قسمت ۳۰من خیلی زود از انبوه متقاضیان دو خدمتکار زن انتخاب کردم یکی از انها دختری از قشر محروم تهران بود و دیگری اهل شیراز بود و پدر و مادرش را از دست داده بود .همچنین باغبانی برای رسیدگی به باغ استخدام کردم و پسر بچه ای که به عنوان وردست او به کار مشغول باشد.با ورود انها خانه اب و رنگ دیگری گرفت به نظر باجی هم راضی بود چرا که از حجم کارهای او کاسته شده بود و می توانست به عنوان مدیر خانه به دخترها امر و نهی کند .چیزی که سالها ارزوی انجامش را داشت .دیری نگذشت که تهوع های صبحگاهی نوید بارداری ام ار داد و وقتی که توسط پزشک معاینه شدم به صحت این مساله پی بردم .کیانوش از شادی پدر شدنش در پئست خود نمی گنجید و حتی با شنیدن این خبر مرا بلند کرد و در هوا چرخاند که البته با مواخذه باجی روبه رو شد- شما نباید اینطور خانوم رو بلند کنید و دور خودتون بچرخانید ممکنه به بچه صدمه بخوره .پناه بر خدا ! صد رحمت به مردهای قدیم قدیمی ها ی حجب و حیای خاصی داشتند.دوران بارداری من دورانی سراسر ارامش واسایش بود چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی . کیانوش هر بار به خانه می امد با هدیه ای برای بچه غافلگیرم می کرد و باجی نمی گذاشت از جایم جم بخورم .تنها نگرانی من از بابت خانواده ام بود حقیقتش گاهی برای انها دلتنگ می شدم و دلم هوایشان را می کرد .ایا دل انها هم برای من تنگ شده بود ؟ هر بار باجی به دیدنشان می رفت بوی خوب عزیزانم را می اورد اما درباره ی حرف زدن از انها طفره می رفت انگار انها هم مایل نبودند که درباره ام بدانند چرا که با شنیدن اخبار جدید نرمش نشان می دادند روزی که باجی از نزد انها بازگشته بود پرسیدم- ایا به پدر و مادرم گفتی که به زودی بچه دار می شوم ؟ولی باجی در نهایت بدجنسی گفت- چرا باید بگموقتی که اونا حتی سراغی از شما نمی گیرند ؟ان زمان بود که دلم شکست و بغض گلویم را فشرد .یعنی می شد ؟ مادر با ان همه مهربانی انقدر سنگدل باشد ؟ و همینطور فیروزه بدجنس او مثلا جاری من بود ! هیچ گاه تا ان زمان او را نشناخته بودم جدا که او بی اجازه پدر اب هم نمی خورد .به هر حال ان نه ماه خسته کننده به پایان رسید و زمان به دنیا امدن بچه فرا رسید .ان روز یکی از اخرین روزهای شهریور بود که درد شدیدی بر من چیره شد و کیانوش فورا پزشک خانوادگی یمان را به بالینم فرا خواند در حالی که خودش به واسطه درد بی امان من دستپاچه شده بود و دائم از باجی می پرسید- یعنی هیچ چیز نمی تون تا ادن پزشک اونو اروم کنه ؟و باجی خشک و خونسرد پاسخ می داد- صبر داشته باشید همه خانمها وقت زایمان باید این درد رو تحمل کنند.اما باجی علی رغم خونسردیش ترسیده بود اما به روی خودش نمی اورد چرا که من در ماههای اخر بارداری ام به هیچ عنوانی تحرک نداشتم و بچه بی نهایت درشت بود .کیانوش که هیچ گاه او را تا ان اندازه جدی ندیده بودم یک ان از ندازه جدی ندیده بودم یک ان از نظرم دور نمی شد و تمام مدتی که منتظر پزشک بودیم دستم را به دست داشت و دلداری ام می داد .یکبار از او پرسیدم اگر بمیرم چه می کند ؟ و او که سخت براشفته بود محکم گفت- حرفهای احمقانه نزن تو قوی و سالمی چرا باید بمیری ؟!اما حقیقت ان بود که خودم نیز ترسیده بودم و بیش از هر زمان دیگری خلا ء وجود مادر را حس می کردم .باجی هم از همیشه مهربانتر شده بود و از سر تجربه در تحمل درد یاری ام می داد - نفس عمیق بکش ننه اینقدر الکی جیغ نزن از خدا کمک بخواه .******************** قریب هفت ساعت بود که من درد می کشیدم واز دکتر خبری نبود دیگر رمقی برایم نمانده بود و گوشه لبم بر اثر فریاد ترک خورده بود .با خود گفتم ای کاش می مردم اما من زنده بودم و هنوز جان در بدن داشتم و شاید هم تاوانه گناهانم را می پرداختم شنیدم که کیانوش هراسان و دستپاگه به باجی گفت- باید ببریمش بیمارستان .و باجی با اندوه گفت- دیگه دیر شده چیزی به وضع حمل خانوم نمونده ممکنه وسط راه زایمان کنه .تو از کجا می دونی ؟بچه از جای خودش حرکت کرده .کیانوشکه سخت بازوهای او را به دست گرفته بود ملتمسانه گفت- تو می تونی کاری بکنی تو می تونی ؟باور کردنی نبود من از میان چشمان نیمه باز به مردی می نگریستم که با همه توان و قدرتش به پیرزنی رنجور متوسل شده بود .- نجاتش بده کمکش کن .- اما من نمی تونم اقا ممکنه بچه بمیره .- اونو نجات بده فروغ رو . جون اون واجب تره اونو از این درد رها کن .به خاطر عشق به خدا زن اون داره می میره نگاش کن !او باجی را بالای پیکر نیمه جان من اورد و تکرار کرد بارها و بارها با صدایی لرزان و به بغض نشسته - نجاتش بده کمکش کن تو به اون شیر دادی بزرگش کردی .- کیانوش !صدایم بی رمق و گرفته بود- بله عزیزم من اینجام چیزی می خوای ؟- دارم می میرم .- طاقت بیار باجی نجاتت می ده .- دکتر چی شد ؟- اون.....اون....خدای من !او چه می توانست بگوید وقتی پاسخی نداشت حالت تهوع داشتم و چشمانم سیاهی می رفت .به دست باجی چنگ زدم و گفتم- نجاتم بده باجی نجاتم بده .چیزی به غروب نمانده بود که باجی عزمش را جزم کرد و درخواست کیانوش را پذیرفت و در حالی که بی وقفه اشک می ریخت دستور می داد- اقا اب جوش بیارین به اون دختره بی مصرف هم بگو کهنه و ملافه تمیز بیاره با یه دستمال تمیز که خانم دهنشون بذارن و زبانشون رو گاز نگیرن.خدای من چگونه توانستم به پیرزنی فاقد علوم پزشکی برای زایمانی به ان سختی اعتماد کنم ؟ اما چاره چه بود مرگ در چند قدمی ام بود و بچه دیگر تکان نمی خورد و من دائم به این فکر بودم که ایا فردا را خواهم دید؟ادامه دارد ...
قسمت ۳۱چندی پس از اخرین فریادم که با همه قوا کشیدم صدای گریه بچه را شنیدم . آه ! خدا را شکر پس او سالم بود شنیدم که باجی به کسی گفت - نگاه کن یه دختره یک دختر تپل و مپل درست مثل بچگی های مادرش خوشگل و قد بلند .نمی دانم چرا دلم می خواست گریه کنم گریه ام چند علت می توانست داشته باشد شادی زنده ماندن تولد فرزند و رهایی از دردی بی امان که تا مرز جنونم کشانده بود .نیمه بیهوش بودم که سایه کیانوش را دیدم از فرط شادی پیشانی باجی را بوسید و گفت- متشکرم باجی می دونستم می تونی .- اقا شما باید خودتون رو کنترل کنید برای این که بچه پسر نیست .- حرفهای احمقانه نزن باجی ! در خلقت خدا شک می کنی ؟اون دختر منه دختر خودم بذار بغلش کنم .- باید صبر کنید لباسشو تنش کنم .- همین جوری خوبه اون دختر منه و من پدرشم مادرش چطوره ؟- خون زیادی ازش رفته باید تقویت بشه و استراحت کنه .کیانوش به رویم خم شد و گونه ام را بوسید و گفت- متشکرم ! به خاطر این عروسک متشکرم و به خاطر شجاعتت متشکرم به خاطر همه چیز متشکرم .قطره اشکی گرم از گوشه چشمم چکید و بر بالش فرو ریخت چقدر دل نازک شده بودم دلم می خواست تنها باشم .نمی دانستم بفهمم چرا زنها در تحمل چنان دردهایی تنها می بودند ؟رفته رفته به کمک باجی و کیانوش قوای از دست رفته ام را کسب نمودم و قادر شدم سر جایم بنشینم دومین روز پس از زایمان باجی بچه را برای شیر دادن نزدم اورد و به راستی که دختر قشنگی بود .خلق و خوی باجی هم برگشته بود او با مهربانی گفت- تصدیق می فرمائید خیلی خوشگله ؟هنوز نیامده قلب پدرش رو تصاحب کرده اقا کیانوش نمی ذاره قند تو دلش اب شه تا به حال مردی مثل ایشون ندیده بودم .اقا کیانوش درست می شنیدم ؟ پس باجی کم کم داشت با او مهربانتر می شد خب البته کیانوش هم خیلی تلاش می کرد تا یخ باجی را اب کند و این نخستین باری بود که باجی کیانوش را به اسم صدا می کرد .- اقا کیانوش از ذوق بابا شدنشون پیشونی منو بوسیدند من که از خجالتم مردم و زنده شدم .این سکه رو هم به من مژدگانی دادند تازه با نهایت تواضع گفتند این خیلی کمه اما بعدا جبران می کنم . ایشون درست مثل اقاها رفتار می کنند خیلی از مردها این مواقع بد خلق میشن بد و براه می گن اما ایشون مثل ادم حسابی ها رفتار می کنند تمام مدتی که شما درد می کشیدید پشت در بودند و هر بار من برای کاری بیرون می رفتم احوالتون رو می پرسیدند .شما باید از ایشون ممنون باشید که انقدر به فکرتون هستند من به پشت گرمی ایشون این کار رو انجام دادم .مهمتر از همه این که برعکس خیلی از مردها که دوست دارند بچه اولشان پسر باشه با به دنیا امدن دخترتون خیلی خوشحال شدند حتی پدرتون هم سر فیروزه خانم تا این حد......باجی حرفش را نیمه تمام گذاشت شاید فکر می کرد با به یاداوری گذشته دلتنگم می کند اما حقیقت ان بود که همه حواس من به انتخاب اسمی برای دخترم مشغول بود .شب وقتی کیانوش برای دادن هدیه نزدم امد پرسیدم- به نظر تو چه اسمی برای این کوچولو مناسبه ؟- تو چی فکر می کنی ؟- اگه راستش رو بخوای من از بچگی خیلی به اسم شیرین علاقه داشتم و همیشه دوست داشتم اسمم شیرین بود.کیانوش بچه را بغل کرد و خوب به صورتش خیره شد انگاه گفت- واقعا شیرینه ! تو اسم با مسمائی براش انتخاب کردی شیرین اعتمادی .قیاف او امیخته ای از چهره من وکیانوش بود او قد بلند کیانوش و موهای لختش را به ارث برده بود و دستهای کشیده و لابن و چشمان مرا .چند روز من توانستم ازجایم بلند شوم و زندگی عادی را از سر بگیرم در حالی که هنوز ضعف ناشی از زایمان در من مشهود بود .وقتی دوباره پس از مدتها توانستم به باغ بگذارم پائیز برگهای درختان سر به فلک کشیده باغ را رنگ امیزی کرده بود .باغبان بیچاره به توصیه من هر چه برگ می ریخت جمع می کرد در حالی که زیر لب غر می زد- اخه نمی شه که یکی دوتا که نیستند .بدبخت شاگرد وردستش که تا می ایستاد نفس تازه کند ضربه ای با ترکه می خورد - بجنب بچه مگه نون نخوردی ؟- چشم اوستا .- من نمی دونم تو چی بودی خانوم گیر من انداخت ؟دیگر قادر بودمبا کیانوش سر یک میز غذا بخورم شیرین هم که حسابی دلش را برده بود کنار ما در گهواره کوچکش حضور داشت .روابط کیانوش و باجی هم خوب شده بود و این از دید کیانوش دور نبود. یکی از شبها که باجی درباره ی پارچه سوغاتی که از رم برایش اورده بودیم حرف می زد پرسید- پس بالاخره می خوای اونو بدوزی ؟- بله اقا می خوام ازش یک دست لباس شیکبدوزم و سر پیری تنم کنم .- دیگه ماجرای شارلاتان تموم شد ؟باجی که تا بنا گوشش سرخ شده و معترض گفت- خانم شما بد کاری کردید به اقا گفتید .کیانوش با صدای بلند خندید و گفت- باجی باید بدونی دل خانمها خیلی کوچیکه ازش ایراد نگیر .- شما که از دست من نرنجیدید ؟- معلومه که نرنجیدم تو باید شیرین منو بزرگ کنی دیگه دائه اونی نه مادرش !باجی در حالیکه از شدت شادی در پوست خودش نمی گنجید گفت - من دیگه پیر شدم شما باید به فکر دائه جوانتری باشید .- تجربه مهمه جوونها که چیزی نمی فهمند .تو که نمی خوای دختر فروغ رو به دست غریبه بسپاری ؟- حق با شماست پرستارهای امروزی چیزی نمی فهمند خودم اونو بزرگش می کنم . اون بچه ارومیه من بچه سه نسل رو دیدم اما هیچ کدوم به این خوشگلی و ارومی نبودند .- خوشحالم که تو هم اینو فهمیدی راستش فکر می کردم من فقط چنین احساسی دارم .او حق نداشت تا خودم حضور داشتم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کند .خودم را کنترل کردم تا باجی ترکمان کند انگاه مثل جرقه از جا پریدم - تو نمی تونی وقتی من هستم مسئولیت بچه را به دیگری واگذار کنی .- اون دائه توست .- هرکسی می خواد باشه ! من دوست ندارم دخترم رو کسی سه نسل پیرتر بزرگ کنه - خب تو می تونی نظارت کنی .بس کن فروغ تو اید از اون ممنون باشی.- خنده داره من مادر بچه ام انوقت کسی دیگه ای باید بزرگش کنه !- خب شاید به این دلیله که من در تو صلاحیت این کار رو نمی بینم .دهانم از تعجب باز ماند اما نگاه او شوخ و منتظر بود ایا قصد لجبازی با مرا داشت یا جدی می گفت ؟ خشمگین او را ترک کردم و به اتاقم رفتم و فکر کردم او اصلا ملاحظه روحیه مرا نمی کند .این خشم و قهر تا سه روز ادامه داشت من حتی اتاقم را از او جدا کرده بودم تا این که روز سوم با عذرخواهی او قهر میان ما خاتمه یافت و گفت مقصودش این بوده که دارای تجربخ کافی نیستم و چقدر من احمق بودم که مقصود او را از این لجبازی کودکانه نمی فهمیدم .من همیشه به نوعی او را نمی شناختم و اعتراف می کنم برای شناختش هم تلاش نکردم .او می خواست به نوعی همه توجه مرا به خودش معطوف کند و همه این لجاجتها از همین دلیل نشات می گرفت که البته من خودم نمی خواستم باورش کنم چرا که او مرد بالغ و عاقلی بود و هرگز وانمود به این حقیقت نمی کرد .همیشه به گونه ای رفتار می کرد که انگار تمایل داشت من به او تکیه کنم و حتی وقتی که به طرز مرموزی به فکر فرو می رفت و نگاهش بر من خیره می ماند مایل نبودم در اسرار فکری اش با او شریک باشم گویی فاصله کاذبی میان ما بود که در هر صورت حفظ می شد .****************** تا چشم بر هم زدیم دو سال دیگر هم مثل برق و باد گذشت و حالا شیرین ما دوساله بود و تحت حمایت باجی و پدرش حرف اول را می زد .او عشق یانوش بود و من از این جهت به خود می بالیدم ان هم به خاطر داشتن دختری انچنان زیبا و جذاب و بی نظیر دختری که در پایان دوسالگی اش قادر شده بود قلب همه ساکنان خانه را برباید .هرکس فقط او را یکبار می دید و با او هم صحبت می شد کافی بود که به محبوبیت او اعتراف کند حالا فقط یک چیز کیانوش را رنج می داد و ان هم نداشتن روابط حسنه با فامیل بود !باور کردنی نبود کیانوش مردی که به همه علایق و عزیزانش در جوانی پشت پا زده بود و به همه شایعات انان درباره خودش می خندید حالا از این وضعیت ناخشنود و ناراضی بود و علتش هم در شیرین خلاصه می شد .ان روز را ار یاد نمی برم که در این مورد با او بحثم شد ما هر دو در محوطه باغ نشسته و به بازی شیرین نگا می کردیم که کیانوش گفت- می دونی فروغ ؟ روحیه او برای من میلونها تومان می ارزه نمی خوام هیچ چیز و هیچ کس باعث برهم خوردن ارامش و شادی اش بشه .- برای چی همچین فکری می کنی ؟ایا فکر می کنی چیز خاصی او را ازار می ده ؟او پس از نگریستن به شیرین در حال دویدن به دنبال توپ گفت- بله شاید حالا باعث ناراحتی اش نشه اما بعدا خواهد شد و من نمی خوام قبل از ان که دیر باشد اقدام کنم .- و اون چیه ؟- مطمئنم تو هم از شنیدنش خوشحال میشی درباره ی رفع کدورت و اختلاف با خانواده هایمان.- از حرفش جا خوردم به طوری که پرتغال از دستم افتاد و در امتداد استخر چرخید و کنار سنی از حرکت ایستاد .او چه می گفت ؟ ایا هوشیار بود ؟ کسی که ان همه رنج و شایعه را به خاطر غرورش نشنیده و ندیده گرفته بود حالا به خاطر یک بچه کوتاه می امد ؟ این باورکردنی نبود. .برای دسترسی به هسته اصلی فکرش با لحنی کیانه امیز گفتم- تو که به همه اونا می خندیدی حالا چطور برات مهم شدند ؟ - هنوز هم برام مهم نیستند و هنوزم بهشون می خندم می دونی فروغ من در طول زندگی ام هر کاری خواستم کردم و هر ماجرایی را تجربه کردم پشیمون هم نیستم اما به خاطر دخترم و برای بعدا بازخواستم نکنه می خوام برخی چیزها رو نادیده بگیرم و حتی در عملکردم تجدید نظر کنم .نمی دونم اگه روزی با چشم گریون بیاد و بگه بچه ها به خاطر نداشتن مادربزرگ عمه خاله و عمو و دایی مسخره ام می کنند چه حالی پیدا خواهم کرد فقط می دونم دیوونه خواهم شد حالا هر چند کسانی که او به خاطرشون گریه می کنه در نظرم بی اهمیت باشند .من که به سبب نادیده انگاشته شدنم عصبانی بودم فریاد زدم - فقط همین ؟ به خاطر اون تو به خاطر اون این کارها رو می کنی ؟یعنی حتی خواست من هم مهم نیست ؟چطور که من باید به خاطر دم دم مزاجی تو مضحکه خاص و عام بشم ؟او میان لبخندی ارام گفت- چی میگی فروغ ؟این کار به نفع تو هم هست.- چی به نفع منه کوچیک شدن ؟- چه کوچک شدنی ؟ما تلاش خودمون رو می کنیم یا اونا ما رو می پذیرند یا نمی پذیرند .از ارامش او عصبانی تر گفتم - چی داری میگی ؟ یعنی خودم بلندشم برم بچه رو بعد از دو سال نشونشون بدم ؟مردم چی میگن ؟- تو می دونی مردم و حرفهاشون هیچ وقت مورد توجه من نبودند .- اما حالا به خاطر اون داری به مردمی که با نفرت هردویمان را طرد کردند می پیوندی .- بله به خاطر اون .- محض رضای خدا دیگه ا من از این شوخی ها نکن .- من کاملا جدی ام می دونی که جدی ام !- پس خوب گوش کن من هم جدی ام .من از خیلی ها انتظار داشتم مارو به خاطر خودمون بپذیرند و به خاطر وجود این بچه به دیدنمون بیان اما چنین نکردند حالا هم مایل نیستم خودم رو کوچیک کنم و قطعا به سرم هم ضربه نخورده برام هم فرقی نمی کنه کسانی که تو درباره اشون حرف میزنی اقوام من هستند یا اقوام تو ؟ مدتها طول کشید تا به خودم مسلط شدم میل ندارم وقتی که تو دوباره سیصد و شصت درجه تغییر کردی من هم گام در راهی بگذارم که از اینده اش با اطلاعم . در واقع دوست ندارم خاطرات تلخ گذشته رو زنده کنم .- تو در انتخاب راهت مختاری اما من تصمیمم را گرفته ام سالها برای خودم و به خاطر لذت خودم زندگی کردم اما حالا می خوامبرای اون زندگی کنم . تو چطور مادری هستی که به خاطر غرورت حاضر به فداکاری نیستی ؟او برگ بزرگی از درخت پشت سرش که به روی سرمان سایه انداخته بود کند و در حالی ه به دقت زیر و روی ان را می نگریست ادامه داد- من پلهای زیادی روپشت سرم خراب کردم نمی دونم شاید من هم با همه کله شقی هایم مقصر بودم .شور جوانی در من ایجاد هیجان می کرد و دوست داشتم به همه چیز و همه کس بخندم .- اما تو هنوز همپیر نشدی .- باهاش فاصله ای ندارم من سی و پنج سال دارم عزیزم .- اگه اونا تو رو نپذیرفتند چی ؟- التماسشان می کنیم به پاشون می افتیم . برام وحشتناک که روزی ببینم دری به روی شیرین بسته است ان هم به خاطر من حالا چه درست چه غلط .- تو دیگه داری زیادی بزرگش می کنی تا اون موقع یه دنیا وقت داریم .- همیشه برای هر کاری دیره .من به او خیره ماندم و متعجب فکر کردم لابد او دیوانه شده چرا انقدر حرفهای او برایم سنگین و نامفهوم بود ایا زندگی با او تا ان درجه مرا دل سنگ و بی عاطفه کرده بود که حتی مایل نبودم به خانواده ام بیاندیشم ؟ اما حقیقت چیز دیگری بود من با مراجعه به عمیق ترین زوایای قلبم حس می کردم دلم برایشان تنگ شده حتی برای ان بنای کهنه و حال و هوایی که در ان زمان داشتم ولی سرگرمی های متعددی که در زندگی کیانوش داشتم مجال یاداوریشان را نمی داد .امد و رفت های دوستانه موسیقی و تفریح و اجتماعات زنانه !خوب که دقت می کردم می فهمیدم دیگر کیانوش را در این محافل نمی بینم حالا یا سفرهای متعددش را بهانه می کرد یا هرگاه مهمانی داشتیم به بهانه ای ما را ترک می کرد او جدا عوض شده بود دیگر ستاره ای نبود که در مجالس می درخشید .اوایل بقیه سراغش را از من می گرفتند اما رفته رفته همه از یاد بردند که او اسباب اشنایی من با انها شده گاهی فکر می کردم اگر کار من درست نیست پس چرا او هیچگاه در این مورد به من تذکری نمی دهد یا مانعم نمی شود ؟اما زیاد مغزم را به این مساله مشغول نمی کردم و دیری نمی گذشت که از خاطرم محو می شد.ادامه دارد ...
قسمت ۳۲کیانوش نخستین گامش را به سوی مادرش برداشت و دخترمان شیرین را به دیدنش برد و شب وقتی که درباره ی نتیجه کارش پرسیدم در حالی که شیرین را روی پایش نشانده بود و موهایش را نوازش می کرد گفت- کار سختی نبود لااقل نه انقدر که فکر می کردم شیرین همان دقایق اول دل مادر را برد.- کسی مانع این کار نشد ؟کسی اونجا نبود ؟او با خونسردی گفت- چرا باورم نمی شه اگه بگم کی ! خواهرم اونجا بود خب رفتارش با من سرد و بی اعتنا بود اما شیرین تونست یخش رو اب کنه .از دور دیدم که شیرین را محکم در اغوشش گرفته بود و به خود می فشرد.- مادرت چی ؟- اون به سختی از ریزش اشکش جلوگیری می کرد حتی فکرش را هم نمی کرد که بچه دار شدن تا ان درجه باعث تغییر من شود .من با تمسخر گفتم- بله متواضع شدی !او خشمگین گفت- اگه لازم باشه بیشتر هم میشم .سپس مرا با خشم و عصبانیت ترککرد و من در حالی که می خندیدم به خوردن چای مشغول شدم .نمی توانستم باور کنم او فاصله را کم کند اخر چگونه ؟ درست مث این که معجزه ای صورت گیرد .قدم بدی برای برادرش بود برادر بزرگش وقصه او جدا شنیدنی بود هر چند که کیانوش حتی برای سوال کردن به من روی خوش نشان نداد اما باجی مفسر خوبی بود چرا که کیانوش در تمام نقشه اش او را به همراه خود داشت . - اقا کیانوش کمی قبتر ایستادند دلم به حالشون سوخت به من گفتند باجی نمی خوام داداشم با دیدنم ناراحت بشه تو بچه رو ببر تا عموش رو بینه .هیچ وقت اقارو انقدر مضطرب ندیده بودم من با شیرین خانوم جلوی در ایستادم تا این که عموی این کوچولو به پایین امد اول منو نشناخت اما بعد که خودم و دخترتون رو معرفی کردم برای چند لحظه جا خورد و با دهان باز بر من خیره شدند وقتی به خودشون مسلط شدند خواستند در رو ببندند که چشمشون به شیرین خانوم افتاد.عصبانی میان حرف باجی گفتم- اون دیوونه شده بچه رو برده تحقیر کرده که اون مردک فقط چند لحظه بغلش کنه ؟- خانوم جون انقدر جوش نزنید براتون خوب نیست اتفاقا اقا کیانوش هم همین رو می گفتند ایشون میگن شاید محبوبیت شیرین خانوم باعث بشه ایشون رو ببخشند.- پس می خواد از اون استفاده کنه تا خودش رو تبرئه کنه هیچ نمی دونستم انقدر ترسوئه .خب ادامه بده بعدا چی شد ؟- خان عمو داداش اقا کیانوش چند لحظه به شیرین خانوم خیره شد و بعد جلوی پاهاش نشست شیرین خانوم گفت عمو جون منو دوس داری ؟- اینا رو پدرش یادش داده ؟- خوب خانوم کوچولو به حرف پدرشون گوش می کنند عموی شیرین خانوم به سختی خودشون رو کنترل کردند تا کاری نکنند عاقبت هم نتونست و دستش رو بوسیدند و به من تشر زدند که برای چی این بچه رو با این لباس بیرون اوردی ؟ممکنه سرما بخوره ! تو چه دایه ای هستی ؟چند لحظ بعد اقا هم جلو امدند .ری صندلی جابه جا شدم و گوشم را تیزتر کردم قطعا بینشان اتفاقی افتاده بود .- اقا اردشیر با دیدن اقا کیانوش دست و پایش را گم کرد و نمی دونم از شدت خشم بود یا اضطراب که می لرزید اخه اقا بین راه به من گفتند که اگه بتونم با این داداشم روبه رو بشم و مشکلم رو حل کنم می تونم با خشایار هم اشتی کنم .- از اونا بگو اینا رو بعدا هم می تونی بگی .باجی کمی رنجید اما ادامه داد- دو برادر چند لحظه چشم در چشم هم خیره شدند تا این که اقا اردشیر یک سیلی محکم به اقا کیانوش زد من به جای اقا خجالت کشیدم اخه داداششون نباید جلوی من و خانوم وکوچولو به اقا سیلی می زدند .- کیانوشچه کرد ؟!- اقا خیلی نجابت به خرج داد و خم شدند دست ایشون رو بوسیدند .از جا پریده و فریاد زدم - اون یک احمقه مگه برای نونش به اون محتاج بود ؟باجی محکمگفت- شما نباید اینطور صحبت کنید اونا باهم برادرند گوشت هم رو بورند استخوان هم رو نگه می دارند . به نظرم شما خودتون رو از یاد بردید .- چطور می تونی به من بگی که خودمو گم کردم ؟باجی گفت- خیلی بهتره که شما هم با ایشون همراه بشین .- حالا کار به جایی رسیده که تو باید منو راهنمایی کنی ؟ مگه خود تو یکی از اونا نبودی که با کیانوش مخالف بود ؟باجی که به واسطه گذشته و حرفهایی که زده بود شرمنده بود گفت- از اون موقع خیلی گذشته اقا کیانوش حالا دارند تلاش می کنند اشتباهاتشون رو جبران کنند . نمی دونید چطور دو برادر در اغوش هم می گریستند .با اهنگی ناباور گفتم- چی میگی ؟ اونا باهم اشتی کردین ؟!- خب اقا کیانوش بارها و بارها در حضور من از برادرشون عذرخواهی کردند .این دیگر خارج از تحمل من بود با فریاد پرسیدم- در حضور تو این کاروکردی ؟و چون تایید باجی را دیدم با عصبانیت بی توجه به باجی از پله ها بالا رفته و بی مقدمه وارد اتاق کیانوش شدم .او در حال مطالعه بود از کی تا به حال مطالعه می کرد ؟ او که به کتاب علاقه نداشت .با دیدن من خونسرد پرسید- چی شده فروغ ؟ صورتت مثل اینه که دچار برق گرفتگی شدی !عصبانی به جلو رفتم وکتاب را از دستش بیرون کشیدم و روی میز انداختم و خشمگین گفتم- اره منو برق گرفته اونم چه برقی بروخدا رو شکر کن که سکته نکردم ......- وگرنه چی می شد ؟ به جهنم می رفتی ؟- همین حالا هم با این وضعیتی که تو درست کردی در بهشت نیستم .- بس کن فروغ مگه چی شده ؟ من که هر چی خواستی بهت دادم اصلا هم محدودیت نداری دیگه چی می خوای ؟- تو چطور تونستی خودت رو اونقدر جلوی باجی تحقیر کنی ؟ابروان او درهم گره خورد و تمسخر از چهره اش رخت بربست .- قرار شد به کار من کاری نداشته باشی و باید گردن باجی رو به خاطر خبرچینی بشکنم .- مگه من غریبه ام ؟ یعنی دوست نداری من چیزی بدونم ؟- تو خودت جدی نمی گیری و گرنه من خودم به تو می گفتم .- اخه چی بگی ؟کیانوش نمی فهمی من چه رنجی می شم ؟ چرا تو باید خودت رو جلوی اونا تحقیر کنی ایا سرت به جایی خورده ؟نگاهش خیره و مات بود ایا حرفهای مرا نمی فهمید یا برای تمام شدنشان لحظه شماری می کرد ؟کیانوش از کی ان همه تغییر کرده بود ؟ گویی حرف زدن من با او بی فایده بود انگار با زبان بی زبانی به من می فهماند حرفهای من برایش اهمیتی ندارند. به ناچار از اتاق خارج شدم و هنگام بستن در دیدم که او دوباره کتابش را برای مطالعه به دست گرفت حس می کردم دیگر او را نمی فهمم . چرا او تا ان درجه عوض شده بود ؟ یکبار سعی کردم روانپزشکی را به حضورش بیاورم اما وقتی برای اولین بار با دکتر روبه رو شد در حضور دکتر مرا به باد تحقیر گرفت - تو احتیاج به دکتر داری یعنی میشه ادمی مثل تو تا این درجه خودش رو از یاد برده باشه ؟ حالا به خاطر خوب بودن باید به دکتر رفت ؟ تو فکر می کنی من دیوانه شدم ؟دکتر مدتی مات و مبهوت به هر دوی ما نگریست انگاه بی سر و صدا خانه را ترک کرد .ان روز یکی از روزهایی بود که کیانوش چون گذشته عصبانی و غیر قابل کنترل شد و من با خود عهد بستم کاری به کارش نداشته باشم.ادامه دارد ...
قسمت ۳۳تلاش خستگی ناپذیر کیانوش همچنان ادامه داشت .ان روز تصمیم گرفته بود به دیدن خشایار برود پس حتما فیروزه را هم می دید زن برادر خودش و خواهر من .چقدر دلم برایش تنگ شده بود اگر دختر مرا می دید چه می کرد ؟ نه نمی توانستم بگذارم بدون من بچه را انجا ببرد فیروزه چی فکر می کرد ؟ همه که نباید از روابط تیره ما با خبر می شدند.پس با این کهمی دانستم کجا می رود اما برای باز کردن باب گفتگو پرسیدم- کجا میری ؟او در حال پوشیدن کتش گفت- می دونی که باید فهمیده باشی .در حال بغل کردن شیرین گفتم- تو نمی تونی بچه رو ببری .با تمسخر گفت- چرا چون تو میگی ؟- من مادرشم .- من نمی دونم چرا یکدفعه مادرش شدی چون بناست بریم خونه خواهرت ایا به این دلیل نیست که دوست نداری به خاطر نبودنت فکرهای نابجا بکنند ؟- مزخرف میگی ؟- پس اگه اینطوره چرا با من نمی یای مطمئنم که برای خواهرت دلتنگی .باجی برای بازارگرمی گفت- راست میگن خانوم منم دلم برای فیروزه خانوم تنگ شده .نگاه غضبناکی به باجی انداختم و انگاه خطاب به کیانوش با لحن نرمتری گفتم- نمی تونی از رفتن به اونجا منصرف بشی ؟- می دونی که نمی شه .- اخه خیلی برای من سخته که بعد از چند سال با اون روبه رو بشم .او برای نخستین بار پس از مدتها با اهنگی مهربان گفت- همیشه اولش سخته .با بی میلی گفتم- فکر می کنم برای جلوگیری از شایعات باید همراهت بیام .- مطمئن باش که کار عاقلانه ای می کنی .من و کیانوش و شیرین به اتفاق باجی راهی خانه فیروزه شدیم. قلبم در سینه بی قرار بود اما کیانوش ارام به نظر می رسید دقایق به کندی می گذشت تا این که به خانه اش رسیدیم .خشایار چه برخوردی با ما می کرد ؟ بعد با خودم گفتم دیگر ر کاری بکند بدتر از کاری که اردشیر با کیانوش کرد نخواهد بود . باجی زنگ خانه شان را فشرد و انقدر طول نکشید که کسی از ان سوی اف اف گفت- بله ؟و باجی پاسخ داد- مهمون دارید .فیروزه صدای باجی را شناخت- باجی ؟توئی ؟! الهی قربونت برم .بدون شک انها توسط اردشیر در جریان اتفاقات اخیر بودند و کماکان انتظار دیدنمان را داشتند و این کار ما را اسانتر می کرد .صدای گامهایی که با عجله پله ها را طی می کرد و بعد باز شدن در انگاه چهره شوخ و دوست داشتنی فیروزه .خدایا چقدر فرق کرده بود ! انگار بیست سال از هم دور بودیم .او باجی را سخت در اغوش گرفت و بغضگلوی مرا فشرد او از بالای شانه باجی مرا دید و من دیگر قادر به کنترل اشکهایم نبودم .باجی کنار رفت و من و فیروزه مقابل هم قرار گرفتیم تا ان لحظه نمی دانستم چقدر برایش دلتنگم ! او با پاهایی لرزان فاصله میانمان را طی کرد و من او را محکم به خود فشردم و او میان گریه زمزمه کرد- ای خواهر بی وفا .چرا حرفی که من باید به اومی زدم او به من زد ؟ ارام به عادت گذشته چند مشت به کمرش زدم وگفتم- تو اصلا منو می شناسی ؟او دوباره کمی از من فاصله گرفت و در حالی که به دقت سراپایم را می نگریست گفت- جوانتر شدی نمی دونم شاید چاقتر شدی اما معلومه دوری ما ناراحتت نکرده . چند بار به مدرسه ات رفتم اما کسی از تو خبر نداشت همه می گفتند یکباره ترک شغل کردی و دیگه نیامدی .میان گریه گفتم- خب به انه ام می امدی ترسیدی به تو خوشامد نگم ؟ یا ترسیدی موقعیت فعلی ات را خراب کنم ؟او به پائین نگریست و شیرین را دید با حیرت و شادی پرسید- دخترته ؟- اره دخترم به خاله سلام کن .- سلام خاله جون الهی فدات بشم پس شیرین که میگن توئی ؟!میگن ؟ کی می گفت ؟ بدون شک کار کار باجی بود تمام مدتی که به خانه پدر می رفت درباره ی ما بلبل زبانی می کرد انوقت حتی یک کلامهم درباره ی اونا به من حرف نمی زد .شیرین محکم فیروزه را چسبیده بود پس راست بود که می گفتند مهر می جوشد .- بیا پائین مادر خاله رو خسته می کنی .- ولش کن فروغ ای وای منو نگاه کن پاک فراموش کردم تعارفتون کنم بفرمائید تو .با من من گفتم- نه.....نه دیگه .- چرا ؟ تا اینجا اومدید نمی خواید بیاید تو ؟- اخه ....اخه ......- اخه چی ؟ ناقلا چند وقته نیامدی با ما غریبی می کنی !- نه فیروزه موضوع این نیست .- پس موضوع چیه ؟ من می خوام خواهرزاده ام رو بیشتر ببینم. بیاین تو الانه که خشایار و بچه ها هم از راه برسند.- اونا نیستند .- خشایار بچه هارو برده پارک.- تو چرا نرفتی ؟- کمی کار داشتم حالا میای تو یا نه ؟اینا رو تو خونه هم می تونی بپرسی.باجی که مرا در گفتن حقیقت مردد دید گفت- اخه خانوم ما تنها نیستیم .- تنها نیستید یعنی چی ؟ کی با هاتونه ؟در چهره اش حدسی بود که می رفت به حقیقت بپیوند و من با گفتن حقیقت راحتشکردم - شوهرم هم هست اون توی ماشینه .- شوهرت ؟چقدر این کلمه را با حیرت ادا کرد یعنی هنوز در طول این مدت او را به عنوان شوهر من نپذیرفته بودند یا هنوز قادر به باورش نبودند ؟ حدس این که اینطور فکر کند خونم را به جوش می اورد .یک لحظه لحنم عوض شد- پس خیال کردی بچه رو از کی دارم ؟از صراحتم یکه خورد انتظار نداشت اینطور حرف بزنم اما من جدا عوض شده بودم و یاد گرفته بودم بی پرده و صریح حرف بزنم . فیروزه رنگ به رو نداشت ایا هیجان رویاروئی با کیانوش به این روزش انداخته بود ؟ ارام چون انسانهای مسخ شده به طرف ماشینی که ان سوی کوچه پارک شده بود چرخید و با دیدن کیانوش گفت- خدایا به فریادمان برس !- مگه چی شده ؟ فرشته مرگ رو دیدی ؟- اگه خشایار بدونه .....ارام گفتم- چه می کنه ؟ دیگه بالاتر از سیاهی ک رنگی نیست تو هم چقدر بزرگش می کنی اردشیر که بزرگشون بود کوتاه اومد.- د همین دیگه خشایار قسم خورده اگه دیدش خون به پا بکنه تو رو خدا زودتر برین زود برین.- اون برای دیدن برادرش اومده.- یا امام هشتم زود برین.در حالی که من و او به مباحثه با هم مشغول بودیم ماشین خشایار از سر کوچه پدیدار شد هر چند با پای خودم امده بودم اما با حرفهای فیروزه کمی ترسید و با نگاه نگرانی ام را به کیانوش که همچنان ارام داخل ماشینش نشسته بود منتقل کردم .فیروزه بیاره مثل بید می لرزید او این همه از شوهرش حساب می برد و من نمی دانستم ؟ خوب لبد بود شوهرش را بزرگ کند !خبر نداشت که شوهر من هم کم محبوبیت ندارد و این حقیقت داشت .کمتر کسی را دیده بودم که اگر تصمیم می گرفت به خودشجذب کند قادر به مقاومت باشد .ماشین خشایار مقابل پای ما متوقف شد در حالی که ماتشبرده بود بچه ها سر و صدا کنان از ماشین پیاده شدند و من روی دو پایم نشسته و هر دویشان را در اغوش فشردم .خشایار هنوز قادر به باور نبود حسمی کنم کمی پیر شده بود با این که ظاهرا کیانوش از او بزرگتر بود .او بالاخره از ماشین پیاده شد و حتی جواب سلام باجی و فیروزه را نداد. ایا خواهرزن برایش نان زیر کباب بود ؟- خاله فروغ خودتی ؟!صدایش بهت زده ناباور و هیجان زده بود .- سلام .- سلام خانوم راه گم کردی ؟صدایش صدای تحسین به واسطه شهامت برای انجام کاری بود که در نظر هیچ کس ممکن نبود حتی فیروزه هم انتظار چنین برخورد گرمی را نداشت خب البته شاهنامه اخرش خوش بود .ایستادم و به صورت خشایار خیره شدم او در ماشینشرا بست و با گامهایی گیج و لرزان لو امد .در نگاهشکه خیره در نگاه من بود پرسشی موج می زد اما قبل از ان که یککلام دیگر سخن بگوید صدای بسته شدن در ماشین کیانوش او را به سویدیگری متوجه کرد . او با کیانوش به عنوان برادر بزرگش چه برخوردی می کرد ؟ فیروزه ارام بازوی مرا چنگ زد در چهره کیانوش شهامتی که مدتها قبل رنگ باخته بود فریااد می کرد شهامت رویاروئی با علایقی که سالها زیر چکمه های غرور خردشان کرده و رفته بود.- تو اینجا چه میکنی ؟- امدم ببینمت.- توی این خونه به تو خوشامد گفته نمی شه .کیانوشمتواضع وتسلیم در حالی که هر دو دستش را از همشوده بود جلو امد و ارم گفت- نذار داداش نذار قبل از به دست اوردن چیزی که دنبالشم اینجا رو ترک کنم .خشایار فریاد زد- چی می خوای ؟ از جون ما چی می خوای ؟ تو که همه چیز روخراب کردی همه ابادیها رو ویران کردی .- ابادشون می کنم دوباره تلاشمی کنم .اشک در چشمانش حلقه زده بود ایا این گریه گریه ای ساختگی بود ؟ حالا او درست در چند قدمی خشایار ایستاده بود .سابقا شنیده بودم این دو برادر خیلی با هم صمیمی و گرم بوده اند.خشایار خواست برگردد که کیانوش با یک دست که روی شانه اشگذاشت او را متوقف کرد ووقتی خشایار به طرف ما برگشت من دیدم که چشمان او هم خیس از اشک است کیانوش در مقابلشایستاد واو سخت در اغوششگرفت اشک در چشمان همه ما حلقه زده بود .انها چیزهایی در گوش هم نجوا می کردند که من نفهمیدم چه می گویند سپس خشایار سر از شانه او برداشت وبا چشمانی غرق اشک به کیانوش گفت- به جان مادر قسم خورده بودم اگه کله شقی کردی بکشمت اما تو خیلی عوضشدی اعتماد داشتی . دیگه اونطور نیستی مرد شدی انگار زندگی تورو ساخته !- اما تو پیر شدی .- غصه تو پیرم کرد .- جبرانش می کنم جبرانش می کنم.- بابا....بابا......کیانوش وخشایار هر دوبه طرف صدا چرخیدند شیرین پدرش را صدا می زد . خشایار با دیدن شیرین که تا ان لحظه متوجه اش نشده بود یکه خورد کیانوش در حال بغل کردن او گفت- این دختر منه شیرین شیرین اتمادی.خشایار در حالی که با دستانی لرزان بغلش می کرد زمزمه نمود - بیا عمو جون چقدر تو ماهی تو همونی که مادربزرگت رو بیقرار کردی و حالا از شوق دیدنت خواب نداره ؟- عمو چرا گریه می کنی ؟- چشمام می سوزه عمو .خشایار محکم شیرین را به خود فشرد و گریست ما هم احساس او را درک می کردیم احساسکسی که پس از سالها عمو می شد چرا که اردشیر و همسرش از نعمت داشتن فرزند بی بهره بودند .او با اهنگی جدی و محکم به کیانوش گفت- باید به خاطر لجاجتت توی این همه سال بکشمت تو عزیزی به این دوست داشتی رو این همه مدت از ما مخفی کردی خدا به اون غرور کاذبت مرگ بده.کیانوشکه از فرط غرور به خاطر داشتن چنین دختری در پوست خودش نمی گنجید به ارمان و هاله خواهرزاده های من اشاره کرد و گفت- بیاین عزیزان من عمو براتون هدیه خریده.در امتداد نگاهش متوجه فیروزه شد او از نگاه مستقیم کیانوش شرمزده گشت .کیانوشگفت- جفت مجنون که همه فامیل درباره اشون حرف می زدند شمائید ؟ نیمه گم شده فروغ ؟ از دیدنتون خوشحالم زنداداش .فیروزه سر به زیر افکند و ارام گفت- خوش اومدید اقا کیانوش .به نظرم اونمی دانست در حضور خشایار باید چگونه با او سخن بگوید و طولی نکشید که خشایار او را از بلاتکلیفی رها کرد.- فیروزه داداش و زن داداش من پس از مدتها به خونمون اومدن تو همونجا خشکت زده ؟تعارفشون کن برن داخل .فیروزه با دهان باز به خشایار خیره شد به نظر می امد از تغییر او شگفت زده شده کسی که تا ان روز ابا داشت همسرش تی با کیانوش روبرو شود داشت فیروزه را مواخذه می کرد که چرا در پذیرایی از مهمان کوتاهی کرده .خشایار که حال او را می فهمید در حالی که همچنان شیرین را در اغوشش می فشرد و هر چند دقیقه یکبار می بوسیدش گفت- بفرمائید فیروزه غافلگیر شده بفرمائید.من که و را برای بالا رفتن مناسب ندیدم گفتم- نه وقت دیگه ای مزاحم می شیم ؟کیانوش بی تعارف گفت- کجا بریم خانوم ؟ من تازه باجناقم رو پیدا کردم انتظار داری به همین راحتی از دستش بدم ؟- اما....- اما نداره خاله فروغ بفرمائید بالا .به فیروزه نگریستم اوهم خوشحال بود انصاف نبود شادی شان را زایل کنم .ارمان را به اغوش گرفتم و در حال بالا رفتن گفتم- چقدر سنگین شدی خاله .فیروزه در حال گرفتنش گفت- چکار می کنی دختر مگه جونت زیادی کرده ؟- چی خیال کردی خواهر ؟هنوز می تونم اگه بخوام مثل گذشته از درخت بالا برم .هر دوخندیدیم از ته دل و بی هیچ غصه ای .در امتداد پله ها به پشت سرم نگاه کردم چقدر باید از کیانوش سپاسگذار می شدم که اسباب چنان شادی را فراهم کرده بود .(( وقتی که گذشت تا ان اندازه زیباست چرا باید کینه به دل گرفت ؟ ))******************* در راه بازگشت به خانه همه ساکت بودیم شیرین در اغوشباجی به خواب رفته بود کیانوش رانندگی می کرد و من در حالی که در صندلی فرو رفته بودم ستاره ها را می شمردم و به حرفهای فیروزه می اندیشیدم به حرفهایی که او در پاسخ به سوالات من زده بود .او در پاسخ به این که گفته بودم پدر و مادر قید مرا زده اند گفت- تو اشتباه می کنی فروغ مادر و اقا جون از وقتی تو رفتی هرگز نخندیدند و دیگه شاد نبودند .مادر که همیشه بیماره و اقا جون بیشتر از گذشته فریاد میزنه هیچ پدر و مادری نمی تونه برای همیشه بچه اش رو فراموش کند و دیدی که حتی خانواده کیانوش هم علی رغم همه چیزهایی که می گفتند او را بخشیدند به خصوص از وقتی که باجی درباره کیانوش انطور تعریف می کند انها بیشتر دلتنگ تواند.من با حیرت پرسیدم- باجی ؟ مگه درباره ی ما هم حرف می زد ؟- خب معلومه خود من هر بار می دیدمش صدتا سوال ازش می کردم .اگه بخوای حتی می تونم شکل و شمایل خونه ات رو هم توصیف کنم .- پیرزن بدجنس ! تمام این مدت حتی یک کلام هم به من چیزی نگفت.- خب اون می خواست تو تنبیه بشی تو روی حرف اقا جون و مادر حرف زدی وحقت بود که در بیخبری به سر ببری . می دونی که باجی جونش به مادر بسته است.- حالا دمش به من بسته است .- خب دیگه این از خوش شانسی توئه اون همیشه تو رو بیشتر از ما دوست داشت .- می دونی فیروزه فکر نکنم بتونم خونه اقا جون برم.- برو فروغ به حرفم گوش کن اونا شاید اولش با تو وشوهرت بدرفتاری کنند اما بلاخره قبولت می کنند .مادر بی قرار بچه توست مادر شوهر من هم از وقتی اونو دیده بیتاب شده و همه حرفششده شیرین .بهت تبریک می گم ازدواج با تو تا این حد کیانوش رو عوضکرده اینو مادر خشایار هم می گفت.بقیه چه می دانستند ؟ همه این اتفاقات حاصل تصمیم کیانوش بود او مرد با اراده ای بود و هر گاه تصمیم می گرفت کاری کند موفق می شد و انوقت همه چیز و همه کس تحت الشعاع هدفش می گردید .او از سر شب به هاله و ارمان عشق ورزیده و ستایششان کرده بود و جدا عموی مهربانی بود .ان شب فیروزه خیلی خصوصی به من گفت- شوهر فوق العاده ای داری من تا به حال نمی دونستم اون تا این حد جذابه !او انقدر جذاب بود که توانسته بود قلب سخت باجی را نرم کند .آه او چه بود که گاهی دوست داشتم به خود بفشارمش و گاهی که خشمگین بودم دوست داشتم مغلوب و محکومش کنم ؟ان شب پس از نهادن بوسه شب بخیر بر پیشانی شیرین به اتاق خودمان امدم او کنار پنجره بلند رو به باغ نشسته بود و سیگار می کشید .در اتاق را بستم و بالای سرش ایستادم و دستم را دور گردنش حلقه کردم انگار ذهنش جای دیگری بود چون تازه متوجه من شد با دست ازادش دستانم را فشرد- شیرین بیدار نشد ؟- اون باجی رو داره کسی که بیشتر و بهتر از هرکسی مراقبشه .- بله اون خیلی مهربونه به تو امشب خوش گذشت ؟- به من که بله به تو چی ؟ اونا با تو مشکل داشتند ایا واقعا از رفتارشون ناراحت نشدی ؟- اونا هنوز با من رسمی اند حق هم دارند و اگه بگم دلگیر شدم توقع بی جایی داشته ام وبعد باید به خونه پدرت بریم.از او فاصله گرفته و لبه تخت نشستم و ناگهان مو بر اندامم راست شد از اندیشه رویاروئی با پدر دستخوش اضطراب گردیدم .پدر با ان قاطعیتی که مرا طرد کرد بی گمان کوتاه نمی امد.- چیه چرا مثل موشی که از دست گربه فرار می کنه شدی ؟مگه من چی گفتم ؟با اهنگی ساده گفتم- من نمی تونم من نمی تونم با پدرم رو به رو بشم او با لجاجت گفت- اگه نیای خودم می رم شیرین رو به دیدن پدربزرگش می برم .- کیانوش تو چکار می کنی ؟افتادی دوره و با کاسه قلبت محبت گدایی می کنی ؟ مگه تو در زندگی چی کم داری ؟- در دنیا بعضی چیزها هست که نمی شه با پول خریدشان بنابرین ارزش داره که ادم برای به دست اوردنشان تلاش کنه .اینو یک روز مادرم به من گفت وقتی که برای سفرهای مکررم براش سوغاتی های گرانقیمت می اوردم .- کیانوش !- ان موقع من جوان و جسور بودم و اوج ارزوها را در پول می دیدم پدرم غرورمو شکسته بود و من در صدد ترمیمش بودم و حالا که خودم پدر شدم مقصود مادرمو می فهمم .فروغ بذار بهت چیزی اعتراف کنم حالا که یک پدرم خوب فکر می کنم می فهمم که دوست ندارم هرگز بچه ام کاری رو که من با پدرم کردم با من بکنه.متعجب گفتم- کیانوش چی داری میگی ؟ یعنی میگی پدرت درست می گفت حتی درباره ی اون ازدواج فرمایشی ؟- در ان مورد نه اما شاید می تونستم با روشبهتری بهش بفهمانم.- اما اون تو رو طرد کرد.- من هم از خدا می خواستم فکرش رو که می کنم می بینم حتی حاضر نیستم شیرین برای یک ساعت ازم جدا بشه . اون پیرمرد کله شقی بود اما مواقعی هم پیش می امد که مثل بچه بی ازار بود .خدای من باید در اولین فرصت سر قبرش بروم.خدایا او چقدر عوض شده بود یا شاید من عوض شده بودم و یا شاید عشق او به شیرین چیزی غیر از درک من بود چیزی که من هیچگاه فکرم را مشغولش نمی کردم . ان شب با اندیشه پدر و مادر و دیدار با بستگان تا ساعتها خوابم نبرد وقتی هم خوابم برد کابوس دیدم کابوس از درخت گیلاس بالا رفتن و به زمین سقوط کردنم را .خواب هفت سالگی ام را دیدم سنی که بارها و بارها به خاطر شرور بودنم از پدر با ترکه نازک البالو کتک خوردم .حس کردم سوزش دستم را می فهمم .چقدر باید می پرداختم تا دوباره به ان زمان بازگردم ؟به وقتی که اگر هم پدر تنبیهم می کرد چند ساعت بعد نوازشم می کرد و من همه چیز را فراموش می کردم.از خواب پریدم شب بود و من در کنار کیانوش بودم مردی که تصور می کردم دیگر او را نمی شناسم .بی اختیار اشک از دیدگانم جاری گردید و بر گونه ام چکید به راستی چقدر ا حساس تنهایی می کردم حتی وقتی که همه قیدم را زده بودند همه این اندازه خود را تنها نمی دیدم.ادامه دارد ...
قسمت ۳۴کیانوش با وجود تلاش خستگی ناپذیرشهنوز نتوانسته بود به ور کامل یخ خوارو برادر بزرگش را اب کند اما گله ای هم نداشت . در این بین تنها مادرش بود که به غرور او احترام می گذاشت و نمی خواست او در ادامه راهی که اغاز کرده بود سست گردد و از سوی دیگر میل نداشت رشته الفت میان خودش و نوه اش از هم گسسته شود از این رو در حالی که اصلا انتظار امدنش را نداشتیم به دیدنمان امد .ان روز من و کیانوش به صرف عصرانه مشغول بودیم که باربد ورود او را خبر داد .کیانوش مثل فنر از جا پرید و با دستپاچگی که من همیشه حس می کردم با ان بیگانه است دور خودش می چرخید .از اضطراب او من هم دست و پایم را گم کردم و برای سرعت بخشیدن به کارها دائم باجی را صدا می زدم- باجی لباس شیرین رو عوض کن قهوه درست کن یک سر به اتاق من بیا کمکم کن.عاقبت هم فریاد اعتراض باجی به اسمان برخاست- خانوم جون مگه من چندتا دست دارم ؟باربد هم به دستورات کیانوش عمل می کرد ومثل جوجه ترسیده بیرون می رفت و داخل می امد .کیانوش از او پرسید- چی شده مگه نگفتی خانوم دارن میان ؟- بله اقا - مگه ماشین نداشتند.- چرا اقا خودشون خواستند پیاده بیان تا باغ رو ببینن .فریاد زدم- خب اینو از اول بگو تا ما انقدر عجله نکنیم .کیانوش گفت- به هر حال ما باید تا مسیری از باغ رو به استقبالشون بریم.رنجیده با لبانم شکلک در اوردم هنوز نیامده انقدر مهم شده بود .کیانوش که ناراحتی ام را درک کرده بود با مهربانی گفت- عزیزم اون بار اولیه که به خونه من می یاد و من دوست دارم هیچ چیز جای ایراد داشته باشه مطمئنم که تو هم همینو می خوای .- اما مادر خودش خواسته از جلوی در پیاده بیاد تا باغ رو ببینه بهتر نیست ما جلوی ساختمان منتظرش بایستیم ؟باجی طبق معمول دخالت کرده و گفت- نه خانوم بهتره شما برین دست بوس ایشون منم شیرین خانوم رو میارم .با بی میلی به همراه کیانوش وارد باغ شدم در حالی که با دست راست بازوی کیانوش را به دست داشتم و از فرط هیجان اب دهانم خشک شده بود .کیانوش هم ساکت بود و فقط به روبرو می نگریست سکوت میان ما را فقط صدای پاهایمان بر روی زمین می شکست .پس از طی کردن مسافتی نه چندان طولانی با مادر کیانوش مواجه شدیم .او جدا پیرزن با صلابتی بود پیرزنی که حتی با این که یکبار در عمرش بچه هایش را تنبیه نکرده بود اما همچنان حرفش بها داشت .او عشق کیانوش بود و کیانوش هم عشق او. این مساله را قبل از ازدواجم با کیانوش از زبان خودش شنیده بودم .او با گامهایی لرزان به ما نزدیک می شد در حالی که دختر جوانی که قطعا خدمتکارش بود کنارش گام بر می داشت و ساک نسبتا بزرگی را در دستش می فشرد .ایا خیال داشت چند روز نزد ما بماند ؟ ناخوداگاه از اندیشه چند روز زندگی در کنار او قلبم فرو ریخت .کیانوش گامهای بلندی بر می داشت و مرا دنبال خودش می کشید البته من مادرش را قبل از ازدواج بارها دیده و از فیروزه درباره اش بسیار شنیده بودم و باجی هم خیلی از او تعریف می کرد اما من با این وصف نمی دانستم برای من به عنوان مادر شوهر چگونه خواهد بود وهمین اندیشه باعث دلهره و اضطرابم بود .کیانوشسخت مادرش را در اغوش گرفت و مادرش با ارامش خاطر سر بر سینه اش نهاد و اشک شوق ریخت .چقدر پیرزن در اغوش کیانوش کوچک و نحیف بود درست مثل بچه ای میان بازوان پدر.خدمتکارش به من سلامی داد و مثل مجسمه سر جایش ایستاد. وقتی مادر کیانوش از کیانوش فاصله گرفت متوجه من شد و من در حالی که سعی می کردم لبخند لرزانم را بر لب حفظ کنم دو قدم جلوتر رفتم و خم شدم تا دستش را ببوسم اما او دستش را عقب کشید و با هر دو دست سرم را به دست گرفته و پیشانی ام را بوسید .ناگهان بغض گلویم را فشرد فکر می کنم به یاد مادر خوبم افتادم .چه بوی خوبی می داد بوی خوب تسکین .همه اضطراب و دلهر ه ام به یکباره از وجودم رخت بربست و فکر کردم اصلا رعب انگیز نیست .کیانوش معترض گفت- مادر چرا نگذاشتید ماشین شما رو تا جلوی ساختمان بیاره ؟- می خواستم باغ رو خوب ببینم .- خوش امدی مادر نمی تونی بفهمی با امدن ناگهانی ات چقدر غافلگیر شدم .- برو پسر شیطون تو همیشه با همین زبونت کار تو پیش بردی . حتما قلب زنت رو هماینطوری دزدیدی ؟خون به چهره ام دوید و سر به زیر افکندم . مادر شوهرم با مهربانی گفت- ازش راضی هستی فروغ جون ؟لب به دندان گزیدم و همچنان سکوت کردم او در ادامه گفت- به نظر من کیانوش داشتن چنین همسری از استحقاق تو خارجه .- مادر ؟ببینید می تونید کاری کنید که دیگه ازم حساب نبره ؟- تو فامیل ما همه مردها باید مطیع همسرشون باشند و تو هم اگر پس من باشی باید.....کیانوش هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و با لحنی شوخ گفت- من تسلیمم فروغ خودش می دونه که مالکقلب و روح منه .ایا واقعا انطور بود ؟چقدر شنیدن ان جمله پس از مدتها از زبان کیانوش برایم لذتبخش بود درست مثل ارامشی که در نوسان بر من حاکمشد .کیانوش میان من و مادرش قرار گرفت ویکی از دستانش را دور کمر مادرش و دست دیگرش را دور کمر من حلقه کرد و گفت- امیدوارم خسته نشین مادر.مادر شوهرم با مهربانی گفت- نه اینجا شیب تندی نداره .کیانوش حین حرکت برای این که توجهش را به من نشان دهد چند بار فشار ملایمی به کمرم وارد ساخت او می خواست به من ثابت کند که حضور مادرش باعث نشده مرا از یاد ببرد و این در حالی بود که خدمتکار مادر شوهرم پشت سر ما می امد .از ان سوی کیانوش می توانستم با دقت بیشتری به مادر شوهرم نگاه کنم .پوست سفیدی داشت درست برعکس کیانوش اما با گذشت سالها با وبروز علائم پیری هنوز می شد به شباهتشان پی برد .وقتی به ساختمان رسیدیم از دیدن ان منظره لبخند بر لبانم نقشبست .ساختمان ما در حد خودش با شکوه بود به خصوصکه باجی خلاقیت به خرج داده بود و همه خدمتکارها به ردیف مقابل ساختمان ایستاده بود حتی باغبان با لباس ژولیده و پسر وردستش که اب بینی اش همیشه تا روی لب بالایی اش اویزان بود و مرا کلافه می کرد. نمی دانم چه ضرورتی به حضور او بود ؟ باجی شیرین را به روی زمین گذاشت و او به طرف ما دوید مادر شوهرم دو قدم جلو امد و شیرین با مکثی از سر شرم به اغوشش رفت .مادر کیانوش اعتراف کرد که- عزیز خوشگلم این همه راه رو به خاطر دیدن تو امدم .شیرین هم خوب بلد بود جای خودش را باز کند .باجی جلو امد و با احترام گفت- سلام خانوم بزرگ احوال شما چطوره ؟مادر شوهر با به یاد اوردن باجی گفت- شما چطورید باجی خانوم ؟از کوچولوی ما که خوب نگهداری می کنید ؟- از دو چشمم بیشتر شما خاطرتون اسوده باشه .مادر شوهرم با نگاهی پرسش گر به بقیه نگریست کیانوش گفت- اونا خدمتکارهای خونه اند.من زیر چشمی به او نگریستم انتظار داشتم در چهر ه اشبهت و حیرت ببینم اما او فقط لبخند زد و خطاب به من گفت- فروغ عزیزم تو نیازی به این همه مستخدو نداری چون در اینصورت زود پیر میشی. ادم وقتی سرش گرم باشه دیرتر پیر میشه تو هم که شاغل نیستی .ناراحت شدم و اندیشیدم هرکاری هم بکنم او همان مادر شوهر است او با مهربانی گفت- من می تونم تجربیاتم رو در اختیارت بذارم .کیانوش ارام ب من نگریست و چشمکی به من زد او حق نداشت وقتی پس از سالها به خانه من می امد ایراد بگیرد .حالا حتما اولش بود فکر می کرد من چه می کنم ؟ لابد تصور می کرد من دارایی پسرش را به باد می دهم ووقتی وارد ساختمان شدیم باجی به یکی از دخترهای خدمتکار گفت که خدمتکار مادر شوهرم را برای گذاشتن اسباب و ساکش به اتاق مخصوص مهمانها در گوشه غربی طبقه اول هدایت کند و انگاه خودش برای سرکشی به اشپزخانه و دادن دستور برای تهیه شام ما را ترک کرد .کیانوش مادرش را تا نشستن روی مبل همراهی کرد و انگاه خودش کنار من نشست و مطابق معمول پاهای بلندش را روی هم انداخت و سیگارش را روشن کردبه اصرار مادرشوهرم شیرین روی پاهایش نشست و او به حرف زدن با شیرین مشغول شد ما در سکوت به ان دو خیره شدیم .باجی وقتی قهوه اورد برای بردن شیرین جهت دادن عصرانه از مادر شوهرم اجازه خواست و چون او موافقت نمود با بچه ما را ترک کرد .پس از رفتن او مادر کیانوش گفت- اون بچه بی نظیریه من نوه های دیگه ای هم از خشایار و خواهرت دارم اما اعتراف می کنم هیچ کدام این نمیشن.بی گمان اگر فیروزه پیش ما بود و میشنید خودش را هلاک می کرد .مادر شوهرم در حال نوشیدن قهوه به اطراف نگریست و انگاه در حالی که من مضطرب چشم به دهان او دوخته بودم و خود را اماده شنیدن هر ایراد دیگری کرده بودم گفت- کیانوش باید بگمتو در داشتن چنین همسری با این سلیقه بسیار خوش شانسی حتی یک ذره هم نمی شه تو رو به خاطر انتخابش سرزنش کرد .هر چیزی خیلی خوب سر جای خودش قرار گرفته می دونی عزیزم یک خونه نماینگر سلیقه کدبانوی خونه ست.کیانوش به من نگریست و لبخند زد و با دست چپش دست مرا روی لبه چوبی مبل فشرد به نظرم عقاید و نظریات مادرش برایش خیلی مهم بود و افتخار میکرد که من مورد توجه اش واقع شدم .کیانوشپساز صرف قهوه دست مادرش را گرفت تا نقاط دیگر خانه را نشانش دهد و من نیز فرصتی یافتم تا به شیرین و اشپزخانه سری بزنم .او پیرزن شیرینی بود که انصافا حتی ایرادهایش رنج اور نبود . وقتی با نظارت من میز شام چیده شد کیانوش صندلی بالای میز را برای مادرش عقب کشید و وقتی او پشت میز قرار گرفت ما هم در دو طرفش نشستیم و باربد شمعدانهای روی میز را روشن کرد .سکوت میانمان را کیانوششکست - مادر تا کی می خوای لباس تیره به تن داشته باشی ؟انتظار داشتم مادرش از این سوال برنجد اما او با مهربانی گفت- پسرم لباستیره برای سن و سال ما بهتر و وزین تره این طرز لباس پوشیدن من علت خاصی نداره .کیانوش ابروی راستش را به علامت ندانستن مقصودش برای من بالا برد و دوباره به خوردن مشغول شد من هم که از نوجوانی از مادر شنیده بودم دختر باید در حضور مادر شوهرش حتی المقدور کمتر سخن بگوید تا لازم نبود حرف نزدم فقط یکبار به باربد اشاره کردم که برای مستخدم مادرشوهرم در اتاق خدمتکار ها غذا می خورد خوب رسیدگی کنند زیرا میل نداشتم جای هیچ ایرادی باقی بگذارم . شام به انتها رسید و ما اتاق پذیرایی را به قصد اتاق نشیمن ترک کردیم باب گفتگویی باز شد که من از ساعتها قبل انتظار شنیدنش و شروعش را داشتم .مادرشوهرم با شادی که می کوشید پشت پشت نقاب ارامش حفظش کند به کیانوش در حال پوست کندن خیار گفت- شنیدم که نزد برادرانت هم رفتی این درست ترین کاری بود که کردی .ایا رفتار اونا با تو خوب بود ؟کیانوش با لبخندی تلخ گفت- رفتار خشایار که به برکت حضور فروغ خوب بود هر چند که مثل گذشته نبود اما اردشیر ..........مادرش با لحنی گرم گفت- اون حالا جانشین پدرته نباید ازش انتظار داشته باشی اما شنیدم که مهر دخترت به دلش افتاده و خواهرت هم تا ساعتها بعد از رفتنت اشک ریخت . تو یک سد رو به روی کشتزار شکستی و همه چیز رو نابود کردی ولی فرصت زیادی برای جبرانش هست ناامید نشو.کیانوش با ان زبان بلندش ساکت گوش می داد ایا او جادو شده بود یا اشتباهاتش را قبول داشت و حالا در صدد جبرانشان بود ؟ تا پاسی از شب گفتگوی انها ادامه داشت و انتهای شب مادر شوهر پیرم ابراز خستگی نمود و با راهنمایی یکی از دختران خدمتکار با اتاقش رفت و من دقایقی بعد برای گفتن شب بخیر با کیانوش راهی اتاقش شدم .کیانوش در زد و با اجازه او هر دو وارد اتاق شدیم .مادرشوهرم موهایش را باز کرده و در لباسی بلند لبه تخت نشسته بود با دیدن ما لبخند بر چهره اش نقش بست .کیانوش گفت- برای گفتن شب بخیر مزاحمت شدیم مادر.مادرش از او تشکر کرد و شب بخیرش را پاسخ گفت و انگاه از من خواست روی مبل بنشینم . من به کیانوش نگریستم او هم متعجب بود مگر او خیال خوابیدن نداشت .کیانوش هم کنار من نشست که مادرش گفت- تو می تونی بری .کیانوش به شوخی گفت- یعنی من مزاجمم ؟او هم با همان لحن پاسخ داد- به نوعی بله .- بسیار خب پسشب بخیر .ادامه دارد ...
قسمت ۳۵من رفتن او را تا بسته شدن در با نگاه دنبال کردم و از تنها بودن با مادر کیانوش دستخوش اضطراب شدم و شاید دلیلش این بود که به چشم مادرشوهر به او می نگریستم .برای پایان گرفتن سکوت میانمان گفتم- خانوم جون ایا اشتباهی از من سرزده یا به چیزی احتیاج دارید ؟ اگه اینطوره بفرمائید چون من هنوز ان اندازه شمارو نمی شناسم بی تجربه ام.او با مهربانی دستم را فشرد و گفت- اینطور نیست از تو نه ایرادی دیدم و نه به یزی احتیاج دارم .چی سبب شده اینطور فکر کنی ؟ایا به نظرت من پیرزن غرغرویی میام ؟صراحت و صداقت او در حالی که اینقدر دوستانه پرسشمی کرد مرا حیرتزده نمود پس از مکث کوتاهی که طی ان به خود مسلط شدم به سرعت گفتم- نه خدای من !هیچوقت .ائ خنده کوتاهی کرد و گفت- از این طرز صحبت شگفت زده نشو می تونی درباره ی من از خواهرت سوال کنی .- اون شما رو مثل مادرمون دوست داره .- من هم با عروسام دوستم و مثل دخترم دوستشون دارم اما خدا منه ببخشه که همیشه کیانوش و اینده اش بیشتر از سایر پسرهام علاقه داشتم پس طبیعیه که تو هم برام فرق داری می خواستم اینو بدونی .به صورتش خیره شدم چیزی جز لبخند و مهربانی نبود ومن هم لبخند زدم و همچنان منتظر ماندم .- خدا رو شکر که قبل از مردن تونستم تغییرات کیانوش رو ببینم و به هیچچیز هم نمی تونم ربطش بدم جز ازدواج با تو .می ونم تو دختر نجیبی از یک خانواده سرشناسی و فقط عشق تو نوست اونو تغییر بده .می بینم که عاشقانه دوستت داره خواستم بمونی ازت تشکر کنم تو مثل فرشته نجاتی و با فداکاریت باعث اتصال رشته بریده الفت شدی .دستی به موهایم کشید و ادامه داد- تو خیلی مهربونی و من می دونم ارزشت بالاتر از کیانوش بوده و باید بدونی هیچگاه از نظر من دور نیست .اون پسر بلند پرواز و جسور و کله شقیه .بلافاصله گفتم- نه اینطور نیست .- اوه عزیزم در گذشته که اینطور بود ومن همیشه نگرانش بودم من می دونم که تو به خاطر ازدواج با او قید عزیزانت رو زدی و من خیلی متاسفم .بغض گلویم را فشرد فکر تکرار خاطرات سالهای بی کسی ام رنجم می داد و به سختی اشکم را کنترل می کردم تا روی گونه ام نچکد .صدای او گرم و مهربان بود و اصلا صدای یک مادر شوهر نبود .او دست زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و من ارزو کردم که ای کاش دستش را بر ندارد .او با درک وجود اشک در دیدگانم با اهنگی پر مهر گفت- عزیز من می دونم اگه بخوام مثل مادرت بهم اعتماد کنی چیز زیادی از ت خواستم اما اگه می تونی لطفا روی من حساب کن .بگو ببینم ایا کیانوش در طول این مدت قادر بوده خلاء تو رو به عنوان شوهری دلسوز و مهربان پر کنه ؟ ایا از او راضی هستی ؟میان گریه ایکه دیگر قادر به کنترلش نبودم گفتم- بله.او نفس راحتی کشید و با لبخند در حال زودودن اشکهایم گفت- خدا را شکر اگر غیر از این بود من مجبور بودم تنبیهش کنم.من با حیرت به او خیره شدم ! مرد سی و چند ساله را تنبیه کند ؟ او با درک حیرت من گفت- می دونی اون خیلی به من وابسته است اگر غیر از اینی بود که گفتی طردش می کردم به خدا قسم طردش می کردم .لحش جدی و مصمم بود مگر من چه کرده بودم که شایستگی این همه دفاع و تعریف را در من می دیدند ؟ با خود فکر کردم حتی یک سر سوزن نمی توان کیانوش را به خاطر عشق به مادرش مواخذه کرد.او دستمالی به من داد و گفت- عزیزم شنیدم که کیانوش قصد داره به دیدن خانواده ات بره این حقیقت داره ؟- بله.- نظر تو چیه ؟دوباره بغض گلویم را فشرد چقدر دلم گرفته بود وبا لحنی بغض الود گفتم- نمی دونم چی بگم خانوم جون.- می دونم برای تو سخته که پس از سالها اینطور بی مقدمه به دیدنشون بری خب حق داری.او سر به زیر افکند و رنگ صورتش به سرخی گرائید قصدم ناراحتی او نبود به سرعت و با عجله دست را به دست گرفتم و گفتم- حالتون خوبه خانوم جون ناراحتتون کردم ؟او دست مرا با هر دو دستش پوشاند و با مهربانی گفت- حالم خوبه عزیزم فقط برای تو ناراحتم تو که به خاطر اشتباهات کیانوشقربانی شدی .می دونم که دلتنگ مادرتی و لب باز نمی کنی این نشانگر شخصیت توست . روزی تو به ما کمک کردی و به کیانوش من که همه طردش کرده بودند بها دادی حالا من هم باید به خاطر تو کاری بکنم .می دونم که محبتت رو جبران نمی کنه اما خب من هم باید کاری بکنم.- چه کاری خانوم جون ؟- پدرت سابقه دوستی دیرینه اس با خانواده ما داره و حتما می دونی پدر مرحوم کیانوش یکی از دوستان نزدیکش بود .من می تونم خودم با شما بیام پدرت به خاطر من کوتاه خواهد امد.اشکم سرازیر شد و من در حال پاک کردن ان اندیشیدم حالا برای دیدن خانواده ام باید متوسل به دیگران شوم . او دست مرا فشرد و با مهربانی گفت- فقط چند روز دیگه مونده بعد می تونی مادرت رو بینی این کمترین کاریه که از دست من بر می یاد .من با پدرت صحبت می کنم و این وظیفه منه . از تو هم تشکر می کنم که در طول این مدت صبوری به خرج دادی و حوصله کردی تا اون خودش رو پیدا کنه من همیشه فکر می کردم تنها عشق یک زن می تونه اونو تغییر بده .ازت می خوام باز هم مراقبشباشی و همینطور مراقب خودت.نفهمیدم چگونه گفتم- قول می دم.چهره او خسته بود از جا برخاستم و بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم- من دیگه تنهاتون می ذارم شما باید استراحت کنید.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدایم کرد- فروغ جان ؟به طرفش برگشتم - چند لحظه بیا اینجا .من جلو رفتم و لبه تختش نشستم او از کیف کنار تختش گردنبندی را بیرون کشید و مقابلم گرفت و با مهربانی گفت- بگیر دخترم.- این چیه خانوم جون ؟- قابل تو رو نداره هدیه ازدواجته . اینو مادرم به من داده بود وقتی که با پدر کیانوشازدواج کردم حالا مال توست.با امتناع گفتم- نه نمی تونم قبول کنم خانوم این مال خودتونه.او گردنبند را کف دستم گذاشت و گفت- شب بخیر .ناگزیر تشکر کرده و شب بخیرشرا پاسخ گفتم و اتاقشرا ترک کردم وقتی در اتاقسرا بستم به گردنبند خیره شدم گردنبند عتیقه و گرانقیمتی بود .ارام وارد اتاق خودمان شدم کیانوشخوابش برده بود و فراموشکرده بود پتویش را روی خودش بیاندازد .گردنبند را مقابل اینه گذاشتم و ارام به بستر خزیدم و پس از پوشاندن روی کیانوش به خواب رفتم.ادامه دارد ...
قسمت ۳۶وقتی به اتفاق مادر شوهرم و کیانوش مقابل در منزل پدرم از ماشین پیاده شدم قلبم لرزید.خانه هنوز با اقتدار همیشگی اشپا برجا بود و هیبت و اراستگی اش نشان از کاردانی صاحبش داشت. مادر شوهرم دست سردم را به دست گرفت و با مهربانی گفت- بد به دلت راه نده .کیانوش هم علی رغم ارامشش مضطرب بود. باجی زنگ خانه را فشرد و طولی نکشید که در باز شد . کیانوشگفت- مادر بهتر نیست ما بیرون باشیم تا شما.....مادرش بلافاصله گفت- نه بهنره همراه من بیائید.قطعا فیروزه هم انجا بود وتوسط مادرشوهرم از قضیه اطلاع داشت .صدای پدر امد که بی حوصله از روی ایوان فریاد زد - بفرمائید.چقدر صدایش تنم را لرزاند چند ثانیه چشمانم را برای تجسمش روی هم گذاشتم سپس ما کنار ایستادیم تا مادرشوهرم وارد خانه شود .صدای پدر امد که با دیدن او با لحنی شادمان گفت- به به صفا اوردید خانم منور فرمودید بفرمائید .مادر شوهرم گفت- تنها نیستم اقای صولتیپدر با رضایت خاطر و بی درنگ گفت - قدم همراهتون هم به روی چشم ما. خانوم ؟ خانم اعتمادی تشریف اوردند.مادر شوهرم به ما اشاره کرد و ما به اصرار ابتدا باجی را به داخل فرستادیم .پدر با دیدن باجی گفت- خانوم ایشون که غریبه نیستند خودشون صاحبخانه اند.به اشاره مادر کیانوش شیرین هم وارد شد و به دنبالش من و کیانوش .با دیدن پدر به دست کیانوش چنگ انداختم خدایا چقدر پیر شده بود. بغض گلویم را فشرد چانه پدر هم لرزید و طولی نکشید که مادر و فیروزه هم روی تراس امدند آه خدایا مادر هم پیر شده بود ایا غصه من با انها چنین کرده بود ؟ پدر در مرحله کوتاهی از زمان تحت تاثیر احساسش بر جا میخکوب شده بود اما وقتی توانست به خودش مسلط شود با قاطعیت گفت- تو اینجا چه میکنی ؟ مگه نگفته بودم دختری به اسم تو ندارم ؟مادر شوهرم به عوض من گفت- چرا گفته بودی اقای صولتی عزیز اونا با من اومدند.- نمی تونم قبولشون کنم جایی که من هستم نباید اونا حضور داشته باشند و جایی که اونا باشن من نیستم .زود این خونه رو ترک کنید وگرنه.....وگرنه .......- اگر اونا رو بیرون کنی درست مثل اینه که منو بیرون کردی و به خدا قسم اگر از این خونه برم دیگه نمی شناسمت حداقل نباید منو جلوی اونا تحقیر کنی .مادر چشم از من برنمی داشت ودائم پشت سر پدر اشک می ریخت و التماس می کرد - بذار بچه اشرو ببینم فقط چند لحظه .مادرشوهرم شیرین را در اغوش گرفت و گفت- این نوه توئه من می خواستم اونو ببینی .اونا بچه های ما هستند ما باید اشتباهاتشون رو نادیده بگیریم .من سالها پسرم رو طرد کردم و با درد خودم سوختم و ساختم تو هیچ می دونی شوهرم از غصه چی مرد ؟ تو به اون بیشتر از هرکسی نزدیک بودی و قطعا می دونی گذشته ها گذشته برای یک لحظه چشت رو به روی اشتباهاتشون ببند و انها را به خاطر من ببخش به خاطر من که یک مادرم .امروز اینجام تا واسطه این کار باشم برای این که تا اخر عمر به دخترت مدیونم اون کیانوش مرا به من بازگرداند و من هم می خوام اونو به تو برگردونم .پدر با صلابت گفت- من که نمی تونم هر وقت شما اونا رو بخشیدید منم اونا رو ببخشم اون دختر از دستور من سرپیچی کرده و باید تنبیه بشه و اصلا هم برام مهم نیست چه زجری می کشه چون اون دختر من نیست .پدر چرخید تا داخل خانه برئد که مادرشوهرم با همه وجودش محکم فریاد زد- صولتی ؟پدر به طرفش برگشت و مادرشوهرم در حالی که شیرین را در اغوش داشت نزدش رفت و شیرین را جلوی پایش زمین گذاشت و گفت- حتی نمی خوای چند لحظه نوه ات رو ببینی ؟پدر روی از شیرین برگرداند همه منتظر واکنش او بودیم .شیرین معصومانه به صورت پدر خیره شده بود و پدر به سختیمقاومت می کرد خواست به داخل خانه برود که شیرین به زمین افتاد و پدر ناگهان متوقف شد . مادر خواست او را بلند کند که مادرشوهرم مانعششد سپس پدر خم شد و او را از زمین بلند کرد و به صورتشخیره شد . به نظرم در چهره او چیزی می دید که انقدر دقیق نگاهش می کرد .مادرشوهرم گفت- مرد تو در قلبت عشق داری تو هنوز به بچه ات علاقه داری وقتی طاقت نداری او حتی روی زمین بیافتد نمی تونی ادعا کنی قادری اونو فراموش کنی .به صورت این بچه خوب نگاه کن چی در اون می بینی ؟ انگار اونا بچه شدند فکر می کنی چی باعث شده اونا تغییر کنند ؟ وجود همین بچه ! اونا حالا خودشون پدر و مادرند و حال مارو خوب درک می کنند .یک روز به اعتمادی هم همین رو گفتم اما اون نشنیده گرفت شاید اگر لجاجت و کینه او نبود سالها قبل این ماجرا به پایان رسیده بود.او با صدای ارامتری که ما به سختی شنیدیم ادامه داد- اصل اونا هستند که به هم علاقه دارند من یک شبانه رز اونجا بودم و همه چیز رو دیدم . من به تو اطمینان می دم که دخترت خوشبخته و حالا هم به میل خودشاینجاست .من ارام به طرف پدر رفتم و وقتی درست به چند قدمی اش رسیدم ایستادم مادرشوهرم گفت- فروغ جان دست پدرت رو ببوس .اشک از دیدگانم سرازیر شد تصویر پدر تار بود و میان امواج اشک می لرزید خم شدم و دستشرا بوسیدم پدر هم بغض کرده بود با صدایی به بغض نشسته گفت- ای دختره پدر سوخته تو به کی رفتی که انقدر کله شق و لجبازی ؟به اغوشش خزیدم هنوز بوی همان ادکلن را می داد بویی که هیچگاه از مشامم نمی رفت ونمی دانم چرا زبانم بند امده بود و فقط گریه می کردم .صدایی شنیدم که گفت- فروغ جان برو کنار بذار منم اقاجون رو ببینم .به عقب برگشتم کیانوش بود .مادر که دید من از پدر جدا شدم محکم مرا به خود فشرد و کیانوش هم با ان قد بلندش خم شد تا دست پدر را ببوسد اما پدر نگذاشت و جدی گفت- اگر چه هنوز هم نمی تونم باور کنم که دامادم شدی اما باجی همیشه سنگت رو به سینه میزد . تو فرق کردی پسر و ظاهرا من اینو اخر از همه فهمیدم حالا چه بخوام و چه نخوام اش کشک خاله است .مادرشوهرم گفت- به شرطی که روزی بشنوم بگی این یکی از داماد اولم هم بهتره .فیروزه معترض گفت- وای خانوم جون ! خشایار هم پسرتونه یک کم هم از اون تعریف کنید .همه به حرف فیروزه خندیدیم و بعد به اصرار مادر وارد ساختمان شدیم وقتی فقط من و کیانوش و باجی مانده بودیم کیانوش گفت- باجی ؟باجی به طرفش برگشت چشمانشاز فرط هیجان مرطوب از اشک بود کیانوش با مهربانی گفت- اگه تو از قبل زمینه اش را با حرفات فراهم نکرده بودی ممکن نبود .باجی که از تعریف او هیجان زده شده بود با تکان دست میان گریه گفت- اقا این حرف رو نزنید من کاری نکردم.- چرا کردی و من ازت ممنونم فروغ هم ازت ممنونه .او با روسری اش جلوی صورتش را پوشاند و بی صدا گریست من خواستم ارامش کنم که کیانوشدستم را گرفت و مانعم شد و خواست تنهایش بگذارم .********************************** وقتی که ان شب به یاد ماندنی به اخر رسید و ما قصد بازگشت کردیم مادر باجی را به طرف خودشکشید و گفت- تو باید چند روز پیش من بمونی .اما باجی با نوازش شیرین گفت- نه خانوم مسئولیت من در قبال شما تموم شده حالا باید به دختر فروغ خانوم برسم .فیروزه گفت- همیشه فروغ محبوب تو بود باجی ! یا نکنه فروغ نمی ذاره بمونی ؟باجی خندید و گفت- نه خانوم من خودم عادت کردم اقا هم به من لطف دارند اگه جسارت نباشه اچه بیشتر از هر چیزی منو تشویق به ماندن می کنه محبت اقاست .کیانوش با مهربانی گفت- تو می تونی بمونی باجی اگه بخوای من حرفی ندارم .حالا دوران تنهایی فروغ به سر اومده و نباید نگرانش باشی .- نه اقا فقط به خاطر فروغ خانم نیست نمی تونم دست از خانوم کوچولو بکشم .کیانوش هنگام خداحافظی دست پدر را به گرمی فشرد و گفت- در اولین فرصت برای رفع کدورت خدمت اقا فرهاد هم می رسم.اقا جون به سرعت گفت- نه لطفا این کارو نکن شما هر دو جوانید و اون هنوز از تو خشمگین و عصبانیه .- هر چی شما صلاح می بینید !- صبر داشته باش .- آخه عجله من از ان جهته که به زودی می خوام جشنی به خاطر مسائل اخیر برپا کنم و دوست دارم برادر همسرم هم در این جشن حضور داشته باشه .مادر که زیر نور مهتاب شادی اش به وضوح پیدا بود گفت- من خودم اونو می یارم هنوز اونقدر پیشش احترام دارم که روی حرفم حرف نزنه .کیانوش دست مادر را بوسید و با مهربانی گفت- محبتتون رو از یاد نمی برم .در راه فکر مسائل وحوادث اخیر با شادی ام در امیخته بود .ناخوداگاه به کیانوش گفتم- هیچگاه خودم رو تا این درجه خوشبخت حس نمی کردم .- ایا حالا پشیمان نیستی که می خواستی .....- چرا و خیلی خوشحالم که به حرفت گوش دادم .- زنها اگه گاهی به حرف مردها گوش کنند ضرر نمی کنند .هر دو به این پیشنهاد خندیدیم و من در حالی که او به رانندگی مشغول بود افتخار کردم که همسرش هستم مردی که در کمتر از دو ساعت همه را به خود مجذوب می کرد حتی پدر را که به سختی می توان یخش را باز کرد .او جدا مرد خوش مشرب و اجتماعی بود و همه او را به خاطر خودش می پذیرفتند و وجود من تنها یک بهانه بود .حس کردم خوشبختی همین یکلحظه است همین لحظه که درکش می کنم .ناگهان قلبم فرو ریخت همیشه همین طور بود وقتی که ادم احساس خوشبختی می کند ناگهان می ترسد که مبادا ان را از دست بدهد و من می ترسیدم که نکند سایه ای بر این خوشبختی تکمیل بیافتد .من بدبختی های بزرگی را پشت سر نهاده بودم و دلم نمی خواست انها را تکرار کنم اما افسوس که مسبب بسیاری از بدبختی ها خود مائیم خود ما با طبع هزار رنگ و هزار برگمان و چطور می شود که کسی نهال ضعیفی را با دست خودش درخت تناوری کند انگاه تیشه بردارد و به ریشه خودش بزند ؟ باجی و شیرین در صندلی عقب به خواب فرو رفته بودند ارام به کیانوش نزدیکتر شدم و زمزمه کردم - می خوام سرم رو روی شانه ات بگذارم اشکالی نداره ؟او با محبت گفت- نه اشکالی نداره .آه چقدر شانه های او گرم و محکم بود تکیه گاه امنی که اندیشه ترس از هر خطری را از ذهنم دور نمود و انقدر طول نکشید که جاده مه الود و تاریک مقاابل دیدگانم محو و محوتر گردید .مگر انسان از تکیه گاهش چه می خواهد ؟ مگر چه چیزی در او جستجو می کند ؟ در همه تکیه گاه ها چه چیز مشترکی هست عشق و محبت و امید پس چگونه می شود تکیه گاه محکمی را به امید تکیه گاه بهتری ترک کرد ؟ نه نمی شود مگر ان که فرد از خوشبختی های مضاعف اشباع شده باشد و حماقت کند درست مثل من که عشق اسمانی ام را به هیچ فروختم و بنای عشق و امید خود را ویران کردم .آه نمی دانم او چگونه و از کی سایه بر قلب من افکند از همان شبی که کیانوش با جشن مجللش می رفت تا سراغاز روزهای بهتر و زیباتری باشد یا خیلی پیشتر از ان ؟ نه قسم می خورم پیشتر از ان نبود من تا قبل از ان هم عاشقانه به کیانوشعلاقه داشتم .گاه فکر می کردم چرا کیانوش باید ان جشن لعنتی را به پا می کرد و او هم حضور می یافت ؟ لعنت به من لعنت به قلب من و لعنت به زبانم .لعنت به پاهایم و لعنت به همه وجودم .مگر کیانوش با ان همه وجاهت و جذابیت چه چیز کم داشت که دل به او بستم ؟ کیانوش مردی بود که وقتی پا به پایش قدم به محافل می گذاشتم چشمان زنان و حتی دختران حاضر به دنبالش می دویدند.ان شب به مناسبت رفع کدورت و بیرون ریختن کینه و اندوه در خانه بزرگ ما جشن باشکوهی برپا بود و دوستان و اشنایان یکی یکی از راه می رسیدند . مادر کیانوش خشایار و فیروزه خواهر کیانوش که تا چند دقیقه بی وقفه در اغوش برادرش می گریست به همراه شوهر و دو فرزندش اردشیر و همسرش که علی رغم توجه و محبت ما همچنان سرد بودند و به نظر می امد حضورشان به علت اصرارهای مکرر مادرشون بوده و فرهاد و مینا که به احترام اقا جون و مادر به جمع ما پیوستند .علاوه بر فامیل عده ی کثیری از دوستان من و کیانوش نیز حضور داشتند که رل اصلی مجلس به دست انها بود . کیانوش با توجه خاصی بر پذیرایی از مهمانها نظارت می کرد و همه کوشش خود را برای رفع کدورت با فرهاد به کار گرفته بود .جدا که فرهاد خیلی لجباز و یکدنده بود او حتی نگذاشت پس از سالها صورتش را ببوسم اما بدون شک شکوه وجلال زندگی ام او را حیرتزده کرده بود هر چند کسی در فامیل نبود که با دیدن زندگی ما شگفت زده نشود و من کاملا متوجه پچ پچ ها و صحبت های درگوشی بودم و از این بابت به خود می بالیدم .همیشه از نوجوانی دوست داشتم مثل نگینی در جمع بدرخشم چرا باید دروغ بگویم ؟ من عاشق مطرح شدن بود عاشق خودنمایی .وقت صرف شام کیانوش هنگام دعوت از مهمانها برای رفتن به سالن غذاخوری خطاب به انها گفت- از شرکت همه شما تشکر و قدردانی می کنم امشب شب بسیار بزرگیه هم برای من هم برای همسرم .ما امیدواریم به شما خوش بگذره .ازتون خواهش می کنم از خودتون پذیرایی کنید و کوتاهی ما رو ببخشید .مهمانها با راهنمایی ما به سالن غذاخوری رفتند و من از خلوت بهره بردم و خواستم برای عوض کردن لباسم به طبقه بالا بروم که درست در پله چهارم کسی با صدایی کشیده صدایم کرد - خانوم اعتمادی ؟به طرف صدا برگشتم و با مهربانی گفتم- بله ؟- این افتخار منه که شما رو از نزدیک می بینم .خدایا او که بود چطور نمی شناختمش ؟مردی حدودا سی و هشت ساله بود که کت و شلوار خوش دوختی به تن داشت و هنگام حرف زدن نگاهش را مستقیم متوجه شخص مقابلش می کرد با لبانی نازک و کشیده و موهایی نسبتا بلند که با بندی مشکی همرنگ کراواتش از عقب جمع کرده بود .این برداشت انی و ناگهانی من در یک نگاه از او بود .ایا او می توانست یکی از دوستان کیانوش باشد که احتمالا به من معرفی نشده بود ؟ نه ! من تقریبا همه دوستانش را می شناختم .انگار این پرسش در چهره ام نقش بست که با لحنی متملقانه گفت- با معرفی نکردن خودم مرتکب بی ادبی شدم عذر می خوام من سپهر روشن هستم.لال بشوم که گفتم- چه اسم پر معنایی معنیش اسمان روشنه !- چه خوش ذوق هستید خانوم پس در معرفی شما اغراق و زیاده گویی در کار نبوده .من یکی از نزدیکترین دوستان اقای فروزش هستم که تصادفا و بی دعوت در این مجلس حضور دارم.- فروزش منظورتون کامبیز فروزشه ؟- کاملا درسته .- آه خدای من خیلی خوش امدید باید پوزش منو بپذیرید که حین پذیرایی متوجه حضورتان نشدم . دوستان اقای فروزش که البته از دوستان نزدیک شوهر من هستند دوستان ما هم محسوب میشن خواهش می کنم برای صرف شام به سالن غذاخوری تشریف ببرید و از خودتون پذیرایی کنید .او در حالی که با نگاهی تحسین گر سراپای مرا برانداز می کرد گفت- مهمتر از اون افتخار اشنایی نزدیک با شماست قبل از دیدنتون انچه درباره ی شما می دانستم فقط منوط به شنیده ها بود اما حالا.....با شرمندگی از جسارت او هنگام صحبت و نگاه کردن به خودم بلافاصله میان صحبتهایش گفتم- شما و کسی که از بنده تا این حد تعریف کرده به من لطف دارید باید بگم هر که بوده در توصیفم زیاده روی کرده .او با لنی کشیده و تاثیر گذار گفت- برعکس انچه که من می بینم فراتر از ان چیزیست که شنیده ام اگر شما انقدر کم لطف بودید که بنده رو ندیدید بنده از ابتدای مجلس شما را زیر نظر داشتم و بارها دست هنرمند خلقت رو ستودم.موج گرمی از شرم و هیجان به همه وجودم ریخت و ناگهان حس کردم بر پیشانی ام عرق سردی نشسته است بلافاصله از او عذرخواهی کرده و به اتاق خودمان رفتم و کلید برق را فشردم و تصادفا نگاهم به تصویر خودم در اینه افتاد به ان صورت گرد و گونه های برجسته و لبهای ظریف و کوچکی که با مهارت توسط روژ رنگ امیزی شده بود و گردن کشیده ام بر فراز شانه ها و موهای به دقت جمع شده ام که توسط گل سری با نگین هایی به رنگ لباسم که کیانوشبه تازگی از یکی از سفرهایش برایم اورده بود تزئین شده بود و سبب می شد می شد شکوه و جلال گوشواره های بلندم بیشتر به چشم بیاید . چقدر به چشم خودم زیبا امدم نمی دانم شاید به صورت ناگهانی خودخواهی بر من چیره شد چون بعد از مدتها یکی این همه را به زبان اورده و من نمی دانستم که دست روی یکی از بارزترین نقاط ضعف زنانه ام گذاشته بود . پدرم همیشه به شوخی می گفت اگر می خواهی زنها همیشه گوش به فرمانت باشند فقط کافیه ازشون بیشتر از انچه که هستند تعریف کنی انوقت تاثیرش را خواهی فهمید.اما من که با ان مردک نسبتی نداشتم و اگر ازدواج نکرده بودم می گفتم حتما قصد خاصی دارد اما او کیانوش را می شناخت و می دانست من بانوی خانه ام از ام گذشته مرا به فامیلی کیانوش صدا زد پس......پس مقصودش چه بود ؟ ایا جلو امده بود که فقط از من تعریف کند ان هم از زنی شوهر دار ؟ نه نه این درست نیست چطور چنین فکر احمقانه ای به سرم زده ؟ او در خانه خودم به من ...........به سرعت فکرش را از سرم گذراندم و به اندیشه خود خندیدم با خود گفتم از خودت خیلی راضی شدی چه خبره ؟ فقط کمی تعریف سبب شده خودت را گم کنی مگه بچه شدی ؟ تو حالا زن جاافتاده ای هستی که از شوهرت بچه داری حتی اندیشه چنین چیزی برای تو ناپسنده چه برسه به این که بخوای به حدس و گمان نزدیکش کنی . در اندیشه بودم که د ر اتاق به سرعت باز شد و کیانوش وارد اتاق گردید او در کت دنباله دار بلندش و شلوار راسته کرپ مشکی اشفرورفته در حالی که به دقت موهایش را شانهئ و روغن زده بود زیباتر به نطر می رسید .با عجله به من نزدیک شد و من در حالی که او را در اینه می نگریستم گفت- چرا نمی یای پایین ؟ مثلا من وتو میزبان این مجلسیم .با صدایی لرزان گفتم- تو برو منم می یام .او که هیچگاه در درک روحیات من مرتکب اشتباه نمی شد دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت- حالت خوبه عزیزم ؟با صدایی که به شدت سعی می کردم طبیعی باشد گفتم- بله چطور مگه ؟او مشکوک به صورتم نگریست و گفت- اما به نظر من حالت خوش نیست رنگت پریده و صدات می لرزه ! مطمینی که حالت خوبه ؟به سرعت گفتم- بله حالم خوبه شاید سرما خوردم .او با محبت و عشق گفت- یا شاید هم خسته ای در هر حال نگرانت شدم .می خوای دکترو از پایین صدا کنم ؟ می دونی که او هم بین مهمانها حضور داره .- نه نه نیازی به این کار نیست گفتم که حالم خوبه امده بودم لباسم را عوض کنم این لباس خیلی دست و پا گیره اعصابمو خرد می کنه .- فقط همین ؟ خب عوضش کن .عزیزم تو امشب مثل ماه می درخشیدی .- تو هم یادت افتاده بعد از چند سال ؟- تو همیشه در یاد منی لزومی نداره به زبون بیارم .به نظرم سال به سال جوانتر میشی !هر دو به حرفش خندیدیم او بوسه ای بر موهایم زد و گفت- پس من می رم پایین می بینمت .جلوی در صدایش زدم- کیانوش ؟- جانم !خواستم درباره ی او بپرسم اما نیرویی مرموز وادار به سکوتم کرد از ان گذشته صدای بم ولحن پر محبت کیانوش هوش از سرم ربود و به کلی فراموش کردم چه می خواستم بپرسم .- هیچی .او نگاهی موشکافانه بر من افکند و زمزمه کرد- ای شیطون بازیگوش .سپس از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست و من هم به سرعت پس از تعویض لباسم به جمع مهمانها پیوستم.ادامه دارد ...
قسمت ۳۷عیب بود به هرسو می نگریستم او حضور داشت در حالی که همچنان خیره خیره نگاهم می کرد و از هر نگاهش هزار معنا می ریخت .با خود گفتم ایا مردک دلباخته من شده ؟ لحظه ای از تصور این فکر مو بر اندامم راست شد و غضب سراپایم را گرفت .از ان پس پاسخ هر نگاهش را با خشم تحویل می دادم به این امید که او را از عصبانیتم اگاه کنم اما گویی او در دنیای دیگری بود ایا امکانش می رفت که او در خوردن زیاده روی کرده باشد ؟ ولی نه به نظر هوشیار هوشیار بود .دیگر نگاههایم به فرمانم نبود و بیشتر به جهت کنجکاوی به سویش می چرخید او حتی در حال صحبت با دیگران نیز متوجه من بود و با هر نگاه لبخندی روانه ام می کرد اضطراب بر دلم چنگ می انداخت وزنگ خطری بی وقفه در گوشم بیداد می کرد حتی نشاط ان شب بر من حرام شد به طوری که قادر به تمرکز فکرم هنگام حرف زدن نبودم و دائم در ان هوای خنک پائیزی عرق می ریختم .حالا کیانوش هم نگرانم شده بود و کم کم داشت ان را به دیگران منتقل می کرد پس از او مادر متوجه تغییر حالم شد و در حضور کیانوش پرسید- چته فروغ ؟حالت خوش نیست ؟با من من گفتم- اینا همش مال خوشحالیه .کیانوش با اخمی از سر مهر گفت- تو از سر شب (قبل از شام _) حالت خوب نیست اما رو نمی کنی .مادر مشکوک ولی ارام گفت- شاید حامله ای !من و کیانوش همزمان با هم گفتیم - نه !مادر به هر دوی ما خندید و گفت- چتون شده ؟ مگه ایرادی داره ؟معترض گفتم- مادر لطفا شایعه نسازید شیرین هنوز کوچیکه .او لبخند زنان از ما دور شد انگاه کیانوشگفت- حالا واقعا خبری نیست ؟- کیانوش! تو بهتر از هر کسی می دونی که نیست .ما به گفتگو و خنده سر گرم بودیم که من او را در حال جلو امدن دیدم انقدر مضطرب شدم که برای جلوگیری از افتادنم به لبه صندلی چنگ انداختم .نمی دانم چرا وقتی انچنان ارام و خونسرد به طرفمان می امد برایم یاداور اولین شب اشنایی ام با کیانوش بود ؟ کیانوش مسیر نگاه مرا دنبال کرد ونگاهش به روی سپهر ثابت ماند و با به یاداوردن او لبخند بر لبانش نقش بست دیگر برای پرسیدن تاریخچه اشنایی شان فرصتی نبود چون او درست دو قدم با ما فاصله داشت . کیانوش در حال فشردن دستش گفت- چه سعادتی ؟ چی می تونه برای من بالاتر از این باشه که میزبان پیانیست معروفم ؟پیانیست ؟ او درباره ی کی حرف می زد ؟ این مردک مزلف و جلف همان نوازنده معروف پیانو بود ؟ سپهر روشن چطور به فکر خودم نرسید ؟عزیزم پاشو تا با ایشون اشنات کنم می دونم که از دیدنشون غافلگیر شدی .او در حالی که به چهره ی من خیره مانده بود گفت- ما قبلا به هم معرفی شدیم .کیانوششگفت زده از من پرسید- جدا ؟روشن نگاه از من بر گرفت و به کیانوش نگریست و با ارامش گفت- باید بگم اقای اعتمادی که شما چقدر در داشتن چنین همسر مجلس ارایی خوش شانس هستید .قلب من بی وقفه سر بر سینه ام می کوفت کیانوش با عطوفت گفت- از ایده هنرمندانه تان سپاسگذارم و فکر می کنم در این مورد حق با شماست .جدا منو ببخشید که متوجه حضور شما نشدم .- بر عکس شما ببخشید که من بی دعوت به اینجا امدم . راستش به دیدن کامبیز رفته بودم که گفت امشب خانه شما مهمان است این بود که به اصرارش من هم امدم .- خیلی خیلی مفتخرمان کردید باید بگم حضور شما رونق خاصی به محفل ما خواهد داد اگر چند قطعه از اخرین اثرتان را اجرا کنید چون اکثر حاضرین در این مهمانی با اثار شما اشنا هستند اما چهره شما رو نمی شناسند .- آه پس شما به اثار من علاقه مندید .- چطور می شه نبود ؟ من دوبار افتخار داشتم در کنسرت خصوصی شما حاضر باشم و باید بگم احساس شما هنگام اجرای قطعات قابل تحسینه اما چند وقته به دلیل مشغله ومشکلات زندگی فرصت و سعادت شرکت در کنسرت های شما رو نداشتم .قبلا هم از کامبیز خواهش می کردم بلیط ورود به اونجا رو برام تهیه کنه می دونید که خیلی مشکله .روشن دست در جیبش کرد و چند کارت از میان جلد فاخری بیرون کشید و من فرصت کردم به دستهایش نگاه کنم درست مثل دست یک زن لطیف و ظریف بود واین خبر از نداشتن رنج و مشقت می داد . او کارتها را دودستی به کیانوش داد و گفت- امیدوارم در کنسرتی که هفته اینده اجرا خواهد شد شما وخانوم را ببینم و حالا اگر اجازه بدین نزد دوستان برگردم اونا ان طرف سالن به گفتگو ایستادند.کیانوش با حالتی شیفته به نرمی دست در بازویش نهاد و گفت- ایا امکانش نیست که خواسته مرا براورده کنید ؟- درباره چی ؟- درباره ی اجرای یکی از جدیدترین قطعاتتان .- این افتخار منه ؟شادی غریبی بر چهره کیانوش نشست و به سرعت دو سه پله را بالا رفته و با صدایی نسبتا بلندی به حاضرین گفت- افتخار دارم مهمان گرانقیمتی رو به حضورتون معرفی کنم استاد سپهر روشن پیانیست زبر دست کشورمان .همه نگاهها به طرف کیانوش متوجه شد و او با احترام دست روشن را به دست گرفت و بالا برد .جمعیت حاضر به کف زدن پرداختند وعده ای برای گرفتن امضا هجوم بردند و من تازه فهمیدم نامبرده با ان موهای مضحک پیانیست مشهوریست . میان هیاهو و سر و صدا ازدحام جمعیت نگاه او متوجه من گردید در حالی که همان لبخند پر معنا بر لبانش بود . ایا افتخارش را به رخ من می کشید یا می خواست از محبوبیت خودش اگاهم کند ؟ به هر حال بل راهنمایی کیانوش پشت پیانو قرار گرفت و همه سر جای خود نشستند .مینا به من نزدیک شد و اهسته گفت- این دیگه سورپریز بی نظیری بود کلک چرا نگفتی استاد روشن اینجاست ؟ اگه می دونستم خواهرم رو می اوردم اون دیوونه اثار استاده من هم همینطور .با حیرت به صورت او خیره شدم و خودم را روی صندلی جابه جا کردم و گفتم- هیس بذار ببینم چجوری اپولو هوا می کنه !مینا از تعبیر من نخودی خندید و اهسته از من دور شد روشن کتش را از تنش دراورد وشروع به نواختن پیانو نمود .همه سراپا گوش بودند و حتی کسی پچ پچ هم نمی کرد .الحق و الانصاف نوازنده مسلط و استادی بود انچنان با کلیدهای پیانو کار می کرد که گویی پیراهنی از جنس حریر را لمس می کند زیر چشمی به کیانوش نگریستم کنار کامبیز ایستاده و در خود فرو رفته بود من همسرش بودم اما تا ان روز نمی دانستم تا ان حد به پیانو علاقه مند است البته گاهی می دیدم پشت پیانو می نشیند و قطعات ساده ای را اجرا می کند اما هرگز نمی دانستم علاقه اش تا این درجه است .برخی از دختران جوان حاضر در مجلس تحت تاثیر موسیقی لیف روشن اشک می ریختند و من در این اندیشه بودم که چه لزومی داشت شبی را که به خاطر سپری شدن سالهای بی کسی مان جشن گرفته ایم با موزیکی با ان غمگینی به اخر برسانیم .وقتی قطعه او به پایان رسید سالن از فریاد تشویق حاضرین به لرزه افتاد و سرانجام مهمانی به پایان رسید .هر یک از مهمانها با تشکر از پذیرایی با ما خداحافظی کردند و رفتند و کامبیز و استاد روشن هم جزء اخرین مهمانها با من و کیانوش خداحافظی کردند .کامبیز دست کیانوش را فشرد و تشکر کرد کیانوش گفت- امیدوارم کوتاهی های ما رو نادیده بگرید و باز هم تشریف بیارید .کامبیز گفت- انقدر به استاد خوش گذشته که همین الان داشت می گفت خیلی مایله با شما بیشتر رفت و امد داشته باشه ایشون امیدوارند هفته اینده تو و همسرت رو در کنسرتشون ببینند .کیانوشحین فشردن دست او با مسرت گفت- با کمال میل باعث افتخار ماست .روشن پساز خداحافظی با کیانوش به طرف من برگشت و کاملا خم شد و دستم را بوسید و با تبسم زمزمه کرد- به امید دیدار بانوی بزرگوار .دقیقا مثل هنرپیشه تاتر مکبث شده بود ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست چه لزومی داشت انقدر از او بترسم مگر بچه بودم.ادامه دارد ...
قسمت ۳۸ظهور ناگهانی روشن نوازننده پیانو تحول و تغییر خاصی را در روال طبیعی زندگی ام به وجود نیاورد پس از ان شب من دیگر حتی به او فکر هم نکردم تا این که شب اجرای کنسرت فرا رسید و من به خواست کیانوش اماده رفتن شدم . ان شب شیرین نزد باجی ماند و من و کیانوش به عنوان مهمانان افتخاری راهی کنسرت شدیم . در راه هر دو ساکت بودیم تا این که کیانوش گفت- تو فکر چی هستی ؟من با لبخند گفتم- هیچی !- ای دروغگو وقتی که اینطوری ساکت میشی داری به یک چیزی فکر می کنی .- نه فقط از پیانو خوشم نمی یاد.- می تونیم برگردیم خونه شد تو یکدفعه به میل من رفتار کنی ؟- چرا دلگیر میشی ؟حالا که داریم میریم .- با این قیافه ؟- مگه قیافه من چه ایرادی داره ؟- نمی دونم از خودت بپرس ما مثلا جزء مهمانان افتخاری هستیم .می دونی ؟ من عاشق کنسرتهای موسیقی ام .- عجب تفاهمی !- خیلی خب هفته دیگه هم میریم تاتر .می دونم که تو به تاتر خیلی علاقه داری حالا بخند .لبخند زدم و سعی کردم مطابق میلش رفتار کنم اخر انصاف نبود او یکبار در عمرش از من چیزی درخواست کرده بود که می توانستم براورده کنم . وقتی وارد سالن برگزاری کنسرت شدیم سر جای خود نشستیم جمعیت کثیری برای تماشای کنسرت امده بودند .دیری نگذشت که گروه نوازندگان روی سن قرار گرفتند و چند دقیقه بعد استاد روشن فرو رفته در لباس مجللش با انا پیوست .جمعیت حاضر به خاطر حضور او کف زدند و عده ای هم به پرتاب گل مبادرت نمودند او با تواضعی که مرا یاد ان شب می انداخت تا کمر خم شد و احترام گذاشت انگاه به سمت جایگاه ویژه برگشت و مجددا خم شد کیانوش با حرارت به کف زدن پرداخت و من هم متاثر از هیجان او به کف زدن مشغول شدم .روشن مرد باهوشی بود و با نگاهی جستجو گر به حضور ما پی برد وقتی نگاهش با نگاهم تلاقی کرد قلبم فرو ریخت انگار نگاهش تیری بود که روانه قلبم نمود . او اختصاصا برای ما سری خم کرد و یکی از شاخه گلها را به سمت ما پرتاب نمود که کیانوش موفق به گرفتنش شد .اکثر نگاهها با کنجکاوی و حسرت متوجه ما شد و همه دانستند او باید یکی از وابستگان ما باشد .به پشت سرم نگاه کردم و ارام به کیانوش گفتم- من کامبیز رو نمی بینماون چرا نیامده ؟کیانوش در حالی که نگاهش متوجه سپهر بود گفت- اتفاقا بهش تلفن زدم گفت مادرش بیماره و نمی تونه در کنسرت شرکت کنه .- اون هنوز به فکر ازدواج نیافتاده ؟- نه اون مرد ازدواج نیست فکر می کنم تا اخر عمر وبال مادرش باشه .با طعنه گفتم- واقعا که دوستات هم مثل خودت با پشتکارند .کیانوش که همیشه حاضر جواب بود پاسخی نداد نمی دانم پاسخی نداشت یا اصلا حواسش به حرفهایم نبود ؟ روشن با مهارت گروه نوازندگان را در اجرای چند قطعه که به تازگی ساخته بود هدایت کرد و انگاه دوباره مراسم احترام و تشکر را با تواضع انجام داد .چه احساس عجیبی درباره او داشتم درست مثل این بود که از او فرار می کنم او با گامهایی شمرده به سمت ما امد در حالی که شرکت کنندگان با سیل احساسات و گرفتن امضا رهایش نمی کردند .کیانوش ضمن فشردن دستش گفت- عالی بود استاد لذت بردیم .من هم ضمن تشکر از موسیقی که به نظرم چندان جالب نبود به او تبریک گفتم کیانوش پرسید- فکر می کنید این قطعه جدید بتونه در مسابقات بین الملی جایزه اول رو دریافت کنه ؟او در حال روشن کردن پیپش گفت- اول ؟ خدای من نه ! شما خیلی منو دست بالا می گیرید این اصلا با اونا قابل مقایسه نیست .- اختیار دارید ما که خیلی لذت بردیم .او در حالی که به من می نگریست گفت- خیلی خوشحالم که امدید .من هم برای این که چیزی گفته باشم گفتم- اگر هم نمی امدیم باز هم از شکوه اینجا چیزی کاسته نمی شد عده کثیری هستند که مایلند شما رو از نزدیک ببینند .او که تعارف مرا جدی گرفته بود گفت- خانوم بزرگ نظری می کنند حضور شما برای من دلگرم کننده بود .چنان یکه از حرفش خوردم که تصور کردم کیانوش هم فهمید اما وقتی به صورتش نگریستم اثری از حیرت و رنجش ندیدم همه حواس او متوجه روشن بود .مقصود او از شما که بود ؟من ؟ یا من و کیانوش؟ به خودم نهیب زدم چرا اینقدر حساس شدی مگه تو کی هستی ؟ این همه دختر و زن جوان در این سالن حضور دارند که منتظرند روشن فقط یک اشاره کند انوقت چرا توجه او باید معطوف به تو شود ان هم در حالی که شوهرت را شانه به شانه ات می بیند ؟ ما قصد رفتن کردیم که روشن به کیانوش گفت- چه عجله ای برای رفتن دارید ایا شام جایی مهمانید ؟کیانوش با احترام گفت- خیر استاد عجله ما برای اینه که بیشتر مزاحمتون نشیم.- شما مزاحم من نیستید چطوره حالا که جایی دعوت ندارید وکسی منتظرتون نیست شام رو با من صرف کنید .کیانوشکه از دعوت بی مقدمه او شگفت زده شده بود گفت- البته این افتخار بزرگیه ولی .....- از دستپخت من قرار نیست بخورید که مرددید ما به اتفاق خانوم به رستورانی در همین نزدیکی می رویم .- شما درباره دستپختتان شکسته نفسی می کنید موضوع اینه که.........- نکنه کامبیز چغلی منو کرده ؟کیانوش با خنده گفت- نه موضوع این نیست اجازه بدین در فرصت دیگه ای مزاحم بشیم شما الان خسته اید .- حضور دوستان به رفع خستگی من سرعت می بخشه لطفا تعارف نکنید .باز هم به هنگام ادای این جمله به من نگریست جل الخالق مگر کور بود یا کیانوش با ان همه دقت نظر گیج بود ؟به هر حال ما به اتفاق او به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم انجا مکان مجلل و شاعرانه ای بود که غیر از محیط سر بسته رستوران قسمتی کنار استخر پر از مرغابی داشت که شاخه های درخت نارنج از فرط سنگینی بارش بر ان سایه افکنده بود و چهره ای رویایی به محیط می داد . با ان همه خودداری نتوانستم از گفتن و اعتراف به این حقیقت جلوگیری کنم .- خدای من اینجا بی نظیره !- خوشحالم که خانوم پسندیدند هر چند که به جاذبه باغ خودتون نمی رسه .کیانوش هم با زیبا بودن انجا با من هم عقیده بود و این اشتراک نظر را به زبان اورد .- حق با خانوممه اینجا بی نظیره .- گفتم که جاذبه باغ شما نمی رسه اقای اعتمادی شاید باور نکنید ان شب که به خانه شما امدم بعد از مدتها توانستم قطعه نیمه کاره ام را تمام کنم .حتما می دونید کار ما اهنگ سازها بی شباهت به شاعر ها نیست ما هم باید تحت تاثیر جاذبه محیط با نت ها کار کنیم .ان شب باغ و حال و هوای انجا اثر شایان توجهی در روحیه من داشت .کیانوش با افتخار گفت- آه واقعا اینطوره ؟همین قطعه ای که امشب نواختید ؟- نه اونو قراره بعدا اجرا کنیم . خب چی میل دارید .- استاد اجازه بدین من.....او با رنجشی ساختگی گفت- این چه حرفیه ؟ می خواهید دلگیرم کنید ؟کیانوش به حالت تسلیم منوی غذا را مقابل من نهاد من اصلا اشتهایی به غذا نداشتم اما می دانستم که مجبورم غذایی سفارش دهم پس ارام گفتم- هر چی تو بخوری من هم می خورم .روشن با مهربانی پرسید- ایا خانوم کسالت دارند ؟کیانوش و من بلا فاصله گفتیم- نه اینطور نیست .- پس حتما از لیست غذا خوششون نیامده .خدایا او چرا دائم مراقب من بود از جان من چه می خواست ؟ کیانوشبرای خاتمه دادن به این موضوع گفت- ما معمولا مثل هم غذا می خوریم .- خب پس بنابراین شما چی میل دارید ؟کیانوشناخوداگاه گفت- هر چی شما میل دارید .هر سه از این جمله خندیدیم در همین هنگام دختر جوانی که بسیار زیبا و خوش اندام بود به میز ما نزدیک شد و با احترام به روشن گفت- استاد معذرت می خوام می شه لطا اینو امضا کنید ؟به انسوی استخر نگریستم دختر جوان با خانواده اش برای صرف شام به انجا امده بود .او پس از گرفتن امضا با شادی نزد خانواده اش برگشت و من دیدم که محل امضای روشن را بوسید .اندیشیدم جوانهای حالا به چه چیزهایی عشق می ورزند .برای این که فکر روشن را از ناحیه خودم دور کنم گفتم- باید بگم استاد شما میان جوانها جایگاه ویژه ای دارید به خصوص دختران جوان .او در حال روشن کردن پیپش به گارسون سفارش سه پرس جوجه مخصوص داد و انگاه گفت- و اما پاسخ صحبت شما خانوم بله من برای جوانها قطعه می سازم ولی هرگز خوشایندم نبودند به خصوص دختر خانومهای خیلی جوان اونا احساس بچه گانه و معصومی دارند درست متفاوت با احساسی که من هنگام خلق یک قطعه دارم برای همین هرگز نتونستم ازدواج کنم .قلبم فرو ریخت پس تعهد و تاهلی هم نداشت .کیانوش با لحنی سرشار از شرمندگی گفت- معذرت می خوام استاد مثل این که همسر من نباید سر این گفتگو رو باز می کرد .- برعکس من از صراحت ایشون خوشم می یاد .شام ما در سکوت و ارامش با صدای موزیک ملایمی که از بلندگو پخش می شد صرف شد .من حین صرف شام زیرچشمی به او نگریستم به چشمم در جای خود به رغم سن و سالش جوان و سرحال امد .با خود اندیشیدم اخر چگونه می شود با احساسی مثل او که با قدرت سر انگشتانش خالق اثار باشکوهی ست بی توجه به احساسش تا این سن مجرد باشد ؟یک لحظه که نگاهم به رویش خیره مانده بود نگاهش با نگاهم تلاقی شد و او بی توجه لبخند زد.وقتی شاممان به اتمام رسید من اهسته سر دردم را بهانه کردم و از کیانوش خواستم بازگردیم وخدا را شکر روشن نیز اصرار برای بیشتر ماندن نکرد . بین راه کیانوش با تمجید از مهمان نوازی او گفت- مرد فوق العادیه تو اینطور فکر نمی کنی ؟- هان ؟- حواست کجاست ؟بله حواسم نبود اعصابم به هم ریخته بود .ای کاش به او می گفتم شاید همخودم از این جنگ و جدال رها می شدم و هم کیانوش را اگاه کرده بودم اما نمی دانم چرا زبان لعنتی ام در دهان ماسیده بود ؟- معذرت می خوام عزیزم من سردرد بدی دارم .- می خوای بریم دکتر ؟- نه نیازی نیست تو حواست به رانندگی باشه .- پس تا برسیم کمی بخواب .- فکر می کنم این بهترین کاره .چشمانم را بر هم نهادم و وانمود کردم خوابم لااقل از خطر پاسخ به سوالات کیانوشمی رستم سوالاتی که با من من به خاطر پاسخشان رسوایم می ساخت.ادامه دارد ...
قسمت ۳۹اواسط زمستان بود انگار بر پیکر باغ روپوشسپیدی از برف کشیده بودند نمی دانم چرا از زمستان بدم می امد شاید برای این که عصرهای دلگیری داشت و با نبودن کیانوش به علت رفتن به اروپا برای انجام پاره ای از معاملات تنهایی را بیشتر حس می کردم و چون تازه اختلافمان را با خانواده ام حل کرده بودیم چندان روی رفتن به انجا را نداشتم .از طرفی نمی خواستم خانه را برای خدمتکارها خلوت کنم زیرا انها در نبود من از انجام وظایفشان شانه خالی می کردند .باجی هم که دیگر پیر شده بود وانطور که باید از پسشان بر نمی امد .یکی از عصر های دلگیر و گرفته زمستان باربد به من که مقابل پنجره بزرگ مشرف به باغ نشسته بودم گفت- خانوم تلفن شما رو می خواد .باجی که هنوز پس از گذشت چند سال با او از دنده راست صحبت نمی کرد با نگاهی غضب الود گفت- مگه نمی بینی خانوم سردرد دارند ؟بگو بعدا تماس بگیرند .باربد که فقط به من می نگریست گفت- ایشون فرق دارند نمی تونستم چنین جسارتی بکنم.پرسیدم- کیه باربد ؟مگه نگفتم هر کی تلفن کرد من نیستم.- ایشون استاد روشن هستند همان نوازنده مشهوری که در مهمانی حضور داشتند.با شنیدن اسمروشن دوباره استرس سراپایم را فرا گرفت وتصور می کنم رنگم پرید که باجی انطور مشکوک نگاهم کرد . به زحمت از جا برخاستم و به سمت تلفن رفتم و گوشی را از باربد گرفتم .صدایم لرزان وامیخته ای از ترس هیجان و گناه بود- الو ؟- سلام خانوم حالتون چطوره ؟- سلام استاد حال شما چطوره ؟- من خوبم اقای اعتمادی چطورند ؟- متشکرم ایشون هم خوبند هر چند که چند روزه ازشون بیخبرم ؟- چطور ؟- فکر می کنم شما هم با ایشون فرمایشی داشتید اما متاسفانه برای انجام یکی دو معامله بازرگانی به اروپا رفتند .- آه نمی دونستم .- ایا با کیانوشفرمایش خاصی داشتید ؟اگه اینطوره می تونم وقتی تماس گرفت به اطلاعشون برسونم .- مگه برای دلتنگی باید علت خاصی وجود داشته باشه ؟ من ناگهانی به یاد شما افتادم وتصمیم گرفتم سراغی ازتون بگیرم .او از چه زمان اینقدر به ما توجه پیدا کرده بود ؟ و ایا وقتی انقدر به کامبیز نزدیک بود از طریق او اطلاع نداشت کیانوش به سفر رفته ؟ این افکار مثل خوره ای دیواره فکر و روحم را می جوید چقدر احساسگناه می کردم از این که در غیاب کیانوشگوش به حرفهای اوبا ان لحن مخصوصا گرم می سپردم .- براتون مجموعه کاملی از قطعات خودم را کنار گذاشتم .- متشکرم استاد اما متاسفانه به این شیوه نمی تونیم بپذیریم باید پولش رو بپردازیم .او با لحن صمیمی و گرمی گفت- این یک هدیه است از طرف من برای شما .برای شما ؟ مقصودش که بود ؟ من یا ما ؟ با اهنگی خشمگین گفتم- منظورتون من و شوهرم است .- چه تفاوتی می کند هدیه هدیه است . شما می تونید به اقای اعتمادی بگین از طرف من برای هر دوی شماست .که اینطور !پس حدسم درست بود وای بر من .خدایا چه کنم ؟چرا لال شده ام ؟باید دوتا ناسزا بگویم و تماسمان را قطع کنم حتما در برابرش از من چیزی خواهد خواست . باید هدیه اش را رد می کردم اما صدایی که پاسخ او را داد من ان را نشناختم و حس کردم با ان بیگانه ام مال خودم بود که البته پاسخش دور از انتظار بود.- متشکرم استاد .پس از خداحافظی و گذاشتن گوشی روی تلفن حس کردم مثل کوهی از بار گناه سنگینم سرم به اختیار خودم نیست .ایا گناههای بزرگتر می رفت تا قبح گناهان کوچکتر را دور ریزد ؟ نمی دانم چرا علی رغم میل خودم نیرویی باطنی به من می گفت مقصر خودم هستم باید او را از همان ابتدا سر جایش می نشاندم .جرقه اول با همان نگاه اول زده شد که من در برابرش سکوت کردم .بیچاره کیانوشروحش از حقیقت بیخبر بود و چقدر هم به این مرد ارادت داشت !همیشه همین طور است وقتی قرار است اتفاقی بیافتد همه چیز و همه کس در بیخبری به سر می برند انگار وحدت غیر قابل درکی میان همه چیز برای به وجود امدن شرایط مورد لزوم ایجاد می شود .************** گفتگوی تلفنی ما استارت گناهی شد که زشتی اش رفته رفته در نظرم رنگ می باخت با اولین چراغ سبز من موج هدایا وگل به خانه مان سرازیر شد .در ان روزهای سرمازده برفی هر گاه کسی به خانه مان می امد پیام اور سبد گلهای سرخ و مریم ولاله و میخک بود دیگر روی میز پذیرایی خالی نبود و همیشه سبد گلی بود که با جمله ای پر احساس جای سبد قبلی را پر می کرد . باجی وسایر خدمتکارها با نگاهی مشکوک بر این وقایع می نگریستند و هیچ یک جرات پرسش کردن ولو از روی کنجکاوی در خود نمی دیدند .همه غیر از باجی فقط او بود که همیشه به خودش اجازه می داد سوال و جوابم کند .ان روزی وقتی برای چندمین بار سبد گلی وارد خانه گردید باجی نزد من که سرگرم جابه جای اش بودم امد و با لحنی صدها مرتبه سرزنش بار گفت- خانوم شما نباید این گلها رو قبول کنید .- چیه باجی دوباره اومدی ارشاد کنی ؟ اینا فقط فقط ند شاخه گلند .- شما نباید قبولش کنید چون یک زن شوهر دارید .- اینا از طرف استاد روشنه اون که غریبه نیست .- اما مجرد که نیست.به صورتش نگریستم دیگر زیادی جسور شده بود که ان مسایل را بی پرده به زبان می اورد مثلا من خانومش بودم .با لحنی که به سختی می کوشیدم از خشمم کنترلش کنم گفتم - تو بهتره به کارهای خودت برسی فکر می کنم اونقدر عقل داشته باشم که خوب را از بد تشخیص بدم.- نه خانوم به نظرم می یاد خوب و بد رو تشخیص نمی دین من به جای مادرتون وظیفه دارم اینا رو بهتون بگم نمی دونم چرا از اون مردک هنرمند خوشم نمی یاد .به نظرم اون انقدر بی تربیته که متوجه نیست شما زن شوهر دارید .به دور و برتون نگاه کنید روزی نیست که براتون گل نفرسته .بی توجه به او در حال درست کردن گلها گفتم- من که در این کار ایرادی نمی بینم توهمیشه در نگاه اول به افراد شکداری درباره شوهر من یادت نیست چی می گفتی ؟اونه که اصلا مایل نبود به حرفهای گذشته اش بیاندیشد گفت- به هر حال گذشته ها گذشته و من هر بارها از شما خواستم که اونو فراموش کنید اما حالا فرق می کنه اون یه مرد غریبه است که هر روز در غیاب شوهرتون یک سبد گل براتون می فرسته .باید بدونید هر کاری علتی داره واین کار اون نمی تونه بی علت باشه .یکی از دفعاتی که گل می یارن بهتره پس بفرستید.خشمگین از این که به چشمش بچه بودم گفتم- تو به کار خودت برس و به بعدش کاری نداشته باش یعنی میگی من اونقدر احمقم که گول بخورم ؟ خودم حواسم جمع است .- اگه شما نمی تونید این کار رو بکنید من می تونم به جاتون انجامبدم .- لازم نیست خودم می دونم چکار می کنم .- اما ممکنه اقا کیانوش خوششون نیاد .در چشمانش تهدید کمرنگی موج می زد تهدید این که اگر کوتاه نیایم به کیانوش خواهد گفت .عصبانی و کلافه گفتم- تو هیچی به اون نمیگی تا من خودم بگم .به نوشته روی کارت اخرین سبد گلی که فرستاده بود خیره ماندم((انقدر گل خواهم فرستاد تا در سرمای زمستان یاداور بهاری گرم و زیبا باشد .)) چه به کیانوش بگویم بگویم همه این ها را استاد روشن فرستاده ؟ به چه مناسبت ؟ اخر سبد گل برای نشان دادن محبت یکی می شود دوتا می شود چند تا می شود .باید با او تماسمی گرفتم و عذرش را می خواستم وگرنه معلوم نبود اخر و عاقبت این کار چه می شود .شب پس از صرف شام به اتاقم رفتم و از انجا با روشن تماس گرفتم- الو؟- سلام استاد .او با شناختن صدای من شادمان گفت- سلام خانوم حالتون چطوره ؟- به مرحمت شما .- چه عجب یادی از ما کردید !چطر مگر او منتظر تلفن من بود ؟ انتظار داشته به او تلفن کنم ؟ با این حال گفتم- اختیار دارید .- امانتی های من به دستتون رسید ؟- بله شما خانه ما رو مبدل به باغی پر از گل کردید .- از گلها خوشتون اومد ؟- متشکرم .- چرا صداتون گرفته نکنه بیمارید ؟- آه نه از توجهتون ممنونم .مزاحمتون شدم تا مطلبی رو عرضکنم .- در خدمتم چه کمکی از من بر میاد ؟- می خواستم.می خواستم ضمن تشکر ازتون تمنا کنم دیگه گل نفرستید .او ساکت بود من از سکوتشبهره بردم و ادامه دادم- این نشانه محبت شماست اما من دیگه نمی تونم قبول کنم .- یعنی اگه گل بفرستم پس می فرستید ؟- استاد خواهش می کنم !فکر کردم اسباب رنجشش شدم و نمی دانم چرا به ان رضا نبودم حی می کنم او هم پی به نقطه ضعفم برده بود .خدایا چرا دست از سرم بر نمی داشت ؟- به خاطر اقای اعتمادی میگین ؟لعنت بر من که گفتم- بله .مگر خودم ادم نبودم ؟باید می گفتم به خاطر خودم و بهخاطر او این اتفاقات میان ما معنا ندارد چرا هر بار بیشتر از دفعه قبل خرابکاری می کردم ؟ایا قلبم با من نبود ؟ چرا هیچ هماهنگی میان زبان و قلبم وجود نداشت ؟چرا همچنان مات و مبهوت به صدا شیفته او گوش می سپردم ایا حس وفاداری در من مرده بود ؟ این حس خیلی ازارم می داد .- پس حداقل اجازه بدین گاهی بهتون تلفن کنم.چرا اشکم سرازیر شده بود ؟ چرا یک نه نگفتم تا رها شوم ؟ مگر به کیانوش با ان همه خوبی علاقه نداشتم ؟ چه چیز این استاد فکستنی اینقدر افسونم کرده بود ؟ ایا من شیفته محبت بودم یا تشنه تعریف ؟ از هر دو جمله او هفت جمله اش تمجید و ستایش بود . ارام گوشی را روی تلفن نهادم ولی انقدر طول نکشید که تماس گرفت- اما من باز هم تمای می گیرم اگه دلتون نمی خواد باهام حرف بزنید بذارید باهاتون حرف بزنم . همصحبتی با شما به من تسکین می ده فعلا شب بخیر .به یا ندارم ان شب تا کی گریه کردم تا این که خوابم برد نمی دانم برای کاری که فرمانش به دست خودم بود چرا گریه می کردم ای این سراغاز دوراهی بس سختی بود.ادامه دارد ....