ارسالها: 455
#21
Posted: 21 Aug 2012 22:36
چون از اعضای هتل نبودیم باید ورودی می پرداختیم.من طناز رو مهمون کردم و ورودی او را هم پرداختم.مثل همیشه با ورود به آنجا هیجانی غیر قابل توصیف سر تا پایم رو فرا گرفت.و بعد از اینکه همه جا رو از نظر گذروندیم به دریاچه رفتیم و قایقرانی کردیم.طناز هم از آن همه زیبایی به وجد آمده بود و محو طبیعت شده بود.بعد از اینکه قایقرانی تمام شد به گوشه ای از این طبیعت دنج رفتیم و نشستیم.من روی سبزه ها دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم.طناز هم به این سو و آن سو سرک می کشید و همه ش می گفت:
-پاشو الان یکی میاد
-خب بیاد.مگه چی میشه؟
-زشته
-نه عزیزم زشت نیست.مگه من چی کار می کنم؟فقط دارم آسمون رو نگاه می کنم،البته اگه شما اجازه بدی!
-اصلا پاشو بریم.هوا داره تاریک می شه
بلند شدم و مانتویم را تکاندم و گفتم:
-بیا بریم ببینم دست از سر کچل من بر می داری یا نه.
-تو که کچل نیستی.به اندازه ی من و مامانم و مامانت مو داری
خندیدم و اونو به دنبال خودم کشیدم.
وقتی به خونه رسیدیم کاملا هوا تاریک بود.پویا رو دیدم که روی پلهها نشسته بود و تا ما رو دید از جاش بلند شد و با شتاب به طرف ما اومد و با عصبانیت گفت:
-شما دو تا کجایین؟همه از دلواپسی مردن.طنین چرا موبایلتو نبرده بودی؟
طاقت این برخورد او را نداشتم و با صدایی لرزان گفتم:
-یا..یادم رفت
-دو تا دختر تا این موقع باید تنها توی خیابون باشند؟
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و به سختی گفتم:
-من هر وقت میام اینجا همینطورم،مامان و بابا می دونن نمی دونم چرا نگران شدن
با عصبانیت فریاد زد:
-تو بیجا کردی...!
با صدای فریادش قلبم ازجا کنده شد وهمانطور نگاهش کردم؛معلوم بود که حسابی نگران و کلافه ست.ولی هر چه بود،او نباید به خودش این اجازه رو می داد که سرم فریاد بکشه
کلافه بود و مدام این پا و آن پا می کرد...به سرعت از ما دور شد وبه سمتی دیگر رفت.
با طناز به داخل خونه رفتیم و با دلهره و ترس سلام کردیم.همه باخوشرویی جوابمون رو دادند و حتی یک نفر هم ازمون نپرسید تا الان کجا بودیم.تعجب کردم و همراه طناز به طبقه ی بالا رفتیم.خبری از طاها نبود وگرنه حتما او هم حسابی دعوامون می کرد
لباس هامون رو عوض کردیم و می خواستیم دوباره به طبقه پایین برگردیم که طناز گفت:
-چرا پویا اینجوری بود؟
-نمی دونم
-گفت با این کارامون همه رو نگران کردیم در حالی که حتی یک نفر هم ازمون نپرسید شما کجا بودید؟
-نمی دونم...خب به هر حال همسفر هستیم دیگه نگران می شه
اصلا دلم نمی خواست طناز از راز بین ما با خبر بشه و برای همین هماینطور جوابش رو دادم.
-من فکر کردم شاید چیزی بینتون باشه و پویا هم برای تو نگران شده.البته این رو هم بگم که فاصله سنیتون خیلی زیاده و تو نبایداجازه بدی هیچ وقت این اتفاق بیفته
-نه بابا.اگه چیزی بود همون لحظه ی اول همه رو بهت می گفتم.بعدشم اگر بر فرض محال اون منو دوست داشته باشه که من مسئولش نیستم
-منظورم اینه که نباید به خودت اجازه بدی که حسی نسبت بهش داشته باشی
با خودم فکر کردم که عشق چیزی نیست که ما بتونیم کنترلش کنیم وعشقمون رو خودمون انتخاب کنیم و عشق احساسیه که بدون اینکه ما توش دخالتی داشته باشیم،به سراغمون میاد و کم کم تمام وجودمون رو فرا می گیره و...
-حالا جدی اگه چیزی بود به من می گفتی؟؟
-خب اگر بود،آره...چون تو بهترین دوستمی
طناز واقعا بهترین دوستم بود ولی من عادت نداشتم اسرارم رو با کسی جز مادرم در میون بذارم
به طبقه ی پایین رفتیم.و به کمک مادر ها پرداختیم.در پذیرایی سرکی کشیدم همه بودند بغیر از پویا.خیلی نگران شدم ولی از کسی چیزی نپرسیدم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#22
Posted: 21 Aug 2012 22:39
لحظه ها و ثانیه ها برایم نفس گیر شده بودند چون از عشقم خبر نداشتم.نمی دونستم کجاست و چه کار می کند.ای کاش زودتر به خانه اومده بودم تا او هم نگران نمی شد و از خانه بیرون نمی رفت.هر وقت ازم دور بود،می فهمیدم که چقدر دوستش دارم و دلم می خواست زود تر برگردم و در کنارش باشم.
به هر جا که نگاه می کردم او را میدیدم.حتی وقتی در محوطه هتل به آسمان خیره شده بودم،پویا رو میدیدم و فقط به خاطر او بود که راضی شده بودم با طناز به خونهبرگردم وگرنه معلوم نبود ساعت چند به خونه می رسیدیم.
ساعت از 12 گذشته بود و حدود 4 ساعت بود که از پویا خبری نداشتم.طاها هم به خانه برگشته بود ولی خبری از پویا نبود.خیلی نگران بودم ولی بقیه هیچ حرفی از او نمی زدند و ابراز نگرانی نمی کردند حتی مادرش.همه به نحوی مشغول بودند و صحبت می کردند.طناز هم خیلی خسته بود و بهطبقه ی بالا رفته بود تا بخوابد.دلممثل سیر و سرکه می جوشید و قلبم دیوانه بار خودش رو به سینه می کوبید.ناگهان فکری به ذهنمرسید،رفتم سراغ گوشیم و دیدم 10 تماس بی پاسخ داره که همشون از طرف پویاست.به گوشیش زنگ زدم ولی خاموش بود.از نگرانی دست و پام بی حس شده بود و مدتی دیگر به انتظار نشستم ولی فایده نداشت.ساعت نزدیک 1 بامدادبود و من همچنان در بی خبری در آن خانه دست و پا می زدم.تصمیم گرفتم بدون این که توجه کسی رو جلب کنم از خونه بیرون برم.لباسمزیاد مناسب نبود ولی پوشیده بود.خوشبختانه عملیات با موفقیت انجام شد و کسی متوجه خروج من نشد.مضطرب بودم و کمی هم ترسیده بودم،از تصور اینکه بلایی سرش اومده باشه واهمه داشتم. در این صورت هرگز خودم رو نمی بخشیدم.اولین جایی که سر زدم لب دریا بود ولی خبری از او نبود.همانطور پیش رفتم و حدود صدمتر شاید هم بیشتر راه رفتم و در همین حین محوطه و کنار ساحل روهم نگاه می کردم.اشک هایم سرازیر شدند و حالا با صدای بلند می گریستم و بلند بلند می گفتم:
-همه ش تقصیر من بود،خواهش می کنم منو ببخش،خواهش می کنم.خدایا خودت بهش کمک کن،یه وقت بلایی سرش نیومده باشه
و از این فکر که بلایی سرش اومده باشه به شدت گریه ام افزوده شد و هق هق می کردم.
تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت آزارش ندم.لحظات خیلی طاقت فرسا و سخت می گذشت.در ناحیه پا درد عمیقی احساس کردم...به پاهایم نگاهی انداختم.وای خدای من...انقدر نگران بودم و هول شده بودم که اصلا فراموش کرده بودم کفش پام کنم.
از شدت عصبانیت به خودم و پویا لعنت فرستادم ولی بلافاصله حرفم رو پس گرفتم و پشیمون شدم که به پویا لعنت فرستادم.همه ش تقصیر من بود که این اتفاقات افتاده بود؛انصاف نبود که به او هم لعنت بفرستم...
مثل مرده ی متحرکی شده بودم که مدام به این سو و آن سو می رفتم و همه جا رو نگاه می کردم تاشاید نشانی از او پیدا کنم.دلم حسابی شور افتاده بود.در عمرم هیچ وقت تا این اندازه نگران نشده بودم.نگاهی به پشت سرم انداختم.وحشت کردم...
خیلی از خونه دور شده بودم.در این موقع از شب خیلی خطرناک بود.اگرپویا به خانه برگشته بود چی؟
نمی دونستم برگردم یا نه.در یک لحظه تصمیمم رو گرفتم و برگشتم.با خودم فکر کردم که اگه خونه بود که هیچی،منم مثلا کنار دریا بودم وگرنه به همه خبر می دم تا با هم دنبالش بگردیم
خیلی طول کشید تا نزدیک خونه رسیدم.حتی نفهمیده بودم کی اون همه مسافت رو طی کرده م...یک بار دیگه کنار دریا رو نگاهی انداختم،می خواستم برگردم که احساس کردم سایه ای به چشمم خورد.جلو رفتم و....
وای...خدای من پویا....پویا بود...اگر اون دفعه یه کم دیگه جلو رفته بودم،حتما می دیدمش
دلم می خواست خفه اش کنم.ولی نه...دلم نمیومد
جلو رفتم و صداش کردم و با ناراحتی زایدالوصفی پرسیدم:
-کجا بودی؟؟
اشک در چشمام حلقه زده بود و کم مانده بود سرازیر شوند
بی رمق بود و با همان حالت جوابم رو داد:
-مگه برات فرقی هم می کنه؟؟
-اگه فرقی نداشت نمی پرسیدم
-همین اطراف بودم
اعصابم به شدت تحریک شده بود،سرش فریاد کشیدم:
-تو خیلی خود خواهی،خیلی مغروری،اصلا به فکر هیچکس نیستی،نمی گی مامانت نگرانت میشه؟اصلا تو....
همین طور با هق هق و صدای تقریبا بلند حرف می زدم و او در سکوت به حرفهایم گوش سپرده بود و چیزی نمی گفت.
-من از بس نگران بودم تا دم ساحل اومدم دنبالت انقدر نگران شدم که دیگه ترس برام مفهومینداشت.ولی هر جا رو نگاه می کردم تو نبودی.
***
حتی نگرانی در مورد او هم شیرین بود.هر چند اونوقت ها اصلا طاقت نداشتم ولی الان با افسوس از آن روز ها یاد می کنم.
اون شب هم شب خیلی خوب و خاطره انگیزی بود که در ذهن شلوغ من حک شده بود و هیچ وقت پاک نخواهد شد.چون خیلی سعی کردم همه خاطراتم رو از یاد ببرم ولی کاری محال بود و هیچ وقت امکان پذیر نبود
***
پویا-کی گفت تو بیای دنبالم؟
هق هق می کردم و جواب می دادم:
-خوب معلومه،همه
-کدوم همه،یعنی کس دیگه ای بجزتو نبود توی این موقع شب بیاد دنبالم؟
سرم رو به زیر انداختم و گفتم:
-خودم بدون اینکه به کسی بگم اومدم.
-متوجه شده بودم چون من به همه گفته بودم دارم می رم بیرون و شاید دیر برگردم
-پس چرا کسی چیزی به من نگفت؟
-مگه تو پرسیدی؟
خجالت کشیدم:
-نه.
راست می گفت باید از یه نفر می پرسیدم.از کارهای خودم کلافه بودم و از پویا خجالت می کشیدم
خندید و گفت:
-حالا چرا پا برهنه اومدی؟
خجالت کشیدم و گفتم:
-هوس کرده بودم یکم پابرهنه راه برم.
به شدت به خنده افتاد.معلوم بود که حسابی خراب کردم.همه ش جوابهای بی سرو ته می دادم
-بهتر بود خبر می دادی تا یه وقت نگرانت نشن و با پای برهنه راه بیفتن
خندیدم و گفتم:
-اونقدر مشغول تعریف بودن که اصلا متوجه خروج من نشدن
دستم را گرفت و به طرف ساحل رفتیم.روی همان تخته سنگ همیشگی نشستیم.پویا،سرش رو روی شونه هام گذاشت.تمام بدنممسخ شد ولی هیچ حرکت نکردم.
حس می کردم بدنم مال خودم نیست چون هیچ کنترلی روی لرزش آن نداشتم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#23
Posted: 21 Aug 2012 22:55
قسمت ششم
پویا با لحن محزونی گفت:
-من رو می بخشی؟
قلبم به شدت خودش رو به سینه می کوبید.از اینکه پویا صدایش را بشنود خجالت می کشیدم
-مگه تو چه کار کردی که ببخشمت؟
-جلوی طناز سرت فریاد کشیدم شاید باورت نشه ،دست خودم نبود.فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده بودم،خیلی نگرانت بودم و وقتی به گوشیت زنگ می زدم و تو برنمیداشتی دلم می خواست بمیرم ولی وقتی اومدم تو اتاقت متوجه شدم اصلا گوشیتو نبردی.
کاملا احساس او را درک می کردم.چون خودم هم تا چند لحظه ی پیش همین احساس رو داشتم.
همانطور که حرف می زد گریه می کرد.قلبم برای لحظه ای از کار افتادو فشرده شد.اشک هایش روی دستممی ریخت و با هر اشک او احساس می کردم علائم حیاتی رو از دست می دم و دیگه قادر به زندگی نیستم.نفس کشیدن برایم سخت شده بود...
-چرا گریه می کنی؟
-دلم گرفته.
-از دست من ناراحتی؟
-نه.از دست خودم ناراحتم
-ببخش می دونم که همه ش تقصیر من بود.من وقتی محو طبیعت می شم دیگه زمانو فراموش می کنم.اوایل خانواده م هم با این موضوع مشکل داشتن ولی کم کم عادت کردن.من اگه می دونستم تو تا این حد نگران می شی هیچ وقت این کار رو نمی کردم
-دیگه حرفشو نزن.
بلند شد و من رو هم بلند کرد و گفت:
-دلم می خواد قدم بزنیم
از همان مسیری که من تا لحظاتی قبل تنها و با گریه بدنبال عشق زندگیم می گشتم حرکت کردیم.ولی این دفعه توام با ارامش و در کنار محبوبم گام بر می داشتم.هیچ گاه فکر نمی کردم تا این حد از نبود او نگران شوم و امشب به میزان علاقه ام به او پی برده بودم.در سکوت گام برمی داشتیم.گاهی چنان با عشق برمی گشتم و او را می نگریسم که متعجب می شد.ایناحساسی بود که به هیچ عنوان نمی توانستیم آن رو کتمان کنیم.آنقدر پیش رفته بودیم که دیگر خانه دیده نمی شد.دیگه از صخره های کنار دریا خبری نبود.آرام به کنار دریا رفتیم و روی ماسه های آنقدم می گذاشتیم.پویا صندل هایش رو به من سپرده بود و خودش با پاهای برهنه راه می رفت.
دیگه داشت دیر می شد و باید بر می گشتیم.از اینکه دوباره باید طوری رفتار می کردم تا کسی از راز درونم با خبر نشود،دلم گرفت.ولی چاره ای جز این نبود...
***
چقدر اون شب واسم لذت بخش بود.بیشتر از هر موقعی احساس می کردم که پویا می تونه تکیه گاه استواری برام باشه و البته اگر این جریانات پیش نمیومد،حتما این اتفاقمی افتاد
آه...افسوس
از خونه بیرون زدم و دوباره به همان پارک رفتم و روی چمن ها نشستم و به آینده ی نامعلومم فکر کردم ولی وقتی به نتیجه ای نرسیدم،ترجیح دادم باز هم به گذشته فکر کنم
***
به خانه رسیدیم.بجای اینکه هر دو خوابالود باشیم،سرحال بودیم.
به محض ورودمون همه سر بلند کردند.بابا متعجب شد:
-اِ...طنین بابا؟؟تو کی از خونه رفتی بیرون؟
لبخندی زدم و آرام و شمرده گفتم:
-شما انقدر سرگرم شوخی و خنده بودید که متوجه خروج من نشدید
مامان گفت:
-پس من چرا نفهمیدم؟
پویا در این فاصله به طبقه ی بالا رفته بود.
لبخندی زدم و سعی کردم ارامش خودم رو حفظ کنم:
-حالا که اتفافی نیفتاده.دلم گرفته بود رفتم لب دریا
بابا باز هم شوخی رو شروع کرد:
-من نمی دونم چرا این طنین از دریا سیر نمی شه.فکر کنم آخرشم باید به دریا شوهرش بدیم
از خجالت سرم رو به زیر انداختم.همه می خندیدند و من احساسکردم تنم خیس از عرق شده.لبخندی زدم و به طبقه ی بالا رفتم و لباسهایم رو عوض کردم.وقتی از اتاق خارج شدم برای چند لحظه نگاهم در نگاه پویا گره خورد.لبخندی زدم و سریع نگاهم رو گرفتم و به طبقه ی پایین رفتم.حتی مهلت ندادم تا پاسخ لبخندم رو بدهد...نمی دونم چرا گاهی انقدر از او خجالت می کشیدم.شاید به خاطر فاصله سنی زیادمون بود.طناز حق داشت.فاصله سنیمون زیاد بود و نباید به خودم اجازه می دادم که احساسی نسبت به اون داشته باشم ولی...ولی عشق که دست خودمون نبود...وگرنه شاید هیچ وقت او را انتخاب نمی کردم.چون میدونستم اگر علاقه ی ما به ازدواج می کشید،حتما بابا مخالفت می کرد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#24
Posted: 21 Aug 2012 22:57
به طبقه ی پایین رفتم.آقای فهیم و بابا دست از شوخی و مزاح بر نمی داشتند و مدام در حال خنده بودند.
طناز بیدار شده بود و در جمع پرشور آنها نشسته بود.
در گوشم زمزمه کرد:
-خوابت نمیاد؟
-چرا خیلی خسته ام
-منم خوابم میاد.پاشو بریم
باشه گفتم و بلند شدم و او هم به دنبالم اومد.به همه شب بخیر گفتیم به طبقه ی بالا رفتیم.پویا تازه داشت به طبقه ی پایین میومد و با دیدن ما پرسید:
-کجا می رید؟؟
طناز به جای من گفت:
-هم من هم طنین،خیلی خسته ایم می ریم که بخوابیم.
لبخندی زیبایی زد و با گفتن شب بخیر از ما جدا شد.
-ولی من فکر می کنم این یه چیزیش هست...انگار نه انگار که سرت داد کشیده و اونطوری
باهات حرف زده
-بی خیال بابا...بیا بریم بخوابیم که حسابی خسته م
شاید اگر او می دانست چه اتفاقاتی افتاده،انقدر از لبخند او متعجب نمی شد.
رخت خوابمان رو روی زمین انداختیم و بعد از اینکه کمی حرف زدیم،خوابمان برد
اون شب هم چیزی به طناز نگفتم ودوست داشتم هیچ وقت حرفی بهش نزنم.البته خودش متوجه یه چیزایی شده بود ولی به روم نمیاورد.
دلم برای او هم تنگ شده بود...
اشک به چشمانم هجوم آورد و باعثشد به هق هق بیفتم
رهگذران با تعجب به من نگاه می کردند و دلسوزی در نگاهشان موج می زد
مثل دیوانه ها شده بودم و در حالی که از حرص چمن ها ی اطرافم رو میکندم،سرم رو بالا و پایین می بردم و مدام می گفتم:چرا؟؟اخه چرا باید این بلا سر من میومد؟؟چرا...
خوشبختانه کسی زبانم رو متوجه نمی شد وگرنه حسابی آبروم می رفت
یکی از رهگذران که خانم جوانی بود،نزدیک شد:
May I help you??
)می تونم کمکتون کنم؟؟)
با محبت به او نگاه کردم و در دلم گفتم:نه هیچ کس جز خدا نمی تونه کمکم کنه
از او تشکر کردم.لبخند رضایتی زد ومرا ترک کرد.روی چمن ها دراز کشیدم و آرام پلکهایم رو روی هم گذاشتم و به فکر فرو رفتم...
***
بعد از اینکه از خواب بیدار شدم به طبقه ی پایین رفتم و مامان ها رو در حال آماده کردن صبحانه دیدم.به آنها کمک کردم.بچه ها هم به طبقه ی پایین آمدند.در کنار اعضای خانواده صبحانه صرف شد.بابا و آقای فهیم،سربه سر هم می گذاشتند و همه را به خنده دعوت میکردند.بعد از اینکه وسایل صبحانه راجمع کردیم،تصمیم گرفتیم به یک مکان تفریحی برویم تا کمی به تفریح بپردازیم.
آن روز،روز خیلی خوبی بود و به همه ی اعضای خانواده به نوعی خوش گذشت.
بعد از اینکه از تفریح برگشتیم،تصمیم گرفتیم به مرکز خرید برویم و کمی خرید کنیم.
طناز،چند دست مانتو خرید و هر کدام را با شال خوش رنگی ست کرد.من هم با او به فروشگاه ها می رفتم ولی تصمیم گرفتم همه ی پولم رو برای خرید شکلات خرج کنم.
من از بچگی علاقه ی وافری به شکلات داشتم.و در سفرهای مختلف همیشه انواع شکلات را می خریدم.فروشگاه بزرگی از انواع مارک های شکلات در آنجا بود وقتی به آنجا وارد شدم،خیلی هیجان زده شدم و به اندازه ی یک ساک بزرگ خرید کردم. با اینکه مقدار زیادی پول با خود آورده بودم ولی مجبور شدم مقدار زیادی رو از عابر بانک خود خارج کنم.خیلی هیجانزده بودم.در تمام این لحظات پویا هم در کنارم بود و تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت و در تمام مدت لبخندی بر لب داشت که از نظر من جذابیتش را چندین برابر می کرد.هر از چند گاهی هم نگاه عاشقش را به چشمانم می دوخت و من را ذوب می کرد.در فروشگاه شکلات،او هم مقداری شکلات خرید.طاها و طناز هم به امید من چیزی نخریدند.ولی از لحظه ای که از فروشگاه خارج شدیم،به آنها گفتم به امید شکلات های من نباشید چون به هیچ کدومتون یه ذره ش هم نمی دم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#25
Posted: 21 Aug 2012 22:59
و بعد خندیدم و دوان دوان از آنها دورشدم و نزد مامان و بابا رفتم که می خواستند سوغاتی بخرند.وقتی بچه ها نزدیک شدند،دیدم کیسه ای دردست دارند.به طناز اشاره ای کردم وبا چشم و ابرو از او برسیدم:
-این چیه؟
گوشه چشمی نازک کرد و با ناز گفت:
-شکلات
-خوب کاری کردین خریدین،چون قصدخیرات شکلات هام رو نداشتم.
-من با خودم گفتم این دختره که اینقدر گامبو نیست و حتما برای بقیه هم خریده.
-نه عزیزم،من همیشه همین طوری بودم؛می پرسیدی بهت می گفتم.
بعد هر دو خندیدیم و گفتم:
-حالا چون تویی یه کم بهت می دم.سعی می کنم زیاد خواهر شوهرگیری نکنم.
خندید و بوسه ای بر گونه ام گذاشت.
-می دونستی که خیلی پررویی؟
-آره.اینکه چیز تازه ای نیست،همه بهم می گن.
خندیدیم و به اتفاق همه ی دوستان به طرف خونه راهی شدیم.
همه ی جوان ها در اتاق طاها و پویابودیم.
پویا رو به من گفت:
-اصلا بهت نمی خوره انقدر شکمو باشی!
-چطور؟
-چرا انقدر شکلات خریدی؟
-وای....عاشقشم....تازه اینا همه خوراک یه هفته است نه بیشتر
پویا و طناز با دهان باز از تعجب به من نگاه می کردند.طاها گفت:
-این طوری نگاش نکنید،شکمو تر از این حرفاست.فقط من نمی دونم چرا انقدر لاغر مردنیه و پوستش انقدر صافه
-داداش جان من نمی دونم تو ازم تعریف نکنی کی می خواد این کار روبکنه؟
طناز گفت:
-طنین جان راست می گه دیگه
-خواهشا این هندونه ها رو کمکم بلند کنید که خیلی سنگینن
پویا گفت:
-پاشو یه کم از شکلات ها رو بیارتا بخوریم
-عمرا!
قیافه حق به جانبی گرفتم و ادامه دادم:
همونطور که قبلا به استحظار رسوندم،من اصلا قصد خیرات شکلاتام رو ندارم.
-ولی اونا خیلی زیادن،فکر نمی کنم بتونی همه رو بخوری
-میای شرط بندی؟
-آره
-من شرط می بندم تا آخر همین هفته که 5 روز دیگه ست همه ی این ها رو می خورم
-اگر این کار رو کردی من قول می دم،یک چهارم حساب بانکیم و به حساب تو منتقل کنم.قبوله؟؟
-قبول
***
یادم میاد که از همان روز عزمم رو جزم کردم تا بتونم همه ی شکلاتها رو بخورم.خیلی خیلی زیاد بودند وگاهی اوقات فکر می کردم نمی تونم شرط بندی رو برنده شم
ولی در آخر هم من برنده شدم و شرط رو بردم...وای که چقدر لذت بخش بود...
***
آن شب باز هم به اتفاق هم به لب دریا رفتیم.شاد و خوشحال بودیم و تمام مدت سر به سر هم می گذاشتیم و می خندیدیم.
من و پویا با هم دست به یکی کردیم تا طاها رو به دریا بندازیم.من حواس طاها رو با حرف زدنم پرت کردم و پویا هم از پشت سر او را به داخل دریا پرتاب کرد.طاها چنان فریادی زد که من همترسیدم.و بعد همه ی ما با صدای بلند خندیدیم و طاها رو که دست و پامی زد نجات دادیم.خیلی عصبانی بودو همه را تهدید کرد ولی ما می خندیدیم و همین باعث می شد که اوبیشتر عصبانی شود.
دست آخر به خانه رفت تا به قول خودش استراحت کند.چند دقیقه بعد ازاینکه طاها رفت،طناز هم روانه ی خانه شد و گفت:
-من دیگه می رم بخوابم،طنین میای؟
-آره عزیزم.
می خواستم بلند شوم که پویا دستم را گرفت و با نگاه از من خواست تا بمانم.خوشبختانه طناز این ها رو ندید و من ادامه دادم:
-آره عزیزم،چند دقیقه دیگه میام
-باشه.ولی من می خوام بخوابم
-پس روی تخت بخواب،من هم میامپیشت
باشه گفت و رفت.
من و پویا چند لحظه ای را در سکوت گذروندیم .خیره نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:از حالا باید بگم شرط بندی رو باختی
دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
-تو اون همه شکلات رو نمی تونی بخوری عزیزم،اگه خواستی می تونی چندتاشونو بذاری تو ساک من،بعدا بهت برشون می گردونم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#26
Posted: 21 Aug 2012 23:02
نه خیرم.من هیچ وقت کم نمیارم که بخوام از این کارا بکنم
و بعد بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن.چند لحظه ی بعد او هم در کنارم قرار گرفت.باز هم خیلی از خانه دور شدیم.روی نیمکتی نشستیم و به دریا که در شب هم خودنمایی می کرد خیره شدیم.
هر دو سرشار از شور جوانی و عشق بودیم.دیگر نمی توانستیم احساسمون رو از همدیگر پنهان کنیم و هر لحظه و هر ثانیه به یکدیگر ابراز عشق می کردیم.لحظه های در کنار هم بودن بسیار زود می گذشت.وقتی در کنار خانواده بودیم،سعی می کردیم با یکدیگر کمتر برخورد داشته باشیم تا مبادا کسی از رازمان خبر دار شود.
***
چقدر این تظاهر ها برایمان سخت بود.ولی چاره ای نداشتیم.
سرم دوران می کرد و احساس کردم ممکنه هر لحظه بالا بیارم.یادم افتاد که اصلا نهار نخورده بودم و خیلی گرسنه بودم.به رستوران هتل رفتم و غذای ساده ای خوردم.خیلی هوس قرمه سبزی کرده بودم.هر چند،گاهی خودم می پختم ولی قرمهسبزی های مامانم چیز دیگه ای بود.همانطور که غذا می خوردم،پرنده ی خیالم پرواز کرد و به گذشته ها پر کشید...
***
ساعت 2 ظهر بود که با صدای ضربه هایی که به در می خورد،بیدار شدم.شالم رو روی سرم انداختم و به سمت در رفتم.پویا پشت در بود
-بله؟کاری داشتی؟
-خیلی می خوابی.حوصله ام سر رفت
-خوب برو پیش طاها
-هیچکس بغیر از من و تو توی خونه نیست
دلم ریخت و دلشوره گرفتم. با نگرانی گفتم:
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه ما رو تنها گذاشتند و رفتن خوش گذرونی
-من که هنوز خوابم میاد
-عزیزم،خبری از خواب نیست چون من نمی ذارم بخوابی می دونی چند ساعته که خوابیدی؟
-ولی هنوز خوابم میاد
دستم رو گرفت و من رو از اتاق خارج کرد و گفت:
-می خوایم بریم بیرون بگردیم
-کجا ؟
-تو که بهتر از من اینجا رومی شناسی،هر جا که تو بگی میام
-پس لااقل اجازه بده لباس مناسب تن کنم
-آخه می ترسم بخوابی
-نه .قول می دم که نخوابم
و بعد با سرعت به اتاقم رفتم.با صدای بلند گفت:
-تا 3 می شمرم،اگه نیومدی،من میام
و بعد شروع کرد:
-یک...1.25....1.5....
من با عجله لباس هایم رو به تن کردم و از اتاق خارج شدم.
-متوجه نشدی کجا رفتن؟
-نه.موبایل هر کدوم رو می گیرم یا در دسترس نیست یا خاموشه
-عجب نامردایی...ما رو بیدار نکردن
-بهتر.خودمون می ریم حالشو می بریم
خندیدیم و راه افتادیم.
-نمی تونم تصمیم بگیرم کجا ببرمت
-فرقی نمی کنه.فقط تو خونه نباشیم که حوصله مون سر می ره
-دوست داری بریم حریره؟
-آره خیلی تعریفش رو شنیدم
تاکسی گرفتیم و به راه افتادیم.راننده ی تاکسی خیلی فوضول بود و رو به پویا گفت:
-خانم قشنگی دارید،انشاءا... به پای هم پیر شید.
-خیلی ممنون شما لطف دارید
من عصبانی بودم،چون اون راننده خیلی پررو بود و با گستاخی در مورد چهره ی من اظهار نظر کرده بود و پویا هم هیچ اعتراضی نکرده بود.شاید به این خاطر که او پنداشته بود ما همسر هستیم،پویا هیچ اعتراضی نکرده بود.
در همین افکار بودم که پویا گفت:
-خانمی نمی خوای پیاده شی؟
پویا کرایه رو حساب کرد و به راه افتادیم.خیلی شلوغ بود و باید در صف می ایستادیم.
خیلی طول کشید تا نوبتمون شه وهر دو کلافه بودیم.
بالاخره نوبتمان شد.
درون شهرک خیلی قشنگ بود و پویا از این همه زیبایی به وجد آمده بود.در قایق نشسته بودیم.من با اینکه قبلا به آنجا آمده بودم ولی باز هم با دقت همه جا رو از زیر نظر می گذراندم و هیجان زده می شدم.پویا با دقت همه جا رو براندازمی کرد.
دیدن فسیل لاک پشتی که در سقف بود،خیلی برامون جالب بود و با دقت به آن نگاه می کردیم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#27
Posted: 21 Aug 2012 23:05
من با اینکه قبلا بار ها آن را دیده بودم ولی باز هم برام لذت بخش بود و به دقت به آن نگاه می کردم و به حرف های راهنما گوش می سپردم.
بعد از اینکه بازدیدمان تمام شد،کمی در محوطه قدم زدیم و مقداری خوراکی خوردیم و راه خانه رودر پیش گرفتیم
وقتی به خانه رسیدیم،ساعت 7 غروب بود ولی خبری از خانواده نبود.
-نکنه ما رو گذاشتن و رفتن تهران
پویا-خدا کنه
خندیدیم و برای تعویض لباس به اتاق هایمان رفتیم.
تقه ای به در خورد و پویا به داخل امد
-چیزی شده؟
روی تخت نشست و گفت:
-مگه باید چیزی شده باشه که منبیام تو اتاقت
روی تخت کنارش نشستم و گفتم:
-خوب تا حالا سابقه نداشته
-چون طناز هم اینجا بوده و من نمیخواستم مزاحم باشم
-چیزی می خوری بیارم؟
-نه ممنون.میای بریم بیرون؟
-ولی ما الان از بیرون اومدیم
-آره ولی نمی تونیم همین طور بشینیم و همدیگرو نگاه کنیم که
-میای بازی؟
با تعجب گفت:
-حتما خاله بازی؟
خندیدم و گفتم:
-آره.تو بابا باش من هم دخترت ...
نذاشت ادامه بدم و با اخم گفت:
-نخیر لازم نکرده تو دخترم باشی
کمی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم.
-به هم دیگه نگاه می کنیم،هر کیخندید بازنده ست.باشه؟
-ok!
و بعد به هم خیره شدیم...
از پیشنهادی که داده بودم،پشیمون بودم،چون طاقت نگاه خیره اش را نداشتم.
گرمم شده بود و گر رفته بودم...حس می کردم زیر نگاهش نابود می شوم...
من همیشه عاشق این بازی بودم وبا همه بازی می کردم و همیشه هم من برنده بودم...
لحظه ای بعد در آغوشش فرو رفتم واحساس آرامش عجیبی کردم...گونه ام را چندین بار بوسید و مرا به خودش فشرد.
تمام وجودم داغ شده بود و گر گرفته بودم...
-پویا؟؟....خواهش می کنم...
دستانش را کمی شل کرد و رهایم کرد...
با صدای دو رگه ای گفت:
-اصلا...اصلا دست خودم نبود...ببخش
به سرعت از اتاق بیرون رفت و مرا تنها گذاشت...یک بار دیگر تمام اتفاقاتی که افتاده بود را در ذهنم مرور کردم...اصلا باورم نمی شد...
آنقدر دوستش داشتم که دلم نمی خواست در رفتارم با او تغییری ایجاد شود.از اتاق بیرون رفتم تا در کنارش باشم و از وجودش آرامش بگیرم...
هرچقدر اتاقها را گشتم،اثری از او ندیدم...از خانه بیرون رفتم و به سمت دریا رفتم...
روی تخته سنگ نشسته بود...شانه هایش افتاده شده بودند و حس کردم خیلی ناراحتِ...
آرام کنارش نشستم و دستش را در دستم فشردم...دست همیشه گرمش،گرمتر شد و وجودم را به آتش کشید...
به چشمانم خیره شد و گفت:
-من واقعا متاسفم
چیزی نگفتمو به دریا خیره شدم...
او هم رد نگاهم را دنبال کرد و بعد از چند لحظه غمی بی نهایت در نگاهش موج زد...
-چیزی شده پویا؟؟چرا انقدر ناراحتی؟؟
با صدایی بغزآلود گفت:
-یاد یکی از تلخ ترین خاطرات زندگیم افتادم
***
این خاطره غم انگیز باعث شد تا دلیل غم چشمهای مادرش رو متوجه بشم...یادمه وقتی واسم تعریف می کرد هر دو به شدت گریه می کردیم...البته من از گریه او گریه می کردم چون طاقت اشک های سوزناکش رو نداشتم
توی فکر بودم که گارسونی به طرفم اومد و گفت که رستوران تعطیله و باید اونجا رو ترک کنم.من هم تشکر کردم و به سمت اتاقمرفتم و روی تخت دراز کشیدم...
***
-اگر دوست داری می تونی برام تعریف کنی...گوش می دم
گوشی موبایلش زنگ زد:
-سلام رفیق
-.............
-ممنون.شما کجایید؟
-.............
-آره.طنین اینجاست
-.............
-باشه خداحافظ
و بعد گوشی رو به سمتم گرفت.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#28
Posted: 21 Aug 2012 23:08
-سلام داداش
-سلام قربونت برم.خوبی؟
-ممنون.چرا انقدر سرحالی؟
-از اینکه من سرحالم،ناراحتی؟
-نه عزیزم.مگه ما بخیلیم؟
-خب،کجایید؟
-جلوی خونه روی نیمکت نشستیم
-شما کجایید؟
-پاساژ.مگه این خانم ها رضایت می دن؟!
-پس چرا ما رو نبردین؟
-مامان گفت بچه ام خیلی خسته ست،از خرید هم خوشش نمیاد،بذاریدبخوابه.ما هم قبول کردیم.پویا خان هم که خواب بود،دلمون نیومد بیدارش کنیم.
-کی میاید؟
-نمی دونم.هر وقت خانمها رضایت دادن میایم.راستی یه خبر خوب برات دارم.
-چی؟
-با مامان راجع به طناز صحبت کردم
با خوشحالی گفتم:
-راست می گی؟یعنی می شه من ازدستت خلاص شم
پویا با تعجب نگاه می کرد و معلوم بود که از حرف هام سر در نمیاره
-ای نامرد.یعنی انقدر لحظه شماریمی کنی که از دستم خلاص شی؟
-آره.خیلی منتظر بودم تا زودتر این خبر رو بشنوم
-خیلی خوب میام خونه با هم حرف می زنیم.خرجم زیاد می شه.فعلا خداحافظ
-خداحافظ
بعد از قطع مکالمه با خوشحالی دستانم رو بهم کوبیدم و گفتم:
-آخجون...راحت می شم
-می تونم بپرسم چی شده؟
-طاها با مامانم راجع به طناز صحبت کرده
-خوب چرا تو به آرزوت رسیدی؟
-چون دارم از دستش خلاص می شم
خندید و گفت:
-مگه خیلی اذیتت می کنه؟
-آره.خیلی گیر می ده
-خوب این به خاطر اینه که خیلی دوستت داره و روت تعصب داره
-نخیر.می خواد با این کاراش من رو دق مرگ کنه
-اگر من هم همچین خواهری داشتم حتما روش تعصب داشتم
دوباره چشمانش رنگ غم گرفت و بعد اشکانش سرازیر شدند.خیلی تعجب کردم.سرش رو بین دستانش گرفت و با صدای بلند گریه کرد.خیلی ناراحت شدم و نتوانستم تحمل کنم و من هم پا به پای او اشک ریختم.
***
او اشک می ریخت...غافل از اینکه هر دونه از اشکش حکم نابودی من رو داره.اون روز خیلی داغون شدم ولی نمی تونستم کاری بکنم و تنها کاری که برای آرام کردم خودم می تونستم انجام بدم این بود که پا به پای او گریه کنم
از یادآوری گریه او سیلی از اشک به چشمانم دوید و با صدای بلند گریه کردم
خدای من...
آخه چرا پویا باید بر می گشت تا با دیدنش دوباره به یاد اون خاطرات لعنتی بیفتم...
4 ساله بودم،مثل همیشه داشتم باماشینام بازی می کردم.مامانم که تازگی ها خیلی چاق شده بود اومد وگفت:دوست داری یه آبجی کوچولو داشته باشی که باهاش بازی کنی؟من که هیجان زده بودم،خوشحال شدم و گفتم:خیلی دوست دارم.اون هم گفت:به زودی برام یه خواهر کوچولو میاره تا با من بازی کنه.
خیلی خوشحال بودم.با اینکه فقط 4سالم بود ولی حساب روزها رو داشتم و شب و روز انتظار خواهرم رو می کشیدم.که بالاخره یه روز که خیلی خوشحال بودم و داشتم بازی می کردم،صدای وحشتناکی رو شنیدم و به طرف آشپزخونه دویدم.مامانم رو روی زمین دیدم و وحشتزده شدم و به خونه ی همسایمون که بهش خاله می گفتم،رفتم و بهش گفتم:مامانم مُرده.خاله م هول کرد و سریع اومد خونمون و بعد مامانم رو برد بیمارستان و من رو هم به یکی دیگه از همسایه هامون سپرد.اونا بهم گفتند که مامانم رفته تا واسم نی نی بیاره.من خیلی خوشحال بودم و نبود مامان و بابا رو احساسنمی کردم و فقط انتظار خواهر کوچولوم رو می کشیدم.بالاخره مامانم اومد.خیلی بی حال بود.خواهرم دست بابام بود.من خیلی اونو دوست داشتم و خیلی اصرار می کردم تا او را به من بسپرند ولی اونها قبول نمی کردند.من فکر می کردم او عروسکی کوچک و زیباست که مامانم از بیمارستان آورده تا من باهاش بازی کنم.
پونه خیلی زود خودش رو در دل همه وبخصوص من،جا کرد.من خیلی با او بازی می کردم و هیچ وقت ذره ای به او حسادت نکردم.او روز به روز بزرگتر و خوشگل تر می شد و من نسبت به او تعصب زیادی داشتم.
پونه 14 سالش بود و من18 ساله بودم که تصمیم گرفتیم برای تعطیلات تابستان به شمال سفر کنیم.لب دریا بودیم.پونه تازه شنا کردن رو یاد گرفته بود و اصرارداشت به دریا بره و شنا کنه.بالاخره بابا اجازه شنا رو صادر کرد ولی من مخالفت کردم و می گفتم:پونه نباید جلوی این همه آدم شنا کنه.بابا از تعصب من می خندید و می گفت:حالا شما این دفعه رو اجازه بده.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#29
Posted: 21 Aug 2012 23:11
بابا با شوخی هاش من رو رازی کرد و پونه به دریا رفت.خیلی قشنگ شنا می کرد.
تازه زیرآبی زدن رو یاد گرفته بود و داشت تمرین می کرد.وقتی زیرآبی رفت دیگه نیومد بالا.هر چقدر منتظر موندیم نیومد.ما اصلا فکر نمی کردیم که اتفاقی افتاده باشه که....
بالاخره اومد روی آب ولی....
ولی جنازه اش اومد.
او هق هق می کرد و اون لحظات رو برام تعریف می کرد.سکوت کرده بودم تا راحت تر حرف بزند.
-بعد از مرگ پونه،من ضربه ی روحی مهلکی خوردم.مراسم خاک سپاریش خیلی با شکوه برگزار شد.من بعد از 1 سال و نیم، با اصرار مامان و بابا،مشکی رو از تندر آوردم.ولی حس خیلی بدی داشتم.هر روز سر مزارش می رفتم و باهاش درد و دل می کردم.هنوز هم هر وقت تهران باشم،هر روز به دیدنش می رم.سالگرد تولدش رو هر طور باشه خودم رو می رسونم بهشت زهرا.
گاهی اوقات به خوابم میاد و کلی با هم حرف می زنیم.
به چشمانم که خیس از اشک بود خیره شد و گفت:
-ببخشید؛نمی خواستم ناراحتت کنم
-خواهش می کنم ادامه بده.
-وقتی برای اولین بار به کوه اومدی و من تو رو دیدم،یاد پونه افتادم.اولش خیلی خوشحال شدم ولیوقتی پدرام لعنتی اون طور رفتار می کرد،من واقعا متعصب می شدم.انگار با خواهر من اونطور صحبت می کرد و من خیلی عصبانی بودم ولی با وجود طاها نمی تونستم حرفی بزنم.ولی حال اونو خیلی خوب می فهمیدم.
وقتی اولین جرقه ی احساس رو نسبتبه تو در قلبم احساس کردم،خیلی ترسیدم.ولی همون شب پونه به خوابم اومد و این احساس رو بهم تبریک گفت و دلداریم داد تا نترسم...باورت می شه؟؟ -خواهش می کنم گریه نکن
-می شه عکسشو بهم نشون بدی؟
-آره.رفتیم تهران بهت نشون می دم.
-ممنون
-نمی دونم چرا گاهی اوقات انقدر شبیه پونه می شی؟
-جدی؟
-آره.مخصوصا وقتی گریه می کنی
-اگه می دونستم تو رو ناراحت می کنه هیچ وقت گریه نمی کردم.
-خب حالا که متوجه شدی،دیگه جلویمن گریه نکن
خندیدیم و راه خانه رو در پیش گرفتیم.هر دو خوشحال بودیم و از گریه های چند لحظه ی پیش خبری نبود؛و هر دو سرمست از شور عشقبودیم.
در پذیرایی نشسته بودیم و انتظار بقیه رو می کشیدیم.گفتم:
-اگر بیان دیگه فرصتی برای شامدرست کردن ندارن.من می رم تا شام رو آماده کنم.
-من هم می خوام کمک کنم
-مگه تو آشپزی بلدی؟
-خب،یاد می گیرم
خندیدم و گفتم:
-آقای سرآشپز چی میل دارید درست کنید؟
-اِ...م فکر کنم هوس ماکارونی کردم
-اتفاقا ماکارونی هم داریم
-پس تا دیر نشده باید دست به کار شیم
از اینکه شام را با او درست کنم،خیلی هیجانزده و خوشحال بودم...
آماده کردن مواد اولیه مثل:پیاز خورد کردن و ...را به او سپردم و خودم کارهای پخت و پز رو انجام دادم.
بعد از اینکه ماکرونی رو دم گذاشتیم ،همه آمدند.طاها با صدای بلند گفت:
-به به...چه بوی غذایی.طنین؟
-بله
-مگه تو آشپزی هم بلدی؟
-خوب،معلومه که بلدم
-پس دیگه وقت شوهر کردنته
عصبانی شدم و کوسنی رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم:
-حالا فعلا وقت شوهر کردن توئه
شلیک خنده به هوا رفت و من خجالت کشیدم و به همه سلام کردم و خرید ها رو یکی یکی بررسی کردم.مامان،یک سری تونیک واسهمن خریده بود و بقیه خریدها هم سوغات بود.خیلی دوست داشتم خرید بقیه رو ببینم و حس کنجکاوی داشتدیوونه م می کرد ولی چاره ای نبود،چون هیچ کس تعارف نمی کردو من هم خجالت می کشیدم.طاها در گوشم زمزمه کرد:
-آخه الهی بمیرم؛داری از فضولی خفه می شی؟
-آره.یه کاری بکن دیگه
خندید و گفت:
-به طناز می گم بهت نشون بده.حالا پاشو برو وسایل شام رو آماده کن که دیگه دارم می میرم
-اگه داری می میری،پس ترجیح می دم هیچ وقت وسایل شام رو آماده نکنم!
خندیدیم و من به سمت آشپزخانه رفتم و وسایل شام رو آماده کردم.طناز اومد و گفت:
-شما دو نفر تو گوش هم چی می گفتید؟
-ذکر خیر شما بود
-اذیت نکن
-جدی می گم.باور نمی کنی؟!
-خوب،معلومه که نه
-پس برو از طاها جونت بپرس
خندید و گفت:
-حسودی می کنی؟
-معلومه که نه؛هر چی باشه شما زن داداش بنده هستی
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#30
Posted: 21 Aug 2012 23:13
از خجالت سرخ شد و از آشپزخانه بیرون رفت.بلند خندیدم و گفتم:
-حالا چرا خجالت کشیدی؟
جوابم رو نداد.وقتی کارم تموم شدبه طبقه ی بالا رفتم و با صدای بلند گفتم:
-شام حاضره...
بعد از چند لحظه همه از اتاق هایشان بیرون آمدند و به طبقه ی پایین رفتندولی خبری از طاها و پویا نبود.به اتاقشان رفتم و بدون اینکه در بزنم،سریع وارد شدم تا مچشون روبگیرم.
در یک لحظه متوجه شدم،پویا گریه می کند و طاها او را در آغوش گرفته.ولی وقتی من وارد شدم،سریع خودشون رو جمع و جور کردند.طاها عصبانی شد و گفت:
-کی گفته بدون اینکه در بزنی بیای داخل؟تو هنوز یاد نگرفتی وقتیمیای توی یه اتاق اول باید در بزنی؟نه؟
من سر به زیر انداخته بودم و به غرلندهای او گوش سپرده بودم.
او تقریبا فریاد زد:
-نه؟چرا جوابمو نمی دی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-می خوستم مچتونو بگیرم.چون همه اومدن پایین ولی شما نیومدید،من هم می خواستم ببینم چهخبر شده که اومدم داخل
هر دو خندیدند و به من که دست پاچه شده بودم نگاه می کردند.طاها گفت:
-از کی تا حالا انقدر ترسو شدی؟
با لحن شوخی گفتم:
-از وقتی ایرانسل اومده
هر دو آنقدر خندیدند که گونه هایشانقرمز شد.
-بلند شید بیاید.غذا از دهان افتاد
-حالا یه بار غذا درست کردیا
-چرا خالی می بندی؟
-آخه وقتی حرص می خوری خیلی بامزه میشی!
تا سر میز شام دنبالش دویدم و بعد نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم:
-تازگی ها چقدر پررو شدی
-کمال همنشین در من اثر کرد
خندیدیم و هر کدام در جای خود قرار گرفتیم.
***
هنوز هم بعد از این همه مدت متوجه نشدم که چرا پویا گریه می کرد...
سرم خیلی درد گرفته بود و دل پیچه داشتم.می خواستم بخوابم ولی باز هم بی اختیار به یاد اون روز افتادمو نتونستم بخوابم...
***
پویا هم آمد و بعد همه مشغول شدند.طاها گفت:
-طنین؟
-جانم
-چرا انقدر بی نمکه؟
با تعجب گفتم:
-جدی؟
-آره.خیلی هم بی مزه است.تازه فکر کنم بجای پیاز،سیر داخلش ریختی!وای...اصلا نمی شه خوردش
من با تعجب نگاه می کردم....همه به خنده افتادند و چهره ی متعجب من رو مسخره می کردند...
مامان پویا گفت:
-عزیزم نگران نباش خیلی هم خوش مزه شده
-جدی می گید؟
بابا ی پویا بجای او جواب داد:
-تا حالا ماکارونی به این خوش مزگی نخوردم
-شما لطف دارید؛این غذا دست پخت پویاست
پویا گفت:
-اِ...دروغ می گه!من فقط پیازا رو خورد کردم و مواد اولیه رو دم دست گذاشتم.
همه به نوعی از دست پختم تعریف می کردند.و همین امر خیلی برام لذت بخش بود.
بعد از صرف شام آنقدر خسته بودیمکه همه به اتاق هایمان رفتیم و خوابیدیم.
وقتی بیدار شدم،تونیکی رو که مامان تازه برام خریده بود به تن کردم و خودم رو در آینه قدی تماشا کردم.تونیک خیلی زیبایی بود ولی کمی جذب بود.
طناز به داخل اتاق اومد و گفت:
-به به...خانم خوشتیپ.بالاخره بیدار شدی؟
-آره.
-ببینمت...
رو به او برگشتم...
-چقدر تو تنت قشنگه!
-جدی؟!
-خیلی نازه.نمی دونی مامانت با چهوسواسی این ها رو انتخاب کرد!می گفت دخترم خودش نیومده،باید یه چیزی براش بخرم که نتونه ایراد بگیره.واقعا که مامانت خوش سلیقه ست
-ممنون.لطف داری
-بیا بریم پایین که صبحانه رو امروز من آماده کردم
-اِ...پس این صبحانه خوردن داره!
-بــــــــــــله
هر دو به طبقه ی پایین رفتیم.وقتی مامان منو دید گفت:
-چقدر نازه .ببین چقدر مامانت خوشسلیقه ست؟
-اون که بله.سلیقه شما به خودمرفته
خندید و گفت:
-مال من به تو برده یا بر عکس
-چه فرقی می کنه؟مهم اینه که هر دومون خوش سلیقه ایم.
خانم ها به بحث ما می خندیدند و گاهی هم ما رو تایید می کردند.
به نظر می رسید روز خوبی رو شروعکرده باشیم.آقایون صبحانه خورده بودند و به اتفاق هم برای خرید مواد غذایی رفته بودند.از طاها و پویا هم خبری نبود و به نظر می رسید به گردش رفته باشند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .