ارسالها: 6216
#21
Posted: 22 Aug 2012 14:38
کم کم چشمام داشت گرم می شد. وقتی ماشین خاموش شد، چشمامو باز کردم. سپهر در رو برام باز کرد و گفت:
- بیدار شدی زیبای خفته! پیاده شو بریم تو.
از ماشین پیاده شدم و رفتم سراغ صندوق عقب که چمدونمو بردارم. سپهر اخم کرد و گفت:
- من این جا بوقم؟ تو برو توی خونه من وسایلت رو میارم.
- ممنون، خودم می تونم ببرم.
- کمرت درد می گیره، تو برو که ساغر منتظرته!
- دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم. وظیفه ست!
لبخند ملیحی زد و من هم به طرف خونه به راه افتادم. ساغر توی ایوون منتظرم ایستاده بود. دوئیدم و بغلش کردم و بعد از روبوسی، از توی کیفم دستبندی که برای تولدش خریده بودم رو بهش دادم. دستبند رو نگاه کرد و گفت:
- وای ناهید، دستت درد نکنه! این کارا چیه؟ تو خودت برای من یه دنیا ارزش داری!
- خواهش می کنم، وظیفه م بود. ببخشید، قابلت بیش از ایناست!
- این چه حرفیه؟ شرمنده م کردی.
سیاوش- بَه، سلام بر تک ستاره ی سپهر احمدی! چطوری تو جیگر؟
- سلام به روی ماه نَشُسته ت! خوبم، تو چطوری آقا؟
سیاوش- شکر خدا، نفسی میاد و می ره!
- چرا مثل بابا بزرگا حرف می زنی؟
با اشاره به من گفت:
- به خاطر این که با مامان بزرگا می گردم!
بعد برام زبون درازیکرد و شروع به دویدن کرد. دنبالش دوئیدم و گفتم:
- مگه دستم بهت نرسه!
نزدیک استخر که رسید، پاش لیز خورد و افتاد توی استخر. سیاوش بریده بریده گفت:
- ناهید. . . خدا بگم چی کارت کنه؟ . . . کمکم کن بیام بیرون.
دستم رو دراز کردم و گفتم:
- دستت رو بده به من.
دستم رو گرفت و خواست من رو هم بکشه توی آب، من هم که احتمال می دادم این کارو بکنه، اون یکی دستم رو گرفته بودم به میله ی استخر. وقتی با هم به خونه رفتیم، خاله گفت:
- نگاه کن، تو رو خدا! سیاوش چی کار کردی دوباره؟
خندیدم و گفتم:
- سلام خاله، سلام عمو!
عمو- سلام به روی ماهت عمو جون، خوبی خانوم؟
خاله- سلامعزیزم، برای شام قرمه سبزی درست کردم که خیلی دوست داری.
- ممنونخاله جون، دستتون درد نکنه.
سپهر از پشت سرم گفت:
- درد نمی کنه، برو کنار.
از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
- بفرمایید.
به سمت اتاق ساغر رفت و چمدون و گیتارم رو اون جا گذاشت. دوباره رفت بیرون و بعد از چند دقیقه همراه آراد با یه جعبه شیرینی برگشت. یه کیک خیلی خوشگل برای ساغر سفارش داده بود که روش نوشته بود: « ساغر جان تولدت مبارک ». بعد از بریدن کیک، یه جشن کوچولو گرفتیم و بعد از شام مشاعره راه انداختیم. من و ساغر و سیاوش با هم بودیم، عمو و سپهر و آراد هم با هم بودند. این دفعه شعرها رو قاطی نمی کردیم.
عمو- کی شروع کنه؟
- من شروع کنم؟
سپهر - بفرما!
- بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
سپهر با لهجه ی لری بامزه ای شروع به خوندن کرد:
- دلُم بی وصل تو، شادی مبیند به غیر از محنت آزادی مبیند
خراب آبادِ دل، بی مقدم تو الهی هرگز آبادی مبیند
پوزخندی زدم و گفتم:
- شعر بابا طاهر می خونی؟ داشته باش:
دلا! خوبان دل خونین پسندند دلا! خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بی مشتری نیست گروهی آن ، گروهی این پسندند
آراد- دستی که گاهِ خنده بر آن خال می بری
ای شوخ سنگ دل، دلم از حال می بری
ساغر- یارا! بهشت، صحبت یاران همدم است
دیدار یار نا متناسب جهنم است
سپهر یه ابروش رو بالا انداخت و با حالت لاتی گفت:
- به به، چشمم روشن! خوشم باشه! آبجی کوچیکه ما رو بیبین. آراد اگه دستت بند نیست کلاه ما رو بذار بالاتر!
این کارش همه رو به خنده انداخت. اون موقع خیلی به چشمم خواستنی اومد! همین طور محو تماشاش شده بودم که متوجه نگاهم شد و با لبخند نگاهم کرد. از شرم سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم. عمو نادر شروع کرد:
- تو که ناخوانده ای علم سماوات تو که نابرده ای ره در خرابات
تو که سود و زیان خود ندانی به یاران کی رسی هیهات، هیهات!
- تا هستم ای رفیق! ندانی که کیستم وقتی به سراغ من آئی، که نیستم!
سپهر - مرا عهدیست با ماهی، که آن ما آنِ من باشد
مرا قولیست با جانان، که جانان جانِ من باشد
سیاوش- دی که بر من دیدن، آن آفتاب آتش فکند
دیده آبی زد بر آتش، ورنه می گشتم کباب
سپهر توی چشمام خیره شد و گفت:
- بدین افسونگری وحشی نگاهی مزن بر چهره رنگ بی گناهی
شرابی تو! شراب زندگی بخش شبی می نوشمت خواهی نخواهی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یارم تویی در عالم، یار دگر ندارم
تا در تنم بود جان، دل از تو بر ندارم
سپهر یه ابروش رو بالا برد و گفت:
- مرا فقیر نخوان و نیازمند، که من توانگر دل عشقم، نه درهم و دینار
- خیلی برام جالبه! تو توی پاریس اینا رو حفظ کردی؟
آراد بدون توجه به اشاره های سپهر گفت:
- نخیر، از موقعی که اومده این جا، منو کچل کرده از بس که سراغ کتاب شعر و این چیزها! هر وقت هم ازش می پرسیدم برای چی می خوای؟ می گفت برای کسی که شعر دوست داره!
ساغر شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- خب، خیلی ها شعر دوست دارن! من، پری، بهناز، ناهید. . .
سیاوش دوباره گفت:
- ناهید!
با عصبانیت نگاهش کردم و توی گوشش گفتم:
- این چرت و پرتا چیه می گی؟
لبخندی زد و گفت:
- خودت بهتر می دونی که سپهر واسه تو اینا حفظ کرده!
اخم کردم و هیچی نگفتم. بعد از چند دقیقه به ساغر گفتم:
- بسه دیگه، ما فردا صبح زود باید بلند شیم ها!
عمو- حق با ناهید ه، ساغر جون اتاقت رو آماده کن که برین با ناهید بخوابین.
بلند شدم و گفتم:
- شب همگی بخیر.
بعد با ساغر به اتاقش رفتم و بعد از مسواک زدن و بافتن موهام خوابیدم. از بچگی عادت داشتم که نصفه شب برای آب خوردن بیدار شم، اون شب هم بیدار شدم. شالم رو روی سرم انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم. وقتی داشتم به آشپزخونه می رفتم، باریکه ی نوری که روی زمین بود، توجهم رو جلب کرد. در یه اتاق نیمه باز بود؛ در رو باز کردم و داخل شدم.
یه اتاق بزرگ و خیلی قشنگ بود که بیش تر شبیه به آتلیه بود تا یه اتاق. فهمیدم اتاق سپهر ه. همه ی اتاق پر شده بود از نقاشی ها رنگ روغن که حالت های مختلفی از من بود. دوتاشون رو شناختم چون توی اتاق خودم هم بود. از دیدن تخت دو نفره جا خوردم و به خودم گفتم:
- یادم باشه از سپهر دلیلش رو بپرسم.
عکسی که با ساغر انداخته بودم و عکسی رو که روی در اتاقم بود، نقاشی کرده بود. یه کتابخونه ی خیلی بزرگ که دو طبقه ش، به رمان های ایرانی و خارجی اختصاص داده بود. بیشتراز نصفشون رو خونده بودم. دو تا از رمان هایی که خیلی دوستشون داشتم هم توی کتابخونه ش بود: غزال و دالان بهشت. غزال رو برداشتم و شروع کردم به خوندن اون جایی که دوست داشتم، جایی که غزال دوباره به ایران برگشته بود و سپهر رو دید. همین طور مشغول خوندن بودم که با صدای سپهر به خودم اومدم:
- اتاقم قشنگه؟ ولی به پای اتاق تو که نمی رسه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 22 Aug 2012 14:38
مثل دزدهایی که مچشون رو گرفته باشن، سراسیمه برگشتم و کتاب از دستم روی زمین افتاد. جلو اومد و کتاب رو از جلوی پام برداشت و با لبخند گفت:
- تو هم غزال رو خوندی؟
در حالی که هنوز شوکه بودم، سرمرو به نشونه ی تأیید تکون دادم.
سپهر - از شباهت خودم با سپهر خنده م می گیره! به نظر تو شبیه ش نیستم؟
- این یه رمانه و واقعیت نداره!
سپهر - قضیه ی من و تو هم مثل یه رمانه، نیست؟ غزال هم اول به سپهر محل نمی داد. ولی بعدش اونم عاشقش شد! یعنی می شه؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- بستگی به خودت داره که چقدر طرفت رو دوست داشته باشی. اگه واقعاً دوستش داشته باشی می تونی قانعش کنی.
سرش رو پایین آورد و خیره توی چشمام گفت:
- چطوری قانعت کنم که دوستت دارم؟
خودمو عقب کشیدم و برای این که بحث رو عوض کنم، با سر به تخت اشاره کردم و گفتم:
- این چیه؟
سری تکون داد و گفت:
- اصولاً زیاد تو خواب غلت می زنم، به خاطر همین تخت دو نفره گرفتم که پرت نشم پایین!
-آهان، اون وقت کسی هم توی این اتاق میاد؟
سپهر - فقط آراد اومده، اونم فقط یه بار. در این اتاق همیشه قفله!
اشاره ای به نقاشی ها کردم و گفتم:
- همه ی اینارو خودت کشیدی؟
سپهر - اگه خدا قبول کنه!
- ایول! خیلی قشنگه. من سیاه قلم کار می کنم. همه شون رنگ روغنه؟
سپهر - آره. تا حالا رنگ روغن هم کار کردی؟
- آره، ولی بیش تر منظره بودن، چهره کار نکردم. ولی تا دلت بخواد با سیاه قلم چهره کار کردم.
لبخندی زد و گفت:
- نمونه ی کارت رو توی اتاق ساغر دیدم، محشره!
- اختیار دارین استاد، به پای کارهای شما که نمی رسه!
بعد به یکی از نقاشی ها اشاره کردم و گفتم:
- اون چشمای کیه؟
چند لحظه به چشمام چشم دوخت و بعد آه بلندی کشید و گفت:
- چشمای یه پیشی ملوس و خوشگل که از همون اول بد جوری خودش رو توی دلم جا کرد. راستی چی شد که اومدی توی اتاق من؟
- داشتم می رفتم آب بخورم که دیدم در این جا بازه. من هم فضولیم گل کرد و اومدم تو. ببخشید که بدون اجازه وارد اتاقت شدم!
لبخندی زد و گفت:
- تو خودت مالک روح و جسم منی! اجازه لازم نداری.
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم. بعد در حالی که به سمت در می رفتم، گفتم:
- ببخشید مزاحمت شدم، شب بخیر.
غزال رو به سمتم گرفت و گفت:
- بیا، این کتاب رو تو بردار. من همه ش رو از حفظم، لازمش ندارم.
- من هم همه ش رو از حفظم، در ضمن خودم کتابش رو دارم.
دوباره آه کشید و گفت:
- شب بخیر، خوب بخوابی.
- مرسی، تو هم همین طور.
از اتاقش بیرون رفتم و بعد از آب خوردن به اتاق ساغر رفتم و دوباره خوابیدم. ساعت چهار و نیم بلند شدیم و بعد از خوندن نماز، صبحانه خوردیم. سپهر برای صبحانه نون بربری گرفته بود و وقتی چشمم به نون افتاد، نگاه معنا داری به سپهر انداختم و اون هم شونه هاشو بالا انداخت. بعد خوردن صبحانه وسایلمون رو جمع کردیم و آماده ی رفتن شدیم. ساعت ششو نیم، با سپهر به سمت فرودگاه راه افتادیم. پروازمون ساعت هشت صبح بود. بعد از تحویل چمدونهامون و کنترل بلیط ها، دیگه موقع خداحافظی رسیده بود.
سپهر ، ساغر رو بغل کرد و بوسش کرد. بعد دستش رو برای دست دادن با من دراز کرد و من بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره دستش رو گرفتم. وقتی دستمو به گرمی فشار داد، احساس کردم تموم تنم گر گرفت. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با ساغر به سمت پله ها رفتم.
وقتی با پله برقی بالا می رفتیم، برگشتم و برای سپهر دست تکون دادم. اون هم برام دست تکون داد و چشمک زد. پروازمون بیست دقیقه تأخیر داشت. وقتی سوار هواپیما شدم، بعد از گذاشتن گوشیم روی حالت پرواز، پوشه ی آهنگ هام رو باز کردم و گذاشتم بخونه و بعد چشمامو بستم و خوابیدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای ساغر بیدار شدم.
ساغر- ناهید، ناهید جان! بیدارشو، رسیدیم.
چشمام رو باز کردم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- ساعت نه و نیمه، یه ساعت و ده دقیقه س که خوابیدی.
- مگه تو نخوابیدی؟
- نه، داشتم تو رو نگاه می کردم. وقتی می خوابی خیلی ناز می شی، توی خواب حرف می زنی!
- حالا چی می گفتم؟
- چند بار گفتی: « سپهر »!
- خب، پاشو بریم دیگه.
از فرودگاه یه تاکسی گرفتیم و به هتلمون رفتیم. به محض رسیدن به هتل با خانواده مون تماس کردیم و خبر رسیدنمون رو دادیم. سپهر پشت گوشی اون قدر بلند که من هم بتونم بشنوم، گفت:
- سوغاتی یادتون نره، برای من باید سفارشی بیارین. منتظر سوغاتی هاتونم ها!
من هم سرم رو جلو بردم و توی گوشی گفتم:
- باش تا صبح دولتت بدمد!
بعد کلی خندیدیم. هر جا می رفتیم، عکس و فیلم می گرفتیم. حتی از دستشویی! چون توالت فرنگی داشت و ما روش وایمیستادیم و عکس می انداختیم. توی رستوران هتل که رفتیم، از پیش خدمت خواستم که کلاهش رو بهم بده. بعد اون رو روی سرم گذاشتم و یکی میزهای چرخ دار رو گرفتم و از ساغر خواستم که ازم عکس بندازه. شیطونی ای نبود که ما نکنیم. تموم کسایی که توی رستوران بودن از خنده روده بر شده بودن.
برای سپهر و عمو نادر و بابام و آراد و مهراد و پرهام و سیاوش انگشتر شرف شمس و پیراهن مردونه گرفتم. برای سپهر و مهراد عطر هم گرفتم. سِت کمربند و جا سوئیچی و کیف پول هم برای دایی رضا و عمو محمد و عمو محمود و بابام گرفتم. برای مامانم و خاله نازی و زن عمو شال و عطر گرفتم. برای نادی ادکلنی رو که دوست داشت گرفتم تا با هم آشتی کنیم. برای سیاوش یه ماشین کنترلی هم گرفتم. زنجبیل و نخودچی کشمش هم برای همه گرفتم.
شب دوم یکی به گوشیم زنگ زد ولی حرف نزد. چند بار زنگ زد ولی بعد از چند ثانیه قطع می کرد. شب آخر که زنگ زد، رفتم توی بالکن و گفتم:
- چه مرگته؟ چرا حرف نمی زنی؟
باز هم غیر از سکوت چیزی نشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خیله خب، حالا شماره ت رو می فرستم توی بلاک لیست که دیگه نتونی باهام تماس بگیری.
تا اینو گفتم، فوری گفت:
- نه، تو رو خدا این کار رو نکن!
- ببخشید شما؟
- یه آشنا!
- من همچین آدم احمقی رو نمی شناسم.
- ناهید، جون من قطع نکن!
- اسم منو از کجا می دونی؟
- می دونم دیگه!
- ببین آقای محترم، یا خودت رو معرفی کن یا همین الان قطع می کنم.
- من فدای تو به جای گل ها تو بخند!
با تعجب گفتم:
- سپهر تویی؟
- معلومه که منم.
- پس این تو بودی که وقت و بی وقت مزاحمم می شدی؟
سپهر - فقطمی خواستم صدات رو بشنوم.
- تو دیوونه ای سپهر ، دیوونه!
- آره، دیوونه ام. دیوونه ای که فقط با تو آروم می گیره.
- چرا دست از سرم بر نمی داری؟
- به خدا هر چی سعی می کنم که به خودم بفهمونم که تو منو نمی خوای، دلم بیش تر باهام لج می کنه. پیشی کوچولوی من، نمی دونی با هر پنجولی که به دلم می کشی، این دل دیوونه بیش تر عاشقت می شه!
چشمام رو بستم و دندون هام رو به هم فشار دادم تا از فرو ریختن اشکام جلو گیری کنم. ولی بی فایده بود چون اشکام از قبلش شروع به ریختن کرده بودن. گریه می کردم چون تازه داشتم میفهمیدم که دارم بهش علاقه مند می شم و من اینو نمی خواستم. بعد از چند لحظه گفت:
- ناهید، ناهید خوبی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 22 Aug 2012 14:39
- این حرفا رو به چند نفر دیگه گفتی؟
صدام بیش تر از حدی که باید، نیش دار بود! با دستپاچگی گفت:
- به خدا به هیچ کس نگفتم دوستش دارم، چون کسی رو دوست نداشتم.
- ببین اگه تو بی خوابی به سرت زده، به من ربطی نداره! من خیلی خوابم میاد.
- باشه، برو بخواب.
- شب بخیر.
- شب تو هم بخیر، خواب های خوب ببینی. مثلاً خواب منو ببینی!
- خواب تو کابوسه!
خندید و گفت:
- هر چیزی که دوست داری بگی، بگو! من خیلی وقته که حق رنجیده شدن رو از خودم گرفتم.
- مخت تاب برداشته، خداحافظ.
- دورت بگردم، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و همون جا ایستادم. بر خلاف چیزی که به سپهر گفته بودم، اصلاً خوابم نمیومد. انقدر توی بالکن ایستادم و فکر کردم که صدای اذان از حرم بلند شد. به سمت دستشویی رفتم و بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، آماده ی رفتن به حرم شدم که ساغر بیدار شد و گفت:
- ناهید کجا داری می ری؟
- دارم می رم حرم برای نماز صبح. اگه میای زود پاشو بریم که به نماز جماعت برسیم.
بلند شد و روی تختش نشست و گفت:
- آره، میام.
بعد از اینکه نمازمون رو خوندیم و زیارت کردیم، به هتل برگشتیم. بعد از نهار آخرین چرخمون رو توی بازارها زدیم و بعد چمدونهامون رو بستیم و ساعت پنج و نیم به سمت فرودگاه رفتیم. پروازمون ساعت شش و ربع بود.
« فصل دهم »
با صدای مهماندار به خودم اومدم:
- مسافرین محترم، پرواز 748 از مشهد مقدس به مقصد تهران، هم اکنون به زمین نشست.
کمربندم رو باز کردم و بعد از برداشتن کیفم با ساغر پیاده شدیم. بعد از گذشتن از سالن ترانزیت و تحویل گرفتن چمدون هامون، به سمت سالن انتظار رفتیم. همه اومده بودن استقبالمون. هر کی نمی دونست، فکر می کرد از مکه اومدیم! عمو محمدم با دیدن من دستاشو باز کرد، من هم دوئیدم توی بغلش و صورتش رو بوسه بارون کردم. بعد از روبوسی و احوالپرسی با همه، صدای آشنایی از پشت سرم گفت:
- سلام خانوم دکتر بی معرفت!
با تعجب برگشتم و به صاحب صدا نگاه کردم. حتی دایی رضا هم از اصفهان بلند شده بود و اومده بود. انقدر از دیدنش خوشحال شدم که گریه م گرفته بود. دستاشو برای به آغوش کشیدن من باز کرده بود و منتظر بود. من هم با چشمای پر از اشک به آغوشش پریدم. سرم رو روی شونه های پهنش گذاشتم و گریه کردم. توی اون یه سالی که ندیده بودمش، به اندازه ی ده سال پیرتر و شکسته تر شده بود. دایی سرم رو بوسید و گفت:
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود، آتیش پاره!
- منم دلم براتون تنگ شده بود، دایی جون!
دایی- ان شاء الله وقتی با مهراد عروسی کردی، می یاین اصفهان پیش خودمون و دیگه دلمون برای هم تنگ نمی شه.
نگاهی به سپهر انداختم، رنگش به وضوح پریده بود. بعد نگاهی به مهراد انداختم که گفت:
- بابا شما هم وقت گیر آوردین ها!
مامانم هم گفت:
- داداش بعداً در اون مورد با هم صحبت می کنیم.
موقعی که داشتیم می رفتیم بیرون، عمو محمد به ساغر گفت:
- ساغر خانوم باید حسابی خسته باشین! چون با شناختی که من از ناهید دارم، نه خودش خوابیده و نه گذاشته که شما درست و حسابی بخوابید و استراحت کنید.
- خب عمو جون، رفته بودیم زیارت، نرفته بودیم که بخوابیم!
عمو- بر منکرش لعنت عمو جون!
همگی مون با خنده به سمت بیرون به راه افتادیم. من و ساغر و سیاوش و آراد سوار ماشین عمو نادر که راننده اش سپهر بود، شدیم. عمو نادر و بابام همه رو به شامدعوت کرده بودن و مهمونی خونه ی عمو نادر بود. وقتی رسیدیم، تازه اذان گفته بودن. برای نماز خوندن به اتاق ساغر رفته بودم، ولی سعید، پسر عموی ساغراون جا خوابیده بود. اتاق سهیل هم پر بود، فقط اتاق سپهر بود که خالی بود و اون جا هم درش قفل بود. از بالای پله ها گفتم:
- سپهر ، آقا سپهر!
سپهر از پله ها بالا اومد و گفت:
- جون دلم؟
- می شه در اتاقت رو باز کنی؟ می خوام نماز بخونم، همه ی اتاقها پُرن.
با خوشرویی گفت:
- چرا نمی شه؟
بعد در رو باز کرد و کنار ایستاد و گفت:
- بفرمایید داخل!
- ممنون.
سپهر - این جا نمازت رو می خونی یا توی بالکن؟
- همین جا، فقط بی زحمت در بالکن رو باز بذار که مُردم از گرما!
سپهر - چشم، شما امر بفرمایین.
لبخندی زدم و شروع به خوندن نمازم کردم. بعد از این که نمازم تموم شد، نگاهی به اطراف انداختم و دیدم خودش هم توی بالکن ایستاده و داره با صدای بلند نماز می خونه. جانمازم رو توی کیفم گذاشتم و رفتم بیرون. خوش بختانه سعید هم از اتاق ساغر بیرون رفته بود.
رفتم توی اتاق و بعد از در آوردن مانتو سارافونم رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستمشون. شالم رو که رنگش قهوه ای و سبز و مشکی بود، سرم کردم، چشمام مخلوطی از این سه رنگ شده بود. روی تخت ساغر دراز کشیدم و چشمامو بستم. نمی دونم چقدر گذشته بود که با نوازش های عمو محمد از خواب بیدار شدم.
- سلام عمو.
عمو- سلام عزیزم، ببخشید بیدارت کردم!
- نه، دیگه باید بیدار می شدم، چقدر خوابیدم؟
عمو- نیم ساعت، اگه می خوای باز هم بخواب.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- نه، دیشب اصلاً نخوابیدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم و به دستشویی رفتم. بعد از شستن صورتم، بیرون اومدم. عمو گفت:
- فنچول عمو، می خوای بغلت کنم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 22 Aug 2012 14:40
- کمرت درد می گیره!
- مگه چند کیلویی؟
- فکر کنم چهل و شش، هفت کیلو باشم.
- چرا انقدر لاغری تو؟ بیا بغلم ببینم.
بغلم کرد و گفت:
- نگاه کن تو رو خدا، مثل پَرِ کاه می مونه.
وقتی از اتاق رفتیم بیرون، پرهام گفت:
- خرس گنده، از بغل عمو بیا پایین. عمو بذارش پایین این تحفه ی نطنز رو، آبرومون رفت!
زبونم رو براش در آوردم و گفتم:
- تا چشمت در آد. عموی خودمه!
عمو محمد- چیه؟ حسودیت می شه که من ناهید رو از همه بیش تر دوستش دارم؟
سپهر - محمد جان، این جوری که تو انقدر این رو لوس می کنی پس فردا که شوهر کنه، شوهرش هم باید این طوری نازش رو بکشه. وگرنه یا باهاش قهر می کنه یا می زندش!
مهراد خندید و گفت:
- هر دوش، اول کتکش می زنه و بعدش هم باهاش قهر می کنه!
آراد- چطوری می زندش؟ مگه می تونه از پس یه مرد بر بیاد؟
پرهام- بعله، یه مرد که سهله، با این هیکل ریزه میزه ش همه مون رو یه تنه حریفه. از بچگی کاراته کار کرده و دان سه داره. البته زورش به من نمی رسه چون تقریباً با هم توی یه سطحیم.
سپهر - جداً؟ پس واقعاً خدا باید به داد شوهرت برسه.
- تو غصه ی شوهر نداشته ی منو نخور! بعدشم من قراره تا آخر عمرم مجرد بمونم. مگه نه عمو؟
عمو- آره عمو جون، خودم براش یه دبه خریدم و می خوام ترشی بندازمش.
انقدر گفتیم و خندیدیم که عمو نادر و بابام از سر و صداهای ما اومدن توی هال.
بابا- محمد، ناهید رو بذار پایین. کمرت درد می گیره!
عمو- منصور، تو خودت بیا بغلش کن تا ببینی چقدر سبکه. الان یه ربعه که توی بغلمه اصلاً احساس خستگی نمی کنم.
عمو نادر- از بس که لاغره. چند کیلویی ناهید جان؟
عمو محمد به جای من جواب داد:
- چهل و شش، هفت کیلو.
آراد- قدت چقدره؟
- 178 سانتی متر، چطور مگه؟
آراد- خب، بیست و یک کیلو کمبود وزن داری.
مهراد- بیست و یک کیلو؟!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
-عمو، می ذاریم پایین؟
- آره، عمو جون.
بعد گذاشتم پایین. سپهر چند لحظه نگاهم کرد و بعد به آراد گفت:
- آراد اون ماسماسکت رو بردار و بیا.
بعد خودش پشت پیانوش نشست و شروع به خوندن کرد:
انتظار تو کشیدن
واسه من یه عادته
قصه ی غم دل من
صد هزار حکایته
تویی که می دونی
عشق من پر از صداقته
واسه من جدایی سخته
واسه تو چه راحته
هنوزم عشق تو
به من پر از حسادته
تو بدی می کنی و
دلم چه بی شکایته
دلمو شکستی اما
توی قانون دلت
حکم جرم دل شکستن
عزیزم برائته
چشم تو با هر نگاهش یه قیامت می کنه
فکر نکن دلم به دوری تو عادت می کنه
فکر نکن دلم به دوری تو عادت می کنه
خاطرات تو همیشه توی خاطر منه
آرزوی من فقط تو رو دوباره داشتنه
آرزوی من فقط تو رو دوباره داشتنه
تو تموم آرزوهای منو
دادی به باد
می دونم اسممو حتی
دیگه یادت نمیاد
اینه حرف آخرم
اگه صدامو می شنوی
توی این دنیا کسی
تو رو مثه من نمی خواد
چشم تو با هر نگاهش یه قیامت می کنه
فکر نکن دلم به دوری تو عادت می کنه
فکر نکن دلم به دوری تو عادت می کنه
خاطرات تو همیشه توی خاطر منه
آرزوی من فقط تو رو دوباره داشتنه
آرزوی من فقط تو رو دوباره داشتنه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 22 Aug 2012 14:41
وقتی تموم شد، بچه ها ازش خواستن دوباره بخونه. اون هم شروع کرد به خوندن یه شعر دیگه. همه شعرهاش بوی عشق می داد، می دونستم که منظوری داره که این شعرا رو می خونه ولی خودم رو سرگرم کردم تا بهش محل ندم.
خاله نازی با ناراحتی به مامانم گفت:
- می بینی سیمین جون؟ نمی دونم بچه م چی شده! از وقتی که از فشم برگشتیم این جوری شده.
مامان- نمی دونی چرا؟
خاله- نه به خدا، اگه می دونستم یه کاری براش می کردم. هر چی هم که ازش می پرسم یا می گه چیزی نیست، یا یه چیز های بی ربطی می گه که من چیزی ازشون سر نمیارم.
با شیطنت گفتم:
- می گم خاله جون، نکنه عاشق شده؟
خاله پوزخندی زد و گفت:
- سپهر و عاشقی؟ این چیزا از سپهر بعیده. هر چیزی ازش بر میاد غیر از این. سپهر گنجشکی نیست که روی یه شاخه بند بشه چون همه ش می خواد از این شاخه به اون شاخه بپره.
حرفای خاله نازی بد جوری ته دلم رو خالی کرد. پس اگه من هم به سپهر دل می بستم، اون هم بعد از یه مدت منو ول می کرد و می رفت سراغ یکی دیگه. سیاوش که متوجه چهره ی درهم رفته ی من شده بود، گفت:
- مامان، شما از کجا می دونین؟ شاید حق با ناهید باشه و سپهر واقعاً عاشق شده باشه!
بعد رو به من گفت:
- ناهید، برو یه سر و گوشی آب بده، ببینیم دنیا دست کیه!
خاله- نه ناهید جان، یه وقتی می ری، یه چیزی می گه و با هم دعواتون می شه.
مامانم شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- اینا که همه ش دارن تو سر و کله ی همدیگه می زنن، این یه بار هم روش!
با این که دلم آشوب بود، با لبخند گفتم:
- حق با مامانمه، حرف اضافی بزنه فکشو پیاده می کنم.
خاله- باشه، برو. ولی زیاد سر به سرش نذاری ها!
- چشم خاله جون.
وقتی رفتم توی سالن هر کی سرش به کار خودش بند بود. یه صندلی برداشتم و کنار پیانوی سپهر گذاشتم و پیشش نشستم. بدون اینکه آهنگ رو قطع کنه نگاهم کرد و گل لبخند رو به روم پاشید. من هم لبخند زورکی ای تحویلش دادم، هنوز ذهنم درگیر حرفی بود که خاله زده بود: « سپهر گنجشکی نیست که روی یه شاخه بند بشه! » هر کلمه ش مثل پتک توی سرم فرود میومد. وقتی آهنگش تموم شد، به چشمام خیره شد و شروع کرد به شعر خوندن:
هوای خانه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
بگیر دست مرا ای آشنای درد
مگو چنین و چنان می شود گاهی
به سوی خویش می کشد مرا چه خاک و چه خون
محبت است که زنجیر می شود گاهی
- من که انقدر به شعر علاقه دارم، نصف شعرایی رو که تو می خونی تا حالا نشنیدم.
لبخند زیبایی زد و گفت:
- این به خاطر اینه که من عشق و عاشقی هاش رو که وصف حال خودم اند، می خونم. حالا چی شده که اومدی این جا؟ می خوای بازم متلک بارم کنی و با زخم زبونات بیش تر عذابم بدی؟ ولی قبلاً هم بهت گفتم، با هر پنجولی که به دلم بکشی بیش تر عاشقت میشم.
اخم کردم و گفتم:
- خیلی پر رویی به خدا! مامانت گفت نمی دونه چرا این طوری شدی و همه ش شعرای غمگین می خونی. من هم گفتم شاید تو عاشق شدی ولی خاله گفت که این چیزا از تو بعیده و هر چیزی ازت بر میاد الا این که عاشق بشی دیگه اینکه تو گنجشکی نیستی که روی یه شاخه بند بشی و همه ش می خوای از این شاخه به اون شاخه بپری. خب، درست گفته؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- اون مال دوران جاهلیت بود. اون موقع ها که کله خر بودم، نه حالا که عشق واقعیم رو پیدا کردم! عاشق که سهله مجنون شدم، مجنون لیلایی که ازم متنفره!
پوزخندی زدم و گفتم:
- نه، حق با خاله س! تو عاشق نشدی و این فقط یه هوس زود گذره. خب من چی به خاله بگم؟
سپهر - همین چیزایی که بهت گفتم.
- مسخره بازی در نیار!
- تو اسمش رو هر چی که دوست داری بذار ولی من اسمش رو عشق می ذارم.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم که به سمت مامان اینا برم که گفت:
- بهت حق می دم که ازم متنفر باشی. گفتم که اولش فکر نمی کردم انقدر از نظر عاطفی بهت وابسته بشم. می دونم که نمی تونم درستش کنم ولی من تموم سعیم رو می کنم تا اون خاطره رو از ذهنت پاک کنم.
به سمت هال رفتم. سیاوش فوری پرسید:
- چی شد؟
- انتظار داشتی چی بشه؟ عاشق شده!
خاله آهی کشید و در حالی که اشک روی گونه هاش جاری شده بود، گفت:
- خدایا، اگه بچه م عاشق شده و عابد شده، همین طور عاشق نگهش دار.
- خاله جون ببخشید ها، ولی توبه ی گرگ مرگه! سپهر با این چیزها درست نمی شه. وقتی برگرده پاریس و عشق و عاشقی از سرش بپره، می شه همون آش و همون کاسه.
خاله- خدایا، خودت بچه م رو اهلش کن! به خدا نذر کردم شب های احیا رو مراسم بگیرم تا این بچه آدم بشه.
- خب، خاله یه جوری از زیر زبونش بکشین بیرون که کی رو می خواد و بعد براش زن بگیرین. سپهر بچه ی با جنم و جربزه ای یه، وقتی سرش به زن و زندگی گرم بشه دیگه سراغ کارای قبلیش نمی ره.
خاله- همین دیگه، می ترسم اسم زن رو بیارم بدتر لج کنه و بار و بندیلش رو زودتر جمع کنه و بره.
دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- خاله جون، غصه نخور! خدا کریمه، ان شاء الله که گره از کارتون باز می شه.
خاله سرش رو تکون داد و گفت:
- ناهید جون، تومادر نیستی که بفهمی وقتی می فهمی اولادت توی کار خلافه چه حالی می شی!
- همچین می گین کار خلاف که انگارقاچاقچی بوده! سپهر جوونه، همه ی جوون ها هم یه دوره ی این جوری دارن. بعد هم به قول خودش توی دوران جاهلیتش اگه کاری کرده، حالا توبه کرده. خدا خیلی بخشنده است، گناه کارترین آدما هم اگه توبه ی واقعی کنن و سراغ کار قبلی شون رو دیگه تکرار نکنن، خدا می بخشدشون.
خاله دستم رو که روی شونه ش بود، نوازش کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم خاله. ان شاء الله تو هم یه شوهر خوب و نجیب مثل خودت نصیبت بشه.
با خجالت گفتم:
- ممنون خاله جون.
خاله گونه م رو بوسید و رو به مامانم گفت:
- سیمین خوش به حالت با این دختر تربیت کردنت. ما شاء الله مثل روانشناسها حرف می زنه. ان شاء الله یه دامادی گیرت بیاد که واقعاً قدر این لعبت گران بهات رو بدونه و درست ازش مراقبت کنه.
مامانم هم گونه ی خاله رو بوسید و با هم مشغول صحبت شدن. بعد از اینکه سوغاتی های همه رو دادیم، تقریبا ساعت یک و نیم نیمه شب بود که برگشتیم خونه. بعد از این که لباسهامو عوض کردم، به سمت اتاقی که دایی و مهراد اون جا بودن رفتم و در زدم. مهراد در رو باز کرد و گفت:
- جانم ناهید جان، کاری داشتی؟
- آره، باید باهات حرف بزنم.
مهراد- خب بگو، گوش می کنم.
- این جا نمی شه، توی حیاط منتظرتم.
مهراد-باشه، تو برو من هم الان میام.
رفتم توی حیاط و زیر درخت بید مجنون ایستادم. حرفایی رو که می خواستم به مهراد بزنم، دوباره مرور کردم. هر چه بیش تر فکر می کردم، مصمم تر می شدم. مهراد اومد پشت سرم و گفت:
- خب ناهید جان، من اومدم.
برگشتم و توی چشماش خیره شدم و گفتم:
- هنوزم منو می خوای؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- معلومه، من همیشه تو رو می خوام.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- خب، مهراد من معذرت می خوام که این چند وقته انقدر اذیتت کردم . . .
اما اون اجازه نداد حرفم رو تموم کنم و گفت:
- منظورت از این حرفا چیه؟
- ببین مهراد، منم تو رو دوست دارم. به خاطر همین هم تصمیمم رو گرفتم و می خوام باهات ازدواج کنم. ولی قبل از هر چیزی یه شرط دارم.
در حالی که از فرط خوشحالی و تعجب چشماش گرد شده بود، گفت:
- هر چی باشه، قبوله!
- اول گوش بده، بعد جواب!
مهراد- باشه، چه شرطی؟
- خب تو پسر دایی منی دیگه، پس باید قبل از اینکه هیچ کس خبر دار بشه من و تو بریم آزمایش ژنتیک بدیم. خودم آشنا دارم و هزینه ش رو هم برامون کمتر از بقیه حساب می کنن. فقط یه چیز دیگه می مونه که اونم اینه که آزمایشمون مشکلی داشت، برای همیشه من رو فراموش می کنی و با کس دیگه ای ازدواج می کنی.
مهراد- باشه، ولی ناهید داری گرون تمومش می کنی!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- اینا شرایط من بود، می تونی قبول نکنی.
- حتی اگه یه درصد هم امکانش باشه که تو مال من بشی، هر چیزی رو قبول می کنم.
- یعنی انقدر دوستم داری؟
- بیش تر از چیزی که فکرش رو می کنی. از همون بچگی هامون همه ش دلم می خواست ازت مواظبت کنم، کم کم که بزرگ تر شدیم متوجه شدم که کارم از مواظبت گذشته و دلم می خواد بدونم کجا می ری و با کی حرف می زنی. آخر سر موقعی به خودم اومدم که یه دل نه صد دل عاشقت شده بودم.
دستم رو توی دستش گرفت و برام حرف زد. از عشق و علاقه ش بهم می گفت و من هم بیش تر از همیشه دوستش داشتم. حدود نیم ساعت با هم حرف زدیم و بعد رفتیم سمت خونه. موقع خداحافظی دستم رو که توی دستش بود، بوسید و گفت:
- شب بخیر، عشق من!
وقتی تویتخت خوابم دراز کشیدم، دستم رو که مهراد بوسیده بود، بوسیدم و گفتم:
- شب بخیر، پسر دایی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 22 Aug 2012 15:06
« فصل یازدهم »
روز سه شنبه من و ساغر برای ثبت نام ترم تابستونی به دانشگاه رفتیم و به زور و کلی چک و چونه قبول کردن که هفده واحد ارائه شده رو بهمون بدن. از سه شنبه هفته بعدش هم ترممون شروع می شد و دوباره سرگرم درس خوندن می شدیم. هر روز به جز چهارشنبه و پنج شنبه ها کلاس داشتیم که پنج شنبه، جمعه ها رو هم می رفتیم فشم. چهارشنبه صبح هم با مهراد رفتیم آزمایشگاه و آزمایش ژنتیک دادیم.
اون روز تا بعد از ظهر با هم بیرون بودیم و بعد از خوردن ناهار رفتیم شهربازی. مهراد کلی خوراکی خرید و خوردیم. شاممون رو هم که خوردیم، به سمت خونه راه افتادیم. مهراد رانندگی می کرد و منم چشمامو بستم و سرم رو به پشته ی صندلی تکیه دادم. پشت چراغ قرمز که ایستادیم، یه پسر بچه گل می فروخت اومد به شیشه زد و گفت:
- آقا، گل می خرید؟ برای خانمتون گل بخرید، خواهش می کنم.
مهراد نگاهی به من انداخت و به پسر بچه گفت:
- همه ی گل هات رو چقدر می فروشی؟
پسر- سه تا دسته بیش تر نمونده آقا، می شه سه هزار تومن!
مهراد- همه شو بده.
بعد یه اسکناس پنج هزار تومنی داد به پسره و گفت:
- بقیه ش هم مال خودت!
پسره اخم کرد و بقیه ی پول مهراد رو داد و گفت:
- من صدقه نمی خوام. پول گلی رو که می فروشم می گیرم! در ضمن خانمتون هم خیلی خوشگله!
بعد هم رفت. من و مهراد کلی خندیدیم، بعد مهراد گل ها رو به سمت من گرفت و گفت:
- اینم تقدیم به گل من!
گل ها رو ازش گرفتم و بو کردم و گفتم:
- مرسی.
دستمو گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت. طوری که ناراحت نشه دستم رو کشیدم و گفتم:
- مهراد من این طوری اذیت می شم.
مهراد- باشه عزیزم، اگه اذیت می شی دیگه تکرار نمی شه.
- ممنونم، بابت همه چیز!
مهراد- من باید از تو ممنون باشم که . . .
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- حرفشم نزن.
مهراد- چشم خانومم!
وقتی رسیدیم خونه هیچ کدوم از دیدن من و مهراد با همدیگه تعجب نکردن، چون مهراد خبر داده بود که با همیم. مامانم که از خوشحالی روی پاش بند نبود، یه ریز قربون صدقه م می رفت. اون چند وقت بیش تر از همیشه به هم نزدیک بودیم و می تونستم به طور واضح خوشحالی رو توی چشمای مامانم ببینم.
با آزمایشگاه صحبت کردیم چون پنج شنبه جواب آزمایشمون حاضر می شد و ما اون روز فشم بودیم، قرار شد جواب آزمایش رو تلفنی به مهراد بدن. بالاخره روز موعود رسید، از سر صبح من و مهراد دل توی دلمون نبود. از بعد از ظهر مهراد رفته بود توی اتاق و نیومده بود بیرون. بعد از شام بود و من رفتم توی آشپزخونه آب بخورم که یه دفعه مهراد با چشمای قرمز اومد توی آشپزخونه و گفت:
- ناهید، من . . .
فهمیدم چی شده، لیوان آب از دستم سُر خورد و افتاد روی زمین و شکست. بدون توجه به لیوان شکسته ی جلوی پام، به سمت مهراد رفتم. مهراد با صدای بلند داد زد:
- ناهید، جلوی پات!
ولی دیگه دیر شده بود و من پام رو روی یه تکه شیشه شکسته گذاشته بودم و سینه ی پام شکافت. با صدای داد مهراد همه جمع شدن توی آشپزخونه، سپهر شیشه ها رو از توی پام در آورد و گفت:
- یه پارچه آب ندیده بدین تا پاش رو ببندم، باید ببریمش بیمارستان.
دیگه نفهمیدم چی شد و وقتی به هوش اومدم، چشمامو که باز کردم، مهراد بالای سرم بود. دلم داشت ضعف می رفت به عمو گفتم:
- آب، گشنمه.
مهراد دستم رو بوسید و گفت:
- حالت چطوره، ناهید جان؟
تازه یادم اومد که چی شده، با صدای ضعیفی گفتم:
- خب، حالا باید به قولت عمل کنی.
مهراد- ناهید من . . .
عمو محمد سرم رو ناز کرد و گفت:
- پات چطوره عمو جون؟
- می سوزه و درد می کنه. کِی منو از اینجا می برید؟
سپهر - وقتی سِرُمت تموم شد، یعنی یه ربع دیگه.
- منو چطوری آوردین این جا؟
عمو محمد- من و بابات گذاشتیمت تو ماشین و آوردیمت این جا، خیلی خون ازت رفته بود و توی راه غش کردی.
مهراد- من می رم برات یه چیزی بگیرم.
سپهر - نه، تو بشین من می رم.
بعد هم لبخند کج مورد علاقه ی من رو زد و گفت:
- I gotta go. Take care.
- Where are you going?
سپهر - . Just wanna pick up something for you
-Be back soon.
سپهر - OK babe.
رفت و بعد از چند دقیقه با یه سینی برگشت. دو تا آب میوه و یه شیر موز و یه شیر کاکائو و چند تا کیک و بیسکوئیت توی سینی بود. با تعجب و چشمای گرد شده گفتم:
- مگه من گاوم که این همه چیز گرفتی؟
عمو- دور از جونت عزیزم، خون زیادی ازت رفته و باید بهت ویتامین و قند برسه. رنگت هم بدتر از همیشه سفید سفید شده و لبهاتم گچ دیوار رو از رو بردن.
دستامو بالا گرفتم و گفتم:
- آقا، ما تسلیم!
جای جواب لبخندی بهم زد و سینی رو از سپهر گرفت و یکی از آبمیوه ها رو باز کرد و بهم داد. کیک ها رو تکه تکه توی دهنم می ذاشت. با اعتراض گفتم:
- عمو جون، درسته حالم خوب نیست ولی دستم که چلاق نشده!
عمو دستم رو بوسید و گفت:
- الهی قربون دستات برم. سرم توی دستته و نباید دستت رو تکون بدی.
دوباره یه تکه کیک توی دهنم گذاشت. یه کم که خوردم گفتم:
- بسه دیگه، سیر شدم.
سپهر - آخه تو که هیچی نخوردی؟
- به اندازه ای که سیر بشم خوردم.
مهراد- ناهید جان، وقتی دروغ می گی چشمات رو ببند چون لوت می دن. در ضمن فردا باید برم توی شهر و برات جیگر پیدا کنم.
با انزجار گفتم:
- وویی! من از جیگر متنفرم.
مهراد- ناهیدمسخره بازی در نیار. باید بخوری!
مستقیم توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- اگه نخورم چی می شه ؟
لبخندی زد و آروم توی گوشم گفت:
- من تو رو می خورم.
من هم خندیدم و توی گوشش گفتم:
- تو شِکر می خوری!
مهراد قهقهه ای زد و گفت:
- با این حالت هم از زبون کم نمیاری!
- من کِی از زبون کم آوردم که بار دومم باشه؟
مهراد- کیک هات رو بخور دیگه!
با لج بازی گفتم:
- نمی خورم.
مهراد- جون . . . ، آهان، تو رو به روح عمو حمیدقسم می دم.
- مهراد خیلی بد جنسی!
مهراد با لبخند گفت:
- اگه باعث بشه تو اینارو بخوری، باشه من بد جنسم.
- ولی فقط یه خرده دیگه می خورم ها!
مهراد- تو همین یه ذره رو هم بخوری غنیمته!
- تو به این همه می گی یه ذره؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 22 Aug 2012 15:09
مهراد- برای تو این همه س، اما برای من یه ذره س!
عمو و مهراد بقیه کیک ها و آبمیوه و شیر کاکائو و شیر موزها رو به خوردم دادند. من هم با هر لقمه ای که می خوردم، غر می زدم و برای سپهر خط و نشون می کشیدم و اونا هم از خنده روده بر شده بودن. وقتی تموم شد، نگاهی به سرم انداختم و گفتم:
- شکر خدا این هم تموم شد، بریم دیگه.
سپهر - من می رم پرستار رو صدا بزنم بیاد.
سپس رفت و بعد از چند دقیقه با یه پرستار برگشت. پرستار که دختر جوونی بود، موقعی که داشت سِرُم رو باز می کرد، گفت:
- ناهید خانوم، خیلی خاطر خواه داری ها! این سه تا جوون از موقعی که آوردنت دارن مثل پروانه دورت می چرخن.
لبخندی زدم و گفتم:
- خانم پرستار، این ها دوستام نیستن ها! اونی که بلوز قهوه ای پوشیده عمومه، اونی که بلوز آبی پوشیده پسر داییمه و اونی که آستین کوتاه سفید پوشیده برادر دوستمه.
پرستار که معلوم بود چشمش سپهر رو گرفته با تعجب گفت:
- به خصوص اون آقایی که تی شرت سفید پوشیدن، همه ی کارای مربوط به جراحیتون رو ایشون انجام دادن.
با لبخند به سپهر گفتم:
- سپهر ممنونم. ان شاء الله توی عروسیت جبران می کنم.
نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
- تو خوب بشو، جبران پیش کش!
بعد از اینکه پرستار رفت، عموم رفت تا تسویه حساب کنه و مهراد هم رفت تا ماشین رو بیاره جلوی ساختمون و فقط سپهر پیش من مونده بود. با صدای نرمی گفت:
- ناهید جان؟ ناهیدم؟
با غیظ سرم رو برگردوندم و گفتم:
- من ناهید تو نیستم.
ریز ریز خندید و گفت:
- الهی قربون این عصبانیتات برم. مهراد چی بهت گفت که لیوان رو شکوندی و پاتو بریدی؟
- اولاً لیوان از دستم افتاد، ثانیاً حواسم نبود که پامو روی شیشه گذاشتم وگرنه مرض نداشتم که خودم رو علیل کنم. ثالثاً هر چی گفته باشه به خودم و خودش ربط داره و به تو هم هیچ ربطی نداره.
سپهر دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی با اومدن عمو حرفش رو خورد. عمو پیشونیم رو بوسید و گفت:
- الان می برمت خونه عزیزم.
سپهر - محمد جان، می خوای کمکت کنم؟
عمو بغلم کرد و گفت:
- نه، این غربتیه و اگه تو دست بهش بزنی جیغ و داد راه می اندازه. تو فقطاز سر راه برو کنار که می خوام ببرمش بیرون. مواظب باش چیزی به پاش نخوره!
سپهر - چشم.
با اعتراض گفتم:
- عمو بذار خودم بیام.
عمو لبخندی زد و گفت:
- خودت داشتی میومدی که این جوری شد دیگه!
از خستگی دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم. وقتی روی صندلی عقب گذاشتم، خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- ساعت چنده؟
سپهر - یک و نیم.
با تعجب گفتم:
- یک و نیم نصفه شب؟!
سپهر - نه، پس یک و نیم بعد از ظهر؟!
خمیازه کش داری کشیدم و گفتم:
- می گم چرا انقدر خوابم میاد ها!
عمو- خب، بخواب عمو جون!
- چرا انقدر طول کشید؟
سپهر - ساعت یازده بود که پات رو بخیه زدن و دو ساعت بیهوش بودی و نیم ساعت هم کیک می خوردی!
سرمو روی صندلی گذاشتم و پاهام هم روی پای سپهر بود. چشمام رو بستم و خوابیدم و با خاموش شدن ماشین از خواب بیدار شدم. از عمو خواستم تا پرهام رو صدا کنه و با کمک هم منو ببرن تو. مامانم و خاله و ساغر توی ایوون رژه می رفتن و با دیدن ما اومدن جلو و شروع کردن به سوال پرسیدن. بابا گفت که همون شب برگردیم تهران تا من راحت توی خونه خودمون استراحت کنم. ولی من اصرار کردم که بمونیم و بابا چون نمی خواست منو ناراحت کنه، موندیم.
فرداش سپهر و مهراد و آراد رفته بودن توی شهر گشته بودن و برای من جیگر گرفته بودن. عمو نادر نصفش رو صبح و نصفش رو بعد از ظهر برام کباب کرد و هر چی بهش گفتم که من جیگر دوست ندارم، حرفم رو گوش نداد و تا لقمه ی آخرش رو به خوردم داد.
بعد از این که نماز ظهرم رو توی اتاق خوندم، از ساغر خواستم که عمو رو صدا بزنه که بیاد منو از اتاق بیرون ببره، عمو هم اومد و منو برد بیرون. به خاطر این که همه ش باید پامو دراز می کردم، چادرم رو روی پام انداخته بودم. ساغر رو صدا کردم و گفتم:
- ساغر جان، گیتار منو میاری؟
ساغر- آره عزیزم.
بعد بلند شد و رفت. گیتارم رو که آورد، یه آهنگ خیلی قشنگ از شادمهر یادم اومد. این آهنگ رو چند سال پیش توی اصفهان با مهراد می خوندیم و از کوه صفّه بالا می رفتیم:
اشک من پیرهنتو تر کرده
همه جا عطر تو پیچیده ولی
دل دیگه غربتو باور کرده
مثل اون پرنده ی شکسته بال
دل من بعد تو ویرونه شده
با تو بی قراره و بی تو قراره
دل من راست راستی دیوونه شده
امشب هم میون این خاطره های سردم
بی رمغ دنبال اون حادثه ای می گردم
که نفهمیدم و کی، کجا تو رو ازم گرفت
دست تو جدا شد و نگاهتو گم کردم
چرا باید وقتی خونه ی دلت متروکه
واسه در زدن بازم
دنبال یک بهونه گشت؟
وقتی راه نداره چشمام
به حریم قلب تو
چه جوری می شه پی
یه فرصت دوباره گشت؟
اشک من پیرهنتو تر کرده
همه جا عطر تو پیچیده ولی
دل دیگه غربتو باور کرده
مثل اون پرنده ی شکسته بال
دل من بعد تو ویرونه شده
با تو بی قراره و بی تو قراره
دل من راست راستی دیوونه شده
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 22 Aug 2012 15:10
پرهام- ناهید، مثل این که به سرت هم ضربه خورده ها! تو که از این شعرها نمی خوندی؟!
- تا چشمت در آد. مهراد نت این آهنگ ها رو بهم داده. یاد اصفهان و کوه صُفّه افتادم! مهراد یادته؟
مهراد آهی کشید و گفت:
- مگه می شه یادم بره؟ اون سال بهترین خاطرات رو داشتم.
پریسا، دختر عمو محمود گفت:
- مهراد چه کارایی می کنی؟ ناهید، کاشکی من جای تو بودم.
مهراد- مطمئن باش اگه جای ناهید هم بودی بهت یاد نمی دادم و ناهید هم اگه باهام قهر نمی کرد بهش یاد دادم.
بعد یواشکی به من چشمک زد.
پریسا-خدا شانس بده والا! هر کی به ما می رسه ناز می کنهو هر کی به ناهیدمی رسه نازشو می کشه.
عمو محمد- پریسا بس کن! وقت گیر آوردی؟
خواستم بلند شم ولی کمرم درد گرفت و نتونستم. انقدر دردم اومد که زدم زیر گریه. عمو محمد گفت:
- چی شد عمو جون؟ پات درد گرفت؟
سپهر گفت:
- دکتر گفت که به خاطر زمین خوردن کمرش هم آسیب دیده.
بعد عمو بغلم کرد و با کمک ساغر، منو برد توی اتاق. وقتی با ساغر تنها شدم، گفت:
- ناهید جونم، تو یه چیزیت هست! این گریه نمی تونه به خاطر درد باشه. به منم نمی گی چی شده؟
- قول می دی به هیچ کس نگی؟
ساغر- قول می دم.
جریان خودم و مهراد رو براش تعریف کردم و گفتم:
- ساغر، من مهراد رو دوست دارم ولی هردومون عاشق بچه ایم. نمی خوام به خاطر خود خواهی خودم اونو هم از نعمت پدر شدن محروم کنم. به خاطر همین ازش خواستم که اگه آزمایش ژنتیکمون مشکلی داشت، منو فراموش کنه و با یکی دیگه ازدواج کنه.
ساغر- خب اگه دوستش داری، باهاش ازدواج کن. فوقش اینه که یه بچه از پرورشگاه میارید دیگه!
- نه، دوست دارم بچه م از گوشت و خون خودم باشه. بعدش هم بچه های پرورشگاه معلوم نیست که حلال زاده باشن!
ساغر- از تو بعیده ناهید! ولی من دخالت نمی کنم هر طور که خودت دوست داری.
اون روز بچه ها به خاطر من وسطی بازی نکردن و توی خونه موندن. اول یه خُرده گیتار زدیم و خوندیم و بعدش یه فکر باحال به ذهنم رسید و گفتم:
- بچه ها یه فکر توپ دارم!
آراد- چی هست؟
- بیاید عروسی راه بندازیم.
همه با هم گفتن:
- عروسی؟!
- آره، یکی از پسر هامون دوماد و یکی از دخترها هم عروس بشه. خیلی هوس عروسی کردم.
ساغر- کی عروس بشه و کی دوماد؟
پریسا- من عروس!
حسین- من هم دوماد!
- خب، ساغر کیف منو از توی اتاق بیار تا پریسا رو درست کنم. پریسا تو هم بیا جلوی من بشین.
ساغر کیفم رو آورد و من شروع کردم به آرایش موها و صورت پریسا و سپهر و آراد هم حسین رو آماده می کردن. یه ربع هم طول نکشید که پریسا رو آماده کردم. پریسا یه کت و دامن شیری رنگ پوشید و صندل های منو هم پاش کرد، درست مثل عروس ها شده بود. بعد سفره ی عقد هم چیدیم، انقدر سفره مون خوشگل شده بود که باورمون نمی شد.
فقط حلقه می خواستیم که من انگشتری که سپهر برام گرفته بود و دستم بود، در آوردم و توی جا حلقه ایی که درست کرده بودیم، گذاشتم. سپهر هم انگشترش که سِت انگشتر من بود در آورد و گذاشت. دو نفر از بچه ها بالا سرشون پارچه گرفتن و همه بچه ها به ترتیب بالای سرشون قند می سابیدن. به سپهر گفتم:
- سپهر جای من هم قند بساب!
سپهر - چشم!
من هم چادرم رو مثل عبا روی شونه م انداختم و شالم رو مثل عمامه دور سرم پیچیدم و شدم آخوند! سیاوش هم ازمون فیلم می گرفت. با لهجه ی عربی شروع کردم به خوندن:
- اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ، بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ. قالَ رَسُولَ الله« ص »: « اَلنِّکاحُ سُنَّتی و مَن رَغَبَ عَن سُنَّتی فَلَیسَ مِنّی. » دوشیزه خانوم محترمه مکرمه، خانوم پریسا شاهرخی، آیا به بنده وکالت می دهید که با مهریه ی صداق یک آینه و یک جفت شمعدان، یک جلد کلام الله مجید، صد و بیست و چهار هزار بوسه ی طلایی . . .
اینو که گفتم سپهر پُقی زد زیر خنده. با جدیت گفتم:
- خفه شو عزیزم، دارم خطبه ی عقد رو می خونم. خب داشتم می گفتم، و هزار و سیصد و شصت و چهار تا سکه ی بیست و پنج تومنی، شما رو به عقد دائم آقای حسین امی ری در بیاورم؟
سپهر در حالیکه می خندید، با حالت زنونه ای موهاشو تاب داد و با صدای نازک گفت:
- عروس رفته گل بچینه شهرداری گرفتش!
با این کارش همه مون رو به خنده انداخت. با خنده گفتم:
-چه عروس بی عرضه ای؟! برای بار دوم می پرسم. عروس خانوم، آیا شما به بنده وکالت می دهید که با مهریه ی معلوم شما رو به عقد دائم آقای حسین امی ری در بیاورم؟
آراد هم ادای سپهر رو در آورد و گفت:
- عروس رفته گلاب بیاره.
- عروس خانوم ما خسته نمی شن این همه راه رو می رن؟ خب اگه این قرتی بازی هاتون تموم شد، برای بار سوم می پرسم، آیا بنده وکیلم؟
پرهام خندید و گفت:
- عروس زیر لفظی می خواد!
- غلط کرده. حالا بدون زیر لفظی نمی شه؟
ساغر- نه که نمی شه! مادر شوهرش باید بهش زیر لفظی بده.
نادیا یه پنج هزار تومنی از توی کیفش در آورد و به پریسا داد. پریسا سرش رو بالا آورد و گفت:
- با اجازه ی بزرگ ترها بعله!
شروع کردیم به سوت و دست زدن. بعد از اینکه حلقه هاشون رو دست همدیگه کردن، عسل توی دهن هم گذاشتن. بعد همه ریختن و شروع کردن به رقصیدن و کلی عکس انداختیم و فیلم گرفتیم. من و ساغر و سپهر یه گوشه نشسته بودیم. رو به ساغر گفتم:
- ساغر، دست سپهر رو بگیر برید وسط!
ساغر با تعجب گفت:
- چی شده امر به منکر می کنی؟
- حالا واسه من عابد شدی؟ پاشو دیگه، می خوام رقص سپهر رو ببینم.
ساغر- به من چه؟ این همه آدم این جاس با یکی شون برقصه!
- بی غیرت داداشت با کی برقصه؟ من اگه داداش داشتم نمی ذاشتم یکی نگاه چپ بهش بندازه!
سپهر ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- جداً؟
- معلومه، داداشم رو که از سر راه نیاوردم!
سپهر - تو که داداش نداری؟!
- مثلاً می گم، پاشین دیگه!
سپهر دست ساغر رو گرفت و با هم رفتن وسط. سپهر خیلی باحال و مردونه می رقصید. بعد از اون همه مون با عروس و دوماد قلابیمون عکس انداختیم. من و سپهر هم اتفاقی یه عکس با هم انداختیم. قضیه ش این بود که قرار بود من بین سیاوش و سپهر بشینم و با هم عکس بندازیم. ولی سیاوش یه لحظه بلند شد و رفت، ساغر هم شیطنتش گل کرد و از ما عکس انداخت. وقتی عکس ها رو ظاهر کردیم، من اون عکس رو برداشتم و از سپهر خواستم یکی دیگه برای خودش ظاهر کنه. سپهر با تعجب گفت:
- تو که انقدر از من بدت میاد که برای اینکه منو نبینی حتی نمیای خونه مون، عکسم رو می خوای چیکار؟
- تو رو نمی خوام، خودم خیلی ناز افتادم! در ضمن اینو می ذارم توی آلبومم که وقتی تو رفتی پاریس و من یه وقتی این عکس رو دیدم یاد تو بیفتم.
لبخند اندوهناکی زد و گفت:
- همین هم برای من کافیه!
عصرم عمو و سپهر و بابا منو برای عوض کردن پانسمان به درمانگاه بردن. موقع عوض کردن پانسمانعمو محمد سرمو توی سینه ش گرفته بود وخودشم سرشو یه طرف دیگه گرفته بود. خیلی درد داشت، انگاری داشتن گوشت و پوست پامو با هم می کندن! انقدر گریه کردم که لباس عموم خیس خیس شده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 22 Aug 2012 15:13
همون شب داییِ ساغر پریسا رو برای حسین از عمو خواستگاری کرد و وقتی عمو محمود از پریسا نظرش رو پرسید، پریسا هم موافقت خودش رو اعلام کرد. همه اونجا خوشحال بودن، به غیر از من! بعد از شام برگشتیم تهران و مهراد پشت ماشین من نشست.
سه شنبه ی همون هفته هم علی آقا و خانواده شون به طور رسمی برای خواستگاری از پریسا اقدام کردند و قرار شد تولد حضرت علی «ع» عقد و عروسی شون رو با هم بگیرن. حسین خیلی ازم تشکر کرد، چون به پریسا علاقه داشته ولی موقعیت مطرح کردن درخواستش پیش نمیومده و من این موقعیت رو براش فراهم کرده بودم و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
« فصل دوازدهم »
پنج روز قبل از عروسی پریسا رفتم درمانگاه و دکتر پانسمان پام رو باز کرد و بخیه هاش رو هم کشید، با این حال نباید زیاد به پام فشار می آوردم. عروسی توی باغ پدر حسین بود و من و ساغر دو دست کت و شلوار مثل هم به رنگ نقره ای خریده بودیم. سپهر وقتی ما رو دید، گفت:
- شما دو تا چرا همه ش مثل دو قلو ها لباس می پوشید؟
- چون ما دو تا روحیمدر یک بدن!
ساغر خندید و گفت:
- منظور ناهید اینه که مثل یه روحیم در دو بدن!
همون لحظه خاله نازی ساغر رو صدا زد و ساغر رفت. سپهر کنارم نشست و گفت:
- نگاه کن چه جوری دو تا خانواده رو شاد کردی! پیشنهادت خیلی به جا بود. داییم خیلی خوشحاله که بالاخره حسین هم سر و سامون گرفت و از یالقوزی در اومد.
- حسین چند سالشه؟
سپهر - دو سال از من بزرگ تره، بیست و هفت. چطور مگه؟
- یعنی چهار سال از پریسا بزرگ تره؟ چه جالب!
سپهر - حالا بیا و دو تا خانواده ی دیگه رو هم خوشحال کن.
- دیگه کی مونده؟
سپهر لبخند زیبایی زد و گفت:
- خودم!
- ما که افتادیم تو کار خیر، کی رو می خوای؟ بگو تا برات آستین هامو بالا بزنم.
سپهر - اگه بگم، قبول می کنی؟
- آره، چرا که نه!
- خودت رو می خوام.
- ببخشید من کسی رو به اسم خودت نمی شناسم.
- منظورم تویی، ناهید شاهرخی.
- من که ناهید نیستم!
- پس تو کی هستی؟
- اسمم آناهیتاست.
- اسم جدیدته؟
- نخیر، توی دبیرستان همه آناهیتا صدام می کردن. خودم هم این اسم رو بیش تر دوست دارم.
خندید و گفت:
- باشه، حالا گوش کن: من سنی چخ ایستیرم، قربان گوزلر! ( خیلی دوستت دارم، قربون چشمات برم. )
- پُخ یبسن! ( غلط کردی! )
سپهر - نَمَنَه؟
- اونی ایشیدیبسن. ( همون که شنیدی. )
سپهر با تعجب پرسید:
- تو یه جوری ترکی حرف می زنی که هر کس ندونه فکر می کنه همین الان از تبریز اومدی!
خندیدم و گفتم:
- وقتی می گم بلدم یعنی قشنگ بلدم حرف بزنم. چند ماه تمرین تا این دو تا جمله رو بگی؟
سپهر - همین الان آراد یادم داد. بابا ایول داری ها! من اگه فرانسه رو بدون غلط حرف بزنم هنر کردم!
- راستی آراد ترکه؟
سپهر - آره، از کجا فهمیدی؟
- هم از اسمش، هم از لهجه ش و هم از قیافه ش!
سپهر خندید و گفت:
- مگه از روی قیافه هم می شه تشخیص داد؟
- آره، فقط باید قبلش یه دوره ترک شناسی پیش خودم بگذرونی!
سپهر - امان از دست تو!
بعد دو تایی زدیم زیر خنده. پرهام اومد طرف ما و گفت:
- آجی، چرا مثل پیرزنا یه گوشه نشستی؟ پاشو یه عرض اندامی بکن، ناسلامتی عروسی خواهرته ها! مسبب این عروسی هم که خودت بودی. اصلاً پاشو با هم برقصیم.
- آخه داداشی، تو کی دیدی من توی مجلس مختلط برقصم؟
پرهام- توی تولد من که رقصیدی!
- چون غیر از تو و عمو هام کسی اونجا نبود، تو هم که داداشمی!
سپهر که گیج شده بود، گفت:
- مگه شما دختر عمو و پسر عمو نیستین؟
- چرا، ولی خواهر و برادر رضاعی هستیم. وقتی ما کوچیک بودیم، یا مامانم یا زن عموم می رفتن سر کار و وقتی یکی شون نبودن، اون یکی به هر دوی ما شیر می داده و این طوری بوده که من و پرهام به هم محرمیم.
پرهام کنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید. با اعتراض گفتم:
- پرهام جان، زشته جلوی این همه آدم!
پرهام- دور از جون آقا نادر، گور پدر مردم! به من چه که خیلی ها نمی دونن ناهید جون من، آبجی خوشگل خودمه؟!
دوباره گونه م رو بوسید. سپهر با لبخند گفت:
- یکی هم از طرف من بوسش کن!
پرهام- چرا؟
سپهر - چون خیلی خانومه!
پرهام- آبجی منه دیگه!
دوباره صورتم رو بوسید. همون موقع پری و شادی اومدن سمت ما. پری پشت دستش زد و گفت:
- به به، چشمم روشن. ناهید تو هم که بله!
- کوفت داداشمه!
بعد صورت پرهام رو بوسیدم.
پری- تو داداش دم بخت داشتی و من خبر نداشتم؟
پرهام- پروانه خانوم، من برادر رضاعی ناهید هستم. در واقع هم پسر عموشم و هم داداشش.
پری- آهان از اون لحاظ! ناهید جان پاشو بیا اونور برای ما گیتار بزن، به داداشت هم بگو بیاد.
- چشم پرپر من! الان میام.
بلند شدم و گفتم:
- پرهام جان، میای پیش ما یا می ری اون ور؟
پرهام- من که اهل رقصیدن نیستم، اگه خواستم برقصم پیش شما می رقصم. مهراد رو هم صدا می کنم که بیاد. سپهر تو هم میای؟
سپهر - ممنون، ولی شاید بچه ها نخوان یه غریبه وارد جمعشون بشه!
- نخیرم، ما بچه های باحالی هستیم. اگه بخوای می تونی عضو گروهمون بشی!
سپهر با لبخند گفت:
- کجا باید فرم عضویتم رو بگیرم؟
من هم خندیدم و گفتم:
- ما از این قرتی بازی ها نداریم. هر کی اهل دل باشه می تونه عضو جمع ما بشه!
سپهر بلند شد و گفت:
- اگه این طوریه، باشه. بریم؟
- بریم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 22 Aug 2012 15:13
بعد با هم رفتیم اون طرف پیش بچه ها. با مهراد و سپهر چند تا آهنگ، از جمله عروس مهتاب رو برای بچه ها زدیم و خوندیم. بعد از اون جدید ترین اداهای استادهامون رو در آوردم وانقدر خندیدیم که از چشمامون اشک راه افتاده بود. با اصرار همه ی بچه ها رو بلند کردم و به ترتیب همه شون رقصیدن، خودم هم براشون دست می زدم.
بعد از شام سپهر توی گوش نوازنده ی ارکستر چیزی گفت و اون هم سرش رو تکون داد و کنار رفت. سپهر پشت کیبرد ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
- این آهنگ رو تقدیم می کنم به کسی که خیلی دوستش دارم و اون هم این آهنگ رو خیلی دوست داره:
شب که می شد یواشی
تو رو من می دیدم
گل بوسه های عشقو
از لبات می چیدم
چه لحظه هایی زیر سقف ایوون
لالایی می خوند صدای بارون
یواش یواش تو قلبم خونه کردی
یواش یواش منو دیوونه کردی
یواش یواش تو قلبم خونه کردی
یواش یواش منو دیوونه کردی
شب که می شد من و تو
منتظر می موندیم
شعر های عاشقونه
واسه هم می خوندیم
چه با صفا بود آسِمون چشمات
تنها آرزوم بود گرمی نفسهات
یواش یواش تو قلبم خونه کردی
یواش یواش منو دیوونه کردی
یواش یواش تو قلبم خونه کردی
یواش یواش منو دیوونه کردی
وقتی که دنیا تو خواب ناز بود
وقت قرار و راز و نیاز بود
چه آشنا بود آسمون چشمات
تنها آرزوم بود گرمی نفسهات
یواش یواش تو قلبم خونه کردی
یواش یواش منو دیوونه کردی
باورم نمی شد! یادم نمی یومد راجع به این که این آهنگ رو دوست داشته باشم صحبت کرده باشم. پس سپهر از کجا فهمیده بود؟ همه براش دست زدن و گفتن:
- دوباره . . . دوباره . . .
سپهر هم گفت:
- چشم.
و شروع کرد به زدن یه آهنگ دیگه:
عشقم، جونم، عمرم، عزیزم دوستت دارم
من فقط تو رو دارم
هر جا که پا می ذارم
تو رو یادم میارم
می دونی که مال توام
عاشق چشمای توام
هر شب و روزم واسه توست
همیشه من یاد توام
عشقم پر از صداقته
تنها واسه م یه عادته
عاشقتم حتی اگه
فاصله تا قیامته
نمی خوام تنها بمونم
باز می خوام از تو بخونم
واسه ی این دل تنهام
تویی عشقم، تویی جونم
اگه قلب من شکسته
اگه سردم، اگه خسته
اگه می بینی که تنهام
دل من به پات نشسته
اگه خورشید غروبم
بی تو سرد و بی فروغم
با تو هستم با تو شادم
نمی ره عشق تو یادم
نمی خوام تنها بمونم
باز می خوام از تو بخونم
واسه ی این دل تنهام
تویی عشقم، تویی جونم
بعد از این که تموم شد، تعظیمی کرد و اومد سمت من و آروم گفت:
- چطور بود؟
- عالی! از کجا می دونستی من اون آهنگ رو دوست دارم.
سپهر - از اون جایی که توی ماشینت ده دفعه بهش گوش دادی.
موقع خداحافظی هم اومد پیشم و گفت:
- دستت درد نکنه، سابقه نداشت توی عروسی یه گوشه بشینم ولی با این حال امشب خیلی بهم خوش گذشت. دلیلش رو می دونی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه.
سپهر - دلیلش بودن در کنار تو بود!
حرفش خیلی به دلم نشست ولی گفتم:
- خیلی پر رویی، نمی دونم چی بهت بگم. برو دیگه!
برام از دور بوس فرستاد، من هم جا خالی دادم و به طرف ماشینم رفتم. با یه دستم دستمال کاغذی بیرون پنجره می چرخوندم و با یه دست دیگه م فرمون رو گرفته بودم و بوق می زدم. صدای ضبط رو تا آخر زیاد کردم و شروع کردیم به هوهو کردن. مهراد روی صندلی جلو بغل دست من نشسته بود و پرهام و ساغر و سیاوش عقب بودن. پرهام گفت:
- آجی من و سیاوش از پنجره بیرون بشینیم؟
- بشینین ولی مواظب باشین، دوربین من رو هم بردار و فیلم برداری کن.
پرهام- چشم.
بعد از رسوندن عروس و دوماد به خونه شون، ساغر و سیاوش رو به خونه ی خودشون رسوندم و بعد پرهام رو رسوندم و بعد هم برگشتیم خونه ی خودمون. بعد از عوض کردن لباسهام، رفتم حمام. توی وان که بودمناخودآگاه داشتم قیافه ی سپهر رو با مهراد مقایسه می کردم. مهراد پسری بود با قدی نسبتاً بلند، هیکلی و درشت، صورتش گرد و موهاش زیتونی و چشماش هم رنگ خیلی قشنگی داشت مخلوطی از می شی و آبی پر رنگ!
ولی سپهر یه چیز کاملا متفاوت بود، صورتش کشیده و بیضی، قدش از همه بلند تر بود، هیکلش هم مثل مانکن های توی مزون بود، چهار شونه و ورزشکاری، موهاش هم همون جوری که من دوست دارم، بلند تا زیر گوشش! چشماش هم که خاکستری و ابروهاش هم مشکی و به هم پیوسته، بینیش قلمی و پوستش برنزه و چیزی که خیلی توجه منو به خودش جلب کرده بود، لبهای کوچولو و سرخش بود که همیشه لبخند زیبایی که گونه هاش رو چال می انداخت روی صورتش بود. چشم و ابروی سپهر خیلی شبیه من بود اولین باری که مامانم سپهر رو دید، گفت:
- ناهید چشم و ابروش چقدر شبیه توئه!
نمی دونم چقدر توی این فکرها بودم که یه دفعه به خودم اومدم. فوری خودم رو شستم و اومدم بیرون. لباسامو پوشیدم و موهای بلند و بورم رو بافتم و به قول عمو محمدم شدم مثل راپانزل، چون موهام خیلی بلند بود و تا ساق پام می رسید، فقط قلم جادویی کم داشتم که بشم راپانزل واقعی! به پشت روی تخت دراز کشیدم ولی هر کاری می کردم خوابم نمی برد. یه دفعه به سرم زد که نقاشی کنم، خیلی وقت بود که کار نکرده بودم.
بلند شدم و از توی کشو تخته شاسی و چند تا برگه A3برداشتمو دوباره روی تختم نشستم و شروع کردم به کشیدن. اول صورت سپهر توی ذهنم اومد با همون لبخند همیشگی اش، شروع کردم به کشیدن صورتش و وقتی کارم تموم شد، نگاهی بهش انداختم. بعد چند لحظه شروع کردم به کشیدن صورت مهراد و بعد از اون هر کسی که به ذهنم میومد تصویرش رو میکشیدم. حتی صورت مامانم رو هم کشیدم.
وقتی اون رو هم کشیدم، نگاهی به ساعت کنار تختم انداختم، سه صبح بود. یه بند از بالای در کمدم به اون طرف اتاقم بستم و نقاشی ها رو آویزون کردم و بعد از اون خوابیدم. به خاطر این که دیر خوابیده بودم خیلی دیر بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و ساعت رو برداشتم و با چشمای نیمه باز دیدم که ساعت ده و نیمه! خمیازه کشیدم و گفتم:
- چقدر خوابیدم!
بعد از این که صورتم رو شستم و مسواک زدم، شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. موهامو کنار گوشم زدم، صدای مامانم رو شنیدم که می گفت:
- ما شاء الله این پسر چقدر خوشگله! دیشب مثل دومادها شده بود. کت و شلوار و بلوز مشکی با کراوات شیری رنگ! بر عکس همیشه که ته ریش داشت، این دفعه شیش تیغ کرده بود. چه صدای قشنگی هم داره، ما شاء الله!
جلوی آشپزخونه که رسیدم خندیدم و گفتم:
- کدوم پدر سوخته ای دل مامان منو این جوری برده؟
مامانم با تشر گفت:
- بی ادب! دارم از سپهر تعریف می کنم. دیشب چقدر خوشگل شده بود!
با شیطنت گفتم:
- همیشه خوشگل بوده!
بعد پشت میز نشستم و شروع به خوردن صبحونه م کردم.
مامان- نه، دیشب یه چیز دیگه بود! وای، ندیدی چطور دخترا خودشونو براش می کشتن؟! دیشب کلی اسفند براتون دود کردم. تو هم خیلی تو چشم بودی! همه از نازی می پرسیدن که تو کی هستی. من هم با افتخار گفتم: « دختر منه! » دیشب بیست، سی تایی خواستگار برات پیدا شد، همه شون هم آدم حسابی بودن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....