ارسالها: 455
#11
Posted: 21 Aug 2012 19:21
از اتاقم که بیرون اومدم،مامان رو دیدم که مشغول تلویزیون تماشا کردن بود.به من نگاهی انداخت و گفت:
-بالاخره بیدار شدی؟
-خیلی وقته بیدارم.حدود دوساعته دارمطرحامو کامل می کنم.
-چایی حاضره.برو هم برای خودت بیار هم برای من.
به طرف آشپزخانه رفتم و 2 تا چایی تازه دم ریختم و کنار مامان نشستم.
-واسه چی اصرار داری قرارخواستگاری رو کنسل کنی؟
-مامان جان من یه بار توضیح دادم.دیگه هم حوصله ندارم
-ولی من احساس می کنم تو یه چیزی رو داری از من پنهان می کنی!
چیزی نگفتم و به او خیره شدم.یکدفعه بدون مقدمه پرسید:
-تو و پویا به هم علاقه دارید؟
چایی در گلویم پرید و به سرفه افتادم.آنقدر شدید که داشتم خفه می شدم.هر چقدر مامان پشت کمرم ضربه می زد نفسم بالا نمیومد.مامان خیلی ترسیده بود و پشت سر هم میگفت:
-خدا مرگم بده.این چه سوالی بود پرسیدم
آنقدر سرفه کردم که دیگه از حال رفتم.
وقتی سرحال تر شدم مامان که به من خیره شده بود گفت:
-حالت جا اومد؟
-آره بهترم.
-عزیزکم اگه من می دونستم این مسئله انقدر برات مهمه که به این روز می افتی هیچ وقت مطرحش نمی کردم.
من ناخواسته خودم رو لو داده بدم.البته من به عشق پویا نسبت به خودم مطمئن نبودم و همین بیشتر اذیتم میکرد.
-مامان رو بخشیدی؟
-معلومه مامان.این چه حرفیه که میزنی؟تقصیر خودم بود و اصلا تو رومقصر نمی دونم.
مامان نفس راحتی کشید و گفت:
-پس بالاخره دل سنگ این طنین من هم به دام افتاد.
-مامان اذیتم نکن
سرم رو بوسید و گفت:
-باشه عزیزم.حالا واسم تعریف کن.
من هم همه چیز رو براش تعریف کردم.حتی از درگیری اون با رضا .از شب عروسی و ...
بعد از اینکه تمام حرفامو زدم،لبخند رضایتمندانه ای زد.من هم احساس سبکی می کردم چون تا به حال از این حس که تمام وجودم رو در برگرفته بود،برای هیچکس حرفی نزده بودم.مادرم مونس و همدم تمام مراحل زندگیم بود و من هیچ چیز پنهانی از او نداشتم و حتی مسائل کوچک و پیش پا افتاده را برایش بازگو می کردم.او هم با اشتیاق به تمام حرفهایم گوش می داد و اگر نیاز به راهنمایی داشتم با کمال میل مرا هدایت می کرد و گاهی اوقات هم سکوت رو جایز می دونست.آن روز هم به من گفت تا قبل از اینکه او ابراز علاقه کند، تو سکوت کن و کاری نکن که از حرکاتت پی به رازت ببره.
من هم قبول کردم و تصمیم گرفتم بیشتر مراقب حرکات و سخنانم باشم.
***
با صدای وحشتناک ترمز ماشینی بهخودم اومدم.
صدای فریاد مردی تمام تنم رو بهلرزه انداخت:
-Becareful!!
(مواظب باش)
تازه موقعیت خودم رو درک کردم.وسط خیابان بودم و از ترس خشکم زده بود.راننده ماشین به سمتم اومد و با نگرانی به من خیره شد و پرسید:
Are you ok Miss??
(حالتون خوبه خانم؟؟)
با صدایی لرزان گفتم:
-yes...no problem
(بله...مشکلی نیست)
از او تشکر کردم و راه افتادم...هنوز هم قلبم از شدت ترس تند تند می زد.خدا رحم کرد که به موقع ترمز کرد وگرنه...ولی ای کاش به موقع ترمز نکرده بود تا از این زندگی نکبت بار خلاص می شدم...
به پارک رسیده بودم.روی یکی از نیمکت ها نشستم و به گذشته برگشتم...
کلاس طراحیم تموم شد و من تصمیم گرفتم با اتوبوس به خانه برگردم.وقتی از درب آموزشگاه بیرون آمدم،خشکم زد و به چشمام اطمینان نداشتم.
-سلام.چرا اینطوری نگام می کنی؟
-پویا ،تو اینجا چه کار می کنی؟
-اولا که علیک سلام
-سلام
-خوبی شما؟
-شما بهتری
خنده ای کرد.دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
-چه کار می کنی؟
-امروز من می خوام برسونمت
-خوب باشه.دستم رو ول کن،قول می دم فرار نکنم.
در اتومبیل مدل بالای او نشستیم.او به چشمانم خیره شد و گفت:
-فکر کردم شاید این هفته نبینمت واسه همینم اومدم دنبالت.
-کی گفته شاید این هفته من و نبینی؟
-طاهاظاهرا طاها قضیه خواستگاری رو برای پویا تعریف کرده بود.از او حرصم گرفت...آخه چرا باید این کارو می کرد
با حرص گفتم:
-ولی منو می بینی.اگرم نخوای مجبورت می کنم
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه من با اون مهمونا مخالفم و به بابا و مامان هم گفتم من جمعه می رم کوه و به هیچ عنوان توی اون مهمونی شرکت نمی کنم
برق شادی در چشمانش درخشید و گفت:پس می بینمت؟
-بلـــــــــه
و بعد اتومبیل رو به طرف خونه ی ما هدایت کرد.هر دو از اینکه درکنار هم بودیم احساس خوشحالی می کردیم.حالا دیگه من مطمئن بودم که پویا هم حسی نسبت به من داره که قادر به پنهان کردنش نیست.
سکوت دیوانه کننده ای بین ما بود ولی من قادر به شکست آن نبودم.
بالاخره پویا سکوت رو شکست و گفت:
-فردا دانشگاه می ری؟
-آره.باید برم.تازه امتحانم دارم
-خوندی؟
-باید دوره کنم.همه رو خوندم
-پس دانشجوی زرنگی هستی
-اِ...ی.می گن
-خوبه.درس خیلی خوبه.امیدوارم موفق باشی
-ممنون
-حالا واقعا میخوای آچار و اینجور چیزا بگیری دستت و ماشین تعمیر کنی
-تو که نمی دونی،من عاشق این کارم.دوست دارم از همه ی زیر و بم ماشین سر در بیارم و وقتی خراب می شه بتونم تعمیرش کنم.
-این شغل خیلی مردونه ست به نظرت به دردت می خوره؟
-مگه من چیم از مردا کمتره؟
نگاهم کرد و خندید و بعد گفت:
-هیچی.تازه مردا باید بیان جلو پاتلنگ بندازن
-اون که بلـــــــه
-چقدر هم خودشو تحویل می گیره
-من فقط حرف تو رو تایید کردم
بالاخره به مقصد رسیدیم.پویا گفت:
-اشکالی داره اگه اینجا پیادت کنم؟
-نه.اگه تو نبودی هم باید این مسیر رو طی می کردم.
-می تونم بعد از دانشگاه بیام دنبالت؟
نمی دونم برای چی این پیشنهاد رو می داد و نمی دانستم چه جوابی بایدبه او بدهم.کمی فکر کردم و گفتم:
-آخه زحمتت می شه.
-نه اصلا هیچ زحمتی نیست.
-من ساعت 3 کلاسم تموم می شه.ولی اگه 10 دقیقه زود تر بیای ممنون می شم
-باشه پس منتظرم.مراقب خودت باش
-باشه.خدافظ
-خدانگهدار
***
همانطور که قول داده بودم10 دقیقه زودتر از کلاس بیرون اومدم.پویا رو دیدم که به در ماشین تکیه زده بود و دستش رو سایه بونی قرار داده بود.به محضدیدنم به طرفم اومد و با خوشرویی سلام کرد
-سلام عزیزم
-سلام
-امتحانت رو خوب دادی؟
-آره با اینکه اصلا نتونستم بخونم ولی خوب بود
-چرا نتونستی؟
-مهمونی دعوت بودیم
در را برایم باز کرد تا سوار شوم و بعد خودش پشت رل قرار گرفت.
-خوب،دیگه چه خبر؟
-خبر تازه ای ندارم
-موافقی بریم یه کافی شاپ دنج؟
-نمی دونم میل خودت
-تو که دیرت نمی شه؟
-نه بریم
مدتی رو در سکوت سپری کردیم و بعد پویا در خیابان خلوتی پیچید که درآن یک کافی شاپ بزرگ و شیک قرار داشت.پیاده شدیم.او دستم رو گرفت و من رو به داخل برد.یک پسر جوان که ظاهرا پویا را می شناخت جلو اومد و گفت:
-سلام فهیم جان خوبی؟
-به...سلام،آقا احسان...خوبی؟
-ممنون.چی میل دارید براتون بیارم؟
پویا سرش را نزدیک کرد و گفت:
-عزیزم چی میل داری؟
دلم هوری ریخت ولی سعی کردم با آرامش جوابش رو بدم:
-یه قهوه لطفا.
پویا رو به احسان گفت:
-دو تا قهوه
او هم اطاعت کرد و ما رو تنها گذاشت.در اون ساعت از روز کافی شاپ زیاد شلوغ نبود ولی با این حال تک و توک جوان ها می رفتند و می اومدند.
-طنین جان یه چیزی می خواستم بگم
-بفرمایید.سرتا پا گوشم
بعد جعبه ای کادوپیچ رو جلویم گذاشتو گفت:
-تولدت مبارکچنان ذوق زده شده بودم که یادم رفته بود در کافی شاپ هستیم و با صدای بلند گفتم:
-وای...مرسی تو خیلی خوبی
-اصلا قابل تو رو نداره.
بعد متوجه شدم همه ما رو نگاه میکنند.آرام گفتم:
-خیلی بلند حرف زدم؟
-یه کم
-ببخشید،آخه خیلی ذوق زده شدم.اصلا انتظار همچین کاریو نداشتم
-البته فردا تولدته.ولی من خواستم اولین نفری باشم که تولدت رو تبریک می گم.
-تو خیلی خوبی .واقعا ممنونتم.
-اصلا قابل تو رو نداشت.خیلی ...
-خیلی چی؟
-هیچی.نمی خوای بازش کنی؟
-راستش از کنجکاوی دارم می میرم.از نظر تو ایرادی نداره اگه بازش کنم؟
-نه اصلا.بازش کن خیالت راحت.
با صبر و حوصله بازش کردم.نامهای را که در آن بود برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.و بعد به جعبه ی زیبایی که جلوی رویم بود خیره شدم.پویا با هیجان زیاد تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت.
-پویا ؟
-جانم؟
-نمی تونم حدس بزنم توش چیه
-خب بازش کن
-دلم نمیاد آخه
-اصلا بده خودم واست باز می کنم
-نه نه خودم بازش می کنم
و بعد خیلی آروم جعبه رو باز کردم...
ساعت خیلی قشنگی داخل جعبه بود که مارک FOSSIL بود
-وای...پویا این خیلی قشنگه.
-واقعا؟ فکر می کردم خوشت نیاد
-تو واقعا خوش سلیقه ای
-می دونم.چون همین الان دوستم به تو اشاره کرد و گفت که خیلی خوش سلیقه م
خندیدم و گونه هام ملتهب شد و احساس کردم که به شدت سرخ شدم
-حالا چرا انقدر خجالت کشیدی؟
-خب دیگه بهتره قهوه هامون رو بخوریم و بریم
ناراحت شد و گفت:
-به همین زودی؟
-آخه می ترسم مامان نگران بشه
-جمعه می بینمت دیگه؟
-امیدوارم
قهوه هامون رو خوردیم و به طرف ماشین حرکت کردیم.پویا برعکسِ وقتی که می خواستیم وارد کافی شاپ بشیم،بسیار غمگین و ناراحتبود
-چرا ناراحتی؟
-نه ناراحت نیستم
-چرا ناراحتی؛من مطمئنم
-نه.خیالت راحت
و بعد کمی سر به سرم گذاشت.مثلا می خواست نشون بدهکه ناراحت نیست.
***
وای که چقدر اون روز هیجانزده بودم...خدای من...هیچ وقت اون روز خاطره انگیز رو فراموش نمی کنم.خانواده ام هم حسابی غافلگیرم کرده بودند و جشن خانوادگی برام گرفتند و عمه ها و خاله ها و بچه ها شونو دعوت کردند.اون سال هدایای خیلی خوبی به عنوان کادو گرفتم و خیلی خوشحال بودم ولی بیشتر از همه از کادوی پویا خوشحال شدم و دوستش داشتم.با اینکه فاصله سنیمون زیاد بود،هر دو همدیگرو دوست داشتیم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#12
Posted: 21 Aug 2012 19:31
قسمت چهارم
خیلی خسته بودم و می خواستم برای خواب آماده شوم از وقتی از پیش پویا برگشتم،درس خونده بودم و بسیار خسته بودم.روی تختمدراز کشیدم و اتفاقات اون روز رو مرور کردم.ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد ویاد نامه ی پویا افتادم.در اون تاریکی چنان از جام بلند شدم که سرم به صندلی برخورد کرد و درد عمیقی رو در ناحیه پیشونی احساس کردم.بلند شدم و چراغ رو روشن کردم و در آینه خودم را نگریستم.پیشونیم باد کرده بودو کمی سیاه بود.مطمئن بودم برای فردا کبود خواهد شد.با احتیاطنامه رو از کیفم بیرون آوردم و با هیجان شروع به خوندن کردم.
به نام خدایی که اشک را آفرید تا دنیای عاشق آتش نگیرد
سلام به کسی که طنین صدایش آرامش بخش روح خسته ام می باشد
تولد او تولد روح من
محبت او تغذیه ی روح من
و کلامش نوای زیبایی است که بهانه ی زیبای زندگیم می باشد
و شمیم وجودش مرا به ادامه ی زندگی فرا می خواند
و...
طنین عزیزم،با تمام وجود دوستت دارم
پویا شوق عجیبی سر تا پایم رو فراگرفت.به او فکر کردم و به لحظات با او بودن .فکر نمی کردم او تا این حد احساسی باشد و نامه به این زیبایی برایم بنویسد.نمی دونستم این نامه ی محبت آمیز رو چطور باید جبران کنم.
چراغ رو خاموش کردم و در حالی که نامه را در دست داشتم، با یاد پویا به خواب رفتم.
***
یادم میاد اون شب خواب بدی دیدم که شاید در اون موقع برام نا مفهوم بود ولی الان معنی و مفهومش رو درک می کنم:
من و پویا در کنار هم قدم می زدیم و هر دو سرشار از شور عشق بودیم.ناگهان دیگر پویا رو در کنار خودم احساس نکردم...دوست داشتم به دنبالش بگردم و او را پیدا کنم ولی در باتلاقی گیر افتاده بودم و هر چقدر تقلا می کردم نمی تونستم خودم رو نجات بدم...می خواستم فریاد بزنم ولی نمی تونستم...هر چقدر تلاش کرم تا خودم رو نجات بدم،بی فایده بود و برای همین همدیگر هیچ تلاشی برای نجاتم نکردمو کم کم داشتم غرق می شدم که...
که از خواب پریدم
***
با تکان های شدیدی از خواب بیدار شدم.مامان رو دیدم که با وحشت مرا صدا می زند
-طنین،طنین جان!
با صدایی که از اعماق وجودم بلند می شد گفتم:
-ب...بله؟
-بلند شو داری خواب می بینی.
-مامان خسته م،خواب بدی دیدم.
-باید بری دانشگاه.بلند شو
-باشه شما برو
-خواب پویا رو می دیدی؟
-شما از کجا می دونی؟
-توی خواب مدام فریاد میزدی و گریه می کردی و پویا رو صدا می زدی.این نامه هم توی دستت بود
با وحشت از جام بلند شدم.گفتم:خوندیش؟
-آره.وقتی برگشتی باید همه چیزو برام تعریف کنی
-مامان جان نباید می خوندیش
-تو که آدمی نبودی که بخوای چیزی رو پنهون کنی
-درسته.ولی خودم می خواستم به وقتش همه چیز رو بگم
-وقتش رسیده مامان جان.وقتی از دانشگاه برگشتی باید همه چیز رو بگی
-چشم.حالا اجازه میدی بنده از حضورتون مرخص شم؟
با خنده گفت:
-بفرمایید
ساعتی رو که پویا برام خریده بود به دستم انداختم.واقعا که زیبا بود.هنوز هم نمی دونستم در مقابل نامه ش چه چیز می تونم بپردازم.
به دانشگاه که رسیدم دوستم،شیدا برام دستی تکان داد و به سویم دوید ومنو در آغوش گرفت . گفت:
-سلام خانم خوشگله.تولدت مبارک
-سلام عزیزم.چرا دیروز نیومدی؟
-خودت که می دونی از دَرسای دیروز خوشم نمیومد.
-من هم از درسای امروز خوشم نمیاد.مثل اینکه باید برگردم
-اِ...نه کجا؟طنین؟
-دارم می رم خونه.بای
به دنبالم دوید
-غلط کردم از هفته ی دیگه مرتب میام سر کلاس
-آفرین دختر خوب
کمی سر به سر هم گذاشتیم و بعد دیدم به مچ دستم خیره شده.
-چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟
-طنین!چه ساعت خوشگلی.از کجا خریدی؟
-یه هدیه ست.
-جدی؟کلک هدیه کدوم با سلیقه ایه؟؟
-چه ذهن منحرفی داری تو دیگه.ای خدا...
-خوب حالا هدیه ی کیه؟
-داداشم
-چه داداش خوش سلیقه ای
-می دونم نیازی به تعریف نیست
اون روز،روز خوبی بود و شیدا و شیطنت هاش اون رو کامل می کرد.امتحانم رو با موفقیت پشت سر گذاشتم و از دانشگاه بیرون اومدمچقدر دلم برای شیدا و شیطونی هاش تنگ شده بود...در تمام روزهایی که به دانشگاه می رفتم،اواز بهترین دوستانم بود و همیشه مرا شاد و سرحال می کرد.
***
-خانم رها!خانم رها لطفا صبر کنید
پشت سرم رو نگاه کردم و آقای پناهی رو دیدم که با شتاب به سوی من میاد
-بفرمایید
-راستش...
-بفرمایید خواهش می کنم
-جزوه ی ترمودینامیکتون رو می خواستم.الان همراهتونه؟
احساس کردم چیز دیگه ای می خواست بگه که روش نشد و به نحوی قضیه رو پیچوند.
-بله.یه چند لحظه
جزوه ام رو با دقت از کیف بیرون آوردم و به او سپردم.
-فقط خواهش می کنم جلسه ی بعد بیارینش چون لازمش دارم.
-بله حتما.ممنون از لطفتون.
-ببخشید آقای پناهی؟
با خوشحالی وصف نشدنی به صورتم خیره شد و گفت:
-بله؟
-من فکر می کنم کار دیگه ای داشتید که با این عجله اومدید
کمی هول شد و دستو پایش را گم کرد و بعد با صدای لرزانی گفت:
-نه...نه.فقط می خواستم جزوه تونو بگیرم
باور نکردم ولی با این حال از او خداحافظی کردم و بعد از او دور شدم
***
بلند شدم و قدم زنان به سمت بوفه رفتم و مقداری خوراکی خریدم.به ساعت نگاهی انداختم...تا به حال تا این ساعت بیرون از خونه نمونده بودم.ولی نمی تونستم دیگه به اونجا برم چون ممکن بود رضا و پویا بیان واونوقت...
خدای من...تو چه منجلابی دست و پا می زدم...همانطور قدم زنان به سمت هتلی که در ان نزدیکی بود،رفتم و خوشبختانه اتاق خالی داشتند.روی تخت دراز کشیدم و باز هم به فکر فرو رفتم...
بالاخره چی کار می کنی؟زنگ می زنی یا نه؟
-داداش من،عزیز من خودت زنگ بزن.من نمی تونم کاری بکنم.نکنه چند وقت دیگه میای و ازممی خوای برم باهاش ازدواج کنم چون تو روت نمیشه؟
خندید و گونه هایش سرخ شد
-خیلی خوب شیطون.خودم بهش زنگ می زنم
-آفرین
-پاشو وسایلت رو جمع کن فردا صبح زود بیدارت می کنم.می گم می خوای پویا رو خبر نکنم؟
با این حرفش قلبم فشرده شد.می خواستم چیزی بگویم ولی ذهنم خالیاز کلمات بود.بالاخره بعد از چند لحظه توانستم کمی افکارم رو منظم کنم و بعد گفتم:
-اگه اون رو دعوت نکنی چطوری منخودم رو بپیچونم تا شما دو تا کله پوک با هم صحبت کنید؟
-راست می گی.پس یه زحمت بکش خودت بهش بگو تا من بهطناز جونم زنگ بزنم.
-شمارشو بده
شماره رو داد و از اتاق خارج شد.قلبم خودش رو به شدت به سینه می کوبید و او را می طلبید.شماره رو گرفتم،چند تا بوقخورد و بعد صدای دلنوازش گوشم را پرکرد
-بله؟
-سلام پویا جان
کمی مکث کرد و بعد با تعجب گفت:
-ببخشید شما؟
-اِ...مگه شما پویا نیستید؟
-شما؟
-طنین هستم
-طنین تویی؟
-آره خودمم.خوبی؟
-ممنون.شمارمو از کی گرفتی؟
-طاها
-طاها؟از کی تا حالا انقدر دست و دلباز شده؟
-خودش گفت بهت خبر بدم برای فردا بیای کوه
-حتما میام
هر دو سکوت پیشه کردیم.با صدای نفس های او جان تازه ای می گرفتم و خدا را شاکر بودم
-پویا؟
با صدای دو رگه ای گفت:
-جانم؟
-من هم...
-تو چی؟
-منم دوستت دارم
مکث کرد و چیزی نگفت.
-ولی یه چیزی خیلی فکرم رو مشغول کرده.
-خوب بپرس عزیزم
-نمی دونم در مقابل این نامه چی باید بهت بدم
-هیچی!فقط ...
-ادامه بده
-من رو از دیدن خودت محروم نکن
-همین؟
-آره.همین مسئله که شاید از نظر تو بی ارزش باشه،برای من به اندازه ی تمام دنیا می ارزه
قلبم نا آرام شده بود و از این حرفش شوق عجیبی به جانم افتاده بود که دست و پایم رو وادار به لرزش می کرد
-باشه.تا اونجایی که بتونم سعی می کنم.
-شبت بخیر عزیزم.فردا منتظرتم
-شب بخیر
مکالمه رو قطع کردم.حس خوبی داشتم و باز هم با یاد او به خواب رفتم
ضربه ای به درب نواخته شد...با دلهره از جام بلند شدم و به سمت درب رفتم.
یکی از پیشخدمت ها بود و ازم پرسید چیزی احتیاج دارم یا نه و من هم جواب منفی دادم و او هم رفت.از دستش حرصم گرفته بود.این موقع با خودش فکر نکرده که من خواب باشم...عجبا...بی هدف کانال تلویزیون رو عوض می کردم و سعی می کردم تصاویر واضح تری از اونروزها در ذهنم تداعی کنم...
***
سر جای همیشگی قرار گذاشتیم.من و طناز در کنار هم گام برمی داشتیمو من از اینکه طناز صدای کوبش قلبم را بشنود،واهمه داشتم.طاها و پویا به گرمی با هم دست دادند و احوالپرسی کردند.وقتی نوبت به من رسید زیر لب سلامی دادم و او فهمید که جلوی طاها معذبم.مثل دفعه ی پیش طاها وطناز با هم ومن و پویا با هم،هم قدم شدیم.
-پشت تلفن که خیلی بلبل زبون بودی،چی شده زبونتو موش خورده؟
خندیدم و چیزی نگفتم
-نکنه می خوای فکر کنم که خواب دیدم بهم تلفن کردی؟
خندیدم و گفتم:
-من به کسی زنگ نزدم احتمالا خواب دیدی
-اِ...پس چه خواب شیرینی دیدم!!خیلی هم شیرین بود،اصلا می دونی چیه توی خواب زبونم از خوشحالی بند اومده بود
از این اعترافش در دلم غوغایی برپا شده بود.دلم می خواست چیزی بگمولی نمی تونستم
-یعنی می خوای بگی حرفایی که توخواب بهم زدی از ته دل نبود؟
-نمی دونم
با تعجب به من چشم دوخت:
-یعنی فقط می خواستی با احساسمن بازی کنی؟؟
هول شدم و نفهمیدم چطور این جمله رو گفتم:
-نه به خدا...من از همون اولشم دوستت داشتم
چنان با شوق نگاهم کرد که حسکردم از درون ذوب شدم.تازه متوجهحرفم شده بودم و از خجالت نمی تونستم سرم رو بالا بگیرم.به اینفکر می کردم که چه حماقتی کردم که پویا گفت:
-منم از همون اول که دیدمت حس خوبی پیدا کردم
قلبم داغ شده بود و با حرارت به سینه ام می خورد.چقدر دوست داشتم بارها و بارها این جمله رو از زبونش بشنوم و آرامش بگیرم.تا قبل از اینکه از احساس او نسبت به خودم اطمینان داشته باشم،انتظار چنین جمله ای را می کشیدم...
به پشت سر نگاه کردم،طاها و طناز دست هم رو گرفته بودن و با فاصله از ما راه میومدن.با خودم گفتم:چه عجب این داداش پاستریزه ی ما جسارت به خرج داد!
و از این فکر خنده ام گرفت
-به چی می خندی؟
براش موضوع رو گفتم.او هم خندید وبعد دستم را در دستش فشرد.دستش گرم بود و دست سرد من تحمل آن همه گرما رو نداشت.فورا دستمرو کشیدم. کمی جا خورد و با تعجب نگاهم کرد.
-ببخشید.ولی ...
-ولی چی؟
نمی دونستم چی باید بگم.متوجه حالم شد و دیگه چیزی نگفت...
همیشه دلم می خواست بدونم چه چیزهایی برای هم می گن ولی جرات پرسیدن از طاها رو نداشتم،از طرفی نمی تونستم از طناز بپرسم چون ممکن بود خجالت بکشه و دیگه ما رو همراهی نکنه.
من وسایل نقاشیمو آورده بودم.رو به بچه ها گفتم:
-بچه ها موافقین امروز یه جای خیلی قشنگ بشینیم تا من هم یه منظره رو طرح بزنم؟
همه با هیجان گفتند:بله
پویا گفت:
-می شه یه پرتره از من بکشی؟
-باشه برای بعد الان می خوام منظره بکشم.
چهره اش کمی در هم شد و دلخور شده بود،ولی من می خواستم در یکفرصت مناسب از دلش در بیارم
پس از کمی راه رفتن یه منظره ی خیلی قشنگ که برای طراحی مناسب بود رو نشون دادم و گفتم:اینجا خوبه؟
همه نشستیم و من مشغول شدم.پویا چند بار خواست کارم رو ببینه ولی با شیطنت ازش پنهان کردم و گفتم:فضولی نکن تا تموم شه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#13
Posted: 21 Aug 2012 19:43
خوشبختانه در کشیدن طرح سریع مهارت خاصی داشتم و کارم زود تموم شد.اول از همه به طاها و طناز نشون دادم وهمانطور محو نقاشی شده بودند و نگاهشون رنگ تحسین داشت.وقتی نوبت پویا شد،با شیطنت وصف نشدنی گفتم:
-نه نمی خوام ببینی
-آخه برای چی؟
و بعد تخته شاسی رو محکم ازم گرفت و برای چند لحظه مبهوت مانده بود و کم کم خوشحالی در چشمانش برق می زد.بعد به من خیره شد و با هیجان گفت:
-تو که من رو از خودم هم قشنگ تر کشیدی
-نخیر.خودت خوشگل تری
آروم گفت:
-چشمای قشنگ همه چیز رو قشنگ می بینن
طرحی که زده بودم،طرح منظره ی روبه رو بود که چهره ی پویا در آن محو بود.راستش بعد از اتمام کار خودم هم نتونستم ازش چشم بردارم.خیلی قشنگ شده بود.
طاها با شیطنت گفت:
-حالا چرا چهره ی چپول پویا رو کشیدی؟
پویا گفت:اِ...چهره ی من چپوله یا تو؟؟
من و طناز به بحث آن دو می خندیدیم.بعد از آنکه شوخی هاشون تموم شد گفتم:
-چون ازم خواسته بود یه پرتره ازش بکشم
-آو...بله!
-یعنی چی؟یعنی من دروغ می گم؟
-نه من کی همچین حرفی زدم؟مگر اینکه خودت به خودت شک داشته باشی.
خندیدیم و راه افتادیم.پویا گفت:
-تو همین ایستگاه با تله کابین برگردیم
همه موافقت خودمون رو اعلام کردیم.و با تلکابین به ایستگاه اول برگشتیم
توی تلکابین منو پویا کنار هم نشستیم و چون تعداد افراد زیاد بو،یک پسر هم کنار ما نشست و مامجبور شدیم کمی دوستانه تر بشینیم.در تمام مسیر کلامی بین ما رد و بدل نشد؛تا به حال اونقدر به هم نزدیک نبودیم و از این بابت هر دو خجالت زده بودیم.
بالاخره به ایستگاه رسیدیم و پیاده شدیم.
-آخـــــــش ..!بالاخره تموم شد
در گوشم زمزمه کرد:
-یعنی کنار من نشستن انقدر اذیتت می کنه که اینطوری آخـــــش می گی؟
خندیدم و گفتم:
-نه از این ناراحت نیستم.از سکوتیکه به این خاطر بوجود اومد ناراحت شدم
چیزی نگفت.
مشغول صحبت و شوخی بودیم و به همان کافی شاپ رفتیم.
پویا با عشق نگاهم می کرد.
با هر نگاهش چیزی در دلم فرو می ریخت و احساس خیلی خوبی پیدا می کردم.دوست داشتم تا ابد در کنارش باشم...
هر بار که سرم رو بلند می کردم چشمان مشتاقش غافلگیرم می کرد و دوباره سرم رو پایین می انداختم یا به یک طرف دیگه خیره می شدم.ولی هر جا رو که می دیدم،چهرهی بانمک و دوست داشتنی پویا در برابر نگاهم تداعی می شد.
طوری که طاها و طناز متوجه نشوند،گفتم:
-پویا چرا اینطوری نگام می کنی؟دست و پام رو گم می کنم
-خوب منم می خوام اینطوری نگات کنم تا دست و پات رو گم کنی،چون خیلی خوش قیافه و با مزه می شی
-خیلی بد جنسی...
-می دونم
همه مان بستنی سفارش دادیم.بعد از کوه نوردی یک خوردنیخنک خیلی می چسبید.طاها رفت تا بستنی ها رو حساب کند.پویا رو به من و طناز گفت:
بیاید بریم.می ترسم تنهاتون بذارم و بعدش از کلانتری سر در بیارم
خندیدیم.نمی دونم چرا انقدر خجالت کشیدم.
قدمزنان در محوطه راه افتادیم.من و طناز با هم صحبت می کردیم که طاها نزدیک اومد و گفت:
-می خوام یه خبر خوش بدم
-آخجووون!زودباش بگو
-بالاخره «بله» رو از عروس خانم گرفتم
با ناباوری به طناز نگاه کردم و گفتم:
-واقعا؟
با شرم لبخندی زد و سر به زیر انداخت.با هیجان او را در آغوش کشیدم و گفتم:می دونستم اول و آخرش خواهر شوهرت منم
همه خندیدند و من و پویا به آنها تبریک گفتیمدوباره لحظه ی خداحافظی رسید و منو پویا غمگین بودیم.طناز و طاها ایستاده بودند و حرف می زدند.من و پویا ترجیح دادیم آنها را تنها بذاریم.به گوشه ای رفتیم
پویا دستم را به گرمی فشرد و گفت:
-قول می دی مواظب من باشی؟
با ناباوری گفتم:
-مواظب تو؟؟
-من و تو نداریم که.وقتی تو مراقب خودت باشی انگار مواظب منی
خندیدم و گفتم:باشه مواظبم؛تو هممواظب من باش
-باشه دورادور ازت مراقبت می کنم
-منظورم منِ خودته
-ولی من منظورم تو بودی
در حالی که می خندیدیم خداحافظی کردیم.او هم از طناز و طاها خداحافظی کرد وبه طرف خونه ی طناز راه افتادیم.
برای چندمین بار طناز رو در آغوش گرفتم و بهش تبریک گفتم.و از او خداحافظی کردم.و بعد خودم رو مشغول کردم تا آن دو راحت تر خداحافظی کنند.حدود 5 دقیقه منتظر شدم و بالاخره سر و کله ی طاها پیدا شد.
-دیدی ازت نخواستم به جای من باهاش ازدواج کنی؟
-آره.اتفاقا از اینکه جسارت به خرج دادی کلی تعجب کردم.
کلی سر به سر هم گذاشتیم و بالاخره به خونه رسیدیم.
به مامان و بابا سلام کردم و هر دو رو بوسیدم.مشغول تعویض لباس بودم که مامان اومد و گفت:چه خبر؟
-منظورت از اون خبراست؟
-آره دیگه
و بعد همه چیز رو براش تعریف کردم.
مامان،منو بوسید و گفت:قربون دختر خوشگلم برم،پویا حق داره کهاینطوری عاشقت بشه
-مامان جان قرارنشد چیزایی بگی که من خجالت بکشما
-خیلی خوب.بیا پایین شام حاضره
و بعد دوباره برگشت و گفت:
-نمی خوام با حرفام اوقاتت رو تلخ کنم،ولی خانواده ی بیات از اینکه قرار رو کنسل کردیم خیلی ناراحت شدند و گفتند که قرارو برای این هفته بذاریم.هر روزی که تو بگی
-مامان خواهش می کنم بگید هیچ وقت،من دلم نمی خواد با اون پسره ی از خود راضی همسر بشم.
-خلاصه که بابات مجبورت می کنه یه جوابی بدی.
-بگید فعلا امتحاناشه و انرژیشو برای اونا گذاشته.تا ببینیم بعد چی پیش میاد
-باشه.به باباتم میگم فعلا حرفی نزنه
-ممنون
و بعد از اتاق خارج شد
***
خیلی خوابم گرفته بود.روی تخت درازکشیدم و پتو رو تا بیخ گلوم بالا کشیدم و کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم...
از بس دل شوره داشتم،بیدار شدم.ساعت 7 صبح بود.هیچ لباسیبا خودم نیاورده بودم ولی خوشبختانه عابر بانکم همراهم بودومقدار زیادی پول همراهم بود.به طبقه ی پایین رفتم و بعد از صرف صبحانه ای مفصل،در محوطه ی هتل،روی یکی از مبل ها فرو رفتم و به مردمانی که در استخر شنا و شادی می کردند،خیره شده بودم...
چقدر دلم برای شنا کردن تنگ شده بود ولی دل و دماغ این رو هم نداشتم...
چشمانم رو بستم و به یاد روزمهمونی افتادم...
***
طاها به مادر پیشنهاد کرده بود خانواده ی فهیم و تیموری رو دعوتکنیم.او هم پذیرفت.آن روز به کلاس پیانو نرفتم و به کمک مامان پرداختم.
تقریبا همه ی کارها انجام شده بود که گوشی همراهم زنگ زد؛طناز بود
-سلام زن داداش
-سلام عزیزم.
-خوبی زن داداش؟
-طنین جان اذیتم نکن دیگه
-چرا زن داداش؟
-ای بابا...خوبه منم بگم خواهر شوهر؟؟
-خوب بگو زن داداش
-چی بگم خواهر شوهر
-میای دیگه؟
-اتفاقا زنگ زدم همین رو بگم.
-نمیای؟
-نه نمی تونم
-یعنی چی؟
-فردا امتحان دارم
-می دونی اگه طاها بفهمه جنازت می ره سر جلسه ی امتحان؟
خندید و گفت:
-شوخی کردم بابا...زنگ زدم ببینم اگه کاری داری بیام کمک
-قربونت نه...
-نمی شه که کاری نداشته باشی
-همین که گفتم...به موقع پا می شی میای و دیگه هم حرفی نمی زنی
و بعد تلفن رو قطع کردمچند دقیقه ی بعد دوباره گوشیم زنگ خورد،فکر کردم طنازه برای همین دیر جواب دادم.ولی پویا بود.خیلی خوشحال شدم و سریع جواب دادم:
-سلام
-سلام عزیزم
-خوبی؟
-اگه شما خوب باشی بله
-من هم خوبم
-حتما حسابی خسته شدی؟!
-نه.کارا زیاد نبود
-اگه زیاد نبود پس چرا کلاس نرفتی؟
-تو از کجا فهمیدی؟
-چون امروز صبح طاها پیشم بود
-حتما خیلی خوشحال بود
-اووووووه.به اندازه ی یه نی نی که بهش عروسک داده باشن
-میای دیگه؟
-مگه می شه نیام؟
-نمی دونم...
-اگه هزار تا کار مهم هم داشته باشم،همه رو کنسل می کنم و میام
خندیدم و بعد از قطع مکالمه به کارهای خودم رسیدم.تونیک سفیدی رو همراه با شلوار جین و یک روسری سه گوش کرم و صورتی پوشیدم.از تیپم خوشم اومد و رفتم پایین.چند دقیقه بعد طاها هم اومد و مستقیم به اتاقش رفت تا لباساشوعوض کنه.اوهم پیراهن یشمی جذبی با شلوار جین مشکی به تن کرد و حسابی تیپ زده بود.
-به به...آقا دوماد.خوش تیپ کردی؟
-از تیپ حرف نزن که همه باید بیان جلوی تو لنگ بندازن
-ای خود شیرین.همین حرفا رو زدی که طناز رو خر کردی باهات ازدواج کنه دیگه
لپم رو کشید و گفت:
-زبون دراز دفعه ی بعد بجای اینکه لپت رو بگیرم،زبونت رو می کشم.
خندیدم و تنهاش گذاشتم.
مهمانها تقریبا با هم رسیدند.پویا بسیار خوشتیپ شده بود.پیراهن صورتی مایل به سفیدی که کمی هم جذب بود رو به تن داشت و شلوار جین مشکی هم پوشیده بود.
طناز هم بسیار زیبا شده بود.مانتوی یشمی به تن داشت و شلوار جین مشکی که به نظر میومد قبلا با طاها هماهنگ کرده شال سفیدی هم به سر داشت که بر جذابیتش افزوده بود.
پویا زیر لب سلامی دادو مشغول احوالپرسی با مامان و بابا شد .در نگاه مامان پویا غمی بود که دلیلآن را نمی دانستم .کمی که گذشتجوان ها به سمت حیاط سرازیر شدند و بزرگتر ها همانجا مشغول به تعریف شدند و خیلی زود با هم انس گرفتند.
***
اون شب دلیل غم مامان پویا رو متوجه نشدم ولی بعده ها فهمیدمو خیلی متاثر شدم
***
به پیشنهاد طاها، در آلاچیق نشستیم و مشغول صحبت شدیم
شب خیلی خاطره انگیزی بود.طاها وپویا مدام سربه سر می گذاشتند و من و طناز به آن دو می خندیدیم.
گاهی پویا چنان نگاه عاشقش رو به من می دوخت که ناچار سرم رو به زیر می انداختم.چون تاب و توان نگاه های او را نداشتم...
خوشبختانه طاها و طناز متوجه رفتار ما نشدند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد
***
اون شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.پویا واقعا مرا دوست داشت و من هم او را می پرستیدم...ولی هر دو از این واقعیت میترسیدیم چون ممکن بود به شدت با این احساس که در قلبمون پا گرفته بود و ریشه هایش تمام وجودمون رو پر از محبت کرده بود،مخالفت بشه
***
شام حاضر بود.مامان صدامون کرد تا به داخل بریم.من و مامان همه ی کارها رو قبلا انجام داده بودیم.کشیدن غدا با من و مامان بود و به هیچکس اجازه ندادیم کمکمان کند.
بعد از صرف شام،مهمانها کمی دیگر ماندند و بعد هر کدام به خانه ی خود رفتند.
می خواستم برای خواب آماده شم که مامان اومد و گفت:
-می خوای بخوابی؟
-آره.خیلی خسته م
-قرار شده برای تعطیلات تابستاندو هفته بریم کیش
از فکر اینکه دو هفته پویا رو نمی بینم دلم گرفت و گفتم:
-کجا؟؟مامان تو رو خدا
-می خوایم با خانواده ی تیموری و فهیم بریم
از شنیدن نام همراهامون خیلی خوشحال شدم.و به فکر فرو رفتم.
-فهمیدی چی گفتم؟
-چی؟
-گفتم خانواده ی تیموری و فهیم هم باهامون میان کیش
برای اینکه مامانم به هیجانم پی نبرد با بی خیالی گفتم:
-به سلامتی...
-یعنی تو خوشحال نشدی؟
با اینکه از ته دل خوشحال بودم و دلم می خواستم از خوشحالی فریاد بزنم،گفتم:
-برام فرقی نمی کنه
کمی دیگر با مامان حرف زدم.
بالاخره مامان رضایت داد و شب بخیر گفت و رفت و من هم خوابیدم.
ای کاش بیشتر پیش مامان نشسته بودم و از محبتش لبریز می شدم...هیچ وقت فکر نمی کردم روزی کارم به اینجا بکشه
بلند شدم و به سمت فروشگاه هتل رفتم.فکر کنم باید چند روزی در آنجا می ماندم و برای همین چند دست لباس خریدم و به اتاقم رفتم.
مثل مرغ سرکنده بودم و هر لحظه یه گوشه می افتادم و یکی ازخاطراتم رو به یاد می آوردم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#14
Posted: 21 Aug 2012 22:09
قسمت پنجم
روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم خاطرات سفر رو به یاد بیارم
بالاخره روز سفر فرا رسید.همه ی اعضای خانواده به نوعی در تکاپو بودند تا کارهای عقب افتاده را انجام دهند.من از دو روز قبل چمدان کوچک قرمز رنگم را آماده کرده بودم.خیلی خوابم میومد چون از شوق سفر دو روز بود که چشمام رنگ خواب رو ندیده بود.این عادت بدی بود که از بچگی همراهم بود . هر چه به موعدسفر نزدیک می شدیم من بی خواب تر از قبل می شدم.روی کاناپه نشسته بودم و به افراد خانواده که به شدت در تکاپو بودند، نگاه می کردم.طاها کنارم روی کاناپه نشست و دستش رو دور گردنم حلقه کرد:
-دوباره نخوابیدی؟
-نه دو شب که اصلا خوابم نمی بره
-آره معلومه.چشمات سرخه سرخه
با نگرانی پرسیدم:
-خیلی زشت شدم؟
-اتفاقا برعکس.وقتی خوابت میاد چهره ت ملیح می شه
-به زن داداشم زنگ زدی؟
با این حرفم هیجانی شد و گفت:
-آره.اونم داره کاراشو انجام می ده،سرش شلوغه.
-کجا قرار گذاشتید؟
-به همه گفتیم یه راست بیان فرودگاه
بابا به نظر خسته میومد چون از صبح فعالیت می کرد و به کارا می رسید.در حالی که چمدان مشترک خودش و مامان رو بیرون می برد،گفت:
-خب بچه ها اگه دیگه کاری ندارید بیاین تا بریم
هر دو بلند شدیم و به حیاط رفتیم.بابا درب خونه رو قفل کرد و همراه طاها وسایل رو در صندوق عقب جای داد.
در آن ساعت از روز ترافیک زیاد بود و حدود یک ساعت و نیم تو راه بودیم.وقتی رسیدیم همه اومده بودندو توی سالن انتظار، منتظر ما بودند.با همه به گرمی سلام کردیم و نشستیم .حدود نیم ساعت به پرواز مونده بود و ما مشغول تعریف بودیم.من و طناز کنار هم نشسته بودیم.
-خیلی بد شد صندلیامون کنار هم نیست
-راست می گی؟
-آره .یارو هر کاری کرد که همه پیش هم باشیم نشد.
جرات نگاه کردن به پویا رو نداشتم.گاهی سنگینی نگاهش رو حس می کردم ولی هر کار می کردم نمی تونستم به چشمانش نگاه کنم.
شماره ی پرواز رو اعلام کردند و همه ی ما راهی شدیم.
طبق تیکتی که به من سپرده شد،هیچ کدوم از اعضای خانواده و یا دوستانم کنارم نبودند.وقتی در جایگاه خودم نشستم،هنوز کنار دستی هام نیومده بودند.صندلی بقیه از من خیلی دور بود وفقط پویا بود که به من نزدیک بود.او هم 4 ردیف با من فاصله داشت.همه ما در جایگاهمان قرار گرفتیم.
بابا روی صندلی کنارم نشست و پرسید:
-مشکلی که نداری؟
-نه فعلا که هیچی
کمی دیگر منتظر ماند تا مسافران کنار من هم برسند ولی بی فایده بود...
شماره ردیف خودشون رو گفت و رفت.چند دقیقه بعد ،کنار دستی های من هم اومدند اما از اقبال بد من هر دو پسر بودند.نگاهی به عقب انداختم،بابا سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و به خواب رفته بود...انقدر خسته و درمانده بودکه به محض نشستن روی صندلی،به خواب رفته بود.
پسر جوان نشست .کمی طول کشیدتا هواپیما حرکت کند و خوشبختانه پسر چیزی نمی گفت.در دلم جشن گرفته بودم و خوشحال بودم.
از اقبال بد من وقتی هواپیما حرکت کرد،او هم شروع کرد و گفت:
-تنها هستی؟
-خیر.خانواده م اینجا هستند
کمی خودش را جمع و جور کرد و به عقب نگاهی انداخت و گفت:
-کجا هستند؟
قیافه جدی به خودم گرفتم و با اخم گفتم:
-همین اطراف...مگر فرقی می کنه؟
-ازدواج کردید؟
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#15
Posted: 21 Aug 2012 22:16
از سوال های او به شدت کلافه شده بودم.دوست داشتم بابا رو صدا بزنم تا جاشو با من عوض کنه...ناگهان فکری به سرم زد و گفتم"
-نامزد دارم
کمی جا خورد و بعد لحنش رسمی تر شد و گفت:
-الان اینجا هستند؟
-بله...
-اِ...پس چرا پیشتون نیست؟؟...اگهدوست دارید پیشتون باشه من می تونم جامو عوض کنم.
-لطف می کنید
به پویا که چند ردیف از من جلوتر بود،اشاره کردم و گفتم:
-زحمتی که نیست؟
با بی خیالی شانه بالا انداخت و گفت:
-نه اصلا...من نمی دونم چرا نامزدارو با هم نمی ندازن...حتی گاهی شده،دو نفر همسر باشن ولی صندلیاشون کنار هم نیست
برخاست و نزد پویا رفت.بعد از اندکی صحبت،پویا به جانبم نگاه کرد و از اون پسر تشکر کرد و اومد جلو.
-سلام نامزد عزیزم
از این حرفش کمی خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم که چقدر دوست دارم او نامزدم باشد. در اون لحظه اگر می دونستم سرنوشتم اینگونه تغییر خواهد کرد،هیچ وقت دوست نداشتم نامزدش باشم.ای کاش...
هیچی...ای کاش مرده بودم و این اتفاقات نمی افتاد
خندیدم و جریان رو براش تعریف کردم و گفتم که مجبور بودم بگم نامزدیم که قبول کنه بیاد عقب.
-خوب کاری کردی.اگه من می دیدمش زودتر میومدم،اما متاسفانه ندیدمش.
نگاهم کرد:
-چرا انقدر چشات قرمزه؟
-خیلی خوابم میاد،دو روزه که خواب درست و حسابی ندارم
-چرا؟
-از ذوق سفر.از بچگی این عادت بد رو دارم
-بخواب هر وقت رسیدیم بیدارت می کنم
-ممنون
سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفتم.
با صدای دلنشین پویا از خواب بیدار شدم...برای یک لحظه حس کردم،سطل آب یخی روی بدنم ریخته شد...سرم روی شانه پویا بود و به خواب رفته بودم...خیلی خجالتزده شدم و زیر لب عذر خواهی کردم و به تماشای منظره بیرون نشستم...
-حالا چرا خجالت کشیدی؟؟
نگاهش کردم...چشمانش از شدت شیطنت برق می زد و لبخند محوی روی لبانش خودنمایی می کرد...ولی هنوز هم از او خجالت می کشیدم...
ظرف غذایی رو که مهماندار آورده بود،روی میز مقابلم گذاشت و گفت:
-دلم نمیومد بیدارت کنم،ولی گفتم شاید گرسنه باشی
از یادآوری دفعه قبل که با خوردن غذای هواپیما،به شدت مسموم شده بودم،اشتهایم رو از دست دادم و زیر لب گفتم:
-نه ممنون...نمی خورم
-اِ...چرا؟؟...باید بخوری...
-نه اصلا میل ندارم
-آخه چرا؟
با خنده گفتم:خب چرا نداره...میل ندارم
مقداری از نون ساندویچی را برداشت و کمی از غذا را داخل آن گذاشت و گفت:
-باید بخوری
کلافه شده بودم ولی بیشتر از این هم نمی تونستم باهاش مخالفت کنم...لقمه رو از دستش گرفتم و گاز کوچکی به آن زدم...با دقت مرازیر نظر گرفته بود...لقمه را در دهانم گذاشتم و درسته قورتش دادم...آنقدر نگاهش بانفوذ بود کهحس کردم هیچ وقت نمی تونم زیر نگاه پرجاذبه اش کاری را درست و حسابی انجام بدم.
دقایقی دیگر به مقصد می رسیدیم.بدنم به شدت درد می کرد و کوفته بود.
خوشبختانه فرود خوبی داشتیم و مشکلی بوجود نیومد...کش و قوصی به بدن خسته ام دادم و نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و از جا بلند شدم و وسایلم را برداشتم...
وسایلمون رو در صندوق عقب تاکسی که بابا خبر کرده بود گذاشتیم و به راه افتادیم.هر خانواده یک تاکسی خبر کرده بود و در نهایت همه ی تاکسی ها به دنبال هم راه افتادند.
دقایقی بعد تاکسی ها جلوی خانه پرابهتمان نگه داشتند...دلم خیلی برایش تنگ شده بود... برق تحسین در چشم همه ی افراد حاضر دیده می شد.بالاخره آقای فهیم بهحرف اومد و گفت:
-بَه بَه...آقای رها بهتون نمیاد انقدر خوش سلیقه باشید
همه از لحن شوخ او به خنده افتادیم و وسایلمون رو به داخل بردیم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#16
Posted: 21 Aug 2012 22:19
خانه دوبلکسی بود که در طبقه ی پایین سالن پذیرایی قرار داشت و سرویس بزرگ حمام و توالت.2تا از اتاق ها هم در طبقه ی پایین بود که برای مهمان ها بودند.طبقه ی بالا هم شامل 4 اتاق خواب بود با تجهیزات کامل و در هر اتاق هم سرویس کامل حمام و توالت بود.بیشتر از همه معماری قابل توجه این خانه همه رو جذب می کرد.
***
چقدر دلم برای آن جزیره کوچک و خواستنی تنگ شده بود،برای ویلایزیبامون که همه نگاه ها رو به سمت خودش می کشید... .
***
همه به طبقه ی بالا رفتیم.من و طناز یک اتاق رو در نظر گرفتیم و طاها هم بلافاصله اتاق روبه رویی رو برای خودش و پویا انتخاب کرد.مادر و پدر ها هم هر کدام یک اتاق رو انتخاب کردند که از اتاق ما جوان ها دور تر بود.مامان و بابای من هم در یکی از اتاق های طبقه ی پایین ساکن شدند. شب بود و همه آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند،گرسنه بخوابند.
من با اینکه خیلی خسته بودم ولی ترجیح دادم به کنار دریا برم.دریا در فاصله ی کمی از خانه قرار داشت و تعدادی صخره در جلوی آن قرار داشت.طوری که کسی متوجه نشه لباس مناسبی به تن کردم و به طبقه ی پایین رفتم.از دیدن دریا هیجان غیر قابل توصیفی وجودم رو فرا گرفت و دوان دوان به سویش دویدم.روی یکی از صخره ها ی بلند نشستم و به ان خیره شدم.با اینکهشب بود ولی محیط تحت تاثیر پایهچراغ های اطراف روشن بود و دریا با امواج پرخروشی که تولید می کرد زیباییش رو به رخم می کشید.چشمانم رو بستم و با صدای دریا به آرامش رسیدم.وسوسه ای به جانم افتاده بود که دلم می خواست شیرجه ای بزنم و تا بی کران دریا شنا کنم.رویایی که از بچگی همراهم بود.دوست داشتم تا جایی که جان دارم شنا کنم.به شدت تشنه شده بودم و تصمیم گرفتم برگردم و آب بخورم.با این تصمیمیکدفعه از جایم برخواستم.می خواستم به طرف ویلا بدوم که از ترس در جا خشکم زد.شخصی رو دیدم که با کمی فاصله از من به صخره ای تکیه زده و به من نگاه می کرد.چون پشتش به نور بود چهره اش مشخص نبود.
جرات جلو رفتن نداشتم...آنقدر ترسیده بودم که دلم می خواست جیغ بزنم و همه را خبر کنم...
جلو آمد و باعث ترسم شد.قدمی به عقب برداشتم و می خواستم جیغ بزنم که با دستانش جلوی دهانم را گرفت و مرا دعوت به سکوت کرد.
-هیس!!جیغ نزنیا...چرا انقدر می لرزی؟؟
صدای پویا رو که شنیدم دستم رو روی قلبم گذاشتم و روی همان تختهسنگ نشستم.از شدت ترس دست و پایم بی حس شده بود.او هم نشست و گفت:
-چی شد؟چرا نشستی؟
حتی قدرت تکلم نداشتم.دستم را گرفت و گفت:
-اوه اوه.چقدر یخی.پاشو بریم خونه.خیلی ترسیدی؟
سرم رو تکان دادم ولی باز هم قدرت حرف زدن نداشتم.خیلی حالم دگرگون شده بود.
-یه لحظه صبر کن الان میام
بعد به سرعت دور شد و لحظاتی بعد برگشت.لیوان آبی آورد و گفت:
-بخور شاید یه کم بهتر شدی
لیوان آب رو لاجرعه نوشیدم.
-عجب غلطی کردما.
با صدایی لرزان و بریده بریده پرسیدم:
-ک...ی اومدی؟
-همون وقت که تو اومدی منم پشت سرت اومدم ولی انقدر هیجان زده بودی که اصلا متوجه من نشدی.وقتی دیدم انقدر خوشحالی دلم نیومد خلوتت رو بهم بزنم.
خندیدم و گفتم:
-کاش بهم می زدی که الان انقدر شوکه نمی شدم
هر دو خندیدیم و رو به دریا ،روی تخته سنگ نشستیم و محو زیبایی دریاشدیم.دلم می خواست تا ابد روی آن تخته سنگ و در کنار او بمانم...دلم نمی خواست آن شب زیبا،به پایان برسد و تمام شود.سکوت زیبایی بینمان حکمفرما بود که برخورد امواج دریا به تخته سنگ،زیباییش رادوچندان می کرد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#17
Posted: 21 Aug 2012 22:22
-یه چیزی بگو..
کمی افکارم را متمرکز کردم و بالاخره گفتم:
-از بچگی عاشق دریا بودم.مخصوصا دریای جنوب.خیلی قشنگه. وقتی توش شنا می کنم ماهیای رنگی زیر دست و پام میان.وقتی بچه بودم و ماهی ها رو می دیم باهاشون حرف می زدم و انقدر دنبالشون می رفتم که خسته و کوفته روی شن و ماسه ها می افتادم و خوابم می برد. وقتی بیدار می شدم می دیدم تو خونه م.مامانم بدون اینکه بیدارم کنه،می بردتم خونه و می گفت وقتی خوابی انقدر ناز می شی که دلم نمی خواد بیدارت کنم
همیشه گوش کردن به صدای دریابرام لذت بخش بوده و انگار تک تک امواج باهام حرف می زنن.
آهی کشیدم و پرسیدم:
- خیلی حرف زدم نه؟
-نه...من یکی که تا ابد هم به حرفات گوش بدم،خسته نمی شم.
نگاهش کردم و خندیدم...
-خوابت نمیاد؟
-نه.
-ولی تو که خیلی کم خوابیدی
-وقتی کنار دریا هستم انقدر آرامش می گیرم که دلم نمی خواد هیچ وقت این آرامشو با خواب عوض کنم.
-این موقع شب نترسیدی که تنها اومدی؟
-نه اینجا امنیتش خیلی بالاست.
-ولی با این حال خیلی کار بدی کردی...لطفا دیگه هیچ وقت تنهایی اینجا نیا...مخصوصا شبا
چیزی نگفتم...دوست داشتم تا ابد کارهای اشتباه انجام می دادم و پویا راهنماییم می کرد و برایم حرف می زد...با وجود فاصله سنی زیادمون،خیلی زود بهش دل بسته بودم...خیلی دوستش داشتم و حاضر بودم برای با او زندگی کردن،هر کاری انجام دهم.
کمی دیگر نشستیم و بالاخره رضایت دادم و با هم به خانه رفتیم.
***
چه لحظات خوبی که تمامشان با عطر وجود پویا لبریز شده بود...فکر می کردم خوشبخت ترین دختر روی کره ی زمین هستم... .
در کنار او بودن برایم لذت بخش بود...همین که صدای نفسهایش را می شنیدم به آرامش می رسیدم...آرامشی دوست داشتنی که فقط و فقط با پویا احساسش کرده بودم...
با صدای طناز از خواب بیدار شدم.
-صبح شده تنبل.پاشو
بلند شدم:
-طناز،تو کجا خوابیدی؟
-روی زمین.مگه قرار نشد تو هم کنارم بخوابی؟
یادم افتاد که من هم کنارش خوابیده بودم ولی از شدت کمر درد نصفه شب بیدار شده بودم و روی تخت خوابیده بودم
-ببخشید خیلی کمرم درد می کرد، مجبور شدم
-خیلی گشنمه.بریم یه چیزی بخوریم
-بریم
از اتاق خارج شدیم.یواشکی نگاهیبه اتاق پسرا انداختم و دیدم هر دو خوابند.شیطنت تمام وجودم رو در بر گرفت.به طبقه ی پایین رفتم و پارچی را پر از آب ولرم کردم و به طبقه ی بالا رفتم.طناز گفت:
-هوس کتک کردی؟
با شیطنت گفتم:
-آره.خیلی
اگه می خوای کتک نخوری،برو پایین منم میام
-باشه ما که رفتیم
در را آروم باز کردم.اول به طرف طاها رفتم.
-طاها...
ولی جوابی نداد.مقدار زیادی از پارچ رو روی سرش خالی کردم.با وحشتبلند شد،فریاد زد:
-چی کار می کنی کله پوک؟
با اینکه صدایش خیلی شبیه به فریاد بود ولی پویا باز هم خوابیده بود.فکر کنم دیشب انقدر خسته شده بود که حال و نایی براش نمونده بود.خیلی دلم برایش سوخت....دیشب از شدت سر درد مجبور شده بود،سرش رو با دستمال ببنده
موزیانه خندیدم و گفتم:
-هیــــــــس...حالا نوبت این یکیه
-دیوونه،این کار رو نکن بدبخت شوکه می شه
-هیــــــــس...الان بیدار می شه
بعد به آرامی بالای سرش رفتم و تمام محتویات داخل پارچ و رو سرشخالی کردم.با وحشت از جاش بلند شد و نشست و فقط نگاهم کرد.فکر می کنم انقدر شوکه شده بود که قدرت تکلم نداشت.شایدم فکر کرده بود هنوز در کنار دریا هستیم و من او را داخل آب پرتاب کردم.از این فکر خودم،به شدت به خنده افتادم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#18
Posted: 21 Aug 2012 22:25
قطرات آب از سر و صورتش می ریخت و چهره اش را مثل پسر بچه های شیطون کرده بود...دلم نمیخواست از او چشم بردارم...
بالاخره رضایت دادم و سرم رو پایین انداختم و با صدای بلند گفتم:
-جیگرم خنک شد
طاها فقط حرص می خورد و مدام غرلند می کرد و آخر سر هم صبرش تمام شد و با عصبانیت از جاش بلند شد:
-طنین خفه ت می کنم
و بعد به دنبالم دوید.من چنان می دویدم که انگار پرواز می کنم.طول راهرو را می دویدم خیلی خسته شده بودم و احساس می کردم دیگرتوان ایستادن هم ندارم.دستش رو دراز کردو لباسم رو گرفت و کشید.سکندریخوردم و روی زمین افتادم.با چشمانیسرخ از عصبانیت گفت:
-حقشه یه سیلی جانانه بزنم بهت تا آدم شی
زبونم رو براش بیرون آوردم و گفتم:
-بابا پایینه
-طنین،خیلی پرو شدی.خیلی هم رو مخی
-میخواستی تا لنگ ظهر نخوابی
کمی از عصبانیتش کم شده بود.به یک طرف دیگه رفت و نفس نفس می زد.از جام بلند شدم و به طرف اتاقشون حرکت کردم تا ببینم پویا در چه وضعیتیه.وقتی وارد شدم کسی در اتاق نبود،خواستم برگردم که احساس کردم دنیا پیش چشمم سیاه و تار شد.جرات اینکه چشمامو باز کنم نداشتم.می ترسیدم باز هم یک ضربه ی دیگه بخورم و برای همیشه به دیار باقی برم.از فکر خودم خنده ام گرفت و آروم آروم چشمام رو باز کردم.
پویا با لبخند مزحکی روبه روم واستاده بود و بالش سنگینی در دستش بود:
-حالت جا اومد؟
-خیلی نامردی بود.من که کتکت نزدم فقط خیست کردم.تو هم می تونستی اون طوری جبران کنی.
-نخیر اینطوری حالش بیشتره
-عجب...ولی انصاف نبود.احساس کردم مخم اومد تو دهانم
-خب اگه ناراحتی می تونم اونطوریجبران کنم
گوشه ی چشمی نازک کردم و به طبقه ی پایین رفتم
طناز گفت:
-نتیجه چی بود؟
-مگه صدامون پایین نمی یومد؟
-چرا صدای جیغ و دادتون می یومد.مامانینا خواستن بیان بالا من نذاشتم.
-خوب کاری کردی.وضعیت سفید سفید،به نفع من
خندید و گفت:آفرین،دختر زرنگی هستی
-تازه کجاشو دیدی؟؟
کمی سر به سر هم گذاشتیم و بعد از صرف صبحانه به اتاق رفتیم تا لباس مناسبی بپوشیم و به کنار دریا بریم.پویا و طاها داشتند می خندیدن و طاها گفت:
-انقدر از دستش عصبانی بودم که حسابی حالشو جا آوردم و بهش گوش مالی دادم
به داخل اتاق سرک کشیدم و گفتم:
-کی جرات داره به من دست بزنه؟چرا خالی می بندی؟
طاها جا خورد و به خاطر دروغی که گفته بود سر به زیر شده بود.رفتم وسط اتاق واستادم و دست به سینه شدم.
-اگه جرات داری یه بار دیگه همه وقایع رو بگو تا من هم کاملش کنم
پویا که فهمیده بود او دروغ گفته،خندید و گفت:
-بَه بَه... چه جذبه ای
طاها گفت:
-حالا مجبور بودی منو پیش دوستم ضایع کنی؟
-آخه تو هم منو پیش دوستم ضایعکردی
-خیلی خب حالا برو.
طناز هم به داخل اومد و متوجه قضیه شده بود.هر سه نفرمون انقدر خندیدیم که مثل لبو سرخ شده بودیم و طاها غرلند می کرد.
طناز گفت:
-طنین جان مثلا برادرته.نباید خجالتشبدی
و دوباره هر سه خندیدیم و طاها حرص می خورد
-طاها جان انقدر حرص نخور موهات مثل دندونات سفید می شه.اونوقت می گی تقصیر طنین بود
-بابا ما یه بار اومدیم یه شوخی بکنیم،تو باید اینطوری ضایعم کنی؟؟
-آره دیگه...اگه این کار رو نکنم عادت می کنی همیشه از این شوخیا بکنی
طناز گفت:
-بی خیال بابا...بنده خدا از خجالت سرخ شد
بعد رو به طاها گفت:
ما داریم می ریم کنار دریا میاید؟
هر دو گفتند:
-آره
-پس ما منتظریم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#19
Posted: 21 Aug 2012 22:28
از اتاق خارج شدیم و به اتاق خودمون رفتیم.لباس مناسبی به تن کردم و با طناز از اتاق خارج شدیم.همزمان با ما ،پسر ها هم خارج شدند.نگاهم روی پویا ثابت ماند...دلم نمی خواست نگاهم را از او بگیرم ولی ممکن بود با این کارهایم باعث شم،بقیه به راز دلمام پی ببرند و برای همین هم سرم را پایین انداختم و تا جایی که امکان داشت،سعی کردم نگاهم رااز او بگیرم. طبق معمول هر دفعه طناز و طاها با هم همگام شدند،من و پویا هم با هم.همه سر به سر طاها می ذاشتیم و مدام دروغی رو که گفته بود و بهش یادآوری می کردیم.من گفتم:
-طاها،حالا نمی شد یه کم آروم تر بزنی؟همه ی بدنم درد می کنه.
خنده ای کرد و گفت:
-اگه بنده بگم غلط کردم شما راضی می شی؟
همه خندیدیم و روی صخره ای نشستیم.به ترتیب اول پویا بعد من و بعد هم طاها و طناز نشستیم.من طبق معمول همیشه به دریا خیره شدم و خالق این همه زیبایی رو در دل شکر گفتم.
طاها گفت:
-من الان بر می گردم
طناز با خنده به من گفت:
-دلم برات می سوزه
پویا خندید و گفت:
-آخــــه...منم دلم می سوزه
از حرف های اونا سر در نیاوردم.چند لحظه ی بعد،تا به خودم اومدم،متوجه شدم روی هوا هستم و بعد هم محکم داخل آب پرتاب شدم.وحشت زده شده بودم.چنان ترسیده بودم که شنا کردن یادم رفت.بعد که احساس کردم دارم نفس کم میارم روی آب اومدم و نفس گرفتم.چشام می سوخت و نمی تونستم بازشون کنم.حالا معنی حرف طناز و پویا رو می فهمیدم.وقتی روی آب اومدم همه داشتن بهم می خندید.طاها گفت:
-تا تو باشی دیگه منو خیس نکنی
-خیلی نامردی.من فقط روی سرت آب ریختم ولی تو تمام هیکل منو خیس کردی.شانس آوردی هوا گرمهوگرنه سرما می خوردم و مجبورت می کردم خودت ازم مراقبت کنی.
همه می خندیدیم و من شنا می کردم.بعد فکری به سرم زد و رفتم نزدیک پویا و گفتم:
-کمکم می کنی بیام بالا؟
-بله.حتما
وقتی دستم رو گرفت با تمام نیرویی که داشتم او رو به داخل آب کشیدم.با سر وارد آب شد.طاها و طناز می خندیدند و طاها گفت:
-حالا این بیچاره رو چرا کشیدی تو آب؟؟
-تازه حقش بود با بدتر از اینا تلافی می کردم
پویا روی آب اومد و گفت:
-یکی طلبت
-اِ...بی حساب شدیم دیگه
چشمانش را تا آخرین حد گشود:
-بی حساب؟؟؟تو 2 بار منو خیس کردی ولی من یه بار تلافی کردم
-اون یه بار اندازه هزار تا تلافی بود
خندید و شروع کرد به شنا کردن.دریا شفاف تر از همیشه بود و بسیار زیبا بود.
-طاها جان کمکمون کن بیایم بالا
-اِ..زرنگی!کمکت کنم که از پشت بهم خنجر بزنی
-نه قول می دم.خودم که نمی تونم بیام بالا
او به حرفم اعتنایی نکرد و دوان دوان دور شد.
-طناز جان این داداش نامرد ما که رفت،تو کمکمون کن
-قول می دی نکشیم تو آب
-آره.باور کن
به نرمی دستم را گرفت و من با سختی خودم رو به روی صخره ها کشیدم.
-پویا میای یا می خوای شنا کنی؟
-میام
-پس دستت رو بده به من
دستش رو گرفتم و او با سختی خودش رو از آب بیرون کشید
تشکر کرد و با هم به طرف ویلا راهافتادیم.مامان با دیدن ما گفت:
-چه خبره طنین شما دوتا چرا مثل موش آب کشیده شدین
-بفرمایید از شازده تون بپرسید
پویا جریان رو تعریف کرد و بعد هر دو به طبقه ی بالا رفتیم.
ترجیح دادم دوش آب گرمی بگیرم. وقت نهار بود.بابا ها به خونه برگشته بودند و همه سر میز بودند.من هم به طبقه ی پایین رفتم و در تنها صندلی باقی مونده که روبه روی پویا بود جای گرفتم.در حین خوردن هر بار که سرم رو بلند می کردم،نگاهم با نگاه پویا تلاقی می کرد و هر دو خجالت زده می شدیم و سریع نگاهمون رو می دزدیدیم.بعد از صرف نهار،من و طناز و مامان ها برای انجام کارها درآشپزخانه حاضر شدیم و آقایان برای دیدن فوتبال پای تلویزیون بودند.من خیلی فوتبال دوست داشتم و سریع تر کارها رو انجام دادم تا به تماشا بشینم.طناز هم وقتی می دید که من انقدر هیجانزده هستم به زور مرا به تماشای فوتبال فرستاد و خودش کارها رو انجام داد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#20
Posted: 21 Aug 2012 22:33
بازی بین تیم مورد علاقه ی من،بارسلونا و رغیب قدرتمند او،رئال مادرید بود.یک ظرف پر از تخمه آوردم و نشستم.آقایون به افتخارم دست و سوت زدند و خوشحالبودند.من و بابا و پویا،بارسلونا؛
و طاها و آقای فهیم و آقای تیموری طرفدار تیم رئال مادرید بودند.با هر ضربه ای که به توپ می خورد و یک موقعیت بوجود میومد جیغ و فریاد ما به هوا می رفت.
طناز و خانم ها از فوتبال بیزار بودند و برای همین گوشه ای را انتخاب کرده بودند و صحبت می کردند.
نیمه ی اول بازی تموم شد.بازی یک-هیچ به نفع تیم مورد علاقه ی من بود.آنقدر با بابا و پویا جیغ و فریاد و شادی کردیم که از نفس افتادیم.طاها وآقای تیموری و فهیمبا حالت تمسخر به ما می خندیدند و می گفتند:حالا می بینیم تو نیمه دوم چه گلایی میخورید.می بینیم
ما می خندیدیم و می گفتیم:
-عمرا مگه ....(دروازه بان) مُرده کهما گل بخوریم
و بعد بلند بلند می خندیدیم.قرار بود تیم بازنده همه ظرف های شامرو بشوره.ما خیلی خوشحال بودیم وسر از پا نمی شناختیم.
بالاخره بازی تموم شد.با نتیجه ی2-1 به نفع بارسلونا.ما خوشحال بودیم و داد و فریاد می کردیم.طاها کم مانده بود گریه اش بگیرد.به او حق می دادم چون واقعا ما و مخصوصا من حرصشون رو در میاوردیم.من به کنار طاها رفتم،بغلش کردم و گفتم:
-بازی برد و باخت داره عزیزم،گریه نکن.انشا... دفعه ی بعد بازم ما می بریم
و بعد قهقهه ی بلندی سر دادم و در پشت بابا پناه گرفتم.طاها از عصبانیت در حال انفجار بود ولی می خواست کم نیاره و از خودش ضعفنشون نده.
اون شب،تیم بازنده،تمام ظرف ها را شستند و ما و خانمها،به آنها می خندیدیم...تمام هیکلشان خیس از آب شده بود و تمام کارهایشان مسخره بازی و خنده بود...
طناز رو دیدم که کلافه ست و انگار حوصله ش سر رفته.
-طناز برو حاضر شو می خوایم بریم بگردیم
خوشحال شد و سریع به طبقه ی بالا رفت
-بی زحمت مانتوی منم بیار
-باشه
حدود یک ربع بعد من و طناز از خونه زدیم بیرون.طاها و پویا بیرون ایستاده بودند.طاها با تعحب به ما نگاهی انداخت:
-کجا به سلامتی؟؟
با خودم فکر کردم که من به بابام جواب پس نمی دم اونوقت باید به این آقا پسر از خود راضی کهنصف سن بابا رو هم نداره،جواب پس بدم
-می ریم یه گشتی بزنیم
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب او باشم،دست طناز رو گرفتم و از آنها دور شدم.طاها بلند بلند صدایم می کرد ولی من حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم
من به گرمای بیش از حد جنوب عادت داشتم ولی طناز حسابی غر می زد و از هوای گرم شکایت میکرد
من می خندیدم و دلم به حال طاهای عزیزم می سوخت که مدام باید غرهای او را تحمل می کرد.امیدوار بودم خدا به طاها صبر زیادی عطا کند.من همیشه جنوب،مخصوصا جزیره ی کیش را دوست داشتم و با وجود غر های طناز از آن همه زیبایی لذت می بردم.اگر به خانواده ام تا این حد وابسته نبودم برای همیشه دراونجا زندگی می کردم.آرام آرام گام برمی داشتیم و از آن همه زیبایی لذت می بردیم.خانه های ویلایی بسیار شیکی در آنجا قرار داشت که وجود مناظر زیبا،جذابیت آنها را چندین برابر کرده بود.با تاکسی به هتل داریوش رفتیم تا از منظره ی آن دیدنکنیم.وقتی به آنجا رسیدیم،طناز خیلیشگفت زده شد و گفت:چه ساختمون شیکی!
-آره.خیلی قشنگه،من همشیه عاشقاینجا بودم و هر دفعه که میایم اینجا باید بهش سر بزنم.خیلی خیلی قشنگه.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .