ارسالها: 455
#31
Posted: 21 Aug 2012 23:16
-طناز،حاضر شو بریم بیرون
-کجا؟؟
-حالا یه جایی می ریم؛شما حاضر شو
هر دو به طبقه ی بالا رفتیم تا حاضر شویم.من مانتوی نازک مشکی رو روی تونیکم پوشیدم ولی دکمه هایش رو باز گذاشتم؛چون به نظر می رسید روز خیلی گرمی است.شال صورتی رنگی رو بر سر انداختم که با لباسم ست بود.
طناز هم مانتوی زیبا و خوش دوخت آبی رنگش رو به تن کرد و شال سفیدی انداخت که بر
جذابیتش می افزود.
با هم از خانه خارج شدیم.بی هدف در خیابان ها قدم می گذاشتیم و پیاده روی می کردیم.مسافت خیلی زیادی رو طی کرده بودیم.ماشین بی.ام.و از دور میامد.من عاشق این مدل بی.ام.و بودم و مدلش رو خیلی دوست داشتم.در افکار خود بودم که آن ماشین با صدای وحشتناکی ترمز کرد و کمی به عقب آمد و جلوی پای ما نگه داشت.با تعجب داخل ماشین رو نگاهی انداختم.از تعجب نزدیک بود دو شاخ بزرگ رویسرم ظاهر شود.آقای پناهی،هم دانشکده ایم رو دیدم که با عجله از ماشین پیاده شد.به گرمی گفت:
-سلام خانم رها.خوب هستید؟
من با بهت و ناباوری گفتم:
-بله.ممنون
طناز که دیگر کلافه شده بود،گفت:
-طنین جان معرفی نمی کنی؟
-بله حتما...ایشون آقای پناهی،هم کلاسیم و ایشون هم طناز زن داداش آینده
طناز،طوری که آقای پناهی متوجه نشه نیشگونی از دستم گرفت وگفت:
-خیلی بدی
-می دونم
آقای پناهی گفت:
-البته می تونید منو علی صدا کنید.می تونم برسونمتون؟
من با مِن و مِن گفتم:
-نه ممنون.خودمون می ریم
-اصلا حرفشو هم نزنید.
بعد سوار شد و درب جلو را باز کرد و گفت:
-طنین جان بفرمایید
از اینکه انقدر زود پسر خاله شده بود،بدم امد ولی با این حال در عمل انجام شده قرار گرفته بودیم.با اکراه سوار شدم و گفتم:
-ببخشید مزاحم شدیم.
-شما هیچ وقت مزاحم نیستید
لبخندی زدم و به جلو خیره شدم.سکوتی میان ما حکم فرما بود و گویی هیچکس قصد شکاندن آن را نداشت.
بالاخره علی سکوت را شکست و گفت:
-شما هم ترم تابستونی برنداشتید؟
-نه.ولی سال دیگه حتما بر می دارم.
سکوت می رفت تا میانمان حکمفرما شود ولی باز هم علی اجازه نداد و گفت:
-امسال چند تا واحد بر می داری؟
لحنش از دوم شخص جمع به دوم شخص مفرد تبدیل شده بود و من اصلا این را دوست نداشتم.
-دقیقا نمی دونم.ولی زیاد بر می دارم،چون ترم پیش هم کم برداشته بودم تا کمی استراحت کنم
ولی این ترم باید جبران کنم.
-ای کاش کلاسامون مشترک باشه!
با لحن جدی و خشکی گفتم:
-چطور؟
کمی هول شد و گفت:
-خوب... برای اینکه...همینطوری گفتم.چون شما همیشه مرتب و منظم و درس خون بودید و من می تونستم در درس ها ازتون کنم بگیرم.
چیزی نگفتم و به منظره ی بیرون خیره شدم.با خودم گفتم:آره جون خودت فقط به این خاطر!!
-کدوم هتل اقامت دارید؟
آدرس رو بهش گفتم و گفتم که درهتل نیستیم.
بالاخره رسیدیم ولی از شانس بد مندر همون دقیقه طاها و پویا هم آمدند و از دیدن ما درون ماشین متعجب شدند.پویا اخم هایش رو در هم کرده بود و طاها به نظر عصبی می رسید.
طاها جلو آمد و اخم آلود سلام کرد و گفت:
-معرفی نمی کنید؟
علی از ماشین پیاده شد و بر عکس طاها به گرمی سلام کرد وگفت:
-بنده،علی پناهی هستم؛همکلاسی خانم رها
من گفتم:
-من و طناز رفته بودیم پیاده روی که ایشون ما رو دیدند و اصرار داشتند ما رو برسونند.
-بله درسته.ایشون نمی خواستند قبول کنند.ولی چون خیلی گرم بود ازشون خواهش کردم تا اجازه بدند بنده برسونمشون
طاها گره ی اخم هایش را باز کرد و از او خواهش کرد تا به منزل بیایدولی او قبول نکرد و گفت یک روز دیگه با خانواده میاد.
از اینکه او دعوت طاها رو رد کرده بود خیلی خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم.او رفت و من و طناز هم برای تعویض لباس به خانه رفتیم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#32
Posted: 21 Aug 2012 23:17
من مانتومو از تن بیرون آوردم و ازخانه خارج شدم و به بهانه ی دریا به دنبال پویا رفتم.
روی نیمکتی نشسته بود و مشخص بود که اصلا حواسش نیست.در کنارش نشستم
-طنین؟
-بله؟؟
-اون پسره کی بود؟
خودم را به اون راه زدم و گفتم:
-کدومو می گی؟
-خودت می دونی کیو می گم
-نه من نمی دونم
-بیشتر از این عذابم نده و بگو کی بود؟
-آهان...حالا فهمیدم کدومو می گی.ایشون آقای علی پناهی بودن
-اسمشو نخواستم،گفتم چه نسبتی باهات داره؟
-آهان...خوب راستش...چطوری بگم؟
حسابی کلافه شده بود و گفت:
-بگو دیگه.چطوری نداره؟
دلم می خواست کمی اذیتش کنم...
-دوستم بود
رگه های خشم در چشمانش برق میزد.وسواسش برای شناخت او برایمخیلی جالب بود.
-طنین،اصلا دلم نمی خواد از این شوخیا با من بکنی.فهمیدی؟
-ولی من شوخی نمی کنم.
سرش رو بین دو دستش گرفت و باانگشتانش شقیقه هایش رو نوازش می کرد.
-طنین،آخرین باریه که ازت می پرسم،اون یارو کی بود؟چرا تو رو رسوند؟
کمی جدی تر شدم و گفتم:
-آقای پناهی...
با فریاد گفت:
-اونو که می دونم،بقیه ش رو بگو
اشک در چشمانم حلقه شد و با صدای بلندی گفتم:
-هم دانشگاهی هستیم.وقتی من و طناز رو دید که تو اون گرما داریم بال بال می زنیم،اصرار کرد ما رو برسونه،من هم به ناچار قبول کردم،خیال راحت شد؟؟
کمی آرام تر به نظر می رسید و گفت:
-خب چرا اینو از اول نگفتی که کار به اینجا ها نکشه؟
برای اولین بار بود که در بحث کم میاوردم و به گریه متصل می شدم.نمی دونم چرا در مقابل پویا تااون حد ضعیف می شدم!
-خواهش می کنم گریه نکن.
نمی دونم چرا گریه م بند نمیومد.
-اگه یه کم دیگه ادامه بدی من هم گریه می کنم
معلوم بود حسابی کلافه شده.ولی اشک های لعنتی من خیال ایستادن نداشتند.
به چشمانم خیره شد و گفت:
-ازت خواهش می کنم،گریه نکن
بلند شدم و دوان دوان از آنجا گریختم و به اتاقم پناه بردم.نمی دونم چهچیز تا اون حد مرا رنجانده بود که دلم می خواست تا ابد گریه کنم.رویتخت دراز کشیدم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#33
Posted: 21 Aug 2012 23:24
قسمت هفتم
ای کاش لال شده بودم و هیچ وقتسرش داد نمی کشیدم...ای کاش پاهام شکسته بود و با اون وضع او را تنها نمی گذاشتم...ای کاش اشک هایم خشک می شدند و گریه نمی کردم تا او هم ناراحت نشود...
ای کاش...ای کاش ناراحتش نمی کردم
***
با صدای نوازشگر پویا از خواب بیدار شدم.
-لطفا بیدار شو.همه رفتند لب دریا و دارن خوش می گذرونند.اونوقت توی تنبل اینجایی و داری خر و پف می کنی
-بیدارم،تو برو منم میام
به نحوی می خواست از دلم در بیارد
-عمرا!یا هر دو با هم میریم یا هیچ کدوم
بلند شدم و نشستم و کش و قوصی به بدنم دادم و دوباره دراز کشیدم و گفتم:
-بدنم کوفته است،دوست دارم بازم بخوابم
-خانمی،می دونی چند ساعته که خوابی؟
-نه.هیچ چی نمی دونم؛خیلی خوابم میاد
چشمامو روی هم گذاشتم و خواستم دوباره بخوابم که جیغی کشیدم و گفتم:نکن
-اگه بلند نشی بازم قلقلکت می دم
-من روی پام خیلی حساسم.لطفا به کف پام کاری نداشته باش
دوباره می خواستم بخوابم که فریادزد:
-سوسک...
با خونسردی گفتم:
-خودتی
-جدی می گم یه سوسک بالا سرته
نگاهی به بالای سرم انداختم.راست می گفت یک سوسک اونجا بود.با تعجب گفتم:
-می ترسی؟
-نه
-پس اون صندل منو بردار بکشش
-اِ...م ....چیزه...خودت بکشش
-می ترسی؟
-آره
بال های سوسک رو گرفتم و به طرفش پرتاب کردم،جیغ خفیفی کشید و من گفتم:
-بیچاره زنت؛دلشو به چی تو خوش کنه؟
-به خیلی چیزا
-حالا اومدیم و اون بدبخت هم از سوسک می ترسید،می خواین چه کارکنید؟
-نه مطمئنم اون نمی ترسه
-از کجا معلوم؟
-چون همین الان بهم ثابت کرد کهنمی ترسه
با این حرفش چیزی در دلم فرو ریخت وحرفی نزدم
-حالا واقعا می ترسی؟؟
-نه بابا...می خواستم بیدار شی و انقدر نخوابی
خنده ی بلندی سر دادم و گفتم:
-نقشه ت گرفت،چون خواب از سرم پرید
دستم رو گرفت و گفت:
-پاشو بریم که همه لب دریا دارن حال می کنن و اونوقت ما اینجاییم
هر دو به طبقه ی پایین رفتیم و در کنار بقیه نشستیم.لحظات شادی داشتیم.لحظاتی که هیچ وقت در زندگی تکرار نشدند و نخواهند شد
طاها و پویا آتش کوچکی درست کرده بودند و همه دور آن نشسته بودیم.با اصرار من و طاها،پویا آهنگ خیلی قشنگی رو برامون خوند.واقعا صداش قشنگ بود و از شنیدنش سیر نمی شدم...تک تککلمه هایی که به زبون می آورد در قلبم می نشست و باعث آرامش خاطرم می شد...
***
چقدر دلم برای صدای جذاب و مردانه اش تنگ شده بود...چقدر به حرف های عاشقانه ای که گاه و بی گاهزیر گوشم زمزمه می کرد،احتیاج داشتم...چقدر دوست داشتم الان در کنارم بود و دستم را دستش می گذاشتم و با خیالی آسوده می خوابیدم،بدون اینکه به کسی یا چیزی فکر کنم،بدون اینکه کسی بتونه این آرامشو ازم بگیره،بدون این که از غم بزرگی که در دل داشتم رنج ببرم...بدون خیال ها و کابوس هایی که هیچ وقت تنهایم نمی گذاشتند...چقدر به وجود پاک اواحتیاج داشتم...چقدر دلم می خواست...
وای خدایا...دلم برایش تنگ شده بود و داشتم دیوانه می شدم...
یکی از لباس هایی رو که از هتل خریده بودم رو به تن کردم و با عصبانیت از هتل بیرون رفتم و به سمت شرکت رضا راه افتادم.وقتی نزدیک شرکت رسیدم،گوشه ای از خیابان به انتظار ایستادم.از اینکه مرا در انجا ببینند،به شدت واهمه داشتم ولی دلتنگی برای پویا داشت دیوانه ام می کرد.پشت یکی از درختها قایم شدم و پنهانی به درب ورود و خروج شرکت نگاه می کردم...هر از گاهی شخصی از آن می رفت و میامد ولی هیچ کدوم پویایا رضا نبودند...
فکری به سرم زد.شاید الان حوالی خانه ی من باشند.تاکسی گرفتم و خیلی سریع خودم رو به خونه رسوندم و باز هم پنهانی آنجا را زیر نظر گرفته بودم.مثل دیوانه ها شدهبودم.از شدت هیجان قلبم به سینه ام کوبیده می شد و لحظه ای آرام نمی گرفت.بارها خودم رو سرزنش کردم که چرا به اونجا اومدم،ممکنبود هر لحظه مرا ببینند و همه چیز خراب شود،نه...نباید اجازه می دادم تا یک بار دیگه همه چیز بهم بریزه.حواسم رو بیشتر جمع کردم تا یه وقت دیده نشم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#34
Posted: 21 Aug 2012 23:28
چند لحظه ی دیگه اونجا ایستادم ولی وقتی دیدم ایستادن در اونجا بی فایدهست،می خواستم برگردم که در یک لحظه تصمیم گرفتم به خونه رضا برم.تاکسی گرفتم و سریع خودم روبه اونجا رسوندم.پنهان شده بودم و خانه ی بزرگ و زیبای او را زیر نظر گرفته بودم...
در یک لحظه حس کردم نفس کشیدن برایم مقدور نیست و یکی یکی علائم حیاتی رو از دست می دهم...نفسم به شماره افتاده بود و سرم بالا و پایین می شد...رهگذران با تعجب به من نگاه می کردند ولی در اون لحظه هیچ چیزی جز پویا که به نظرم خیلی شکسته شده بود،مهم نبود.پیراهن سفید و خوش فرمی پوشیده بود به همراه یک شلوار لی آبی...
ریش هایش کمی بلند شده بود و به نظرم قیافه اش را کمی مردانه تر کرده بود...
از درب ساختمان بیرون زد و کمی ایستاد...انگار انتظار کسی رو می کشید.به نظر کلافه می رسید.دستدر موهای مشکی و مواجش برد و نگاهی به اطراف انداخت.به نظرمخیلی بهم ریخته بود.سیگاری روشن کرد و مشغول کشیدن شد...خدای من.!!او سیگاری شده بود.نه...همه اش تقصیر من بود.حتما خیلی سختی کشیده بود
در یک لحظه تصمیم گرفتم جلو برم و با او هم کلام شوم ولی بلافاصله پشیمان شدم و بارها به خودم لعنت فرستادم که نباید به اونجا میومدم...اشک در چشمانم حلقه زد...خدایا...چرا؟؟آخه چرا باید ایناتفاق میفتاد؟؟
قلبم از دیدن این همه تغییر در ظاهر او که همه ش به خاطر تحمل سختی های زیاد بود،فشرده شد و بار ها به خودم لعنت فرستادم...
من چه حقی داشتم که همچین کاری بکنم؟؟ولی حالا دیگه راه بازگشتی نبود و باید تا آخر این راه رو ادامه می دادم...
چند لحظه بعد رضا هم اومد و چیزی به او گفت .پویا سرش رو بین دو دستش گرفت و شونه هایش بالا و پایین می شد.خدای من...او داشت گریه می کرد.دیگه تحمل نداشتم...
رضا او را در آغوش گرفت و پویا هم گریه می کرد.مثل پسر بچه ها شده بود...خیلی دوست داشتم جلو می رفتم و علت گریه ش رو می فهمیدم ولی...
نه...نه...
گریه ام به هق هق تبدیل شد و باحالت دو از آنجا گریختم.اولین تاکسیکه دیدم سوار شدم و دوباره به آنهتل لعنتی رفتم.
همانطور که در محوطه قدم می زدم،باز هم به رویای آن روز ها برگشتم...
اون روز،روز فراموش نشدنی بود و به همه ما خوش گذشت.باباها هم اومدند و دوباره همه به خونه رفتیم...بعد از اینکه کمی گرم صحبت شدیم، بابا مقدمه چینی های ابتدایی رو کرد و بعد در حضور همه طناز رو از پدرش خواستگاری کرد.طناز از خجالت سرخ شده بود و سرش رو به زیر انداخته بود.طاها زیر چشمی نگاهش می کرد و لبخند می زد.به نظر می رسید که خیلی بیش از حد او را دوست دارد.با اجازه ی پدر طناز،آن دو به یکی از اتاق ها رفتند تا حرف هایشان را در رابطه با زندگی به هم بگویند و اگر به تفاهم رسیدند،برای همیشه همسفر زندگی یکدیگر باشند و در تمام لحظات خوشی و غم و...در کنار هم باشند.
زندگی همانند یک کشتی درون یک اقیانوس است که گاهی طوفان سختی ها به شدت می وزد و پایداری کشتی وابسته به ناخداهای کشتی که همان همسفرهای همیشگی هستند،می باشد.اگر تا آخرین لحظه در کنار هم باشند و رفیق نیمه راه نباشند از این طوفان مخرب،سر بلند بیرون میایند.
همه ی خانواده در کنار هم بودند؛می گفتند و می خندیدند.همه بهنوعی از این وصلت راضی بودند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#35
Posted: 21 Aug 2012 23:31
بالاخره طاها و طناز در حالی که لبخند بر لب داشتند آمدند.همه برایشان دست و سوت می زدند.آن دوهم خجالت می کشیدند وسر به زیر انداخته بودند.پویا رفیق چندین سالهاش را در آغوش گرفت و از صمیم قلب تبریک گفت.من هم برادر عزیزمرو در آغوش گرفتم و اشک شوق در چشمانم حلقه زد.طاها با تعجب نگاهی انداخت و گفت:
-اصلا بهت نمیاد آدم لوسی باشی
از شدت بغز نمی توانستم حرف بزنم.طاها مرا محکم در آغوش فشرد و گفت:
-اِاِاِ...گریه نکن.هنوز که اتفاقی نیفتاده عروسک داداشی
با سختی به او تبریک گفتم و بعد از خانه بیرون رفتم.هوا کمی خنک شده بود و گرمای درونم رو که به قلبم آتش می زد آرام می کرد.لحظات سختی بود.اشک هایم بی تابانه روی گونه هایم سُر می خوردند.روی صخره کنار دریا رفتم و پاهایم رو درون آب کردم تا شاید از التهاب درونم کم شود.من همیشه آرزوی عروسی طاها رو داشتم و همیشه سر به سرش می گذاشتم که می خوام زودتر از دستت خلاص شم ولی نمی دونم چرا آن شب تا اون حد بی تابی می کردم.هیچ کس،دنبالم نیامد،شاید ترجیح می دادند در آن شرایط تنها بمانم تا با خودم و اتفاقاتی که در آینده خواهد افتاد،کنار بیایم.
چند ساعتی بود که روی آن صخره ی سنگی نشسته بودم و به دریا خیره شده بودم.شاید در آن شرایط،تنها نگاه کردن به دریا بود که آرامم می کرد.بالاخره تصمیم گرفتم به خانه بروم.نمی دونستم ساعت چنده و نمی دونستم کسی انتظارم رو می کشه یا نه.
وقتی به داخل رفتم،همه برقها خاموش بود و همه جا تاریک بود.یعنی انقدر بی خیال من بودند،که بدون اینکه منتظرم باشندرفته بودند و با خیال راحت خوابیده بودند...البته مامان و بابا و طاها بهاین رفتار من عادت داشتند.چون از بچگی هر وقت که ناراحت می شدم،دوان دوان لب دریا می رفتم و می نشستم و انقدر آنجا می موندم تا آرام شوم و بعد به خونه بر می گشتم.
هنوز پامو روی اولین پله نذاشته بودم که کسی از پشت سر،دستم رو گرفت.چنان شوکه شدم که نزدیک بود جیغ بزنم. ولی او سریع دستش رو روی دهانم گذاشت.از شدت ترسی که تمام وجودم رو فرا گرفته بود،قدرت حرکت نداشتم و تمام اعضای بدنم به لرزه در آمده بود.
-چرا می لرزی؟منم پویا
کمی خیالم راحت شد ولی قدرت تکلم نداشتم.پویا برق را روشن کرد و با دقت نگاهم کرد و گفت:
-چرا انقدر ترسیدی؟آب قند می خوریبرات بیارم؟؟
سرم رو به علامت منفی تکان دادم.
کمکم کرد تا روی پله ها بنشینم.و بعد به طرف آشپزخانه رفت،آب قندی درست کرد.در کنار منجای گرفت و به زور آب قند رو به خوردم داد.
کمی حالم بهتر شده بود که پویاسرش رو نزدیک کرد و گفت:
-چرا انقدر از ازدواج داداشت ناراحت شدی؟تو که برای ازدواج اون لحظه شماری می کردی!
-درسته.خودم هم نمی دونم برای چی کنترلم رو از دست دادم.اصلا فکرشو نمی کردم همچین رفتاری از خودم نشون بدم.راستش نمی دونمچرا تازگیا انقدر حساس شدم؟
از لحنش شیطنت می بارید:
-شاید به این خاطر که عاشق شدی
با اینکه می دونستم اصلی ترین دلیلش،عشقه؛ولی باز هم نمی خواستم جلوی او کم بیارم و برای همین گفتم:
-ولی من اینطور فکر نمی کنم.
-با خودت هم رودروایستی داری که نمی خوای قبول کنی؟
-نه.چرا باید رودروایستی داشته باشم؟
-پس چه دلیلی می تونه داشته باشه؟
-خیلی از مسائل و اتفاقاتی که در اطرافم رخ می ده،می تونه دلیل باشه
-نمی دونم چرا گاهی اوقات انقدر لجباز می شی و نمی خوای هیچ چی رو قبول کنی
کمی برافروخته شدم و گفتم:
-چی رو باید قبول کنم؟؟
-اینکه حساسیتت بخاطر عشقه نه چیز دیگه ای
-آره به خاطر عشقه.ولی عشق کی؟
-خودت بگو
به شدت می خواستم او را تنبیه کنمو برای همین کمی نقش بازی کردم و به فکر فرو رفتم و با آرامش گفتم:
-می دونی چیه؟از وقتی علی رو دیدم احساس می کنم،دل و ایمانم رو باختم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#36
Posted: 21 Aug 2012 23:34
با هیجان ادامه دادم:
-احساس می کنم خیلی دوسش دارم
و بعد بلافاصله به صورتش نگاهکردم.
احساس کردم قلبم برای لحظه ای ایستاد.با خشم به چشمهایم خیره شده بود و چیزی نمی گفت.خیلی از نگاهش ترسیدم ولی نباید کم میاوردم و جلوی اون از خودم ضعف نشون می دادم
تصمیم گرفتم دیگر او را اینطور اذیت نکنم.و بعد با دلجویی گفتم:
-پویا؟منو ببخش.راستش برای یه لحظه دلم خواست اذیتت کنم.
او چیزی نمی گفت و همانطور مرا با خشم نگاه می کرد...
نمی دونستم چطور باید از دلش در بیاورم.به نظر می رسید خیلی خراب کردم.
با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت:
-اگه واقعا اونو دوست داری من می تونم خیلی راحت از سر راهت کنار برم.مطمئنم اونقدر دوستت دارم که دلم می خواد،خوشبخت زندگی کنی و...
نمی توانستم اجازه بدم به حرف هایش ادامه بده چون واقعا برایم عذاب آور بود.
بازویش را گرفتم و با التماس گفتم:
-نه.خواهش می کنم دیگه ادامه نده.من خیلی تو رو دوست دارم،و مطمئنم این تغییرات روحیه م هم به خاطر علاقه ایه که به تو دارم.من مطمئنم
چیزی نمی گفت و سکوتش برایم عذاب آور بود....دلم می خواست لااقل حرکتی می کرد و یا حتی زیر گوشم می کوبید تا دیگر اینطور عذابش ندهم...
-پویا؟؟
دستش را روی شانه هایم گذاشتم و با دلجویی گفتم:
-باور کن دروغ گفتم...من اصلا به علی فکر نمی کنم....
با التماس به چشمانش خیره شدم...حس کردم کم کم یخ درونشذوب می شود و چشمانش رنگ مهربانی می گیرند...
مرا بیشتر به خودش فشرد و گفت:
-خواهش می کنم دیگه با من از اینشوخیا نکن...باشه؟
-قول می دم...
کمی دیگر در کنار هم نشستیم و بعد هر کدام به اتاق های خود رفتیم.هنوز گرمای وجودش را حس می کردم...انگار در زمین و هوا بودم...چشمانم را بستم و خیلی زود بخواب رفتم.
***
چطور دلم راضی شده بود او را اذیتکنم؟او که عزیز ترین موجود برایم بود.البته عشق من به پدرو مادرم چیز دیگری بود و اصلا نمی شد با عشق و احساسی که به پویا داشتم،مقایسه اش کرد...ولی به جرات می تونستم بگم پویا رو حتیاز طاها هم بیشتر دوست دارم.
باز هم بارها و بارها به خودم لعنت فرستادم.نباید او را عذاب می دادم...من چه حقی داشتم که این کارو بکنم؟
مثل دیوانه ها شده بودم.نیم ساعتی بود که به اتاقم اومده بودم و مثل دیوانه ها در اتاق راه می رفتم و خودم رو سرزنش می کردم...مدام با خودم حرف می زدم وکلنجار می رفتم...گاهی حس می کردم پویا روبه رویم ایستاده.آرام می شدم و حرفهای دلم را برایش بازگو می کردم و در خیالم او را می دیدم که چطور به حرفهای من گوش سپرده...و بعد به خودم میومدم و می دیدم که پویایی وجود نداره و همه اش توهم بوده...ولی چه توهم لذت بخشی...
آیا واقعا دیوانه شده بودم؟؟شاید هم توهمی شده بودم...نمی دونم...چقدر سخته...دلم برای خودم می سوخت که متحمل همچین بلایی شده بودم
سردرد شدیدی داشتم.لرزه ی بدی تمام اندامم رو فرا گرفته بود.انگاردر سیبری بودم که اونطور می لرزیدم.به زیر پتو خیز برداشتم ولی انگار فایده ای نداشت.
به خدمات هتل زنگ زدم و ازشون خواستم یه پتو برام بیارن.
خیلی زود پتو را آورد و دوباره به زیر پتو ها رفتم و بعد از اینکه کمی گرمتر شدم دوباره به فکر فرو رفتم...
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم.طناز در اتاق نبود.به اتاق پسرها رفتم ولی آن ها هم در اتاق نبودند.به اتاق های دیگه هم سر زدمولی هیچ کس نبود.کمی نگران شدم و به طبقه ی پایین رفتم؛آنجا هم کسی نبود.از خانه خارج شدم.مامان ها لب دریا نشسته بودند و پسرها در حال بستن تور والیبال بودند.وقتی طناز منو دید به طرفم دوید و گفت:
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#37
Posted: 21 Aug 2012 23:36
-تنبل چرا انقدر می خوابی؟
-کسی بیدارم نکرد منم تخت گرفتم خوابیدم
-می دونی من چند بار صدات کردم؟
-شرمنده اصلا متوجه نشدم.
داشتم به طرف پسر ها می رفتم که از تعجب خشکم زد.
-سلام.ظهرتون بخیر
-ممنون
-می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-برای چه امری؟
-می خوام با مامانم آشناتون کنم.
پویا خیلی دمغ بود و به نظر کلافه می رسید.
علی مرا نزد مادرش که کنار مامان ها نشسته بود،برد و بعد گفت:
-مامان جان،ایشون طنین خانم هستند.
مادرش زیبا بود و علی شباهت عجیبی به او داشت. بلند شد و سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
-اگه بدونید،علی چقدر ازتون تعریف می کنه...
علی نگذاشت مادرش ادامه بده و سرفه ای مصنوعی کرد و با چشم و ابرو از او خواهش کرد تا ساکت باشد.
من خیلی تعجب کردم و با خودم فکر کردم که چرا او باید از من تعریف کند؟
مامان ها هم کمی متعجب به نظر می رسیدند.
من و علی از آن ها جدا شدیم و به جوا ن ها پیوستیم.
طاها و پویا تقلا می کردند تا گره های تور را از هم باز کنند...به کمک آنها رفتیم و خیلی زود تور را رو به راه کردیم و مشغول بازی شدیم...علی مدام مرا زیر نظر می گرفت.از این حرکتش خیلی عصبی ی شدم و ناخداگاه نگاهم به سوی پویا پر می کشید...
او هم علی را زیر نظر گرفته بود و گره ی ابروهایش را کور کرده بود....ناخداگاه من هم اخم می کردم و هرلحظه تنفرم نسبت به علی بیشتر می شد...دلم می خواست می توانستم در گوشش بزنم و او را تنبیه کنم ولی حیف که مهمان ما بود و احترام مهمان واجب بود.
طاها و علی یار کشی کردند و علی مرا انتخاب کرد و طاها،طناز رو....بهپیشنهاد طاها،پویا هم در گروه ما اومد...هرچند این کار،خواسته قلبی علی نبود ولی نمی توانست اعتراضی کند...این را از نگاه پرنفرتی که به پویا می دوخت،می فهمیدم....
طاها والیبالیست ماهری بود و در مسابقات،چندین بار شرکت کرده بود و چند سال مداوم،تیمشان برنده شده بود.
بالاخره بازی را شروع کردیم.اولین ضربه را من با یک سرویس شروعکردم و طاها با ساعد آن را کنترل کرد و بازی پرهیجان ما شروع شد.
داد و فریاد ما همه جا رو پر کرده بود و همه سرحال و شاداب بودیم...در فرصتی کوتاهی که پیش آمد،به چهره پویا چشم دوختم...دیگر اثری از اخم های چند دقیقه پیش نبود...
در همین افکار بود که توپ به شدت به سرم برخورد کرد و حس کردم تمام صورتم داغ شد.
با دستانم،صورتم را گرفتم و سعی کردم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم.
اولین نفری که خودش را به من رساند،پویا بود که در پشت سرم بود...صورتم را بالا گرفت و با نگرانی و زمزمه وارگفت:
-آخه دختر خوب....الان چه وقت این کارا بود؟؟
خجالت کشیدم و در آن لحظه به زدنلبخند کوتاهی کفایت کردم...
همه بچه ها دورم جمع شدند و طناز جیغ خفیفی کشید و گفت:
-وای...داره خون میاد
به سرعت به خانه رفت و چند لحظه بعد با چند دستمال برگشت و آنها را به طاها سپرد...طاها کمکم کرد تا بشینم و بعد دستمال ها را روی بینیم گذاشت و گفت:
-یه دفه می ری تو هپروت چرا؟؟
علی خیلی نگران به نظر می رسید ولی نه حرفی می زد و نه حرکتی میکرد و فقط به من خیره شده بود و اعصابم را متشنج می کرد...دنبال بهانه ای بودم تا تلافی نگاهش را سرش در بیارم...
مامان با صدای بلند گفت:
-بچه ها چیزی شده؟؟
طاها گفت:
-نه خسته شدیم...
خیالم راحت شد که به مامان چیزی نگفت...
پویا گفت:
-می خوای برو خونه استراحت کن
آنقدر حرص خورده بودم که سرم داشت منفجر می شد...بلند شدم و خودم را به خانه رساندم و روی اولین کاناپه ولو شدم و به اشکهایم اجازه باریدن دادم.فشار عصبی زیادیرا تحمل می کرد و دلم می خواست تمام حرصم را سر کسی خالی کنم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#38
Posted: 21 Aug 2012 23:39
در باز شد و من مثل فنر از جا پریدم.پویا بود که کنارم نشست و به صورتم خیره شد:
-دستمالو بردار
-فکر کنم دیگه بند اومده باشه
دستمال آغشته به خون را از روی صورتم برداشت و با شیطنت گفت:
-آخه اون چه موقع نگاه کردن بود خانمی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-حالا من یه بار هوس کردم نگات کنم...حالا هی منو خجالت بده
لبخند زیبایی زد و گفت:
-خب ببخشید...شما هر وقت خواستینگاه کن...فقط تو رو خدا حواست باشه دفعه بعد یه پای شکسته تحویلمون ندی...
-اِ...پویا خیلی لوسی
-خیلی خب بابا....بیا این دستمالو بگیر
دستمال جدیدی به دستم داد و گفت:
-من دیگه می رم...الان طاها میاد کلمو می کنه
خندیدم و باز هم روی کاناپه دراز کشیدم.
چند لحظه بعد خانمها به خانه آمدند و مامان با دیدن من گفت:
-بچه م عاشقه...همیشه از همه به دوره
همه خندیدند و مامان در کنارم نشست و با دیدن دستمال خونی روی صورتش کوبید و گفت:
-خاک بر سرم...این دیگه چیه؟؟
با شوخی گفتم:
-آخر و عاقبت عشقه
البته واقعیت رو گفته بودم ولی همه آنها به شوخی گرفتند و خندیدند...
دیگر خون بینیم بند اومده بود...بلند شدم و صورتم را شستمو باز هم به جوانها پیوستم...کنار ساحل نشسته بودند و صحبت می کردند...
-به به...می بینم که جمعتون جمعه و فقط یه گلتون کمه
پویا کنار خودش جایی برایم باز کرد و من هم از خدا خواسته نشستم و در زیبایی دریا غرق شدم...من واقعا عاشق دریا بودم و با دیدنش آرامشمی گرفتم.
طاها گفت:
-خوب خودتو زدی به موش مردگی که از ما نبازینا.
-اوه اوه...چه اعتماد به نفسی...حالا خوبه داشتید می باختید
-نخیر.شما داشتید می باختید...من نمی دونم چرا همیشه دخترا باید یه بلایی سرشون بیاد!
جوابی برایش نداشتم و ترجیح دادم،سکوت کنم......
طناز بحث را عوض کرد وگفت:
-راستی طنین خانم امروز آخر هفته ست
-خوب که چی؟
-شکلاتا رو یادت رفته؟
-امروز عصر پویا باید بیاد بانک تابه قولش عمل کنه
و بعد با لبخند موزیانه ای نگاهش کردم.
پویا تعجب کرد و پرسید:
-یعنی همه رو خوردی؟
از نگاه متعجبش بلند خندیدم و گفتم:آره مگه چیه؟
از جاش بلند شد و گفت:
-باید با چشمای خودم ببینم وگرنه باور نمی کنم
با هم به اتاق من رفتیم و من ساک شکلات ها رو بهش نشون دادم کهفقط یک بسته توش بود و اونو هم بهش تعارف کردم و وقتی قبول نکرد،خودم ترتیبش را دادم و با لبخند به او که بهت زده به ساک نگاه می کرد،خیره شدم
-حالا باور کردی؟
-یعنی همه رو خوردی؟
-آره.من که گفته بودم
-الان مطمئنی حالت خوبه؟
-آره
-ولی من فکر می کنم دلیل تغییر رفتار و روحیه ات به خاطر خوردن اونشکلات هاست.
بلند بلند خندیدم و از اتاق بیرون اومدم و گفتم:
-متاسفم چون یک چهارم حساب بانکیت امروز خالی می شه
-اون که مسئله ای نیست ؛من نگران سلامتی خودتم
-تو نگران اون نباش.نگران حساب بانکیت باش که یک چهارمش پر
خندیدیم و به جمع جوان ها پیوستیم...طاها و طناز کنار ساحل،خلوت کرده بودند و علی روی پله ها نشسته بود...وقتی ما را دید،بلند شد و بدون توجه به حضور پویا گفت:
-طنین؟...می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟
به پویا نگاه کردم...دندانهایش را روی هم می سایی و مشخص بود که حرص می خورد ولی با این حال مارا تنها گذاشت و به سمت دیگری رفت...من بدون اینکه بخواهم با علی همگام شدم و چند لحظه بعد،علی شروع به صحبت کرد....حرفهایی که مرا تا حد جنون دیوانه می کرد و دلم می خواست وجود او را از روی زمین پاک کنم....
او از علاقه اش به من حرف می زد ومن به پویا که ناراحت شده بود،فکر می کردم...آخر سر هم کشیده ای به صورتش زدم و گفتم:
-اصلا دلم نمی خواد در این مورد بازم حرفی پیش بیاد
با چشمانی گرد به من نگاه می کرد و چیزی نمی گفت...برای لحظهای دلم برایش سوخت و می خواستمعذر خواهی کنم ولی به سرعت پشیمان شدم و با حالت دو او را تنها گذاشتم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#39
Posted: 21 Aug 2012 23:41
گاهی فکر می کنم علت تمام بدبختی هایی که کشیدم به خاطر رفتارم با علی بوده.چون قلبش را شکسته بدم و غرورش را جریحه دار کرده بودم و زیر دست و پایم له کرده بودم.اون وقت ها خیلی بی منطق شده بودم.من می تونستم خیلی بهتر از این ها با علی صحبت کنم ولی...
افسوس و صد افسوس که اونطور باهاش رفتار کردم و باعث شدم قلبش بشکنه...
گریه ام شدت گرفت...حالا دیگه تمام کارم گریه و اشک ریختن و آه کشیدن بود...
با کلافگی سرم رو چندین بار بلند کردم و محکم به تخت کوبیدم.سرم را درون بالش فرو بردم و تا توانستم اشک ریختم و حسرت خوردم...حسرت روزهایی که می تونستم طوری رفتار کنم تا سرنوشتم این نباشد ولی با نادانی تمام قلب و غرور یک مرد را شکسته بودم و حالا...
حالا دست تقدیر با من ناسازگار شده بود و قلب و غرور مرا جریحه دار کرده بود...ای کاش زمان به عقب برمی گشت و فرصت جبران داشتم.
انقدر گریه کردم که احساس کردم اشک چشمانم خشک شده.بلند شدم و کمی آب نوشیدم و روی کاناپه دراز کشیدم و سعی کردم خاطرات روزی رو که با پویا بودم،روزی که شاد بودم و در کنار او،را به یاد آورم...
***
پویا اومد و گفت:
-حاضری؟
-آره بریم
علی نزدیک اومد و گفت:
-کجا؟
پویا کمی جا خورد وبا لحنی عصبی به جای من گفت:
-ببخشید یادمون رفت از شما اجازه بگیریم
و بعد دستمو گرفت و منو به دنبال خودش کشید و گفت:
-فکر نمی کردم انقدر پررو باشه
-زود پسر خاله می شه
چیزی نگفت و با هم از خانه خارج شدیم.
همانطور که گفته بود،یک چهارم حساب بانکیشو که مبلغ زیادی بود به حساب من منتقل کرد.
و بعد ازش خواهش کردم منو به پاساژ ببره.
یک اودکلن گرون قیمت براش خریدم و از فروشنده خواستم آنرا کادوپچ کند.
از اینکه او را غافلگیر خواهم کرد،شوق زیادی سرتا پایم رو فرا گرفت.مقداری از پول او باقی مانده بود،تصمیم گرفتم چیز دیگری هم برایش بخرم ولی نمی دونستم چه چیزی دوست دارد.
از پشت ویترین مغازه ای رد می شدم که پیراهن اسپرت مردانه ی خیلی زیبایی دیدم که مارک خیلی معروفی هم داشت.
مجبور شدم مقداری از پول خودم روهم بپردازم تا بتونم اونو بخرم.البته پویا متوجه شد که از پول خودم هم استفاده کردم ولی اجازه ندادم متوجه بشه چه چیزهایی خریدم.
وقتی از پاساژ بیرون اومدم ازش خواستم به کافی شاپ بریم.اون هم با کمال میل پذیرفت و بعد به یک کافی شاپ رفتیم و هر کردام چیزیی سفارش دادیم.
-پویا؟
-جانم؟
-می دونی چیه؟من دلم نمیاد اون پولو خرج خودم کنم
-منطورت چیه؟
بعد بسته های کادوپیچ رو بهش سپردم و گفتم:
-اینا مال توئه
-تو از کجا فهمیدی امروز تولدمه؟
تعجب کردم و گفتم:
-جدی امروز تولدته؟
-یعنی تو نمی دونستی؟
-نه از کجا باید می دونستم؟
-با این حال خیلی خوشحال شدم.واقعا ممنونم
-اگه می خوای می تونی بازش کنی
-ترجیح می دم اینجا بازش نکنم
-چرا؟
-دوست دارم توی خلوت خودم بازشون کنم
-باشه هر طور راحتی
بودن مقدمه پرسید:
-علی چه کارت داشت؟
نمیدونم چرا هر وقت حرف او پیش میومد تا این حد نگران می شدم.به پویا خیره شدم و می خواستم چیزی بگویم ولی زبانم مرا در گفتن کلمات یاری نمی کرد...
-شنیدی چی پرسیدم؟
-آره...ولی...ولی نمی خوام با یادآوری حرفای اون،روزمو خراب کنم
-حتما گفته دوستت داره!!
کمی جا خوردم و گفتم:
-می شه خواهش کنم یه روز دیگه در موردش صحبت کنیم.
کمی مکث کرد،معلوم بود که عصبی شده
-باشه.هر طور راحتی
-ممنون.من دلم نمی خواد یاد و اسم اون پسر روزم رو خراب کنه.
کمی مکث کردم و گفتم:
-پویا،من هر دقیقه به خاطر اون حرفی که زدم، خودم رو لعنت می کنم؛من واقعا متاسفم
صورتش برافروخته شد و با لحن عصبی گفت:
-اصلا نیازی نیست خودتو لعنت کنی.فهمیدی؟
سرم رو به علامت مثبت تکان دادمو گفتم:
-باشه
بعد از خوردن سفارش ها به خانه رفتیم.
علی روی پله ها نشسته بود و با دیدن ما به طرفمان اومد و به من خیره شد و گفت:
-سلام
سلامی زیر لب گفتم و بدون اینکه منتظر کلامی از جانب او باشم،به سمت خانه راه افتادم.
پویا دستم رو در دستش فشرد و گفت:
-اون مهمونته.نباید اینطور باهاش رفتار کنی
-چرا اتفاقا باید باهاش اینطوری برخورد کنم چون خیلی زود پررو می شه
وارد خانه شدیم.همه در آشپزخانه بودند.
طناز به طرفمون دوید و با هیجان گفت:
-چی شد؟
من ادایش رو در آوردم و گفتم:
-چی،چی شد؟
همانطور ادامه داد:
-پولو ریخت؟
-آره
-من که باورم نمیشه
پویا گفت:
-واسه چی باورتون نمیشه؟یعنی به من می خوره خیلی خسیس باشم؟
کمی هول شد و گفت:
-نه...نه.منظورم این نبود.اصلا ولش کنید،برید لباساتونو عوض کنید که شام حاضره
-من میل ندارم.ترجیح می دم یه کمبخوابم
پویا گفت:
-منم خیلی خستم و دلم می خواد بخوابم
طناز تعجب کرد و گفت:
-باشه هر طور راحتید
هر دو به طبقه ی بالا رفتیم.طاها در عوض رفتن به اتاق خودش،به اتاق من اومد و روی تخت نشست.مانتویم رو از تن خارج کردم و گفتم:
-مگه نمی خواستی بخوابی؟
-تو فکر می کنی خوابم ببره؟
با تعجب گفتم:
-چرا خوابت نمی بره؟
-می شه لطف کنی و دقیقا برام بگی اون پسر چی بهت گفت؟
کمی عصبی شده بودم و نمی دونستم چرا مزخرفای اون لعنتی انقدر براش مهمه؟شاید با خودش فکر می کرد حرفای اون روی من تاثیر میذاره
با دقت همه چیزو براش تعریف کردم.حتی از نگاه پر نفرتش به پویا
پویا گفت:
-منم می فهمم که چقدر ازم متنفره
بعد از اینکه حرفاشو براش گفتم کلافه شده بود و انگار می خواست خونه را روی سر او خراب کند...
***
یادم میاد که چند روز آخر،علی و خانواده اش هم به جمع ما اضافه شدند و اون چند روز برای من به اندازه چند سال گذشت.مدام با علیبدرفتاری می کردم و او را از خودم می رنجوندم.طاها خیلی از دستم ناراحت بود و مدام من رو سرزنش می کرد وطناز هم همه اش باهام حرف می زدو نصیحتم می کرد ولی من هیچ چیزیبرام مهم نبود...
خیلی احمق و خام بودم...ای کاش هیچ وقت علی سر راهم قرار نمی گرفت...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#40
Posted: 23 Aug 2012 10:26
قسمت هشتم
فردا عازم تهران بودیم و باید وسایلمون رو جمع می کردیم.
بعد از اینکه وسایلم رو جمع کردم به اتاق پسرها رفتم ولی وقتی در رو باز کردم پشیمون شدم،چون کسی بغیر از علی در آن اتاق نبود.
از شانس بد من او هم مرا دید و بلافاصله به دنبالم اومد و گفت:
-طنین یه لحظه میای تو اتاق؟
-چرا باید این کارو بکنم؟
-خواهش می کنم.کارت دارم
با اکراه به اتاق رفتم.دستم رو به کمرم زدم و خودم رو آماده ی شنیدن نشون دادم و گفتم:
-بفرمایید سرتا پا گوشم
-خواهش می کنم بشین
روی زمین نشستم و به او خیره شدم.
کلافه شد و گفت:
-منظورم این بود که روی تخت بشین
-من راحتم بگو
کمی مکث کرد و گفت:
-تو مشکلت با من چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-من با تو مشکلی ندارم
-پس چرا هیچ وقت جوابمو درست و حسابی نمی دی و همه ش آزارم می دی؟چرا اونطور که با بقیه رفتار میکنی با منم رفتار نمی کنی؟
و بعد این شعر رو زیر لب زمزمه کرد:
-اگر با ما نبودش میلی چرا ظرفم رابشکست لیلی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-تو واقعا اینطور فکر می کنی؟
-آره.اگه دلیل دیگه ای هم داره،دوست دارم از زبون خودتون بشنوم
عصبی شدم و اتاق رو ترک کردم.ولی همان موقع پویا هم به داخل اتاق اومد و به شدت با او برخورد کردم.
پویا هم ترسید و گفت:
-تو اینجا چه کار می کنی؟
-اومده بودم با تو حرف بزنم که نبودی بعدش هم...
-بعدشم چی؟
آروم گفتم:
-بعدا برات می گم
داخل اتاق رو سرک کشید و وقتی علی رو دید،از شدت خشم صورتش برافروخته شد و دستم رو گرفت و مرابه اتاق خودم برد
-خب؟
-چی خب؟
-تعریف کن چی بهت می گفت؟
خندیدم و برایش تعریف کردم؛او ازمخواست تا مثل بقیه باهاش رفتار کنم تا برای خودش خیال بافی نکنه
من هم قبول کردم و گفتم:
-هر چند خیلی سخته ولی سعی خودمو می کنم
او هم خوشحال شد و از اتاق خارج شد.
در طی این چند روزی که علی در خونه ی ما اقامت داشت،مدام ابراز علاقه می کرد ولی من به شدت با او بدرفتاری می کردم.گاهی اوقات دلم برایش می سوخت.چون من با غرورش بازی می کردم.دلم نمی خواست این اتفاق بیفته ولی خودش اصرار داشت
***
احساس ضعف تمام بدنم را فرا گرفته بود و حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم.به هر بدبختی که بود،خودم رو به تلفن رسوندم و زنگ زدم تا برایم شام بیاورند.چند لحظه بعد در به صدا دراومد ولی جون بلند شدن نداشتم.با خودم فکر کردم حتما غذامو آوردن.چند لحظه بعد پسر جوانی وارد اتاق شد و وقتی مرا دید که بی جان روی زمین افتادم،چهره اش رنگ باخت و جلو اومد و کمی خم شد و با صدایی گرفته که از شدت ترس لرزان شده بود پرسید:
Miss??Are you ok??
(خانم؟ حالتون خوبه؟؟)
نمی تونستم حرف بزنم.انقدر گریه و ناله کرده بودم که دیگر جانی برایم نمانده بود.ضعف تمام وجودم رو فرا گرفته بود و حتی قدرت سر تکان دادن نداشتم...خدایا؟چرا اینطوری شده بودم؟؟
پسرک جوان واقعا ترسیده بود...به اتاقم رفت و چند لحظه بعد بیرون اومد...زیر بازویم رو گرفت و مرا رویدستش بلند کرد و روی تخت خواباند و پتو را رویم کشید و گفت:
-(نگران نباش!!می خوام کمکت کنم)
از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد بایک خانم تقریبا مسن اومد...
اون خانم کمکم کرد تا مقداری غذا بخورم و بعد با زبانی که مطمئن بودم انگلیسی نیست،شروع به حرف زدن با پسرک کرد...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .