ارسالها: 455
#71
Posted: 23 Aug 2012 16:35
کت و دامن خوش رنگی پوشیدم.موهایم را با کش بالای سرم جمع کردم و شال بنفش تیره ای روی سر انداختم و آرایش نامحسوسی کردم که به صورتم طراوت خاصی می بخشید.بعد از کلی کلنجار رفتن،بالاخره از آینه دل کندم.مامان به اتاقم اومد.
با بغز گفتم:
-خیلی زشت شدم؟؟
سرتا پایم رو برانداز کرد و گفت:
-ماشاا...،هزار ماشاا... چطور می گی زشت شدم؟؟خیلی هم ناز شدی.دلشونم بخواد
خندیدم و گفتم:
-بگو مامان جان بگو که تو نگی کی می خواد ازم تعریف کنه؟به قول معروف که قربون دست و پای بلوریت برم...
هر دو خندیدیم و مامان گفت:
-خیلی هم ناز شدی.
مرا در آغوش گرفت و بوسید.طاها هم به اتاق اومد و من و مامان رو در اون حالت دید:
-یا حضرت فیل...هندی بازیتون از حالا شروع شد؟؟
من و مامان خندیدیم و مامان از اتاق بیرون رفت و من و طاها رو تنها گذاشت
-چقدر هم خودشو ترگل ورگل کرده!!
خندیدم:
-اِ...طاها انقدر اذیتم نکن.عوض این کارا بغلم کن و منو ببوس که دیگه از این فرصت ها پیش نمیاد
تای ابرویش را بالا آورد و گفت:
-اِ...مگه قراره چه اتفاقی بیفته که دیگه پیش نیاد؟؟
با شیطنت گفتم:
-حالا اومدیدم و این پویا از اون مردایبد دل بود و گفت حق نداری بری خونه طاها...یا شایدم بگه دیگه دلم نمی خواد طاها تو رو بغل کنه و ببوسه...بعد تو افسوس میخوری که ای کاش اون شب بغلش کرده بودم
طناز به اتاق اومده بود.انگار حرفهامون رو شنیده بود چون با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
به طعنه گفتم:
-طناز جون خبری نیست؟؟
و به شکمش اشاره کردم
دهان هر دو از تعجب باز ماند و من قاه قاه می خندیدم.طاها گفت:
-خیلی بی جنبه ای... در ضمن حالا که قراره این پویا بد دل باشه،همین الان که اومدن،می رم و می گم مجلس تمومه چون من قصد ندارم خواهرمو شوهر بدم...
-عزیز دلم...اختیار من که دست شما نیست.ناسلامتی پدری گفتن،پسری گفتن...تا بابا هست که شما نباید لب از لب باز کنی.
این را گفتم و دیگه مهلت جواب دادنندادم و از اتاق بیرون آمدم.
صدایش رو شنیدم که می گفت:
-حداقل میومدی برای آخرین بار بغلت کنم...
خندیدم و دوباره به اتاق برگشتم و در آغوشش فرو رفتم.چقدر دوستش داشتم...
طناز ما رو تنها گذاشت و به طبقهی پایین رفت.وقتی از بغلش بیرون اومدم،متوجه نم اشکش شدم و دلم گرفت.
مامان از طبقه ی پایین صدا کرد و گفت که مهمانها اومدند.
با اکراه از هم جدا شدیم.هیچ کدوم دلمون نمی خواست به این زودی از هم جدا شیم ولی دیگر چاره ای نداشتیم.
دوشادوش هم به طبقه ی پایین رفتیم و به مهمانها خوش آمد گویی کردیم.پویا کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود پیراهن زرشکی و کراوات کرمی که خطوط زرشکی داشت،انداخته بود.ریش هایش را اصلاح کرده بود وبه نظرم زیباتر از همیشه شده بود.
وقتی می خواستم به او سلام کنم،قلبم به شدت می زد و حس کردم هر لحظه ممکن است صدایش رو بشنود.
در سالن نشسته بودیم و پدرها رشته کلام را بدست گرفته بودند.سرم رو به زیر انداخته بودم وهر از گاهی زیر چشمی نگاه مشتاقم رو به پویا می انداختم و هر بار نگاهم با نگاهش گره می خورد و خجالت زده نگاهم رو می گرفتم و به زمین می دوختم.
خلاصه بعد از کلی بحث که یکی ازآنها هم فاصله سنی ما بود،پدر او از پدرم خواست که اجازه بدهد من و پویا با هم حرف بزنیم.پدر به من اشاره ای کرد و من هم از جایمبلند شدم و راه افتادم و به سمت حیاط سرازیر شدم و پویا هم به دنبالم اومد.در آلاچیق نشسته بودیم و هر دو سکوت کرده بودیم و بالاخره او شروع به صحبت کرد:
-خیلی خوشگل شدی
حس خوبی وجودم رو به قلیان انداخت و کمی هول شدم.
-نمی خوای چیزی بگی؟؟
-ترجیح می دم شنونده باشم
-خیلی خب...پس من حرف می زنم
خودت که از شرایط من خبر داری و می دونی که کجا کار می کنم و وضع مالی و ...رو هم می دونی.پس بهتره سر این چیزا وقتمون رو تلف نکنیم
به چشمانم خیره شد و من که طاقتنگاه خیره اش رو نداشتم،سربه زیر انداختم
-من تو رو خیلی دوست دارم طنین و حاضرم هر کاری به خاطرت انجام بدم.خودت می دونی که وقتی کسی بهت نزدیک می شه،رفتارم رو نمی تونم کنترل کنم چون حس می کنم تو فقط مطعلق به منی و هیچ کسنباید به خودش جرات بده و تو رو نگاه کنه....
من به خاطر تو حاضرم از همه چیزم بگذرم و حس می کنم اگر تونباشی حتما می میرم.نمی دونم...شایدم دیوونه بشم.من قبلا جواب مثبت رو ازت گرفتم و نمی خوام با این کارام احساساتت رو تحریک کنم و مثلا جواب مثبت بگیرم.خودت می دونی که چقدر برام عزیزی و چقدر بهت علاقه دارم...گاهی حس می کنم چطور دوراز تو هستم و می تونم نفس بکشم...
شاید اگر تورو نمی دیدم،هیچ وقت ازدواج نمی کردم.تو تنها دختری هستی که برای اولین بار تو سن29 سالگی دل منو لرزوندی.
-یعنی تا حالا عاشق نشدی؟؟
-شاید باور نکنی...ولی نه.تو اولین و البته آخرین عشق منی.
-تا حالا با کسی رابطه دوستی داشتی؟؟
-دلم می خواد باهات صادق باشم.چون توی زندگی هیچ چیز بهتراز صداقت نیست...راستش فقط یهبار با یه دختر طرح دوستی ریختیم
احساس کردم رنگم به شدت پریده و نمی تونم نفس بکشم...
لبخندی زد:
-اونوقتا جاهل بودیم...وقتی 19 ساله بودم،با یه دختر که 2 شایدم3 سال ازم بزرگتر بود،دوست شدم.یعنی حدود 11 سال پیش،تازه همسن تو بوده
هر دو خندیدیم.خیالم راحت شده بود.احساس کردم برای یک لحظه تمام اعتمادم رو نسبت به او از دست داده بودم ولی با این حرفش اعتمادم رو جلب کرد
او باز هم صحبت می کرد و گاهی من هم نظر می دادم.از آینده،گاهی از گذشته و گاهی از حال صحبت میکردیم...
***
چه شب دوست داشتنی بود...صادقانه همه چیز رو برای هم گفته بودیم.از احساسمون بهم حرف زده بودیم و از آینده ای که در انتطارمون بود...که هیچ کدوم از پیش بینی هامون درست از آب در نیامده بود...همه اش تقصیر من بود...همه اش تقصیر بازی سرنوشت بود
از یادآوری حرفهای پویا که صادقانه محبتش رو ابراز می کرد،حسخاصی پیدا کردم.
آینه قدی در اتاق بود.بلند شدم و خودم رو در آن نگاه کردم...
خدای من...این دیگه کیه؟؟چقدر شکسته شده بودم.چقدر بیشتر از سنم نشان می دادم.با وجود اینکه تنها 23 سالم بود،مثل دخترهای 30 ساله بودم.از خودم بدم آمده بود.چقدر زشت شده بودم...
به حمام رفتم و کمی به خودم رسیدم تا لااقل برای خودم غریبه نباشم.
موهایم رو سشوار کشیدم و روی شانه ام رها کردم.کمی از لوازم آرایشم رو که با خودم آورده بودم،استفاده کردم.مثل گذشته ها زیبا شده بودم...ولی هنوز غم بزرگی در چهره ام خودنمایی می کرد که با هزار قلم آرایش هم نمی توانستم آن را از بین ببرم...
روی کاناپه نشستم و بی هدف کانال ها را بالا و پایین می کردم.سريال مورد علاقه ام رو پخش می کرد ولی اصلا حوصله اش رو نداشتم.کلافه شده بودم.از جایمبلند شدم و به طبقه پایین هتل رفتم.برنامه داشتند...همانطور که روی یکی از صندلی ها نشسته بودم،باز هم به فکر فرو رفتم و اصلا چیزی از جشن نفهمیدم...
قسمت دوازدهم
اصلا باورم نمی شد به این زودی با پویا نامزد شم.
جشن نامزدی مفصلی در خانه ی آنها برگزار شده بود.در ابتدا مامانش باهام سرسنگین بود ولی هر چی که میگذشت مهربون تر و وابسته تر می شد.برای این که رفت و آمد من و پویا راحت تر باشه،صیغه محرمیتی بینمون خونده شده بود.
پویا روزی هزار بار بهم زنگ می زد وبه بهانه های مختلف باهام حرف می زد. زهره جون(مامان پویا)هرازگاهی به خونمون زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.البته من هم زنگ می زدم و اگر هم نمی زدم از پویا احوالش رو می پرسیدم.
توی این هفته زیاد پویا رو ندیده بودم و حتی فرصت اینکه روزها درست و حسابی باهاش حرف بزنم رو نداشتم.چون امتحانام بود و باید حسابی می خوندم.امروز آخرین امتحانمون رو هم دادم و به خونه اومدم.خسته و کوفته بودم و بدون اینکه مانتویم رو از تنم بیرون بیارم،روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد.
با صدای دلنوار مامان از خواب بیدار شدم...
-طنین جان؟؟مامانی؟؟زهره جون پشت خطه باهات حرف داره
مثل فنر از جا پریدم و روی تخت نشستم و تلفن رو گرفتم
-سلام مادر جون...
-سلام ملوسکم.خوبی عزیزم؟؟
-ممنون مرسی.شما خوبید؟؟
-تو که احوال نمی پرسی
-به خدا جویای احوالتون بودم.منتها این چند روز امتحان داشتم.این شد کهدیگه وقت نکردم زنگ بزنم
-امتحانات تموم شد؟؟
نفس راحتی کشیدم:
-الهی شکر بله.امروز آخریش بود
-خب الهی شکر...نمی دونی این چندروز پویا چقدر کلافه بود!
-چرا؟؟
-نمی دونم مادر...گفتم شاید تو بدونی
-نه متاسفانه.منم نمی دونم
-شاید به این خاطر که کمتر دیدتت
خندیدم:
-نه بابا...این چه حرفیه؟؟
-چرا همینه...طنین جان یه کاری کن
-بفرمایید.هرکاری از دستم بربیاد انجام می دم
-همین الان پاشو بیا اینجا
-الان؟؟؟
-آره.ولی به پویا چیزی نگو و اگر هم زنگ زد جوابشو نده.به مامان هم سفارش کن چیزی نگه
-آخه چرا؟؟
-تو این کارو بکن،بقیه اش با من...
-چشم.هر طور شما صلاح بدونی
-قربون عروس قشنگم برم
-مادر جان؟!این حرفا چیه؟؟خدا نکنه
خندید:
-خیلی خب!پاشو بیا...دیگه سفارشنکنما
-چشم.خدافظ
-خدافظ
بلند شدم و جریان رو برای مامان تعریف کردم
-زن شیطونیه.معلوم نیست تو سرش چی می گذره
خندیدم و چیزی نگفتم.به حمام رفتم.موهایم رو اتو کشیدم و با کش بستم.تصمیم داشتم وقتی به اونجا می رسم،موهامو روی شونه هام بریزم.کمی آرایش کردم و به خودم رسیدم.و در نهایت لباسزیبای آبی رنگی رو که پویا برام خریده بود،تن کردم و رویش مانتو پوشیدم.
از مامان خداحافظی کردم و بعد از اینکه سفارش های لازم رو کردم،راه افتادم.
ترافیک سرسام آوری بود.بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدم...
زهره جون برای خوش آمدگویی تا حیاط اومده بود.محکم مرا در آغوشگرفت و چندین بار بوسید.
-خیلی خب تا دیر نشده بریم داخل.می ترسم پویا بیاد و ببینه که اینجایی
-من که سر در نمیارم.مگه قراره نفهمه که من اینجام
مرا به داخل دعوت کرد و همانطور که نقشه اش را برایم می گفت،ازمپذیرایی می کرد.
زن خیلی مهربان و البته شیطانی بود و هر چه که می گذشت بیشتر عاشقش می شدم.
صدای ماشین پویا اومد و من دوان دوان پشت ستون بزرگ داخل حال رفتم و پناه گرفتم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#72
Posted: 25 Aug 2012 14:56
پویا به داخل اومد...
صدای مادر جون اومد که می گفت:
-قربونت برم چرا انقدر پریشونی
صدایش غمگین بود:
-مامان؟خیلی داغونم.نمی دونم چرا طنین جواب گوشیشو نمی ده.خونشون هم زنگ زدم ولی کسی جواب نمی ده
-بهت که گفتم اون جوونه و خام....تو هم حق نداری بیای پیشم و گله کنی
پویا با صدای بلندی که عصبی می نمود و سعی در کنترلش داشت،گفت:
-مامان جان من هیچ وقت اظهار پشیمونی نمی کنم.اگر هزار بار دیگه هم بدنیا بیام فقط عاشق طنین می شم و فقط با اون ازدواجمی کنم
حس خوبی به زیر پوستم تراوش کرد.در دلم گفتم من هم اگر هزار باردیگه بدنیا بیام فقط با تو ازدواجمی کنم.
صدای پایش که نزدیک و نزدیک تر می شد،بند دلم را برید.بدون اینکهبه پشت سرش نگاه کند به طبقه ی بالا رفت.اگر حتی یه لحظهبرمی گشت حتما مرا می دید
از پشت ستون بیرون اومدم مستاصل به مادر نگاه کردم و او هم اشاره کرد تا به اتاقش بروم.
پشت در اتاقش که رسیدم،در زدم.
-من حوصله جرو بحث ندارم.اگر از طنین خبر داری بگو وگرنه که هیچی
در رو بازکردم و وارد شدم.روی تخت دراز کشیده بود و موبایلش رو در دست گرفته بود.صدای نگرانش باز هم سکوت اتاق رو بر هم زد:
-به چه حقی جواب منو نمی ده؟؟بزار دستم بهش برسه.می دونم چه کار کنم
-مثلا می خوای چه کار کنی؟؟
با ناباوری خیره نگاهم کرد و روبه روی من ایستاد و با چشمانی گرد به من خیره شد
خندیدم:
-چرا اینطوری نگام می کنی؟؟
-ط...طنین؟؟این چه کاری بود که کردی؟مردم از نگرانی...به خدا دیگه جونی برام نمونده بود
خندیدم و گفتم:
-تا تو باشی به حرف مامانت گوش کنی
مرا در آغوش گرفت و همانطور که روی تخت می نشستیم گفت:
-اگه به حرفش گوش داده بودم که تو الان اینجا نبودی دختر خوب
تقه ای به در خورد و من از آغوشش بیرون پریدم و روی تخت کنارش نشستم.از این حرکتم پویا خیلی خنیدید...
مادر وارد شد و رو به پویا گفت:
-حالا هی بگو این مادر من بده
-اِاِاِ...مادر؟این چه حرفیه می زنید؟؟شما بهترین مادر دنیایید
هر سه خندیدیم و مادر گفت:
-طنین جان به مامان زنگ بزن بگو شب اینجا می مونی
در دلم آشوبی برپا شد و قدرت تکلم نداشتم.قلبم تند تند می زد ونگاه خیره ام به در اتاق بود که بسته شد و مادر ما رو تنها گذاشت.
پویا بار دیگر مرا در آغوش گرفت:
-حالا چرا انقدر ترسیدی؟
-نخیرم.نترسیدم
-از صدای قلبت معلومه که اصلا نترسیدی
خجالت کشیدم و با شیطنت گفتم:
-از حالا بگم که امشب نمی مونم
به چشمانم خیره شد:
-اگر تونستی و من و مادر اجازه دادیم که برو.
-مگه الکیه که می خوای دختر مردموبه زور نگه داری؟
-حالا دیگه دختر مردم،زن منه.اختیارشودارم
-اِ...نه بابا...از کی تا حالا؟؟
-از وقتی صیغه خوندیم تا حالا
سرم رو از آغوشش بیرون آوردم و همانطور که به سمت در می رفتم گفتم:
-به هر حال که من نمی مونم.الانم دارم می رم زنگ بزنم مامانم و بگم منتظر باشن
خندید و گفت:
-نترس...حالا نمی خواد عجله کنی.آخه می ترسم از پله ها بخوری زمین و مجبور بشی چند روزی اینجا بمونی
-شما نترس.من اگه دست و پامم بشکنن بازم می رم خونمون و اینجا نمی مونم
قهقهه ای زد که تا الان از او سراغنداشتم.به طبقه ی پایین رفتم و کمک مادر کردم.
-چرا پویا رو تنها گذاشتی مادر؟؟
-باید تنبیه بشه
-چرا؟؟
-خیلی با شما بد حرف می زنه
مثل اینکه این حرفم خیلی به دلش نشست.چون شروع کرد به قربان صدقه رفتن.چند لحظه بعد گفت:
-قربونت برم من خودم زنگ زدم به مامانت گفتم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#73
Posted: 25 Aug 2012 14:59
چشمانم را تا آخرین حد گشودم و به او خیره شدم:
-نه؟؟
خندید:
-چرا اینجوری نگام می کنی؟؟
-مامان چی گفت؟؟
-هیچی مادر...چی باید می گفت؟؟
به سمت تلفن دویدم و شماره خونه رو گرفتم
-بله؟؟
-سلام طاها
-سلام خانم خانما!
-تو چرا هر روز اونجایی؟؟
-خب دیگه...حسودیت می شه؟؟
-زود باش گوشیو بده به مامان
سکوت...
-الو؟؟
-سلام مامان
-سلام عزیزم
-مامان؟شما گفتی امشب اینجا بمونم؟
-آره
با کف دست به صورتم زدم و زمزمه وار گفتم:
-مامان من روم نمی شه.آخر شب آژانس می گیرم میام
کمی فکر کرد:
-نمی دونم مامان...هر طور راحتی
-میام.آخر شب میام
-باشه.خدافظ
-خدافظ
می خواستم به آشپزخانه برم که سینه به سینه با پویا برخورد کردم.
-چرا عجله می کنی؟؟
-می خواستم برم آشپزخانه
-شما بفرما برو تو اتاق تا منم بیام
-نمی شه
-چرا؟؟
-می خوام برم پیش مادر
-نمی شه
-اذیتم نکن
راهم رو سد کرده بود و به هر سمتی می رفتم او هم به همان سمت می رفت.کلافه شدم و با صدای بلند مادر رو صدا کردم
-جانم؟؟
-به این پسرتون یه چیزی بگید...نمی ذاره بیام پیش شما
-اِ...پویا؟؟ولش کن بذار راحت باشه
-مگه من چه کارش دارم؟می گم بره تو اتاق تا منم بیام
-مادر جون خودتون که می دونید واسه چی باهاش قهرم
پویا با تعجب به مامان خیره شد:
-مگه قهره؟؟
مادر خندید و گفت:
-آره قهره.بدجوریم قهر کرده
-پس کی بود که اومده بود تو بغلم و دیگه بیرون نمیومد؟
آنقدر خجالت کشیدم که دوست داشتمزمین دهان باز کند و من را ببلعد.
هر دو خندیدند و مادر گفت:
-پویا دخترمو اذیت نکن...نگاش کن مثل لبو قرمز شده
پویا سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-حالا برو تو اتاق تا منم بیام
با سرعت به اتاق او رفتم.دیگه حتی روم نمی شد به صورت مادر نگاه کنم چه برسد به اینکه بخواهم در کنارش بایستم و با او صحبت کنم
***
وقتی به خودم اومدم دیدم هیچ کس نیست و همه آنجا رو ترک کردند.ترس عجیبی به جانم افتاد و دوان دوان از آنجا گریختم و به اتاقم رفتم.همه برقها رو خاموش کردم و زیر نور کم آباژور روی تخت خوابیدم و به فکر فرو رفتم.دلم می خواست تا ابد به آن روزهای شیرینبیندیشم.چقدر خوشبخت بودم.وقتی درکنار پویا بودم،دیگر هیچ چیزی جز اوبرایم مهم نبود و این حس که من خوشبخت ترین زن دنیا هستم،لحظه ای رهایم نمی کرد.
***
روی تخت او نشستم و از حرص ناخنهایم رو می جویدم.به هزار زحمتبلندشون کرده بودم و حالا از حرص یکی یکی می خوردمشون...
تقه ای به در خورد ولی کسی وار نشد.
-بله؟؟
سکوت...
-پویا تویی؟؟
کمی در باز شد.دست مردانه ی پویا که یک انگشتش را مثل بچه دبستانی ها بالا آورده بود،پیدا شد.
-خانم اجازه هست بیام تو؟؟
با صدای بلند گفتم:
-پویا خیلی لوسی خیلی خیلی زیاد...آبروی منو بردی
سرم رو بین دستانم گرفتم و برای آبروی ریخته شده ام اشک ریختم.
موهایم رو نوازش کرد:
-آخه چرا فکر می کنی آبروت رفته؟؟عزیز من خیلی طبیعیه که من تو رو بغل کنم.ناسلامتی ما محرم هستیم.
سرم رو بالا گرفت:
-هییین...چرا گریه می کنی؟عجب غلطی کردما...من خودم می رم به مادر می گم که اشتباه شده،طنین تو بغلم نبود،دختر همسایه پایینی بود
چنان با خشم نگاهش کردم که حسابی جا خورد و بعد با صدای بلندخندید.من هم از خنده ی او خنده ام گرفت ولی می خواستم مثلا پرستیژ خودم رو حفظ کنم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#74
Posted: 25 Aug 2012 15:04
-حالا اخماتو باز کن...می ترسما...طنین یه چیزی بگو.این یه هفته که به اندازه صد هفته گذشت و حالا که اینجا کنارم نشستی همه اش اخم می کنی.چرا دلت برام نمی سوزه؟؟بابا به خدا منم گناه دارم.نمی دونی امروز چی کشیدم؟؟از بعد از ظهر زنگ می زدم به گوشیت بر نمی داشتی.هر چی اس.ام.اس می زدم که جواب نمی دادی.داشتم می مردم.نمی دونیتا اینجا چطوری رانندگی کردم.2 بار نزدیک بود تصادف کنم.توی راه به خونتون زنگ زدم که کسی جواب نداد.دیگه نمی دونستم چه کار کنم.اومدم خونه تا اگر خبری ازت نشد،بیام خونتون که دیگه خودت بقیشو می دونی...
دلم برایش کباب شد...دو بار نزدیک بوده تصادف کنه.
-الهی بمیرم...ببخش
-قربونت برم خدا نکنه تو بمیری.
-پویا؟؟
-جانم؟؟
-اگر من بمیرم چه کار میکنی؟
دو دستش را بالا گرفت:
-ای خدا خودت به دادم برس...باز شروع کرد
خندیدم:
-می دونی چیه؟اگر اون حرفا رو زدی که دلم برات بسوزه و خونتون بمونم باید بگم که کور خوندی.مناینجا نمی مونم
-اگر تونستی که برو.
-مثلا چطوری می خوای جلومو بگیری؟؟
-کاری نداره.مثل آب خوردن
-باشه.حالا می بینیم...
بلند شدم و کش و قوصی به بدنم دادم و خواستم از اتاق بیرون برم
-باز دوباره قهر کردی؟؟
-نه بابا...قهر چیه؟؟دارم می رم پیش مادر کمکشون کنم
-روت می شه تو صورتش نگاه کنی؟؟
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
-وای پویا...دوباره یادم افتاد.آخه این چه حرفی بود که زدی؟
قهقهه ای زد و دستم رو گرفت و با خودش کشید.مدام غرلند می کردم.هرچه تقلا کردم تا دستم رو بیرون بکشم،نتونستم.مادر در نیشیمن نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد.پویا صدایش کرد .
وقتی او برگشت من از خجالت سربهزیر انداختم و دوباره سرخ شدم.
روی کاناپه نشستیم و پویا رو به مادرش گفت:
-مادر یه چیزی به طنین بگید که ازاون موقع تا حالا داره مخ منو می خوره و می گه این چه حرفی بود که زدی؟
مادر با صدای بلند خندید و گفت:
-از بس که عزیز دلم با حیاست...
-اِ...مادر؟شما بجای اینکه طرف منو بگیری داری حمایتش می کنی؟
من و مادر خندیدیم
-پس دست به یکی کردین امشب منو زجرکش کنید!آره؟؟
در همین حین پدر هم از راه رسید و همه به احترامش بلند شدیم.پدرهم مثل بابای خودم بود و من خیلیخیلی دوستش داشتم.در آغوشش فرورفتم. او هم از دیدنم خیلی خوشحال شد و سرم رو بوسید
خیلی شوخ بود و همه اش سربه سرم می گذاشت.اون شب،شب خیلی خوبی بود و همه چیز بر وفق مراد بود.من،مادر و پویا وسایل شام رو آماده کردیم و در کنار پدر شام دل پذیری نوش جان کردیم.
مادر،برای من و پویا در یک ظرف غذا کشید و گفت که باید با هم بخوریم.خیلی خجالت کشیدم و از جام بلند شدم ویک بشقاب دیگه آوردم واز مادر خواستم در آن ظرف برایم غذابکشد ولی او قبول نکرد و هر چقدر اصرار کردم بی فایده بود.پویا لبخندی به لب داشت که با دیدنش،عصبی می شدم و دوست داشتم همه ظرف ها را روی سرش بشکنم.خلاصه به هر طریقی بود اون شب من و پویا در یک ظرف غذا خوردیم.البته از حق نگذریم،خیلی بهم چسبید و اشتهایم دو برابر شده بود.
بعداز صرف شام،من و مادر ظرف هارو شستیم.در نشیمن نشسته بودیم و مادر مدام پذیرایی می کرد.جلوی پدر روم نمی شد با پویا بحث کنم.زیر گوشش زمزمه کردم:
-پویا جان یه چند لحظه بیا تو اتاق کارت دارم
با تعجب نگاه کرد و من برای اینکه از شر نگاهش خلاص شوم،به اتاقش رفتم و روی تخت نشستم تا بیاد.در زد و وارد شد
-جانم؟؟
-پویا آژانس بگیرم یا می رسونیم؟
-اینو نمی تونستی پایین بپرسی؟
با خجالت سربه زیر انداختم:
-راستش جلوی پدر روم نمی شه بحث کنیم
خندید:خیلی خب...خودم می رسونمت
از اینکه بیشتر از اون بحث رو ادامهنداده بود،خوشحال شدم و گفتم:
-حالا می تونی بری؟
به سمتم اومد و گفت:
-اِ...حالا می تونم برم؟
در آغوشش فرو رفتم و گفتم:
-برو دیگه...ببین خودت ولم نمی کنی.بعد نری به پدرت بگی از بغلم نمیومد بیرون.هر دو خندیدیم.
-بیچاره طاها..یه عمر از دست زبون تو چی کشیده!
-بیچاره فقط ناز کشیده
گونه ام رو بوسید و گفت:
-خدا به داد من برسه
ار بغلش بیرون اومدم و گفتم:
-خب دیگه بریم پایین زشته بیشتر از این پدر جونو تنها بذاریم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#75
Posted: 25 Aug 2012 15:10
تقه ای به در خورد و مادر جون وارد اتاق شد و با لبخند گوشی موبایلم رو به دستم داد و گفت:
-عزیزم مامانته
-سلام مامان
-سلام عزیزم.نمی خوای بیای؟؟
-چرا مامان دیگه دارم حاضر می شمکه پویا برسونتم
-خیلی خب مادر.داشتی راه می افتادی یه زنگ بزن
-باشه چشم
گوشی را قطع کردم
-کی گفته قراره من برسونمت؟
متعجب نگاهش کردم
-اینطوری نگام نکن.من نمی رسونمت
-یعنی چی؟؟
-یعنی همین.
با خجالت به مادر گفتم:
-مادر جون می شه لطف کنید زنگ بزنید آژانس یه ماشین برام بگیرید
-آره مادر جون
پویا عصبی شد:
-یعنی چی واسه خودتون می برید و می دوزید؟؟اگه من گذاشتم اونوقت شما باید زنگ بزنید.من به هیچ عنوان دلم نمی خواد آخر شب،زنم با آژانس بره جایی
پوزخند زدم:
-فعلا که من زنت نیستم
-اِ...اگر زنم نیستی پس چی هستی؟؟
خودم هم نمی دونستم چی باید بگم.خندیدم و گفتم:
-پویا اذیت نکن من می خوام برم خونمون
با قاطعیت گفت:
-ن.م.ی.شه
مادر به بحث ما می خندید و دست آخر هم خسته شد و گفت:
-ما که رفتیم.شما هم انقدر بزنید تو سرو کله هم تا صبح شه.
-پویا؟؟؟
-جانم؟عزیزم؟
-پاشو دیگه...لباس بپوش بریم
-کجا بریم؟؟
-خونه من
-خونه ی تو اینجاست
-ای خدا...آخر سر از دست تو دق می کنم و می میرم
-خدا نکنه خانمم...زود باش به مامان زنگ بزن تا نگران نشن
شماره خونه رو گرفتم
-بله؟؟
-سلام بابا
-سلام دخترم.داری میای؟؟
به حالت گریه گفتم:
-بابا؟؟پویا نمی ذاره بیام
به قدری خندید که من خجالت کشیدم
-اگه پویا اونجاست،گوشی رو بده دستش
گوشی رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-بابامه.می خواد دعوات کنه
رنگ از رویش پرید و گوشی رو گرفت
-سلام بابا جان.خوب هستید؟؟........ممنون مرسی...........بله بله...........(نگاهمشتاقش رو به من سپرد)من نمیدونم چرا............خواهش می کنم..............ببخشید دیگه.............باشه باشه حتما..........سلام بنده رو به مامانبرسونید..........چشم چشم حتما.............خدافظ
-حالا دیگه منو دست میندازی شیطون؟؟
خندیدم و از اتاق بیرون رفتم و به مادر اعلام کردم که می مونم.ساعت 2 بامداد بود و همه در پذیرایی نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم.اولین خمیازه رو من کشیدم . بعدهم یکی یکی خمیازه ها شروع شد.مادر گفت:
-پاشیم بخوابیم که فردا کلی کار داریم
پویا بلند شد و دست منو گرفت و گفت:
-شب همگی بخیر
بلند شدم و در حالی که دستم رو از دست پویا بیرون می کشیدم،به سمت مادر و پدر رفتم و هردو را بوسیدم و هر دو لبریز از محبت شدند و با مهربانی نگاهم کردند....
پویا هم با نگاهش که رنگ قدردانی داشت،نگاهم کرد و بعد باهم به اتاق پویا رفتیم.
-پویا؟؟
-جانم؟؟
-من رو تخت می خوابم
با دلخوری نگاهم کرد و گفت باشه.
-پویا ....من که مسواک نیاوردم
-مسواک منو بزن
-اَه...چطور می تونی همچین پیشنهادی بدی؟
خندید و گفت:
-شوخی کردم.یه مسواک اضافه توی حمام هست.می تونی از اون استفاده کنی
-پس تا من میام،جاتو بنداز
-خیالت راحت
بعد از مسواک به اتاق برگشتم و دیدم جاشو انداخته و خوابیده.بلند گفتم:
-چه خبرته؟؟صدای خرو پفت کل خونه رو برداشته
چیزی نگفت.روی تخت دراز کشیدم وپتو را تا خرخره بالا کشیدم و دستانمرو زیر سرم قلاب کردم.آرام گفتم:پویا؟؟
سکوت...
این بار با صدای بلندتری اسمش رو صدا کردم ولی باز هم جواب نداد.طاقت اون همه بی محلی رو نداشتم.او با این کارش قلبم رو فشرد
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#76
Posted: 25 Aug 2012 15:14
بلند شدم و برق رو روشن کردم.کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم...
-پویا؟؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست.باز صدایش کردم و اینبار چشمهایش نیمه باز شد و موقعیتمرا جستوجو کرد و تا مرا دید،زد زیر خنده
-خیلی بدی...گلوم پاره شد از بسصدات زدم
دستش رو باز کرد تا به آغوشش بروم ولی بلند شدم و روی تخت نشستم
-اِ...مگه تو اینو نمی خواستی؟
-نخیرم
روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو رفتم.حالا او هر چی صدا می کرد جوابش رو نمی دادم.هر دو انقدر خندیدیم که اشک از دیدگانمان جاری شد و بعد از کلی حرف زدن،به خوابرفتیم.البته اون شب من اصلا نتونستم بخوابم.احساس کردم پویا خوابیده.بلند شدم و پتو و بالشم رو کنارش گذاشتم و خوابیدم.چند لحظه بعد دستانش به دورم حلقه شد و دوباره به خواب رفت.من هم کمی چرتم برد ولی انگار مغزم بیدار بود.
صبح زود پویا بیدار شد.خیلی آرام می خواست از کنارم بلند شود که دستش رو گرفتم و نذاشتم بلند شه.
خندید:چه کار می کنی؟؟
-کجا؟؟
-می خوام برم شرکت
-قصد جسارت نداشتم ولی امروز جمعه ست.
سپس با کنایه ادامه دادم:
-البته اگه قرار مداری چیزی داری بگو تا با هم بریم،منم ببینمش
-وای...امروز جمعه ست!....
بعد با حرص نگاهم کرد و گفت:
-اصلا دلم نمی خواد انقدر ذهنت منحرف باشه
مثل بچه های معصوم سرم را پایین انداختم و گفتم:
-چمش!!
از حالت بچگانه م خنده ش گرفت و گونه ام را بوسید...
-راستی امروز مادر قراره بره خونه یکی از دوستاش...دوتایی حسابی خوش می گذرونیم!
-اِ....دلت میاد مادر جون نباشه....اصلااگر اون نبود که من الان اینجا نبودم....پویا خودمونیما...مامانت خیلی شیطونه!
خندید و گفت:
-آره مثل توئه
-نخیرم من مثل اونم
-حالا چه فرقی داره؟
-اِ...پویا فرق داره....
-باشه بابا...هرچی تو بگی
-آفرین پسر گلم
بغلش کردم و چشمانم را بستم...حلقه دستانش را تنگ تر کردو سرش را روی سرم گذاشت...
چشمانم گرم شدند و به خواب رفتم.
وقتی چشمانم رو باز کردم،پویا رو دیدم که دستش را زیر چانه اش زده بود و با لبخندی ملیح نگاهم می کرد...
-چرا بیدار شدی؟؟
کش و قوصی به بدنم دادم و گفتم:
-ساعت چنده؟
-12
مثل فنر سر جایم نشستم و گفتم:
-اونوقت به من می گی چرا بیدارشدی؟...وای چرا انقدر خوابیدم؟؟
-نترس بابا....مادر رفته بیرون!
با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم:
-مگه من به خاطر مادر می خواستم بلند شم؟
خندید و سرش را روی بالش گذاشتو به سقف خیره شد.
-طنین؟...نمی دونی وقتی می خوابی چقدر شبیه پونه می شی....شکل فرشته ها می شی...واسه همین گفتم چرا بیدار شدی...دلم می خواست حالا حالاها بهت نگا کنم...
متاثر شدم و چیزی نگفتم.خیلی دلم می خواست الان پونه زنده بود و درکنار ما بود و از شادی ما شاد می شد.
ناخداگاه گریه ام گرفت... و به قولبابا،مثل ابر بهار گریه ام گرفت...دلمنمی خواست پویا رو ناراحت کنم....می خواستم از اتاق بیرون برم که پویا صدام زد و گفت:
-ببینمت
همانطور که پشت به او ایستاده بودم،ایستادم و با صدایی لرزان از بغز،گفتم:
-کاری داری؟؟
بلند شد و از پشت سر بغلم کرد و گفت:
-چرا گریه کردی؟
اشکهایم رو پاک کرده بودم،ولی صدایم لرزش محسوسی داشت...
-نه من گریه نکردم
صورتش را نزدیک کرد و به چشمانم خیره شد و گفت:
-تو بعد از این همه مدت متوجه نشدی که من گریه کردنتو حس می کنم...
بغزم شکست و به گریه افتادم...پویا با چشمانی گرد نگاهم کرد و گفت:
-من واقعا دلیلی واسه گریه نمی بینم
روی تخت نشستیم...پویا دلیل گریهام را متوجه شده بود...نوازشم می کرد و سعی می کرد با حرف های روح نوازش آرامم کند
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#77
Posted: 25 Aug 2012 15:17
ای کاش الان هم پیشم بود تا هر وقت گریه می کردم نوازشم می کرد و ازم می خواست دیگه گریه نکنم.ولی افسوس که نبود... .
چقدر بهش احتیاج داشتم.خدایا...ازت می خوام کمکم کنی.خدا جونم کمکم کن تا دوباره خودم رو در کنار پویا و خانواده ام ببینم و احساس خوشبختی کنم
این مصیبتی که بر من وارد شده بود به یک معجزه ی الهی نیاز داشت که من و خانواده ام باز هم درکنار هم باشیم...
چشمانم رو بستم و باز هم سعی کردم لحظه به لحظه ی اون روز عزیز رو به یاد بیارم... ***
اون روز یکی از بهترین روزهای دوران نامزدیمون بود.خیلی خوش گذشت.
احساس دلتنگی عجیبی داشتم ولی باید خودم رو کنترل می کردم.گوشی موبایلم رو که بعد از چند روز روشن کرده بودم،بعد از چند دقیقه زنگ خورد.شماره ی ناشناسی بود.جوابندادم و دوباره گوشی رو خاموش کردم.شاید پویا بوده.نمی دونم.ای کاش جواب داده بودم تا لااقل صداشو می شنیدم.ولی نه...خوب کاری کردم که جواب ندادم.
چشمانم رو بستم و دوباره به یاد اون روزها افتادم.اون شب انگار خیالخوابیدن نداشتم و فقط دوست داشتم به او و خاطرات او فکر کنم
***
بعد از آنکه کمی آرامتر شدم به طبقه پایین رفتیم و همانطور که سربه سر هم می گذاشتیم،به آشپزخانه رفتیم و وسایل صبحانه رو با هم آماده کردیم...
-واقعا که خجات داره...آخه این موقع روز کی صبحانه می خوره؟؟
-خب منو و تو دیگه.
خندید و همانطور که به صندلی تکیه زده بود،مرا زیر نظر داشت.میترسیدم زیر نگاه مشتاقش تاب نیارم و از هیجان،کاری دست خودم بدم.به همین خاطر هم کارهامو با وسواس بیشتری انجام می دادم...
بالاخره تموم شد...نفس آسوده ای کشیدم و با لحن خاصی گفتم:
-بفرمایید لطفا!
پشت میز نشست و چشمانش را بست.حس می کردم ذهن و فکرش درگیره و حال مساعدی نداره...کمی نگران شدم و پرسیدم:
-چیزی شده؟ پویا؟
-با آرامش خاصی نگاهم کرد و گفت:
-نه
-دیشب نخوابیدی؟؟...خیلی چشمات قرمزه
لب ملیحی زد و گفت:
-نه اصلا خوابم نبرد....دم صبح تازه خوابم برده بود که بیدار شدم
با شیطنت گفتم:
-عوضش تا دلت بخواد من خوب و راحت خوابیدم...
-خوش به حالت!
-راستشو بخوای منم زیاد نخوابیدم ولی همون مدتم خیلی راحت بودم
برایش لقمه درست می کردم و او هم با کمال میل آنها را نوش جانمی کرد.یاد روزی افتادم که در بیمارستان بودم و پویا برایم لقمهمی کرد و با وجود مخالفت های من،آن را به دهانم می گذاشت....دلم می خواست تمام محبتهایش را جبران کنم و تمام عشق و علاقه ام را به او تقدیم کنمو هر کاری برای خوشبخت شدنش انجام دهم...
وسایل صبحانه را جمع کردیم و به اصرار پویا من پشت میز نشستم و او ظرفها را شست...هرچقدر اصرار کردم قبول نمی کرد.
-خیلی زن ذلیلی!
-پس چی؟
-بدم میاد...مرد باید جذبه داشته باشه
-اِ...نه بابا....پس دلت می خواد با کتک بشونمت...آره؟
-چه ربطی داره؟....تو...
همانطور بحثمان ادامه پیدا کرد وبا خنده و شوخی همراه بود...از این همه محبت او غرق در لذت می شدم و قند در دلم آب می شد ولی با ابن حال با او مخالفت می کردم...
بعد از اینکه ظرفها را شست،پشت میز نشست و گفت:
-خب...حالا دوست داری بریم کجا؟
-همینجا خوبه...الان مادر جونم میاد
-به به...چه خانم کم خرجی!
با اخم غلیظی که چاشنی صورتش کرده بود،ادامه داد:
-یا همین الان می گی کجا بریم یا اینکه خودم می برمت یه جای بد
-مثلا کجا؟
-خب می ریم....می ریم پارک سر کوچه!
خندیدم و گفتم:
-خب پس بریم جمشیدیه!
-کتونی آوردی؟
-آره...مجهز اومدم
همانطور که به اتاق می رفتیم تا حاضر شویم،به صحبتمان ادامه می دادیم....
-اِ...؟پس از قبل برام نقشه کشیده بودی؟
چشمکی زدم و گفتم:
-خیلی باهوش شدیا
روی دست بلندم و کرد و هرچقدر جیغو فریاد کردم،فایده ای نداشت.
-دختر آرومتر...چه خبرته؟
-پویا بذارم زمین...
-می خوای از همین بالا پرتت کنم پایین؟...بلای جون منی تو
-اِ..خیلی بدی!!....اصلا همین الان پرتم کن...من دلم نمی خواد بلای جونت...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#78
Posted: 25 Aug 2012 15:24
هنوز حرفم تمام نشده بود که پویا نزدیک نرده ها رفت و گفت:
-واسه من شجاع بازی در میاری؟؟...پرتت کنم؟؟
خندیدم و با بی خیالی گفتم:
-اون دیگه به خودت بستگی داره...اگر بلای جون نمی خوای پرتم کن...
و با صدای بلند خندیدیم...
پایینو نگاه کردم...به نظرم خیلی وحشتناک اومد....با اینکه همیشه کوهنوردی می کردم و از ارتفاع هم نمی ترسیدم ولی اینبار حس کردم،سرم به دوران افتاد و چشمانم سیاهی رفت....
به گردن پویا چسبیدم و گفتم:
-وای پویا....سرم داره گیج می ره
-دیگه کار از کار گذشته...وقت اظهار پشیمونی نیست
-پویا جدی می گم...حالم خوب نیست...بذارم زمین
به اتاق رفتیم و پویا مرا روی تخت گذاشت و با نگرانی گفت:
-چرا انقدر رنگت پریده؟
شوری خونو تو دهنم حس کردم...
پویا با صدایی لرزان گفت:
-طنین حالت خوبه؟...دهنتو باز کن ببینم....هییین!!....چرا لثه ت داره خون میاد؟؟
-نمی دونم...
دوان دوان به سمت دستمال کاغذی رفت و چند تا دستمال را باهم بیرون کشید و باز هم به سمتم اومد و آنها را روی لثه م گذاشت...با نگرانی به صورتم خیره شده بود
-تا حالا سابقه داشته؟؟
-نه یادم نمیاد....حتی خون دماغ هم نشده بود
حسابی کلافه شده بود...معلوم بودکه اصلا طاقت دیدن مرا در ان وضعیت ندارد.
-باید بریم دکتر
با تمسخر گفتم:
-پویا مگه چی شده حالا؟؟....یه خونریزی ساده ست
دستمو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم و به سمت دستشویی هدایتم کرد و گفت:
-بشورش...
تقریبا خونش بند اومده بود...پویا پشت در ایستاده بود و نگران،سرش را به دیوار تکیه دادهبود...
-پویا این چه قیافه ایه؟....مگه چی شده حالا
-حاضر شو بریم دکتر
-آخه کی واسه خونریزی لثه می ره دکتر؟
-تو اولیش باش...زود برو حاضر شو
با هزار ترفند و التماس راضیش کردم که جایی نریم و در عوض به جمشیدیه ای بریم...
می خواستم حاضر شم که پویا گفت:
-باید صبر کنی تا من ریشامو بزنم
با هیجان گفتم:
-وای نه....تو روخدا پویا جونم!!....
با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:
-باور کن خیلی بهت میاد...نزنیشونا....باشه؟؟
لبخند زیبایی تحویلم داد و گفت:
-باشه بابا...به روی چشم!
-مرسی پویا...تو خیلی خوبی
حاضر شدیم و از خانه بیرون زدیم...اون شب یکی از رویایی ترینشبهای زندگیم بود و حس کردم عشق و علاقه ام به پویا هزاران برابر شده....تا شب آنجا بودیم و ازطبیعت زیبا لذت می بردیم...
وقتی به خانه برگشتیم،مادر آمده بود و با خوش رویی تمام از ما استقبال کرد...تا اواخر شب می گفتیم و می خندیدم...پدر هم آمده بود و دور هم شاد بودیم.
اصلا دلم نمی خواست به خانه بروم ولی چاره ای نبود....با وجود اصرارهای پویا و مادر،باز هم همراهپویا به خانه رفتم...
***
اون شب اصلا دلم نمی خواست بهخونه برم و دست آخر هم با گریه از پویا جدا شده بودم....او هم حسابی گرفته بود و دلش نمی خواست اجازه رفتن مرا بدهد...
***
روی صندلی میز تحریرم نشسته بودم و مطالعه می کردم که گوشی همراهم زنگ زد
-سلام
-سلام عزیزم
خوبی؟؟
-بهتر از همیشه
-پویا؟
-جونم؟
-دلم برات تنگ شده
-منم همینطور.پاشو حاضر شو بیا پایین
-کدوم پایین؟؟
-همین پایین
خندیدم:
-معلوم هست چی می گی؟الان کجایی؟
با خونسردی گفت:
-اینجام
کلافه شدم و گفتم:
-کجا؟؟
-همینجا
-ای خدا آخرش من...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#79
Posted: 25 Aug 2012 15:27
هنوز جمله مو تموم نکرده بودمکه در اتاق باز شد. پویا در چارچوبدر ظاهر شد.آنقدر در بهت بودم که اصلا متوجه نبودم و بِر و بِر نگاهش می کردم.جلو اومد و گفت:
-سلام ...فکر کردی فقط خودت بلدی آدمو غافلگیر کنی؟
زیر لب سلامی دادم و خندیدم ولی همانطور نگاهش می کردم.انگار هنوز هم باور نکرده بودم که او الان در اتاق من و روبه روی من است.
-چیه؟چرا اینطوری نگام می کنی؟؟
-تو چطور اومدی بالا؟مامان که خونه نبود
-چرا اتفاقا مامان خونه بود.تازه می خواست بره بیرون که من اومدم
به احترامش بلند شدم.اخم کردم و با لحن شوخی گفتم:
-مگه تو کار و زندگی نداری که دَمبه دقیقه اینجایی؟
-چرا دارم.کار و زندگی من تویی
نگاه عمیقی کردم:
-ای زن ذلیل...
از صدای خنده اش بند دلم برید.خودم هم خنده ام گرفت.روی تخت نشستم و او هم در کنارم جای گرفت.
-امروز یکی از دوستام می خواد بیادخونمون،اومدم تو رو هم ببرم اونجا
متعجب نگاهش کردم:
-دوست تو به من چه ربطی داره؟
-این یکی با بقیه شون فرق می کنه
-چطور؟؟
-داره از پاریس میاد
-به به ...چه دوستایی داشتی و من خبر نداشتم
-آره...خلاصه که اسمش رضاست و برای تحصیل می ره پاریس که برای همیشه اونجا موندگار می شه.خیلی از اونجا تعریف می کنه.قرار شده یه بار منم برم تاببینم اونجا چه خبره
-اتفاقا چند وقت پیش با دوستان صحبت می کردیم که قرار شد دستجمعی بریم آلمان
خیره نگاهم کرد.
-چرا اینطور نگاه می کنی؟
-با اجازه کی؟؟
-با همون اجازه ای که تو می خوای بری پاریس،من دارم می رم آلمان
قش قش خنده اش به هوا رفت.انگار تازه فهمیده بود که این را برای تلافی گفتم.
-خانمم من یه چیزی گفتم،مگه می شه من،اونم من،تو رو تنها بذارم و برم خوش گذرونی؟اصلا مگه میشه یه هفته شایدم بیشتر نبینمت؟زندگیم جهنم می شه.خودتکه بهتر می دونی
خندیدم و گفتم:
-ولی قضیه آلمان جدیه
-خب؟
-ولی من گفتم ما دیگه ایالوار شدیم و نمی تونیم از این کارا بکنیم
خندید و مرا در آغوش گرفت:
-قربونت برم که انقدر زود ایالوار شدی...الانم پاشو...نه نه یه کم دیگه بشین
-بعدش؟؟
-بعدشم خدا بزرگه
خندیدیم:بعدش برو حاضر شو تا بریم خونه ما
بلند شدم و می خواستم برم حاضر شم که گفت:
-راستی یه چند دست لباس بردار.ممکنه یه چند روزی اونجا بمونی
-جدی؟؟
-آره....از مامان و بابا اجازه تو گرفتم.هرچند اجازه ت دست منه
-این چه حرفیه می زنی؟اجازه شما هم دست ماست
-اون که بله...
-می گم حالا باید چمدون بردارم؟؟
-نه بابا...یه ساک کافیه
-ساک نداریم که...
-ساک ورزشی چی؟؟
-باید بگردم
-دور من؟؟
-آره دیگه...
-ای شیطون!....خدا نکنه
-پیدا کردم.اینجاست
چند دست لباس زیبا و در عین حال پوشیده برداشتم و دو-سه دست مانتو هم برداشتم و راه افتادیم.
-پویا نکنه کلک زدی؟
-چی رو؟؟
-اینکه دوستت رضا می خواد بیاد؟!
خندید:نه بابا واقعا داره میاد
-نکنه از مامان و بابا اجازه نگرفتی؟!
-این یکیو باید بگم که حق با توئه
با نگرانی نگاهش کردم
-بابا شوخی کردم.مگه هوس تلاقکردم؟
خندیدیم و به سمت خونه رفتیم.مادر می دونست که من میام و با شنیدن صدای ماشین پویا به حیاط اومد و من هم دویدم و در آغوشش آرام گرفتم و او را بوسیدم.
پویا هم اومد و همگی به داخل رفتیم.وسایلم رو در اتاق پویا گذاشتمو لباس شیری رنگی رو انتخاب کردمو پوشیدم.لباس خیلی زیبایی بود که طاها برایم خریده بود و درست اندازه خودم بود.کمی آرایش کردم و به طبقه ی پایین رفتم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#80
Posted: 25 Aug 2012 15:34
-طنین برای بعد از ظهر آماده باش می ریم فرودگاه
-باشه...مادر جون می شه بریم حیاط؟؟
-آره دخترم.تو و پویا برید منم میام
-باشه چشم...پویا بیا بریم
سیب سبزی به سمتم انداخت و گفت:
-بیا اینو بخور یه کم تقویت شی
-وا؟؟می خوای بگی خونه بابام تقویت نمی شم؟
-من کی همچین جسارتی کردم؟؟می خوام اینجا حسابی بهت برسم که بابات فکر نکنه اینجا شکنجه ت کردیم
خندیدم و در آلاچیق نشستیم.دستم رو ستون چانه ام کردم و او را تماشا می کردم.چقدر بامزه سیب می خورد...
-مگه داری فیلم سینمایی می بینی؟
-یه چیزی تو این مایه ها...
-بلا گرفته چرا اینطوری نگام می کنی؟؟می خوای نابودم کنی؟
دستم را برداشتم و متعجب نگاهش کردم
-ای خدا...ما رو از شر این شیطان که همون طنینه حفظ کن
به جونش افتادم و همانطور که بی رحمانه مشتهایم رو روی سینه اش می کوبیدم،گفتم:
-حالا دیگه من شیطونم آره؟؟صبر کن یَک آبروتو ببرم جلو این دوست خارجیت...واسه من دوست خارجکی می گیره...
همانطور که تقلا می کرد تا مشتهای منو مهار کنه گفت:
-کی واسه تو دوست پیدا کرد؟دوست خودمه...من کی گفتم دوست توئه؟
خندیدم و رهایش کردم.مادر با ظرفیپر از میوه های جوراجور وارد شد و گفت:
-ادامه بدید...خجالت نکشید
حس کردم صورتم سرخ شده.
مادر با شیطنت گفت:
-حالا دیگه پسر منو می زنی هان؟؟صبر کن یک مادرشوهری بهت نشون بدم...صبر کن
من و پویا خندیدیم و پویا گفت:
-مادر به جوونیش رحم کن.گناه داره...
-اِ...چطور وقتی پسر مثل دسته گلمو می زنه گناه نداره؟
-مادر جون بگم غلط کردم کافیه؟؟
-نه
-پس چه کار کنم تا از دلتون در بیاد؟؟
-من که هیچی!باید از دل پسرم در بیاری
خندیدم و گونه ی پویا رو بوسیدم:
-در اومد؟؟
-چی در اومد؟؟
-از دلت در اومد؟؟
تازه دوزاریش افتاده بود.خندید:
-نه هنوز رو دلم مونده.با این چیزا که در نمیاد
-دیگه به من چه...همینشم زیادی بود...اونم در جوار مادر جون
هر سه اون روز اولین بار بود که رضا رو می دیدم.به نظرم پسر خیلی خوب و نجیبی بود و زندگی در پاریس از او پسری بی بند و بار نساخته بود و در عوض خیلی هم پاک و نجیببود.چهره ی ساده ولی گیرایی داشتکه آدم رو جذب می کرد...
در اون مدت خیلی با هم اخت شدیم واو یک بار به شوخی گفت:
-اگه یه وقت پویا اذیتت کرد،به خودم بگو که برنامَتو ردیف کنم بی سر و صدا بیای اونجا
من هم خندیدم و به او گفتم:
-اگر پویا یک دنیا اذیت هم داشته باشه،با تمام وجود دوستش دارم و برای یک لحظه هم ترکش نمی کنم
او خیلی خوشش اومده بود و گفت:
-دعا کنید یه خانم خوب مثل شما گیر من بیاد
منم واسش دعا کردم تا عاقبت به خیر و موفق باشه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .