ارسالها: 455
#51
Posted: 23 Aug 2012 14:14
در افکار خود غوطه ور بودم که متوجه شدم یکی صدام می کنه،برگشتم و نگهبان بیمارستان رو دیدم
-آقای فهیم شما اینحا چه کار می کنید؟
با این حرفش به خودم اومدم و دیدم جلوی بیمارستان هستم.خیلی تعجب کردم و گفتم:
-نمی دونم
-فکر می کنم حالتون خوب نیست
-نه من حالم خیلی خوبه
-ساعت نیمه شبه.می خواید براتون آژانس بگیرم تا برید خونه
برافروخته شدم و گفتم:
-نه...نه نمی خوام برم خونه
-پس بیاید تو اتاق نگهبانی؛منم تنهام
قبول کردم و با او راه افتادم و به اتاقش رفتم.
-شما با خانوم رها نسبتی دارید؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-نه.هیچ نسبتی نداریم
خیلی تعجب کرد و گفت:
-پس چرا هر روز به اینجا میاید تا ببینیدش؟تازه شنیدم دیشب هم پیشش موندید
نمی دونستم باید برای او بگویم یا نه.او خیلی پیر مرد خوبی بود و به نظر خیلی مهربون میومد.تصمیم گرفتم برای اولین بار از این حس که تمام وجودم رو پر کرده بود،برای او حرف بزنم.
-راستش همه چیز از روزی شروع شد که داداشش بهم زنگ زد و گفت:می خوایم بریم کوه اگه می تونی بیا؛من هم قبول کردم.اولین بار که دیدمش یاد خواهر خدابیامرزم افتادم.
اولین بار وقتی فهمیدم دوسش دارم که پاش تاول زده بود و من به زور بردمش پایین و بعد به یککافی شاپ رفتیم؛با هم بحثمون شده بود،من اعصابم خورد بود و از اونجا زدم بیرون؛وقتی از پشت شیشه نگاش کردم دیدم یه پسر مزاحمش شده.نمی دونستم چرا دلم گرفت و دوست داشتم اون پسروخفه کنم. اونم از ترس قیافه اش مثل روح شده بود و ...
بیشتر جریاناتی رو که اتفاق افتاده بودبراش تعریف کردم.وقتی حرفام تموم شد به ساعت نگاه کردم،ساعت 4 صبح بود؛
-ببخشید واقعا شرمنده م؛با حرفام حسابی سرتونو درد آوردم.4 ساعته یه کله دارم حرف می زنم
-نه پسرم.من اصلا از حرفات خسته نشدم و دلم می خواست تموم نشده بود تا بازم ادامه می دادی
لبخندی زدم و گفتم:
-اونم منو خیلی دوست داره؛وقتی از کما بیرون اومده تنها اسمی که گفته اسم من بوده،وقتی هم از تصادفم براش تعریف می کردند،واکنش نشون می داده و اشک گوشه ی چشمش جمع می شده
از یادآوری گریه ی او،اشک در چشمانم جمع شد و به شدت گریستم.اون پیرمرد ،خیلی مهربون بود و منو محکم در آغوش گرفت و گفت:
-چرا گریه می کنی مرد؟مگه نمی گی اونم دوستت داره؟پس همه چیز حلٌه دیگه
چیزی نگفتم و فقط گریستم.
لحظه ای که می خواستم برم گفت:
-خیلی خوشحال شدم.بازم بهم سر بزن...
-آره.خیلی دلم می خواد؛هر وقت تونستم بازم میام
-حتما بیا من منتظرم
خداحافظی کردیم و من در خیابان خلوت راهی خانه شدم.کمی سبک تر شده بودم و حالم بهتر بود.هنوز هم نمی فهمیدم چطوری از جلوی بیمارستان سر در آورده بودم.فاصله ی بین خونه مون و بیمارستان زیاد بود و نمی دونم دقیقاچند ساعت تو راه بودم.
وقتی به خونه برگشتم با چهره ی نگران مادر روبه رو شدم
-تا این ساعت کجا بودی؟
-مامان جان لطفا سوال و جوابا رو بذارید برای بعد،الان خیلی خوابم میاد
اصلا خوابم نمیومد ولی برای اینکه از شر سوالهای او خلاص شوم مجبور شدم این دروغ رو بگم.
-فقط بگو کجا بودی؟
-بیمارستان
-چی؟بیمارستان؟
-آره
-یعنی چی؟مگه اون دختر خواب نداره که تو رفتی پیشش؟
-مامان جان واسه همین می گم سوالاتونو بذارید برای بعد دیگه
دوباره سوالشو تکرار کرد و مجبور شدم دقیقا بگم کجا بودم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#52
Posted: 23 Aug 2012 14:18
بعد از اینکه خیالش راحت شد رفتم و روی تختم دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد و دلم می خواست الان تویبیمارستان بودم...
فردای اون روز طاقتم تمام شده بود و قبل از ساعت ملاقات در بیمارستان بودم
خانم پرستار نزدیک اومد و گفت:
-آقای فهیم الان که زوده نمی تونید برید داخل
-لطفا یه کاریش بکنید دیگه
یه کم فکر کرد و گفت:
-چون شمایید باشه؛بفرمایید داخل اگر هم کسی خواست بیرونتون کنهبگید منو رادمنش فرستاده.
خوشحال شدم و گفتم:
-باشه.ممنونم
سریع به اتاقش رفتم و در زدم.
-بفرمایید
داخل رفتم و طنین رو دیدم که داره سعی می کنه روی تخت بشینه.
-سلام
-سلام عزیزم.چه کار می کنی؟
-می خوام بشینم
-بذار کمکت کنم
زیر بغلش رو گرفتم و کمکش کردم تا بشینه.
ضربان قلبم بالا رفته بود و از اینکهدر کنار او هستم خیلی خوشحال بودم.
لبه ی تختش نشستم و گفتم:
-مامانت کجاست؟
-رفته با دکترم صحبت کنه.تو چرا انقدر زود اومدی؟
-دیگه طاقتم تموم شده بود
لبخندی زد و گفت:
-دل منم تنگ شده بود
از خوشحالی نفسم بالا نمیومد؛گفتم:
-راست می گی؟
-آره باور کن
با عشق به چشمانش خیره شده بودم و نگاهش می کردم.
خندید و گفت:
-چرا اینطوری نگام می کنی؟
-پس چطوری نگات کنم؟
می خواست چیزی بگه که مامانش اومد و سلام کرد و گفت:
-هنوز که ساعت ملاقات نشده
با خنده گفتم:
-بله.ولی اینجا همه منو می شناسنو بهم اجازه ی ورود دادند.
نشسته بودیم و حرف می زدیم و شوخی می کردیم.
ساعت ملاقات شده بود.تقه ای بهدر خورد و طناز و طاها و متعاقب آنها،علی وارد شد.با دیدنش لبخند روی لبم ماسید.بلند شدم و سلام کردم و اخمهایم در هم بود.
کنار تخت طنین ایستاده بودم.طنینهم از دیدن او متعجب شده بود.آرامگفت:
-مامان جان می شه کمکم کنی بشینم؟
چهره ی علی عصبی بود و احساس می کردم می خواد منو خفه کنه.شاید فهمیده بود که یک شب پیش طنین بودم وبرای همین هم از حسادت داشت خفه می شد.
طاها و طناز هم کنار تخت ایستاده بودند و با خانم رها صحبت می کردند.
علی دسته گل زیبایی سفارش داده بود که چند لحظه بعد از خودش رسید و طاها اونو کنار تخت گذاشتو خیلی هم تشکر کرد.
طناز گفت:
-طنین جان آقای پناهی چندیدن بار وقتی توی کما بودی،زحمت کشیدنو اومدن ملاقاتت.
علی لبخندی زد و گفت:
-هیچ زحمتی نبود من فقط انجام وظیفه کردم
طنین اخمی شیرین کرد و گفت:
-خیلی ممنون که زحمت کشیدید ولی من اصلا راضی به زحمت هیچ کس نیستم؛در ثانی شما با من هیچ نسبتی ندارید که ازتون متوقع باشم
وقتی این حرف ها رو زد،دلم خنک شد و لبخندی زدم که از دیدگان خشمگین علی دور نماند.
-به هر حال من وظیفه ی خودم می دونستم که به ملاقاتتون بیام،امیدوارم که زودتر حالتون خوب بشه و بتونید از مهر ماه واحداتونو بردارید.
من گفتم:
-انشاءا...که زودتر از اینها حالش خوب می شه.
او نگاهی عصبی به من انداخت و بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و رفت.
اصلا دلم نمی خواست او با طنین حرف بزند یا حتی به او نگاه کند.در دلم نسبت به طنین حس مالکیت داشتم و دلم می خواست می تونستم کاری کنم که فقط خودم نگاهش کنم و باهاش حرف بزنم ولی افسوس که نمی تونستم...
طناز و طاها هم رفتند و خانم رها برای بدرقه آنها تا بیرون از اتاق رفت و بعد به داخل اومد و گفت:
-شرمنده پسرم...
-دشمنتون شرمنده،چیزی شده؟
-راسیتش ...
کمی این دست و آن دست کرد و گفت:
-چطور بگم؟
طنین گفت:
-مامان جان چی می خوای بگی؟خوب بگو دیگه
-می تونی امشب پیش طنین بمونی؟
چنان خوشحال شدم که انگار دنیا رو بهم دادن
-چرا که نه؟با کمال میل
-شرمنده م یه کاری پیش اومده که حتما باید برم خونه
-قول می دم مواظبش باشم
-می دونم پسرم،من و باباش خیلی به تو اطمینان داریم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#53
Posted: 23 Aug 2012 14:24
خوشحال شدم و برای بدرقه ی او ازاتاق خارج شدم.
-راستش جلوی طنین نتونستم بگم
-اتفاقی افتاده؟
اشک هایش جاری شدند و گفت:
-آقای رها سکته کرده
چنان شوکه شدم که همانطور بهاو خیره شده بودم.
-پسرم حالت خوبه؟
کمی به خودم اومدم و گفتم:
-کاری از دست من بر میاد؟
-آره پسرم.خواهش می کنم مراقب طنین باش و مثل خواهرت ازش مراقبت کن
-چشم...اگه کاری از دستم بر میومدحتما خبرم کنید
اشک هایش رو پاک کرد و گفت:
-حتما...فقط طنین چیزی نفهمه
-خیالتون راحت باشه
-ممنون پسرم
خداحافظی کردیم و من به اتاق برگشتم.
-خب،تعریف کن چه کارا می کنی؟
-می خورم،می خوابم و حرف می زنم
جیگرم کباب شد
-خوبه دیگه
-برای آدمای تنبل خیلی خوبه نه برای من که مدام راه می رم و شیطنت می کنم
فکری به سرم زد و گفتم:
-دلت می خواد پیاده روی کنی؟
شادی در چشمانش برق زد و با لبخندی دلربا گفت:
-خیلی دوست دارم...ولی
-ولی چی؟
-با سرمم چه کار کنم؟
-اون با من
-یعنی چی؟
-بذار شب بشه بهت می گم
خنده ای شیطنت آمیز زد و گفت:
-یعنی می شه بعد از این همه مدت که تو این تخت لعنتی هستم،یه کم راه برم
-چرا یه کم؟مجبورت می کنم تمام محوطه بیمارستانو پیاده روی کنی
-با کمال میل زیر بار این زور می رم
هر دو خندیدیم و بعد به تماشای تلویزیون نشستیم.ولی من اصلا حواسم به تلویزیون نبود و شش دونگ حواسم پیش او بود که با چه هیجانی فیلم مورد علاقه اش رو تماشا می کرد.
با هیجان برگشت تا چیزی بگوید ولی وقتی نگاه خیره ی مرا دید کمی رنگش پرید و گفت:
-اِ...یادم رفت چی می خواستم بگم
-هر وقت یادت اومد بگو
هر وقت اینطوری هول می شد و رنگ به رنگ می شد،قیافه اش واقعادیدنی می شد دلم می خواست تا ابد به آن چهره ی رنگ پریده نگاه کنم.
***
یادم میاد که چقدر از خوندن این جملات که همه اش از زبان خود پویانوشته شده بود،خوشحال بودم.در حال خواندن،از شوق و استرسی که داشتم،به شدت پایم رو تکون میدادم و دلم نمیومد لحظه ای آن را رها کنم...
***
شب شده بود و وقت عمل کردن به قولی که داده بودم،رسیده بود.
-نمی خوای به قولت عمل کنی؟
-کدوم قول؟
-اذیتم نکن چون طاقتم تموم شده
خندیدم و گفتم:
-باشه.تو آماده ای؟
-آره...
کمکش کردم تا بشینه و بعد با دقت پاهاشو روی زمین گذاشتم.توی لباسای بیمارستان که خیلی گشاد بودند،واقعا دیدنی شده بود.
-می تونی روی پات بایستی؟
-نمی دونم امتحان می کنم
شانه ی منو تکیه گاه قرار داد و بلند شد...
ولی وقتی دستش رو برداشت،پاهایش به شدت لرزید و در آغوشم جای گرفت.قلبم از جا کندهشد...چقدر دوستش داشتم...دوست داشتم تا ابد در آغوشم جای بگیرد ولی...
ضربان قلب او هم تند شده بود.قلبش مثل قلب گنجشک تند می زد و حس خوبی در من ایجاد می کرد.
نفس های داغش گردنم رو نوازش می کرد...
با بغز گفت:
-نمی تونم...ولی دلم می خواد راه برم؛روی این تخت لعنتی پوسیدم
-خیلی خب...گریه نکن.من بهت قول دادم پس بهش عمل می کنم
داشتم کمکش می کردم تا دوباره روی تخت بنشیند که پرستار به داخل اتاق اومد و با تعجب به ما خیره شد:
-چه کار می کنید؟
او را روی تخت خواباندم و به سمتپرستار رفتم:
-می شه یه خواهشی بکنم
-بله حتما
-راستش طنین خیلی دلش می خواد بیرون بره و یه کم هوا بخوره
-امکانش نیست
-نمی تونه راه بره،اگر لطف کنیدیه ویلچر در اختیار من بذارید،من با مسئولیت خودم می برمش
کمی فکر کرد و بعد از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با یک ویلچر اومد
بعد از اینکه او رفت،طنین با نگرانی به صورتم خیره شد و گفت:
-می خوای منو با این ببری؟؟
-مگه چیه؟؟
-آخه...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#54
Posted: 23 Aug 2012 14:42
قسمت دهم
دیگه آخه نداره...
لبخندی زیبا چاشنی صورتش کرد و گفت:
-راست می گیا...
کمکش کردم تا روی ویلچر بشینه و بعد سرمش رو در دستش گذاشتم و ویلچر را هدایت کردم.
درختان زیادی در محوطه قرار داشت و نمای زیبایی به آن می بخشید که از نظر من در شب و تحت تاثیر چراغ ها ی اطراف زیباییشان چند برابر می شد
طنین به وجد اومده بود و گفت:
-ای کاش هر شب میومدی و منو به اینجا میاوردی
-قول نمی دم.ولی سعیمو می کنم
به صورتم خیره شد و با هیجان گفت:
-جدی می گی؟
-آره.سعیمو می کنم
-واقعا ازت ممنونم
او به مناظری که در اطرافش بود نگاه می کرد و من به او خیره شدهبودم.
پس از چند لحظه برگشت و رو به من گفت:
-می شه یه کم راه بریم؟
نمی دونستم چی باید بگم.کمی فکر کردم و گفتم:
-پرستار گفت که نباید راه بری
-جدی؟؟
-آره
کمی دیگر قدم زدیم و بعد صدایشدر گوشم طنین انداخت:
-فکر کنم دیگه خسته شدی.بهترهبرگردیم
-من که خسته نیستم اگر تو خسته ای برگردیم
-آره
-باشه.بیا برگردیم
راه برگشت رو در پیش گرفتیم و به اتاقش بازگشتیم
سرُم رو آویزان کردم و بعد پرستار رو صدا زدم تا کمکش کنه روی تخت بشینه
بعد از رفتن پرستار طنین با قدردانی نگاهی انداخت:
-واقعا ممنونم خیلی زحمت کشیدی
-هیچ زحمتی نبود.من وظیفه مو انجامدادم
خنده ی زیبایی تحویلم داد و چیزی نگفت.
روی تخت دراز کشیدم که او گفت:
-تو خوابت میاد؟
-نه ولی تو باید بخوابی
-منم خوابم نمیاد
-ولی باید بخوابی
-اصرار نکن چون اصلا خوابم نمیاد
می دونستم که خیلی لجبازه و برای همینم دیگه اصرار نکردم و گفتم:
-خیلی خب...حالا که خوابت نمیاد چه کار می خوای بکنی؟
-بیا حرف بزنیم
خوشحال شدم و گفتم:
-باشه قبول...تو شروع کن
شروع کرد و از روزهایی که در کما بود تعریف می کرد،روزهایی که نمی تونست از خودش هیچ واکنشی نشون بده و خیلی دلش می خواسته از من خبری بگیره ولی هیچ کس حتی اسم منو هم نمی برده.روزهایی که عزیز ترین کسانشاز جمله من،گریه می کردیم و او نمی تونسته هیچ کاری بکنه و واکنشی از خودش نشون بده تا خوشحالشون کنه؛می گفت دلم می خواست می تونستم دلداریشون بدم ولی نمی تونستم...
از تمام سختی هایی که کشیده بود برام تعریف کرد و من هم از تاریکی اتاق استفاده می کردم و اشکمی ریختم.
وقتی حرفهاش تموم شد گفت:
-حالا نوبت توئه
با بغزی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم:
-چی بگم؟چی می خوای بدونی؟
-از روزی که تصادف کردی.
-اون روز داشتم با ماشینم می رفتم شرکت.خیلی دلم گرفته بود و تصمیم گرفتم بهت زنگ بزنم تا شاید یه کم آروم بگیرم.ولی هرچی زنگ خورد برنداشتی و مدام می رفت روی پیغام گیر.خیلی نگران شدم و می خواستم دور بزنم تا بیام خونتون که طاها زنگ زد و با اصرار های من گفت:طنین زمین خورده و سرش به پله ها خورده و رفته کما
اولش باور نکردم ولی او قسم خورد؛برای یک لحظه انقدر دلم گرفت که می خواستم بمیرم.
انگار مغزم قفل کرده بود....طاها با بی رحمی این خبرو داده بود.پامورو ترمز گذاشتم و بعدشم نفهمیدم چی شد...
وقتی بهوش اومدم و دیدم زنده ام دلم می خواست تمام بیمارستانو بهم بریزم.بعد از اینکه به بخش منتقل شدم،چندین بار خواستم خود کشی کنم ولی از شانس خوبم،هر دفعه یک نفر متوجه می شد و نجاتممی داد.توی اون دو ماهی که نتونستم بیام و ببینمت تحت نظر روانپزشک بودم و وقتی بهتر شدم به دیدینت اومدم.پرستار می گفت فقط وقتی از من برات می گن واکنش نشون می دی.با این حرفشخیلی امیدوار شدم و به خدا توکل کردم تا تو رو بهم برگردونه...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#55
Posted: 23 Aug 2012 14:48
تا صبح حرف می زدیم و از روزهای دلتنگی می گفتیم و خاطرات سفر خوبی رو که داشتیم مرور می کردیم.گاهی می خندیدیم و گاهی گریه می کردیم.
بالاخره صبح شد و ما خوابیدیم و نزدیک ظهر بیدار شدیم.
پرستار گفت:
صبحانتونو نخوردید،لا اقل نهارتونو بخورید
چشمی گفتم و ظرف نهارو ازش گرفتم و روی تخت خودم گذاشتم.کمکش کردم تا بشینه. غذایش رو آرام در دهانش می گذاشتم و او هم با اشتها می خورد
-فکر کنم دیگه یواش یواش مرخص بشی.الهی شکر روز به روز داری بهتر می شی
پرستار وارد اتاق شد و او را معاینه کرد و به من گفت:
-لطف کنید کارای ترخیص رو انجام بدید؛فردا مرخصه
با خوشحالی گفتم:
-جدی می گید؟
-بله.فقط یه کم تو راه رفتن ممکنه مشکل پیدا میکنه که اون هم حله
-چطور؟
-وقتی شوهر به خوبی شما داره دیگه مشکلی نداره
طنین خجالت کشید و سرش رو به زیر انداخت.
تشکر کردم و او از اتاق رفت.
اون روز تمام اعضای خانواده اش بغیر از پدرش به ملاقات اومدند.اون شب قرار شد طاها پیشش بمونهو من از این تصمیم به شدت دلم گرفت...می دونستم که خواسته ام خیلی خیلی خودخواهانه است و برای همین حرفی ازش نزدم...
***
چقدر با خوندن دفترچه خاطراتش،خوشحال بودم...و چقدر او را اذیت می کردم.سربه سرش می ذاشتم و مدام مطالبی رو که در دفتر چه خاطرات نوشته بود،به یادش میاوردم و به شدت می خندیدم...و او هم خجالت می کشید و می گفت اگه می دونستم تو انقدر
فوضولی،هیچ وقت دفترچه مو دم دستنمی ذاشتم
چه روزهای خوشی که با تلنگر کوچکی از هم پاشیده بود...
خدایا...داشتم دیوونه می شدم و کاری از دستم ساخته نبود
امشب طاها پیشم می موند.نمی دونم چرا تازگیا بابا به ملاقاتم نمیومد؛خیلی نگران بودم و هر وقتبه او فکر می کردم،دلم شور می زد.
طاها از اینکه مامان از او خواسته بود مراقب من باشد،خیلی خوشحال بود و با شوق به من نگاه می کرد.
دلم می خواست امشب هم به پیادهروی برم.مامان به طرفم اومد و صورتم را بوسید و بغلم کرد و گفت:
-بالاخره فردا میای و از شر این دستگاه ها خلاص می شی
-آره.حسابی خسته م کردن
-درکت می کنم
من که حسابی خسته و عنق شده بودم،با تمسخر گفتم:
-چطوری مگه تا حالا امتحانشون کردی؟
-نه.ولی می تونم درک کنم که چقدر سخته
او را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.از طناز هم خداحافظی کردم.طاها نزدیک اومد و گفت:
-بابا خیلی دوست داشت بیاد ولی نتونست
-چرا؟
-خیلی سرش شلوغه و نمی تونه از اون شرکت لعنتی پاشو بیرون بذاره و شبا هم دیر وقت میاد خونه
-از طرف من بهش بگید ایرادی نداره که نمیاد.بگید که اصلا ناراحت نمی شم.
-باشه قربونت برم
از پویا هم خداحافظی کردم و او هم بعد از اینکه حسابی نگاهم کرد ،خداحافظی کرد و رفت.
وقتی همه رفتند به طاها گفتم:
-امشب پایه ای بریم تو محوطه قدم بزنیم؟؟
متعجب شد:
-چطوری؟
خندیدم و گفتم:
-با ویلچر
-آره.چارپایه م
از حرفی که زده بود بلند خندیدم و گفتم:
-لطفا تلویزیونو روشن کن تا فیلم ببینیم.تو این خراب شده کار دیگه ای که نمی شه کرد
-عوضش فردا خلاص می شی
-آره.الهی شکر؛یادم باشه سجده ی شکر به جا بیارم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#56
Posted: 23 Aug 2012 14:51
خندیدیم و به تماشای فیلم سینمایی که از تلویزیون پخش می شد مشغول شدیم.بعد از اینکه فیلم تمام شد رو به طاها گفتم:
-چرا مامان از تو خواست پیشم بمونی؟
رنگش پرید و با لبخندی پرسید:
-ناسلامتی من داداشتم
-درسته.ولی دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاده که خودش پیشم نمی مونه و از شماها می خواد که پیشم بمونید
-خب حالا یه شب ما دلمون خواست از طنین بد اخلاق عنق،نگهداری کنیم...اگه تو گذاشتی
-من عنقم یا تو؟؟
-معلومه که تو
-عجب داداشی هستیا
می دونستم که با این حرفا می خواد یه چیزی رو ازم پنهان کنه...ولی سر در نمیاوردم چه چیز رو؟شاید برای بابا اتفاقی افتاده؟
در حد مرگ نگران شدم و گفتم:
-برای بابا اتفاقی افتاده؟
رنگش پرید.به چشمانم خیره شده بود؛انگار در دو راهی سختی گیر کرده بود.بالاخره گفت:
-طنین این چه حرفیه که می زنی؟؟خدانکنه اتفاقی افتاده باشه...
خیالم کمی راحت شد.
شب شده بود که به طرفم اومد وگفت:
-هنوزم دلت می خواد بریم بیرون؟
-خیلی.
کمکم کرد تا روی تخت بنشینم و بعد گفت:
-امتحان کن ببین می تونی راه بری؟
شانه ی او را تکیه گاهم قرار دادم و بلند شدم.دستم را آرام برداشتم.چند لحظه تونستم روی پام بایستم ولی بلافاصله پام لرزیدو در آغوش او جای گرفتم.
-مواظب باش...
یاد لحظه ای که در آغوش پویا افتاده بودم،باعث شد گونه هایم ملتهب شوند.چقدر دوستش داشتم وچقدر دلم می خواست برای همیشه همسفر زندگیش باشم.او هم مرا دوست داشت ولی نمی دانم چرا اقدامی نمی کرد.با خودم فکر کردم شاید از تشکیل خانواده می ترسد ولی بعد خنده ام گرفت و در دلمگفتم:ناسلامتی 30سالشه.بچه که نیست،بترسه
غرلند کنان به طاها گفتم:
-من نمی دونم چرا می خوان مرخصمکنن؟من که هنوز نمی تونم روی پام واستم
-مثل این که پرستار گفته همه شرایطت خوبه بغیر از راه رفتنت که اونم درست می شه
یاد حرف پرستار افتادم که گفته بود:البته این مشکل هم با وجود شوهر خوبی که دارید،حله
با یادآوری حرفش،قند در دلم آب شد ولی بعد،از خودم خجالت کشیدم و به خودم نهیب زدم که باید مواظب افکارم باشم.ممکنه یه جایی لو برم
باز هم روی ویلچر نشستم و همراه طاها به محوطه رفتم.
طاها گفت:
-می خوای یه کم تمرین کنی خودتراه بیای؟
-نه
-یه وقت اذیت نشی؟؟
-چرا باید اذیت شم؟
-این همه واسه راه رفتنت تلاش می کنی...می ترسم خیلی بهت فشار بیاد
با صدای بلند خندیدم
خیلی آروم کمکم کرد تا بتونم از روی ویلچر بلند شم و روی پای خودم بایستم و بعد کمی ازم دور شد و گفت:
-سعی کن تا اینجا بیای
آروم گام برداشتم و سعی کردم بدون اینکه بخورم زمین بهش برسم.زانوهایم جانی نداشتند و می لرزیدند.سعی کردم با بی توجهی به لرزش بی وقفه ی زانوهایم خودمرو به طاها برسونم
بالاخره بهش رسیدم ولی او قدمی به عقب رفت؛من خودمو آماده کرده بودم تا بازویش رو بگیرم ولی او قدمی به عقب برداشت.زانوهایم سست شدند و تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین که سریع زیر بغلم رو گرفت و گفت:مواظب باش
و بعد قدمی به عقب رفت و گفت:بیا
هر دفعه فاصله اش رو باهام بیشتر می کرد.نسبت به دفعه ی اولی که می خواستم راه برم،خیلی بهتر شده بودم.
با هیجان گفتم:
-دیگه می تونم راه بیام؛واقعا ممنونم
-احتیاجی نیست تشکر کنی،وظیفه مبود
با شیطنت گفتم:
-اون که آره...وظیفه تو انجام دادی
حرص می خورد ولی چیزی نمی گفت.در کنار هم قرار گرفتیم و به راهمان ادامه دادیم.با ترس و لرز راه می رفتم و گاهی زانوهایم سست می شدند و بلافاصله طاها رو تکیه گاه قرار می دادم.هنوز هم کمی مشکل داشتم ولی خیلی بهتر راه می رفتم.هرچند طاها مثل سایه به دنبالم بود و ازم مراقبت می کرد تا زمین نخورم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#57
Posted: 23 Aug 2012 14:54
پس از مدتی قدم زدن در محوطه ی بیمارستان،به اتاق رفتیم.
-بهتره بخوابی تا فردا سر حال باشی
-باشه.بازم ممنونم که کمکم کردی راه رفتنم بهتر بشه
-دیگه حرفشو نزن
کمی با هم حرف زدیم و بعد شب بخیر گفتیم و خوابیدم.
***
اون شب،برعکس پویا که هر وقتچشمم رو باز می کردم،بیدار بود،طاها بعد از دو دقیقه خروپفش بلند شد و خواب هفت پادشاه رو دیدهبود...اون شب به پویا فکر می کردم و احساس کردم خیلی دلم براش تنگ شده.انگار به دیدنش معتاد شده بودم
به یاد روز بعد افتادم که چه روز بد و طاقت فرسایی بود...خدا نصیب گرگ بیابان نکند
و بعد از فکر خودم خنده ام گرفت:خدا نصیب گرگ بیابان نکند
***
-سلام صبحت بخیر
-سلام
-کارای ترخیصو دیروز انجام دادم،بایدوسایلتو جمع کنی،تا زودتر اتاقو تحویل بدیم.
-وسیله ی زیادی ندارم.فقط اگه ممکنه چند لحظه بیرون باش تا لباسامو عوض کنم.
-باشه حتما
از اتاق خارج شد و من سریع لباس هایم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم .
روی صندلی نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود.به نظرم آمد که خیلی شکسته تر شده باشد.دلم برایش ریش شد
-طاها...
با شتاب از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد و گفت:
-اتفاقی افتاده؟
-نه.فقط می خواستم بگم می تونی بیای تو اتاق
-باشه ممنونم
به اتاق رفتم و او هم پشت سرم اومد و گفت:
-حاضری؟
-آره
-پس بریم؟
-آره.کسی نمیاد دنبالمون؟
-نه.ما می ریم دنبالشون
خندیدم و گفتم:
-منظورت چیه؟
دستم رو گرفت و گفت:
-عزیزم،بابا زیاد حالش خوب نیست
با نگرانی پرسیدم:
-چه اتفاقی واسش افتاده؟
-خواهش می کنم آروم باش تا بهت بگم
-من آرومم.تو رو خدا بگو
دستش را دور شانه ام حلقه کرد:
-مطمئنی که آرومی؟
با لحن مظلومی گفتم:
-خواهش می کنم بگو...
سرش رو پایین انداخت و گفت:
-پدر سکته کرده
قلبم از کار ایستاد.احساس کردم تک به تک علائم حیاتی را از دست می دهم...وای خدایا...این دیگر چه مصیبتیبود؟خدا به مامانم صبر بده.خدا به طاها صبر بده.چقدر توی این چندوقت عذاب کشیدند.چقدر پیرتر شده اند و چقدر شکیبا...
-حالش...حالش چطوره؟
کمی هول شد و گفت:
-الان بهتره
-باید بریم ببینمش
-باشه.الان می ریم
-سکته مغزی بوده؟
-نه قلبی
بغزی به اندازه ی یک گردو راه حنجره ام را سد کرده بود و اجازه روان شدن اشک هایم را صادر نمی کرد...چقدر پدر را دوست داشتم.اگر اتفاقی برای او می افتاد،هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم
لنگ لنگان و به کمک طاها به طبقه ی پایین رفتیم.طاها با سرعتبه سمت بیمارستانی که بابا در آنبستری بود،می راند.دیگر ترس برایم مفهومی نداشت و با تمام وجودم،بابا رو طلب می کردم و از خدا می خواستم سلامتیش رو برگردونه
او در سی.سی.یو بستری بود و اجازه ی ملاقات نداشت.از پشت شیشه به او نگاه کردم...
احساس می کردم جانی در بدن ندارم و دوباره پاهایم شروع به لرزیدن کردند و بعد خودم رو در آغوش طاها حس کردم.
وقتی بهوش اومدم روی تخت بیمارستان بودم...
بازم تخت ...ای وای...
سریع از جایم بلند شدم ولی متوجه سرمم شدم.با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود،مامان رو صدا زدم.ولی به جای او طاها و پویا واردشدند.
بغزم شکسته شد و جای خود را به اشکهای سوزانی داد که به سرعت روی گونه هایم می ریختند و لغزان بودند.با کلافگی پرسیدم:
-چرا دوباره من روی تختم؟
پویا گفت:
-سرُمت تا چند دقیقه دیگه تموم می شه؛نگران نباش
طاها نزدیک اومد و اشک هایم رو پاک کرد و بغلم کرد.
-نگران نباش!به زودی حالش خوب می شه
-چرا...چرا این اتفاق افتاد؟به خاطر منبود؛آره؟
-نمی دونم
مثل خواهر و برادری که سالها یکدیگر را ندیده باشند،در آغوش هم فرو رفته بودیم و گریه می کردیم.دست نوازش طاها بی وقفه روی سرم فرود میامد و آرامم می کرد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#58
Posted: 23 Aug 2012 14:58
کمی آرومم کرد و بعد ازش پرسیدم:
-طاها می شه برام بگی دقیقا چه اتفاقی افتاد که من به کما رفتم؟
جریان موتوری رو برام تعریف کرد وگفت که بعد از اون من در ماشین پویا نشسته بودم که یکی از همسایه ها که بابا رو می شناخته ما رو تو ماشین می بینه و به بابازنگ می زنه.بابا هم عصبانی می شه و هر چی من می گم باور نمی کنه و منو کتک زده و من هم سرم بدجوری به پله ها می خوره و می رمکما...
وقتی بابا حقیقتو از زبون طاها و پویا می شنوه و متوجه می شه من در ماشین پویا بودم خیلی ناراحت می شه و به خاطر این کارش خودشو نمی بخشه.مدام در خانه راهمی رفته و به خاطر این کارش خودش رو سرزنش می کرده و خودخوری می کرده.بعد از اون همه حرصی که خورده،خیلی طبیعی بوده که سکته زده. بعد از بهوش اومدن من، سکته می کنه و مجبور می شن به این بیمارستان بیارنش
وقتی جریان رو از زبون طاها شنیدم خیلی متاثر شدم و گریه کردم.و فقط دعا می کردم تا حال بابا زودتر خوب بشه و بتونم باهاش حرف بزنم و اونو در آغوش بگیرم و نوازش کنم.چقدر به آغوش گرم بابا و نوازش هایش محتاج بودم.چقدر دوست داشتم برایش ناز می کردم و او نازم را می کشید.چقدر دلتنگش بودم
-حالش خیلی وخیمه و باید چند روزی در سی.سی.یو تحت مراقبت ویژه باشه
-اگه می دونستم انقدر دردسر می شه هیچ وقت پارک نمی رفتم
-تو نباید اون موقع شب پیاده میومدی خونه
چیزی نگفتم چون یادم نمیومد برای چی پیاده به خونه اومده بودم.
***
خدایا...با مرور خاطراتمم متوجه شدم که من جز دردسر برای خانواده ام چیزی نداشته ام.خیلی خوشحالم که آنها را ترک کرده ام.حتما بعد ازرفتن من،یک نفس راحتی کشیده اند
با این فکر باز هم بغز کردم.دیگر اشکی نداشتم.همه اش خشک شده بود.فقط یک چیزی به اندازه گردو در حلقم بود که اجازه ی راحت نفس کشیدن را از من سلب کرده بود...چرا انقدر من بدبخت بودم که با وجود داشتن خانواده ای که همه در حسرت آنها بودند،باز هم در باتلاق بدبختی ها دست و پا می زدم.
شاید همه اینها مصلحت خداست...یکلحظه شک کردم:مگر خدایی هم وجود دارد؟؟
ولی بلافاصله به خودم لعنت فرستادم و بارها و بارها از خدا طلبآمرزش کردم که اجازه ورود همچین سوالی را به فکر خامم داده ام.پس چطور آنوقت ها که شاد بودم و هیچ غمی در زندگانیم نبود،خداوجود داشت و خیلی هم خوب بود ولیحالا که مشکلات به من فشار آورده بودند و کمرم را خم کرده بودند،خدا وجود ندارد...
چقدر از این فکر پشیمان بودم...خدایا ازت خواهش می کنم مراببخش.حتی اگر شده،سختی هایم را هزار برابر کن ولی مرا ببخش.
از خودم عصبانی بودم...بلند شدم و لباسهایم رو عوض کردم و به بیرون از اتاق رفتم.دلم برای خانه ام که به هزار بدبختی بدستش آورده بودم،تنگ شده بود ولی حق نداشتم پایم رو در آنجا بگذارم چون ممکن بود پویا و رضا در آنجا باشند و با دیدن من همه چیز خراب شود
در خیابان های آرام این شهر زیبا،شروع به قدم زدن کردم...بعد از مدتی احساس ضعف و گرسنگی داشتم.از سوپر،شیرکاکائو و کیکی خریدم و خوردم.انگار جان تازهای گرفته بودم
با اینکه برای شام،غذای مناسبی نبود ولی میل به غذا رو از دست داده بودم و به شیر و کیک پناه آورده بودم.اگر پویا در کنارم بود،حتما به خاطر شیرکاکائو سرزنشم می کرد و می گفت نباید بخوری چون کم خونی میاره!
منم واسش ناز می کردم و می گفتم دلت میاد من شیرکاکائو نخورم...من که انقدر شیر دوست دارم...
او هم چپ چپ نگاه می کرد و چیزی نمی گفت...
چقدر دلم برای آن روزها تنگ بود...خدای من خودت کمکمون کن.
چند روز بعد از مرخص شدنم،همه چیز رو به یاد آورده بودم.انگار غمی از روی شانه هایم برداشته بودند
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#59
Posted: 23 Aug 2012 15:02
دو روز بود که از بیمارستان مرخصشده بودم،داشتم حاضر می شدم تا به بیمارستان بروم و بابا را ببینم که تلفنم زنگ رد:
-بله؟
-سلام دخترم
-سلام مامان،اتفاقی افتاده؟
-بابا...بابا حالش خوبه و تا چند ساعت دیگه مرخص می شه
چنان هیجان زده شدم که فریاد زدم:
-راست می گی مامان؟
-آره دخترم
-باشه.قطع کن الان میام بیمارستان
-مواظب خودت باش
مکالمه رو قطع کردم و ماشین طاها رو برداشتم و راه افتادم.خیلی خوشحال بودم و متوجه نشدم چطوربه بیمارستان رسیدم.
مامان و طاها و طناز را دیدم که غرق در شادی بودند و سر از پا نمی شناختند.به مامان که نگاه کردم متوجه شدم به اندازه ی چند سال پیر تر شده،طاها و طناز هم به نظر افتاده تر میومدند.غصه ی من و بابا اونا رو داغون کرده بود و از پا در آورده بود.
جلو رفتم و سلام کردم،اونا هم به احترام من بلند شدند.مامان رو در آغوش گرفتم و بابت بهبود یافتن حال بابا بهش تبریک گفتم.همه شون خوشحال بودند و در راهروی بیمارستان انتظار بابا رو می کشیدند.
بالاخره بابا رو آوردند.خیلی خوشحال شدیم و به طرفش دویدیم
آن روز پویا هم در جمع ما قرار داشت و مثل ما خوشحالی می کرد.انگار بابای خودش بود،که انقدر خوشحال بود
***
در اون روزها،تنها چیزی که خیلی عذابم می داد،عقب ماندن از درس و دانشگاه بود.چقدر تلاش کردم و زحمت کشیدم تا تونستم درس و دانشگاه را از سر بگیرم
***
از کلاس های دانشگاه عقب افتاده بودم و ترجیح دادم یک ترم مرخصی بگیرم و فقط به کلاس طراحی و پیانو می رفتم.
دوباره همه ی خانواده دور هم جمع بودیم.قرار بر این شد که جشن نامزدی مفصلی برای طاها و طناز برگزار کنیم.
در سالن پذیرایی نشسته بودیم و در مورد نحوه ی برگزاری جشن نامزدی بحث می کردیم که تلفن خونه زنگ زد.من به طرف تلفن رفتمو جواب دادم:
-بله بفرمایید
-سلام خانم...
-سلام پویا خوبی؟
-ممنون.شما خوبی؟
-منم خوبم.چه خبر؟
-سلامتی...راستی برای فردا شب همه تون خونه ی ما دعوتید
-جدی؟
-آره.به همه بگو حتما تشریف بیارید؛طناز خانم و خانواده هم دعوتند.
-باشه ممنون...من به خانواده خبر می دم
-راستی،یه لطفی بکن شماره ی خونه طناز خانومو بده تا رسما ازشون دعوت کنیم
-حتما
شماره ی خونه طناز رو دادم و تلفنو قطع کردم
به مامانینا خبر دادم و با کمال میل پذیرفتند.
به حمام رفتم و دوش آب گرمی گرفتم و بعد از حمام،خودم رو برای مهمونی فردا آماده کردم.
خیلی خوشحال بودم که قراره بعد از چند روز دوباره پویا رو ببینم...
***
هوس کردم خاطرات آن شب را از دفترچه خاطرات پویا مرور کنم...به خانه رفتم و دفترچه را برداشتم و دوباره به پارک برگشتم...
کارهایم خیلی خنده دار بود...یا خواب بودم یا روی تخت ولو بودم و یا روی نیمکت پارک نشسته بودم.
دفترچه راباز کردم و شروع به خواندن کردم:
***
خیلی احساس خوبی داشتم؛بعد از چند روز،صدای طنین رو شنیده بودم و احساس خیلی خوبی داشتم.بعد از اینکه تماس قطع شد،احساس دلتنگی عجیبی کردم...
زنگ زدن به خونه طناز رو به مامانواگذار کردم و به اتاقم رفتم و کمیدراز کشیدم و به او فکر کردم...
مامان به اتاقم اومد و گفت:
-لباساتو آماده کن تا برای فردا راحت باشی.
-باشه چشم.
-چرا رنگت پریده؟اتفاقی افتاده؟
دلم نمی خواست از احساسی که بهطنین دارم با او حرف بزنم و برای همین هم گفتم:
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#60
Posted: 23 Aug 2012 15:06
نه مامان جان.چه اتفاقی باید افتاده باشه؟امروز کار توی شرکت زیاد بود و برای همین هم خسته م.
نفس راحتی کشید و گفت:
-خیالم راحت شد...برای فردا چی میخوای بپوشی؟
به پیراهن زیبایی که طنین برایم خریده بود،اشاره کردم و گفتم:
-اون پیراهن،با شلوار جین مشکی
-آخرش نگفتی این پیراهنو کی واست خریده
-یکی از دوستان خیلی عزیزم
-من تا حالا دیدمش؟
-نه
-خیلی خوب اگه کاری داشتی بهم بگو تا کمکت کنم.
-چشم
از اتاق بیرون رفت و من پیراهن رو به تن کردم؛دقیقا اندازه بود.خیلی قشنگ بود و کمی هم جذب بود.
از دروغی که به مامان گفته بودم،خجالت کشیدم ولی پشیمان نبودم چون در اونصورت تا اسمش رو نمی گفتم،رهایم نمی کرد
لباسم رو عوض کردم و برای کمک به مامان،به آشپزخانه رفتم.
بعد از اینکه کارها رو کمک مامان انجام دادم ،برای خواب آماده شدم.روی تخت دراز کشیده بودم و به مهمانی فردا فکر می کردم.از اینکه او سلامت بود و از کما بیرون اومده بود،روزی هزاران مرتبه خدا رو شکر می کردم و خوشحال بودم.با یادآوری خاطراتی که در بیمارستان داشتیم،لبخند روی لبهایم نشست...یاد لحظه ای که در آغوشمافتاد...
***
اون شب،سر از پا نمی شناختم و دلم می خواست هرچی زودتر زمان بگذرد تا اونو ببینم....
***
مامان صدا کرد و گفت:
-طنین حاضری؟
-بله مامان
-بیا پایین که الان میرن و ما رو جا می ذارن
خندیدم و به طبقه ی پایین رفتم.
ساعت مچی زیبایی که مارک معروفی بود،برای پویا خریده بودم و خیلی زیبا کادو کرده بودم و روی کاغذی نوشته بودم:
دلم می خواد هر وقت ساعت رو نگاهمی کنی به یاد من بیفنی و بدونیدر جایی از این کره ی خاکی کسی هست که هر دم به یاد توست و هیچ گاه تو و خاطراتت رو فراموش نمی کند...
دوستت دارم
طنین
بالاخره به خانه شان رسیدیم.برای اولین بار بود که پا به آن خانه می گذاشتم.به نظر خیلی بزرگ و شیک میومد.در ابتدای ورود با حیاط بزرگ و زیبایی مواجه شدیم که آلاچیق زیبایی در گوشه ای از آن قرار داشت و استخر بزرگی در زیر پیلوت بود.تاثیر پایه چراغ ها روی آلاچیق و درختان،نمای خیلی زیبایی ایجاد کرده بود که از نگاه به آن سیر نمی شدم.ساختمان هم خیلی شیک معماری شده بود.از سنگهای مرمر ساخته شده بود و واقعا زیبا بود.
سالن خیلی بزرگی با مبلمان خیلی شیک در جلویمان بود.و در گوشه ای از آن آشپزخانه قرار داشت و در گوشه ی دیگر چندیدن پله قرار داشت که طبقه ی بالا را به طبقه ی پایین وصل می کرد.بارها و بارها در دلم سلیقه ی آنها را در انتخاب و البته چیدمان آن عمارت زیبا تحسین کردم.
وارد خانه که شدیم،همه ی آنها به استقبالمون اومدند.پویا واقعا زیبا شده بود و پیراهنی رو که من برایش خریده بودم به تن داشت.خیلی خوشحال شدم...
صمیمانه به او و خانواده ی مهماننوازش سلام کردم.
نمی دونم چرا در شب،چشمان پویا برق می زد؛به نظرم چشمان خیلی زیبایی داشت.
به سالن پذیرایی رفتیم و نشستیم.
بعد از چند دقیقه که در سالن نشستیم و حسابی پذیرایی شدیم،پویا،منو و طاها رو به اتاقشدعوت کرد،ولی طاها قبول نکرد و گفت:
-هر وقت طناز اومد با هم میایم
ما هم قبول کردیم و من به دنبال پویا،به اتاقش رفتم.
اتاقش در طبقه ی بالا قرار داشت.اتاق بزرگی داشت و بسیار با سلیقه آن را چیده بود...
-خب طنین خانم،چه خبر؟
-خبر خاصی ندارم
-حالت که خوبه؟
-آره.خیلی خوبم و دیگه برای راه رفتنمشکلی ندارم.فقط نمی تونم بدوم چون زود نفسم می گیره و خسته می شم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .