ارسالها: 6216
#11
Posted: 22 Aug 2012 10:41
از بغلم بیرون کشیدمش و گفتم:
- زهرمار! بعدش هم اگه یه سال بزرگ تر از الانت بودی سمتت هم نمیومدم، چه برسه به اینکه بخوام بغلت کنم.
صورتم رو بوسید و گفت:
- الهی قربون این چشمهای قشنگت بشم که هر چی بیش تر توش دقیق می شی، بیش تر می فهمی چقدر قشنگن!
لبخندی زدم وصورتش روبوسیدم. بعدهم کنارمیزتوی بالکن نشستیم. ازتوی کیفم یکی از قرصامو برداشتم و خوردم.
- الهی بمیرم. تو که خوب شده بودی؟
- آره، ولی هر وقت عصبانی میشم، باید از قرصام استفاده کنم. هیچ کس نمی دونه، تو هم نگران نباش. نمی خوام بقیه رو بی خودی نگران کنم. قول میدی به کسی نگی؟!
- باشه قولِ قول، قول مردونه. بزن قدش!
بعد به روش همیشگی مون با هم دست دادیم. همون موقع خاله و ساغربه بالکن اومدن.
خاله- الهی دورت بگردم خاله، طوریت که نشد؟
بعد منو محکم توی بغلش گرفت و فشار داد.
- خاله جون به خدا هیچیم نبود، کمتر فشار بدین، استخوونام خُرد شدن.
- خدا نکنه عزیزم. خدا رو شکر که حالت خوبه. خدا مرگم بده، چرا انقدر رنگ و روت زرده؟ ساغر جون، مامان! ببرش تو اتاق خودت وسرو وضعش رو درست کن و بیارش که می خوام به همه معرفیش کنم.
ساغر- چشم مامانجان! شما بفرمایین. ناهید جون بیابریم. سیا، تو هم بروپیش مهمونا.
چادرم رو سرم کردم و همراه ساغر به اتاقش رفتم.
ساغر- ناهید جون، بیا این کرم، اینم کِرِم پودر. خودت می زنی یا برات بزنم؟
- کرم نمی خوام، پنکیکت رو بده.
- بیا عزیزم. الهی بمیرم پای چشمت چه گودی افتاده؟!
- خدا نکنه، چیزی نیست.
یه کم آرایشمو تجدید و صورتم رو مرتب کردم و همراه ساغر به سالن رفتم. با ورود ما همه ی نگاه ها به طرفمون برگشت. خاله به طرف من اومد، دستم رو گرفت و پیش بقیه برد و گفت:
- اینم ناهید جون که مثل ماه شب چهارده می مونه. خدا حفظش کنه، الانم تقریباً یکی از اعضای خانواده ی ماست.
مهری- منظورتون چیه خاله؟!
یه دفعه نگاه همه متوجه اون شد. پوزخندی زدم وبه علامت تأسف سرتکون دادم. اونم بیش تر به سپهر نزدیک شد. سیاوش برافروخته گفت:
- به تو ربطی نداره، فضولچه!
بعد دست منو تو دستش گرفت و کنارخودش نشوند و شروع کرد به زیر لب بد و بیراه گفتن:
- زنیکه ی پررویِ ولِ آویزونِ. . .
دستم رو جلوی دهنش گرفتم و گفتم:
- سیاوش جان! می شنوه، زشته.
- خب بشنوه. آخه یه ذره هم خجالت نمیکشه، همچین خودشو به سپهر می چسبونه انگار شوهرشه. والا من ازشرم مُردم. فقط نمی دونم چرا سپهر هیچی بهش نمی گه! این نادیا شماهم که. . . ! خدایا قربونت برم، واقعاً این دوتا خواهرند؟ یکی اینجوری با حیا و خانوم اون یکی انقدر بی قید و بند.
حق با سیاوش بود، نادیا هم چسبیده به سپهر نشسته بود و داشتن با هم هِرهِر و کِرکِر می کردن. با اشاره سر از سپهر خواستم بیاد بیرون و خودم هم به حیاط رفتم. بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
- چیه پشیمون شدی که پیشنهاد منو رد کردی؟
نگاهی مملو از نفرت بهش انداختم و گفتم:
- از دیدن قیافه ت عقم می گیره، اگه هم ازت خواستم بیای اینجا به خاطر این بود که بگم دست از سر نادیا بردار. اون بچه س هنوز نمی تونه باطن کثیف تو رو از توی اون چشمات بخونه. فهمیدی؟!
- دست من رو سر نادیا نیست، اگه هم باشه برای یکی دو هفته بیش تر نیست. من دیدم داره نگام می کنه، من هم یه چشمک زدم. اونم بلند شد و اومد پیشم.
- خاک بر سر اون کنن که انقدر ساده اس و گول یکی مثل تورو می خوره.
- اگه تو هم تو شرایط سنی و وضعیت اون بودی، شاید به یه چشمک دل خوش می کردی.
- اگه تو سن اون هم بودم ازالان بدتر بودم. اون موقع حتی نگاهت هم نمی کردم.
- ببینم مگه تو از نادیا کوچیکتر نیستی؟
- چرا، ولی اون از نظر عقلی بچه اس.
بعد از چند دقیقه نادیا اومد و گفت:
- سپهر جون! کجا رفتی تو؟
با دیدن من و سپهر با هم و قیافه ی من خشکش زد، بعد از چند لحظه با نفرت به من نگاه کرد و گفت:
- داری اینم ارشادمی کنی؟ تو باید می رفتی حوزه درس الهیات می خوندی، نه پزشکی اون هم تو چه دانشگاهی؟ تهران! تو مدرسه ی استعداد درخشان هم با تقلب و پارتی بازی قبول شدی، وگرنه تو با اینIQپایینت نفر آخر هم نمی شدی.
- مثل تو که با IQ بالات جوابهای آزمون استعداد درخشان روبه جای پاسخنامه توی پرسش نامه زده بودی.
این رو که گفتم نادیا سرخ شد. دوباره با تأسف سرتکون دادم و با تمام نفرتی که تو وجودم بود نگاهی به سپهر انداختم و به سالن برگشتم. یه راست به سمت مامانم رفتم و باصدایی که از خشم می لرزید، گفتم:
- مامان! این نادی رو جمع کن، وگرنه احترام بزرگ تریش رو نگه نمی دارم و جلوی همه یه سیلی در گوشش می زنم.
مامانم با تعجب نگاهم کرد و من هم از عصبانیت در حال انفجار بودم. همون لحظه صدای اذان از امامزاده صالح بلند شد و چون خونه ی ساغر اینا تجریش بود، به راحتی صدای اذان به گوش می رسید. از سیاوش خواستم تا آهنگ رو قطع کنه، خودم هم به اتاق ساغر رفتم تا نمازم رو بخونم. جانمازم رو از کیفم درآوردم و شروع به خوندن نماز کردم. وقتی نمازم تموم شد، صدایی از پشت سرم گفت:
- قبول باشه خانومی!
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم، ساغر بود. با لبخندگفتم:
- قبول حق باشه عزیزم.
- ناهید جونم! تو چطوری انقدر با تمرکز نماز می خونی که متوجه اومدن من نشدی؟
- تو هم می تونی! یه شخصیت بزرگ و مهم رو که از اون بالاتر وجود نداره و تمام زندگیت دست اونه فرض کن، فکر کن می خوای باهاش حرف بزنی. اونوقت تمام حواست رو جمع می کنی تا تمام کلماتت رو با تمرکز بگی و اشتباه نکنی. در ضمن من اونقدرا هم که می گی، با تمرکز نماز نمی خونم. تقریباً هیچی ازش نفهمیدم، چون اعصابم از دست داداش تو و خواهر خودم خورده!
-من هروقت می خوام نمازبخونم، یادچیزایی میفتم که گم کردم. بعدش هم بیخیال اونا شو!
- ایناکارای شیطونه، قبل از گفتن بسم الله برشیطون لعنت بفرست، اونوقت راحتتر می تونی تمرکز کنی. خب حالاهم پاشو بریم بیرون.
- چشم.
اون شب اصلاً نتونستم غذا بخورم. هر طرف که می رفتم، مهرداد با نگاه های هرزه ش و سپهر با کنایه هاش آزارم می داد. سر میز شام نشسته بودیم که از سرِجام بلند شدم و با معذرت خواهی و تشکر به حیاط رفتم و با موبایل مهراد تماس گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد. وقتی برداشت، گفتم:
- الو؟
- بله، بفرمایین!
- سلام.
- سلام، شما؟
- مهراد اذیت نکن، حال و حوصله ندارم.
- ببخشید به جا نمی آرم! شما اسم منو از کجا می دونید؟
- یعنی باور کنم که نمی شناسی؟ ناهیدم.
- ناهید تویی؟ با خطِ کی تماس گرفتی؟
- خودم. آهان یادم نبود! مزاحم داشتم، خطم رو عوض کردم.
- خب، خوبی؟
- نه.
- پس بگو چرا به من زنگ زدی!
- مگه به من نمیاد دلم برای پسر دایی ام تنگ بشه؟
- راستش نه! مگه تو دل هم داری؟
- واقعاً که، خداحافظ.
و متعاقبش تماس رو قطع کردم. بعد از چند ثانیه خودش تماس گرفت و گفت:
- ناهید جونم فدات شم، معذرت می خوام.
- کجایی؟ می تونی حرف بزنی؟
- آره، خونه عمه سهیلا. این مهنازم مخم روخورد. چی شده؟ نگفتی چرازنگ زدی؟
- دلم گرفته.
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
- نه، نمی دونم.
- بریزش بیرون. بگو عزیزم، من سراپا گوشم تاصدای نازنینت رو بشنوم.
حدود یه ربع با هم صحبت کردیم. بعد از اینکه حرفام تموم شد، خواستم به سالن برگردم که متوجه شدم سپهر پشت سرم ایستاده. اولش جا خوردم ولی سعی کردم عادی باشم وبدون توجه بهش از کنارش رد بشم ولی اون دستم رو کشید و منو به پشت گلها برد. با عصبانیت گفتم:
- ولم کن، دست به من نزن هرزه ی آشغال.
سپهر - چرا تو اینجوری ای؟
- چه جوری؟
سپهر - مگه من چمه که تو این جوری با تنفر نگاهم می کنی؟ من حاضرم از تمام دخترایی که کنارم اند به خاطر تو بگذرم. ولی تو این طوری می کنی! چرا به پیشنهاد من با قاطعیت جواب رد دادی؟
از لحنش معلوم بود که حالت عادی نداره و نفسش هم بوی الکل می داد. با نفرت دستم رو بیرون کشیدم و بدون توجه به اون از کنارش رد شدم وبه سالن رفتم. دیگه وقت رفتن بود به همین دلیل کیفم رو برداشتم و علی رغم اصرار خاله و ساغر، شب نموندم. از حالت های غیر عادی نادی هم فهمیدم اونم خورده. انقدر از دست خودش و کاراش عصبانی شدم که می خواستم محکم بزنم توی گوشش. بابا متوجه شده بود به خاطر همین همه ش اخماش تو هم بود و زیر لب به نادیا بد و بیراه می گفت. وقتی به خونه رسیدیم، نفس راحتی کشیدم واز پله ها بالا دوئیدم و به اتاقم رفتم. بعد از ده دقیقه مهراد هم اومد.
مامان- مهراد جان! اتفاقی افتاده عمه؟
مهراد- عمه دیوونه شدم. یعنی مهناز دیوونه م کرد. نه به ناهید که اگر تا صد سال کنارش نشسته باشی وخودت هیچی نگی، هیچی نمی گه. نه به مهناز که یک بند حرف می زنه! به جای اون من فکم درد گرفت.
همه مون زدیم زیر خنده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 22 Aug 2012 14:22
« فصل هفتم »
بعد از اون شب به غیر از عید دیدنی تا یک ماه به خونه ی ساغراینا نرفتم، هر دفعه دلیلشو می پرسید معذب بودنم جلوی سپهر رو بهونه می کردم. در عوض ساغر و سیاوش هر روز عصر برای یاد گرفتن زبان به خونه ی ما میومدن. اونا هم در طول دو ماه پیشرفت قابل ملاحظه ای داشتن و می تونستن به خوبی صحبت کنند. اون روز چهارشنبه بود و فرداش تعطیل بود، وقتی از کتابخونه بیرون اومدم ساغر رو دیدم که دوون دوون به طرف من میومد. با خنده گفتم:
- سلام عشقم، چیه؟ چرا انقدر شنگولی؟
- سلام جیگر، فردا قراره با شما بریم فشم باغ عموهام!
با تعجب پرسیدم:
- کجا؟!
- فشم، بابام دیشب با بابات صحبت کرده و راضیش کرده تا شما هم بیاین. راستی عمو محمود و عمو محمدت هم میان.
- آخ جون! از فامیلای شما کی میاد؟
- عمه و عموم و داییم و خاله ام.
- ایول حالا همه مون اونجا جا می شیم؟
ساغر خنده ی بلندی سر داد و گفت:
- آره بابا، چهار تا ویلا توی یه باغ چهار هزار متریه!
- ایول، چه خوشی بگذرونیم ما!
با هم خندیدیم و به سمت حیاط رفتیم و بعد خوردن هات چاکلت با هم به خونه ی ما رفتیم تا لباس هایی رو که می خواستیم بپوشیم، انتخاب کنیم چون بیش تر لباس هامون جفت بود. دم در خونه، نادی رو با چند تا از دوستاش دیدم. به سردی با هم سلام و علیک کردیم، ولی با ساغر سلام و علیک گرم تری داشت و حال سپهر رو پرسید و از ساغر خواست بهش سلام برسونه! توی این چند وقت فقط در مواقع ضروری با نادی صحبت کرده بودم. ساغر هم گفت که سلام می رسونه و بعد نادی رفت. توی اتاق من مشغول انتخاب لباس بودیم که یه دفعه ساغر گفت:
- وای ناهید! این چقدر قشنگه؟
- کدوم؟
- همین کت و شلوار کرم رنگ دیگه!
- اون قد شلوارش برای من کوتاهه، تاحالا هم نپوشیدمش اگه می خوای برش دار!
- نه بابا! برای خودته.
- به خدا، تا حالا نپوشیدمش. اصلاً تو این رو بپوش من هم اون یکی کِرِمه رو می پوشم. صبر کن ببینم.
از توی کشو یک سنجاق سینه در آوردم و گفتم:
- اینم یه سنجاق سینه ی خوشگل!
- الهی قربونت برم، دستت درد نکنه.
- خدا نکنه عزیزم، قابلت رو نداره بپوش ببینم چه شکلی می شی؟
بعدش هم پشتم رو بهش کردم تا راحت لباس عوض کنه. بعد از چند دقیقه گفت:
- برگرد ببین چطوره؟
برگشتم و گفتم:
- عالیه، چقدر بهت میاد! مبارکت باشه.
- سلامت باشی عزیزم.
بعد از انتخاب لباس و شال و صندل به اتاق مهراد رفتم. وقتی داخل شدم، داشت با گیتار یه آهنگ خیلی قشنگ رو تمرین می کرد. تقه ای به در زدم و گفتم:
- سلام.
مهراد- سلام کی اومدی؟
- نیم ساعت پیش. مهراد نُت این آهنگ رو به من میدی؟ راستی می خواستم بپرسم تو فردا با ما میای؟
- آره، در مورد نت هم آره بهت میدم. تمرین کن تا فردا برای بچه ها بزنیم.
- من که همه جوره پایه ام.
- قربونت، بیا اینم نُتش.
- خودت نوشتی؟
- آره برای تو ساختمش. بزنیش متوجه می شی چرا!
- باشه نیم ساعت تکی روش کار می کنم بعد با هم تمرین کنیم، باشه؟
- چشم شما امر بفرمایین.
- راستی مامان گفت ناهارحاضره. قدم رنجه کنید و تشریف بیارین تو آشپزخونه میل کنید.
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
- بر دیده ی منت خانوم خوشگله!
- خب دیگه، پررو نشو.
- چشم اومدم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. مهراد رو دوست داشتم ولی نمی دونستم چرا نمی تونم به چشم شوهر بهش نگاه کنم. به هرحال فردای اون روز رفتیم فشم، ساعت چهار صبح از خواب بلند شدیم و راه افتادیم. من یه سری از جزوه هام رو برداشتم تا اونجا دوره کنم.
ماشین من 206 گوجه ای، ماشین بابام بنز، ماشین عمو نادر اینا که راننده اش سپهر بود، ماکسیمای آلبالویی و ماشین حسین که پسر دایی ساغر بود، GLX نقره ای بود. ساغر و سیاوش و مهراد و مهناز توی ماشین من و نادی و مهری و عاطفه و آراد که دوست جون جونی سپهر بود، توی ماشین سپهر بودند. توی راه همه ش یا سپهر از من جلو می زد یا من از اون جلو می زدم. هروقت هم از کنار هم رد می شدیم برای هم شکلک در می آوردیم دو، سه بار هم سپهر برام چشمک زد و من توجهی نکردم.
مهراد کنار من نشسته بود، گیتار می زد و می خوند. یه بار وقتی از کنار ماشین سپهر رد شدم، شیشه رو دادم پایین و براش زبون درازی کردم و گفتم:
- دلتون کباب شه، ما موسیقی زنده داریم.
اون هم لبخند زیبایی زد و برام بوس فرستاد. منم الکی جا خالی دادم و ازش جلو زدم. مهراد متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. برای تغییر فضا گفتم:
- مهراد اونی که دیروز تمرین کردیم رو می زنی؟
مهناز- اِ، پس بگو مهراد چرا پریروز از خونه ی ما جیم زد؟
مهراد- مهناز چرا چرت می گی؟ من همین دیروز این نت رو نوشتم. در ضمن ناهید جان نمی خوام الان لو بره، اون موقع همه رو سورپرایز می کنیم. باشه؟
- باشه، خب اون یکی رو بزن.
- چشم.
وشروع به زدن یه آهنگ کرد. آهنگ از احسان خواجه امی ری بود:
بذار همه بپرسن این کیه داره می خونه
بذار غمت ته ترانه ها گفته نمونه
بذار بفهمن این صدای خسته مال من نیست
بذار همه بدونن این ترانه مال اونه
می خوام بخونم از چشای تو نگو نمی شه
غمی که از نگاه تو میاد ترانه می شه
تو شیرینی با نمک ترین ترانه هامی
نه دیروزی نه امروزی تو فردایی همیشه
نشونی تو رو شبیه گریه هام می دونم
می خوام گمت کنم ببینمت اگه بتونم
میون خاطرات من نشستی گم نمی شی
اگه هستی اگه نیستی می خوام برات بخونم
می خوام بخونم از چشای تو نگو نمی شه
غمی که از نگاه تو میاد ترانه می شه
توشیرینی با نمک ترین ترانه هامی
نه دیروزی نه امروزی تو فردایی همیشه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 22 Aug 2012 14:22
شعر می خوند و به من نگاه می کرد. از توی آینه نگاهی به عقب انداختم، ساغر و سیاوش دست می زدند. مهناز هم اخم کرده بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. ساعت هفت بود به باغ رسیدیم. من و ساغر دوئیدیم توی یکی از اتاقها و بعد از شستن دست و صورتمون سارافون هامون رو پوشیدیم و از اتاق بیرون اومدیم.
خاله نازی- اِ، ناهید جان تو که الان چشمات عسلی بود!
مهراد- نازی خانوم، ناهید با رنگ سبز و مشکی رنگ چشماش تغییر می کنه.
خاله نازی- ما شاء الله، خاله دورت بگرده.
- خدا نکنه خاله جون.
سپهر که تازه اتاق بیرون اومده بود، گفت:
- یکی این جوری بود، مُرد.
مهراد با اخم گفت:
- زبونتون رو گاز بگیرین، آقا سپهر!
خاله نازی- سپهر این چه شوخی بی مزه ای بود؟
- اشکال نداره خاله جون! من به این حرفا عادت دارم، یه پسر تو دانشگاهمون هست، وقتی چشمش به من میفته فکر می کنه عزرائیل می بینه و . . .
برای عوض کردن بحث، شروع به تعریف کردن از دانشگاه کردم.
ساغر- ناهید، ادای استاد توکلی رو برو.
- ساغر جان زشته!
- جون ساغر برو.
- باشه.
و شروع کردم به درآوردن ادای استادهامون. بعد از خوردن صبحانه رفتیم تو باغ، بقیه هم اومده بودن بیرون. باباها شروع به سیخ گرفتن جوجه ها کردن و مامان هامون هم برنج پاک می کردن و سالاد درست می کردن. ما هم به پیشنهاد سیاوش تصمیم گرفتیم وسطی بازی کنیم. آراد گفت:
- دخترا با هم و پسرا هم با هم.
نادیا با اشاره به من گفت:
- اِ، من نمی خوام با این گندِ دماغ باشم.
سپهر - نادی جان بابا! احترام بزرگ ترت رو نگه دار.
- راست می گن پدر جان! حرمت موی سفیدش رو نگه دار. خب از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است! حالا بی سبیل ها اون ور و سبیل دار ها این ور.
نادیا- پس خودت هم برو اون طرف دیگه!
- خنگول! گفتم بی سبیل ها اون طرف.
مهناز- پس این طرف فقط خودت میمونی.
- نخیرم، حسین و سپهر هم ته ریش دارن. حالا این تست خود شناسی بود خواستم ثابت کنم مرده و سیبیلش!
همه زدند زیر خنده.
- آقا اصلاً یارکِشی می کنیم، مَن مَن!
سپهر - مَن مَن!
تا یه ربع فقط مَن مَن می کردیم تا بالاخره سپهر خسته شد و گفت:
- خب بابا تو منو از رو بردی، تو تو!
- کشیدم.
سپهر - کی رو؟
- ساغر رو.
سپهر - آراد رو.
- سیاوش رو.
سپهر - حسین رو.
- مهراد رو.
سپهر - عاطفه رو.
. . .
بالاخره هر کدام شش یار داشتیم.
- خب حالا گِ. شِ!
سپهر با تعجب گفت:
- گِ. شِ دیگه چه صیغه ای یه؟
- مخفف گردو شکستمه.
توی گِ. شِ من زدمش و ما وسط بودیم. بچه ها پشت سر هم می سوختن و می رفتن بیرون. آخر سر خودم مونده بودم.
سپهر - حالا مردی فرار کن!
چون می دونستم که اگه فرارکنم دوباره ما وسطیم، چشمام رو بستم و دستام رو باز کردم و گفتم:
- من مَرد نیستم، بزن!
آروم آروم جلو آمدوتوپ روبه بدنم زد. چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. اون هم بالبخند نگام کرد، این دفعه اونا وسط بودند. بعد از بازی، به سراغ سیب زمینی هایی که توی آتیش ریخته بودیم، رفتیم. موقع برداشتن یکی ازسیب زمینیها دستم سوخت. چون تاول بزرگی زد، مهراد به دستم پماد سوختگی زد و با باند بستش. بعد از اون کورس دوچرخه سواری گذاشتیم من از طرف دخترها و سپهر هم از طرف پسرها.
- خب، ده دور، دور باغ! تو راه داشتیم میومدیم، یه مغازه دیدم که آیس پک می فروخت. بازنده باید همه رو آیس پک مهمون کنه.
سپهر - باشه، ولی تو که دستت بسته ست چطوری می خوای بازی کنی؟
- من یه دستی هم می تونم فرمون رو بگیرم.
سپهر - ناهید من این بازی رو ارزون نمی بازمها!
- پس برات گرون تمومش می کنم.
مهراد- ناهید، علی علی!
- یا علی!
با سوت مهراد شروع کردیم. دور اول . . . دور دوم . . . دورسوم . . . دور چهارم . . . دورپنجم سپهر کم آوردوبه نفس نفس افتاد. ولی من همچنان با سرعت پیش می رفتم. وقتی سپهر دور هشتمش رو تموم کرد، من دور آخر رو زدم و بچه ها با سوت ودست همراهیم کردن. یه دور افتخاری هم زدم، سپهر سرخ شده بود و نای راه رفتن هم نداشت! من هم با خنده گفتم:
- روت کم شد! آخه تو با این هیکل درشتت چرا اینقدر ادعات می شه که نتونی ثابت کنی؟ من روکه میبینی، فنچولم! فوری تغییر حرکت میدم ولی تو تابیای دوچرخه رو جمع کنی رفتی تو درخت! حالا هرکی هر بستنی ای دوست داره سفارش بده من که آیس پک شکلاتی مخصوص میخورم. زود باش مَرده و قولش!
سپهر - آقا ما تسلیم! تو خیلی سر سختی، با تو نمی شه درافتاد! حق با تو بود، من کم آوردم. اما چرا همیشه حرفای تو درست در میاد؟
ساغر- چون ناهید جون همه چیز رو پیش بینی می کنه و همه شون هم درست در میاد.
- ساغر جان به من لطف دارن، سپهر جان تو برو بستنی تو بخر!
سپهر - چشم خانوم!
سپهر بعد از چند دقیقه با سفارشات بچه ها برگشت، برای خودش هم مثل من شکلاتی گرفته بود. مهری قهوه سفارش داده بودچون سپهر همیشه قهوه سفارش می داده، ولی این بار اون هم شکلاتی سفارش داده بود. مهری با چهره ای گرفته گفت:
- سپهر خان، توکه شکلاتی دوست نداشتی!
سپهر - الان یه دفعه ای هوس کردم!
مهری با اخم گفت:
- آهان، چون ناهید هوس کرده بود؟ اون موقع که من بهت می گفتم توهم شکلاتی بگیر می گفتی دوست ندارم و هزار تا دلیل می آوردی!
سپهر - خب سلیقه ها عوض میشن، مگه نه؟
مهری- آره دیگه، بعضی موقع ها سلیقه ها به خاطر لجبازیبعضی موقع ها هم به خاطر خود شیرینی تغییر می کنن، نه؟
یه ابروم رو بالا بردم و گفتم:
- منظور؟
مهری- منظورم روخودت بهترمی دونی! اصلاً تو اینجا چی کار می کنی؟ تو الان باید بری مشقاتو بنویسی خانوم دکترهمه کاره! با این هوش کمی که تو داری، من که چشمم آب نمیخوره آخرش یه آمپول زن هم بشی!
- همین الانش هم صد تا مثل تورو میذارم تو جیبم. تو چی می گی؟ توکه الان باید بچة دهمت رو میفرستادی دانشگاه خانوم سی ساله!
مهری با بغض گفت:
- مـَ . . . مـَ . . .
و سپس با صورتی خیس اشک به طرف مادرش رفت.
- بچه ننه ی پر مدعا!
سپهر - حال کردم ناهید، خوب حالش رو گرفتی! خودشو با تو مقایسه می کنه.
تا ده دقیقه سکوت جمع مارو فرا گرفته بود. آخر سر خودم با ناراحتی گفتم:
- زهرمار بگیرین! چرا ساکت شدین؟ چه مرگتون شده شماها؟ یه زِری بزنین دیگه! راستی مهراد برو گیتارهامون رو بیار تا سورپرایزمون رو بزنیم.
مهراد- چشم استاد! هر چی شما دستور بدین.
سپس سلام نظامی داد و رفت. همه زدیم زیر خنده و سپهر با لبخند زیبایی به من نگاه کرد. کم کم بچه ها پراکنده شدن و فقط من و سپهر مونده بودیم. سپهر کمی نزدیکتر اومد و به صورتم خیره شد. با تعجب نگاهش کردم، اونم گل لبخند رو به روم پاشید و گفت:
- تو خوبی؟!
- آره، مگه قرار بود بد باشم؟ تو چطور؟
- من که خیلی خوبم، چون تو منو نجات دادی؟ همه اش می ترسیدم مهری آبروریزی کنه. ولی دمت گرم، خوب جوری جوابش رو دادی! اون روی سنش خیلی حساسه.
با نگرانی گفتم:
- حالا جواب خاله تو چی بدم؟ من تا حالا با بزرگ تر ها دهن به دهن نذاشتم! خیلی میترسم.
- نترس عزیزم، خودم یه جوری خاله رو می پیچونم. تو نگران نباش!
از طرز گفتن کلمه ی عزیزم چندشم شد! من به هیچ کس اجازه نمی دادم تا این حد خودش رو به من نزدیک بدونه که بخواد از این کلمات استفاده کنه، حتی به مهراد! با ابروهای درهم کشیده رومو ازش برگردوندم و دیدم که مهراد داره میاد. سپهر با فاصله نشست و خودش رو به بازی با انگشتاش مشغول کرد. از هوشش خوشم اومد، خوب بلد بود رد گم کنه.
مهراد- بفرمایین، این گیتار سرکارخانوم و اینم نتها البته محض احتیاط! چون می دونم که نتها رو از حفظی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 22 Aug 2012 14:23
سپهر پوزخندی زد و گفت:
- چه قدر ازش حساب میبری؟ حالا اگه ناراحت بشه چی می شه؟
مهراد- بحث حساب بردن نیست، فقط دوست ندارم ناهید رو ناراحت کنم. بچه ها بیاین!
همه اومدن و ما شروع کردیم به زدن یه آهنگ رمانتیک و قشنگ! شبیه آهنگی بود که هر وقت تو بچگی مون مهراد برام می خوند گریه ام می گرفت. بعد آخرش بغلم می کرد و بوسم می کرد و با هم می خندیدیم. یاد آوری اون خاطرات باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم. وقتی تموم شد، ساغر گفت:
- ناهید، چرا وسطش خندیدی؟
یه نگاهی به مهراد انداختم، اون هم به من نگاه کرد و خندید.
- یاد بچگیامون افتادم. مهراد یه آهنگی می خوند که تقریباً تو مایه های همین آهنگ بود و من همراهش گریه می کردم. وقتی آهنگ تموم می شد، مهراد منو بغل می کرد و بوسم می کرد و با هم می خندیدیم.
سیاوش با شیطنت گفت:
- پس الان هم به خاطر همین اول اشک توی چشمات حلقه زد و بعدش خندیدی؟ مهراد، نکنه ما رو خواب کردی و رفتی ناهید رو بوس کردی، هان؟!
این حرفش همه رو به خنده انداخت. سپهر و آراد بیش تر از همه میخندیدن. بعد از چند لحظه صدای عمونادر اومد که می گفت:
- بچه ها کجائین؟! بیاین ناهار حاضره.
خیلی گرسنه بودم و به خاطر همین دوئیدم سمت عمو. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به به، عمو نادر چه کردی؟ دستت دُرُست مَشتی!
عمو لبخندی زد و گفت:
- بیا آتیش پاره! این سیخ رو برای تو گرفتم، همون طور که دوست داری بیشتر از همه هم توی آب لیمو و زعفرون بوده. تا میز رو می چینن تو این رو بخور.
سیاوش- خوش به حالت ناهید! بابا انقدر که به تو میرسه به من که بچه شم نمیرسه.
عمونادر- به خاطر اینه که این دختر هیچی نمی خوره. من که بهش بگم رومو زمین نمی ندازه، از بس که خانومه. الهی عمو قربونش بره.
با لبخند گفتم:
- خدا نکنه عمو جون! دستتونم درد نکنه و ممنون که به فکرم بودین.
ساغر از پشت سر دستش رو روی کمر من گذاشت و به شوخی گفت:
- نگاه کنین تو رو خدا دنده هاش رو می شه بشمری، مثل مارمولک می مونه.
- بی ادب مارمولک، نه مانکن. همه مانکن ها قدشون صد و هشتاد سانته و پنجاه و سه کیلواند، من قدم صد و هفتاد و هشت سانته و پنجاه کیلو ام، زیاد فرقی نداره!
آراد- حق با ناهید ه. توی اروپا همه ی زنها می خواستن این هیکل رو داشته باشن چون برای افراد چاق اصلاً لباس نیست.
عمو محمد- اوهوی! چشماتو درویش کن، با برادر زاده ی ملوس من چیکار داری؟
عمو محمدم با اینکه فقط بیست وچهار سالش بود، چهره اش پخته تر از سنش نشون می داد و اصلاً نمی شد تشخیص داد که یک سال از سپهر کوچک تر و هم سن مهراده. عموم هم مثل من ته تغاری خانواده بود و به همین خاطر خیلی با هم جور بودیم.
عمو نادر- راستی محمد، تو چرا زن نمی گیری؟
عمو محمد- نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
شما یه دختر خوب و نجیب و خوشگل و خونواده دار برای من پیدا کنید، من می گیرمش. گذشته از اون شاه پسر خودتون که یه سال از من بزرگ تره هنوز یالقوز مونده، شما می خوای منو زن بدی؟ اگه بیل زنی، باغچه ی خودت رو بیل بزن.
سپهر که در حال آب خوردن بود، پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.
- عمو تو هم بیکاری ها! مهراد بزن پشتش.
عمو نادر نگاهی به سپهر انداخت و گفت:
- به فکر اونم هستم.
دستامو به هم کوبیدم و گفتم:
- آخ جون عروسی!
سپهر در حالی که سرفه می کرد، گفت:
- فعلاً که دوماد رو به موته!
- اِ. . . ! دور از جون.
خودم رو با جوجه کباب ها مشغول کردم و دست ساغر رو گرفتم و با هم رفتیم رو تاب نشستیم.
ساغر- ناهید، تو منظور بابامو نفهمیدی؟
- از چی؟
- از اینکه گفت به فکرش هستم. تو فکر می کنی چه کسی رو در نظر داره؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- من باید از کجا بدونم؟
- بابا تو رو خیلی دوست داره ولی یه بار شنیدم که به مامان می گفت سپهر به درد ناهید نمی خوره ناهید خیلی لطیفه، ناهید فلان، سپهر بهمان!
خندیدم و گفتم:
- حالا تو چرا انقدر حرص می خوری؟
- به خاطر اینکه نمی دونم چه خبره از فضولی دارم می می رم.
- خدا نکنه. بذار خیالت رو راحت کنم، من و سپهر هیچ نقطه ی مشترکی نداریم.
- تو از کجا می دونی؟ من مطمئنم سپهر هم تو رو دوست داره. کاراشو ببین! از وقتی که با تو آشنا شده دیگه لب به مشروب نزده. مهرداد هم می خواست چند تا بطری بیاره اینجا ولی سپهر مانعش شد و برای اولین بار یه دعوای حسابی با هم کردن.
- خب من باید چیکار کنم؟ اون تو ایران باید مثل ایرانی ها رفتار کنه. غیر از اینه؟
- ناهید تو خیلی لجبازی! آخه چرا این طوری می کنی؟ سپهر حاضره به خاطر تو از همه چی بگذره ولی تو تغییرات اون رو نا دیده می گیری.
با کلافگی گفتم:
- ببین ساغر جون، تغییرات اون به خاطر حرفاییه که اون شب من بهش زدم. اون خیلی مغروره، ولی من اولین کسی بودم که غرورش رو این طوری زیر پام له کردم. تا حالا با هر کسی خواسته مصاحبت داشته ولی من با منت باهاش حرف زدم تا بفهمه که غرورش بی جاست. می فهمی اینو؟ تمام این کاراش هم به خاطر اینه که نمی خواد کم بیاره، همین و بس. دیگه هم این بحثو ادامه نده چون سرم بد جوری درد می کنه.
عمو نادر- ناهید جان، ساغر جان بیاین. ما میز رو چیدیم و منتظر شمائیم ها!
منم که منتظر فرصت بودم، از جایم بلند شدم به طرف خونه رفتم. عمو محمود با نگرانی پرسید:
- ناهید جان، طوری شده عمو؟
- نه فقط یه کم سردرد دارم، می خوام استراحت کنم.
آراد- خب ناهارتو بخور بعدش استراحت کن.
بابا- حق با آراده ناهید جان!
- میل ندارم.
عمو محمد- توکه سیخی رو که آقا نادر برات گرفته هم کامل نخوردی فقط دوتا دونه خوردی. یعنی چی میل ندارم؟
- بذارین برم یه قرص بخورم میام.
بابا- برو ولی زود بیا که یخ کنه از دهن می افته.
- چشم.
بعد این که قرصخوردم ورفتم، عمو محمد منو کنارخودش نشوند ومثل بچه ها غذا دهنم میذاشت. با اصرار عمو دوبرابر روزهای عادی غذاخوردم. بعد از ظهربرای هضم غذام تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم کهیه دفعه هوس دوچرخه بازی کردم. سوار دوچرخه شدم و شروع به رکاب زدن کردم. زیر لب آهنگ همه چی آرومه رو می خوندم که با صدای یه نفر به خودم اومدم:
- چقدر تند می ری؟! خسته شدم.
صدا متعلق به سپهر بود!انقدر غافلگیر شدم که یه دفعه ترمز رو گرفتم. سپهر هم کنترل دوچرخه روازدست دادوبامن برخورد کرد. من هم دستام رو زیر بدنم گرفتم تا ازبرخوردصورتم با زمین جلوگیری کنم. اما سپهر هیچیش نشد چون افتاد روی من! فوراً بلند شد و گفت:
- الهی بمیرم ناهید جان، چی شدی؟
- آخ، چیزیم نیست، تو عادت داری همه جا سَرَک بکشی فضول؟
دستم رو پرخاک کردم و پاشیدم بهش. اونم فقط خندید و نگاهی پراز مهربانی و عطوفت تقدیمم کرد و با لحن آرومی گفت:
- تورو خدا منوببخش، نمی خواستم بهت بزنم ولی کنترل دوچرخه ازدستم خارج شد.
- مهندس، این ترمز رو برای قشنگی اینجا نذاشتن که! گذاشتن وقتی یه خوشگلی مثه توسوارمی شه، برای کنترل سرعت ازش استفاده کنه. بعدشم به جای معذرت خواهی این دوچرخه ها رو از روم بکش کنار.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 22 Aug 2012 14:24
- چشم، هر چی شما دستور بدین فرشته خانوم.
سپس با لبخندخم شدودوچرخه ها روبرداشت ودستش رو برای کمک به من درازکرد. دستم رو به درخت کنارم گرفتم و بلند شدم.
- اول مرد اونه که وقتی خورد زمینخودش بلند شه، دوم من اسمم ناهید ه نه فرشته، سوم مثل اینکه یادت رفته اینجا ایرانه وبین محرم و نامحرم فرقی هست!
- اول تو دختری نه مرد، دوم اسمت ناهید ه ولی مثل فرشته هایی، سوم نخیر یادم نرفته در ضمن انشاء الله محرم هم می شیم.
- خیلی پررویی به خدا! مثل اینکه هر چی من خوب باهات خوب رفتار می کنم و نمی زنم تودهنت، تو بیش تر پررو می شی!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- اوهو، تو جرأت داری دست به من بزن ببین چی کارت می کنم!
- اگه تو جودوکاری، من کاراته کارم ودان سه دارم. تازه آموزش دفاع شخصی هم رفتم. تیراندازیم هم حرف نداره، اگه مَردی، وایسا و مثل یه مرد بجنگ.
- صبر کن ببینم تو که انقدر مَرد مَرد می کنی، نکنه . . . ببینم، تو دختری؟
- نه پس پسرم؟!
- پس چرا انقدرمی گی مرد؟
- مردونگی به دختروپسربودن نیست، به خلق وخوی آدمه. من از بچگی بین یه عالمه پسر بزرگ شدم. از دیوار صاف می رفتم بالا، تو خرابه ها گنجشک می گرفتم، با پسرها بازی می کردم واصلاً به اینکه یه دخترم فکر نمی کردم. همه هم فکر می کردن پسرم، چون تیپ پسرونه می زدم. همین الان هم همه ی لباس هام کت و شلواره، تو هیچ مجلسی پیراهن نپوشیدم. وقتی بزرگ تر شدم فهمیدم مردونگی به اونیکه همه فکرمی کنن نیست، مرد اونه که سرِ حرفش بمونه و به قولش عمل کنه. ربطی هم به جنسیت آدم نداره.
سپهر همین طوری به من زل زده بود.
- چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
- توچقدر قشنگ حرف می زنی! باهمین حرفا مهراد زبون بسته روهم عاشق خودت کردی و ذلّه اش کردی، نه؟
- نه، اون قضیه ش فرق می کنه. من از بچگی بااون بزرگ شدم، نمی تونم کسی رو که برادرخودم فرض می کردم، شوهرخودم بدونم. نمی دونم منظورم رومیفهمی یا نه؟
سپهر با حالت زنانه ای گفت:
- راستش هم آره و هم نه! چون من پسرداییم ازم خواستگاری نکرده، ولی اگه خواستگاری کنه فوری جواب بله میدم. آخه خسته شدم از بس که خواستگارام رو رد کردم. حالا که ادامه تحصیل دادم و فوق لیسانس عمران دارم وکار هم می کنم، دیگه چی می خوام؟ یه شوهرخوب وبااخلاق، حسین هم که دورش بگردم یه پارچه آقاس، انقدر دوستش دارم که نگو!
در حالیکه می خندیدم سوار دوچرخه شدم. سپهر هم دوباره سوار شد و کنار هم آروم می رفتیم، چند لحظه ای به سکوت گذشت. سپهر سکوت رو شکست و گفت:
- ناهید جان؟!
- بله؟
- می دونی وقتی میخندی چقدر قشنگ می شی؟ اونطوری با اون چال روی لپهات که خودم هم دارم، خیلی ناز می شی! ولی چال روی لپ تو از من عمیق تره.
- ببین، خواهش می کنم از این حرفا نزن که حالم به هم میخوره، من گوشم از این حرفا پُره. فکر نکن با این دون پاشیدن هات یادم میره که تو اولین دیدارمون چی گفتی! بعدش هم من روحیاتم مثل پسراست و ازاین چیزا سر در نمیارم.
- چرا؟ چرا قلبت انقدر سنگه؟ یعنی تو این همه سال هیچ علاقه ای به مهراد پیدا نکردی؟
- معلومه که نه! از این حرفا نزن حال و حوصله ندارم.
- چرا؟
- محض اِرا. . . !
سپس سرعتم رو زیادکردم وازش جلو زدم. جلوی درساختمان دوچرخه رو گذاشتم و وارد شدم. لباس وحوله برداشتم وبه حمام رفتم. از حمام که بیرون اومدم صدای گیتاری که از بالکن میومد توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم مهراده ولی سپهر بود.
سپهر - عافیت باشه، آقا ناهید!
این حرفش منو به خنده انداخت. لبخندی زد و گفت:
- برو جلوی آینه و بخند، اون وقت خودت می فهمی چقدر قشنگ میخندی!
- تو این نُت رو از مهراد گرفتی؟
- نه!
- پس از کی گرفتیش؟
- از هیچ کس خودم از روی آهنگش در آوردم.
- این کار رو که من چهار سال پیش کرده بودم.
- من هم سه سال پیش اینکار رو کردم.
- بس کن! غیرازمن ومهرادکس دیگه ای این نت رونمی دونه اگه هم بدونه یه جاییش رو اشتباه می زنه. من از آهنگ سازش نت کاملش رو گرفتم.
- اتفاقاً یه جایی هست که هر چی می زنم درست در نمیاد.
- اگه راست می گی، کجاشه؟
- بیا ببین.
وقتی به نُتهانگاه کردم، دیدم حق بااونه! بهش گفتم که باید چی رو بزنه تا درست دربیاد، اون هم کلی ازم تشکر کرد. بعدش یه نگاهی کرد که دلم لرزید اخمامو تو هم کردم واز بالکن به داخل خونه رفتم. تو اتاق همه دخترا خوابیده بودن و منم که خوابم نمی یومد، جزوه هامو برداشتم وبه بالکن رفتم و تا غروب چهارتاشون رو دوره کردم. انقدرسرگرم درس خوندن بودم که نفهمیدم ساغر کِی بیدار شد. از پشت سرم با صدایی خواب آلود گفت:
- تو خواب نداری، دختر؟ جزوه هات سوراخ شدن از بس که خوندیشون.
- سلام ساغر جان، ساعت خواب! کی بیدار شدی؟
- مگه تو میذاری آدم بخوابه؟ با خش خش کاغذهای جزوه ی تو بیدار شدم.
- تورو خدا ببخشید، اصلاً حواسم نبود.
ساغر جلوم نشست و گفت:
- حالا چندتاشون رو خوندی؟
- چهار تا!
- تو خیلی حال داری بابا! تو مسافرت هم دست از درس خوندن بر نمی داری؟
- دانشجوام دیگه! راستی به یه چیز دقت کردی؟
- چی؟
- این که حسینی هر دفعه تمرین هاش رو یه جوری حل می کنه، انگار همون لحظه داره حل می کنه.
- خب؟!
- خب نداره، منظورم اینه که خیلی باهوشه. یادم بنداز آمارش رو در بیارم ببینم استعداد درخشان درس می خونده یا نه!
- می خونده.
- تو از کجا می دونی؟
- شروین آمارش رودرآوردوداشت توضیح می داد. بچه ی اون پایین ماییناس، اسم مدرسه شون هم فکر کنم شهید بهشتی بود تو شهرری!
- شهرری؟! !
- آره، مثل تو با رتبه ی دوازده تو دانشگاه قبول شده. از اون خرخوناس، ولی جلوی توکم میاره. این قدر که تو درس می خونی، تاسال دیگه فوق تخصّصت رومی گیری!
- می شه بگی من کِی درس خوندم؟ اگه درس خون بودم که الان از آکسفورد برام بورسیه فرستاده بودن. راستی خبرنداری کِی جوابها میاد؟
- نه، ولی مطمئن باش نفراول می شی.
- زیادمطمئن نباش چون مقاله رو افتضاح نوشتم. درضمن اگه توقبول نشی منم نمی رم.
- اوه! خیلی ممنونم.
- به خدا جدی می گم. باورت نمی شه؟
- آخه معلومه که من قبول نمیشم. یعنی واقعاً اگه من قبول نشم تو هم نمی ری؟
- آره، من بدون تو بهشت هم نمی رم، تو که می دونی!
- الهی قربونت برم.
- خدا نکنه.
ساغر بغلم کرد و گفت:
- همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم، خدا هم تورو بهم داد.
هیچ وقت شوقی که اون شب تو چشماش بود فراموشم نمی شه. بعد شام رفتیم تو آلاچیق، من و سپهر روبروی هم بودیم. به پیشنهاد سپهر قرار شدکه من از طرفدخترا و سپهر هم از طرف پسرا با هم مشاعره کنیم.
- خب حالا کی شروع کنه؟
سپهر - خانوما مقدم ترند، تو شروع کن.
- نه اول بزرگ ترا!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#16
Posted: 22 Aug 2012 14:24
- باشه. دوش مرغی به صبح می نالید این سفر راه قیامت میرود تنها چرا؟
- اِ. . . ، این جوریه؟ اگر بار گران بودیم رفتیم چرا جام مرا بشکست لیلی؟
- ازشوردل مات، همانا خبری نیست عشق است وهمین لذت دیدارودگر هیچ
- اوی باید «ی» می دادی نه «الف»!
-یوسف که درجمال نداردکسی نظیر یک قطره آب خوردم ودریاگریستم
ما دوتا شعر ها رو قاطی می کردیم و بچه ها میخندیدن. یه جایی آخر شعر من «ه» بود. سپهر خیلی جدی شروع کرد به خوندن یه شعر از استاد مشیری:
همه می پرسند:
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در زمزمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
روی این آبی آرام بلند
که تو رو میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که توچندین ساعت
مات و مبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها،
من به این جمله نمی اندیشم!
به اینجا که رسید، مهراد هم باهاش هم صدا شد:
من مناجات درختان رو هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ رو با باد،
نفس پاک شقایق رو درسینه ی کوه،
صحبت چلچله ها رو باصبح،
نبض پاینده ی هستی رو درگندم زار،
گردش رنگ و طراوت رو درگونه ی گل،
همه رو می شنوم،
می بینم،
من به این جمله نمی اندیشم،
به تو می اندیشم.
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت،
همه جا،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان،
تو بیا،
تو بمان با من، تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو به جای همه گل ها توبخند،
اینک این من که به پای تو در افتادم باز،
ریسمانی کن از اون موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها رو تو بگو،
قصه ی ابر هوا رو توبخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست،
آخرین جرعه ی این جام تهی رو تو بنوش!
وقتی شعرش تموم شد، اول ازهمه من شروع کردم به دست زدن براش. بعد همه براش دست زدن. مهراد با لبخند و نگاهی پر محبت به من نگاه می کرد.
نادیا- سپهر! تو که پاریس بودی، چه طوری این شعرا رو حفظ کردی؟
آراد- نادیا خانوم، سپهر عاشق شعره. از بچگی تمام شعرهای تو کتابمون رو حفظ می کرد.
این حرفش همه رو به خنده انداخت چون اون ها چهار سال بیش تر نبود که با هم دوست بودند.
- مشاعره مون که تموم نشده؟ آخرش چی بود؟
سپهر - « ش » عزیزم.
- شبی با یاد چشم او مستانه برخیزمبا کمال بی نیازی، غوطه در گوهر زنم
سپهر - بچه ها بسه دیگه بریم تو، نه؟
- کم آوردی؟ سوت بزن و برو.
- نه ناهید جان، کمرم درد گرفته، اینجا که جای تکیه نداره!
- باشه، توکه راست می گی ولی این جای آدم دروغگو! پاشین بریم تو.
سپهر پیانو و آراد ویالُن می زد، من ومهرادم گیتار می زدیم. سپهر هم می زد و هم می خوند، صدای قشنگی داشت. بعضی جاها مهراد هم همراهیش می کرد و حسین هم ازمون فیلم می گرفت. آخر شب وقتی داشتیم فیلمو می دیدیم، من پاهامو بغل کردم و نشسته بودم. سپهر که کنار من دراز کشیده بود، گفت:
- چرا وقتی گیتار می زنی انقدر غمگینی؟
یه نگاه بهش کردم و با لبخند گفتم:
- مُدلمه!
لبخند زیبایی زد و به چشمام خیره شد. دیدم اونم وقتی می خنده، روی گونه اش چال می افته.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 22 Aug 2012 14:34
« فصل هشتم »
کم کم ترم دوم هم رو به اتمام بود و امتحانها نزدیک، من و ساغر هم با تمام قُوا درس می خوندیم یا به قول سیاوش با هم کورس گذاشته بودیم. هر روز بعد از اتمام کلاسا تا شب توی کتابخونه درس می خوندیم و من هر روز لاغرتر از دیروز! بالاخره امتحان های ترم دوم هم تمام شد و ما نفس راحتی کشیدیم.
نتایج امتحانها که اومد، همه ی نمره هام بیست شده بود به جز آناتومی! داشتم شاخ در میاوردم، چون استاد توکلیان جلوی چشمای خودم نمره ی کامل بهم داده بود. به همین خاطر راهم رو به طرف دفتر آقای جوادی کج کردم. بعد از سلام و علیک با منشی، به طرف در رفتم و چند ضربه زدم. آقای جوادی گفت:
- بفرمایین!
در رو باز کردم و داخل شدم.
- سلام.
- به، سلام استاد نمونه! حالتون چطوره خانوم شاهرخی؟ منتظرتون بودم.
- منتظر من؟! برای چی؟!
- مگه نیومدین که از نمره ی آناتومی تون گلایه کنین؟ مگه نمی خواین بگین که شما امتحانتون رو کامل دادین و جلو چشمای خودتون نمره ی کامل روگرفتین، هان؟
- شما از کجا می دونید؟
- به خاطر اینکه دکتر توکلیان همه چیز رو به من گفتن، من هم از قصد این نمره رو برای شما اشتباه ثبت کردم تا شاکی بشین و بیاین اینجا.
- امان از دست شما!
- حالا علتش! خانوم ناهید شاهرخی استاد نمونه ترم دومی ما، همه ی دانشجوهاتون اومدن و از ما خواستن ترم دیگه هم شما استادشون باشین. چی کار کردین با این بچه ها؟ اومده بودن التماس پشت التماس که تو رو خدا خانوم شاهرخی دوباره این ترم استادمون باشه! نگاه کنین تو رو خدا استشهاد محلی جمع کردن همه شون هم امضا کردن که شما استادشون باشین.
با خنده برگه رو از دست آقای جوادی گرفتم و با تعجب دیدم که تک تک بچه ها امضا کردن.
آقای جوادی- حالا قبول می کنین که استادشون باشی؟
- چرا که نه؟!
- دستتون درد نکنه. شماره هاشونو نوشتن که بهشون خبر بدم که شما استادشون هستین یا نه.
- حالا واقعاً تمام نمرات من بیست شده؟
- بله، فقط نمره ی ریاضی تون 19. 75 شده بود که آقای حسینی از پنج نمره ای که به ایشون مربوط می شه بیست و پنج صدم اضافه بر سازمان بهتون دادن.
- دستشون درد نکنه.
- برای شما و خانوم احمدی جوایزی هم در نظر گرفتیم. چون ایشونم همه ی نمره هاشون به غیر از دو سه تا بیست شده که اونا هم 19 یا19. 5 بوده.
- دستتون درد نکنه، ممنون.
- سرتون درد نکنه، ما باید از شما ممنون باشیم. حالا اگه می خواید همین الان هدایا رو تقدیم کنیم یا بعداً بدم خدمتتون؟
- همین الان، زود تند سریع! تا سه می شمرم، دادین، دادین، ندادین دوباره می شمرم.
آقای جوادی در حالی که از خنده روده بر شده بود، گفت:
- دِ همین کارا رو می کنین که میان پاشنه در اینجا رو در میارن دیگه! بفرمایین اینم هدایاتون، ناقابله!
- برای ساغر رو هم بدین، ببرم دارم می رم خونه شون.
- چشم، بفرمایین.
هدیه شون نفری صد و پنجاه هزار تومن پول و یک بلیط رفت و برگشت هواپیما برای مشهد بود، تشکر کردم و راه افتادم. شکر خدا حقوقم رو هم به حسابم ریخته بودن و پول توی دستم داشتم. خوش بختانه سپهر خونه نبود، وقتی به ساغر گفتم داشت شاخ در می آورد. تاریخ بلیطمون سه شنبه هفته ی بعدش یعنی روز تولد ساغر بود. فردای اون روز به پیشنهاد مامانم برای ما جشن گرفتن و جشن خونه ی ما بود. من مخالف این جور برنامه ها بودم ولی مامانم ول کن نبود. آخر سر هم حرف خودش رو به کرسی نشوند.
بعد از ظهر اون روز با ساغر به خرید رفتیم و دو دست کت و شلوار قشنگ که جفت بودند، خریدیم. صندل هم گرفتیم که برای ساغر پاشنه بلند و برای من پاشنه کوتاه بود. سیاوش هم برامون یک جفت شال سبز گرفته بود و من چشمام سبز شده بود و ساغر از این بابت خوشحال بود، چون چشمای خودش سبز بود. خدارو شکر کردم چون کتم مقداری بلند بود و احتیاجی به چادر نداشتم.
اون شب تمام فامیلهای درجه یک ما و ساغراینا و دوستهای من و ساغر خونه ی ما بودند. سپهر برامون انگشتر برلیان گرفته بود و شکل انگشترهای ما ولی ازجنس پلاتینش، دست خودش بود. توی این چند وقت سپهر خیلی تغییر کرده بود! نماز می خوند و زنجیرش رو از گردنش باز کرده بود. ولی با این حال برای من فرقی نمی کرد، چون این کارهاش برای من رنگی نداشت. اون شب من همه ش جوک می گفتم و بقیه ریسه می رفتن، به یه جایی که رسیدم یه دفعه ساکت شدم. عمو نادر گفت:
- چی شد، عموجان؟ جوکهات تموم شدن؟
- نه عمو جون، گلوم خشک شده می خوام برم آب بخورم.
قبل از اینکه بلند شم یه لیوان شربت جلوی صورتم بود.
- دستتون درد نکنه، سپهر خان! چرا شما زحمت کشیدین؟ خودم می رفتم و آب می خوردم.
سپهر - خواهش می کنم شما ادامه بدین، چون جوکهاتون خیلی بامزه اند.
پری- ناهید ادای استادامون رو برو!
- پَرپَرِ من، از تو بعیده! تو رو هم از راه به در کردن؟
بهناز- اِ. . . ، ناهید اذیت نکن دیگه. برو!
شادی- بهناز راست می گه، ادای حسینی رو برو.
- اون بنده ی خدا رو چی کار دارین؟ این همه استاد داریم! غفاری رو می رم.
بهناز- نفهمیدم، نفهمیدم! چی شده خانوم از آقای پاستوریزه طرفداری می کنن؟
شادی- شیطون نکنه خبرایی شده و ما نمی دونیم، هان؟
سیاوش- صبر کنین ببینم، اولاً به ناهید من تهمت نزنین، ثانیاً اصلاً این آقای حسینی کی هست؟
شادی- استاد حل تمرین مونه. سرکلاسش ناهید همه ش راه کارای جدید می ده و خودش می ره پای تخته مسئله ها رو حل می کنه. خیلی هم ناهید رو تحویل می گیره، آخه ناهید حق استادی به گردنش داره.
بهناز- ببینم ناهید، مگه شاگردت هم بوده؟
- آره، چطور مگه؟
بهناز- چشمم روشن، پس بگو چرا بعضی اوقات رمزی با هم حرف می زنید!
آروم تو گوشش گفتم:
- تا چشمت در آد. دیگه نبینم پشت سر عشق من این طوری صحبت کنی ها!
بهناز با تعجب گفت:
- ناهید تو واقعاً دوستش داری؟
- بهناز جان، به قول مهراد: « عشق تنها احساس قشنگیه که دلیل نمی خواد. »
پری- حالا واقعاً از این بابا خوشت میاد؟
- نه بابا، وحید تیرکمون رو چه به عشق وعاشقی؟ من از پس شما بر بیام، هنر کردم. تازه این مهراد فلک زده رو هم انقدر عذاب نمی دادم. نمی دونم چرا هر چی برام قصه ی عشق رو تو گوش من می خونه و لالایی می گه، من خوابم نمی بره؟
شادی- به خاطر اینکه خوابت نمی یاد.
عمو محمد- ناهید جان! کجایی عمو؟
با شنیدن صدایش انگار خون تازه ای در رگهایم به جریان افتاد. با همه ی وجود خودم رو به آغوش باز کرده اش انداختم. نزدیک چهار ماه ندیده بودمش، به خاطر همین هم سخت دلتنگش شده بودم، توی بغل هم به گریه افتاده بودیم. مامانم با خنده گفت:
- شماها چه تونه؟ چرا گریه می کنین؟
عمو محمد اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
- آخه من چهار ماهه این آتیش پاره رو ندیدم. دلم برات یه ذره شده بود، جیگر طلا!
- من هم دلم برات تنگ شده بود، عمو جونم!
عمو- خدایا! چرا ناهید برادر زاده ی منه؟ کاشکی لااقل دخترعموم بودتا خودم می تونستم بگیرمش.
مهراد- محمد جان! دیر اومدی زود می خوای بری؟ در ضمن اگه ناهید بخواد ازدواج کنه که تو این جمع پسر دم بخت کم نیست. مثلاً یکیش من، یکیش آراد، یکیش سپهر . . .
سپهر داشت به طبقه ی بالا می رفت که پاش به پله گیر کرد و نزدیک بود به پایین پله ها سقوط کنه، ولی تعادل خودش رو حفظ کرد و به حالت عادی برگشت. آراد با خنده گفت:
- مهندس، شَست پات تو چشمت نره؟
سپهر با عصبانیت آراد رو نگاه کرد و اون هم چشمکی زد. سپس سپهر لبخندی زد و به راهش ادامه داد. بعد از چند دقیقه مهراد اومد پیشم و گفت:
- ناهید جان؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 22 Aug 2012 14:35
- بله؟
- سپهر می خواد نماز بخونه، کجا بره؟
- خودش کجاست؟
مهراد- همین جا، سپهر جان؟
سپهر - جانم؟
مهراد- یه لحظه بیا!
سپهر جلو آمد و گفت:
- جانم؟
- می خوای نماز بخونی؟
سپهر - آره، اشکالی داره؟
- نه، دنبالم بیا.
به طرف اتاقم به راه افتادم و سپهر هم دنبالم اومد. روی در اتاقم یه عکس از خودم بود که یه کلاه حصیری سرم بود و با دستام کناره هاشو گرفته بودم و لبخند زیبایی صورتم رو پوشونده بود و روی گونه هام چال افتاده بود. رنگ اتاقم آبی کم رنگ بود و یه کتابخونه بزرگ، یه میز تحریر، یه قفسه عروسک، یه صندلی گهواره ای، یه تخت خواب، یه عکس دو نفره از من و ساغر که سیاه قلمش رو هم کشیده بودم با چند تا عکس منظره و چند تا عکس چهره، عکس یه سرباز که لباس جنگی تنش بود و بالای تختم قرار داشت، یه آباژور و یه قرآن کنارش و ستاره و ماههایی که از سقف آویزون بودند، تشکیل دهنده ی اتاق من بودند.
سپهر چرخی تو اتاق زد و گفت:
- چه اتاق قشنگی داری؟! منو بگو فکر می کردم از اتاق من قشنگ تر وجود نداره، ولی انصافاً اتاق تو خیلی قشنگ تره.
- اِ. . . ، پس واجب شد یه بار بیام اتاقت رو ببینم.
- حتماً. البته تو همین جوری هم خونه ی ما نمی یای چه برسه بخوای بیای اتاق منو ببینی!
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و شونه هامو بالا انداختم. سپهر به عکس بالای تختم اشاره کرد و گفت:
- اون عکس کیه؟
- اینو می گی؟
- آره، خیلی شبیه به توئه! برادرته؟
- باهوش من که برادر ندارم، دایی کوچیکم بود!
- بود؟ یعنی دیگه نیست؟
- نه.
- چطور؟
- پونزده سال پیش، موقعی که من چهار سالم بود بر اثر گاز شیمیایی فوت کرد. درسته که خیلی کوچیک بودم ولی هنوز یادمه. این قرآن هم یادگار اونه، آخرین لحظات زندگیش به من داد.
یادآوری اون خاطرات باعث شد اشک توی چشمام حلقه بزنه. سپهر با ناراحتی گفت:
- معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتت کنم.
- نه، نه! چیزی نیست. خیلی دوستش داشتم اون هم منو خیلی دوست داشت. این قرآن رو بهم داد و گفت که هر وقت خواستم اون رو به کسی که خیلی دوستش دارم بدم. ببخشید سرت رو درد آوردم، همین جا می خونی؟
- چی رو؟
- نمازت رو دیگه!
- آهان، آره جانماز بهم می دی؟
- بله، راستی چی شد تو نماز خون شدی؟
- یادته بهم گفتی خدا نعمتهای زیادی به ما داده و کوچکترین کاری که می تونیم انجام بدیم اینه که از دستوراتش پیروی کنیم؟
- آره.
- من خیلی فکر کردم دیدم حق با توئه!
- اوهو! چه غلطا؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید.
سپهر لبخند زیبایی زد و گفت:
- من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
برای چند لحظه مستقیم تو چشماش نگاه کردم و بعد سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- بیا اینم جا نماز، برای من هم دعا کن، از ته دل! باشه؟
- چشم خانومی!
- چشمت بی بلا.
ازاتاق بیرون رفتم و به در تکیه دادم و چشمامو بستم. حس عجیبی داشتم! صدای قامت بستنش رو شنیدم، نمی دونستم چه حسی دارم، یعنی اون موقع نمی دونستم. به دستشویی رفتم و یه مشت آب به صورتم زدم تا از سوزش درونم کم بشه، بعد از پله ها پایین رفتم. عمو محمدم با حالتی خاص که من خیلی دوست داشتم، گفت:
- قند عسل عمو! کجایی تو؟ انقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت بپرسم چرا انقدر لاغر شدی؟
پرهام، پسر عمو محمودم گفت:
- لاغر چیه عمو؟ بگو مارمولک!
مهراد- دور از جونش!
عمو محمدم لبخندی زد و منو روی پای خودش نشوند و نیشگونی به گونه ام گرفت:
- دیگه لپ هم نداری!
عمو نادر- این چند وقته که تو امتحاناشون بود، همه اش با ساغر می رفتن کتابخونه درس می خوندن و خونه ی ما هم نمی اومد . اگه می اومد که نمی ذاشتم بچه م این طوری بشه!
بابا- نادر انقدر که تو بچه م، بچه م می کنی، هرکی ندونه فکر می کنه ناهید دختر توئه نه من!
عمو نادر- بچه ی تو و من نداره، ناهید هم مثل ساغر می مونه. نمی دونم چرا انقدر دوستش دارم؟!
عمو محمد- آقا نادر! همه ناهید رو دوست دارن یه دلیلش اینه که ته تغاری فامیله، یه دلیل دیگه اش هم اینکه خیلی با حال و با مرامه. از قدیم گفتن بچه ی حلال زاده به داییش میره، خدا بیامرزه آقا حمید رو. ناهید دور از جونش و دور از جون منصور (بابام)، تمام رفتار و کردارش به آقا حمید رفته.
عمو نادر- این آقا حمید که می گین کی هست؟
- کوچیک ترین داییم اونم مثل من ته تغاری بود. تو جنگ شیمیایی شد، پونزده سال پیش فوت کرد، آخرین کسی که پیشش بود، من بودم.
مامانم که اشک توی چشماش حلقه زده بود، گفت:
- اون خدا بیامرز دور از حالا خیلی ناهید رو می خواست، جلوی همه می گفت: « همه ی نوه ها یه طرف ناهید هم یه طرف. ناهید یه چیز دیگه اس! » آخرین لحظات عمرش هم از همه مون خواست تا اتاقش رو ترک کنیم، گفت می خواد با عشقش تنها باشه. هر هفته از جبهه به عشق این میومد که با ناهید بازی کنه. بعضی اوقات به شوخی می گفت: « اگه ناهید خواهر زاده م نبود خودم می گرفتمش، ناهید یه اُعجوبه است. » بقیه هم ناهید رو عشق حمید آقا صدا می زدن. یادش بخیر چه دورانی بود! چقدر بچه ها به ناهید حسودی می کردن که انقدرحمید دوستش داره. آخه همه حمید رو دوست داشتن.
بابا- یادمه پدر جون تا حمید سر سفره نمی اومد، به هیچ کس اجازه ی غذا خوردن نمی داد. بنده ی خدا یه ماه بعد از حمید فوت کرد، خدا نصیب نکنه داغ جوون خیلی بده.
یه دفعه صدای گیتار بلند شد و همه به طرف صدا برگشتن. من با خنده گفتم:
- مهراد تو غیر قابل پیش بینی ترین آدم روی زمینی!
مهراد لبخندی زد و شروع به خوندن کرد:
می خواستم بهت بگم چقدر پریشونم
دیدم خود خواهیه دیدم نمی تونم
تحمل می کنم بی تو به هر سختی
به شرطی که بدونم شادوخوش بختی
به شرطی بشنوم دنیات آرومه
که دوستش داری از چشمات معلومه
یکی اونجاست شبیه من یه دیوونه
که بیش تر از خودم قدرت رو می دونه
چی کار کردی که با قلبم
به خاطر تو بی رحمم
تو میخندی چه شیرینه گذشتن
تازه میفهمم تازه میفهمم
تو رو می خوام تموم زندگیم اینه
دارم می رم ته دیوونگیم اینه
نمیرسه به تو حتی صدای من
تو خوش بختی همین بسه برای من
چی کار کردی که با قلبم
به خاطر تو بی رحمم
تو می خندی چه شیرینه گذشتن
تازه می فهمم تازه می فهمم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 22 Aug 2012 14:36
این دفعه خوندنش با سوز و گداز بیش تری بود. همه شروع به دست زدن کردند.
بهناز- مهراد، مثل اینکه خیلی دلت گرفته ها!
من هم پیش دستی کردم و گفتم:
- الهی بمیرم چرا دلت گرفته مهراد جون؟
مهراد لبخندی زد و گفت:
- خدا نکنه! یکی رو می خوام که منو نمی خواد.
سپهر به زبان فرانسوی گفت:
- پس تو هم به درد من دچار شدی!
شادی که قیافه اش پر علامت تعجب شده بود، گفت:
- ناهید این چی می گه؟
نگاه معنی داری به سپهر انداختم، اونم شونه هاش رو بالا انداخت. به ناچار گفتم:
- می گه. . . می گه. . . می گه ان شاء الله که بهت جواب بده.
بهناز- وا. . . ! مگه اونا هم ان شاء الله دارن؟
- آره یه چیزی شبیه اون.
سپهر خنده ی بلندی کرد و دوباره به همونزبان فرانسوی گفت:
- مجبوری بهشون دروغ بگی که گیر کنی؟
من هم به همونزبان گفتم:
- توقع داری چی بگم؟ بگم که منو می خوای؟
- از کجا می دونی تو رو می خوام؟
- باشه، دیگه نه من نه تو!
- نه نه! من غلط کردم معذرت می خوام.
با خنده گفتم:
- چرا کانالو عوض کردی؟ انگلیسی گفتی!
تغییری تو صورت سپهر ایجاد شد و به فارسی گفت:
- جداً؟
- بله.
سپس به سمت پیانو رفت و گفت:
- مادموازل، اجازه می فرمایین؟
من هم با حالتی خاص گفتم:
- البته موسیو چرا که نه!
مهراد با اخم گفت:
- چی می گین شماها که ما نباید بفهمیم؟
با تعجب به مهراد که ابروهایش رو در هم کشیده بود نگاه کردم. اون هم چند ثانیه با خشم نگاهم کرد و بعد نگاهش رنگی از مهربانی گرفت. اومد کنارم نشست و آروم تو گوشم گفت:
- گلم، ببخشید که سرت داد زدم!
سرم رو بلند کردم و به دریای پر تلاطم چشماش چشم دوختم. ناگهان صدای پیانو توجه همه رو به خودش جلب کرد. سپهر شروع به نواختن آهنگ الهه ی ناز استاد بنان کرد و خودش هم همراهش آهنگ می خوند:
باز، اى الهه ى ناز
با دل من بساز
كاين غم جانگداز
برود زبرم
گر دل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا زسر گنهت گذرم
باز، ميكنم دست يارى
به سويت دراز
بياتاغم خود رو بارازونياز
ز خاطر ببرم
گر، نکند تیر خشمت دلم رو هدف
به خدا هم چون مرغ پرشور و شرر
به سویت بپرم
آن که او به غمت دلبندد
چون من کیست؟
ناز تو بیش از این
بهر چیست؟
تو الهه ی نازی در بزمم بنشین
من تو رو وفا دارم بیا که جز این
نباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر
به خدا اگر از من نگیری خبر
نیابی اثرم
اون هم چنان می خوند و من اشک می ریختم. این آهنگ، آهنگ مورد علاقه ی دایی حمیدم بود. حالت خوندنش هم مثل داییم بود. وقتی تموم شد همه براش دست زدن الا من که سرم رو روی پاهام گذاشته بودم. سپهر با نگرانی گفت:
- ناهید! اتفاقی افتاده؟
مهراد- عمو حمیدم عاشق این شعر بود. همیشه به ناهید نگاه می کرد و این شعر رو می خوند. به ناهیدمی گفت: « الهه ناز» کلی از معنی های اسم ناهید رو در آورده بود و به همهمی گفت: « ناهید من زیباترین زنه، الهه آب و عشق و زیباییه» و هزار تا چیز دیگه، اولین بار که ناهید حرف زد من پنج سالم بود و ناهید ده ماهش بود. بچه ها اول که زبون باز می کنن می گن مامان، ناهید گفت نایی یعنی دایی از بس که پیش عمو حمیدم بود. امشب خیلی یادش کردیم. خدا بیامرزدش!
سپهر لبخندی زد و گفت:
- ناهید، بهت نمیاد انقدر احساساتی باشی!
- درسته که خیلی کوچیک بودم، ولی خیلی دوستش داشتم اون موقع ها که مریض بود شب تا صبح بالا سرش گریه می کردم اونم منو تو بغلش می گرفت و بهم می گفت: « گریه کردن تو بیش تر از مریضی عذابم می ده. » بعدشم انقدر نازم می کرد و بوسم می کرد که خوابم می برد.
آه بلندی کشیدم و گفتم:
- خانوم دکتر صدام می زد! می گفت یعنی می شه من یه روزی تو رو ببینم که مطب زدی و دکتر شدی؟ ولی نموند که منو ببینه و به آرزوش برسه.
سپهر با ناراحتی گفت:
- معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت کنم. امشب همه ش اشک تو رو در آوردم، واقعا معذرت می خوام. منو ببخش.
لبخندی زدم و گفتم:
- نه چیزی نیست!
شب موقع خداحافظی سپهر گفت:
- ناهید جان! امشب خیلی ناراحتت کردم، ببخشید.
من هم نگاهی به چشمای خمار خاکستریش انداختم و گفتم:
- من هم خیلی تو رو اذیت کردم. این به اون در!
- واسه من اذیت هات هم شیرینه، خداحافظ!
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:
- رو تو برم!
چشمکی زد و رفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 22 Aug 2012 14:37
«فصل نهم »
توی بالکن نشسته بودم و داشتم با کوک گیتارم ور می رفتم که گوشیم زنگ خورد. تماس رو وصل کردم و گفتم:
- بله؟
ساغر- سلام عزیزم، خوبی؟
- سلام به روی ماهت. مرسی، تو خوبی؟
- ممنون، ناهید بار و بندیلت رو بستی؟
- آره، چطور مگه؟
- مامانم می گه بیا خونه ی ما که صبح از همین جا سپهر ببردمون فرودگاه.
- نه مزاحم نمی شم.
- مزاحم چیه؟ تو که همه ش خونه ی مایی این امشب هم روش!
- باشه دیگه، نه من نه تو!
- شوخی کردم بابا! جون من اذیت نکن دیگه، بیا.
- باشه، میام. با ماشین خودم بیام یا میای دنبالم؟
- سپهر رو می فرستم دنبالت.
- نمی خواد مزاحم اون بشی، خودم میام.
- از کی تا حالا انقدر تعارفی شدی، تو؟ می گم سپهر رو می فرستم دنبالت بگو چشم.
- چشم، دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم. سپهر همین حالا راه افتاد، تا یه ربع دیگه می رسه دم در خونه تون. پاشو حاضر شو!
- باشه، کاری نداری؟
- نه قربونت، سلام برسون.
- سلامت باشی، خداحافظ.
- خداحافظ.
بلند شدم و بعد از بستن چمدونم، مانتو و شلوار جینم رو پوشیدم و چمدونم رو از اتاقم بیرون بردم. مامانم که دید وسایلم رو آماده کردم، گفت:
- چرا از حالا حاضر شدی، مامان؟
- ساغر گفت برم خونه شون که صبح سپهر از همون جا ببردمون فرودگاه.
- باشه، سفرتون بی خطر. از این بچه هم خداحافظی کن!
- چشم.
به طرف اتاق مهراد رفتم و در زدم.
مهراد- بله؟
رفتم توی اتاق و گفتم:
- مهراد منم، می تونم بیام تو؟
روی تخت دراز کشیده بود و وقتی من رو دید، بلند شد و نشست. سرش رو تکون داد و با خنده گفت:
- اول میای داخل بعد اجازه می گیری؟
- ناهیدم دیگه. اومدم برای خداحافظی!
با تعجب پرسید:
- مگه بلیطتون برای فردا صبح نیست؟
- چرا، ولی شب خونه ی ساغر اینا می مونم که صبح زود از همون جا بریم.
- باشه، برای من هم دعا کن. باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم پسر دایی جونم!
- چشمت بی بلا، خانوم!
چشمکی زدم و از اتاق بیرون اومدم. چند لحظه بعد صدای آیفون اومد، فوراً گوشی رو برداشتم و گفتم:
- کیه؟
سپهر - سلام، منم ناهید خانوم.
- سلام، بفرمایید بالا!
- نه دیگه، زود باش!
- زودم، الان میام.
گوشی آیفون رو گذاشتم و به مامانم گفتم:
- مامان من رفتم. از بابا و نادی هم خداحافظی کن. حالا شب هم زنگ می زنم از بابا خداحافظی می کنم.
مامان- خدا پشت و پناهتمادر، مواظب خودت باش. شب ها بدون پتو نخوابی ها، سرما می خوری!
وقتی بغلش کردم به گریه افتاد. از بچگی ام همین طور بود، با اینکه هیچ وقت خونه نبودم ولی وقتی می خواستم برم مسافرت، گریه می کرد. اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:
- مامان جان، گریه نکن! سفر قندهار که نمی خوام برم، همه ش یه هفته س.
مامان- همین یه هفته هم زیاده.
بعد از توی جیبش پنج تا تراول پنجاه هزار تومنی در آورد و بهم داد و گفت:
- بیا اینو داشته باش. اگه پول نیاز داشتی، زنگ بزن که توی عابر بانکت برات بریزیم.
- این کارا چیه مامان؟ من خودم پول دارم!
- باشه، لازمت می شه.
- دستت درد نکنه.
بعد از روبوسی، از زیر قرآن ردم کرد و آب پشت سرم ریخت. وقتی رفتم بیرون، سپهر به ماشین تکیه داده بود و منتظرم بود. لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
سپهر - سلام به روی ماهت. چه عجب، اومدی!
- ببخشید که معطل شدی! مامانم بی تابی می کرد، داشتم آرومش می کردم.
با همون لبخند همیشگی ش گفت:
- فدای سرت.
صندوق عقب رو باز کرد و چمدونم رو توی صندوق گذاشت. بعد در ماشین رو برام باز کرد و وقتی سوار شدم، پشت سرم در رو بست. توی آینه شالم رو مرتب کردم و وقتی راه افتاد، سرم رو به پشته ی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. سپهر با صدای آرومی گفت:
- خسته ای؟ خوابت میاد؟
- اوهوم.
سپهر - پس استراحت کن، با این ترافیک تا نیم ساعت دیگه هم نمی رسیم.
چشمامو باز کردم و دیدم حق با اونه. ترافیک خیلی سنگین بود. دوباره چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. با ملایمت و لطافت دستم رو توی دستش گرفت، منم ناخودآگاه دستم رو کشیدم. با عصبانیت نگاهش کردم و بعد از پنجره به بیرون خیره شدم. بعد از چند لحظه گفتم:
- تو خیال برگشتن نداری؟
سپهر - کجا برگردم؟
- خب معلومه، پاریس دیگه!
لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت:
- چرا، دیر یا زود می رم. هر چند که فقط جسمم می ره اون جا!
- منظورت چیه؟
چند لحظه توی چشمام خیره شد و گفت:
- قلبمو پیش تو می ذارم. وقتی کسی، کسی رو دوست نداره که نمی شه زورش کرد!
پوزخندی زدم و پنجره رو باز کردم. پنجره رو از طرف خوش بست و کولر و ضبط رو روشن کرد. خودش هم آروم آروم باهاش می خوند. آهنگ قشنگی شروع به خوندن کرد:
می رم تا تو آروم شب ها چشمات بسته شه
دیوار اتاقت از عکسم خسته شه
می رم تا بارون منو یاد تو نندازه
می رم یه جای تازه، می رم یه جای تازه
می رم با چشمای خیس و قلبی بی گناه
می رم حتی نمی اندازی به من یک نگاه
هر جا می رم اما بازم یادت می افتم
اینو به همه گفتم، اینو به همه گفتم
می رم جای من اینجا نیست
عشق تو زیبا نیست
رویا نیست
می رم جایی که دریا نیست
اسم تو رو ما نیست
غوغا نیست
کاش می شد تا ببینی من این جا چه تنهام
وقتی که تو نباشی به هم می ریزه دنیام
این جا کسی نیست با چشمای ناز و روشن
بی تو چه غریبم من، بی تو چه غریبم من
از هر جا رد می شم میاد عکست روبروم
سوخته تو آتیش عشقت شهر آرزوم
دارم آروم آروم مرگو به جون می خرم
دیدی چی اومد سرم، دیدی چی اومد سرم
می رم جای من اینجا نیست
عشق تو زیبا نیست
رویا نیست
می رم جایی که دریا نیست
اسم تو رو ما نیست
غوغا نیست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....