ارسالها: 6216
#51
Posted: 22 Aug 2012 15:31
فیلم بردار- چی می گین شما ها؟ بیاید دیگه!
عمو- چشم اومدیم.
عمو یه دستشو دور کمر شادی حلقه کرد و با یه دستش، دست من رو گرفت. دختر خاله ی شادی گفت:
- محمد آقا دو تا زن گرفتی؟
عمو- نه، ناهید عروس آینده ست!
زن عمو شیرین، مامان پرهام، با منقل اسفند منتظر بود و وقتی رفتیم توی جمع همه صلوات فرستادن و دست زدن. مامان اکرم اومد جلو و عمو محمد خم شد تا مامان اکرم پیشونیش رو ببوسه و خودش هم دست و صورت مامان اکرم رو بوسید. آقا جون هم اومد عمو رو بوس کرد و گفت:
- خدا رو شکر که این ته تغاری مون هم سر و سامون گرفت. خوش بخت بشی، پسرم! حالا دیگه راحت شدم!
همه از دیدن این صحنه اشک توی چشماشون حلقه زده بود. منم اشکام پایین می ریخت، با اخم گفتم:
- آقا جون، چه زود قسمی که به جون نازدونه تون خوردین فراموشتون شد!
آقا جون لبخندی زد و اومد سمتم و گفت:
- الهی من قربون نازدونه م برم که انقدر دل نازکه!
بعد بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
- من تا بچه های ناز و خوشگل تو رو هم نبینم جایی نمی رم.
آقا جون رو بوسیدم و گفتم:
- دیگه این حرفو نزنید، ها!
آقا جون- چشم، عزیزم!
زن عمو اسفند دور سرم چرخوند و گفت:
- ما شاء الله، هزار الله اکبر به جونت دخترم! ای کاش خودم یه پسر دیگه داشتم و تو رو براش می گرفتم.
- زن عمو جون، اون موقع هم نمی تونستین منو براش بگیرین، چون حکم برادرم رو داشت و بهم محرم می شد!
تا آخر جشن سپهر و آراد و پرهام وسط می رقصیدن و من برای اولین بار رفته بودم سمت جایی که می رقصیدن و همه ش دست و سوت می زدم. عمو منو صدا زد و وقتی رفتم، گفت:
- برای عمو محمدت نمی رقصی؟
- این جا که نمی تونم برقصم، عمو جونم! بریم تو خونه تا باهات برقصم.
عمو و شادی اومدن توی خونه و من باهاشون رقصیدم. عمو دو بار بهم تراول پنجاه هزار تومنی به عنوان شاد باش داد و گفت:
- ان شاء الله عروسی خودت، عزیز دلم!
- مرسی.
بعد رفتیم بیرون، مهراد با تعجب گفت:
- شما یه دفعه ای کجا رفتین؟
عمو- رفتیم توی خونه تا ناهید هم باهامون برقصه.
بهناز- پس چرا به ما نگفتین تا بیایم؟
- چشم بهناز جان، همین هم مونده با مهراد برقصم!
مهراد- ولی من توی عروسیت می رقصم!
- باشه.
شام به صورت سلف سرویس سِرو می شد. موقع شام سپهر اومد کنار دستم و گفت:
- خیلی قشنگ می رقصی!
غذا پرید توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. سپهر چند بار زد پشت کمرم و لیوان آب رو به سمتم گرفت. وقتی حالم خوب شد، گفتم:
- تو از کجا منو دیدی؟
سپهر - از پنجره. ولی باور کن از قصد نبود، فقط چشمم بهت افتاد!
بعد یه تراول پنجاه تومنی بهم داد و گفت:
- اینم شادباش من!
گرفتم و گفتم:
- مرسی.
سپهر لبخند مورد علاقه ی من رو زد و گفت:
- می دونی وقتی عصبانی می شی، چقدر بامزه و خوشگل می شی؟
- نه!
سپهر - حالا بدون. یه نگاه به مهراد بنداز، می تونم بفهمم چقدر دلش می خواست تو به جای بهناز عروسش بودی!
- تو از کجا می دونی؟
سپهر - همه می دونستن که مهراد تو رو دوست داره. چرا ردش کردی؟
- از نظر ژنتیکی مشکل داشتیم، وگرنه من هم مهراد رو دوست داشتم.
سپهر خیلی خوب قیافه ش رو کنترل کرده بود، ولی می دونستم توی دلش چه آشوبی بر پاست. این حال رو وقتی دختر خاله ی شادی رفته بود تا با سپهر برقصه خودم داشتم. ولی سپهر خیلی مؤدبانه پیچوندش و اومد پیش من. انقدر از این کارش خوشحال شده بودم که دلم می خواست همون جا غرق بوسه ش کنم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- داشتی یا داری؟
- مهراد الان مال بهنازه، من از بچگی یاد گرفتم که به مال مردم چشم نداشته باشم.
سپهر - من مال مردمم؟
- تو فعلاً مال خونواده تی!
لبخندی زد و گفت:
- فعلاً!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#52
Posted: 22 Aug 2012 15:32
من هم خندیدم و چیزی نگفتم. بعد از این که غذامون رو خوردیم، مادر بهناز یعنی مهناز خانوم اومد پیش من و سپهر و گفت:
- همه عکس انداختن غیر از شما دو تا! پاشین بیاین که این محمد آقا همه رو کچل کرده.
من و سپهر خندیدیم و با هم بلند شدیم و رفتیم سمت جایگاه عروس و دوماد. عمو با دلخوری گفت:
- به به، برادر زاده ی ما رو نگاه کن! صبر می کردی فردا میومدی.
گونه ی عمو رو بوسیدم و گفتم:
- آخه خسته شده بودم، به خاطر همین رفته بودم یه ذره استراحت کنم.
بعد من و سپهر اول با عمو و شادی و بعد با مهراد و بهناز و یه عکس هم با جفت عروس دومادها گرفتیم. نوازنده ی ارکستر گفت:
- خب، حالا عروس خانوم ها باید دسته گل شون رو پرتاب کنن تا ببینیم عروس خانوم بعدی کیه!
بهناز پشتش رو به جمع کرد، دسته گلش رو پرتاب کرد و نادیا گرفتش. شادی هم پرت کرد و دقیقاً بالای سر من بود، دستم رو بلند کردم و گرفتمش. سپهر من رو نگاه کرد و خندید. بعد با صدای بلند گفت:
- خب من یه هدیه ی ویژه برای عروس و دامادها دارم، چون شب عروسی حسین و پریسا به محمد قول دادم که شب عروسی اون ها هم بخونم.
همه مون سوت و دست می زدیم و بالا و پایین می پریدیم. رفتم جلوی همه واستادم و به سپهر خیره شدم. سپهر رفت پشت کیبرد و به من نگاه می کرد و شروع کرد به زدن:
تو هیچ وقت واسه من
مثل یه شاخه گل نبودی
آخه گل که می دونی
افسونگر و زیباست
هزار اسیر و دلداده
و عاشق داره، اما
از تیغ غرورش
چه زخما که رو دل هاست
نمی خوام که بگم
حتی برام نو گل بهاری
آخه گل که همیشه
زیبا نمی مونه
با بهار که می یاد
قشنگ و پر غروره، اما
بهار که موندنی نیست
یه روز هم نوبت خزونه
تو معنای یه احساس قشنگی
مثل گرمی عشق و شوق دیدار
مثل حس قشنگ دل سپردن
یا بی تابی دل برای دل دار
از بهار دل عاشق، حتی تو خزون موندگاره
اونی که عشق و احساس تو قلبش جا نداره
فقط مثل یه عکسه که تو قابی رو دیواره
تو معنای یه احساس قشنگی
مثل گرمی عشق و شوق دیدار
مثل حس قشنگ دل سپردن
یا بی تابی دل برای دل دار
عمو محمد گفت:
- قبول نیست، توی عروسی حسین اینا دو تا شعر خوندی!
سپهر - فقط به خاطر گل روی تو، محمد جان!
بعد با آراد شروع کردن به زدن و سپهر خوند:
شد از کمون نگاه تیری به قلبی رها
نشست تو سینه گل آرزوها
تبسمی خونه کرد تو باغ سرخ لبها
روشن شد از رخ ماه رنگ شب ها
آروم آروم آروم انگاری این دل
به یه حس تازه کرده دچارم
دیگه پیداست از این چشمای رسوا
که چه رازی پنهون تو سینه دارم
حالا چشمام دیگه هر جا
نقش رویایی چشماتو می بینه
حس خوب با تو بودن
راز بر ملای قلب من همینه
آروم آروم آروم انگاری این دل
به یه حس تازه کرده دچارم
دیگه پیداست از این چشمای رسوا
که چه رازی پنهون تو سینه دارم
بعد اومد روبروم و گفت:
- اینم از این!
با لبخند به چشماش خیره شدم و گفتم:
- شعرات خیلی قشنگ بودن.
سپهر - تقدیم به تو!
بعد از هنر نمایی سپهر ، هر دو عروس و دوماد رو به خونه هاشون رسوندیم و برای هر دوشون آرزوی خوش بختی کردیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#53
Posted: 22 Aug 2012 15:33
« فصل هفدهم »
روز سیزدهم رفتیم فشم و قرار شده بود عروس و دوماد ها بعد از امتحانامون برن ماه عسل. صبح زود راه افتادیم، ساغر و آراد و سیاوش پشت ماشین من نشسته بودن و سپهر هم کنار من نشسته بود. اولین باری بود که می دیدم دل و دماغ نداشت و همه ش خواب بود. آروم از ساغر پرسیدم:
- ساغر، این چشه؟
ساغر- کی؟
- سپهر .
ساغر- هیچی، دیشب کلی با بابا جر و بحث داشتن، تا حالا ندیده بودم بابا انقدر عصبانی بشه.
- سر چی؟
ساغر- سپهر می خواد برگرده پاریس.
با شنیدن این حرف انگار یه سطل آب یخ روی سرم خالی کردن، حتی قدرت تکلمم رو از دست داده بودم. یه لحظه کنترل ماشین از دستم در رفت و نزدیک بود با حسین تصادف کنم. ماشین رو کنار کشیدم و چند بار نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم. ساغر با نگرانی گفت:
- ناهید، تو چت شد یهو؟!
-هان؟ هیچی.
ساغر- اگه هیچی، پس چرا انقدر رنگت پرید؟
- یه لحظه خوابم گرفت.
ساغر- اگه خوابت گرفته پس چرا بغض کردی؟
- گفتم که . . .
ساغر- کلک، نکنه تو هم نمی خوای که بره؟ اگه تو بگی نمی ره ها!
- آروم تر صحبت کن، سپهر بیدار می شه.
سپهر توی خواب یه چیزایی زیر لب گفت و چرخی زد و دوباره ساکت شد. ذهنم خیلی مشغول سپهر بود، نمی دونستم چرا یه دفعه تصمیم به رفتن گرفته. از عروسی عمو اینا دیگه نه دیده بودمش و نه باهاش حرف زده بودم. تا وقتی برسیم بقیه خواب بودن، دیگه اعصابم خورد شده بود. وقتی رسیدیم چنان ترمز گرفتم که همه از خواب پریدن. سپهر سراسیمه از خواب بیدار شد و گفت:
- چی شد ناهید ؟
با خونسردی گفتم:
- هیچی، رسیدیم.
آراد خمیازه ای کشید و گفت:
- خدا بگم چی کارت کنه دختر، تو که زَهره تَرَکمون کردی!
خندیدم و گفتم:
- تا شما باشین که کل راه رو نخوابین، حالا پیاده شین.
رفتیم توی خونه و وسایلمون رو گذاشتیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم توی باغ. بابا و عمو محمود و عمو نادر داشتن کباب برگ درست می کردن و مامان من هم داشت برنج درست می کرد. ما هم داشتیم وسطی بازی می کردیم، ولی پریسا و حسین با ما بازی نکردن. خاله سهیلا اینا هم باهامون اومده بودن، خاله همه ش سر به سرم می ذاشت و می گفت:
- ان شاء الله شیرینی بعدی که می خوریم، شیرینی عروسی ناهید جونه.
من هم که حال درست و حسابی ای نداشتم لبخند زورکی ای تحویلشون می دادم. اگه به مهناز کارد می زدی خونش در نمی یومد، هی مهراد رو نگاه می کرد و زیر لبی بد و بیراه بهش می گفت. خیلی ناراحت بود که مهراد به جای این که با اون ازدواج کنه، با بهناز عروسی کرده.
بعد از وسطی با بچه ها گیتار زدیم و خوندیم، بر عکس همیشه که سعی می کردم شعر شاد بخونم، یه شعر غمگین خوندم و اگه خودم رو کنترل نمی کردم اشکم هم در اومده بود. بعد از اذان ظهر بود که عمو صدامون زد تا برای ناهار بریم. من هم که اصلاً حواسم به دور و بر نبود، زانوهام رو بغل کرده بودم و پاهام رو روی صندلی گذاشته بودم. سپهر اومد طرفم و گفت:
- چرا نشستی؟ مگه نشنیدی بابا گفت ناهار حاضره؟
سرم رو بلند کردم و نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تو برو من هم می یام.
سپهر - چی شده؟ کشتیات غرق شدن؟
برای این که اشکام پایین نریزن لبم رو گاز می گرفتم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- برای همیشه می ری؟
سپهر - آهان، پس فهمیدی من می خوام برم؟
- آره.
سپهر - وقتی کسی این جا نیست که دلش برام بتپه، برای چی باید برگردم؟
- پس عمو و خاله این جا چی می شن؟
سپهر - اون ها به نبودن من عادت دارن، کم کم همه یادشون می ره که سپهر ی هم وجود داشته.
- انقدر مطمئن نباش، هیچ پدر و مادری نمی تونه بچه شو فراموش کنه.
سپهر شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- حالا هر چی!
بعد هم رفت و اشکای من هم ریختن پایین. زیر لب گفتم:
- حالا که من رو اسیر خودت کردی می خوای بری؟!
بعد از چند لحظه شروع کردن به صدا کردنم. بلند شدم و اشکام رو پاک کردم و رفتم سمت خونه. عمو نادر با تعجب گفت:
- ناهید جون کجا داری می ری، عمو؟
- میلی به ناهار ندارم. سرم درد می کنه، می خوام برم استراحت کنم.
بابا- چرا عزیزم؟ تو که صبحانه ت رو هم درست نخوردی؟
آقا جون- بیا دردونه، خودم بهت غذا می دم!
- باشه، برم یه آبی به دست و صورتم بزنم، میام.
توی دستشویی نشستم و یه دل سیر گریه کردم و بعد صورتم رو با آب سرد شستم و رفتم بیرون. آقا جون منو کنار خودش نشوند و مثل بچه ها غذا توی دهنم می ذاشت. عمو محمد گفت:
- بعد حالا بگید من ناهید رو لوس می کنم. آقا جون که از من بدتره!
با اخم گفتم:
- دستت درد نکنه عمو، من لوسم؟ من که یه تنه همه تون رو حریفم!
آقا جون- نه، کی گفته نازدونه ی من لوسه؟ بگو تا پدرش رو در بیارم!
همه ش حواسم پیش سپهر بود که داشت با غذاش بازی می کرد و هر چند دقیقه آه سینه سوزی می کشید. یه بار که نگاهش با نگاهم گره خورد، پوزخندی زد و سرش رو تکون داد.
اخم کردم و با لحن بچگانه ای گفتم:
- آآ دون، ندا تُن جِبِر بَلا نَن اَدا دَل نیاله! ( آقا جون، نگاه کن سپهر برای من ادا در میاره! )
بعدش هم لبامو آویزون کردم و با اخم به سپهر نگاه کردم. سپهر م که می دونست الان صد نفر باز خواستش می کنن، ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- من غلط کردم، دروغ می گه!
- اودِد دولوخ می دی، می اَدَپ! ( خودت دروغ می گی، بی ادب! )
همه به حالت من می خندیدن، با همون حالت گفتم:
- تیه؟ مَده جوق قُفتم ته می اَندید؟ ( چیه؟ مگه جوک گفتم که می خندید؟ )
سپهر - نه بابایی، لطیفه تعریف کردی!
با حالت عادی گفتم:
- یه بابایی ای نشونت بدم!
سپهر دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- اشتباه شد، معذرت می خوام.
سیاوش چشمکی به من زد و گفت:
- سپهر ، چی شده؟ تو که جلوی هیچ کس کم نمی یاری، پس چرا جلوی ناهید این جوری موش شدی، هان؟ مثل این که بد جوری زهر چشم ازت گرفته، نه؟
آراد- آخ، دستت درد نکنه سیاوش! این حرف چند وقته توی گلوم گیر کرده بود، تو کارم رو آسون کردی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#54
Posted: 22 Aug 2012 15:34
سپهر به فرانسوی گفت:
- نه، به خاطر ترسی که از بازخواست شدن دارم، کم آوردم!
آقا جون- سپهر جون، به یه زبونی حرف بزن که ما هم بفهمیم.
- آقا جون سپهر فرانسوی حرف زد. گفتش به خاطر این که می ترسه شما ها بازخواستش کنید کم آورده!
سپهر چشماش رو تنگ کرد و به من نگاه کرد و غذاش رو نیمه کاره ول کرد و پا شد بره که عمو نادر گفت:
- بشین سپهر!
سپهر چشماش رو بست و نفسش رو بیرون داد و گفت:
- چشم.
بعد نشست سر جاش و دو تا قاشق دیگه از غذاش خورد و دیگه نخورد. بعد از ناهار و شستن ظرف ها همه رفتن استراحت کنن، من هم که خوابم نمی برد گیتارم رو برداشتم و رفتم توی باغ. رفتم توی آلاچیق و آروم آروم آهنگ یه آهنگ برای خودم می خوندم:
وقتی می یای صدای پات
از همه جاده ها می یاد
انگار نه از یه شهر دور
که از همه دنیا می یاد
تا وقتی که در وا می شه
لحظه ی دیدن می رسه
هر چی که جاده س رو زمین
به سینه ی من می رسه
ای که تویی همه کَسَم
بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم
به هر چی می خوام می رسم
وقتی تو نیستی قلبمو
واسه کی تکرار بکنم
گل های خواب آلوده رو
واسه کی بیدار بکنم
فصل کبوترای عشق
واسه کی دونه بپاشه
مگه تنِ من می تونه
بدون اون زنده باشه؟
ای که تویی همه کَسَم
بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم
به هر چی می خوام می رسم
عزیز ترین سوغاتیه
غبار پیراهن تو
عمر دوباره ی منه
دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم
نه از سر هوس می خوام
عمر دوباره ی منی
تو رو واسه نفس می خوام
ای که تویی همه کَسَم
بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم
به هر چی می خوام می رسم
یه دفعه سپهر اومد توی آلاچیق. با تعجب گفتم:
- تو این جا چی کار می کنی؟
با اخم گفت:
- خوابم نمی برد اومدم بیرون. برای این هم باید از تو اجازه بگیرم؟
من هم اخم کردم و با دلخوری گفتم:
- من چی کارت کردم که این جوری حرف می زنی؟
هیچی نگفت و نشست اون طرف آلاچیق و روش رو از من برگردوند. خیلی دوست داشتم صداش رو بشنوم، کم کم اشکام هم داشت می ریخت پایین. آروم گفتم:
- کی می خوای بری؟
سپهر با همون تلخی گفت:
- برای پونزدهم بلیط گرفتم. خیلی زودتر از اون چه که فکرش رو بکنی شرّم رو از سرت کم می کنم.
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- این حرف رو نزن!
سپهر با تمسخر گفت:
- چیه؟ نکنه دلت برام تنگ می شه؟!
لبم رو گاز گرفتم و اسپانیایی گفتم:
- از همین الان دلم برات تنگ شده.
سپهر با تعجب گفت:
- این کجایی بود؟
- اسپانیایی!
سپهر - چی گفتی؟
- اون چیزی که تو دلت نمی خواد بشنوی!
سپهر - هر چیزی که باشه می خوام بشنوم.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- تصمیمت قطعیه؟
سپهر - کدوم؟
- این که دیگه بر نمی کردی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#55
Posted: 22 Aug 2012 15:35
سپهر - مگه فرقی هم می کنه؟
لبام رو خیس کردم و گفتم:
- منتظرت می مونم، برگرد.
سپهر که چشماش گرد شده بود، با تعجب پرسید:
- چی؟
- تو دنبال یه دل می گشتی که برات بتپه، اون دل پیدا شده!
فوراً اومد جلوم و گفت:
- واقعاً؟ یعنی باید باور کنم؟ یا اینم یه حقه ی دیگه س که باهاش می خوای بیشتر اذیتم کنی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه، واقعیه!
صورتم رو بین دستاش نگه داشت و گفت:
- الهی دورت بگردم که بالاخره درست و حسابی جوابم رو دادی!
بعد با لبخند به هم خیره شدیم. بعد از چند لحظه سپهر گفت:
- برم به مامان اینا هم بگم.
دستش رو کشیدم و گفتم:
- کجا داری می ری؟ الان همه خوابن!
سپهر دستم رو توی دستش نگه داشت و کنارم نشست و گفت:
- چشم عزیزم، پیش تو می شینم تا اونا هم بیدار بشن.
- خب، قبلش من باید یه سری مسائل برات روشن کنم.
سپهر - چه مسائلی؟
- من می خوام درسم رو ادامه بدم و بعدش هم می خوام شاغل بشم.
سپهر - خب، من که مشکلی با درس خوندن و کار کردن تو ندارم! دیگه چی؟
- هیچی، همین بود.
سپهر - یه سوال از تو دارم.
- بپرس.
سپهر - بمونم یا که برم؟
- بمون.
سپهر - دل می خواد تا بمونه، دل فدای کی بشه؟
بعد خندید و گفت:
- معلومه، فدای ناهید جون ناز و خوشگل من می شه.
سرشو جلو آورد که بوسم کنه ولی صدای عمو نادر اومد:
- ناهید جان، عمو کجایی؟
- این جام عمو جون!
با سپهر بلند شدیم و رفتیم بیرون. عمو با تعجب گفت:
- شما دو تا با هم بودید؟ عجیبه، چقدر ساکت بودید!
سپهر نگاهی به من انداخت و گفت:
- دیگه با هم دعوا نمی کنیم.
عمو ابروهاش رو بالا برد و گفت:
- مصالحه کردین؟
خندیدم و گفتم:
- یه چیزی توی همین مایه ها!
سپهر - بابا، مامان بیدار شده؟
عمو نادر- آره، چی کارش داری؟
سپهر - می خوام باهاش در مورد یه مسئله ی مهم صحبت کنم.
عمو- چه مسئله ای؟
سپهر - می خوام برام بره خواستگاری!
عمو که چشماش گرد شده بود، گفت:
- خواستگاری کی؟
سپهر - معلومه، ناهید!
بعد رفت توی خونه و عمو اومد سمتم و گفت:
- الهی قربون عروس گلم برم.
بعد پیشونیم رو بوسید. با خجالت گفتم:
- خدا نکنه، عمو جون!
با عمو رفتیم توی خونه و من رفتم توی آشپزخونه. بعد از چند لحظه ساغر اومد توی آشپزخونه و بغلم کرد و صورتم رو بوسید و گفت:
- الهی قربونت برم، ان شاء الله خوش بخت بشی!
من هم بوسیدمش و گفتم:
- مرسی، تو هم خوش بخت باشی.
ساغر- قول می دم خواهر شوهر خوبی باشم و اذیتت نکنم.
- الهی من قربون این خواهر شوهر مهربون برم!
ساغر- خدا نکنه. ولی ناهید، سپهر که پس فردا می ره پاریس! می خواین چی کار کنین؟
- نمی دونم.
ساغر بلند شد و گفت:
- برم ببینم اون طرف چه خبره!
بعد از چند دقیقه مامانم اومد توی آشپزخونه و با لبخند گفت:
- بالاخره کار خودت رو کردی؟!
با تعجب گفتم:
- چه کاری؟
مامان- یعنی نمی دونی؟ خاله نازی اومد و تو رو برای سپهر خواستگاری کرد.
- خب، شما چی گفتین؟
مامان- من گفتم باید نظر تو رو بپرسم. نظر تو چیه؟
- نظر شما چیه؟
مامان- به نظر من سپهر پسر خیلی خوبیه و خانواده ش هم خانواده ی خیلی خوبی هستن و همه شونو می شناسیم.
- من هم با شما موافقم.
مامان پیشونیم رو بوسید و گفت:
- مبارک باشه، عزیزم.
- ممنون.
مامان- خب پاشو بریم توی سالن.
- چشم.
بلند شدم و با مامان به سالن پذیرایی رفتم. وقتی وارد سالن شدیم، هم برام سوت و دست زدن و پری و شادی و پریسا اومدن و صورتم رو بوسیدن و بهم تبریک گفتن. من هم از خجالت هِی قرمز و قرمز تر می شدم. وقتی رفتم با آقا جون روبوسی کنم، آقا جون که چشماش خیس اشک شده بود، پیشونیم رو بوسید و گفت:
- نازدونه، یعنی انقدر بزرگ شدی که می خوای شوهر کنی؟
- این طوری می گن!
آقا جون- خوش بخت بشی، عزیز دلم. حالا هم برو پیش شوهرت!
- آقا جون، هنوز که شوهرم نشده، قراره بشه.
آقا جون- وقتی اسمش بیاد روت می شه شوهرت. حالا هم پاشو برو پیشش!
دست آقا جون رو بوسیدم و گفتم:
- چشم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#56
Posted: 22 Aug 2012 15:35
خاله نازی اومد طرفم و صورتم رو بوسید. عمو نادر گفت:
- ما فعلاً حلقه نازی رو به عنوان نشون دست عروسمون می کنیم تا وقتی که رفتیم تهران براش بهترین حلقه رو بگیریم.
خاله نازی حلقه ش رو در آورد و گفت:
- سپهر جان، بیا این جا.
سپهر با لکنت گفت:
- مـ . . . من؟
سیاوش- نه پس من؟ ولی ای کاش واقعاً من!
این حرفش همه رو به خنده انداخت. سپهر اومد جلو و با یه دستش دستمو گرفت و با دست دیگه ش حلقه رو توی انگشت حلقه ی دست چپم کرد. بعد از اون برای همه شیرینی گرفتیم. جلوی مهراد که گرفتم، با لبخند گفت:
- امیدوارم خوش بخت بشی!
من هم لبخند زدم و گفتم:
- مرسی.
بعد رو به سپهر کرد و گفت:
- سپهر ، یه مو از سر ناهید کم بشه، من می دونم و تو!
سپهر - من غلط می کنم دست به موهاش بزنم.
مهناز پوزخندی زد و گفت:
- عروس و دوماد بدون این که با هم حرف بزنن، همدیگه رو قبول کردن؟
- اتفاقاً هیچ عروس و دومادی به اندازه ی من و سپهر با هم حرف نزدن!
مهناز که از حاضر جوابی من جا خورده بود، دیگه هیچی نگفت و ساکت شد. بعد از این که به همه شیرینی تعارف کردیم، با هم نشستیم. سپهر دوباره دستم رو توی دستش نگه داشته بود، آروم گفتم:
- سپهر دستم رو ول کن، زشته!
سپهر اخم کرد و گفت:
- هیچ زشتی ای نداره، تو تا چند روز دیگه به من محرم می شی و الان هم هیچ مشکلی نداره.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
بعد با نگرانی گفتم:
- سپهر ، تو که پس فردا می ری فرانسه. اون موقع من چی کار کنم؟
سپهر - فردا می رم شرکت هواپیمایی بلیطم رو پس می دم.
با خوشحالی گفتم:
- یعنی نمی ری؟
لبخندی زد و گفت:
- الهی قربونت برم. تو این جایی، من کجا رو دارم برم؟
- سپهر ؟
سپهر - جون دلم؟
- دوستت دارم.
سپهر که توی چشماش برق شادی دیده می شد، گفت:
- تو همه زندگی منی!
چشمامو بستم و خدا رو از ته دل شکر کردم و همون شب برگشتیم تهران. سپهر رانندگی می کرد و من هم کنارش نشسته بودم. با اصرار من سپهر از اول تا آخر راه شعرایی رو که شب عروسی عمو اینا و حسین اینا خونده بود، برامون خوند. کلاس های دانشگاه تا بیستم تشکیل نمی شد، به خاطرهمین تصمیم گرفتیم که توی همین مدت عقد کنیم.
فردا صبحش سپهر بلیطش رو پس داد وشبعمو نادر اینا به اتفاق برادر بزرگش به خواستگاری من اومدن که در واقع هم خواستگاری بود و هم بله بُران. مهریه م 777 سکه بهار آزادی و سه دانگ از ویلای شمال که برای سپهر بود و 7000 شاخه گل رز آبی و سفر حج عمره بود.
روز پونزدهم عمو نادر و بابام رفتن از محضر برگه گرفتن برای آزمایش خون و ما هم برای خرید حلقه و وسایل مورد نیاز برای مراسم عقد رفته بودیم. شونزدهم رفتیم برای آزمایش و روز هجدهم فروردین که با تولد سیاوش یکی بود، صبحش توی محضر عقد کردیم و بعدش من رو برای اصلاح و آرایش به آرایشگاه بردن. جلوی در آرایشگاه سپهر به خاله نازی گفت:
- مامان، به آرایشگره بگوحق نداره به وسط ابروهاش دست بزنه ها!
خاله- چشم.
بعد پیاده شد و منتظر من موند تا پیاده بشم. با لبخند به سپهر گفتم:
- خداحافظ.
بعد خواستم پیاده شم که سپهر دستم رو کشید و گفت:
- بذار برای آخرین بار صورتت رو ببینم.
- وا. . . ! مگه قراره دیگه نبینی؟
سپهر - نه، منظورم این شکلیه. چون دیگه بهت اجازه نمی دم ابروهات پر بشه، باید همیشه برشون داری.
خندیدم و گفتم:
- باشه، حالا می تونم برم؟
سپهر - فقط یه چیز دیگه!
- دیگه چی؟
اومد جلو و آروم لبامو بوسید و گفت:
- این اولین بوسه مون بود.
در حالی که از شرم سرخ شده بودم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- اجازه می دی برم؟
دستم رو بوسید و گفت:
- برو، همسر عزیزم!
چند لحظه تو چشمای هم دیگه خیره شدیم، هیچ کدوممون دلیل اضطرابمون رو نمی دونستیم. حس بدی به دلم چنگ می انداخت ولی بهش اهمیتی نمی دادم، اون موقع فقط سپهر مهم بود. با صدای خاله که می گفت:
- ناهید جون، بیا دیگه عزیز دلم!
هر دومون به خودمون اومدیم. سراسیمه بوسه ای به روی گونه ی سپهر نشوندم و از ماشین اومدم بیرون. سپهر پنجره رو پایین کشید و گفت:
- کارتون تموم شد زنگ بزنین تا بیام، براتون ناهار می یارم.
خاله- چشم، تو برو خونه کاراتو راست و ریس کن.
سپهر - چشم.
بعد رو به من کرد و گفت:
- ناهیدم، خیلی خانومی!
خندیدم و گفتم:
- ما بیش تر!
خندید و گفت:
- به امید دیدار، عروس شهر رویاهام.
بعد گاز داد و رفت و من و خاله و مامانم هم رفتیم توی آرایشگاه. ساعت دوازده و نیم بود که سپهر برامون ناهار آورد و خاله می گفت:
- بذار بیاد ببیندت و بعد بره، بچه م!
- نه خاله، می خوام یه دفعه ای ببینه و ذوق کنه!
وقتی خاله بهش گفته بود، زنگ زد به گوشیم و گفت:
- عروس خانوم نمی ذاری ببینمت؟ دلم آب شد بابا!
- نه آقا داماد، باید تا موقعی که کارم تموم بشه صبر کنی. می خوام یه دفعه ای ذوق کنی.
سپهر - نگران قلب من نیستی؟
- دوست دارم تغییرم رو یه دفعه ای ببینی. من هنوز خودم رو ندیدم، ولی فکر کنم وقتی ببینم خودم رو نمی شناسم.
سپهر - باشه عزیز دلم، هر طور که تو می خوای!
- مواظب خودت باش، باشه؟
سپهر - باشه، فدات شم. می بینمت، فعلاً.
به فرانسوی گفتم:
- دلم می خواد تا ابد باهات حرف بزنم ولی این آرایشگره من رو کشت از بس که غُر زد! فعلاً.
براش بوس فرستادم و قطع کردم و نشستم روی صندلی. ساعت سه و نیم آرایش مو و صورتم تموم شد. همون طور که حدس می زدم وقتی خودم رو توی آینه دیدم، داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. از اون ابروهای پر پشت و به قول شادی پاچه بزی، هیچی نمونده بود! صورتم از حالت بچگونه در اومده بود و خیلی خوشگل شده بودم. فوراً با ذوق و شوق با گوشی سپهر تماس گرفتم ولی هر چه بوق خورد، کسی جواب نداد. دو سه بار دیگه زنگ زدم ولی کسی جواب نمی داد. خاله گفت: - چی شد، خاله جون؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#57
Posted: 22 Aug 2012 15:38
با نگرانی گفتم:
- جواب نمی ده! دلم داره شور می زنه.
خاله- زنگ بزن خونه ی ما، شاید رفته باشه یه دوش بگیره.
- آخه صبح رفته بود حمام!
خاله- چه می دونم؟ حالا زنگ بزن.
با خونه ی عمو نادر اینا و خونه ی خودمون هم تماس گرفتم، ولی اونا هم گفتن که سپهر بعد از این که برای ما غذا آورده دیگه بر نگشته خونه. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و همین طور اشک می ریختم. آرایشگر هِی بهم می گفت که گریه نکنم، صورتم خراب می شه. بی توجه بهش همه ش راه می رفتم. من هم آخر سر سرش داد زدم که دیگه هیچی نگه. با آرایشگاهی که قرار بود بره هم تماس گرفتم ولی اونا هم گفتن که اونجا نرفته. دوباره با موبایلش تماس گرفتم که بعد از دو بار زنگ خوردن، گوشی رو جواب داد. فوری با گریه گفتم:
- الو، سپهر ؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
یه مرد غریبه گفت:
- الو خانوم؟ شما چه نسبتی با آقای احمدی دارین؟
حس می کردم دنیا روی سرم خراب شده. این دیگه کی بود؟ چرا سپهر خودش جواب نداد؟ همون جا روی زمین نشستم و گفتم:
- من همسرشون هستم.
مرد- متأسفانه باید به اطلاعتون برسونم که آقای احمدی تصادف کردن و الان هم ما ایشون رو به بیمارستان منتقل کردیم.
با شنیدن این جمله از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم
« فصل هجدهم »
وقتی چشمام رو باز کردم، سوزشی توی دست چپم حس می کردم و گلوم خشک خشک بود. این جا کجا بود و من این جا چی کار می کردم؟ آب دهنم رو قورت دادم و بعد از چند ثانیه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟ فوراً سرم رو چرخوندم تا ببینم آشنایی رو پیدا می کنم یا نه که چشمم به مامانم و خاله نازی افتاد. چشمام خیس اشک شد، یعنی چه اتفاقی برای سپهر من افتاده بود؟ با گریه به مامانم گفتم:
- مامان، سپهر . . . ! سپهر کجاست؟
مامانم اومد بالای سرم و گفت:
- الهی دورت بگردم، مامان. بیدار شدی؟
- مامان سپهر کجاست؟
خاله اومد بالای سرم و گفت:
- حالش خوبه عزیزم، تو استراحت کن.
- دارین دروغ می گین خاله، از چشمای قرمزتون معلومه که یه اتفاقی افتاده! به من بگید چی شده؟
همون موقع آراد اومد و بدون این که متوجه من باشه، گفت:
- مامان، بردنش ICU. دکترا می گن وضعش تعریفی نداره و تا علائم حیاتیش نیاد نمی تونن عملش کنن.
با دهان باز و چشمای گشاد بِر و بِر آراد رو نگاه می کردم. بعد از چند لحظه داد زدم:
- چی؟ سپهر من؟ ICU؟ چرا؟ چی شده؟ چرا کسی جواب منو نمی ده؟ این کوفتی رو از دست من در بیارین!
بلند شدم و سِرُم رو از دستم کندم و حتی مامان و خاله هم نتونستن مانعم بشن. با هق هق راه افتادم به سمت قسمت پذیرش و گفتم:
- خانوم، سپهر احمدی کجاست؟
پرستار نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت:
- شما؟
- من همسرشون هستم.
پرستار- این خط قرمز رو دنبال کنین، تخت پنج ایشون هستن.
کاری رو که پرستار ازم خواسته بود انجام دادم. خیسی چیزی رو روی ساعدم احساس می کردم ولی اهمیتی بهش ندادم و به راهم ادامه دادم. با هق هق گریه و بدون توجه به نگاه خیره ی مردم، می دوئیدم. وقتی به بخش رسیدم، باورم نمی شد اون سپهر من باشه که روی تخت با سر و دست شکسته خوابیده و یه عالمه دستگاه بهش وصله! نه، سپهر می یاد دنبالم. من توی آرایشگاه خوابم برده و دارم کابوس می بینم، یه کابوس وحشتناک! چند بار توی صورت خودم کوبیدم ولی من خواب نبودم. بیدار بودم، بیدار بیدار! ولی سپهر خواب بود. با صدای بلند داد زدم:
- سپهر!
با کلی التماس از پرستارها خواستم که بذارن برم بالای سرش. اونا هم با کلی شرط و شروط قبول کردن و منو بردن توی اتاق ایزوله و یه روپوش تنم کردن و یه کلاه هم سرم گذاشتن. وقتی رسیدم بالای سرش، دنیا روی سرم خراب شد! یعنی باید باور کنم که این همون سپهر ه؟ با این سر و وضع؟ سپهر هیچ وقت وقتی بالای سرش می اومدم این طوری دراز نمی کشید. حتی اگه خواب هم بود بیدار می شد. با تمام وجود اسمش رو فریاد می زدم و التماسش می کردم که چشماش رو باز کنه. پرستارها می خواستن از بخش بیرونم کنن ولی به خاطر التماس هایمامان و خاله رهام کردن و رفتن.
کنارش روی تخت نشستم و گریه کردم. دستاش رو توی دستام گرفتم و بوسیدم. دستایی که حاضر بودم همه ی عمرم رو بدم ولی یه بار دیگه دستام رو بگیرن. ولی نه دستاش، دستام رو گرفت و نه چشماش، چشمای خیس از اشکم رو دید! بیچاره و مستأصل از بخش بیرون اومدم به سمت دستشویی رفتم. تا خودم با دکترش صحبت نمی کردم دلم آروم نمی گرفت.
مژه ها و ناخن های مصنوعیم رو کندم و صورتم رو که هزار رنگ شده بود، شستم. چادرم رو روی سرم انداختم و به سمت نمازخونه رفتم. تا صبح با ناله و تضرع دعا می کردم و نماز می خوندم.
قرآن رو که باز کردم، این آیه اومد: « . . . إنَّ اللهَ مَعَ الصّابِرینَ. » باشه خدا جونم، صبر می کنم.
آفتاب که زد، از توی نماز خونه اومدم بیرون و دوباره به سمت بخش مراقبتهای ویژه رفتم. خاله جلوم رو گرفت و گفت:
- ناهید جان مادر، توکلت به خدا باشه. چرا این جوری می کنی با خودت؟ بیا بریم خونه لباس هاتو عوض کن، یه چیزی بخور. آخه این طوری که از دست می ری!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#58
Posted: 22 Aug 2012 15:38
با گنگی نگاهش کردم. چی می گفت؟ تموم زندگیم این جا روی تخت بیمارستان افتاده بود، من به فکر خوردن باشم؟ بدون حرف و با گفتن ذکر « اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوب » به راه افتادم. این ذکر رو وقتی خیلی کوچیک بودم دایی حمیدم یادم داده بود، اون موقع چقدر بهش نیاز داشتم. وقتی به بخش رسیدم، دکتر تازه بیرون اومده بود. فوری رفتم جلو و در حالی که سعی می کردم بدون گریه حرفم رو بزنم، گفتم:
- آقای دکتر، سپهر! حالش چطوره؟
دکتر که مرد جا افتاده ای بود، نگاهی به من انداخت و گفت:
- شما همسرش هستید؟
سیل اشک به چشمام هجوم آورد و گفتم:
- بله.
دکتر با مهربانی لبخندی زد و گفت:
- خدا بزرگه دخترم، ما هر کاری که از دستمون بر بیاد دریغ نمی کنیم ولی باید به خدا توکل کنیم. می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
سرم رو تکون دادم که دکتر گفت:
- با هم خاطره ای داشتید؟ منظورم اینه که گردشی، مسافرتی، چیزی با هم رفتید؟
- تا دلتون بخواد!
دکتر- خب، به نظر من شما اگه برین بالای سرش و باهاش حرف بزنید و از خاطراتتون بگید، می تونه خیلی کارساز باشه!
- یعنی شما فکر می کنین جواب بده؟
دکتر- الله اعلم. شاید جواب بده، امتحانش ضرر نداره. آخرین حسی که انسان از دست می ده شنوایی یه، اون می تونه صدای شما رو بشنوه!
- الان می تونم برم تو؟
دکتر- نه دخترم، برو خونه لباس هات رو عوض کن و یه ساعت دیگه بیا این جا. من با پرستارها هماهنگ می کنم.
- خدا خیرتون بده. پس من یه ساعت دیگه می یام این جا.
دکتر- فعلاً برو یه کم استراحت کن!
با مامان و خاله رفتیم خونه مون و تا رسیدم، فوری از پله ها بالا رفتم و لباسام رو عوض کردم. قرآن و تسبیحی رو که دایی حمیدم بهم داده بود رو برداشتم و عکسش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون. همه اقوام خونه ی ما جمع شده بودن و مهمون های اصفهانی مون هم بیش ترشون برگشته بودن. همهبیش تر نگران حال من بودن تا سپهر! بر خلاف مخالفت های شدید همه من می خواستم دوباره به بیمارستان برگردم. نمی تونستم توی خونه بمونم و آخر سر هم حریفم نشدند.
آراد- ناهید، تو که با این حالت نمی تونی رانندگی کنی. من و ساغر هم باهات می یایم.
ساغر که حالی بهتر از من نداشت اومد سمتم و با گریه گفت:
- ناهید دیدی چی شد؟
- ساغر، هیچی نشده. سپهر بر می گرده، به من قول داد!
توی راه همه ش قرآن می خوندم. نمی دونم چی توی این آیه ها بود که انقدر آرومم می کرد. سوره ی الرحمن رو می خوندم، سوره ای که وقتی به دنیا اومده بودم، داییم برام خونده بود. وقتی از ماشین پیاده شدم، اصلاً اطرافم رو نمی دیدم. انقدر حواسم پرت شد که با یه درخت برخورد کردم و نقش زمین شدم. آراد کمکم کرد که بلند شم و دوباره به راه افتادیم. آراد آروم آروم اشک می ریخت ولی ساغر خیلی بی تابی می کرد. رو به ساغر گفتم:
- ساغر جان، انقدر بی تابی نکن! من از خدا جوابم رو گرفتم، باید صبر کنم. خدا بهم جواب می ده!
آرامش خاصی داشتم و دلیلش رو نمی دونستم، فقط می دونستم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه این آرامش رو ازم بگیره. این دفعه وقتی سپهر رو دیدم حال بهتری داشتم. وقتی من بالای سر سپهر رفتم، پرستارها اتاق رو ترک کردن و تنها من و اون مونده بودیم. تنهای تنها! یاد شعری که نیما رئیسی خونده بود افتادم و شروع کردم به خوندنش:
بذار هیچکی کنار ما نباشه ما که چیزی از آدما نمی خوایم
همین قدر که بهم دیگه رسیدیم دیگه هیچی از این دنیا نمی خوایم
کسی با هم نمی خواد ما رو اما حالا ما با همیم تنهای تنها
چقدر دلگیره شادی توی غربت ولی آسون تره از دوری ما
کسی با هم نمی خواد ما رو اما حالا ما با همیم تنهای تنها
چقدر دلگیره شادی توی غربت ولی آسون تره از دوری ما
نگاهی به صورت معصومش که باند پیچی شده بود، انداختم. نا خود آگاه بغض گلوم رو گرفت و گفتم:
- آخه تو این جا چی کار می کنی؟ مگه بهت نگفتم مواظب خودت باش؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ مگه دوستم نداری؟ چرا بهم نمی گی ناهید ی دوستت دارم؟ یادته چقدر با هم خاطره داشتیم؟
کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم و شروع کردم از اولین روزی که همدیگه رو دیدیم، براش تعریف کردم. باهاش حرف می زدم و با تقلید صداش جواب خودم رو می دادم. سرم رو روی سینه ش گذاشتم و انقدر باهاش صحبت کردم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
خواب دیدم که با سپهر توی یه باغ بزرگ و پُر گلیم و دایی حمیدم هم اون جا بود. خودمو تو بغلش انداختم و گریه کردم، مثل بچگیامکه هر وقت می دیدمش از ذوق گریه می کردم. بعد سپهر رو بهش معرفی کردم و اونا هم با هم دست دادن و روبوسی کردن. داییم خیلی خوشحال بود که من هم جفت خودم رو پیدا کردم و سر و سامون گرفتم. با هم رفتیم وسط باغ و روی تخت نشستیم و دایی برامون از درخت انار چید و بهمون داد. ازش پرسیدم:
-دایی چرا ازدواج نکردی؟
دایی- من یکی رو دوست داشتم که خواهر دوستم بود. برادرش هم دوستم بود و هم هم رزمم. پدر و برادرش توی جنگ شهید شدن و همه کارش شد عموش. همون موقع ها که می خواستم برم خواستگاریش خبرش به گوشم رسید که پسر عموش گرفتتش. اون از خدا بی خبر، یه جای سالم توی بدن این دختر نذاشته بود. سر سال زایمان کرد و سر زا رفت. من هم با عشق اون زندگی کردم و با عشق اون مُردم.
تازه اون موقع بود که فهمیدم دایی مرده، ولی به روی خودم نیاوردم. سپهر انار رو برام دون کرد و بهم داد. دایی حمید رو به سپهر کرد و گفت:
- پاشو با هم بریم.
با ترس داد زدم:
- نه!
و با صدای خودم از خواب بیدار شدم. بلند شدم و سر باند پیچی شده ش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون و به ساغر گفتم:
- ساغر جان، می خوای ببینیش؟
ساغر- آره.
- پاشو بریم ببینش.
بعد با هم به اتاق ایزوله رفتیم و هر دو مون لباس پوشیدیم و رفتیم توی بخش. وقتی رسیدیم بالای سر سپهر ، خودش رو توی آغوشش انداخت و شروع کرد به گریه کردن. نمازم رو کنار تخت سپهر خوندم و بهش گفتم:
- تا موقعی که چشماتو باز کنی همین جا می مونم.
دو روز به همون وضع گذشت و ناچاراً باید می رفتم دانشگاه. هیچ کدوممون طراوت و شادابی قبل رو نداشتیم. هر کس توی دانشگاه از قضیه با خبر شد، برای ملاقات سپهر اومد، حتی آقای حسینی و آقای جوادی! نُه روز لب به غذا نزدم، فقط آب می خوردم. دیگه آموزشگاه هم نمی رفتم و از دانشگاه که تعطیل می شدم، یه راست می رفتم بیمارستان. توی اون گیر و دار، جواب امتحان بورسیه ها اومده بود و هم من و هم ساغر قبول شده بودیم. ولی اون موقع بورسیه معنی ای نداشت!
آخرین شب، بالای سرش نشسته بودم و آخرین خاطره مون رو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد به صورتش نگاه کردم، فرداش می شد ده روز! دکترش گفته بود با وضعیتی که داره، ده روز توی کما بودن یعنی قطع امید و اعلام مرگ مغزی. خون گریه می کردم و بهش التماس می کردم که چشماش رو باز کنه! توی دلم گفتم:
- خدایا، مگه نگفتی صبر کنم و بی تابی نکنم؟ مگه نگفتم چشم و به حرفت گوش ندادم؟ پس چرا دعاهام رو بر آورده نمی کنی؟ خدایا هیچی ازت نمی خوام فقط سپهر رو به من برگردون! خدایا تو بنده های خوب زیاد داری، ولی من که فقطیه خدا دارم. اگه تو جوابم رو ندی به کی رو بیارم، هان؟ تو که می دونی تنها امیدم به زندگی سپهر ه، پس چرا می خوای امیدم رو ازم بگیری؟ من که بنده ی خوبت نیستم کهبخوایامتحانمکنی. خدایا به داده و نداده ت شکر!
ولی اگه خدا می بردش چی؟ اگه اون رفت و من موندم چی؟ با این چیزا دوباره گریه م گرفت و همین طور اشکام از گونه هام پایین می ریختن. یه قطره اشک روی صورت سپهر افتاد و سپهر چشماش رو جمع کرد. اول فکر کردم اشتباه دیدم ولی چند لحظه بعد یه انگشتش رو تکون داد. همون جا دو تا سجده ی شکر به جا آوردم و فوری دوئیدم بیرون و پرستار و دکتر رو صدا زدم. دکتر اومد و علائم حیاتی اش رو چک کرد و با لبخند گفت:
- تبریک می گم دخترم، خدا شوهرت رو به دل پاک تو بخشید!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#59
Posted: 22 Aug 2012 15:39
در حالی که اشک شوق روی گونه هام جاری شده بود، گفتم:
- کی به هوش میاد؟
دکتر- چند دقیقه ی دیگه. اگه آب خواست، فقط لب هاشوتَر کنید!
- چشم.
دستامو رو بهآسمون بلند کردم و گفتم:
- خدایا شکرت که سپهر رو بهم برگردوندی!
دکتر لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. بالای سر سپهر نشستم و منتظر موندم تا به هوش بیاد. آروم آروم گفت:
- آ. . . آب!
دستمالی رو خیس کردم روی لباش گذاشتم و بعد لباشو بوسیدم. بعد از چند دقیقه چشماش رو باز کرد و تا چشمش به من افتاد، گفت:
- ناهیدم، من کجام؟ ما عروسی نکردیم، من تصادف کردم!
با گریه همه ی جریان رو براش تعریف کردم و اون هم با من گریه می کرد.
سپهر - ناهید جان، من معذرت می خوام. تقصیر من بود که . . .
دستم رو روی لب هاش گذاشتم و گفتم:
- هیچی نگو. از این جا که مرخص شدی، یه جشن می گیریم و می ریم سر خونه و زندگی خودمون!
سپهر دستم رو بوسید و توی دستش گرفت و گفت:
- هر چی تو بگی، عزیز دلم!
بعد دستم رو گرفت و کشیدم تو بغلش تا راحت تر بتونیم همدیگه رو ببوسیم. یه هفته بعد از بیمارستان مرخص شد و ما دوباره سور و سات عروسی رو راه انداختیم. این بار آرایشگر اومد تا من رو آماده کنه. صورتم دوباره اصلاح شد و آرایش کردم و لباس عروس پوشیدم. عروسی رو طوری که سپهر خواسته بود، تو خونه ی خود عمو نادر گرفتیم و زنها توی سالن بودن و مرد ها توی باغ.
بعد از این که مهمونی تموم شد، به خونه ی بابا و مامانم رفتیم تا من خداحافظی کنم و اون جا هم کلی گریه کردم. بعد با سپهر و جمعی از اقوام به خونه ی خودمون که سپهر خودش اون جا رو ساخته بود، رفتیم. بعد از این که همه ی مهمون ها رفتن، من و سپهر به اتاق خوابمون رفتیم. سپهر کتش رو در آورد و آویزون کرد و گفت:
- وای مُردم از خستگی!
روی صندلی کنسول نشستم و لبخندی زدم و در حالی که موهامو باز می کردم، گفتم:
- خسته نباشی!
سپهر - مرسی عزیزم، تو هم خسته نباشی.
وقتی کار موهام تموم شد، رفتم روی تخت کنارسپهر نشستم. سپهر دستش رو دور شونه م انداخت و لبخندی زد و گفت:
- یادته وقتی پات بریده بود، بهم گفتی عروسیم زحمتامو جبران می کنی؟
خندیدم و گفتم:
- آره، یادمه.
چونه م رو با دستش نگه داشت و صورتش رو جلو آورد و گفت:
- حالا می خوای جبران کنی؟
صورتم رو جلو بردم و گفتم:
- آره.
هردومون با هم خندیدیم. سپهر لباشو گذاشت روی لبام و منو تو آغوش گرمش فشرد. اون شب، قشنگ ترین شب زندگیم بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#60
Posted: 22 Aug 2012 15:40
« فصل نوزدهم »
- مامانی؟
برگشتم و دیدم غزالم توی چارچوب در ایستاده و داره نگام می کنه. دستام رو باز کردم و گفتم:
- جونم؟ بیا بغل مامانی ببینمت!
فوری پرید توی بغلم. محکم صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- چی شده عروسکم؟
لباشو غنچه کرد و گفت:
- بابایی بهم گفت بیام بهتون بگم پس کجایی؟!
- الهی من قربون تو برم! مگه بابایی زبون نداره که تو اومدی براش حرف بزنی؟
اخم کرد و گفت:
- بابایی زبون داره، خودم زبونش رو دیدم!
- دورت بگردم، بذار نوشته هامو سِیو کنم و کامپیوتر رو خاموش کنم، بعد با هم بریم. باشه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه.
بعد از این که کامپیوتر رو خاموش کردم، غزال رو بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم. غزال رو توی اتاقش و روی تختش خوابوندمش و گفتم:
- بخواب، مامانی.
غزال- مامانی؟
- جونم؟
غزال- خرسیمو می دی؟
- آره، عروسکم!
خرسش رو بهش دادم و گفتم:
- بخواب عزیزم.
خمیازه ای کشید و گفت:
- شب بخیر!
بعد با لبخند چشماش رو بست. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
- شب بخیر، عزیز دلم.
بعد بلند شدم و به اتاق خودمون رفتم. بعد از مسواک زدن، لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و با لبخند به صورت سپهر اولین مردی که پا توی قلبم گذاشته بود، خیره شدم. دو سه تا تار موی سفید رو شقیقه هاش و چند تا شکن کوچیک کنار چشماش چهره ش رو پخته تر نشون می داد و سینه ش هم پهن تر از قبل شده بود، ولی هنوز همونی بود که عاشقش شده بودم.
بعد از چند لحظه چرخی زد و چشماش رو باز کرد و گفت:
- اِ . . . ! کِی اومدی؟
- چند دقیقه ای می شه!
سپهر - پس چرا نشستی؟
- پس چی کار کنم؟
دستم رو کشید و منو توی بغلش گرفت و گفت:
- نمی خواد کاری بکنی.
سرم رو روی سینه ش گذاشتم و گفتم:
- دوستت دارم.
موهام رو بوسید و گفت:
- خودت می دونی که من چقدر دوستت دارم. راستی نوشتن داستان زندگیت تموم شد؟
- آره.
سپهر - اسمش رو چی گذاشتی؟
- سپهر .
سپهر خندید و گفت:
- حالا چرا سپهر ؟
- چون زندگیمی!
سپهر - قربونت برم. راستی امروز که با بابا صحبت می کردم، می گفت مثل این که می خوان بعد از محرم و صفر عروسی سیاوش و الناز رو هم بگیرن.
- آره، اونا هم دو ساله که نامزدن، بالاخره باید عروسی کنن، دیگه!
سپهر - فردا باید با آراد برم سراغ گوسفند گرفتن برای نذری مون که آخر هفته است.
- راستی، عصر برو برای گوسفند خریدن، چون بابام می گفت شب که می شه به گوسفندا نمک می دن می خورن که آب بخورن و سنگین بشن.
سپهر - چشم.
- فردا من بیمارستان نمی رم. چونمامان اکرم و مامانم و مامانت و بچه ها قراره بیان این جا برای برنج پاک کردن و انجام بقیه ی کارها.
سپهر - خب چه کاریه؟ می گفتم چند نفر بیان و این کارا رو انجام بدن!
با بدخلقی گفتم:
- نه، هشت ساله که همین رو می گی و من هم می گم که نذر کردم خودم همه ی کاراش رو انجام بدم.
سپهر - بله عزیزم، تو نذر کرده بودی که من به هوش بیام.
- به ساغر و بهناز و شادی گفتم بچه هاشون رو بیارن تا برن توی اتاق غزال بازی کنن و من هم هِی نخوام نگران باشم که غزال رفت یه جایی و یه بلایی سر خودش آورد.
سپهر قهقهه ای زد و گفت:
- الهی قربون دخترم برم که مثل مامانش می مونه و یه دقیقه آروم و قرار نداره.
- تازه باید عصر پری رو ببرم سونو گرافی تا دکتر تاریخ بستری شدنش رو مشخص کنه.
سپهر - چند ماهشه؟
- توی نُه ماهه.
سپهر - بچه ها که اومدن همه رو برای شام نگه داری ها! خیلی دلم برای سهیل تنگ شده. الهی دایی قربونش بره، خیلی شیرین شده.
اخم کردم و گفتم:
- مگه غزال خودم تلخه؟
سپهر - نه عزیزم، چه زود بهت بر می خوره! ولی من دوست دارم یه پسر هم داشته باشم.
- منم دوست دارم یه پسربیارم که چشاش رنگ چشمای تو باشه، چون رنگ چشمای غزال به من رفته!
سپهر - من از خدامه که دخترم فتوکپی مامانش شده! در هر صورت من یه پسر هم می خوام.
- فعلاً تا یه سال حرفی از بچه نباید باشه!
سپهر - چرا؟
- چون غزال هنوز چهار سالش نشده و بچهس و اگه یه بچه ی دیگه پشت سرش بیاد، تو روحیه ش تأثیر می ذاره. بعدشم من تازه توی کارم جا افتادم نمی خوام دوباره مرخصی بگیرم برای یه زایمان دیگه!
سپهر - پس تا یه سال دیگه باید صبر کنم؟ باشه. راستی ناهید، یه چیزی!
- چه چیزی؟
سپهر - آخرش چی نوشتی؟
- هیچی!
سپهر - آخرش بنویس: « به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقیست » چون نوشتن داستان زندگیت تموم شد ولی زندگیت هنوز ادامه داره.
شونه ش رو بوسیدم و گفتم:
- چشم، فردا درستش می کنم.
چشمامو بستم و به آغوشش پناه بردم. باور داشتم که با سپهر من بهشت رو در کنار خودم دارم.
به پایان آمد این دفتر حکایت هم چنان باقیست
پــــایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....