده و خیلی سریع از اتاق خارج شد.
پویا روی صندلی کنارم نشست و به صورتم خیره شد:
-من منتظرم که جوابمو بدی؟
دیگه طاقت نگاهش رو نداشتم و احساس کردم دارم زیر نگاه پرسشگر و عاشقش،خرد می شم.
بدون این که جوابی بدم با عجله کیفم رو از روی صندلی برداشتم و در حالی که گریه م به هق هق تبدیل شده بود او را ترک کردم.لحظه ی آخر نگاهش کردم.همانطور در بهت و ناباوری به صندلی که لحظه ای پیش روی ان نشسته بودم،نگاه می کرد.نمی تونستم...نه نمی تونستم یه بار دیگه به او که عاشقانه دوستش داشتم،ضربه ای مهلک وارد کنم ولی نباید زندگیشو نابود می کردم.باید کاری می کردم که من رو برای همیشه فراموش کنه...ولی مگه می شد؟؟!
بی هدف در خیابان های پاریس قدم می زدم.بعد از این هه مدت او را دیدهبودم و دوباره آن حس لعنتی به سراغم اومده بود.حسی که روزی از داشتن آن لذت می بردم ولی حالا...حالا احساس می کردم بزرگترین غم دنیا مال من است...آخه چرا باید این اتفاق می افتاد؟به خونه رفتم و در رو از داخل قفل کردم.به گوشی تلفنم نگاهی انداختم.5 تماس بی پاسخ داشت که از طرف شرکت بود و 2 تماس بی پاسخ از طرف رضا...گوشی را خاموش کردم
دلم نمی خواست متوجه حضورم در خونه بشن و برای همین همه برقها رو خاموش کردم و در زیر نور کم آباژور کنار تختم،دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم...به لحظاتی که با او بودم و در کنار او. و احساس آرامش می کردم ولی حالا حتی از اینکه در کنارش باشم و او را دوستداشته باشم،هراس داشتم...اگر این مشکل دامن گیرم نمی شد،شاید الان در کنار او بودم و خوشحال...اون از هر نظر مرد ایده الیبود ولی...چشمهایم رو بستم و سعی کردم همه خاطراتم رو به یاد بیارم..
طبق روال هر روز،صبح زود از خواب بلند شدم و مستقیم به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم.بعد از اینکه کمی سرحال شدم به طرف آشپز خانه رفتم و مادرم رو که با وسواس زیاد صبحانه را آماده می کرد با عشق زیاد نگاه کردم.ولی او اصلا متوجه حضور من نبود.در این فکر بودم که چقدر او را دوست دارم که به طرفم برگشت و گفت:
-سلام مادر.صبحت بخیر
من با عشق او را به آغوش کشیدمو بوسه ای بر موهایش نواختم.او هم متقابلا مرا بوسید و گفت:
-چی شده اول صبحی احساساتت فوران کرده؟؟
-هیچی فقط دوست داشتم بغلت کنم.
-حالا که دختر خوبی هستی بشین تا برات یه چایی تازه دم بریزم.
در همین حین طاها هم اومد و سلام بلندی داد و گفت:
-سلام به طنین دلنواز داداشی.
-سلام
-چرا انقدر اونقی؟؟
-نه.فقط خوابم میاد.
-پاشو پاشو برو حاضر شو تا برسونمت کلاس.امروز می خوام جورخواهر نازنینمو خودم بکشم.
-لازم نکرده،خودم می رم.قراره دوستم بیاد دنبالم و با هم بریم.
-کدوماشون؟
-تو که همه رو نمی شناسی.
-حالا شاید این یکی و شناختم.
-طناز
-خب به دوست نسبتا محترمت بگوتا هر دوتونو برسونم.
-خودمون می خوایم بریم.اذیت نکن
-همین که گفتم.
می دونستم اگه حرفی بزنه به هیچ عنوان حریفش نیستم.برای همین دیگه ادامه ندادم و اوقاتم رو تلخ نکردم وبعد از صرف صبحانه به سمت گوشی تلفنم خیز برداشتم و به تلفنش زنگ زدم.
-بله؟
-سلام طناز جونم
-سلام طنین جان.کاری داشتی؟
-آره عزیزم.راستش امروز داداشم گفت که خودم می رسونمت کلاس.بیا تا باهم بریم
-آخه... ببینم تو مخالفتی نکردی؟ می دونی که من سختمه.
- سر لج افتاده.می گه همین که گفتم خودم می رسونمتون.
-خیلی خب باشه.سر خیابون منتظرتم
-باشه.خدافظ
-خدافظ
بعد از قطع مکالمه به طرف کمد لباس هایم رفتم و مانتوی تقریبا جذبی رو انتخاب کردم که رنگ سفید اون با شال صورتی رنگم ست بود و کفش های اسپرت سفید و صورتی هم پوشیدم و به راه افتادم.
طاها با دیدنم سوت بلندی کشید وگفت:
-اووووووه.چه خبره خانم؟به سلامتی عروسی تشریف می برید؟
-اِ...طاها من که کاری نکردم که این طوری می کنی.حتی یه کرم هم به پوستم نزدم
به کنارم اومد و گفت:
-آخه این چه طرز لباس پوشیدنه؟؟مگه داری می ری سالن مد؟؟
- من همون لباسایی رو می پوشم که مامان و بابا برام می خرن.دیگهغر نزن و سریع بیا بیرون که طنازمنتظره
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#3
Posted: 21 Aug 2012 13:46
طناز بیست و سه ساله بود و با اینکه سه سال از من بزرگتر بود ولی دختر لاغر و ریزه ای بود و پوست سبزه ای داشت با چشمانی درشت و سیاه که از نگاه به آنها سیر نمی شدم.بینی خوش فرم و لب های ظریفی داشت و در کل دختر زیبا و نمکی بود.
به محل قرار که از قبل تعیین کردهبودیم رسیدیم.طناز برایم دستی تکان داد و به طرف ماشین دوید.پیاده شدم و او را در آغوش کشیدم و بوسیدم و بعد هر دو در پشت ماشین جای گرفتیم.طناز با سر به زیری به طاها سلام کردو ازاینکه ایجاد زحمت کرده معذرت خواست ولی طاها گفت:اصلا زحمتی نیست و وظیفه است
من از تصور اینکه طاها و طناز در کنار هم گام بر می دارند خنده ای شیطنت بار زدم و روی برگرداندم تا مرا نبینند.
طاها برای اولین بار بود که طناز رو می دید و به نظرم کمی هول و دست پاچه شده بود.
طاها بیست و هشت ساله بود.با قدی بلند و چهره ای جذاب و مردانه.چشم و ابرویی مشکی با بینی خوش فرم و البته مردانه که به صورتش جذابیتی خاص بخشیده بود.بسیار خوش تیپ و پر جذبه بود و به دخترای اطرافش که برایشدست و پا می شکوندند نیم نگاهی هم نمی انداخت.شرکت بزرگی داشت که با حمایت پدر آن را راه اندازی کرده بود و مخارج خود را بطور مستقل می پرداخت.
با طناز حرف می زدیم و شوخی می کردیم.چند بار دیدم که طاها حرکاتظریف و دخترانه ی طناز رو زیر نظر گرفته.خیلی تعجب کردم چون تا بهحال به هیچ دختری توجه نشون نداده بود و این فکر که آنها با همهستند خیلی برایم جالب بود و دوست داشتم تا مدتها به آن فکر کنم.
همیشه دلم می خواست سوژه ای از طاها داشته باشم تا حسابی اذیتش کنم و تلافی همه ایراد گرفتن هاشو در بیارم.
من و طناز در طول کلاس های پیانوبا هم آشنا شده بودیم و خیلی زود با هم اخت شده بودیم و حالا دوستانصمیمی بودیم.از نظر طناز برای دوستی،سن و سال اصلا شرط نبود و مهم همدلی بود و برای همین هم با من خیلی راحت و صمیمی بود و انگار نه انگار که 3 سال ازاو کوچکترم.البته من هم خیلیبا او صمیمی بودم ولی هیچ وقت اورا در جریان اسرار زندگیم قرار نمی دادم.او گاهی راجع به این مسئله معترض می شد و می گفت حتما منو قابل نمی دونی ولی من با خونسردی می گفتم هیچ رازی ندارم که بخوام برات بازگو کنم.
ولی او باورش نمی شد.البته راستمی گفتم و مسئله خاصی در زندگیمرخ نداده بود ولی اگر هم چیزی بود،فقط و فقط به مامان می گفتم و بس.آه...چقدر دلم برای طناز تنگ شده بود...چقدر دلم برای مادر و پدرم،برای همه و همه تنگ شده بود.چشمهایم رو بستم و دوباره به فکر فرو رفتم...
بالاخره رسیدیم.من پیانو را خیلی خیلیدوست داشتم و برای استادم هم که جوان شایسته ای بود احترام زیادی قائل بودم.در یاد گرفتن آن مهارت زیادی داشتم طوری که گاهی اوقات استاد پرهام هم شگفت زده می شد و با هیجان از من تعریف می کردو من هم با انرژی بیشتری همه چیز را فرا می گرفتم.
طناز دانشجوی رشته ی ادبیات انگلیسی در دانشگاه آزاد و من هم دانشجوی رشته ی مکانیک خودرو در دانشگاه سراسری علم و صنعت بودم.به این رشته علاقه ی شدیدی داشتم و بالاخره به آرزویم که گاهی فکر می کردم دست نیافتنی است رسیده بودم و در تحصیل نیز پشت کار فوق العاده ای داشتم و همیشه استادانم مرا تشویق می کردند و با این کار، من به شدت تحت تاثیر قرار می گرفتم و با جدیتبیشتری به تحصیل ادامه می دادم.
در دل آرزو کردم که ای کاش هیچ وقت این اتفاق لعنتی نمیفتاد و من به تحصیلم ادامه می دادم.
من و طناز مثل دو خواهر برای هم می ماندیم،خواهری که هم من و هم او از داشتنش محروم بودیم.طناز تک فرزند بود و خیلی هم آرام موقر و نحیب.من همیشه در دلم او را تحسین می کردم و سعی می کردم مثل او باشم.ولی گاهی اوقات شیطنت وجودم رو فرا می گرفت و همین باعث می شد مثل او نباشم.ولی با این حال دختر سبک سر و جلفی نبودم و همیشه مورد تحسین اقوام دور و نزدیک بودم.
بالاخره کلاس تمام شد.من و طناز با خنده از درب خارج شدیم که ناگهان خنده روی لبم ماسید
-خدای من این طاها بازم می خواد از اون لطفها بکنه و ما رو بروسونه
-طنین جان من روم نمی شه دیگه خودم میرم.
-مگه می ذارم؟باید بیای حتی اگه شده به زور می برمت.
-اصرار نکن عزیزم خودم میرم.خدافظ.
هر چقدر اصرار کردم فایده نداشت.طاها با تعجب به ما نگاه می کرد.وقتی از طناز خداحافظی کردم،با حالت قهر سوار ماشین مدل بالای داداشم شدم و گفتم:
-همه ش تقصیر توئه که نیومد
-اِ...مگه من لولو خور خوره م چرا نیومد؟
-خوب خجالت می کشه
در کمال تعجب دیدم ماشین را به سمتی که او ایستاده بود هدایت کردو گفت:
-طناز خانم حالا دیگه ما از یه راننده تاکسی هم کمتریم دست شما درد نکنه
سرش را محجوبانه به داخل ماشین آورد و گفت:اختیار دارید آقای رها.این چه حرفیه؟من فقط ترسیدم مزاحمتی ایجاد کنم
-چه مزاحمتی؟حالا بفرمایید سوار شید.
او روی صندلی عقب جای گرفت من در کمال تعجب پیاده شدم و شگفت زده به صندلی عقب رفتم و سر به سر او گذاشتم و زیر چشمی طاها رو نگاه می کردم که گاه و بی گاه از آینه او را می نگریست.
با شیطنتی غیر قابل کنترل گفتم:
-طاها جاااان! من هنوز آرزو دارم.اگه می شه یه کم جلو رو نگاه کن
منظورم رو فهمید و به شدت سرخ شد.ولی طناز از حرف هام سر در نیاورد و به لبخندی پرسشگر بسنده کرد و من هم با حرفهام مسیر صحبت رو تغییر دادم.طاها دیگه حتی نیم نگاهی هم نینداخت.بیچاره مثل اینکه خیلی خجالت کشید.
سه روز در هفته دانشگاه داشتم و بقیه روزها رو در کلاس های متفاوت ثبت نام کرده بودم.یک روز در هفته کلاس پیانو داشتم و دو روز باقی مانده را به کلاس طراحی می رفتم وجمعه ها هم به میل خانواده رفتار میکردم.
هر هفته که کلاس پیانو داشتیم،طاها ما رو همراهی می کرد.در ابتدا طناز خیلی مخالفت می کرد ولی بالاخره راضی شد تا با ما به کلاس بیاید.
***
چشمهایم رو باز کردم.احساس ضعف می کردم ولی قدرت بلند شدن نداشتم.لبهایم از فرط تشنگی خشک شده بود.به هر سختی که بود،از جام بلند شدم و به سمت آشپزخانه کوچکم که در گوشه ای از سالن کوچک خانه ام بود،رفتم و مقداری آب نوشیدم.احساس دل پیچه می کردم هر لحظه ممکن بود،حالم بهم بخوره.دستم رو روی دلم فشردم و به سرعت به سمت دستشویی دویدم.با اینکه از صبح چیزی نخوردهبودم،باز هم محتویات داخل معده م خالی شد.احساس عجز و ناتوانی می کردم و سرم دوران می کرد و ممکن بود هر لحظه زمین بخورم.روی کاناپه کرمی رنگ داخل سالن دراز کشیدم و سعی کردم روزی رو که سرنوشتم به سرنوشت پویا گره خورده بود به یاد بیارم.با خودم فکر کردم که اگر طناز نبود هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد.اگر اون روز طاها هوس نکرده بود من رو به کلاس برسونه،اگر طاها از طناز خوشش نیامده بود،اگر اگر...
چند روزی بود که طاها خیلی تو لکبود و حتی دیگه با من هم شوخی نمی کرد.توی اتاقم بودم که اومد پیشم و گفت:
-طنین جان یه چند لحظه می خوام وقتت رو بگیرم
مثل خودش جدی شدم و با لحنی خشک و رسمی گفتم:
-خواهش می کنم بفرمایید
متوجه لحن رسمی و خشکم نشد.البته برای اذیت کردن او این کارو کردم ولی انقدر آشفته بود که متوجه نشد و ادامه داد:
-راستش می خوام در مورد دوستت طناز باهات حرف بزنم
چشم هایم از خوشحالی برقی زد و بلند شدم و روی تختم نشستم و با اشتیاق خودم رو آماده ی شنیدن نشون دادم.
-خب من از تو می خوام یه کاری بکنی که من بیشتر با این خانم آشنا شم.
نوک بینیشـــــــو فشردم و با هیجان گفتم:آخــــــه!یعنی داداش مغرور منم عاشق شده؟
-من کی گفتم عاشق شدم؟
-اِاِاِ... ای بدجنس پس چرا می خوای بیشتر آشنا شی؟
خنده ای سر داد و گفت:خیلی خوب حالا سر به سرم نذار
-من غلط بکنم سر به سر کسی بذارم مخصوصا اگه اون کس تو باشی.حالا چه کاری از دست بنده ساخته ست؟
-باریک ا... دختر خوب.این شد حرف حساب.آخر این هفته قرارِ منو دوستام بریم کوه؛یه لطفی بکن و از دوستت دعوت کن تا باهامون بیاد
دهانم از تعجب باز موند.چون اون هیچ وقت از من هم نمی خواست تابرای رفتن به کوه همراهش باشم و حالا از من می خواست تا طناز رو به کوه دعوت کنم...
-چرا اینطوری نگام می کنی؟خوب تو هم بیا
-تو مطمئنی؟
-آره.من و پویا و پدرام و تو و طنازبا هم می ریم.
همانطور بهت زده نگاهش کردم.باور نداشتم طاهایی که تا چند دقیقه پیش نسبت به تمامی مسائل من حساس بود،آنقدر بی خیال شده باشد.
مامان برای صرف شام صدایمان کرد.من دیگر سوالی نکردم و قولدادم تا طناز رو در جریان بذارم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#4
Posted: 21 Aug 2012 13:51
هر دو به اتفاق هم به طبقه ی پایین رفتیم. بابا و مامانم رو با حرارت و عشق زیاد بوسیدم.بابا سربه سرم میذاشت و می گفت:کی میشه از دست تو وروجک خلاص شیم؟
-اِ...بابا جون.باید به عرضتون برسونم که حالا حالا ها در خدمت شما هستم و اگه از در بندازینم بیرون از پنجره میام
همه خندیدند و من به طاها نگاه کردم که سر از پا نمی شناخت و با اشتهای زیاد غذاشو می خورد.خواستم کمی سر به سرش بذارم،گفتم:
-داداشی خبریه؟خیلی مسروری!!..نکنه می خوای از پیشمون بری؟
رنگ از رویش پرید و با چشم و ابرو خواست تا ساکت باشم و حرفی نزنم.از اینکه در جمع اینطوری باهاش رفتار کنم،بیزار بود و می دونستم که الان دلش می خواد خفه مکنه.بابا حرکاتش رو زیر نظر داشت و به خنده افتاد و گفت:
-طنین چی میگه؟نکنه راستی راستیخبراییه و می خوای از دست طنین خلاص شی؟
همه به خنده افتادند و من با حرصگفتم:
-حالا که این طوری شد در اولین فرصت تنهاتون می ذارم تا یه وقتآرزو به دل نمونید...
دوباره به خنده افتادند و خودم هم خندیدم.شام در فضایی صمیمی صرف شد و با شیطنت های من و طاها همراه بود.گاهی طاها با حرص نگاهم می کرد و خوب می دانستم که در فکر تلافی ست و به دنبال فرصت،تا از خجالتم در بیاید.
بعد از صرف شام به اتاقم رفتم.
داشتم درس می خوندم که طاها با عجله به اتاق اومد و باعث ترس من شد.
-چیه؟چرا اینطوری میای تو اتاق؟
اومد نزدیک و با عصبانیت به چشمام خیره شد
-اونطوری نگام نکن.همین حالا بابا رو صدا می کنما
-جرات نداری
-چیه چرا انقدر دلت پره؟
چند بار با مشت گره شده اش رویسرم ضربه زد و با حرص گفت:
-این چه شوخیای بی مزه ای بود سر شام آبروم رو بردی؟باز یه سوژه افتاد دستت؟آره؟...تو که می دونی از این کارات متنفرم!
همون طور نگاهش کردم.بعد از چند لحظه سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-صد بار گفتم اون طوری به کسیخیره نشو.بابا اومدیم و طرف ناراحتی قلبی داشت،خب بدبخت سکته می کنه
با ناراحتی رومو برگردوندم و به کارام رسیدم.
همه ش می خواست کاری کنه که از دلم در بیاره ولی من خیلی ناراحت بودم و هیچ عکس العملی نداشتم و همین باعث عصبانیت بیشترش میشد.البته تقصیر خودم بود چون می دونستم که او از این رفتار من بیزار است ولی با این حال این کارو کرده بودم.
-حیف،حیف که کارم پیشت گیره وگرنه می دونستم چه بلایی سرت بیارم.
-اصلا تقصیر منه که همین الان می خواستم براش پیام بدم و دعوتش کنم
چشماش برق زدند و با خوشحالی و هیجان گفت:
-راست می گی طنین؟
-حالا که دیگه منصرف شدم.
ناگهان دیدم جلوی پام نشست و گفت:
-خواهش می کنم طنین چرا انقدر منوعذاب می دی؟
-خوب دیگه مدلشه.باید تنبیه بشی که دیگه باهام این طوری حرف نزنی.
-غلط کردم راضی شدی؟
با شیطنت بهش نگاه کردم و گفتم:
-دستم رو ببوس
چهره اش برافروخته شد.مشخص بود به زور خودش رو کنترل کرده.سرش رو نزدیک آورد و بوسه ای روی گونه ام گذاشت.
دلم نیومد بیشتر از اون اذیتش کنم و البته باید بگم جرات هم نداشتم.
پیامی به طناز دادم و برای روز جمعه دعوتش کردم،اولش مخالفت کردو چون دید من دارم اصرار می کنم گفت:باید با پدر و مادرم مشورت کنم.من هم ازش خواستم جواب قطعی رو آخر شب بهم بگه.
نیمه شب بود.داشتم با کامپوترم ور می رفتم که طناز پیام کوتاهی داد و گفت که میاد.منم ازش خواستمساعت 4/30 آماده باشه.بعد از اینکه کارهایم رو انجام دادم،خوابیدم.
با تکان های شدیدی از خواب بیدار شدم و طاها رو دیدم که داره می گه:
-ای خواهر تنبل...پاشو پاشو که ساعت چهاره
-چه خبره طاها؟؟تو رو خدا بزار بخوابم
-فقط 2ساعت طول می کشه تو حاضر شی پاشو پاشو که خیلی دیره.
با بی حالی بلند شدم و بعد از صرف صبحانه مفصل به اتاقم رفتم تا حاضر شم.مانتوی اسپرت سورمه ای که خیلی خوش دوخت بود رو انتخاب کردم وبا شال مشکی و کلاه اسپرت سفید.
طاها اومد و با دقت براندازم کرد وگفت:
واسه همینه که هیچ وقت نمی برمت کوه دیگه.
اِ...طاها مگه من چطوری لباس پوشیدم.تیپم اسپرت معمولیه.تازه این ها رو هم خودتون واسم خریدید.
مامان اومد و قربون صدقه ام رفت و گفت:
-طاها اذیتش نکن.بچه م هرچی می پوشه بهش میاد.
چشمکی به طاها زدم و گفتم:
-دیدی حالا من تیپم معمولیه.شما زیاد گیر می دی.
خنده ای کرد و با شیطنت گفت:
-قربون آبجی خوشگلم برم که مامان انقدر هندونه زیر بغلش می ذاره.می گم اگه نمی تونی تنهایی بلندشون کنی یکی دوتاشو بده من میارم.
خنده ای کردم و گفتم:
-ای خود شیرین.
به یاد آن روز های خوش اشک ریختم...ولی باز هم دلم می خواست به آن روزها فکر کنم.شاید با یادآوری آنها...نه...با یادآوری آنها فقط آه و حسرت برایم می ماند و بس.با وجود تمام آزار و اذیت های طاها که از روی علاقه بود،دوست داشتم زمان به عقب برگردد.هر چندآرزویی بود که فقط در رویا به آن می رسیدم...
دوباره به یاد آن روز افتادم...
طاها خیلی خوشحال بود که موقعیتی برای آشنایی بیشتر پیش اومده.
با مامان خداحافظی کردیم.مامان خیلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم و گفت:اولین باره که می ری خسته شدی،واستا وگرنه از پا درد می افتی.
طاها دل تو دلش نبود و وقتی به خونه ی طناز رسیدیم با هیجان گفت:
-بدو،بدو زنگ بزن تا زودتر بیاد بچه ها منتظرن.
رفتم و زنگ خونشون رو زدم و وقتی دیدمش با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
-وای...چقدر ماه شدی قربونت برم
-خودشو نمی گه که این همه خوشتیپ کرده
خندیدم و گفتم:
-بیا بریم که الان داد طاها در میاد.
طاها به محض دیدن طناز از ماشین پیاده شد و به طرفش اومد و سلامکرد.طناز هم با سر به زیری سلامی داد و در پشت ماشین جا خوش کرد.من هم به احترامش به پشت ماشین رفتم.در تمام طول مسیر گفتیم و خندیدیم.
بالاخره رسیدیم.طاها گفت:حدود 6-7 تا ایستگاه داره.ما سعی می کنیم تاایستگاه دوم بریم و ادامه راه رو با تلکابین بریم شما هر وقت خسته شدید اعلام کنید.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#5
Posted: 21 Aug 2012 14:13
هر دو اطاعت کردیم.کمی جلوتر که رفتیم پویا و پدرام ایستاده بودند.بادیدن آنها سلامی دادم.پدرام که به نظر خیلی زود پسر خاله شده بود،دستش روجلو آورد تا با او دستبدهم.نگاهی به طاها انداختم که با عصبانیت به من خیره شده بود. عذر خواستم و دست طناز رو گرفتم. خنده ای کرد و احوالپرسی کرد.پدرام 27 ساله بود.او هم مانند طاها پسری قد بلند و جذاب بود.ولی از همان نگاه اول بی دلیل از او خوشم نیامد.
پویا به نظر پسر محجوبی بود و سلامی داد و با سر به زیری احوالپرسی کرد.پویا هم دست کمی از پدرام و طاها نداشت ولی کمی کوتاه قد تر از طاها بود ولی باز هم قد بلند بود.او هم چهره ا ی با نمک و دوست داشتنی داشت. 29 ساله بود.با اینکه 9 سال از من بزرگتر بود،ولی از همان نگاه اول احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم.احساسی که تا به اون وقت هرگز تجربه نکرده بودم.احساسیکه در آن روزها با داشتنش افتخار می کردم ولی حالا از آن فرار می کردم و حتی به خاطرش نمی جنگیدم...
پدرام به کنار طاها اومد و با بی شرمی گفت:
-ای کلک خواهر به این خوشگلی داشتی و این همه مدت از ما قایمش می کردی؟
من از تعجب دهانم باز ماند و احساس کردم کمی رنگم پریده. به چهره ی اخم آلود طاها نگاه کردم. احساس کردم می خواد او را له کند.برای اینکه از درگیری جلوگیری کنم،با صدای لرزانی که سعی داشتم آن را کنترل کنم،گفتم:
-خوب تا دیر نشده بیاید بریم
نگاهم به پویا افتاد که او هم دستکمی از طاها نداشت.چهره اش از خشم سرخ شده بود و سرش را پایین انداخته بود.
آرام آرام شروع به پیاده روی کردیم و از اینکه درگیری پیش نیامده بود خوشحال بودم و به طناز خیره شدم و دیدم که کمی ترسیده و به من پناه آورده.سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-این پسره پدرام چرا اینقدر پروئه؟
-نمی دونم برای اولین باره که میبینمش.
-ولی حسابی چشمش گرفته آ
-ای کلک!با همه آره با ما هم آره؟
-خب حالا چشاتو اونطوری نکن حرفم رو پس می گیرم
-آفرین دختر خوب.
نیم ساعتی بود که راه می رفتیم.بقیه ی افراد به ملاحظه ی منکه برای اولین بار به کوه می اومدم آرام می رفتند.در تمام طول مسیر من و طناز در کنار هم گام بر می داشتیم و در این مدت حرکت جلف و سبکی از هیچ کدوم از ما سر نزد.پدرام مدام نزدیک می شد و می خواست با من همگام شود ولی مننمی گذاشتم سر بحث را باز کند وخودم رو با طناز مشغول می کردم.ایستگاه اول که تموم شد احساس خستگی زیاد کردیم.همه توقف کوتاهی داشتیم و صبحانه صرف کردیم.آنها زودتر راه افتادند ولی من به بقیه گفتم:
-شما برید من یه کم اینجا می ایستم و خودم رو بهتون می رسونم.
قبول کردند و رفتند.از دور رفتنشون رو نظاره می کردم که در کمال تعجب دیدم پدرام داره بر می گرده.همون طور خیره نگاهش کردم.اومد و با فاصله اندک از من نشست و گفت:
-چیه خانمی خسته شدی؟
-آره ولی نیازی نبود شما بایستی بفرمایید الان من هم میام.
-نمی شه که تو رو تنها بذارم
-چرا میشه مگه تا الان کی پیشم بوده؟تازه من تا دو دقیقه دیگه خودم رو بهتون می رسونم.
-من نمی دونم چرا انقدر دخترای خوشگل بد اخلاقن؟ولی عیبی نداره به تحملش می ارزه
همین طور ادامه داد وحرف هایی میزد که من از شرم سرم را پایین می انداختم و بعد در کمال تعجب دیدم سعی داره فاصله اش رو باهام کم کنه.به ناگاه دستم را گرفت و بوسه ای روی آن گذاشت.به شدت سرخ و عصبانی شدم.از جایم برخواستم و شروع بهدویدن کردم.آنقدر از آن سربالایی دویدم تا بالاخره پیداشون کردم.
هنوز هم با یادآوری حرفها و رفتار پدرام عرق شرم روی پیشونیم می نشست...از خودم عصبانی بودم که چرا همون موقع کشیده ای جانانه،مهمونش نکردم تا بفهمه داره چی می گه و چه کار می کنه....
وقتی طناز رو دیدم از شدت خستگی در بغلش بی هوش شدم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
چشامو که باز کردم 3جفت چشم خیره رو در مقابل خودم دیدم و با وحشت دوباره چشمام رو بستم.طنازدستم رو نوازش کرد و گفت:
-قربونت برم چشماتو باز کن.
وقتی دوباره چشامو باز کردم،فقط صورت زیبای طناز رو دیدم که در اون لحظات آرامش خاصی بهم می داد.
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد،ناله کردم
-آ...ب
-آقا طاها آب می خواد.زود باشید توی کیف من یه بطری هست.
طاها با عجله بطری آب رو آورد و زیر سَرَم رو بلند کرد و گفت:
-ای بی جنبه!من از اولش هم می دونستم تو کوه نورد بشو نیستی.
در اون لحظات هم دست از اون حرفاش بر نمی داشت.خیلی عصبانیشدم و چهره ام برافروخته شد که پویا گفت:
اِ...طاها سر به سرش نذار اون الان تو شرایط خوبی نیست.
این را گفت و بلا فاصله ما رو ترککرد و لحظاتی بعد با یه رانی هلو برگشت و اون رو باز کرد و سعی کرد به خورد من بدهد ولی من اصلا راحت نبودم و به این خاطر طناز اونو از دستش گرفت و کمکم کرد تا بخورمش.
پدرام هم به جمع ما اضافه شد و با تعجب به من نگاه می کرد و خودش را به بی خبری زده بود.از این رفتار او به شدت بی زار شدم و حس تنفرم نسبت به او دوچندان شد.
بعد از چند لحظه که حالم بهتر شد،از طناز پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟
-هیچی گلم.من وقتی به خودم اومدمدیدم جنابعالی تو بغلمی و غش کردی.منم جیغ بلندی کشیدم.با شیطنت ادامه داد:
-اولین نفری که خودشو بهت رسوند،پویا بود.بیچاره طاها خیلی ترسید.اومد تو رو از من جدا کرد و آوردت این گوشه.بعد هم انقدر آب ریختیم تو سر و صورتت که چشماتو باز کردی.
لبخندی زد و دستم را در دستش فشرد:
حالا چرا این طوری میدوییدی؟نکنه سگ دنبالت بود؟
-از سگم بدتر بود...
جریان رو براش تعریف کردم و باعث شد که اون هم از پدرام خوشش نیاد البته گفت که من از همون اول هم ازش خوشم نمیومدو اضافه کرد:
-اون احمق به بهانه ی دستشویی رفتن از ما جدا شد و با خنده مزحکی گفت که ممکنه یه کم طول بکشه
وقتی طناز داشت ادای اون رو در میاورد انقدر حرصش در اومده بود که صورتش از خشم قرمز شده بود و من با قهقهه می خندیدم.
تا ایستگاه 2 رفتیم و گاهی اوقات هم بین راه استراحت می کردیم ولی من وطناز لحظه ای همدیگر رو تنها نمی ذاشتیم.به خاطر هوای بارانی وحال نا مساعد من از ایستگاه 2 با تلکابین برگشتیم.
وقتی به ایستگاه 1 رسیدیم از پویا وپدرام خداحافظی کردیم.پدرام در کمال پررویی چشمکی به من زد ومن هم با عصبانیت رومو برگردوندم و تصمیم گرفتم همه چیزو برای طاها تعریف کنم.
بعد از اینکه از اون ها جدا شدیم طناز رو پیاده کردیم و به طرف خونه راهافتادیم.
نمی دونم چند دقیقه،یا شاید هم چند ساعت بود که به آن روز ها فکر می کردم.به ساعت نگاهی انداختم...باورم نمی شد در این زمان کوتاه بتونم لحظه به لحظهی این روزها را به یاد بیارم.بلند شدم و در حین اینکه در تاریکی غذایی ساده برای خودم درست می کردم،سعی کردم روزی رو به یاد بیارم که تصمیم گرفته بودم همه چیز رو در مورد پدرام به طاها بگم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#6
Posted: 21 Aug 2012 18:53
قسمت دوم
چشمهای طاها از عصبانیت سرخ شده بود و کارد بهش می زدیم خونش در نمیومد.
-اون عوضی به ما گفت داره میره دستشویی،خبر مرگش فکر نمی کردم بیاد پیشت و اذیتت کنه.
-طاها جان من اصلا نمی خوام رابطه تونو با هم بهم بزنید
-پس می گی چه کار کنم؟
-خب،من و طناز از هفته ی دیگه نمیایم
چهره اش رنگ باخت ولی بعد از چند لحظه کمی جدی شد و گفت:
-اگه من می دونستم اون رفیق مثلا جون جونیم،انقدر نامرده هیچ وقت باهاش دوست نمی شدم.حالا که این اتفاق افتاده و من هم اونو شناختم،دیگه نیازی نیست به رفاقتادامه بدیم.
شما هم لطف کن به دوستت بگوبرای هفته ی بعد هیچ برنامه ای نذاره.
خنده ام گرفت و گفتم:
-شما سنگ من رو به سینه می زنی یا طناز خانمو؟
رنگش مثل لبو شد و سرش رو به زیر انداخت:
-شما هر طور که دلت می خواد فکر کن.من به خاطر خودت می گم اون رو دعوت کنی تا تنها نباشی...در ضمن اون حق داشته به تو دست بزنه.
-بله...کاملا متوجهم!پس من بودم که التماس می کردم طناز رو با خودمون ببریم!
طاها کلافه شده بود،چون دیگه نمی تونست قضیه رو بپیچونه.برای همین هم گفت:
-شب بخیر.من خیلی خوابم میاد؛تو هم پاشو بخواب که چشمات قرمز شده،معلومه که خیلی خوابت میاد.
-نه عزیزم بنده خوابم نمیاد،تازه الان می خوام بشینم و درس بخونم چون فردا امتحان دارم.
-جدی؟؟
-آره.اصلا هم خوابم نمیاد چون بعد از ظهر خوابیدم که الان بیدار بمونم و درس بخونم.
-باشه.پس من می رم.
طاها به اتاق خودش رفت و من هم مشغول درس خوندن شدم.تا ساعت 5صبح بیدار بودم و برای امتحان روز بعد،درس می خوندم.
***
وای...وای که چقدر من درس می خوندم.ولی باز هم دل تنگِ درس بودم و انگار هر چقدر می خوندم از تحصیل علم خسته نمی شدم.هیچ وقت به اصطلاح خرخونی نمی کردم و خودم رو بی خودی خسته نمی کردم...بگذریم که چقدر درس خوندن رو دوست داشتم...چهره ی نمکی پویا رو به یاد آوردم و خاطره ی دفعه ی دومی که می خواستیم به کوه بریم،در ذهنم تداعی شد...
***
طاها،پویا رو دید و براش دست تکون داد و او هم با شتاب به طرف ما اومد و بعد طاها رو به سختی در آغوش کشید و گفت:چطوری رفیق؟؟
-از احوالپرسیای شما
او هم خنده ای کرد با شرمندگی سرش رو به زیر انداخت:
-شرمنده خیلی سرم شلوغه
و بعد به طرف من و طناز اومد؛سلامی کرد و سرش رو به نشانه ی احترام پایین آورد.بر عکسدفعه ی قبل خیلی سر حال و خوشحالبود و با شور و نشاط حرف می زد.
-خب طنین خانم این دفعه که دیگه نمی خواید همه رو دلواپس کنید؟
خنده ای سر دادم و گفتم:
-نمی دونم.شاید دوباره اون دوستتون رو دیدم و پس افتادم
خندید ولی بعدش اخماش رفت تو هم و دوباره همون پویای عُنُق دفعهی قبل شد.احساس کردم ناراحته و دوست داشتم به یک طریقی از دلش در بیارم.
در ابتدا من و طناز در کنار هم و پویا و طاها در کنار هم بودند.
طاها به بهانه صحبت با طناز بااو همگام شد و پویا هم مرا همراهی کرد تا تنها نمانم.
وقتی در کنار او بودم،ضربان قلبم بالا می رفت.حس جدیدی بود که زیاد باهاش آشنا نبودم و فقط تعریفشرو شنیده بودم.تظاهر می کردم که بودن در کنار او برام مهم نیست و بود و نبودش برام فرقی نمی کنه.ولی در دلم خبر دیگه ای بود و غوغایی برپا بود و گاهی از خوشحالی دلم مالش می رفت. از اینکه در کنار او گام بر می داشتم،حس خوبی پیدا می کردم و کیلو کیلو در دلم قند آب می کردند.
بالاخره سکوت رو شکست و با صدای دلنشینش که شاید هم از نظرمن دلنشین بود،گفت:
-خب،تعریف کن طنین خانم.از خودت بگو
دلم هوری ریخت و باز هم شیطنت سراغم اومد و دوست داشتم اذیتش کنم.من در طول عمرم از وصله ی خانم بدم میومد و همینطور دلم می خواست با او صمیمی تر باشم و برای همین بهانه آوردم:
-می شه اگه مشکلی نیست همونطنین صدام کنید؟البته امیدوارم سوء برداشت نشه.من در طول زندگی از پسوند خانم بدم می اومده.
اولش تعجب کرد ولی بعد با خنده ای نمکی گفت:
-باشه هر چی تو بگی
و بعد ادامه دادم:
-من طنین رها بیست ساله هستم
با تعجب نگاهی به سرتا پایم انداخت:
-اینو که خودم می دونستم
خنده ی بلندی سر دادم:
-خیلی خب بقیه شو می گم.دانشجوی رشته مکانیک خودرو،دانشگاه علم و صنعت
-من هم پویا فهیم،بیست ونه ساله
از تلافیش خنده ام گرفت و او ادامه داد:
-فوق لیسانس مکانیک خودرو،الان هم در شرکت پدر مشغول به کارهستم.البته بیشتر اوقات به حرفه ی خودم می پردازم و ماشین تعمیر می کنم.
از اینکه با او همرشته ای بودم،احساس شوق عجیبی داشتم.
-چه جالب!هم رشته ای هستیم.داداشم از شما در مورد این رشته تحقیق کرد؟
-می تونم یه خواهشی بکنم
متعجب شدم:بفرمایید
-می شه از دوم شخص جمع استفاده نکنید؟چون در اون صورت هم شما سختتون می شه حرف بزنید و هم من معذب هستم
با متانت قبول کردم.هر چند خجالت می کشیدم ولی سعی کردم خواستهاش رو به جا بیارم.ازش خواستم سوالم رو جواب بده و او هم شمرده شمرده ادامه داد:
-خیلی وقت پیش بود یه سوالایی می کرد ولی نگفت برای کی می خواد!
من و پویا از طاها و طناز پیشی گرفتیم.من خیلی شیطنت داشتم.البته پویا هم بی تقصیر نبود و به شیطنتم دامن می زد.
می خواستیم ازشون جلو بزنیم که من تنه ای به طناز زدم که باعث شد به طاها برخورد کنه.عذر خواهی کردم و با پویا جلو افتادیم وقتی پشت سر رو دید زدم،دیدم که هر دو صورتاشون تا بناگوش سرخه و از خجالت حتی سرشون هم بالا نمیاوردن.خنده ای موزیانه کردم.پویا نزدیک تر اومد و گفت:
-خودمونیم خیلی شیطونیا...
-آره.از بچگیم خیلی خیلی آتیش می سوزوندم و هر جا می رفتم همه می گفتند[خدایا!خودت به دادمون برس.بازم این زلزله بیست ریشتری اومد]
-توی چشمات شیطنت برق می زنه.
-می تونم یه سوال بپرسم
-دوتا بپرس
-نه.همون یه دونه کافیه
خندید:بفرمایید
-می خوام بدونم از دست من ناراحتی؟
-نه.واسه چی؟
-آخه اول که دیدمت خیلی شاد و سرحال بودی،ولی وقتی از دوستت حرف زدم یه دفعه بهم ریختی.علتش چیه؟
-می گم چه هوای خوبیه ها،نه؟
فهمیدم که تمایلی به حرف زدن در موردش نداره.منم با بی خیالی گفتم:آره هوای خوبیه
طاها گفت:بچه ها شما خسته نیستید؟
من گفتم:آره.یعنی می شه استراحتکنیم؟؟وای که چقدر پاهام درد می کنه.آ...ی
یه ریز داشتم غر می زدم که طاها بازومو گرفت و با شیطنت گفت:
-ای عجوزه ی پیر!چرا انقدر غر می زنی؟
-خوب درد می کنه.آ...ی
بعد هم طاها به گوشه ای دنج رفت ومن رو هم به دنبال خودش کشید.و بقیه هم به تبعیت از ما این راه رو پیمودند.
کفشامو از پام در آوردم و برق از کله م پرید.تاول بزرگی گوشه ی پام بود که به شدت درد می کرد.نمی خواستم تفریح بقیه رو خراب کنم و برای همین چیزی نگفتم.می خواستم کفشم رو پام کنم که پویا کنارم نشست و گفت:اون چی بود؟
با جدیت گفتم:
-چی، چی بود؟
-تاول پات رو می گم.چرا هیچ چی نگفتی؟
-من چیزی نگفتم چون نمی خواستم بقیه رو ناراحت کنم.تو هم لطف می کنی و هیچ چی نمی گی.باشه؟
-من نمی تونم اون تاول گنده رو نادیده بگیرم و چیزی نگم.هر کاری می خوای بکن.
چهره ام برافروخته شد و به او خیره شدم
-این طوری نگام نکن
ولی من همان طور ادامه دادم.او سرش رو پایین انداخت و گفت:
-گفتم اون طوری نگام نکن.
وقتی دید فایده نداره از جاش بلند شد و رو به طاها گفت:شما برید ما خسته ایم چند دقیقه دیگه راه می افتیم.طاها هم از خدا خواسته قبول کرد.طناز با نگرانی به من چشم دوخت و پرسید چی شده؟منم با چشم و ابرو بهش فهموندم که چیزی نیست.وقتی خیالش راحت شد،دوشادوش طاها،به راه ادامه داد
پویا نزدیک اومد و گفت:
-پاشو باید برگردیم
-من هیچ جا نمیام
-زودباش پاشو.وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
-من هم هیچ جا نمیام تا ببینم چی رو می خوام از چشم خودم ببینم
با عصبانیت گفت:
-نه بابا.علاوه بر اینکه شیطونی لجبازم هستی.
و بعد خیلی سریع به طرف دیگه ایرفت.بعد از چند لحظه دیدم داره با یک اسب قهوه ای به طرفم میاد.متعجب شدم و با خودم گفتم:عجب کله پوکیه این دیگه
اومد و گفت:
-بپر بالا
-ولی من که اسب دوانی بلد نیستم
-ولی من بلدم.زودباش
با حرص از جام بلند شدم وگفتم:
-پس بچه ها چی؟
-هر وقت از حس و حال اومدن بیرون و احساس کردند ما نیستیم میان دنبالمون.نگران نباش
خندیدم و گفتم:
-خوب،حالا باید چه کار کنم؟
-سوار شو
-ببین پویا،من هیچ چی از اسب نمیدونم.حتی نمی دونم چطور باید سوارش شم.این طور که به نظر میاد خیلی بلنده!
-خب پاتو بذار روی رکاب و خیلی آروم روی زینش بشین
من چند بار تلاش کردم ولی چون پام درد می کرد،ناموفق می شدم.به نظر میومد برای اسب دوانی خیلی بی مهارت باشم. هر دفعه به پام فشار زیادی میومد و خیلی دردم می گرفت و دوست داشتم فریاد بزنم.اشک در چشمانم جمع شد و گفتم:
-نمی تونم حالا چه کار کنیم؟
یک ذره کلافه بود.بعد از چند لحظه گفت:
-اجازه می دی خودم بذارمت روی اسب؟
به نظرم اومد چاره ی دیگه ای نیست.با خجالت گفتم:
-باشه
لبخند محوی زد و به طرفم اومد که گفتم:
-نه.صبر کن
-چیه؟چی شده؟
خجالت می کشیدم و نمی دونستم باید چه کار کنم.در ثانی طاقت نزدیک شدن او را نداشتم و حس کردم با این کارش از درون خواهم سوخت.
وقتی سکوت ممتد و طولانیمو دید به طرفم اومد و منم واسه اینکه اوضاع از این بد تر نشه،چیزی نگفتم
به طرفم اومد و با یک ضرب من رواز زمین بلند کرد و روی زین گذاشت.احساس کردم گونه هام از شدت خجالت ملتهب شده.تمام بدنم گر گرفته بود و کلافه شده بودم .پویا هم از خجالت سرش رو به زیر انداخت و بعد هم افسار اسب روگرفت و اونو هدایت کرد.تا وقتی به مقصد رسیدیم هیچ کلامی بینمان رد و بدل نشد.
وقتی رسیدیم،پویا کمکم کرد تا پیاده بشم و با لبخندی گفت:
-همین جا واستا تا اسب رو تحویل بدم و بیام.
مدتی اونجا ایستادم.در افکارم غوطه ور بودم که با شنیدم صدای پسری،از جا پریدم و احساس کردم رنگم پریده.
-بانوی جوان؟
سریع برگشتم که چهره ی خندان پویا را دیدم و گفتم:
-وای پویا...خیلی بدی.ترسیدم
-افتخار می دید اون شکم گرسنه رو از عزا در بیارید
خنده ای کردم و گفتم:
-چرا که نه؟ولی به شرط اینکه مهمون من باشی
-حالا واسه اونجا هم یه فکری می کنیم
با هم به کافی شاپی که در گوشه ای دنج قرار داشت رفتیم.بسیاری از جوان ها با تیپ های عجیب و غریب ومانتوهایی که شرم داشتم اسم اون ها رو مانتو بذارم و پسرها با مو های آرایش شده ی عجیب میومدن.با خودم فکر کردم:چه چیزی ممکنه باعث این رفتار اون ها شده باشه؟و بعد بلافاصله کلمه ی (بی توجهی)در ذهنم تداعی شد.بی توجهی از سمت خانواده،مشکل بزرگی بود که بسیاری از جوان ها با آن دست و پنجه نرم می کردند.گاهی اوقات هم همنشینی با دوستان ناباب موجب این رفتار آنها می شد.البته ممکنه دلایل دیگه ای هم داشته باشه ولی ازنظر من این دو مورد از همه مهم ترهستند.
من و پویا گوشه ی دنجی رو انتخاب کردیم و من، میلک شیک و پویا،کافی میکس سفارش دادیم.در سکوت به بیرون خیره شدم.خواستم سوالی از او بپرسم که چشماش که روی صورتم خیره بود،غافلگیرم کرد و یادم رفت چی میخواستم بگم.
احساس کردم از درون آتش گرفتم و این حرارت به گونه ها هم سرایت کرده چون حسابی ملتهب شده بودند
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#7
Posted: 21 Aug 2012 19:01
-چه روزایی دانشگاه داری؟
-روزای شنبه ،سه شنبه و چهارشنبه
-واحدات رو کم انتخاب کردی؟
-آره.خواستم این ترم رو یه جورایی به خودم مرخصی بدم.
-تکلیف یکشنبه و دوشنبه و پنجشنبه چی میشه؟
-یکشنبه ها کلاس پیانو دارم.اون دو روز هم کلاس طراحی می رم.
-خوبه.باید روح لطیفی داشته باشی؟!
-شاید
سفارشامون رو آوردن و ما مشغول شدیم.لحظات در سکوتی آرامش بخش سپری می شد.آرامش بخش بود چون در کنار او بودم.
***
در حالی که اشکهایم رو با دستمال پاک می کردم،به یاد آن روز زیبا غبطه خوردم.ای کاش یک بار دیگه اون روز تکرار می شد...
وای خدای من...غذا جزغاله شده بود و من اصلا متوجه نشده بودم...از غذا خوردن منصرف شدم و از داخل یخچال مقداری میوه برداشتم و همانطور که سیب پوست می گرفتم به فکر رو رفتم...
***
-کجا کلاس پیانو می ری؟
-طرفای خونمون یه آموزشگاه هست
خوشحال شد ولی من دلیل خوشحالیشو نمی دونستم
-البته من و طناز با هم کلاس می ریم و تازگیا طاها ما رو می رسونه
بهش نگاه کردم تا اثر جمله ام رو در چشماش ببینم.چهره اش کمی گرفته شد و دیگر خوشحال به نظر نمی رسید
گفت:
-می تونم یه سوال بپرسم
دوست داشتم کمی اذیتش کنم و بلافاصله گفتم:
-نه
خیلی متعجب شد و با نگاهی پرسشگر،خیره نگاهم کرد:
-چرا؟
خندیدم و گفتم:می خواستم سربه سرت بذارم بپرس
-چرا روز اولی که به کوه اومدیم اونطوری دویدی و توی بغل طناز غش کردی؟
به تلافی سوال بدون پاسخ خودم گفتم:
-چه کافی شاپ دنجیه؛نه؟
-نمی دونستم اهل تلافی هم هستی
با شیطنت یکی از ابروهامو بالا انداختم و با لبخندی که گوشه ی لبم رو پر کرده بود گفتم:
-به زودی به خیلی چیزای دیگه هم پی می بری
خنده ای تمسخر آمیز کرد و بلافاصله به طرف صندوق رفت تا پول سفارشا رو بپردازه.و بعد هم بدون اینکه منتظر من باشه اونجا روترک کرد.من چند لحظه بیشتر اونجا نشستم.
بعد از مدتی یه پسر از همون تیپای عجیب و غریب اومد و روبه روم قرار گرفت و گفت:
-کدوم بی سلیقه ای خانم به زیباییشما رو تنها گذاشته؟
تقریبا داشتم از ترس سکته می کردم که دیدم ضربه ای به شیشه نواخته شد و پویا رو دیدم که خیلی عصبانی به نظر می رسید و با اشاره به اون پسر فهماند که از آنجا بلند شود.اون هم بلند گفت:برو بابا اوسکول
دیدم پویا عصبانی تر از قبل اومد داخل کافی شاپ و گفت:امرتون؟
-مگه با تو امر داشتم که اینجوری حرص و جوش می خوری؟
-خفه شو بزن به چاک
ناگهان در گیری بالا گرفت و فحشو فحش کاری شروع شد،من به قدری شوکه شده بودم که نتونستم از جام بلند شم.آن پسرک چنان پویا رو به عقب هل داد که باعث شد،جیغ خفیفی بزنم و از ترسدست و پایم شروع به لرزیدن کرد
پویا چنان از جایش برخاست که من فاتحه ی اون پسرک نادون رو خوندم و دوباره در گیری بالا گرفت . جوون ها همه دور اون ها جمع شده بودند و بعضی ها شون اون ها رو جدا می کردن.یک دفعه پلیس اومد وهر دو یک گوشه ایستادند.پلیس اون ها رو به کلانتری برد و من هم خیلی سریع به دنبال پویا راه افتادم و به کلانتری رفتم و به جناب سروان گفتم:من مقصر بودم تو روخدا ولشون کنید
-تو؟
پویا با خشم گفت:
-نه.اون هیچ کاره بود. همه ش تقصیر خودمونه
اون پسرک گفت:چرا همه چی رو مثلآدم نمی گی؟هان؟
پویا کلافه بود و به من که ظاهرا همه چیز رو خراب کرده بودم با خشم نگاه می کرد.
جناب سروان از من خواست همه چیز رو مو به مو تعریف کنم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#8
Posted: 21 Aug 2012 19:04
ومن در حین تعریف خودم و پویا رو نامزد معرفی کردم چون اگر متوجه می شدند نسبتی با هم نداریم،حتمابرخورد جدی باهامون می کردند. ولیاز خجالت نمی توانستم به پویا نگاه کنم.
***
با یاد آن روز که چطور پویا به خاطر من خودش رو درگیر کرده بود،شوق سرتا پایم رو فرا گرفت.لرز تمام وجودم رو گرفته بود و به این فکر می کردم که چقدر دوست داشتم همان لحظه که خودم و پویا رو نامزد معرفی کردم،چهره ی او را ببینم.
بعد از اینکه میوه ها رو خوردم به زیر پتو خیز برداشتم و چشم هایم رو بستم و دوباره سعی کردم آن روز فراموش نشدنی را به تصویر بکشم.
***
به پدر و مادرم خبر دادم و اونا هم بعد از چند لحظه همراه طاها اومدند و وصیغه ای گذاشتند و پویا رو آزاد کردند.اون پسرک هم که ظاهرا اسمش رضا بود به جرم مزاحمت به بازداشتگاه منتقل شد.
توی اتاقم اومدم و لباسام رو عوض کردم.کارام وکردم که بخوابم که طاها به اتاقم اومد و گفت:خسته نباشی
-ولی خیلی خسته م.امروز حسابی حال کردی نه؟
-آره .دستت درد نکنه.راستی چی شد که یک دفعه تو و پویا غیبتون زد؟نکنه خبراییه شیطون؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی زود قضاوت می کنی!
و بعد گفتم:
-اون وقت که واستادیم تا مثلا استراحت کنیم،پای بنده یه تاول گنده زده بود
و بعد تاول پام رو بهش نشون دادم
- و وقتی شما رو راهی کردیم یه اسب اجاره کردیم و رفتیم،بعد هم منفشارم افتاد و پویا رفت تا چیزی بخره و من بخورم که اون اتفاق افتاد.حالا دیدی نباید زود قضاوت کنی؟
-باشه آبجی خوبم دیگه زود قضاوت نمی کنم.راحت شدی؟
از دروغی که گفته بودم کمی خجالت کشیدم ولی چاره ای نبود
خندیدم و گونه اش رو بوسیدم و شب بخیر گفتم .او هم مرا تنها گذاشت و رفت تا بخوابد.
قبل از اینکه بخوابم همه چیز رو از نظرم گذروندم و کمی گریه کردم.چون درگیری پویا و اون پسرک خیلی شدید بود و من واقعا شوکه شده بودم
خلاصه که خوابم برد،بی خبر از اتفاقاتی که در آینده انتظارم رو می کشیدند.
بعد از اون ماجرا،چند دفعه ی دیگه هم به کوه رفتیم و در این مدت رابطه ی من و پویا صمیمی تر شد.
توی اون چند وقتی که به کوه می رفتیم حسابی به پویا عادت کرده بودم و وقتی یک هفته نمی رفتیم،حسابی کلافه بودم و لحظه ایاز فکرش بیرون نمیومدم.
یکی از جمعه ها بود که نمی تونستیم به کوه بریم چون به یکعروسی دعوت بودیم.عروسی دختر دوست بابام که یک روزی من باهاش رابطه صمیمی داشتم همه ی اسرارم رو بهش می گفتم،اسراری که از شیطنت و بازیگوشی نشات می گرفت.اون هم متقابلا اسرارش رو بهم می گفت؛ولی اسرار اون دختر همیشه در مورد علاقه به پسر ها بود و ناز واداهایی که برای اون بیچاره ها در میاورد.من همیشه با خودم فکر می کردم اگر پسر بودم حتما از اون متنفر می شدم.او علی رقم چهره ی زیبایش،باطن زشتی داشت ومن از او بدم میومد و یادم میاد که در دوران نوجوانی هم به طور ناگهانی رابطه م رو باهاش قطع کردم و دیگه هیچ خبری ازش نگرفتم.و باید به عروسیش پا می ذاشتم.وای که چقدر برام سخت بود.
از طرفی هم برنامه ی کوه رفتنمون منحل شده بود و حسابی اعصابم رو خورد کرده بود
***
اون روز همراه مادرم به آرایشگاه رفتم و موهام براشینگ کردم و آرایش نامحسوس دخترانه ای داشتم که به صورتم طراوت خاصی بخشیده بود وقتی کار آرایشگر تموم شد،به صورتم خیره شد وگفت:
-عزیزم تو چند سالته؟
-کم کم داره بیست سالم تموم می شه
-خیلی صورت قشنگی داری.با اینکه هیچ کار خاصی روی صورتت انجام ندادم ولی خیلی قشنگ شدی.
-ممنون شما لطف دارین.
-ولی من تعارف نکردم و نظر واقعیم رو گفتم
لبخندی زدم و محجوبانه تشکری کردم و به سراغ مادر رفتم.مادرم با اینکه سنی ازش گذشته بود ولی خیلی زیبا شده بود و مثل ستاره های آسمان می درخشید.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#9
Posted: 21 Aug 2012 19:07
با عشق زیاد او را بوسیدم و گفتم:
-وای...مامانیمو نگاه کن مثل ماه شده
-دستت درد نکنه دیگه...ماه که پر از کک و مکه
-نه...من از یه نظر دیگه گفتم...منظورم اینه که....
***
وای که چقدر دلم برای آغوش مامانتنگ شده بود.برای طنین صدایش،برای حرفهای قشنگش کههمیشه دوست داشت من رو راهنمایی کنه تا به راه خطا کشیده نشم...چرا آن وقت ها زیاد وقتم رو باهاش نمی گذروندم؟؟شاید فکر می کردم برای همیشه او در کنارم هست و وقتبرای در کنار او بودن زیاد است...ولی افسوس...در حال حاضر حتی نمی دونم حالش چطوره؟؟
***
گوشی همراهم زنگ زد،طاها بود.
-سلام به بهترین داداش دنیا
-سلام شیطونک من
-چی شده یادی از ما کردی؟
-راستش توی شرکت یه کاری برام پیش اومده نمی تونم بیام دنبالتون؛ یکی از بچه ها رو می فرستم دنبالتون خودم هم بعدا میام
-باشه ولی سعی کن زودتر بیای که مامان ،جون منو به حلقم نرسونه
خندید و گفت:
-باشه.سلام برسون.بای
-خداحافظ
بعد از قطع مکالمه برای مامان جریان رو گفتم.
-یعنی کیو می فرسته دنبالمون؟
-اِ یادم رفت ازش بپرسم.نمی دونم شاید یکی از بچه های شرکت.
حدود یک ربع منتظر بودیم تا اینکه زنگ در نواخته شد و ما به بیرون رفتیم.
با دیدن او برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد.و بعد شروع به تپیدن کرد به طوری که حس کردم او هم متوجه صدای قلبم شده...
همانطور ایستاده بودم و نگاهشمی کردم،او هم همانطور که ایستاده بود نگاهم می کرد و لبخندمی زد.مامان متوجه بهت من شد ونیشگونی پنهانی از من گرفت که به خودم آمدم.جلوتر رفتم و سلام کردم.او هم سلام کرد و باز هم بهنشانه ی احترام سرش را خم کرد.
هیجانی غیر قابل توصیف سر تا سر وجودم رو به قلیان انداخته بود.و من از وجود پاک او لذت می بردم.
او درب جلو رو برای مادرم باز کرد ولی او گفت:
-نه پویا جان.من عقب راحت ترم
و بعد به عقب رفت و پویا من را برای جلو نشستن صدا کرد ومن هم رفتم و با خونسردی تصنعی جلو نشستم.
در طول مسیر مادرم و پویا با هم مشغول صحبت بودند و ظاهرا به حرفای آن دو گوش سپرده بودم و هر از چند گاهی زیر چشمی او را نگاه می کردم.در حالی که در افکار خود دست و پا می زدم.بالاخره به مقصد رسیدیم.مادرم زودتر پیاده شد،من داشتم تشکر می کردم و خواستم پیاده شوم که پویا دستم را کشید و گفت:
-خیلی خوشگل شدی
نفسم در سینه حبس شد و قلبم دیوانه وار خودش رو به سینه ام میکوبید و بی تابی می کرد.گرمای دست او مرهمی برای دستان سردم بود.
وقتی توانستم افکارم رو سرو سامان دهم گفتم:
-مم...ممنون
پویا وقتی دید من تا این حد دست پاچه شدم،سرش رو به زیر انداخت و گفت:معذرت می خوام
و بعد به چشمانم خیره شد
با صدایی لرزان گفتم:
-خوب دیگه بهتره بری
-آره بهتره برم.چون...
-چون چی؟
-هیچی عزیزم مراقب خودت باش
-باشه.
-قول می دی؟
-قول زنونه
-اِ..اینکه قول نشد
-نکنه توقع داری بگم قول مردونه
-خوب آره دیگه
-آخ...ببخشید برای یک لحظه فراموش کردم که مَردم
هر دو خندیدیم.با اینکه اصلا دلم نمی خواست از او دل بکنم ولی به هر حال باید پیاده می شدم.
-پویا؟؟
-جانم؟؟
قلبم در سینه فرو ریخت و یادم رفت چی می خواستم بگم...کمی هول شدم:
-بازم ممنون.زحمت کشیدی
-خواهش می کنم انجام وظیفه بود
خیلی آرام پیاده شدم و بعد از اینکهبه داخل رفتم،یک بار دیگه به بیرون نگاهی انداختم و ماشینش رو دیدم که در خم خیابان گم شد.
چقدر دوستش داشتم و چقدر احساسم نسبت به او پاک بود...ای کاش هیچ وقت با او آشنا نشده بودم تا متحمل این سختی ها نمی شدم..او هم سختی های زیادی رو تحمل کرده بود ولی بیشتر از همه برای من سخت بود...شاید هم نه...شاید بیشتر از همه برای او و خانواده م سخت بود...نمی دونم...
هر چند لحظه یک بار تلفن خونه زنگ می زد ولی حس اینکه بلند شم رو نداشتم.چون می دونستم رضاستو حتما تا الان کلی دنبالم گشتند...ولی دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...
تلفن روی پیغام گیر می رفت و هر دفعه قطع می شد،اینبار قطع نشد و منشی شرکت با لهجه زیبایش گفت:
-Miss Raha??please answer me...Mr Kian is so worry about you
(خانم رها؟؟لطفا جواب منو بدید...آقای کیان خیلی نگران شماست)
با خودم گفتم:به درک که نگرانه...چه کار کنم؟؟
چشمانم رو بستم و روز عروسی رو از نظر گذروندم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#10
Posted: 21 Aug 2012 19:18
قسمت سوم
وقتی وارد سالن شدم بوی اسفند و اودکلن های مختلف باعث شد سرگیجه بگیرم.خیلی زود خودم رو به مامانم رسوندم و سرم رو توی بغلش گذاشتم.خوشبختانه مامان راجع به تاخیرم،چیزی نپرسید وقتی حالم بهتر شد،بابا اومد،بلند شدمو او را بوسیدم و با شیطنت گفتم:
-ببخشید آقا!افتخار رقص با شما رو دارم؟
-خیر ندارید.اینجا که جای این جلف بازیا نیست.
با صدای طاها از پشت سرم،کمی شوکه شدم و گفتم:
-بازم این آقای اخمو اومد و آرامشو از ما گرفت
-یعنی چی؟تو باید از من اطاعت کنی
-عمرا
-ببین بابا!انقدر بهش رو دادین که به خودش جرات داده با من اینطوری صحبت می کنه
بابا منو بغل کرد وگفت:
-این دختر ناز منه.نبینم کسی اذیتش میکنه!
طاها گفت:
-ای بابا دوباره این لوس بازیا شروع شد من که می رم پیش مامان
شکلکی برایش در آوردم و گفتم:ای حسود
با پدرم مشغول رقص بودیم.بعد از رقص دوست بابا اومد و درباره ی موضوعی با او حرف زد و او با صدای بلند گفت:
-پس هفته ی بعد مزاحم میشیم
بابا هم گفت:
-منتظریم
من که سر در نیاوردم پیش مامانو طاها رفتم و سر به سر اون ها گذاشتم.
***
چقدر دلم برای بابا و شوخی های بی پایانش تنگ شده بود.از نظر من او بهترین پدر دنیا بود.
وای خدای من...چقدر به وجود بابا نیاز داشتم.دوست داشتم الان در کنارمبود و من رو در آغوش گرمش می گرفت و من هم عقده ی دلم رو با گریه کردن خالی می کردم.هیچ وقت فکر نمی کردم سرپناهی چون او را به این سادگی از دست بدهم و الان حتی نمی دونستم حالش چطوره!!
با صدای بلند فریاد زدم:
لعنت...لعنت به این زندگی که ارزش زنده موندن نداره...لعنت به این دنیا که فقط زیبایی ظاهری داره...لعنت به من...لعنت به همه
ای خدا...چرا کمکم نمی کنی؟؟؟خدای من...
به هق هق افتاده بودم و اصلا حالم خوب نبود.احساس کردم جو سنگینخونه رو نمی تونم تحمل کنم.می خواستم از خونه بیرون بزنم که لباسم به دستگیره درب گیر کرد و پاره شد...می خواستم نادیده اش بگیرم و خونه رو ترک کنم ولی نمی شد...چون قسمتی از بدنم پیدا بود.
به سمت کمد لباسهام رفتم و با حرص همه ی آنها را پخش زمین کردم و از بین آنها لباس مناسبی انتخاب کردم و با عجله از خونه بیرون زدم...
فضای سبز بزرگی در آن حوالی بود.قدم زنان به آن سمت راه افتادم و دوباره به یاد آن روز ها افتادم...
***
-همین که گفتم،نه
مامان که حسابی کلافه بود رو به بابا گفت:
-خوب نمی خواد،ازدواج که زوری نیست
-خانــــــــم!مگه من چی می گم؟می گم بیاد هم دیگرو ببینن،بعد یه تصمیم می گیریم
-پدر من!من از اون آقا پسر از خود راضی،با اون خواهر افاده ای خوشم نمیاد
-خواهرش که همین 2روز پیش شوهر کرد رفت
-بابا لطف کنید قرار جمعه تون روکنسل کنید بندازید برای چند وقت دیگه.بگید فعلا آمادگیشو نداریم
و بعد با سرعت آن دو را ترک کردم و به اتاقم پناه بردم.اتاقی که همیشه به من آرامش میداد.تازه از کلاس پیانو برگشته بودم.طاها ما رو رسوند و خودش به شرکت رفت.
همین طور در افکارم غوطه ور بودم که خوابی عمیق چشمانم رو ربود.
وقتی بیدار شدم و به ساعت نگاهکردم،فهمیدم 3ساعته که خوابم.دلم نمی خواست اتاقم رو ترک کنم.برای همین طرح هایی رو که برای فردا باید آماده می کردم آوردم و کامل کردم.طراحی به من آرامش خاصی می داد،از کشیده شدن مداد روی کاغذ لذت می بردم.با خودم تصمیم گرفتم این هفته که به کوه رفتیم وسایل طراحیم رو ببرم و طرحی زیبا از یک منظره بکشم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .