ارسالها: 6216
#1
Posted: 21 Aug 2012 15:17
سپهـر ܜܔܢSepehr
◄تو کِــﮧ رَفتـــ ــے دِلَــم بَرایَت تَنگ شُـــد...
◄آنقَدر تَنگ کِــــﮧ حالا کِـــﮧ بَرگَشتــ ــے دیگَر دَر دِلَــــم جا
نِمیشَوے لَعنَتـــے☻
نويسنده: annabella
۱۵قسمت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 22 Aug 2012 10:32
« یا حق »
سپهر
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ى ماه و ناهيد ومهر
« فصل اول »
نگاه كن چه دنياى غريبيه! آسمونم مثل من دلش گرفته و داره ميباره. چه رابطه ای بین من و این آسمون هست؟ آخه چرا يه دفعه اينجورى شد؟ چرا درست موقعى كه همه چى داشت به خوبى و خوشى تموم می شد باید این اتفاق میفتاد؟
چرا اين اتفاق بايد براى من بيفته؟ تموم زندگيم روى تخت بيمارستان افتاده و من اينجا ایستادم و دارم تماشا می كنم. خدايا خودت كمكم كن. قرآن رو كه باز كردم همون آيه ى هميشگى اومد: «. . . اِنَّ اَللهَ مَعَ الصّابِرين »
باشه، اگه تو می گى صبر می كنم. خودت كمكم كن! صداى اذان بلند شد:
اَللهُ اَكبَرُ اَللهُ اَكبَرُ. . .
از توى راهرو رد شدم و به سمت نماز خونه رفتم. بعد ازگرفتن وضو، باصورت خيس اشك به نماز ايستادم. خدايا! به تمام آفريده هات قسمت می دم، اونو به من برگردون. خدایا، خودت بهتر می دونى كه تازه دارم طعم واقعى زندگی رو می چشم. خدایا! خدا جونم! نذر می كنم اگه برگرده، چهل شب نماز شب بخونم، سفره ابوالفضل بندازم، ظهر عاشورا خرج بدم، فقط اونو به من برگردون. بعد از اتمام نمازم، دوباره به سمت بخش ICU راه افتادم. باورم نمی شه اونى كه الان با سر و دست شكسته زير ماسك اكسيژن، تو كمائه، تا ديروز سر به سرم مي ذاشت و اذيتم مي كرد، گيتار و پيانو می زد و آواز می خوند. صداش تو گوشم زنگ می زنه. انگار همين حالا داره می خونه:
باز، اى الهه ى ناز
با دل من بساز
كاين غم جانگداز
برود زبرم
گر دل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا ز سر گنهت گذرم
باز، می كنم دست يارى
به سويت دراز
بيا تا غم خود رو با راز و نياز
ز خاطر ببرم
يادش بخير اولين بارى كه همديگه رو ديديم، چه روزهاى خوبى بود. . .
***
« فصل دوم »
با صدای در سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- بله؟
- ناهيد جان، بيدارى؟
- بله، بابا.
- پس پاشو بيا پايين ببین مامانت چه ميز صبحونه اى چيده، بدو بابا جان!
- چشم بابا، شما بريد منم ميام.
- باشه، فقط زود بيا كه يخ می كنه.
- چی؟
- نون ديگه!
- آهان!
دلم داشت قار و قور می كرد. فوراً جزوه هامو جمع كردم و بعد از شستن صورتم از پله ها به پايين دويدم که نزدیک بود از سه تا پله کله پا بشم.
مهراد قهقهه ای زد و گفت:
- اُهوی! چه خبرته؟ شَست پات تو چشمت نره؟
- تو دوباره چتر شدی اینجا؟
مامان بر افروخته گفت:
- ناهید خجالت بکش! عوض سلام و احوالپرسیته؟ مهراد جان، تو ناراحت نشو. خودت که اخلاق این دختره رو بهتر می دونی؟!
- سلام، من اومدم. بعدش هم مامان اخلاق من چیه؟
مامان- هیچی فقط یه خورده بی چاک و دهنی! آدم هر چیزی که به ذهنش میاد، به زبون نمیاره که!
- مگه دروغ گفتم؟
رومو به مهراد کردم و گفتم:
- مهراد! با من رو راست باش، از موقعی که به دنیا اومدی چند روز خونه ی خودتون بودی، هان؟
قبل از اینکه مهراد حرف بزنه، مامان بر افروخته گفت:
- ای بی چشم و رو! مهراد این همه راه رو از اصفهان به خاطر تو بلند شده اومده، بعد تو اینجوری جوابش رو می دی؟ بعد هم از موقعی که تو به دنیا اومدی مهراد اینجا میاد، چون تو رو خیلی دوست داره.
مهراد تا بناگوش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. خنده ی بلندی کردم و گفتم:
- اِ. . . ! مهراد تو دیگه چقدر خری که منو دوست داری؟!
بابا- ناهید جون، بس کن! بیا اینم نون داغ و تازه.
- بابا تو که می دونی من سنگک نمی خورم، چرا بربری نگرفتی؟
مهراد- بیا خانوم بداخلاق، من برات گرفتم.
- وای الهی. . . !
بقیه ی حرفم رو خوردم و گفتم:
- دستت درد نکنه، باشه تا جبران کنم.
مامان- تو جوابشو بده، جبران پیش کش.
مهراد دوباره سرخ شد و سر به زیر انداخت. بابام هم که مثل همیشه می خواست قائله رو ختم کنه، گفت:
- سیمین تو باز شروع کردی؟ ناهید جان، بابا! چی می خوری؟
- هیچی! مگه این مامان می ذاره یه آب خوش از گلوی من پایین بره؟
با اخمهای تو هم و حالت قهر بلند شدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. اعصابم خیلی بهم ریخته بود. منم مهراد رو دوست داشتم ولی نمی دونم چرا هرکاری می کردم، نمی تونستم اونو به عنوان شریک زندگیم قبول کنم. چون از وقتی چشم باز کردم مهراد تو خونه ی ما بود و مثل داداشم بود. ولی بر عکس خواهرم نادیا من جلوش معذب بودم.
از وقتی که به سن تکلیف رسیده بودم، همیشه با لباس آستین بلند و شلوار و روسری توی خونه ی خودمون بودم. مهراد 4 سال از من و دو سال هم از نادیا بزرگ تر بود. من ته تغاری خانواده و از تمام نوه ها کوچیک تر بودم. با این حال همه فکر می کردن من از نادیا بزرگ ترم، چون بر خلاف اون که شبیه مامانمه، من شبیه بابام هستم. قد بلند و درشت ولی نه چاق! مهراد هم پسر خوشگلی بود، چهار شونه و هیکلی با چشمهای آبی و پوست سفید و موهای بور.
اون ترم، ترم دوم دانشگاهم بود. جزوه هامو جلوم پخش کردم و شروع به دوره کردم. چون قرار بود جلسه ی اول آناتومی یه مروری رو درس های ترم قبل داشته باشیم. غرق کار خودم بودم که صدای در من رو به خودم آورد.
- بله؟
بابا- ناهید جان! می شه بیام تو؟
- بله بابا! بفرمایید.
در رو با پاش باز کرد و با یک سینی پر از خوراکی وارد شد و گفت:
- توکه هیچی نخوردی، این ها رو برات آوردم. تا ظهر که نمی تونی ناشتا بمونی!
- دستت درد نکنه بابا جونم!
به آغوشش پریدم و گونه ش رو بوسیدم. اونم گونه م رو بوسید و گفت:
- ناهید جون تو رو خدا انقدر با مامانت یکی به دو نکن. تو که می دونی هر وقت کم میاره اون موضوع رو پیش می کشه.
- چشم! اصلاً من دیگه با مامان حرف نمی زنم، خوبه؟!
بابا- من نمی گم حرف نزن، می گم یکی به دو نکن. من دوست ندارم با مادرت حرفت بشه، چون نه حریف تو می شم و نه حریف سیمین!
- چشم بابا جونم!
خلاصه به هر زوری بود، بابام ده تا لقمه نون و پنیر و گردو به خوردم داد. بعدش هم صورتم رو بوسید و رفت. منم از بس سرمو پایین گرفته بودم، گردن درد گرفتم. بلند شدم و همراه با گیتارم به بالکن رفتم. یکی از آهنگهای شادمهر رو شروع به زدن کردم:
من و بارون، تو و آفتاب، شب و برگ
توی راه زندگی همسفریم
نکنه اسیر تنهایی بشیم
آسمونیا رو از یاد ببریم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 22 Aug 2012 10:34
« فصل سوم »
فردای اون روز، شنبه بود و آغاز ترم دوم. صبح زود از خواب بیدار شدم وبعد از خوندن نماز، آماده شدم. برای اولین بار مقنعه ی رنگی پوشیدم. اون هم چه رنگی؟ پیازی! البته خیلی قشنگ بود و بهم میومد. جزوه هام رو توی کیفم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم. با صدای بلند گفتم:
- سلام بر اهالی خونه! صبحتون بخیر.
بابا با خوش رویی گفت:
- سلام دخترم! بیا صبحونه تو بخور، خودم می رسونمت.
- نه، با ماشین خودم می رم. بعدش هم بابا شما کی دیدید که من موقع رفتن به دانشگاه صبحونه بخورم؟
بابا- پس سر راهت یه چیزی بگیر بخور که ضعف نکنی. در ضمن . . .
قبل از این که حرفش رو تموم کنه با تقلید صداش گفتم:
- مراقب باش و آروم برو!
بعد چشمکی زدم و گفتم:
- چشم، آقا منصور!
لبخندی زد و گفت:
- چشمت بی بلا!
سوئیچم رو از جا کلیدی برداشتم و از خونه بیرون رفتم. دزدگیر ماشین رو زدم و سوارش شدم. توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد. انقدر اعصابم بهم ریخته بود که اگر ساغر زنگ نمی زد، یادش نمی افتادم. تماس رو وصل کردم و گفتم:
- الو، سلام عزیزم.
ساغر- سلام به روی ماهت گلم. خوبی؟
- ممنونم، تو چطوری؟
ساغر- منم خوبم، دلم برات یه ذره شده! بی معرفت، چرا یه زنگ نزدی؟ گوشیتم که جواب نمی دادی!
- ساغر جون به خدا همه ش جر و بحث داشتم. حالا دیدمت برات می گم. بیرون از خونه وایستا که نخوام زنگ بزنم، یه کم خجالت می کشم.
- اِ. . . ! تو از کی تا حالا خجالتی شدی؟
- ساغر، جونِ من اذیت نکن. اصلاً حال و حوصله ندارم.
- الهی من بمیرم که تو حال و حوصله نداری، جیگر طلا.
- خدا نکنه، عزیز دلم.
- باشه، می یام بیرون منتظرتم خوشگله. زود بیای، ها!
- چشم.
یه ربع بعد دم در خونه شون بودم. فوراً سوار شد و با هم روبوسی کردیم. مامانش دم در ایستاده بود، از ماشین پیاده شدم و بعد از سلام و احوالپرسی با خاله نازیلا، برای سیاوش که از پنجره بیرون رو نگاه می کرد دست تکون دادم و اون هم برام دست تکون داد. بعدش سوار ماشین شدم و راه افتادم.
ساغر- حالا می گی چه ت بود یا نه؟
- هیچی بابا! دوباره مهراد اومده خونه مون. مامان من رو هم که می شناسی، دیروز صبح دوباره سر همون موضوع با هم حرفمون شد. آخه به زور که نمی شه با یکی ازدواج کرد، می شه؟
- نه! ولی اونم که پسر بدی نیست؟
- نه نیست، ولی نمی تونم به عنوان همسرم قبولش کنم. نمی دونم می تونی بفهمی یا نه؟
- وقتی تو می گی حتماً یه چیزی هست دیگه!
بعد چشمکی زد و گفت:
- باشه، ان شاء الله یه شوهر خوب و بهتر از اون نصیبت بشه، مثلاً همین سپهر ما.
- خفه شو! بعدهم تو که باز تَوهم زدی! سپهر که اون وردنیا داره واسه خودش عشق و حال می کنه، دیگه من گَندِ دماغ رو می خواد چی کار؟
چشمکی زد و گفت:
- اِ. . . ! اختیار دارین خانوم خانوما. بابا پای تلفن انقدر از تو براش تعریف کرده که نگو. فکرکنم یه خوابایی هم برات دیدن.
- بی خود! من که به خودم قول دادم تا آخر عمرم مجرد بمونم. بعدش هم توکه می دونی من از این تیپ آدمها خوشم نمیاد.
- اتفاقاً سپهر هم همین حرف ها رو زده. ولی به نظر من شما دو تا خیلی به هم می یاین. تازه می شه مثل فیلم آتش بس که مهناز افشار و گلزار همه ش با هم دعوا می کردن. چون اونم مثل تو کله شق و یه دنده س. جالبه نه؟
روی دستش زدم و گفتم:
- گم شو! زندگی که فیلم بازی کردن نیست. بعدش هم نه من و نه اون همدیگه رو ندیدیم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- چرا دیدیش!
با تعجب گفتم:
- می شه بگی کِی دیدمش که خودم خبر ندارم؟
- اون عکسی که لای کتابم بود رو یادته؟
- آره، چه ربطی به بحث ما داره؟
- همین دیگه، من دروغ گفتم که عکس جوونیای بابامه، چون مامانم گفته بود به هیچ کس نشونش ندم.
- حتی به من؟
- اوهوم، می خواست بعداً سورپرایزت کنه.
- وا! مگه آدم با عکس هم سورپرایز می شه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
- مامان منه دیگه!
- امان از دست این خاله نازی!
بعد دو تایی زدیم زیر خنده و انقدر خندیدیم که دل هامون درد گرفته بود. سر راه شیر کاکائو و کیک گرفتیم و خوردیم و تا به خودمون اومدیم جلوی در دانشگاه بودیم. شانس آوردم که به موقع رسیده بودم و دانشگاه زیاد شلوغ نبود. آقای منوچهری، نگهبان دانشگاه، در رو برام باز کرد و با ماشین به داخل پارکینگ معلم ها رفتم. همه بچه ها از دیدن این صحنه تعجب کردن، چون فکر می کردند معلم جدیدی اومده و وقتی ما از ماشین پیاده شدیم، تعجبشون دو برابر شد. البته اشتباه هم فکر نکرده بودن چون قرار بود که از اون ترم به بعضی از بچه های دانشگاه، زبان تدریس کنم.
خلاصه پیاده شدیم و به سمت اکیپ دوست هامون رفتیم. بهناز و شادی و پروانه از دوستای من و ساغر بودند. پروانه قدیمی ترین دوستم بود ولی به علت نزدیکی خونه مون به خونه ساغر اینا و دوستی پدرهامون، با اونها رابطه خانوادگی داشتیم. دوستام هم متعجب بودن و وقتی علتشو فهمیدن، اولش فکر می کردند سرکارشون گذاشتم. آخه انقدر سر کارشون گذاشته بودم که مثل چوپان دروغ گو شده بودم! ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه، اصلاً باورشون نمی شد.
پری با تعجب گفت:
- تو که همه ش با این سعیدی (استاد زبان) دعوا داشتی و هر چی می گفت، می گفتی دارید اشتباه می گید؟!
- به خاطر اینکه اشتباه می گفت، یادتونه یه بار سر کلاس حل تمرین دیر اومدم؟ اون موقع رئیس دانشگاه داشت باهام صحبت می کرد. قرار شد که من این ترم به ترمهای اول تا چهارم زبان تدریس کنم.
بهناز- آخه تو که خودت ترم دومی، چه جوری می خوای به ترم های بالاتر از خودت تدریس کنی؟
- اتفاقاً من هم همین سؤالو از آقای جوادی پرسیدم، اونم گفت اون با من. گفتم: « چطوری؟ » گفت: « متوجه می شید! »
شادی دو دستی توی سرش کوبید و گفت:
- خاک بر سر ما! مار تو آستینمون پرورش دادیم. من می گفتم ناهید با سعیدی خصومت شخصی داره که این طوری هی حالشو می گیره! نگو برای خود شیرینی بوده.
ساغر- مواظب حرف زدنت باش!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#4
Posted: 22 Aug 2012 10:35
خندیدم و گفتم:
- ساغر جان! داره شوخی می کنه. من دیگه بعد از هفت سال عادت کردم.
بعد از اون همه زدیم زیر خنده. صدایی خنده مون رو شکست: « دانشجویان محترم همه توی سالن جمع بشن. » بهناز با ذوق پرید تو بغلم و بوسم کرد. با همه روبوسی کردم و همه شون هم بهم تبریک گفتن و با هم به طرف سالن اجتماعات رفتیم. شادی رفت تا توی ردیف دوم جا بگیره. یه پسره روی صندلی پنجم نشسته بود. شادی بهش گفت:
- آقای محترم می شه یه ذره به خودتون زحمت بدین و روی صندلی بغلی بشینین؟
پسره بلند شد و یه نگاهی به من انداخت، سرش رو پایین انداخت و از اون ردیف رفت.
شادی- حالا خودشو چس می کنه، من که چیزی بهش نگفتم!
- من این رو می شناسم، ولی نمی دونم کجا دیدمش. از اون بچه مذهبی هاس!
پری- بی خیال بابا! بنده خدا چشم پاکه نخواست مزاحم ما بشه.
ساغر با حالت بامزه ای پرسید:
- حالا تو چرا ازش طرفداری می کنی؟
ولی صدای مجری فرصت جواب دادن رو از پری گرفت و همه سر جاهامون نشستیم. پری آهسته گفت:
- جواب تو رو هم وقتی برنامه تموم شد، می دم.
- هیس، ساکت! بذار ببینم چی می گن.
مجری- حالا از رئیس دانشگاه درخواست می کنم که تشریف بیارن روی سن و خودشون یه چیزهایی رو براتون بگن.
بچه ها شروع به دست زدن کردند. خیلی استرس داشتم و دلیلش رو هم نمی دونستم. نمی دونم چقدر توی اون حالت بودم که با صدای ساغر به خودم اومدم.
- ناهید کجایی؟ این پسره اسمش حسین حسینی یه، صداش زدن. داره می ره روی سن، تو جشنواره ی خوارزمی رتبه آورده و . . .
آقای جوادی- . . . و حالا یه خبر جنجالی دیگه هم براتون دارم. می خوام یه دختر خانمی رو بهتون معرفی کنم که البته کما بیش ایشون رو می شناسین. دختری بسیار خوب، متین، خانم و . . . خلاصه هر چی بگم، کم گفتم. این خانوم تو همه چیز دست دارن، موسیقی، ورزش که دو تا مدال طلا هم در زمینه ی کاراته گرفتن ولی نخواستن مطرح بشه ولی من می گم چون می خوام بفهمید ما یه همچین کسی رو هم داریم. توی زبان بین الملل هم که حرف ندارن. حالا ازتون می خوام که با دستاتون ایشون رو تا روی سن همراهی کنید: سرکار خانوم ناهید شاهرخی!
من مات و مبهوت، اصلاً نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده بود. تمام دخترها و پسرهای هم ترم مون شروع به دست و سوت زدن کردند. من هم همون طور سر جام خشکم زده بود که با صدای شادی به خودم اومدم.
- مرده شورت رو ببرن! دستام قرمز شد، پاشو دیگه خبر مرگت. زیر لفظی می خوای؟
این حرفش همه بچه ها رو به خنده انداخت. بلند شدم و آروم به طرف سن رفتم. توی راه دوبار چادرم زیر پام رفت و نزدیک بود بخورم زمین، ولی تعادل خودم رو حفظ کردم و به راهم ادامه دادم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بالای سن. دخترها و پسرها هنوز هم سوت و دست می زدند. من ترم اول ادای استادها رو در می آوردم، به همین دلیل خیلی طرفدار داشتم. با این حال به موقع حال همه شون رو می گرفتم. شادی همیشه می گفت:
- تو معلوم نیست چه ته! غشی ای، یه بار شوخ و مهربونی، یه بار هم گندِ دماغ ترین آدمی.
بعد از پنج، شش دقیقه همه ساکت شدند. آقای جوادی فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
- خب، حالا یه خبر دیگه: از این ترم خانوم شاهرخی قراره به ترم های اول تا چهارم زبان تدریس کنند.
این دفعه صدای سوت و دست بیش تر بود. حسینی هم داشت برام دست می زد. یه لحظه چشمم بهش افتاد، نگاهی تحسین آمیز به من کرد. وقتی فهمید متوجه نگاهش شدم، از شرم سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
جوادی- تازه مثل اینکه یه چیزی از قلم افتاد.
با یه لوح تقدیر و یه کادو که به طرف من گرفته بود، گفت:
- واقعاً ببخشید، پاک از یاد برده بودم. خانوم شاهرخی یه موفقیت دیگری هم داشتند که ناخواسته به دست آوردند. ایشون تو جشنواره ی . . . نفر اول شدند و پروژه شون به طور رسمی ثبت شده.
سالن اجتماعات در حال انفجار بود. انقدر صدای سوت و دست زیاد بود که ناخودآگاه دستام رو روی گوش هام گذاشته بودم. ساغر اشاره کرد که دستام رو بردارم. دستام رو از روی گوش هام برداشتم و خواستم از سن پایین برم که آقای جوادی گفت:
- خانوم شاهرخی! افتخار نمی دین یه چند کلمه ای محفل ما رو مزین کنید؟
با خجالت گفتم:
- اختیار دارین.
میکروفون رو به دستم داد. صدامو صاف کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- اول سلام. دوم ممنون از همراهی گرمتون، شرمنده م کردین. فقط خواهش می کنم بعد از اینکه صحبتم تموم شد، هر کاری خواستید بکنید. همون طور که می دونید من، ناهید شاهرخی خواهر کوچیک تر شمام و تا حالا هر کاری از دستم بر اومده، از کسی دریغ نکردم. الان هم همینه، اجازه بدین که حرفهای آقای جوادی رو تصحیح کنم، من قرار نیست چیزی رو به کسی تدریس کنم. من یه سری اطلاعات دارم که در سطح توانم، باید در اختیار دوستام و دانشجویان این دانشکده بذارم. تعارف ندارم، اهل حاشیه روی و تزویر و ریا هم نیستم. بعضیاتون خیلی خوب می دونین که هر چیزی به نظرم معقول بیاد، می گم. معذرت می خوام که گوشهاتون رو آزرده کردم و وقتتون رو گرفتم.
دوباره صدای سوت و دست فضا رو پرکرد. باورم نمی شد، اون من بودم که اون طوری حرف زدم! آقای جوادی ازم تشکر کرد و خواست بعد از کلاس به دفترش برم. خداحافظی کردم و رفتم سر جام نشستم. ساغر بغلم کرد و بوسم کرد و گفت:
- الهی قربون زن داداش خوشگل خودم برم.
شادی- اوهو، بیا! خوب شد جایزه نوبل نگرفته. بعد هم مگه تو داداش دم بخت داشتی و من خبر نداشتم؟
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
- آره اونم چه داداشی؟ مثل ماه می مونه!
ساغر با آرنج به پهلوم زد وتو گوشم گفت:
- حالا یه ماهی نشونت بدم!
پری- ما که بخیل نیستیم! مبارک باشه، به پای هم پیر بشن. ولی بهش بگو از گل بالاتر بهت بگه با پری طرفه ها!
همه مون زدیم زیر خنده. بهناز به ساغر گفت:
- حالا این خان داداش جناب عالی چطوریاس؟ منظورم اینه که توصیفش کن ببینم اگه جیگره خودم قاپشو بدزدم.
ساغر- ببینیش عاشقش می شی: قد 188 سانتی متر، چهار شونه، جودو کار، ابروهای بهم پیوسته و مشکی، چشمای خاکستری، پوست سبزه، موهای پر پشت و خوش حالت تا زیر گوشش، خلاصه از هر نظری عالیه! تازه گیتار و پیانو هم می زنه و هم می خونه ( با اشاره به من ) مثل زنش.
شادی- جوووون! چه جیگریه اون دیگه؟ وای، خوش به حال زنش! چقدر خوشگله، ولی عمراً از ناهید خوشش بیاد.
پری و ساغر با هم گفتند:
- وا. . . ! مگه ناهید چشه؟!
بهناز- چش نیس، بنا گوشه! تا یه پسر می بینی و می گی چقدر خوشگله، همچین می زنه تو پهلوت که هفت پشتت رو یاد کنی. خیلی هم با پسرا بد رفتار می کنه فکر کنم اگه اینو ببینه، از هر چی زنه قطع امید می کنه.
شادی- راست می گه. حالا این شاهزاده اسمش چی هست؟
با عشوه گفتم:
- سپهر.
شادی- اِ. . . ، اسمش رو هم که می دونی!
- مگه می شه ندونم؟ نا سلامتی من و ساغر همه ش با همیم ها!
آخرش کلی گفتیم و خندیدیم تا مراسم تموم شد و همه مون به سر کلاسمون رفتیم. من و ساغر بیست و شش واحد برداشته بودیم. اون هم با اصرار من چون ساغر یه خرده تنبلی می کرد و می گفت همون بیست تا واحد خوبه، ولی من می گفتم اگه می خوای نه، ده ساله تمومش کنی باید مثل خر بخونی. ما همه مون دانشجوی ترم دوم پزشکی دانشگاه تهران بودیم و ساعت اول آناتومی داشتیم.
استاد جدید بود و ساغر خیلی از این بابت می ترسید، ولی من اصلاً اضطراب نداشتم و برای خودم هم عجیب بود. تا وارد شدیم بچه ها شلوغ کاریشون رو شروع کردند، آواز می خوندن و روی میز می زدند. شادی دست منو کشید و به سمت سکو برد و با صدای بلند گفت:
- قابل توجه تمام پسرای گرامی! برای ناهید نقشه نکشید، چون خانوم احمدی گوی سبقت رو ربودند و ایشون نامزد آقای سپهر احمدی، برادر ایشون اند.
من که تازه فهمیده بودم داره چی می گه، گفتم:
- اول از همه دوباره سلام، دوم ممنون از استقبال گرمتون، سوم همه تون که این شادی خل و دیوونه رو میشناسین، الان هم داره چرت و پرت می گه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 22 Aug 2012 10:36
صدایی از ته کلاس گفت:
- به قول خودت: « طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟ » حالاچرا انقدر دستپاچه شدی؟
صدا متعلق به شروین بود که همیشه با من سر لج بود. چون به من پیشنهاد دوستی داده بود و من با کلاسور توی سرش کوبیده بودم. قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:
- من فقط خواستم سوء تفاهمی برای کسی پیش نیاد. از اون گذشته پُر هم بیراه نمی گه!
شروین چشماشو تنگ کرد و ساکت شد. با اومدن استاد مجال جولان دادن ازش گرفته شد و همه سرجاشون نشستند. استاد برای من، نه تنها جدید نبود بلکه آشنا هم بود. استاد توکلیان، استاد راهنمای پروژه ی من بود و از حق نگذریم خیلی کمکم کرد. می تونم به جرأت بگم اگه کمکهای اون نبود، نمی تونستم پروژه ام رو به مرحله ی عمل برسونم. مرد شوخ و مهربونی بود.
خلاصه کل اون جلسه رو به شوخی و خنده گذروندیم و به محض تمام شدن کلاس به ساغر گفتم که باید به دفتر آقای جوادی برم و ساغر گفت که باهام میاد و با هم رفتیم. منشی بر عکس دفعات قبل خیلی سرد با من برخورد کرد و با حالت گرفته و سر سنگین جواب سلامم رو داد و گفت:
- آقای جوادی منتظرتونن.
وبعد روبه ساغر گفت:
- شما نمی تونین برین داخل.
بی توجه به حرفش دست ساغر رو کشیدم و به طرف دفتر رفتم و در زدم.
***
« فصل چهارم »
آقای جوادی گفت:
- بفرمایین.
در رو باز کردم و وارد شدیم و سلام کردیم. آقای جوادی با خوش رویی تمام از ما استقبال کرد. آقای حسینی هم اونجا بود و تمام مدت زیر چشمی من رونگاه می کرد و من با این که نگاهم به آقای جوادی بود، سنگینی نگاهش رو حس می کردم. آقای جوادی بعد از احوال پرسی برنامه ی کارم رو بهم داد. روزهای شنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشتم و خودم هم احتیاجی به پاس کردن واحد های زبان نداشتم.
بعد از کسب یه سری اطلاعات، با ساغر از دفتر بیرون رفتیم. وقتی به کلاس رسیدیم استاد سر کلاس بود. با معذرت خواهی سر جامون نشستیم. آقای مجیدی استاد آزمایشگاهمون بود و اون جلسه به دلیل اینکه اولین جلسه بود، توی کلاس بودیم.
استاد داشت از بچه ها می پرسید که توی تعطیلات بین دو ترم چی کار کردن. به من که رسید، گفتم:
- کار خاصی نکردم. فقط یه مسافرت شمال رفتیم و منم که مثل همیشه گیتارم به راه بود.
همه ی بچه ها شروع کردن به سوت و دست زدن. استاد از در بیرون رفت و بعد از پنج دقیقه با یک ساک گیتار توی دستش اومد. همه مون با تعجب نگاهش می کردیم. به طرف من اومد و گفت:
- حالا صدای اینو در بیار ببینیم. فقط قبلش، خانوم احمدی شما چطور؟
- منم با ناهید بودم.
استاد با تعجب گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی همه جا با هم بودیم، تو شمال و بقیه ی جاها.
شروین از ته کلاس گفت:
- آخه این دو تا دو قلوهای به هم چسبیده اند.
استاد به شروین گفت:
- منظورتون چیه؟
- هیچی یعنی هر جا که می رن، با هم اند.
پوز خندی زدم و چیزی نگفتم. استاد هم بدون توجه به شروین گفت:
- خانوم شاهرخی افتخار نمی دین؟
- خواهش می کنم، اختیار دارین.
ساک گیتار رو باز کردم، یه گیتار خیلی قشنگ و خوشدست توش بود که کوکش هم پر بود. شروع کردم به مرور نتهایی که از حفظ بودم. تا به نتی که خیلی دوست داشتم، رسیدم، نت الهه ناز! شروع به زدن کردم و همه ی بچه ها شروع به خوندن کردن:
باز، اى الهه ى ناز
با دل من بساز
كاين غم جانگداز
برود زبرم
گر دل من نياسود
از گناه تو بود
بيا تا ز سر گنهت گذرم
باز، مي كنم دست يارى
به سويت دراز
بيا تا غم خود رو با راز و نياز
ز خاطر ببرم
اون جلسه هم گذشت. ساعت بعد دوباره آناتومی داشتیم و بعد از اون خودم با ترم اولی ها کلاس داشتم. ساغر توی کتاب خونه منتظرم موند و من رفتم سر کلاس. وقتی وارد شدم، همه بلند شدند. به انگلیسی ازشون خواستم بنشینن. بعد روی سکو رفتم و بالای تخته کلمه « Lord » رو نوشتم. وقتی برگشتم، دیدم همه در حال پچ پچ کردن هستند. صدام رو صاف کردم تا توجهشون به من جلب بشه و شروع به صحبت کردم:
- سلام! همون طور که می دونید، من ناهید شاهرخی هستم. خواهش می کنم تا صحبتم تموم نشده کسی چیزی نگه. من گفتم که قرار نیست که من به کسی تدریس کنم. فکر هم نکنید دارم براتون کلاس می ذارم و از این حرفها. دوست دارم جو کلاس یه جو دوستانه باشه. همه تون هم باید انگلیسی صحبت کنید. اگه معنی چیزی رو هم نمی فهمید، بگید. اگه دوستتون چیزی رواشتباه گفت یا سؤالی پرسید که شما جوابشو بلدید، کمکش کنید نه مسخره. هر کسی هم بقیه رو مسخره کنه باید برای تمام کلاسها شیرینی بیاره. حالا همدیگه رو مسخره کنید. . .
اون جلسه با اینکه جلسه اول بود، با بچه ها اخت شدم و گرم گرفتم. کلاس که تموم شد، دنبال ساغر رفتم و با هم اول به خونه ی ما رفتیم. از توی اتاقم، چند تا جزوه و سارافون مغز پسته ایم رو برداشتم و با ساغر به خونه شون رفتیم، چون قرار بود به اون و سیاوش زبان یاد بدم و با ساغر می خواستیم برای درسهامون برنامه ریزی کنیم.
توی راه هر چی رو که سرکلاس اتفاق افتاده بود برای ساغر تعریف کردم اون هم از خنده روده بر شد. جلوی درشون که رسیدیم ساغر پیاده شد و در رو باز کرد و من با ماشین به داخل پارکینگ رفتم. وسایل رو از توی ماشین برداشتم و به سمت خونه به راه افتادیم. وقتی وارد شدیم، گفتم:
- سلام خاله.
خاله نازی- سلام به روی ماهت عزیزم. خوبی؟ چه خبر؟
ساغر با اشاره به دست هامون گفت:
- سلام مامان، خبرهای خوب. بذارین این ها رو بذاریم توی اتاق میایم براتون می گیم.
خاله نازی- باشه عزیزم، خسته نباشید.
- سلامت باشین.
همراه ساغر به اتاقش رفتم. جزوه هامون رو روی میز تحریر ریختیم و شروع به درآوردن لباسهامون کردیم. وقتی سارافونم رو پوشیدم، یادم افتاد که شالم رو روی میز آرایشم جا گذاشتم.
- ای وای!
ساغر با تعجب پرسید:
- چی شد؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 22 Aug 2012 10:36
- ساغر جان، من یادم رفته شالم رو بردارم. یه شال بهم می دی؟
ساغر- این چه حرفیه؟ کشوی پایینی رو باز کن و هر کدوم رو خواستی بردار.
از توی کشو یه شال خیلی قشنگ مغز پسته ای که همرنگ سارافونم بود، برداشتم و سرم کردم.
- خوبه؟
ساغر- عالیـ. . .
- چی شد، چرا ماتت برد؟
- تو. . . تو الان چشمات عسلی بود!
- خب!
- خب و مَرَض! الان سبزه.
- مگه نمی دونستی؟
- چی رو؟
- این که من رنگ چشمام با رنگ لباسم تغییر می کنه. البته فقط با رنگهای سیاه و قهوه ای و سبز تغییر رنگ می ده.
- جَلَّ الخالق! ناهید سرکارم گذاشتی؟
- نه به جون تو، نگاه کن!
از توی کشو یه شال سیاه برداشتم و سرم کردم. تا نشونش بدم که چشمام تغییر رنگ می ده.
- مامان! مامان! باید به مامانم هم بگم.
- ساغر صبر کن.
ولی دیگه دیر شده بود. روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم. بعد از دو دقیقه ساغر با خاله نازی و سیاوش برگشت.
ساغر- مامان به خدا راست می گم.
سیاوش- سلام ناهید جون! خوبی؟ چی می گه این؟
- سلام عزیزم، دروغ نمی گه. رنگ چشمای من الان چه رنگیه؟
سیاوش- سیاه.
- خب.
شال مغز پسته ای رو سرم کردم و گفتم:
- الان چی؟
سیاوش- یا علی! مامان رنگ چشماش تغییر می کنه.
خاله نازی- ماشاء الله، عروس خودمه دیگه! !
من ازخجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم. آب دهنم به گلوم پرید و به سرفه افتادم.
سیاوش- مامان، نمی دونی ناهید جنبه نداره؟ آخه این حرفا چیه می زنی؟ من که شش سال از این کوچیکترم.
خاله نازی- خنگ خدا! کی با تو بود؟ منظورم سپهر بود.
همون لحظه صدای آیفون اومد.
سیاوش- من باز می کنم.
خاله نازی از اتاق بیرون رفت و من و ساغر روی تخت نشستیم.
ساغر- ناهید جونم؟
- جونم؟
- ناهید جونم؟
- چیه؟
- یه خواهشی ازت دارم، قبول می کنی؟
- بستگی داره، اگه بتونم چرا که نه؟
- می تونی! زن سپهر ما شو.
- آخه ساغر جون، قربون شکل ماهت! سپهر که منو ندیده، منم که ندیدمش. اصلاً همدیگه رو نمی شناسیم، اخلاق همدیگه رو نمی دونیم. آخه من چی به تو بگم؟
- اگه بشناسیش چی؟
تا اومدم حرفی بزنم، سیاوش توی اتاق پرید.
سیاوش- قربون قَدَمت ناهید جون! ساغر مژده بده که خان داداشتون تشریف فرما شدن.
ساغر- برو بابا! اگه با جت هم میومد، دو ساعت تو راه بود.
سیاوش- دو ساعت نه، پنج ساعت. به خدا راست می گم، به جون ناهید! الان هم رفته خوش تیپ کنه و خدمت برسه.
ساغر- جونِ من راست می گی؟
سیاوش- به جونِ آبجی!
ساغر پرید توی بغل سیاوش و دو طرف صورتش رو بوسید بعد هم صورت منو بوسید. منم بوسیدمش و تبریک گفتم. ساغر جلوی آینه نشست و شروع به مرتب کردن سر و صورتش کرد.
ساغر- ناهید! بیا اینجا.
- برای چی؟
- بیا یه خرده به سر و وضعت برس، تا از اون ماتی در بیای.
- نمی خوام.
- دیوونه! سپهر به خاطر تو پریده تو حمام. اون وقت تو نمی خوای خودت رو خوشگل کنی؟
- آخه به تو چه؟
با تکون های ساغر از خواب پریدم.
- ناهید! ناهید!
از خواب پریدم و گفتم:
- هان؟!
- به کی چه؟
- چی به کی چه؟
- تو گفتی به تو چه!
- آهان، خواب می دیدم.
با تعجب گفت:
- چه خوابی؟ اصلاً ولش کن. مامان ناهار رو آماده کرده. پاشو بریم پایین که از گرسنگی مُردم.
بلند شدم و یه آبی به صورتم زدم و از پله ها پایین رفتم.
خاله نازی- ساعتِ خواب خانوم خانوما!
- ببخشید خاله دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، صبح هم زود بیدار شدم.
خاله- نه بابا! شوخی کردم، بیا بشین عزیزم. راستی گفتید خبر خوب، خبر خوبتون چی بود؟
ساغر- مامان! ناهید توی دانشگاه به دانشجوهای ترم اول تا چهارم زبان درس می ده.
خاله- واقعاً؟! ماشاءالله.
بعد صورتم رو بوسید و بهم تبریک گفت. همه دور میز نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم. بعد از ناهار، توی یکی از اتاق هاشون که خالی بود، وایت برد و ماژیک و به تعداد صندلی بردیم. تا ساعت شش بعد از ظهر زبان کار کردیم و قرار شد هر روز از ساعت 4 تا 6 باهاشون به طور فشرده زبان کار کنم. بعد از اون، با ساغر به اتاقش رفتیم تا برای درسهامون برنامه ریزی کنیم.
نزدیکهای ساعت هشت بود که می خواستم به خونه ی خودمون برم که با اصرار خاله و ساغر، به خانواده اطلاع دادم و شب همون جا موندم. سیاوش از خوشحالی روی پاش بند نبود. بعد از شام همه توی ایوون نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم. من به آشپزخونه رفتم تا آب بخورم که همون لحظه تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم و گفتم:
- بله؟
یه مرد گفت:
- شما؟
با تعجب گفتم:
- مثل اینکه شما تماس گرفتید و من باید این سؤالو از شما بپرسم.
- بچه پر رو! نکنه خدمتکارشونی که انقدر بلبل زبونی می کنی؟
با عصبانیت گفتم:
- بی ادب، خدمتکار خودتی!
ساغر- ناهید با کی داری دعوا می کنی؟
- نمی دونم. هر کی هست خیلی بی ادبه، به دکتر این مملکت می گه خدمتکار!
ساغر- بده ببینم.
گوشی رو گرفت و گفت:
- الو؟!
- . . .
با خنده گفت:
- سلام، خوبی؟
-. . .
- مرسی، منم خوبم. چه خبر؟
- . . .
- نه بابا، این همون دوستمه که بابا ازش تعریف کرده.
-. . .
- ناهید دیگه!
-. . .
- آره.
-. . .
-باشه، از من خداحافظ. مامان! مامان!
خاله- بله. . . بله؟
ساغر- تلفن!
ساغر گوشی رو به خاله داد، به سمت من اومد و گفت:
- ناهید جون، تو رو خدا ناراحت نشی، ها! سپهر ما همین طوریه دیگه!
با تعجب گفتم:
- سپهر؟!
ساغر- آره دیگه، همین که الان باهاش حرف زدی.
- اِ. . . ! چشم نخوره چقدرباادبه؟!
چشمکی زدم و گفتم:
- نه بابا، دل ناهید بزرگ تر از اونه که با این چیزا بشکنه.
ساغر پرید بغلم و صورتمو بوسید، من هم بوسیدمش. اون شب تا نزدیکای صبح با ساغر و سیاوش تخته بازی می کردیم. فقط دو ساعت خوابیدیم. ساغر راحت بود چون فقط سه تا کلاس داشت، ولی من جلسه هم داشتم. توی اون جلسه آقای حسینی هم بود.
وقتی جلسه تموم شد، رفتم پیش آقای جوادی و گفتم:
- آقای جوادی؟!
- جانم؟
- می شه یه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
- بله، چرا نمی شه؟ چیزی شده؟
- نه، راستش می خواستم بپرسم آقای حسینی این جا چه سِمَتی دارن؟
- ایشون دانشجوی سال آخر عمرانند و این ترم با دانشجوهای ترم اول تا چهارم کلاس حل تمرین ریاضی دارن. استاد شما هم هستن.
- آهان! ممنون.
- خواهش می کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 22 Aug 2012 10:37
بعد اتمام جلسه به طرف خونه مون به راه افتادم. توی راه با آهنگی که از دستگاه پخش می شد، می خوندم:
مثل تموم عالم
حال منم خرابه خرابه خرابه
مثل تموم بختا
بخت منم تو خوابه تو خوابه تو خوابه
سنگ صبورم اینجا
طاقت غم نداره نداره نداره
طاقت اینکه پیشش
گریه کنم نداره نداره نداره
حالی واسم نمونده
دنیا برام سرابه
داد می زنم که ساقی
می خونه بی شرابه
یادی نکردی از من
رسم رفاقت این نیست
اشکی برام نریختی
عشق و صداقت این نیست
دشمن راه دورم
درد دلم زیاده
جاده به جز جدایی
هیچی به من نداده
« فصل پنجم »
وقتی به خونه رسیدم، مامانم توی آشپزخونه بود. بلند سلام کردم و رفتم توی اتاقم. چادرم رو روی چوب لباسی آویزون کردم و وقتی داشتم مانتوم رو در می آوردم، مامانم اومد تو اتاقم.
- کاری داشتین؟
مامان- آره، بیا بشین کارت دارم.
- بفرمایین گوش میدم.
- ناهید جان! گفتم بشین.
مانتوم رو درآوردم و روی مبل نشستم و گفتم:
- بله، درخدمتم.
مامان- ناهید جان، من فکرامو کردم و فهمیدم بی خودی دارم بهت گیر می دم. وقتی می گی مهراد رو نمیخوای یعنی نمی خوای دیگه! دلایل خودت رو هم داری. حالا آشتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- من که قهر نبودم مامانِ من! فقط دلخور بودم.
بلند شدم و کنار مامانم نشستم و صورتش رو بوسیدم. مامان هم صورتمو بوسید و گفت:
- ناهید جان! مهراد رو هم صدا کن بریم ناهار بخوریم.
- چشم، نادی کجاست؟
- با دوستاش بیرونه.
- مگه درس نداره؟
- چرا، ولی چیکارش کنم؟ نمی خونه، دوستاش اومدن دنبالش و با هم رفتن بیرون. هر چی هم می گم: « مگه تو درس نداری؟ » می گه: « دانشگاه آزاد که درس خوندن نداره. »
- مامان، مواظب دوستاش باش، آدمای درستی نیستن. همین شیدا که دوست صمیمی شه، با تمام پسرای دانشگاهشون دوسته که هیچ سیگاری و الکلی هم هست!
- وا! تو این چیزا رو از کجا می دونی؟
- حالا. . . !
بلند شدم و به طرف اتاق پدرم به راه افتادم. وقتی در زدم، مهراد با صدای گرفته گفت:
- بله؟
- مهراد جان! ناهار آماده اس.
- چشم اومدم.
- می تونم بیام تو؟
- بله.
در رو باز کردم و داخل شدم. مهراد روی مبل نشسته بود و داشت گیتارش رو کوک می کرد و چشماش هم قرمز بود. با تعجب گفتم:
- مهری، گریه کردی؟
- آره. عیبی داره؟
- نه. ولی می شه بپرسم چرا؟
- دلم گرفته بود. ببین، این کوکش خالی شده می تونی کوکش کنی؟
- آره.
گیتار رو گرفتم و زدم، کوکش پر بود. فکر کردم می خواد اذیتم کنه، به همین دلیل با ترشرویی گفتم:
- مهراد! این که کوکش پره، منو سر کار گذاشتی یا سوادت نم کشیده؟
- نه ناهید! به خدا شله، نگاه کن.
و شروع به زدن کرد، هیچ مشکلی نداشت.
- ناهید، به جونِ خودم شُل بود.
- آره، ولی نه اونطوری که تو باهاش کلنجار می رفتی!
صدای مامانم اومد که می گفت:
- مهراد، ناهید جان، کجائین پس؟
- اومدیم مامان. مهراد پاشو بریم دیگه، اون صورتت هم بشور.
- چشم.
- چشمت بی بلا، بدو.
از اتاق بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم. مامانم دستهاش رو به پیشخوان تکیه داده بود. خودم رو لوس کردم و گفتم:
- مامانی! ناهار چی درست کردی؟
- قرمه سبزی.
- آخ جون، قرمه سبزی! مامان زنگ بزنم ساغر و سیاوش هم بیان؟ آخه اونام عاشق قرمه سبزی اند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 22 Aug 2012 10:39
مامان- زنگ بزن فقط بگو زود بیان ها!
- چشم.
فوراً شماره ی خونه ی ساغر اینا رو گرفتم. سیاوش گوشی رو برداشت و گفت:
- الو؟
- سلام سیاوش جون! خوبی؟
- سلام عزیزم، ممنون تو خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
- آره، مامانم قرمه سبزی درست کرده! جنگی بپرید و بیاید اینجا.
- الهی قربونت برم. ده دقیقه دیگه اونجاییم.
- پس منتظریم، سلام برسون، خداحافظ.
- سلامت باشی، تو هم سلام برسون. خداحافظ.
مامان- ناهید، چی شد؟
- ده دقیقه ی دیگه اینجان، مامان.
مامان- پس خودت کجایی؟
- اینجام، اومدم.
جلوی آینه سر و وضعم رو مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم. ده دقیقه بعد، ساغر و سیاوش اومدن و مامانم شروع به کشیدن غذا کرد. کیف ساغر رو ازش گرفتم و گفتم:
- سلام، ساغر جون.
ساغر- سلام به روی ماهت، جیگر طلا.
- بدو برو لباسهات رو عوض کن و بیا.
ساغر- چشم.
مامانم غذاها رو توی بشقاب کشید و برای هر کس رو جلوی خودش گذاشت. بعد از اینکه غذامون رو خوردیم، به طرف خونه ی ساغر اینا به راه افتادیم. وقتی داشتیم وارد خونه می شدیم، یک جفت کتونی جدید توی جا کفشی بود. با تعجب پرسیدم:
- ساغر، مهمون دارین؟
ساغر- نه، چطور مگه؟
- این کتونی ها رو نگاه کن.
ساغر- نمی دونم، بذار برم ببینم.
متعاقبش به خونه رفت و من هم به حیاط رفتم. بعد از دو، سه دقیقه برگشت کلی هم ذوق زده بود.
ساغر- وای ناهید! دارم بال در میارم، باورم نمی شه.
- چی شده؟
- اگه بگم باورت نمی شه، ناهید.
- می گی چی شده یا نه؟
- سپهر! ناهید، سپهر اومده.
- جدی می گی؟
- آره، به مامان گفتم اینجایی و گفت فوراً ببرمت تو.
یه نگاهی به خودم انداختم، مثل کولی ها لباس پوشیده بودم.
- می گم ساغر من لباسم اصلاً خوب نیست. کپی بچه دبستانی ها شدم! ان شاء الله تو یه فرصت دیگه. من رفتم.
- اِ! کجا می ری؟ اگه مامان بفهمه تو رفتی که پوست از کله ی من می کَنه.
- من وساطت می کنم که نَکَنه.
قبل از اینکه فرصتی برای صحبت پیدا کنه، رفتم. وقتی به خونه رسیدم مامانم تو اتاق من پای تلفن بود.
مامان- آره، آره، همین حالا رسید.
- سلام مامان، با کی حرف می زنی؟
مامان- سلام عزیزم! با خاله نازی. گوشیت خاموشه؟
- بذار ببینم. آره باطریش تموم شده.
مامان- چشم.
-. . .
- چشم حتماً.
- . . .
- خدمت می رسیم. قربان شما سلام برسونین.
بعد که تلفن رو قطع کرد، رو به من گفت:
- ناهید جون، مامان! بپرتو حمام یه دوش بگیر و یه دستی هم به سر و روت بکش که شب خونه ی خاله نازی اینا دعوتیم. همه ی فک و فامیلشون هستن، می خوام مثل همیشه تک باشی. خودم برات لباس می ذارم. برو دیگه چرا واستادی منو نگاه می کنی؟ دِ، برو دیگه.
اینو گفت و با دست هُلم داد توی حمام. لباس هامو در آوردم و انداختم بیرون. یه دوش گرفتم و رفتم بیرون.
مامان- عافیت باشه خانوم خوشگله! بیا، این کت و شلواریه که عمو محمودت از دبی برات آورده، تا حالا هم نپوشیدیش. داشتم تو کمدت دنبال لباس قشنگ می گشتم که این رو دیدم. دوباره که داری بر و بر منو نگاه می کنی؟
- مامان، تو کِی دیدی من توی یه مهمونی قاطی کت و شلوار بپوشم؟
- مامان جان، یه شب که هزار شب نمی شه! همین امشبه.
- من به خاطر یه شب خودم رو به نمایش نمی ذارم. این کتش خیلی یقه بازه و قدش هم کوتاهه! به یه شرط اینو می پوشم، اونم اینه که چادری رو که مامان اکرم از مکه برام آورده هم بپوشم.
مامان- حرف زدن با تو فایده نداره، باشه بپوش. موهاتم خشک کن. موس نادی رو هم بگیر موهاتو درست کن، کیف لوازم آرایش منم بردار. محض رضای خدایه رُژ روی لبهای رنگ پریده و پوست پوستت بزن، تا ازشکل روح ها در بیای. دِ، بجنب دیگه. باز که داری منو نگاه می کنی؟ نخیر، تو آدم بشو نیستی. بشین اینجا تا خودم موهاتو خشک کن.
با دست روی صندلی نشوندم. موهام رو با سشوار خشک کرد و مقداری موس به موهام زد تا فر بشن و روی شونه هام بریزن. بعد هم با کلیپس بالای سرم بستشون.
مامان- نگاه! اگه یه خرده به خودت برسی، از تمام دخترای از دماغ فیل افتاده فامیلمون بهتری. البته همین جوری هم از همه شون سرتری، ولی از قدیم گفتن چوب رو هم رنگ کنی خوشگل می شه. بیا، این کیف لوازم آرایش من. دیروز یه رژ صورتی کم رنگ خریدم، خیلی بهت میاد. اونو بزن، باشه مامان؟
- باشه مامان جان، شما بفرمایید.
دولا شد و صورتم رو بوسید و گفت:
- قربون ته تغاری خوشگلم برم. فقط زود باش ها!
- چشم.
دوباره صورتم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت. کت و شلوارم رو پوشیدم، خیلی بهم می اومد. جلوی آینه نشستم و کیف لوازم آرایش مامانم رو بازکردم و روی میز ریختم. پنکیک برنزه و رژی رو که مامانم گفته بود و کمی رژگونه و ریمل زدم. شال سبزم رو که سرم کردم، چشمام سبز شد.
به تصویر خودم توی آینه لبخندی زدم و توی صورتم دقیق شدم. دختری با پوست سفید مهتابی که لایه ای برنزه روی اون رو پوشانده بود، گونه های بر جسته، بینی کوچک و سر بالا، لبهای کوچک و جمع و جور و صورتی با آرایشی ملیح و ملایم. تنهای عیبم این بود که لب پایینیم کمی پرتر از اون بود که با لب بالاییم جور بشه. همه چیز خوب و به اندازه بود.
یه حس غریبی توی دلم بود. احساس می کردم یه اتفاقی قراره بیفته، یه نوع دلهره، اضطراب یا هر چیز دیگه ای، فقط به حال خودم نبودم. چادر رنگیم رو توی کیفم گذاشتم و بعد از پوشیدن مانتو، چادرم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم. مامان و نادیا توی هال نشسته بودند. از دیدن نادیا با موهای رنگ و مش شده و فِر کرده، جا خوردم. با تعجب پرسیدم:
- نادی قراره عروسی بریم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#9
Posted: 22 Aug 2012 10:40
نادیا- آخه دهاتی، من مثل تو نیستم که فقط برای عروسی برم آرایشگاه و موهامو درست کنم.
پوز خندی زدم و گفتم:
- فقط می تونم بگم برات متأسفم، همین.
مامان- الهی دورت بگردم مامان! چقدر ناز شدی تو؟!
نادیا- همینه دیگه، نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار.
بدون توجه به حرفای نادیا از مامان پرسیدم:
- مامان، پس مهراد کو؟
مامان- خاله سهیلا برای شام دعوتش کرد. بعدش مهناز زنگ زد که زودتر بره. هر چی مهراد بهونه آورد، قبول نکرد. دیگه داشت می اومد اینجا که مهراد تسلیم شد. الهی بمیرم برای بچه م! خیلی گرفته بود.
- چرا بهش نگفتی با ما بیاد؟
مامان- رفته بود که نازی زنگ زد.
- الهی بمیرم! الان باید مخش رو خورده باشه. مهناز هم که عاشق سینه چاک این مهراده. من موندم چرا مهراد به اون دل نمی بنده و دست از سر من بر نمی داره! اون که خیلی خوشگله و از اون مهم تر دوستش داره. مهراد دیگه چی می خواد؟
نادیا- اونم عقل تو کله ش نیست که عاشق تو شده. آخه تو داخل آدمی؟
بعد نگاهی به چادر توی دستم کرد و گفت:
- صبر کن ببینم! نکنه می خوای چادر سرت کنی؟!
بعد به مامانم نگاه کرد و گفت:
- مامان، اگه این بخواد این طوری بیاد، من نمیام.
پوز خندی زدم و گفت:
- کسی به زور تو رو جایی نمی بره، این تویی که با کلّه می ری.
بعد رومو به مامان کردم و گفتم:
- مامان، ساعت چند می ریم؟
مامان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- صبر کن بابات بیاد، بعد می ریم.
- تا اون موقع همه مهموناشون اومدن. من زودتر می رم تا به خاله کمک کنم.
نادیا- آره جون خودت، به خاله کمک کنی یا خود نمایی کنی؟ یه مَن مالیدی تو صورتت که بری به خاله کمک کنی؟ خر خودتی، تو نمی خواد ما رو سیاه کنی، تا عید یه ماه مونده.
خودش می دونست که داره چرت می گه و اونی که یه مَن مالیده، خودشه نه من. مثلاً می خواست حرص منو در آره که منم ضایعش کردم و حتی نگاشم نکردم. در حالی که از خونه می رفتم بیرون، به مامانم گفتم:
- خداحافظ.
سر راهم از گل فروشی یک سبد گل خیلی قشنگ گرفتم که همه اش گل رُز آبی و صورتی و سرخ بود، از هر کدوم هفت تا.
***
« فصل ششم »
جلوی در خونه که رسیدم، خدا رو شکر کردم که هنوز کسی نیومده بود. کنار خونه ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. دکمه ی آیفون روکه فشار دادم، خود عمو نادر جواب داد:
- کیه؟
- عمو نادر ناهیدم، باز کنید.
عمو نادر- بیا تو عمو جون!
بعد در رو باز کرد و گفت:
- باز شد؟
- بله.
سیاوش توی حیاط مشغول آب دادن به گلها بود و وقتی چشمش به من افتاد و تو همون حالت به من خیره موند. بعد از چند لحظه گفت:
- ببخشید، شما؟
- وا، سیاوش چت شده؟ یعنی انقدر تغییر کردم که نمی شناسیم؟
چشاش تا آخرین حد گشاد شد و گفت:
- ناهید تویی؟
- آره، انتظار داشتی کی باشم؟
- الهی قربونت برم. چقدر خوشگل شدی!
با لودگی پرسید:
- ناهید جونم، زنم می شی؟
خندیدم و گفتم:
- زهرمار، دیوونه! از مادر بزرگت خواستگاری می کنی؟
- الهی دورت بگردم. وای، خوش به حال شوهرت، تو خیلی خوشگلی!
- چی؟!
با اومدن ساغر مکالمه ی ما قطع شد. ساغر پرید تو بغلم و شروع به بوسیدن صورتم کرد. گلها رو به دست سیاوش دادم و اون هم به داخل رفت.
- چـ. . . چته تو؟
ساغر- الهی قربونت برم جیگر! زود بیا بریم داخل تا سپهر زودتر باهات آشنا بشه. سپهر هم خیلی دوست داره ببینه تو چه شکلی ای، ولی ناهید طوری رفتار نکنی که ناراحت بشه ها!
- من همینم که هستم. رک و رو راست و اگه از چیزی ناراحت بشم می گم.
ساغر- باشه، فقط با ملایمت.
بعد هم گونه م رو بوسید و من رو پشت خودش قایم کرد و به طرف خونه به راه افتاد.
ساغر- بابا و مامان اگه می خواین این فرشته رو ببینید؟ باید رونما بدین.
عمو یه تراول پنجاه هزار تومنی بهش داد. ساغرهم من رواز پشت خودش بیرون کشید. هردوی اونا با چشم های گشاد و دهن باز به من خیره شده بودند. من هم آروم آروم قدم رو کوتاه می کردم که یعنی آب شدم. خاله نازی به طرفم اومد و گونه هام رو بوسید. منم سرم روپایین انداخته بودم که عمونادر سکوت رو شکست و گفت:
- ساغر جان، برو دست اون داداشتم بگیر بیار تا این خوشگل خانوم رو ببینه.
ساغر- چشم.
و متعاقبش رفت. من هم از فرصت استفاده کردم و به اتاق ساغر پناه بردم. چادر و مانتوم رودرآوردم و چادر رنگی ام روسرم کردم. به اتاق پذیرایی برگشتم و داشتم می رفتم سمت آشپز خونه که همزمان با ورود من سپهر که ساغر دستاش رو روی چشمای اون گذاشته بود، وارد اتاق پذیرایی شد و با صدای بلند سلام کرد. من و بقیه جوابش رو دادیم. ساغر دستاشو برداشت و گفت:
- بفرمائین، اینم ناهید جون! حالا یه دل سیر نگاش کن تا. . .
سپهر با آرنج به پهلوی ساغر زد و همه رو به خنده انداخت. یک لحظه نگاهمون توی هم گره خورد، خدایی خیلی خوشگل بود! ولی من فوری جهت نگاهم روعوض کردم. طاقت اشتیاق چشماش رو نداشتم، حالم از این مدل نگاه کردن به هم میخورد. توی دلم گفتم:
- چشمات درآد، چقدر نگاه می کنی؟
سیاوش- ناهید جون بشین، سپهر تو هم بشین دیگه! چرا خشکت زده؟ من که گفتم ببینیش همه ش میخوای نگاش کنی! حالامن ساده دیده بودمش، الان که دیگه محشره! اونم از شانس خوب توئه.
من سرخ شدم و سر به زیر انداختم. اما سپهر فقط لبخند زد و کنار عمو نادر روی مبل نشست و شروع به بازی انگشتاش کرد. بلند شدم تا برای کمک به خاله به آشپزخونه برم که سیاوش منو به بهونه ی رزهای آبی به حیاط برد. بعد از چند دقیقه سپهر هم اومد و سیاوش به بهونه ی آماده شدن حیاط رو ترک کرد. فهمیدم که سر کارم گذاشته و خیلی معذب بودم و قیافه ی عصبی ای به خودم گرفته بودم.
سپهر - ناهید خانوم! وجود من باعث ناراحتیتون شده؟
- نه! چی باعث شده این طوری فکر کنین؟
- آخه این طور به نظر می رسه!
- نه، چیزی نیست.
- می خواید قدم بزنیم؟
- هر طور شما دوست دارین.
- پس بریم.
و شروع به قدم زدن کردیم. چند دقیقه ی اول به سکوت گذشت، آخر سر سپهر سکوت رو شکست و گفت:
- ساغر خیلی ازشماتعریف می کنه. نه تنها ساغر، بلکه همه ی اعضای خانواده. شما چیکار کردین که این طوری تو دل همه، مخصوصاً سیاوش جا باز کردین؟
- والا، به قول سعدی: « مشک آن است که ببوید، نه آنکه عطاربگوید. » از من توقع چه جوابی دارین؟ بعدش هم شما چند ساعت بیش ترنیست که اومدین! چطوری به این همه نتایج تو این چند ساعته رسیدین؟
خنده بلندی کرد و گفت:
- سیاوش حق داره اونطوری از شما تعریف کنه. واقعاً لنگه ندارین!
- مگه دستم به این سیاوش نرسه، بعدش هم عتیقه ها، هیچ وقت لنگه ندارن.
- نفرمایین، شما خیلی شکسته نفسی می کنین. شنیدم تویزبانانگلیسی رودست ندارین، تاحدی که بااینکه تازه ترم دوم دانشگاهین، توی دانشگاه تدریس می کنین. درسته؟
- خوش بختانه یا متأسفانه باید بگمبله. من چهار تا مدرک زبان دارم و ترم اول یه مقدار با استاد زبانمون درگیری داشتم، سر این که گرامر رو اشتباه می گفت. یه دفعه ازم خواستن برم دفتر دانشگاه و رئیس دانشگاه ازم چند تا سؤال پرسید و قرار شد یه روز برم تا ازم برای تدریس زبان مصاحبه بگیرن! مصاحبه رو که دادم، قرار شد که این ترم توی دانشگاه تدریس کنم.
- غیر از انگلیسی زبان دیگه ای هم بلدید؟
- بله، فرانسوی و اسپانیایی.
- که دراصل با زبان فارسی می شه، چهار تا.
- اگه بخواین اونارو هم حساب کنید، می شه شش تا، به علاوه ی ترکی و لُری.
- شما همه چیز تمومید!
- همه چیز که نه، من یه مشکل دارم که لاعلاجه!
سپهر سر جاش ایستاد و به من خیره شد. با تعجب گفت:
- چه بیماری ای دارین؟
- من. . . من بلد نیستم غذا درست کنم.
اول شوکه شد و بعد خنده ی بلندی سرداد و گفت:
- راستش اولش ترسیدم. ولی اشکالی نداره اون رو هم یاد می گیرین.
- مشکلش همین جاست دیگه! من نمی خوام و نمی تونم یاد بگیرم.
- چرا؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#10
Posted: 22 Aug 2012 10:40
- چون اگه بخوام هم نمی تونم یاد بگیرم، یعنی وقتش رو ندارم.
- بگذریم، تا حالا باکسی رابطه داشتین؟
اخم کردم و گفتم:
- ببخشید، می شه واضح تر صحبت کنید؟
- منظورم اینه که. . . رابطه ی دختر وپسر توی فامیل شما چه جوریه؟
- عادی، ولی من اصولاً با پسرا میونه ی خوبی ندارم.
- می شه بپرسم چرا؟
- چون فکرمی کنن خیلی قدرت دارن ومادخترااز پَسِشون برنمی یایم! ولی کور خوندن چون من به شخصه حال همه شونو می گیرم.
لبخندی زد و گفت:
-منظورم این نبود. می خواستم بدونم مسئله دوستی دختروپسرتو خانواده ی شما چه جوریه؟
- والا، از نظر اونا این چیزا مشکلی نداره. ولی به نظر من همه ش مشکله!
با تعجب پرسید:
- چرا؟
- چون این ارتباطات دخترا و پسرا رو که یک درمیلیون به ازدواج ختم می شه و اون هم همه ش با هم مشکل دارن، پوچ و عَبَث می دونم. چه دلیلی داره یه دختر به حرفای پوچ یه پسر که هیچ کدومشون راست نیست گوش بده و وقت باارزشش رو سر این چیزا تلف کنه؟! به نظر من شخصیت یه دختر بالاتر از این حرفاست!
- حالا اگه به ازدواج ختم بشه چی؟
- اگه به ازدواج هم ختم بشه، بعد از یه مدت از هم زده میشن.
- حالا اگه از هم زده نشدن چی؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
- من چه می دونم؟ برای چی این سؤالها رو از من میپرسین؟
- چون می خوام به شما پیشنهادی بدم که به جواب این سؤالها بستگی داره.
- چه پیشنهادی؟
- مایلید با هم دوست باشیم تا همدیگه رو بیش تر بشناسیم؟
- تا منظورتون از دوست چی باشه!
- این که با هم تماس داشته باشیم، بریم پارک، سینماواز این چیزا.
- اونوقت همه ی این جاها رو تنها بریم؟
- آره دیگه!
با اخمبهشگفتم:
- نه!
- آخه چرا؟
با اومدن ساغر مجال جواب دادن از من سلب شد.
ساغر- معلومه شما دوتا کجائین؟ زودباشین، خاله زری ودایی علی اینااومدن. سپهر ، مهری وعاطفه دربه در دارن دنبالت می گردن. بایدقیافه شون روببینی فکر می کنیاز باغ وحش فرار کردن. ناهید جون بیا بریم تا چشم این دختر خاله م در بیاد.
بعد نگاهی به سپهر انداخت و گفت:
- سپهر تو چرا اخم کردی؟
سپهر نگاهی به من انداخت و گفت:
- چیزی نیست.
ومتعاقبش رفت.
ساغر- گفتم چیزی نگو که ناراحت بشه.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
- من هیچی نگفتم، تقصیر خودش بود.
- حالا اشکال نداره عزیزم، بیا بریم.
- ساغر، من چیزی نگفتم. تقصیر خودش بود که. . .
ساغر انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- ششش! بریم.
دستش رو بوسیدم و گفتم:
- باشه.
با هم به طرف خونه شون رفتیم. چون صدای جیغ و داد دختراو پسرا قاطی شده بود، کسی متوجه حضور مانشد. ساغر بااشاره ی دست بچه هارو به من معرفی می کرد.
- اون که تاپ گردنی قرمز پوشیدهمهری یه، اونی که بلوزآبی پوشیده عاطفه اس واون بلوز قهوه ایه مهرداده . . .
ساغر همچنان توضیح می داد، ولی من حواسم به مهری بود که از گردن سپهر آویزون شده بودوهِی صورتش رومیبوسید. با دیدن اون صحنه تمام بدنم داغ شد. باورم نمی شدساغرتوی یه همچین خونواده ای باشه! کم کم ابروهام بیش تر توی هم گره میخورد. سپهر م بااون نگاه های مسخره ش مثلاً می خواست به من بفهمونه که براش اهمیتی ندارم و اون دورش پر از دختره!درصورتیکه من اصلاً اهمیت نمی دادم و این اون بود که هر طرف می رفتم با نگاهش دنبالم می کرد. ساغر آهسته توی گوشم گفت:
- ناهید جونم، من برم یه جایی وبرگردم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- کجا؟!
- دستشویی.
- باشه.
وقتی ساغر رفت من به فکر فرو رفته بودم که صدایی منو به خودم آورد:
- سلام خانوم خانوما!
یه ابرومو بالا انداختم و به طرف کسی که سلام کرده بود، برگشتم. صاحب صدا پسری قد بلند و هیکلی وخیلی هیز بودو ساغر گفته بود اسمش مهرداده. دستش رو برای دست دادن با من دراز کرد و گفت:
- ببخشید که خودمو معرفی نکردم. من اسمم مهرداده، پسر خاله ی سپهر . قبلاً سعادت آشنایی با فرشته ای مثل شما رو نداشتم.
سرمو برگردوندم و گفتم:
- همون بهتر، ببخشید من حال و حوصله ی این چرندیات رو ندارم، می خوام تنها باشم.
اما اون ول کن نبود. کنارم نشست و شروع کرد به وراجی کردن:
- حیف خانومی به زیبایی شما نیست که این جوری باچادر و لباس پوشیده زیبایی های خودش رو بپوشونه؟
پوز خندی زدم و گفتم:
- ببخشید شما نماینده ی شیطون روی زمینید؟
با لودگی خندید و گفت:
- ماشاءالله، زخم زبونت هم مثل خودت شیرینه.
- می شه لطفاً خفه شید؟
- بهت نمیاد انقدر بی ادب باشی، من حداقل ده سال ازت بزرگ ترم.
همون لحظه چشمم به سیاوش افتاد و با نگاه قضیه رو بهش فهموندم. اونم فوراًبلند شد و به طرف من اومد و گفت:
- عزیزم، یه لحظه همراهم بیا!
مهرداد پوز خندی زد و گفت:
- جوجه! این دوست دختر توئه؟
سیاوش با عصبانیت گفت:
- آره، پسر خاله!
بعد به من گفت:
- پاشو بریم، عزیزم!
من هم از خدا خواسته بلند شدم وهمراهش به آشپزخونه رفتم. سیاوش با عصبانیت به خاله گفت:
- مامان! برو این مهرداد رو جمع کن، این جا اروپا نیست و ناهید هم از اون دختر ها نیست. اگه خودشو کنترل نکنه باهاش دست به یقه میشم و کاری هم به اینکه هم سن بابا بزرگمه ندارم!
خاله- بیخود کرده، الان درستش می کنم.
بعد از رفتن خاله، سپهر وارد آشپزخونه شد و توی گوش سیاوش چیزی گفت وسیاوش رفت. سپهر به چشمهام خیره شد و گفت:
- نگفتی چرا؟
- چی چرا؟
- چرا نه؟
- چون دلیلی برای این کار نمی بینم. بعد هم با این همه دخترای رنگ و وارنگی که دور و برته، دیگه فکر نمی کنم نیازی به من داشته باشی!
پوز خندی زد و گفت:
- باشه، اشکال نداره! تمام دخترابه دردیکی، دوروزمیخورن. بعدش هم که دل آدم رو می زنن بایدبندازیشون دور، توهم یکی مثل تمام اونا! فکرکردی خیلی تحفه ای؟
- حالم ازت بهم میخوره، برو گم شو.
احساس سر گیجه ی عجیبی داشتم، به سمت دستشویی رفتم و یه مشت آب به صورتم پاشیدم تاازگرمای بدنم کاسته شود. سرم سنگین بودوهمه جا رو تار می دیدم. دوباره همون مشکل عصبی! همیشه وقتی عصبانی می شدم، این بلا سرم میومد. همیشه این موقع ها مهراد بهم دلگرمی می داد، ولی اون موقع پیشم نبود. توی همین افکار بودم که ساغر صدام زد:
- ناهید، ناهید جون! مامانت اینا اومدن. کجایی؟
- اینجام.
- تو دستشویی چیکار می کنی؟
- حالم خوب نبود.
- الهی بمیرم. الانمامانو صدا می زنم.
- خدا نکنه، نمی خواد خاله رو صدا کنی. کیف من رو میاری؟
- آره عزیزم، کجاست؟
- تو اتاقت.
وقتی رفت، به بالکن رفتم و نفس عمیقی کشیدم. سیاوش کیفم رو آورد و گفت:
- چرا اومدی اینجا؟
- هوای توی سالن خیلی سنگین بود.
- ناهید جونم، چی شدی یهو؟ سپهر چیزی گفت؟ تورو خدا ببخش، تقصیر من بود.
اینو که گفت، اشک توی چشماش جمع شد. جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم:
- الهی قربون دل صافت برم، عزیزم. به خاطردل توهم که شده می بخشمش. بعدش هم مرد که گریه نمی کنه!
- اگه قرار باشه هر مردی گریه کنه تو این طوری بغلش کنی، من می خوام تا آخر عمرم همینطوری گریه کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....