قسمت ۱۰دوباره دوران تشویش و اضطراب اغاز شد .بیشترین ساعات روزهایم به فکر کردن برای پیدا کردن راه حل مناسب به بطالت می گذشت و به کلیتمرکز و حواسم را از دست داده بودم هرچه بیشتر می اندیشم کمتر به نتیجه می رسیدم گویی به یک بن بست تاریک برخورده بودم که هیچ راه گریزی در ان به چشم نمی خورد و این در حالی بود که من از حقارت و خفت ان هم در برابر کسی که خودش به اندازه ریگهای بیابان خطاکار بود متنفر بودم.بی گمان اگر مادر متوجه می شد که کسش دست مردی است ان هم کیانوش حتما خودکشی می کرد ولی این حقیقت داشت که کیانوش از من مدرک جرم گرفته بود ان هم چه مدرک جرمی !مردی که هیچ زنی حتی ارزو نمی کرد به خوابش بیاید اما من با او بودم بیشتر از یک ساعت از به یاد اوردنش موبر اندامم راست می شد .چه چیز تا ان اندازه او را وحشتناک ساخته بود ؟پس از گذشت چند روز مدرسه ها با نزدیک شدن به تعطیلات تابستانی تعطیل شدند و من هم چون دیگر اموزگاران خانه نشین شدم .از یک سو خوشحال بودم چون از مدتها قبل تمرکزم را از دست داده بودم و از سوی دیگر اندوهگین بودم چون خانه نشینی یاد اور بلایی بود که سرم امده بود که حتی از اندیشیدن به ان میگریختم .چند بار تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و خود را از بند وحشت رها کنم اما هر بار هنگام قوت گرفتن تصمیم عقب نشینی کردم. طاقت شنیدن حرف های نیش دار او را نداشتم ر عمق حرف هایش رگه هایی از حقایق سوزاننده ای بود که من قدرت انکارش را نداشتم و تنها پذیرششان از ان جهت سخت بود که از زبان انسانی انچنان راحت و ازاد و بی قید چون او بیان می شد. در اصل من هم از حقیقت فرار می کردم این حقیقت که من انقدر هم که ادعا می کنم با اصالت نیستم .از وقتی که او با چنان خونسردی و ارامشی چهره واقعی مرا توصیف کرده بود به همه با دید دقیقتری می نگریستم.حس می کردم نیم بیشتر ادمها به چیزی تظاهر می کنند که نیستند و کیانوش انقدر به نظرشان منفور می امد ظوابط و عقاید انها را زیر پا می گذاشت و به همشان می خندید .اگر حتی عکسم را پس میداد دیگر مایل نبودم به او فکر کنم رهایی از دامی که برایم گسترده بود.مدتی طول نکشید که دوباره تصمیم گرفتم به او تلفن کنم اگر چه قلبا راضی نبودم اما خود را مجبور و لزم به این کار می دیدم چرا که ابرو و موقعیت من و خانواده ام در گرو او بود.ان روز باجی و مادر برای احوالپرسی مینا به خانه برادرم فرهاد رفته بودند و من کاملا فرصت داشتم بخت خود را ازمایش کنم .نقشه من این بود که از در محبت و تشکر وارد شوم و انگاه درخواست خود را مطرح کنم این در حالی بود که من می دانستم همه چیز بستگی به عکس العمل او دارد اما همچنان مصر بودم که یکبار دیگر غرور خود را زیر پا بگذارم.ساعت از هفت بعد از ظهر می گذشت اما همچنان افتاب به زمین می تابید و گرمای ان با تشویش من تیشه بر تار و پودم می زد .خوب به یاد دارم که چقدر هراسان و کلافه بودم انگار در ملاء عام دچار گناه و عمل زشتی می شدم .به نظرم می امد که همه چیز چشم بود و مرا می پایید.با انگشتانی لرزان شماره او را گرفتم و منتظر برقراری تماس شدم سوزش لبهایم را زیر دندانهایم حس می کردم در حالیکه در دلم یک وقفه دعا می کردم خداکنه نباشه خدایا نباشد خدایا.......- بله !دیگر سکوت نخواهم کرد مثل بزدلها رفتار نخواهم کرد.- بفرمایید !- ا....الو منزل اقای اعتمادی ؟!ایا ان صدای وحشتزده لرزان و ترسیده تا حد مرگ صدای من بود؟- بفرمائید!انگار مرا شناخته بود چرا که دوباره در صدایش تمسخر موج می زد.اب دهانم را قورت دادم و با خود گفتم- نقطه ضعف به دستت نخواهم داد سعی کردم به خود مسلط باشم اما دهانم خشک شده بود.- منو به جا اوردید ؟!- کیه که پس از چند بار صدای شمارو نشناسه ؟!چند بار؟ مگر چند بار یکدیگر را دیده بودیم ؟ خب چندان مهم نبود ! چطور باید باب گفتگو را باز می کردم ! ناخواسته برای دقایقی میانمان به سکوت گذشت سکوتی که به شدت سوال برانگیز بود .- تصور نمی کنم که تماسگرفته باشید که سکوت کنید !- من.....من......- با کمال میل منتظر شنیدنم .موج سهمگین خشم ناگهان به حد اعلای خود رسید . می خواستم فریاد بزنم و هر چه دلم می خواهد نثارش کنم اما قادر نبودم می دانستم با همه ی وجودش از قرار دادن من در ان تنگنای نفرت انگیز لذت می برد ومیل نداشتم چیزی برای خندیدن و دست انداختن در اختیارش بگذارم .محکم و کوبنده گفتم- این رفتار درست نیست اقا این برخورد اصلا اقا منشانه نیست !با لحنی سرشار از بی تفاوتی گفت- فکر می کنم در اخرین دیدارمان بر سر اقا نبودن من به توافق رسیدیم.- اینطور نیست ! من فکر میکنم کسی که ان ساعت شب جان دختری را نجات می دهد و از به خطر افتادن خودش واهمه ای ندارد نمی تواند ادم بدی باشد من.....من باید تماس می گرفتم و تشکر می کردم و.......- چند دقیقه صبر کنید لطفا دفعه قبل گفتید بی تربیت و حقه باز و بدذاتم اما حالا انکار می کنید و می گین شریف و انسان دوست و اقا هستم ؟!به سختی و بر خلاف میل باطنی ام گفتم- معذرت می خوام !- پاک ناامیدم کردید داشتم فکر میکردم برای نخستین بار با زنی مواجه شدم که بر عکس دیگر زنان انچه که تصور می کند درست است به زبان می اورد و ابدا به اینکه دیگران درباره اش چه فکر می کنند توجهی ندارد اما مثل اینکه اشتباه کردم !خشمگین گفتم - یعنی میگید من دورو و ترسوام ؟- حرفهای من چنین معنایی داشت ؟خب هر کسی مختاره از حرفهای دیگران برداشت شخصی کنه !فریاد زدم- شما گستاخ و بی ادبید.فکر میکنم منتظر همین بود چون پس از فریاد من به خنده افتاد و من وقتی متوجه مقصودش شدم لب به دندان گرفتم.- دیدید اشتباه نکردم ! فکر می کنم ما در داشتن صفات مشابهی با هم شریک باشیم .هیچوقت سعی نکنید به خودتون دروغ بگین چون به سرعت نزد طرف مقابل رسوا می شوید .- چطور جرات می کنید بگین من دروغگوام؟ فکر می کنم اشتباه کردم برای تشکر تماس گرفتم.- بهتر نبود همان ابتدای صحبت خواستتان را مطرح میکردید و به ابزار و حیله زنانه تان متوسل نمی شدید ؟- شما بدترین.......- و شما ناشی ترین دروغگویی هستید که در عمرم دیدم بگذارید علت تماستان را بگویم هر چند که مثل روز روشنه اما به هر حال شاید براتون جالب باشه بدونید من از نقشه تان مطلعم .شما تماس گرفتید که با الفاظیمثل تشکر و محبت و فداکاری و انسانیت مرا متقاعد کنید عکستان را پس دهم درسته ؟دهانم از ذکاوت او باز ماند و از صمیم قلب خدا را شکر کردم که رو در روی یکدیگر قرار نداریم .نه این که نخواهم حرف بزنم اصلا قادر نبودم سخنی به زبان بیاورم .چرا این مرد تا این حد حقایق را عریان می دید و واقعیت را به جاهای باریک می کشاند ؟- اگر هم فکر کردید صرفا به این دلیل که یک زن هستید هر کاری بخواهید می کنم باید بگم سخت در اشتباهید .برای زدن ضربه ای محکمتر از خودش گفتم- بله می دونم چشم و دل شما کاملا سیره .- انتظار دارید عصبانی بشم خانوم ؟ باید بگم عقیده شما و دیگران که بی شباهت که بی شباهت به عقاید شما نیست برایم پشیزی ارزش ندارد .من همیشه کاری را می کنم که خودم فکر می کنم درسته .من کاملا در برابر او حقیر و ناتوان بودم حتی برای خودم هم مضحک ودور از باور بود .من یک اموزگار بودم وروزانه با صدها دانش اموز سر وکله می زدم اما در بربر این فرد کاملا بازنده بودم و چاره ای جز سکوت نداشتم چرا که ناراحتی و خشم من بیشتر باعث لذتش می شد.ظاهرا هیچچیز به اندازه گفتن حقیقت سر به راهش نمی کرد پس با بی میلی گفتم- خواهشمی کنم عکس منو پس بدین . شما پدرم را می شناسید می دونید اگر از ماجرا باخبر شود چه اتفاقی می افتد ؟ اگر حتی ذره ای به فکر من باشید دست از این بازی کودکانه بر می دارید .- پس تکلیف محبتی که من بهتون کردم چی میشه ؟انگار خیال بدجنسی داشت .نباید انطور صادقانه اعتراف می کردم حالا به دستشبهانه خوبی داده بودم برای ازار و اذیت ! با ارامش ساختگی گفتم- به هر حال ما با هم خویشاوند........- یکبار قبلا بهتون گفتم خویشاوند بودنمان تنها چیز نفرت انگیزیست که میل ندارم به ان فکر کنم .فکر می کنم بهیک بیگانه کمک کرده ام و البته عوضش را هم گرفتم.- شما خودتون هم حقیقت را انکار می کنید ؟با اهنگی که اصلا تمسخر در ان نبود گفت- حقیقت منوانکار کرده !سعی کردم معنای جمله اش را بفهمم اما هر قدر تلاش کردم نتوانستم .در ادامه گفت- و شما فروغ خانوم بهتره بدونید من مزاحم سمجی هستم که به سختی می تونید از سر خودتون بازش کنید و حتما در جریان هستید که مصاحبت با من برایتان جز دردسر چیزی نخواهد داشت .اگر جای شما بودم تلاش می کردم همه چیز را فراموش کنم عکس ان ماجرا و من !عصبی گفتم- چه تضمینی وجود داره که شما در اینده برای من دردسر درست نکنید ؟با تمسخر گفت- این دیگه به عملکرد شما تصمیم داره .- این نهایت بدجنسی شماست اقا !- به هیچ وجه من فقط عوض کارم را گرفتم .- اخه عکس من و مادرم به چه درد شما می خورد ؟- حتما شنیدید که میگن هر چیز که خار اید یک روز به کار اید ! مطمئن باشید به ندرت پیش می یاد کاری بکنم که در ان نفعی متوجه ام نیست.از سر بغض و نفرت فریاد زدم- شما پست و نفرت انگیزید !- و شما خانوم چه کاری با یک موجود پست و نفرت انگیز می توانید داشته باشید؟محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم از شدت خشم ونفرت به خود و او ناسزا می گفتم. سعی می کردم فحشهایی به او بدهم که ارامم کند اما چیزی به خاطرم نمی امد به یاد فحشهایی که وقتی پدر عصبانی می شود به طرف مقابلش می گفت و من می دانستم که حتی فکر کردن به ان بد و بیراه ها شایسته ذهن یک خانوم نیست اما انها را به زبان اوردم پشت سر هم و هم بی هیچ مکثی .ناسلامتی دختر منوچهر صولتی هستم کسی که پر افاده ترین مردها برای به دست اوردنش سر خم می کردند چرا باید به کسی انقدر منفور و بی بند وبار اجازه دهی تحقیرت کند؟چرا زبونانه نشستی و به این تصویر نامرتب زل زدی مگه دنیا به اخر رسیده . از جا بلند شدم و تلاش کردم با خونسردی موهایم را شانه کنم ولی از درون می لرزیدم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۱اگر گاهی از او صحبتی به میان می امد مثل موشی گریخته از دست گربه می لرزیدم و رنگم اشکارا می پرید و برای انکه نزد حاضران رسوا نشوم به سرعت جمعشان را ترک می کردم و به خلوت خود پناه می بردم .دیگر به اندازه گذشته از دستش خشمگین نبودم چرا که مدتها به حرفهایش فکر کردم و دریافتم از ان جهت عصبانی ام که او نیت اصلی مرا درک کرده است.نمی دانم چرا از اعماق وجودم حق را به او می دادم ؟ به من گفت ترسو هستم در حالی که واقعا می ترسیدم از پدر از فرهاد از ابرویمان و حتی از او .در اوایل شهریور ماه سال 1350 به جشن عروسی یکی از همکارانم دعوت شدم از چند هفته قبل در تدارک لباس و اراستن سر و ظاهرم بودم.لباس من از ساتن و تافته ی سفیدی بود که به دست مینا دوخته شده بود و از زیبایی و ظرافت چیزی کم نداشت بخصوص که با استفاده از باقی مانده ی ساتن گل سری زیبا هم برای موهایم درست کرده بود .مینا واقعا سنگ تمام گذاشته بود . ان روز پس از پوشیدن لباس تازه موهایم را روی شانه هایم ریختم و با گل سر ساتن مهارش کردم چقدر موهای مشکی ام روی ساتن سفید لباسم جلب توجه می نمود .به تصویر خود در اینه خیره شدم و لبخندی رضایت بخش برلب اوردم مادر به شوخی گفت- خدا را چه دیدی شاید هم امشب در این مراسم همسر ایده الش را یافت.من معترض گفتم- مادر این چه حرفیه حالا کو تا وقت ازدواج ؟ فیروزه کاش تو با من می امدی .فیروزه در حال مرتب کردن لباسم گفت- می دونی که نمی تونم بیام. امشب خونه مادر خشایار مهمانیم.خطاب به مینا گفتم- تو چی مینا ؟- مرا هم معذور کن فروغ جون امشب مهمون دارم .با لحنی گله مند گفتم- شما هم یا مهمان دارید یا مهمونی می رید .مادر جون لااقل شما با من بیاید من تنهایی خجالت می کشم.- نه مادر جون من با این سن و سال بیام مهمونی که چی ؟ گذشته از اون تو دیگه بچی نیستی حالا بیست سالته .خجالت یعنی چی مگه ایرادی داری ؟ ماشالله مثل یک دسته گل یاس شدی .یه دسته گل یاس فقطمادر می توانست یک همچین تعبیر زیبایی از من بکند .چیزی به شب نمانده بود که من راهی ضیافت شدم. مهمانی دوستم در یک باغ زیبا و مجلل بر پا شده بود و اوای شادی مدعیون از هر سو به گوش می رسید با ماشینم وارد باغ شدم و قبل از انکه در اتومبیلم را باز کنم خدمتکاری به یاریم شتافت و در حال گرفتن دستم مودب گفت- اجازه بدین خانوم .تا ان زمان مهمانی با ان جلال و شکوه دعوت نشده بودم پس همه چیز برایم تازگی داشت .همیشه در اکثر مجالسی که دعوت شده بودم مادر و پدر بودند و تنهایی شرکت نکرده بودم و اغلب انها مرا همراه خود نمی برند چرا که پدر معتقد بود دختر جوان نباید در ان مجالس شرکت کند و خدا می داند برای گرفتن رضایتش به خاطر شرکت در جشن ازدواجهمکارم متحمل چه رنج و زحمتی شدم.با همکاری یکی از خدمتکارانم به جمع مهمان ها پیوستم و برای یافتن اشنایی نزدیک نگاهم به اطراف چرخید چند نفر از همکارانم در کنار هم نشسته بودند و با دیدن من با دست اشاره کردند که نزدشان بروم . یکی از انها از جا برخاست و کنارم امد.- سلام فروغ بالاخره امدی !- چه خوب که شما هستید.- بیا کیفمو بگیر تا بعد بیام.- کجا میری ؟- میرم به سحر تبریک بگم ناقلا ببین چه کسی رو اسیر خودش کرده .- اگه داماد رو ببینی نظرتو قطعی تر میگی.- چطور؟- مثل یک تیکه جواهره برای سحر سنگ تمام گذاشته . فقط منتظره اون دهن باز کنه و چیزی بخواد.- خب پس حسابی شانس اورده.- اونم چه شانسی !من نزد عروس و داماد رفتم و پس از روبوسی با عروس به داماد هم تبریک گفتم .سحر که در لباس عروس بی نهایت زیبا شده بود گفت- فروغ خیلی خوشحالم که امدی امیدوارم بتونم جبران کنم.- خودمم خوشحالم که اومدم .سحر جون من پیش همکارامون می شینم امدم که بهت بگم و برم .- ممنونم بعد از احوالپرسی چند دقیقه ای میام سر میزتون.- خوشحال میشم.وقتی نزد همکارانم بازگشتم یک صندلی را عقب کشیدند و من روی ان قرار گرفتم .یکی از انها گفت- فروغ انقدر لباست زیباست که امشب برای لحظه ای تو را با عروس اشتباه گرفتم.من که از تشبیه او شرمزده شده بودم گفتم- این چه حرفیه سهیلا !یکی از انها گفت- این که البته یک شوخی بود اما لباست واقعا زیباست.با لبخند گفتم- خیلی ممنون قابلی نداره .- به اندام تو برازنده است از کجا خریدی ؟با افتخار گفتم- زن برادرم دوخته .اظهار نظر ها شروع شد- اصلا به نظر نمی یاد دوخته باشی برای بیرون هم کار می کنه ؟ چند ساله خیاطیمیکنه ؟ اموزشگاه داره ؟ فروغ خیلی بهت می یاد.با دوستانم گرم گفتگو بودم که میان جمعیت نگاهم به کیانوش افتاد برای لحظاتی گذرا حالم دگرگون شد و چشمانم سیاهی رفت.به گمانم رنگم پرید که بقیه متوجه شدند- فروغ......فروغ جون چیه ؟- هی......هیچی نیست حالم خوبه .برای یک لحظه تصمیم گرفتم مخفی شوم ولی در محاصره دوستانم بودم قبل از ان که تصمیم بگیرم چه کنم نگاه او روی من ثابت ماند انگار اصلا از دیدنم تعجب نکرد چرا که مثل همیشه لبخند تمسخر امیز را بر لب داشت و کاملا ارام و خونسرد به حرفهای مردی که کنارش ایستاده بود گوش می کرد در حالی که نگاهش متوجه من بود .از نگاهش مو بر اندام من راست شد تا ان روز هرگز مرا در لباسهای مهمانی ندیده بود .کمی اب در لیوان مقابلم ریختم و ان را لاجرعه نوشیدم. دو سوال ذهن مشوشم را اسوده نمی گذاشت اول اینکه او در این مهمانی چه میکند و با میزبان چه نسبتی دارد و دوم چرا جاهایی که انتظارش را ندارم او را می بینم؟به طور ناگهانی تصمیم گرفتم مهمانی را ترک کرده و به خانه برگردم اما بعد به دو دلیل منصرف شدم یکی این که خانواده ام متعجب می شدند و دیگر ان که دوستانم شک می کردند .نگاه خیره او کلافه ام کرده بود چرا چشم از من بر نمی داشت؟ وقتی بار دیگر سرم را بلند کردم او مقابلم نبود .نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگریستم زیر نگاه او قادر نبودم خوب فکر کنم و پس از رفتن او به یاد اوردم تنها بود ! تنها بود؟ خیلی حیرت انگیز است که کسی مثل او با ان سابقه وحشتناک تنها امده باشد ! از محالات است سکوت و ارامش ناگهانی ام باعث کنجکاوی همکارانم شده بود - چی شده فروغ ؟- هیچی !- چرا یکدفعه ساکت شدی ؟ انگار حواست نیست.- چرا شما حرف بزنید من هم استفاده می کنم .به ظاهر در جمع دوستانم بودم اما حواسم جای دیگری بود فقط سحر می توانست به عنوان میزبان پاسخ بدهد . باید به نوعی می فهمیدم که ایا سحر از سابقه درخشان او با خبر است و ایا او انقدر بی ادب است که درباره ی اشنایمان به کسی چیزی بگوید ؟ تشویش و اضطراب لحظه ای ارامم نمی گذاشت برای لحظاتی با عذر خواهی از دوستانم به گوشه ی خلوتی از باغ پناه بردم و نفسی تازه کردم و شروع کردم به دادن قوت قلب به خودم خدمتکاری جلو امد و پرسید- خانوم به چیزی نیاز دارید ؟خیلی محکم گفتم- بله به تنهایی !خدمتکار متعجب و مستاصل مرا ترک کرد و به جمع مهمان ها پیوست .اندیشیدم مهمانی امشب حرامم شد او اینجا چه می کند ؟به یاد حرف خواهرم افتادم که می گفت انگار مهره مار داره همه جا یه دوست و اشنایی داره .با خود اندیشیدم چقدر خوب که فیروزه یا مینا دعوتم را قبول نکردند و گرنه معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.ممکن بود انقدر نانجیب باشد که از دیدارهای گذشته مان چیزی بگوید و یا اشاره ای بکند.نفس عمیقی کشیدم و به جمعیت شادمان پیوستم .جوانی بلند بالا و خوش قیلفه مقابلم سبز شد و با نزاکت پرسید- می تونم چند لحظه وقتتان را بگیرم ؟با عجله و با درک نیتش گفتم- متاسفانه خیر !- می تونم کمکتان کنم؟- متعجب به صورتش خیره شدم و گفتم- مگه من کمکی خواستم ؟دوباره پرسید- دنبال کسی می گردید؟با لبخندی که به زور روی لبانم حفظش می کردم گفتم- می دانم کجا باید پیدایشان کنم.به زحمت و کاملا حساب شده جوان را از سر خود باز کردم و بعد با عجله نزد سحر رفتم که خوشبختانه صندلی کنارش خالی بود . ارام کنارش نشستم و گفتم- اگه داماد اعتراضی نداشته باشه می خوام چند دقیقه کنارت بشینم.سحر با شادی گفت- معلومه که اعتراضی نداره !بعد با اشاره به وسط باغ گفت- ببین اون چقدر قشنگ و زیبا می رقصه !- اون ؟!به صورتم نگریست و گفت- مقصودم سروشه شوهرم .به جمعیت در حال رقص نگریستم عرق سردی بر پیشانیم نشست .خدای من اون اونجا چه می کرد ؟ سحر با شادی زائد الوصفی گفت- به تو خوش می گذره ؟!- البته که می گذره !- اون خیلیجذابه نه ؟- چه کسی ؟- سروش !- خب ظاهرا که اینطوره !- منظورت چیه که میگی ظاهرا ؟- خب.....منظورم اینه که اصل تویی.به نظر می امد که سحر عاشق شوهرش بود چرا که او هر جا پا می گذاشت نگاه سحر هم دنبال او بود با این وصف نباید سحر را زیاد سوال پیچ می کردم اما پرسیدم- اونا کی هستند سحر ؟- منظورت کیه ؟- اونایی که داماد را در حلقه خودشان گرفتند؟- همشون از دوستان سروش هستند واقعا که دوستان محشری داره درست مثل خودش . از سر شب تا حالا یک ان هم ترکش نکردند.- اونم از وستان سروشه ؟- کدومشون ؟با صدایی که ناخوداگاه می لرزید گفتم- اونی که کت و شلوار مشکی به تن داره و درست سمت راست سروش ایستاده .و چون سحر متوجه نشد در ادامه گفتم- همون مردی که پیراهن استخوانی پوشیده و اون پاپیون زرشکی مسخره را زده !سحر متعجب به صورتم نگریست و در حالی که به کیانوش می نگریست گفت- گفتم که اونم یکی از دوستای سروشه !به نظر من از عصبانیت من حیرت زده بود .وقتی توانستم کمی بر خود مسلط شوم پرسیدم- تو هم اونو می شناسی سحر ؟سحر در حالی که نگاهش به سروش بود گفت- خب بله اما بیشتر از یکبار اونو ندیدم سروش خیلی به اون علاقه داره .- درباره ی او چه می دونی ؟چشمان سحر برای توصیف او کمی تنگتر شد- سروش میگه اون یه سرمایداره بزرگه یک تاجر موفق . می گفت در یکی از سفرهای خارجی اش با او اشنا شده سی و سه سالشه و خیلی جذابه .فروغ فقط کافیه یکبار با او از نزدیک برخورد داشته باشی به نظر من فوق العاده و هیجان انگیزه .در یکی از سفرهایش دار و ندارش را از دست می دهد اما دوباره با کار و تلاش همه چیز به دست می یاره .تا به حال چندین هدیه هم برای من اورده .او به معنای واقعی کلمه نجیب زاده است و هرگز در خوردن مروب زیاده روی نمی کند و کمتر زن ودختری در مقابل رقصش قادرند مقاومت کنند. او یک هنرمند به تمام معناست و از هر هنری سرشته داره . همین چند وقت پیش توسط سروش به او معرفی شدم و ازش درباره ی موسیقی پرسیدم اطلاعاتش فوق العاده است به گفته سروش علاقه وافری هم به گل و گیاه دارد اون می گه خانه اش از وجود گل و گیاه لبریزه .به ظاهر و لباسش هم خیلی اهمیت می ده و محاله سر قرارش دیر کنه .......خدای من درباره ی او همه چیز می دانست جز خصوصیات اخلاقیش با این وصف چیزی بیشتر از من نمی دانست در دل به برداشت سحر و شوهرش درباره ی او خندیدم نجیب زاده به معنای واقعی یک کلمه ! واقعا ایا او از نجابت و نجیب بودن چیزی هم می دانست ؟ مردک بی ادب ! خودش را جای مردی با نزاکت و متشخص جا زده خودش تظاهر به چیزی می کند که نیست انوقت از دیگران خورده می گیرد .باید سر فرصت به او بفهمانم با بچه طرف نیست او از هر چیز به نفع خودش بهره برداری می کند .باید همان ابتدا می فهمیدم مقصودش فقط معطل کردن من است .سحر با شیطنت پرسید- نکنه دلت پیش اون گیر کرده ؟!- نه اینطور نیست .به قدری پاسخم سریع و بدون معطلی بود که سحر به خنده افتاد و دوباره پرسید- نکنه اون از تو درخواست ازدواج کرده ؟- خدای من نه ! چی باعث شده چنین فکری بکنی .- فراموش کردم که بگم اون معمولا از ازدواج طفره میره واقعا عجیبه ! به نظر تو عجیب نیست مردی به جذابیت و ثروتمندی اون تا به حال ازدواج نکرده ؟خواستم بگویم معلومه که با وجود سوابق درخشان او هیچ دختری تن به ازدواج با او نمی دهد اما به یاد اوردم که سحر از روابط فامیلی ما خبر ندارد و کافیست تا من یک اشاره کوچک کنم تا کنجکاوی او تحریک شود .به ازدحام وسط باغ نگریتم او هم داشت به ما نگاه می کرد باید می رفتم اما پاهایم سست شده بود .او لیوانی نوشیدنی به دست داشت سرش را کمی به جانب پایین خم کرد چه ابدان بی نظیری ! لبخند تمسخر امیزی هم به لب داشت که به نظر متوجه من نبود .به زحمت خود را روی صندلی جابه جا کردم وقصد رفتن کردم که سحر دستم را گرفت و گفت- کجا میری ؟- باید برم پیش بچه ها .- بیخود بهانه نیار بچه ها تنها نیستند حالا که سروش نیست پیش من بمان.- ولی اخه.......پروردگارا داشت به طرف ما می امد باید در رفتن عجله می کردم .ناگهان سحر متوجه نزدیک شدن او به ماشد.- بمان دیگه واجب شد بمانی چون اونی که درباره اش کنجکاو بودی داره می یاد طرف ما بیا باهاش اشنا شو.بله داشت با قدمهایی ارام اما بلند مستقیم به طرف ما می امد خدایا خودت کمککن !- سحر محض رضای خدا بذار برم !اما دیگر دیر شده بود چون او چند قدم با ما فاصله داشت و سر انجام به کنار ما رسید.نباید چیزی برای خندیدن دستش بدهم .دستم را از دست سحر بیرون کشیدم ایا خیال داشت بگوید یکدیگر را می شناسیم ؟ لبخند مسخره اش عمیق تر شده بود و به نظر منتظر فرار من بود سعی کردم خونسرد باشم اما دستم می لرزید .سحر از جا برخاست و دستش را پیش برد و او هم با نزاکتی که به راستی برایم تازگی داشت خم شد و دست سحر را بوسید .زیر چشمی به سحر نگریستم انگار افتخار پیدا کرده بود که شاهزاده ی نامداری دستش را ببوسد . کیانوش سپس به طرف من چرخید و خیلی ارام به صورتم خیره شد اب دهانم را قورت دادم و به دستش خیره شدم به ارامی لیوان حاوی نوشیدنی اش را برای اب شدن یخش تکان می داد.چه خیالی در سر داشت ؟ در حالی که به من می نگریست خطاب به سحر گفت- خانوم خیال ندارید این خانوم زیبا را به من معرفی منید ؟عجب خونسردی بعیدی ! شرط می بندم در تمام مدت مهمانی منتظر همین فرصت بود .فقط امیدوار بودم سحر درباره ی سوالات من چیزی نگوید.- همین الان داشتیم دربارتان حرف می زدیم.ناخوداگاه گفتم- سحر .....!- اقای اعتمادی دوست من بسیار خجالتی و کمرو است.بعد در حال معرفی کردن من گفت- ایشون دوست بسیار نزدیکم فروغ صولتی .احمق به نظر می امد می خواهد ما را هم جوش بدهد.اه خدا را شکر که قصد نداشت دست مرا مانند او ببوسد .کمی سرش را به پایین خم کرده و در حالی که زیر چشمی مرا می نگریت گفت- فرمودید درباره ی من حرف می زدید ؟ایا چه چیز مردی مثل من می تواند حتی برای دقایقی ذهن زیبای خانمهای مثل شما را به خود متوجه کند؟در دل هزار بار به سحر لعنت فرستادم انگار دست بردار نبود .- میگن دل به دل راه داره ! همین الان دوست خجالتی من داشت از شما می پرسید که شما چه نسبتی با ما دارید؟- واقعا؟ برای من باعثبسی افتخار است که بیشتربا دوستان شما اشنا شوم.دهان من از شگفتی باز مانده بود اما قبل از انکه خودم یا او را رسوا کنم با سرعتی که بسیار دور از باور بود گفت- از انجایی که بنده هم مایلم بیشتر با ایشون اشنا بشم قطعا دعوت مرا به رقص خواهد پذیرفت.من ماتم برده بود و سحر با شادی که تصور می کرد در من هم هست گفت- پاشو فروغ خجالت رو کنار بذار.- من......من.....- انقدر من من نکن پاشو اقا منتظرند.کیانوش لیوان نوشیدنی اش را به روی میز گذاشت و دست راستش را به طرف من دراز کرد .چه مدت دیگر باید دستش را همانطور منتظر می گذاشم ؟ سحر مرا به جلو هل دادو من در حالی که مسخ و مبهوت شده بودم با او همراه شدم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۲گروه ارکستر شروع به نواختن یکی از بهترین اهنگهای موجود نمود و دیری نگذشت که وسط باغ از کسرت زوجهای جوان شکل تازه ای به خود گرفت اما انچه که برای من مهمترین چیز محسوب می شد ایستادن در مقابل کیانوش بود. نه اطرافم را می دیدم و نه سر و صدای مدعیون را می شنیدم نمی دانم چرا زبان جسورم وقتی تا ان اندازه به او نزدیک بودم برای گفتن چیزی به کار نمی افتاد حتی چشمانم از نگریستن به او احتراز می جست. صدای موزیک انقدر بلند بود که هیچ کس حتی حرفهای اطرافیانش را نمی شنید و سکوت مت همچنان ادامه داشت.می دانستم با همان لبخند طعنه گر بر من خیره شده اما شهامت پاسخ دادن به نگاهش را نداشتم .- اگر همین طور برای نگاه کردن زیر پایتان خم شوید ممکن است به زمین سقوط کنید.برای نخستین بار انقدر از نزدیکبا او همکلام می شدم .اهنگ صدایش مردانه و محکم و بدون هیچلهجه خاصی بود در حالی که بعضی از حروف را به عمد هنگام تلفظ کشیده ادا می کرد گویی می خواست تاثیر سخنانش را با تکیه بر برخی کلمات به شنونده منتقل کند .با نگاهی گذرا پیرامون خود گفتم- چطور تونستید چنین درخواستی از من بکنید اقای اعتمادی ؟او همان طور که مرا هدایت می کرد با تمسخر گفت- می تونستید قبول نکنید .- چطور تونستید در کمال خونسردی منکر اشنایی مان از قبل شوید و اینطور جسورانه از من دعوت کنید تا باهاتون همراه بشم ؟- به نظر می امد شما درباره ی حضور من کنجکاوی کرده اید !- این پاسخ من نیست.- چرا اتفاقا چیزیه که باید بدونم دوستتان گفت درباره ی من از او چیزی هایی پرسیدید .بهتر نبود از خودم می پرسیدید ؟ به نظر نمی یاد دوستتان درباره ام بیشتر از شما بداند.- اوه لعنت به سحر اون همیشه در بزرگ کردن مسائل زیاده روی می کند. من فقط کنجکاو بودم بدانم شما در این ضیافت خانوادگی چه می کنید همین !- خوب چیزی دستگیرتان شد ؟- بله اما نه انطور که شایسته شما بود.او با صدای بلند شروع به خنیدن کرد .من با هراس از وجود اطرافیان ارام گفتم- خواهش می کنم نخندید همه متوجه ما شدند.- برای من مهم نیست شما هم تا زمانی که مقابل من ایستاده اید باید کاملا بی تفاوت باشید.- خدای من شما بی خیال ترین موجودی هستید که در عمرم دیده ام.- خب نگفتید من چطور از نظر اونا توصیف شدم.خشمگین گفتم- حتی یک کلام دیگر هم نخواهم گفت شما منو انگشت نما کردید وقتی این موزیک به پایان رسید می روم و می نشینم.- شما هیچ جا نمی روید تا پاسخ سوال مرا بدهید.- چرا باید برای ادم بی تفاوتی مثل شما مهم باشه ؟- خب نمی تونم انکار کنم که کنجکاو شده ام.برای گریز از بند او به طور خلاصه نظر سحر را درباره اش گفتم و او در حالی که به شدت خنده اش را کنترل می نمود گفت- واقعا من انطور به نظر انها امدم ؟ باید هزار بار خدا رو شکر کنم و لابد شما فکر کردید من در برابر انها تظاهر کرده ام.وچون سکوت مرا دید در ادامه گفت- دوستی من با سروش به مدت ها قبل بر می گرده من در اصل مدتها بود که او را ندیده بودم تا این که چند وقت قبل کارت عروسی اش را برایم اورد و از من برای شرکت در عروسی اش دعوت نمود.- پس یعنی شما با همسر دوست من صمیمی نیستید؟- من دوستان نزدیکم انگشت شمارند به نظرم او در گفتم حقیقت به همسرش کوتاهی کرده.- اما به عقیدم من اونا عاشق یکدیگرند و چیزی را از هم پنهان.......- عقیده شما برای خودتون باارزشه وقتی که من انچنان اطلاعات شایان توجهی درباره ی سروش دارم.- یعنی می خواهید بگویید او به همسرش ........- خواهشا مرا برای گفتن حقیقت در تنگنا نگذارید.به سحر و سروش نگریستم سحر عاشقانه به سروشمینگریست انگار هر کلمه ای که از دهان او خارج می شد ایت عشق بود مصرانه گفتم- شما چی میدونید ؟- چرا باید بگم وقتی خانمها انقدر در رازداری معروفند؟- چرا فکر می کنید حرف هایتان را باور می کنم ؟ مشکوکم که گفته هایتان صحت داشته باشد !- یکبار پیشتر از اینها گفتم که در دنیا از دروغگویی متنفرم و دروغ گو را به شدت نکوهش می کنم .در ضمن شما چیزی از من نخواهید شنید که باورش کنید.- سحر دوست منه اگر واقعا حرفهای شما به خوشبختی اون مربوط میشه باید بدونم.- و اگر بازگو کردنش از جانب شما خوشبختی اشرا به مخاطره بیاندازد چه؟ - مسلما لب به سخن باز نخواهم کرد .- خوبه این اغاز دانایست با این وصف برایتان خواهم گفت .دو سال قبل با سروش اشنا شدم البته نه در ایران در ترکیه اون پسر پولدار و از خانواده سرشناسی بود.به نظر می امد برای خالی کردن جیبش یه اروپا سفر می کند و عاشق خوشگذرانی و تفریح است عاقبت هم سر به هوایی کار دستش داد. به دختری در انجا علاقه مند شد و حتی با او صحبت از ازدواج و زندگی مشترک کرد چند وقت بعد مسئله را با خانواده اش در میان گذاشت و مادرشبه شدت با این وصلت مخالفت کرد و از انجایی که سروشبی نهایت از مادرش حرف شنوی دارد قول و قرارش را با دختر بیچاره به هم زد اما ان دختر بیچاره سه ماه قبل از سروش باردار شده بود .سروشدر مخمصه ی بدی گیر کرده بود از یک طرف مادرش در ایران دوست شما را خواستگاری کرده و قرار ازدواج گذاشته بود و از طرف حیثیت دختری توسط او لکه دار شده بود تی او حاضر مبلغی به عنوان عذر خواهی تسلیم دخترک کند اما او نپذیرفت . همان روزها بود که سروشسراغ من امد و موضوع را مطرح کرد و از من خواست با ان دختر ترک صحبت کنم .ابتدا زیر بار نرفتم اما بعد به اصرار او پذیرفتم دخترک بینوا ! سروششانس اورده بود که گیر زن زرنگ و نابکار نیافتاده بود دختر بیچاره از ترس ابرویش حتی قدرت شکایت هم نداشت و از انجا که بیکس و تنها بود داغ این ننگ را پذیرفت .او پذیرفت از صحنه زندگی سروش خارج شود اما نمی توانست با سقط بچه موافقت کند سمن نه بخاطر سروشبلکه به خاطر خود ان دختر پذیرفتم سرپرستی اش را قبول کنم البته سروش خیلی تلاش کردکه او را متقاعد کند پول بگیرد اما دختر بی پناه که از جفا پیشگی سروش به شدت دل شکسته بود او را به سختی از خود راند و حتی یک لیره هم از او نگرفت.- شما دروغ میگین.- نه خانم عزیز هر چه گفتم حقیقت بود .شما از ان جهت درباره اش مردد و دو دل هستید که درباره ی همسر دوستتان است .به ظاهر سروش نگاه می کنید و مثل خیلی های دیگه به زندگی و افراد از دریچه چشم خودتان می نگرید و حقیقت را انطور باور می کنید که دوست دارید.بغض گلویم را می فشرد و همه ی وجودم از شدت خشم می لرزید.- شما می لرزید می تونم بپرسم چتئن شده؟- من باید برم بنشینم حالم خوب نیست !او با ارامش چشم در چشمم دوخت و گفت- چرا ؟ تنها به این دلیل که حقیقت را دانستید؟- من هنوز هم نمی توانم باور کنم.- چرا باور کنید حضور من در این مجلسنه به خاطر صمییت با سروش بلکه به خاطر....- می خواهید بگید شما و رفاقتش با شما بیشتر حالت حق السکوت دارد ؟- دقیقا همین طوره !- از این حقیقت نکبت بار مادر شوهر دوستم هم با خبره ؟- فکر نمی کنم فقط من می دونم و خود سروش و حالا شما.- دیگر از ان دختر خبری ندارید ؟- من هر پنج ماه یکبار سفری به ترکیه دارم و طی هر سفر سری به اونا می زنم البته به میل خودم.با ناباوری گفتم- یعنی می خواهید بگید سروش یک فرزند ان سوی ابها داردو حالا وقیحانه به عنوان مردی که برای بار اول ازدواج می کند در کنار دوست من پای سفره عقد نشسته ؟- ظواهر این طور نشون میده .به چهره ی شاد و خندان سحر نگریستم و زمزمه کردم- بیچاره سحر !حرفهای کیانوش زنگ خطری بود برای من تا به افراد به چشم عمیق تری بنگرم و قضاوتم بر اساس ظواهر نباشد . اندیشیدم آه ان دختر گریبانگیر اینان خواهد شد اینان که این سر مرز به جشن و پایکوبی مشغولند .دلم می خواست بپرسم فرزندش پسر است یا دختر اما لحظاتی بعد منصرف شدم چه فرقی می کرد؟ مهم ان بود که بچه ای ناخواسته قربانی هوی و هوس مردی رذل و بی صفت شده بود .دیگر سروشمثل چند دقیقه قبل در نظرم محبوب نبود واقعا که برخی ازمردان پشت نقاب مردانگی و انسانیت با وجود چهره ی حقیقی شان چقدر منفور و پست و حقه بازند .از او هم بدم می امد از او با ان لبخند تمسخر امیزش که همیشه در نهایت ارامش تحویلم می داد. پس باید چیزی می گفتم- خودتون فکر می کنید خیلی شریف و نجیب زاده اید؟- اولا من چنین ادعایی ندارم و دوما چرا عصبانیتتان را سر من خالی می کنید ؟ از این گذشته بهتان گفتم اصرار نکنید که حقیقت را فاش کنم . خودتان کنجکاوی کردید.- من ناراحت نیستم اقا. فقط برای دوستم متاسفم که چهرهی واقعی مردها را ندیده.- شما چطور دیدید؟از فرط خشم به نفس نفس افتاده بودم اما با ارامش گفتم- با توجه به سن و سالم فکر می کنم بتونم خوب را از بد تشخیص بدم.- مگه چند سالتونه؟ چرا اغراق می کنید ! اگر همین موضوع سروش را نگفته بودم تا ابد تصورتان از او به عنوان مردی پایبند به اصول خانواده و متعهد و همسر دوست بود.دانستن حقیقت و چشم حقیقت بین ربطی به سن وسال نداره گاهی ممکنه کسی این افتخار را در جوانی کسب کنه گاهی ممکنه در دوره سالمندی هم نتونه حقایق را انطور که هست ببینه .درست مثل شما خانوم عزیز که نمی توانید حقیقت را باور کنید .حقیقت این است که دوست شما عاشقانه همسرش را دوست دارد و ساعتها قبل ان دو متعلق به یکدیگر شدند.واقعا سهم سحر این بود دختری به ان پاکی و مهربانی .اندوهگین گفتم- مگه سحر چه گناهیکرده که باید گیر این مرد می افتاد؟- این حرفهای پوسیده را بریز دور دیگه دوره ی قسمت و سرنوشت گذشته. به عقیده من سرنوشت دست خود ماست او می توانست با سروش ازدواج نکنه در ان صورت سروش به سراغ دیگریمی رفت چون به طور ی که می دونید اینطور افراد طالب دختری از هر نظر پاک و بی الایش اند.من همیشه فکر کردم این خیلی وحشتناکه که دخترها قادر نیستند انتخاب کنند و همیشه باید منتظر باشند تا انتخاب شوند وتصور می کنید چرا نیمی از بیشتر دخترها از ازدواجشان ناراضی اند.- خب رسوم همه جا.....- رسوم را رها کنید اکثر ما قربانی رسوم جامعه ایم .از کجا می دانید این رسوم غلط است یا درست ؟- پدر و مادرهایمان از رسوم تبعیت می کنند .- فقط به همین دلیل چون خانواده هایمان انجام دادند ما هم باید انجام بدیم.- شما وحشتناک حرف می زنید !- و شما خانوم شرطمی بندم در دل حرفهای مرا تایید می کنید.چقدر مرا خوب می شناخت .احساسی که او درباره اش حرف می زد پس از برهم خوردن نامزدی ام با ساسان به من دست داده بود اما برای اینکه دختری سربه هوا و خودسر به نظر نیایم گفتم- شما می تونید همان طور که گفتید به رسوم پشت پا بزنید گو این که شنیدم خیلی بیشتر چنین کردید.ادامه دارد ...
قسمت ۱۳خیلی زود زبانم را گاز گرفتم نباید سر این گفتگو را باز می کردم ان هم با چنان مرد راحتی ! چشمانش از برق شیطنت درخشید.- و شما خیلی از من می دونید !- خب.....نه چندان که.......- شرط می بندم به شدت کنجکاوید از زبانم بشنوید.- من هرگز......- اما من می گم و شما هم گوش می کنید درست همان طور که مایلید .بله من به خاطر زیر پا گذاشتن رسوم از کانون خانواده طرد شدم فقط برای اینکه نخواستم با دختری ازدواج کنم که در لیاقتش در همسر داری شک کردم .حالا هم به هیچ وجه ناراحت نیستم.- خدای من !- بله ابدا ناراحت نیستم البته غیر از برای مادرم.- مادرتون؟- بله مادرم که در دام مرد دیو سیرتی مثل پدرم گیر کرده اون یک مرد خودخواه و خودبین است که امیدوارم با دوزخیان همنشین شود.از صراحت او برای توصیف پدرش مو بر اندامم راست شد .چطور پسری تا این درجه از پدرش می توانست متنفر باشد؟برای خاتمه دادن به این بحث گفتم- من....من...اصلا مایل نیستم درباره ی زندگی خصوصی شما کنجکاوی کنم.- اگر هم مایل باشید من دیگر چیزی نم گم فکر می کنم همین اندازه برای ارضاء کنجکاوی پنهانتون کافی باشه. بهتره از خودتون حرف بزنیم.خدای من نه ! صحبتهایش داشت به سمتی سوق پیدا می کرد که من اصلا راضی نبودم .طرز نگاه او تغییر یافت چنان به سراپای من می نگریس که گویی برای نخستین بار ملاقاتم کرده است. فبل از انکه فرصتی بیابم که از دستش بگریزم گفت- شما دختر زیبایی هستید ایا تا به حال کسی به شما گفته که وقتی نقشه می کشید از دست مزاحمین سمج فرار کنید چقدر جذاب می شوید؟!دهانم از پیشگویی او باز ماند. به سرعت گفتم- چرا باید فرار کنم ؟- برای اینکه مصاحبت من برای شما سرشار از ضرره.- من از شما نمی ترسم.- نباید هم بترسید وقتی درباره ی شما هم مثل من زیاد شایعه بسازند ترستان فرو خواهد ریخت .ایا تا به حال کسی به شما گفته که من درباره ی خانمها بیسار دقیق و ریز بینم ؟قلبم فرو ریخت خدایا به فریادم برس! کاش موزیک به اتمام می رسید.- لباستان با صورتتان خواناست اما مدل موهایتان !...درست مثل بچه محصل هاست .من شخصا این مدل مو را نمی پسندم به خصوص برای سن وسال شما .در تهران اکثر خانمهای متشخص موهایشان را شینیون می کنند.اطلاعاتش درباره ی مد کامل و بدون نقص بود برای محکوم کردنشدر حالی که تلاش می کردم دستم را از دستش بیرون بکشم گفتم- حرفهای شما رسوائی امیزه !- رسوائی امیز و کاملا واقعی ! من می دونم شما اگر پدری به ان سختگیری نداشتید دوست داشتید موهایتان را مطابق مد روز ارایش کنید.این مرد واقعا غیبگو بود و یا انقدر میان زنان و دختران گشته بود که با همه ی روحیات انها اشنا بود .به دفاع از پدرم گفتم- پدر من هرگز سختگیر نیست !- پدر شما از پدر من هم سختگیرتر است خودتان هم می دونید. من به کلی گیج و متعجبم چطور تونسته اجازه بده شما به تنهایی در این جشن شرکت کنید.- پدرم بهتر می داند که من بچه نیستم .- آه ببخشید فراموشکردم در مقیاس شما بچه فقط به افراط زیر ده سال گفته می شود.- بله مسخره کنید باید هم از نظر شما من یک بچه باشم .وقتی که ان اندازه ساده و بی ریا بودم که اجازه دادم ان شب ماشینم را از میان جاده برایم بیاورید و سبب شدم به داشبورت ان بدون اجازه من دست درازی کنیدو از من نقطه ضعف بگیرید.- به عقیده من باید از این وقایع زندگی تجربه کسب کرد.- مطمئن باشی همین طور بود مهمترین درسی که شما به من دادید این بود که هیچگاه حتی یکجفت دستکش یا یک دستمال هم در ماشینم نگذارم.- البته کار مفید و عاقلانه ای می کنید اما بهتره اگر بدونید حتی اگر ماشین خالی بود و چیزی برای گروکشی من وجود نداشت الزاما خودتون رو می بردم.یک رشته از دندانهایشبا لبخند موذیانه ای از میان لبانش نمایان شد .دستم را با شتاب از دستش بیرون کشیدم و به سرعت از او دور شدم می دانستم به من می خندد به فرارم و به نداشتن پاسخی دندان شکن به خاطر انچه به زبان اورد.صورتم مثل گوله ای اتشین می سوخت و فقط تند تند گام برمی داشتم ان هم به سوی مقصدی که نمی دانستم کجاست.******************* تا پس از شام دیگر او را ندیدم .سحر به من نزدیک شد و گفت- این همه مدت چی با هم پچ پچ می کردید؟ همه فکر کردند خبریه !می دونی چه مدت با هم بودید ؟با دیدن سروش به یاد حرفهای کیانوش درباره ی سروش افتادم و برای دقایقی دلم برایش سوخت .دیگر حتی گفتنش هم بی فایده بود.- نه به اولشکه به زور رفتی و نه به بعدش که از هم دل نمی کندید.با لبخندی ساختگی گفتم- آه بله حق با تو بود او مرد جذابیه.- می دونستم خوشت خواهد امد او واقعا هیجان انگیزه .ببینم به تو چی گفت- درباره ی چی ؟- حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟ درباره ی خودت خودش !- بس کن سحر مگه من بچه ام ؟ما درباره ی همه چیز حرف زدیم غیر از خودمان .سحر با شیطنت گفت- آره خدا از دلت بگه ! از نگاهش معلوم بود .با رفتن سحر به اطراف نگریستم انگار اب شده بود و در زمین رفته بود .وقتی زمان خداحافظی فرارسید من پس از خداحافظی از عروس و داماد زودتر از بقیه نزد ما شینم رفتم .در حال باز کردن در ماشینم بودم که خدمتکاری مودب به من نزدیک شد و سینی استیلی که ملبس به پارچه ای زیبا بود ورقه ای تا شده روی ان قرار داشت را مقابلم گرفت و گفت- خانوم این یادداشت متعلق به شماست.در حال برداشتنش پرسیدم- این یادداشت از طرف کیه ؟- فرمودد خودشون می دونند .بفرمائید.ورقه را باز کردم و چنین خواندمدر صورتی که مایل بودید عکستان را پس بگیرید می تونید بیائید به ویلای من در کرجادرس من در زیر ورقه قید شده .می دونم که دیوانه ام اما به هر حال می خواهم بهتون ثابت کنم انطور که گفتید نیستم.(( کیانوش ))زیر ورقه ادرس ویلای او قید شده بود کاغذ را مچاله کرده و به اطراف نگریستم .خدمتکاری هم که یادداشتش را اورده بود ناپدید گشته بود . در حالی که کاغذ مچاله شده را در مشتم می فشردم سوار ماشینم شدم و به سرعت از باغ خارجشدم با خود گفتم نه نه این کار را نخواهم کرد به انجا نخواهم رفت ! بدون شک او خواب تازه ای برایم دیده است هر بار بدتر از دفعه قبل .خدایا من واو تنها ؟ مثل یک کابوس است قید عکس را خواهم زد.نه ! نخواهم رفت نخواهم رفت.ادامه دارد ...
قسمت ۱۴با چه بدبختی گریبانگیر بودم هم دلم می خواست بروم و هم با رفتن مخالف بودم .ذهنم دو دسته شده بود هم مایل بودم بروم چون عکسم را پس می گرفتم از سوی دیگر پاهایم برای رفتن پیش نمی رفت چرا که از رفتن به خانه او بیم داشتم خانه ای که از ان واتفاقاتی که در ان رخ می داد بسیار شنیده بودم .کنجکاوی غریبی قلقلکم می داد پیرامونش فکر کنم .خانه او چگونه جایی بود؟ در چه موقعیتی و با چه وسعتی ؟ از خانه خودمان بزرگتر بود؟ احتملا باید در محدوده ی خلوتی باشد !وقتی به یاد اوردم همه تصوراتم بر پایه حدس و گمان است با در ماندگی از خیالاتم بیرون امده و به دوراهی سختی می اندیشیدم که پیش رویم بود رفتن یا نرفتن ؟ چیزی مثل یک وسوسه تشویش به رفتنم می کرد و به من یاداور می شد عکسم را پس خواهم گرفت و به همه تشویش ها و نگرانی ها پایان خواهم داد . به نظر انگیزه این حس بسیار قوی تر از ترس بود چرا که پس از روزها جنگیدن با خود به این نتیجه رسیدم که باید بروم .هر چند که حتی تصور رفتن به ان مکان مو بر اندامم راست می کرد ولی من تصمیمم را گرفته بودم وفقط کافی بود تا روزش را معین کنم .مدتها فکر کردم یکی از روزهای مهر ماه از مدرسه مرخصی بگیرم و به کرج بروم .انجام این کار قبل از باز شدن مدارس میسر نبود چرا که مسلما خارج شدن من از منزل ان هم ساعتها شک و تردید خانواده ام را بر می انگیخت . یک ماه در اضطراب و تشویش به سر بردم تا این که برای روز موعود از مدیر مدرسه در خواست مرخصی کردم هر چند این کار برای من برای او ان هم در ابتدای سال تحصیلی عیب می نمود ! بعد از ظهر ان روز در اتاقم نشسته و به فردا می اندیشیدم که زنگ تلفن رشته ی افکارم را برید .فیروزه بود صدای باجی در حال قربان صدقه رفتن می امد.-کوچولو ها چطورند خانوم ؟ خب الحمد الله همه خوبند تصدقتان بروم مادر ؟ بله هستند گوشی خدمتتون بچه هارو ببوسید از من خداحافظ.نمی دانم چرا بی دلیل به گفتگوی انها گوش سپردم گویی ندایی قلبی از چیزی خبر می داد.- سلام مادر ! بچه هات خوبن؟شوهرت چطوره ؟ خودت...... چی شده ؟- هان؟ اخ اخ !به سرعت از اتاق خارج و به مادر نزدیک شدم .مات و مبهوت فقط گوش می داد و به زحمت برای تایید می گفت- خب بعدش !باجی هم به اندازه ی من کنجکاو شده بود و مدام اهسته می پرسید- چی شده خانوم ؟و مادر هم با اشاره دست او را به سکوت دعوت می نمود . من و باجی چشم شده و به دهان مادر خیره مانده بودیم .باجی که از چیزی سر در نمی اورد ارام روی دستش کوبید و خطاب به من گفت- حس کردم صدای خانوم گرفته اعقلا عقلم نرسید بپرسم چی شده ؟بالاخره گفتگوی مادر با فیروزه تمام شد من فقط توانستم بفهمم کسی مرده چون مادر از مراسم خاکسپاری و تشیع جنازه صحبت می کرد و دائم می گفت بیچاره خشایار ! ایا شوهر خواهر محبوب من.... نه زبانم لال ! خدایا به دور !با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می امد پرسیدم - چی....چی شده مادر ؟مادر با تاسف گفت- خدا رحمتش کنه پدر شوهر فیروزه فوت کرده .باجی اندوهگین گفت- واه؟ مردن چه راحت شده ! همین پنج شش ماه پیش برای پس دادن بازدید عیدتان امده بودند اینجا .- بیچاره سکت کرده فیروزه می گفت توی حمام این اتفاق براش افتاده .باجی از روی نا اگاهی گفت - شاید بخار حمام گرفتارش کرده !مادر گفت- همش شصد و چند سالش بود.همش شصد و چند سال؟! چرا این سن و سال به نظر مادر کم بود ؟ با خود گفتم من اگر پنجاه سال عمر کنم زیاد عمر کردم اما بعد با به یاداوردن او که سالم و سر حال بود از تصور انچه حادث شده بود بر خود لرزیدم. مادر گفت- مراسم خاکسپاری او فرداست و ما همه باید به خاطر خشایار و فیروزه شرکت کنیم.ناگهان به یاد کیانوش افتادم ایا او هم در مراسم خاکسپاری پدرش شرکت می کرد ؟ پدری که سالها قبل او را از ارث محروم کرده و طردش نموده بود و کیانوش انچنان با او دشمن بود ! با این وصف برنامه رفتن من به کرج برهم خورد .ان شب بیش از مادر پدر به خاطر از دست دادن دوستی انقدر نزدیک اندوهگین شد و بر ضرورت ما در کلیه مراسم ان مرحوم تاکید کرد حتی باجی !************************ هوا گرفته بود اما باران نمی بارید و طلوع خورشید نا معلوم بود . جمعیت کثیری برای خاکسپاری پدر شوهر خواهرم حضور داشتند همه فر رفته در لباسهای فاخر مشکی و اندوهی ساختگی را بر چهره حفظ می کردند البته غیر فرزندان و همسرش که یک ان از گور سرد و مرطوب دور نمی شدند .خشایار به نظرم فرسوده و شکسته شده بود و مادرش مثل بچه ای بی پناه و ترسیده ! خواهر خشایار و برادر بزرگش در دو طرف مادرشان قرار داشتند و هر چند لحظه برای تسکین مادرشان چیزی در گوشش زمزمه می کردند و او در تایید حرفهایشان سر تکان می داد.به نظرم انقدر بینی اش را گرفته بود که سرخ و متورم شده بود . فیروزه در کنار جاری بزرگش ساکت و اندوهگین ایستاده بود و سر به زیر افکنده بود .مادر نزدش رفته و پس از بوسیدنش سراغ خشایار رفت و سرش را برای لحظاتی بر شانه خود گذاشت من نیز به خواهر و شوهر خواهرم تسلیت گفتم و سبد گلی که با روبان مشکی تزیین شده بود را بالای مزار متوفی نهادم .نیم بیشتر شرکت کنندگان از تجار و بزرگان بازار بودند و با اندوهی تصنعی مراسم خاکسپاری را از نظر می گذراندند .به نظر من تنها فقط جای یک نفر در بین انها خالی بود و ان هم کیانوش بود .به نظر می امد فقدان او تنها برای من عجیب است چرا که یک نفر هم سراغ او را نگرفت حتی مادرش . با خود اندیشیدم شاید به او خبر نداده اند .برای لحظاتی این حدس فکر مرا به خود مشغول کرد اما زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم او به هر حال باید می امد حتی اگر از این جمع به بیرون رانده می شد یا بدتر از این !برای سر زدن به ماشینم دقایقی جمع را ترککردم وقتی در حال قفل کردن درب ماشینم بودم او را دیدم کاملا فرو رفته در لباس مشکی ولی بی نهایت مرتب گویی به جای خاکسپاری به مراسم با شکوهی فراخوانده شده بود .او چندین متر دورتر از جمعیت حاضر ایستاده بود و به نقطه ای که هر لحظه از حضور شرکت کنندگان شلوغتر می گردید خیره شده بود .در چهره اش هیچ چیزی نبود که بشود فهمید بار دیگر در چهره اش دقیقتر شدم و او را برانداز کردم خط اتوی شلوارش می توانست موی باریکی را از وسط دو نصف کند و کتشاز نوع بهترین بود و در برق کفشهایش می شد سایه ی سبد گل پائیزی را که در نهایت سلیقه تزئین شده بود دید .صورتش کاملا اصلاح شده بود و موهایش سر فرصت و با دقت سشوار شده بود . به نظر من برای شرکت در مراسم پدرش بیش از نهایت مرتب بود .با خود اندیشیدم مثل اینکه در باره اش اشتباه فکر می کردم او به هر حال به پدر و مادرش محبت دارد حالا هر چند که نزد من از پدرش گلایه کرد اما معلوم بود که خواهد امد.ابروانش به شدت در هم گره خورده بود و چشمانش در برابرنفوذ باد سرد صبحگاهی کمی تنگتر شده بود .فکش هر از گاهی با فشار دندان ها به روی هم حرکت می کردانگار اندیشیدن در باره ی چیزی از کوره به درش می برد اما به سختی خودش را از بروز خشم کنترل می کرد. ایا این نشانه تاسف از مرگ پدر و سنگینی گناهی بود که بر دوش داشت ؟!به سرعت میان جمعیت بازگشتم و تصور می کنم مرا دید چرا که لبخند پریده رنگی به روی لبان ثابتش نقش بست.پناه بر خدا حتی حالا که پدرش هم مرده دست از خونسردی و لودگی همیشگی اش بر نمی دارد .انگار حتی حضورش هم در این مراسم برای خودش بیشتر جنبه تفریح و سر گرمی دارد . او چه تصمیمی داشت ؟ خیال داشت تا اخر مراسم همان طور چندین متر دورتر در حالی که سبد گل خزان زده را به دست داشت بایستد بی انکه حتی به مادر و خانواده اش تسلی دهد؟ با خود گفتم قسم می خورم نقشه ای در سر دارد.ناگهان به راه افتاد و و قلب من فرو ریخت چطور می توانست انقدر ارام گام بردارد در حالی که قلب من همان طور بی امان ضربه بر سینه ام می کوفت ؟ به نظر می امد من از او که در بطن ماجرا حضور داشت مضطربتر بودم .مادر به مسیر نگاه من نگریست و با دیدن کیانوش دهانش از حیرت باز ماند مگر چه دیده بود ؟ با ارنج ضربه ی خفیفی به فیروزه زد و چیزی در گوششزمزمه کرد و دیری نگذشت پچ پچ و همهمه میان جمع قوت گرفت . جمعیت از دو سو چند قدم به عقب رفتند و راه را برای ورود او باز کردند انگار می ترسیدند لباسشان با او تماس پیدا کند.مادر مرا هم که در سر جایم میخکوب شده بودم کنار خود کشید .حالا او خیلی به جمع نزدیک شده بود و دیگر مثل چند لحظه ی قبل صدای زمزمه یا پچ پچ نمی امد.همه چیز و همه کس بر او خیره مانده بودند و سکوت عجیبی بر جمع حکم فرما بود و تنها صدایی که چکش وار بر مغز سر سکوت فرو می امد صدای کفشهای نوی کیانوش بود که همچنان محکم و استوار گام بر می داشت . به هیچ سمتی نگاه نمی کرد غیر از مقابلش انجا که پدر پیرش را که سالها ندیده بود به خاک می سپردند . انگار ابدا برایش مهم نبود دیگران درباره اش چه می گویند .صدایی شنیدم که- عجب پسری ادم ده تا دختر کور و کچل داشته داشته باشه ولی یه پسر اینطوری نداشته باشه.صدای دیگری امد- عجب روئی داره با چه روئی به اینجا امده ؟پدرش از غصه اون مرد !به صورتش نگریستم مثل همیشه بی تفاوت و خونسرد بود یا شاید هیچیک از ان عقایدی که انگونه بی رحمانه درباره اش گفته می شد بی انکه ملاحظه ی حضورش را بکنند نمی شنید !مسیر نگاهش را دنبال کردم .نه ! باورکردنی نبوداو حتی نیم نگاهی هم به قبر پدرش نیافکند او داشت به مادرش می نگریست و نه هیچ کس دیگر.حلقه درشت اشک از دیدگان مادرش فرو می چکید و خیلی زود قطرات تازه ای جایگزینشان می گردید . او این همه اشک را از کجا می اورد ؟ در چهر هی برادر و خواهرش غضبی وحشتناک و بی امان فریاد می کرد . همه برای لحظاتی علت گردهمایی و حوضورشان را از یاد برده بودند و به یکی از اشتیاق برانگیز ترین صحنه های زندگیشان کنجکاوانه و با ولع می نگریستند.گورکن هم تحت شرایط پیش امده سر جایش خشکش زده و با دهان باز به جمعیت حاضر که تا چند ثانیه پیش گریه هایشان سقف اسمان را سوراخ می کرد خیره مانده بود و مستاصل بود چرا روحانی از خواندن دعای فبل از خاکساری بازمانده است ؟کیانوشزمزمه ی خواهر و برادرانش را هم که مخصوصا به وضوح بلند حرف می زدند تا او متوجه شود نشنیده گرفت و پس از گذاشتن سبد گل درست مقابل پای مادرشکمی سرش را پائین اورد و پیشانی مادرش را بوسیدو من دیدم دستان مادرش می لرزید اما برای به اغوش فشردنش بالا نمی امد .کیانوش در گوش دیگر مادرش چیزی زمزمه کرد که گریه مادرش شدیدتر شد و انگاه راه امده را برای بازگشت پیش رو گرفت ! حتی تظاهر به گریستن هم نکرد و بی توجه به گور پدرش با همان ارامش به راه افتاد . خشایار و اردشیر از فرط خشم می لرزیدند اما مشخصبود به حرمت مادر و پدر فوت شده شان خود را کنترل می کنند هر چند اگر هم اتفاقی می افتاد کیانوش یک سر و گردن از انها رشیدتر بود و مسلما انقدر مبادی اداب بود که بر سر مزار پدرش بلوا به پا نکند.همه خشمگین و لبریز از نفرت نگاهش می کردند و حتی زنی از اقوام دورشان طاقت نیاورد و با شهامت به کیانوش که از مقابلش رد می شد گفت - تو خجالت نمی کشی ؟!کیانوشایستاد و خیلی ارام به طرفش برگشت و مستقیم به صورتش خیره شد و لبخند تمسخر امیزی نثارش کرد و بعد خیلی طنز الود سرش را کمی به پایئن خم نمود.به عقیده ی من این از صدتا فحش هم برای ان زن بدتر بود که از فرط خشم به رنگ بنفش در امده بود و حرفهای ناهنجاری را برای فتن در دهانش جابجا می کرد .وقتی که او کاملا دور شد زن تحقیر شده گفت- بی تربیت بی نزاکت !دو سه نفرشروع به ارام کردن او نمودند و من با دقت بیشتری بر صورتش خیره شدم .ایا او به مهمانی شب دعوت شده بود یا مراسم سوگواری ؟! صورتشتوالت کرده بود و از ترس رسوا شدن حتی جرات گریه نداشت چرا که می دانست گریه کردن همانا و سیاه شدن صورتش همانا .ناخوداگاه لبخند ناخواسته ای بر لبانم نقشبست چرا که مقصود کیانوش را از نگاهش فهمیده بودم.مادر زمزمه کرد- برای چی لبخند میزنی ؟ می خوای انگشت نما بشیم؟لبخندم را فرو خوردم و به مادر شوهر فیروزه خیره شدم . جو سوگواری به حالت عادی بازگشته بود اما نگاه او همچنان به دنبال پسرش بود .نمی دانم چرا حس می کردم مادرشان راضی به طرد کیانوش نیست شاید برای اینکه او یک مادر بود.من دیدم تمام مدتی که کیانوش به او نزدیک می شد لبانش برای گفتن چیزی می لرزید اما نمی دانم چرا بر خلاف میلش سکوت می کند ؟ ایا این غرور بود یا محترم شمردن رسوم ؟ از رفتار سرد و مشمئز کننده ی همه ی حاضران بدم امد به هر حال او امده بود بد یا خوب باید با او رفتار معقول و انسانی پیشه میکردند . با او که به همه چیز و همه کس بدبین بود و به همه ی وقایع دور و برش می خندید.ادامه دارد ...
قسمت ۱۵وقتی مراسم خاکسپاری به پایان رسید فیروزه برای سر زدن به فرزندانش با ما در امدن به خانه همراه شد در حالیکه خشایار برای تسلی دادن به مادرش در خانه پدرش باقی ماند . فرهاد و مینا هم با ما همراه شدند و همگی به خانه بازگشتیم .وقتب به خانه رسیدیم باجی برایمان چای اورد و به سوالات فیروزه درباره ی بچه ها پاسخ گفت . طفلک باجی ! خیلی راغب بود با ما به مراسم خاکسپاری همراه شود اما به خاطر بچه های فیروزه خانه نشین شده بود .من برای عوضکردن لباسم به طرف اتاقم رفتم اما ناگهان با صدای پدر که درباره ی کیانوش حرف می زد در جا میخکوب شدم .- عجب پسر بی اصالتی ! والا با اون پدر این بچه عجیبه ! دیدید؟ محض رضای خدا یک فاتحه هم برای پدرش نخوند . من که داشتم به جای خانواده اش حرص می خوردم باز خیلی انسان بودند که با تی پا بیرونش نکردند.فیروزه گفت- خشایار می گفت باید می کشتمش !مادر گفت- تو رو خدا دیدید ؟ با چه هیبتی امده بود ؟ انگار امده بود عروسی ! رفتارش هم که نفرت انگیز بود.فرهاد در حالی که لحنش امیخته از خنده بود گفت- علی الخصوص با اون خانوم ! راستی اون کی بود فیروزه ؟فیروزه گفت- اون یکی از دخترخاله های مادرش بود پدر شوهرم که تا زنده بود از گل به اونا بالاتر نگفت مادر شوهرم هم که جای خود داره اونوقت اون مردک لوده ی جلف........فیروزه سخنش را با سوال من نیمه تمام گذاشت- مگه چی گفت ؟نگاهها به طرف من چرخید هیچ کس معنای سوالم را درک نکرد خودم هم نمی توانستم باور کنم چه گفتم .ایا سوالم از سر حمایت بود؟منظورت چیه فروغ ؟به طرف فیروزه رفته و دوباره تکرار کردم- مگه به اون زن چی گفت؟پدر در حال بلند شدن از جا گفت- تو در این امور دخالت نکن .به حالت اعتراضگفتم- چرا اقا جون ؟ مگه کاری خلاف اخلاق می کنم ؟ فقط می پرسم اون چی گفت !فیروزه برای پایان دادن صحبت گفت- اصلا چرا باید درباره ی اون حرف بزنیم ؟ کسی که ذره ای لیاقت و شعور....میان جمله اش گفتم- ایا کسانی که در ان مراسم حضور داشتند دارای شعور بودند ؟دهان فرهاد و مادر و پدر از حیرت باز ماند دیگر حرفی زده بودم که باید تا اخرش می رفتم . پدر در حالی که سعی می کرد بر خود مسلط باشد گفت- این حرفها چیه دختر ؟ باز به تو میدون دادیم !- مگه من بچه ام اقا جون ؟ حالا بیست سالمه ! امروز شاهد رفتار ادمهایی با یک ادم دیگه بودم که صدها سوال در ذهنم مطرح نمود. اونهایی که ادعای انسانیت می کنند امروز با اون بدبخت مثل جذامی ها رفتار کردند.- تو چیزی نمی دونی دختر !- من همه چیز رو می دونم اقا جون . قبلا از فیروزه شنیدم .نگاه پدر به روی فیروزه ثابت ماند رنگ از روی او ریده بود و مانده بود چه بگوید .پدر ارام ولی خشمگین به من گفت- نباید این حرف ها را به کسی بگویی به خصوصخشایار. - مطمین باشید اقا جون اما به عقیده من رفتار انها نفرت انگیز بود . او به هر حال امده بود چه گنهکار و چه بی گناه نباید تحقیرش می کردند درسته که حتی برای پدرش فاتحه هم نخواند اما ما نمی تونیم خودسرانه قضاوت کنیم شاید انقدر دلایلش ننطقی باشه که چنین کرده !- فروغ !- بله مادر می دونم که تعجب کرده اید اما باید بگم رفتار و ظاهر اون زن توهین اشکاری به ان مراسم علی الخصوص به صاحبان عزا بود .می دونم که می خوای سرزنشم کنی فیروزه که پشت سر دختر خاله مادر شوهرت حرف می زنم اما به عقیده من اون زن خودسر و بی ادبی بود که بی انکه ازش بخواهند در زندگی دیگران دخالت کرد .ندیدید چطور خودش را بزککرده بود و امده بود ؟ با اون تور مسخره ای که روی صورتش انداخته بود و لباسی تا ان درجه فاخر !بی انکه بفهمم با صراحت حرف می زدم و در چهره ی حاضرین لحظه به لحظه حیرت و ناباوری عمیق تر می شد .ان لحظه حتی برای ثانیه ای فکر نکردم دو جلسه مصاحبت با کیانوش انقدر در بیان حقایق ان هم از طرف من موثر واقع شده فقط بی وقفه انچه را که فکر می کردم درست است به زبان می اوردم . باجی سکوت جمع حیران خانواده ام را شکست و گفت- شما نباید هر چیزی رو که فکر می کنید به نظر خودتون درسته به زبان بیاورید خانوم کوچیک .پدر ناگهان با صدایی فریاد گونه گفت- زود برو به اتاقت !فرهاد به دفاع از پدر گفت- چه غلط ها !مدافع اون پسره ی مزلف شده.بعد با تقلید از من گفت- شاید دلایلش منطقی باشه !.... تو چی می دونی دختر ؟ از گند کاریهای اون چی می دونی ؟ اون انقدر وحشتناکه که هیچ زن و دختری حاضر جرات نمی کنه یک ربع با او هم کلام بشه .ولی من شده بودم قریب چند ساعت و حتی کمتر از یک ساعت با او رقصیده بودم اما ایا همان برای شناخت او کافی بود؟ چرا عمل او انقدر به نظر من عادی و طبیعی می امد؟ فیروزه به سختی گفت- این حرفها چیه فروغ ؟ چرا تو باید به دفاع از او حرفی بزنی ؟! توی فامیل به اون بزرگی هیچ کس در خانه اش رو هم به روی اون باز نمی کند.پدر شوهر خدا بیامرزم کاملا قدغن کرده بود حتی به دیدنشان برود رفتار امروزش هم صحه ای بر انچه میگن بود.تا خواستم در پاسخ فیروزه چیزی بگویم پدر گفت- تو برو به اتاقت دختر نباید در این مسایل دخالت کنه .من مدتی به تکتک اعضای خانواده ام نگریستم و سپس به اتاقم رفتم . برای لحظاتی به انچه که خود گفته بودم شک کردم . اندیشیدم اصلا به تو چه ؟ تو چکاره ای ؟ شاید اونا درست میگن ! هر چه که تو درباره ی او می دونی بر اساس شنیده هاست شاید فامیل خودش بهتر می دانند با او چگونه رفتار کنند .گذشته از این صابون اون به تن تو هم خورده و خودت همچنان دل خوشی از او نداری پس چرا باید مدافعش باشی ؟!دوباره برای دقایقی اندوه و اضطراب از انچه تصمیم انجامش را داشتم همه وجودم را در بر گرفت به هر حال باید دیر یا زود برای انچه که نزدش داشتم به کرج می رفتمو این چیزی بود که من به سختی از ان می گریختم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۶من و خانواده ام در کلیه مراسم پدر شوهر خواهرم شرکت کردیم و من از ان پس دیگر کیانوش این پسر بی وفا را در هیچ یک از مجالس ترحیم پدرش ندیدم . پس از گذشت یک ماه و نیم از مرگ پدر خشایار بار دیگر تصمیمم در ذهنم قوت گرفت . نمی دانم چرا نمی توانستم فکر ان عکس را به دست فراموشی بسپارم ؟در حال یکی از روزهای نیمه دوم ابان ماه قصد رفتن به کرجنمودم و صبح مطابق هر روز از خانه خارج شدم تا موجبات شک مادرم فراهم نکنم . خوب به یاد دارم که هنگام خروج از خانه مادر را با نگاهی حسرت بار برانداز کردم و با خود گفتم اگر اتفاقی ولو کوچک برایم بیافتد دیگر هرگز به خانه باز نخواهم گشت و خود را سر به نیست خواهم کرد . در تمام طول راه قادر نبودم بر وحشتم غلبه کنم یا به قلب پریشانم ارامش بخشم .همه فکرم درگیر این سوال بود که انجا چگونه جایی است و چه اتفاقی خواهد افتاد ؟!بالاخره پس از طی کردن جاده خشک و بی اب و علف کرج به ادرس مزبور رفتم و جلوی در اهنی بزرگی توقف کردم .محله سوت و کور و دنجی بود و هیچ عابری از انجا عبور نمی کرد .ارامش عجیب انجا بر دلهره ام افکند و سبب شد با دقت بیشتری بر اطرافم بنگرم .با انگشتانی لرزان زنگ را فشردم و منتظر ماندم با خود گفتم ممکن است خانه نباشد بهتر بود قبلا تماس می گرفتم و امدنم را خبر می دادم . پس از گذشت چند ثانیه کسی از پشت اف افی عجیب و غریب قبل از ان که حرفی بزنم گفت- بله خانوم ؟خانوم ؟ مگر من حرفی زدم که او متوجه شود من زن هستم یا مرد ؟ با حیرت گفتم- من....من با اقای اعتمادی کار داشتم .صدای همان مرد در پاسخ گفت- با ماشینتون تشریف بیارید داخل باغ.با عجله پرسیدم- معذرت می خوام ایشون تشریف دارند ؟!اما پاسخی نشنیدم و قبل از انکه فکرم را برای تصمیم گیری به کار بگیرم در خود به خود به رویم گشوده شد و من مات و مبهوت قدمی به عقب برداشتم . دری به ان بزرگی به یک چشم به هم زدن میان شکافهای عمیقی از دیوار جا گرفت و انگار دری وجود نداشته . به سختی اب دهانم را فرو دادم و تلاش کردم بر خود مسلط باشم انگاه سوار اتومبیلم شدم و وارد باغ گشتم در حالی که هنگام عبور به اطراف می نگریستم و از فرط وحشت دست و پایم می لرزید.پس از گذراندن جاده ای پر درخت که کمتر از یک کیلومتر بود مقابل ساختمانی بی نهایت زیبا چه از نظر معماری و چه از لحاظ ظاهری توقف کردم و از ماشینم پیاده شدم . باد سردی می ورزید و هیچ صدایی غیر از حرکت ارام برگها به گوش نمی رسید و به جرات می توانم بگویم عمر هر درختی حداقل به پانزده سال می رسید .مانده بودم وارد شوم یا همان طور سر جایم بمانم نمی دانم چرا حس می کردم همه ی اعمال و رفتارم زیر ذره بین است و از این اندیشه احساس بدی به من دست می داد .لحظاتی به همین منوال گذشت تا این که پیرمردی بسیار مودب و شیک پوش از ساختمان خارج شده و به طرف من امد مسلما اگر پیر نبود از وحشت دیدن مردی بیگانه نقش زمین می شدم .او در حالی که علنا تعظیم غرائی کرد با کلامی شیرین گفت- عرض ادب دارم خانوم خواهش می کنم بفرمائید داخل. اقا الساعه خدمتتون خواهند رسید.به ظاهر او دقیقتر نگریستم سری کم مو داشت و پیراهنی سفید که با بندهای کشی به شلوار مشکی اش وصله شده و یقه ی پیراهنش توسط پاپینی مشکی زینت یافته بود . انگار نحوه ی نگریستن من او را وادار به معرفی خودش کرد- بنده خدمتگزارم اقا ام خواهش می کنم بفرمائید خودم شخصا راهنمایی تان می کنم.به ناچار با نگاهی دوباره به اطرافم همراهش شدم و وارد ساختمان مجلل پیش رویم گشتم .علی رغم تلاشی که برای حفظ ظاهرم می کردم نتوانستم جلوی حیرتم را بگیرم و با دهانی باز به اطراف نگاه می کردم .مبلها و پرده ها و لوسترها و حتی کف پوشها و تابلوها همه از نوع بهترین بودند .خدای من ! انگار وارد بهشتی به روی زمین شده بودم به هر جا نگاه می کردم پر از گل و گیاه بود و اوای مرغ عشق و چلچله از هر سو به گوش می رسید.ایا انجا میتوانست خانه مردی تا ان حد خشن جدی و بی تفاوت باشد ؟ بی انکه بفهمم وسط سالن بزرگ عمارت ایستاده و به اطراف نگاه می کردم.پیرمردخدمتکار که به نظر ملازمی و وفادار برای کیانوش بود مدتی ساکت کنار من ایستاد و گفت- خانوم تشریف نمی یارین ؟من به خود امده و گفتم- منو کجا می برید ؟پیرمرد با لبخندی مهربان که ارامش را به وجودم بازگرداند گفت- به سالن مهمانها.من با حیرت پرسیدم- سالن مهمانها ؟پس ...پس اینجا کجاست؟پیرمرد با همان لبخند گفت- اینجا سالن روز و نشیمن است.خدای بزرگ این پیرمرد دیوانه بود ؟ سالنی به ان بزرگی و به ان مجللی با وجود ان همه مبل و پرده و لوستر و تابلوهای زیبا و بی نظیر فقط مخصوص نشیمن اقا بود ؟! پیرمرد که حیرت مرا دید در ادامه گفت- خانوم اگه مایل باشید میتونید همین جا منتظر اقا باشید.از خدا خواسته گفتم- بله...بله همین جا خوبه !پیرمرد با مزه ای بود با چشمانی مایل به سبز کمرنگ و لهجه بامزه اش که نتوانستم تشخیص بدهم مربوط به کدام شهر است و همین طور پوست سفیدش که به رغم سن بالایش کمتر چین و چروکی روی ان به چشم می خورد.او برای لحظاتی بر من نگریست و انگاه پرسید- قهوه میل دارید یا چای ؟!- هیچ کدام لطفا اگر ممکنه کمی اب به من بدین .نمی دانم در ان هوای سرد چرا عطش داشتم ؟او برای اوردن اب مرا ترککرد و من پس از اطمینان از رفتن او از جا برخاستم و دقیقتر به اطراف نگریستم .پشت پنجره رفتم و کمی پرده را کنار زدم روی زمین پر بود از برگهای زرد و نارنجی روی اب استخر خیلی زیبا بود .عجیب بود که بیرون به وجود برگها توجه نکرده بودم .پرده را دوباره مرتب کردم و به پاسیو کنار پنجره نزدیک شدم انگار نه انگار پائیز بود .خانه از عطر گلهای مریم و سرخ و میخکو نرگس سرشار بود و سقف بلند خانه از وجود گلهای پیچ دو چندان زیبا می نمود .سر جایم بر گشتم و روی مبل مجللی که قبل از رفتن پیرمرد روی ان قرار داشتم نشستم .طولی نکشید که پیرمرد با لیوتنی نوشیدنی به من نزدیک شد و ان را مقابلم نهاد- میل بفرمائید خانوم فرمودید اب اما بنده جسارتا شربت پرتقال اوردم.با مهربانی گفتم- از لطفتون ممنونم. معذرت می خوام اقای اعتمادی تشریف ندارند؟- الساعه خدمتتون می رسند همین حالا به خانه تشریف اوردند.با حیرت و ناباوری پرسیدم- حالا ؟ من که ندیدم کسی از اینجا عبور کنه !پیرمرد در حال هم زدن شربتم گفت- بله خانوم این عمارت دوتا در داره اقا نمی دانستند شما می یارید وگرنه از خانه خارج نمی شدند.وقتی پیرمرد رفت با خود اندیشیدم معلوم نیست کارش چیه ؟ نمی تونه بیکار بگرده و چنین زندگی داشته باشه !بدون شک باید صاحب شغل پردرامدی باشه .اونقدر این خانه بزرگه که شکوه و جلالش باعث می شه خانه پدرم را از یاد ببرم و جلوی چشمم حقیر جلوه کنه. با خود عهد بستم نگذارم بفهمد شکوه و جلال زندگی اش مبهوتم کرده است.چند لحظه بعد موزیک ملایمی از نقاطی که نمی دانم کجا بود بر سالن طنین انداخت و انقدر نگذشت که او از ضلع شرقی سالن اراسته در لباسهای فاخر نزدم امد. ناخوداگاه تحت تاثیر شکوه و صلابتش به عنوان میزبان ان خانه از جا برخاستم و برای چند لحظه حس کردم مقابلش بسیار حقیر و کوچکم.او در حال اشاره به نشستن گفت- می باید برای تاخیرم عذر بخوام اما چنین کاری نمی کنم چون سزای کسی که سرزده جایی برود چیزی غیر از این نیست.انگاه خودش را خیلی راحت روی مبل مقابلم انداخت و دوباره ان لبخند موذیانه بر لبانش نقش بست و از من که از فرط هیجان و ترس زبانم بند امده بود پرسید- حالتون چطوره خانوم؟با اهنگی لرزان گفتم- متشکرم.صریح و بی پروا چشم در چشمم دوخت و گفت- نمی تونم شجاعتتان را برای زیر پا گذاشتن حقیقتی که بهتون گفتم نادیده بگیرم .- چه حقیقتی ؟صدایم بیشتر از ان که خونسرد باشد لرزان و خود باخته بود و پلکم کمی می لرزید.- این که اگر عاقل باشید مرا از سر خودتان باز می کنید.محکم گفتم- مگه شما می گذارید؟- خب در خصلت من وسوسه کردن چیز طبیعیه شنونده باید عاقل باشد.مثل تلی از باروت از جا ریدم و اماده تهاجم شدم ! فریاد خنده او به اسمان برخاست و مرا در بهت و حیرت غرق ساخت.- بنشینید لطفا می دونم هیچنیرویی غیر از ترس از اینده شما را برای پس گرفتن انچه پیش من دارید وادار به امدن نکرده .ایا هیچ می دونید وقتی خشمگین می شید زیباتر می شوید ؟ و البته حقیقی تر از انچه هستید !خون به گونه هایم دوید بی میل سر جایم نشستم و سکوت کردم.- من اغلب به همین خاطر دوست دارم شمارو عصبانی کنم .- فقط به همین علت ؟- نه دلیل دیگرش این است که در عصبانیت شما چهره ی واقعی تان را نمایان می کنید چهره ای که به عقیده من کمتر میان زنان متظاهر به شخصیت اصیل می توان دید.به صورتش خیره شدم کاملا مرتب و منظم بود به نظر ابدا برای پدرش که کمتر از دو ماه قبل فوت کرده بود عزادار نبود. برای کوبیدنش گفتم- بهتره تا از یاد نبردم فوت پدرتان را به حضورتون تسلیت بگم.پیپش را از جیبش بیرون اورد و کمی توتون داخلش ریخت پس از روشن کردنش با بیرون دادن دود ان به صورتم خیره شد باید چیزی می گفتم ؟- خیلی متاسفم همه ی ما متاسف شدیم .کیانوش به عقب تکیه داده و پاهای بلندش را روی هم انداخت و با ارامش گفت- متاسف نباش ! چون من کوچکترین تاسفی برای از دست دادنش نمی خورم .حیرتزده گفتم- اقای اعتمادی این چه حرفیهای وحشتناکی می زنید !- مطمئن باشید وحشتناکتر بود اگر تظاهر به تاسف خوردن می کردم در حالی که چنین نیستم .میان من و پدرم هرگز علاقه ای وجود نداشت .من نمی تونم به خاطر بیاورم او حتی یکبار در طول مدتی که در خانه اش بودم به من محبت کرده باشد .چشمهایش از به یاد اوردن گذشته کمی تنگ شده و انگار حضور مرا فراموش کرده بود در حالی که من حیرتزده به حرفهای او گوش می کردم از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و به پیپ کشیدنش ادامه داد و صحبتش را از سر گرفت- او از همه اعمال و رفتار من بدش می امد انگار من از خون خودش نبودم همیشه مترصد فرصتی بود تا از من ایراد بگیرد و گویی از این کار لذت می برد ! من خیلی به پدربزرگ یعنی پدر خودش شباهت داشتم و تا جایی که به یاد می اورم او هم از مرگ پدر بزرگم درست مثل حالای من که از مرگش ناراحت نیستم ناراحت نبود .اینطوری فاصله میان ما هر روز عمیق تر شد و من هم به همان نسبت با او غریبه شدم تا جایی که فکر می کردم از او متنفرم . به نظرم تمام کارهایی که او از من طلب می کرد خسته کننده بود و بالاخره وقتی کوشش خود را برای تبدیل من به ادمی مثل خودش بیهوده دید مرا در این دنیا رها کرد درست پس از ان ماجرا که احتمالا درباره اش شنیدید. ماجرای ان ازدواج فرمایشی با دختر یکی مثل خودش ان یک درخواست متقابل نبود بلکه هدایتگر همه جزء به جزء اش پول بود . وقتی مرا از خانه بیرون کرد حتی یک ریال هم به عنوان پشتوانه همراهم نکرد .او خودخواهانه مادرم را در راه احمقانه ای که پیش رو گرفته بود با خودش همراه نمود و سبب شد من و مادرم دیدارهای مخفیانه ای با هم داشته باشیم.خدای من ! فیروزه می گفت مادر شوهرش هم با پدر همراه بوده پس قطعا یا این مردک دروغ می گوید یا فیروزه یا همه ! به طعنه گفتم- من چیزی غیر از این شنیدم !او با خونسردی به طرفم برگشت و با لبخند گفت- بله همه تصور می کنند که مادرم هم از من متنفر است در حالی که اینطور نیست .او تا سر حد مرگ از پدرم می ترسید و مثل اکثر زنان شرقی همسر واقعی بودن را در تحمل مردی انچنان کله شق جاهل و خسته کننده و غیر قابل تحمل می بیند.- همه پدرم را به خاطر طرد کردن من تشویق کردند و میگن مرد واقعی بوده و من شاید بتوانم این همه بی مهری و ظلم او را در باره ی خودم نادیده بگیرم اما نی توانم او را به واسطه ی رفتارش با مادرم ببخشم.- اما به عقیده من پدرتان مرد مهربانی بود و انطور که میگین به نظر نمی رسید.با لبخند طعنه گر بر من نگریست و دوباره مقابلم نشست و ادامه داد- واقعا ؟ اوه باید ازتون متشکر باشم که از پدرم تعریف می کنید اما می گم سخت در اشتباهید .او یک ابلیس خودپسند بود زیرا مادرم را پا به پای خودش قربانی تحقق یافتن خواسته هایش کرد و او را که یک مادر بود به واسطه ی این که چند بار مخفیانه به دیدنم امد مورد ضرب و شتم قرار داد!- آه خدایا من نمی دانستم !- بله همین پیرمرد مهربان و دوست داشتنی باعث شد مادرم کلیه هدایایی را که طی سفر هایم برایش خریده بودم برایم پس بفرستد.نمی دانم بر اپر چی مرد....به سرعت گفتم- گویا سکته کردند.- راستی ؟ خب از جهاتی برای مردنش تاسف می خورم چون مایل بود بمیرد و از مردن خوشحال می شد و من هم از هر چیزی که او را خوشحال کند متنفرم ! باید می ماند و تقاص همه زجرهایی که به مادرم داد پس می داد . می دونید خانوم ؟ من معتقدم رنج بردن سختتر از مردن است و او حقش مرگی به این راحتی نبود.با دهانی باز به او که پس از ادی سخنرانی دور از باور هنوز خونسرد بود خیره شده بودم و نمی توانستم بپذیرم پدر و پسری تا این حد از هم متنفر باشند .انگار او این موضوع را فهمید که در ادامه گفت- می دونید؟ من فکر می کنم فاصله عشق و نفرت باریکتر از یک تار مو است . حضور ان روز من در مراسم خاکسپاری تنها به خواست مادرم و به خاطر او بود و گرنه تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شدم کنار مزار مردی مثل پدرم باشم ولو برای چند لحظه . فکر می کنم یعنی امیدوارم همه ی شرکت کننده ه فهمیده باشند به خصوص ان گربه وحشی دختر خاله مادرم ! نمی دانم چرا انقدر برای پدرم مهم بودند ؟! مردم تو خالی ! در هر حال متاسفم که با عنوان کردن حقایق شما را ناراحت کردم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۷من که غافلگیر شده بودم دستپاچه گفتم- خب من به کلی گیج شده ام .نمی تونم باور کنم یعنی برام عجیبه که شما.......- که من تا این درجه درباره ی حقایق راحت حرف می زنم ؟ شما هم اگر جای من بودید به خاطر سالها زندگی کردن در انزوا حقایق را عریان می دیدید حداقل به خاطر این که به خودتون دروغ نگین چنین می کردید.- ولی شما منزوی نیستید دوستان بسیاری دارید و اما در باره ی پدرتون باید بگم که فکر نمی کنم واقعا در قلبتون چنین عقیده ای داشته باشید.- چقدر بی ملاحظه اید که در مقابل درد حقارت من چنین چیزی را به رخم می کشید.- من مقصودم......- خب بگذریم نوشیدنی شما گرم شد.- نه خوبه .- سفارش قهوه می دم با قهوه که موافقید ؟- متشکرم .او پس از کسب موافقت من با صدای بلند گفت- باربد کجایی ؟مدتی طول کشید که پیرمرد خدمتکار به نزدمان امد پس اسمش باربد بود ! کیانوش به او سفارش قهوه داد و بعد مرخصشکرد بعد از رفتن او گفتم- خدمتکار خوب و وفاداری دارید.- باید بگم همین طوره او بهترین پیشخدمتی که در عمرم دیدم و از خیلی از خدمتکاران جوان با سلیقه تر و زرنگتره .من خدمتکار زن نمی پسندم اونا فقط غر می زنندو تظاهر به با کلاس بودن می کنند .اما وقتی دست پختشان را بخوری عقیده ات عوض خواهد شد.من با حیرت پرسیدم- یعنی....یعنی می خواهید بگین توی خونه ای به این بزرگی حتی یک خدمتکار زن وجود نداره ؟- چرا باید باشه ؟ وقتی که باربد به همه ی کارها می رسه .باور کردنی نبود ان هم از سوی کسی مثل او با توجه به شایعاتی که درباره اش می گفتند ناخوداگاه پرسیدم- شما با یک خدمتکار چطور به هم جای خونه رسیدگی می کنید؟کیانوش دستی به صورتش کشید و گفت- رسیدگی به همه جای خانه که حرف اغراق امیزی است اما به هر حال ممکنه. می تونید همراه من بیاید تا خودتان از نزدیک ببینید.از روی کنجکاوی با او همراه شدم پس از طی کردن چند پله و دو راهرو تو در تو جلوی اتاقی در بسته توقف کردیم کیانوش با کلیدی متمایز از بقیه کلیدهای دسته کلیدش در اتاق را باز کرد و به من اشاره کرد داخل شوم انجا اتاقی بود در حدود بیست متر که دو تا از دیوارهایش پر از تلویزیون های مدار بسته بود .او با چیزی شبیه به کنترل یکی دوتا از گیرنده ها که مربوط به باغ و محدوده ی جلوی ساختمان بود خودم را دیدم خون گرمی به گونه هایم دوید.او با بدجنسی گفت- تصور می کنم این تصاویر را به تازگی گرفتند.او مرا زیر نظر گرفته بود ! این نهایت بدجنسی بود حس کردم اگر حرف نزنم منفجر می شوم پس با صدایی کاملا خشمگین گفتم- این کار شما بی شباهت به دزدی نیست اقا !- خب دزدها هم می تونند ادمهای مفیدی باشند خانوم !حتما مرا حیرتزده در سالن دیده بود و چیزی که اصلا به ان مایل نبودم درست مثل ندیده ها ! از خودم خجالت کشیدم و در ان هوای خنک خیس عرق شدم .- باز جای شکرش باقیه که شما صداهارئ ضبط نمی کنید.- چرا اتفاقا صداها هم ضبط میشن ملاحظه بفرمائید.انگاه قسمتی از گفتگوی مرا با باربد پخش کرد- منو کجا می برید ؟- به سالن مهمانها.- سالن مهمانها ؟پس...پس اینجا کجاست؟- اینجا سالن روز و نشیمن است.به قیافه خودم وقتی تا ان درجه حیرتزده گشته بودم نگریستم . ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست و این از دید کیانوش دور نماند .گفتم- این خیلی خوبه که اینجا از لحظه به لحظه زندگی فیلمبرداری میشه .- اینو از صمیم قلب می گین یا تنها به خاطر فرو دادن خشمتان بزرگواری می کنید ؟سعی کردم ارامشم را حفظ کنم اما کار سختی بود لذا همان اندازه عصبی گفتم- چرا این کارو کردید ؟او خودش را روی صندلی انداخت و در حالی که در فضای نیمه تاریک اتاق به من خیره شده بود گفت- به این میگن یک سوال مفید و البته من هم بهش پاسخ قانع کننده می دهم . می دونید؟ من از ادمها با نقاب خویشتن داریشان متنفرم این کار به من فرصت میده به چهره ی حقیقی ادمها وقتی که فکر می کنند چشمی مراقبشان نیست نگاه کنم و بخندم !- و تنها بخندید ؟!- نه تنها بخندم بلکه به خودم اطمینان بدهم هنوز در مقایسه با چنان ادمهایی پاک و مطهرم !ناگهان حس کردم مقصودش خودم هستم لذا به سرعت گفتم- اگر مقصودتان من هستم باید بگم فقط شکوه و ظرافت خانه مبهوتم کرده بود و......- چی باعث شد انقدر سریع جنگ را به سرزمین باریک حقیقت بکشانید ؟ من شاید در برابر رفتارتان دوربین داشته باشم اما در بربر فکر و عقیده تان نه ! شما دختر فوق العاده ساده ای هستید.دوباره شیطنت در نگاهش موج میزد قلبم فرو ریخت با شهامت گفتم- زحمت نکشید هرکسیمثل من از حقیقت باخبر بشه حداقل در حضور شما بیشتر مراقب رفتارش خواهد بود.او سرش را به عقب برد و به حالت قهقهه خندید خندیدنش مو بر اندامم راست کرد اما صبر کردم خنده اش به اتمام برسد .- خانوم عزیز اولا شما اولین کسی هستید که از این اسرار باخبر میشه در ثانی شما یا هرکس دیگر تا کی می خواهید معذب رفتار کنید ؟- چرا به من گفتید ؟ می تونستید بذارید منم در بی خبری به سر ببرم !او از جا بلند شد و در حال خاموش کردن دستگاه گفت- برای اینکه شما مثل یک بچه کنجکاوید و هر گاه کنجکاویتان ارضاء شود خوشحال می شوم فقط خواستم خوشحالتان کنم .دیگر در چهره اش تمسخر یا اثری از دست انداختن نبود قدمی به سوی من برداشت دو چشم درشتش می درخشید و ترس سرتاسر وجودم را فر گرفته بود زانوانم می لرزید و بیم انکه هر لحظه نقش زمین شوم ازارم می داد .خدایا او چه قصدی داشت ؟ به زحمت قدمی به عقب برداشتم و به دیوار خوردم. قلبم به شدت می زد و صدایم در گلو خفه شده بود با خود گفتم خدایا دیگر همه چیز تمام شد .همین موقع صدای ضرباتی به در اتاق سکوت میان ما را شکست کیانوش با ان قد بلند و هیکل تنومند که در فضای نیمه تاریک اتاق بی شباهت به انسانهای اسطوره ای نبود با گامهایی سبک و بلند به طرف در اتاق رفت و من نفس راحتی کشیدم .با باز شدن در نور به اتاق رسید و من چهره ی باربد را دیدم.- اقا قهوه حاضره اینجا میل می کنید یا........- نه ببر به سالن به انجا خواهیم امد.پس از رفتن او کیانوش در اتاق را کاملا باز کرد و بعد دوباره آدابدانی به سراغش امد و با دست اشاره کرد ابتدا من خارجشوم . در حالی که نگاهش سراپای مرا برانداز می کرد و من حس می کردم زیر نگاهش حقیر و لرزانم .هنگام عبور از مقابلش رایحه ادکلنش را استشمام اما حتی برای یک نیم نگاه به طرفش برنگشتم با عجله و به سرعت از اتاق خارج شدم و بعد از این که او در اتاق کنترلش را قفل کرد برای رفتن به سالن با او همراه شدم.***************** نیمی از فنجان را قهوه ریخت و انگاه در حالی که چشم بر چشمم دوخته بود پرسید- شیر ؟- بله متشکرم.- شکر ؟- لطفا کمی .بعد به هم زدن قهوه ام پرداخت در حالی که من به شدت از نگریستن به او می گریختم . حس می کردم باز هم زیر نظرم .با این که به چشم خود دیدم دیدم دستگاهها را خاموش کرد ولی ناخواسته می ترسیدم و به سختی مراقب دستهای لرزانم سبب فرو ریختن قهوه روی لباسم نشود .از طرفب مانده بودم چگونه صحبت را به عکسم بکشانم که نزد او بود .گویی خیال نداشت از ان مقوله حرفی به میان بیاورد .چیزی به ظهر نمانده بود و من باید برمی گشتم ولی او ارام در روی مبل مقابل من نشسته بود و از هر جا صحبت می کرد .چقدر ارامش و خونسردی بیش از حد او سوهان اعصاب بود چرا عجله نمی کرد سر و ته حرفش را هم بیاورد .باید عجله می کردم و گرنه مجبور می شدم شب را در ان باغ بزرگ و عجیب و غریب سر کنم چیزی که حتی از اندیشیدن به ان وحشت داشتم.وحشتم وقتی بیشتر شد که هوا به طرز عجیبی تغییر کرد و اسمان با رعد و برقی هولناک این تغییر سریع جوی را خبر داد. من با صدای رعد و برق مثل اسپند از جا پریدم و به بیرون خیره شدم و با خود اندیشییدم چرا متوجه ابری شدن اسمان نشدم ؟ ایا هنگام امدنم هوا گرفته بود ؟ از جا پریدن من و نگاه حیرت انگیزم به باغ کیانوش را به خنده انداخت .متوحش بر او خیره شدم چقدر همه چیز هراسنده بود .- خانوم این فقط صدای رعد و برق بود همین و بس !با صدایی لرزان و مضطرب گفتم- بله من نترسیدم بلکه بیشتر تعجب کردم .- از چه چیز ؟ از باران ان هم در فصل پائیز ؟بعد با شیطنت قبل از پاسخ من ادامه داد- یا از تنها بودن با من در این باغ ؟خداوندا چرا این مرد به جنگ و گریزش خاتمه نمی داد ؟ چرا همه چیز را همان طور که فکر می کرد به زبان می اورد ؟ ایا با حیا بیگانه بود ؟ عرق سردی از کمرم سرازیر شده بود و پشتم را می لرزاند . چه باید می کردم ؟ایا خیال داشت بلایی سرم بیاورد ؟او به عقب تکیه داده بود و با نگاههای تمسخر امیز و عجیبش بر اندازم می کرد حسکردم قصد دنائت و پستی دارد و بی در نگ قربانی نیرنگ و فریبش خواهم شد! که اینطور ؟ دیگر اصراری برای پنهان کردن هراسم نداشتم .در همین هنگام پنجره ای با شتاب باز شد و باد سرد پائیزی به داخل سالن هجوم اورد به پنجره خیره شدم و بعد به طرف او برگشتم تا عکس العملش را ببینم . او همچنان ارام و بی تفاوت سر جایش نشسته بود ایا با ارامشش می خواست اعصاب مرا تحریک کند ؟ پس باربد کجا بود ؟ناگهان همه ی فضای ان خانه به نظرم هولناک و هراسنده امد و دیگر چون چند لحظه قبل زیبا نبود و کیانوش در نظرم زندانبانی برای ان بنای مخوف شد .چطور توانسته بودم تا ان حد شهامت به خرج دهم وتک و تنها پا به انجا بگذارم ؟لااقل یک کلام به کسی نگفتی که کجا میری ؟ ادرس این جهنمم که کسی نداره مگه خدا کمکت کنه .کیانوش لبانش را به هم می فشرد و همان طور خیره خیره نگاهم می کرد انگار منتظر بقیه ماجرا بود .فکر کردم نباید چیزی برای مسخره کردن دستش بدهم و با این تصمیم تلاش نمودم ارام باشم .با گامهایی مصمم به طرف در سالن به راه افتادم ان لحظه هیچ چیز به اندازه ان در چوبی مورد نظرم نبود و همه فکرم باز کردن و خارج شدن از ان باغ مخوف بود اما وقتی دستگیره را به پایین فشار دادم کوه امیدم فرو ریخت .در قفل بود و من به راستی در ان خانه زندانی شده بودم وحشتزده به عقب برگشتم او همانطور ارام و راحت در مبل به عقب برگشته بود و مرا می نگریست در حالی که شدیدا با در کلنجار می رفتم به راستی در قفل بود و او در حالی که شدیدا احساس تفریح می کرد .موج داغ خشمم به حداکثر رسید و من برای گفتن هر چه به ذهنم می رسید دهان گشودم اما صدایم بیشتر به فریاد شبیه بود- تو پست و نفرت انگیزی ! حالم ازت بهم می خوره تو......تو حیوانی هستی در لباس انسان حق با بقیه است .از تو با اون قیافه حق به جانبت وقتی که اینقدر ملعون و بی شرفی متنفرم !کیانوش از جایش برخاست قلبم به شدت می زد اما همچنان هر چه به ذهنم می رسید نثارش می کردم در حالی که دستانم به شدت ضعف می رفت و سرگیجه لحظه ای رهایم نمی کرد او به من نزدیک شد و من همچنان سر جایم ایستاده بودم حس می کردم باید تا اخرین نفسم مقاومت کنم . ناگهان درست چند قدم مانده به من برسد به سویش حمله کردم اما درست مثل موجی سهمگین که به صخره ای اصابت کند به او که مثل دیواری غیر قابل عبور مقابلم ایستاده بود برخورد کردم او مچ دستهایم را خیلی محکم در هوا به دست گرفت و هر دو به هم خیره شدیم .با وجود قدرت غیر قابل انکارش لرزش دستانش را وقتی که دستانم را انچنان محکم به دست داشت حس می کردم .انگار زمان ایستاده بود و او انچنان سخت و جدی و غیر قابل نفوذ در چشمانم رسوخ کرده بود و من در حالی که همه وجودم می لرزید به چشمانش که ان لحظه همه دید مرا متوجه خود کرده بود زل زده بودم .سکوت میان ما را صدای برخورد ارام باران با زمین می شکست و به نظر هیچ یک از تصمیم دیگری با خبر نبودیم در ان ثانیه های دیر گذر حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا از تصمیمش با خبر شوم .او مرا مثل پر کاهی سبک و بی وزن به جلو هدایت کرد و من در حالی که به شدت تقلا می کردم از چنگش بگریزم بی انکه خود بخواهم به دنبالش کشیده می شدم .- منو رها کن وحشی ! اگه فکر کردی با این کارت خودمو مثل بقیه تسلیم می کنم سخت در اشتباهی من....من....ناگهان دوباره به طرفم برگشت و با نگاهی غضبناک براندازم کرد با شهامتی ساختگی فریاد زدم - فکر می کنی ازت می ترسم ؟ کور خوندی ! تو هیچی نیستی ! تو فقط یک طبل تو خالی هستی یک موجود تحقیر شده .او مرا محکم روی صندلی انداخت و خودش به باز کردن در مشغول شد در حالی که چهره اش سخت و غیر قابل بررسی بود . با کمی دقت متوجه شدم برای ان سالن سه در ساخته شده !ولی در انگار اول فکر می کنی یک در وجود دارد و من تصادفا یکی از درهای بسته را امتحان کرده بودم و خوب که فکر کردم به یاد اوردم درست از همان دری وارد شده بودم که کیانوش باز کرد .غرورم نمی پذیرفت که عذرخواهی کنم او با من تنها چند قدم فاصله داشت خدایا چه حرفهایی به او زده بودم ؟ وقتی از جا برخاستم او به طرفم امد و درست در یک قدمی من ایستاد و با لحنی جدی خشک و تحقیر کننده گفت- متاسفم که فکر می کردم تو با سر خودت فکر می کنی ! یکبار پیشتر از اینها بهت گفته بودم که دختر بچه ها هیچ جذابیتی برای من ندارند و باز هم می گم که من هر وقت چیزی رو بخوام به دستش می یارم حالا هم موجود کوچولو دلم برات میسوزه چون به سلاح زنانه ات متوسل شدی اما اینو بدون برای من تصاحب کردن تو هیچ کاری نداشت این که خواستم به اینجا بیایی این بود که ثابت کنم من لو لو خر خره نیستم و کنجکاوی عوامانه ات را در باره ی خودم ارضاء کنم . خوشبختانه از ان دسته از مردان بدبخت زن نیستم و باید بگم سر سوزنی به این جنس لطیف اعتماد ندارم . تو هم عشوه گری هاتو برای خودت نگه دار و زود از اینجا برو از دمهی کههر به اننستن متنفرم به خصوص تو ابلیس کوچول زود برو تا به انتهای باغ برسی در باز شده .حتی یک کلام از حرفهای او را متوجه نشدم و بعد با کمی بیشتر فکر کردن مقصودش دستگیرم شد .ان لحظه همه فکر و ذکرم و دور شدن از ان باغ غریب بود .پله ها را دو تا یکی کردم و به سرعت سوار ماشینم شدم و درست اخرین لحظه او را پشت پنجره بلند سالن دیدم اما حتی برای خداحافظ سر تکان ندادم . با این که برای دور شدن تعجیل می کردم اما نمی توانستم ندای سرزنشگر وجدانم را نشنیده بگیرم .من از خیابان منتهی به در باغ به سرعت عبور کردم و تلاش می نمودم به هیچ چیز نیاندیشم حتی به ظهر بارانی پیش رویم که تاریکی و سکوتش عجیب می نمود و حتی به ان باغ که درونش فقط درخت پائیز زده بود و عظمت وصف نشدنی .من با همان سرعت از در باغ که دوباره میان شکافهای دیوار ناپدید شده بود خارج شدم و حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۸بعدا جزء به جزء ملاقاتم با کیانوش در ان باغ بزرگ مثل فیلمی ترسناک مقابل چشمانم شکل گرفت کابوسی که حتی در خواب شبانه هم رهایم نمی کرد .چند ساعت بعد تازه به یادم افتاد که برای چه نزدش رفته بودم و وقتی خشمم یه منتهی خود رسید که فهمیدم عکسم را پس نگرفته ام از خود متنفر بودم که تا ان حد ترسیده بودم و ترسم سبب شده بود تا مقصود اصلی ام را از یاد ببرم .از این که با ان فضاحت فرار کرده بودم شرمگین بودم و به نظر می امد بیشتر از ان که ناراحت باشم عذاب وجدان داشتم ان هم به سبب رفتاری که به ناحق درباره ی او مرتکب شده و حرفهایی که نا به جا به او زده بودم .گویی خداوند مخصوصا ما را مقابل هم قرار داده بود و من قادر نبودم مصلحت این خواست را بفهمم.او به همه چیز و همه کس از موضع قدرت می نگریست و گاهی حس می کردم هیچ چیز در دنیا او را دستخوش هیجان نمی کند حتی لطافت و رفتار یک زن حتی عشقی تازه ! گفتم عشق ؟ چرا این تصور بچگانه در ذهنم شکل گرفته بود ؟ تصور این که او به من عشق و محبت دارد و حضورش در جاهایی که انتظارش نمی رود چیزی جز این نیست . کاخ امید و ارزوهایم با به یاد اوردن اخرین حرفهای او فرو ریخت که گفت خوشبختانه از ان دسته از مردان زبون زن نیستم و باید بگم سرسوزنی به این این جنس لطیف اعتماد ندارم عشوه گری هایت را برای خودت نگه دار !به نظر می امد عصبانی اش کرده ام اما خودم به صحت این مساله شک داشتم به راستی چیزی می توانست او را از کوره به در کند ؟ ان شب ساعتها پس از به خواب رفتن اعضای خانواده ام بیدار بودم و به کیانوش فکر می کردم و به این که میان ما ابدا اتفاق بدی حادث نشد .نمی دانم چرا شخصیت او انگونه که شایعات می گفت نبود ایا خارج شدنم از باغ را بدون اتفاق خاصی باید به حساب معجزه می گذاشتم ؟ اخر چگونه می شود مردی چون او تا ان درجه بی اعتماد به زن ها مرتکب اعمالی انگونه که می گفتند شود ؟خنده دار بود !به نظر می امد بیشتر از انچه او به من محبت داشته باشد من دلبسته اش گشته ام ! دختری چون من با وجود صد ها خواستگار دل به مردی باخته بود که از هر حیث در نظر بقیه منفور بود .از تصور اخر و عاقبت خودم ناخود اگاه لبخندی شیطنت امیز بر لبانم نقش بست و اندیشیدم زندگی با مردی انچنان ماجراجو و پرخطر و بی تفاوت نسبت به دیگران سراسر هیجان و سرگرمی است.من شاید ساده باشم اما احمق نیستم او هم به من علاقه پیدا کرده این از رنجشش به خاطر رفتار و حرفهایم پیدا بود اگر غیر از این است چرا به رفتار من مثل بقیه بی تفاوت نیست و خونسرد عمل ننمود ؟دوگانگی ازارم میداد از یکسو رفتارش را به مثابه فریبی می دیدم که از رهایی اش ادم بودم و از سوی دیگر سراغاز پیوندی قلبی که من نیز با نیرویی مرموز به سویش کشیده می شدم ان شب تا صبح بیدار بودم و صبح با چشمانی به گود نشسته حاضر شدم و به مدرسه رفتم سرتاسر دو ساعت اول سرم روی میز بود و شاگردانم با ارامش به نوشتن تکلیفشان مشغول بودند که سرایدار مدرسه با چند ضربه وارد کلاس شد و گفت- خانوم صولتی تلفن با شما کار داره .به سختی از جا برخاستم و پس از سفارشات لازم به بچه ها از کلاس خارجشدم و در همان حال از سرایدار پرسیدم- چه کسی با من کار داره ؟- نمی دونم خانوم خانوم فرهادی (مدیر) از من خواست صداتون کنم .وقتی وارد دفتر مدرسه شدم کسی جز ناظم و مدیر مدرسه حضور نداشت .- سلام خانوم فرهادی .- سلام خانوم صولتی بفرمائید تلفن با شما کار داره .- می گفتید کلاس دارم.مدیر مدرسه از پشت عینک با نگاهی عجیب نگریست و انگاه گفت - اونقدر این اقا مودب و با شخصیت درخواست کرد که نتونستم مخالفت کنم.اقا ؟ پناه بر خدا ! یعنی کیه ؟می تونه اقا جون باشه ؟ رنگ از رخم پرید و با گامهایی لرزان به تلفن نزدیک شدم و گوشی را به دست گرفتم- صولتی هستم بفرمائید.- سلام خانوم .خودش بود با همان صدای مردانه و کشیده اما بر عکس همیشه غمگین ! چطور توانسته بود شماره مدرسه را بیابد ؟- اقای اعتمادی ........ حالتون چطوره ؟- به من گفتند نمی تونید صحبت کنید اما من خواهش کردم صداتون کنند.- بامن....کاری داشتید؟صدای هر دویمان می لرزید ایا سرما خورده بود ؟یا خجالت می کشید ! اه چه می گویم او و شرمندگی ؟ارام روی صندلی مقابلم نشستم در حالی که صورتم خیس از عرق شده و زیر نگاههای مدیر مدرسه و ناظم کاملا معذب بودم .هر چند انها تظاهر به سرگرم کار خود بودن می کردند اما به هر حال موقعیت من برای حرف زدن ان هم با کیانوش چندان مناسب نبود بی گمان فکر می کردند خبرهایی است .مخصوصا ناظم تیزبین که لبخند معنی داری را روی لبانش حفظ می کرد.به راستی عشق زودتر از نسیمی که به بوستان می وزد در قلب نفوذ می کند با همان سرعت و به همان چالاکی !انسان عاشق رسواست چرا ما هر دو در اعتراف به این حقیقت طفره می رفتیم و سبب شکنجه هم می شدیم ؟ لحن هر دویمان کاملا متفاوت بود متفاوت با همیشه !- می تونید بعد از تعطیل شدن مدرسه چند دقیقه از وقتتان را به من بدهید؟- البته اما برای چی ؟ما که به تازگی......- بله می دونم به تازگی یکدیگر را ملاقات کردیم اما اگر بیائید عجله منو تائید می کنید چون سکوت مرا دید گفت- شما مهمترین چیزی را که به خاطرش این همه راه تا کرج امدید فراموش کردید ازم پس بگیرید .به سرعت از جا برخاستم و با خود گفتم ایا می تواند مقصودش عکس باشد؟- درباره ی....درباره ی چی حرف می زنید اقای اعتمادی ؟دوباره با لحنی شوخ گفت- درباره ی عکستان مگه اونو نمی خواهید؟با شادی کودکانه ای گفتم- البته که می خوام من....من باید کجا بیام ؟کیانوش ادرس تریائی را در همان نزدیکی به من داد و من پس از خداحافظی را روی تلفن نهادم .ناظم کنجکاو گفت- خیره خانوم صولتی !- بله ! متشکرم .در حال زدن زنگ تفریح گفت- خوشحالم وقتی وارد دفتر شدید حال و روزتون تعریفی نداشت به نظر بیمارید.- نخیر فقط کمی خسته ام .او با شیطنت گفت- چطور ؟ تعطیلات تابستانی که تازه به اتمام رسیده !قبل از انکه جواب بدهم مدیر مدرسه گفت- فکر می کنم به زودی شنونده اخبار خوشی باشیم ! حالات ایشون هم پیش درامد حوادث اینده ای نزدیک است.خون به گونه هایم دوید و حسکردم گر گرفته ام با شرمندگی به هر دوی انها که مشتاقانه می خندیدند نگریستم و ارام روی صندلی نشستم .از شایعه متنفر بودم اما زبانم برای گفتن چیزی تکان نمی خورد و فکرم جای دیگری سیر می کرد.*************** ان دقایق دیر گذر به سختی طی شدند و مدرسه تعطیل شد من با عجله از همکارانم خداحافظی کردم و از مدرسه خارج شدم و با خود اندیشیدم چقدر اشتباه کردم که با ماشین به مدرسه نیامدم ان هم درست امروز .نمی دانم چرا انقدر عجله داشتم ایا ان همه عجله برای پس گرفتن عکسم بود یا دیدن او ؟ به نظرم همه چیز با من سر لجاجت داشتند حتی تاکسی ها حتی پاهایم که به شدت می لرزید و قلبم که دائم بر سینه ام می کوفت و نفسم را سنگین می کرد .وقتی بالاخره سوار تاکسی شدم در کیفم را گشودم و ارام به چهره خود در اینه کوچکم نگریستم و تلاش کردم او را مجسم کنم .او را با چشمانی درشت در پناه مژگانی انبوه و مشکی و موهایی که بی نهایت صاف بود و ابروانی که دائما برای دست انداختن دیگران به هوا می رفت و........و.......بالاخره رسیدم با دیدن ماشینش دانستم امده نفس عمیقی کشیدم و با گامهایی لرزان حرکت کردم میترسیدم نه برای این که بار اولی بود که به تنهایی به یک تریا میرفتم بلکه به خاطر رویارویی با او ! وقتی وارد تریا شدم به اطراف نظر انداختم با دیدن او نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم- سلام !- به به ! فروغ خانوم گریز پا !صندلی مقابلش را برایم عقب کشید و من روی ان نشستم و کیفم را روی میز نهادم .حالا نوبت من بود باید از نرمش او استفاده می کردم .- چی میل دارید بگم.....محکم گفتم- من برای تفریح و خوردن عصرانه اینجا نیامدم امدم که....که عکسم را پس بگیرم.- چه بی مقدمه !ابروی چپش به هوا رفت .فکر می کنم خراب کردم چون او با برخورد تغییر موضع داد و دوباره به جلد تمسخر فرو رفت- به من گفته بودند که خانمها فوق العاده کم جنبه اند اما من باور نمی کردم !اخم کردم و گفتم- پس چی ؟ انتظار دارید بعد از حرفهایی که دیروز شنیدم باهاتون قهوه بخورم؟- نه انتظار دارم طوری رفتار کنید که دلتون می خواد نه این که دو ساعت قبل یه جور حالا یه جور !- تازه شدیم مثل هم دیروز و امروز خودتون را یادتون رفته ؟- موافقم ! طبیعت هر دوی ما اتشینه.ما؟ مقصودش چی بود ؟- من با اجازه تون سفارش دو تا چای دادم .انگار برای گفتن چیزی با خودش کلنجار می رفت چرا که تا اوردن چای ساکت و بی وقفه سیگار می کشید یکی بعد از دیگری ! من هم سکوت کرده بودم و زیر چشمی نگاهش می کردم نمی دانم شاید من هم می خواستم از او چیزی بشنوم .وای ....وای خدای من اگر...اگر....درخواست ازدواج کند یا شبیه این چه باید بکنم ؟ چند حبه قند در چای خودش انداخت و به هم زدن مشغول شد . باید سکوتمان پایان می یافت و گرنه دیوانه می شدم.- شما....زیاد به اینجا می ائید ؟با لبخند گفت- نه ؟ این بار دومه !چقدر چهره اش وقتی تا ان اندازه ارام و عاری از تمسخر بود زیبا می شد درست مثل همه ی مردان ان روزگار مردان نجیب زاده ان روزگار ! در ان لحظات پر التهاب این سوال در ذهن من نقش بست که چرا تلاش نمی کند ارام و دوست داشتنی و محبوب باشد ؟ درست مثل حالا !- در مدرسه نمی توانستید صحبت کنید کاملا پیدا بود ! من هم جایز ندیدم پشت تلفن بگم .قلبم به شدت می زد چقدر با ادب ! ایا او خود کیانوش بود ؟ ان طور سر به زیر و ارام انطور دستپاچه و نگران ؟!- من ....من باید به سبب دیروز معذرت بخوام .پس او هم انسان بود گیرش انداختم ! ان هم در دامی که خودش برای دیگران می گسترد با خونسردی گفتم- مهم نیست عصبانیت ممکنه برای هرکسی پیش بیاد که البته من فکر می کردم با شما بیگانه است .- برای چی خانوم ؟ مگه من ادم نیستم ؟لبخند زدم چقدر راحت ! علاوه بر ان عین حقیقت بود .فورا گفتم- ابدا قصد توهین نداشتم .با دهان بسته شروع به خندیدن کرد و پس از نگاه عمیقی گفت- مثل اینکه صراحت و حقیقت گویی شما را به جاهای باریکی کشانده !- من.....من فکر می کنم هم نشینی با شما بی تاثیر نبوده .- چقدر زود گذشت !چه چیز ؟ مقصودش چه بود ؟ به نقطه ای خیره مانده بود به گمانم به یاد اولین دیدارمان افتاده بود که البته حدسم درست بود .- انگار همین دیروز بود که یکدیگر را دیدیم .سر به زیر افکنده و با گوشه رومیزی باز می کردم با به یاد اوردن ان شب مهتابی در خانه فیروزه خون به چهره ام دوید باید چیزی میگفتم.- من....من ان موقع خیلی جوان بودم .- هنوز هم هستید .هنوز کنجکاوی دوران کودکی در من بود .- هنوز هم چون گذشته بانشاط و کنجکاوید ایا انکار می کنید؟گوشه لبم را به دندان گرفتم می دانستم که به من خیره شده به همین خاطر از نگریستن به او طفره می رفتم.- چای شما سرد شده اجازه بدین عوضش کنند.- آه نه متشکرم ! من چای سرد را بیشتر دوست دارم .درست وقتی داشتم خدا را شکر می کردم دوباره مسیر صحبت عوض شد و گفت- یادتون میاد ؟ان شب در خانه ی برادرم ؟خدای بزرگ باید از کجا شروع می کرد ؟ واقعه ای که من هر بار از یاداوری اش دستخوش شرم و اندوه می شوم و تا به حال هزار بار تلاش کرده ام از یاد ببرمش !- ان شب دچار بیخوابی شده بودم .ابروانش به هوا رفت سریع گفتم- وقتی جایم عوض می شود بد خواب می شوم .- اما من انکار نمی کنم برای دیدن شما در ان اطراف پرسه می زدم ! خانوم دروغ چیز خوبی نیست و خدا دروغگو را دوست نداره.به صورتش نگریستم و نا خوداگاه خندیدم جمله اخرش را به طرز بامزه ای ادا کرد درست مثل پدری برای دختر سه ساله اش ان هم به خاطر گفتن دروفی کودکانه ! باید درباره ی عکس حرف می زدم اما دلم نمی خواست دلم می خواست وقتی که او تا ان اندازه مهربان و ارام بود با هم گفتگو می کردیم و انگار او هم بدش نمی امد .ناگهان یادم افتاد حتما مادر نگران شده بود. به سرعت از جا برخاستم.- چی شده ؟- من....من باید برم مادرم نگران میشه .- شما مثل سیندرلا در کاخ شاهزاده اید می ترسید سر ساعت همه چیز به حالت عادی برگرده ؟!- خدای من شما چی می گید ؟ من الان باید خونه باشم .- می تونید تلفن کنید.به چشمانش خیره شدم انگار برای ساعتی بیشتر ماندن التماسم می کرد . ناخوداگاه به طرف تلفن رفتم و به خانه زنگ زدم و بهانه ای برای دیرتر رفتن تراشیدم و بعد نزد او برگشتم .او با نگاهی به ساعتش گفت- اگه مایل باشید برای خوردن ناهار از اینجا بریم .- اما.........- قبول کنید خاطره بدی نخواهد بود .با هم سوار ماشینش شدیم و به راه افتادیم .ارام پرسید- کجا بریم ؟- برای من فرقی نمی کنه .- یعنی اگه من بگم بریم کجا شما مخالفتی نمی کنید ؟!واقعا برایم فرقی نمی کرد و تصور می کنم او از نگاهم فهمید . میان راه داشبورت را باز کرد و عکس مرا پس داد عجیب بود باید به خاطر پس گرفتنش بال در می اوردم اما ارام بودم . مگر منتظر ان لحظه نبودم ؟ مگر به خاطرش ان همه به اب و اتش نزدم و خون دل نخوردم ؟او به شوخی گفت - صحیح و سالمه مگه نه ؟من هم با همان لحن گفتم- اگه می دونستم اینجاست تا به حال برش داشته بودم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۹او در حال رانندگی گفت- آه .... نمی دونید تا امروز هزار بار نگاهش کردم ساعتها و ساعتها !رنگ از رخسارم پرید دیگر از این روشن تر چه می توانست باشد !- می دونم با ندادنش خیلی باعث اندوه و ناراحتی ات شدم اما خب..... بگذریم .به صورتش وقتی که نیمرخ بود نگریستم ناگهان به طرفم برگشت و با دیدن رنگ و رویم گفت- از من ترسیدی ؟!زمزمه کردم- چرا باید بترسم ؟!ناگهان عصبی گفت- من که دیگه به عشقم دروغ نمی گم !همان حال چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبسکردم احساس عذاب وجدان داشتم .باید هر کاریمی کردم غیر از سکوت باید جوابش را می دادم باید از ماشین پیاده می شدم یا فریاد می زدم اما هیچ کاری نکردم انگار از مدتها قبل منتظر شنیدن این حرفها بودم .فکر می کردم خواب می بینم و وقتی چشم باز کنم به خود می خندم اما وقتی چشم باز کردم او را دیدم که با لبخندی شیرین و نگاهی ویرانگر که زمزمه کرد- نه خواب نیستی خانوم کوچولو! بیداری بیدار بیدار !با دست صورتم را پوشاندم و او در حال رانندگی پرسید- حالا که اینقدر منو اواره خودت کردی و خواب و زندگی رو ازم گرفتی و به سرزمین خودت راه دادی بهم پاسخ مثبت میدی ؟ باهام ازدواج می کنی ؟چه جسارتی ! فرضا که جواب من مثبت بود او چه می کرد ؟ راه می افتاد می امد خواستگاری ؟ حالا خودش هیچ من چی؟ فکر اخر و عاقبت مرا نکرده بود ؟ با صدایی که انگار از ته چاه در می امد پرسیدم - با تو ؟- الان سه ساله که از وقتی دیدمت با خودم در جنگم . می دونی من فکر نمی کردم روزی برسه که عشق دختری وادار به ازدواجم کنه اما حالا فکر می کنم وقتش رسیده ! هیچوقت نتونستم بفهم چه چیزی در تو هست که باعثمیشه همیشه در خاطرم باشی ؟ من در زندگیم زن ها و دختر های زیادی رو دیدم آه .... فکرهایبد نکن . من مرد دنیا دیده ای هستم و در طی سفرهایم چه در داخل و چه در خارج از ایران زنان و دختران زیادی دیدم و به نوبه ی خود فراموششان کردم اما تو ! ..... درست از همان شب به یاد ماندنی پشت پنجره .....فروغ ؟ چشمات هر وقت که نگاهت می کنم یاداور همون شبه وقتی به من دروغ می گی و یا حتی تظاهر میکنی باز هم به من میگه تو هم دوستم داری ! می دونم از چی وحشت داری مسلما از من نیست ! از عقاید مردمه از این که بگن دختره با مردی ازدواج کرده که حتی خانواده اش طردش کردند . تو در اصل از اونا و حرفهاشون می ترسی وگر نه تو همونی که من دنبالش می گردم . اغلب تلاش میکنی کاری رو بکنی که دوست داری اما نمی تونی .اگه از نظر اونا من نجیب زاده نیستم تو هم نیستی !- خدای من !- بله فقط از نظر دیگران و اونا چرا اینقدر باید مهم باشند ؟!وقتی که پشت سر تو هم حرف بزنند بعد از مدتی بهشون می خندی .- شما دیوانه اید !- بله دیوانه ازادی ! دیوانه اتکا به نفس و دیوانه تو ! ازدواج با من برای تو هم یه فرصت خوبیه تا دنیا را انطور که خودت دوست داری بیبینی و زندگی کنی . ما در کنار هم خوشبخت خواهیم بود و از زندگی لذت خواهیم برد .با وحشت گفتم- اونایی که شما درباره اشون حرف می زنید اقوام و دوستان و خانواده من هستند چطور میشه به خانواده و بستگان پشت کرد ؟!- وقتی که با من ازدواج کنی اونا خودشون به شما پشت میکنند !- و اگر مخالفت کنم ؟او ماشین را متوقف کرد و خیره در چشمانم گفت- جدی نمیگی ؟محکم گفتم- چرا جدی میگم ! ما به درد هم نمی خوریم .- چرا ؟- به هزار دلیل !- توی چشمان من نگاه کن و بگو به من علاقه نداری انوقت باور می کنم .- نیازی به این کار نیست مثل روز روشنه ما در کنار هم خوشبخت نخواهیم بود.- فقط به خاطر دیگران ؟- نه من میل ندارم در این رویا پردازی با شما شریک بشم .- رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا تو می بافی نه من ! تو که الان مدت هاست دنبال شریک زندگیت در ذهنت می گردی . تو به من علاقه داری و همین برای خوشبختی کافیه مگه خوشبختی به چی میگن ؟من مستاصل گفتم- به هر حال هر چی هست این نیست.- من این همه صبر نکردم که جواب منفی بشنوم .- متاسفم که انقدر دیر شنیدم وگرنه زودتر می گفتم.او قاطع گفت- نه متاسف نباش چون من برای به دست اوردن چیزی که می خوام هر کاری می کنم اونقدر میام در خونتون تا از ترس ابرویشان تو را به من بدهند .با هراس گفتم- این کارها واقعا ازتون بعیده ! اونا به محض فهمیدن موضوع منو می کشند.- ومن هم اونا رو می کشم .فروغ اول موافقت توشرطه تو موافق باشی همه چیز درست می شه .- اخه چه طوری ؟- اونو به من بسپار قبوله ؟اخر چگونه می توانستم با مردی ازدواج کنم که قصه ها درباره اش شنیده بودم ؟ شایعاتی تا ان اندازه زشت و شرم اور . نمی دانم ! دستم را بلند کرد و به لبانشنزدیک ساخت و زمزمه کرد - فروغ ؟ تو که اون شایعات وحشتناک را درباره ی من باور نمی کنی ؟نا خود اگاه گفتم- نه !بعد متقابلا پرسید- تو چی ؟ دیگه به نظرت بچه نمی یام ؟سرش را به عقب برد و با صدای بلند خندید و گفت- در طول این مدت چند بار از به یاد اوردن این مساله خشمگین شدی ؟ عزیزم تو همیشه در قیاس با من بچه ای ! فقط کافیه سن و سالم را در نظر بگیری .به صورتشنگریستم به عنوان مردی سی و دوساله زیادی با نشاط و جوان بود .داشتم چه می کردم ؟ دیوانه بودم با مردی ده یازده سال بزرگتر از خودم قول و قرار ازدواج می گذاشتم ! او که گویی تردیدم را حس کرده بود گفت- بهت قول میدم خوشبختت کنم .- زیاد خوشبین نباش اگه من هم جواب مثبت بدم باید از هفت خوان بگذری .- می گذرم من اونا رو به زانو در میارم .انگاه ماشین را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد انقدر سریع می راند که من از ترس دستگیره را محکم به دست گرفتم . به هر حال دیگر جواب مثبت داده بودم در حالی که همچنان دو دل و مضطرب بودم و نمی توانستم بفهمم کار درستی کرده ام یا نه ! در دل گفتم خدایا خودت به خیر کن .اوایل اشنایمان همه ی کارهایکیانوش به نظرم عجیب و غریب می امد ولی گویی دیگر عادت کرده بودم چون حتی از نحوه درخواست ازدواجش ان هم درست یک روز پساز دیدارمان در ویلای کرج متعجب نشدم . دیگر او را به همان صورت پذیرفته بودم او را با همه ی عجایبش ! و اگر او را با ان ویژگی های حیرت انگیزش نمی شناختم بی گمان همه چیز را به حساب خواب و رویا می گذاشتم ولی همه چیز واقعیت داشت .او کسی که تا ان درجه مطرود و منفور فامیل و اشنایان بود به من درخواست ازدواج داده بود و من هم پذیرفته بود . اعتراف می کنم که صدبار از قولی که داده بودم پشیمان شدم .اما حقیقت ان بود که میلم بیشتر از هر چیز بود چرا ؟! این یکی را نمی دانستم زیرا دیوانه وار عاشقش نبودم که به حساب عشق بگذارم .من فقط او را خواستم به همین راحتی ! درست از همان شب مهتابی وقتی که انقدر گستاخانه بر من در حالی که پشت پنجره ایستاده بودم خیره گشته بود .چرا با ان که می دانستم مقابل پایم چاه عمیقی است بی محابا جلو می رفتم ؟ چقدر گستاخ شده بودم دیگر نه ترس از اقا جان جلو دارم بود نه ابا از فرهاد ! شده بودم یکپارچه اتش .قید همه چیز را زده بودم و در تصمیمم پافشاری می کردم اما هنوز شهامت مطرح کردنش را نداشتم .وقتی که به پدر که بی نهایت ارام به خواندن روزنامه اش سرگرم بود و به مادر وقتی که با حوصله به خیاطی مشغول بود می نگریستم زبانم بند می امد .نمی توانستم تصور کنم چند دقیقه بعد چه حالی خواهند داشت مادر که بی گمان ضعف می کردو پدر......آه پدر دیوانه می شد یا خودش را می کشت یا مرا ! پدر با ان نفرت ریشه دارش از کیانوش چگونه می توانست به ازدواج من با کیانوش رضایت دهد ؟ مگر بارها نگفته بود که حیف از نام ادم که بر روی این مردک بگذارند ؟ پس من روی چه کسی برای گفتن باید حساب باز می کردم ؟ وقتی ناامید از گفتن حقیقت شدم به کیانوش تلفن زدم .ان شب ساعت از یازده گذشته بود که با او حرف زدم صدایش خونسرد و ارام بود انگار نه انگار که من در چه دریایی دست و پا می زنم گویی از دل من خبر نداشت . فکر می کنم برای خوابیدن بود چون اصلا انتظار تلفنم را نداشت .- فروغ تویی ؟!- بله ! چیه انتظار تلفنم را نداشتی ؟- حالت چطوره ؟ می دونی چند روزه ازت بی خبرم ؟- چند روزه ؟- چیزی بیشتر از یک هفته !- همش همین ؟منو مسخره می کنی ؟- تو هنوز فرق بین شوخی و جدی را نفهمیدی ؟- من فرق هیچ چیز را در تو نمی فهمم.- دلم برات تنگ شده بود چرا انقدر ارام حرف میزنی ؟- حتما میدونی ساعت چنده ؟- آه فراموش کردم تو تنها نیستی و حالا همه خوابند.- ولی انگار تو هم برای خوابیدن اماده می شدی .- نه استثنا امشب اونم از روی بی حوصلگی تو از کجا فهمیدی ؟- باربد گفت.- حالا چی شده به من تلفن کردی ؟- ناراحتی ؟- کنجکاوم !- من.....من می ترسم کیانوش.- تو ؟ تو و ترس؟ من همیشه فکر می کنم تو مثل ماده شیر صحرا اماده ی حمله ای.- شوخی رو بذار کنار کیانوش من کاملا جدی ام .- چی شده ؟ تو کسی نیستی که فقط برای دیدن کابوس به من تلفن کنی !- چه کابوسیاز این بدتر که هر لحظه به عواقبش فکر می کنم پشتم می لرزه.- از همین اول عقب نشینی کردی ؟- اونا حتی نمی خوان اسم تو را بشنوند .- تو چی ؟مکث کردم سکوتم نگرانشکرد .- الو ..... الو.... فروغ ؟- بله ؟- چرا جوابمو ندادی ؟- معذرت می خوام حواسم جای دیگه ای بود .- تو اصلا برای چی به من پاسخ مثبت دادی ؟ به خاطر میل خودت یا.....چطور بگم ..... شوق و ذوق من عقل از سرت ربوده بود ؟- حرفهای احمقانه نزن کیانوش من به تو علاقه دارم ولی از عاقبت این کار می ترسم.- فقط تلفن زدی اینارو بگی ؟ فکر می کردم بیشتر از اینا شهامت داری لااقل اینطور نشون می دادی.خشمگین از ترسو قلمداد شدنم گفتم- چطور جرات می نی بگی من ترسوام ؟!- آهان حالا خودت شدی تو یک انسان ازادی و مختاری خودت راهت رو انتخاب کنی .دیگه دوران اسارت تموم شده و هرکسی حق اظهار نظر و تصمیم گیری داره.- ولی آنوقت مردم چی میگن ؟نمگین.....- باز که گفتی مردم ؟اولین شرط زندگی کردن با من بی تفاوت بودن نسبت به مردمه .تو باید خودت باشی اونا همیشه حرف می زنند .حتی اگر به میلشان رفتار کنی .- من نمی تونم به خانواده ام بگم.- من میگم ! اما اول باید از تو مطمئن بشم .اگه قراره وسط راه جا بزنی از همین حالا بگو من باید تکلیف خودمو بدونم.- باید بدونی که من بچه نیستم که هر دقیقه یک مدل حرف بزنم .- بسیار خب در ان صورت با اطمینان بیشتری جلو میام.- اگه...اگه با تو رفتار مناسبی نداشته باشند چی ؟- تو نگران منی ؟این لطف تو رو میرسونه عزیزم نمی دونستم انقدر برات مهمم.لحنش تمسخر امیز بود محکم گفتم- البته که هستی !- این خیلی جالبه که تو خودت لباس رزم به تنم میکنی و با سخنان قشنگت بدرقه ام میکنی ! این نیرویی دو چندان برای جنگیدن به من میده.- کی میای ؟- شتابت رو تحسین می کنم !خشمگین گفتم- من عجله ای برای به دام افتادن ندارم فقط می خوام هر چه زودتر از چنگ اضطراب رها شوم.- خب....بذار ببینم تا اخر پائیز که هیچی راستش دارم به سفر میرم تا زمستان باید صبر کنی .- کجا میری ؟- به انگلیس نگران نشو برای خداحافظی به دیدنت خواهم امد راستی چی دوست داری برات بیارم ؟ بگو رودرواسی نکن !الان تو از هر کسی برای هدیه گرفتن جلوتری.- خب.....من هیچی..........- می خوای برات یکگردنبند از زمرد بیارم که اسمت رو روشکنده باشند؟برای تفاخر گفتم- نه متشکرم میدونی که پدر و برادر من از زرگرهای سرشناس بازارند.- نمی خواد پز اونا رو به من بدی ! گردنبندی برات میارم که تا هفته ها سرگرم محاسبه ارزش واقعی اش باشند .چیزی که مد نظر منه باارزشتر از ایناست.- اینقدر پولت رو به رخ من نکش !- تو رو خدا یککم متواضع باش فروغ.- تو هیچبرتری نسبت به من نداری .- اما تو برای این که بتونی روی ثروت من پنجه بیاندازی باید کمی نرمش نشون بدی.فکر می کنم همین هم تو رو وسوسه کرده با من ازدواج کنی .- از تو پولت متنفرم امیدوارم بری انگلیس گم بشی !با خنده گفت- اما من بر می گردم.گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم . او به راستی هزار چهره داشت چند لحظه بعد برای اطمینان از قطع شدن تماس ارام گوشی را برداشتم و دوباره روی تلفن گذاشتم و با عصبانیت به بستر رفتم.******************** زمستان که رسید التهاب به وجود هراسیده من بازگشت .ان زمستان را هرگز از یاد نمی برم زمستانی که با هر سال از لحاظ ظاهر تفاوت نداشت اما برای من متفاوت بود . نه این که سرمایش فرق داشته باشد یا مثلا برفش یک رنگ دیگری باشد نه برف همان برف بود و سرما همان سرما .من به هیچ یک توجهی نداشتم جز به این که او کی باز می گشت و من علی رغم چیزی که قبل از رفتنش به جهت عصبانیتم به او گفته بودم دلتنگ بودم .عجیب به او عادت کرده بودم به او با همه ی ویژگی های عجیب و غریبش . به او با زهر حرفهای نیش دارش که گاهی جان ادم را به لبش می رساند.چگونه ان همه به او علاقه مند شده بودم؟!از ابتدای زمستان سر کلاس دائم نگاهم به بیرون بود ایا منتظرش بودم ؟ صدبار از خود پرسیدم نکنه از من رنجیده باشه ؟نکنه نیاد؟ اما او امد درست وقتی که من از امدنش ناامید شده بودم .مثل همیشه اراسته و مرتب بود و من درست جلوی مدرسه در حالی که نگاهش دنبال من می چرخید غافلگیرش کردم ! او در ماشین نشسته بود و سیگار می کشید .آه ! چقدر ناگهان او را خواستم ! چقدر خواستنی شده بود . فرو رفته در پالتوی اخرین مدش و ملبس به شال گردن کشمیری خوش رنگش . باید می دویدم نه ! پرواز می کردم اما چیزی در درونم مرا به ارامش دعوت می کرد .با گامهایی لرزان به طرفش حرکت کردم حالا که درست در چند قدمی اش بودم همه وجودم می لرزید و انگار زبانم بند امده بود .با دیدن من از ماشینش پیاده شد باد موهای صافش را به رقص در اورده بود .چرا بغض گلویم را می فشرد ؟ چرا دوست داشتم گریه کنم ؟ مگر چند وقت از او بی خبر بودم ؟ چشمهای بازیگوشش سراپای مرا برانداز کرد و سپسلبانش با لبخندی پر معنا حالت گرفت . برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا بر خود مسلط شوم وقتی چشم گشودم در مقابلم بود.- سلام ! من برگشتم .- سلامصدایم به شدت می لرزید و این از دید او دور نماند .با بدجنسی به رویم اورد و گفت- مثل دختر بچه های ترسو شدی . می تونم امیدوار باشم از دیدنم هیجان زده شدی ؟بغ ترکید و اشکم سرازیر شد او بهت زده بر من خیره مانده و برای نخستین بار با لحنی کاملا جدی گفت- اوه.........مثل دل نازک ها رفتار میکنی.زشته!دیگران نگاهمان می کنند.دیگران به درک ! از دستش عصبانی بودم در طول این مدت نه نامه ای داده و نه حتیتلفنی زده بود انوقت به محض رویارویی با من مسخره ام می کرد .از خودم هم خشمگین بودم که امقدر در کنترل احساساتم ضعف به خرج داده بودم و حس می کردم ابروی خود را برده ام .قدمی به جلو برداشت و دستم را به دست گرفت- فروغ چیه؟ مگه چی شده ؟ تو که وسط بیابون نبودی همه دور و برت بودند یا شاید شوق دیدار من.......عصبانی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم- نه ! کاش بر نمی گشتی بیخود نیست تا می بینمت احساس تنفر می کنم !از حرفهایم جا خورد اما طولی نکشید که دوباره ان لبخند تمسخر امیز برلبانش نقش بست . برف سنگینی شروع به بارش کرده و بر موهای بلند او نشسته بود .پشتم را به او کرده و به طرف ماشینم رفتم تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم و در دل به شدت خود را مواخذه می کردم .فکر می کردم این نهایت پستی او بود که هیجان خودش را پنهان می کند و هیجان مرا به رخم می کشید .خب بله من برایش نگران و دلتنگ بودم و ماهها از او خبری نداشتم و هنگام رویارویی با او انتظار کلامی محبت امیز را داشتم انوقت او چه کرد ؟ برف شدیدتر شده و او همچنان سرجایش ایستاده بود هر قدر استارت زدم ماشینم روشن نشد سرم را روی فرمان اتومبیل گذاشتم و گریستم .لعنت به این ماشین هر وقت احتیاجش دارم اذیتم می کند . سر بلند کرده و او را دیدم سرش را خم کرده بود و با نگاهی مهربان مرا می پائید .سرشانه ها و روی موهایش برف نشسته بود خدایا لعنت به او !چقدر خواستنی بود . در سمت راننده را باز کرد و درست کنار گوش من گفت- برو اونطرفتر تا من بشینم .- برو پی کارت !- فروغ !حاضر بودم تا همه ی هستی ام را بدهم تا بار دیگر صدایم کند با همان لحن .- می خوای التماست کنم عشق من ؟!به طرفش برگشتم خیلی به من نزدیک بود نزدیکتر از هر زمان .نفس هایش را حس می کردم بی اختیار بر لبانم لبخند کمرنی نقش بست ارام از سر جایم حرکت کردم وصندلی راننده راخالی نمودم و او به نرمی سوار اتومبیلم شد و در را بست .صدای بسته شدن در بهانه ای بود برای فرو ریختن قلب من .کلید بخاری را فشرد و دیری نگذشت که هوای گرم و مطبوعی به سمتمان هجوم اورد وشیشه هاس سرما زده اتومبیل بخار کرد .دیگر هیچ چیز معلوم نبود نه برف نه دیگران نه زمستان فقط از دنیایی به ان وسعت من یدا بودم و او !من شرمزده زیر نگاه خیره او و او سرمست وعاشق و مدهوش در کنار من .دستکشش را از دست بیرون کشید و دستم را به دست گرفت و با مهربانی گفت- دستات سردند چرا دستکش به دست نمی کنی ؟لرزان و ترسان گفتم- عادت ندارم.لبانش را به دستم نزدیک ساخت و بوسه ای پر محبت روی انها رها ساخت.- باید عادت کنی دستهای محبوب من نباید از سرما و گرما اسیب ببینند.خواستم دستم را از دستشبیرون بکشم اما محکم ان را گرفت .به صورتش خیره شدم انگار متوجه فشاری که به دستم می اورد نبود.- از دستم ناراحتی ؟ انتظار داشتی جلوی ان همه چشم با دیدنت چه کنم ؟آه ببین کی از شرم و حیا صحبت می کند ؟ اما او جدی بود و سخت منقلب ! روی از من برگرداند و با لحنی شوریده گفت- داشتم فکر می کردم برات مهم نیستم انگار ..... انگار دنیا رو به من دادند وقتی که انقدر نگران خودم دیدمت .فروغ من....من توی پوست خودم نیستم !دستم را به گونه اش چسباند و من لرزش عضلات صورت و دستش را حس می کردم در حالی که احوال من هم بهتر از او نبود.- عزیز من تمام این مدت در فکرت بودم همه جا و همه وقت . دلم برات تنگ شده بود . با خودم گفتم امکان نداره تو به اندازه من دلتنگباشی پس به سختی با خود جنگیدم تا جلوی تو هیجان زده نباشم ! فروغ فروغ تو چی هستی ؟ لعنتی تو مثل یک عبادتگاه شیشه ای هستی که فقط بهش صورت چسباند ! نمی دونی چقدر ناراحتم که هنوز انقدر باهات فاصله دارم .حالا چشمانش را بر هم می فشرد و دست مرا با دو دستانش پوشانده بود .زبان من هم بند امده بود به نظرم این حرف ها از او بعید بود چیزی دور از باور ! این نخستین اعتراف او به عشقش بود ان هم به نحوی که من تا ان روز نه دیده و نه شنیده بودم . برایم باور کردنی نبود او تا ان اندازه رمانتیک باشد انقدر حساس نکته بین و تابع احساسات !- با خود گفتم نکنه زیر قول و قرارت زده باشی فکر کردم اگر با من چنین معامله ای کرده باشی بکشمت ! نه نترس ! من هرچه که باشم ادمکش نیستم . من دوستت دارم فروغ ! دوستت دارم ! دیگه صبرم تموم شده به من بگو کی بیام ؟ با کی حرف بزنم ؟ اگه تو رو به من ندن می دزدمت به خدا می دزدمت ! در حالی که به شدت ترسیده بودم خندیدم . به طرفم برگشت نگاهش تا اعماق وجودم رسوخ کرد- می دونم الان قلبت مثل یک خرگوش میزنه اما من کاملا جدی ام . تو دیوانه ام کردی ! بدبخت و سرگشته و اواره ام کردی ! شدم مثل ماهی که از اب دور افتاد . تو چقدر سنگدلی تا کی می خوای دست و پا زدنم رو ببینی ؟ قسم می خورم هیچ چیز و هیچ کس تا حالا نتونسته اینقدر منو به زانو در بیاره .به طعنه گفتم- تا حالا که من منتظر تو بودم ! نکنه می خوای خودم با پدرم حرف بزنم ؟- نه من با اون کرکس پیر حرف می زنم .- تو حق نداری پشت سر پدرم اینطور حرف بزنی .- خیلی خب.....خیلی خب عصبانی نشو .تو مثل یک مرغ فراری می مونی دائم از دستم فرار می کنی بذار چند لحظه با ارامش احساست کنم .اصلا هر چی تو بگی درسته هر چی تو بخوای درسته ! فقط به من بگوحدس من هم درباره ی عشقت به من درسته ؟- تو دیوانه ای انگار حالت خوب نیست .- اره دیوونه ی توام تو دیوونه ام کردی ! هر بار امدم فراموشت کنم مثل قرص قمر جلوم ظاهر شدی آه که خدا رسم دلبری رو فقط به تو اموخته .از حرفهایش لذت می بردم اما می ترسیدم از زمان که با شتاب سپری می شد می ترسیدم . از او انچنان شیفته و بیقرار و قوی می ترسیدم ! انگار زمان با همه ی عظمتش پیش پای او حقیر بود . ایا من واقعا قصد داشتم به او تکیه کنم ؟ کسی که همه از او به عنوان مردی رذل و بی شرم و فاقد صلاحیت اخلاقی یاد می کردند ؟ ناخوداگاه میان تشویش و اضطراب گفتم- کیانوش ازدواج من و تو چه نتایجی در بر خواهد داشت ؟ ما پس از ازدواج با یکدیگر باید قید دیگران را بزنیم .او سر مرا به شانه خودش تکیه داد و زمزمه کرد- دیگران مهم نیستند ما همدیگر رو داریم .ما عاشقیم عاشق هم ! تو ازادی اونطور که دوست داری زندگی کنی .چقدر شانه هایش مردانه و محکم بود حس می کردم تکیه گاه مطبوعی یافته ام . بله ! او مرد نیرومندی بود و قادر بود نه تنها از خودش بلکه از من هم حمایت کند . هیچ مردی را به ان اندازه قدرتمند سراغ نداشتم که بتواند مرا زیر چتر حمایتش بگیرد مگر من در طول عمرم چند مرد دیده بودم ؟ چند نفر غیر از پدر و برادرم ؟او ارام با دست چانه ام را بالا گرفت و به مهربانی با ان صدای بم مردانه اش پرسید- کی بیام ؟ وقتشرو تو تعیین کن اصلا کجا بیام ؟ خونه یا محل کار پدرت ؟ اونقدر دیوونه ام که جاش برام مهم نیست می بینی حاضرم به خاطرت حتی سر توی دهان شیر ببرم البته من مرد ماجرا جویی هستم اما معمولا به این راحتی تن به سختی نمی دم.ادامه دارد ...