ارسالها: 455
#101
Posted: 26 Aug 2012 14:29
قسمت آخر
از تاریکی اتاق استفاده کردم و اشک ریختم.خوشبختانه پویا متوجه نشد وگرنه دیگه برام تعریف نمی کرد
-نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...مگه من هزار بار بهت نگفته بودم اگر تو نباشی من دیوونه می شم؟
چیزی نگفتم...از خودم،از او خجالت میکشیدم
-جواب منو بده طنین.
-چرا گفته بودی
-پس چرا این کارو کردی؟
-من که گفتم اون وقت هیچ چیز جز اینکه بیشتر از این نباید بهم وابسته بشیم،برام مهم نبود
نفسی تازه کرد و دیگر به آن بحث خاتمه داد.
-میای بریم شام بخوریم؟
-اتفاقا خیلی وقته یه شام درست و حسابی نخوردم
-پس پاشو حاضر شو
باشه گفتم و بلند شدم.تی شرت زیبایی به تن کردم و موهایم رو با کش جمع کردم و بستم.
پویا نگاه تب داری کرد و گفت:
-این همه مدت که اینجا بودی،اینطوری لباس می پوشیدی؟
-آره
-خیلی کار بدی کردی...تو دوباره چشم منو دور دیدی؟
-عزیزم اینجا همه اینطوری هستن.واسه مردمشون خیلی عادیه.
-ولی من دلم می خواد فقط من تو رو این شکلی ببینم
-خب الان دقیقا باید چه کار کنم؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت نمیدونم
لباس پوشیده تری پوشیدم و کلاه زیبایی به سر کردم و موهامو باهاش پوشوندم...
-آهان!حالا شد
-بریم؟
-بله بریم
-بنده خدا رضا این چند وقت خیلی سختی کشیده
-آره.باید سر فرصت از خجالتش در بیام،فعلا که نمی خوام از تو دور بشم.می ترسم فرار کنی
خندیدم و راه افتادیم.رستوران شیکی در آن حوالی قرار داشت.قدم زنان به آنجا رفتیم و شام خوش مزه ای خوردیم.بعد از اون همه مدت واقعا نیاز داشتم.وقتی اولین قاشق رو وارد دهانم کردم،تازه متوجه شدم چقدر گرسنه هستم.
بعد از صرف شام،قدم زنان در خیابان راه افتادیم.نسیم خنکی می وزید و هوا خیلی خوب و رویایی بود.مطمئن بودم که جای پدرم خیلی خوبه.پویا با حرفاش و کاراش می خواست حواسم رو پرت کنه تا کمتر فکر و خیال کنم.و تا حدودی هم موفق شده بود.
-راستی طنین یه چیزی هست که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده
-بپرس
-نمی دونم اون شب خواب دیدم یا اینکه نه تو واقعا بالا سرم بودی
-کدوم شب
-ولش کن فکر کنم خواب دیدم
با وجود اعتراض های مامان،لباسهایش را خودم تنش کردم و کمکمش کردم تا از پله ها پایین بیاد...پویا با دیدن مامان،درب جلو رو باز کرد و کمکمکرد تا او را روی صندلی جلو بنشونم.
آن روز آنقدر گریه کردم و آنقدر درد دل کردم که حد نداشت...قرآن کوچکی را که با خودم اورده بودم،برداشتم و برایش سوره خواندم...دلم می خواست یک بار دیگر او را در آغوشم بگیرم و ببوسم تا باز هم از محبتش لبریز شوم...خیلی برایم سخت و درناک بود...کسی که عزیزترین فرد خانواده بود،در نبود من،مرا ترک کرده بود.
دلم می خواست لااقل در مراسمش شرکت می کردم...
به اصرار مامان و پویا،راضی شدم تا بابا رو ترک کنم...هرچند دلم نمیخواست ولی مجبور بودم.
سه هفته از آمدن من می گذشت و دراین مدت،هر روز به بهشت زهرا میرفتم.هر روز پویا به دنبالم میومد و فاتحه ای برای بابا می خواند و بعد هم در ماشین می نشست و من هم بعد از کلی گریه کردن و قرآن خواندن،به ماشین برمی گشتم...گاهی آنقدر گریه هایم طولانی می شدند که پویا در ماشینخوابش می برد...هرازگاهی هم مامان رو با خودمون می بردیم.
از داشتن همراهی چون پویا،روزی هزاران بار خدا را شکر می کردم...با خودم عهد بسته بودم بعد از آنکه از دواجمان علنی شد،تمام محبتهایش را که بی منتبه پای من ریخته بود،جبران کنم.هرچند نمی تونستم...
روی مبل نشسته بودم و انتظار پویا رو می کشیدم تا با هم به بهشت زهرا برویم...مثل همیشه یک دست مشکی پوشیده بودم...
زنگ در نواخته شد و من بدون آنکهجواب بدم،به سمت در خروجی سرازیر شدم...به محض باز کردن در، با شاخه گل رز زیبایی روبه رو شدم...
-سلام
-سلام عزیزم
-چه خبره امروز؟؟
دستمو گرفت و گفت:
-هوس کردم برات گل بخرم...اشکالی داره؟
در ماشین نشستم و گفتم:
-چه هوس قشنگی!!...حالا بگو چه خبره؟؟
-چقدر تو عجولی...
از صندلی عقب،بسته کادوپیچی را برداشت و روی پایم گذاشت و گفت:
-دیگه وقتشه مشکی رو از تنت در بیاری...فکر نمی کنی بابات راضی نباشه؟
-من به خاطر خودم می پوشم...
-نه دیگه نشد...باید دیگه از فردا مشکی رو بذاری کنار...قول؟
-نمی تونم قول...
نذاشت حرفمو بزنم و گفت:
-پس منم نمی تونم ببرمت
کمی فکر کردم و گفتم:
-خیلی خب حالا چرا قهر می کنی؟؟باشه...قول می دم
-آهان...حالا شد...بعد از کلی قرآن خواندن،به ماشین برگشتم.
-اگر موافق باشی از بابا اجازه گرفتم که مراسم عروسی رو برگزارکنیم
با بهت به او خیره شدم و گفتم:
-کی اجازه گرفتی؟؟
-همین الان که اومده بودم...
سرم را روی داشبورد گذاشتم و گفتم:
-نمی دونم آمادگیشو دارم یا نه
خندید و گفت:
-آمادگیشم پیدا می کنی...بذار تو حال و هواش بیفتی...
چیزی نگفتم...جایز نبود بیشتر این اورا عذاب دهم...
چشمانم را بستم و به آینده نامعلومی که پیش رویم بود،فکر کردم.
-نمی خوای پیاده شی؟
چشمانم رو باز کردم...با تعجب به پویا چشم دوختم و گفتم:
-اینجا کجاست؟
-پیاده شو...متوجه می شی
پیاده شدم و وارد خانه شدم...حیاط خیلی بزرگی پیش رویم بود که زیباییش را با درختان زیادی که در محوطه اش بود،به رخم می کشید...استخر خیلی بزرگ و زیبایی همبین درختان پنهان شده بود...بید مجنون های زیادی در اطراف بود،که فضا را رویایی تر می کرد.
در انتها،یک خانه ویلایی کوچک خودنمایی می کرد.
آنقدر هیجان زده بودم که در محوطه می دویدم و بین درختان،بالا و پایینمی شدم و شیطنت می کردم...بازهم حال و هوای گذشته رو پیدا کرده بودم و دلم می خواست با شیطنت هایم همه را کلافه کنم.
به پویا که رسیدم،نفس نفس زنان،در بغلش افتادم و لبریز از عشقشدم...
خدا را شکر کردم که کابوس زندگیم به پایان رسیده بود...هرچند خسارتی که به زندگیم وارد کرده بود،جبران ناپذیر بود...
پویا با خوشحالی گفت:
-خوشت اومد؟
-وای پویا...خیلی قشنگه
-این همون خونه ایه که حرفشو زده بودم...
-یعنی مال ماست؟
-آره...
-وای پویا من توقع نداشتم همچین کاری بکنی...اونم تو این وضعیت
-یعنی تو خوشحال نشدی؟
از بغلش بیرون اومدم و قدمزنان گفتم:
-خب نه زیاد...چون تو خیلی واسش به زحمت افتادی و من اصلا دلم نمی خواد تو به زحمت بیفتی
دستمو گرفت و گفت:
-بیا بریم داخل خونه رو هم ببین
خانه تقریبا کوچک اما زیبایی بود...
-دوست داشتم با سلیقه خودت وسایلش رو بچینی!
-وای خیلی قشنگه...
-قابل تو رو نداره
بعد از اینکه کلی در حیاط قدم زدیم و صحبت کردیم،به سمت خانه رفتیم...
-طنین...؟
-بله؟
-کی به سلامتی جشن عروسیمونو بگیریم؟؟من از این بلاتکلیفی خسته شدم
نمی دونستم چی باید بگم...حق با پویا بود.باید زودتر فکری می کردم...
-هروقت که بزرگترا گفتن...من نمی دونم چی باید بگم
-یعنی تو هیچ حرفی نداری دیگه...
-نه
-پس مبارکه
خندیدیم و خداحافظی کردیم.
کادویی را که پویا برام خریده بود،باز کردم...مانتو و شلوار رنگی زیبا و خوش دوختی با یک شال خیلیزیبا بود...خیلی وقت بود که مانتو نخریده بودم و خیلی خوشحال شدم.
فردای اون روز،به اصرار مامان به آرایشگاه رفتم و دستی به سرو رویم کشیدم و موهایم رو رنگ قهوه ای سیر گذاشتم...چهره ام نمکی شده بود و این رنگ بهم میومد.
از اون روز برای خرید عروسی با پویا بیرون می رفتم...هرچقدر من اصرار می کردم کم تر خرج کنیم،پویا راضی نمی شد و می گفت:
-مگه ما قراره چند بار عروسی کنیم که کم خرج کنیم؟
من هم کوتاه میومدم و چیزی نمی گفتم...همه چیز به بهترین نحو انجام شد وتمام کارتها بین اقوام پخش شد...
تا یک هفته بعد از اومدنم از پاریس مهمان داشتیم و همه برای دیدن من میامدند و حالا همه را برای جشنعروسی دعوت کرده بودیم.پویا سر از پا نمی شناخت و خیلی خوشحال بود.
من هم دست کمی از او نداشتم و فقط از نبود بابا در جشنم عذاب می کشیدم.او آرزو داشت مرا در لباس سفید عروسی ببیند ولی حالا...
روی مبل دو نفره ای که در حیاط خانهمشترکمان گذاشته بودند،نشستم و با این فکر،ناخداگاه اشک چشمانم جاری شد...پویا با عشق به من خیره شد و با دیدن اشکهای روی گونه ام در گوشم زمزمه کرد:
-چی شد خانمی؟؟...تو که الان داشتی می خندیدی؟؟
به آرامی و طوری که آرایشم بهم نریزد،اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
-چیزی نیست...یاد بابا افتادم
-قرار نشد گریه کنیا...
-ببخش...نتونستم جلو خودمو بگیرم
کمی کلافه شد و گفت:
-عزیزم به خاطر خودت می گم
جوانها رقص و پایکوبی می کردند ولی من به بهانه تعصب پویا،از رقص صرف نظر کردم...البته پویا هم نسبت به این مسائل حساس بود...
لباسم پوشیده و در عین حال زیبا بودو با تور زیبایی موهایم را پوشانده بودم.
تاج خیلی قشنگی روی سرم گذاشتهبودم تا از افتادن تور،جلوگیری کنم.
خیلی زود آن جشن با شکوه به پایان رسید و مهمانها یکی یکی ما رو ترک کردند...آن شب،اولین شب آرامش من بود...بعد از ان همه سختی که کشیده بودم...نمی دونستم چطور اون همه سختی رو تحمل کرده بودم...
بارها و بارها خدا را به خاطر داشتم پویا شکر کردم و به خاطر عشقی که در قلبهای ما بود،او را ستایش کردم...
دو سال از زندگی مشترک ما می گذشت و من و پویا هر روز بیشتر ازقبل بهم علاقه مند و وابسته می شدیم...
اون روز،دومین سالگرد ازدواجمون بود...از صبح خانه تکانی راه انداخته بودم و همه جا رو تمیز و مرتب کرده بودم...اطراف سالن نشیمن را پر از شمع های بلند و زیبا کردم و تمام برق ها رو خاموش کردم...تلولو شمع ها فضای زیبا ورویایی رو به ارمغان آورده بود که از ماندن در آن فضا هیچ گاه خسته نمی شدم.من عاشق شمع بودم...
دو نوع غذا پخته بودم و هردو هم مورد علاقه پویا بودند.
لباس شب زیبایی که سوغات پویا بود را پوشیده بودم و آرایش محسوس و زیبایی هم داشتم.
روی مبل نشسته بودم و انتظار پویا رو می کشیدم...کادویی که تهیه کرده بودم،خیلی کوچک اما باارزش بود...
می دونستم که خیلی خوشحالش می کنه.
-کسی خونه نیست؟؟
با صدای پویا از جا پریدم و با شیطنت به استقبالش رفتم....
-اوه اوه...چه کرده...چه خبره؟
از پشت سر او را در آغوش گرفتم و باعث ترسش شدم...
یا صدای بلند خندیدم و گفتم:
-پارسال تو منو غافلگیر کردی...امسال من!
بغلم کرد و بوسید و گفت:
-سالگردمون مبارک!
-مبارک صاحابش باشه
خنیدیدیم و روی مبل نشستیم...
-خب اول تو کادوتو بده
-کادوی من خیلی بزرگه تو جیب جا نمی شه...پس تو اول بده
-اِ...طنین!!اذیتم نکن...زودباش بگو چی خریدی!
-وای پویا...اول تو دیگه
-من تسلیم نمی شم...
-اصلا نخواستم...
به اتاق رفتم و در را بستم...بعد از چند لحظه پشت در اومد و گفت:
-تو که انقدر لوس نبودی....پاشو بیا تا کادوتو بدم
با عجله از جا پریدم و درو باز کردم...چشمامو بستم و دستمو جلوبردم...
-زودباش!
چشمانم رو باز کردم وبه پویا که دستش را به دلش گرفته بود ومی خندید،نگاه کردم...
-چیه؟چرا می خندی؟
-وقتی منتظر کادو هستی،قیافه ت مثل این بچه دبستانیا می شه
-خیلی لوسی!!....یادت رفته کادو بگیری آره؟؟....اصلا یادت نبود امشب جشن داریم مگنه؟
-خیلی خب بابا....من تسلیم!
-بیا تا کادوتو بدم
مثل دختربچه ها بالا پریدم و گفتم:
-زودباش زودباش که دیگه طاقت ندارم
از جیب کتش جعبه ای رو بیرون آورد و به من سپرد و با عشق به من خیره شد...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#102
Posted: 26 Aug 2012 14:40
زیر پرتوی شمع ها واقعا خواستنی و زیبا شده بود.جعبه را جلویش گرفتم و گفتم:
-خودت بازش کن پویا...
-ای بابا...تو که تا الان داشتی هولمی زدی...پس چی شد؟
-بازش کن دیگه
با لبخند جعبه را باز کرد و جلوی من گرفت...
سینه ریز خیلی زیبایی بود...از یاغوت قرمز و نگینهای بسیار زیبا...چند لحظه خیره نگاهش کردم و گفتم:
-وای پویا...خیلی قشنگه!
جعبه را از دستم گرفت و گفت:
-خب...من منتظرم...
خواستم کمی اذیتش کنم...روی مبل نشستم و گفتم:
-منتظر چی؟
جلوی پایم زانو زد و با لحن بامزه ای گفت:
-ای خبیس!!حالا که نوبت من شد،یادت رفت؟
-چیو باید یادم بره؟
-اِ..طنین؟مثل خودت قهر می کنما
-خب چه کار کنم؟
بعد از کلی کلنجار رفتن و تسلیم نشدن من،بدون خوردن شام،لباسهایش را عوض کرد و به اتاق رفت و خوابید...اصلا دلم نمیومد هدیه ام را تقدیمش کنم.هرچند دیر یا زود متوجه می شد...
به اتاق رفتم و برق را روشن کردم و بدون هیچ حرفی کنارش خوابیدم...
-پشیمون شدی؟
-پویا...باور کن دلم نمیاد کادو مو بدم
مرا به خودش فشرد و گفت:
-خب تو که اینطوری منو دیوونه می کنی...
-چرا دیوونه؟
-چون کنجکاوی بدجوری داره قلقلکم می ده
-پس ولم کن تا برم بیارمش...
با اکراه دستش را شل کرد و من دوان دوان به سمت کتابخانه رفتم وبرگه آزمایش را برداشتم و در حالی که آن را پشتم پنهان کرده بودم،به اتاق برگشتم...
-خب...حدس بزن چیه؟
-جعبه رو نشون بده تا بگم...
-نشون بدم تابلو می شه
-خب من چطور حدس بزنم؟
-اون دیگه مشکل خودته
-طنین خیلی بدی...اصلا هیچی نمی خوام...
دستانش رو باز کردو گفت:
-بیا بغلم...هیچی ازت نمی خوام
-اِ...زرنگی؟من کادو مو ندم؟
-پس زودتر بگو وگرنه همینم ازت نمی خوام دیگه
خندیدم و گفتم:
-خیلی خب...می گم...تو داری بابا می شی
نگاه خیره اش کلافه ام کرد و گفتم:
-یعنی انقدر ناراحت کننده بود؟
کم کم لبخندش نمایان می شد...
-طنین سرکارم گذاشتی؟؟
-نه به خدا...
برگه آزامایش رو روی تخت گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا شام را حاضر کنم.
وسایل شام را که از قبل آماده کرده بودم،روی میز چیدم و غذای هردویمان را کشیدم و به اتاق رفتم...
-پویا نمی خوای بیای؟شام حاضره
-وای طنین....خیلی خوشحالم....خیلی خیلی زیاد...واقعا ممنونتم!!
بغلم کرد و مرا غرق در شادی خودشکرد...سرش را روی شکمم گذاشته بود و با خودش حرف می زد...البته به قول خودش با بچه حرف می زد...
-پویا اون که هوز درست و حسابی شکل نگرفته...با کی حرف می زنی؟؟
خندید و چیزی نگفت...
-بیا بریم شام بخوریم...تو گرسنه نیستی؟
-چرا...
مرا روی دست بلند کرد و به سمت میز شام برد...غذاها یخ کرده بودند...هر دو را در ماکروویو گذاشتم تا کمی گرم شوند...
اون شب،همه اعضای خانواده زنگ زدند و سالگردمان را تبریک گفتند...
بعد از نه ماه انتظار کشنده و چاق شدن های من،سینا بدنیا آمد...پویا غرق در شادی بود و به هرکسی می رسید،مژدگانی می داد...همه به نوعی خوشحال بودند و سینا رو نعمتی می دونستند که زندگی ما رو پربرکت خواهد کرد...
پویا بیش از حد انتظار،سینا رو دوست داشت و گاهی باعث حسادت من می شد...
طنین،دختر طاها هم هر روز زیباتر و خواستنی تر می شد و خیلی هم مرا دوست داشت و با عشق به من عمه می گفت...
بعد از 3 سال دختر کوچکم سایینا بدنیا آمد.
پویا خیلی شاد و خوشحال بود و از شادی او من هم نیرو می گرفتم...تا جایی که در توان داشتم،تمام محبتمرا به پای خانواده ام می ریختم و سعی داشتم با تمام وجودم حریم خانواده ام را حفظ کنم...
بچه هایم روز به روز بزرگتر می شدند...با همراهی و محبتهای بی نهایت پویا،هر دو را به ثمر رساندیم...چقدر لذت بخش است شاهد به ثمر رسیدن بچه ها بودنو عذاب آنها را دیدن چه درد آور...
همه می گویند عشق موهبتی است الهی
ولی من می گویم عشق احساسی است فانی
همه می گویند کسی که عاشق است تنهاست
ولی من می گویم تنها عاشق خداست
همه می گویند،معشوقِ عاشقِ واقعی تا ابد یکی ست
ولی من می گویم تنها عاشق ابدی خداست
امیدوارم خداوند منان زمانی عشق را در قلبتان جای دهد،که آمادگی پذیرایی از آن را داشته باشید و به سادگی و با غرور کاذب آن را از دست ندهید... .
همیشه عاشق بمانید و عاشق زندگی کنید و عاشق بمیرید که خداوند عاشقان را دوست دارد...
به امید روزی که برای همیشه نفرت،جای خود را به عشق بسپرد... پایان
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl