ارسالها: 455
#91
Posted: 26 Aug 2012 13:27
اون روز پویا به خونمون اومدوفکر می کنم متوجه سردرگمی و کلافگی من شده بود.مدام می پرسید از چیزی ترسیدی؟
من هم با اینکه با تمام وجود از اون موضوع می ترسیدم با بی خیالی می گفتم مثلا از چی باید بترسم؟
***
چه روزهایی که پویا لحظه ای از محبتش دریغ نمی کرد و من نگران بودم.
شب ها پنهانی گریه می کردم و از ترس وحشتناکی که در دلم بود،با هیچکس صحبت نمی کردم.حتی با مامان که روزی تمام مسائل رو براش می گفتم و کوچکترین مسئله ای رو ازش پنهان نمی کردم...
***
چند روزی بود که جواب آزمایش ها اومده بود ولی جرات رفتن پیش پزشکم رو نداشتم.
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم،تصمیم گرفتم دوباره به کتابخونه برم یعنی به پویا بگم که می رم کتابخونه و بعد می رفتم پیش پزشک...
از بخت برگشت خورده ی من پویا گیر داده بود که خودش به کتابخونه برسونتم و می گفت چه لزومی داره که خودت تنهایی راه بیفتی بری...پویا خیلی به من وابسته شده بود و لحظه ای رهایم نمی کرد و همین مسئله خیلی نگرانم می کرد.
خلاصه که اون روز واقعا به کتابخونه رفتم و به پویا گفتم شب بیاد دنبالم چون کتابخونه شبانه روزی بود.وقتی مطمئن شدم که پویا رفته با عجله از کتابخونه بیرون زدم و با تاکسی خودم رو به بیمارستان رسوندم.آزمایش ها رو جلوی پزشک گذاشتم.
نگاهش بوی تردید و شک می داد.انگار سر دوراهی گیر کرده بود.گفتم:
-آقای دکتر؟
-بله؟
-اتفاقی افتاده؟؟
-اتفاق که...ببینم کسی همراهتون نیومده؟؟
-خواهش می کنم اگر اتفاقی افتاده به خودم بگید.کسی همراهم نیست
برای اینکه حقیقت را بفهمم متوصلبه دروغ شدم...
-راستشو بخواین در حال حاضر هیچ کدوم از اقوام نزدیکم ایران نیستن
چشمانش از تعجب گرد شد و در فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودش بالاخره گفت:
-خب این حق طبیعی شماست که بدونید چه بلایی داره سر زندگیتون میاد...
از ترس داشتم سکته می کردم...
-راستش با توجه به علائمی که دارید و نتیجه آزمایش ها،شما....چطور بگم؟؟...شما...
-آقای دکتر خواهش می کنم یه دفعهبگید...شما اینطوری دارید منو زجر کش می کنید...
-شما وقت زیادی برای زندگی نداریدو به زودی خواهید مرد...در واقع شما سرطان خون دارید و ...
دنیا در برابر چشمان تیره و تار شد.دیگه نه چیزی می شنیدم و نه چیزی می دیدم...بلند شدم و با همان حال خرابم،همانطور که دیوار را گرفته بودم تا از زمین خوردنم جلوگیری کنم،راه افتادم...
-خانم رها...خانم رها
با سختی گفتم:
-آقای دکتر من حالم خوبه...نگران نباشید
اصلا متوجه نشدم چطور خودم رو به بیرون از بیمارستان رسوندم...
در کنار خیابان راه می رفتم و بی توجه به همه چیز به خوشبختیم فکر می کردم که چطور انقدر ساده از دستش داده بودم.چطور یکدفعه بخت و شانس از من روی برگردان شده بودند...چطور خدا یکدفعه همه چیز رو ازم گرفته بود...
پویا...وای پویا...چه بلایی سر او میومد؟بیچاره...به دلش افتاده بودکه به زودی از دستش خواهم رفت.اون پیرمرد...حرفهای او راست بود...پویا چقدر غصه می خورد...نه...نباید بهش بگم...نبایدبذارم بیشتر از این بهم وابسته بشه...نباید بذارم داغون بشه...بایدیه کاری می کردم تا خودش ولم کنه و تنهام بذاره...باید کاری میکردم که دوستم نداشته باشه...باید خودم رو از چشمش می نداختم...نمی دونم...نمی دونم...
ماشینی پی در پی برایم بوق می زد.بی توجه به او فقط به راهم ادامه می دادم که یکدفعه جلویم پیچید...خدای من...پویا
انقدر عصبانی بود که حس کردم دوداز کله اش بلند می شود.جلوم ایستاد و تمام خشمش را نثار چشمانم کرد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#92
Posted: 26 Aug 2012 13:40
حس کردم روی صورتم آب جوش ریختند.چنان می سوخت که نمی توانستم نفس بکشم...
پویا تمام خشمش را به یک باره روی صورتم خالی کرده بود...تصمیم گرفتم همان را بهانه ای قرار دهم و انقدر عذابش دهم تا ازم سیر شود و رهایم کند تا با درد خودم بمیرم.
سوزش عجیبی در معده ام حس کردم.
می خواستم دولا شوم و شکمم روبگیرم که پویا با یک حرکت چنان دستم رو گرفت و به داخل ماشین انداختم،که از استخوان درد و معده دردنفس کشیدن برایم حرام شده بود...
خودش هم در پشت ماشین قرار گرفت و با سرعتی سرسام آور رانندگی می کرد.
صدای فریادش بند دلم را برید:
-خانم مثلا رفتن کتابخونه تا مطالعه کنند...اونوقت من نمی دونم چرا از اینجا سردر میاره...همچین وسط خیابون رژه می ره که انکار مایکنه...
ماشین رو به سمتی هدایت کرد و چنان با خشم به سمتم برگشت که از ترس مردم و زنده شدم
-کدوم گوری رفته بودی؟؟هااااان؟
صدای فریادش رعشه بر اندامم انداخت و برای چند لحظه چشمانم روبستم.
شانه ام رو گرفت و با خشم تکانم می داد:
-دِ لعنتی...؟چرا جواب نمی دی؟؟کدوم گوری رفته بودی که اینموقع شب باید از وسط خیابون جمعت کنم؟؟
با صدایی لرزان گفتم:
-ک...ک...کتاب..
-دِ تو غلط کردی
باز هم چشمانم رو بستم.
-چرا دروغ می گی طنین؟؟چرا هر چی به گوشیت زنگ می زنم خاموشی؟؟اصلا گوشیتو بده ببینم
با دستانی لرازن گوشی رو از کیف درآوردم و می خواستم به او بسپرم که از دستم کشید.مثل بازرس های جنایی گوشیمو چک می کرد.
صورتش رو نزدیک کرد:
-لعنتی چرا همه رو پاک کردی؟
متوجه منظورش نمی شدم...یعنی او فکر می کرد من با کسی رابطهدارم...اوه خدایا...بدتر از این نمی شد
-طنین اگر حرفی نزنی به ولای علی می کشمت...
حالم دگرگون شده بود...به این فکر می کردم که چرا همه دست بهیکی کرده بودند تا مرا به کشتن بدند؟
سوزش معده ام لحظه ای رهایم نمی کرد...چنان حالم دگرگون شد که بالاجبار از ماشین پیاده شدم و بالا آوردم.
حس کردم پویا کمی آرام تر شده.از پشت ماشین شیشه آبی بیرون آورد و به دستم داد و در ماشین نشست.کمی قدم زدم و وقتی حس کردم حالم بهتر شده،داخل ماشین نشستم و پویا بدون حرفی مرا به خانه خودشان برد.
با مادر سلام کردم.او با خوشحالی به سمتم اومد ولی لبخند روی لبشماسید
-طنین مادر اتفاقی افتاده؟؟چرا لبت داره خون میاد؟چرا رنگت پریده؟؟...پویا؟؟
پویا وارد شد و بعد از سلام گفت چیز خاصی نیست مادر جان.لطفا گاز استریل و اینجور چیزا رو برام بیارید تا لبش رو پانسمان کنم
خوشبختانه مادر دیگر چیزی نپرسید و از اوامر پویا اطاعت کرد.
هنوز رگه های خشم در نگاه پویا می درخشید.دستم رو گرفت و خیلی بی رحمانه مرا از پله ها بالا کشید.در اتاقش رو باز کرد و با یکحرکت مرا روی تختش پرتاب کرد.
طاقت نداشتم در عرض چند دقیقه انقدر غرورم بشکند.مثل بدبخت،بیچاره ها روی تخت افتاده بودم و چیزی نمی گفتم.پویا با صدای آرام ولی با حرص گفت:
-تا بهم نگی تو اون خیابون لعنتی چه غلطی می کردی،نمی ذارم بری خونتون
تمام قدرتم رو در صدایم جمع کردم و بالاخره با صدایی لرزان و آرام که از اعماق حنجره ام بلند می شد گفتم:
-پویا...ازت متنفرم.ازت بدم میاد.دوستت ندارم.نمی تونم تحملت کنم.واسم سخته کنارت باشم.وقتی بغلم می کنی حالم بهممی خوره
نمی دونم چرا تصمیم گرفته بودم انقدر بی رحمانه با او برخورد کنم.
ناامیدی و خشم در نگاهش موج می زد.همانطور که حرف می زدم جلو ترمیومد و آخر سر هم تمام حرصش را روی صورتم خالی کرد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#93
Posted: 26 Aug 2012 13:42
بر سرش فریاد کشیدم:
-بی شعور...ازت متنفرم....ازت متنفرم...می فهمی؟؟
یکدفعه در باز شد و مادر به داخل اومد...با تعجب به ما چشم دوخته بود.از دیدن من در اون وضعیت،خیلی جا خورد و وسایلی که در دستش بود،به زمین افتاد و محکم روی صورتش زد و به سمتم اومد.
-طنین مادر؟؟چرا اینطوری شدی تو؟؟وای خدا مرگم بده...لبش پارهشده...پویا؟
چنان با فریاد پویا رو صدا زد که ازترس خشکم زد.تا به حال صدای فریاد مادر رو نشنیده بودم و حالا با تمام وجودش فریاد می کشید...
پویا روی لبه ی تخت نشسته بود و مدام پایش رو تکان می داد.سرشرو بین دستانش گذاشته بود و با سر انگشتانش،شقیقه هایش رو نوازش می کرد.فکر می کنم با حرفهایم تمام شک و تردیدهای او را به یقین تبدیل کرده بودم.
او فکر می کرد من با کسی رابطهدارم و برای همین از او متنفر هستم...حیف که نمی دانست چقدر دوستش دارم و فقط و فقط به خاطر اوست که این زجر ها رو تحمل می کنم.نمی دونست که با این کارم اول از همه به خودم ضربه می زنم و خودم رو داغون می کنم...
از همون روز،عذاب من شروع شد.جهنم رو با چشمان خودم می دیدم و چقدر برایم سخت بود که دمنمی زدم...
مادر گفت:
-پاشو پاشو حاضر شو...باید بریمدرمانگاه
باز هم درد معده امانم نداد و با آن حال وخیم به سمت توالت سرازیر شدم...به قدری بالا آوردم که چشمانم سیاهی می رفت و مثل آدم های مست تلو تلو می خوردم و بالاخره تعادلم رو از دست دادم و درست جلوی پله ها داشتم می خوردمزمین که در آغوش پویا جای گرفتم ودیگر چیزی نفهمیدم...
وقتی چشم باز کردم در درمانگاه بودم و پرستار لبم رو پانسمان می کرد.با تمام دردهایی که از پویا بهم رسیده بود،باز هم عاشقانه او را دوست داشتم.چقدر برام سخت بود که کاری کنم تا دیگر دوستم نداشته باشد.دلم برای خودم می سوخت و از وقتی بهوش اومده بودم به قول پرستار مثل ابر بهار گریه می کردم.
مادر بالای سرم ایستاده بود و اظهار تاسف می کرد.می گفت مامانم زنگ زده و خیلی نگران بودهولی مادر روش نشده بگه چه اتفاقی برای دخترش افتاده.ازم خواهش کرد منم چیزی نگم.من هم قبول کردم چون پویا رو خیلی دوست داشتم.البته اگر بیمار نبودم،هیچ وقت همچین خفتی رو تحمل نمی کردم ولی چون می دونستم آخرین روزهایی است که او را می بینم،برایم اهمیت نداشت که خانواده ام چیزی بدونند یا نه...
وقتی به خونه برگشتیم،پویا به مادر زنگ زد و ازش خواست اجازه بده من چند روزی اونجا بمونم و او هم بعد از اینکه با خودم صحبت کرد،اجازه داده بود.البته پویا با این کارش نمی خواست مثلا از دل من دربیاره در واقع می خواست منو عذاب بده چون فکر می کرد من با کسی رابطه دارم.هر دقیقه و هر لحظه در کنارم بود و در خواب و بیداری رهایم نمی کرد...
من گاه و بی گاه بالا میاوردم و حالم به شدت بهم می خورد.
تازگی ها مادر یه طوری نگاهم می کرد.می ترسیدم پویا از افکار احمقانه اش برای مادر هم گفته باشد و او دیگر دوستم نداشته باشد...خیلی می ترسیدم...
غذایم به شدت کم شده بود.
پویا دیگر سرکار نمی رفت و از صبح تا شب در کنارم بود.می خواستم کاری کنم تا وابستگی او نسبت بهم کمتر بشه ولی برعکس خواسته من وابستگیش روز به روز بیشتر می شد.می فهمیدم که همه این کارها رو به خاطر علاقه اش به من انجام می داد.باهام حرفی نمی زد.می خواست عذابم بده.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#94
Posted: 26 Aug 2012 13:45
حالم به شدت بهم خورد و بعد از اینکه از توالت برگشتم،به اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم...پویا هم در اتاق بود و خودش رو سرگرم مطالعه کرده بود.گوشی موبایلم رو گرفته بود و لحظه ای از خودش جدا نمی کرد تا به قول خودش مچم رو بگیرد.مادر به اتاق اومد و گفت:
-پویا برو بیرون می خوام با طنینصحبت کنم
-مادر جان من و طنین چیزی مخفی از هم نداریم.هر چی می خواین بهش بگین باید منم بدونم
مادر چشم غره ای بهش رفت و بعداز چند لحظه پویا بلند شد و گوشی مرا برداشت و با خودش برد.
مادر لبه تخت نشست و همانطور که موهایم رو نوازش می کرد،پرسید:
-طنین جان تو حامله ای؟؟
آب دهانم رو به زور قورت دادم و نمی تونستم چیزی بگم.این چه حرفی بود که او می زد.من و پویا هنوز نامزد بودیم.هر چند که محرم بودیم ولی...
-چرا خجالت می کشی مادر؟من برم خبر خوشحالی رو به پویا بگم...قربونش برم که داره بابا می شه
صدایی از حنجره ام خارج نمی شد.می خواستم بگم نه این درست نیست ولی نمی تونستم...چند لحظه بعد پویا وارد اتاق شد و با چشمانی گرد به من خیره شد:
-این چه حرفی بود به مادر زدی؟؟
بعد از چند روز این اولین جمله ای بود که به زبون میاورد.احساس کردم دارم زیر نگاهش ذوب می شم.خیلیوقت بود که اینطوری نگاهم نکرده بود.
کنارم نشست و بهم خیره شد:
-طنین خواهش می کنم با من حرفبزن.می دونی چند وقته اصلا صداتو نشنیدم؟
خودم هم به یاد ندارم آخرین باری که حرف زده بودم کی بود.یعنی اوهم بی تاب شنیدن صدایم بود؟؟وای خدایا...دارم دیوانه می شم...
-طنین؟؟
سکوت...
-طنین جونم؟؟
باز هم سکوت...نمی تونستم کلمه ای حرف بزنم
-طنین من طاقت ندارم که تو اینطوری بی محلم کنی.ببخش که بهت شک کردم.تو خیلی پاک تر ازاون چیزی هستی که من فکر می کردم.فقط می خوام بدونم اون روزاونجا چه کار می کردی؟باور کن میدونم هیچ تقصیری نداری.من بی خودی بهت شک کردم.ولی حس کنجکاوی مثل خوره افتاده به جونم که بدونم تو چطور بعد از کتابخونه،یهو از اونجا سردرآوردی؟الان که فکر می کنم می بینم تو اصلا اون روز تو حال خودت نبودی...من واقعا نمی دونم چطور اون فکر رو در موردت کردم؟چطور به خودم اجازه دادم اونطور بی رحمانه بزنم تو گوشت؟
کف دستش رو نشونم داد و گفت:
-ببین...خودمو به خاطرش مجازات کردم
برق از سرم پرید.خیلی ناجور دستشتاول زده بود
-چرا اینطوری شده؟؟
چشمانش از خوشحالی برق می زدند.چنان مرا در آغوش گرفت که اشک شوق به چشمانم هجوم آورد...
-می دونی بعد از چند روز،این اولین جمله ای بود که گفتی؟طنین؟؟دلم برای طنین صدا تنگ شده بود...خیلی دوستت دارم
-منم...
ناگهان موقعیتم به یادم اومد و به خودم نهیب زدم که نباید بیشتر از این احساساتش را به قلیان بیندازم.
-تو هم چی؟چرا نمی گی؟
تو که روزی هزار بار بهم می گفتیدوستم داری،الان می دونی دقیقا 4روز که این جمله رو از زبونت نشنیدم.
اشک ریختم و اشک ریختم....
دلم نمیومد تو ذوقش بزنم.با خودم تصمیم گرفتم ترکش کنم.پس باید عشقم رو بهش ثابت می کردم و بعد برای همیشه ترکش می کردم...
هق هق گریه ام بلند شده بود و میان گریه گفتم:
-پویا خیلی دوستت دارم...به خدا نمی دونم چطور راضی شدم اون جمله ها رو به زبون بیارم؟؟اصلا دست خودم نبود...
او هم گریه می کرد:
-تو با اون حرفا منو داغون کردی،نابودم کردی...حس کردم تمام این مدت گولتو خوردم و برات بازیچه بودم.پشیمون شده بودم که چرا به حرف مادر گوش نداده بودم....ولی الانم پشیمونم که چرا اون فکرا رو درموردت کردم؟...راستی کلک چرا به مادر گفتی حامله ای؟؟نکنه واقعا خبریه؟؟
قهقهه زدم:
-نه بابا...پویا از تو بعیده...مادر خودش گفت هستی؟منم نتونستم چیزی بگم و از خودم دفاع کنم
-می دونی چند وقته صدای خندتو نشنیده بودم؟؟
خندیدم و چیزی نگفتم.
-آخرش نگفتی تو اونجا چه کار می کردی؟
-می شه یه روز دیگه در موردش صحبت کنیم؟
-باشه عزیزم.اصلا دیگه در موردش حرفی نمی زنم
-اگه خیالت راحت نیست می تونی شماره ی گوشیمو عوض کنی
کمی فکر کرد و گفت:
-نه قربونت برم.نیازی نیست.من به تو خیلی اطمینان دارم.اگه بهت شک کنم خیلی احمقم!
خوشحال بودم...چون دیگه به گناه نکرده مجازات و محکوم نمی شدم...
از اون شب،دیگه معده ام درد نمی گرفت و بالا نمیاوردم.به این نتیجهرسیدم که همه اش فشار عصبی بوده...
هنوز هم لثه ام خونرزی شدید داشت و تب های خفیف رهایم نمی کردند...حالا دیگه علت تمام این دردها را می دانستم
بعد از چند روز به خونه خودمون رفتم.با حسرت به مامان و بابا نگاه می کردم.با نگاهم از آنها خداحافظی می کردم.نمی دونستم کجا باید برم که دست هیج احدی بهم نرسه.
در اون چند روزی که خونه خودمون بودم،مدام فکرم درگیر بود و به این فکر می کردم که چطور باید برم؟؟کجا باید برم؟؟به کسی بگم یا نه؟؟نمی دونم چطور اون همه غم رو خودم به تنهایی تحمل می کردم و دم نمی زدم.بعد از چند روز دوباره پویا به دنبالم اومدو منو با خودش برد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#95
Posted: 26 Aug 2012 14:05
قسمت پانزدهم
روی تخت نشسته بودیم که پویا بدون مقدمه گفت:
-طنین اتفاقی افتاده که تو داری ازم پنهون می کنی؟
حس کردم با نگاهم خودم رو لو دادم.با صدایی لرزان گفتم:
-نه.مثلا چه اتفاقی؟
-نمی دونم.تازگی ها خیلی عوض شدی.توی نگاهت یه چیزی هست که نمی تونم متوجه بشم.یه چیزی مثل...نمی دونم
به چشمانم خیره شده بود و داشت نگاهم رو معنی می کرد:
-یه چیزی مابین عشق و محبت،ترس و وحشت،غم و اندوه،خواستن و نرسیدن و...
دیگه نتونستم تحمل کنم.اشک از دیدگانم جاری شده بود.چشمانم رو بستم و دیگه اجازه ندادم به چشمانم نگاه کنه.
-چیه؟چرا ترسیدی؟...اِ...طنین؟؟چرا داری گریه می کنی؟
اشکامو پاک کرد ...می خواستم از اتاق بیرون بیام چون دیگه نمی تونستم تحل کنم.نمی دونستم در اون مدت چطور غم به اون بزرگی رو تحمل کرده بودم؟داشتم می رفتم که دستمو کشید و گفت:
-تا نگی چی شده نمی ذارم بری
هق هق گریه امانم نداد.سرم رو روی سینه اش گذاشتم و تا توانستم گریه کردم...تا توانستم عقده ی این چند روز سختی را خالی کردم و فقط اشک ریختم...
-طنین؟؟طنین؟ داری نابودم می کنی؟بگو دیگه...چی شده؟هان؟می دونم هر چی هست مربوط به اون روز تو خیابونه...
تمام نیرویم رو جمع کردم و با صدایی لرزان گفتم:
-اون روز...راستش اون روز من رفته بودم بیمارستان...
به چشمانم خیره شد و گفت:
-بیمارستان واسه چی؟؟
-یادته هی می گفتی بریم بیمارستان ببینیم علت این علائم چیه؟؟
-آره...خب؟
-خودم به تنهایی رفتم بیمارستان...من کلا تو عمرم دو باررفتم کتابخانه که اونم هر دو دفعه رو پیچوندم و رفتم بیمارستان
-خب؟
-وقتی علائمم رو برای پزشک گفتم،یک سری آزمایش برام نوشت و گفت حتما جوابشو برام بیار.اون روز که اون اتفاقات افتاد جوابارو براش برده بودم،همین...
-خب؟
-چی خب؟
-دکتر چی گفت؟؟بیماریت چی بود؟؟
با خونسردی گفتم:
-چیز خاصی نبود...
-طنین دیگه دارم دیوونه می شم از دستت...بگو دیگه لعنتی...دکتر چی گفت؟
-خیی دوست داری بشنوی؟
-خب معلومه...
-من دارم می میرم...همینو می خواستی بشنوی؟
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.طبقه ی پایین رفتم و پیش مادر که داشت تلویزیون تماشا میکرد،نشستم...
نیم ساعت گذشت ولی از پویا خبری نشد...بلند شدم و کمک مادر شام درست کردم
دو ساعت گذشت ولی از پویا خبری نشد...نگران بودم ولی جرات نداشتم به اتاقش برم
-مادر جان پویا کجاست؟
-خوابیده
-گفتم شاید دوباره قهر کردید
-نه نگران نباشید
سرم رو به نحوی گرم کردم.
3 ساعت گذشت و از پویا خبری نشد.پدر اومد و می خواستیم شام بخوریم.مادر ازم خواست برم صداشکنم.جرات نداشتم وارد اتاق بشم.بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم،آرام در اتاق رو باز کردم.
در جا خشکم زد...
همانطور که 3 ساعت پیش روی تخت نشسته بود،باقی مونده بود...خدایا...یعنی انقدرضربه ام کاری بود که اینطور مات و مبهوت بر جا مانده بود؟
آرام صدایش کردم ولی جوابی نداد.خیلی ترسیدم و به طبقه ی پایین رفتم و به مادر گفتم:
-مادر جون؟نمی دونم چرا پویا خشکش زده؟؟
بیچاره انقدر ترسید که از خودم خجالتکشیدم.در آشپزخانه نشستم و مادر به طبقه ی بالا رفت.چند لحظه بعد صدای فریادهای پویا رو می شنیدم:
-ولم کن...نابود شدم.خدایا...خدایا...مگه تو خدا نیستی؟؟...نابودم کردی...آخه چرا؟چرااین کارو با من کردی؟؟....طنین؟طنین؟طنین؟
بی وقفه نامم رو صدا می زد.
-طنین؟؟...نابودم کردی...آه...خدایا خدایا خدایا...نابود شدم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#96
Posted: 26 Aug 2012 14:09
به سختی خودم رو داخل سالن رسوندم.جلوی پله ها ایستادم و بالا رو نگاه کردم.مادر و پدر به سختی مشت های او را که بر سر و صورت خودش می کوبید مهار می کردند و سعی می کردند او را آرام کنند.
هزار بار بر خودم لعنت فرستادم که چرا به او حقیقت را گفتم...
پدر چک محکمی به صورت او نواخت که حس کردم طرف چپ صورتم داغ شد و بی اختیار دستم رو روی صورتم گذاشتم.کمی از بهت خارج شده بود...
به طبقه ی بالا رفتم و از لای در پنهانی آنها را نگاه کردم.پدر و مادر اشک می ریختند و پسر یکی یه دانه شان را که انگار بی هوش شده بود،روی تخت می گذاشتند.
مادر مرا در آغوش گرفت و گریه کرد...الهی شکر چیزی ازم نپرسید.پدر هم مرا بوسید و به طبقه ی پایین رفت.از این همه مهربانی آنها در بهت بودم.شاید فکر می کردند واقعا پسرشان دیوانه شده و من بی تفصیر هستم...
در سالن نشسته بودیم.مادر و پدر در فکر بودند و من با ترس به آنها نگاه می کردم.
صدای فریادهای پویا که باز هم بی وقفه نامم رو صدا می کرد،رعشه بر اندامم انداخت و بی اختیار می لرزیدم...پدر دوان دوان بهطبقه ی بالا رفت و مادر گفت:
-الهی برات بمیرم.چرا اینطوری می لرزی؟فکر می کنم پویا توهمی شده...بچه ام خیلی فشار روشه...تو رو خدا به دل نگیر
نتونستم چیزی بگم.نباید از این راز پرده برمی داشتم...
پویا می خواست به طبقه ی پایین بیاد ولی پدر سرسختانه از اومدنش جلوگیری می کرد.شاید می ترسید بلایی سر من در آورد.چون هنوز هم اسمم رو صدا می زد.پدر به تنهایی حریفش نمی شد.مادر هم بهکمکش رفت و من پشت کاناپه پناه گرفتم.
دوباره پدر چک محکمی به صورتش نواخت و او بی رمق روی پله ها نشست و به من خیره شد...توان حرکت نداشتم.دوست داشتم نزدیکش می رفتم و دلداریش می دادم ولی نمی تونستم.شاید صلاح کار این بود که اقدامی نمی کردم
پویا آخرین نیروی خود را به کار برد و بی رمق تر از همیشه گفت:
-طنین؟؟بیا اینجا...
پدر و مادر رنگ به رو نداشتند و با نگرانی مرا نگاه می کردند.آرام جلو رفتم.تا به حال در عمرم تا این اندازه نترسیده بودم.
دستم رو گرفت و با خودش به اتاق برد.نگاهی به پدر و مادر انداختم که با نگرانی به ما چشم دوخته بودند...
هق هق می کردم و اشک هایم بی وقفه روی گونه ام می ریختند.
-طنین؟
-بله؟
-بیماریت...چیه؟
-نه...دیگه چیزی بهت نمی گم
با خشم به چشمانم خیره شد.از ترس از دهانم پرید و گفتم:
-سرطان
حس کردم دیگه جایی رو نمی بینه.دستش رو به سرش گرفت و با صدای وحشتناکی روی زمین افتاد.به خودم اومدم و متوجه شدم که فریادهای وحشتناکی می کشم وپویا رو صدا می زنم...با صدای مادر به خودم اومدم...
به روبه رو خیره شدم و دیگه پویا رواونجا ندیدم.
مادر روی تخت نشست و گریه کرد:
-زنگ زدیم آمبولانس...اومدن بردنش
قلبم از غصه داغ شد.پاهایم سستشد و روی زمین افتادم و چندین بار سرم رو به زمین کوبیدم.تنها چیزیکه یادم میاد زجه های مادر بود که ازم می خواست دیگه ادامه ندم و بعد شوری خون را حس کردم و بعد هم همه جا تاریک شد...تاریک مثلقلب من که آنطور بی رحمانه خبر مرگم را که به زودی فرا می رسید،به پویا گفته بودم.دلم برایش کباب بود..
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#97
Posted: 26 Aug 2012 14:12
چشمانم رو باز کردم...همه بالا سرم ایستاده بودند...مامان و بابا با حسرت نگاهم می کردند شاید فکر می کردند دخترشان به پای پویا تباه شده و نمی دونستند که این پویا بود که به پای من تباه شده بود و زندگیش را باخته بود.چطور می خواست با نبود من کنار بیاد..من باید می رفتم...باید...
متوجه شدم که سرم بدجوری شکسته و 7 یا 8 تا بخیه خورده.حقم بود...باید می کشیدم...
تا دیگه پویا رو عذاب ندم...
همه سعی می کردند باهام حرف بزنند و یا ازم حرف بکشند ولی رمقصحبت کردن نداشتم.
طاها اومد و گفت:
-مثل اینکه پویا اصلا حالش خوب نیست و می خواد طنینو ببینه...اونجا رو گذاشته رو سرش...هر چی بهشمُسکن می زنن فایده نداره و وقتی بیدار می شه دوباره سراغ طنین رو می گیره.می گن بیشتر از این نمی شه با مسکن کنترلش کرد و باید به خواستش عمل کنیم.الانم دارن میارنش اینجا...
متوجه شدم که تو اتاق پویا هستم.نمی دونم چند روز بود که روی تخت بودم ولی احساس می کردم کمرم داره دونصف می شه.زنگ در نواخته شد.چند لحظه بعد همه بیرون رفتند و پویا وارد شد.
از دیدنش قلبم فشرده شد.تقریبا نصف شده بود.خیلی داغون به نظر می رسید و با کمک دو نفر راه می رفت.وقتی منو دید،اشک از چشماش جاری شد و دستش رو از دست اون دو نفر بیرون کشید و به سمت من اومد.موهایم رو نوازش کرد و سرم رو بوسید.با اینکه از درد می خواستم فریاد بکشم،ولی چیزی نگفتم.
اشک هایش گونه اش رو نوازش میدادند.چشم های بارانی اش جونم رو به لب رسانده بود.ولی دم نمی زدم.فقط نگاهش می کردم...سیر نگاهش کردم...چون می دونستم دیگه نمی بینمش و شاید این آخرین باریه که انقدر واضح می بینمش
***
اون شب واقعا تا صبح بیدار بودمو فکر می کردم.پویا را به زور از من جدا کردند و به زجه های او که بر قلبم خنجر می شکید،توجهی نمی کردند...او بارها و بارها به من گفته بود که اگر تو نباشی من دیوونه می شم و من احمق با بی رحمی تمام از نبودم گفته بودم...
چه شب سختی رو پشت سر می گذاشتم...چه شب تلخی...
در نهایت تصمیم گرفتم به رضا که در پاریس بود زنگ بزنم و ازشبخوام کاری کنه تا بدون دردسر بهاونجا برم و او هم قول داده بود کارهایم رو ردیف کنه.به دروغ متصل شده بودم و گفتم پویا آدم ناتویی از آب در اومده و منو خیلی اذیت می کنه و او هم که خیلی روی من حساس بود قول داده بود کمکم کنه.
نامه ای نوشتم و به در اتاق پویا چسباندم
سلام
در حال حاضر که این نامه رو می نویسم،اصلا حالم خوب نیست و کنار چمدانم که با خون دل آن را بسته ام،نشسته ام و اشک می ریزم.پویایعزیزم،اگر من هم جای تو بودم حتمادیوانه می شدم ولی من نباید اجازه بدم بیشتر از این به هم وابسته شیم.تو بعد از مدتی خوب خواهی شد.اگر من در کنارت نباشم،حتما به زودی مرا از یاد خواهی برد.امیدوارم همسر آینده ات لیاقت همسری تو را داشته باشد.من به زودی خواهم مرد...
پس چه فایده که اینجا بمانم و باعث عذاب تو و دیگران باشم؟؟بهتر اینکه از هم دور باشیمتا با مردنم،ضربه ی شدیدتری به روحیه ات وارد نکنم
متاسفانه وقتی این خبر رو بهت گفتم به قدری داغون شدی که نتونستم بگم از چه بیماری رنج می برم...پزشک معالجم گفت به سرطان خون مبتلا شدم و به زودی خواهم مرد...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#98
Posted: 26 Aug 2012 14:17
می خواهم بروم...از این شهر از این دیار...نپرس کجا چون نمی توانم بگویم...شاید به شهر دیگری رفتم...شاید به کشور دیگری رفتم و شاید هم به دنیای دیگر...بیشتر از این خودت را عذاب نده...و این رو بدون که من همیشه دوستت داشتم و دوستت دارم و دوستت خواهم داشت.امیدوارم برای این کار مرا ببخشی...
همسرت طنین
بعد از نوشتن این نامه،نامه ای هم برای خانواده ام نوشتم و در اتاقم گذاشتم:
سلام
ای کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم تا اینگونه باعث بدبختی دیگران شوم...ای کاش هیچ وقت باپویا ازدواج نمی کردم تا اینگونه نابودش کنم...من هیچ وقت از انتخابم در مورد شریک زندگیم پشیمان نشدم...چون پویا تنها کسی بود که رنگ خوشبختی را به من نشان داد...در این چند روز اخیر من از سرطان خون رنج می برم و به زودی خواهم مرد...می خواهم بروم...از این کشور می روم...با همهتان خداحافظی کرده ام البته با نگاهم...دلتنگم نباشید...نگران نباشید...جایی من امن است...مشکلینخواهم داشت پس نگران نباشید
همه تان را دوست دارم و برایتان آرزوی خوشبختی دارم...امیدوارم مرا ببخشید به هر سختی و بدبختی که بود خودم رو به پاریس رسوندم.در اون مدت همه سرگرم پویا بودند و منهم با خیال راحت تری کارهایم رو انجام می دادم.رضا یه پارتی خیلی کلفت داشت که بدون دردسر مرا به پاریس رساند.
اون روز رضا به فرودگاه اومده بود و با دیدن سرم،فکر کرده بود که پویا این کارو کرده و من هم در برابر اشتباه او سکوت کردم و چیزی نگفتم.
رضا خونه ای برایم اجاره کرد و در شرکتش برایم کاری دست و پا کردکه از روز دوم مشغول شدم.الهی شکر حقوقم زیاد بود و بعد از چند ماه به کمک رضا تونستم خونه ایرو که الان توش می شینم رو بخرم.فقط خدا می دونه که چقدر سختی کشیدم.غم غربت...غم دوری...به هیچ وجه نمی تونستم از خانواده ام خبر بگیرم.نمی دونستم پویا زنده ست یا خودش رو کشته.رضا چندین بار ازم خواسته بود تا باهاش ازدواج کنم ولی من بهانه های مختلف آورده بودم.یه روز که خیلی اصرار می کرد تا دلیل مخالفتم رو بدونه،دلم رو به دریا زدمو همه چیزی را برایش گفتم و او هم اشک ریخت و به حال پویا دلسوزی کرد. بهش گفتم:
-به تمام مقدساتی که قبول داری و می پرستی قسمت می دم که به پویا نگی من اینجا هستم
و او هم قول داده بود که چیزی نگه...
هر شب قبل از خواب یک عالم گریه می کردم و بعد خوابم می برد...
چقدر سختی کشیدم،خدا عالم است به قول معروف که الله اعلم
یک شب با رضا بیرون رفته بودیم و اون شب حسابی گریه کردم و اشک ریختم و رضا ازم خواست که فردا به شرکت نرم ولی من قبول نکردم و به شرکت رفتم.توی اتاقمبودم و داشتم کارم رو انجام می دادم که وقتی سر برگردوندم،نفس در سینه ام حبس شد.فکر می کردم خواب هستم.چندین بار چشمانم رو مالیدم تا به اون چیزی که می بینم ایمان پیدا کنم و بعد هم این اتفاقات افتاد و الان در بیمارستان هستم و باز هم اشک می ریزم ..
از خودم دلگیر بودم...از زندگی دلگیربودم...از خدا دلگیر بودم.خدیا مگر من چقدر طاقت داشتم که بار غم به آن سنگینی را باید روی شانه هایم که دیگر خمیده شده بودند،تحمل می کردم؟مگر چقدر زنده بودم که باید انقدر عذاب می کشیدم.فقط از خدا می خواستم که پویا مرا ببخشد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#99
Posted: 26 Aug 2012 14:19
سرمی بهم وصل کرده بودند که با نگاه کردن به آن که خیلی خونسرد کار خودش رو می کرد،حرصم می گرفت.نگاهی به اطراف انداختم خبری از پرستار ها نبود.با حرص سِرُم را از خودم جدا کردم.سرم گیج می رفت ولی برام مهم نبود.دوان دوان از بیمارستان بیرون اومدم و به هتل رفتم.روی تخت خوابیده بودم که نگاهم روی گوشی موبایلم که گوشه ی اتاقم افتاد بود،ثابت ماند.بلند شدم و روشنش کردم.به نظرم رسید که دیگه روشن نمی شه چون ضربه یخیلی بدی بهش وارد شده بود.
روشنش کردم و روی تخت دراز کشیدم که خوابم برد...
با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم.هنوز در عالم خواب بودم که گوشی رو جواب دادم:
-الو؟
-....
-الو؟
-....
hi- -الو؟
خدای من پویا بود...چقدر صدایش غمگین بود.چقدر دوستش داشتم.چقدر دلتنگش بودم.چقدر عذابش داده بودم.
بار دیگر صدای بغزآلودش گوشم رونوازش داد:
-الو طنین؟؟تو رو خدا قطع نکن
حالا من سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم.
-چرا از خونه ت فراری شدی؟پاشو بیا اینجا.تو رو خدا بیا.دلم برات تنگ شده.دارم دیوونه می شم.الو طنین؟صدامو می شنوی؟
-آره
-قربونت برم...پاشو بیا دیگه...میای؟؟!
سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم.حالم دگرگون شده بود.اعصابم متشنج بود و دلم می خواست فریاد بزنم.
گوشی رو قطع کردم و همانطور با لباس ،زیر دوش حمام ایستادم.بعداز اینکه کمی حالم جا اومد،دوش آب گرمی گرفتم و از داخل کمد،لباس شیکی رو که چند وقت پیش خریده بودم،پوشیدم.موهام فر خورده بودو بامزه شده بود.همانطور رهایش کردم و روی کاناپه نشستم و بی هدف به تلویزیون زل زدم.
نمی دونم چند ساعت بود که روی کاناپه نشسته بودم.تلفن زنگ زد...
-(بله؟)
-(سلام.من بانا «کارمند پذیرش» هستم...یه نفر اینجا هست که باهاتون کار داره)
متعجب شدم....نمی دونستم اون وقت شب کی باهام کار داره.
-(متاسفم!کسی با من کاری نداره)
تلفن رو قطع کردم..نمی دونستم باید برم پایین یا نه.اصلا فکرم کار نمی کرد.
همانطور روی کاناپه ولو شده بودم که در باز شد.از ترس داشتم سکته می کردم.بلند شدم و همانطور سرجایم ایستادم و به در زل زدم تا ببینم کی میاد تو...ولی خبری نبود.به خودم که این هتل رو انتخاب کرده بودم و به این هتل کهاصلا امنیت نداشت لعنت فرستادم.
می خواستم در رو ببندم ولی نمی شد.لای در رو نگاه کردم.کفش مردانه ای بود.از ترس داشتم سکته می زدم.به بیرون نگاهی انداختم...
پویا بود...پویا
چقدر بی رمق بود...دیگر آن شادابی و نشاط گذشته را نداشت...آن را هم من از او دریغ کرده بودم...لعنت بر من که انقدر بی فکر هستم...او از کجا مرا پیدا کرده؟
نمی دونم چه مدت بود که بِر و بِر نگاهش می کردم.احساس کردم از نگاه خیره ام در عذاب است و کلافه شده...
-نمی خوای دعوتم کنی بیام داخل؟
نه گفتم و در را بستم ولی باز هم مانع بسته شدن در شده بود.
با بغز غلیظی گفتم:
-پویا...بیشتر از این عذابم نده.بذار درو ببندم
-من تو رو عذاب می دم یا تو منو؟معلوم هست تو این چند وقت اینجا چه کار می کنی؟چرا خونه ت نیومدی؟پول هتل رو از کجا آوردی؟اصلا چرا اون روز فرار کردی؟
یک ریز سوال می کرد و من مات و مبهوت نگاهش می کردم...در یک لحظه تصمیمم رو گرفتم...در رو باز کردم و با سرعت دویدم...برام مهم نبود چه اتفاقی میفته.فقط می خواستم فرار کنم.احساس می کردمدارم پرواز می کنم.به پله ها رسیدم...می خواستم پایین برم که لباسم از پشت کشیده شد و روی زمین افتادم.پویا بالای سرم روی زانوهایش نشسته بود و اشک می ریخت و می گفت:دیگه نمی ذارم فرار کنی
روی دست ،مرا بلند کرد و به اتاقم برد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#100
Posted: 26 Aug 2012 14:22
مرا به خودش فشرد و موهایم رو نوازش کرد و دلداریم داد...من هم اشک می ریختم و خون گریه می کردم.
-تو فکر نکردی من که دیوونه شده بودم،ممکن بود با رفتنت دیگه خوب نشم؟
-نه...به هیچ چیز فکر نکرده بودم جز اینکه نباید بذارم بیشتر از این به هم وابسته بشیم
-آخه عزیز من از کجا معلوم که تشخیص اون دکتردرست بوده؟؟؟از کجا معلوم که قابل درمان نباشه؟؟.....شاید بیماری پیشرفت چندانی نکرده باشه
-ولی اون پزشک به من گفت که دارم می میرم
-اون پزشک خیلی غلط کرد...مگه من مردم که بذارم بلایی سر تو بیاد؟
-پویا؟؟
-جونم عزیزم؟
-قول بده که هیچ وقت تنهام نذاری...نمی دونی تو این چند وقت چی کشیدم!خوراک شب و روزم شدهبود اشک و ناله و حسرت...دلم انقدر برات تنگ شده بود که دوست داشتم بمیرم
-زبونتو گاز بگیر...اگر قرار باشه خدایی نکرده خدایی نکرده(هزار بار گفت خدایی نکرده)اتفاقی برات بیفته،بدون همون روز اول من میام پیشت و از تنهایی درت میارم.
-اینطوری نگو هوس می کنم و زودتر بمیرم
-باز دوباره گفت...ای خدا...
-خیلی خب دیگه نمی گم
-آفرین دختر خوب
-پویا؟از مامان و باباها چه خبر؟
چیزی نگفت...به صورتش خیره شدم و متوجه شدم رنگش پریده.
با صدایی لرزان گفتم:
-بگو...من که این همه سختی کشیدم،این یکی هم روش...بگو کدومشون
گریه کرد:
-بعد از اینکه تو غیبت می زنه،بابات سکته قلبی می کنه و بعد از چند وقت فوت می شه
مامانت هم از غصه فلج شده
هر کدوم از کلمه هایش مثل تازیانه ای بر پیکر خسته ام بود...مثل روح شده بودم...حس می کردم خیلی سبک شدم...اشکم خشک شده بود و حنجره ام یاری ام نمی کرد...تمام بدنم بی اختیار میلرزید...
-طاها؟؟...چی؟
-طاها هم الان صاحب یه دختر شده...بیچاره تو چه شرایطی به دنیا اومده.مثل اینکه تو جریانات من و تو،طناز باردار بوده...
-بیچاره...
-اسم دختر طاها چیه؟
با شیطنت گفت:
-طنین
می خواستم بخندم ولی بی رمق تراز آن بودم که بتوانم لب از لب بردارم و بخندم...
بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و به یاد پدر گریستم...پویا نوازشم می کرد و دلداریم می داد ولی آرام نمی شدم.
خسته تر از خسته بودم...بی جان تر از مرده بودم...
بعد از چندین روز،شاید هم سال و برای من بعد از قرن ها،پویا در کنارم بود و مثل گذشته با حرف هاو نوازش های لطیفش،موجب تسلی روحم می شد....
یاد بابا،باعث می شد از خود بی خود شم...گریه می کردم و باز هم پویا در تمام مراحل،آرامم می کرد....
خیلی سخت بود...می دونستم که عامل تمام این بدبختی ها من هستم.برای طنین،برادرزاده عزیزم که تا به حال ندیده بودمش،آرزوی خوشبختی کردم و امیدوار بودم سرنوشتش مثل سرنوشت من شوم نباشد.
نمی دونم کی خوابم برد...با هرم نفس های گرم پویا از خواب بیدار شدم.حتما او هم مثل من،در این چند وقت، خواب راحتی نداشته است...
سرش رو نوازش کردم و بوسیدم که از خواب بیدار شد و نگاه پرمحبتش رو نثار چشمان خسته ام کرد...
-می خوام بدونم تو این مدتی که من اونجا نبودم،چه اتفاقاتی افتاده؟
-همه ش غم و غصه ست بهتره ندونی
-ولی خیلی دلم می خواد بدونم...تعریف کن دیگه
-به شرطی که گریه نکنی
-باشه قول می دم
-توی اون مدتی که تیمارستان بستری بودم،مدام سراغ تو رو می گرفتم.مثل اینکه خیلی اذیتشون کردم.هرچقدر آمپول تزریق می کردند،فایده ای نداشته چون وقتی بهوش میومدم باز هم مثل قبل سراغ تو رو می گرفتم و می خواستمببینمت.وقتی که تو رفتی،پدر یه روانپزشک متخصص برام آورد.با حرفاش می خواست کم کم بهم بگه که تو برای همیشه منو ترک کردی... .توی اون مدت کمی بهتر شده بودم و آمادگی شنیدن همچینخبری رو داشتم.البته باز هم شدیدا سراغ تو رو می گرفتم ولی داد و بیداد راه نمی انداختم.خلاصه که وقتی خبر رفتن تو رو بهم گفت،از قبل هم دیوونه تر شدم.بماند که چقدر اون پزشک تلاش کرد تا دوباهسلامت روانیم رو بدست بیارم.تویاون مدت مادر و پدر خیلی پیگیری کردند تا اینکه متوجه شدند تو بهپاریس اومدی.بعد از اینکه کمی بهتر شده بودم،پزشک معالجم،خبر پیدا شدن تو رو بهم داد.مثل آبی که روی آتش بریزند،حالم خوب شدهبود.اصلا انگار نه انگار که مشکل روانی داشتم.بعد از اینکه بهشون ثابت کردم که حالم کاملا خوبه،اجازهدادند تا بیام دنبالت.بیچاره مامانت...خیلی ذوق می کرد و مدام دعام می کرد و ازم می خواست دست خالی برنگردم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .