فریدون: معلومه که قبول دارم، من رمینا روهمه جوره تائید میکنم، الان هم خدا شاهده بی منظور این حرفها رو زدم، میدونی من وتو هیچ وقت نشد مثل پدر و پسر بشینیم و حرف بزنیم ، برام عقده شده بود که ادای باباها رو دربیارم و برای یک بار هم که شده بشینم و با پسرم حرف بزنیم و من نصیحتش کنم.آترین: آها.. خب ممنون از نصیحتتاتون، امیدوارم روزی به دردم بخوره.فریدون روی صندلی اش جابه جاشد و گفت: حتما میخوره .. اینها ماحصل یک عمره، حتما یک جایی از زندگیت به کار میاد، خب آخر شبه تو هم حتما خسته ای فردا کلی کار داری ، فقط یک کار دیگه هم باهات داشتم... من ... من به آهو قول داده بودم که مادرش رو پیدا میکنم ...تو این پاکت همه اون چیزهاییه که تا به امروز تونستم از مادرش گیر بیارم، میدونم توقع زیادیه اما باور کن دیگه توانی ندارم تا خودم دنبال کاراش رو بگیرم، اینکه میخوام ازت خواهش کنم تو به جای من مادرش رو پیدا کنی.آترین به پاکت کاهی رنگی که دست پدرش بود چشم دوخته بود و به این می اندیشید که پیدا شدن مادر آهو چه منفعتی برای او خواهد داشت؟ذهنش با یک دو دو تای ساده جواب را مقابلش گذاشت، این خیلی خوب بود، پیدا شدن مادر آهو مساوی بود با بیرون رفتن همیشگی آهو از زندگیش!این خوب بود..نه نه عالی بود... او هم همین را میخواست.لبخندی زد و پاکت را از دست فریدون گرفت: خیالت راحت بابا ، مطمن باش که خودم این کار رو به نحو احسنت انجام میدم.فریدون سری تکان داد و با آرامشی که در صدایش موج میزد گفت: خدا آخر و عاقبتت رو به خیر کنه که این آخر عمری خیال من رو از همه چی راحت کردی... با وجود تو دیگه هیچ نگرانی ندارم، میدونم که آذر و آهو رو به خوب کسی میسپرم ... آترین به حرفهای پدرش گوش میداد و از درون با عذاب وجدانی که داشت سرو کله میزد.او در چه فکری بود و فریدون در چه خیالاتی!!!-من دیگه میرم پسرم، تو هم بخواب، فردا روز تویه.آترین لبخند بی رمقی به روی پدرش پاشید و او را تا در بدرقه کرد، در لحظه آخر فریدون برگشت و با چهره ای که سخت در هم فرو رفته بود گفت: فردا،... آهو... میخوام بگم که حواست بهش باشه... حتما براش خیلی سخت خواهد بود.آترین پوست لبش را محکم کند و در حالیکه با حرص سری تکان میداد گفت: هستم بابا.. هستم.فریدون خندید و از اتاق بیرون رفت.آترین در اتاق را بست و به پشت در تکیه داد... از فردا زندگی مشترکش با رمینا در آن خانه اهدایی شروع میشد.. یعنی آهو راز دار خوبی می بود؟؟به این نتیجه رسید که باید هر چه زودتر از شر این دختر راحت شود و چه راهی بهتر از این پاکتی که حالا روی تختش افتاده بود؟صدای آرام گوشی اش فضای اتاق را در برگرفت، از در جدا شد و به سمت موبایلش رفت، رمینا اس داده بود: آترین ببخش هنوز بیداری؟ جواب داد: آره . چرا نمیخوابی تو؟رمینا: مگه خوابم میبره؟ به خدا بگو زودتر فردا رو بیاره من دیگه طاقت ندارم.آترین همه افکار تلخی که در سر داشت را بیرون کرد و لبخند زد و جواب داد: فردا میاد، چشمات رو بذار رو هم و تا 100 بشمر ....خودش هم پلکهایش را روی هم فشرد و شروع به شمردن کرد، اما هنوز به 12 نرسیده بود که اندیشه آمدن فردا او را ترساند!از فردا او و رمینا و آهو دریک خانه بودند!در یک خانه!!!
" قسمت هفتم: انتهای خیابان نسترن "نور چراغ های عقب ماشین آترین چشم نازی را آزرد، چهره ای در هم کشید و غرغر کنان رویش را به سمت آرسام برگرداند و گفت: چه نوری داره، کور شدم.آرسام لبخند محوی زد و گفت: یاد شب عروسی خودمون افتادم، یادش بخیر.-چی چیش یادش بخیر، خیلی شب خوبی بود؟ یادت نمی آد دوستهای بی جنبه برادر عزیزت چیکار میکردن تو خیابون؟ من نمیدونم اون قوم مغول امشب کدوم گوری بودن؟طرح لبخند محوی که روی چهره آرسام بود خیلی زود محو شد و در جواب برای نازی تنها آه کشید.-این عروسیشون چرا این مدلی بود؟آرسام پنجره سمت خودش را پایئن داد و گفت: خانواده رمینا معتقدند، آترین به احترام اونها زنونه و مردونه رو جدا کرد.-من نمیدونم این آترین رقاص چطور رفته دنبال دختر مذهبی؟آرسام در خیال خود جواب داد: اتفاقا اون خوب کسی رو انتخاب کرد، مثل من خام یک چشم و ابرو نشد.نازی همچنان داشت حرف میزد و غیبت افرادی که در عروسی دیده بود را میکرد و آرسام گویی هیچ صدایی را نمیشوند تنها به جلوی رویش خیره شده بود.جائیکه ماشین برادر کوچکش نو عروس خود را به خانه میبرد.خاطرات خاک گرفته شب عروسی خودش و نازی را به یاد آورد.آن شب خیال میکرد خوشبخت ترین مرد روی زمین است اما این خیال پوچ فقط یک شب عمر کرده بود!**********.**************************.-آترین اینها تا کی میخوان همینطوری دنبالمون بیان؟آترین ا ز آینه به پشت سرش نگاهی انداخت و بعد با لحنی شیطنت آمیز جواب داد: دوست داری بپیچونمشون.رمینا مثل آترین خندید و با صدای خفه ای گفت: آره.. آره.. آره.-پس محکم بشین که رفتیم.آترین پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت وارد کوچه باریکی در کنار خیابان شد و از آن کوچه به کوچه دیگر رفت.درعرض چند دقیقه چراغ تمام ماشینهای پشت سرشان محو شد.هر دو در حالیکه بلند بلند میخندیدند به روی هم نگاه کردند.-تو آخرشی آترین... به خدا آخرشی.آترین: تو هم اولشی... بچه هامون هم وسطش.. خوبه؟رمینا لبخندش را جمع و جور کرد و با حس و حالی دخترانه گفت: باورم نمیشه که امشب تموم شد.-من که گفتم تا 100 بشمر حله!-زودتر از اونی که فکر میکردم رفت، یعنی دیگه مثل امشب تو زندگیمون تکرار نمیشه؟آترین دوباره شیطنت آمیز خندید و گفت: تو رو که نمیدونم اما من هنوز 3 بار دیگه میتونم این شب رو تجربه کنم.رمینا چند لحظه مات نگاهش کرد تا معنی جمله اش را درک کند ، بعد با آرنجش محکم به بازوی آترین کوبید و گفت: تو جرات داری یک بار دیگه این حرفت رو تکرار کن!آترین بلندتر خندید و ادامه داد: تازه اینکه چیزی نیست ، جد ا از این 3 شب ، n به توان n تا هم میتونم موقتی تجربه کنم!رمینا لبخند معنی داری زد و جواب داد: بَه بَه میبینم همه قوانین رو هم خوب بلدی! ببینم عزیزم اینم میدونی که باید با اجازه زن اولت باشه؟آترین همانطور که میخندید و سری تکان داد و گفت: اوهوم.-خب خدا روشکر که من زن اولتم !بعد رویش را برگرداند و به شب زیبایی که به رویش چشمک میزد خیره شد.اما همه حس و حال خوب آترین با این جمله رمینا به هم ریخته بود.رمینا زن اول او نبود!****.آترین همانطور که به رمینا کمک میکرد تا دنباله لباسش را جمع کند در ورودی را باز کرد و گفت: اینم از آشیونه ما دوتا.رمینا به سختی از دو پله اول بالا رفت و گفت: کاش ما طبقه اول بودیم ، چطوری اینهمه پله رو با این پاشنه ها برم بالا؟آترین نگاهی به پاشنه های بلند کفش رمینا انداخت ، در حالیکه دستش را دور کمر او حلقه میکرد زیر گوشش گفت: میخوای مدل فیلم های خارجی تا تو خونه بغلت کنم؟رمینا برای چندمین بار در طول آن شب محکم به بازوی آترین کوبید و گفت: دیگه نباید بذارم از اینجور فیلم ها نگاه کنی! آترین قهقه زد: چیه؟ نگران اینی که چشم و گوشم باز شده باشه؟ رمینا باز هم چند پله دیگر را بالا رفت و در میان نفس نفس زدن هایش گفت: نه اونو که میدونم ماشاالله هزار ماشاالله شما نخونده ملایی، نگران یک چیز دیگه ام.آترین نگاهش را از در چوبی واحد آهو برداشت و غرق در فکر گفت: چی؟-نخود چی! آترین؟ واقعا میخوای همینطوری منو نگاه کنی ، خب یک کاری بکن! نمیتونم با این لباس و این کفش ها اینهمه پله رو بالا بیام!-منکه گفتم بذار بغلت کنم!رمینا لبهای رژ زده اش را روی هم فشرد و با صدای لرزانی گفت: فقط همین یک بار هااا!آترین سعی کرد خنده اش را قورت دهد اما کار راحتی نبود، همانطور که دستش را زیر پای رمینا می انداخت زیر گوشش به حالت سوالی گفت: فقط همین یک بار؟؟؟ باشـــــــــــــــــه!
آهو ناباورانه به قرار دادی که امضا کرده بود خیره شد.باور کردنی نبود، حالا او رسما بازیگر شده بود.رویای بازیگر شدن از خیلی قبل تر ها در ذهن کوچکش نقش بسته بود.از وقتی که دختر خردسالی بود و آرزوی نوازش دستی مادرانه را در سر می پروراند... آن روزها یک گوشه مینشست و همه راه هایی که به ذهن کودکانه اش می آمد تا بتواند مادرش را پیدا کند بررسی میکرد.در نهایت به این راه رسیده بود.میخواست بازیگر شود، یک بازیگر بزرگ و مطرح ، بعد در یک فیلم سینمایی بازی کند و آن فیلم پخش جهانی میشد و آنوقت مادرش حتما این فیلم را میدید و همدیگر را پیدا میکردند.حالا با یاد آوری افکار کودکانه خنده اش میگرفت!چه خیالاتی که در سر نپرورانده بود!-خانوم ریاحی؟آهو از فکر بیرون آمد و به ارشیا که با نگاه جستجو گرش به او خیره شده بود ،نگاه کرد : بله؟ارشیا: این فیلم نامه است، لطفا بیائین تو این اتاق داریم با بچه ها دور خوانی میکنیم.-چشم ،ببخشید فقط یک سوال، منم میتونم یک نسخه از این فیلم نامه رو داشته باشم؟ارشیا: حتما، فقط ما الان تو مرحله پیش تولید هستیم، ممکنه تا مرحله تولید فیلم نامه یک سری تغییرات کنه ،فعلا با بچه ها دور خوانی میکنیم تا کلید خوردن کار.-آها.. متوجه شدم.زن جوانی که منشی دفتر جعفری بود به سمت آنها آمد و با لحنی سراسر ناز رو به ارشیا گفت: صبح بخیر آقای خرسند، عذر میخوام شما آقای محرابی رو ندیدن؟آهو برگشت و به زن خیره شد، روسری حریر مشکی به سر داشت و مانتوی کوتاهش بیشتر شبیه یک پیراهن مردانه بود تا مانتو!ارشیا نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: امروز ندیدمش!همان لحظه یکی از پرسنل که مرد جوانی بود بلند خندید و گفت: جناب خرسند مگه دیشب دومادی آترین دعوت نبودی؟آهو با شنیدن نامی که فقط یک بار در عمرش شنیده بود مثل برق گرفته ها برگشت و به آن مرد خیره شد!نمیفهمید که آترین چه ربطی به این قضیه و این مکان دارد؟صدای آذر در گوشش پیچید وقتی روز اول گفته بود که آترین کارگردانی خونده و الان دستیار دوم یک کارگردان تو یک پروژه سینمایی!یعنی باید باور میکرد که همکار شوهرش شده؟شوهر نه!به قول آترین برادر ، دوست یا هر کسی که او میپسندید!ارشیا اخمی مصنوعی به پیشانی انداخت و گفت: واقعا؟ بهم برخورد، هیچکی به من چیزی نگفته!منشی جعفری خوش را بین ارشیا و آهو انداخت : وای آقای خرسند جاتون خیلی خالی بود... آترین خیلی خواستنی شده بود باید میدیدنیش.آهو هم با این دختر جوان و طناز موافق بود ، آترین در حالت عادی هم از رمینا سر تر بود اما اینکه در شب دامادی و در مجلس عروسی تمام توجه این دختر به آترین بوده برایش کمی عجیب و غیر قابل فهم می آمد!حسادت زنانه اش برای اولین بار در وجودش خودنمایی میکرد .رمینا حق داشت ، اما این دختر!نه، هرگز!همان مرد جوانی که خبر دامادی آترین را به ارشیا داده بود جلو آمد و به شوخی گفت: چی بشه وقتی بین تهیه کننده و دستیار کارگردان شکرآب بشه!ارشیا خیلی طبیعی و ریلکس جواب داد: بین منو آترین هیچ مشکلی نیست، جو سازی نکنین.بعد رو به آهو کرد و ادامه داد: خانم ریاحی ؟ بریم؟آهو که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود بار ضایت سری تکان داد و همراه ارشیا به سمت اتاق گوشه سالن رفت و در همان حال صدای ظریف آن دختر را هم شنید که رو به آن مرد میگفت: غلط نکنم یک چیزی بین این دوتا هست ، مگه میشه آترین دعوتش نکرده باشه؟ حتما یک چیزی این میون....صدای ارشیا مانع از شنیدن ادامه جمله زن شد: مشکلی از بابت زمان رفت و آمدتون ندارین که؟آهو سرش را بلند کرد و به ارشیا نگاهی کرد و گفت: فکر نکنم، معمولا روزی چند ساعت فیلم برداری دارین؟ارشیا درحینی که در را باز میکرد لبخند جذابی زد : بستگی به رُلت داره.-خب نقش من چیه؟ارشیا نگاه مهربانی به او کرد و بعد با دست به جمعیت داخل اتاق اشاره کرد و گفت: بفرمائید تا خود فیلمنامه نویس براتون توضیح بده.آهو برگشت و به چند جفت چشم آشنایی که تا به حال بارها روی پرده سینما دیده بودشان خیره شد.باورش نمیشد، اینهمه بازیگر مطرح وصاحب نام باهم در یک اتاق!یعنی قرار بود اسم او هم در کنار نام آنها نوشته شود؟!مثل یک خواب بود!به زحمت سلامی کرد ونگاهش دور تا دور اتاق را کاوید، هر کدام را که از نظر میگذرانید هیجانش بیشتر میشد.
آترین با صدای مکرر تلفن پلکهایش را از هم گشود، اولین چیزی که در مسیر دیدش قرار گرفت، موهای بلند و پرپشت رمینا بود.نفس عمیقی کشید و دستش را به سمت موهای پخش شده روی بالشت برد، دسته ای از موهای نرم رمینا را برداشت و نزدیک بینی اش برد و به این فکر کرد که دیشب بهترین شب عمرش را گذرانده.به آرامی بوسه ای روی موهای رمینا گذاشت و از جا بلند شد.تلفن همچنان خودش را میکشت و هیچکس به او محل نمیداد!آترین نگاهی به شماره ای که روی صفحه نمایشگر افتاده بود ، انداخت، تماس از دفتر فیلم سازی بود و این شماره مخصوص شقایق - منشی جعفری- بود!با بی میلی گوشی را برداشت و گفت: بفرمائید خانم شیرزاد؟صدای شقایق با ناز در گوشی پیچید: صبح بخیر آقا داماد.آترین شوک شده از صمیمتی که در لحن زن بود چشمانش گشاد شد و به سختی گفت:صبح شما هم بخیر. خوبین؟-ممنونم، شما چطورین؟ عروس خانم خوبن؟ ببخشین مزاحم شدم ، میخواستم بدونم تائیدیه فیلم نامه پیش شماست؟آترین فکری کرد و جواب داد: تا اونجایی که یادمه دست ارشیا بود ، این چیزها به من ربط پیدا نمیکنه! شقایق بلند خندید : آه .. بلــــه! عجب بی حواسی هستم من. ببخشید الان میرم از خودشون سوال میکنم، بازهم ببخشین ، در ضمن دیشب خیلی خوب بود، خاطره انگیز ترین شب عمرم بود.آترین لبه میز تلفن را فشار داد و گفت: خواهش میکنم... -امیدوارم به زودی سر پروژه ببینمیتون.آترین معذب دور و برش را نگاه کرد و به این نتیجه رسید که تائیدیه بهانه است : بله حتما. عذر میخوام صدام میزنن شما دیگه امری ندارین؟-نه خواهش میکنم عرضی نیست، به عروس خانم خیلی سلام برسونین، روز خوبی هم داشته باشین. خدا نگهدارتون.زیر لب خدا نگهداری گفت و تماس را قطع کرد و سریع برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، میترسید رمینا بیدار شده و صحبت هایش را شنیده باشد.هر چند که حرف بخصوصی نزده بودند اما لحن شقایق آنقدر پر از ناز و ادا بود که باعث دلهره اش شده بود.با نبودن رمینا در راهرو نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره به یاد دیشب افتاد.لبخند شیرینی بر لب آورد و با انرژی که خودش هم نمیدانست از کجا نشات گرفته دوباره به اتاق خواب برگشت و رمینا را صدا زد.-پاشو دیگه تنبل خانم چقدر میخوابی!*****************..***.-نقش شما درباره یک دختر 17 ساله است که سرپرست خانواره، داستان فیلم از جایی شروع میشه که ریحانه تو یک مهمونی شبانه داره تو آشپزخونه ظرف میشوره و به صدای خوشی جوون هایی که به اون مهمونی اومدن گوش میده .همون لحظه یکی از همون جوون ها وارد آشپزخونه میشه که نقشش رو آقای نادری بازی میکنن، دیالوگهایی که بین این دو تا کاراکتر رد و بدل میشه زندگی دختر داستان رو تغییر میده و ریحانه هوایی میشه و باقی ماجرا.ما امروز جمع شدیم تا عوامل با هم آشنا بشن و هم سکانس های اول فیلم نامه رو دور خوانی کنیم. شما سوالی ندارین خانم ریاحی؟آهو لب هایش را با زبان تر کرد و گفت: آخر قصه چی میشه؟فیلم نامه نویس که مرد میان سال و جا افتاده ای بود پدرانه خندید و جواب داد: میخوای بدونی آخرش عروسی داریم یا نه؟آهو بی خیال خندید و جواب داد: نه اون رو که مطئنم داریم ، مگه میشه فیلم ایرانی ازدواج و مجلس ترحیم نداشته باشه؟هنوز میخواست بگوید صحنه زایمان و بیمارستان، که نوک زبانش را گاز گرفت و جمله اش را همین جا ختم کرد.لبخند انوری به خنده بلندی تبدیل شد و گفت: خب متاسفانه یا خوشبختانه فعلا این چیزها دغدغه فیلم نامه نویس های ماست و مردم هم تا حدودی استقبال کردند، اما نه ! بهتون اطمینان میدم تو این قصه ای که من نوشتم نه خبری از مجلس ترحیمه و نه از بیمارستان و این حرفها، البته ازدواج رو قول نمیدم، بهرحال این مسئله همچنان رو بورسه.آهو نگاهی به جمع دور میز کرد و چیزی نگفت.-شما با آقای نادری سکانس مشترک زیاد دارین ، خوشبختانه آقای نادری تجربه خوبی دارن و شما میتونین از تجربیات ایشون و دیگر دوستان استفاده کنین، اما این میون سعی و تلاش و استعداد خودتون هم تو درآوردن نقش خیلی مهمه، توصیه میکنم حتما مطالعات کاملی در زمینه تخصص بازیگری و ری اکشن های بدن داشته باشین.آهو مشتاقانه سری تکان داد.****-خب جلسه چطور بود؟آهو با نهایت شوقش، هیجان زده گفت: عالی بود.ارشیا از دیدن آنهمه هیجان سر ذوق آمد و لبخند جذابی زد: خوشحالم، با گروه آشنا شدین؟-بله.. همه اساتید این حرفه هستم، اصلا نمیفهمم من بینشون چی کار میکنم!ارشیا: خودت رو دست کم نگیر ، اگر بتونی و کم نیاری مطمن باش استعداد این رو داری که روزی تو هم اسمت جزو سوپر استار ها بشه!آهو که انگار دور نمایی از آینده حرفه ای اش را در مقابل میدید ذوق زده دستهایش را بهم کوبید و گفت: وااااایییییی...لبخند ارشیا پهن تر شد، نمیدانست در این دختر نوجوان چه چیزی نهفته که اینطور او را سر ذوق می آورد.همانطور که با آهو به سمت ماشینش می رفت ، دستش را در جیب شلوارش فرو برد : راستی خانم ریاحی؟ منزلتون کجاست؟ فعلا مجبورم خودم شما رو برسونم اما بعدش با سرویس هنرمندان میایین سر صحنه.آهو که همچنان در خیالات و رویاهای زیبایش غرق بود بی فکر جواب داد: انتهای خیابون نسترن.-خیابون نسترن؟-بله!
ارشیا قفل ماشینش را باز کرد و متعجب گفت: واقعا؟ چه جالب ، تا اون جاییکه میدونم خونه آترین هم همونجاست!آهو انگار با مغز به زمین خورده باشد تمام رویاهای زیبایش را از دور سرش پراکنده کرد ، تازه فهمیده بود چه کرده !ارشیا میخواست او را برساند و او و آترین در یک خانه بودند!سر جایش ایستاد و به ارشیا که چند قدم از او جلو افتاده بود خیره شد!حالا باید چه کار میکرد؟با ارشیا میرفت یا نه؟اصلا میخواست ارشیا بفهمد او و آترین در یک خانه هستند یا نه؟جور دیگر سوالش را پرسید: میخواست آترین بفهمد با او همکار شده یا نه؟در هر دو سوال جوابش یکسان بود: نمیدونم!ارشیا همانطور که در سمت خودش را باز میکرد گفت: بفرمائید .و وقتی صدایی نشنید متعجب برگشت و به دنبال آهو پشت سرش گشت، آهو چند قدم عقبتر از او ایستاده بود و با نگاهی مات به او خیره مانده بود!-خانم ریاحی؟ آهو همچنان در فکر بود و جوابی نداد که ارشیا با لحن خودمانی صدایش زد: آهــــو؟با شنیدن نامش نگاهش عمق گرفت و سوژه متحرک مقابلش را شناخت، ارشیا بود، برادر شبنم، تهیه کننده فیلمی که در آن بازیگر شده بود و.....و دیگر چه؟!چرا ذهنش به دنبال بیشتر از این ها بود ؟***********.****.رمینا همانطور که نگاهش دنبال آترین بود سیم تلفن را دور انگشتش پیچید و گفت: نه مامان جونم، قربونت بشم این حرفها چیه؟آترین سرش را داخل اتاق آورد و با خنده گفت: به مادر زن عزیزم سلام برسون، بگو دلم براش تنگ شده.رمینا خندید و گفت: برو چاپلوسِ پدر سوخته....آترین کامل داخل اتاق خواب شد و حق به جانب گفت: با شوهرت اینجوری حرف نزن! خوبیت نداره ، مردم چی میگن؟ ناسلامتی من باید دیشب گربه رو دم حجله میشکتم!رمینا خنده مستانه ای کرد و در جواب مادرش گفت: نه مامان، بیا ببین این دومادت داره چیا میگه! بچه پرو کتک دلش میخواد، هنوز صابون وزیر جنگ به جامه اش نخورده.آترین حرفی نزد و فقط به طرح لبخند زیبای رمینا خیره ماند.-باشه مامان خوبم، چشم، چشم... بازهم چشم.در حالیکه این چشم ها را میگفت ، چشم غره ای به آترین کرد و زیر لب بی آنکه صدایی از بین لبهایش خارج شود گفت:پوستت رو میکنم! همش داره سفارش تو رو میکنه.آترین خودش را روی تخت انداخت و با لحن شیطنت باری گفت: فدای مادر زن خوبم بشم من ، که از زن خودم بیشتر هوام رو داره. بیخود نبوده قدیم ندیم ها میگفتن مادر رو ببین دختر رو بگیر!رمینا نیشگون کوچکی از بازوی آترین گرفت و در جواب مادرش گفت: حواسم هست ، خیالتون راحت، باشه ، به همه سلام برسونین. میبوسمت مامان ماهم. خدافظت.تلفن را قطع کرد ، آترین از جا بلند شد و در حالیکه نگاهش پر از شراره هایی خفته بود چهار دست و پا به سمت رمینا آمد و گفت: حالا دست رو شوهرت بلند میکنی؟ ها؟ اینجوریاست؟ میخوای بهت نشون بدم چی به سر زنی میاد که احترام شوهرش رونگه نمیداره؟رمینا سرخوشانه خندید و ابروهایش را بالا انداخت: ریز میبینمت جوجه!آترین خندید: جوجه که تویی ، الانم میخوام یک لقمه چپت کنم.آترین تازه می خواست بگیردش که رمینا جیغی از سر خوشی کشید و جا خالی داد : مگه به خواب ببینی زبل خان!-گذاشتم به حسابت! شد سه تا، هم در میری و هم تیکه می ندازی و هم دست رو شوهرت بلند میکنی ! دارم برات.رمینا همچنان میخندید ، دستی به نشانه خداحافظی برایش تکان داد و گفت: خدا رحمتت کنه، این آرزو رو با خودت بعد 99 سال و 99 روز دیگه اون دنیا میبری..-خوشم باشه، خوشم باشه، شمارش معکوس عمر من رو برداشتی؟-اشکالی داره؟ مرگ حقه!آترین با یک حرکت سریع از روی تخت پائین پرید و گفت: الان بهت میگم چی اشکال داره و چی نداره.رمینا جیغ زنان به سمت هال دوید و آترین خنده کنان در پی اش!****آترین لباس پوشیده کنار در ایستاد و گفت: پس شد دو پرس برگ ، تو هم که دوغ خور نیستی برات نوشابه میگیرم.رمینا سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت: نوشابه پوکی استخوان میاره نه نمیخوام.-کباب رو که خالی نمیشه خورد!-از همون دوغ تو میخورم .آترین موهایش را با دست مرتب کرد و بلند گفت: چی شد؟ تو که دهنی من رو دوست نداشتی؟رمینا ظرف سالاد را روی میز گذاشت و جواب داد: هنوزم ندارم، تویی که دهنی من رو میخوری گل پسر.-باشه، چی کار کنم، فعلا که دور ، دور تویه! من رفتم .رمینا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: خدا به همرات. زودی برگرد.آترین دستش را روی چشم گذاشت و گفت: به چشم.و از در خارج شد، پله ها را به سرعت پائین امدو در مقابل واحد آهو استوب کرد ، مردد بود و نمیدانست تصمیمی که دارد درست هست یا نه؟میخواست برای همسرش غذا بگیرد، یعنی باید برای آهو هم میگرفت؟در همین افکار بود که صدای باز شدن در پائین ساختمان را شنید و بعد صدای شادمان آهو که میگفت: خیلی لطف کردین آقای خرسند. ممنونم.سر خم کرد تا کسی که آهو از او تشکر میکرد را ببیند .ناباورانه به قامت مردی که در چارچوب خانه اش ایستاده بود خیره شد.ارشیا بود!
" قسمت هشتم: دیو شب "-وای نمیدونی اونجا همه بازیگرهایی که میشناسی بودن، پرویز پرستویی، شهاب حسینی، سام درخشانی...نمیدونی....ساناز بلند خندید و گفت:آره جون خودت، میگم آهو، دی کاپریو و آل پاچینو و مارلون براندو رحمت کرده رو یادت رفت!آهو که از خوشی روی پا بند نبود با صدای بلندی خندید و خواست جواب بدهد که صدای در خانه مانعش شد، در همان حال که به ساناز میگفت: تازه هنوزنمیدونی کی رو اونجا دیدم ، به سمت در رفت.از چشمی به بیرون نگاهی انداخت.آترین به چهره ای برافروخته پشت در ایستاده بود.صدای ساناز در گوشی نمیگذاشت تمرکز کند: نکنه تام کروز همبازیت شده؟-ساناز؟ میشه بعدا بهت زنگ بزنم؟-چی شد یهو؟ طرف اومده سراغت؟-طرف؟!!!ساناز مسخره خندید: تام کروز دیگه.آترین دوباره زنگ خانه را فشار داد و اینبار مدت طولانی تر دستش را روی زنگ نگه داشت.-ن..نه! سانی خودم بعد بهت میزنگم الان باید برم.-باشه بپیچون، فعلا.آهو تلفن را روی جا کفشی گذاشت و دوباره از چشمی به آترین که عصبی به در چشم دوخته بود، خیره شد.آب دهانش را قورت دادو در را به آرامی باز کرد.در خانه باز شد و آترین نگاه خصمانه اش را به پائین دوخت ، درست روی مردمک های رقصان آن نگاه جستجو گر.آهو بین چارچوب در ایستاده و تنها نگاهش میکرد.-میتونم بیام تو؟آترین خیلی به خودش فشار آورد تا لحنش شبیه داد نباشد، آهو بی حرف خود را کنار کشید و لحظه ای بعد آترین وارد خانه بود.همانطوری که نگاهش دورتا دور خانه میچرخید با لخن نیش داری گفت: چه خبرا؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟آهو بخبر از مه جا به دیوار تکیه داد و گفت: هرچی باشه ب شما که نمیرسم!آترین چون آتشی زیر خاکستر گر گرفت و دریک حرکت سریع به سمت آهوچرخید و با غیظ گفت: بله دیگه! باید هم خوش بگذره، میدونی چیه، حقش بود منم مثل پسرهای دیگه باهات رفتار میکردم تا میفهمیدی دنیا دست کیه!چهره آهو از رنج منقبض شد و دهان کوچکش به خاطر فشاری که به فکش می آورد درد گرفته بود.به آرامی روی تک مبل کنارش نشست و یک پایش را زیر بدنش تا کرد اما همچنان نگاهش را در چشمان سرخ آترین دوخته بود، بعد با صدایی که به شدت آهسته بود گفت: میشه آروم باشی و مثل آدمیزاد حرف بزنی تا منم بفهمم چی شده؟آترین پوزخندی زد و گفت: تو مگه چیزی هم میفهمی؟ حیف از اینکه کسی به تو احترام بذاره و برات شخصیت قائل بشه! اِ اِ اِ من خر بگو که تازه داشت ازت خوشم می اوم فکر میکردم چه دختر نجیب و پاکی هستی ...سنگینی جملات آترین به قدری بود که آهو توان نداشت از زیر آوارد اولین جمله بیرون بیاید ، چه رسد به این همه جمله متوالی و پشت سرهم!-هرچند از یک بچه بی کس و کار ببشتر از این هم انتظار نباید داشت... اما این رو تو گوشات فرو کن .. من!!! آترین محرابی، شوهر اسمی یا رسمیت، فرقی نداره ! بهت اجاه نمیدم تا وقتی تو خونه من، جائیکه من و زنم داریم زندگی میکنیم هرغلطی بکنی ، فهمیدی!بدن آهو از فشار عصبی که تحمل میکرد به رعشه افتاده بود و سعی داشت با فشار دادن دستش روی دسته های مبل لرزش بدنش را نامحسوس کند.آترین نزدیکش شد و بازوی لرزانش را محکم گرفت و همانطور که با خشونت بلندش میکرد تقربیا داد زد:شیر فهم شدی؟آهو همچنان با چهره ای یخ زده و نگاهی منجمد به صورت برافروخته آترین خیره شده بودو از خود میپرسید چه اتفاقی افتاده!-از امروز آسه میری و آسه میایی... وای به حالت اگه ببینم دست از پا خطا کردی ، به خدا، به ارواح خاک مادرم اگه بفهمم پا کج گذاشتی خودم قلم پات رو میشکنم ، من روی هر چی شوخی داشته باشم رو این چیزها ناجور قاطی ام !بعد او را به عقب خل داد و به سمت در رفت که صدای لرزان آهو درجا متوقفش کرد: هووو ، وایستا ببینم مثل یابو سرت رو انداختی اومدی تو خونه من! دهنت رو وا کردی و هرچی لایق خودت بود نثارم کردی و حالا هم ارهت داری میکشی و میری؟ آترین برگشت و به آهو که داشت از روی زمین بلند میشد نگاه تمسخر آلودی انداخت و گفت: تنت میخواره ؟ نه؟آهو با نفرت جواب داد: جون خودت به خوارش افتاده دنبال بهانه میگردی!؟آترین خشمگین به سمت آهو حمله ور شد و آهو جیغ بلندی کشید و دستش را جلوی صورتش گرفت.-دهنت رو ببند، نمیخوام زنم چیزی بفهمه... ، من باهات هیچ کاری ندارم، اصلا عارم میاد بهت دست بزنم چه برسه به اینکه باهات کاری داشته باشم! دارم باهات اتمام حجت میکنم خانم خوشگله دفعه دیگه بفهمم رفتی پی این کارها اینجوری باهات رفتار نمیکنم، کاری میکنم که مرغهای آَسمون زار زدن که سهله ، واسه ات خون گریه کنن.سینه آهو به طرز رقت انگیزی بالا و پائین میرفت و نفس هایش بلند و عصبی بود ، خیلی به خودش فشار میآورد تا جلوی آترین صدایش نلرزد یااشکی که در کاسه چشمش لانه کرده بیرون نریزد: این خراب شده همونقدر که خونه تویه ، مال منم هست، پس اینقدر واسه ام، منم منم نکن! بعدشم به تو هیچ ربطی نداره که من چی کار میکنم و چی کار نمیکنم! آرزوی ربط پیدا کردنش رو هم ایشالا به زودی به گور میبری ... حالا تا آبروی نداشته ات رو جلوی زنت نریختم بزن به چاک...آترین خنده عصبی کرد و با قدم هایی بلند به سمت در رفت، در را باز کرد اما قبل از اینکه از خانه خارج شود برگشت و رو به آهو گفت: ازت توقعی ندارم وقتی مادرت تو اون سن تو و پدرت رو ول کرد و رفت پی خوشیش از تو دیگه واقعا نباید توقعی داشت، اما من ، خودم ، آدمت میکنم!بعد در رامحکم بهم کوبید و خواست به سمت راه پله برود که صدای آرام رمینا خشکاندش.-آترین؟!ناباورانه برگشت و روی پله ها را نگریست!رمینا تمام قد روی پله پنجم ایستاده بود و با رنگ و رویی پریده به او خیره شده بود.باور نمیکرد ، انگار داشت یک فیلم نگاه میکرد، همان موقع در واحد آهو باز شد و چهره خیس از اشک آهو در دید که با صدایی بغض دار فریاد زد: تو نفرت انگیز ترین مردی هستی که تو عمرم دیدی! بعد هم در را محکم بست .با بسته شدن در موسیقی فیلمی که خیال میکرد نگاه میکند تنهاسکوت شده بود و سکوت... نگاهش با تاخیر از روی در کنده شد و دوباره روی رمینا که با هر دو دستش نرده های محافظ راه پله را گرفته بود ، افتادآترین توان تکان خوردن هم نداشت چه رسد به دفاع کردن!احساس میکرد تمام خشمی که در وجودش تا آن لحظه شعله میکشید حالا با وحشتی ناگهانی به عقب رانده شده است.ذهنش از کار افتاده بود و حاضر نبود برای ثانیه ای هم که شده به یاری اش بیایید!نگاه خیره رمینا به او میفهماند که چقدر احمق بوده که او را به این خانه آورده و از آن احمقتر اینکه به حرف پدرش گوش کرده و چنین بلای جانی را به زندگی شیرین خودش راه داده.باور نمیکرد که به این زودی باید قید همه آرزوهایی که میخواست درکنار رمینا بهشان برسد را فراموش کند.این افکار چنان ضعفی دراو ایجاد کردند که ناچار شد روی همان پله جلوی خانه آهو بنشیند.متنفر شده بود، بیشتر از همه از آهو!-آترین جان؟ عزیز دلم خوبی؟با شنیدن صدای نرم رمینا تکان سختی خورد، نگاه ماتش را به بالا سر داد و رمینا را کنار خودش روی همان پله دید.د رچشمان سیاه آن دختر تنها چیزی که میدید نگرانی بود و بس ، نه خبری از دلخوری بود و نه اثری از رنجش!احساس عجیبی از سبکی و آزادی در و جود آترین به غلیان افتاده بود!ذهن خواب رفته اش با سرعت غریبی به کار افتاد و شروع به پردازش شرایط موجود کرد.شاید هنوز فرصتی باقی بود.با این فکر سرش را بالا گرفت و شانه هایش را به عقب داد، این کار چندان هم ساده نبود اما برای حفظ ظاهر مجبور بود،: ت.. تو اینجا چی کار میکنی؟
رمینا لبخند گرمی به رویش زد وهمانطورکه روی پله پاهایش را دراز میکرد گفت: دیدم داری میری غذا بگیری اومدم دنبالت تا بهت بگم برای آهو هم بگیری، بالاخره اون الان داره باما زندگی میکنه، بابا جون به پشتوانه ما اون رو آورده تو این خونه باید حواسمون بهش باشه.آترین از خود پرسید: یعنی از همون اول دیده من اومدم تو خونه آهو؟پس چرا داره جوری وانمود میکنه که انگارنه انگار اتفاقی افتاده!یعنی اصلا براش مهم نیست چه چیزی بین من و این دختر جوونه؟یا برعکسش، اینقدر به شوهرش اطمینان داره؟آترین گیج شده بود! نمیفهمید!شاید هم هیچ کدام از اینها نبود، شاید اصلا رمینا چیزی ندیده بود، نشنیده بود!شاید همان لحظه آخر رسیده بود!اما بهرحال جمله آخر آهو وصورت گریانش را که دیده بود....آترین دوباره دقیق به چهره رمینا خیره شد، هیچ اثری از سوظن درآن نگاه مهربان نبود ،هرچه که بود مهر و محبت یک زن ایرانی نسبت به شوهرش بود.درچهره آترین حالتی از هیجان و پیروزی به چشم میخورد، سریع بلند شد و همانطور که شلوارش را از خاک راه پله پاک میکرد با صدایی لرزان و مرتعش که حاصل از غلیان درونی اش بود گفت: باشه دیگه، تو برو منم الان میرم غذا ها رو میگیرم و میام.رمینا چشمی گفت و در مقابل چشمان شوک زده آترین ، خانمانه بلند شد و به واحد خودشان برگشت و او را با شرمندگی تنها گذاشت!****در طول راه بازگشت آترین مدام صحنه آخر میان آهو وخودش را بازسازی میکرد ،آترین از خانه آهو خارج شده بود و در را محکم بهم کوبیده بودو لحظه ای بعد آهو با صورتی خیس و صدایی فریاد گونه گفته بود: او نفرت انگیز ترین مردی است که تا به حال دیده!رمینا قطعا این صحنه آخر را دیده بود!شک نداشت ، پس چرا هیچ اشاره ای نکرده بود؟!چرا به رویش لبخند زده بود، چرا هنوز با او مهربان بود؟چرا وانمود میکرد که هیچ چیزی ندیده؟آترین نمیفهمید!تمام شناختی که از رمینا داشت در یک لحظه از هم پاشیده بود.و حالا با شناختی جدیدو نو ظهور مواجه شده بود:رمینا... همسرش ... عشق اولش... یک فرشته بود، به تمام معنا!با این افکار به سرعت پاهایش افزود تا زودتر خود را به آن فرشته مهربان برساند.وقتی داشت کلید را درقفل میچرخاند هنوز هم در اعماق قلبش نگران بود، شاید در آن لحظه رمینا سکوت کرده بودتا بعدا بپرسد اما همینکه در را باز کرد و رمینا را درآن پیراهن سرخ رنگ دلفریب دیده که باروی گشاده و لبخند همیشه مهربانش به پیشوازش آمده تمامی ترس و افکار تلخی که می آزردش از بین رفت و هرچه ماند تنها عشقی ناب بود که در اعماق قلبش ته نشین میشد.رمینا بسته غذاها را از دستش گرفت و به آَشپزخانه رفت و از همان جا گفت:آترین جان زودتر دستهات رو بشور و بیا که دارم پس می افتم از گشنگی.آترین بدون تعویض لباسهایش وارد آَشپزخانه شد : بکش که منم هلاکم.رمینا ظرف غذا را از پلاستیک درآورد و بعد متعجب به آترین خیره شد و گفت:اینکه دو تاست!آترین دست و صورتش را باحوله خشک کرد و گفت: پس قرار بود چندتاباشه؟-ای بابا! حواست کجاست ؟ مگه تو راه پله نگفتم برای آهو هم بگیر؟با شنیدن واژه راه پله آترین دوباره داغ کرد.رمینا از آَشپزخانه خراج شد و همانطور که مانتویی روی شانه اش می انداخت به سمت در رفت.آترین گیج پرسید: کجا؟-میرم آهو رو هم صدا کنم، بوی کبابها همه راه پله رو برداشته ، منکه یک پرس برام زیاده اینجوری زحمت تو هم نمیشه که دوباره بری خرید.آترین مثل توپی کم باد روی صندلی اش ولو شد ..گیجی مال یک دقیقه اش بود مغزش بلکل هنگ کرده بود و او به معنای واقعی کلمه نمفهمید چه اتفاقی دارد می افتد!!!
" قسمت هشتم: دیو شب "« یک هفته بعد »آهو خسته و بی رمق با مغزی که اندازه یک هندوانه سنگین شده بود وارد خانه شد، یکراست سراغ تلفن رفت و مثل تمام این 7 روز گذشته شماره منزل ساناز را گرفت و باز هم مثل همه این 7 روز مرد صدای کلفتی گفت که ساناز خانه نیست!آهو اینبار میخواست او را قسم دهد و بگوید که چه اتفاقی برای ساناز افتاده که یک هفته تمام نه مدرسه می آید و نه خانه شان است اما قبل از هر حرفی مرد تماس را قطع کرده بود.دلنگران شده بود ، هیچکس از سانی خبر نداشت و او برای اولین بار پشیمان بود که چرا در رفت و آمدهای ساناز با شایان همراهش نرفته و یا حداقل رد و نشانی از آن پسرک قد دراز که به شوخی صدایش میزد نردبان آغُل چُغُوک ، ندارد!با این افکار آزار دهنده دست به گریبان بود که صدای در زدن خانه رشته افکارش را درید.با اکراه بلند شد و به سمت در رفت، اصلا حال و حوصله یک دعوای دیگر را نداشت؛ هنوز زخم حرفهای آترین پس از یک هفته التیام نیافته بود ، حتی رمینا هم با آن همه محبت بی دریغش نتوانسته بود آن روز او را راضی به صرف نهار در کنار موجود چندش آوری به نام آترین محرابی کند!پشت در ایستاد و به رمینا که کف دستهایش را با حالتی عصبی بهم میمالید خیره شد.در را به آرامی باز کرد و خودش را از میان در نیمه باز کمی بیرون کشید و بی حرف منتظر ماند تا رمینا حرفش را بزند و زحمت را کم کند.با باز شدن در رمینا لبخند پررنگی به لب آورد و با لحنی تند و سریع که آهو حتی نتوانست اول جمله اش را بشنود گفت: سلام قربونت برم، خسته نباشی خانمی... فدات بشم ، آهو جونم میشه بیایی بالا کمکم ... آره میدونم که میایی ، آخ که چقدر تو ماهی... پس من منتظرتم.. تو رو خدا دیر نکنی ها..آبروم گیره ها... بعد روی پله ها دوید و ادامه داد: اومدی هااااااا.آهو متحیر از رفتار رمینا به زحمت از جایش تکان خورد و زیرلب گفت: دختره رسما دیوونه است!خواست در را ببندد و وارد خانه شود که باز صدای رمینا را از راه پله شنید که میگفت: پس کجا موندی؟پوفی کرد و بی حوصله با همان لباس هایی که تنش بود سلانه سلانه از پله ها بالا رفت، رمینا میان چارچوب ایستاده بود با دیدن او لبخند پهنی بر لب آورد و گفت: الهی خیر ببینی دختر... مرسی که اومدی... بدو بدو بیا تو که کلی کار داریم امشب همه فامیل آترین رو دعوت کردم واسه شام میخوام سنگ تموم بذارم و خودی نشون بدم.قبل از انکه آهو مسیر آمده را بازگردد رمینا دستش را پشت کمرش انداخت و او را به داخل راهنمایی کرد.داخل خانه آترین را برای اولین بار بودکه میدید با اینکه مساحت خانه تفاوتی با واحد خودش نداشت اما چیدمان و رنگ بندی ان واحد با مال خودش از زمین تا آسمان فرق میکرد. تازه میفهمید چرا آترین برای ثانیه ای هم آنجا نمیماند.او هم اگر جای آترین بود این واحد را ترجیح میداد.نشیمن خانه با مخلوطی از رنگ های فیروزه ای و سبز روشن ست شده بود. مبلمان فیروزه ای رنگی که با کوسن های سبز و آبی روشن گوشه ای به شکل ال مانند چیده شده بود و گلدان پایه بلندی که پر از گلهای مریم بود و عطرش مدهوش کننده اش دل و دین را می ربود، اولین چیزی بود که نظر آهو را به خود جلب کرد.آنقدر فضای نشیمن آرامش بخش بود که آهو دلش نمیخواست جای دیگری را نگاه کند اما دست مزاحم رمینا او را به آَشپزخانه برد و آهو با دیدن گل های خشک شده روی میز که به طرز زیبایی چیده شده بود انگشت به دهن ماند.به یاد نداشت یکبار هم وقتش را صرف خشک کردن گلی کرده باشد.در همین افکار بود که رمینا گویی از نگاه خیره اش همه چیز را فهمیده باشد گفت: اینها گلهایی که دوره عقد آترین برام می آورد همه شون رو خشک کردم و نگهشون داشتم ... بیا بشین عزیز دلم که کلی کار داریم.آهو را روی صندلی آَشپزخانه نشاند و از داخل دیس میوه چند تا میوه درشت انتخاب کرد و جلویش گذاشت و ادامه داد: آبروم به امشب بنده، میخواستم خود شیرینی کنم اما الان به غلط کردن افتادم، بی خود نبوده که قدیمی ها اینقدر رسم و رسوم دارن یکی نبود بهم بگه آخه دختر نونت نبود آبت نبود مهمونی دادنت اونم هفته دوم عروسیت چی بود؟!! تو الان باید بشینی تا مثل خانما دعوتت کنن... پاگشات کنن... چرا عین قاشق نشسته خودت رو میندازی وسط!خدا رو شکر که تو هستی ، تو هم مثل خواهرم.. نه بابا مثل چیه ، تو دیگه خواهرمی... راستی نگفته بودم من یک خواهر کوچیکتر از خودم دارم اسمش رویا ست ، علوم آزمایشگاهی میخونه البته تو اصفهان، الان برگشته سر درس و مشقش و منو تنها گذاشته ولی تو که هستی عزیزکم... یک داداش هم دارم ، رامین طراحی صحنه خونده ... اصلا باعث و بانی آشنایی و ازدواج من و آترین همین ور پریده بود... وای من چرا اینقدر دارم حرف میزنم... خدا مرگم ظهر شده و هنوزهیچ کاری نکردم.آهو مانده بود تعجب زده باشد یا بخندد!رمینا یک بند داشت حرف میزد و اما ن نمیداد او هم کلامی بگوید.وقتی بی غرض به آن دختر تپل مپل نگاه میکرد میدید از او خوشش میاد، دختر یک رنگ و با صفایی بود، مهربانی از نگاهش میبارید . با اینکه زیبایی خیره کننده ای نداشت اما فطرتا انسان زیبا سیرتی بود و دیگران را جذب سیرتش میکرد تا صورتش!آهو حس میکرد که تنها از او بدش نمیاد بلکه میشود گفت دوستش هم دارد.او هیچ وقت خواهری نداشته بود اما اگر روزی قرار بود خواهر دار شود ترجیح میداد خواهری به شکل و شمایل رمینا داشته باشد.مسخره بود ، هوویش را دوست داشت!بیچاره رمینای مهربان! آهو دست هایش را روی میز گذاشت و گفت: حالا شام چی میخوائین درست کنین.رمینا چرخی دور خودش زد و همانطور که کاهو و کلم هایی که شسته بود را داخل سبد میگذاشت گفت: سوپ شیر ، چیکن استراگانف ، با پیراشکی، بلدی؟آهو چینی به پیشانی انداخت و گفت: پیراشکی اش با من.رمینا مثل دختر بچه ای روی پا بلند شد و از خوشی خندید و گفت: تو رو خدا برای من فرستاده.. مرسی... پس تا من میرم چند قلم جنسی که میخوام رو بخرم تو هم مایه اش رودرست کن باشه؟آهو سری تکان داد و زیر لب باشه ای گفت و رمینا مثل جت از آَشپزخانه بیرون رفت.با رفتن رمینا از جا بلند شد و چرخی در آَشپزخانه زد، کابینت ها را باز و بسته کرد و نگاه اجمالی به جهیزیه رمینا انداخت و خواست دست به کار شود که یادش آمد رمینا حتی به او نگفته وسایل مورد نیازش کجاست!یعنی اینقدر بیخیال بود که همه زندگیش را اینطور در دست او گذاشته بود و میرفت تا خرید کند!یا کلا در قلبش بدی جایی نداشت!آهو ترجیح میداد گزینه دوم را انتخاب کند.شانه اش را بالا انداخت و مشغول وارسی همه زندگی رمینا شد.
رمینا داشت چیپس هایی که خریده بود را روی ظرف چیکن ها میریخت که آهو آخرین پیراشکی اش را هم از سرخ کن بیرون آورد و گفت : تموم شد.رمینا برگشت و به دیس پر از پیراشکی نگاهی انداخت و گفت: وایییی کی میتونه تا شب صبر کنه؟بعد جلو آمد و یکی از پیراشکی ها را برداشت و با کمی سس شروع به خوردن کرد و همزمان هووومی کرد.آهو که از دیدن نوع خوردن او اشتهایش تحریک شده بود نگاه کجی به ظرف پر انداخت اما به خودش اجازه نداد تا به هوسش مجال جلو تر دادن برود، رویش را برگرداند و خواست به سوپ سری بزند که رمینا گفت: وا؟ تو چرا هیمنطوری وایستادی ! آشپزی که خودش غذای خودش رو نخوره نوبره والا! بردار ببینم، زود باش و الا خودم همه اش رو میخورم بهت هیچی نیمرسه!آهو با لبخندی شرمگین یکی از پیراشکی ها را برداشت و رمینا با عتاب گفت: فقط یکی ! هیکل اینقدری با یکی سیر میشه؟بعد انگار تازه یادش آمده بود که آهو چند سایز از او کوچکتر است بلند خندید و گفت: کافر همه را به کیش خود پندارد...آهو اینبار بلند خندید ... چند ساعت گذشته آنقدر رمینا گفته بود و خندیده بود که آهو به کل فراموشش شده بود کجاست و دارد برای مهمانی مردی به زنی کمک میکند که .....!رمینا چند تا از بهترین پیراشکی ها را در ظرفی چید و دست آهو را کشید و به زور او را روی صندلی نشاند و ظرف را مقابلش گذاشت ، خودش هم مقابلش نشست و گفت: ناسلامتی تو مهمون منی... خدا منو بکشه که اینقدر ازت کار کشیدم، ببخش تو رو قران، صبح پاشدم دیدم نمیدونم حتی باید از کجا شروع کنم تا خونه وزندگیمون رو تمیز کردم شد ظهر .. اگه تو نبودی واقعا گند میزدم... مرسی عزیز دلم... مرسی بابت اینهمه مهربونی ات.آهو به زحمت و با شرمندگی زیاد گفت: کاری نکردم که.-این چه حرفیه، بخور خانمی.. بخور بذار یکم جون بگیری، نترس چاق نمیشی من تضمین میکنمشون. آخه خواهر ماهم درستشون کرده.لبخند قدرشناسانه ای برلبهای آهو نقش بست و با خود اندیشید: چه میشد اگر آترین هم ذره ای تنها سر سوزنی مثل رمینا بود؟اصلا چه میشد اگر آدمها ، کمی بیشتر با یکدیگر مهربان بودند؟چرا مهر و محبت این روزها میان اینهمه آدم گم شده بود؟گویی همه لباس گرگ پوشیده بودند و پشت فرصتها پنهان شده بودند تا در وقتی مناسب بیرون بپرند و دیگری را غارت کنند!چرا خیلی وقت است که بنی آدم ، اعضای یکدیگر نیستند؟کاش جواب همه این چراها را میدانست ،آنوقت دیگر هیچ غمی نمی ماند و هیچ کس تنها نمی ماند تا یک اپراتور مدام روی این جمله شعار دهد و بگوید هیچکس تنها نیست!اصلا مگر میشد با یک سیم کارت تنها نبود وقتی هیچ کدام از لیست مخاطبانت تو را نمیخواهند یا برایشان مهم نیستی!!!!-تو چی میخونی آهو جونم؟صدای نرم رمینا ذهن درگیرش را آزاد کرد و گفت: چی گفتین؟-میگم چی میخونی عزیزم؟ چند سالته؟-17 ساله امه، یعنی 3 ماه دیگه میرم تو 17 ، انسانی میخونم.-وای تو هم متولد اسفندی؟ منم همینطور! چندمیشی؟ من درست نیمه اش ، خط وسط!-چه جالب ! من روز آخر 29.رمینا ملیح خندید و گفت: چه روز باحالی! خب دختر مگه عجله داشتی یک روز دیگه صبر میکردی فروردینی میشدی!آهو جوابی نداد و خودش را با پیراشکی اش سرگرم کرد که رمینا گفت: میدونی طالع بینی چینی میگه بهترین دخترها ، دخترای متولد اسفندن؟ گمونم بهترین پسرها هم متولد اردیبهشت باشن. .. رامین ما اردیبهشتی... رویا دی، آترین مردادیه... ( بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد( : شیـــــــــــــــــر!... اصلا بذار برم یک کتاب طالع بینی دارم بیارم باهم بخونیم..سپس به سرعت بلند شد و به سمت راهروی سمت اتاق خوابها رفت...آهو مانده بود دیگر چه صفتی به رمینا بدهد!دختر عجیب و غریبی بود ، نمیگذاشت کسی از یک لحظه با او بودن خسته شود.برای اولین بار دلش برای هووی مهربانش سوخت و اعتراف کرد که حیف این دختر برای آترین.-پیداش کردم.رمینا کتاب پر قطری که در دست داشت را تکان داد و با پیروزی به سمتش آمد و گفت: تو متولد چه سالی هستی؟آهو: من سال بز دنیا اومدم، تو چی؟رمینا همانطور که کتاب دستش را ورق میزد تا به سال بز برسد گفت: من خوکم! 62 دنیا اومدم.آترین 61 دنیا اومده میشه سگ دیگه آره؟آهو میخواست بگوید سگ رو خوب اومدی اما به سختی جلوی زبانش را گرفت.-آها پیداش کردم، 70 میشه بز، گوش کن تا برات بخونم: شیک پوش ، جذاب و هنرمند ، خجالتی ، مطبوع و دلپذیر ، مذهبی و خوش قلب.. دست و دلباز ، آرامش طلب ، عاشق گفتگوی هنری.. خیالباف و کمتر از هر کسی به وقت شناسی اهمیت میدهد . او بدون نظر و قصد دوستانش را میرنجاند . میتواند هنرمند و صنعتگر خوبی باشد... ..آممممم .. بذار ببینم برای ازدواجت چی گفته... (چند صفحه جلو رفت ) آها... میگه با گربه و خوک و اسب میتونی ازدواج خوبی داشته باشی اما باید از سگ دوری کنی. یعنی کلا فقط با خوک و اسب و گربه میتونی خوب کنار بیایی چون هیچ موجود دیگه ای نمیتونه در کنارت دووم بیاره مخصوصا سگ!آهو نیشخندی زد و با صدای آهسته ای گفت: غیب گفته ! اینو خودم خیلی وقته فهمیدم.-چی گفتی؟پیراشکی که دستش بود را در ظرف رها کرد و در حینی که می ایستاد گفت: هیچی، من دیگه برم؟رمینا کتاب را بست و گفت: کجا ؟ آهو نگاهی به دور و بر انداخت و خیلی ساده گفت: برم دیگه، کارها رو که انجام دادیم و تموم شد.-مگه من تو رو برای کار صدا زده بودم قربونت برم... من صدات زدم که بیایی پیشم و قوت قلبم باشی.. حالا میخوای بری؟-قوت قلب؟ یعنی چی؟رمینا درحالیکه دستش را میگرفت و سعی داشت وادارش کند تا بنشیند جواب داد: دلت میاد منو جلوی قوم الظالمین تنها بذاری وبری؟ هرچی نباشن قوم شوهرن دیگه!بعد خندید و گفت: شوخی کردم ، برعکس آترین، فک و فامیل خون گرمی داره اما هرچی نباشه آخرش قوم شوهره ، قوم شوهر هم که فامیل آدم نمیشن، میشن؟آهو خیلی دلش میخواست کینه ای که از آترین در قلبش پرورانده را الان خالی کند و همه پته او را جلوی رمینا روی آب بریزد اما دلش نمی آمد قلب مهربان این دختر ساده دل و خوش خیال را بشکند.متاسف بود که از رمینا خوشش آمده و به او احساس تعلقی پیدا کرده!دیگر حوصله نداشت بیشتر از این آنجا بماند ، مخصوصا که هر آن ممکن بود آترین سر برسد و او اصلا دلش نمیخواست یکبار دیگر قیافه نحس او را ببیند!برای همین با صدایی خسته و بی حوصله گفت: من خسته ام، فردا امتحان میان ترم دارم، ببخش که نمیتونم دعوتت رو قبول کنم.لبهای رمینا به پائین متمایل شد و با دلخوری کودکانه ای گفت: چه بد... باشه عزیز دلم اگه اینجوری برات سخته دیگه اصرار نمیکنم، پس بذار برات از غذاها بکشم باخودت ببری.آهو تا خواست بگوید نه و امتناع کند رمینا ظرف بزرگی برداشته بود و داشت از انواع غذاها و دسر ها برایش میکشید...!
صبح روز بعد همینکه وارد حیاط مدرسه شد ، فهمید اتفاقی افتاده، بچه هایی که برای ساعت ورزش در حیاط بودند همه پشت پنجره اتاق مدیر ایستاده بودند و داشتند یواشکی به صحبتهای مدیر با یکی از شاگردان گوش میدادند.آهو که حسابی کنجکاو شده بود جلو رفت و از یکی از دانش آموزان پرسید : چی شده؟دختر بدو ن آنکه زاویه سرش را تغییر بدهد جواب داد: خانم علایی میخواد یکی از بچه ها رو اخراج کنه.-کی رو؟-نمیدونیم... ولی غلط نکنم دختره بد جوری گند زده که میخوان کلا اخراجش کنن!آهو که حالا بیشتر از قبل کنجکاو شده بودو اساسا دختر فضولی هم بود، خودش را میان بچه ها جا داد و سعی کرد از میان صداهای ضعیفی که از لای پنجره نیمه باز اتاق میشنید، بفهمد آن دختر نگون بخت کیست؟اما چند ثانیه بعد با شنیدن صدای عجز و لابه دختر داخل دفتر موهای تنش سیخ شد!صدا، صدای ساناز بود!مات و متحیر دهان خشک شده اش را تکان داد و از بغل دستی اش پرسید: تو نمیدونی چی کار کرده؟دختر که حسابی اخمهایش در هم بود گفت: صبح با یک آقایی اومد گمون کنم دایی اش بود، میگفت مامانش یکهفته است سکته کرده و افتاده تو بیمارستان و باباش هم این دختره رو از خونه بیرون کرده.آهو با لحنی پر تشویش گفت: آخه چرا؟دختر دهان باز کرد تا جوابی دهد که صدای سوت خانم بندار، ناظم مدرسه همه دانش آموزان را از جا پراند. زن با لحن تشر آلودی داد زد: مگه شما ها کلاس ندارین؟ یالا بدوئین برین پی کارتون... زود! همه دخترها مثل جیوه ای که از هم بپاشد هر کدام به سویی دویدند و آن جمع با سرعتی باور نکردنی متفرق شد! *** خورشید در آن روز پائیزی خود را به طور متناوب نشان میداد و باد سختی که ابرها ی تیره را به سرعت از صفحه آسمان میزودود ، چارچوب پنجره ها را با صدایی یکنواخت به صدا در می آورد. صدای یکنواخت لق لق پنجره ها نمیگذاشت آهو بر روی سوالات مقابلش تمرکز کند ، با خودرکار روی میز ضربه میزد تا شاید ذهن به خواب رفته اش اندکی هوشیارشود و با او راه بیاید اما دریغ از سر سوزن همکاری! با اعصاب خورد سربلند کرد و به انوار پراکنده نور خروشید که از میان ابرها بیرون زده بود ، خیره شد و از خود پرسید: چه اتفاقی برای ساناز افتاده؟ ساناز قبلا برایش گفته بود که پدرش مرد متعصب و بد دلیست اما آهو برای ثانیه ای هم نمیخواست به این مسئله فکر کند و احتمال دهد که پدر ساناز از ماجرای شایان و سهراب و مجید و ... بویی برده باشد! هرچند که شواهد چیز دیگری را نشان میداد. صدای خانم احدی او را به خود آورد وقتی گفت: بچه ها دیگه کم کم ورقه ها رو بیارین . با شنیدن این حرف دوباره یاد برگه نیمه سفیدش افتاد. از 10 سوال فقط 4 تایش را جواب داده بود. نه یادش می آمد قابوس نامه اثر کیست و نه بیت بعدی شعر حفظی را به خاطر می آورد... عجب شاهکاری!!!تا ساعت 2 که زنگ آخر زده شد آهو تقریبا از همه دوستان مشترک ساناز و خودش پرس و جو کرده بود اما کسی یا چیزی نمی دانست یا اگر هم میدانست با پشت چشم نازک کردن و طعنه او را به ریش خند میگرفت! آهو رسما گیج شده بود.. معلوم نبود ساناز اینبار چه غلطی کرده !! نا امید از همه جا تصمیم گرفت فعلا ساناز را به بخش متروکه ذهنش انتقال دهد تا بعدا در فرصتی مناسب پرونده اش را به جریان بیندازد، الان میبایست خود را به موقع به محل فیلم برداری میرساند، پس راهش را به سمت ایستگاه مترو کج کرد. و در دل آرزو کرد که ارشیا از او به خاطر تاخیرش دلخور نباشد. ****************.. **********************. ..**************************** لوکیشن فیلم برداری – منزل روزبهانی – خانه ای مجلل و ویلایی بود که حالا به بخش های مختلفی برای فیلم برداری تقسیم شده بود و هر کدام از طراحان پروژخ سعی داشتند استعداد و ذوق خود را در هر گوشه از آن منزل اشرافی به نمایش بگذارند که این باعث خشمگین شدن ستاره- همسر جوان روزبهانی- میشد . هربار که ستاره به خانه محبوبش سر میزد با دیدن بلایی که بر سر خانه اش امده بود گریه کنان پیش شوهرش بازمیگشت و از او میخواست هرچه زودتر خانه زیبابش را از دست این دژخیمان نجات دهد! و روزبهانی از این جا مانده و از آنجا رانده میان خواسته همسر جوان و قراردادی که امضا کرده بود گیر افتاده بود و نمیدانست چه باید بکند؟! جعفری برای چندمین بار در آن مدت رو به روزبهانی گفت: آخه بردار من تو مگه وقتی چک اجاره خونه رو میگرفتی و پای قرارداد رو امضا میکردی شرایط کار رو نیمدونستی؟ روزبهانی با نخوت جواب داد: شما پیش خودت چی فکر کردی؟ خیال کردین من خام این یک قرون دوزارها شدم؟ خیر سرم میخواستم کار شماها رو راه بندازم ... میخواستم به صنعت فیلم سازی مملکتم کمک کنم. -خب خدا خیرت بده ... پس حالا هم با هامون راه بیا! -چی چی رو راه بیام... نه خدا وکیلی این همون خونه ای که من روز اول به شما تحویل دادم؟!این سقف این شکلی بود؟ فیلم برداریه درست ، حرفی نیست، دیگه چرا گچ بری ها را از بین بردین؟ این شونه تخم مرغها چیه زدین به سقف خونه ام بابا مگه اینجا مرغ داریه؟!!... اینم که از سالن... سالن نیست که شهر شامه. جعفری خسته از بحث های تکراری نفسش را فوت کرد و به کاظمی اشاره کرد بیائید. -آقای کاظمی بیا ایشون رو توجیه کن بگو ما الان تو چه مرحله ای هستیم؟ بعد هم فرار را بر قرار ترجیح داد و به سراغ ارشیا رفت. -آقای خرسند؟ پس این نادری کجا موند؟ نور رفت... هنوز یک برداشت هم نگرفتیم. ارشیا درحالیکه تلفنش را قطع میکرد گفت: همین الان زنگ زدم بهش.. میگه سر یک کار دیگه است و امروز نمیتونه بیاد. جعفری که تا آن لحظه از روز تمام ظرفیتش پر شده بود داد بلند کشید و با عصبانیت مفرطی گفت: هیچ معلومه تو این خراب شده چه خبره؟ هر کی به هر کی شده؟ هر کس هرکاری که دلش بخواد میکنه ... یعنی گی که سر یک کار دیگه است.. اون با ما قرار داد داره! حقشه برم ازش شکایت کنم؟ آترین میانجی گرانه خود را وسط انداخت: خون خودتونو رو کثیف نکنین.. کارِ دیگه پیش میاد... راستش به من گفته بود مجبور شده ، این کارش مال قبل بوده یک مشکل صدا داشته رفته برای صدا گذاری. -بیا میگم هر کی به هرکی شده میگی نه! مگه من مترسکم که به تو گفته؟ مگه اینجا صاحاب نداره؟ ارشیا لا اله الا اللهی زیر لب گفت و جواب داد: یک صلوات بفرستین آقای جعفری حالا که چیزی نشده.. خانم ریاحی که هست، یکی از بچه ها هم وایمیسته جای شهرام .. اصل خانم ریاحیه که باید آماده باشه.. شهرام کارش اینه بعدا با یک برداشت هم آماده میشه. جعفری که به نظر آرامتر میآمد گفت: کی میخواد جاش باز ی کنه؟ ارشیا چشم چرخاند و بی مقدمه گفت: آترین چطوره؟ چند جفت چشم همزمان روی آترین زوم شد و آترین که حسابی شوکه شده بود گیج و مبهوت به خودش اشاره کرد و گفت: من!!؟ آثار خشم ناگهانی که درچهره جعفری ظاهر شده بود کم کم محو شد ، باحالتی متفکر سری تکان داد و گفت: بدم نیست.. برو دختره رو صدا کن بیاد.. بعد رو به جمع کف دستهایش را بهم کوبید و داد زد: بدوئین شب شد.. ارشیا نفس راحتی کشید و نگاهش همزمان با آترین تلاقی کرد و گفت: بخیر گذشت. -چی چی رو بخیر گذشت؟ تو که جعفری رو میشناسی چه گیریه سر هر پلان! آدم دیگه ای نبود بدبختش کنی ؟ اَد باید دست میذاشتی رو من؟ ارشیا لبخند زنان دستش را روی صورتش کشید و تا چانه پائین آورد : بالاغیرتن آتیش بیار معرکه نشو.. تازه آرومش کردیم. -واسه خودت بریدی و دوختی و ناقص ناقص تن ما کردی! ارشیا دست روی شانه آترین گذاشت : تو میتونی .. کولی بازی هم درنیار... حالا هم برو حس بگیر اصلا دلم نمیخواد جلوی یک الف بچه کم بیاری! آترین عصبی پوفی کرد و دلخور به سمت دیگ رخانه رفت و ارشیا هم راضی از شرایط موجود راهش را به سمت حیاط کج کرد تا آهو را صدا بزند.