ارسالها: 455
#41
Posted: 23 Aug 2012 10:29
احساس کردم کمی جان گرفته ام.ولی سرما،تمام بدنم رو به لرزه واداشته بود...
تشکر کردم و گفتم دیگه میل ندارم و بعد زیر پتو رفتم و چشمهایم رو بستم و چند لحظه بعد به خوابی عمیق فرو رفتم...
وقتی بیدار شدم،مرد تقریبا مسنی بالای سرم بود و با همان خانم مسن،صحبت می کرد.
فکر می کنم پزشک بود...بعد از چند لحظه ما را ترک کرد و اون خانممسن که ظاهرا اسمش سوزان بود،جلو اومد و کمکم کرد تا چند تا از قرصهایی رو که دکتر تجویز کرده بود،بخورم...
بعد از چند ساعت،احساس کردم حالم خیلی بهتر شده.از سوزان تشکر کردم و او هم به دنبال کار خودش رفت و قول داد که باز هم بهم سر بزنه.احساس محبت عجیبی نسبت به سوزان پیدا کردم و دوست داشتم به جای مامانم با او صحبت کنم و از دلتنگیهایم برایش بگویم ولی...ولی او رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت...
***
بالاخره به شهر خودمون رسیدیم.خیلی خوشحال بودم و هوای شهر تهران رو با لذت به ریه هایم می فرستادم.با اینکه هوای آلوده ای داشت ولی من به آن عادت کرده بودم و دوستش داشتم.
باز هم لحظه ی تلخ خداحافظی رسیده بود.در محوطه ی فرودگاه بودیم و با هم خداحافظی می کردیم.به یکدیگرعادت کرده بودیمو دلمون نمی خواست از هم جدا بشیم.
گریه می کردم و طناز رو در آغوش می فشردم؛او هم گریه می کرد و کلافه بود.
از پویا هم خداحافظی کردم ولی دلم می خواست می توانستم راحت تر با او حرف بزنم ولی متاسفانه نمی شد.
***
چه لحظات تلخی بود...هیچ وقت فراموشش نمی کنم...از اینکه نتونسته بودم درست و حسابی با پویا خداحافظی کنم،خیلی غمگین بودم...
***
به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم و بعد بیدار شم تا کمی طراحی کنم.
گوشی موبایلم زنگ زد و بدون اینکهبدونم کیه جواب دادم:
-بله.بفرمایید
چیزی نمی گفت ولی از صدای نفس هایش فهمیدم پویاست.خیلی خوشحال شدم و گفتم:
-شرمنده نتونستم قشنگ خداحافظی کنم
-منم به خاطر همین زنگ زدم
با شنیدن صدایش ضربان قلبم شدید شد و احساس کردم هنوز یک روز نگذشته دلم برایش تنگ شده.در این فکر بودم که او گفت:
-دلم برات تنگ شده
-منم همین طور.نمی دونم چرا ولی خیلی احساس دلتنگی می کنم
سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.
-چرا حرف نمی زنی؟
-دلم می خواد تو حرف بزنی
-دوست داری چی بگم؟
-هر چی دوست داری،من سر تا پا گوشم
نمی دونستم چی باید بگم و برای همین شعری رو زیر لب زمزمه کردم.وقتی تموم شد با هیجان گفت:
-خیلی صدای قشنگی داری؛اصلا فکرشو نمی کردم واقعا محشر بود
وقتی از صدام تعریف می کرد،غرق در لذت بودم و دلم قلقلک می شد.
خندیدم و گفتم:
-به پای صدای شما که نمی رسه
-خوب معلومه چون صدای من کلفتو مردونه ست ولی مال تو نه.
خیلی با هم حرف زدیم و بعد از اینکهمکالمه رو قطع کردیم،با یاد او و مرور خاطرات به خواب رفتم.خیلی خوشحال بودم که توانستم حرف هایی رو که در فرودگاه می خواستم به او بزنم رو بهش بگم.بالا خره خوابم برد و مثل همیشه باز هم خواب او را دیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم وقت شام بود؛خیلی خوابیده بودم و دلم می خواست دوش آب گرمی بگیرم.
به حمام رفتم و وقتی برگشتم مامان برای شام صدام کرد ولی اصلا میل نداشتم و گفتم بعدا می خورم
موهایم رو خشک کردم و به طبقه ی پایین رفتم که در جایم خشکم زد.قلبم به شدت می زد و احساس کردم رنگم پریده.
-چرا اینطوری نگام می کنی؟
-تو اینجا چه کار می کنی؟
-باید طاها رو می دیدم باهاش کار داشتم
-ولی طاها پایینه داره شام می خوره
-منم چون دیدم داره شام می خوره اومدم بالا تا تو رو ببینم.
دستم رو گرفت و با هم به اتاقم رفتیم.
-هنوز چمدونتو باز نکردی؟
-نه.تا حالا خواب بودم بعدش هم رفتم حمام
-امسال کلاس می ری؟
-آره.باید برم ثبت نام کنم
-چه کلاسی؟
-طراحی و پیانو
-خوبه.باید ادامه بدی.طناز هم میاد؟
-طراحی نه ولی شاید پیانو بیاد؛چطور؟
-می خواستم بدونم طاها همراهیت می کنه یا نه
خندیدم و گفتم:
-اگه طناز برای پیانو بیاد،فقط یکشنبه ها همراهیم می کنه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#42
Posted: 23 Aug 2012 10:31
خندید و گفت:
-معلوم نشد برای کی عروسی می گیرن؟
-فعلا که قراره یه جشن نامزدی مفصل براشون بگیرن و بعد یه صیغه محرمیت براشون می خونن و بعد از یک سال عقد و عروسی...
خندید و گفت:
-اووووووه...کی می ره این همه راه رو؟
-دو تا عاشق دیوونه به نام طاها وطناز
با شیطنت گفت:
-یعنی ما هم باید این راه رو بریم؟
کمی خجالت کشیدم،سرم رو به زیرانداختم و چیزی نگفتم.
-بهت نمیاد خجالتی باشی؛پس خواهشا ادای آدمای خجالتی رو در نیار
خندیدم و گفتم:
-باشه
در همین لحظه طاها هم اومد و گفت:
-به به...جَمعتون جَمعه گلتون کمه
با خنده گفتم:
-نخیر خُلمون کمه
هر سه خندیدیم و بعد طاها،پویا رو به اتاق خودش برد
***
اون روزها تمام دلخوشیم پویا بود و با شنیدن کوچکترین خبری از او خوشحال می شدم...وقتی ابراز علاقه می کرد،شوق تمام وجودم رو می گرفت و کنترلی روی احساسم نداشتم.وقتی می خواستم بخوابم بارها و بارها حرفها و نگاه های او را به یاد می آوردم و لبخند می زدم و برای خودم خیالبافی می کردم.هیچ وقت فکر نمی کردم روزی کارم به اینجا بکشه...هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از دیدن او هم هراس داشته باشم...هیچ وقت فکر نمی کردم شرایط طوری شود که برای دیدنش پنهانی اقدام کنم.خیلی دوستش داشتم ولی به خاطر این دوست داشتن به شدت خودم رو سرزنش می کردم...نه ... من حق نداشتم...
نمی دونم چرا هر چقدر می گذشت،مهر و محبت او از دلم بیروننمی رفت.گویی در جانم رخنه کرده بود و به هیچ عنوان خیال بیرون رفتننداشت...
***
کلاس طراحی تموم شد،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نیومدهبود واسه همینم خیلی خسته شده بودم.بعد از ظهر تصمیم گرفته بودیم با شیدا و طناز بریم پارک.
از آموزشگاه بیرون اومدم.
پویا در انتظار من نشسته بود و با دیدنم برایم دست تکان داد.
-سلام
-سلام عزیزم.خوبی؟
-آره.ولی خیلی خسته ام
-چه عجب با دیدنم خشکت نزد.
خندیدم و گفتم:
-دیگه عادت کردم
در جلو رو برام باز کرد تا بشینم؛خودش هم پشت فرمان جای گرفت و گفت:
-رانندگی بلدی؟
-آره.تصدیق دارم ولی می ترسم پشت ماشین بشینم
-چرا؟
-آخه برای اولین بار که نشستم،تصادف وحشتناکی کردم؛البته اصلا مقصر نبودم ولی ترس تو وجودمه و احساس می کنمنمی تونم دوباره بشینم.
خیلی آرام ماشین را در گوشه ای پارک کرد و پیاده شد؛درب طرف منرو باز کرد و گفت:
-پیاده شو
با تعجب به او خیره شده بودم کهدستم را گرفت و از ماشین خارجم کرد.
-چه کار می کنی؟
منو به سمت درب راننده برد و آرام روی صندلی نشاند و بعد خودش در جای قبلی من نشست و گفت:
-برو
-چرا این کارو می کنی؟
-چون باید ترست بریزه
آرام حرکت کردم.پس از چند لحظه کمی ترسم ریخت.
نزدیکای خونه نگه داشتم و گفتم:
-واقعا ممنونم
-خواهش می کنم قابلتو نداشت.امروز بعد از ظهر برنامه ات چیه؟
-با طناز و شیدا می خوایم بریم پارک
-مراقب خودت باش
-باشه
خداحافظی کردم و به طرف خونه حرکت کردم.
مامان رو بوسیدم و گفتم:
-مامان امروز می خوام برم پارک
-خبر دارم
-از کجا؟
-شیدا زنگ زد و ازم خواهش کرد اجازه بدم
-جدی؟!شما چی گفتی؟
-منم گفتم باشه
بوسیدمش و گفتم:
-مرسی مامان خوبم
به اتاقم رفتم و کارهایم رو انجام دادم.دوش آب گرمی گرفتم و موهایم رو سشوار کردم و با کلیپس بالای سرم بستم.
کمی از شالم بیرون می زد ولی سعی کردم زیر شالم پنهانش کنم.
مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و شال سفیدی انداختم.کیف هم برداشتم تا پولهایم رو درونش بذارم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#43
Posted: 23 Aug 2012 10:37
با مامان خداحافظی کردم و راهی شدم.
توی پارک قرار گذاشته بودیم.وقتی رسیدم آن دو هم اومده بودند.با هر دو سلام کردم و هر دو را بوسیدم.شیدا و طناز برای اولین باربود همدیگر و از نزدیک می دیدند و قبلا فقط عکس همدیگرو دیده بودند.
آن دو هم خیلی زود با هم صمیمی شدند .تا ساعت 9.30 توی پارک بودیم.پیاده راهی خانه شدیم.آن دو زودتر از من جدا شدند و رفتند.نمی دونم چرا در این موقع شب تاکسی پیدا نمی شد.مجبور شدم خودم به طرف خونه بروم.
خیابان خلوت خلوت بود و هر از چند گاهی یک ماشین از آن رد می شد.
یک موتوری از کنارم رد شد و دستش محکم به کمرم خورد.نزدیک بود ازترس غبضه روح بشم.خیلی ترسیده بودم و انگار لال شده بودم.کمی جلو تر رفتم و دیدم چراغ های موتورش رو خاموش کرده و در کنار خیابان متوقف شده.با دیدینش برق از سرم پرید و با دستانی لرزان شماره ی طاها رو گرفتم ولی خاموش بود.بلافاصله شماره ی پویا رو گرفتم.کمی معطل شدم و بعد از چند لحظه صدایش گوشم رو نوازش داد و کمی آرام تر شدم.
-جانم عزیزم؟
با صدایی لرزان گفتم:
-پویا من می ترسم
با نگرانی پرسید:
-چرا؟
-یه موتوریه همه ش داره منو می پائه.یه بارم دستشو محکم به کمرم زد.دقیقا نمی دونم چی می خواد...
با عصبانیت گفت:
-کجایی؟
-تو خیابون خودمون ولی خیلی موندهتا برسم خونه.هیچ کس هم توی خیابون نیست
-من الان خودمو می رسونم
-باشه
موتوری با چراغ های خاموش به طرفم اومد.وحشتزده بودم و درون پیاده رو رفتم.می خواستم از جوب بپرم که دستش رو به کیفم گرفت واونو کشید.
روی زمین افتادم.او سعی داشت به من نزدیک شود ولی من سنگی رو از باغچه که در کنار پیاده رو بود،برداشتم و به کمرش کوبیدم.کیفم از دستش افتاد و من اونو برداشتم و شروع به دویدن کردم.بعد از چند لحظه صدای موتورش اومد.بازهم سنگی برداشتم و شروع به دویدن کردم.
باز هم دستش رو به کمرم زد و مانتویم رو گرفت و به طرف عقب پرتابم کرد.چنان خوردم زمین که فکر کردم دستم شکسته.با تمام قدرتم سنگ درون دستم رو به طرفش پرتاب کردم.
احساس کردم به سرش برخورد کرد.
من روی زمین افتاده بودم،به طرفماومد و من از اعماق وجودم فریاد زدم:
-گمشو کثافت
بلند شدم و از آن سمت شروع به دویدن کردم چنان می دویدم که انگارپرواز می کنم ولی او با موتور به دنبالم افتاده بود.می دویدم و فریاد می کشیدم.باز هم بهم رسید.
فحش می دادم و او را لعنت می کردم.
دیگر پاهایم قدرت نداشتند تا بدوم.
ماشینی رو از دور دیدم که با سرعتبه طرفم میاید.امیدوار بودم که پویاباشد.می دویدم و آن موتوری به دنبالم میومد و از ترس و وحشت منمی خندید و لذت می برد.
ماشین به شدت جلوی پایم ترمز کرد و من بی حال روی آن افتادم.موتوری داشت دور می زد تا فرار کند ولی پویا با لگد موتورش رو روی زمین پرتاب کرد و بعد شروع کرد به کتک زدن او.
با هر ضربه ای که نثار او می کرد دلم خنک می شد .احساس کردم دیگرجانی ندارد ولی پویا دست از کتک زدنش بر نمی داشت.
جلو رفتم و گفتم:
-پویا ولش کن کشتیش
ولی او دست بردار نبود و چنان او را کتک می زد که انگار قصد کشتن اورا دارد.
جلو رفتم و بازوی او را گرفتم و به سمت عقب کشیدمش.
-تو رو خدا نکن؛الان می کشیش
پویا نفس نفس می زد؛دندانهایش روروی هم می فشرد و حرص می خورد ؛موهایش پریشان شده بود ولباسهایش به هم ریخته و نا مرتب.
با عصبانیت گفت:
-بهت دست زد،دستشو قلم کنم؟
-نه، دیگه ولش کن
به اون مرد که مثل جنازه ها روی زمین افتاده بود،خیره شدم .سرش و دهنش پر از خون بود و مثل مار به خودش می پیچید و آه و ناله می کرد و مدام می گفت:
-غلط کردم؛به خدا غلط کردم
پویا گفت:
-برو پشت ماشین بشین،تا من بیارمش ببریمش کلانتری
-نه تو رو خدا...
با عصبانیت بهم خیره شد.
-یه وقت خودتم گیر میفتی
-به درک....
دستش رو گرفتم و با التماس به سمت ماشین کشیدمش...دلم نمی خواست باز هم به خاطر من راهی کلانتری شود...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#44
Posted: 23 Aug 2012 10:39
سوار ماشین شدم.تمام بدنم می لرزید و به شدت بهم شوک وارد شده بود و بغز کرده بودم.مدام صحنه های اذیت کردنش جلوی چشممبود.با وجود جیغ های وحشتناکی که می کشیدم،هیچکس به دادم نمی رسید.
پویا کمی جلوتر ماشینو متوقف کرد و رو به من کرد و گفت:
-طنین؟حالت خوبه ؟چرا انقدر می لرزی؟
بالاخره بغزم شکست و با صدای بلند گریه کردم.
پویا متاثر شده بود و او هم آرام اشک می ریخت.
با عصبانیت گفت:
-چرا پیاده اومدی؟
با صدای لرزان و با سختی گفتم:
-تاکسی نبود
سرش رو روی فرمان گذاشت.او هم آرام آرام اشک ریخت
گوشی موبایلم زنگ زد ولی نمی توانستم حرف بزنم به سختی گفتم:
-طاهاست...تو حرف بزن
گوشی رو گرفت و قضیه رو براش تعریف کرد و او هم خواست با من صحبت کند.
گفتم:
-نمی تونم...
-ولی می خواد صحبت کنه
گوشی رو گرفتمو گفتم:
-الو بگو....
با عصبانیت فریاد زد:
-چرا به من زنگ نزدی؟
به شدت گریه کردم و بریده بریده گفتم:
-گوشی لعنتیت خاموش بود
چیزی نگفت.گوشی رو دادم به پویاو گفتم:
-حوصله حرف زدن ندارم
گوشی رو گرفت و بعد از خداحافظی گوشی رو به من سپرد.رو به من کرد و گفت:
-می شه بهم بگی دقیقا چی شد؟
با دقت تمام لحظاتو براش تعریف کردم و بعد دوباره گریه کردم.
پویا ماشینو به حرکت در آورد و کنار مغازه ای نگه داشت و پیاده شد.
وقتی برگشت ،یک شکلات و رانی دستش بود و گفت:
-بخور احتمالا فشارت افتاده
-نه.نمی تونم
شکلات رو به دستم داد و گفت:
-بازش کن
بازش کردم .او هم رانی رو باز کرد وبه طرف دهانم گرفت.ولی اصلا میل نداشتم.آن را کنار زدم و گفتم:
-باور کن میل ندارم
به زور یه کم به خوردم داد و گفت:
-می گم فشارت افتاده باید بخوری
سرم رو به طرف دیگه ای گرفتم و گفتم:
-نمی خوام.
سرم رو برگردوند و گفت:
-وقت ناز کردن نداریم
به زور یه کم دیگه به خوردم داد و گفت:
-شکلاتتم بخور
-به مامان و بابات چیزی می گی؟
-اگه طاها چیزی نگه،منم نمی گم
-بهش گفتم نگه
-ممنون
کمی دیگر در ماشین نشستیم و بعدپویا مرا پیاده کرد و وقتی مطمئن شد به خانه رفتم آنجا رو ترک کرد.
***
از یادآوری اون لحظات دست خوش ترسی عجیب شدم...رعشه ای عجیب به تنم افتاده بود.همانطور که روی تخت افتاده بودم،زانوهایم رو بغل کردم و سرم رو در بالش فرو کردم.
احساس حقارت می کردم.دختری که اززیبایی و نجابت،روزی زبانزد خاص و عام بود،حالا به چه روزی افتاده بود...گریه ام شدت گرفت...دیگه حالم داشت بهم می خورد.نمی دونمچند روز بود که با اون خاطرات لعنتی سر می کردم و اشک می ریختم.فقط می دونم که این چند روز به اندازه یک عمر تمام شده بود
به یاد روزهای سخت ولی شیرین آنروز ها افتادم و آرام آرام اشک ریختم...
***
مامان با دیدنم به طرفم اومد و گفت:
-تا این وقت شب کجا بودی؟
-پارک
-طناز و شیدا که خیلی وقته اومدن خونه
-مامان جان خب تاکسی نبود من مجبور شدم پیاده بیام
می خواستم به اتاقم برم که بابا اومد.سلام کردم و او با عصبانیت گفت:
-تا حالا کدوم گوری بودی؟
همه چیزهایی رو که به مامان گفتم برای بابا هم بازگو کردم .
او هم عصبانی شد و چک محکمی به گوشم زد و گفت:
-تو غلط کردی...فکر کردی من خرم
احساس کردم یک طرف صورتم رو آب جوش ریخته اند.دستم رو روی صورتم گذاشته بودم و به زمین خیره شده بودم.
بابا هم همه اش بد و بیراه می گفت و فحش می داد.
بعد با یک ضربه چنان منو به زمینپرتاب کرد که سرم محکم به پله ها برخورد کرد.دیگر چیزی نمی دیدم.
تا حالا بابا رو در همچین وضعیتی ندیده بودم و خیلی متعجب بودم.
تنها صدای جیغ و فریاد مامان رو شنیدم و بعد انگار کَر شدم و چیزی هم نمی دیدم.
تا حالا بابا رو در همچین وضعیتی ندیده بودم و خیلی متعجب بودم.
تنها صدای جیغ و فریاد مامان رو شنیدم و بعد انگار کَر شدم و چیزی هم نمی دیدم.
کمی هشیار شده بودم که فهمیدم در آغوش طاها هستم و او گریه می کند و مرا روی تختی گذاشت.
و بعد هم همه جا تاریک شد و هیچ چیز ندیدم.ولی متوجه صداهای اطراف بودم.
طاها بالای سرم گریه می کرد و می گفت:
-بابا این چه کاری بود کردی؟
طنین؟طنین جان؟چشمای قشنگتو باز کن عزیزم؛چشاتو باز کن الان میرسیم بیمارستان
هر کاری کردم نتوانستم چیزی بگویم و او را آرام کنم.
صدای مرد ناشناسی به گوشم رسید که می گفت:
-آقا لطفا آروم باشید.
-ممکنه بگید چه اتفاقی براش میفته؟
-ممکنه بره کما.ضربه ای که به سرش وارد شده خیلی شدیده!
طاها گریه اش شدت گرفت و سرش رو روی شکمم گذاشت و بلند بلند گریه می کرد.می خواستم او را دلداری دهم و به او بگم حالم خوبه ولی نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم.
هیچ حسی نداشتم و حتی احساس گرسنگی هم نمی کردم.
مرا روی تخت بیمارستان گذاشتند.
طاها بی تابی می کرد و مدام گریهمی کرد.صدای طناز رو هم شنیدم که گریه می کرد و می پرسید چه اتفاقی افتاده؟طاها گفت:
-خورده زمین و سرش به پله ها خورده
-حالا چه اتفاقی افتاده؟
هق هق طاها بلند شد و گفت:
-رفته تو کما
او هم گریه اش بلند تر شد و سرش رو روی سینه ام گذاشت و باهام حرف می زد:
-طنین جونم؟طنین عزیزم؟تو رو به خدا با من حرف بزن؛خواهش می کنم با من حرف بزن بگو که برمی گردی.
دلم می خواست با او حرف بزنم ولی نمی تونستم.
هق هق می کرد و نامم رو صدا می کرد.
دلم آتش گرفته بود و می خواستم چیزی بگویم تا دیگر گریه نکند ولی نمی توانستم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#45
Posted: 23 Aug 2012 13:45
قسمت نهم
بابا کنارم نشسته بود و آروم گریه می کرد.مامان اونو سرزنش می کرد و می گفت:
-چند بار بهت گفتم کاری بهش نداشته باش؛مگه اون دختریه که به ما دروغ بگه؟خودش همه چیزو برامون تعریف می کرد.حالا همسایه اومده یه غلطی کرده پشت سرش حرف زده تو نباید بدونی حقیقت چیه؟
گریه اش بلند شد و به هق هق تبدیل شد.بابا نتونست تحمل کنه و از اتاق بیرون رفت.می خواستم حرفی بزنم ولی باز هم نتونستم.تقریبا به این وضع عادت کرده بودم.
هر روز مامان و بابا می رفتند و میومدند ولی من حتی نمی تونسستم جلوی اونا بشینم یا اینکه باهاشون حرف بزنم.مثل مرده ای بودم که فقط صداها رو می شنیدم.
طاها بعد از ساعت اداری میومد بهم سر می زد و تا چند ساعت پیشم می موند و باهام حرف می زد.طناز هم روزهایی که کلاس نداشت،میومد و پیشم می موند و باهام حرف می زد.
از کلاس پیانو می گفت؛و می گفت استاد پرهام خیلی سراغم رو می گیره.می گفت به کلاس طراحی همسر زده و استادم خیلی سراغم رو می گرفته و می گفته حسابی جام خالیه.
می گفت علی رو با دوستاش تو خیابون دیده و او هم بلافاصله سراغم رو گرفته و او هم بهش گفته چه اتفاقی افتاده.
می گفت علی خیلی نگران شده و نزدیک بوده از حال بره و دوستاش کمکش کردند تا بتونه روی پاش واسته.
نمی دونم چرا هیچ خبری از پویا نمی داد.خیلی نگران او بودم و دوست داشتم بدونم چه حالتی می شه.
تمام حرفهایش رو می شنیدم و نمی تونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.
هر چه فکر می کردم،یادم نمیومد چرا این اتفاق افتاده و چرا من به این روز افتادم.از حرفای مامان سر در نمیاوردم؛اون بابا رو مقصر می دونست ولی من چیزی به یاد نمیاوردم.
***
در اون لحظات سخت و طاقت فرساچقدر دلم می خواست خبری از پویا داشته باشم ولی...ولی انگار همه لج کرده بودند و حتی اسم او را هم به زبان نمیاوردند.
ولی بالاخره روزهای سخت تمام شد و یک روز طناز همانطور که بالای سرم گریه می کرد،از پویا می گفت...
***
-پویا...
طناز گریه می کرد و تعریف می کرد:
-طنین جان خواهش می کنم زود تر خوب شو.اگر بدونی پویا چه حالی داره.
دیروز زنگ می زده به گوشیت؛طاها هم وقتی دیده خیلی زنگ می زنه گوشی رو برداشته و پویا وقتی می بینه طاها گوشی رو برداشته هول می کنه و می گه چی شده؟
طاها نمی خواسته اونو نگران کنه و چیزی نمی گفته ولی پویا خیلی اصرار کرده و حتی گریه هم کرده و طاها رو قسم داده تا عین حقیقتو بهش بگه.طاها هم گفته سرش خورده به پله ها و رفته کما.
طناز گریه اش شدت گرفت و ادامه داد:
طاها می گفت اولش باورش نشدهو طاها هم قسم خورده؛طاها می گفت صدای وحشتناک ترمز ماشینو شنیده و بعد هم مکالمه قطع شده.
از شدت ناراحتی دلم می خواست گریه کنم ولی نمی توانستم.ناگهان صدای جیغی شنیدم و بعد صدای پرستار رو شنیدم.
طناز:به خدا خانم پرستار راست می گم یه قطره اشک گوشه ی چشمش جمع شده بود.
پرستار:باید به دکترش خبر بدم؛و باید بگم امیدی به بازگشتش هست؛لطفا براش دعا کنید.
طناز منو در آغوش گرفت و گفت:
قربونت برم.خیلی دلم واسه صدات تنگ شده.
دوست داشتم ادامه بده و از پویا برایم بگوید.
بعد از چند لحظه دکترم اومد و گفت:
-الهی شکر خیلی حالش بهتره،بازم حرفایی بهش بزنید تا احساساتش تحریک بشه.
طناز اطاعت کرد و دکتر بیرون رفت.
طناز کنارم نشست و ادامه داد:
بعد از اینکه مکالمه قطع شده،طاها رفته نزدیک شرکت و دیده مردم دارن از تصادف وحشتناکی حرف می زنن.به هزار زحمت ،آدرس بیمارستانو پیدا کرده.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#46
Posted: 23 Aug 2012 13:55
از پلیس همه چیزو پرسیده و اونا هم گفتند:پویا به شدت ترمز کرده و سرش به شیشه خورده و بعد هم تصادف وحشتناکی کرده....
الانم توی سی.سی.یو بستریه و خیلی حالش خرابه.
گریه اش شدت گرفت و گفت:
هنوز بهوش نیومده و دکترها بهش امید ندارن و می گن اگه بهوش بیاد،احتمال اینکه حافظه اشرو از دست بده خیلی زیاده.
به قدری دلم گرفت و از دنیا سیر شدم که می خواستم بمیرم.
-اگه حالت بهتر شه و به دیدنش بری شاید حالش بهتر شه.
بازهم صدای پرستار به گوشم رسید که می گفت:
-خیلی خوبه که داره گریه می کنه.نشونه ی خیلی خوبیه و می تونیم بهش امیدوار بشیم.
طناز گفت:
-تنها کسی که به خاطرش واکنش نشون داده،پویا بوده
صدای طاها بلند شد و گفت:
-خیلی خوبه.
و بعد با صدای بغزآلودی گفت:
-خوشحالم
-از پویا چه خبر؟
-خوشبختانه بهوش اومده.و تنها اسمی که صدا می زنه،طنینه؛دکترها خیلی امیدوارند و می گن حافظه شو از دست نمی ده.
-به نظرت اونا به هم علاقه دارن؟
آهی کشید و گقت:
-نمی دونم؛شاید...
صداش غمگین بود.دلم می خواستماو را در آغوش بگیرم و گریه کنم ولی نمی توانستم...
چند روز همانطور گذاشت تا بالاخرهپویا به بیمارستان اومد...
-دو ماهه که تو کماست و فقط وقتی از روزایی که شما بیمارستان بودی براش حرف می زدیم،واکنش نشون می داد.
صدای بغزآلود پویا گوشم رو نوازش داد :
-چه واکنشی؟؟
-اشک گوشه ی چشمش جمع می شد؛مشخصه که کاملا با محیط اطراف ارتباط پیدا کرده و می دونه چه اتفاقاتی در اطرافش می گذره
-خانم پرستار،می شه لطف کنید مارو تنها بگذارید
-بله حتما
بغزش شکسته شد و به هق هق تبدیل شد.
قلبم آتش گرفت و دلم می خواست کاری کنم تا دیگر صدای گریه اش رو نشنوم ولی افسوس...
سرش رو روی سینه ام گذاشت و گریه کرد.
احساس کردم دارم دیوونه می شم،دلم می خواست گریه کنم ولی...
با سر انگشتش اشکم رو پاک کرد و گفت:
-گریه نکن.ازت خواهش می کنم گریه نکن.نمی دونی وقتی گریه می کنی چقدر داغون می شم
اگه حالمو درک می کردی هیچ وقت گریه نمی کردی
او گریه می کرد و ازم خواهش می کرد زنده بمونم.
من هم دلم می خواست می تونستم عکس العملی نشون بدم ولی نمیتونستم
***
یادم میاد بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده بودم،یه روز اتفاقی دفتر چه خاطرات پویا رو دیدم...تاریخ همون روزهایی که من در بیمارستان بودم....پنهانی می خوندمش و خیلی دوستش داشتم...خیلی زیاد...و بعد از اینکه بهاینجا اومدم و وطنم رو ترک کردم،دفترچه پویا،همدم تنهاییام شد....
از شرکت یک راست به بیمارستانرفتم.با امروز دقیقا،سه ماه و سیزده روز بود که توی کماست.
خیلی دلم براش تنگ شده بود،برای صداش،نگاهش و ...
اون اولین دختری بود که تونست دلمو بلرزونه.
هر روز به بیمارستان می رفتم و دیگه همه ی پرستارها منو می شناختن و گاهی احساس می کردم می خوان بهم نزدیک شن تا طرح دوستی بریزیم ؛حتی یه بار یکیشون گفت که به طنین حسودی می کنه.ولی من فقط طنین رو دوست دارم و حتی نمی تونم به اونها نگاهی بندازم.
وارد سالن که شدم پرستار نزدیک اومد و گفت:
-یه خبر خوش دارم
خیلی وقت بود که خبری جدید از او دریافت نکرده بودم.
-خانم طنین از کما دراومده و اولین چیزی که به زبون آورده اسم شما بوده
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#47
Posted: 23 Aug 2012 14:00
به قدری خوشحال شدم که احساس کردم می خوام بمیرم.ضربان قلبم بالا رفته بود و حس خیلی خوبی داشتم.طنین اسم منو به زبون آوردهبود؛این باور نکردنیه
-آقای فهیم؟
سرم رو تکون دادم
-حالتون خوبه؟
-بهتر از این نمی شم
-ولی من اینطور فکر نمی کنم چون چندین بار صداتون کردم ولی اصلا متوجه نشدید
به حرفهای او توجهی نکردم و دواندوان به اتاق طنین رفتم.از دیدن آن همه دستگاهی که بهش وصل کرده بودند،قلبم فشرده شد و دلممی خواست آسمونو به زمین بیارم.
-الهی بمیرم تا تو رو تو این شرایط نبینم
لبش تکون خورد و خیلی آرام زمزمهکرد:
-پویا...
از شنیدن اسمم از زبان او خیلی هیجانزده شدم و نزدیک بود سکته کنم.خودم رو کنار تختش رسوندم و گفتم:
-جانم...بگو
-پویا...
اشک شوق از چشمانم جاری شد.با صدای بلند گریه کردم و گفتم:
-خواهش می کنم بگو...
-گریه نکن...
با این حرفش قلبم از جا کنده شد و فورا اشک هایم رو پاک کردم و گفتم:
-تو حالت خوبه؟
معلوم بود که اصلا حالش خوب نیست و با سختی جوابم رو می ده
-آره خیلی خوبم،چون...
-چون چی؟خواهش می کنم
-چون تو... این...جایی
آنقدر خوشحال بودم که حد نداشت.
دوست داشتم از خوشحالی او را در آغوش بگیرم...
-منم خیلی خوشحالم چون تو باهام حرف می زنی
پرستار به داخل اتاق اومد و به نظرمی رسید کمی از مکالمه ی ما رو شنیده.
با تعجب گفت:
-حرف می زنه؟
با خوشحالی گفتم:
-آره ولی به سختی
-اون باید فورا به بخش منتقل بشه.لطف کنید از پرستار بخواید با خانواده ش تماس بگیره و اونا رو هم در جریان بذاره
فورا در خواست اونو انجام دادم.دیری نپایید که تمام اعضای خانواده اش در بیمارستان جمع شدند.آقای رها چندین سال پیر تر به نظر می رسید؛خانم رها هم دست کمی از او نداشت و به نظرم خیلی شکسته شده بود.طاها رفیق چندین و چند ساله ام،افتاده شده بود.انگار این اتفاق همه ی اونا رو از پا در آورده بود.همه ی آنها اشک می ریختند و کنار تخت طنین ایستاده بودند.احساس کردم در اون جمع کمی غریبه ام و برای همین آنها رو ترک کردم.هر چند دلم می خواست تا ابد در کنار طنین بمانم و او را ترک نکنم.
طاها از اتاق بیرون اومد و گفت:
-چرا اومدی بیرون رفیق؟
-احساس کردم تو جمعتون غریبه م
-این چه حرفیه؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
-توی این مدت که بهوش اومده فقط سراغ تو رو گرفته و اسم هیچ کدوم از ماها رو صدا نزده
از این حرفش هیجانی در دلم برپا شد که توان مقابله با اونو نداشتم.
به اتاقش رفتم و به پدر و مادرش تبریک گفتم و اونا هم تشکر کردند.
خیلی دلم می خواست با او تنها باشم تا حرف هایش رو بشنوم،احتمالا حرف های زیادی برای گفتن داشت
پرستار اومد و گفت:
-امشب باید یه نفر پیشش بمونه
کمی فکر کردم و پرسیدم:
-من می تونم بمونم؟
-شاید مادرش بخواد بمونه؛لطفا مشورت کنید تا به یک نتیجه برسید
کمی استرس داشتم.دلم می خواست می توانستم در کنارش باشم.
به مادرش گفتم:
-من می تونم امشب پیشش بمونم؟
کمی جا خورد و بعد گفت:
-نمی دونم والا...
پدرش گفت:
-امشبو شما بمون؛فردا شب رو هم ایشون می مونن
و بعد به همسرش اشاره کرد.
-آقای رها یک دنیا ممنونم که همچین اجازه ای رو به من می دید
دستم رو در دست گرفت و گفت:
-من به تو مثل چشمام اطمینان دارم
از او سپاس گذار بودم و در دلم احساس محبتی عمیق نسبت به او داشتم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#48
Posted: 23 Aug 2012 14:05
مادرش کمی ناراحت به نظر می رسید چون دوست داشت خودش از طنین مراقبت کند ولی من این حق را از او گرفته بودم.خیلی شرمنده بودم ولی نمی تونستم طنین رو تنها بذارم.
***
بالاخره از خواب بیدار شد.
با شوق بالای سرش رفتم و با هیجان سلام کردم.او مدتی خیره نگاهم کرد و زیر لب سلام کرد.
-پویا...
ضربان قلبم تند شده بود.با صدایی لرزان گفتم:
-جانم..؟
-لطفا بگو چطور شد که من به این روز افتادم؟
کمی فکر کردم تا حرفهایی رو کهطاها قبل از تصادف بهم گفته بود رو دقیقا به یاد بیارم:
-مثل اینکه می خواستی از پله های خونتون بری بالا که می خوری زمینو سرت به پله ها برخورد می کنه
کمی در فکر فرو رفت و بعد با صدایی گرفته گفت:
-ولی مامانم،بابا رو مقصر می دونست
با این حرفش کمی جا خوردم و به فکر فرو رفتم و بعد با نگرانی پرسیدم:
-یادت میاد اون شب چه اتفاقی افتاد؟
-کدوم شب؟
-شبی که می خواستن کیفتو بدزدند
اخم هاش تو هم رفتند و پرده ی اشک روی چشم های زیبایش نقش بسته بود.
-من چیزی به یاد نمیارم
اخم هایم را در هم کردم:
-به خاطر همین داری گریه می کنی؟
سرش رو تکون داد و گفت:آره
انگار با دیدن اشکاش همه ی غم های دنیا رو به من می دادند و من اصلا نمی تونستم اشکاشو ببینم.
-خواهش می کنم گریه نکن،کم کم همه چیز یادت میاد؛روزی رو که با طناز و شیدا رفتی پارک چی؟یادت میاد؟
گریه اش شدت گرفت و گفت:
-نه
-هیچ اشکالی نداره؛خواهشا گریه نکن
می خواستم بحث رو عوض کنم ولیدقیقا نمی دونستم چی باید بگم
با هیجان گفتم:
-امشب من پیشت هستم و ازت مراقبت می کنم؛هر چی لازم داشتی بگو.باشه؟
لبخندی زیبایی روی لب هایش نقش بست و گفت:باشه
به سختی حرف می زد:
-پویا؟نمی دونی وقتی فهمیدم تصادف کردی چه حالی شدم
-وقتی تو کما بودی دقیقا می فهمیدی اطرافت چی می گذره؟
لبخندی زد و گفت:
-خوشبختانه آره
دلم می خواست تا ابد به او نگاه کنم ولی احساس می کردم او معذب است
-فردا هم تو میای پیشم؟
-خیلی دلم می خواد ولی نمی شه چون مامانت می خواد بیاد
-چرا امشب نیومد؟
-چون من ازش خواهش کردم نیاد
-خیلی سوال می کنم؛ببخشید
دلم می خواست تا ابد سوال کند و من جوابش رو بدم
-این چه حرفیه؟هر سوالی که دوست داری بپرس؛نذار سوالی بدون جواب بمونه و فکرتو مشغول کنه
تقه ای به در خورد و متعاقب آن پرستار شیفت شب اومد
با دیدنم خیلی خوشحال شد و گفت:
-اِ...شما امشب پیش طنین جون موندید؟
با لحنی جدی گفتم:
-بله.مشکلی داره؟
از لحن صحبتم کمی جا خورد؛خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
-نه اصلا...
طنین رو معاینه کرد و آمپولی در سرمش تزریق کرد و رفت.
-طنین نمی دونی از اینکه الان کنارمی چقدر خوشحالم
نگاهی به صورت زیبایش انداختم ولی خواب بود...
خندیدم و سرم رو روی تختش گذاشتم و خوابیدم. -پویا...
سرم رو بلند کردم و طنین را دیدم.
-جانم؟
-برو روی تخت بخواب.اینطوری اذیت می شی
-نه من راحتم؛تو چیزی لازم نداری؟
-من چیزی لازم ندارم؛لطفا برو رو تخت بخواب
-اصلا من نمی خوام بخوابم
کلافه شد و گفت:
-اگه این کارا رو بکنی دیگه نمی ذارم پیشم بمونی
با این حرفش قلبم از کار ایستاد و گفتم:
-اگه تو هم نخوای خودم پیشت میمونم
تلفن زنگ زد.
-بله؟
-سلام پویا جان
-سلام خانم رها؛خوب هستید؟
-ممنون پسرم؛طنین خوبه؟
-خیلی حالش بهتره
-می تونه حرف بزنه
-حرف می زنه ولی به سختی
-می تونم باهاش صحبت کنم؟
-بله حتما
گوشی رو به او سپردم
به سختی صحبت می کرد و گاهی اشک در چشمانش حلقه می شد.
بعد از قطع مکامه گفت:
-بیچاره مامانم
-چرا؟
-حتما تو این مدت خیلی اذیت شده
-این اتفاق برای همه اعضای خانوادت سخت بود؛خیلیم سخت بود
-از علی خبر نداری؟
از شنیدن اسم او به شدت ناراحت شدم و به سختی گفتم:
-چطور؟
-طناز می گفت وقتی بهش خبر داده نزدیک بوده بیفته و نمی تونسته رو پاش واسته و دوستاش کمکش کردن تا بتونه بایسته.با این که از اون بدم میاد ولی دلم براش می سوزه...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#49
Posted: 23 Aug 2012 14:07
با این حرفش کمی خیالم راحت تر شد و گفتم:
-نمی خواد نگران اون باشی؛حتما حالش خوبه
لبخندی زد و گفت:
-ای حسود...
خندیدم و چیزی نگفتم.
-چند بار هم اومده دیدنم
-اِ...قدم رنجه فرمودند!
خندید و چیزی نگفت.بعد از چند لحظه دوباره خوابید.
تو خواب شکل فرشته ها می شد؛همانطور به چشمان بسته اش خیره شدم و تا تونستم نگاهش کردم.
ساعت 10 شب بود و من خیال خوابیدن نداشتم و دلم می خواست فقط او را نگاه کنم.
کم کم چشمهایش را باز کرد و وقتی نگاهش با نگاه خیره ی من تلاقی کرد،کمی رنگش پرید.
لبخندی زدم و گفتم:
-چیزی می خوای؟
-نه.تو که هنوز اینجایی
-عزیزم من رو تخت نمی خوابم؛اصلاخوابم نمیاد
روشو برگردوند و از اون سمت خوابید؛دیگه نمی تونستم ببینمش
-تا وقتی خودتو اذیت کنی من باهات قهرم
-باشه.خواهش می کنم قهر نکن
بلند شدم و تختم رو به تخت او نزدیک کردم و گفتم:
-حالا برگرد.
برگشت و با دیدن تخت لبخندی زد و رویش رو برگردوند.
-حالا بخواب.به فکر منم نباش چون حالم خیلی خوبه
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم
-خیالت راحت شد؟
-آره
بعد از چند لحظه دوباره به خواب رفت و من در سکوت فقط نگاهش کردم.
اصلا خوابم نمیومد.دلم می خواست مامانش رضایت می داد تا فردا هم من مراقبش باشم؛می دونستم این درخواستم خیلی خودخواهانه ست و برای همین تصمیم گرفتم چیزی در این رابطه نگم.
دیگه صبح شده بود و خورشید اولین پرتوهایش رو نثار زمین تاریک می کرد.بلند شدم و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم.
روی تختم،کنار طنین نشستم و نگاهش کردم.قیافه ی معصومی داشت...
کم کم بیدار شد.
-صبحت بخیر عزیزم
-صبح بخیر
-خوب خوابیدی؟
-آره.تو چی؟
با اینکه اصلا نخوابیده بودم،گفتم:
-آره خیلی خوب بود
صبحانه را آوردند و روی تخت من گذاشتند.پرسیدم:
-اگه صبحانه بخوره مشکلی نداره؟
-نه فقط لطف کنید کمکش کنیدتا بتونه بخوره
-بله حتما
کمکش کردم تا بشینه و بعد روی تختش، کنارش نشستم و لقمه های کوچکی گرفتم تا بتونه بخوره
-مگه می خوای به مورچه لقمه بدی؟
خندیدم و لقمه رو در دهانش گذاشتم
اخم شیرینی کرد و گفت:
-خودم می تونم بخورم
-می دونم ولی من دوست دارم برات لقمه کنم
با دقت خوردنش رو نگاه می کردم واو زیر نگاهم رنگ به رنگ می شد.
-می شه اینجوری نگام نکنی؟لقمه ها درسته از گلوم می رن پایین
خندیدم و گفتم:
-نمی شه
-مرسی سیر شدم
-ولی تو که چیزی نخوردی
-این همه خوردم
یه لقمه ی دیگه براش گرفتم و گفتم:
-باید بخوری خیلی ضعیف شدی
سرش رو برگردوند و گفت:
-ممنون نمی خوام
بلند شدم و به زور لقمه رو به خوردش دادم
-چی کار می کنی؟
-گفتم که باید بخوری
خنده اش گرفته بود و از طرفی هم می خواست لجبازی کنه ولی به هر طریقی که بود،صبحانه ی حسابی به خوردش دادم
بعد از صرف صبحانه اش گفت:
-حالا نوبت توئه
-من میل ندارم
-یا می خوری یا بلند می شم به زور به خوردت می دم
دستام و به نشانه ی تسلیم بالا آوردم و گفتم:
-باشه ببخشید
***
کم کم به ساعت ملاقات و ساعت جدایی من و طنین نزدیک می شدیم.
روی صندلی کنار تخت نشستم:
-دلم برات تنگ می شه
-کِی؟
-وقتی از اینجا برم
لبخندی زیبا زد و گفت:
-اگه بخوای می تونی فردا ساعت ملاقات بیای
-حتما میام ولی دلم می خواست شبپیشت بمونم
-فردا شب بیا
-شاید خانواده ت بخوان بمونن
-نگران نباش،من سعی خودمو می کنم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#50
Posted: 23 Aug 2012 14:11
خیلی خوشحال شدم؛او هم دلش می خواست من پیشش باشم
در اتاق باز شد و متعاقب آن مامان و بابای طنین ،طاها و طناز وارد شدند
به احترامشون بلند شدم و سلام کردم.آنها هم به گرمی سلام کردند و آقای رها گفت:
-حتما طنین خیلی اذیتت کرده
-نه اصلا
-پس چرا انقدر چشمات قرمزه؟
-تازه از خواب بیدار شدم
متوجه دروغم شد و لبخندی زد و گفت:
-ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم
خندیدم و سکوت کردم
طنین از اینکه اعضای خانواده اش رو می دید به وجد آمده بود و خیلی خوشحال بود.از خوشحالی او من هم شاد بودم.
آنها یکی یکی طنین را در آغوش می گرفتند و ابراز احساسات می کردند.
مامانش کنارم اومد و گفت:
-پسرم واقعا ممنونم خیلی زحمت کشیدی
-نه بابا این چه حرفیه؟من فقط انجام وظیفه کردم
-چه وظیفه ای قربونت برم!؟دیگه شما برو استراحت کن که حسابی خسته شدی.من ازش مراقبت می کنم
دلم گرفت و گفتم:
-چشم می رم.حالا عجله ای نیست
-هر طور راحتی پسرم
وقت ملاقات تموم شده بود.همه از اتاق بیرون رفته بودند.خانم رها هم رفته بود تا چیزی بخره.نزدیک تختش رفتم و نگاهش کردم.
-می خوای بری؟
-آره دیگه باید برم
-به سلامت
به سختی نگاهم را از نگاهش گرفتم و خداحافظی کردم.
بعد از اینکه به خانه رفتم،روی تختم دراز کشیده بودم و در فکر طنین بودم.بلند شدم و تلفن اتاقش رو گرفتم
-بله؟
-سلام خانم رها
-سلام پسرم.خوبی؟
-ممنون.می تونم با طنین صحبت کنم؟
-بله حتما.گوشی دستت باشه
صدای دلنواز او در گوشی تلفن طنینانداخت
-سلام
-سلام قربونت برم
-خدا نکنه
-چی خدا نکنه؟
سرفه ای مصنوعی کرد و فهمیدم نمی تونه راحت صحبت کنه.ادامه داد:
-خوبم .تو خوبی؟
-الان که صداتو می شنوم خوبم
خندید و گفت:
-فردا میای؟
-کسی نمی خواد پیشت بمونه؟
-منطورم اون نبود
-پس چی؟
-ساعت ملاقاتو می گم
-مگه می شه نیام؟
-اگه کار داری می تونی نیای من اصلا ناراحت نمی شم
-اصلا حرفش رو هم نزن
خندید و گفت:
-باشه.ولی من اصلا راضی به زحمت هیچ کس نیستم
-اصلا زحمتی نیست؛من با این کارم به خودم لطف می کنم
-چطور؟
-خوب معلومه...من تو رو دوست دارم و به دیدنت محتاجم و با این کاربه خودم لطف می کنم
مکثی کرد و گفت:
-پس منتظرم...خدا حافظ
-خدانگهدارت باشه عزیزم
مکالمه رو قطع کردم .خیلی کلافه بودم و نمی دونستم باید چه کار کنم.
لباس مناسبی پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
-پویا...؟کجا می ری؟
مامانم صدام کرد ولی من توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
بی هدف در خیابان ها قدم می زدم و فقط به طنین فکر می کردم و خاطرات شیرینی که با هم داشتیم.
یاد شکلاتهایی که همه شونو خورده بود و من چقدر حرص می خوردم؛یاد اون بعد از ظهر قشنگی که با هم بیرون رفتیم و او بدون اینکه بدونه تولدمه بهم هدیه داده بود.اودکلنی که فقط وقتی به دیدن او می رفتم،استفاده می کردم و پیراهن زیبایی که هنوز هم دلم نمیومد تنم کنم و اونو به چوب لباسی پشت در اتاقم وصل کردم تا هر وقت می خوام بخوابم بهش نگاه کنم.
چقدر او را دوست داشتم و دلم می خواست برای همیشه در کنارش زندگی کنم.
یاد اون روزی افتادم که با هم مسابقه گذاشتیم و....
از یاد آوری اون لحظات قلبم در سینه فرو ریخت و دلم می خواست در کنارش باشم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .