انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

سال های بی کسی


مرد

 
قسمت ۲۰

انگاه به نرمی شروع به خندیدن کرد و چون سکوت مرا دید درادامه گفت
- نمی خوای سراغ سوغاتی ات را از من بگیری ؟!
- حالا ؟
- پس کی ؟
- تو کی اومدی ؟
- کمتر از چهار ساعته !
متعجب گفتم
- چی ؟
- تعجب کردی ؟ فکر کردی فقط دل خودت تاپتاپ می کنه ! برای دیدنت خیلی عجله داشتم حتی تا شب هم نمی تونستم صبر کنم و بهت تلفن بزنم این بود که بلافاصله پس از گذاشتن چمدانم به اینجا امدم . دیدی زود قضاوت کرده بودی .
خندیدم او هم خندید . به اطراف نظر انداخت و گفت
- میعادگاه قشنگیه برای ثبت اولین اعتراف تو !
- و اعتراف تو !
- بعد از این دیگه به ماشین احتیاج نداری خودم هر روز صبح می رسونمت و بعد از ظهر برت می گردونم.
- خیالت راحت باشه وقتی پدرم از حقیقت با خبر بشه از زور ناراحتی اول ماشینم رو می گیره .
- بهتر ! تو که ناراحت نیستی ؟
به دور و برم نظر انداختم و گفتم
- نه ! اما بهش عادت کردم .
- از این بهترش رو برات می خرم فقط کافیه اشاره کنی . تو ملوسک من حاکم قلب و روح منی ! برای تو هیچ چیز غیر ممکن نخواهد بود .
به ساعتم نگاه کردم و گفتم
- من دیگه باید برم نگرانم میشن .
اخمهایش در هم گره خورد به نظرم این بدترین چیزی بود که شنید. چند لحظه سر به زیر افکند و سپس دست در جیبش برد و چند ثانیه بعد جعبه زیبایی را مقابلم گشود .از تلالو جواهرات روی گردنبند ماتم برده بود.
- این مال توست امیدوارم خوشت بیاد برای یافتنش کلی وقت صرف کردم .
حتی دلم نمی امد لمسش کنم چه دلیلی داشت حیرتم را به خاطر شکوهش مخفی کنم ؟ پدرم زرگر بود اما حتی در خواب هم چین ثروتی را ندیده بودم .حتما به خاطرشکلی پول داده بود ان هم در کشوری اروپایی . مطمین نبودم گردنی در برابر سنگینی ان گردنبند تاب بیاورد .کیانوشزیر چشمی مرا نگریست گویی منتظر بود به خودم مسلط شوم بالاخره وقتی توانستم حرفی بزنم گفتم
- تو.... حتما بابتش کلی پول دادی ؟
- به اینشکاری نداشته باش فقط بگو می پسندی یا نه ؟
- حتما دستم می اندازی ! این گردنبند لااقل میلیونها تومان می ارزد .
- بله کار دسته برات سفارش دادم نگین یشمی بزنند همونطور که دوست داری .چیه ؟ دوسش نداری ؟
- حرفهای بی معنی نزن من....من چطور می تونم قبولش کنم ؟ نه نه ! قبول نخواهم کرد .
او در جعبه را بست و در کیفم گذاشت و بعد قبل از ان که به من مجال حرف زدن بدهد گفت
- بهت گفته بودم چی برات میارم اگر قبول نکنی درست مثل اینه که به من توهین کردی.
- ولی اخه این یک گردنبند معمولی نیست با بقیه چه کنم ؟
- من نمی دونم یه جایی قایم کن اما پیشخودت باشه من اینو برای تو اوردم .
بعد به شوخی گفت
- بهت گفته بودم گردنبندی برات میارم که دهن همه باز بمونه .
- بله مثل این که از این به بعد باید حرفهایت رو بیشتر جدی بگیرم . اما لطفا دیگه از این هدایای سنگین نخر .
- تازه کجاش رو دیدی ؟ می خوام سفارش بدم برات سرویسش رو بسازند .
- خدای من نه !
- بله من عاشق هر چیزیم که تو رو غافلگیر کنه هستم و تا وقتی بدونم این کار ممکنه ادامه میدم .خب دیگه مثل این که من باید برم نمی خوام برات دردسر درست کنم.
- ممنونم.
- یکی از همین روز ها تکلیف هر دویمان را معلوم می کنم .
با گفتن این جمله از اتو مبیلم پیاده شد و من پشت رل نشستم و شیشه را پائین کشیدم به طرفم خم شد و گفت
- مراقب خودت باش و نترس .
چند بار استارت زدم تا ماشین روشن شد . گفتم
- سعی کن وقت مطرح کردن موضوع با پدرم ادای گانگسترها رو در نیاری.
- خواهش بدی داری هر چند باید جانب احتیاط رو رعایت کنم .
از هم خداحافظی کردیم و من هنگام پیچیدن به خیابان اصلی او را دیدم که همچنان میان برف و سرما ایستاده بود و دورشدنم را نظاره می کرد .
این خاطره برای همیشه در قلبم نقش بست خاطره ای از فنا ناذیرترین مردان روزگار که مغبون عشق یک زن شد !

هر بار بعد از اخرین دیدارمان دقایق به کندی می گذشت گویی همه چیز سر ناسازگاری با من داشت و هیچ کس و هیچ چیز حال دل شوریده ی من را نمی فهمید .هفته اخر سال بود و اکثر ساعات من به بطالت در اتاقم می گذشت البته بیخود بیخود هم نه نیم بیشتر فکر من پیرامون اینده می چرخید .
نمی توانستم قبول کنم من و کیانوش زن و شوهر شویم راستش عشق و علاقه من به کیانوش چیزی بود که خودم تصور می کردم ولی واقعیت در قلبم همچنان مبهم و نا مفهوم بود .وقتی که ساعتها به او می اندیشیدم دچار سردرد می شدم .
ایا عشق من فقط یک هوس بچگانه بود یا به طور یقین دوستش داشتم ؟ او مرد جذاب و فریبنده ای بود اما من که بچه نبودم بیست و یک سال سن داشتم و این سنی بود که در گذشته برای دختران دم بخت سن پختگی می گفتند .
هنگامی که سوالی در ذهنم تداعی می شد در پاسخش در مانده می گشتم و لاجرم از خیر اندیشیدن می گذشتم و خود را به کوران حوادثی می سپردم که کمترین اطلاعاتی از چگونگی وقوعشان نداشتم . پرسش دوست داشتن کیانوش همیشه بی پاسخ بود و من همواره با یاداوری او حس می کردم با همه ی وجود او را می طلبم . نمی دانم چگونه در طول مدت کوتاهی ان همه شهامت پشت سر گذاشتن خانواده و مهمتر از همه ابروی خودم !
واقعا حتی یکبار نتوانستم درباره ی گذشته او بپرسم غیر از ان مورد که خودش زمینه اش را فراهم کرد. ان روز در راه بازگشت از مدرسه وقتی که کنار او در ماشینش نشسته بودم ناگهان با ترمز شدید او در داشبورت باز شد و چشم من پس از مدتها دوباره به ان کارت تبریک افتاد . هر دو هم زمان برای برداشتنش دست دراز کردیم و بالاخره من دستم را پس کشیدم و کیانوش ان را برداشت و دوباره پس از مدتها به دقت به ان خیره شد و من کاملا او را زیر نظر داشتم ناراحت شدم و به بیرون خیره گشتم و با خود اندیشیدم ایا باید تا اخر عمر هر بار با یاداوری سر به هوایی های او غصه بخورم ؟
سارا ؟ معلوم نیست کدوم بدبختی است ! در افکارم غوطه ور بودم که صدای زمزمه وار او مرا به خود اورد
- سارا ! یادت به خیر ! می دونی فروغ خیلی بهش مدیونم و روحیه فعلی ام را از او دارم .
با رنجشو خشم گفتم
- خیلی پررویی که به من میگی .
کیانوش با سبز شدن چراغ به راه افتاد و از سخن من متعجب شد و گفت
- مگه چه اشکالی داره ؟ من و تو به زودی زن و شوهر می شیم و من دلیلی نمی بینم چیزی را از تو پنهان کنم .
با صدایی بغض الود گفتم
- لازم نکرده نمی خواد بگی ! ایا یکبار شده من از تو درباره ی گذشته ات سوال کنم ؟ نمی بینی به سختی از حرف زدن و فکر کردن درباره اش فرار می کنم ؟ ایا اصلا ناراحتی و اندوه من برات مهم نیست ؟ مهم نیست من چه عذابی می کشم که.....
کیانوش که همچنان حیرت زده بر من می نگریست و وانمود می کرد از حرفهای من سر در نمی اورد ناگهان میان حرف های من گفت
- چند لحظه صبر کن ببینم تو درباره ی چی حرف میزنی ؟ ایا چیزی هست که درباره ی من ندونی ؟ این یک نوع توهین علنی نسبت به منه من دوست ندارم تو با چشم بسته وارد زندگی من شوی ! مگه من به تو تحمیل شدم ؟ و اما درباره ی این کارت چرا باید حرف زدن از سارا تو رو ناراحت کنه ؟ فروغ تو زن فناتیک و املی نیستی حداقل من فکر می کردم نیستی . ایا تو در زندگی همسر اینده ات وجود هیچ مونثی غیر از خودت رو نمی تونی تحمل کنی ؟ اخه چرا این مساله باید باعث عذاب تو بشه ؟
من میان رگبار گریه ام در حال پاک کردن اشکم گفتم
- اوه .... تو بدترین مرد زمینی ! چطور می تونی به حضور کس دیگه ای اعتراف کنی ؟ من می خواستم چشمم رو به روی همه ی مزخرفاتی که میگن ببندم اما تو... چطور به خودت اجازه میدی هنوز با من ازدواج نکرده به این حقایق تلخ اعتراف کنی ؟ ایا مرا به بازی گرفته ای ؟ یا تصور کردی من تحت هر شرایطی و در هر وضعی با تو ازدواج می کنم ؟ در زندگی تو یا جای من است یا جای زن دیگری که بخواهی اگر از نظر تو طرز فکر من فناتیک است بسیار خب من عقب میکشم و صحنه را برای سارا خانوم باز می گذارم .
- خدای من......
کیانوش بی وقفه می خندید و میان خنده تکرار می کرد
- خدای من.....تو..... باید می فهمیدم ! اوه......خدایا....
هر قدر او برشدت خنده اش می افزود اعصاب من بیشتر تحریک می شد . فریاد زدم
- خنده ات رو تموم کن بس کن!
او از خندیدن با صدای بلند دست کشید اما همچنان قادر نبود جلوی خنده اش را بگیرد و هر بار با دیدن چهره ی غرق در اشک من کنترل خنده از دستش خارج می شد
- معذرت می خوام ...نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم . آه خداوندا اگر سارا بفهمد از فرط خنده سکته می کنه . ببخشید حواسم نبود نباید اسمش رو بیارم .
- تو دیوانه ای ! نگه دار می خوام پیاده بشم .
کیانوش از فرط خنده اشک به چشم اورده بود و در حال مالیدن ارواره هایش به حالت تسلیم گفت
- خیلی خب.... باشه ....برات توضیح میدم فقط یک کم حوصله کن تا من به خودم مسلط بشم.
خشمگین گفتم
- من اصراری برای شنیدنش ندارم این تو و اونم سارا خانوم .
او دوباره با شنیدن اسم سارا از خنده کبود شد
- فروغ معذرت می خوام با یاد اوری اسم سارا در جلد حزفهای تو کنترل خنده ام از دستم خارج میشه .درست مثل این که یک ادم قلقلکی رو قلقلک بدی .
واه چه گستاخ خیلی راحت اعتراف می کند که با شنیدن اسمش دچار قلقلک می شود .
- نگه دا می خوام پیاده بشم .
- تو پیاده نمی شی تا من توضیح بدم بعدا اگر دوست داشتی تا خونه پیاده تشریف می بری .
کیانوش بار دیگر کارت پستال مذبور را به دست گرفت و در حال رانندگی براندازش کرد
- خلاصه بگم تو سارا را دختر جوان و زیبایی در قالب یک رقیب برای خودت تصور کردی در حالی که اینطور نیست . تو هیچ رقیبی نداری و سارا هم یک پیرزن مهربان و دوست داشتنی ساکن یکی از دهکده های شمال فرانسه است .می دونم با سکوتت می پرسی با من چه نسبتی داره یا شاید اصلا باور نکنی یکی از خواستنی ترین ادمهای روی زمین برای من همین ساراست.
- واقعا ؟ من که باور نمی کنم !
- به هر حال تلاشی برای متقاعد کردن تو نمی کنم مگر خودت بخوای.
از خونسردی او خشمم به حد اعلایش رسید به نیم رخش نگریستم جدی و ارام بود . پرسیدم
- از کجا حرفت را باور کنم ؟
- من توقع ندارم باور کنی اما اگر دوست داشته باشی هم برای استراحت و هم برای رفع سرما با هم به اون کافه تریا بریم تا اونجا برات تعریف کنم.
- می خوای قصه بگی ؟
- نه کوچولو ! اما به هر حال دست کمی از قصه نداره.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  ویرایش شده توسط: M_A_N_I   
مرد

 
قسمت ۲۱

پیشخدمت با گذاشتن دو شیر قهوه ارام و مودب پرسید
- دیگه امری ندارید؟
کینوش با اشاره دست مرخصش کرد پک دیگری به سیگارشزد و به من نگریست سپسارام شروع به صحبت کرد
- نمی خوام وقتی که روح اون به حد کافی دستخوشعذابه به بدی ازش یاد کنم !
- منظورت کیه ؟
- اون ! پدرم !
چقدر اسم درش را به اکراه به زبان می اورد انگار به هیچ وجه برای از دست دادنش متاسف نبود . پرا پیرمردی انقدر محبوب همه از چشم پسرش منفور و مطرود بود ؟ ایا این به خاطر بیرون راندن او از کانون گرم خانواده بود ؟
- وقتی که پدرم با خشم و غضب از خانه و خانواده طردم کرد شدم یک ادم یک لا قبا و مفلس که به قول پدرم به قد یکارزن ارزش نداشتم . درست یادم نیست چند شب رو گوشه پارکها خوابیدم چون همه دار و ندارم فقط کفاف حداکثر دو هفته خوراکم را می داد .مسخره بود ! پسر کاسب سرشناس و میلیونر بازار یک شبه مبدل به بدبختی بخت برگشته و بی چیز شد درست مثل افسانه هاست مگه نه ؟
هر قدر به خودم فشار اوردم دلیل مطرود شدنش را بپرسم نتوانستم .نمی توانستم بفهم که چرا خودش هم از گفتنش طفره می رود .
- من بچه نبودم اما یک مغز متفکر هم نبودم پسری بودم که تا روز قبلش از پدرش پول میگرفت . اون همیشه مستبد بود و مخصوصا ما رو به خودش وابسته کرده بود تا اگر نافرمانی کردیم مثل فرعون در بندکان بکشه ! من یک پسر جوان بودم اما تا پاسی از شب گذشته به اتفاق خشایار براش جون می کندم ولی وقتی برای نخستین بار جلوش ایستادم و ابراز عقیده کردم مثل طفلی از خونه بیرونم کرد .خنده داره ! اما من مثل خیلی از پسر های این دوره زمونه حق اظهار نظر نداشتم دیگه جونم به لبم رسیده بود باید یک جوری خشمم را بیرون می ریختم و گرنه دیوونه می شدم . حتی حرفهای مادرم هم تسکینم نمی داد و حس می کردم مثل یک برده اسیر بی چون و چرای خواسته های اونم.
وقتی به خاطر ساز مخالفتم دستور خانه و خانواده را به من داد با کمال میل پذیرفتم و حتی یک لحظه هم درنگ نکردم دیگه خواهش های مادرم نیز بی ثمر بود حتی نتوانستم مصلحتی عذر خواهی کنم .اصلا....چرا باید معذرت می خواستم ؟ گاهی فکر می کنم من اگر بد هستم مقصر خود اون بود راستش اب من اصلا با او در یک جوی نمی رفت فرضا اگر او معتقد بود حالا شبه ما نباید مخالفتی می کردیم اون منطق رو از من گرفته بود برای چی ؟ فکر کنم برای یک لقمه نون و یک سقف بالای سرمان ! چیزی بود که خودش دائم به رخمان می کشید (( تا این سقف بالای سرتان است و چیزی برای خوردن باید شکرگذار باشید )) اون خودش رو ولی نعمت ما می دونست البته خشایار و اردشیر از نظرش سرهای خوبی بودند و من.... خب بگذریم میل ندارم با یاداوری اون برزخ وحشتناک تو و خودم رو ناراحت کنم.
- برزخ ؟
- بله به عقیده من ان دوره ( بودن با او) مثل برزخی و حشتناک بود تا رسیدن من به سوی استقلال و اعتماد به نفس ! خوشحالم که جا نزدم و روی پاهای خودم ایستادم . می دونی فروغ ؟ بعضی اوقات فکر می کنم او با کارش ریشه های یک کینه بی اساس را میان اقوام و اشناها تقویت کرد.
- خدای من چی داری میگی ؟
- بله مگه نمی بینی دیگران چی درباره ام فکر می کنند ؟ اما بگذار فکر کنند عقاید این مردم تهی فکر برام مهم نیست.
خدایا چقدر برای گفتن اصل مطلب پرگویی می کرد کی خیال داشت درباره ی او حرف بزند . اصلا این حرف ها چه ربطی به سارا داشت ؟
- وحشتناک بود من فقط یک کار بلد بودم و ان هم طلاسازی بود .چطور می توانستم به یک زرگری مراجعه کنم و بگم کار می خوام !
- نمی تونم باور کنم که تو هم روزی زرگر می کردی .
- باور کن من و خشایار هر دو کمکش میکردیم .
- اما خشایار حالا از زندگیش راضیه .
- اون شاید اما من نه من ساخته نشدم برای دیگران کار کنم اون همیشه ارام بود و در برابر پدر نرمش می کرد اما قبلا یکبار بهت گفتم من با او و اردشیر تفاوت داشتم . من مثل پدرش بودم (پدربزرگم) یکدنده و کله شق ! پس چطور می شد با هم کنار بیائیم ؟ او یک عمر پدرش را تحمل کرده بود حالا چطور می توانست خاطرات گذشته اش را تکرار کند ! بله خشایار راضی بود اما به نظر من باید رضایت را در قلب من جستجو کرد . برادرم خیلی قانع بودند دلم براشون می سوزه !
او سیگارش را در زیر سیگاری خاموشکرد و سپس به هم زدن شیر قهوه اش مشغول شد در حالی که چشمانش از به یاداوری گذشته تلخش کمی تنگتر شده بود . جرعه ای از شیرقهوه اش را نوشید و در ادامه گفت
- بعد سارا بود خیلی اتفاقی باهاش اشنا شدم به نظرم خوش شانس بودم که به اون برخوردم یکپیرزن شیکپوش و مرتب که هر روز سرساعتی مشخص توسط یک راننده جوان به پارک می امد و سرجای هر روزش مینشست ساعتها و ساعتها و حتی با هیچکس یک کلام هم حرف نمی زد . در چشمانش غم سنگینی بود به نظرم یک چیزی رنجش میداد بعد از گذشت یک هفته وقتی به محل موعود می امد سری برای هم تکان می دادیم و این اولین استارت اشنایی ما بود.
فکرش را بکن رفته رفته با هم همصحبت شدیم و انقدر به هم نزدیک شدیم که هر یک قصه اندوهبار زندگی اش را برای دیگری بازگو کرد .البته اول من در این کار پیشقدم شدم .اون از من پرسید عاطل و باطل توی پارک چه میکنم ومن هم که دلم می خواست برای کسی حرف بزنم هر چی می خواستم گفتم . او شنونده خوبی بود و برای شنیدن حرفهایم حوصله به خرج می داد چطور و چگونه توانسته با یک پیرزن مصاحب شوم هنوز هم برای خودم معماست نمی دونم شاید تنها بودم شاید به دلم نشسته بود.
- مگه تو دوستی اشنایی نداشتی ؟
- درباره دوست که باید بگم نه ! در طول مدتی که خانه پدرم بودم اجازه معاشرت با دوست و رفیق نداشتم اکثر دوستان من به بعد از بیرون امدن از خانه پدرم مربوط میشن و اما فامیل و اشنا حتما می دونی اونا هم به احترام پدر طردم کردند به نظر همه حق رو به اون می دادند . در هر حال از این که توانستم ان میزان اعتماد و احترام از جانب سارا اعتماد کسب کنم به خودم می بالیدم .باورت می شه ؟ اون حق رو به من داد پیرزنی انچنان قدیمی مثل پدرم تا ان اندازه مرا درک می کرد . اون برای غرور لگدکوب شده من مرهم مناسبی بود تازه شاید برات جالب باشه بفهمی به خاطر اعتماد به نفسم بارها تحسینم کرد .یکی از روزهایی که موجودی جیبم به حداقل خودشرسیده بود بی مقدمه به من گفت کیانوش تو پسر استخواندار و با شهامتی هستی می خوای کمکت کسی بشی ؟ به صورتش خیره شدم فکر کردم شوخیمی کند اما اون جدی بود و در انتظار پاسخ من به سر می برد اخه چطوری فقط با گذشت کمتر از دو هفته ان اندازه به من اعتماد کند ؟ مگه از من چی می دونست ؟
ازش پرسیدم چطور اینقدر مطمئنه که من راست می گم و اون گفت دارم بهت اعتماد می کنم مرد جوان یا کار درستی می کنم یا کار غلط اونقدر هم شعور دارم که با این سن و سال خوب و بد را از هم تشخیص بدم .تو جوان جوهرداری هستی و من می خوام امتحانت کنم .پرسدم اخه چطوری ؟
گفت این دیگه به خودت بستگی داره باید خودت رو نشون بدی مگه نمی خوای به همه عالم نشون بدی می تونی روی پاهای خودت بایستی ؟ خب حالا فرض کن شرایطش فراهم شده فردا همین موقع یک بنز سرمه ای رنگ می یاد دنبالت باهاش همراه شو اون تو رو می یاره پیش من.
قبل از ان که خودم بیام و چیزی بپرسم راننده اش دنبالم امد و دیری نگذشت که ازمقابل چشمانم محو شد . اونقدر سریع که فکر کردم همه چیز خواب و خیال بوده اما خواب ندیده بودم بیدار بودم و اون روز عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود و من وسط پارک خلوت ماتم برده بود . اگه خسته ات کردم دیگه نگم.
- اوه نه ! کیانوش لطفا بگو . تو مرد هزار قصه ای !
- حالا کجاش را دیدی بعدا هر شب قبل از خواب قصه یکی از اتفاقات این چند سال رو برات می گم از اینجا تا ان سر دنیا.
از حرفششرمنده شدم اما برای عوض کردن محور صحبت گفتم
- بعد چی شد ؟ به خونش رفتی ؟
- بله درست مطابق برنامه .ان شب تا صبحتوی پارک ستارهای اسمان را شمردم و هزار فکر و خیال کردم نمی تونستم حدس بزنم اون چه خوابی برای من داشته باشه ؟ ایا از من می خواست خدمتکارش باشم ؟ خب چه فرقی می کرد بالاخره باید یک جوری زندگیم رو اداره می کردم . راستش بیشتر حاضر بودم برای او کار کنم تا درم ! حداقل مرا می فهمید و ازم انتظار بیجا نداشت .وقتی هوا روشن شد تا بعد از ظهر چند ساعت باقی بود به نحوی خودم را سرگرم کردم و سر ساعت مقرر به انتظار نشستم تا این که بنز سرمه ای رنگ ی به من نزدیک شد و راننده جوان ازم درخواست کرد سوار شوم . مدتی در راه بودیم تا این که به محل مورد نظر رسیدیم راننده چند بوق زد تا این که در باز شد و ما وارد محوطه پر گل و درختی شدیم که صد برابر زیباتر از پارک مورد بحث بود با خودم فکر کردم ایا این خانه متعلق به ان پیرزن است ؟ از راننده پرسیدم ایا منو درست اوردید ؟ راننده مودب و خلاصه گفت بله مگه شما اقای کیانوش اعتمادی نیستید ؟ با تایید من گفت پس درست امدید اینجا خانه خانم تاج الملوک صدره.
خانم صدر؟ تاج الملوک ؟ یاللعجب ! اینجا کجاست ؟ من با کی طرفم ؟ خدایا خودت به فریادم برس ! نخواستیم همون حمالی پدرم بهتر بود ما رو چه به شاهزاده ها ! وای وای چه غلطی کردم ! به من نخند فروغ تو هم اگر جای من بودی از هیبت ان خانه و ان همه ر و بیا بند دلت پاره می شد.
- تو و ترس ؟ نمی تونم باور کنم !
- شوخی نکن مگه من چند سالم بود ؟ من همش یک پسر چشم و گوش بسته بیست و چهار ساله بودم . ان پیرمرد هرگز مارو اجتماعی بار نیاورد و جلوی رشد فکری مارو گرفته بود .به هر حال مدتی سرجایم خشکم زده بود تا این که مردی قوی بنیه و هیکل دارنزدم امد و ازم خواست باهاش برم حتی قدرت پرسیدن یک سوال هم نداشتم . چد متری راه رفتیم تا این که به الاچیقی مزین به گلهای سرخ رسیدیم باورم نمی شد تاج الملوک روی مبلی زیر اون الاچیق نشسته بود و پاهایش را روی م اداخته بود . با دیدن من شادمان شده و گفت امدی ؟
بیا اینجا پسرم ! به پشت سرم نگاه نکردم چون چند نفر در استخر به شنا مشغول بودند . ارام روی صندلی که تاج الملوک اشاره کرد نشستم .
- مگه نگفتی اسم اون سارا بود ؟
- چرا ! این اسمی بود که اون خودش دوست داشت اما در اصل اسمش تاج الملوک بود . اون دوست داشت کسانی که خیلی بهش نزدیکند به این اسم صداش کنند و من هم شانس اینو داشتم که یکی از نزدیکترین افراد به او باشم . اون خیلی خودمانی تر از قبل گفت کیانوش؟ چرا اینقدر جمع و جور نشستی ؟ خب من تقصیری نداشتم پیرزنی که فکر می کردم از یک خانواده مرفه باشه یک دفعه جلوی چشمم علمدار چنان دم و دستگاهی شده بود معلوم بود که جا خوردم اما او همانگونه حرف می زد که در پارک همدیگر را دیده بودم همانطور بی غل و غش و بی ریا . باور نمی کنی اگر بگم چقدر شیک پوش بود با اون سن و سال جوراب رنگ پایی به پا داشت و پیراهن اخرین مد هم به تن !
به دستور او برایم میوه اوردند و چای اوردند و وقتی دور و برمان خلوت شد او رشته صحبت را به دست گرفت کیانوش حتما از این که مرا اینگونه دیدی تعجب کردی ولی تعجب نکن لابد فکر می کنی چطور پیرزنی مثل من برای گذراندن وقت به ان پارک می امد یا چرا خودش را به تو معرفی نکرد ؟ خب این به خودم مربوط می شه پس درباره ی انچه که به تو مربوط میشه با تو صحبت می کنم . باید بگم تو به چشمم جوان با دل و جرات و شجاعی امدی فکر کردم تو همونی هستی که دنبالش هستم پس اگر دست روی تو گذاشتم بهت ترحم نکردم حق خودته . تو جوهر داری پدرت تو رو نخواست ؟ مهم نیست ! من از تو یک جنتلمن می سازم یک ستاره ! یک تاجر موفق و یک مرد واقعی به ان شرط که تنهام نگذاری و تا هر وقت زنده ام به دیدنم بیایی !
خدایا به نظرم ان پیرزن دیوانه بود که این همه کار را برای این کرد که فقط به دیدنش بروم ؟ در ادامه گفت از این به بعد محل زندگی تو همین جاست توی این خونه در کنار من ! اسم من تاج الملوکه اما می تونی جزء معدود افرادی باشی که منو سارا صدا می زنند فهمیدی ؟ گفتم بله سارا خانوم ! با جدیت گفت سارا تو باید خیلی چیزها یاد بگیری به نظرم پدرت فقط از تو یک ماشین پول ساز ساخته من می خوام تو به بازی گرفتن دیگران رو یاد بگیری از تجارت بدونی و این که یک ریال رو چطور صد تومان کنی . از مد سر در بیاری از زبان خارجه بدونی . من می خوام تو جسور باشی .من می خوام هیچکس در نگاه اول نفهمه که تو دکتری یا مهندس تاجری یا سیاستمدار یککلام من می خوام تو همه کاره خودم باشی زیر نظارت خودم .
با حیرت گفتم ولی اخه .... شما چرا منو برای این کار انتخاب کردید ؟ در پاسخم گفت تو ایرادی در انتخاب من می بینی ؟ کمی اعتماد به نفس داشته باش جوان ! فکر کردم بیشتر از این حرفها شجاع باشی . محکم گفتم من شجاعم خانم اما باید دلیلش رو بدونم .
با لبخند گفت برای این که جذابی ! کسی هستی که من می خوام ! پناه بر خدا ایا این پیرزن از من خوشش امده بود ؟ اما حقیقت این بود که او ارزوها ی برباد رفته اش را در من جستجو می کرد .پسرش سالها قبل وقتی که بیست و چند ساله بوده ترکوطن گفته و او را با ان همه ثروت تنها گذاشته بود .
سارا گفت عاشق دختری اروپایی شد که به عنوان توریست به ایران امده بود می گفت پسرش انقدر عاشق دختر غربی شده بود که پاک دل و دینش را از دست داده بود . سارا هر قدر به او اصرار کرده بود که منصرف شود نپذیرفته و بالاخره با دختره که به هیچ وجه قبول نکرده با پسر سارا در ایران زندگی کنه همراه شده در حالی که هنگام رفتن سارا میلیونها تومان همراهش کرده . پس از رفتن تنها فرزندش به خاطر تنهایی و نداشتن همسر اداره کارخونه ها را خودش به تنهایی به عهده می گیرد و از فروش انها علی رغم پیشنهادات شایان توجه سر باز می زند اما یکی از مباشرانش پس از سالها به او خیانت می کند و با دزدی کلانی به خارج پناه می برد. در همان اثنا وقتی که هرروز از روی دلتنگی به پارک می امده با من اشنا می شود و بقیه ماجرا ؟
- تو جدا همه کاره ی او شدی ؟
- باورش سخته اما بله شدم درست مثل یک افسانه است . تو نمی خوای به خونه برگردی نگرانت میشن.
با به یاد اوردن ساعت گفتم
- خدا به فریادم برسد !
- نمی تونی ناهار رو با من بخوری ؟
دانستن اخر و عاقبت سارا و این که چطور از فرانسه سر دراورده وسوسه ام کرد من که دیرم شده بود یک ساعت که فرقی نمی کرد تلفنی به خانه زدم و با کیانوش برای خوردن ناهار همراه شدم . از او حین صرف ناها خواستم به حرفهایش ادامه دهد و او به دنبال سخنانش چنین گفت
- من و سارا داری تفاوت سنی زیادی بودیم اما خیلی خوب یکدیگر را درک می کردیم .پس از گذشت چند سال چیزی در حدود چهار سال بعد او خانه ای در کرجبرایم خرید.
- همان خانه که امدم ؟
- بله خب البته در طول سالهای قبل من کارهای قابل ملاحظه ای برای سارا کرده بودم اما این محبت او را می رساند . حدود سه سال قبل خبردار شدیم که پسرش در یک سانحه تصادف جان باخته . سارا از این پیشامد ضربه روحی سختی خورد اما خودش را نباخت و به من ماموریت داد از محل سکونت زن و فرزندان پسرش مطلع شوم و چنین بود که من با تلاش و پشتکار توانستم اونارو پیدا کنم .دخترک بیچاره پس از مرگشوهرش به جنگ طلبکارها رفته بود و دار و ندار شوهرش رو از دست داده بود انگار حضور من به موقع بود وقتی با سارا تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم و به من دستور داد هر چه زودتر به ایران برگردم .وضع افبار زن و سه فرزند پسر سارا دلم را به درد اورده بود پس به محض ورود به او توپیدم که چگونه مادری هستی که با وجود این همه مال و منال حاضری جگر گوشه هایت رنج بکشند؟پس فرق تو با پدر من چیه ؟ سارا دربارت خیلی اشتباه کردم متاسفم که این همه سال وقتم رو تلف کردم.
او رنجیده گفت پسرم کیانوش چرا با من اینطور برخورد می کنی ؟ فریاد زدم چرا ؟ می پرسی چرا ؟ بهتره خودت یک سفر به فرانسه بری هم فاله هم تماشا . لازم نیست به من که غریبه ام کمک کنی به اونا کمک کن به عروس و نوه هات .
خشمگین گفت اونا راضی نشدند کنار من بمونند تازه به حد کافی کمکشون کردم سهم کاووش را تمام و کمال پرداختم . از فرط اندوه گفتم این همه مال و ثروت را برای کی می خوای ؟ برای چی می خوای ؟ اون بچه ها از خون پسر تواند چه گناهی دارند ؟
مستاصل پرسید تو میگی من چکار کنم ؟ اونا که راضی نمیشن به ایران بیان .بی درنگگفتم من می گم به اونا ملحق شو دیگه دوری بسه اگه اونا نمی یان بسیار خب تو برو. تو مادربزرگ اونایی باید بگم که چقدر شانس داشتی که نوه های به اون خوشگلی داری یکی از یکی زیباتر . ارام پرسید تو اونارو دیدی ؟ گفتم بله اونا و عروست رو ! سارا خواهش می کنم کمکشان کن .
شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد و مرا به حضور طلبید . ترسیدم فکر کردم با حرهایم ناراحت و مریضش کرده ام .به سرعت برای دیدنش به تهران امدم و دیدم سر حال و سالم است بدون شک کار واجبی داشت .با دیدن من از جا بلند شد و نزدم امد و به مهربانی گفت کیانوش حرفهای تو منقلبم کرد هر چه کردم نتوانستم بخوابم خبرت کردم تا درباره ی اونا بیشتر بگی و من در همان نیمه شب هر چه دیده و شنیده بودم برایش بازگو کردم . او مدتی بی صدا گریست و بعد گفت کیانوش من یک مادرم پس نمی تونم انگونه که گفتی باشم یک مادر از خطاهای فرزندش چشم پوشی می کند و به وقت لزوم خودش را به اب و اتش می زند . اینو فراموش نکن مادرت رو فراموش نکن و به خاطر بسپارش !
کیانوش از به یاد اوری مادرش از فرط اندوه سیگاری روشن کرد و ادامه داد
به من دستور داد دار و ندارش را بفروشم و براش در حداقل زمان ممکن بلیطی به مقصد پاریس بگیرم اینطوری شد که اون نزد نوه ها و عروسش رفت و من هم با اندوخته ای که طی سالها کار و زحمت به تجارت مشغول شدم . باربد تنها یادگار سالهایی است که برای سارا کار کردم از همان بدو ورود محبت غریبی از او در دلم ریشه کرد او را نزد خودم بردم .
- اخرین خبری که از سارا داری چیه ؟
- همون کارت تبریک اونو به مناسبت فرا رسیدن سال نو برام فرستاده بود.
- پس الان در حدود یک ساله که ازش خبری نداری ؟
- چرا گاهی بهش تلفن می کنم یا اون تلفن میزنه انا بله یک سال و شاید چند ماه بیشتره که ندیدمش .خب! حالا خیالت راحت شد ؟ بلندشو ترو می رسونم .
- کیانوش ؟
- چیه ؟
مکثی کردم و سپس با تردید گفتم
- هیچی .
نتوانستم درباره طرد شدنش بپرسم که ای کاش پرسیده بودم .ان لحظه انقدر علت طرد شدنش برایم روشن بود که نیازی به پرسشش ندیدم .اندیشیدم به هر حال من او را همین گونه پذیرفته ام با این که می دونم درباره ی زنها سابقه ی درخشانی دارد اما او را تغییر خواهم داد.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۲

بهار با همه زیبائی هایش از راه رسید می گویند بهار فصل شوریدگان وشیفتگان عشق است . این فصل با همه ظرافت و زیبایی اش سبب گوشه گیری و اندوه عشاق می شود و شگفتا که عشاق رنج دیده با شروع این فصل باز هم علی رغم اندوه و گوشه گیری به یاد یار می افتند و قطراتی چند به یادش اشک هجر می ریزند. اما من فقط مضطرب بودم و هر بار بادی می امد و شکوفه های تازه به گل نشسته درخت گیلاس را با خود می برد قلب من با شتابی هر چه تمام تر فرو می ریخت این چه حالی بود که من داشتم ؟ ایا دلم هوای یار را کرده بود ؟
چقدر عصبی می شدم وقتی کیانوش برای گفتن خواسته اش انقدر خونسرد و با حوصله عمل می کرد انگار اصلا برایش مهم نبود در چه اضطرابی دست و پا می زنم هر بار معترض می شدم با خنده می گفت
- من از تو بیشتر عجله دارم خانوم اما هر کاری رو باید با برنامه انجام داد.
چه برنامه ای ؟ کار ما دیگر برنامه نمی خواست از برنامه و نقشه گذشته بود . به هر حال تحت هر شرایطی خانواده من مخالف می کردند . به نظرم می امد کیانوش خودش هم از رویارویی با پدرم می ترسید هر چند که خودش انکار می کرد خوب که فکر می کنم می فهمم که کار او به مراتب صعب تر از من بود او باید جرقه اول ا می زد تا به دنبالش خرمنی را اتش بزند .
به هر خواهی نخواهی ان روز رسید دو روز بعد از تعطیلات نوروزی بود که کیانوش بالاخره کار خودش را کرد . هیچگاه فراموش نمی کنم من و مادر و باجی به پاککردن سبزی مشغول بودیم که پدرم زودتر از همیشه به خانه امد در حالی که فرهاد زیر بغلش را گرفته بود و به سختی جابه جایش می کرد .مادر به محض دیدن پدر در ان وضعیت چنگی به صورتش کشید و هراسان گفت
- چی شده اقا چی شده ؟ فرهاد چی شده ؟
من هم جلو رفتم همه ترسیده بودیم . رنگ پدر به کبودی گرائیده بود و نفسش به سختی بالا می امد پرسیدم
- اقاجون چی شده ؟ اگه حالتون بده بریم دکتر.
فرهاد نگاه غضبناکی بر من افکند و من بی اعتنا به او و بی انکه حدس بزنم این دسته گل کیانوش است که به اب داده گفتم
- مادر باید اقاجون رو ببریم دکتر .
فرهاد در حالی که اشکارا از فرط خشم می لرزید فریاد زد
- لازم نکرده تو برو گمشو !
مادر میان گریه گفت
- این چه بساطیه ؟ چرا دوباره مثل سگ و گربه به پریدید ؟ فرهاد اقات چشه ؟ تصادف کرده زمین خورده عصبانی شده چی شده ؟ خب یک کلام حرف بزن.
صدای پدر که بیشتر به ناله مرغی زخمی شبیه بود به اسمان برخاست
- ای بدبخت و رسوا شدم ! وای بیچاره شدم تموم شد و رفت !
مادر سسراسیمه در حالی که دست و پایش را گم کرده بود گفت
- چی شده ؟ مالت رو دزد برده ؟ کسی سرت کلاه گذاشته ؟
- اخ کاش اینا بود کاش دزد به مالم زده بود .
قلبم شروع به تپیدن کرد باید از نگاههای فرهاد می فهمیدم اما مادر هنوز توی باغ نبود .لیوان اب قند را از باجی گرفت و در حال هم زدنش به باجی گفت
- برو برای اقا جا بینداز.
اما پدر خشمگین به روی زانویش کوبید و گفت
- جای چی ؟ باید برام قبر بگیرید.
مادر درمانده گفت
- چی میگی مرد ؟ جون به سرم کردی بگو چه خاکی به سرمون شده ؟
پدر سرجایش روی مبل نیم خیز شد و گویی تازه مرا دیده باشد با نفرت و خشم بر من خیره شد .حالش به راستی نامساعد بود دیگر مطمئن شدم که حدسم درست است چیزی نمانده بود که قلبم راه گلویم را بگیرد با خود گفتم چکار کردی کیانوش ؟ ببین چه بساطی علم کردی ؟ این تازه اول ماجرا بود از ترسم به اتاقم رفتم و در را بستم اما صدای فرهاد می امد که می گفت
- باید پوست این گیس بریده رو بکنم .
مادر گفت
- چکار کرده ؟ به اون چه ؟
- به اون چه ؟همه این بدبختی ها زیر سر اونه .ابروی مارو تو راسته بازار برده حالا فردا پس فردا باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون که........
پدر با حال نامساعدش ناگهان میان کلام فرهاد با عجله گفت
- هیس ! نگو می خوای ابروی منو پیش سرو همسر ببری ؟!
کسی در بین ما غریبه نبود البته در نظر پدرم هیچ کس غیر از باجی مادر که همیشه زودتر از بقیه مقصود پدر را می فهمید بلافاصله باجی را به ماموریت فرستاد
- باجی جون قربونت برم برو یکسری به خیاط من بزن ببین لباسم حاضره.
- واه خانوم جون شما هم وقت گیر اوردی ها ! دیروز رفتم گفت اخر هفته حالا وقت یاد کردن خیاطه با این وضع اقا ؟
- پس برو ده پونزده تا نون بگیر .
بعد اهسته تر گفت
- برو تا بعدا بهت بگم !
باجی غرغر کنان از ساختمان خارج شد و من با رفتنش کلید را در قفل پیچاندم او تنها پشتیبانم بود و بدون او امنیتی در اتاق بدون قفل نبود . هنوز در حیاط بسته نشده بود که فریاد مادر به اسمان برخاست
- چی شده ؟چرا یک کلام حرف نمی زنی مرد ؟ جون به لبم کردید.
صدای عصبانی و خارج از کنترل فرهاد را به وضوح شنیدم
- چی شده ؟ برو از خانوم بپرس اون باید بهتر بدونه ! مردتیکه خجالت نمی کشه بعد از اون همه فضاحت و ابروریزی بعد از اون همه نام وننگ و کثافت کاری امده در مغازه که چی ؟ خانوم رو خواستگاری کنه !
- کی ؟ تو درباره ی کی حرف میزنی ؟
- درباره ی همون مردک مزلف جلف همون بی سرو پا برادر شوهر فیروزه.
مو بر اندام من که راست شد وای به احوال مادر گوشم زنگ می زد و سرم گیج می رفت .انقدر سر و صدای عجیبی در گوشم می پیچید که حرفهای انها را نمی شنیدم پس از جا برخاستم و نزدیکتر رفتم تا حرفهایشان را بشنوم باز هم صدای فرهاد می امد خشمگین عصبی سخت متعصب و کنه توز
- باید بکشمش باید اونم می کشتم اما حیف که حال اقا جون به هم خورد ولی این که هست این که هست.
سایه فرهاد را پشت در اتاقم دیدم چند لگد به در اتاقم زد که همه وجودم لرزید .خدارا شکر که مادر جلو دارش شد مگرنه سکته می کردم
- ولش کن اونو چکار داری ؟ به اون چه که مردتیکه امده خواستگاری اصلا ببینم اون فروغ رو کجا دیده ؟
- د همین مادر مشکل همینه ! مگه میشه ندیده خواستگاری کرد؟ من از این مارمولک می ترسم میترسم سر و سری با هم داشته باشند .ندیدی اون روز چطوری به خاطرش سنگ رو به سینه می زد ؟نگو خانم خاطر خواه شده . ای خاکبر سر من بی غیرت ! حالا دیگه باید کلاه بی غیرتی بذاریم سرمون ای تف به این شانس ! مردتیکه هلک وتلک راه افتاده بی کس و کار اومده کجا ؟ خواستگاری ! ای خاک برسرمون که اونقدر خواهرمون بدبخت شده که این مردتیکه هرزه باید بیاد خواستگاریش حیف که جلوم رو گرفتند مگرنه می زدمش تا بمیره . تقصیر شماست مادر انقدر به فیروزه رو دادید به خشایار اینا فکر کردند ما اونقدر بدبختیم که.........
پدر نالید
- به خشایار چه ؟سگش شرف داره به این مردتیکه .خانواده اشچه گناهی دارند که باید داغ این رسوایی رو به پیشونی داشته باشند ! همه دق و غصه من از چیز دیگه است از این که فردا مردم بنشینند بخندن و بگن دختر منوچهر صولتی با اون همه اهن و تلپش شده زن اون هرزه بی شرم که همه فامیل طردش کردند و باهاشترک رابطه کردند خب لابد دختره عیب و ایرادی داشته !
فرهاد غرید
- بله که عیب و ایراد داره چه عیبی بالاتر از این که چراغ سبز نشون پسره داده تا بیاد خواستگاری ؟ دستم رو ول کن مادر بذار یکبار هم که شده تکلیفمو با این گیس بریده روشن کنم .هر چی بهتون گفتم دختره رو باید زود شوهر دادبه خرجتون نرفت و هی بهشمیدون دادین هی بهش اجازه اظهار نظر دادید این خواستگار رو رد کردید اون یکی رو رد کردید گفتید خودش انتخاب کنه خودش تصمیم بگیره اینم اخر و عاقبتش ! خوب شد ؟ ابرومون رفت خوب شد ؟
- چرا جلو جلو قضاوت می کنی مادر جون ؟ تو که هنوز حرفهای فروغ رو نشنیدی من که فکر می کنم شما اشتباه می کنید فروغ اونو حتی لایق نوکری خودش هم نمی دونه چه برسه شوهری حتما اون خودش انقدر وقیح و بی تربیت بوده که امده جلو .دختر من از اون دختر ها نیست اصلا مگه کم خواستگار داره ؟ دیگه حسابشون از دستم رفته .
چقدر مادر خوشبین بود چقدر درباره ی من مطمئن حرف می زد و چقدر فرهاد خون مرا به جوش می اورد.او تا کی می خواست به جای من تصمیم بگیرد ؟ مگر من بچه بودم ؟
- خیالتون مادر اگر هم دخترتون غلط های زیادی می کرد گوشش کف دستش بود .
چند بار حسی ناشناخته وسوسه ام کرد در را باز کنم و جوابش را بدهم ولی بلافاصله حس دیگری مانعم می شد و مرا دعوت به ارامش می نمود . دقیق گوش کردم تا بلکه از جزئیات موضوع باخبر شوم مادر گفت
- حالا تعریف کن ببینم چی شد که اومد ؟ زود باش تا باجی نیامده.
- چطوری امدنش که فرقی نداره مادر مهم اینه که به خودش اجازه داده بود بیاد.
سپس پدر شروع به تعریف ما وقع نمود
- طرفهای ظهر بود با فرهاد به خوردن ناهار مشغول بودیم که مردک از راه رسید .من نشناختمش اما چهره اش به نظرم اشنا اومد تا این که فرهاد اروم ندارو به من داد نمی دونی خانم با شناختنش چه حالی شدم انگار عزرائیل رو جلوم دیدم . اول فکر کردم عقب خشایار می گرده و سر از اینجا دراورده اما وقتی گفت با من چند کلام حرف داره بند دلم پاره شد اخه من بدبخت از هرچی می ترسم به سرم میاد. مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز می شه خیلی هم از این پسرک جلف خوشم میاد امده بود....... امده بود دخترم رو خواستگاری کنه.
اینو که گفت دیگه نفهمیدم چطور شد نفسم بالا نمی امد فقط فرهاد رو دیدم که باهاش گلاویز شده و شاگردها هم به هواخواهی اش رفتند .ملت جمع شدند و اونا رو از هم جدا کردند اما پسره بی چشم و رو با وجود ان همه کتک و مشت و لگد از رو نرفت و گفت من بازم میام وقتی که ارومتر شدید !
فرهاد در ادامه گفت
- می خواستم اونقدر بزنمش که تا چند ماه تو رختخواب بیافته اما نگذاشتند مردتیکه خاطر خواه شده !
مادر هراسان گفت
- باهاشدرگیر نشو مادر اون ادم خطرناکیه .
- منم خطرناکم عزیز وای به حال لون روزی که خون جلوی چشمم رو بگیره.
مادر ارام گفت
- مادرجون هر چی نباشه برادر شوهر خواهرتم هست.
- می خوام نباشه کی اونو قبول داره ؟
پدر گفت
- همین امشب خشایار رو بگو بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم.
مادر معترض گفت
- به اون چه ؟
پدر خشمگین پاسخ داد
- چیه ؟ می ترسی اب توی دل دخترت تکون بخوره ! مگه نشنیدی چی گفتم مردک گفت بازهم میاد من حوصله ندارم هر روز برا خودم جنگ اعصاب درست کنم .پسره بی کسو کار .
فرهاد که مخصوصا صدایش را برای ترساندم من بالا می برد فریاد زد
- اگه یکبار دیگه اون طرفها افتابی بشه نامرد روزگاره جنازه اش رو بیرون نیاندازم بالاخره یا می کشم یا می میرم.
- وای خدا مرگم بده !
فرهاد با این زهر چشم خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد پدر گفت
- بله اینطوریمیشه که یه جوون جونش رو می گذاره واسه این کارها حالا به خشایار یه تلفن نزن تا یه کاری به دستمون بدی. اخه این یدونه پسر هم به ما زیاده باید بگذاریمش سر یکی دیگه . جلوی فرهاد نگفتم اما مردک خیلی قلچماق بود به نظر می امد مخصوصا وایساده از فرهاد کتک بخوره وگرنه اونی که من دیدم یک طرفشبرای فرهاد کافی بود.
- خدایا خودت به خیر کن اخه اون فروغ رو کجا دیده ؟
- به هر حال دیده کور که نبوده فروغ از این به بعد حق تنها رفتن به خونه فیروزه رو نداره.بهشبگو اگه یک تار مو از سر فرهاد کم بشه من می دونم و اون ! روشن شد ؟
- اقا چرا پیش داوری می کنی شاید روح فروغ هم از این ماجرا خبر نداشته باشه .
- اره جون خودش خودش می دونه چه گندی بالا اورده وگرنه قایم نمی شد فقط خدا کنه حدس من غلط باشه و گرنه وای به احوالش . حالا هم به فیروزه یه تلفن کن بگو هر وقت خشایار امد یکسر بیاد اینجا .
مادر خواست چیزی بوید که با ورود باجی حرفش نیمه تمام ماند. از فرط استیصال و در ماندگی شروع کردم به قدم زدن قادر نبودم فکرم را متمرکز کنم انگار جا خورده بودم و انتظار چنین پیشامدی را نداشتم . با خود گفتم باز خدا پدرش رو بیامرزه که چیزیدرباره ی عقیده من نگفت وگرنه امشب توی این خونه خون به پا می شد.


ادامه د ارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۳

دلم برای کیانوشمثل سیر و سرکه می جوشید اما باید تا فردا صبر می کردم انطور که پدر می گفت چند نفری بر سرشریخته بودند و حسابی مشت و مالش داده بودند. اندیشیدم براستی ماجراجویی چرا از خیر من نمی گذری ؟ ایا به این می ارزید که حسابی کتک بخوری ؟ تا شب در اتاقم حبس بودم و عجب ان بود که هیچکس حتی برای خوردن شام هم به سراغم نیامد . همه غضب کرده بودند البته من در تنهایی راحتتر بودم اما دوست داشتم پچ پچ های انها را بشنوم . ساعت از ده نگذشته بود که فیروزه و خشایار از راه رسیدند و سر و صدای بچه هایشان حال و هوای خانه را دگرگون کرد .فیروزه حین روبوسی با مادر گفت
- به خشایار گفتم شامت رو بخور که باید بریم خونه اقا جون دیر که نکردیم ؟ راستی چکار داشتید مادر جون ؟ نگران شدیم . ا......... بچه ها سر و صدا نکنید بذارید صدا به صدا برسه پس فروغ کو ؟
فریاد پدر به اسمان برخاست
- وای سرم رفت فیروزه بچه هات رو اروم کن من دارم دیوونه می شم .
سابفه نداشت که اقاجان حتی با وجود خستگی و بیماری شلوغی بچه ها را به رو بیاورد. فیروزه از فرط ناراحتی به کتک زدن بچه ها پرداخت و مادر با پادرمیانی گفت
- چکارشون داری مادر ؟ اقات منظوری نداشت از بعدازظهر مریضه .نمی بینی توی جا افتاده ؟ تو هم به جای دراوردن صدای بچه ها ساکتشون کن.
خشایار پرسید
- بلا دوره ! چشون شده ؟ می دونستیم زودتر می امدیم دست بوسی .
مادر که نمی خواست انقدر بی مقدمه به موضوع بپردازد با من من گفت
- چیز...مهمی نیست فقط یک کم یک کم....
پدر غرید
- چرا من من می کنی زن ؟ مگه می خوای اپولو هوا کنی ؟
مادر گفت
- بذار از راه برسند بعد.
فیروزه هراسان پرسید
- چی شده مادر ؟ اقا جون چشون شده ؟ هان ؟ اصلا فروغ کو اون طوریش شده؟
پدر به طعنه گفت
- اون تا منو نکشه طوریش نمیشه .
- مگه چکار کرده اقا جون ؟
- چکار کرده ؟ بگو چکار نکرده ! از بس نشسته ور دل من داره پای هرکس و ناکسی رو به این خونه از می کنه. من نمی دونم این مارمولک دنبال کی می گرده ؟ اگر پسر شاه پریون هم می خواست لای این همه طالب پیدا می کرد من نمی دونم چه مرگشه ! خدارو شکر چهرتا تیکه مال و مکنت داریم وگرنه معلوم نبود چه کسانی سر از خونمون در می اوردند لابد در اون صورت دختر یاید به اب حوضی و نکی و پست تر از اینا می دادیم .
فیروزه پرسید
- مگه چی شده اقا جون ؟کس تازه ای امده خواستگاری ؟
- کسی ؟ بگو ناکسی بگو چه مزلفی چه جانوری !
فیروزه که نمی دانست برای چه به اینجا خوانده شده اند پرسید
- یعنی شما از همین ناراحتید ؟ مگه اون کیه ؟ از خشایار کمکی برمیاد که خواستین بیاد ؟
خشایار به دنبال حرفهای فیروزه گفت
- راست می گه اقا جون ! چه کمکی از من بر میاد؟
پدر بدون ملاحظه به این که کیانوشبرادر خشایار است خشمگین گفت
- می دونی کی امده خواستگاری فروغ تا باجناق تو بشه ؟
- نه اقا جون !
- پسگوش کن تا بدونی ما چقدر بدبختیم داداشت ! اقا داشت !
خشایار که بدون شک اصلا به فکر کیانوش نبود با خنده گفت
- داداشم ؟کدوم داداشم ؟ حتما شوخی می کنید اقا جون !
- شوخی می کنم ! می پرسی کدوم داداشت ؟ مگه تو چند تا داداش عذب داری ؟
سکوتی سنگین بر جمع انان حاکم شد که چند لحظه بعد توسط فیروزه شکسته شد
- چی میگین اقا جون ؟ خشایار اقا جون چی میگن ؟
ارزو داشتم در باز بود و چهره ی فیروزه و خشایار را می دیدم بدون شک چشمانشان به درشتی نعلبکی شده بود .
پدر با خشمی بی امان گفت
- بله درست شنیدید اینقدر شوکه شدید حساب کنید من که دیدم چه حالی داشتم . همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی همه مردم برای دختراشون ادمهای اصیل و استخوان دار می یان اونوقت برای ما....
خشایار رنجیده میان حرفهای پدر گفت
- چرا کنایه می زنید اقا ؟ درسته که ما طردش کردیم اما این به ان منا نیست که از خون ما نباشه .شما دارید غیر مستقیم به خانواده من توهین می کنید.
پدر فریاد زد
- چی شد ؟ دستم بشکنه که دختر بهت دادم بفرما خانوم داماد رو بکونی بازهم طرف خودشه .چطور تا حالا برادرت مزلف و جلف و بی ریشه بود اما وقتی امد جلو برای خواهر زنت استخوان دار و با اصالت شد ؟
- من کی همچین حرفی زدم ؟ من فقط گفتم به هر حال اون از خون ماست منتهی به خاطر لجاجت و یکدندگی و نادانی طردش کردیم.
فیروزه با لحنی خشمگن گفت
- خوبه تو هم کم دفاع از کس و کارت بکن هیچکس کیانوش رو نشناسه تو می شناسی .کم جواب پدرم رو بده هر چی میگه سرت رو بنداز پائین !
- می فرمائید اگر توی سر خانواده ام هم زدند ساکت باشم چرا ؟ چون اون مردتیکه بی حیا که هنوز سال بابام نشده اومده خواستگاری خواهرت ؟ به خانواده ام چه ؟ ما اون خیلی وقته طردش کردیم مگه ما بهش گفتیم بیاد برای خواهرت؟
مادر پادرمیانی کرد و فریاد زد
- وای بس کنید تورو خدا چرا به جون هم افتادید ؟ما زوریم یا اون ؟ اون یه کاری کرده و چیزی گفته شنونده باید عاقل باشه .ما که فروغ رو بهش نمی دیم .
پدر عصبانی فریاد زد
- نه تو رو خدا می دیم یک چیز هم دستخوش !
- شما عصبانی نشو اقا برات خوب نیست خشایار جون تو هم ناراحت نشو اقا منظوری نداشت فقط یک کم از امدن برادرت برای خواستگاری فروغ شوکه شده .
خشایار که اهنگ صدایش سرشکسته و رنجیده بود ارام گفت
- نه خانم بزرگ ناراحت نیستم من که گفتم ما خیلی وقته طردش کردیم اما ای کاش پدرم این کارو نکرده بود.
فیروزه گفت
- خشایار !
- اره فیروزه می دونم چی دارم می گم اونطوری هر گندی بود توی خودمون بود نه این که حالا بوش همه جارو برداره .وقتی ما اونطوری با خفت و کینه طردش کردیم غریبه ها بدتر از ما کردند اینه که حالا تحمل سرشکستگیش سختر از تحمل وجودش بین خودمون شده ! با اجازتون من دارم میرم شما هم مختارید هر کاری دوست داشتید با او بکنید خداحافظ.
نمی دانم چرا حرفهای خشایار به دلم نشست .خب بالاخره حکایت حکایت خوردن گوشت و گذاشتن استخوان بود . او حتی فیروزه و بچه هایش را نبرد عجب قصه ای شده بود و این تازه اولش بود .فیروزه خشمگین به داخل ساختمان برگشت و با بغض گفت
- مگه برنگرده اگه بیاد باهاش برنمی گردم .یک دفعه می زنه به سرش توی روی اقاجون وایمیسته . منو بگو که تا حالا نشناختمش باید حالا جنسشو رو می کرد.
مادر گفت
- به خودت مسلط باش مادر جون اون بر می گرده رفته هوا بخوره .مثلا من تو رو خواستم که در حل این مساله کمک کنی ؟
فیروزه میان گریه گفت
- چه کمکی ؟
باجی ارام گفت
- با فروغ خانم حرف بزن هر چی نباشه شما خواهر بزرگشی .اون شمارو دوست داره بلکه مشکل حل شد.
- خودم را اماده کردم تا با فیروزه روبه رو شوم در حالی که نمی توانستم حدس بزنم چه برخوردی خواهد داشت .به هر حال من سبب شده بودم او با شوهر محبوبش برای اولین بار در طول زندگی مشترکشان به طور جدی مشاجره کند.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۴

چهره ی فیروزه سرخ عصبی و غیر قابل بررسی بود در حالی که تلاش می کرد هنگام رف زدن ارامشش را حفظ کند .غضب از چشکانش می بارید و بی گمان اماده یک جرقه از سوی من بود .
- چی باعث شده اون به خواستگاری تو بیاد ؟من که نمی تونم بفهمم ! تو خودت چی میگی ؟ آه ....فروغ حرف بزن این سکوت تو اعصاب منو به هم می ریزه .مگه حال بقیه را نمی بینی .پدر که کم مانده سکته کنه و مادر اصلا نمی فهمه چکار کنه اونم از خشایار !مردک دیوانه شده یک روز سایه برادرش رو با تیر می زنه روز دیگه ازش دفاع می کنه.
سکوت من وادار به سکوتش نمود اما انگار نمی توانست همچنان ساکت بماند
- فروغ به من بگو من خواهرتم مگه ما چیزی رو از هم پنهون می کردیم ؟
بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد از جا پرید و ناباور گفت
- نکنه؟ نه نه..... فکر نمی کردم تو انقدر کم عقل باشی .فروغ تو دوسش داری ؟
انگار سکوت مرا که همراه نگاه ملتمسانه ام نثارش شد به مثابه ی رضایتم دید که به طرفم حمله اورد و شانه هایم را به چنگ گرفت گویی اصلا برایش مهم نبود چه دردی از فشار ناخنهایش روی گوشت بدنم منتقل می شود
- هان ؟ حرف بزن؟
چرا زبانم بند امده بود ایا از فیروزه هم می ترسیدم ؟
- حرف بزن دختر اگه اینطوره به من بگو یکی باید بدونه . اخه تو از کجا اونو دیدی ؟ چطور از اون خوشت اومد ؟ تو که همچین دختری نبودی .اهان ! می دیدم این اخری ها ازش دفاع می کنی نگو که...... مگه تو درباره ی اون چیزی نمی دونی ؟ می خوای ابروی خانواده مان رو ببری پدر و مادر را بکشی ؟ فرهاد رو فدای خواب و خیالت کنی ؟ ای خاک بر سرت که عقل یک بچه رو نداری . به تو هم میگن معلم ؟
این یکی دیگر زیادی بود فیروزه حق نداشت به من توهین کند خشمگین از جا برخاستم و با لحنی معترض گفتم
- دست از سرم بردار ولم کن همتون با هم ریختید روی سرم که چی ؟ مگه من لال و فلجم ؟مگه از خودم اراده ندارم ؟ هر کی میاد یه نظر می ده !
فیروزه که زدن چنین حرفهایی را از من بعید میدانست با دهان باز بر من خیره گشته بود و قدرت حرف زدن نداشت . به نظرم در حال بالا و پایین کردن عقیده من درباره ی کیانوش بود و وقتی به عمق حقیقت پی برد دستش را بالا برد و محکم به روی گونه ام کوبید و فریاد زد
- دیوونه !
صدایش بیشتر به یکجیغ شبیه بود انقدر طول نکشید که در با شدت باز شد و به دیوار اصابت کرد و هیکل اقا جون در استانه در هویدا گردید .به نظرم پیر شده بود چرا دیگر شکوه و صلابت گذشته را نداشت ؟ یا ابهتش به چشم من حقیر بود چشمانش از فرط غصه به گود نشسته بود و سبیل مقتدرش به شدت بر فراز لبش می لرزید .یکقدم به عقب برداشتم و نخستین بار در طول زندگی ام به صورتش مستقیم و بی پرده خیره شدم . چه کار سختی بود ! به فیروزه نگریستم مضطرب و ترسان بود همین طور مادر و باجی که درست در فاصله کمتر از چند سانت پشت سر اقا جون بودند. پس چرا من با خونسردی قابل ملاحظه ای همان جا سر جایم ایستاده بودم ؟ اقا جون به طرفم امد و با همان سرعت مادر و باجی هم به دنبالش .
وقتی مقابلم رسید کمربندش را از پل های شلوارشبیرون کشید و دستشرا بالا برد انگار برایش مهم نبود ضربه را به کجای من خواهد زد .هم زمان با دستشدستهای باجی و مادر برای گرفتن دستشبالا رفت اما علی رغم ممانعت انها ضربه بر پیکرم فرود امد چقدر پیرمرد ریز نقش دستان قدرتمندی داشت .جای ضربه کمربند سوخت و من فریاد سوزناکی براوردم و بعدی و بعدی مثل مار زخمی دور خودم می پیچیدم و فقط فریاد می زدم .چطور مادر و باجی روی هم توان یکی از دستهای پدر را نداشتند ؟ می گویند مرد به وقت عصبانیت قدرتش چندبرابر می شود لابد صحت داشت ! باجی فریاد زد
- نزنید اقا نزنید.
مادر میان گریه نالید
- نزن اقا نزن !
- برین کنار بذارید این لکه ننگ رو از توی خونه پاک کنم .جالا واسه من از مردتیکه جانبداری می کنه ؟ حالا لشکر می کشه ؟ زبون درازی می کنه ؟ زبونش رو به باد می دم خونشرو حلال می کنم .مگه من بد پدری بودم ؟ بد کردم اختیارش رو به خودش سپردم باید سوار کول من بشه ؟ اگه من به بچه ای که از خودم به عمل اومده سواری بدم که مرد نیستم غیرت ندارم از زن کمترم ! تو امروز ابروی منو بردی ما ضجه می زنیم مردتیکه نیاد ؟باید جلوی جنس خودمون رو بگیریم .
مادر میان گریه گفت
- بسه اقا بسه تو رو به ارواح خاک بابات بسه .
- د تقصیر توئه ! تو این پیرزن وارفته هی لی لی به لالاش گذاشتید و هی پشتش درامدید. نه خودتون کاری از پیشبردید و نه گذاشتید من کاری بکنم .
دوباره دستشرا به هوا برد که باجی خودش را به روی من انداخت و با مویه گفت
- بسه مرد مگه تو مروت نداری ؟ تیکه پارش کردی اون دنیا باید جواب پسبدی مگه معصیت کبیره کرده ؟ مگه قتل کرده ؟ خوب می خوای بکشیشاول منو بکشتا شاهد نباشم تو که خون جلوی چشمت رو گرفته دیگه برات فرقی نمی کنه .دخترت بزرگه گناه داره روش دست بلند کنی .
مادر پدر را به عقب کشید و ارام ارام جلوی پاهایش نشست اما پدر دست بردار نبود . با لگد مادر را به کناری پرت کرد و نعره زد
- باجی اگه نری کنار هون طور که گفتی نعش جفتتون رو می اندازم گوشه خونه برو کنار .
باجی این پیرزن وفادار که همیشه مثل سپری مقابل من عمل می کرد اخرین تیرش را از چله کمان رها کرد و به قلب حریف زد او کاری کرد که بی گمان باید تحسینش کرد ان هم به خاطر داشتن حضور ذهنی تا ان حد بالا .باجی بی درنگ روسری را از روی موهای سپیدش پائین کشید و مرا سخت در اغوش گرفت و فریاد زد
- بیا لااقل کناهت رو تمام و کمال مرتکب شو خوب منو ببین موهای زنی رو ببین که تا به حال هیچ مرد نامحرمی ندیده حالا که بناست به خاطر بچه ام بمیرم از هیچ گناهی نمی ترسم .
من با حال نزار و فیروزه با حیرت و ترس و مادر مات ومبهوت به او خیره شدیم .پدر به سرعت روی از باجی برگرداند و استغفار گفت و به سرعت اتاق مرا ترک کرد و حین رفتن کمربندش را به گوشه ای پرت کرد .پساز رفتن پدر باجی با صدای بلند شروع به گریستن کرد و مرا سخت به خود فشرد در الی که بی وقفه می نالید
- خدایا توبه خدایا توبه !


********************
نمی دانم دلم می خواست بخوابم یا اثرات ضربه های وارده بر سرم بود تا اخر شب هنوز داغ بودم و درد را حس نمی کردم اما وقتی سوزشضربات از تنم رخت بربست از فرط درد مثل مرغی زخمی ناله می کردم .تا نزدیکی های صبح مادر و فیروزه و باجی روی نقاط کبود بدنم گوشت تازه مالیدند به این امید که از کبودی بیشتر جلوگیری کنند .از سرشانه هایم تا نوک پایم ضربه خورده بود شانساوردم که هنگام خوردن ضربات صورتم را کنار کشیدم و گرنه دست کمی از نقاط کبود بدنم نداشت . مادر هم که فقط اشک می ریخت . ایا این تاوان عشقی سنگین بود که بر دوشمی کشیدم ؟اشکم همانطور می امد چقدر دلشکسته بودم انگار به اندازه یک دریا اشک داشتم .ان همه اشک را از کجا می اوردم؟ درد من از جسم نبود بلکه روحم روح دردمندم عذابم می داد .عذاب این که بعد از گذشت ند سال به رویم دست بلند می کنند و سن و سالم را در نظر نمی گیرند.
نمی دانم گمان می کنم از همان زمان بود که تصمیم ازدواج صد در صد با کیانوشدر دلم قوت گرفت حس کردم باید خودم را نشان دهم و به قول معروف حیام ریخت. پدر بد کاری کرد که به رویم دست بلند کرد من که چهرپا نبودم ! با این کارش من را در عقیده ام راسخ تر کرد که بالاخره با او ازدواج کنم .راستشبد جوری از خانواده ام کینه به دل گرفتم و نمی دانم را به یکباره همه دوستان به چشمم دشمن می امدند حتی مادر که تحت هر شرایطی مدافعم بود .فقط باجی برایم محرم اسرار بود چرا که همه کارها و عقاید من به نظرش بی نقصبود و با کار خودش هم عشق و محبت را به من ثابت کرد .او دائم نقاط ضربه خورده را ماساژ می داد و می گریست و با به یاداوردن خودش استغفار می کرد حتی شنیدم که به مادر گفت
- دیگه با چه رویی با منوچهر خان روبرو بشم ؟ جواب خدارو چی بدم ؟
و مادر با لحنی سپاسگذار گفت
- کار تو از روی انسانیت بود اگر تو چنین نمی کردی معلوم نبود چی به سر فروغ می امد.مطمئنا خدا دلایل تو را خواهد پذیرفت.
نزدیک سحر باجی مادر و فیروزه را تشویق کرد کمی استراحت کنند و خودش همچنان به بالینم نشست و به مداوایم پرداخت .مادر علی رغم اصرار او نپذیرفت مرا به دکتر ببرد چرا که می ترسید دیگران هم از ماجرا باخبر شوند .
من همان طور طاق باز خوابیده بودم وحتی قدرت غلت زدن هم نداشتم انگار همه بدنم را با گوشکوب بزرگی کوبیده بودند .سپیده سر زد دیده گشودم و ابتدا چهره ی مهربان باجی را دیدم با دیدگانی به گود نشسته و صورتی خسته .ارام گفت
- بیدار شدید خانوم کوچیک حالتون خوبه ؟رنگ ورویتان که همین می گه . خدا رو شکر فکر کردم شاید ضعف کرده باشید من بقیه را فرستادم چند ساعت بخوابند .گرسنه نیستید ؟اگه چیزی بخواهید براتون می یارم .
با صدایی بغض الود و گرفته گفتم
- فقط مرگم رو از خدا می خوام .
اشک در چشمان باجی جمع شد و فت
- خدا نکنه خانوم کوچیک الهی من براتون بمیرم .خیلی درد دارید ؟
- مگه شما خواستگار کمدارید ؟ اون مردک لیاقت شوهری شما رو نداره بقیه که بد شما رو نمی خوان همه دوستتون دارن.
اشکم بی وقفه می امد و روی بالش می چکید لجبازی و عناد همه وجودم را تسخیر کرده بود .داشتم به همه رسومات ان زمان دهن کجی می کردم .با اهنگی از سر بغض کینه و سرکشی گفتم
- من زنش می شم.
باجی صورتش را با چنگ کند و ارام گفت
- ننه تو رو خدا هیچی نگو اگه اقات بفهمه .....
- بفهمه چکار می کنه ؟ دوباره کمربندش رو به جونم می کشه دیگه بالا از سیاهی که رنگی نیست .اونجوری لااقل می میرم و راحت می شم.
باجی دستی به موهایم کشید و با لحنی مادرانه گفت
- اون عصبانی بود مادر نفهمید چه می کنه ازش کینه به دل نگیر تو ماشاله درس خوندی باسوادی تو عاقلانه رفتار کن می دونم الان ناراحتی و هر چی میگی از روی ناراحتیه .
- من ناراحت نیستم از طرف من بهشون بگو من زنش می شم نمی تونم به خاطر مصلحت خانواده با هر کی اونا میگن ازدواج کنم مگه من عروسک وکی ام ؟
اشکم شدیدتر شد عروسککوکی یاداور یکی از اشعار فروغ در ذهنم بود
بیش از این ها آه اری
بیش از این ها می توان خاموش ماند.
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شده در شکل یک فنجان !
در گلی بیرنگ برقالی !
در خطوطی موهوم بر دیوار.
می توان بر جای باقی ماند
اما کور اما کر !
می توان همچون عروسک های کوکی بود !
با دوچشم شیشه ای دنیای خود را دید.
می توان در جعبه های ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کشید و گفت
آه من بسیار خوشبختم !


از پشت پرده ی اتاقم پدر را دیدم که خشمگین به حیاط رفت و پس از مکث کوتاهی دوباره به ساختمان برگشت و فریاد زد
- اگه من فقط بفهمم اون اکبیری دست به ماشین زده من می دونم و اون وای به احوالش.
و صدای مادر در پاسخ گفت
- باشه اقا شما برو به سلامت.
چقدر پدرم را خوب می شناختم چرا که امادگی این روز را داشتم .بعد از رفتن پدر مادر به اتاقم امد و من تلاش کردم از جایم برخیزم اما فریادم به اسمان برخاست .مادر پیراهنم را بالا زد و با دیدن نقاط کبود بدنم یکه ای خورد اما خودش را کنترل رد و محکم گفت
- همینه که هست باید فکر اون پسره مزلف رو از سرت بیرون کنی حالا کجا بلند شدی ؟
محکم و خشک گفتم
- باید برم مدرسه .
- امروز نمی تونی .
- باید برم.
- تلفن کن مرخصی بگیر.
خشمگین گفتم
- بگم چی ؟ بگم پدرم با کمربندش اش و لاشم کرده ؟ نگران من نیستی مادر نگران ابروی خودتی همتون به فکر خودتونید.
به زحمت لباسم را عوض کردم و قصد ترک خانه را داشتم که مادر گفت
- با ماشینت برو به اقات نمی گم.
- لازم نیست از پیاده روی نمی میرم.
- حقا که مثل بابات کله شق و یکدنده ای .
از خانه که بیرون امدم به یاد کیانوش افتادم حتما از خیلی وقت پیش منتظر من بود. وقتی وارد کوچه مورد توافقمان شدم او را دیدم حتما نگران و معطل شده بود چون از ماشینش پیاده شده بود و به درش تکیه داده بود و نگاهش را از سر کوچه بر نمی داشت .با دیدن من حرکتی کرد و لبخند زد و من هم به زحمت لبخندش را پاسخ گفتم .وقتی به ماشینش رسیدم سوار شد و در را برای من باز کرد.
چرا اینقدر دیر کردی ؟دلواپس شدم.
باید صبر می کردم پدرم از خونه خارج بشه.
چرا ؟
یعنی خودت نمی دونی ؟نمی تونی حدس بزنی ؟
من از کجا باید بدونم ؟
با دیدن کبودی بر روی گونه راستش پرسدم
- صورتت چی شده ؟
با لبخند گفت
- یعنی نمی تونی حدس بزنی ؟
- خیلی درد می کنه ؟
- عیب نداره سر و جان فدای دوست اما خودمونیم داداشت عجب ضرب دستی داره .
با یاداوردن بدنم که مثل چادر مشکی شده بود دلم برای خودم سوخت .سکوت من با خلوت و سکوت کوچه در هم امیخت و کیانوش را بر ان داشت بپرسد
- چیه فروغ ؟ به تو هم چیزی گفتند؟
اشکم سرازیر شد ارام دستش را روی بازوی چپم گذاشت و فریاد من به اسمان برخاست.
- آخ !
- چی شده ؟
چهره اش سخت شد و به چشمانم خیره گشت مثل بعضی مواقع جدی شده بود جدی جدی.
- چی شده فروغ ؟دستت.....درد می کنه؟
میان گریه لبخند زدم و حرف خودش را به خودش تحویل دادم
- چیز محمی نیست .
ناباورانه درباره ی حسی که می رفت جای واقعیت را در ذهنش بگیرد پرسید
- کتکت زدند؟
اشکم شدیدتر شد او بدون معطلی استینم مرا بالا زد و با وحشت به کبودی ان خیره شد. تاثر و اندوه در چهره اش بیداد می کرد و خشمی که می امد به ان دو بپیوندد.
- با تو چکار کردند دختر ؟اینا پدر و مادرتند یا دشمن خونت ؟
نمک به زخمهایم پاشید انگار دردهایم دوباره احساس می شد .فکر می کنم دلشبرایم سوخت و من نمی دانم چرا با این که از ترحم نفرت داشتم از احساس همدردی اش خشنود بودم. او سخت براشفته و عصبی بود و من کاملا فشار دندانهایش را بر روی هم حس می کردم دستی از سر استیصال میان موهایم کشید و به روبه رو خیره شد .در ان کوچه که از چندی قبل میعادگاه ما بود پرنده هم پر نمی زد و سکوتی که تا دیروز به گوشم ارامبخشو زیبا بود حالا برایم نفرت انگیز و غیر قابل تحمل بود.میان گریه گفتم
- برو برو دنبال زندگیت ما نمی تونیم با هم ازدواجکنیم فکر نکنم پدرم با ازدواجمون موافقت کنه پس خودت رو معطل من نکن .
فریاد زد
- بس کن فروغ مگه من برای سرگرمی می خواستم با تو ازدواجکنم ؟ الان بیشتر ناراحت توام تو تا کی می تونی این وضع رو تحمل کنی ؟ اونا حق ندارند تو رو کتک بزنند نمی تونی بفهمی الان چه حالی دارم .چطور تونستند اینقدر بیرحمانه تو رو اذیت کنند ! نمی تونی بفهمی از این که نمی تونم خشمم را خال کنم چه زجری می کشم .حاضرم به خاطرت روزی چند ساعت مشت و لگد بخورم اما اینو تحمل کنم که تو اسیب ببینی وباید حق برادرت روکف دستش میگذاشتم نه این که وایسم و اون منو بزنه.
- تو....تو مخصوصا ایستادی تا اون کتکت بزنه ؟
- چکار می تونستم بکنم اونا باید یکجوری خودشون رو خالی می کردند اما نه سر تو.
اشک در چشمانم حلقه زد او ارام سرم را به روی شانه اش گذاشت و به راه افتاد.ارام زمزمه کدم
- کجا می ریم .
- خانه من.
- اما من باید برم مدرسه .
- امروز نه نمی تونی روی اون صندلی های خشک و چوبی بنشینی.
- ولی اخه.........
- به مدرسه تلفن کن و اطلاع بده .
دیگر هیچ چیز نگفتم همین که او را انقدر نزدیک به خودم داشتم برایم کافی بود.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۵

کیانوش پس از مدت زمان کوتاهی جلویویلایش در کرج نگه داشت و انقدر طول نکشید که در با همان شیوه باز شد و ما وارد ویلا شدیم . باربد که جلوی ساختمان انتظارمان را می کشید و به محض توقف ماشین جلو امد و با خوشرویی گفت
- خانوم اقا خوش امدید.
کیانوش در حال کمک به من برای پیاده شدن از ماشین گفت
- باربد خیلی سریع با دکتر افروز تماس می گیری و ازش می خوای بیاد اینجا خیلی فوری .
- اقا کسالت دارند ؟
- من نه اما خانوم چرا .
باربد قصد رفتن نمود که کیانوش دوباره صدایش کرد
- باربد یکی از اتاقهای مهمانها را اماده کن تا خانوم بیان اونجا استراحت کنند.
- به روی چشم اوامر دیگه ای ندارید ؟
- چرا یک قهوه گرم هم اماده کن تا بخورند .
درد عضلاتم بیشتر شده بود به طوری که با هر تکان لب به دندان می گرفتم کیانوش که دستش را به کمرم تکیه داه بود گفت
- انقدر خودخوری نکن اگه درد داری بگو.
- نه زیاد درد ندارم .
- ای کله شق لجباز.
- دکتر برای چی باید بیاد ؟
- برای این که مطمئنم فقط دستت اسیب ندیده و دکتر باید تو رو ببینه .عمل اونا جدا وحشیانه بوده باید از خودشون شرم کنند کسی جلوی پدرت رو نگرفت ؟
- چرا مادر و دایه ام خیلی تلاش کردند اما فایده نداشت به نظرم اون بیشتر از حرفهای خشایار ناراحت بود .می دونی ؟ من فکر می کنم خشایار با بقیه خانواده تو فرق داره چرا تلاش نمی کنی دلش رو به دست بیاری ؟
کیانوش با خشم زمزمه کرد
- اونا همه سر و ته یک کرباسند اون بدون اذن اردشیر اب نمی خوره . تا قبل از مرگ پدر اختیارش دست اون بود اما حالا....
احتمالا از خشایار چیزی دیده یا شنیده بود .کیانوش مرا به سوی اتاقی که باربد اماده کرده بود هدایت کرد و بعد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم و بعد با ملاطفت گفت
- می دوتم شب سختی رو پشت سر گذاشتی پس تا امدن دکتر کمی استراحت کن .اون یکی از دوستان منه که پزشک بسیار حاذقیه حالا ارم بخواب تا خوابت ببره من اینجا هستم.
کانوش دست مرا به دست گرفت و کنارم نشست و به نظرم فقط او فهمید که پس از ان درگیری سخت احتاج به تغذیه عاطفی دارم و من که شب گذشته خوب نخوابیده بودم خیلی زود متاثر از محبت او به خواب رفتم درست نمی دانم که چه مدت خواب بودم که کسی ارام صدایم زد
- فروغ فروغ.
دیده از هم گشودم و کیانوش را دیدم در حالی که خم شده بود و مرا صدا می زد
- فروغ دکتر اومده تو رو ببینه .
او کنار رفت و جایش را به دکتر داد . من تازه به یاد اوردم کجا هستم .دکتر مچ دست مرا گرفت و به شمارش ضربان نبضم پرداخت انگاه به کیانوش گفت بیرون از اتاق منتظر باشد سپس فشار خونم را کنترل کرد و از من خواست جهت معاینه و وارسی زخمها دکمه های پیراهنم را باز کنم ابتدا خجالت کشیدم اما بعد پس از در نظر گرفتن سن و سال دکتر سالخورده و حرفهای او دستورش را اجرا کردم.
- دخترم من پزشکم و تو نباید با پزشک رو درواسی کنی من باید زخمهای تو رو ببینم در غیر این صورت چطوری می تونم برات دارو تجویز کنم.
او با دیدن زخمهای ونقاط کبود بدنم متاثر شد و پس از توصیه های لازم از من خداحافظی کرد .می دانستم کیانوش پشت در منتظر است و چون خیلی دوست داشتم نظر دکتر را درباره ی حال خودم بشنوم به در نزدیکشدم و گوش سپردم.
کیانوش پرسید
- حالش چطوره دکتر ؟
دکتر که لحن کاملا متاثری داشت گفت
- حال عمومیش خوبه فقط کمی فشارش پایینه که به نظرم با ناهار مقوی روبراه می شه . نقاط کوفته بدنش رو هم دیدم وحشتناکه اقای اعتمادی با اون چکار کردند؟ از بلندی پرتش کردند ؟ از لحاظ قانونی عمل خشونت بار اونا یک نوع جرمه .
- وضع جسمی اشخیلی بده ؟
- شاید درست نباشه بگم اما دقیقا مثل اینه که شکنجه اش کرده باشند از سرشانه ها تا قوزک پا هاش کبود و خون مرده است . به نظر من بهترین چیز ممکن برای او استراحت کافیه یک پماد هم نوشتم می تونید تهیه اش کنید و روی نقاط ضرب دیده بمالید.
- برای دردش چی می تونید مسکنی بهش تزریق کنید ؟
- بله ایرادی نداره .
با عجله سر جایم برگشتم و دکتر برای امپول زدن نزدم امد .وقتی که دکتر برای بار دوم از اتاق خارج شد کیانوش ذاخل امد و مقابلم نشست و من درباره ی ساعت از او پرسیدم وقتی فهمیدم ساعت چند است از تعجب دهانم باز ماند.
- یعنی من حدود دو ساعت خواب بودم.
- بله فروغ.
- دیگه باید برگردم اونا دلواپس و مشکوک می شن.
- نمی خواد برای رفتن عجله کنی به باربد دستور تهیه ناهار دادم و فکر می کنم حالا باید میز اماده باشه .
- اما من نمی تونم ناهار بمونم.
- چرا می تونی باید فکرامون رو روی هم بریزیم و یک راه حل مناسب پیدا کنیم اگه قرار باشه با هم ازدواجکنیم باید یک فکر اساسی بکنیم تا دیگه چنین اتفاقی نیافته وببینم ؟ تو که بعد از این پیشامد جا نزدی ؟
- حرفهای مضحک نزن ! کسی در فامیلتون نیست که تو بتونی روی کمک او حساب کنی ؟
- که مثلا پادرمیانی کنه؟
- یک همچین چیزی .
- می دونی که من مطرودم.
- اما اخه پدر و برادر من به حرفهای تو گوش نمی کنند اونا حتی به تو مجال دادن پیشنهاد نمی دن.
کیانوش از جا برخاست ونزدم امد و پس از بوسیدن دستم به مهربانی گفت
- حالا بهش فکر نکن یعنی با شکم گرسنه نمی شه فکر کرد .بهتره ناهار بخوریم بعد درباره اش صحبت کنیم .اونا از این که ناهار به خونه نری شک نمی کنند ؟
- ممکنه شک کنند اما حتی حدس هم نمی زنند من خانه تو باشم می تونم تلفن کنم و ناراحتی ام را بهانه کنم و بگم ناهار خونه یکی از دوستام هستم.
- بسیار خب تا تو تلفن کنی من هم سری به باربد می زنم .


*************

مادر اصلا از این که گفتم ناهار به خانه نمی ایم متعجب نشد و برعکس انگار منتظر نین عکس العملی از جانب من بود .او حتی اشاره ای به حالم نکرد و گفت
- غروب قبل از امدن پدر خانه باشم.
به راستی چه سرنوشتی در انتظار ما بود ؟ ایا ما به وصال یکدیگر می رسیم ؟ در اندیشه فرو رفته بودم که صدای کیانوش مرا به خود اورد
- ناهار حاضره می خوای برای پائین امدن کمکت کنم ؟
- نه متشکرم بعد از مسکنی که دکتر بهم تزریق کرد بهترم.
- خوشحالم .
برای لحظاتی نگاهمان به هم گره خورد به نظر در رفتارش با من صادق بود صادق و صمیمی .او در لباسهای منظم و مرتبش کاملا برازنده بود انگار تا ساعتی دیگر به مهمانی مجللی خواهد رفت .برای لحظاتی از گام برداشتن کنار او انچنان جذاب غیر قابل شناخت مرموز و مغرور دستخوش غرور شدم به گمانم ما زوج خوشبختی می شدیم. او صندلی مقابل خودش را برایم عقب کشید و باربد به سلف غذا پرداخت .برای شکستن سکوتمان کیانوش پیش قدم شد
- سوپهای باربد حرف نداره.
باربد با تواضع بی انکه از تعریف ولینعمتش دچار هیجان شود گفت
- شما همیشه به من محبت دارید اقا .
- فروغ باربد دوره کامل غذاهای فرنگی رو دیده همین طور در زمینه غذاهای ایرانی هم استاده .فکر کنم بعدا لازم باشه زیر نظرش دوره ببینی.
باربد که علی رغم ارامشش یکه خورد و چند لحظه طول کشید تا به خودشمسلط شود به نظرم کیانوش با این حرف باربد را اماده ورود همسر اینده اش کند. پس از صرف غذا باربد به سفارش کیانوش چای اورد و انگاه ما را تنها گذاشت. کیانوشسیگاری روشن کرد و به عقب تکیه داد و پاهای بلندش را روی هم انداخت و از میان دود سیگار به من خیره شد .چهره اش مثل بازجویی جدی بود .
- تو نظر خاصی برای راحتتر شدن کار نداری ؟
با لبخند گفتم
- چرا !
جلوتر امد و به سرعت پرسید
- چی ؟ خب نظرت چیه ؟
- اینه که همدیگرو فراموش کنیم.
- عجب راه ساده ای !
انگاه دوباره به عقب تکیه داد و جدی شد و چشم در چشم من گفت
- تو شاید بتونی اما من نه خیال دارم تا اخرین نفس تلاش کنم پس بهتره بگی برای رهایی از این وضعیت باید از دست من خاص بشی .من عادت ندارم قبل از بدست اوردن چیزی که می خوام عقب بکشم معمولا به هر چی خواستم رسیدم.
دوباره شیطنتش گل کرده بود انگار چشمانش از فرط زیرکی برق می زد. این نگاهی بود که من از ان می ترسیدم گویی در فکر طرح نقشه ای تازه ای بود .
- می تونیم یک کار دیگه ای هم بکنیم ؟
- مثلا چه کاری ؟
- این که تو دیگه از این خونه بیرون نری .
- چی ؟
حتما داشت شوخی می کرد و گرنه انقدر خونسرد نبود.
- تو چی داری میگی ؟شوخیت گرفته ؟
- برعکس خیلی هم جدی ام مگه تو راه بهتری به نظرت می رسه .
- خدای من تو دیوونه ای می خوای خودت و منو به کشتن بدی ؟اگه تو از جونت سیر شدی من نشدم خداحافظ.
از جا برخاستم و راه افتادم دنبالم امد و پرسید
- کجا میری ؟
- میرم هر قبرستونی غیر از اینجا هنوز جای کتکهایی که خوردم خوب نشده همه استخوانهای بدنم ذوق ذوق می کنه انوقت تو دوباره داری زمینه اون کابوس رو فراهم می کنی ؟
- فروغ ؟ مگه تو بچه ای ؟ سنت هم که قانونیه از چی می ترسی ؟
- از ابرم بلاخره برای این که با تو ازدواج کنم نیاز به رضایت پدرم دارم.
- اخه اون که رضایت نمی ده .
- این مشکل منه مگه نه ؟
کیانوش شانه های مرا به دست گرفت و چشم در چشمم دوخت و با مهربانی گفت
- فروغ من نگران توام .
- نه نباش خودم یه راه حلی پیدا می کنم فقط باید فکرم رو به کار بیاندازم.
چقدر قشنگ بود وقتی که تا به این حد به هم نزدیکبودیم چقدر بوی خوب سیگارش که همیشه از نوع بهترین نوعش بود ارامم می کرد.ای کاش زمان می ایستاد و ما به همان حال باقی می ماندیم .نمی دانم چرا انقدر دل نازک و رنجور شده بودم و با کوچکترین چیزی بغض گلویم را می ازرد .شاید خسته شده بودم یا شاید هم بچه !
- خب خب..... عزیز من هر کاری دوست داره می کنه گریه نکن .
صدای بم مردانه اش که امیخته ای از محبت و پشتگرمی بود گریه ام را شدت بخشید.
- به هر حال باید صبور باشیم هردویمان.
بعد از اون هم باید صبور باشیم برای پشت سر گذاشتن سالهای بی کسی مان !
- کیانوش منو به خونه برسون.
کیانوش مرا تا تا در خانه رساند بی انکه هراسی از با هم دیده شدنمان به دلش راه دهد .هنگام خداحافظی گفتم
- منتظر تماسم باش.
- فروغ ؟
- چیه ؟
دستم را محکم به دست گرفت و نگران گفت
- مراقب خودت باش .
خورشید با عجله می رفت پشت کوههای خاکستری مغرب ارام بگیرد تا دوباره پس از سپری شدن ظلمت روز دیگری را اغاز کند.

********************
چند روز پس از ماجرای ان شب خشایار دنبال فیروزه و بچه هایش امد و با صلح و شادی سر زندگی شان برگشتند اما روابط خانواده همچنان با من سرد بود که البته من هم میلی به برداشتن قدم مثبت نداشتم .هر دو طرف سخت از یکدیگر رنجیده بودیم و تنها راه ارتباطیمان باجی بود باجی پیغام می اورد و پیغام می برد.پیرزن بیچاره هرگز لب به اعتراض نمی گشود و دستورات را اطاعت می کرد .من صبح از خانه بیرون می رفتم و ظهر به خانه بازمی گشتم و از انجا مستقیم به اتاقم پناه می بردم .زندگی در خانه براستی برایم یکنواخت وکسل کننده شده بود به خصوصکه پدر و مادر هم از ان شب وحشتناک به بعد کمتر با هم حرف می زدند.فضای سوت و کور خانه غیرقابل تحمل شده بود و من به خاطر پافشاری در تصمیمم مطرود منفور و مغضوب بودم خیلی ها تلاش کردند متقاعدم کنند اشتباه می کنم مینا فیروزه باجی و حتی مادر اما یچ یک نتوانستند.
کم کم میل به غذا هم در من تحلیل رفت نه ان که عمدا غذا نخوردم بلکه بی اشتها بودم .ان روزها روزهای اخر خرداد ماه بود اکثرا ظروف غذایم را بر می گردانم و لب به ان نمی زدم .چشمانم دیگر فروغ و روشنایی گذشته را نداشت و چهره ام خسته بود و این مساله را هر کسی در نگاه اول می فهمید از ان گذشته کیانوش برای چند معامله به قبرس رفته بود و بیخبری از او هم ازارم می داد.
یکی از روزهایی که از مدرسه به قصد رفتن به خانه خارج شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد .مادر کیانوش سر راهم سبز شد و مرا حیرتزده کرد از دیدن او به قدری متعجب شدم که زبانم بند امده بود .او هنوز جامه مشکی به تن داشت ولی چون گذشته خون گرم و دوست داشتنی بود.
- فروغ خانم ؟
- بله.....بله .
- منو به جا اوردید ؟
- بله حال شما چطوره خانم اعتمادی ؟از دیدنتون غافلگیر شدم ایا این طرفها کاری داشتید ؟
- بله می خواستم شما رو ببینم .
بند دلم پاره شد یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ایا پدرم وقتی از من ناامید شده بود به او پناه برده بود ؟ خدایا به خیر کن.
- من در خدمتم.
- مزاحمتون نباشم ؟
- خواهش می کنم تشریف می بردید منزل ما یا امر می فرمودید خدمتتون می رسیدم.
- نه نه می خواستم به تنهایی شما رو ببینم.
- اما در خیابون..........
- من ماشین دربست گرفتم می تونیم بریم به یک پارک و اونجا حرف بزنیم.
- هر طور شما مایل باشید.
هر دو سوار ماشین شدیم و پس از طی کردن مسافتی به رستورانی جنب پارک رفتیم .او همچنان ساکت بود و من زیر چشمی او را می پاییدم .از من پرسید چی میل دارم و چون پاسخ خاصی از من نشنید به میل خودش تقاضای دو پرس جوجه کباب داد.وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش گرم ومهربان و خواستنی بود
- از خیلی پیشتر می خواستم اونی که قلب و روح پسر منو دزدیده از نزدیک ببینم.
ایا کیانوش به او گفته بود ؟باور کردنی نبود.
- فروغ جان من سالهاست خانواده ات رو می شناسم و به طوری که می دونی خواهرت عروس منه . خب شاید دور از ادب باشه درباره ی چیزهایی باهات حرف بزنم که هیچ ارتباطی به تو و فکر قشنگت ندارند اما نمی ونم چرا دوست دارم بگم ؟
با لبخند گفتم
- هر جور راحتید عمل کنید خانوم.
شادی و شور در چهره اش هویدا شد سپسدست مرا فشرد و ملتمسانه گفت
- از دیدار ما کسی نباید باخبر بشه حتی کیانوش.
چهره ام حالت تعجب به خود گرفت مقصودش چه بود ؟
اگر او از طرف پدر یا کیانوش نیامده بود پس از طرف کی امده بود ؟
- قول میدی عزیزم ؟
دستان مرطوب و سردش را فشردم و با مهربانی گفتم
- بله قول می دم .
نفس عمیقی کشید و با صدایی بغض الود گفت
- می دونی دخترم ؟ اگه اردشیر یا خشایار فقط حدس بزنند من الان اینجام تا درباره ی کیانوش حرف بزنم خون به پا می شه میدونی که.
با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم او در ادامه گفت
- تو.....به اون علاقمندی ؟
سر به زیر افکندم و خون به صورتم دوید با مهربانی چانه ام را بالا گرفت و گفت
- من برای شنیدن همین پاسخ اینجام.
ارام گفتم
- شما مخالفتی دارید ؟
- در اصل باید بی تفاوت باشم اما نیستم.
- پس چرا طردش کردید ؟
- دخترم ایا تو با علم به شایعات مربوط به او بهش علاقه داری ؟
- شما برای دفاع از او اینجایید یا محکوم کردنشکدامیک ؟
- من یک مادر م چطور می تونم فرزندم رو محکوم کنم؟
- اما کردید تمام این سالها .قصد من دفاع از او نیست و من فقط دارم حقایق رو بازگو می کنم .انوقت شما و برادرانش چطور تونستید قید او را بزنید ؟
- دخترم منو سرزنش نکن به یاد اوردن گذشته تلخی که کیانوش پشت سر گذاشته برام رنج اور من همیشه نگران اونم اون بی پروا و جسور و یکدنده است اما خدا مرا ببخشد که از همه بچه هام بیشتر دوستش دارم و مجبورم به خاطر مصالح خانواده چنین کنم.
- اخه برای چی ؟
- همه اینا مربوط میشه به زمانی که تو شاید چند سال بیشتر نداشتی .
متعجب پرسیدم
- پس اون چیزایی که درباره اش میگن واقعیت داره ؟
- من هم نمی تونم باور کنم اما به هر حال اتفاقی ست که افتاده اون هیچ وقت درباره ی ان توضیحی نداد درباره ی برهم زدن نامزدی اش با اون دختر و وقتی هم درش بیرونش کرد اعتراضی نکرد .تو که بهش ایمان داری نه ؟
چند لحظه تامل کردم داشتم فکر می کردم که ایا واقعا به او ایمان دارم ؟مکث نسبتا طولانی من مادر کیانوش را نگران کرد اما چشمش به دهان من بود انگار همه وجودش به پاسخ من بستگی داشت.
- من.... راستش نمی دونم چی باید بگم ایا شما فکر می کنید من کار درستی می کنم ؟
- من به هر چیزی که مورد علاقه کیانوش باشه احترام می ذارم .
- شما از کجا باخبر شدید ؟
- از طریق خشایار نمی دونی چقدر خوشحال شدم از این که یک نفر بین این همه ادم درباره ی کیانوش جور دیگه ای فکر می کنه .تو جدا در این کار مصری عزیزم ؟
- بله .
اشک در دیدگانش حلق زد و با شادی گفت
- امیدوارم خوشبخت بشین .
بغض گلوی مرا هم فشرد دلم نامد شادی اش را زایل کنم و بگویم هنوز قسمت اعظم مشکل به قوت خود باقیست.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۶

لجاجت ریشه دار من همچنان ادامه داشت از وقتی مدارس تعطیل شده بود پاک از غذا و خوراک افتاده بودم و این از دید بقیه دور نبود .حالا خبر خاطرخواهی من و کیانوش به گوش همه فامیل رسیده بود و همه از ان به عنوان ماجرایی رسوایی امیز یاد می کردند .پدر که مثل شیری زخمی بود و هر بار با شنیدن گوشه کنایه های مردم به طرف من حمله می اورد و هر بار توسط بقیه به نحوی مهار می شد .وقتی عقل خانواده از حل این ماجرا عاجز ماند بزرگترهای فامیل پا پیش گذاشتند .ان اشب عمه سارا و عمو مسعود و خاله فخری در منزلمان حضور داشتند و من بع اتفاق مینا و فیروزه در اتاقم نشسته بودم .مادرم گفت
- دیگه داره از دست میره عمه خانوم عین پدرش لجبازه نمی دونم چه کنم.
پدر غرید
- چرا نمی گی به خودت برده .
- من که شما هر چی گفتی گفتم چشم.
- تو تربیتش کردی تقصیر خودته.
- شما هم کم لی لی به لالاش نمی گذاشتید.
پدر فریاد زد
- من نمی دونم این دختره دلش رو به چی این پسره خوش کرده خواهر .نه قیافه ادم حسابی داره نه خوشنامه و نه ابرو داره. یک وقت هست که ادم چشمشکسی رو می گیره وقتی می ره تحقیقات پی به هویتش می بره پشیمان میشه اما این دختره ابله با این که می دونه این پسر کیه و چیه باز پافشاری می کنه. به جهنم انقدر بی اب و غذایی بکشه که بمیره .مرده این دختر بیشتر می ارزه تا زنده اش .
وقتی خوب فکر می کردم با خودم می گفتم راستی ها ! من با این که می دونم درباره ی اون چی میگن بازهم پافشاری می کنم .عمه سارا اهسته وشمرده از سر سالها تجربه در امر هم فکری با فامیل گفت
- این حرفها رو نزن داداش خوبیت نداره تو هم پری جون یک کم خودت رو کنترل کن .از قدیم گفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
- پس ما کشکیم دیگه هان ؟ مگه نمی خواد داماد ما بشه ؟ ما به چه اعتباری تو مردم بگردونیمش مردم چی میگن ؟ نمیگن افاده ها طبق طبق ....؟نمی گن از خواجه کشمیر رو رد کرد تا کارمند ساده دولت نمیگن منتظر بود به این مردتیکه شوهر کنه .نمیگن لیاقتش همین بود ؟
- اینقدر مردم مردم نکن داداش مردم همیشه یک حرفی برای گفتن دارن .
خاله فخری معترض گفت
- چی چی رو ولش کن عمه خانوم مگه ادمیزاد توی مردم زندگی نمی کنه ؟ مگه ما کبکیم ؟
عمه سارا که دلش خوشی از خاله فخری نداشت گفت
- شما خاله خانوم به خودتون زیاد فشار نیارین برای فشار خونتون خوب نیست .هیچ وقت کسی درباره ی دوماد شما سوالی از محضرتون پرسیده ؟
خاله فخری خشمگین گفت
- منظورتون چیه ؟
- منظورم روشنه اگه ما خودمون اجازه ندیم درباره ی داماد شما سوال و کنجکاوی کنیم مردم غلط می کنند درباره ی برادرزاده من کنجکاوی کنند.
در دلم هزار بار به عمه افرین گفتم .خاله که حسابی تحقیر شده بود رنجیده گفت
- حالا کنایه می زنید خانوم ؟بفرما خواهر ! اینقدر اصرار کردی بیام اینم نتیجه اش تقصیر منه که دلم برای خواهرزاده ام سوخت اصلا یکی نیست به من بگه اخه زن حسابی به تو چه ربطی داره ؟ خر خاک می خوره دل خودش درد می گیره . با اجازه اتون بنده رفع زحمت می کنم تا عمع خانوم اینجا هستند نیازی به ما نیست خداحافظ خواهر .
مادر تا ته حیاط دنبال خاله دوید اما او که سخت رنجیده بود بی اعتنا به مادر از خانه خارج شد و در را به کوبید .
فیروزه غرید
- ببین چه الم شنگه ای به پا کردی دختر ؟ یک طایفه رو به هم ریختی .
مینا با ملاحظه گفت
- فروغ جون بیا و از خر شیطون پیاده شو.
- مینا جون من سوار نبودم که پیاده بشم ! بالاخره نظر من هم باید مهم باشه .
فیروزه با غیظ گفت
- ای مرده شور خودت و نظرت رو یکجا با هم ببرند .اگه من فقط یک بار این مردتیکه رو می دیدم.
- چکار می کردی ؟
- هر چی لایقشبود بهش می گفتم بهشمی گفتم بره دنبال هم شان خودش.
برای کوبیدنش گفتم
- همون طور که خشایار گفت
- اون چکار باید بکنه ؟ یک بار حرف زد سکه یک پول شد .
- برای این که به نفع کیانوش حرف زد !
- نخیر برای این که این وسط گیر کرده بود اون کار عاقلانه ای می کنه والا من هم که دارم حرف میزنم پشیمانم از تو هیچی بعید نیست که همه کاسه کوزه ها رو سر من بشکنی .
- پس اگه جای تو باشم منتظر می مانم تا ببینم اخر و عاقبت این کار چی میشه .
- وای که چقدر تو پررویی فروغ !
از بیرون هنوز صدای بحث و گفتگو می امد پدر از رفتار خاله سارا که با چنان جسارتی به خاله فخری توپیده بود انتقاد می کرد و عمه سارا مصرانه سعی در توجیه کردنش داشت و به راستی عجب قیامتی بر پا شده بود .عمو مسعود با لحنی بی طرف گفت
- داداش ما داریم سر چی بحث می کنیم اصلا چرا همدیگرو می رنجونیم ؟مگه ما دور هم جمع شدیم مشاجره کنیم ؟ صحبت صحبت نادونی دو تا جونه حکایت هم حکایت پنه و اتیشه ...
عمه سارا که حوصله حاشیه رفتن نداشت عجولانه پرسید
- مقصود شما چیه داداش شما عقیده خاصی دارید ؟
عمو مسعود که اشکارا از دادن پیشنهاد حاشیه می رفت با سرعت گفت
- من ؟ نه نه می دونید که من کوچکتر از شمام و تا شما هستید خواهر من بیجا می کنم اظهار عقیده کنم .
عمه با ملاطفت گفت
- دور از جون داداش اما من فکر می کم این معمای سختی نیست که نشه حلشکرد .دختره هوایی شده ؟ خب بذارید بشه .اون فکر کرده طرف چه تحفه ایه ولش کنید بره.
پدر از کوره در رفت و گفت
- یعنی چی خواهر؟ همچین خونسرد حرف می زنید انگار از چیز بی اهمیتی یاد می کنید بذاریم ره ؟کجا بره ؟
عمه با ارامش ادامه داد
- بره خونه مردک رضایت بده باهاش عروسی کنه .مگه خاطرخواه اون نشده ؟
پدر فریاد زد
- به گور اقاش خندیده همه این بشین پاشوها برای پیدا کردن راه حله بذاریم حرفشرو پیش ببره ؟اونوقت اون چی فکر می کنه ؟ نمی گه عجب بابای وارفته ای دارم که از پسم برنامد ؟ فکر کنم همون راه حل خودم بهتر بود.
عمه محکم گفت
- کدوم راه حل ؟ راه کتک زدن ؟ تو تا کی می خوای کتکش بزنی ؟
- تا وقتی که بمیره .
- که چی بشه ؟ با مردن اون چی عاید تو میشه قهرمان میشی ؟ اگه اون طوریش بشه به تو جایزه می دن ؟ همین مردمی که ازشون حرف میزنی رسوای خاصو عامت می کند سرزنشو ملامتت می کنند سکه یک پولت می کنند.
- پسمیگی چکار کنم ؟بذارم با ابروم بازی کنه ؟
عمه در حالی که تن صدایش را پایین می اورد تا مانشنویم گفت
- اگه شوهرش ندی ممکنه بیشتر به ابروت لطمه بخوره .دختره بزرگه یه وقت رسوایی به بار می یاره .
قند در دلم اب کردند پس انها یک خرده حسابی از من می بردند .عمه در ادامه گفت
- سنگین و رنگین دستش رو بذار توی دست پسرک.
- به همین راحتی ؟
- نه اول باهاش طی کن اون باید قید همه مارو بزنه درست مثل پسره .
پدر که از فرط خشم قادر به تلفظ صحیح کلمات نبود فریاد زد
- اخه من دختر به چه چیز این مردتیکه بدم ؟نه کس و کاری داره نه سابقه خوبی .خدا رحت کنه باباشو یک کم زود از دنیا رفت وگرنه گره کار ما به دست اون باز می شد.
- مثلا چکار می کرد ؟ توی سرش می زد توی سر مرد سی و چند ساله ؟ اون بچه نیست داداش همونطور که فروغ بچه نیست .
- من نمی دونم این دختره بی عقل واسه چی انقدر اصرار داره زنش بشه .خواهر به خاطرش سه روز و سه شبه لب به اب و غذا نزده فکرشو بکن . همش می ترسم کنه بلایی سرش اورده که اینقدر....
- هیچ بعید نیست داداش دیگه چه بدتر اگه اینطور باشه . باید هر چه زودتر این دوتا رو به هم حلال کنی اگر هم نگران مردمی رک و پوست کنده بگو دیدم با مخالفتم باعث ابروریزی می شم این بود که قبول کردم.
مادر محکم روی صورتش کوبید و گفت
- وای ! مایه رسوایی .
پدر غرید
- اخه ادم زورش میاد از این که این همه کس و کار داره ولی یک نفر وسط نیامده ما انوقت بهش دختر می دیم .ای تف به روی این دختر که مضحکه خاص و عاممان کرده من نمی دونم چرا این یک جو شعور نداره ؟مثلا دلمون رو خوش کرده بودیم فرستادیمش درس خونده همون فرهاد راست می گفت دختر رو باید زود شوهر داد .ما مثلا امدیم به قول جدیدی ها روشنفکر رفتار کنیم اما مگه اون لیاقت داشت ؟باید مثل برج زهرمار باشم .
- احتیاجی به این کارها نیست داداش همین که طردش کنید از همه چیز بهتره اون باید تنبیه بشه . ما در فامیلمون دختری به خونسردی اون نداشتیم و اون باید اینو بفهمه و درکش کنه .اون باید بفهمه برای یک لحظه نباید یک عمر رو فدا کرد و به خاطر یک اشتباه باید چیزهای عزیزی رو از دست بده .
سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد فیروزه ومینا هم ساکت بودند و در سکوت به من می نگریستند در نگاهشان ترحم و اضطراب موج می زد و خدا را شکر می کردند که به جای ن نیستند . من داشتم به پیشواز سالهای بی کسی ام می رفتم اما چرا انچنان راحت و خشنود بودم ؟ در همین حین باجی با سینی چای وارد اتاق شد لبانش از فرط اندوه اویزان شده بود و ناراحتی هم در چهره اش موج می زد .به خصوصکه لحنش خطاب به من بی نهایت سرد و اندوهگین بود
- بفرمایید خانوم چاییتون سرد شد .
- باجی ؟
- بله خانوم ؟
- ناراحتی ؟
- کی ناراحت نیست ؟مگخ نظر کسی برای شما مهمه ؟
پیرزن گنده گو ! حالا خوبه یک کلفت بیشتر نیست .هر چند او برای من مهم بود و نظرش برایم باارزش به حساب می امد . فیروزه و مینا بی هیچ حرفی به اتفاق باجی ترکم کردند و مرا با اندیشه هایم تنها گذاشتند .


*****************

هنوز از خانه بیرون نرفته مطرود شده بودم حتی باجی هم که همیشه یاور و پشتیبانم بود با من سر و سنگین بود هیچ کس نمی خندید و لحن هر کس با دیگری تند و خصمانه بود مادر که طی ان چند سال از گل بالاتر به باجی نگفته بود دائم به پای باجی می پیچید و شگفتا که باجی هم اعتراضی نمی کرد و فقط اطاعت می نمود و من به شدت از رویارویی با فرهاد می گریختم چرا که قسم خورده بود به محضدیدنم خون به پا کند.
ان روزها روزهایی بود که برای رفتن از خانه لحظه شماری می کردم فقط نمی دانستم چگونه به کیانوش خبر دهم چرا که او برای انجام معاملاتش به قبرس رفته بود .ایا باید به خانه اش تلفن می کردم و پیغام می گذاشتم ؟ تصمیم گرفتم صبر کنم تا او از سفر بازگردد به این امید که تا ان زمان تکلیفمان روشن شود .ظاهرا که با ازدواج ما موافقت شده بود اما حال و هوا حال و هوای عروسی وخواهرم فیروزه نبود .همه به گونه ای رفتار می کردند که گویا عزیزشان مرده یا قرار است بمیرد .مادر که هر چند ساعت یکبار مثل دیوانگان فریاد می زد
- خودمون کردیم که لعنت بر خودمون ! منوچهر خان گفت که نباید که دختر بیرون از خونه کار کنه اما به خرج من نرفت .هی گفتم من جنس خودمو بیشتر می شناسم نمی دونستم که این جیگر سوخته داره تیشه به ریشه ما می زنه . وای که چه رسوایی به پا شد کاشمار زائیده بودم و اینو نمی زائیدم .
چقدر سنگدل شده بودم انگار هیچیک از ان ناله ها و گریه به دلم اثر نمی کرد انگار اصلا کر بودم .فیروزه هم کمتر به خانه مان می امد و اگر هم می امد حتی سراغی از من نمی گرفت .خانواده ما دیگر چون گذشته گرم وصکیمی نبود و هیچ کس جرات حرف زدن با پدر را نداشت .چقدر دلم لک زده بود برای این که با کسی درد دل کنم با کسی مثل باجی که همیشه حرفهایم را می فهمید و وانمود می کرد می فهمد اما او هم روی خوشی برای حرف زدن با من نشان نمی داد . چه شده بود ؟ مگر من گناه کبیره کرده بودم ؟ هر چند که عمل من به مراتب بدتر از ان بود.
دو هفته از ان ماجرا گذشت تا این که یکی از اخرین روزهای شهریور ماه مادر با صدایی که مخصوصا تا ان حد بلندش کرده بود تا من بشنوم خطاب به باجی گفت
- باجی برو بهش بگو اقا جونش می خواد باهاش حرف بزنه.
قلبم فرو ریخت اقا جون چه کاری می توانست با من داشته باشد ؟ وقتی باجی برای دادن پیغام مادرم واد اتاقم شد من ایستاده بودم و رنگ به رو نداشتم . نفس عمیقی کشیدم و دنبال باجی راه افتادم .پدر در سالن بزرگ پذیرایی روی صندلی گهواره ای اش نشسته بود و برای اولین بار در طول ان سالها بی اعتنا به ناراحتی مادر پاهایش را روی میز انداخته و چشمانشرا بسته بود .به نظرم امد رنگ صورتش به بنفش گرائیده و به سختی نفس می کشد .مادر با نگاهی غضب الود سراپای مرا در نوردید و سپس به پدر نگریست .می دانستم خواب نیست چرا که هیچ گاه نشسته خوابش نمی برد .مدتی مقابلش ساکت و خاموشایستادم و سر به زیر افکندم تا این که باجی گفت
- اقا فروغ خانوم امدن .
پدر دیده از هم گشود و به من خیره شد انگار بار اولی بود که مرا می دید انچنان متعجب خشمگین و سرد .با صدایی که خودم هم به زور می شنیدمش گفتم
- سلام .
- بگیر بشین .
او از روی صندلی اش برخاست و قلب من فرو ریخت فکر می کنم پدر هم متوجه ترسم شد چون از من فاصله گرفت و به طرف پنجره رفت انگاه من صدای خسته و سالخورده اش را شنیدم رنجیده و اشفته ! انگار در خواب حرف می زد
- دیگه از به حال خود گذاشتنت خسته شدم دختر به نظرم می یاد عقلت رو از دست دادی و دیوانه شدی اما خب دیوانگی هم عالمی داره .دیگه میل ندارم دلایلت رو برای انتخاب ائن بشنوم یعنی برام فرقی نمی کنه اونقدر اون کوچک و بی اهمیته که لایقش نمی بینم حتی بهش فکر کنم و تو هم که بناست باهاش ازدواج کنی در نظرم همینطوری .
پدر به سختی از به زبان اوردن اسم کیانوش پرهیز می کرد.
- تو هنوز می خوای با اون ازدواج کنی ؟
ارام و سر به زیر گفتم
- بله اقا جون.
فریاد زد
- به من نگو اقا جون .
پس چه باید می گفتم ؟ او را به چه نامی باید صدا می زدم ؟
اما طولی نکشید که جواب سوالم را گرفتم.
- از این به بعد من اقا جون تو نیستم یعنی اصلا دختری به اسم فروغ ندارم فکر می کنم مردی .
از قاطعیتش هنگام ادای این سخنان پشتم لرزید و خون در عروقم منجمد شد گویی مادر هم با هر انچه او می گفت موافق بود چون حتی نیم نگاهی به ما نیانداخت البته انتظار چنین اینده ای را داشتم اما حتی تصور هم نمی کردم پدر به زبان بیاورد.
- تو طی چند روز اینده از این خونه میری برای همیشه ! مردی یا موندی همان جا هستی مرده و زنده تو دیگه برای ما فرقی نداره . من همیشه فکر می کردم تو عقل داری اما متاسفم که اون همه بهت امیدوار بودم تو لیاقتش رو نداشتی .
- اقا ؟
همه نگاهها به طرف در چرخید باجی بود که پدرم را صدا می زد . او دیگر چه می گفت ؟ با شهامت چند قدم جلوتر امد پدر از روزی که میانجی شده بود محلش نمی ذاشت .او درست روبه روی پدر ایستاد و محکم گفت
- اجازه بدین منم برم .
از حیرت او دهانم باز ماند مادر که تاب دوری از او را نداشت با عجله گفت
- کجا میری باجی ؟
باجی به نرمی گفت
- با فروغ خانوم برم .
- چی ؟
حالا پدر هم حیرت کرده بود !
- نمی تونم خانوم کوچیک رو با اون شارلاتان تنها بذارم .
چطور جرات می کرد به شوهر اینده من توهین کند ؟ من که از او برای امدن دعوت نکرده بودم .از فرط خشم خون صورتم دویده بود و تنها توانستم بگویم
- نیازی نیست باجی .
او با گستاخی که در طول ان همه سال سابقه نداشت محکم و بی پروا در حضور پدر و مادرم گفت
- چرا هست خانوم اگر منو از در بیرون کنید از دیوار می یام . من باید با شما باشم لااقل تا وقتی با اون مردتیکه هستید.
مردتیکه ؟ به شوهر اینده من می گفت مردتیکه ؟ به صورت پدر و مادر نگریستم هیچیک از انها در برابر توهین هایش نسبت به من حرکتی نکردند و عکسالعملی هم نشان ندادند . ایا دختری که مقابل عقاید و بقیه می ایستاد باید حتی مورد شماتت خدمتکارش واقع می شد ؟ مادر که گویی به خاطر تصمیم باجی سخت اندوهگین بود با مهربانی پرسید
- چرا باجی مگه چی شده ؟ می خوای منو تنها بذاری ؟
- باید برم خانوم جون نمی تونم دختر شما رو تنها بذارم .اون خیلی جوونه نادون خوب رو از بد تشخیص نمی ده نمی تونم با اون نهاش بذارم .
مادر به پدر نگریست .او هنوز ساکت و خاموش بود .اشکدر چشمان مادر حلقه زد . مگر باجی قرار بود کجا برود ؟ نزد من می امد ! قسم می خورم که مادر به خاطر از دست دادن باجی بیشتر از من ناراحت بود او سی و پنج سال خدمت صادقانه باجی را به خودش نمی توانست نادیده بگیرد اما من هم او را نمی خواستم .ان پیرزن کلفت گو را که گاهی موقعیت خودش را از خاطر می برد .اصلا حوصله اشرا نداشتم چطور می توانستم با پیرزنی به خانه کیانوش بروم که چشم دیدنش را نداشت ؟ در عین حال او را خوب می شناختم و می دانستم وقتی تصمیمی بگیرد هیچکسجلو دارش نیست واو به راستی پیرزن کله شق و یکدنده ای بود .پدر که حال مادر را می فهمید با اهنگی مهربان گفت
- خودت می خوای بری یا کسی ازت خواسته ؟
باجی با احتراح پاسخ داد
- نه اقا خودم می خوام برم من اونو بزرگ کردم پس به گردنش حق دارم.
پدر با لبخندی سپاسگذار به خاطر ان همه محبت صادقانه و بی ریا گفت
- بسیار خب ما جلوتو نمی گیریم تو حق داری خودت انتخاب کنی .جوانی ات را در این خانه پیر کردی فقط یادت باشه که ما همیشه مشتاق دیدنت هستیم.
اشک از دیدگان باجی جاری شد و من نمی دانستم جلسه اتمام حجت با من بود یا وداع با باجی ؟!


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۷

مادر هر گاه دلش می گرفت به زیارت امامزاده ای در نزدیکی خانه مان می رفت زیرا پدر و مادرش هم همانجا در صحن امامزاده به خاک سرده شده بودند و همیشه وقتی برمی گشت صورتش متورم وچشمانش سرخ و به گود نشسته بود. ان روز هم برای عقده گشایی به زیارت رفته بود زیرا قرار بود من در طی هفته اینده به عقد کیانوش درایم وبرای همیشه ان خانه را با همه خاطراتش ترک گویم . پدر خیلی سرد و رسمی نه انگونه که با مردی متشخص حرف می زد با کیانوش سخن گفته و موافقتش را اعلام کرده بود . هر چند که فرهاد چند بار به طرفش حمله کرد و هر بار هم با دستان قدرتمند کیانوش سر جایش میخکوب شد و توسط پدر ملامت گردید . روزهای اخر همه مشغول پچ پچ بودند و من و باجی هم به جر و بحث مشغول بودیم اما هرگز نمی توانستیم به خاطر حضور بقیه خشممان را نشان دهیم تا ان که ان روز وقتی مادر برای زیارت خانه را ترک کرد مقابل هم ایستادیم .من از فرط خشم می لرزیدم فریاد زدم
- کی از تو دعوت کرده که دنبال من بیای ؟
خونسرد گفت
- هیچ کس اما من میام خانوم .
- نیازی به حضور تو نیست .
- چرا هست ! تا وقتی که من زنده ام شما به تنهایی جایی نمی روید که اون شارلاتان هست.
- تو حق نداری به همسر اینده من توهین کنی .
- مطمئن باشید که خانوم که هرگز در برابر ایشون از من بی احترامی نخواهید دید اما من می خواستم نظرم رو درباره ی اون به شما گفته باشم.
- نظر تو برای من اهمیتی نداره.
- شما به نظر هیچ کس اهمیت نمی دین و گرنه باهاش ازدواج نمی کردین.
- من تو رو با خودم نمی برم .
- من خودم میام سایه به سایه شما .
- پس باید مو به موی حرفهام رو اطاعت کنی .
- تا به حال هم همین کار رو می کردم کار من فقط اطاعت کردنه .
- و باید به اون احترام بذاری .
چون جوابی نشنیدم فریاد زدم
- شنیدی چی گفتم ؟
- بله خانوم !
اما بله خانوم او بیشتر به نه خانوم می ماند به نظر می امد او در قلبش هیچ ارزش و احترامی نسبت به کیانوش در قلبش حس نمی کرد .با خود گفتم واویلا حتما کیانوش هم دل خوشی از پیرزنها ندارد اونوقت چه باید کرد ؟ خدایا کاش او از امدن با من منصرف می شد . سعی کردم با ارامش متقاعدش کنم اشتباه می کند
- ببین یاجی جان من تو رو مثل مادرم می دونم تو به من شیر دادی منو بزرگ کردی من دلم نمی خواد تو رو با حرفهام برنجونم اگه با من بیای به دردسر میافتی عذاب می کشی اذیت میشی .
او در حالی که از رفتار من رنجیده بود با رنجشی اشکار گفت
- اگه شما می تونید تحمل کنید من هم می تونم .
- باجی من با تو فرق دارم من دارم می رم خونه شوهر اما تو ....اون ممکنه از تو خوشش نیاد .
- می دونم اما برای هرچیزی اماده ام خواهشمی کنم سعی نکنید منو پشیمان کنید.
سری از روی تسلیم تکان دادم و گفتم
- خیلی خب بیا پیرزن یکدنده .

******************

بالاخره روز موعود فرارسید ارایشگری به خانه اوردند و مرا اماده کردند ولی به خواست مادر لباس عروس نپوشیدم انگاه عاقدی برای خواندن خطبه عقد به منزلمان فراخوانده شد .مجلس سوت و کوری بود نه فرهاد امد نه خشایار پدر هم برای اعلامرضایتش امد نه عمه ای نه خاله ای و نه حتی مادر خشایار فقط من و مادر و فیروزه و باجی و البته همسر فرهاد مینا کیانوش پس از خطبه عقد گردنبند زیبا و سنگینی به گردنم انداخت واز شوق دامادی اش یک سکه نیم پهلوی هم به باجی داد اما باجی از پذیرفتنشسر باز زد و مودب گفت
- من یکخدمتکارم اقا هدیه ای به این سنگینی نمی پذیرم .
انقدر از دستشعصبانی شدم که دلم می خواست فریاد بزنم شرط می بندم اگر با هرکسی به جز کیانوش ازدواج می کردم از شوق گرفتن سکه پرواز می کرد .عجیب بود که حتی مادر و فیروزه هم برای تبریکمرا نبوسیدند و هدیه ای به من ندادند .فقط مینا خیلی ارام گفت
- فروغ جون امیدوارم به پای هم پیر بشین .
چطور انقدر دیر مینا را شناختم ؟ دختری به ان خوبی به ان مهربانی .به قول کیانوش حیف از ان زن برای برادرم فرهاد مثل مرغی زخمی در حیاط بزرگ خانه بال بال می زد و منتظر پایان مراسم بود و وقتی فهمید خطبه عقد تمام شد با صدایی فریاد گونه گفت
- مادر بگو زود کاسه کوزشون رو جمع کنن و برن.
کیانوش ارام زمزمه کرد
- پاشو خانوم تا با تی پا بیرونمون نکردند عجب وداع گرمی !
دلم شکسته بود دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم .چرا ؟ مگر خودم چنین نمی خواستم ؟ مگر خودم پافشاری نکردم ؟ دلم عجیب گرفته بود چه عروسی بودم من ! بدون جهیزیه و بدون هیچ چشم روشنی و پشتگرمی اما کیانوش گویی روی ابرها راه می رفت چون انچه را که می خواست به دست اوده بود .مادر حتی برای خداحافظی هم صورتش را جلو نیاورد تا او را ببوسم وفیروزه یک بند اشک میریخت و اهسته می گفت
- ای خاک برسرت خودتو بدبخت کردی .
ما ارام و بی صدا از خانه خارج و سوار ماشین شدیم من و کیانوشجلو و باجی عقب نشست و هیچ کس حتی به بدرقه ما نیامد .اسمان هم گرفته بود انگار دلش می خواست با گریه ای سنگین خودش را سبک کند .هر سه در ماشین ساکت بودیم و تنها صدای رعد و برق سکوت میانمان را می شکست . پائیز بود و پائیز ان سال را من هرگز فراموش نمی کنم .
ماشین دل جاده را با شتاب می شکافت و زیر باران به حرکتش ادامه می داد .کیانوشبا فندک ماشین سیگاری روشن کرد وبرای شکستن سکوت گفت
- عجب بارونی فکر کنم مجبور بشیم مراسم رو در ساختمان برگزار کنیم.
با تعجب پرسیدم
- مراسم رو ؟کدوم مراسم ؟
کیانوش زیر لب خندید و گفت
- خب معلومه ! مراسم ازدواجمون رو تو فکر کردی من تو رو مثل بیوه ها به خونه ام می برم ؟ امشب تا پاسی از شب توی خونه جشن می گیریم .
- اما ما که کسی رو نداریم !
- چرا نداریم ؟ من از همه دوستام برای امشب دعوت کردم .
- خب پس چرا زودتر نگفتی ؟
- حالا می گم مگه اشکالی داره ؟
- معلومه که اشکال داره من اصلا امادگی ندارم .
- مقصودت لباسه ؟فکر اونم کردم همین حالا که اینجا کنار من نشستی یکی از زبردست ترین ارایشگرهای ایران که در فرانسه دوره دیده و لباسی که کار یکی از ماهرترین خیاطان کشوره انتظار تو رو می کشه .
هیچ سورپریزی مثل اون نمی توانست خوشحالم کند .از فرط شادی به گردنش اویختم و در حال کشیدن گوشش گفتم
- تو بهترینی کیانوش .
هر دو به خنده مشغول بودیم که صدای سرفه مصلحتی باجی ما را به خودمان اورد پاک او را از یاد برده بودیم .
کیانوش چشمکی به من زد و گفت
- گردنم رو ول کن ممکنه تصادف کنم .
انقدر از شنیدن ان خبر توسط کیانوشخوشحال بودم که دلم نمی خواست به خاطر باجی زایلش کنم .حساب او را بعدا می رسیدم وقتی که شادی به پایان می رسید .ان زمان فقط می خواستم شاد باشم انقدر شاد که اندوه از دست دادن دیگران را از یاد ببرم و کیانوش هم همین را می خواست شادی مرا.

*****************

وقتی کار ارایشگر به اتمام رسید خودش به ستودنم پرداخت به طرف باجی برگشتم در چشمان او هم تحسین موج می زد اما انقدر مغرور بود که به زبان نمی اورد .او کمکم کرد تا لباسم را به تن کنم لباس فوق العاده ای بود که خیاطش دست کم بیشتر از سه ماه برای دوختنش وت صرف کرده بود و این نشان می داد کیانوش از قبل به فکر بوده .او جدا مرد فوق العاده ای بود به تنهایی از پس همه چیز بر می امد و من حس می کردم زندگی در کنار او سراسر هیجان است.
وقتی لباسم را به تن کردم او داخل اتاق امد در حالی که خودش هم بی نهایت شیک و خوش لباس به نظر می امد به طوری که او را در لباسهای فاخرش نشناختم .با دیدنش به طرفشبرگشتم نمی دانم چرا زیر نگاه های تحسین کننده اش خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم واو حرکتی کرد و جلو امد درست در دو قدمی ام ایستاد و با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت
- مثل ملکه صبا شدی .
با لبخند گفتم
- خودت رو در اینه دیدی ؟
او خندید و گفت
- فروغ فکر نمی کنی گردن و گوشهایت خیلی خالی اند ؟
- خب..... می تونم گردنبندی رو که برام از اروپا به عنوان سوغات اوردی بندازم.
- و ؟
- م......دیگه چیزی ندارم غیر از گردنبند بلندی که سر عقد دادی .
دست در جیب کتش کرد وجعبه ای بیرون اورد درش را مقابل من گشود و گفت
- امشب نمی خوام هیچ حسرتی به دلت بمونه تو باید همیشه از یاداوری امشب لذت ببری .
- کیانوش ؟
- بله اعتراضی داری ؟
دوباره بغض گلویم را فشرد و او با درک این موضوع پرسید
- از فرط شوقه یا ناراحتی ؟
ارایشگر با ملاطفت گفت
- خانوم لطفا احساستون رو کنترل کنید اشکهاتون ارایشتون رو بهم می ریزه .
کیانوشبا دستهای خودش جواهرات را به گردن و گوشم اویخت و حلق درشتی به دستم کرد سپس دستم را بوسید و گفت
- حدود نیم ساعت دیگه میام دنبالت که با هم به مهمانها بپیوندیم تا اون موقع خداحافظ.
- کیانوش ؟
جلوی در به طرفم برگشت
- بله ؟
با اشاره به باجی گفتم
- می تونی یک دست لباس برای باجی بیاری ؟
باجی بی اعتنا به کیانوش گفت
- من لاس لازم ندارم خانوم .
خشمگین از برخورد او گفتم
- محض رضای خدا بسه باجی با این لباس می خوای بیای بین مهمانها؟
- من در لباسام ایرادی نمی بینم اگر شما ناراحتید می تونم توی همین اتاق بمونم .
- خدای من !
کیانوش که شاهد گفتگوی ما بود با مهربانی جلو امد و به باجی گفت
- هیچ ایرادی نداره باجی خانوم به نظر من شما انقدر باوقارید که نیازی به عوض کردن لباس ندارید در هر حال فروتنید !
باجی از تعریف او یک متر گردنش را بالاتر گرفت و همچنان از حرف زدن با او خودداری کرد خشمگین گفتم
- کیانوش ؟ هیچ معلومه چی میگی ؟
- عزیزم اونو اذیت نکن اون با این لباس راحتتره منم ناراحتی اونو نمی خوام .تو هم بهتره که اینقدر سخت نگیری .
نمی توانستم بفهمم چرا کیانوش انقدر با احترام با باجی رفتار می کند اگر کسی نمی دانست فکر می کرد مادر زنش است .کیانوش قبل از بیرون رفتن به باجی گفت
- باجی خانوم حضور شما به عنوان کسی که همسر منو بزرگ کرده لازم و ضروریه من افتخار می کنم شمارو کنار فروغ ببینم .
باجی که گویی غرورش تامین شده بود دستپاچه به بازی با روسری اش پرداخت .وقتی کیانوش رفت به باجی گفتم
- تو باید لباست رو عوض کنی باجی !
او که صرفا قصد تنبیه من را داشت گفت
- مگه متوجه نشدید اقا چی گفتند ؟
از این که او را اقا صدا کرد شادمان شدم .ای کیانوش بدجنس ! راه به دست اوردن دل پیرزن ها را خوب می دانست .مدتی بعد وقتی بازو به بازوی کیانوشاز پله ها پائین امدو در حالی که سمت راستم باجی حرکت می کرد به پائین خیره شدم . وای خدای من ! خانه از کثرت جمعیت موج می زد نمی تونستم تصور کنم کیانوش تا ان حد محبوبیت داشته باشد .خانه هم شکوه خاصی پیدا کرده بود و با ورود ما باران گل و موزیک هم زمان اغاز شد و شرکت کنندگان برای تبریک و ادای احترام جلو امدند .چقدر کیانوش محبوب و خواستنی بود به وضوح حسرت و حسادت را در چشم زنان حاضر می دیدم حتی انانی که ازدواج کرده و در کنار همسرانشان ایستاده بودند .من و کیانوش با تک تک انها دست داده و خوشامد گفتیم انگاه به جایگاه خودمان رفتیم .میان غریو فریاد و شادی حاضرین کیانوشپرسید
- پس باجی کو ؟
با صدایی بلند که سعی میکردم فقط کیانوشبشنود گفتم
- محض رضای خدا انقدر لی لی به لالاش نذار من نمی فهمم چرا حضور او باید برای تو مهم باشه !
کیانوش با شیطنت اخمی کرد و گفت
- چه حرفها میزنی عزیزم ! اگر به او اهمیت ندی قلبش رو شکستی و این در حالیه که قلبهایی مثل مال او باارزشتر از اونه که شکسته بشه .
اخم کردم و گفتم
- چرا باید بهش اهمیت بدم ؟ به پیرزنی انچنان کله شق و جاهل و بی ادب .هیچ میدونی درباره ی تو چی می گفت ؟
- خیلی مایلم بدونم .
- خدای من تو به محض شنیدن اونو از خونه بیرون می کنی .
- تا همین حالا هم رفتارش با من سرد بوده البته به نوعی متوجه شدم که او ن از من خوشش نمی یاد اما خب خیلی درباره عقیده اش کنجکاوم . افرادی مثل اون از این لحاظ برای من قابل احترامند که صادقانه عقیده شان را ابراز می کنند .
- پناه بر خدا ! یعنی تو میدونی اون درباره ات چه احساسی داره اونوقت بازم بهش احترام میذاری و غرورش رو حفظ می کنی ؟
- خب البته کاملا نمی دونم اما تو برایم خواهی گفت .بگو ببینم او درباره ی من چه عقیده ای داره ؟
- خب من......نمی تونم بگم چون......
- نترس من از شنیدن حرفهایی که حقیقت داشته باشه نمی رنجم فقط به ان شرط که حقیقت داشته باشه نترس بگو .
دلم را به دریا زدم و گفتم
- اون می گه من سر به هوا و نادونم و اون به خاطر زندگی با شارلاتانی عین تو مثل سایه دنبالم باشه .
علی رغم عکس العملی که از جانب او انتظار داشتم با صدای بلند خندید و یکی دونفر را به خودمان متوجه کرد .
- هیس همه دارن نگاهمون می کنند .
- تو هرگز به عمق این مطلب وقتی از او شنیدی فکر کردی ؟
اخم کرده و گفتم
- چرا باید فکر کنم ؟ حرفهای خدمتکار پیری مثل او برام اهمیتی نداره .
- باجی زن باهوش و زیرکیه از اون زنهایی که من همیشه برایشان احترام قائلم .اون انقدر خوددار و مغروره که حتی نیم پهلوی مرا قبول نکرد من کمتر زنی رو دیدم که بتونه در برابر مادیات مقاومت کنه برای همین درست از امروز عصر مورد احترام من قرار گرفت.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۸

- تو حرفهای عجیب و غریبی میزنی من که اصلا نمی فهمم چرا پیرزنی به خودخواهی و کلفت گویی او باید مورد علاقه تو باشه !
- می تونم امیدوار باشم حسودیت شده ؟
- شوخی های مضحک نکن کیانوش . من نمی تونم بفهمم چرا مردم اینقدر به کار من کار دارند مگه من به کارشون کار داشتم ؟ نمی تونی تصور کنی وقتی فامیلهام فهمیدند بناست با تو ازدواج کنم چه قیامتی شد هر کس یک اظهار نظ می کرد انگار عقیده همه مهم بود غیر از من .
- عزیزم قانون طبیعت هر چیز و هر کسی رو می تونه ببخشه غیر از کسانی که سرشون به کار خودشونه و به بقیه کاری ندارند .حالا تو چرا باید مثل اسپند روی اتش جلز و ولز کنی ؟ کمترین ضربه ای که می تونی به این افراد بزنی اینه که هر کاری دوست داری بکنی و در مقابلشون ضعف نشون ندی به هر حال زیاد فکرت رو برای امشب مشغول نکن . من همه این برنامه ریزی ها رو برای دیدن شادی تو صورت دادم .
خیلی سریع انچه را که باعث ناراحتی ام شده بود را به وادی فراموشی سپردم و با همه وجود تلاش کردم از مهمانی ان شب لذت ببرم .من و کیانوش به اصرار دوستانش برای با هم رقصیدن از جا برخاستیم و وسط سالن رفتیم .علی رغم تلاش کیانوش برای منحرف ساختن فکرم گاهی به یاد خانه و خانواده ام می افتادم و این از نظر کیانوش دور نبود .وقتی که مثل دو قطره در میان جمعیت گم شدیم ارام گفت
- فروغ موضوع چیه ؟
- مقصودت رو نمی فهمم !
او در حالی که با نگاهش تا اعماق فکر من رسوخ کرده بود با لبخندی خسته گفت
- مقصودم روشنه فروغ امشب می خوام ازت خواهشی بکنم .
- اون خواهش چیه ؟
- هرگز سعی نکن به من دروغ بگی من هر چیزی رو می تونم از طرفت قبول کنم غیر از دروغ .
از سخنش جا خوردم و نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم . او با دست چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد
- و همینطور افکارت رو از من پنهان نکن .
- تقاضای سختی داری .
- در مقایسه با استقلالی که برای هر کاری بهت می دم در خواست کوچیکیه.
از صراحتش خندیدم او هم خندید بعد گویی مطلبی به خاطرش امده باشد گفت
- یادت می یاد ؟ مهمانی ازدواج دوستت رو می گم اونجا بود که برای اولین بار با هم از نزدیک صحبت کردیم و تو بدون هیچ ترسی با من هم کلام شدی .
- از کجا فهمیدی نترسیدم ؟!
- خب....حدس می زنم در تمام طول اون مدت تو به خاطر عکست از من ترسیدی .
- اما من همیشه از تو می ترسیدم ان شب و همیشه !
زمزمه کرد
- حالا چی ؟
به چشمانم خیره شد و من از نگاهش فرار کردم و به همان ارامی پاسخ دادم
- چرا باید بترسم ؟
- می دونی هنوز باورم نمی شه با هم ازدواج کردیم ! من وتو با هم ؟ باورش مشکله .هیچ میدونی من مرد ازدواج نبودم ؟ خیال داشتم تا اخر عمر مجرد باقی بمام .
- پس چرا با من ازدواج کردی ؟
او لبخندی زد و گفت
- راستش نمی دونم خودمم هم نفهمیدم چطور به اسارتت درامدم .ملاحتهای تو عقل از سرم ربوده بود .
- پس تو وقتی تصمیم گرفتی که به فرمان احساست بودی !
- می خوای ازم اعتراف بگیری ؟
- نه فقط می خواستم خاطر نشون کنم برای پشیمانی دیر شده .
- مگه دیوونه شدم که دست از خانوم زیبایی بکشم که امشب و هر شب ماه مجلس ارای محافل دوستانه است ؟
چشمانش دوباره نوید شیطنت می داد دیگر چه می خواستم وقتی مردی انچنان بی باک ماجراجو و جسور و محکم در حصارم بود ؟
- فروغ چرا ما از سر شب از صحبت درباره ی خودمون طفره می ریم ؟
صدایم لرزید
- چه حرفی ؟
- این که تو امشب زیباتر شده ای .هیچ می دونی من هرگز تو رو مثل امشب ندیدم؟
- مگه امشب با همیشه چه فرقی دارم چرا پشت پرده حرف می زنی ؟
- فروغ من و تو فرصت های زیادی رو برای با هم بودن از دست دادیم اما بهت قول میدم در زندگی با خودم خوشبختت کنم می خوام یک قصر ارزو برات بسازم که در ان هر ارزویی بکنی بهش دست پیدا کنی ما با همخوشبختیم .می دونی ؟ما برای هم ساخته شدیم چون درست مثل هم کله شق و ماجراجوئیم .یک روزی اگه تو بخوای به همه ثابت می کنم زوجی مثل ما وجود نداره .
چه احساسی بود تقلا برای فرار از محاصره حرفهایش حرفهایی که به سختی می شد شنید و چیزی نگفت.
- باید سالهای بی کسی مون رو با هم اغاز کنیم به کسی هم نیازی نداریم چون یکدیگر رو داریم.


سرگشته شو اما سرگردان مشو !
به شانه هایم تکیه کن
و گوش بسپار به صدائی
که بی وقفه در عطش خواستن
می سوزد و خاکستر می شود!
حرفی به من بزن ! زمزمه کن !
بگذار ان زمان که خورشید
اولین تشعشع خود را بر زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه تو باشم !
تو اگر عاشق باشی
به وقت سرگردانی
فقط نشانه مقصد گمشده را
از قلبت طلب میکنی
و فقط قلب
می داند در جهان عشق
سرگردانی و شکست وجود ندارد
و
اتش کوچکی از عشق
که بر دل عاشق می افتد
با تماشای روی محبوب
به بادی می ماند
که بر خرمنی عظیم شعله می افکند !
و تمامی ان را می سوزاند و خاکستر می کند.
اما ای خدای یکتا !
وقتی جسم عاشقم سوخت
خاکسترش را پیشکش محبوب کن
تا شاید گرمای ان
مانع یخ زدن قلب ماتم زده اش باشد !

(از اشعار نویسنده )
****************

وقتی همه ی دعوت شدگان با تبریک مجدد ما را ترک کردند و باغی انچنان بزرگ بی سرو ته و عجیب از کثرت جمعیت خالی شد به دستور کیانوش باربد چراغهای جلوی ساختمان و شاهراهی که به در باغ منتهی می شد روشن نمود و باغ بار دیگر مثل روز روشن شد حتی باجی هم علی رغم خویشتن داری اش مبهوت جلال و شکوه باغ شده بود . باران هنوز می بارید و صدای برخورد ان با برگهای خزان زده که یکی یکی بر زمین می افتاد اهنگی دل انگیز بود که مایل نبودم صدای ان را با شناخته ترین کنسرت ها عوض کنم .وقتی باغ یکباره با چراغ های الوان روشن شد من در طبقه بالا پشت پنجره بودم و باجی این یار قدیمی در چند قدمی ام ایستاده بود و منتظر بود در عوض کردن لباسم کمکم کند . ایا من باید به تنهایی بانوی خانه ای به ان بزرگی می شدم ؟ وهم اور بود من مثل قطره ای در دریای ژرف بودم !
باجی به من در عوض کردن لباسم کمک کرد وانگاه از سر حوصله یکی یکی سنجاقها را از میان موهایم بیرون کشید و صورتم را با لوسیون از ارایش پاک کرد و سپس به شانه کردن موهایم پرداخت .صدای کیانوش نمی امد و از خودش هم خبری نبود شاید منتظر بود باجی مرا ترک کند ! وقتی صدای گامهای شمرده و محکمش را شنیدم قلبم فرو ریخت ایا او هم به اندازه من مضطرب بود یا چون همیشه ارام و خونسرد بود ؟ وقتی در باز شد من او را در پناه نور کمرنگ اباژور در اینه دیدم ارام و ساکت بود .باجی با دیدن او بی هیچ سخنی اتاق را ترک کرد و در پشت سرش بست .او اهسته و شمرده گام برداشت و به طرف پنجره رفت و زمزمه کرد
- ناراحت نمیشی اگر پنجره را برای چند دقیقه باز بگذارم ؟
و چون پاسخ منفی مرا شنید ان را باز کرد و روی صندلی مقابل نجره نشست و سیگاری روشن کرد و به کشیدنش مشغول شد و من فرصت کردم زیر چشمی او را بنگرم .ارام گفت
- به باربد گفتم همه چراغهای باغ را روشن کنه .
بی انکه دلیلش را بدانم پرسیدم
- چرا ؟
متعجب گفت
- خب معلومه ! امشب شب زفاف ماست و می خوام خونه برات چراغون باشه .
بغض گلویم را فشرد با دست صورتم را پوشاندم .
کیانوش با مهربانی گفت
- فروغ ؟ تو که بچه نیستی می دونم شرایط ازدواجمون با همه خیلی فرق داشت اما تو باید صبور باشی .
چرا گریه می کردم ؟مگر خودم انطور نخواسته بودم ؟اما اشکم بی وقفه می امد.کیانوش سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد سپسپنجره را بست مقابل پاهایم نشست و بلاش کرد دستم را از جلوی صورتم بردارد.
- فروغ ؟تو چت شده ؟
صدایش امیخته ای از طنز و ملاطفت بود چقدر مثل بچه ها بهانه می گرفتم . با دستمال بینی ام را گرفت و بوسه ای پر محبت بر دستانم نهاد .نمی دانم چرا از همه چیز خشمگین و عصبانی بودم میان گریه گفتم
- تنهام بذار کیانوش لطفا تنهام بذار.
انگار کمی جا خورد صورتشسخت شد و دندانهایش را به هم فشرد سپس از جا برخاست و قصد رفتن نمود از او انتظار برخورد دیگری داشتم دلم می خواست صبوری می کرد اما به نظر سخت رنجیده بود .به نرمی از اتاق خارج شد و در را بست .چقدر تنهایی وحشتناک بود چقدر سکوت وحشتناک بود چقدر اندیسیدن به وقایع دردناک و وحشتناک بود و چقدر فکر از دست دادن انان که دوستشان می داشتی وحشتناک بود .سردم بود روی رختخواب دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم گرمای مطبوع رختخواب رخوتی به تنم بخشید و ارام ارام چشمانم سنگین شد.


******************
تلاش می کردم حرف بزنم اما حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم حس می کردم وقت مرگم فرا رسیده تقلا می کردم اما تلاشم بی ثمر بود .میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و از خدا لااقل یکی از ان دو را می خواستم که ناگهان فریادی از گلویم رها شد و نفسم ازاد گردید چقدر نفس کشیدن خوب است چقدر درک حس زنده بودن لذتبخش است .ارام دیده گشودم و در سایه نور قرمز رنگ اتاق هیکل او را دیدم با چشمانی نگران و صورتی پریده رنگ ! تلاش کردم چیزی بگویم اما نتوانستم صدایم در گلو خفه شده بود چقدر گلویم درد می کرد با دستان ناتوانم به ماساژ گلویم پرداختم کیانوش که مقصودم را فهمیده بود به مهربانی زمزمه کرد
- از بس فریاد کشیدی گلویت درد می کنه بلند شو کمی از این اب گرم بنوش حالت رو بهتر می کنه .
رب دوشامبر یقه بازی به تن داشت وعضلات برجسته شانه هایش کاملا پیدا بود چقدر برنزه بود درست مثل سرخ پوستها . وقتی سرم را بلند تا کمی اب بنوشم ارام به شانه اش تکیه کردم و چه تکیه گاه خوب و محکمی بود .اهسته کنارم نشست و زمزمه کرد
- حالت چطوره ؟
با صدایی ضعیف و ناتوان پاسخ دادم
- تو از کجا فهمیدی ؟
زیر لب خندید وگفت
- صدات همه خونه رو برداشته بود .
بعد به شوخی که رگه هایی از رنجش در ان حس می شد ادامه داد
- خودت نخواستی کنارت باشم میگن زنهایی که اسباب رنجش شوهرشون میشن شبها کابوس می بینند.
لبخند زدم و گفتم
- چطوره بگی زنهایی که اتاقشون رو از شوهرشون جدا می کنند مغضوب خدا میشن.
بعد با به یاد اوردن خوابم گفتم
- کابوس وحشتناکی بود .
- چه کابوسی ؟چه خوابی دیدی ؟
- آه کیانوش داشتم می مردم مرگ رو پیش چشمام دیدم .
- بس کن تو فقط با اضطراب خوابیدی لحاف به این سنگینی رو هم که روی خودت انداختی خب معلومه که احساس خفگی می کنی.
بعد با خنده ریزی در حالی که موهای خیس از عرقم را از روی پیشانی ام کنار می زد گفت
- حتی باجی رو هم بیدار کرده بودی اون به من در حالی که فوق العاده سر سنگین بود گفت خانوم هر وقت فریاد می زنه پرخوری کرده !
- باجی اینو گفت ؟
- نه فقط این بلکه چیز بامزه ی دیگه ای هم گفت که من مقصودش رو نفهمیدم یه چیزی مثل بختک! اون میگفت بختک سراغت اومده .
- پیرزن خرافاتی .
- اون چیه که باجی درباره اش حرف می زنه ؟
- یک نوع جنه .
- جن ؟!
- خدای من نخند کیانوش ! باجی خیلی به این چیزها اعتقاد داره .
کیانوش در حال خندیدن گفت
- نه نه به حرف اون نمی خندم به این می خندم که خدا رحم کنه به جنی که جرات کنه بیاد سراغ تو .تو داماد رو از خودت فراری دادی وای به احوال اون.
با اهنگی ساده گفتم
- کیانوش به خاطر حرفهایی که سر شب بهت زدم معذرت می خوام.
او بی انکه پاسخی به من بدهد بوسه ای روی موهایم گذاشت و زمزمه کرد
- عزیز کوچولوی من !
- هنوز داره بارون می یاد ؟
- اره .
- داری به چی فکر می کنی ؟وقتی سکوتت طولانی میشه نگران کننده ست !
کیانوش چانه ام را بالا گرفت و با لبخند گفت
- به این که چقدر خوبه تو بعضی اوقات بترسی .
اری هنوز باران می بارید اما من انگار همه دنیا را با وسعتش فقط در چشمان درشت کیانوش می دیدم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۹

وقتی دیده از هم گشودم ابتدا صدای تیک تیک ساعت دیواری را شنیدم که عقربه هایش ساعت یازده صبح را نشان می داد به زحمت از جا برخاستم و تازه به یاد اوردم کجا هستم .اتاق خواب در ان ساعت روز شکوه خاصی داشت کیانوش کنارم نبود پس فرصت کافی برای بررسی محیط داشتم . اتاقی بود در حدود بیست متر با رنگی مایل به صورتی و پرده هایی به رنگ سفید با روکش مخمل زرشکی و دو صندلی راحتی زیبا با میز مدور کوچکی مقابل انها در گوشه اتاق خودنمایی می کرد . کنار پنجره رفته و در ان را به روی باغ گشودم اسمان ابی ابی بود با صدای بلند گفتم
- چقدر گرسنه ام .
با به یاداوردن شب گذشته موج داغی از شرم همه وجودم را فرا گرفت تلاش کردم برای منحرف کردن فکرم چشم به مناظر باغ بسپارم .کف باغ پر بود از برگهای پائیزی و از برگهایی که بر درختها باقی مانده بود قطرات باران شب گذشته چکه می کرد یقه لباسم را کیپ تر کردم و روی صندلی مقابل پنجره نشستم همین موقع در باز شد و کیانوش در حالی که سینی بزرگی را به دست داشت وارد اتاق گردید و در با پایش بست .
- شنیدم چیزی راجع به گرسنگی گفتید ! بفرمائید صبحانه شما حاضره .
- صبح بخیر .
- صبح شما هم بخیر سرکار خانوم اعتمادی .
او سینی صبحانه را که شامل کره مربا در دو نوع عسل سرشیر شیر چای بیسکویت پنیر تخم مرغ عسلی و کاچی که بی شک دستپخت باجی بود را روی میز گوشه اتاق نهاد و گفت
- بفرمائید !
با دهان باز از جا برخاسته به میز نزدیک شدم و با حیرت گفتم
- کیانوش تو می خوای منو بالن کنی و به هوا بفرستی ؟ اخه کدوم ادمی می تونه این همه غذا رو بخوره !
او صندلی را برای نشاندنم عقب کشید و در حال نشاندنم گفت
- اولا غذا نه و صبحانه دوما بنده بی تقصیرم ! دایه گرامیتون گفتند صبحانه نو عروس باید کامل کامل باشه .
پس باجی هنوز به فکر من بود .کیانوش در حال لقمه گرفتن برای من گفت
- نمی دونی این پیرزن چه جذبه ای داره باربد جلوی اون شمشیرش رو غلاف کرده .اومده بود چغلی اونو به من بکنه ظاهرا باجی خانومتون به قلمرو امپراطوری اون تعدی کرده بود منم گفتم باهم کنار بیاید راستش دیگه فرصت ندارم به جنگ و دعوای خدمتکارها رسیدگی کنم البته اینو به باربد گفتم اما وقتی باجی اومد با فریادی مصلحتی گفتم یک خانوم بهتر می دونه چطور باید اشپزخونه رو اداره کنه تو هم بهتره از ایشون راهنمایی بگیری خب هر چی نباشه اون دایه خانوممه باید ازش حساب ببرم وگرنه ممکنه به خاطر چغلی از من تو رو به جونم بیاندازه !
در حال خوردن صبحانه گفتم
- کیانوش!
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
- معذرت می خوام خانوم مقصودی نداشتم .
- کیانوش تو باید یکی دو خدمتکار خانوم استخدام کنی .
- باشه عزیزم خودت انتخاب کن .حالا اخمهات رو باز کن و به من بگو دوست داری برای ماه عسل تو رو کجا ببرم ؟
- خب صبر کن ببینم تو جای خاصی رو در نظر داری ؟
کیانوش در حال نوشیدن چایش گفت
- راستش بله اما ترجیح می دم تو انتخاب نی این سفر مال توئه .
- من از خیلی پیشتر دوست داشتم به رم سفر کنم اخه شنیدم این شهر دارای تمدن کهنی است .
کیانوش بی معطلی گفت
- بسیار خب تصویب شد برای ماه عسل به رم می ریم .
- اما کیانوش تو باید همه جای این خونه رو به من نشون بدی و در ضمن تا اطلاع ثانوی از اون دوربین های مخفی ات استفاده نکنی .
کیانوش با حالت عاشقی سخت شوریده گفت
- دیگه در استفاده از اونا اشکالی نمی بینم می تونم هر جای خونه که باشی نگات کنم.
- وای تو بدترین.............
- و تو بهترین زنی هستی که در عمرم دیدم .
همیشه همین طور بود حتی بدترین و دنباله دارترین بحثهایمان با کوتاه امدن کیانوش به اخر می رسید . به نظر می امد او به هیچعنوان راضی به ناراحت کردن من نیست حتی در مواقعی که قصدش شوخی بود جانب احتیاط را از دست نمی داد .زندگی با او سرتاسر معما و شگفتی بود زندگی با او برای من دورانی سراسر لذت و تجربه بود .وقتی که خوب فکر می کنم درمی یابم که دیگر هرگز ان دوران برایم تکرار نشد دورانی که گاهی از فرط خنده به خاطر جوکهای بامزه و حرفهای انچنان بی پرده دچار دل درد می شدم و اشک به دیده می اوردم .چقدر زندگی به گونه ای که دوست داری بی انکه منتظر عواقب کار باشی شیرین است.
ما با هم به رم رفتیم و باجی و باربد را در جوار هم تنها گذاشتیم و در حالی که باجی از این کار به شدت ناخشنود و ناراضی بود . ماه عسلمان هم به یاد ماندنی بود شبها تا دیر وقت با هم به گفتگو و صحبت می نشستیم و صبح با صدای بم و طنز الود او دیده از عم می گشودم . او جدا مرد عجیبی بود در حالی که سواد انچنانی نداشت اما به چند زبان زنده دنیا مسلط بود و به روانی زبان مادر اش سخن می گفت .خیلی هم دست و دلباز بود اما امان از زمانی که می رنجید باید اعتراف کنم از خشمشمی ترسیدم و هیچ چیز به اندازه شنیدن دروغ خشمگین و عصبانی اش نمی کرد حتی مواقعی که از فرط هر چه می خواستم می گفتم نیز عصبانی نمی شد و تنها به خاطر شاهد خشم من بودن لبخند می زد و تشویقم می کرد هر انچه را فکر می کنم به زبان بیاورم .یکی از روزهایی که در رم بودیم برای نخستین بار شاهد عصبانیتش بودم .ان روز کیانوش برایم حرف می زد و من در افکارم غرق بودم و این از دید او دور نماند
- حواست کجاست فروغ ؟
- هان ؟هی......هیچ جا چطور مگه ؟
ابران او در هم گره خورد و خشمگین از جا برخاست و بی هیچ سوال و جوابی ترکم کرد و هر چه صدایش کردم پاسخی نداد . مگر چه کرده بودم ؟ ایا اشکالی داشت که برای لحظاتی حواسم پرت شده بود ؟ کیانوش مرا در سالن هتل یکه و تنها باقی گذاشت و من پس از گذشت یک ساعت از امدنش ناامید شده بودم به اتاقم رفتم و باقی ساعت روز را در اتاق به تنهایی گذراندم .شب شامم را به تنهایی خوردم و دوباره به اتاق برگشتم تاخیرش نگرانم کرده بود و بیشتر از این که نگرانشباشم عصبانی بودم .مگر من چه کرده بودم ؟ گناهم این بود که برای دقایقی فکرم به سوی خانواده ام کشیده شد ! ایا او می توانست از این مساله عصبانی شده باشد مشکل ان بود که چون زبان نمی دانستم با شهر نا اشنا بودم نمی توانستم از هتل خارج شوم و از این بابت همعصبانی بودم و هم کلافه .
شب از نیمه گذشته بود که او به هتل بازگشت در حالی که قادر نبود روی پاهایش بایستد غرورم اجازه نمی داد علت غیبت و تاخیرش را بپرسم او خیلی خونسرد و بی تفاوت با دیدن من گفت
- اوه سلام !
معلوم بود که تا خرخره نوشیده سابقه نداشت در خوردن زیاده روی کند یا حداقل من اینطور فکر می کردم . خیلی جدی و سرد گفتم
- تا حالا کجا بودی ؟
خنده ای کرد و خودش را روی صندلی انداخت و گفت
- یعنی نمی دونی ؟ فکر می کردم باهوش تر از این حرفها باشی .
خودم را به ان راه زدم و گفتم
- نه نمیدونم از کجا باید حدس بزنم ؟
با صدای بلند و به حالت قهقهه خندید و گفت
- خدای من تو چقدر بچه ای !
بغض گلویم را فشرد چقدر بیرحم بود که سادگی ام را به رخم می کشید .از فرط خشم می لرزیدم وقادر به حرف زدن نبودم .اصلا مگر من چه کرده بودم ؟ مرتکب قتل که نشده بودم .به صورتش نگریستم مثل شکارچی مترصد فرصت به دهان من خیره شده بود با صدایی بغض الود گفتم
- من می خوام برگردم .
ابروی چپش به علامت تعجب به هوا رفت و دهانش با لبخند تمسخر امیزی کج شد میل نداشتم ضعف نشان دهم اما دست خودم نبود .دیگر ان شهر برایم جذابیتی نداشت و نه او که حس می کردم دوستش دارم . مرا در اغوش بگیرد و معذرت خواهی کند اما روی تخت با همان لباس دراز کشید و گفت
- اگه اینطور می خوای حرفی ندارم .
و طولی نکشید که خوابش برد .


*****************

صبح وقتی که بیدار شد به ماساژ شقیقه هایش پرداخت چشمانش قرمز قرمز بود .با اهنگی خونسرد به من که در حال جمع کردن لباسهایم بودم گفت
- صبح بخیر
نگاهی جدی و گذرا به او انداختم و گفتم
- صبح بخیر .
این دیگر زیادی بود ! اصلا به روی مبارکش نیاورد برعکس انگار از دیدن من در حال بستن چمدان متعجب شد وهمان طور با نگاهی حیرت انگیز بر من خیره ماند اما من به شدت از نگریستن به او می گریختم و خودم را سرگرم می کردم . سکوت میان ما همچنان ادامه داشت او به زحمت از جا بلند شد واز داخل یخچال لیوانی را از اب پر کرد و همان جا لاجرعه ان را نوشید .
پناه بر خدا مصرف اب ان هم صبح اول وقت ! بی اختیار بر او خیره مانده و ظاهرش را از نظر گذراندم تمام شب را با همان لباس خوابیده بود یقه لباسش باز بود و صورت همیشه مرتبش اصلاح نکرده و موهایش ژولیده بود اما هنوز جذاب به نظر می رسید .وقتی از خوردن اب فارغ شد خودش را روی صندلی رها کرد و پرسید
- کجا می خوای بری ؟
پاهای بلندش تمام میز را اشغال کرده بود درست یاد پدرم افتادم و ناگهان حس کردم مثل مادر عصبانی ام . در حال شانه کردن موهایم گفتم
- می خوام برگردم فکر می کنم دیشب بهت گفتم.
- دیشب ؟
چهره اشحالت پرسش به خود گرفت ! یعنی او دیشب را فراموش کرده بود یا مرا دست می انداخت .
- تو درباره ی چی حرف میزنی ؟
خشمگین گفتم
- درباره تو درباره دیشب درباره ی قولت.
- چه قولی ؟ من که چیزی به خاطر نمی یارم !
- داری منو دست میاندازی ؟
- باور کن جدی می گم .
- وقتی رو هم که تا خرخره نوشیدی از یاد بردی ؟ تو دیشب انقدر به هم ریخته بودی که حتی لباسهایت را عوض نکردی .
- درباره دیشب هیچی نمی تونم بگم غیر از این که معذرت می خوام .
فریاد زدم
- معذرت می خوای ؟ فقط همین !
اشکم سرازیر شد وبر روی گونه هایم چکید .بی حوصله گفت
- فروغ....... بس کن حالا مگه چی شده ؟
میان گریه گفتم
- تو چطور می تونی انقدر پست و بدجنس باشی ؟ دیروز منو تنها گذاشتی و حتی یک تلفن نزدی و بدتر از همه شب که به هتل امدی حال عادی نداشتی مثلا منو به ماه عسل اوردی ولی عذابم میدی .من دیگه نمی تونم ای وضعیت رو تحمل کنم باید منو برگردونی ایران .
- وقتی که اینطور نق می زنی و پا به زمین می کوبی مث دختر بچه های بهانه گیر میشی .
فریاد زدم
- چطور می تونی بگی من بچه ام در حالی که خودت اندازه یک بچه هم عقل نداری ؟
خونسرد در حالی که اشکارا خودش را به تجاهل می زد گفت
- تو گرسنه ای عزیزم بعد از خوردن صبحانه تصمیم می گیریم .
- من تصمیمم رو گرفتم می خوام برگردم اگه تو هم نیای تنها بر می گردم .
- ولی ما که هنوز شهر رو کامل ندیدیم تازه سوغاتی هم نخریدیم .
- من هیچی نمی خوام .
- باید چکار کنم که منو ببخشی ؟
حس می کردم عمدا در عذر خواهی انقدر کوتاهی کرده اما مگر من می توانستم او را نبخشم با ان قیافه شوخ و جذاب و خواستنی ؟ فکر می کنم تردید را در چهره ام درککرد زیرا از جا بلند شد نزدم امد وموهایم را از روی پیشانی به عقب ریخت و در حال پاککردن اشکهایم گفت
- خیلی خب برمی گردیم با اولین پرواز حالا راضی شدی ؟
- بله .
- از دستم دلگیری ؟
- دیگه نه .
- یعنی با من صبحانه می خوری ؟
- بله .
- افرین دختر خوب تا من دوش می گیرم تو هم دستی به سر و صورتت بکش با این قیافه مثل دختر بچه ها شدی دوست ندارم وقتی کنارت گام بر می دارم در نظر دیگران پیر به حساب بیام .
از حرفش لبخند زدم خواستم بگویم تو هیچگاه پیر نخواهی شد اما نتوانستم انگار وقتی او حرف می زد من طلسم بودم .حدود ده روز از این ماجرا به ایران برگشتیم و تقریبا به هردویمان خوشگذشته بود .به نظر می امد مدت طولانی از وطن دور بوده ام و دلم بی نهایت برای باجی تنگ شده بود یعنی او با باربد کنار امده بود ؟ او به محض دیدنم پیشانی ام را بوسید و من سخت در اغوشش گرفتم و بعد او خیلی رسمی به کیانوش خوش امد گفت و سپس خطاب به من در حال لمس کردن بازوهایم گفت
- خانوم کوچیک شما خیلی چاق شدید باید مراقب وزنتون باشید .
- باجی !
- دروغ نمی گم وقتی می رفتید به این چاقی نبودید .باید بدونید مردها زن چاق نمی پسندند .
کیانوش گفت
- ولش کنید باجی خانوم توی این خونه کسی رژیم نمی گیره و هر کس هر چی دوست داره می خوره .
باجی که برای اولین بار با کیانوش هم کلام می شد خلاصه و رسمی گفت
- شما نباید به خانوم این حرفها رو بزنید خانوم اشتهای خوبی دارند با این وضع ممکنه بعد از یک بار زایمان از در خونه عبور نکن.
از صراحت باجی در حرف زدن شرمنده شدم و گفتم
- باجی ؟ چی داری می گی ؟ من خیلی خسته ام انوقت تو وایسادی و پرحرفی می کنی .
کیانوش پرسید
- باربد کجاست ؟ اونو نمی بینم !
باجی بی انکه به چشم کیانوش نگاه کند گفت
- اونو فرستادم خرید کنه اون جدا پیرمرد بی مصرفیه .
انتظار داشتم کیانوش از حرفشبرنجد اما او با خنده پرسید
- اون رفته خرید کنه ؟ باور نکردنیه !
باجی متعجب پرسید
- یعنی می خواید بگید تمام سالها شما خرید می کردید ؟
کیانوش ارام و خونسرد گفت
- خب بله .
باجی در حال رفتن غرید
- پس بیخود نیست موقع راه رفتن اونقدر دماغش رو بالا می گیره .
کیانوش ارام به من گفت
- معلوم نیست در غیاب ما با هم چه کردند ؟
- خب باجی خودش رو خیلی سر می دونه .
- این خاصیت زنهاست اما انگار خیلی مونده تا باربد بفهمه بیچاره باربد !
من از حرف او با صدای بلند خندیدم و سبب شدم باجی با صدای خنده ام به عقب برگردد نگاهش سرزنش بار بود چون او همیشه ازخنده با صدای بلند ان هم برای خانمها بدش می امد.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سال های بی کسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA