ارسالها: 455
#81
Posted: 25 Aug 2012 17:10
قسمت سيزدهم
پویا به محض دیدن او،برایش دست تکان داد و دست مرا گرفت و به دنبال خودش کشید.حتی لحظه ای مرارها نمی کرد و هر جا که می رفت،من هم باید همراهش می رفتم.
قبل از هیچ حرفی محکم او را در آغوشگرفت و هر دو اشک ریختند.بعد از چند لحظه تازه پویا یادش افتاد که منمهستم و بعد از اینکه از آغوشش بیرون اومد،به من اشاره کرد و گفت:
-ایشون عزیز دل من،طنین جان هستند
دستش رو جلو آورد و خواست دست بدهد.نمی دونستم باید چه کار کنم.سرم رو پایین انداختم و پویا سرفه ای مصنوعی کرد و به جای مندست او را گرفت و گفت:
-ایشونم که رضا...دوست و رفیق نیمه راه من هستند
رضا از خجالت سرخ شد و سر به زیر شد.
من گفتم:
-از آشناییتون خوشوقتم
-همچنین
کاملا مشخص بود که خیلی خسته ست.چمدان کوچکی دستش بود کهآن را هم خودش حمل کرد.داخل ماشین نشستیم و من به احترام او روی صندلی عقب نشستم.
کمی از راه را رفته بودیم که رضا گفت:
-پویا جان یه هتل خوب کجا هست که ما رو ببری؟
-تو نگران نباش...دارم می برمت یه هتل 5 ستاره که ستاره هاش من،طنین جونم،پدر و مادر و خودت هستیم.
هر سه خندیدیم و رضا گفت:
-اصلا دلم نمی خواد زحمت بدم
-مگه ما دلمون می خواد؟
انقدر بحث کردند تا خونه رسیدیم.مادر جون برای استقبال او آمده بود
روز اول به استراحت گذشت و او بیشتر خواب بود و من و پویا در اتاقبودیم.
-پویا من خوابم میاد
خمیازه کرد:
-منم خوابم میاد
-برم جا بیارم بنداز رو زمین،منم روتخت می خوابم
-که دوباره بیدار شم ببینم تو بغلمی؟؟
خندیدم:
-اگه ناراحتی دیگه این کارو نمی کنم
با لحن خنده داری گفت:
-نه غلط کردم...راضی شدی؟
-آره
جاشو رو زمین انداختم ولی او روی تخت خوابید و منو مجبور کرد روی زمین بخوابم
-پویا اذیت نکن کمرم درد می کنه
-منم کمرم درد می کنه.اگر دوست داری دو نفری رو تخت می خوابیم
هنوز از در کنار او بودن خجالت می کشیدم....گفتم:
-غلط کردم.من راحتم
خندید و چیزی نگفت.پتو را تا خرخره بالا کشیده بودم و به سقف خیره شدم.خوابم نمی برد
-پویا؟؟
پتو و بالشش رو کنارم گذاشت و اومد کنارم.
-بله؟؟
-من برم رو تخت؟؟
-نخیر.من اومدم پیش شما اونوقتمی خوای بری بالا؟
چیزی نگفتم و او ادامه داد:
-می گم فکر کنم رضا چشمش گرفته
برای اولین بار بود که اینطوری صحبت می کرد.خیلی تعجب کردم.شاید به این خاطر که خیلی به او اطمینان داشت اینطوری می گفت
-می گفت این طنین خانم خواهر نداره؟
-منم گفتم اگه خیلی دوست داری یه داداش داره
هر دو خندیدیم و گفتم:
-حالا غیبت داداش منو می کنید؟؟...باشه آقا پویا...دارم برات
-وای تو رو خدا....ترسیدم...چار ستون بدنم داره م لرزه...به جوونیم رحم کن
تا یکی دو ساعت بعد هم، می گفتیم و می خندیدم.خواب از سرمان پریده بود و دوست داشتیم از در کنار هم بودن نهایت استفاده رو ببریم
خیلی به پویا وابسته شده بودم و حس می کردم بدون او برای لحظهای هم زنده نیستم.
فضای شوخ اتاق جایش رو به فضای عاشقانه سپرد
پویا گفت:
-طنین؟اگر یه روزی مجبورمون کردن دور از هم زندگی کنیم،چه کار می کنی؟
-حتی نمی تونم بهش فکر کنم...چون از همین حالا دیوونه می شم
به پهلو خوابید و دستش رو تکیه گاه سرش کرد و گفت:
-یعنی انقدر دوستم داری که بدون من دیوونه می شی؟؟
خواستم سربه سرش بذارم که گفتم:
-نه اونقدرها ولی دوستت دارم
چهره اش گرفته شد ولی چیزی نگفت.در آغوشش فرو رفتم و گفتم:
-شوخی کردم...انقدر دوستت دارم که حتی از فکر بی تو بودن هم دیوونه می شم
مرا به خودش فشرد:
-منم خیلی خیلی خیلی دوستت دارم
در حالی که موهایم رو نوازش می کرد،خوابم برد.چه خواب راحت و آسوده ای...بدون هیچ دغدغه ای...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#82
Posted: 25 Aug 2012 17:14
از وقتی او را ترک کرده بودم،همچین خواب راحت و آسوده ای نداشتم.چقدر سخت بود با خاطرات عشق زیستن...چقدر سخت...
***
وقتی بیدار شدم،پویا در کنارم نبود.بلند شدم و لباس مناسبی که سبز خیلی خوش رنگی بود،پوشیدم و روسری ساده ای هم به سر انداختم و به طبقه ی پایین رفتم.پویا و رضا روی کاناپه نشسته بودند و صحبت می کردند.رضا با دیدنم،نیم خیز شد و ادای احترام کرد.
-تو رو خدا راحت باشید.بفرمایید
به آشپزخانه رفتم و به مادر کمک کردم.خیلی دوستش داشتم و گاهی چنان با عشق نگاهش می کردم که خودش هم متعجب می شد.در عرض اون چند دقیقه ای که در کنارشبودم،هزار بار بوسیدمش.زن واقعا نازنینی بود و اصلا بهش نمی خورد پسر بزرگی مثل پویا داشته باشد.خیلی جوان بود...
پویا به آشپزخانه اومد و گفت:
-طنین جان شما کار نکنی نمی شه؟؟بیا دو دقیقه پیش ما
متعجب نگاهش کردم:
-من فکر کردم می خوای با رضا تنها باشی
-نه عزیزم بیا
ظرف آجیل رو در دست گرفتم و به پذیرایی رفتم و کنار پویا نشستم.پویا دستش رو دور شانه ام حلقه کرد و مدام ازم تعریف کرد و به اعتراض های من که زیر لب بهش هشدار می دادم،توجهی نمی کرد.اون روز رضا به عمق علاقه ی ما پی برد و آرزو کرد مثل پویا خوش شانس باشد و همسری مثل من نصیبش بشه.
***
اون چند روز مثل برق و باد گذشت.و خاطرات خیلی خوبی در ذهنمان حک کرد.رضا واقعا پسر خوبی بود و پویا آنقدر بهش اطمینان داشت که راضی شده بود اونطور در موردش صحبت کنه.من در ابتدا خیلی تعجب کردم ولی طی نشست و برخواست هایمان متوجه شدم که اگر منم بودم،برام مسئله ای نداشت که اونطور در موردش صحبت کنم.
بالاخره خواب به چشمانم اومده بود.گوشیم رو روشن کردم و بعد از چند لحظه پیام کوتاهی برام رسید.
"لطفا جوابمو بده.نگران نباش!"
نمی دونم چرا با خوندن پیام،دلشوره ی عجیبی به جانم افتاد و گوشی رو خاموش کردم و به سمت دیگه ای پرتاب کردم.برام مهم نبود چه اتفاقی براش افتاده.فقط دلم می خواست تا زنده هستم کمی آرامش خیال داشته باشم و با خیال راحت سر بذارم و بمیرم.یعنی می شد که بی هیچ دغدغه ای سرم رو روی زمین بذارم وبمیرم؟؟
از فکر کردم به این موضوع دلم مالش رفت و دوست داشتم زود تر بمیرم.شاید بعد از این همه سختی که کشیدم،اون شبی که رویایم(مرگ)به حقیقت بپیوندد،اولین شب آرامشم باشه.چقدر خوب و لذت بخش بود...
در همین افکار بودم که خوابم برد...
با اینکه خیلی دیر خوابیده بودم،صبح ساعت 7بیدار شدم و دل ضعفه ی شدیدی داشتم.تصمیم گرفتم به سالن غذا خوری برم و صبحانه مفصلی بخورم.فکر و رویا لحظه ای رهایم نمی کرد و همانطور که آرام آرام کارهایم رو انجام می دادم وصبحانه می خوردم باز هم به یاد گذشته افتادم...
***
اون روز،روز پنجمی بود که رضا اونجا بود.در اون چند روز حسابی به گردش و تفریح رفته بودیم.اون روز هم به در خواست رضا می خواستیمبه پیاده روی بریم و به پیشنهاد من به پارک جمشیدیه رفتیم.من همیشه عاشق این پارک بودم و قدم گذاشتن در اون برایم آرامش روبه همراه داشت.
در اتاق بودم و موهایم رو شانه میکشیدم که پویا اومد
-هنوز حاضر نشدی؟
-مگه الان می خواید برید؟
-آره عزیزم...کاش می شد من نیام شما دو تا برید
چنان با خشم نگاهش کردم که جا خورد:
-ببخشید بابا...شوخی کردم
-دیگه از این شوخیا نکن چون اصلا خوشم نیومد
مرا در آغوش گرفت:
-ببخش
-بخشیدمت لوش نشو
-چی می خوای بپوشی؟؟
-نمی دونم.این چند روز همه مانتوهایی که آورده بودم رو پوشیدم.به نظرت اشکالی نداره تکراری بپوشم؟؟
-نه اصلا.چرا انقدر این چیزا برات مهمه؟؟
-واسه من مهم نیست گفتم شاید تو حساس باشی
-نه خیالت راحت.من تو رو به خاطر خودت دوست دارم نه لباسات
نمی دونم چرا ولی وقتی این حرف رو زد از ته دل خندیدم و او هم از خنده یمن لبخند زد.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#83
Posted: 25 Aug 2012 17:18
به هر حال که راه افتادیم.در راه رضا وپویا مدام سربه سرم می گذاشتند و اذیتم می کردند و با صدای بلند میخندیدند.من هم حرص می خوردم ولی چاره ای نداشتم چون اونا دو نفر بودند و من تک افتاده بودم.
پویا اخم مصنوعی کرد و گفت:
-اِ...رضا.بسه دیگه زن منو اذیت نکن
-با اون اخم کردنت...مثلا الان می خواستی بگی غیرتی شدی؟باشه بابا...منو نخور دیگه اذیتش نمی کنم
او همانطور می گفت و من و پویا می خندیدیم.بیش تر از همه لحن بامزه اش خنده دار بود.اون چند روزیکه او در آنجا بود،واقعا به ما خوش گذشت.پویا زودتر از سرکار برمی گشت و مدام بیرون از خونه بودیم و برای غذا خوردن به خونه میومدیمچون رضا ترجیح می داد تا می تونهغذای ایرانی و خونگی بخوره.اصلا تعارف نداشت و چقدر هم خوب بود که اصلا تعارف نمی کرد و حرف دلش رو می زد.
چقدر پیاده روی را دوست داشتم و چقدر بهم آرامش می داد.مخصوصا حالا که در کنار عشقم بودم و خیالم از هر جهت آسوده بود.
اون روز هم یکی از بهترین روزها بود و برای همیشه در ذهنم حک شد...
***
من و پویا نزدیک یک سال نامزد بودم.در اون یک سال به قدری بهم وابسته شده بودیم،که فکر زندگی کردن بدون هم،برایمان مثلکابوسی ویرانگر بود.
***
تصمیم گرفتیم چند روزی به شمال برویم.البته رضا این پیشنهاد رو داده بود و قرار شده بود من و پویا و رضا به ویلای پدری رضا در یکی از شهرهای با صفای شمال برویم.به گفته ی رضا،ویلای پدرش جنگلی بود و تقریبا از دریا دور بود.
سه شنبه بود که به خونه برگشتم تا چمدانم رو آماده کنم.رضا تاکید کرده بود هیچ وسیله ای جز وسایل شخصی خودم همراه نبرم.
با مامان و بابا صحبت کردم و آنها هم بعد از صحبتهای پویا،اجازه رو صادر کرده بودند.روز آخر طاها هم متوجه شد و گفت که من و طناز هم میایم.خیلی خوشحال بودم که طناز هم همسفرمان هست.
بعد از ظهر بود که پویا زنگ زد
-الو؟
-سلام عروس گلم
-پویا؟؟
-بله؟
-چرا مثل بابابزرگا بهم سلام می کنی؟
خندید و چیزی نگفت.
-خب داشتی می گفتی
-من چیزی نمی گفتم
-پس چرا زنگ زدی؟
-آهان!تازه یادم افتاد...می دونی چیه؟وقتی با تو حرف می زنم انقدر هول می شم که یادم می ره چی می خوام بگم
ناگهان صدای فریادش بند دلم رو برید
-پویا؟؟؟چی شد؟
صدای فریادش اومد:
-رضا اگه دستم بهت برسه می دونم جه بلایی سرت در بیارم
صدای فریاد رضا سکوت را شکست:
-بدبخت...بهت می گم انقدر زن زلیلنباش.یه کم جُربُزه داشته باش...از خودت جذبه نشون بده...این چه طرزشه؟
ادای پویا رو در آورد:
-هول می شم
صدای قهقهه ی من به هوا رفت.پویا گفت:
-حالا نوبت خودتم می رسه بهت میگم آقا رضا
و بعد ادامه داد:
-طنین جان حرفای اینو جدی نگیر...قربونت برم که انقدر ماهی...دلم برات یه ذره شده
رضا:
-واقعا برات متاسفم...دو روز دیگه بهت می گم که چرا باید از خودت جذبه نشون بدی
-پویا جان منم دلم برات یه ذره شده...راستی طاها زنگ زد؟
-نه..مگه اتفاقی افتاده؟
-وقتی شنید داریم می ریم شمال گفت من و طناز هم میایم
-چه خوب.خوشحال می شیم.بگو حتما بیان
-باشه
-فردا صبح زود میام دنبالت
-چرا صبح زود؟
-طنین جان به فکر دل منم باش یه کم...
-منظورت چیه؟
-بابا دلم برات تنگ شده
-خب اگه دل تنگ باباتی وقتی اومد خونه ببینتش
-طنین؟؟اذیتم نکن دیگه
-پویا دلت برام نمی سوزه باید صبح زود بیدار شم؟
-نه.تو که همیشه صبح زود بیدار می شی
-خیلی خب باشه.من که حریف تو نمی شم
-پس،فردا بیام دیگه؟
-ساعت چند؟
-ساعت 9 من جلو خونه م
-باشه
خداحافظی کردیم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#84
Posted: 25 Aug 2012 17:21
خیلی خوشحال بودم که فردا می بینمش.با اینکه در اون مدت همیشهمی دیدمش و همه ش خونشون بودم ولی باز هم دلم برایش تنگ شده بود.هر چقدر می گذشت بیشتر به دیدنش حریص می شدم و بیشتر دوستش داشتم و بیشتر وابسته اش می شدم.
به طناز زنگ زدم.همه کارهایش رو انجام داده بود.کمی با هم حرف زدیم.بعد به حمام رفتم و دوش آب گرمی گرفتم.
مامان به اتاقم اومد و کلی با هم حرف زدیم.انقدر صحبت کردیم که بابا هم به خونه اومد.اون شب هم شب خاطره انگیزی بود.تمام لحظاتش با عطر وجود بابا و مامان می گذشت و من خیلی خوشحال بودم.
همه وسایلم رو جمع کرده بودم و دیگر کاری نداشتم.آخر شب پویا زنگ زد و کمی با هم حرف زدیم.بعد کارهایم رو انجام دادم و خوابیدم.
با صدای زنگ تلفن همراهم بیدار شدم.با صدای خوابالود و گرفته ای جواب دادم
-الو؟
-تو هنوز خوابی؟
-مگه ساعت چنده؟
-8/30
-خب مگه قرار نشد ساعت 9 بیای دنبالم
-آره.ولی باید پاشی کاراتو انجام بدی
-همه کارامو انجام دادم
-خیلی خب.دیگه بلند شو حاضر شو.من همین الان دارم راه میفتم
-تو چرا انقدر عجله می کنی؟می خوام یه کم دیگه بخوابم
-نمی شه.زود باش زود باش حاضر شو من میام اونجا دیگه معطل نشم
با بی حالی و اکراه باشه گفتم و قطع کردم.کمی دیگر در جایم غلط خوردم ولی دیگر خواب از سرم پریدهبود.بلند شدم و آماده شدم و منتظر نشستم.چند لحظه ی بعد تک زنگی به موبایلم زده شد.پویا بود.در را برایش باز کردم.
شب قبل از مامان و بابا خداحافظی کرده بودم و دیگر از خواب بیدارشان نکردم.
پویا در حیاط منتظر ایستاده بود.به محض دیدن من جلو آمد و وسایلم رو گرفت و زمین گذاشت.بغلم کرد و گفت:
-سلام خانم خوابالو
-سلام آقای عجول
-قربونت برم دلم برات یه ذره شده بود
اخم هایم رو در هم کردم:
-لازم نکرده قربونم بری
خندید و وسایلم رو در صندوق عقب اتومبیل جای داد.هر دو در ماشین نشستیم
به پخش ماشین اشاره کرد:
-نمی دونم چرا از دیروز تا حالا کار نمی کنه
-شاید سی دی خرابه
کمی دیگر خودش را مشغول کرد.بعد از چند دقیقه تعمیرش کرد و راه افتادیم
-به من می گن مهندس
-حالا انگار هواپیما تعمیر کرده
-پس چی فکر کردی؟این از هواپیما هم سخت تره
-چه جالب...نمی دونستم
کمی دیگر سربه سر گذاشتیم.به خانه رسیدیم.مادر در آشپزخانه بود.از پشت سرش او را در آغوش گرفتم و بوسیدم.اول کمی ترسید ولی وقتی خیالش راحت شد،او هم مرا بغل کردو بوسید.
-دلم براتون تنگ شده بود
-منم همینطور عزیز دلم.به خدا اگه می شد دیگه نمی ذاشتم بری خونتون و همینجا نگهت می داشتم
خندیدم:
-نمی شه که مادر جان.این چند وقتهم اصلا درست و حسابی مامان و بابا رو ندیدم
-یه عمر پیش اونا بودی،حالا یه چند وقتی هم پیش ما باش تا انشاءالله برید سر خونه و زندگیتون
-من که از خدامه ولی نمی شه
-به خدا وقتی اینجا نیستی هممون،به خصوص پویا خیلی کلافه ایم
پویا به آشپزخانه اومد و گفت:
-مادر جان طنین فقط مال شما نیستا.بذارید پیش ما هم بیاد
مادر خندید و دست مرا در دست پویا گذاشت:
-بیا مال خودت.ما نخواستیم
خندیدیم و با پویا به سالن نشیمنرفتیم.رضا هم آنجا بود.بلند شد و سلام کرد
-سلام طنین خانم
-سلام خوب هستید
-نه به خوبی پویا.نمی دونید چه کار کرد!فکر نمی کردم تا این حد زن ذلیل باشه!اصلا آبروی هر چی مردِبرده
پویا کوسنی به سمتش پرتاب کرد:
-بسه دیگه...مخ منو خوردی.از وقتی تو رفتی دیگه منو ول نکرده.همه شغر می زنه.دیگه اعصاب واسه من نذاشته
-اصلا می دونید چیه؟؟من دلم برای پویا سوخت که گفتم یه شمال دست جمعی بریم.وگرنه مگه مرضدارم خرج بذارم رو دست خودم و بقیه و از همه مهمتر منت بابا رو بکشم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#85
Posted: 25 Aug 2012 17:36
من و پویا با صدای بلند خندیدیم.رضا پسر خیلی شوخ و بامزه ای بود و خیلی زود خودش رو در دلها جا می کرد.
در سالن نشسته بودیم و صحبت می کردیم.
-راستی به طاها و طناز بگم ساعت چند حاضر باشن؟
-شما نگران نباش.ما قبلا با هم صحبت کردیم
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.تا کمی کمک مادر کنم.
-مادر جان چه کار می کنید؟
-دارم نهار درست می کنم
-بذارید منم کمکتون کنم
-دلت می خواد از پویا کتک بخورم؟
-چطور مگه؟
-مگه نمی بینی هر وقت می یای کار می کنی،میاد غرشو سر من بد بخت می زنه؟
-ولی من دلم می خواد کمکتون کنم
-نه عزیزم تو برو پیش بچه ها.منم دیگه الان میام
-آخه...
-اِ...دیگه آخه ماخه نداره.برو
لیوان آب خنکی نوشیدم و همانجا ایستادم و مادر رو نگاه کردم که باوسواس خاصی سیب زمینی ها رو سرخ می کرد.
-پس چرا نمی ری؟
-مادر؟من چند روز پیش اونام و حسابی می بینمشون.ولی تو این چند روز که شما رو نمی بینم.حسابی دلم براتون تنگ می شه
خندید و بغلم کرد و قربان صدقه ام رفت.خودم رو لوس کردم:
-حالا اجازه می دید من سیب زمینی هارو سرخ کنم؟
دستم رو گرفت و با خودش به نشیمن برد.
-پویا؟
-بله مادر؟
-بیا دست این زنتو بگیر.اومده تو آشپزخانه می خواد کار کنه
رضا با لحن بامزه ای گفت:
-اِ...پویا شما مگه چند تا زن داری که مادر جون می گن دست این زنتو بگیر؟....اون زنت کجاست پس؟
شلیک خنده به هوا رفت.من هم به ظاهر خندیدم ولی در دل حس بدی پیدا کردم.اصلا از این شوخی ها خوشم نمیومد.
خلاصه که اون روز اجازه ندادن به مادر کمک کنم.طناز و طاها هم برای صرف نهار پیش ما بودند.بعد از نهار،راه افتادیم.
من و پویا و رضا با ماشین پویا،و طناز و طاها با ماشین طاها راه افتادند.
پویا و رضا مدام سربه سر هم می ذاشتند و شوخی می کردند.خیلی خوابم میومد و با وجود شوخی های پویا و رضا،خوابم برد.
وقتی بیدار شدم،پویا و رضا آرام گرفته بودند و دیگه شوخی نمی کردند.رضا خوابیده بود و پویا تنها مانده بود.
در صندلی وسط نشستم و سرم رو جلو بردم و به پویا گفتم:
-خوابت نبره؟
لبخند زیبایی زد:
-اگه یه کم دیگه تنها می موندم همه رو به کشتن می دادم
-پس خدا حسابی رحم کرده
رضا هم بیدار شد
-به به...طنین خانم.ماشین بدون شما صفایی نداشت،منم خوابیدم
-شما لطف دارید
طاها به گوشی همراهم زنگ زد
-سلام
-سلام خانم خوابالو
-تو از کجا فهمیدی؟
-هر وقت از کنار ماشینتون رد شدم،خواب بودی...نمی خواین یه جا ایست بزنید؟
-نمی دونم صبر کن از پویا بپرسم
پویا جان،طاها می گه یه جا نگه نمی دارید؟
-بگو هر جا راحتید نگه دارید،ما هم میایم
-شنیدی؟
-آره.پس پشت ما بیاید
-باشه
تلفن را قطع کردم.
-پشت سرشون برو که هر جا نگه داشتن ماهم نگه داریم
-ای به چشم
گوشه ای با صفا رو انتخاب کردند ونگه داشتند.خوراکی هایی رو که مادر برامون گذاشته بود رو برداشتم و پیاده شدم.روی زیراندازی که طاها پهن کرده بود،نشستیم و مشغول شدیم.
پویا گفت:
-طنین بیا بریم یه کم قدم بزنیم
باشه گفتم و بلند شدم.رضا هم بلند شد و گفت:
-منم میام
پویا برافروخته شد:
-اِ...مرد حسابی دو دقیقه می خوام با زنم تنها باشم.هر جا می رم که نمی شه تو رو با خودم ببرم
شلیک خنده به هوا رفت.رضا خجالت زده شد و سرجایش نشست.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#86
Posted: 26 Aug 2012 12:37
-حالا آقا رضا،این دفعه رو تشریف بیارید
-نه طنین خانم شما بفرمایید
خندیدیم و با پویا راه افتادیم.جای خیلی قشنگی بود و برای پیاده روی خیلی با صفا بود.
-خب چه خبرا؟
-سلامتی
دستش رو دور گردنم حلقه کرد:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود
-اِ...من که تازه از پیشت برگشته بودم
-تو که نمی دونی تو دل من چی می گذره.تو این فکرم که زودتر عروسی کنیم تا دیگه مجبور نشی بری خونتون.
-قرار شد حداقل یک سال نامزد بمونیم
-خب دلم برات تنگ می شه
-من که هر روز اونجام
-دلم می خواد دیگه نری خونتون.یه خونه دیدم،خیلی باحاله.از همون خونههایی که تو دوست داری
-حیاط داره؟
-اصلا به خاطر حیاطش خریدمش
-اِ...مگه خریدیش؟
-آره.وقتی برگشتیم تهران،وسایلمونو به سلیقه خودت می چینیم توش
کنار رودخانه،روی تخته سنگی نشستیم
-تو که از من خوش سلیقه تری.
-منظورت اینه که من بچینم؟
-آره
-با هم می چینیم.هر چی باشه قرارهچند سال توش زندگی کنیم
با هیجان گفتم:
-چه شکلیه؟
-برگشتیم تهران می برمت تا خودت ببینی
-چی رو می خوای نشونش بدی؟
رضا بود...از آغوش پویا بیرون اومدم و با خشم نگاهش کردم
-چرا اینطوری نگاه می کنی؟
-تو فکر نمی کنی قلب من ضعیفه؟ممکنه از ترس اینجا سکتهکنم؟
-تا اونجایی که من یادم میاد،شما قلبت از قلب منم سالم تره
پویا:
-رضا،مگه من نگفتم می خوام با طنین تنها باشم؟
کمی فکر کرد:
-راست می گی.ولی من از اون دور دیدم اینطوری دست انداختی دور گردن طنین و داری یه چیزایی بهش می گی،حس کنجکاوی قلقلکم می داد،واسه همینم اومدم ببینم چی بهش می گی
-بد کاری کردی...خیلی بدکاری کردی.ما از دست تو روزگار نداریم.نمی تونیم دو کلام خصوصیحرف بزنیم.از بس که تو فضولی.الهی شکر که ایران زندگی نمی کنی.هزار بهت گفتم شاید من بخوام...استغفرالله
من و رضا خندیدیم.
-به هر حال که خیالتون راحت باشه...حس کنجکاویم ارضا شد.می تونید ادامه بدید.قول می دم به طاها و طناز نگم که خونه خریدید
پویا دنبالش دوید تا کتکش بزند ولی او با زیرکی تمام در رفت و پیش طاها و طناز رفت.
پویا کلافه بود:
-خیلی فضوله...تا حالا مرد به این فضولی ندیده بودم.خجالتم نمی کشه.انگار نه انگار که 30 سالشه.فکر می کنه هنوز 20 سالشه...طنین تو یه دختر دم بخت که از جونش سیر شده باشه سراغ نداری؟
خندیدم:
-نه والا.هیچ دختری نیست که از جونش سیر شده باشه.
-دلم براش می سوزه.تا آخر عمر مجرد می مونه
خندیدیم و راه افتادیم و آرام آرام به سمت ماشین حرکت کردیم.
-نگفتی چه شکلیه؟
-بهت نشون می دم دیگه
-خب من از کنجکاوی خوابم نمی بره
-عیبی نداره.منم نمی خوابم تا صبح با هم حرف می زنیم
کمی در جمع آنها نشستیم و صحبت کردیم.
بالاخره رضایت دادند و راه افتادیم.
دو ساعت بعد به شهر رسیدیم و یک ساعت بعدش جلوی ویلای زیبا و جنگلی پدر رضا بودیم.
ساختمان شیک و کوچکی بود.البته خیلی هم کوچک نبود ولی خیلی باصفا بود.
دوبلکس بود و یک اتاق در طبقه ی بالا و دو اتاق در طبقه ی پایین داشت.سالن بزرگی داشت و مبلمان شیک و کرمی رنگی در آن چیده شده بود.آشپزخانه کوچکی داشت که در گوشه ی سمت راست قرار داشت و یکی از اتاق ها کنار آشپزخانه بود.یکی دیگر از اتاق ها در گوشه ی سمت چپ سالن بود.
پویا دوان دوان به طبقه ی بالا رفت و گفت:
-از الان بگم،این اتاق مال من و طنینه
رضا گفت:
-هول نزن بابا...مال خودتون
طناز و طاها هم یکی از اتاق های گوشه ی سالن را انتخاب کردند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#87
Posted: 26 Aug 2012 12:43
من و پویا در اتاق بودیم و وسایلمون رو می چیدیم که تقه ای به در خورد و رضا داخل اومد
-چیه؟دیگه چه خوابی برامون دیدی؟
-راستش...می خوام امشب پیش شما بخوابم،فردا شب هم پیش طاها و طناز.
من و پویا خندیدیم و چیزی نگفتیم.
-از شوخی گذشته،هوس کردم برم لب دریا،کی میاد؟
بلا فاصله دستم رو بالا گرفتم.پویا گفت:
-با ماشین می رید؟
-آره...تقریبا دوره
-از کدوم سمت باید بریم؟
رضا او را راهنمایی کرد و گفت:
-طاها و طناز منتظرن.زودباشید
-شما برید.ما خودمون میایم
-می خوایم یه ماشین ببریم.
-گفتم که شما برید ما دلمون می خواد خودمون دو نفری بیایم
-خیلی خب بابا...ما که رفتیم.اونجا رسیدید،زنگ بزنید تا بگم کجا نشستیم شما هم بیاید.البته اگه نمی خواید اونجا هم تنها باشید
-نه دیگه.اونجا افتخار می دیم پیش شما بمونیم
خندید و رفت.
-حالا چرا با اونا نرفتیم؟
-دلم می خواد خودمون دو نفری بریم.پاشو لباساتو عوض کن
مانتوی اسپرت سفید رنگی با شلوار گرم کن سفید پوشیدم و کلاه اسپرت مشکی هم سر کردم.
-اینطوری می خوای بیای؟
-آره
-پس بهتره بشینیم تو خونه و هیچ جا نریم
-یعنی چی؟؟
-یعنی اینکه من دلم نمی خواد اینطوری لباس بپوشی
دستش رو گرفتم و به سمت چمدانم بردم
-خودت بگو چی بپوشم؟
کمی لباس هایم را جابه جا کرد و مانتوی مشکی رنگی رو با یک شوار جین آبی و یک شال مشکی بهم داد و گفت:
-اینا رو بپوش
-پویا؟؟
-جونم؟
-مگه می خوایم بریم مجلس ختم؟اینا دیگه چیه؟
-همینا رو بپوش وگرنه هیچ جا نمی ریم
چیزی نگفتم و روی تخت خوابیدم و پتو رو روی سرم انداختم.
روی تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم انداختم
-یعنی ترجیح می دی تو خونه بمونی و این لباسا رو نپوشی؟؟
-آره دقیقا
چند دقیقه ای همانطور زیر پتو بودم.حسابی گرمم شده بود ولی غرورم اجازه نمی داد از زیر پتو بیرون بیام.
پتو را کنار کشید و گفت:
-پاشو بریم
-نمیام
-خیلی خب.با همینا بیا.فقط شال سرت کن
نگاهش کردم تا مطمئن بشم دستم ننداخته
-چرا اینطوری نگاه می کنی؟
-می خوام ببینم شوخی می کنی یا نه
-نه شوخی ندارم فقط...
شلوار گرم کن مشکیم را به سمتم گرفت:
-فقط اینو پات کن و یه شال هم سرت کن.
خنده ام گرفت.مثلا گفته بود با همین لباسا بیا ولی کلا تیپم رو عوض کرده بود.
بیشتر از این لجبازی نکردم و شلوارم رو عوض کردم و شال سفیدی سر کردم و راه افتادیم.
طاها به موبایلم زنگ زد
-سلام طاها جان
-سلام گلم.نیومدید
-چرا دیگه داری میایم
-زیاد راهی نیست رسیدید زنگ بزنید
-باشه چشم.
تلفن رو قطع کردم و راه افتادیم.
***
اون شب واقعاخوش گذشت.یادم میاد انقدر طولش داده بودیم که بچه ها خسته شده بودند و به خونهرفته بودند و ما تازه به دریا رسیده بودیم.چقدر در کنار دریا نشستن را دوست داشتم و چقدر بهم آرامش می داد.دیگر مجبور نبودم دور از پویاباشم و دیگر مجبور نبودم جلوی دیگران مراقب رفتارم باشم تا به علاقه ی من و پویا پی نبرند.خیلی دوستش داشتم و حاضر بودم از همهچیزم به خاطر او بگذرم.
البته الان هم که در این شرایط هستم،از همه چیزم گذشته ام فقطبه خاطر پویا...از مامان و بابام گذشته بودم،از تمام امکانات و تمام دلبستگی هایم در ایران گذشته بودم و فقط به خاطر او به این فلاکت افتاده بودم.اگر این اتفاق نمیفتاد مطمئنم که من و پویا خوشبخت ترین های عالم بودیم.چونهر دو به هم علاقه داشتیم و یکدیگر را می پرستیدیم.
صبحانه ام را خورده بودم.از هتل بیرون رفتم و مشغول پیاده روی شدم...
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#88
Posted: 26 Aug 2012 12:46
اون شب،شب خیلی قشنگی بود.من و پویا کنار دریا نشستیم و کلی صحبت کردیم.آخر شب بود که دیگه رضایت دادیم و به خونه رفتیم.رضا،طناز و طاها در حیاط نشسته بودند.
طاها با صدای بلند گفت:
-چه عجب...چشم ما به جمال شما روشن شد
خندیدیم و در کنار آنها نشستیم.رضا داخل رفت و با پاستور برگشت.
تا نزدیکای صبح بازی می کردیم.خیلی خوش گذشت.
ساعت 4/30 بود.همه خسته و کوفتهبودیم.هر کدام به اتاق های خودمون رفتیم و خوابیدیم.
اتاق ما تخت یه نفره ای داشت و تعدادی رخت خواب هم در اتاق بود.پویا روی تخت خوابید و منو مجبور کرد تا روی زمین بخوابم.خیلی حرص خوردم ولی راضی نمی شد.جامو روی زمین انداختم و به دقیقه نکشید که خوابم برد.
وقتی بیدار شدم دیدم روی تخت خوابیدم.خیلی تعجب کردم.روی زمین رو نگاه کردم،پویا جای من خوابیده بود و مرا روی تخت خوابانده بود.دلمبرایش سوخت چون شب گذشته خیلی بهش غر زده بودم.هوا کمی سرد شده بود.از پنجره نگاهی بهبیرون انداختم.
نم نم باران شروع شده بود.ساعت 8 صبح بود.هر چقدر در جاغلط خوردم،خوابم نبرد.بلند شدم و پتو را روی پویا کشیدم و کاپشن و شلوار گرم کن سفید رنگم رو پوشیدم و به حیاط رفتم.
ویلا روی دره مانندی ساخته شده بود.نمای خیلی قشنگی داشت.از ویلابیرون رفتم و متوجه شدم راهی خاکی،در دره ساخته اند.آرام آرام شروع به پیاده روی کردم.واقعا با صفا بود.از آن همه زیبایی در حیرت بودم.هزاران بار خدا را برای خلقت آنهمه زیبایی شکر کردم.
خیلی از خانه دور شده بودم.دست خوش ترسی عجیب شده بودم.تصمیم گرفتم با پویا به اینجا بیام.دوان دوان به خانه برگشتم.هنوز هیچکس بیدار نشده بود.صبحانه ی مفصلی درست کردم.با ماشین به شهر رفتم و نان تازه خریدم و برگشتم.ولی هنوزهم همه خواب بودند.در دل خودم روتحسین کردم که انقدر سحرخیز هستم.نان ها را در جانونی گذاشتم تا خشک نشوند.
به اتاق رفتم تا پویا رو بیدار کنم
هر چقدر صداش زدم بیدار نشد.پتو را کنار می کشیدم ولی به زور اونو روی خودش می کشید و دوباره می خوابید.ساعت 11 بود.خیلی کلافه بودم.پتو و بالشم رو کنار او گذاشتم و خوابیدم.
با تکان های پویا بیدار شدم.
-پاشو تنبل...
-من تنبلم یا تو؟
-اِ...چرا من؟
-هزار بار صدات کردم مگه بیدار می شی؟
-من که یادم نمیاد
انقدر تعجب کردم که همانجا نشستم و خیره نگاهش کردم
-باور کن یادم نمیاد
-من صبح زود ساعت 7بیدار شدم.رفتم کلی پیاده روی.بعد اومدم بساط صبحانه رو حاضر کردم.رفتم نون تازه خریدم.اومدم انقدر باهات کلنجار رفتم تا بیدار شی ولی انگار نه انگار...
اخمهایش رو در هم کرد:
-با کی رفتی پیاده روی؟
از حرص دندانهایم رو روی هم فشردم و سرجام خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم
-چرا قهر می کنی؟می گم با کی رفتی پیاده روی؟
-با خودم.مشکلیه؟
پتو رو محکم کنار کشید
-چرا منو بیدار نکردی؟
با خشم نگاهش کردم:
-ساعت 11 اومدم بیدارت کنم،انقدر خواب بودی که اصلا یادت نمیاد اونوقت توقع داری ساعت 7بیدارت می کردم
-نباید می رفتی.اینجا امنیت نداره
-اتفاقا خیلی هم داره
-باید صبر می کردی با هم می رفتیم
-الانم دیر نشده با هم می ریم
ساعت 12بود.
-صبحانه خوردی؟
-آره.خیلی چسبید.دستت درد نکنه
-نوش جان
-پاشو یه چیزی بخور تا بریم بیرون
بلند شدم و به طبقه ی پایین رفتم.طاها و رضا صبحانه می خوردند.
-صبح بخیر طنین خانم
-ظهر جناب عالی هم بخیر.
خندید:
-من که خیلی وقته بیدارم
-تا ساعت 11 که هیچ کس بیدار نبود
-من از ساعت 9 بیدارم
-هیییییییین!آقا رضا؟چرا دروغ می گید؟من از ساعت 7 بیدارم.پیاده روی رفتم،صبحانه حاضر کردم،نون تازه خریدم،ساعت 11 یه چرت کوچولو زدم تا حالا...شما کی بیدار بودی؟
رضا شرمنده گفت:
-طنین خانم شنیده بودم جلوی شما اصلا نمی شه خالی بست ولی باور نکرده بودم
طناز هم اومد و بعد از صرف صبحانه،همه حاضر شدم تا برای پیاده روی به پشت خانه برویم.
پیاده روی خیلی خوب و دل پذیری بود.به همه خوش گذشت.رضا هوس کرده بود به ایران باز گردد ولی پویا منصرفش کرد چون به قول خودش اگر میومد،زندگی واسه ما نمی ذاشت.
خلاصه که بعد از کلی پیاده روی به خونه برگشتیم.
در اتاق هایمان بودیم و استراحت می کردیم.
-پویا؟
با حالت بامزه ای گفت:
-جانـــــــــم؟
-جرا دیشب رو زمین خوابیدی؟
-دلم برات سوخت.
-چرا؟
-از سرما پیچیده بودی به خودت.اولش پتوی خودمو انداختم روت بعد یاد غرغرات افتادم،دلم به رحم اومد و گذاشتمت رو تخت.
-دیگه لازم نیست از این کارا بکنی
-بدکاری کردم؟
-آره.وقتی بیدار شدم،هیچ پتویی روت نبود،به قول خودت از سرما پیچیده بودی به خودت
-خب دیگه...این کارا و این از خود گذشتگی ها یه وقتایی لازمه
انقدر حرف زدیم تا بالاخره خوابمان برد.
***
اون چند روز واقعا خوش گذشت.من وطناز خیلی با هم صمیمی تر شدیم.مدام سربه سرش می ذاشتم و مثلا خواهرشوهر بازی در میاوردم.در اون مدت رابطه ی من و پویا هم خیلی صمیمی تر شد.البته صمیمی بودیم ولی خیلی وابسته تر شدیم.پویا ازهر نظر ایده آل بود.هرچند گاهی اوقات سخت می گرفت ولی درکش می کردم...چون مرد بود و غیرت داشت!
شب ها تا صبح بیدار بودیم و حرفمی زدیم.حرف های امیدوار کننده ای که فقط از زبان او شنیدم و دیگر هیچ وقت نشنیدم.
***
با اینکه دیشب دیر خوابیده بودم،باز هم صبح زود بیدار شدم.دست و صورتم رو شستم و پویا رو بیدار کردم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#89
Posted: 26 Aug 2012 13:04
قسمت چهاردهم
ساعت 7 بود.وقتی دیدم دراز کشیدن توی رختخواب دیگه فایده نداره،بلندشدم و صبحانه ی مفصلی درست کردم.و بعد به پیاده روی رفتم.لباس مناسبی پوشیدم و از همان سرپایینی،پایین رفتم.روی یکتخته سنگ بزرگ نشستم و به اعماق دره نگاه کردم.واقعا که هولناک بود.واسه خود کشی معرکه بود.با خودم تصمیم گرفتم هر وقت از زندگی و از پویا سیر شدم،اینجا بیام و خودکشی کنم.البته هیچ وقت از پویا سیر نمی شدم ولی شاید روزی از زندگی سیر می شدم.
چند ساعتی همانجا نشستم.با صدای سرفه های ممتدی،نگاهم رو به عقب دوختم.پویا بود...
-تو دوباره اومدی اینجا؟
باز هم به سرفه افتاد
-اوه اوه...وضع گلوت خیلی خرابه.بیابریم درمانگاه
-نیازی نیست
زیر بازویش رو گرفتم و کمکش کردم تا به خونه برگرده.مدام سرفه می کرد
-همه ش تقصیر خودته.بهت می گم اگه کَفیم کنی،خیست می کنم،انگار نه انگار...کار خودتو می کنی
-نخیرم.همه ش تقصیر توئه.آخه اونم تهدید بود تو کردی.من که چمیدونستم اینطوری می شه
قرص سرماخوردگی بهش دادم.خورد و خوابید.مثل پروانه بالایسرش می چرخیدم و ازش پرستاری می کردم.صدای اعتراض رضا و طاها بلند شده بود.معلوم بود که حسابی حسادت می کنند.
فردای اون روز،به تهران برگشتیم.رضا رانندگی می کرد و پویا روی صندلی عقب،استراحت می کرد.
***
توی اون مدت که پویا زیاد حالش خوب نبود،بی هیچ منتی در کنارش بودم و ازش مراقبت می کردم.شب ها به خونه ی خودمون می رفتم و روز بعد دوباره برمی گشتم.مادر خیلی اصرار داشت که همونجا بمونم ولی قبول نمی کردم.چون مامان و بابا هم گناه داشتند.خیلی وقت بود که درست و حسابی ندیده بودمشون.
در محوطه نشسته بودم و به رفت و آمد توریست ها نگاه می کردم.چقدر شاد و سرحال بودند.همه ی اعضای خانواده در کنار هم بودند.شاد و خوشحال.چقدر لذت بخش...
***
یک مدت بود که پویا مشغله ی کاری زیادی داشت و اعصابش خیلی ضعیف شده بود ولی با این حال لحظه ای از ابراز علاقه اش دریغ نمیکرد.تازه در اون مدت خیلی بیشتر به من عشق می ورزید و مرا غرق در لذت می کرد.چه چیزی از این بهتر که بدونی برای یک نفر عزیز هستی؟مخصوصا این که اون شخص،شریک زندگی آینده ات باشد.کسی که قرار است یک عمر باهاش زندگی کنی و در تمام مراحل شادی و غم در کنارش باشی.در تمام مراحل سختی و آسایش و...
پویا در کنارم نشسته بود و با حرفهایش به من آرامش می داد.آرامش خاطری که بعد از اون هیچ وقت نتونستم بدست بیارم.
یهو بی مقدمه گفت:
-طنین می دونی اگر ترکم کنی دیوونه می شم.
-مگه دیوونه ام که ترکت کنم؟
نفس حبس شده اش را با صدا بیرون فرستاد و گفت:
نمی دونم ...نمی دونم
چشمانم را تا آخرین حد گشودم:
-منظورت اینه که نمی دونی من دیوونه ام یا نه؟
خنده ی بلندی سر داد و گفت:
-نه بابا...منظورم اینه که نمی دونم چی به سرم میاد.تو واقعا اولین و تنها عشق منی.من نمی تونم بعد از تو به کس دیگه ای فکر کنم.نمی تونم به این فکر کنم که یه روزی ممکنه دیگه تو رو کنارم نبینم.
سرش رو بین دستانش گرفت و گفت:
-وای...وای...دارم دیوونه می شم.نه...اگه یه روز این کارو بکنی هیچ وقت نمی بخشمت...
-حالا چرا انقدر از این حرفا می زنی؟؟مگه قراره من ترکت کنم؟؟ببینم نکنه یه کاری کردی که می دونی اگه من بفهمم صد در صد ترکت می کنم؟؟آره؟؟
-وای طنین...تو چرا انقدر ذهنت منحرفه؟؟من دارم اینجا جون می دم می گم اگه تو نباشی دیوونه می شم تو می گی نکنه یه کاری کردی؟
انقدر بامزه ادایم رو در آورد که نتونستم خوردم رو کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#90
Posted: 26 Aug 2012 13:24
-شایدم دوباره حرفای اون پیرمرد...آره؟
-آره می ترسم
-خواهش می کنم پویا...داری با اینحرفات منو دیوونه می کنی
مرا در آغوشش جای داد و گفت:
-نمی دونم چرا به دلم افتاده دیگه زیاد نمی بینمت...شاید قراره بمیرم
ترس تمام وجودم رو گرفت...
پویا با صدایی لرزان گفت:
-طنین؟؟
-جانم؟؟
-چرا انقدر داری می لرزی؟؟اِاِ...نگاشکن عین بید داره می لرزه
-پویا؟
-جون دلم؟؟
-دیگه از این حرفا نزن من می ترسم
-باشه عزیزم...دیگه نمی گم
-قول می دی برای همیشه پیشم بمونی؟؟
-آره عزیزم.قول مردونه می دم...حالا که چیزی نشده.به اعصابت مسلط باش...وای طنین...داری دیوونه ام می کنی.چرا انقدر می لرزی؟؟
-پویا نمی تونم خودم رو کنترل کنم
-دوست داری گریه کنی؟؟
-آره
-گریه کن عزیز دلم...گریه کن
***
از همون روز زیبا و رویایی،اشک و نالههای من شروع شد.آن روز انقدر گریه کردم که دیگر جانی برایم نمانده بود...انگار برای عزیزی از دست رفته گریه می کنم.پویا هم پا به پای من اشک ریخت و باهام همدردی کرد...
یاد روزی افتادم که برای همیشه دودمانم رو سوزانده بود.چقدر گریه کردم و چقدر اشک ریختم.
از فکر کردن به آن روز معده ام به شدت تیر کشید و نتونستم تحمل کنم.همانطور که روی صندلینشسته بودم،روی شکمم دولا شدم و دو دستی آن را گرفته بودم.نفسم بالا نمیومد و از شدت درد چهره ام کبود شده بود.سرم گیج می رفت و نمی تونستم جایی رو ببینم.آخرین چیزی که یادم میاد این بود که چندین نفر دورم را گرفتند و یک مرد مسن،مرا روی دستش بلند کرد و دیگر چیزی متوجه نشدم.
وقتی چشمم رو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم.خدای من...من هنوز زنده ام؟چرا خلاصم نمی کنی؟؟چرا برای همیشه راحتم نمی کنی؟؟
گریه می کردم و زجه می زدم و این جملات را بلند بلند بر زبان میاوردم.پرستار که متوجه زبان من نمی شد،خیلی نگران بود و آمپولیدر سرمم تزریق کرد و دوباره سرمگیج رفت و بی هوش شدم...
نمی دونم چه مدت بود که روی تخت بیمارستان بودم...باز هم لثه هایم خونریزی کرده بودند.فکر و خیال اون روزها رهایم نمی کرد.ای کاش اون روز به حرف رضا گوش کرده بودم و شرکت نمی رفتم تا با دیدن پویا همه خاطرات برایم زندهشوند و با اعصابم بازی کنند...
***
چند روزی بود که اصلا حالم مساعد نبود.مدام سرگیجه داشتم و بی حال بودم.گاهی اوقات چنان سست می شدم که برای راه رفتن باید از یک نفر کمک می گرفتم.بیشتر اوقات که در کنار پویا بودم،می گفت نمی دونم چرا داغی...تب های خفیفی داشتم و استخوان درد داشتم.نمی دونستم چرا همه دردها باهم به سراغم اومده بود.گاهی اوقات لثه هایم خونریزی می کردند.پویا خیلی نگرانم بود و مدام می گفت باید بریم دکتر ولی من اهمیتی نمی دادم.
در اون روز کذایی و خسته کننده که باران می بارید و به نظرم خیلی دلگیر بود،خودم به تنهایی به پزشک مراجعه کردم.پویا چندین بار با تلفن همراهم تماس گرفت و بهش گفتم کتابخونه هستم و بعدا تماس می گیرم.خلاصه که تمام علائم رو به پزشک معالجم گفتم.نگاهی عمیق به چشمانم انداخت و به علامت تاسف و شاید هم ترحم سرش را به طرفین تکان داد.روی برگه چندین آزمایش که شامل آزمایش جسمی،خون،سیتوژنتیک بود را نوشت و گفت می تونم از آزمایشگاه بیمارستان استفاده کنم.گفت حتما جوابش رو برای خودش ببرم.خیلی ترسیده بودم و تصمیم گرفتم از این موضوع با هیچ کس صحبت نکنم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .