ارسالها: 455
#61
Posted: 23 Aug 2012 15:09
-حالا نمی شه شیطونی نکنی؟
با لحنی مظلومانه گفتم:
-آخه کی دیدی من شیطونی کنم؟
خندید و گفت:
-راست می گی...تو که اصلا شیطون نیستی
از کیف دستیم جعبه ی کادو پیچی رو بیرون آوردم و به طرفش گرفتم و گفتم:
-اصلا قابل تو رو نداره...
***
خیلی خوابم گرفته بود ولی دلم نمیخواست به هتل برگردم.قدم زنان به سمت خانه ی خودم راه افتادم.مسافت زیادی بود البته برای پیاده روی زیاد بود...
یاد جملاتی افتادم که بارها و بارها از وقتی ایران را ترک کرده بودم،در دفترچه پویا خوانده بودم.جملاتی کهبا عشق در دفترچه خاظرات پویا حک شده بود....
لبخند زدم و دست خوش احساسی زیبا شدم...
***
نگاهش می کردم.او خیلی زیبا شده بود و لباس ساده ای به تن داشت که بر زیباییش افزوده بود...
جعبه ی کادوپیچی رو به طرفم گرفت و گفت:
-اصلا قابل تو رو نداره
هیجان زده شده بودم و گفتم:
-این چه کاری بود که کردی؟
-گفتم که اصلا قابل تو رو نداره؛تو واسه من و خانواده م خیلی زحمت کشیدی...هر چند که یک هزارمزحمتای تو رو جبران نمی کنه
خیلی خوشحال شدم و گفتم:
-قبلا گفتم،بازم می گم که من فقط انجام وظیفه کردم
چیزی نگفت و به برانداز کردن اتاقمشغول شد؛
-اتاق خیلی قشنگی داری
-جدی؟
-آره.خیلی با سلیقه ای
-ممنون.نظر لطفته
به پرتره ای که خودش ازم کشیده بود خیره شده بود.اونو در یک قاب خیلی قشنگ و شیک گذاشته بودم و به دیوار آویخته بودم.
طاها و طناز وارد اتاق شدند؛من و طنین به احترام طناز بلند شدیم.
طنین،طناز رو در آغوش گرفت و او رابوسید.
او،واقعا مهربان بود و عشق و علاقهاش رو بدون هیچ منتی به دیگران تقدیم می کرد و هیچ وقت سعی نمیکرد تظاهر به علاقه کند...
از این اخلاقش خیلی خوشم میومد و دردلم او را تحسین می کردم.من و طنین به طبقه ی پایین رفتیم و به خانواده طناز خوش آمد گفتیم و به اتاق برگشتیم....
خیلی دلم می خواست بدونم درون اون جعبه ی کادوپیچ چی هست ولی نمی تونستم اونو باز کنم و باید تا رفتن مهمانها صبر می کردم.
شب خیلی خوبی بود و همه می گفتیم و می خندیدیم.
طنین هم به نظر خیلی شاد می رسید و از این بابت خیلی خیلی خوشحال بودم.او در این مدت سختی زیادی کشیده بود و دلم برایش می سوخت.نه نه...دلم برایش نمی سوخت.چون هیچ وقت از ترحم خوشش نمیاید
***
وقتی برای اولین بار دفترچه پویا را خوانده بودم،در اتاقش بودم و خیلی پنهانی اقدام به خواندن آن کرده بودم و دلم نمی خواست پویا متوجهشود تا حرف دلش را در آن بزند...
یادم میاد به این جمله که رسیدم،با صدای بلند خندیدم و ناگهان در اتاقپویا باز شد و او در چارچوب در ظاهرشد.خیلی ترسیده بودم و دفترچه را پشت میز پرتاب کردم و خیره او را نگریستم
او با تعجب ازم پرسید:
-چه کار می کنی که انقدر خنده داره و صدات کل ساختمون رو برداشته؟؟
من که حسابی هول شده بود و شروع به مِن و مِن کردم.از دست پاچگی من خنده اش گرفته بود و تاآخر شب مرا سوژه کرده بود و باعث خنده ی دیگران و حرص من می شد
چه لحظات شیرینی!!
با کوچکترین بهانه ای لبخند را روی لبهایمان مهمان می کردیم و با صدای بلند می خندیدیم ولی حالا باید در حسرت آن خنده ها اشک می ریختیمتا اواخر شب گفتیم و خندیدیم.احساسمی کردم طنین واقعا به این خنده هانیاز دارد تا دوباره روحیه ی سابقش رو پیدا کند و مثل قبل شاد و سرزنده باشد
برای صرف شام به طبقه ی پایین رفتیم.
بعد از رفتن مهمانها،به اتاقم رفتم.نگاهم روی جعبه ی کادوپیچ زیبایی که طنین برایم آورده بود،خیره ماند...
حدس می زنم باید ساعت باشه
با دقت تمام کادو را باز کردم و سعی کردم کاغذ کادو پاره نشود تا به عنوان یادگار آن را نگه دارم
چه پسر باهوشی بودم...ساعت خیلی زیبایی با مارک خیلی معروفی بود.
می دانم که هر چقدر با کلمات بازی کنم،نمی توانم احساسم رو در اون لحظه توصیف کنم
پس بهتره با ساده ترین کلمات اینگونه بنویسم:
آنقدر خوشحال شدم که حس کردم دیگر قلبی در سینه ندارم...
می خواستم کاغذ کادو را در کمد بذارم که کاغذی از آن بیرون افتاد
خدای من...
از طرف معشوقه ام بود.آن را با عشق و علاقه خواندم و شوقی عجیبسرتا پایم رو فرا گرفت.با این که او بار ها بهم گفته بود که دوستمدارد ولی باز هم از این جمله به وجد میامدم.از آن لحظه به بعد هر وقتبه یاد او می افتادم،به ساعت نگاهمی کردم؛درست برعکس جمله ای که او در نامه نوشته بود...
***
به یاد دارم که چقدر با خوندن اون جمله آخر متحول شده بودم و چقدر عشق و علاقه ام نسبت به پویا زیادتر شده بود....
مدتی بود که جلوی خانه ام ایستاده بودم و با لذت به نمای آن نگاه می کردم...
چقدر دلم برایش تنگ شده بود.با اینکه در این خانه همدمی نداشتم و تها بودم ولی با در و دیوار این خانه انس گرفته بودم و شب ها در اتاقم و روی تخت،بلند بلند حرف می زدم و دردو دل می کردم تا شاید دل دیوار به رحم بیاید و با من هم کلامشود...
در آن روز ها واقعا مثل دیوانه ها بودم و از در و دیوار توقع داشتم با من همدری کنند و مرا آرام کنند... .
احساس خلا می کردم و به کسی نیاز داشتم تا در تمام لحظات در کنارم باشد و تکیه گاهی برایم باشد تا در مواقع سختی،به او تکیه کنم و دردهایم را با او تقسیم کنم و تمام شادیم را به او تقدیم کنم.
داخل ساختمان رفتم...
با تمامینه و آرام،در را باز کردم و در سکوت مطلق وارد شدم.کمی به اطراف نگاه کردم و بعد از اینکهخیالم آسوده شد،نفس حبس شده ام را با صدا به بیرون فرستادم.
دلم برای پویا تنگ شده بود.به اتاقم رفتم تا عکس او را که در یک سمت تخت،روی عسلی قرار داده بودم، بردارم و به هتل بروم.
نفس در سینه ام حبس شد...
خدای من چی می دیدم؟؟
دست و پایم دیوانه وار می لرزید و قلبم تند تند می زد.احساس کردم از گرمای وجود او قلب من هم داغ شده و با هر ضربه ای که به سینه ام می زد،دیوانه ام می کرد...
خدای من...او اینجا بود،روی تخت من...دراز کشیده بود...زانوهایش را تا شکم بالا آورد بود و قاب عکسی را که عکس من داخل آن بود،به سینه اش می فشرد و به خوابی عمیق فرو رفته بود.نزدیکش شدم و عطر تنش را به جان خریدم...چقدر دوستش داشتم و حاضر بودم به خاطرش خودم رو فنا کنم.که البته تا حدودی هم این کارو کرده بودم.در واقع من فقط جسم داشتم و روحم فنا شده بود...از بازی روزگار،بازی تلخی کهزندگی چندین نفر رو به بازی گرفت
همانطور کنارش نشسته بودم و به چهره ی نمکی و زیبایش خیره شده بودم.نفس هایم کش دار شده بودند و به صورت او فرود میامدندحس کردم در خواب هم حالش دگرگون شده...چشم هایش رو نیمه باز کرد
وای خدایا...حالا باید چه کار می کردم؟؟
از شدت ترس حتی یارای تکان خوردن هم نداشتم...
لبخند زیبایی زد و با صدای دورگه و خش داری گفت:
-خدایا...حتما دارم خواب می بینم
کمی مکث کرد و با صدای خوابالودش ادامه داد:
-طنین؟؟طنین جونم؟؟قربونت برم...خواهش می کنم اگر خوابم بیدارم نکن تا یه کم نگات کنم.اگر بدونی چه حالی دارم!!
دستش رو نزدیک صورتم آورد...ولی در یک لحظه عزمم رو جزم کردم و بلند شدم و بدون این که عکس رو بردارم،دوان دوان از خانه بیرون آمدم.
در حالی که صدای ناله ی شبیه به فریاد پویا دلم رو خراش می داد،اون ساختمان را ترک کردم:
-طنین؟؟طنین طنین...تو رو خدا نرو...ترکم نکن.
خدایا چه م شده بود؟چرا به اون خونه رفتم.اگر او نخوابیده بود و در لحظه اول ورودم مرا دیده بود چی؟؟اگر رضا هم در خانه بود و هر دو بیدار بودند چی؟؟اگر اگر اگر...
دوباره چشمانم طوفانی شد...یعنی اشکی برایم مانده بود؟؟شاید هم داشتم خون گریه می کردم...نمی دونم...
پشت درختی پناه گرفتم تا اوضاع کمی آرامتر شود...پویا با لباس خواب دم در اومده بود و حیران به اطراف نگاه می کرد...شاید واقعا فکر کرده مرا در خواب دیده
یا شاید هم من در خواب بودم...
با کلافگی دستش را میان موهایش فرو برد و سیگاری در گوشه ی لب گذاشت و با عصبانیت شروع به پک زدن به آن کرد...
خودم رو لعنت کردم که باعث شدهبودم او سیگاری شود.او حتی از بوی سیگار هم بیزار بود ولی حالا خودش...
انگار خیال رفتن نداشت.من هم پشت آن درخت گیر افتاده بودم.
ولی خوبیش این بود که یک دل سیر نگاهش کردم و عقده ی این چند وقت را خالی کردم.
در همان چند لحظه 2 سیگار روشن کرد.چنان پک هایی به آن می زد کهدلم به درد میامد و نگاهم رو بر می گرفتم.انگار اعماق وجودم به سوزش در میامد.
بالاخره رضایت داد و به داخل رفت.فرصت را غنیمت شماردم و دوان دوان از آنجا گریختم.
چند قدمی که از آنجا دور شدم،تاکسی گرفتم و به هتل رفتم.
روی تخت خوابیدم و تا توانستم خون گریه کردم... نمی دونم اون همه اشک از کجا میامد؟؟؟؟
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#62
Posted: 23 Aug 2012 15:48
قسمت يازدهم
دفترچه خاطرات پویا را در دست گرفتم و شانسی صفحه ای رو باز کردم
بالاخره تصمیم رو گرفته بودم.بایددر مورد این احساس که روز به روز شدید تر می شد و کاری از دست منساخته نبود،با پدر صحبت می کردم
تازه از سرکار برگشته بودیم و کمی هم خسته بودیم.به اتاقم رفتمو بعد از تعویض لباس از پدر خواستم به اتاقم بیاید.خوشبختانه مادر کنجکاو نشد و چیزی در اون مورد نگفت
-چی شده؟؟چرا کشتیات غرقه؟؟
-نه فقط یه کم استرس دارم
-در مورد؟؟
-در مورد چیزی که می خوام بهتون بگم
چهره اش کمی جدی تر شد:
-منتظرم
-راستش...زیاد اهل مقدمه چینی نیستم.فقط اینکه...راستش...من عاشق شدم
گل از گلش شکفت:
-به به...حالا این عروس خوش بخت کی هست؟؟من می شناسمش؟؟
-بله...شما می شناسیش
چشمکی زد وگفت:
-نکنه دختر عمه تو می گی؟
خندیدم و گفتم:
-بابا خواهش می کنم با من از این شوخیا نکنید که قلبم خیلی ضعیفه...
هر دو خندیدیم و بعد پدر خودش رو آماده ی شنیدن نشون داد:
-راستش طنین دختریه که من دوسشدارم...
برق شادی در چشمانش درخشید و به روبه رویش چشم دوخت...
-می خوای بهش پیشنهاد ازدواج بدی؟
-نه.الان زوده
-چرا این فکرو میکنی؟تو الان 30 سالته
-نه...الان نمی تونم.نه من و نه اون شرایط ازدواج نداریم
-تا به حال ازش پرسیدی که شرایطش رو داره یا نه؟
-نه.خب راستش من از تاهل می ترسم...ترجیح می دم فعلا دست نگه دارم
-ولی هم من و هم مامانت حمایتت می کنیم
-نه...لطفا هر وقت که خودم اعلام کردم شما هم زحمت بکشید و اقدام کنید
آهی کشید و گفت:
-من دیگه اصرار نمی کنم هر طور که خودت راحتی.حالا چه کاری از دستمن ساخته ست؟؟
-هم اینکه می خواستم از احساسم براتون گفته باشم و هم اینکه...
کمی صدایم را پایین آوردم و ادامه دادم:
-خودتون که می دونید ممکنه مادر با این ازدواج مخالفت کنه.شما لطف کن از حالا یواش یواش آمادشون کن
اخمهایش در هم رفت:
-چرا باید مخالفت کنه؟از خداشم هست.عروس به این خانمی،خوشگلی،نجیبی،از کجا می خواد پیدا کنه؟؟
نمی دونم چرا با این که او پدرم بود،از اینکه در مورد زیبایی او سخن گفته بود،عصبی شده بودم...خودممی دونستم که خیلی غیر منطقیه ولی حسی بود که نمی تونستم کنترلش کنم
ادامه دادم:
-به خاطر فاصله سنیمون...خودتون می دونید که مادر خیلی خیلی حساسه
لبخندی زد و گفت:
-انشاءالله که مادرت هم راضی می شه.تو هم خودت کم کم باید با طنین صحبت کنی و آماده ش کنی
امشب از شوق و ذوق خوابم نمی برد و ناچار تصمیم گرفتم این جملات رو در این دفتر ثبت کنم...امیدوارم روزهای خوب در راه باشند و من و طنین همیشه در کنار هم باشیم...
***
با خواندن جمله آخرش،خیلی متاثر شدم...بیچاره او،بچاره من...چه آرزوهایی داشتیم و الان به چه روزی افتاده بودیم
***
در اتاقم بودم و روی تخت دراز کشیده بودم که خوابم برد.نمی دونم چند لحظه خوابیدم که حس کردم دیگر نمی توانم نفس بکشم.احساس خفگی می کردم و حتی نمی توانستم در جایم تکان بخورم.
اوه...طاها با آن هیکل ورزیده و گنده اش اومده بود کنارم و روی تخت یک نفره ام خوابیده بود.چند لحظه خیره نگاهش کردم که خوروپفش بلند شد.
چنان عصبانی بودم که دوست داشتم او را خفه کنم.با آرنجم محکم به پهلویش کوبیدم
آه از نهادش برخواست و با چشمانی از حلقه بیرون آمده مرا نگاه کرد...
-چیه؟؟چرا اینطوری نگام می کنی؟؟
-معلوم هست چه کار می کنی؟؟
-آره معلومه.تو معلوم هست داری چکار می کنی؟؟
همانطور که پشت به من می خوابید،زیر لب غرغر می کرد
ضربه ناکار دیگری به او زدم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#63
Posted: 23 Aug 2012 15:55
فریاد کشید:
-دختره ی از خود راضی؟چرا اینطوری می کنی پس؟؟
من هم صدایم رو از او بلندتر کردم:
-تو چرا اینطوری می کنی؟؟چرا خوابیدی رو تخت من؟؟
-خب حتما دلم خواسته.به تو چه ربطی داره؟؟
چشمانم از تعجب گرد شد:
-به من چه ربطی داره؟؟خب معلومه...این چار دیواری اتاق منه،اینمتخت منه.اختیارشو دارم
باز هم چشمانش رو بست تا به خواب برود که مثل دیوانه ها به جانش افتادم و او را کتک می زدم.بلند بلند می خندیدیم و همدیگرو کتک می زدیم.خیلی وقت بود که اصلا دست روی هم بلند نکرده بودیم و دلمان لک زده بود برای دعوا و کتک کاری.حالا که طاها بهانه رو دستم داده بود،از فرصت استفاده کردم و تا توانستم او را کتک زدم.روی زمین افتادیم و با بی رحمی تمام ضربه های ناکاری به همدیگر وارد می کردیم.دلم برای خودم می سوخت...
با جیغ و فریادمان مامان رو به اتاقکشیدیم.
مامان در ابتدا شوکه شده بود ولی بعد از چند لحظه شروع به خندیدن کرد و مرا تشویق می کرد.با آمدن بابا،هر دو از خجالت،دست کشیدیم و دیگر کاری به کار هم نداشتیم.
به طاها نگاهی انداختم...بیچاره...تمام بدنش جای چنگولهای من بود
دلم برایش سوخت.ولی در عوض مشتهای جانانه ای نثارم کرد که فکر می کنم تا مدت ها استخوانم کوفته باشد.
چقدر جیغ زدیم و چقدر خندیدیم....
تا دو هفته بعد،طاها هی میومد و خودش رو برام لوس می کرد و زخمهایش رو نشون می داد و می گفت:
-اینو می بینی؟؟یادگار خواهر مرحوممه
و من هم به دنبالش می دویدم تا کتکش بزنم ولی او که به قول خودش از جانش سیر نشده بود،میدوید و در پشت در اتاقش سنگر می گرفت...
***
طاها همیشه پشت و پناه من بود.با وجود تمام آزار و اذیت هایش عاشقانه دوستش داشتم.
یادم میاد که وقتی بچه تر بودم،برای اینکه او لحظه ای از من دور نباشد چه کارها که نمی کردم و وقتی کارهایم بی حاصل می شد،به گریه متصل می شدم و او هم دلش به رحم می آمد و مرا در آغوش می گرفت و موهایم را نوازش می کرد و بهم قول می داد که هیچ وقت از من دور نباشد.ولی الان من از او دور شده بودم و با وجود اشکهایی که می دونستم در نبود من می گرید،او را ترک کرده بودم...
دلم برای او و طناز تنگ شده بود.دلم برای تک تک اعضای خانواده ام تنگ شده بود...
دفترچه ی پویا را روی سینه ام فشردم.اگر این نبود تا به حال شاید دیوانه شده بودم.نمی دونم من توهمی شده بودم یا اینکه این دفتر واقعا بوی پویا را می داد...
باز هم صفحه ای را باز کردم و مشغول مطالعه شدم...
خاطرات این صفحه مربوط به روزی است که پویا تکلیفش را با خودش معلوم کرده بود...
***
الان آخر شب است.امروز،روز خیلی قشنگی برایم بود.روزی که تقریبا مسیر زندگی ام را انتخاب کرده بودم.
وای که چقدر خوشحالم...
از هیجان دچار بی خوابی شده ام و باز هم به دفتر و قلمم پناه آورده ام
این چند روز اخیر مدام با خودم درگیر بودم.به آینده فکر می کردم.به زندگی با طنین.به مشکلاتی که ممکن است سر راهمان قرار گیرد.من نباید با احساسم تصمیم می گرفتم.باید تمام جوانب را در نظر می گرفتم تا مبادا با یک انتخاب نادرست زندگی خودم و چند نفر دیگر را خراب کنم.البته می دونستم که طنین از هر نظر انتخاب درستی است و اگر هم مشکلی باشد،از جانب من است
هر چقدر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که طنین کیسمناسبی برای ازدواج است.البته فقطزیباییش مدنظر من نبود.زیبایی برای آنهایی مهم است که تازه اول راهند و جوان...
ولی برای من در درجه اول نجابت مهم بود و بعد اعتقادات فرد مقابل.خانواده،شخصیت، تحصیل اتو . . .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#64
Posted: 23 Aug 2012 15:58
پول و ثروت به هیچ عنوان برایم ارزشی نداشت.چون به نظرم پول شخصیت نیست.پول نجابت نیست.و هیچ کدام از این موارد را نمی توان با پول به دست آورد.
بگذریم...اگر بخوام ادامه بدم باید تا فردا صبح بنویسم.
امروز صبح زود به طاها زنگ زدم:
-سلام رفیق
-به به...سلام طاها جان
-دیگه احوالی از ما نمی پرسی!نکنه خبراییه
-نه بابا...خبرا که دست شماست
هر دو خندیدیم و من ادامه دادم:
-راستش می خواستم ببینم امروز بعد از ظهر فرصت دارید؟
-برای؟
-بریم یه گشتی بزنیم توی این شهر ببینیم چه خبره
پوزخندی زد:
-خودت که می دونی ما دیگه تقریبا متاهلیم...اگه خانمم بفهمه دیگه هیچی...
هر دو خندیدیم
-ای زن ذلیل...ولی از شوخی گذشته،می خواستم بگم طناز خانم و طنین خانم هم دعوت کنیم تا بیان
کمی فکر کرد:
-نمی دونم امروز وقت داشته باشن یا نه.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-من یه زنگ به خونه بزنم با طناز و طنین صحبت کنم،اگه وقت داشتنخبر می دم
-ممنون.خوشحال شدم صداتو شنیدم
-منم همینطور.قربانت خداحافظ
-خداحافظ
روی صندلی شرکت نشسته بودم و از بس استرس داشتم،مدام می چرخیدم و دعا می کردم که کاری نداشته باشند و دعوتم را قبول کنند.
بعد از چند لحظه انتظار کشنده تلفنم زنگ زد.بدون اینکه به صفحه نمایشگر نگاهی بندازم جواب دادم:
-چی شد طاها جان؟؟
صدای ظریف و دخترانه ی طنین قلبم را لرزاند:
-سلام پویا.من خواهر طاهام نه خود طاها
هر دو خندیدیم و من به خاطر اشتباهم عذرخواهی کردم.بعد از احوالپرسی پرسیدم:
-امروز افتخار می دید؟
-راستش الان طاها زنگ زد و در موردش صحبت کرد؛ما که به خدا پوسیدیم تو این خونه.گفتم اگه تو کار خاصی نداری که...بریم
خوشحال شدم:
-نه من هیچ کار خاصی ندارم.چه ساعتی بیام دنبالتون؟؟
-ساعت 6 خوبه؟؟
-آره عالیه
کمی دیگر صحبت کردیم و بعد تلفن را قطع کردم.
به ساعت نگاهی انداختم.(9 صبح) وای...چقدر باید انتظار می کشیدم ولی به این انتظار کشنده هم می ارزید...
حوصله کار را نداشتم ولی با این حال برای اینکه چیزی از گذر زمان متوجه نشوم،خودم را با کار مشغول کردم.
به ساعت نگاهی انداختم(4 بعدازظهر)وقت زیادی نداشتم و باید به خونه می رفتم و دوش می گرفتم ولباس اسپرت می پوشیدم.
ساعت 6.15 بود که جلوی خونه شون بودم.کمی استرس داشتم.نمی دونستم شرایط طوری می شه که من با طنین صحبت کنم یا نه.
بگذریم که با تعارف های آنها به داخل خانه رفتم و ... .
چند دقیقه بعد طاها هم اومد و بعد از تعویض لباس هایش،آماده ی رفتن شدیم.
نمی دانم چرا به نظرم طنین خیلی خواستنی تر از همیشه شده بود.
به هر حال که به مکان تفریحی زیبایی رفتیم.
بعد از اینکه در آن محوطه ی زیبا کمی گشت زدیم و سربه سر هم گذاشتیم،در صف قایقرانی که خیلی هم طولانی بود،ایستادیم.من و طنین در صف بودیم و طاها و طناز رفته بودند تا کمی خوراکی تهیه کنند.
پسری در کنارمون بود که گاه و بی گاه به طنین خیره می شد و با این نگاه هایش اعصاب مرا متشنج کرده بود.سرم رو جلو بردم و آرام گفتم:
-مشکلی داری؟
سر در گم نگاهم کرد و گفت:
-نه...مثل اینکه تو حالت خوب نیست.ببین تب نداری؟
مشت جانانه ای نثارش کردم و بر سرش فریاد کشیدم:
-حرف دهنتو بفهم عوضی
همه دورمان حلقه زدند و نگاه می کردند
طنین خیلی تعجب کرده بود و از طرفی هم ترسیده بود.
-پویا جان چی شده؟
می خواستم جوابش رو بدم که اون پسرک الدنگ از جاش بلند شد و مشتم رو تلافی کرد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#65
Posted: 23 Aug 2012 16:09
آنقدر عصبی بودم که دلم می خواست او را بکشم.
مشت محکمی در سینه اش زدم و گفتم:
-دیگه نبینم اینطوری به ناموس مردم نگاه کنیا...
و بعد فریاد زدم و گفتم:
-فهمیدی...؟
بلند شد و باز هم می خواست تلافیکنه که دوستاش گرفتنش...خیلی تلاش می کرد تا از دست آنها خلاصشود و به من حمله ور شود.هر چی فحش بود نثار من کرد و من هم عصبی شدم و می خواستم به طرفش برم تا تلافی کنم که طنین دستم رو گرفت و گفت:
-ولش کن...خواهش می کنم
او خیلی ترسیده بود و رنگش هم کمی پریده بود
کمی آرام شدم و گفتم:
-باشه عزیزم...کاریش ندارم
در همین حین طاها هم اومد و رو به طنین که خیلی ترسیده بود گفت:
-اتفاقی افتاده؟چرا انقدر ترسیدی؟
من رو به آن پسرک که همچنان فحش می داد گفتم:
-مرتیکه خجالت بکش...زن و بچه اینجا واستاده
کمی آرام تر شد و دوستانش او را به طرفی دیگر بردند.
طاها که فهمیده بود موضوع از چه قراره،جلو اومد و آرام پرسید:
-سر چی دماغشو خونی کردی؟
با تعجب گفتم:
-داشت خون میومد؟
-بدجوری
آنقدر عصبانی بودم که نفهمیده بودم بینیش خونی شده.کمی مکثکردم و گفتم:
-خیلی بد نگاه می کرد
-یعنی چون بد نگاه می کرد تو اون بلا رو سرش در آوردی؟
-عزیز من به من که بد نگاه نمیکرد
-پس به کی؟
آروم گفتم:
-طنین
برافروخته شد و با لحنی قاطع گفت:
-خوب کاری کردی...باید بدتر از اینا سرش در میاوردی
وقتی نوبتمون شد،دو تا قایق دو نفره اجاره کردیم؛چون ترجیح می دادیم طاها و طناز که تازه نامزد کرده بودند،با هم باشند.قایق رو برای نیم ساعت اجاره کرده بودیم...
هر دو رکاب می زدیم و چیزی نمی گفتیم.
حرف های پدر به شدت ذهنم رو مشغول کرده بود و وقتی به ازدواجطنین با شخص دیگری فکر می کردم،دیوونه می شدم
آرام شعری رو زیر لب زمزمه کردم:
گل نازم...تو با من مهربون باش... واسه چشمام گل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز... گلاین باغ بی نام و نشون باش... -طنین؟
-بله؟
-تو قصد ازدواج داری؟
به چشمانم خیره شد...شاید نمی دونست چه جوابی باید بده.
بعد از چند لحظه گفت:
-بستگی داره طرف کی باشه
-فکر کن یه نفره که از نظر مالی،خانواده،اخلاق،آداب معاشرت،قیافه، اعتقادات و خیلی چیزای دیگه،خوبه؛تو قبول می کنی؟
کمی فکر کرد و گفت:
-با این که همچین پسری پیدا نمیشه ولی اگه بود ،آره قبول می کردم
از این حرفش قلبم به درد اومد و بهحرف پدر رسیدم
-اگه عاشقش نبودی چی؟بازم قبول می کردی؟
به فکر فرو رفت و گفت:
-حالا باید جوابو بگیری؟
-نه...فقط می خوام با طرز فکرتآشنا بشم
-از نظر من عشق در زندگی بوجود میاد و نیازی نیست که آدم از قبل عاشق یک نفر باشه و بعد هم باهاش ازدواج کنه
-ولی با وجود عشق یه مرد دیگه،نمی تونی به زندگی ادامه بدی
به فکر فرو رفت و بعد گفت:
-حق با توئه
کمی خیالم راحت شد و گفتم:
-حالا چی قبول می کنی؟
-اگه احساس کنم نمی تونم بدونکسی که دوسش دارم به زندگی ادامه بدم،هیچ وقت قبول نمی کنم
خیلی خوشحال شدم و ذهن نا آرامم کمی آرامتر شد...
با هیجان گفتم:
-طنین،تو واقعا منو دوست داری؟
به چشمانم خیره شد و گفت:
-شک داری؟
-با اینکه قبلا هم بهم گفتی ولی گاهی اوقات شک می کنم
-باید چه کار کنم تا باورت بشه؟
کلافه بودم و نمی دونستم چه جوابی باید بدم
-تو حاضری با من ازدواج کنی؟
قلبم به شدت به سینه می کوبید و نمی دونستم سوالِ به جایی پرسیدم یا نه
او چیزی نمی گفت و در سکوت به من نگاه می کرد.شاید از سوال من جا خورده بود
خودم رو برای سوالی که پرسیده بودم سرزنش کردم و از مطرح کردن این سوال به شدت پشیمان بودم.نگاه خیره ی طنین ضربان قلبم رو افزایش می داد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#66
Posted: 23 Aug 2012 16:16
دستش رو فشردم.چشمانم رو بستم و گفتم:
-ببخش...الان نباید این سوالو می پرسیدم
دستش خیلی سرد بود...
به روبه رویش خیره شد و گفت:
-آره...
خیلی تعجب کردم و به قدری خوشحال شدم که در پوست خود نمی گنجیدم و دلم می خواست این شادی رو با بقیه هم تقسیم کنم...
هنوز قلبم به شدت می کوبید.دستش رو روی قلبم گذاشتم وگفتم:
-خیلی خوشحالم.اجازه می دی این شادیو با بقیه تقسیم کنیم
با تعجب گفت:
-می خوای چه کار کنی؟
-می خوام فریاد بزنم و بگم که تو قبول کردی برای همیشه همسفرمن باشی
-خواهش می کنم پویا...یه وقت اینکارو نکنی
با خنده گفتم:
-آخه چرا؟
-خواهش می کنم...آبرومون میره
خنده ی بلندی سر دادم و گفتم:
-باشه نگران نباش.آبرومونو نمیبرم
-ممنونم
نگاهش کردم:
امشب بهترین شب عمرم بود...شبی که مسیر سرنوشتم رو مشخص کرد
او هم به اندازه ی من خوشحال بود و می خندید
تا وقتی که می خواستیم قایق رو تحویل بدیم از آینده و روزهای خوشی که انتظارمون رو می کشیدند،حرف زدیم.
واقعا اون شب،بهترین شب عمر من بود...شبی که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد...
قایق ها رو تحویل دادیم و به سمتیک رستوران خیلی خوب و شیک راه افتادیم.
طاها شیطنتش گل کرده بود:
-چی شده شما دو تا امشب انقدر خوشحالید؟
برای یک لحظه نگاهمان گره خورد.نگاهمان را دزدیدیم و سربه زیر انداختیم.
-اِ...چی شده؟؟طناز می بینی هر دو سربه زیر شدند؟؟
آن دو ما را دست انداخته بودند و با هم می خندیدند.
طناز به سمت طنین رفت و چیزی درگوشش زمزمه کرد.نگرانی در چهره طنین موج زد و چیزی نگفت.
***
اون شب،طناز اومد و گفت:
-شیطون خبری شده؟
وقتی با سکوت من مواجه شد گفت:
-دختر یه وقت خریت نکنی ها...هر چندکه اون خیلی پسر خوبیه ولی ممکنه بعده ها به مشکل بخورید.
بعد با لبخندی گفت:
-شیطون نکنه ازت خواستگاری کرده؟؟
از این همه هوش و زکاوت او حرصم گرفته بود و سرم رو به علامت نفی تکان دادم.
-به هر حال که از ما گفتن و از شمانشنیدن بود...
چه شبی بود...شبی که هم خوشحال بودم و هم ناراحت.
هم آرام بودم و هم ناآرام...هم هیجانزده بودم و هم افسرده...
***
بعد از اینکه شام مفصلی خوردیم،بهخانه هایمان رفتیم.ترجیح دادم فعلا به مادر چیزی نگویم تا از سمت پدر اقدام بشه...
الانم احساس می کنم خیلی خوابم گرفته و باید برم بخوابم.امیدوارم مادر با این ازدواج موافقت کنه...
***
ای کاش با این ازدواج موافقت نشده بود.شاید اگر مامانش مخالفت کرده بود،الان من در ایران بودم و در کنار خانواده ام.مطمئنم انقدر پویا رو دوست داشتم که اگر مامانش مخالفت می کرد،تا آخر عمرمجرد می ماندم و ازدواج نمی کردم چون با وجود عشق مردی،که حالا حتی به یاد او نفس می کشم،نمیتوانستم به مرد دیگری محبت کنم و در کنارش باشم.
اگر در ایران بودم،شاید در کنار بابا نشسته بودم و او هم موهایم رو نوازش می کرد و حرف های امیدوارکننده می زد تا قلبم آرام بگیرد...شاید هم در کنار مامان نشسته بودم و با هم حرف می زدیم.چون مونس لحظاتِ هم بودیم...شاید هم در اتاق طاها بودم و او را اذیت می کردم و بلند بلند می خندیدم...خیلی وقت است که دیگرخنده ی بلند نکرده ام.دلم برای خنده هایم هم تنگ شده بود...
دفتر پویا را در آغوش گرفتم و همانطور که فکرهای عجیب و غریب به ذهنم میامد،به خواب رفتم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#67
Posted: 23 Aug 2012 16:20
با کوبیده شدن در بیدار شدم و در راباز کردم.چهره ی زیبا و بشاش سوزان را دیدم:
Hi Miss!
(سلام خانم)
Hi dear!
(سلام عزیزم)
Do you have any problem?
(مشکلی ندارید؟)
No,thanks
(نه ممنون)
Nice meeting you!
(از دیدنتون خوشحال شدم)
me too!
(همچنین)
بعد از خداحافظی رفت و من هم به داخل اتاق رفتم و به ساعت نگاه کردم.ساعت 7 صبح بود...ای کاشبیدارم نکرده بود تا کمی آسوده تر بودم و کمتر فکر و خیال می کردم.
احساس گرسنگی کردم و بعد از شستن دست و صورتم،دوش آب سردی گرفتم و از هتل بیرون زدم.این بار به توصیه پویا گوش دادم و شیرکاکائو نخوردم و در عوض آبمیوه و کیک خریدم.هر چه بود بهتر از صبحانه ی هتل بود...
دفتر پویا را در دستم گرفته بودم و مثل شیء گرانبهایی با آن رفتار می کردم و خیلی مراقبش بودم.در پارکنشسته بودم و آن را مطالعه می کردم
***
امروز کار شرکت خیلی زیاد بود و خیلی خسته ام کرده بود.پدر زودتر به خانه برگشته بود.
وقتی به خانه اومدم،مادر با خوشحالی به استقبالم اومد و ازم خواست در کنارشان بنشینم تا به اصطلاح باهام صحبت کنند
روی کاناپه مقابل آنها نشستم و منتظر بودم
مامان با هیجان گفت:
-پویا جان،مادر تو تصمیم نداری ازدواج کنی؟
با خودم فکر کردم که شاید پدر موضوع را به او گفته باشد.خیلی خوشحال شدم و سرم رو به زیر انداختم.
-چند وقته که یه دختر خیلی خوب رو برات زیرنظر گرفتم.تازه از انگلیس برگشته.گویا برای تحصیل رفته بوده و حالا برگشته تا خانواده ش را ...
دیگر چیزی نمی شنیدم.با کلافگی نگاهی به پدر انداختم.انگار تازه چیزی یادش آمده باشد.
نگاهش رنگ شرمندگی گرفت و بانگاهش خیالم رو راحت کرد.
-می گن دختر خیلی قشنگیه.حالا قرار شده عکسشو برام بیارن و منم بهت نشون بدم تا ببینیم خدا چی می خواد
جو خانه سنگین شده بود و نمی تونستم تحمل کنم و باید به اتاقم می رفتم ولی احترام مادر و پدر رو نگه داشتم و همونجا نشستم.
بابا سرفه ای تصنعی کرد:
-می گم خانم،حالا شاید پسرمون واسه خودش کسی رو درنظر گرفته باشه
مادر متعجب شد:
-کی بهتر از سمیرا؟؟
گفتم:
-مادر راستش من خودم چند وقته که تو فکر ازدواجم ولی...ولی با کسی که خودم دوستش دارم
مادر خوشحال شد و با زیرکی گفت:
-حال این دختر خوب کی هست؟؟
با هیجانی غیر قابل کنترل گفتم:
-طنین...چند وقت پیش هم باهاش صحبت کردم.نظر او هم مساعده.فقط مونده اجازه ی شما وخانواده طنین.
نگاهش عصبی بود:
-خودتون بریدید و دوختید...حالا دیگه ازما چی می خواید؟؟
-گفتم که فقط به اجازه شما نیازداریم
-اصلا حرفش رو هم نزن
با درماندگی به پدر نگاه کردم و او گفت:
-خانم ناسلامتی پسرت 30 سالشه.خودش می دونه چی خوبه چی بد.خودشم می تونه واسه آینده اش تصمیم بگیره.در ثانی طنین دختر خیلی ایده آلیه و ...
مادر اجازه نداد او حرفش را به پایان برساند:
-درسته که پویا دیگه خودش می تونه تصمیم بگیره ولی زن گرفتن که شوخی نیست.باید با مشورت ما این کارو انجام بده
-مادر جان می شه بگید چرا با طنین مخالفید؟
-تو فکر می کنی ازدواج بچه بازیه؟؟طنین فقط 21 سالشه.چی از زندگی می دونه؟؟چطور می خواد شوهر داری کنه؟؟هر چی هم که خانم و نجیب باشه...
-پس چطور قدیما دخترا از 13-14 سالگی همه چیز از زندگی می دونستن ولی حالا اون که 21 سالشه چیزی نمی دونه؟
با صدای بلندی گفت:
-اون قدیما دخترا مثل الان نبودن.خیلی فهمیده تر و عاقل تر بودن و ...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#68
Posted: 23 Aug 2012 16:24
نذاشتم حرفش تموم بشه:
-به هر حال که من طنین رو دوست دارم و اگر لازم باشه تا 5-6 سال دیگه هم صبر می کنم تا به قول شما از زندگی سردر بیاره.
این را گفتم و به اتاقم رفتم و در را محکم بستم.لباسهایم رو عوض کردم و روی تخت نشستم که مادر به اتاق اومد
-چرا مثل بچه ها قهر می کنی؟؟ا نمی تونیم دو کلام حرف حساب بزنیم؟؟
چیزی نگفتم و سکوت کردم...
مادر در کنارم نشست و گفت:
-الان آتیشت تنده می گی منتظر می مونم ولی 2-3 سال دیگه خودت میای و می گی برام زن بگیر
نگاهی عصبی به او انداختم:
-آره 2-3 سال دیگه میام و می گم هر چی زودتر طنین رو برام خواستگاری کن چون اونوقت ممکنهکار خطایی بکنم
با چشمانی گرد شده به من چشم دوخت:
-چه کار خطایی ؟؟
-هر چیزی...ممکنه خودم اقدام کنم و به تنهایی خواستگاری برم...ممکنه با هم فرار کنیم...ممکنه یه کاری کنم که برای همیشه...
دیگه روم نشد ادامه بدم و سکوت کردم.مادر متوجه منظورم شد و کشیده ای به صورتم زد.
چقدر صورتم می سوخت...
فریاد زد:
-تو غلط می کنی...پسره بی چشمو رو...این همه برات زحمت کشیدم که الان تو چشمام نگاه کنی و اینحرفا رو بزنی
با عصبانیت از جام بلند شدم:
-به هر حال اینو گفتم که بدونید هر کاری از دست من بر میاد
از اتاق بیرون زدم و به طبقه ی پایین رفتم.پدر به کنارم اومد و می خواست چیزی بگه ولی اجازه ندادم و در حالی که غرلند می کردم به سمت دیگه ای رفتم
-مثلا قرار بود شما باهاش حرف بزنید
چه شب نحسی بود...همون شب مهمان برامون اومد.عمه و بچه ها.دختر عمه م هم بود که چند بار تا حالا به من ابراز علاقه کرده بود.به محض ورود آنها به اتاقم رفتم و در را قفل کردم.
چند لحظه بعد مادر پشت در اتاق اومد:
-پاشو بیا پایین زشته....دیدنت که تو خونه ای
-به درک...حوصله هیچ کسی رو ندارم
کمی دیگر حرف زد ولی من هیچ توجهی نکردم و او هم نا امید شد و رفت.چند لحظه بعد کسی بدون در زدن می خواست وارد بشه که هر کی بود،حالش حسابی گرفته شد.
-بله؟؟
-پویا جان؟منم سارا
ناچار در را باز کردم و سلام و احوالپرسی کردم.او بدون تعارف من به داخل اومد و در را پشت سرش بست وروی تختم نشست
-شنیدم می خوای با سمیرا ازدواج کنی!
همانطور که روی صندلی میز تحریرم می نشستم،گفتم:
-هر کی خبرا رو به گوشتون رسونده،از قافله عقب بوده
متعحب شد:
-چطور؟؟
-چون قصد دارم با کس دیگه ای ازدواج کنم
لبخند رضایتی زد:
-اِ...جدی؟؟
-آره
بادی به غبغب انداخت:
-حالا این دختر خوشبخت کی هست؟؟
-شما نمی شناسیش
به چشمانم خیره شد و من سرم رو به زیر انداختم.
-پویا؟؟من که بهت گفته بودم خیلی دوستت دارم و حاضرم...
نذاشتم ادامه بده:
-منم بهت گفته بودم که ما به درد هم نمی خوریم.نجابت یه دختر خیلی واسم مهمه،اعتقاداتش واسم مهمه.شخصیتش برام مهمه.صحبت یه عمر زندگیه ساراجان.الکی که نیست
نگاهش غمگین شد:
-منظورت اینه که من بی شخصیتم؟بی ایمانم؟
کلافه شدم:
-نه...نه.من نمی گم خدایی نکردهتو بی شخصیتی.فقط اونطور که من دوست دارم،نیستی.تو شخصیتی داری که خوشبختانه یا بدبختانه من نمی پسندم.
نگاهی عصبی بهم انداخت و از جاش بلند شد و رفت.
نفس حبس شده ام را با صدا بیرون فرستادم و روی تخت دراز کشیدم که باز در باز شد.مثل فنراز جام بلند شدم سارا رو دیدم
-راستی یادم رفت بپرسم...این دختر باشخصیت کیه؟
لبخندی زدم:
-خواهر دوستم طاهاست.می شناسی؟
اخم کرد و بدون حرفی از اتاق خارج شد.
الان که این خاطرات رو می نویسم،می بینم که اگر طنین یکی از اخلاقش،به سارا رفته بود،هیچ وقت تصمیم به ازدواج با او را نمی گرفتم.از نظرم طنین دختر متفاوتی ست.البته نسبت به دخترانی که در اطراف من هستند متفاوت است و از نظرم بهترین است...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#69
Posted: 23 Aug 2012 16:28
اگر طنین اینجا بود از حال زارم برایش می گفتم و دردو دل می کردم.مطمئنم با حرفهای قشنگش آرامم می کرد و دلداریم میداد
خیلی دوستش دارم
***
بیچاره پویا...اگر می دونست روزی همچین بلایی سرش میاد،هیچ وقت هوس ازدواج با من رو نمی کرد.
چقدر زجر کشیده بود،خدا عالم است.هوا ابری بود و ممکن بود هر لحظه باران بیاید.با اینکه عاشق باران بودم ولی ترجیح دادم به هتل بروم چون ممکن بود دفتر خاطرات عشقم خیس بشه.
نم نم باران شروع شد و من دوان دوان به سمت هتل راه افتادم و دفتررا در آغوش گرفتم.
وقتی به هتل رسیدم،نفس نفس میزدم.ولی حس خوبی پیدا کرده بودم.خوشبختانه اینجا طوری نبود که با دویدنم توجهات رو به سمت خودم بکشم.آزاد بودم و می تونستم هر کاری بکنم.
به نظرم مردم یک کشور هستند کهفرهنگ آن کشور را می سازند.وگرنهاگر در ایران بودم هم می توانستم بدون جلب نظر دیگران آزادانه بدوم ولی این خود مردم بودند که به همه چیز توجه می کردند و به کارهم کار داشتند.من نمی دونم به چه کسی مربوط می شه که من بدوم،گریه کنم،یا بخندم...زندگی من به خودم مربوط می شد و اگر می خواستم خودم از یک نفر کمک وهمدردی می گرفتم.چه دلیلی داره که بی خودی در کارهای یک نفر سرکشی کنیم؟؟
کافی است وقتی که گریه می کنم به یک نفر اشاره ای بکنم تا کمکم کند و او بدون اینکه نظر سوئی داشته باشد،کمک می کند و حتی گاهی همدردی می کند.اینجا مردم متفاوت و فرهنگ متفاوتی دارد.البته با همه اینها هیچ جا بهتر از وطن خودم نیست و احساس می کنم در اینجا غریبه ام.گاهی غم غربتچنان آزارم می دهد که حتی نفس کشیدن برایم سخت است
روی تخت دراز کشیدم.به کار کردنعادت کرده بودم.مخصوصا اینکه از وقتی به اینجا اومده بودم،همه کارهایم رو خودم انجام می دادم.خیلیکلافه بودم و از اینکه بی کار یک گوشه می نشستم عذاب می کشیدم.
دفتر را برداشتم و شروع به مطالعه کردم...
***
چند روزی است که در رابطه با ازدواجبا طنین با مادر درگیر هستم.او می گوید فاصله سنی زیاد خوب نیست و بعده ها به مشکل بر می خورید ولی من می گم مهم تفاهم و عشق و علاقه ست که الهی شکر ما داریم.مادر خیلی تلاش می کند تامرا از این ازدواج که از نظرش عاقبت خوشی ندارد،پشیمان کند ولی من به هیچ عنوان کوتاه نمیایمو هر طور شده او را بدست می آورم.
__________________________________________________ __
امروز مادر به اتاقم اومد و گفت:
-پویا نمی دونی...یه دختر برات...
اجازه صحبت را از او دریغ کردم و سریع از اتاق خارج شدم.با عجله بهسمتم خیز برداشت و بازویم رو گرفت:
-لااقل احترامم رو نگه دار
-مادر من،شما چرا اینطوری می کنید؟؟من دارم از عشق طنین اینجا جون می دم اونوقت شما می گی یه دختر...ای بابا...
-خودت می دونی که هر چی اصرار کنی بی فایده ست
-خیلی خب...حالا که اینطوری شد منمهمون کارایی رو می کنم که قرار شده بود 2-3 سال دیگه بکنم
باز هم کشیده ای جانانه به صورتم نواخت... .
فریاد زدم:
-چطور توقع دارید با وجود عشقی که نسبت به طنین دارم،به دختر دیگه ای فکر کنم و حتی بهش محبت کنم؟؟
چهره اش در هم شد و به فکر فرو رفت.شاید تازه به عمق فاجعهپی برده بود...اینکه من واقعا طنین رو دوست دارم و با وجود او نمی تونم به هیچ احدی محبت کنم.
روی تخت نشست.انگار درمانده شده بود
-اگر یه روزی به هر دلیلی از ازدواجت پشیمون شدی،به من هیچمربوط نیست.حق نداری از من کمک بخوای چون اونوقت می زنم تو صورتت و می گم فکر اینجا رو نکرده بودی؟؟
من هیچ تضمینی روی خوشبخت شدنت ندارم.هیچ...
بالاخره راضی شده بود.وای که چقدر خوشحالم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#70
Posted: 23 Aug 2012 16:31
با محبت او را در آغوش کشیدم.او هم متقابلا مرا در آغوش گرفت
-مادر جان،ببخشید اگر باهاتون بد صحبت کردم.من واقعا شرمنده م.نباید با شما این رفتارو می کردم
چیزی نگفت و فقط سکوت کرد
-منو می بخشی؟؟
-باید فکر کنم
هر دو خندیدیم و او مرا تنها گذاشت.من هم فرصت رو غنیمت شماردم تا این خاطرات را در دفترم ثبت کنم.شاید روزی آنها را در اختیار پسرم و شاید هم دخترم قرار دادم.البته جاهایی رو که با مادرم بدصحبت کردم رو باید سانسور کنم.چون من طاقت ندارم کسی با طنین بد صحبت کنه.حتی اگر او پاره ی تنم باشد.
***
با خواندن این خاطرات اشک در چشمانم جمع شد.اشک اشک اشک....باز هم اشک
نمی دونم چرا انقدر اشک می ریختم...پس چرا این اشک ها خشک نمی شدند؟؟
چرا تنهایم نمی گذاشتند تا با درد خودم بمیرم.تا وقتی دلتنگ می شوم،وقتی غصه دار هستم و وقتی به اشک و گریه احتیاج دارم،بسوزم و بمیرم...چون دیگر اشکی نیست که این آتش را خاموش کند...!
به یاد روزهای خوش زندگی افتادم که از اون شب قشنگ شروع شدهبود...
***
روی تاب داخل حیاط نشسته بودم و تاب می خوردم و به صحبتهای پویا فکر می کردم.او از من خواسته بود تا باهاش ازدواج کنم ولی از اون شب رفته بود و حتی زنگی هم نزده بود تا احوالم را بپرسد...احساس کردم با غرورم بازی کرده.از نگاهش می خواندم که دوستم دارد ولی نمی دانم چرا برای لحظه ای فکر کردم فقط قصد بازی با احساسات مرا داشته.
نمی دونم...شاید هم واقعا مرا دوستدارد.قرار شده بود برای فردا برایم خواستگار بیاید ولی من از مامان و بابا خواسته بودم به آنهاجواب رد بدهند.گفته بودم:
-من هنوز خیلی جوونم و اصلا به ازدواج فکر نمی کنم
اگر در این چند روز پویا و خانواده اشمی آمدند،نمی دانم با چه رویی بایدبه مامان و بابا نگاه می کردم.
البته مامان می دونست که من و پویا بهم علاقه مندیم ولی بابا...بابانمی دونست
اگر مخالفت می کرد چی؟؟من نابود می شدم...از بین می رفتم و تا آخر عمرم با یاد او سر می کردم.چون نمی تونستم کسی بجز پویا را به عنوان همسر بپذیرم...
مامان پیشم نشست:
-خانم فهیم زنگ زده بود
با خوشحالی به چشمانش نگاه کردم.قهقهه ای زد و گفت:
-چیه؟؟چرا هول شدی؟؟تو که خیلی جوونی و چیزی از زندگی نمی دونی...
خندیدم:
-اِ...مامانی؟؟اذیتم نکن
-بابا مخالفه
احساس کردم قلبم در سینه نیست.خیلی ترسیدم...
-اوه اوه...نگاهش کن.مثل گچ سفید شده.نترس بابا...من خودم بابابا صحبت می کنم
-راست می گی؟؟
-آره.بابا عاقل تر از این حرفاست کهبخواد همه چیز رو سرسری بگیره...
او را در آغوش گرفتم و بوسیدم.
-خیلی دوستت دارم مامان
-منم همینطور دختر گلم
با هم به داخل رفتیم و...
اون شب تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم.دوست داشتم پویا در کنارم بود تا از آینده حرف می زدیم.آینده ای که کار ما دو نفر را بهاینجا کشانده.آینده ای نحس که ترجیح می دادم بمیرم و پویا را در این وضعیت نبینم...
بابا بعد از کلی صحبت های مامان راضی شده بود.قرار خواستگاری رابعد از عقد و عروسی طاها و طناز گذاشته بودند.طناز که متوجه موضوع شده بود،همه اش سربه سرم می گذاشت و تیکه بارم می کرد ولی من بی توجه بودم و اینطوری حرصش را در میاوردم...
خیلی زود بساط عقد و عروسی طاها و طناز آماده شد.مراسم مختلط بودو همه چیز خوب برگزار شده بود.
یادم میاد که پویا از دور مرا زیرنظر داشت و مراقبم بود.به محض نزدیک شدن پسری به من،رنگش می پرید و هول می شد.چقدر قیافه اش دوست داشتنی می شد.چقدر اون شب بهش خندیدم البته در دلم... .
دو هفته بعد از جشن طاها قرار خواستگاری گذاشته شد.اون شب،شب خیلی قشنگی بود...
برای صحبت به حیاط رفته بودیم و چقدر حرف زدیم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .