انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

All my women | همه زنهای من


زن

 
آترین جوابی نداد و رویش را برگرداند.
-فکر کردی زندگی بچه بازیه ، گفتی عقدش میکنم دهن باباهه رو میبندم و بقیه اشم به درک!؟ مگه اون دختر مسخره تویه؟
- تو رو قران دست بردار وحید! من نیومدم اینجا برام بری بالای منبر!
وحید مکثی کرد و بعد با تاسف سری برای آترین تکان داد و گفت: میدونی چیه؟ پسرهایی مثل تو مایه ننگ مردهان!
آترین پوزخندی زد و تند گفت: چیه مردونگی ات رفته زیر سوال؟ خیلی مردی؟ راست میگی بیا خودت بگیرش.. مفت چنگت، نوش جونت، دو دستی تقدیم شما...
آترین هنوز داشت حرف میزد که نیمی از صورتش سوخت. شوک زده به وحید که از شدت خشم نفس نفس میزد خیره شد .
وحید با غیظ گفت: این سیلی رو بهت زدم تا یادت بمونه اینقدر بی ناموس نباشی! بی شرف اون دختر الان زنته، چشم امیدش به تویه ، تو این دنیا هر کی به هرکی تو مثلا پشتشی! بعد تو اینجوری به هرکس ناکسی پیشکشش میکنی؟ فکر کردی چون بهش دست نزدی خیلی مردی؟ وجدانت رو با اینکه کنارش نخوابیدی خفه کردی؟! نخیرم شازده اینکه یک دختر بی کس رو اینجوری مَنتَر خودت کردی کمتر از این نیست که .... لا اله الله....
حرفش را نیمه تمام خورد و عصبی از جا بلندشد و به داخل آبدار خانه رفت .
آترین محو درد سیلی که خورده بود داشت به حرفهای تند و تیز وحید فکر میکرد.
همه مردانگی اش با این سیلی و آن حرفهای به مراتب دردناکتر از این سیلی زیر سوال رفته بود.
وحید غرورش را ، همه وجودش را له کرده بود.
مغزش هنگ کرده بود!
خسته شده بود..!
هنوز دو روز نگذشته بود از این وضع خسته شده بود!
از جدال و کشمکش بین وجدان و احساساتش!
از اینکه مدام باید هواسش به دور و بر رمینا می بود تا یک وقت از جایی چیزی به گوشش نرسد!
از فکر کردن به آن دختر چشم رنگی با آن نگاه خیره و بی پناه!
از سرکوفت های تکراری وتمام نشدنی پدرش و و حید !
نمیدانست آخر به کجا میرسد!
این بار برای زندگی همیشه ساده و راحت او زیادی سنگین بود، عادت نکرده بود ، اصلا زندگی با دغدغه را نمیشناخت.
دغدغه زندگی و آینده خودش با رمینا!
دغدغه این زن اجباری... این زندگی ناخواسته.
مسئولیت زورکی!
اصلا به او چه ربطی داشت!
و باز جدال میان وجدان و احساسات بیدار میشد ، آهو ، تنها بود!
او شوهرش بود... هرچند ناخواسته ، هر چند به اجبار اما او شوهرش بود!
آه بلندی کشید و زیر لب آرام زمزمه کرد: آهو...

*****.***

شب از نیمه گذشته بود که آترین با جسمی خسته و ذهنی بهم ریخته وارد خانه خودش شد!
همه جا تاریک بود ، کورمال کورمال راهش را به هال پیدا کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت و نفسش را از خستگی مثل آه بیرون داد.
نگاهی به دور تا دور خانه انداخت، مثل خانه ارواح بود ، همه پرده ها کشیده شده بود و فضای هال را شبیه یک دخمه کرده بود.
خانه زیادی سرد بود . او که مرد بود میترسید چه برسد به یک دختر 16 ساله!
کمی خودش را روی کاناپه بالا و پائین کرد و به سقف با آن لوستر بزرگش خیره شد.
سرش درد میکرد و مغزش در استانه انفجار بود.
دو سه ساعتی میشد که وحید را با آن حال خراب و خشم فوران شده در دفتر تدوین تنها گذاشته بود و زده بود به دل خیابان های تاریک و خلوت شهر.
یک ساعت و نیم تمام پیاده روی کرده بود بی آنکه مقصدی در ذهن داشته باشد و بداند کجا میخواهد برود و بعد در نهایت خودش را جلوی در خانه اهدایی پیدا کرده بود.
خسته تر از ان بود که آنوقت شب فکر جای دیگری را کند برای همین کلید انداخت و وارد خانه شد .
اما نه طبقه بالا ، جایی که صبح رمینا را برده بود تا نشانش دهد بلکه ....
خودش هم باورش نمیشد اما او الان در خانه خودش و آهو بود.
دوباره برای هزارمین بار در طی این چند ساعت زیرلب نامش را زمزمه کرد: آهـــــــو!
اسم قشنگی بود، به اسم خودش هم می آمد , یاد روزبه افتاد که روز اول با خنده مسخره اش می کرد و میگفت: آترین و آهو پیوندتان میارک!
-آهو...آهــــو...آهــــــــــ ـــــــو!
چهره رنجیده صبح اش را به یاد آورد وقتی او با کمال ناجوانمردی گفته بود رمینا همسرم.
از خودش بدش آمد ، آن دختر کم سن و سال 16-17 ساله از او مرد تر بود!
مردتر؟
اصلا درست بود که او را با خودش مقایسه کند؟
شرایط آنها با هم یکسان بود؟
زندگی آترن لبه پرتگاه بود و فقط به یک نخ بند بود، رمینا دختر حساسی بود، اگر میفهمید نمی ماند.
آترین نمیخواست عشقش را از دست بدهد اما آهو ...!
پیش خودش گفت: از خداش هم هست که به این راحتی یک شوهر خوب گیرش بیاد.
وجدانش خندید و گفت: زیاد از خود متشکر نیستی؟
و اترین به خودش جواب داد: از سر اون دختره بی کس و کار زیادی هم هستم!
بعد چشمهایش را روی هم فشرد تا دیگر صدایی نشوند ، اما ذهنش تازه روشن شده بود و تصاویر برخورد صبح را مدام به رخش می کشید، مطمئن بود تا عمر دارد نگاه رنجیده این دختر را از یاد نمی برد!
کتش را رو ی پهلوهایش انداخت و در خود جمع شد ، باید می خوابید ، بعدا شاید می توانست این خاطره را فراموش کند، فعلا میخوابید و فردا روز تازه ای بود، فردا حتما فراموش میکرد..

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • " قسمت چهارم : آهو بازیگر میشود.. "

آترین با بدنی کوفته و خورد و خمیر شده پلکهایش را از هم گشود، اولین چیزی که در مسیر نگاهش قرار گرفت لوستر اشکی شکل وسط سقف بود.
آهی دردناک کشید ، تمام امیدش برای خواب و رویا بودن اتفاقات دو روز گذشته واهی بود و او حالا در بطن واقعیت داشت به لوستر خانه اش مینگریست!
کلافه دستی به موهایش کشید که متوجه پتوی نازکی روی خودش شد!
پتو را مقابل چشمان متعجبش بالا گرفت، مطمن بود که دیشب هیچ پتویی رویش نینداخته بود!
روی مبل نیم خیز شد و سرکی به داخل خانه کشید ، ساعت دیواری روی 11 مانده بود و این یعنی کسی د رخانه نیست!
زن جوانش الان در مدرسه بود...
از این فکر ابلهانه زهر خنده ای زد و با پا پتو را به گوشه سالن شوت کرد و غرغر کنان به سمت آَشپزخانه رفت.
-حالا لابد پیش خودش فکر میکنه چه تفحه ای بوده که شب اومدم پیشش!...
در یخچال را باز کرد و سرکی به داخلش کشید، یک پیتزا نیم خودره و چند تا سیب سبز ترش در سبد به او چشمک میزد .
یکی از سیب ها را به دندان گرفت و جعبه پیتزا نیم خورده آهو را از یخچال بیرون کشید بی آنکه لحظه ای عذاب وجدان داشته باشد!
-هر چی نباشه من شوهرشم باید فکر غذای من می بود!
وجدانش دوباره چوب طعنه اش را برداشته بود و دنبال سرش میکرد: چی شد ؟ وقت شکم که میرسه میشی شوهرش وقت دیگه هیچ کارشی؟
برشی از پیتزا یخ کرده را خورد و برای ساکت کردن وجدانش موبایلش را برداشت و به رمینا زنگ زد.

*******************..
**************************..
************..***********

آهو برای بار دوم موجودی حسابش را چک کرد اما باز هم رقم همان بود!
با این 65 هزار تومان چطور میخواست زندگی کند؟!
به چه کسی رو بزند؟
شوهرش؟
پدر شوهرش؟
لعنت به این زندگی...!
-خانم اگه کارت تموم شده بیا برو خداخیرت بده.
برگشت و به زنی که بچه کوچکی را در بغل داشت و مدام او را تکان تکان میداد خیره شد ، برای چند لحظه قلبش از غم فشرده شد اما خیلی زود افکار تلخش را به عقب راند و بی حرف خودش را کنار کشید تا زن جای او را پشت دستگاه خود پرداز بگیرد.
تا ایستگاه مترو چند قدم بیشتر فاصله نداشت ، از شب قبل نقشه کشیده بود که امروز بعد از مدرسه به خانه پدری اش برود اما صبح وقتی آترین را روی کاناپه وسط هال دیده بود تمام نقشه هایش رنگ باختند.
دو راه داشت.
هم میتوانست الان به خانه پدری اش برود و هم به خانه خودش و آترین!
غرورش راه اول را میخواست ، اما اگر آترین تصمیم گرفته بود که مهربان تر باشد و کلا باشد چرا او نباید میبود؟
این ها افکاری بود که از صبح با آنها سر و کله میزد، برود یا نه؟
آخر سر حسی ناشناخته بر او غلبه یافت و در جهت مخالف ایستگاه مترو به سمت خانه اش راه افتاد.
به نظرش تصمیم درستی گرفته بود ،سعید همیشه میگفت به حرف دلت گوش کن.
و او تصمیم گرفته بود که به توصیه پدر گوش کند و نتیجه اش را ببیند.
اصلا شاید آترین الان در خانه انتظارش را میکشید، شاید اینقدر خوش بخت می بود که با هم نهار بخورند... و بعد حتما روز خوبی میشد ....
دیگر از خدا چه میخواست؟
کمی فکر کرد جوابش هیچ بود.
دلش برای خودش سوخت، چقدر قانع بود!
فقط یک همصحبت و کسی که با او غذا بخورد ؟! همین؟!
مظلومانه به خودش جواب داد: آخه از تنها غذا خوردن متنفرم.

****.
نیم ساعت بعد وقتی آهو کلید را در قفل چرخاند و پا به داخل خانه گذاشت حتی تصور هم نمیکرد که با چنین صحنه ای روبه رو شود!!!
تلوزیون روشن مانده بود و صدای بلندش گوش را می آزرد... آشپزخانه بهم ریخته و کثیف به او دهن کجی میکرد و از همه بدتر نهار ظهرش بود که حالا فقط نرمه نان هایی از ان روی میز قرار داشت!
آهو از شدت عصبانیت دلش میخواست جیغ بکشد!
این منصفانه نبود!
اصلا منصفانه نبود!
نمی فهمید تاوان چه کار اشتباهی را دارد پس میدهد؟!
با نگاهی دلخور و رنجیده جعبه پیتزایش را از روی میز برداشت وبه نرمه های نان ته جعبه خیره شد.
معده اش از گرسنگی ضعف میرفت ، چشمانش چند بار پر از اشک شد اما هر بار به سختی پرده اشکها را کنار میزد تا فرو نریزند.
از گریه کردن متنفر بود.
شاید او تنها دختری بود که گریه کردن را دوست نداشت...
نفس عمیقی کشید و همه غمی که روی قلبش تلمبار شده بود را در ذهنش دفن کرد.
آرزوهای مسخره ای که تا همین چند دقیقه قبل با آنها پا به داخل خانه گذاشته بود به طرز رقت انگیزی جلویش ایستاده بودند و آزارش میدادند.
او خیلی بد بخت بود.
خیلی!
این فکر جدیدش بود.
تلخ خندید.
چقدر فاصله خوشبختی و بدبختی میتوانست کوتاه باشد!
دوباره نفس بلند دیگری کشید تا غم هایش سر ریز نشوند و بعد سلانه سلانه از آشپزخانه بیرون رفت.
پتوی نازکی که شب قبل روی آترین انداخته بود گوله شده کنار مبل افتاده بود.
خیره به پتوی مچاله شده نگاه کرد و اولین قطره اشکش بی آنکه تسلطی رویش داشته باشد از کاسه چشمانش فرو ریخت.
این پتو نماد محبت اش بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نمیگفت عشق که اصلا عشقی در بین نبود اما محبت که بود، انسانیت که بود .
یعنی آن پسرک 28 ساله که دیگر برای خودش مردی شده بود معنی این چیزها را نمیفهمید؟
برای اولین بار از اینکه به کسی محبت کرده پشیمان بود.
تا به حال هیچ آدمی جواب مهربانی را اینطور نداده بود که آترین میداد.
ا ز خودش پرسید : مگه اون عوضی اصلا آدمه؟
و بعد زیر لب نالید: پسرۀ مضخرف حال به هم زن، الحق که لیاقتت اون دخترۀ گامبویۀ.
قلبش لب به لب پر از غم شده بود و دیگر نمی توانست جلوی سر ریز شدنش را بگیرد، پس اشکهایش گوله گوله روی گونه های مرمرینش سرازیر شد و او برای اولین بار در عمرش تلخ گریست!
صدای زنگ تلفن همراهش، میان مرثیه سرایی اش وقفه ای ایجاد کرد .
و آهو ناراضی از این اتفاق گوشی را از جیب مانتویش بیرون کشید ، میخواست رد تماس بدهد اما با دیدن اسم ساناز پشیمان شد.
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و تماس را برقرار کرد.
-الو؟
صدایش خش دار و گرفته بود درست برعکس ساناز که حرارت شادمانی از صدایش میبارید.
ساناز: اولا علو و نه الو! ثانیا میشه بگی الان دقیقا کدوم گوری هستی شما؟
آهو تک سفره ای کرد تا شاید صدایش بهتر شود: اولا به توچه که کجام ، دوما دوست دارم بگم علو، سوما اول سلام .
ساناز: اول از سوما شروع میکنیم، ظهر مار و سلام، دوما تو غلط میکنی بگی علو، مگه عربی که میگی علو! اولا هم که به من خیلی مربوطه تویه نکبت کدوم گوری هستی! مفهوم شد یا به زبون دیگه ای برات ترجمه کنم؟
آهو خنده کوتاهی کرد و گفت: به جز فارسی زبون دیگه ای هم بلدی؟
ساناز: ها که بلدم! ترکی ، کردی، پاکستانی، تاجیکی، افغانی! ملیتت کدومه؟ مشخص کن تا برات به همون زبون ترجمه کنم؟
آهو : اینتر نشنالی! ببینم تو خورجینت سمت غرب رو نداری؟
ساناز: استغفرالله! خجالت داره! قباحت داره؟ تو به اون وری ها چکار داری بی حیا؟ زبون اونطرفی ها برای بالای 22 سال کاربرد داره!
آهو این بار بلند تر خندید و گفت : شایان جونت کنارت نیست که بلبل زبونی میکنی؟
ساناز: واه واه! از کی تا حالا اون نردبون شده جون من؟!
آهو نفسش را آه وار بیرون داد و گفت: اونم پر؟
-هنوز نه ولی کم کم تاریخ مصرفش داره سر میاد!
و بعد غش غش خندید و ادامه داد: بیخیال این حرفها ، زنگ زدم ببینم کدوم گوری هستی که هیچ جا نیستی؟ عقل کل مگه یادت رفته امروز تمرین تئاتر داشتیم؟ شبنم و داداشش اومدن!
آهو لحظه ای فکرکرد و با یادآوری قراری که با شبنم داشت فریاد زد: مگه امروز یکشنبه است؟
ساناز: بااجازه تون!
آهو: وای پاک یادم رفته بود. ساناز؟ داداشش هم اومده؟ وای خیلی وقته اومدن؟ تو رو خدا نگهشون دار الان خودمو میرسونم.
-هووو یواش تر ... بذار منم بهت برسم! نترس چاخان کردم ، ولی شبنم اومده ، داداششم قراره بیاد، زود باش اگه میخوای کارت رو ببینه خانم بازیگر.
آهو از جا بلندشد و گوشی به دست به سمت اتاق خواب دوید و گفت: همین الان راه می افتم ، اگه داداش شبنم اومد خودت که میدونی باید چی کار کنی، یکم زبون بریز تا منم برسم... باشه؟
ساناز: خرج داره ها!
آهو در کمدش را باز کرد و در میان مانتوهایش به دنبال مانتو سوسنی رنگش گشت و گفت: باشه هرچی که بخوای ... هر چی که بگی قبوله.
ساناز خنده ای از سر خوشی کرد و گفت: به این میگن یک معامله خوب... اومدی ها! تا بازیگر سینما شدن یک الله اکبر فاصله داری... خدافظ.
آهو تماس را قطع کرد و به گوشی اش خندید ، آه کوتاهی کشید و با خوشحالی زیر لب زمزمه کرد: الله اکبر.
چقدر خدا مهربان بود.
چطور بدترین لحظه عمرش را قشنگ کرده بود.
دوباره گفت: الله اکبر و لبخندش پر رنگتر شد.

************..************
******************************..
...*****************************

« خاک به سرم بچه به هوش اومده »
« بخواب ننه ! یک سر دو گوش اومده »
« گریه نکن لولو میاد میخوره»
« گرگه میاد بزبزی رو میبره»
« اهه اهه! - ننه چته؟- گشنمه! »
« - بترکی - این همه خوردی کمه؟! »
« از گشنگی ننه دارم میدم جون! »
« غصه نخور فردا بهت میدم نون! »
« وای ننه ، جونم داره در میره»
« گریه نکن دیزی داره سر میره »
« سرم چرا آن قده چرخ میزنه؟ »
« توی سرت شپشه جا میکنه »
« آخ خ خ ! جونم چت شد! هاق هاق»
« وای خاله چشماش چرا افتاد به طاق؟ »
« آخ تَنِشَم بیا ببین سرد شده »
« رنگش چرا خاک به سرم زرد شده؟ »
« وای بچم رفت زِ کف »
« مانده به من آه و اسف...»*1

آهو درحالیکه روی صحنه با چادر رنگی که دور کمرش بسته بود ، دیالوگهایش را تند و پشت سر هم تکرار میکرد ، دور خودش چرخید و توی سرش زد و بعد فرزندش را که نقشش را یکی دیگر از دختران دبیرستان بازی میکرد در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد و خواند ::
« ای علی ، ای علی دیونه»
« تخت فنری بهتره یا تختۀ مردشور خونه»
«گیرم که تو هم خودتو به آب شور زدی»
« رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی»
« ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمیشه»
«اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نیمشه»
« دست که به ماهی بزنی »
« از سر تا پات بو میگیره»
« بوت تو دماغا میپیچه »
« دنبا ازت رو میگیره»
«بگیر بخواب.... بگیر بخواب»
« که کار باطل نکنی»
« با فکرای صدتا یه غاز»
« حل مسائل نکنی»
« بگیر بخواب ... بگیر بخواب...»*2
پایئن صحنه ، روی ردیفهای جلو ساناز و شبنم و ارشیا در حالیکه از شدت خنده سرخ شده بودند به تماشای بازی آهو و چند دختر دیگر نشسته بودند.
ساناز میان خندیدن و سک سکه کردن گیر افتاده بود ، تا می آمد بخندد یک سک سکه بلند غافلگیرش میکرد .
وضع شبنم و ارشیا هم بهتر از او نبود.
شبنم که خودش را روی دسته صندلی انداخته و محکم دلش را گرفته بود و از ته دل قهقه میزد.
ارشیا هم با لبخندی مردانه و جذاب به دختری که روی صحنه نشسته و نقشش را ایفا میکرد چشم دوخته بود.
وقتی به خواهرش – شبنم – گفته بود که به یک دختر 16-17 ساله برای بازی در فیلم سینمایی که در آن کار میکند احیتاج دارند برای لحظه ای هم خیال نمیکرد که خواهرش چنین استعدادی را برایش پیدا کند!
این دختر با استعداد با آن چهره دوست داشتنی و نمکین ، چشمان روشن و خردلی رنگ ، همان چیزی بود که میخواستند.
دستی به چانه اش کشید و به آهو که حالا برخواسته بود و ادامه رُل اش را بازی میکرد دقیقتر نگاه کرد.
ری اکشن هایش طبیعی و خالی از غلو بود ... بداهه پردازی میکرد و در نقشش فرو رفته بود.
سری با رضایت تکان داد ، او بازیگری که میخواست پیدا کرده بود.
صدای خنده بلند شبنم وساناز او را دوباره متوجه صحنه نمایش کرد.
نگاهش روی صحنه رفت، آن بالا آهو جارویی برداشته و دنبال فرزندش میکرد و مثل یک زن جا افتاده به فرزند ناخلفش فحش و بدو بیراه میگفت.
ارشیا از ته دل خندید و محو بازی دخترک شد!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت پنجم: جنگ و صلح....

-خب حالا بگو ببینم ظهر چه مرگت زده بود؟
آهو بعد از چند ساعت خنده یاد اتفاق ظهر افتاد و لبخند تلخی زد.
در حالیکه چنگالش را در ظرف سیب زمینی فرو میبرد آهی کشید و گفت: نپرس، گفتنی نیست!
ساناز لای نان ساندویچش را نگاه کرد و گفت: با دوست پسرت به هم زدی؟
آهو شوک زده سرش را بالا برد و به ساناز خیره شد: نه! چرا همچین فکری کردی؟
ساناز: آخه وقتی یک دختر مثل خر میشینه و عر میزنه از دو حالت خارج نیست یا خودش با پسره تموم کرده یا پسره باهاش تموم کرده ، حالا تو جزوء کدوم دسته ای؟
آهو ظرف سیب زمینی اش را کنار زد و رنجیده گفت: هیچکدوم!
ساناز: اوهووو! چه محکم گفتی هیچکدوم! پس نتیجه اخلاقی این میشه که حتما یکیشون بوده، دوست نداری بگی، خب نگو!
آهو به جای هر پاسخی با حرص چنگالش را در دهان برد و خودش را مشغول نشان داد، ساناز هم همانطور که چیز برگرش را امتحان میکرد لبخند معنا داری زد و گفت: این داداش شبنم هم عجب تیکه ای بود ها! من در عجبم این چطور تا حالا رو زمین مونده!
آهو سری تکان داد و گفت: خیلی قیافۀ مردونه ای داشت.
ساناز: آره جون تو، من که گمون کنم عاشقش شدم.
آهو ناگهان به سرفه افتاد و ساناز وحشت زده چند بار پیاپی به پشتش کوبید: چته تو! خفه شدی.. بیا یک قلپ از این نوشابه بخور تا جوون مرگ نشدی!
آهو به زحمت جرعه ای از نوشابه اش را نوشید و نفس بلندی کشید : چی . . . گفتی تو؟
ساناز شیطنت آمیز نگاهش کرد و گفت: منظورت کدوم حرفمه؟ این که همچین تیکه ای تا حالا روی زمین مونده یا دومیش؟
-هیـــــس، آروم حرف بزن همه برگشتن نگاهمون میکنن.
ساناز بی خیال روی صندلی اش جابه جا شد و گفت: خب نگاه کنن، مگه بده؟
آهو که هر لحظه بیشتر نگران اطرافش میشد با لحنی التماس وار نالید: تو رو خدا سانی ، آرومتر!
ساناز گاز دیگری به ساندویچش زد و با دهان پر گفت: خب بابا ، حالا هرکی ندونه فکر میکنه کی هستی که میترسی ملت بشناسنت!
-حالا هرچی...
ساناز: راستی آهو قرار ظهرمون رو که یادت نرفته؟
آهو که دیگر اشتهایش را از دست داده بود ساندویچش را به سمت ساناز هل داد و گفت: میگم اگه خیلی گشنه ای بیا مال منم بخور.
-بحث رو عوض کن زرنگ خانم.
آهو: نه یادمه.
ساناز سری تکان داد و ته نوشابه اش را با نی در آورد و گفت: خوبه، پس گوش به زنگ باش که میخوام برام یک کاری بکنی.
آهو: چی کار؟
ساناز: میخوام به یکی حال بدم، به نیروی نفوذی احتیاج دارم.
آهو که از سابقه ساناز خبر داشت ، کم کم داشت نگران میشد ، چشمانش را تنگ کرد و مردد گفت: پسره؟
-کی؟
-همون که میخوای بهش حال بدی؟
ساناز: فرض کن باشه ، تو مشکلی داری؟
آهو با ناخنش روی ، رومیزی طرحی انداخت و به این فکر کرد که کار ساناز چه چیزی میتواند باشد ، اما خیلی زود پشیمان شد، فعلا نمیخواست به این مسئله فکر کند ، بعد ظهر عالی را گذرانده و با یک تهیه کننده از نزدیک ملاقات کرده بود _ارشیا برادر شبنم ، تهیه کننده خوبی بود و تا به حال در تیتراژ چندین فیلم اسمش را خوانده بود_ رویای بازیگر شدن خیلی بیشتر از این ها ارزش داشت و او نمیخواست فعلا این رویای شیرین را با افکار مسومش تلخ کند!
-حالا میخوای چی کار کنی؟
آهو سر بلند کرد و به ساناز که داشت به ساندویچ او هم ناخنک میزد خیره شد و گفت: چی رو؟
-دوست پسرت رو دیگه!
آهو کلافه نفسش را فوت کرد و گفت: حرف تو کله تو نمیره؟
ساناز: بگو دیگه جون داداش دهنم چفت چفته! به هیچ کس نمیگم که تو هم آره!
آهو پوزخندی زد بی خیال شانه بالا انداخت.
ساناز: نمیگی؟
آهو: گیر دادیا!
ساناز: آهو؟ جون من! منو نگاه کن... ببین منو.
آهو نگاه گذرایی به او انداخت و ساناز شکلک مسخره ای درآورد و روی میز ضرب گرفت و با صدای تقریبا بلندی خواند: من که جیک جیک میکنم برات، تخم کوچیک میذارم برات، (بعد صدایش را کلفت کرد و با خنده ادامه داد) من که ماما میکنم ، همه رو خبر دار میکنم.....!
آهو عصبانی پرید وسط شعر خواندن ساناز و با لحن پر غیظی گفت: بمیری با اون صدای نَکَرَه ات.
ساناز: بگو و الا دوباره میخونم ها.
آهو خلع سلاح شده بود ، به ناچار برای حفظ آبرویش هم که شده قصه خودش و آترین را تعریف کرد ، البته سانسور شده ، آترین در قصه او شوهرش نبود، همانطور که آهو در سن 17 سالگی هوویی نداشت!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-تالار رو رزرو کردم، سفارش شام رو هم امروز دادم، فقط مونده پخش کردن کارتها و لباس عروس شما.
رمینا لبخندی زد و فنجان چای آترین را جلوی دستش گذاشت و روبه برادرش گفت: میبینی رامین خان؟ نصف قد تو رو داره، 10 روز دیگه داره میره سر خونه زندگیش تو چی که داره 32 ساله ات میشه و هنوز یال قور موندی!
رامین چپ چپ به آترین نگاه کرد و گفت: این دیلاق نصف قد من رو داره؟ من تا کمرش هم نیستم، ماشالله شوهرت بلند شه سرش میخوره به سقف خونمون.
آترین بلند خندید و گفت: فضا رو متشنج نکن رامین جان، حرف خواهرت چیز دیگه ای بود.
رامین با لحنی که به ظاهر پر از حرص بود جواب داد: حالا بعدا من و شما همدیگه رو سر صحنه میبینم دیگه نه؟
آترین سریع جواب داد: نـــــه!!
رمینا و رویا بلند خندیدند و فخری خانم - مادر رمینا- میان بحث آنها آمد و گفت: رمینا ، مامان ؟ پاشو میز رو بچین میخواییم شام بخوریم.
رمینا در حالیکه از جا بلند میشد رو به رامین و آترین کرد و با صدای آرامی گفت: وزیر جنگ وارد میشود.
آترین با حالت مسخره ای خودش را پشت گلدان روی میز مخفی کرد و رامین خنده سر خوشی سر داد و گفت : مگه این وزیر جنگ به داد من برسه.
رمینا: خوبه خوبه، نمیخواد مظلوم نمایی کنی ، پاشو بیا کمک.
رامین خودش را روی مبل راحتی ولو کرد و حق به جانب گفت: به من چه! شوهر کردی که چی؟ به این شازده بگو یه تکونی به خودش بده.
-اِوا... رامین؟
رامین بی توجه به رمینا به آترین اشاره کرد : پاشو پاشو پیش قوم زنت یه خودی نشون بده، پاشو که داریم نمره میدیم.
آترین لبخند زنان بلند شد و در حینی که به سمت آشپزخانه میرفت با لحن چاپلوسانه ای گفت: من در بست نوکر زنمم هستم.
رامین به طعنه خندید و گفت: شب دراز است و غلندر بیدار .. بله آترین جان... شب دراز است ، به جاهای خوبش هم میرسیم.
آترین با رمینا وارد آَشپزخانه شد . رمینا رو به مادرش کرد و با دلخوری گفت: مامان؟ هیچی به این کاکل زری ات نمیگی؟
فخری خانم تند تند لیوان ها را در سینی چید و گفت: سر به سرش نذار تا پا رو دمت نذاره، نمیشه که! خودت شروع میکنی بعد از من توقع داری زبونش رو کوتاه کنم؟
-اِ مامان! باز هم طرفداریش رو میکنی؟ آبروی من رو جلو آترین برد.
آترین که تا آن لحظه بی حرف یک گوشه ایستاده بود جلو آمد و گفت: بدین به من مامان فخری.
فخری سینی حاوی لیوان ها و قاشق چنگال ها را به دست آترین داد : آترین مادر یک وقت حرفهای رامین رو به دل نگیری ها، برادره ، خواهرش رو دوست داره ، سخته براش داره از رمینا جدا میشه اینکه اینجوری میکنه.
همان لحظه رامین خودش را در آشپزخانه انداخت و گفت: من برام سخته؟ منکه شمارش معکوس شروع کردم برای رفتن این فشفشه! چرا حرف در میاری مادر من؟
فخری لبش را به دندان گرفت و با چشم و ابرو برای رامین خط و نشان کشید رویا هیجان زده به داخل آشپزخانه دوید و رو به جمع گفت: بابا اومد.
فخری خانم با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و رمینا موذیانه خندید و گفت: خدا روشکر .
رامین پارچ آب و دوغ را برداشت و به آرامی جوری که فقط افراد داخل آشپزخانه بشنوند گفت: بله دیگه خدا روشکر که سوپاپ اطمینان رسید .
همه بلند خندیدند . فخری به رمینا اشاره کرد که با آترین به نشیمن برگردد و خودش هم با دیس برنج پشت سر آنها روان شد.
مسعود - پدر رمینا- داشت کتش را از تن در می آورد که متوجه آترین شد ، لبخند گرمی به دامادش زد و به سمت او رفت و گفت: به به از این طرفها.

*******...******

شام در فضایی پر از شوخی و مزه پرانی های رامین صرف شد و بعد از شام رویا و فخری خانم به آَشپزخانه رفتند تا ظرفها را بشورند و رمینا با دیس میوه به جمع مردها ملحق شد.
-امروز ارشیا زنگ زد.
آترین دستش را دور شانه رمینا حلقه کرد و گفت: خب؟
رامین: خب به جمالت، هیچی دیگه گفت، اونیکه میخواستیم رو پیدا کرده، میگفت حرف نداره، قرار شد فردا بهش زنگ بزنه و بگه بیاد دقتر جعفری تا اونم طرف رو ببینه.
آترین رو به رمینا کرد و گفت: سیب پوست بگیرم برات؟
رمینا دستش را مقابلش گرفت و گفت: نه مرسی، دارم میترکم.
آترین سیبی که برداشته بود را پوست گرفت و دوباره رامین را مخاطب قرار داد و گفت: تو طرف رو ندیدی؟
-نه بابا کجا دیدم! قرار بود منم با ارشیا برم اما امروز با این روزبهانی زبون نفهم سر و کله میزدم... مرتیکه دبه در آورده میگه خونم رو تا قبل از عید میخوام، هرچی بهش میگم برادر من این خونه رو ما تا آخر فیلم برداری اجاره کردیم به خرجش نمیرفت، آخر سر گفت میرم شکایت میکنم منم داغ کردم نزدیک بود باهاش درگیر بشم که جعفری رسید و دیگه ختم به خیر شد.
-حالا نگفت چطوریه؟
رامین گازی به خیارش زد و گفت: چی چطوریه؟ روزبهانی؟
آترین از فکر بیرون آمد و گفت : نه ببخش حواسم نبود ، منظورم اون دختری بود که ارشیا میگی پیدا کرده، تا حالا جایی بازی کرده؟
رامین: هاا نه، ولی اونکه خیلی ازش تعریف میکرد، میگفت هم خوش بر و رویه هم بازیش خوبه، پیش خودمون باشه گمونم دلش لرزیده.
آترین لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: اون؟ چه کسی !
رامین: نه پَ تو! خودتو رو یادت رفته؟ یکسال پیش کی بود خر شده بود دنبال خواهر ما افتاده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آترین دستی به نیمه چپ صورتش کشید و آهسته گفت: دستت بشکنه ، هنوز هم وقتی یادش می افتم صورتم می سوزه.
رامین لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: حق ات بود ، باید چشمات رو درمی آوردم، چی خیال کردی ؟ من رو خواهرام بدجوری تعصب دارم.
آترین نفسش را با حرص فوت کرد و رویش را برگرداند و به رمینا که با چشمان مشکی خوش حالتش به او خیره شده بود نگاه کرد.
با خود فکر کرد: رمینا ارزش آن سیلی را داشته ، حاضر بود ده ها بار دیگر از آن سیلی ها بخورد اما رمینا را از دست ندهد.
کاش میشد این شب زیبا را بدون دلهره به پایان برساند، بدون فکرکردن به دختری که در خانه ای واقع در خیابان نسترن ، طبقه اول سکنی گزیده است.
صدای رمینا او را به خود آورد :جریان چیه؟
آترین: کدوم جریان؟
رمینا مشکوک گفت: همین تعصب و این حرفها.
آترین پوزخندی زد و گفت : آق داداشت برات نگفته ؟
رمینا به رامین سوالی نگاه کرد و گفت: نه.
آترین به رامین نگاه خط و نشان داری انداخت و رامین قبل از اینکه آترین حرفی بزند خودش را وسط انداخت و رو به مسعود گفت: راستی بابا خبر داری شاه دومادت امروز چه گلی کاشته؟
با داخل شدن مسعود ،بحث شان رنگ و بوی دیگر به خود گرفت، اما آترین همچنان از درون داشت با کابوسی به نام آهو دست و پنجه نرم میکرد!
ساعت از 12 گذشته بود که آترین عزم رفتن کرد.
رمینا آترین را تا دم در خروجی بد رقه کرد و گفت:
-کاش میشد بمونی!
آترین مهربان به روی رمینا لبخند زد وگفت: فقط 10 روز دیگه، خب؟ فقط 10 روز دیگه مونده تا این دوری تموم بشه.
رمینا نگاهی به آسمان گرفته آن شب کرد و خودش را در پالتوی گرمش فرو برد و گفت: آره ، ببخش آترین ، ببخش که این وقت شب مجبوری بری، من شرمنده ام.
آترین بازوی رمینا را فشرد و گفت: بیخیال، منم اگه جای بابات بودم و دختر شوهر میدادم عمرا میذاشتم دامادم شب خونم بمونه! چه معنی داره!
رمینا لبخند شرمگینانه ای زد : نمیری تو.
آترین: خدا نکنه، من هنوز کلی آرزو دارم.حالا بعد از 100 سال و 10 روز دیگه شاید بهش فکر کردم.
رمینا: حالا چرا 100 سال و 10 روز؟
-خب 10 روزی که داره میاد رو هم بهش اضافه کردم دیگه!
رمینا : دیوونه!
-چاکریم.
رمینا: مرسی که اومدی، خیلی بهم خوش گذشت.
آترین به سمت ماشینش رفت و با شیطنت گفت: ای بابا این که چیزی نبود، به 10 روز دیگه فکر کن.
رمینا اخم ظریفی کرد و آترین برایش دست تکان داد: برو بالا سرما میخوری.
رمینا: باشه میرم، تو هم رسیدی خونه بهم خبر بده.
آترین: حتما. از مامان بازهم تشکر کن ، خیلی زحمت کشیده بودن.
-حتما، میگم آترین ...( رمینا خمیازه ای کشید و جمله اش ناتمام ماند)
آترین بلند خندید و گفت: اینو باش ، اینجوری میخوای منتظر بمونی من برسم؟
رمینا: نه بابا اجیرم هنوز.
آترین: میبینم! برو برو بگیر بخواب. شب بخیر.
آترین سوار پژویش شد و رمینا همانطور که به سمت در می رفت گفت: رسیدی اس بدی ها!
-باشه. برو دیگه.
رمینا برایش دستی تکان داد و وارد خانه شد ، آترین چند ثانیه به در بسته خیره ماند و بعد آهی کشید و استارت زد.
مسیرش خیابان نسترن بود و امیدوار بود وقتی که میرسد دخترک ساکن آن خانه بیدار باشد!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آهو از شوق خواب به چشمانش نمی آمد، دو ساعت قبل ارشیا با او تماس گرفته و گفته بود که فردا به آدرسی که برایش اس ام اس میکند بیاید تا کارگردان هم او را ببیند.
باورش نمیشد. در ذهن کوچکش هم نمیگنجید که روزی به آرزویش برسد.
او و بازیگری؟!
از دو ساعت پیش که ارشیا با او تماس گرفته بود و آدرس را برایش پیامک کرده بود دنیا برایش رنگ دیگری شده بود، حتی این خانه نفرین شده و اعصاب خورد کن که ظهر امروز درونش مثل مادر مرده ها زار میزد، حالا زیبا به نظر میرسید و در و دیوارش به رویش میخندید.
با لبخندی رضایت بخش نگاهی به دور تا دورش کرد ، انگار که برای اولین بار دارد فضای خانه اش را می بیند.
آپارتمان2 خوابه اش از خانه پدری کوچکتر بود اما به نسبت آن خانه قدیمی، دل باز تر و نور گیر تر بود.
پرده های آلبالویی که با راحتی های نشیمن ست شده بودند و فضای گرمی را برای هال به ارمغان آورده بودند به دلش مینشست.
سربرگرداند و به آشپزخانه اش نگاه اجمالی انداخت، لبخند معنی داری زد ، آذر عاشق رنگ لیمویی بود و آشپزخانه اش با آن رنگ به رویش چشمک میزد.
پرد ها، رومیزی ، حتی گل های مصنوعی گلدان هم لیمویی رنگ بود!

نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که فردا چقدر کار دارد ، باید می خوابید اما آنقدر دلهره آمدن فردا را داشت که خواب به چشمانش نمی آمد، به ناچار کنترل تلوزیون را برداشت و بی هدف شبکه ها را بالا و پائین کرد تا شاید چیزی بیابد تا برای مدتی حواسش را پرت کند و بعد شاید کم کم خواب به سراغش می آمد.
تصویر جولیا رابرتز با روشن شدن صفحه تیره ، در تلوزیون نقش بست و آهو سری با رضایت تکان داد و مشغول تماشای همان فیلم شد .
جولیا رابرتز بازیگر زن مورد علاقه اش بود، با اینکه زن زیبایی نبود اما آهو عاشق بازی هایش بود و بیشتر فیلم هایش را دیده بود.
خودش هم واقعا نمی دانست چرا این زن را از میان هزاران بازیگر زن ترجیح میدهد ، شاید به خاطر هم نام بودن او با مادرش!
نام مادر او هم جولیا بود و این تنها چیزی بود که از مادرش می دانست!
فقط یک نام!
جولیا..!
کافی بود؟!!!
شانه های کوچکش را بالا اندخت و سعی کرد حواسش را به نحوه بازی بازیگر بدهد.
اما ذهنش کار میکرد و او نمی توانست جلویش را بگیرد.
از روزی که فریدون قول داده بود مادرش را پیدا میکند مدت زیادی نمیگذشت اما همین مدت کم هم آنقدری بود که برای دل آهو مرحمی باشد.
یک نشانه کوچک برای او مساوی با کل دنیا بود.
فریدون این را می فهمید؟
لابد می فهمید که قول داده بود و این مسئله را دست آویزی برای بله گرفتن از او کرده بود!
جولیا در تصویر تلوزیون بلند جیغ کشید و رشته افکار آهو پاره شد.
به خودش آمد و به تصویر گریان زن خیره شد و بعد سعی کرد حالت چهره اش را مثل او کند و پشت سر جولیا دیالوگهای او را با همان حس تکرار کرد .
اما هر کاری میکرد اشکش در نمی آمد، این شاید بزرگترین مشکلش در بازیگری بود!
او که در زندگی خودش به زور اشکش در می آمد حالا چطور میخواست در فیلم های ایرانی که از اول تا پایان بازیگرانش مدام باید گریه کنند ، نقشش را به خوبی ایفا کند؟!!!
دوباره به تصویر بسته ای که دوربین از چهره بازیگر نشان میداد دقیق شد و لب و دهنش را جمع کرد و با صدایی لرزان دیالوگ زن را تکرار کرد:من ... فقط.. فقط .. به تو بدجوری احتیاج دارم.
-منم یک جورایی همین مشکل تو رو دارم!
آهو با شنیدن صدای بم و مردانه ای از پشت سرش، وحشت زده به عقب برگشت و با دیدن آترین در چارچوب در، از تعجب در جا خشکش زد.
آترین با تانی در را بست و وارد خانه شد : سلام.
آهو هنوز خشکش زده بود و توان تکان خوردن و عکس العمل نشان دادن نداشت.
آترین چند قدم جلو آمد و در حالیکه به فیلم در حال پخش نگاه گذاریی می انداخت گفت: فیلم قشنگیه، آخرش دختره از پسره خواستگاری میکنه!
و بعد مسخره خندید و روی مبل کنار آهو نشست و با لحنی نرم و مخملینی گفت: خوبی؟
آهو حس میکرد مغزش یخ زده و نمیتواند به او فرمان دهد که چه کند!
اما بالاخره باید کاری میکرد ، بنابراین تکان سختی به خود داد و در حالیکه فاصله میان خود و آترین را بیشتر میکرد کنترل را برداشت و تلوزیون را خاموش کرد و گفت: سلام.
آترین دستهایش را به عرض شانه باز کرد و روی پشتی مبل گذاشت و پاهایش را هم دراز کرد که تا وسط گل قالی رسید!
-نخوابیدی چرا؟
آهو خیال کرد دارد خواب میبیند!
نیشگون کوچکی از پایش گرفت اما نه بیدار بود!!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با احتیاط نگاهش را روی صورت آترین دوخت و با دیدن آن لبخند کج گوشه لبهای پسرک چشمانش گرد شد!
حس زنانه اش کم کم داشت بیدار میشد و صدای آلارم هشدار را در سرش میشنید.
لب هایش را با زیان تر کرد و گفت: میتونم بپرسم چرا اومدین اینجا؟
لبخند آترین پهن تر شد و با لحنی دوستانه گفت: چقدر رسمی! اینجوری دوست ندارم!
آهو گیج نگاهش را دور تا دور خانه گرداند تا شاید کمکی از جایی برسد و با دیدن پتوی نازکی که هنوز گوشه هال به همان حالت مانده بود یاد اتفاق ظهر افتاد، موج گرمایی آزار دهنده ای در وجودش جریان پیدا کرد و ذهن یخ زده اش به کار افتاد.
غده چرکینی که از ظهر در قلبش بارور شده بود سر باز کرد و به او یادآوری کرد که آترین چه کسی است!
داشت خودش را پیدا میکرد ، حالا احساس بهتری داشت ، از اینکه دختر احمق و کودنی به نظر برسد و هر کسی به خودش اجازه دهد هر جور دوست دارد با او رفتار کند بیزار بود.
آره همین بود!
نباید بیشتر از این به آترین اجازه میداد او را ملعبه دستش کند.
دیگر به او اجازه نمی داد هر وقت دوست داشت شخصیتش را لگد مال کند و هر وقت میلش کشید به سمتش بیاید .
تا همین جا بس بود!
دوباره خم شد و کنترل را برداشت و تلوزیون را روشن کرد و با همان لحن خشک و رسمی قبل گفت: من خیلی خسته ام اگه ممکنه زودتر کارتون رو بگین ، چون از وقت استراحتم گذشته.
در نگاه آترین رگه هایی از شیطنتی خفته بیدار شد و عرض لبخندش هر لحظه بیشتر میشد.
سینه ای صاف کرد و در جواب آهو گفت: شام خوردی؟
آهو: چطور مگه؟
آترین حس کرد دارد کم می آورد آنهم در مقابل یک الف بچه که مدام مسخره اش میکند!
پاهایش را جمع کرد و در حالیکه صاف مینشست گفت: خب...! خب میخواستم بدونم اگه .. اگه گشنه ای برم و برات شام ...
آهو میان جمله اش آمد : لازم نیست! شام با دوستم بیرون بودم.
آترین نفسش را با تاخیر بیرون داد و به نیم رخ آهو خیره شد ، اوضاع چندان خوب پیش نمی رفت و این چیزی نبود که میخواست!
کمی مکث کرد تا فضای متشنج میانشان کمی ارام شود و هم خودش زمان داشته باشد تا راه دیگری برای بیان مقصودش پیدا کند.
از طرف دیگر آهو خودش را مشغول تماشای فیلم نشان میداد اما همه هوش و حواسش به حرکات آترین بود و ذهنش به سرعت در حال ارزیابی اوضاع.
بالاخره بعد از چند دقیقه آترین سکوت را شکست و با صدای آهسته ای شروع به حرف زدن کرد:من به کمکت احتیاج دارم ...آهـــــــو!
نام آهو را با احتیاط بر زبان آورد و منتظر عکس العمل دخترک ماند.
آهو با شنیدن نامش از زیان آترین داغ شد، این اولین بار بود که اسمش را از زبان پسری با چنین لحنی میشنید.
در تمام عمرش با هیچ پسری دوست نشده بود و هیچ وقت هم به خودش اجازه نداده بود نزدیک پسری شود.
نمی دانست اعتقادات سعید در او هم اثر کرده یا کلا از جنس مخالف میترسد!
اما هر چه که بود باعث شده بود که تجربه آن چنانی در چنین لحظاتی نداشته باشد!
آترین که سکوت آهو را حمل بر آرام بودن اوضاع کرده بود صحبتهایش را ادامه داد : ببین، من فکر میکنم که ما تو این چند روز بی خودی خودمون رو اذیت کردیم، بهتر بود که به جای این اعصاب خوردکنی ها مینشستیم و دوتایی مثل دو تا آدم امروزی و مدرن حرف میزدیم... ما دو تا همدیگه رو خوب درک میکنیم .. مگه نه؟ خب.. منظورم اینکه دو تائیمون به اجبار راضی به این اتفاق شدیم و تقریبا شرایط یکسانی داریم... من خیلی در این باره فکر کردم... درسته که این اتفاق باب طبع هیچ کدوم از ما دو نفر نبود... اما خب ، خب هر چیزی تو این دنیا میتونه در عین بد بودن خوب هم باشه! مگه نه؟
آهو جوابی نداد و آترین باز هم حرفهایش را دنبال کرد: ببین هر چیزی تو این دنیا دو رو داره! چه خوب چه بد... فقط ... فقط این وسط نوع نگاه ما آدمهاست که به اون اتفاق یا اون حادثه شکل میده و میشه خوب یا بد... درست مثل شرایطی که من وتو توش هستیم ... این رابطه برای هر دوی ما تا الان شکل بدی داشته اما ما، یعنی من و تو... می.. میتونیم کاری کنیم که از این شکل زهر ماری در بیاد...
آهو فقط توانست بگوید : چطور؟
آترین با شنیدن این حرف لبخند رضایت بخشی زد و در حالیکه خودش را جلو میکشید گفت: من و تو شاید ... شاید که نه حتما!... حتما نمیتونیم زوج خوبی برای هم باشیم... اما دوست چرا... میتونیم دوتا دوست خوب باشیم... خوبه مگه نه؟ بابا هم احتمالا همین رو میخواسته فقط برای درست کردن شکل ظاهریش مجبورمون کرد که راضی به عقد کردن و محرمیت بشیم... تو این جوری فکر نمیکنی؟
آهو نمیدانست چه بگوید ، اصلا منظور آترین را نمیفهمید.
آترین که گیجی را از نگاه دخترک میخواند هیجان زده ادامه داد: تو جای خواهر منی... با آذر فقط 7 ماه اختلاف سنی دارین... من خودم کسی رو تو زندگیم دارم، رمینا، اون کسیه که من دوستش دارم و میخوام تا 10 روز دیگه باهاش ازدواج کنم... ببین من خودم دربست نوکرت هم هستم ، همه جوره پشتتم، اما نه به عنوان شوهر و این چرت و پرت ها ، فکرکن من داداشتم، دوستتم، نمیدونم هر چی که دوست داری و باهاش راحتی، هرچی ! اصلا مهم نیست. فقط ازت خواهش میکنم این فکر احمقانه زن و شوهریمون رو از کله ات بیرون کن... معامله خوبیه نه؟ تو موافقی ؟
با تمام شدن حرفهای آترین ، آهو پوزخندی زد و گفت: معامله؟
اترین:آره.. معامله!
آهو: خب... هر معامله ای دو سر داره، میشه بدونم این وسط چی به من میرسه؟
آترین عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: هرچی که بخوای .. انتخاب با تویه.
آهو با ژست زیبایی از جا بلند شد و مقابل اترین ایستاد ، دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: کلید ها لطفا!
آترین گیج به کف دست آهو خیره شد : متوجه نمیشم!
-کلیدهای خونه رو لطف کن رو بهم بده! من هیچ دلیلی نمیبینم که کلیدهای خونه ام دست یک دوست یا یک برادر یا هر کسی که میپسندم باشه!
آترین یکه ای خورد، اولین قدم آهو غافلگیر کننده بود، پیش خودش اعتراف کرد که اصلا انتظار چینین رفتاری را نداشته!
آترین کلید در وردی آپارتمان آهو را از دسته کلیدش بیرون کشید و به آرامی کف دست دخترک گذاشت و گفت: دیگه!
آهو با قیافه ای متفکر چرخی دور خودش زد و گفت: باید فکرکنم اما در حال حاضر یک کار دیگه هم دارم.
بعد به سمت میز تلوزیون رفت، کیف پولش را برداشت و عابر بانکش را از جیب بغل کیف درآورد و از گوشه چشم به کارت نگاهی انداخت .
کارت را روی میز مقابل آترین پرت کرد و گفت: شماره حساب رو یادداشت کن، تا فردا شب میخوام پرش کرده باشی!
آترین حتی نمیتوانست نگاهش را از آهو بردارد...
پیش بینی چنین بازخوردی را نداشت.
آهو اصلا مثل یک دختر 17 ساله رفتار نمیکرد.
یا شاید بهتر بود بگوید اصلا مثل دخترها رفتار نمیکرد!
آترین برای اولین بار حس کرد دلش میخواهد بیشتر این دخترک ریز نقش با آن چشمانی که جسارت در آنها موج میزند را بشناسد!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • " قسمت ششم : اینجا بدون، تو...! "

آهو به جمعیت دخترانی که برای دادن تست بازیگری در دفتر فیلم سازی به انتظار نشسته بودند نگاهی کرد و دستان یخ کرده اش را بهم سائید.
صبح که از خانه بیرون می آمد اصلا فکرنمیکرد که با چنین صحنه ای روبه رو شود، وقتی دیشب ارشیا با او تماس گرفت و گفت باید کاگردان هم او را ببیند خیال میکرد یک دیدار کوتاه و فورمالیته است اما حالا... با دیدن این جمعیت از دختران رنگارنگ همه امیدش به یاس مبدل شده بود.
-خانم ریاحی؟
با شنیدن فامیل اش از دیوار سنگی سرد جداشد و به سمت زنی که پشت میز نشسته بود رفت و گفت: ب.. بله؟
زن چند لاخ موی بلوندش را از روی پیشانی کنار زد و با لحن کش داری گفت: بفرمائید داخل!
آهو حس کرد قلبش از جا کنده شد ، چند بار تند تند نفسش را بیرون داد و به سمت در چوبی انتهای سالن رفت.
تقه ای به در زد، صدایی اجازه ورود داد و او در لحظه آخر زیر لب بسم الله گفت و وارد اتاق شد.
اتاق فضای وسیعی داشت و نور دل نوازی از پنجره های قدی اش به داخل نفوذ میکرد، این مساله باعث آرامشش شد، همیشه در اتاق های تاریک و گرفته استرس میگرفت!
-بفرمائید بنشیند .
مردی میانسال با موهای جو گندمی و عنیکی بی فریم به او اشاره کرد و آهو روی صندلی مقابلش قرار گرفت و باز هم به ارزیابی اتاق پرداخت.
گوشه اتاق با یک دوربین و میز چوبی بزرگی اشغال شده بود و سمت چپ تعداد زیادی صندلی به چشم میخورد ، کنار در گلدان بزرگی از یک گل آپارتمانی قرار داشت، به نظر همه چیز خوب می آمد و به آهو احساس آرامش میداد.
مرد سرش را از روی کاغذهای مقابلش بلند کرد و در حالیکه ابروهایش را در هم گره میزد گفت: خب... خانم ریاحی!درسته؟
-بله.
-بنده جعفری هستم، کارگردان این پروژه، آقای خرسند براتون چیزی از این پروژه گفتن؟
آهو ساق پاهایش را دور هم پیچاند و گفت: نه...
-اشکالی نداره... من براتون توضیح میدم... ایشون هم تا چند دقیقه دیگه پیداشون میشن.
همان لحظه تقه ای به در خورد و ارشیا در آستانه در ظاهر شد.
آهو با دیدنش نفس راحتی کشید و خندید، دیدن یک آشنا ، هرچند آشنایی یک روزه برایش قوت قلب مسحوب میشد.
ارشیا با دیدن آهو لبخند گرمی زد و گفت: خوش اومدین خانم ریاحی.
بعد به سمت جعفری آمد : کار رو شروع کردین؟
جعفری: نه منتظر شما بودیم... آقای خرسند برای خانم ریاحی از پروژه چیزی نگفتین؟
ارشیا: نه راستش، گفتم اول ایشون بیان شما ببیندیشون بعدا اگه صلاح دونستین باهم براشون شرح میدیم.
جعفری چرخی به صندلی اش داد و دو کف دستش را به هم چسباند: خب! پس بریم سر کارمون، آماده ای دخترم؟
آهو اول نگاهی به ارشیا کرد بعد مردد سری تکان داد.
-بفرمائید اون قسمت.
آهو به سمتی که دوربین قرار داشت رفت و روی تک صندلی مقابل دوربین نشست.
جعفری و ارشیا هم مقابلش پشت دوربین قرار گرفتند : خب حالا میخوام برام این صحنه ای که میگم رو بازی کنی ، خوب؟
آهو آب دهانش را قورت داد و سعی کرد اعتماد به نفسش را بیدار کند: باشه.

*************
*************
نازی پیراهن مشکی که دستش بود را روی مبل پرت کرد و رو به آرسام گفت: اَه... اینم تنم نمیشه!
آرسام غرق در فکر جوابی نداد .
نازی دوباره در کمدش به دنبال لباس گشت و در همان حال گفت: فایده نداره، عصر نباید بری مطب، هیچی ندارم برای روز عروسی!.....
آرسام باز هم جوابی نداد، نازی سارافن زرشکی از بین لباسهایش بیرون کشید و جلوی آینه مقابل خودش گرفت و گفت: شنیدی چی گفتم؟.... سامی؟! هی آرسام با توام!
آرسام از جا پرید و گیج گفت: ها... چیه؟ چی شده؟!
نازی دستی به کمرش زد و گفت: یک ساعته دارم با دیوار حرف میزنم؟ معلومه کجایی ؟
آرسام دستی به پیشانی کشید و گفت: همین جام. چی شد بالاخره لباس داری یا نه؟!
-نخیر! آقا تازه میگه لیلی زن بود یا مرد! پس من چی داشتم میگفتم.
آرسام: چی؟
نازی ابروهایش را در هم گره زد و گفت: راستش رو بگو حواست کجاست؟
-دوباره سه پیچ نشو نازی!
-آها! که اینطور... جوابت اینه دیگه آره!
آرسام کلافه نفسش را فوت کرد و زیر لب گفت: باز شروع کرد!
-چی گفتی؟ جرات داری بلند بگو تا جوابش رو هم بشنوی!
آرسام دستهایش را بالای سرش بالا برد و گفت: تسلیم، بگم غلط کردم خوبه راضی میشی؟ تو با این حالت هم دست برنمیداری؟ من به جهنم، لااقل فکر اون بچه باش! حرص خوردن برای جنین خوب نیست!
نازی روی مبل روبه روی شوهرش نشست و با لحن ارام تری گفت: نمیخواد برای اینکه مدام به من یادآوری کنی چه کاره ای هی اون مدرک ناپلئونی ات رو به رخم بکشی ، حالا میگی تو فکر چی بودی یانه؟
آرسام دوباره در خودش فرو رفت و ارام گفت: آترین!
نازی شانه ای بالا انداخت و بی خیال به سارافنش نگاه کرد و فکرکرد که حتما باید برای عروسی لباس مناسبی تهیه کند .
او عروس بزرگ خانواده محرابی بود و نباید در آن مجلس کم بیاورد، فقط بدیش این بود که آترین بد موقع داشت مجلسش را میگرفت، او با این هیکل به هم ریخته چطور میخواست بدرخشد؟!
آرسام هم غرق در افکار خود داشت به زندگی عجیب و غریب برادرش فکر میکرد ، خوب میفهمید که آترین در شرایط خوبی نیست.
دلش میخواست به او کمک کند اما چه کاری میتوانست بکند؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
(9روز بعد)

آترین غلتی زد و دستش را زیر سرش گذاشت و به صفحه موبالیش خیره شد ، رمینا اس داده بود: فقط 1 روز دیگه مونده!
آترین هم جواب داده بود: شمارش معکوس تا صفر ادامه داره.
حالا منتظر بود رمینا جواب دهد، چند ثانیه بعد نوای آرام گوشی اش سکوت اتاق خواب را شکست، رمینا جواب داده بود: صفر یعنی هیچ! ما تازه میخواییم شروع کنیم.
آترین تند تایپ کرد: ریاضی ات ضعیفه خانم ،هیچ یعنی بی نهایت!
رمنیا در اس ام اس بعدی آرم خنده ای گذاشته بود و نوشته بود : ما خوشبخت میشیم؟
آترین لحظه ای مکث کرد، به جایی رسیده بود که قبل از او خیلی های دیگر آنجا بودند، مثل آرسام، مثل نازی، مثل خیلی های دیگر!
آترین فکرمیکرد که با رمینا خوشبخت میشود اما نمیدانست که همه گذشته گان قبل از او هم که روزی در این نقطه ایستاده بودند همین فکر را کرده اند یا نه؟
آرسام زمانی عاشق نازی بود اما حالا چه؟
از زمان دعواو قهر آخرشان کمتر از 6 ماه میگذشت، او در رویاهایش حتی دلش نمیخواست با رمینا بحثی داشته باشد چه رسد به دعواو قهر!
او میخواست خوشبخت باشد همانطور که روزی آرسام و نازی و خیلی های دیگر خواسته بودند اما ...
اما قضیه اذیتش میکرد!
و علامت سوال بزرگی در ذهنش خاموش و روشن میشد که چرا؟!
چرا آرسام با آن عشق کذایی خوشبخت نشده بود؟
چرا خیلی های دیگر که در اطرافش دیده بود خوشبخت نشده بودند؟
صدای موبایلش دوباره سکوت اتاق را شکست و آترین از افکارش بیرون آمد.
رمینا نوشته بود: کجا رفتی؟ برگرد گم میشی، بعد من بی شوهر چی کار کنم؟
آترین لبخندی زد و تصمیم گرفت افکار مسومش را دور بریزد ، چرا میبایست خودش را برای چیزی که نیامده بود ناراحت میکرد، رمینا ، نازی نبود !
او هم آرسام نبود!
سریع برای رمینا تایپ کرد: من دیگه بی تو اون دنیا هم نمیرم. جواب سوال قبلی ات :: مگه ما الان خوشبخت نیستیم؟
رمینا: مگه قرار نشد 100 سال و 10 روز دیگه بهش فکر کنی؟چرا هستیم.
آترین جواب داد: خب 10 روزش گذشت، دیگه کم کم باید بهش فکر کنیم.
رمینا: ای الهی مار 6 سر اون زبونت رو بزنه.
آترین خندید و جواب داد: مرسی! چقدر تو به من لطف داری! حالا کدوم سرش؟
-قابلی نداشت، بذار فکر کنم، سر اول رفته سربازی! سر دوم و سوم ماموریت دارن، چهارمی خوبه؟
آترین نفس عمیقی کشید و لبخندی ظریف بر لب نشناند:چه حیف من اولی رو دوست داشتم... حالا کی خدمتش تموم میشه؟
چند دقیقه گذشت و رمینا جواب نداد، آترین دوباره پیام قبلش را فرستاد اما باز هم از رمینا جوابی نیامد.
لبخندش پر رنگتر شد و در حالیکه آه بلندی میکشید زیر لب گفت: خوابت برد!
گوشی اش را روی میز کنار تخت گذاشت و داشت آماده میشد بخوابد که تقه آرامی به در اتاقش خورد و بعد صدای دلنواز فریدون که او را صدا میزد.
آترین مثل جت از جا جست و به سمت در رفت.
فریدون با رنگ و رویی پریده پشت در اتاق او ایستاده بود.
-بله بابا؟
فریدون پاکتی که در دست داشت را لوله کرد و گفت: خوابت نمی آد؟ میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
آترین: حتما.
پشت سر آترین وارد اتاق شد و به تخت اشاره کرد : بشین بابا ، حرفهام ممکنه طول بکشه.
آترین روی تخت ، مقابل پدرش نشست ، نور ملایمی از هال وارد اتاق میشد و روی صورت رنگ پریده فریدون سایه می انداخت.
آترین فکر کرد پدرش هر روز نسبت به روز قبل شکسته تر میشود.
این مرد ، همان مرد 2 هفته قبل نبود...
دیگر خبری از آن پیشانی صاف و نگاه نافذی که از او میشناخت نبود!
با یادآوری این حقیقت که شاید تا چند ماه دیگر پدری نداشته باشد قلبش در سینه مچاله شد. خیلی دیر فهمیده بود که فریدون را دوست دارد!
خیلی دیر!!
-حواست به منه؟
آترین از فکر بیرون آمد و صاف نشست: بله بابا. بگین چی کارم دارین.
فریدون لبخند مهربانی زد و در حالی که نگاهش دور تا دور اتاق پسر کوچکترش را میکاوید گفت: خیلی وقت بود نیومده بودم تو اتاقت.
بعد نگاهش روی عکس ماهرخ افتاد و آهی کشید : مادرت زن مهربونی بود.
آترین برگشت و به عکس ماهرخی بروی پاتختی خیره شد ، ترجیح داد حرفی نزند.
-مادرت با اینکه زن تحصیل کرده ای نبود اما درک بالایی داشت... وقتی میخواستم داماد بشم مادرم تو درو همسایه برام هزار تا دختر رو نشون کرده بود ، اما من دلم میخواست با یک دختر تحصیل کرده و همه چی تموم ازواج کنم... هرچی رفتیم خواستگاری یک عیب و ایرادی روی دخترهای مردم گذاشتم و گفتم هیچکدوم رو نمیخوام.
تا اینکه زن عمو فرهادت به مادرم آدرس یک خانواده رو تو همسایگی خودشون داد، یک مادر دختر تنها،ماهرخ!
فریدون نفس بلندی کشید و با لحن آرامی ادامه داد: وقتی مامانم اسم این خانواده رو آورد ، یک دعوای حسابی راه انداختم و کلی سر و صدا کردم که یعنی چی هی من رو میبری این خونه و اون خونه، دخترهای رنگ و وارنگ رونشونم میدی که چی بشه؟ چرا نمیذاری چیزی که خودم دلم میخواد رو انتخاب کنم.
مامانمم که زن ساده ای بود باهام شرط کرد که این دفعه آخره که میاد خواستگاری، گفت این دفعه هم بخاطر آبرویی که جاریش وسط گذاشته بیام و بعد دیگه کاری به کارم نداره تا خودم دست یکی رو بگیرم و بیارم.
منم شرط رو قبول کردم ، پیش خودم گفتم میرم دختره رو یک نظر میبینم و یک ایرادی توش پیدا میکنم و از شر این خواستگاری های تموم نشدنی راحت میشم.
اما.... (فریدون نرم خندید و ادامه داد) : اما رفتن همان و پسندیدن مادرت همان!
آترین: چرا تا حالا برام تعریف نکرده بودین؟
فریدون: نمیدونم... الان هم نمیخواستم بگم ، یهو عکسش رو دیدم و زبونم باز شد... میدونی آترین، ماهرخ هیچ کدوم از معیارهایی که من برای زن رویاهام تو ذهنم میخواستم نداشت... نه خیلی زیبا و شهلا بود و نه خانواده اش استخون دار و پولدار بودن ! یک مادر پیر داشت که برای همسایه ها خیاطی میکرد اما خودش ... خودش خانم بود، یک خانوم به تمام معنا! میدونم خیلی دیره برای گفتن این حرف اما بذار بگم شاید روزی به دردت بخوره، اون چیزی که باعث میشه زندگیت رنگ و بوی زندگی رو به خودش بگیره، زن قشنگ و تحصیلات دانشگاهی و پول ثروت باباش و این چیزها نیست، اون زنی میتونه به تو زندگی و آرامش رو هدیه بده که زن باشه و زنیت داشته باشه، بزرگ باشه و خانومی بلد باشه، یعنی درکت کنه، تو رو به چشم یک گاو شیرده نبینه که تا وقتی شیر میدی دوستت داشته باشه و هر وقت هم دیگه چیزی نداشته باشی که به پاش بریزی از چشمش بیفتی! متوجه حرفهام هستی پسرم؟
آترین نیشخندی زد و گفت: بله بابا! اما من متوجه نمیشم این حرفها رو برای چی میگین؟ رمینا دختر خوبیه! شما خودتونم اینو قبول دارین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

All my women | همه زنهای من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA