انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

All my women | همه زنهای من


زن

 
خورشید تقریبا داشت پشت افق پنهان میشد و از آن درخشش سرخ رنگ و سوزان تنها خطوط ملایمی از صورتی باقی مانده بود.
آهو با لذت غرق در تماشای غروب در آن خانه زیبا بود..
آن روز بکل حال و هوایش با فکرکردن به ساناز و زندگی خودش ابری شده بود و حالا با دیدن این غروب غم های خفته اش بیدار شده بودندو تیشه برداشته به جان روح و قلبش افتاده بودند!
نفسش را آه وار بیرون داد و غرق در تماشای ادغام خورشید و آسمان به این فکر کرد که مادرش الان .. در این لحظه .. کیلومترها آنطرف ترجائیکه هنوز ظهر نشده ، درچه حالیست؟
به دخترش هم فکر میکند، اصلا دل تنگ او هم میشود یا همان ده سال قبل که رفت محبت و خاطر نگران مادریش را هم با خود برد؟
همیشه فکر میکرد مادرش مجبور شده او را ترک کند.. همیشه خودش را با این افکار دلگرم میکرد که اگر جولیا بفهمد دختر کوچکش جایی در این دنیا بی در و پیکر به او احتیاج دارد بی معطلی خود را به او میرساند.
اما حالا این باورش کمی خدشه دار شده بود.
آخر مگر مادری هم پیدا میشد که اینطور از بچه اش دل بکند؟
به جهنم که دل در گرو عشق سعید نداد و رفت.
به جهنم که زندگی تازه ساخته اش را ویران کرد.
به جهنم که آن کشور تحت سلطه بریتانیا را بیشتر از مهد شعر و عشق دوست دارد ...
به جهنم... به جهنم...
همه اینها اصلا به درک!
آهو خیلی راحت میتوانست در این موارد بگوید به جهنم اما در باره اینکه او را گذاشت و رفت، نه نمیتوانست.
شاید وقتی سعید بود، میتوانست ! و خیلی هم راحت میگفت:: به جهنم!
اما حالا، مخصوصا از هفته قبل وقتی آترین آنطور تحقیرش کرده بود ، نه ، دیگر نمی توانست!
با قلبی مالامال از اندوه خود را در آغوش گرفت و در لحظات پایانی آن روز عهد بست که مادرش را پیدا کند .. و بعد هم میبایست حساب نیمه کاره اش با آترین را تصفیه کند!
-غروب قشنگیه نه؟
آهو متوجه صدای ارشیا شد و بالافاصله به سمت او برگشت.
درست حدس زده بود، این صدای مردانه و مهربان که هر وقت میشنید او را دعوت به آرامش میکرد نیمتوانست به هیچ کس دیگری جز ارشیا خرسند تعلق داشته باشد.
برخلاف لبخند زیبای ارشیا ، لبخند آهو خیلی بی قواره بود: بیشتر غم داره تا زیبایی!
ارشیا کنارش روی تاب نشست و گفت: تو فکر بودی؟
-داشتم به مادرم فکر میکردم...
ارشیا برای چند لحظه قیافه متفکری به خود گرفت و بعد با همان لحن مخملین گفت: میخوائیم تمرین رو شروع کنیم... فقط یک مشکلی پیش اومده ، شهرام امروز مشکل داشته نیومده به جاش یکی از بچه ها باهات بازی میکنه مسئله ای که نیست ها؟
-نه .. چه مشکلی.. دیگه صفر کیلومتر تر از من که پیدا نمیشه .. میشه؟
ارشیا مهربان خندید و همانطور که دستش را پشت سر آهو روی لبه فلزی تاب میگذاشت گفت: در بازیگری زیر خط فقره!
-بیچاره...
ارشیا تابی به صندلی تاب داد : یکم تنبیه براش لازمه.. زیادی دنیا به کامشه.. خوب نیست یک جوون اینهمه همه چی باب میلش باشه.
آهو نگاه کنجکاوی به ارشیا انداخت .
ارشیا: چیه؟
آهو: هیچی! یک جوری درباره اش حرف میزنین اخه!
-پاشو حالا ...
آهو به همراه ارشیا برخواست و به سمت خانه رفتند و ارشیا در همان حال شروع به توضیح دادن کرد.
با ورد به سالن آهو برای اولین بار هیاهوی یک گروه فیلم بردار را از نزدیک میدید!
باورش نمیشد یعنی میبایست جلوی این همه آدم حس میگرفت؟
ارشیا زیر گوشش زمزمه کرد: نگران نباش .. تنها کاری که باید بکنی اینکه اصلا دوربین رو نبینی .. در ضمن این فقط یک تمرین برای شوتینگِ... ما هنوز فیلم برداری رو شروع نکردیم!
-شوتینگ؟
-ببخش یادم نبود با اصطلاحات آشنا نیستی... شوتینگ مرحله شروع فیلم برداریِ...
-آها.. پس کوش؟
ارشیا: کی؟
آهو: همون که جای آقای نادری قرار شد بازی کنه.
ارشیا:ها.. آترین رو میگی؟ همینجاست ... رفته حس بگیره.
آهو با شنیدن نام آترین لبخند مرموزانه ای بر لب آورد.. پس بالاخره روزی که انتظارش را میکشید فرا رسیده بود.
تمام هفته منتظر بود تا با آترین مواجه شود و بعد به حماقت آن پسرک دیلاق بخندد!
حالا که نمیتوانست انتقام زخم حرفهای او را در خانه و جلوی رمینا بگیرد چه جایی بهتر از اینجا!
محل کارش... مقابل دوستان و همکارانش!
آهوبا اندیشیدن به این افکر حس کرد نیرویی تازه به جانش تزریق میشود...
دنیا و آدمهایش را به گوشه ای فرستاد تا بتواند خودش به تنهایی با آترین محرابی روبه روشود..
از امروز بازی به نفع او میشد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آترین استرس داشت... و هر چه به دیالوگهای نوشته شده مینگریست استرسش بیشتر هم میشد..
ارشیا بدجوری داشت حال گیری میکرد.. این رسم رفاقت نبود..
بهر حال انها زمانی دوستهای خوب و صمیمی بودند و حتی تا مرحله فامیل شدن هم پیش رفته بودند.
تقریبا چیزی نمانده بود که ارشیا داماد خانواده پدریش شود.
البته اگر فرانک ان حماقت ابلهانه را نمیکرد و ارشیا را از دست نمیداد.
اما همه چیز با بی عقلی فرانک بهم خورده بود، هم رابطه دوستی آنها و هم قرار خویشاوندی!
ا ز ان روز به ربعد رابطه آندو درست مثل چینی بند زده ای شده بود که با هر ضربه کوچی تا مرز از هم پاشیدن میرفت!
آترین دوباره به سناریو و جملات نوشته شده نگاهی انداخت و عصبی دور و برش را نگاه کرد.
با خودِ کار مشکلی نداشت اما وقتی به جعفری و آتش خمپاره هایی که هر بار به یکی از بازیگرانش اصابت میکرد ، می اندیشید حالش بد میشد.
هیچ دلش نمیخواست سپر بلای دیگران شود.
اصلا از خود گذشتن در مرامش نبود. برعکس رمینا،مطمئنا اگر او اینجا بود همه مشکلات را گردن میگرفت تا دیگران نفس راحتی بکشند.
آترین شیفته همین خصلتش شده بود.
اما ان لحظه وقت فکرکردن به رمینا و خصایص خوبش را نداشت.. فعلا باید برای رهایی از این آش پر روغن ارشیا دست به کار میشد.
همان لحظه رامین را از دور دید که درحال توضیح دادن به دستیارانش است، سناریو را زیر بغل زد و به سمتش رفت، بهرحال او برادر رمینا بود اگر یک درصد هم مثل هم بودند خواهشش را رد نمیکرد.
-رامین؟
رامین سر بلند کرد : ها؟ اِ تویی؟
-چطوری تو؟ کارها خوب پیش میره؟
رامین کاتری که دستش بود را لبه پنجره کنارش گذاشت و گفت: کارت رو بگو بی خود وقت من رو حروم نکن.
-دستت درد نکنه دیگه... اینه رسم فامیل داری!
رامین: من اینجا فامیلی نمیبینم.. ببینم از کی تا حالا دوماد جزو فامیل حساب میشه؟
آترین: خجالتم نده.. میدونم منو عین پسر خانواده خودتون میدونین.
رامین رو به دستیارش تشر زد: آهای چی کار داری میکنی؟ همش رو که بریدی! عاشقی پسر!؟
بعد رویش را به سمت آترین برگرداند و در حالیکه گوشه لبش را میخواراند ادامه داد:آترین جان خوابی عزیزم دیگه کم کم وقتشه که بیدار شی! در ضمن اگه دنبال اینی که منو سپر بلا کنی شرمنده اتم بنده خودم هزار تا کار دارم . یکهفته تا شوتینگ مونده هنوز دکور رو تموم نکردم ، جعفری هم که فعلا آتش فشانی شده.
-ای بابا پس فامیلی به چه دردی میخوره.
رامین کاترش را برداشت و در امتداد برش دستیارش برش کوتاهی وارد کرد و جواب داد: گمونم یک بار برات توضیح دادم که دوماد آدم فامیل محسوب نمیشه.
آترین دهان باز کرد که اعتراض کند اما همان موقع صدا ی جعفری بلند شد که او را میخواند.
رامین لبخند موذیانه ای زد وهمانطور که مشغول کارش بود گفت: خدا رحمتت کنه، هر شب جمعه برات فاتحه میخونم.
آترین دندان قروچه ای کرد و برای اینکه صدای جعفری از آن بلندتر نشود مثل بچه آدم راهش را به سمت محل تمرین کج کرد.
اما هنوز کامل به بچه های گروه نرسیده بود که با دیدن یک جفت چشم خردلی رنگ در جا خشکش زد!
از دو حالت خارج نبود .
اول یا خواب میدید و یا ...
باز هم خواب میدید!
گزینه دیگری نبود...
یعنی امکان نداشت که باشد..
اصلا چطور ممکن بود؟
آهو آنجا؟!
شاید اشتباه میکرد، آری گزینه دوم میتوانست این باشد.
حتما اشتباه میکند و آن دختر تنها شبیه کابوس شبانه روزش است.
با این فکر تکانی به خود داد و چند قدم دیگر هم جلو رفت، اما هر چه نزدیکتر میشد خطوط چهره آن دختر به نظرش آشنا تر می آمد ، مخصوصا این لبخند تمسخرآمیز را خوب میشناخت.
در تمام هفته گذشته هروقت با آهو مواجه شده بود این لبخند را هم دیده بود.
لبخندی که هزاران معنی داشت و در پس ظاهر ساده اش ، هراس را به دل او می انداخت.
-آماده ای ؟
آترین فقط توانست سری تکان دهد.
-خوبه، شروع میکنیم. خانم ریاحی شما چی ؟همه چی درسته؟
"ریاحی"
این یکی هم میتوانست تشابه باشد ..
یعنی میشد باشد؟
آهو با حرکتی ظریف و دخترانه چرخی دور خودش زد و جایی برای ایستادن پیدا کرد و گفت: بله.
بعد نگاه مسخ کننده اش را به آترین دوخت و با زبان نگاهش گفت: فکر اینجا رو نمیکردی نه!
آترین واقعا فکر اینجا را نکرده بود.
دیدار این کابوس در خانه اش کم بود که حالا میبایست در محیط کارش هم او را تحمل کند؟
جرقه ای در سرش روشن شد، جرقه ای به نام ارشیا.
هرآتشی که بود از گور این اسم بلند میشد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • "قسمت نهم: ديو شب 2"

-همگی خسته نباشید. جعفری بالاخره بعد از سه ساعت متوالی تمرین آنهم فقط برای چند سکانس ابتدایی ساعت 9.30 شب اتمام کار آن روز را اعلام کرد. آهو خسته خودش را روی صندلی که نزدیکش بود انداخت و عرق صورتش را پاک کرد. از خستگی نای ایستادن هم نداشت و وقتی فکر میکرد که با چه جانی میخواهد برخیزد و به خانه اش برود ناخودآگاه دلش میخواست گریه کند.
ارشیا لیوان آب به دست وارد آشپزخانه شد و با دیدن او لبخندی زد و گفت: خسته به نظر میایی! آهو بی رمق جواب داد: خستگی مال یک دقیقه ام.. نمیشه من همین جا بخوابم تا فردا صبح که باز میخواییم کار رو ادامه بدیم؟ خنده ارشیا پهن تر شد، کنارش روی صندلی دیگری نشست و گفت: ایده بدی نیست .. اما تا یک ایده به مرحله عمل برسه یکم زمان میبره. آهو سری تکان داد و نجوا کرد: فهمیدم نمیخواد قضیه رو بپیچونی. -سرویس هنوز نیومده، نگران برگشتنت نباش. -نگران نیستم فقط خسته ام.. میخوام زودتر برم خونم و سرم رو بذارم روی بالشت. ارشیا به قهقه خندید و حرفی نزد و آهو که خستگی از سر و رویش میبارید سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست. ارشیا به سایه بلند مژه های آهو که روی گونه هایش افتاده بود خیره شد و در اعماق وجودش به دنبال حسی نسبت به این دختر که همسن خواهرش بود گشت. درست نمیدانست در پی چه حسی است، عشق یا دوست داشتن؟ شاید هم نوعی حمایت یا محبت؟ نمیدانست... اما هرچه که بود عشق نبود! چون مدتها پیش با عشق قهر کرده بود و دیگر نمیخواست اثری از آن حس سرکش و طغیان گر را در وجود خود بیابد. از همه دخترها دوری میکرد ... از همه جز یک نفر! آهو... چرایش را هنوز خودش هم نفهمیده بود... حتما بی ارتباط با حس گنگی که نسبت به این دخترِ تنها پیدا کرده بود ، نبود! آهو در سکوت داشت به صدای نفس های ارشیا گوش میداد و پشت پلکهای بسته اش طرح چهره او را تصور میکرد که الان بالای سر او نشسته و به او خیره مانده. دلش میخواست ارشیا حرف بزند و او با لالایی صدای زیبایش بخوابد... پلکهایش داشت کم کم سنگین میشد که صدای قدم های محکمی را در نزدیکی اش شنید و بعد از چند لظحه ارشیا رو به مخاطبش گفت: به به سوپر استار ما چطوره؟ چیه تو هم اینقدر خسته ای که داری بیهوش میشی؟ صدای آترین سنگینی پلکهایش را از بین برد. -آقای خرسند سعی نکن با این حرفها اعتماد به نفس هنری من رو زیر سوال ببری. ارشیا خنده کنان: باریکلا ... تحت تاثیر قرار گرفتم، یادم بنداز سر پروژه بعدی حتما روت حساب کنم. آترین صندلی بیرون کشید و نزدیک آهو نشست و گفت: معرفی نمیکنی؟ ارشیا برگشت و به نیم رخ آهو خیره شد و در حالیکه لبخندش عمق میگرفت گفت: آرومتر.. میبینی که خسته است. آترین تن صدایش را پائین آورد: خوابیده؟ ارشیا همانطور که نگاهش هنوز روی نیم رخ آهو چرخ میخورد جواب داد: نمیدونم... گمون کنم. آترین : بازیش خوب بود. ارشیا: همکلاسیه شبنمه، اون برام پیدا ش کرد.....راستی وقت نشد بهت تبریک بگم، امیدوام که خوشبخت بشین. آترین سرش را پائین انداخت و شرمنده گفت: واقعا از روت شرمنده ام اما دلم نمی خواست با دیدن عمو و فرانک آزارت بدم. ارشیا با بی تفاوت ترین لحنی که در خود سراغ داشت جواب داد: بیخود خودت رو اذیت نکن، مساله ای نبوده که... راستی فرانک هنوز ازدواج نکرده؟ اترین: نه.. بعد اون اتفاق خیلی از رفتارش پشیمون شده ، ارشیا ... راستش... راستش ... چند وقت پیش بهم پیغام داد که بهت بگم ... بگم که.... ارشیا با کنجکاوی خود را جلو کشید و گفت: خب؟ آترین مردد بین گفتن و سکوت کردن مانده بود. از طرف دیگر آهو که خود را به خواب زده بود از فضولی داشت می مرد و خدا خدا میکرد تا آترین زودتر دهان باز کند و او بفهمد چه ارتباطی بین آترین و ارشیا است و این فرانک که به احتمال زیاد دختر عمو آترین است چه پیغامی برای ارشیا داشته؟! آترین همچنان با خود درگیر بود که نگاهش متوجه آهو شد . خیلی واضح بود که او خود را به خواب زده، این را از لرزش مدام مژه ها و پلک هایش فهمید. لبخند مرموزی زد و با ابرو او را به ارشیا نشان داد و گفت: خیلی خسته به نظر میاد... کار که تموم شده چرا هنوز اینجاست؟ ارشیا نیم نگاهی به آهو انداخت و گفت: منتظر سرویس هستیم.. بعد یاد این افتاد که آترین و آهو دریک کوچه هستند ، گفت: کی میخوای بری خونه؟ آترین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: یک ربع بیست دقیقه دیگه چطور؟ ارشیا: خونه خانم ریاحی تو کوچه شماست، اگه میتونی سر راهت اونم ببر گناه داره خسته است فردا باید بره مدرسه. آترین پوزخندی زد و به زن نوجوانش خیره شد ، خواست بگوید خودم بهتر از تو میدونم اما زبانش را کنترل کرد. فعلا وقت اطلاعات کسب کردن بود نه اطلاعات دادن، برای همین بی انکه خود را از تک و تا بیندازد پرسید: تو از کجا میدونی؟ ارشیا: اون هفته که اولین جلسه بود خودم رسوندمش ، دختر تعارفی هست ، با منم معذب بود، حالا نمیدونم چون تهیه کننده ام یا چیز دیگه ای... نمیخوام بهش اصرار کنم و براش سوتفاهم ایجاد کنم... آترین درسکوت به توضیحات ارشیا گوش داد و تکه های پازلی که در ذهن از هفته قبل به یاد داشت را کنار هم گذاشت و تازه فهمید که چطور آن روز بدترین رفتار را با آهو کرد، به هوای اینکه او دختر پاک و نجیبی نیست! خیال کرده بود چون ارشیا بخاطر کار فرانک از آنها کینه به دل دارد با آهو دست به یکی کرده و هر دو میخواهند زندگی او را بفرستند روی هوا! تند رفته بود .. زیادی هم تند رفته بود! آن روز حرفهای بدی به آهوزده بود... آهو... دختری که پدرش به او سپرده بود تا مثلا مراقبش باشد... از خودش شرمنده شد ... دلش یکی از آن سیلی هایی که دو هفته پیش وحید زده بود را میخواست. دوباره نگاهش را روی نیم رخ خسته آهو دوخت. هر چند به آن دختر گفته بود به من جور دیگری فکر کن اما خودش هر کار کرده بود نتوانسته بود. هرچه که بود آهو همسرش بود... محرمش بود.. سهمش بود! -هی پسر کجایی؟ چی شد بالاخره میبریش؟ آترین از فکر بیرون آمد و سری به نشانه موافقت تکان داد و با شرمساری به وجدانش قول داد که رفتار تلخ این مدتش را جبران کند. دیگر نمیخواست زن کوچکش از او رنجیده خاطر باشد. وقتش رسیده بود که او هم مثل رمینا مهربان باشد!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آهو دستش را از پنجره نیمه باز بیرون آورد و خواست نور یکی از چراغ برق ها را در مشت بگیرد اما تیر چراغ با سرعت از مقابل دیدگانش دور شد و آهو با شوقی کودکانه چشم به تیر چراغ برق بعدی دوخت... آترین از گوشه چشم حواسش به حرکات آهو بود. از وقتی که سوار شده بود حرف نزده بود و تنها خود را با مناظر بیرون سرگرم کرده بود و این سکوت کمی برای آترین با آنهمه غرور سخت بود. امیدوار بود آهو مثل همه زنهایی که میشناسد وقتی تنها شدند دعوا کند و صدایش را بالا ببرد یا حداقل با یاد آوری ان روز گریه کند و این میان او میتوانست با یک عذر خواهی و احتمالا یک نوازش سر وته قضیه را هم بیاورد . اما همه نقشه هایش نقش برآب شده بود .آهو بی توجه به او انگار سوار یک ماشین غریبه شده باشد نشسته بود و خود را تا رسیدن به خانه سرگرم میکرد. آترین آهی کشید و گفت: نمیخوای هیچی بگی؟ گفتن همین جمله هم برای او که اگر شاهرگش را میزدند محال بود سر صحبت را با یک دختر باز کند خیلی بود! آهو بی آنکه رویش را برگرداند آهسته گفت: تو چی؟ تو نمیخوای چیزی بگی؟ -چی مثلا؟ آهو شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت: هرچی! چمیدونم. -شام میخوری؟ آهو: همه آدمها روزی سه وعده غذا میخورن. آترین: منظورم اینکه با من شام میخوری؟ آهو چند لحظه مکث کرد.. میخواست برگردد و به چهره آترین نگاه کند و از درون چشمهایش بخواند که چه خوابی برایش دیده اما به سختی مقاومت کرد و جلوی خود را گرفت. آترین از سکوت استفاده کرد و ادامه داد: به نظرم یک معذرت خواهی بهت بدهکارم دوست من! آهو پوزخندی زد و زیر لب با طعنه تکرار کرد: دوست! -خب ما با هم دوستیم دیگه.... -بس کن خواهش میکنم... آترین دست آزادش را با احیتاط روی پای آهو گذاشت و گفت: هی؟ قهری با من؟ آهو به دستان بلند و انگشتان قطور و مردانه آترین که روی پایش نشسته بود خیره شد. این اولین بار بود که شوهرش به خوشی لمسش میکرد. دفعه های قبل با دعوا و خشونت بود . یعنی ممکن بود پشت این لحن آرام و پوزش خواهانه و این دستان نوازش گر خواسته ای نهفته باشد؟ آهو از اندیشیدن به این دست افکار بر خود لرزید ... پایش را به سمت خود کشید و سعی کرد دست آترین را بردارد اما او سمج تر از این حرفها بود همان لحظه ماشین را نگه داشت و کامل به سمت او برگشت و گفت: بهم نگاه کن لطفا. آهو محل نداد، ترسیده بود و نمیدانست باید چه عکس العملی نشان دهد. آترین دستش را از روی پایش برداشت و او میخواست نفس راحتی بکشد که انگشتان گرم آترین روی گونه اش نشست . بعد صدای بم و آرامش را کنار گوشش شنید که آهسته میگفت: خانم خوشگلها اینقدر نباید بد اخلاق باشن... منکه معذرت خواهی کردم ازت... آهو وحشت زده برگشت و به آترین که تنها یک وجب با صورتش فاصله داشت خیره شد. چشم های شیطان و شکلاتی رنگ آترین را نزدیک تر از هر زمانی به خود میدید و این باعث وحشتش میشد. همیشه فکر میکرد ترس و وحشت باهم مترادف هستند اما حالا که در موقعیت قرار گرفته بود میدید که وحشت درجه ای بالاتر از ترسیدن است. ترس برای یک ناشناخته است اما وحشت از چیزی است که شناختی و حالا میترسی اتفاق بیافتد. آهو لب هایش را خیس کرد و خواست رویش را برگرداند که آترین دستش را روی شانه او محکم کرد و همانطور که خود را به سمت او میکشید گفت: میدونی دخترهای خوب وقتی شوهرشون ازشون معذرت خواهی میکنه و بهشون توجه میکنه باید مهربون بشن و شوهرشون رو ببخشن؟ آهو زیر لب گفت: شوهر؟؟ انگشت شصت آترین به آهستگی گوشه لب آهو را لمس کرد : من این مدت خیلی بد باهات تا کردم میدونم... باور کن تحت فشار بودم ... همش فکر میکردم میخوای میونه منو رمینا رو بهم بزنی... بعدش هم که ارشیا رو دم خونه دیدم قاطی کردم... ارشیا با خانواده من مشکل داره یا بهتر بگم خانواده من با اون مشکل دارن. آهو در سکوت به شوهرش خیره شد. شوهرش؟! احمقانه بود. شاید اگر هفته قبل این حرفها و این حرکات را از آترین میدید خام میشد و یک دل نه ، که صد دل عاشق این پسر خوش قیافه میشد اما حالا بعد از تقریبا دو هفته زندگی در کنار او و زن مهربانش تقریبا میتوانست بگوید که اگر آترین تنها مرد روی زمین باشد و تنها گزینه برای زندگی میشترک امکان ندارد حتی به او فکر کند. اصلا او چطور میتوانست با آهو در ماشین بشیند و در یک خیابان خلوت نگه دارد برایش حرفهای محبت آمیز بزند و اینطور نوازشش کند! آنها باهم قراری داشتند. قراری نانوشته که باید به آن متعهد می ماندند. اگر آترین الان به این راحتی رمینا و عشقش را از یاد برده بود و به او توجه میکرد چه تضمینی وجود داشت که فردا دوباره فیلش یاد هندوستان نکند و آهو نشود تفیلی ! -بالاخره افتخار میدی با من شام بخوری؟ آهو تکانی به خود داد همانطور که خود را به در میچسباند رویش را برگرداند و به تلخی گفت: من خیلی خسته ام میشه زودتر بریم خونه؟ آترین ابتدا حرفی نزد ، نگاه عمیقی به نیم رخ برافروخته آهو انداخت و به این فکر کرد که چطور توانسته نسبت به این دختر باحیا لحظه ای گمان بد ببرد! بعد با حسرت آهی کشید و پیش خود اعتراف کرد که این مدت به این دختر بی پناه بد کرده ، آنقدر که او حتی نمیخواهد با شوهرش شام بخورد! برای اولین بار در آن مدت دلش میخواست نقش همسری را برای آهو بازی کند. مثل یک بازی جدید قلقلکش میداد، برایش خیلی هیجان انگیز بود که همزمان بتواند شوهر دو نفر باشد! این افکار لبخندیی محو بر لبش نشاند، همانطور که استارت میزد تا مسیرش را به سمت خانه ادامه دهد به خودش فکر میکرد ، به آهو و به رمینا! *******************.. ******.. *************. *********************. آهو زیر لب از آترین خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد . آترین هم صبر کرد آهو ابتدا وارد ساختمان شود و بعد سلانه سلانه از پله ها بالا رفت ، 8 پله تا رمینا مانده بود ، 7 پله،6 تا... هر پله ای که بالاتر میرفت وجدانش بیشتر آزارش میداد. 6 پله از آهو دور میشد و 6 پله به رمینا نزدیک ! عجب بازی را شروع کرده بود. آهو خود را روی مبل انداخت و دستهای سردش را روی گونه های داغش گذاشت ، بعد با دست جایی که آترین لمس کرده بود را نوازش کرد. نمیتوانست انکار کند که قلب کوچش نلرزیده، نمیتوانست بگوید احساسات بکر و دست نخورده اش مواج نشده. در خودش به شدت میل گریستن را احساس میکرد اما نمیتونست خود را راضی کند. حداقل باید یک دلیل می آورد تا بعد با وجدانی راحت مثل مادرمرده ها زار بزند اما مغزش همراهی نمیکرد و او را در برزخی سخت با فکر آترین تنها گذاشته بود. در همین گیر و دار بود که صدای زنگ خانه بلند شد. ابتدا ترسید ، باز هم یک ناشناخته! یعنی چه کسی آن وقت شب با او کار داشت؟ نگاهش به ساعت افتاد نزدیک 10 و 45 بود... لبهایش را تر کرد و به سمت آیفون رفت: کیه؟ لحظه ای بعد صدای لرزان ساناز را شناخت که التماس میکرد در را باز کند!ّ -ساناز تویی؟تو اینجا چیکارمیکنی؟ساناز: محض رضای خدا باز کن دارم قندیل میبندم.آهو فوری در را باز کرد و به سمت راه پله دوید هنوز هم باورش نشده بود دختری که زنگ در خانه اش را زده ساناز باشد!در ساختمان باز شد و ساناز با چهره ای کبود و خسته وارد راه پله شد.-چی شدی تو؟آهو این جمله را بی اختیار بر زبان آورد .ساناز به سختی از چند پله اول بالا آمد و خود را به آهو رساند: دارم میمیرم آهو.آهو زیر بازو ساناز را گرفت و با هم به داخل خانه رفتند.درحالیکه کمکش میکرد روی مبل بنشیند با نگرانی پرسید: چی به سرت اومده دختر؟ تصادف کردی؟دندان های ساناز روی هم میخورد و صدای یکنواخت تق تق اشان دل آهو را ریش میکرد. به سمت اتاق خواب دوید و اولین پتویی که به دستش رسید را برداشت و به هال برگشت. پتو را دور ساناز پیچاند و بعد رفت تا چای بگذارد .ساناز لرز داشت و از سرما ناخن هایش کبودشده بودند.آهو نگران و وحشت زده دور خودش درآشپزخانه میچرخید و دنبال چیزی میگشت که خودش هم نمیدانست چیست!*****یک ساعت بعد تقریبا از لرزش بدن ساناز کاسته شده بودو دیگر آن صدای تق تق اعصاب خورد کن روی اعصاب آهو راه نمیرفت.آهو با یک لیوان نسکافه مقابل ساناز نشست و همانطور که لیوان را به دست او میداد بالحن خسته ای گفت:داشتی سکته ام میدادی ها!ساناز لیوان را میان انگشتانش محکم نگه داشت ودماغش را بالا کشید .آهو: نمیخوای بهم بگی چی شده؟ساناز فخ فخ کنان سرش رابلند کرد و نگاه خیسش را به آهو دوخت: چی بگم؟ مگه بدبختی هم گفتن داره؟آهو خودش را جلو تر کشید و تند گفت: تا اون روم رو بالا نیاوردی دهنت رو واکن و مثل بچه آدم حرف بزن ببینم چی شده!چشمان ساناز پر از اشک شد : تو رو خدا اصرار نکن آهو ، حالم خوب نیست ، دو ساعت تموم پائین خونه ات از سرما سگ لرز زدم!آهو با عصبانیت دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما پشیمان شد و لبهایش در تلاشی بیهوده به هم خوردند.چند ثانیه با حرص به ساناز خیره شد و بعد تصمیم گرفت فعلا بیخیال شود تاخود ساناز به حرف بیاید.بهر حال اینجور که از اوضاع و احوال مشخص بود تا مدتی او انجا می ماند.-من میخوام برم بخوابم ... اگه اینجا سردته بیا تو اتاق خواب ، اونجا گرم تره.ساناز: نه .. همین جا خوبه ... فقط اگه میشه یک پتو دیگه بهم بده.-باشه.آهو بالشت و پتوی دیگر ی به ساناز داد و او را ترک کرد .وقتی داشت روی تخت دراز میکشید تا بخوابد تمام ذهنش سوال شده بود .سوالاتی غریب و آزار دهنده از آترین از ساناز و از ...ارشیا!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آهو لیوان چای را جلوی ساناز گذاشت و خودش تند تند لقمه کره مربایش را جوید و گفت: امروز قاضی زاده میخواد امتحان بگیره ، لای کتاب رو هم باز نکردم... خدا کنه بچه ها پایه باشن امتحانش رو کنسل کنیم.ساناز پوزخندی زد و گفت: به شرطی که ابراهیمی خودشیرین دهنش رو گل بگیره میتونین.آهو لقمه دیگری درست کرد و کتاب مقابلش را ورق زد : به خدا اگه بخواد باز خودش رو شیرین عسل کنه من میدونم باهاش... دختره لوس نُنُر.ساناز چایی اش را هم زد و آه کشید..-چقدر فوتش میکنی یخ کرد ، بخورش دیگه!ساناز حرفی نزد و دوباره آه کشید.آهو: اگه اینجوری میخوای وادارم کنی که ازت بپرسم زهی پندار باطل!ساناز تلخ خندید و گفت: من که میدونم تو تا نفهمی نمیری! پس چرا برام قُپی میآیی؟آهو لیوان چای اش را سر کشید و بی خیال شانه هایش را بالا انداخت.چشمان ساناز پر از اشک شد و خیلی بی مقدمه گفت: از خونه دایی ام فرار کردم.دست آهو خشک شد و نگاهش با تاخیر بالا آمد، ساناز ادامه داد: مامانم افتاده گوشه بیمارستان، بابام از خونه بیرونم کرده، باشایان بهم زدم ... دایی ام به زور میخواد شوهرم بده اونم به پسر طلاق گرفته معتادش که از خودم 13 سال بزرگتره و دو تا بچه داره!! بسه یا بازهم میخوای بدونی؟آهو مات به ساناز خیره ماند : آ..آ..آخه واسه چی؟بغض ساناز شکست و صدای هق هق گریه اش در فضا پیچید: گند زدم... خریت کردم... یک کاری کردم که بدتر از اینها رو مستحقشم... هیچکدومش برام مهم نیست فقط نمیخوام بلایی سر مامانم بیاد... آهو اگه بمیره من چی کار کنم؟ آهو لقمه ای که در دست داشت را پرت کرد وسط میز و عصبی گفت: جون به سرم کردی .. تو رو جان عزیزت بگو ببینم چی شده؟-یک پسره ای بود سر کوچه خونمون بوتیک داشت ، خیلی پسر خوش تیپی بود... چند بار با سودابه رفته بودیم اونجا خرید ، دفعه آخر ازش یک شوار جین خریدم که خیلی چشمم رو گرفته بود، وقتی اومدم خونه دیدم تو جیبش شماره برام گذاشته منم زنگ زدم و ....پسر باحالی بود یعنی مثل اونها ی دیگه نبود و تازه سر از تخم در نیاورده بود... ازش خوشم می اومد، وقتی بهش زنگ زدم بهم گفت میخواد منو ببینه، منم از خدا خواسته ، خیلی وقت بود بهش نخ میدادم وقتی دیدم سرش رو گرفته دیگه معطل نکردم و دو دستی چسبیدمش.با هم قرار گذاشتیم و رفتم سر قرار... خیلی کیف داد، بهم گفت ازم خوشش میاد.از همون اول اولش باهمشون فرق داشت، خیلی چیزها میدونست جوری رفتار میکرد تا حالا تو هیچ مردی ندیده بودم.. نه مثل بابام اونجور عصا قورت داده و متعصب بود نه مثل شایان بی خیال و خوش گذرون و بچه !ازش خوشم اومده بودو عاشقش شده بودم ، همه آروزم شده بود فرید...شب و روزم شده بود اون.یک شب که بابام دعوام شده بود رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم و کلی گریه کردم ، هی گفت چی شده و چرا گریه میکنی، هی قربون صدقه ام رفت.منم بهش گفتم خسته شدم و فقط دو تا راه دارم، یا خودم رو میکشم یا باید با یکی ازدواج کنم.گفت کی؟منم بهش گفتم عاشق اونم و اگه من رو نخواد خودم رو میکشم ، دیگه هم هیچ انگیزه ای واسه زنده موندن ندارم.خندید و گفت من حرفی ندارم ... در خونتون رو بزن تا بیام حرفامون رو با هم بزنیم.ازش پرسیدم کجایی که گفت پشت در خونتون.اولش باورم نشد رفتم پشت پنجر ه دیدم راست میگه، آخرشب بود و مامان و بابام خوابیده بودند، بعد اون دعوایی هم که بابام باهام کرده بود خیلی عصبانی بودم و دلم میخواست ازش انتقام بگیرم ، برای همین رفتم تو حیاط و در رو براش باز کردم .اون لحظه نمی فهمیدم دارم چی کار میکنم، فقط به فرید فکر میکردم واینکه اون هم منو میخواد، خودش گفته بود ، دستش رو گرفتم وبا هم رفتیم تو زیر زمین خونه.کنار هم نشستیم و من زدم زیر گریه و براش از دعوام با بابام گفتم، بغلم کرد و کلی حرفهای عاشقانه زیر گوشم خوند که خرش شدم.آهو وحشت زده دستش را جلوی دهانش گرفت و بریده بریده گفت: چی ..چی کار کردی ساناز؟ساناز بلند تر گریه کرد و گفت: خریت... خر شدم... نفهمیدم ... مامانم نصفه شب از خواب پریده بود اومده بود تو اتاقم دیده نیستم راه افتاده تو خونه دنبال من بگرده که یک جفت کفش مردونه رو پشت در زیر زمین دیده فکر میکنه دزد اومده میره بابام رو صدا میکنه ، ما تو حال خودمون بودیم که یک دفعه مامان و بابام با چوب و چماغ سر رسیدن!مامانم در جا سکته کرد، فرید هم فرار کرد ، من موندم و چوب و لگد بابام!ساناز سرش را روی میز گذاشت و زجه زنان گفت: بدبخت شدم آهو.. کاش من جای مامانم بمیرم.دهان آهو خشک شده بود و به تلخی میزد.مغرش از شوک معنی حرفهای ساناز یخ بسته بود و کار نمیکرد.ساناز ..!برای یک لحظه هم فکر نمیکرد که ساناز چنین دختری باشد! دوستش ... تنها دوستش!اصلا تقصیر او بود یا فرید؟خیلی شنیده بود میگفتند کرم از خود درخته اما حالا که از نزدیک کرم و درخت را میدید و نمیتوانست 100 درصد بگوید اشکال از کدامشان است؟!از یک طرف ساناز مقصر بود و از طرف دیگر آن پسر بی همه چیز!چه کسی مقصراست... چه کسی مقصر نیست!!!الان باید چکار کرد؟؟؟؟مثل آدمی که در خواب راه میرود از جا بلند شد و به سمت در رفت، صدای بلند گریه ساناز هنوز به گوش میرسید اما آهو آنقدر درگیر بالا و پائین کردن صحبتهای ساناز بود که نمیشنید.در را باز کرد و گیج از پله پائین رفت.-سلام.. خوبی خانم خانما؟منگ برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.یک جفت چشم شکلاتی رنگ خندان به او خیره شده بودند... چشمهای آشنایی بود ... چشمهای آترین بود... اما او به یاد نمی آورد آترین کیست!؟-هی خوبی تو ؟آهو مات به آترین خیره ماند، اول به چشم هایش، بعد به حرکت لبهایی که تکان میخورد و او نمیفهمید.دستی بازویش را فشرد ، باز هم آترین بود اما حالا کنارش ایستاده بود.-چت شده ، آهو ؟ آترین صورت یخ آهو را میان دستانش گرفت : چرا اینقدر یخی تو دختر؟ چرا حرف نمیزنی؟ آهو؟ مرگ من حرف بزن ببینم چی شده؟نگاه آهو همچنان در چشمان پر از سوال آترین چرخ میخورد و در سرش جمله ای داشت کامل میشد .جمله ای که لحظه ای بعد بر زبانش جاری شد.-همتون مثل همین... همتون.آترین نمیفهمید، آهو اصلا در حال خودش نبود، نگرانش شده بود: آهو جان؟ چی شده عزیزم؟آهو با نفرت دستان آترین را از صورتش جدا کرد و با لحنی سراسر بغض وکینه گفت: چی از جونم میخوای؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چی میخوای ؟ ها؟ آترین گیج و متحیر : هیچی.. آهو عقب عقب رفت: دروغ میگی... همتون دروغ میگین... تو هم مثل بقیه همجنساتی... همتون عین همین... آترین دهان باز کرد که بگوید پشت سرت اما دیر شده بود ،آهو از پله ها به پائین پرت شد."قسمت دهم: به دنبال تو.."پلک هایش را چند بار باز و بسته کرد تا اجسام اطرافش از شکل هاله ای روشن دربیایند و رنگ و عمق بگیرند.اما بلافاصله پشیمان شد چون دردی جانکاه در تمام سرش پیچید. انگار که سرش را بین دستگاه پرس گذاشته بودند و از همه طرف فشار میداند.از درد ناله کوتاهی کرد .دستانی مردانه دست مشت شده اش را باز کرد و بین دو کف دست خود گذاشت.سرش را برگرداند و آترین را بالای سرش دید ، یادش نمی آمد چه اتفاقی افتاده، توان اندیشیدن هم نداشت.کاسه سرش در حال انفجار بود و مغزش جز تخمین میزان درد کار دیگری نمیکرد.-خوبی؟آهو دوباره به آترین خیره شد، لبخند مهربانی بر لب داشت و هنوز دست او را میان تو کف دستش میفشرد.سرش را برگرداند و به محیط اطرافش نگاهی انداخت، روی یک تخت دو نفره خوابیده بود ، در و دیوار اتاق برایش نا آشنا بود ...اما همان لحظه با دیدن قاب عکس بزرگی از رمینا که در لباس عروسی به آترین تکیه داده بود ، فهمید کجاست!در خانه آترین.درست تر اش این بود !در اتاق خواب خانه آترین!!!!! -بیدار شد؟آترین سرش را بلند کرد وبا دیدن رمینا در چارچوب در سرش را تکان داد و گفت: آره... بخیر گذشت.رمینا وارد اتاق شد و نفسش را با خیال آسوده بیرون داد: آخ خدا روشکر.. دیگه میخواستم زنگ بزنم به اورژانس...بعد کنار آهو روی تخت نشست ، پیشانی کوتاه او را نوازش کرد و مهربان گفت: چطوری عزیزم؟آهو آب دهانش را به سختی فرو داد و ناله ای کرد .-یک دقیقه بیا بیرون کارت دارم.رمینا از جا بلند شد و منتظر آترین ایستاد.-تو برو منم الان میام.رمینا که رفت، آترین عمیق به چهره درهم آهو خیره شد، معلوم بود که درد دارد .پیشانی اش خط افتاده بود و گوشه لبهایش تکان میخورد، انگار داشت حرف میزد اما جز ناله های کوتاه چیزی شنیده نمیشد.آترین بی اخیتار خم شد و بوسه ای کوتاه بر پیشانی آهو گذاشت و آرام زیر گوشش زمزمه کرد: خوب شو... وقبل از آنکه رمینا به دنبالش بیاید برخواست و به هال رفت.رمینا روی مبل دو نفره کنار گلدان پایه بلند نشسته بودو یکی از کوسن ها را محکم در آغو ش گرفته بود.آترین لخ لخ کنان به سمتش رفت و خودش را کتار او روی مبل انداخت: چیه؟رمینا از فکر بیرون آمد و گفت: نمیخوای به من بگی تو این خونه چه خبره؟آترین حس کرد فشار خونش با سرعت بالایی روبه افزایش است!-چ..چه خبری میتونه باشه آخه؟رمینا چرخید و یک پایش را زیر بدنش تا کرد و جدی گفت: ببین آترین من زن تو هستم... شریک زندگی اتم... دلم نمیخواد اگه خبری هست آخرین نفری باشم که خبر دار میشم... آترین باتپه تته : آ..آخه... من اصلا متوجه نمیشم... کسی چیزی گفته؟ آهو ؟ آهو چیزی گفته؟-نه ! هیچکس هیچی به من نگفته... ولی دیگه اونقدر هم خر نیستم که نفهم! کور هم نیستم... تو این روزها حسابی پریشونی... آهو هم حال خوشی نداره.. خدا روشکر با تو هم که اصلا نمی سازه .. هر کار میکنم که پاش رو به خونه مون باز کنم و بتونم باهاش یک رابطه خوب داشته باشم به لطف سابقه تو نمیشه.. آترین : خب آهو دختر گوشه گیریه... پدرش رو هم تازه از دست داده باید درکش کنی.رمینا پوزخندی زد : تو رو خداااااااا! خودت تنهایی فهمیدی باید درکش کنم؟؟ آترین هر لحظه بیشتر نگران میشد ، کم کم داشت میترسید که نکنه رمینا همه چیز را فهمیده باشد!تازه داشت خیالش راحت میشد که رمینا سرش به زندگی خودش گرم است و او میتوانند آزادانه به همه خواسته هایش برسد.خواسته هایش؟؟از خودش پرسید : یعنی الان آهو خواسته منه؟؟جوابی که به خودش میخواست بدهد کمی ثقیل و دشوار بود!آهو نمیتوانست یک خواسته باشد!او تنها یک حس بود...!حسی که دوست داشت جنبه مثبت داشته باشد نه هوسی زودگذر!-با شمام ، آترین؟ هی؟؟؟!!آترین از فکر در آمد :: هاا!رمینا نگاه عمیقی به آترین انداخت : قبلنا وقتی صدات میزدم میگفتی جانم!آترین کلافه پوفی کرد و گفت: رمینا تو امروز چته؟-هیچی! بیخیال همه حرفهایی که زدم... یکم اعصابم بهم ریخته است ... تو جدی نگیر.دوباره داشت اوضاع آرام میشد.رمینا همیشه همینطور بود مثل باران بهاری ، فاصله خشم و آرام شدنش آنقدر کم بود که مخاطب را گیج میکرد.آترین که هنوز نگران بود ، محتاطانه خودش را به رمینا نزدیک کرد و گفت: چرا خودت رو بی خود اذیت میکنی خانم من؟ خب اگه چیزی هست به من بگو.رمینا سرش را پایئن انداخت و با ناخن هایش بازی بازی کرد.-هی رمینا جونم؟آترین متوجه فشاری که رمینا به کف دستش وارد میکرد شد، آرام دستش را دراز کرد و انگشتان بلند و کشیده او را میان دستان خود گرفت: دیگه من رو دوست نداری؟ نمیخوای نگاهم کنی؟رمینا با تاخیر سرش را بلند کرد و آترین متوجه چشمان خیسش شد.حسی تلخ و آزار دهنده تمام وجودش را در بر گرفت و از دورن شروع به تخریبش کرد.رمینا ناراحت بود، آهو روی تخت بیهوش بود...عجب زندگی!عجب شوهر نمونه ای!خیلی هنر داشت دو تا دوتا هم زن میخواست!!!!-آترین منو ببخش من خیلی دختر بدی هستم.آترین میخواست بگوید تو فرشته ای اونکه بده منم ! اما حرفی نزد و به جای این اعتراف شجاعانه سر رمینا را در آغوش گرفت و مثل کودکی او را در تکان داد.رمینا همچنان بالحنی بغض آلود نالید: امروز وقتی دیدم اونجوری نگران آهو شدی حسودیم شد... تو زن نیستی .. نمیدونی چه حس و حال بدیه...از خودم خجالت میکشم که به دختری که جای خواهرمه حسودی کردم...من خیلی بدم آترین خیلی بد...آترین بوسه ای طولانی روی موهای رمینا گذاشت و آهسته گفت: دیگه اینجوری نگو .. هیچوقت.. اینها همه نشونه اینکه من یک فرشته دارم که قد همه دنیا من رو دوست داره ، چه حسی بهتر از اینکه آدم یک فرشته داشته باشه که اینهمه دوستش داشته باشه؟ ها؟رمینا سرش را از آغوش آترین بیرون آورد و نگاه طولانی به چشمان همسرش انداخت.بعد درحالیکه اشکهایش را با پشت دست پاک میکرد تلخ خندید و گفت: جبران میکنم.. از امروز به بعد نمیذارم آهو تنها بمونه.. باید با ما باشه.. تو هم باید باهاش مهربونتر باشی... شب برنامه میچینم بریم بیرون ... زود بیا میخوام از این به بعد زندگی شادی برای خواهرم درست کنم.. با کمک تو... باشه؟آترین مات به رمینا خیره ماند، جملاتی در دهانش ماسیده بود و بیرون نمی آمد!رمینا داشت چه کار میکرد؟خودش میفهمید؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پرده بلند و حریر قرمز با نوازش نسیم آرام تکان میخورد و فضای تاریک اتاق را با مخلوط رنگهای تند ارغوانی و قرمز رناسی اش اسرار آمیز میکرد.فضای اتاق ساکت و دنج اتاق ، به علاوۀ صدای ملایم جرق جرق سوختن آتش در شومینه کم کم افراد داخل اتاق را به حالت خلسه شیرینی فرو میبرد.نور ملایم آتش شومینه روی تابلوی های بلند و قدی که همه مناظری از آثار تاریخی دنیا را به نمایش گذاشته بود ند می افتاد .از ان زاویه تنها صندلی پشت بلندی مشخص بود که مردی چاق با سر طاسش پشتش نشسته و صورت زنی زیبا با موهای حلقه حلقه که با انگشت روی میزش ضرب گرفته بود و به عکس سه رخ آترین خیره بود، در نظر زن ، صاحب آن عکس مرد جوان و جذابی بود مخصوصا با آن تیپ اسپرت و شالی که دور گردن اش انداخته بود.مرد مقابلش که تحت تاثیر فضای رخوت آور اتاق به شدت مسحور زیبایی رئیسش شده بود با چشمان وق زده به حالت خمار چشمان زن خیره شد و داشت با خودش رویا پردزای میکرد.کارفرمای زیبایش زن مرموز و عجیبی بود که لئو به رغم تلاش بسیار نتوانسته بود از افکاری که در سر زیبای او می گذرد سر در بیاورد!مرد کم کم داشت حوصله اش سر میرفت ، رئیسش همچنان به عکسی که امروز به دستش رسیده بود با نگاهی زنانه خیره مانده و سکوت کرده بود و صدای سوختن جرق جرق آتش داخل شومینه چون سنفونی باخ و بتهون او را تا اوج میبرد.کمی بعد بالاخره زن از آن حالت یکنواخت خارج شد ، خم شد و با دو انگشت عکس را از روی میز کارش برداشت و مقابل چشمان سبز خوش رنگش نگه داشت و مشغول ارزیابی صاحب تصویر شد مرد خوشحال از یک عکس العمل کوچک برای کوتاه کردن زمان توجه رئیسش به تصویر، دهان باز کرد و با لهجه غلیظی شروع به توضیح دادن درباره آترین کرد.زن عکس را میان دو انگشت نگه داشت و از بالای شیشه عینکش رو به مرد گفت: فقط همین؟ این اطلاعاتی که دادی خیلی کم بود!!! به هیچ دردی نمیخوره!مرد که به طرز اشکاری از شنیدن این حرف ناراحت شده بود چهره در هم کشید و زیر لب غرغر کنان گفت: هیچ وقت یاد نمیگیره یک اشتباه رو دوبار تکرار نکنه.لبهای زیبای زن با لبخندی اغوا گر از هم جدا شد و مرد را صدا زد: لئــو؟ چی داری برای خودت میگی؟ لئو انگشتاش را در هم قلاب کرد و جواب داد: هیچی.. حالا میتونیم بریم سر کار خودمون؟لبهای زن باز تر شد و لبخند روی لبش طرح وسوسه انگیزی به خود گرفت، خودش را روی میز خم کرد و چون شکارچی به شکار چشم دوخت: البته عزیزم... تو برو منم الان آماده میشم.همان یک لبخند کافی بود که شکار بی دفاع در تله بیفتد!کار آسانی بود و زن دیگر در این کار استاد شده بود.لئو از اتاق بیرون رفت و زن پس از مکثی کوتاه با حرکاتی نرم و ظریف از جا برخواست.مقابل آینه ایستاد و به خودش در آینه تمام قد اتاق خیره شد.با اینکه در آستانه 40 سالگی بود اما هنوز جوان و زیبا به نظر می آمد و هیچ خط و چینی در چهره آزارش نمیداد ، نسیم ملایمی وزید و پرده کمی کنار رفت ، باد موهای زن را پریشان کرد ، برگشت و به ظلمت شب بی انتهایی که مقابلش قد علم کرده بود خیره شد...و بعد یکبار دیگر به عکس آترین ! عکس را روی آینه چسباند و به روی صاحبش لبخند زد و زیر لب گفت: وقت دیدار فرا رسیده عزیزم. سپس از اتاق بیرون رفت...پرده کنار رفته و باد بی هیچ مزاحمی فضای اتاق را در دست گرفته بود...نسیم بعدی عکس آترین را از آینه جدا کرد و روی زمینه لاکی رنگ فرش ایرانی انداخت.زن این شکار جدید را دوست داشت.. شکاری که برایش نقشه ها در سر داشت...نگاهی به دور وبرش انداخت ، هنوز در اتاق خواب خانه آترین بود.. دستی روی روی تختی کشید و نفسش را با آهی طولانی بیرون داد ،هنوز سر درد داشت اما از هجم درد کاسته شده بود.به آرامی با بدنی کوفته و دردناک از جا بلند شد و از اتاق خواب خارج شد، ساعت 5 عصر بود ! یعنی اینهمه مدت خوابیده بود؟! خودش را روی مبلی انداخت وسعی کرد از میان افکار درهم و برهمی که باهم سراغش آمده بودند بفهمد صبح چه اتفاقی افتاده ! تصاویر گنگ و مقطعی در ذهنش بالا و پائین می رفت... ساناز ... آترین .. ارشیا... راه پله! بعد صدای گریه ساناز... سوت خانم بندار و دختری که گفته بود علایی میخواد یکی از بچه ها رو اخراج کنه! با یاد آوری اتفاقات این دو روز به ناگه از جا بلندشد که البته این کار باعث سرگیجه اش شد. دسته اش را به دیوار گرفت که صدای رمینا را از پشت سر – آشپزخانه – شنید: چرا از جات بلند شدی تو ؟ رمینا دوید و زیر بغل آهو را گرفت و درحالیکه کمکش میکرد تا روی مبل بنشیند گفت: چطوری؟ آهو سر تکان داد : خوبم.. خوبم.. رمینا: خدا خیلی بهمون رحم کرد.. ممکن بود ضربه مغزی بشی! آهو حرفی نزد، فکرش درگیر ساناز بود که از صبح در خانه تنها مانده بود! باید هر طور شده خود را به طبقه پائین میرساند اما این جور که از شواهد برمی آمد فعلا نمی توانست. -ما خیلی نگرانت بودیم... صبح رنگ به روت نمونده بود شکر خدا الان رنگ و روت باز شده.. آترین میگفت سرت گیج رفته افتادی.. حتما بخاطر این آت و آشغالهای بیرونه، ولی گفته باشم از این به بعد مگه من مرده باشم که بذارم غذای بیرون بخوری.. نهار ، شام، صبحانه ! میایی بالا پیش خودمون ... راستی امشب برنامه چیدم که با دوستهای آترین بریم شام بیرون.. میشانیسشون؟ روزبه و وحید و خانوم هاشون... دوستهای دانشگاه آترینن. روبه راهی میتونی بیایی؟ آهو سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت: امشب؟ نه ! حالم خیلی سرجا نیست. -با ما که بیایی حالت هم سرجاش میاد.. یعنی چی که هی می شینی تو این خونه زل میزنی به در و دیوار! میایی خوبشم میایی. آهو کلافه شده بود ، دلش نمی خواست نه یک کلام حرف بزند و حتی کلامی بشوند ... کاش رمینا ساکت میشد. سرش هنوز درد میکرد اما درد اصلیش سردرگمی میان عواطف و احساساتش بود. او هنوز 16 ساله بود.. یک دختر کم سن و سال که تا آن روز هیچ ارتباطی با هیچ جنس مخالفی به جز سعید نداشته بود و حالا یکهو چشم باز کرده بود و شوهری داشت و زنی که هوویش بود. و این دو انسان که به زور به زندگیش تحمیل شده بودند هر روز و هر لحظه او را شگفت زده میکردند. هنوز رفتار دیشب آترین را فراموش نکرده بود که طعم بوسه صبح را چشیده بود. حتی میان آن همه درد هم طعم خوبی داشت.. حس خوبی داشت... رمینا هنوز داشت حرف میزد و از روزبه که بگو بخند و شاد است میگفت و از وحید که پسری عاقل و سر به راه... از فرشته و از سحر که همسران وحید و روزبه هستند ، اما آهو هنوز در فکر طعم غریبی بود که صبح تجربه کرده بود. نوازش های آترین.. بوسه آترین.. محبت آترین... دوست داشتن آترین!!! ************...*************** ****************. ************************... ***************************.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آترین داشت با رمینا حرف میزد و حال آهو را میپرسید که صدای داد و فریادی را از سالن دفتر فیلم سازی شنید. همانطور که گوشی به دست از جا برمیخواست و به سمت در میرفت گفت: رمینا جان اینجا یک مشکلی پیش اومده من بعدا خودم بهت زنگ میزنم باشه عزیزم؟ -باشه راستی آترین ، من آهو رو هر جور شده راضی کردم که باهامون بیاد با آقا وحید و روزبه هماهنگ کردی؟ مردی که فریاد میزد صدایش را بلند تر کرده و داد زد: غلط کردی زنیکه سلیطه ، مگه دل بخواه خودته؟ آترین بی فکر تند و پشت سرهم گفت: باشه باشه.. و بعد تلفن را بی آن که قطع کند روی مبل انداخت و از اتاقش بیرون رفت. در سالن دفتر مرد قد بلند و تنومندی پشت به آترین ایستاده و همچنان در حال داد و فریاد بود. شقایق ترسان و لرزان پشت یکی از پرسنل دفتر که مرد جا افتاده و محترمی بود پناه گرفته بود و مثل پرنده ای اسیر دل میزد. مرد دوباره صدایش را به سر ش انداخت: تا اون روی سگم رو در نیاوردی جمع کن خرت و پرت هات و راه بیفت. آترین همچنان در بهت بود که همان موقع ارشیا خود را وسط انداخت: آرومتر آقای محترم.چه خبرتونه؟ اینجا محل کاره! مرد که معلوم بود از هیچکس ترسی ندارد و سرش درد میکند برای دعوا به سمت ارشیا برگشت و سینه اش را جلو داد : محل کاره یا محل فسق و فجور؟ -خجالت بکشین.. شما دارین با این حرفها به خانوم خودتون هم توهین میکنین! -اولا که خجالت رو شماها باید بکشین که زن مردم رو از راه به در میکنین ... دوما من خودم خوب میدونم با این سلیطه چه کار کنم که مثل آدم بتمرگه سر خونه و زندگیش! ارشیا که کاملا واضح بود به سختی خودش را کنترل میکند تا حرف نامربوطی نزند نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب لااله الا اللهی گفت . -واسه من ادا و اطوار در نیار.. جنس خراب شما جماعت رو خوب میشناسم... جلو ملت خودتون رو عابد و زاهد نشون میدین و بعد... حالا اسمش شده هنرمند و این شِر و وِرا! قبلا یک اسم دیگه داشت اخوی... به سن شما قد نمیده! ارشیا با لحن تحکم آمیزی صدایش را بلند کرد: بهتون اجازه نمیدم به فرهنگ این ملت توهین کنین... شما هیچ بویی از فرهنگ و اندیشه نبردین! - تیارت و سینما و فرهنگ ! هه هه فکر کردین من خرم؟! نخیرم داداش، فقط اسمش رو قشنگ کردین و الا هنوز هم همون کثافت کاری ها رو میکنین. اینبار آترین که دیگر تحمل حرفهای نامربوط مرد را نداشت جای ارشیا را گرفت و در حالیکه صدایش را در گلو کلفت میکرد داد زد: یا همین الان این غائله رو تموم میکنی یا زنگ میزنم پلیس بیان پدرت رو در بیارن ! -ما با شما صنمی نداریم.. اومدیم دنبال این ضعیفه ... مرد به سمت شقایق برگشت و درحالیکه دستش را به نشانه تهدید برایش تکان میداد ادامه داد: یک پدری من از تو در بیارم زنیکه هرجایی که اون سرش ناپیدا... بذار پات برسه به خونه من میدونم و تو! شقایق ترسان و نالان همچنان گریه میکرد و پشت مرد پناه گرفته بود. -دِ مگه با تو نیستم .. راه بیفت تا اون روم رو بالا نیاوردی! شقایق خود را عقب کشید و با نگاهی پر از بی اعتمادی نالید: نه.. نه ... -مگه دست خودته پدر سوخته بی آبرو.. بهت دارم میگم بیا ببینم. شقایق عقب تر رفت و دیوار را پشت سر خود حس کرد . مرد که خشمش در آستانه انفجار بود جلو آمد و با حرکتی سریع مرد محافظ شقایق را که مردی مسن بود به کناری زد و بازوی شقایق را گرفت . صدای گریه تزرع آمیز شقایق و جیغ چند زن از پرسنل دفتر همزمان بلند شد. شقایق با صدایی نامفهوم میان گریه های رقت انگیزش التماس میکرد و کمک میخواست. آترین و ارشیا رگ غیرتشان بالا زده بود و میخواستند کاری بکنند اما به همان اندازه هم نمیدانستند با مداخله آنها در این دعوای خانوادگی چیزی خراب تر خواهد شد یا نه! مرد ، شقایق را با خود کشان کشان به سمت در خروجی میبرد و در همان حال فریاد میزد: حالا واسه من میری سر کار؟ یک کاری نشونت بدم که حض کنی.. فکر کردی ! من هنوز اونقدر بی ناموس نشدم که بذارم زنم هرجایی و پیش هر کس و ناکسی کار کنه.. هنوز من رو نشناختی عفریته... شال نازک شقایق روی شانه اش افتاده بود و موهای بلوند و زیبایش روی صورتش چسبیده بودند، صورتش از فشار گریه و ترس به کبودی میزد و صدایش چیزی جز ناله های رقت انگیز چیز دیگری نبود. آترین خودش هم نفهمید چه شد اما در یک لحظه او و ارشیا هر دو به کمکش شتافته بودند و او را از دست مرد نجات دادند. مرد مثل سگ هار فریاد میزد و انها را تهدید میکرد و به عالم و آدم فحش میداد. و چه بسا اگر پلیس از راه نمیرسید کار به جاهای باریک میکشید و خون به پا میشد! وقتی پلیس مرد را با خود برد تازه همه یاد شقایق بخت برگشته افتاده اند که در اتاق جعفری از حال رفته بود!

آترین با فکری درهم و ذهنی مغشوش کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. رمینا لباس پوشیده روی مبل مقابل در وردی در انتظارش بود: سلام.. چی شده؟ آترین از لحن مضطرب رمینا رویش را برگرداند و به خودش در آینه کنار در وردی خیره شد، صورتش هنوز برافروخته بود و گوشه لبش در اثر گلاویز شدن با شوهر شقایق قاچ خورده بود و خونمرده شده بود. دستی روی لبش کشید و همزمان آه کشید. رمینا از جا برخواست وبه سمت او آمد: دستت رو بردار ببینم چی به روز خودت آوردی؟ آترین دستش را برداشت و رمینا مشغول ارزیابی شدت ضربه شد، ابروهایش را در هم فرو برد و چشمان مشکی خوش حالتش با بدبینی به لب های آترین دوخته شده بود و آترین بی توجه به دردی که داشت به تصویر خود در مردمک های لرزان رمینا خیره شده بود. به تصویر خود در چهره زنی که دوستش میداشت.. رمینای آرام و مهربان او که هر وقت از در وارد میشد به استقبالش می آمد و به رویش آغوش میکشید. نعمت بزرگی بود داشتن او ، پس چرا تازگی ها چشمانش به جز این نگاه مهربان در پی کس دیگری هم بود؟ ناسپاس بود یا هوس باز؟ فورا این افکار را از ذهنش بیرون کرد! این فکر به ناسپاسی یا ان حس بدنام ربط نداشت. او نسبت به آهو مسئول بود ! پدرش آهو را به او سپرده بود... پس می بایست مراقبش می بود و کماکان دوستش میداشت البته نه به اندازه رمینا ! اصلا مگر چه اشکالی داشت که او هم مثل رمینا جایی در زندگی او داشته باشد؟ خودش هم نمیدانست بالاخره کدام را انتخاب خواهد کرد؟ دوست داشتن یا حس مسئولیت را؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • "قسمت یازدهم: نرم نرمک میرسد اینک..."

  • "قسمت دوازدهم: حسی شبیه به دوست داشتن"

لئو با بی قراری به زن خیره شده بود و سر اندر پای او را برانداز میکرد ، رزا کارمایکل اولین زنی نبود که او به عنوان پیشکار مسئولیت رسیدگی به امورش را برعهده گرفته بود اما به قطع میتوان گفت که او حتما آخرین زنی می بود که لئو کار در کنارش را تجربه میکرد.چون نه در سنی بود که به دنبال هیجان مشاغل متفاوت باشد و نه اینکه تمایلی به این کار داشت..بهر حال رزا علاوه بر اینکه زیبایی و وجاهت قابل تاملی داشت ، تا به حال خوب جیب های این پیر مرد 65 ساله را پر کرده بود و لئو به هیچ وجه خیال نداشت موقعیت کار خوبش را به خطر بیندازد پس اولین شرط مطیع محض بودن در این شرایط بود !رزا همانطور که به خودش در آینه مینگریست چرخی به دور خود زد و گفت: خب نظرت چیه لئو؟لئو با متانتی که از سنش نشات میگرفت نوک انگشتانش را بهم چسباند و لبخند زد: مثل همیشه بی نظیر! شما بی شک غوغا خواهید کرد خانم.رزا خنده ای از سر بی خیالی بر لب آورد: اوه لئو بیچاره من! تو هنوز یاد نگرفتی که من مثل زنهای بدبخت و دهن بینی که تا به حال باهاشون بودی نیستم؟! فکر میکنم دیگه وقتش رسیده که منو بشناسی هرتسشن( herzchen ) ؟*1لئو سرش را به نشانه احترام پائین انداخت : البته من هیچوقت به خودم چنین جسارتی رو ندادم خانم کارمایکل.. و میخوام بدونین که شما حتی برای یک لحظه هم نمیتونین با اون زن ها رقابت کنید.اینبار لبخند رزا با صدایی بلند در اتاق پخش شد که نشان از رضایتش داشت: باید اعتراف کنم که من هم هنوز شما رو به درستی نشناختم لئو نازنین.لئو حرفی نزد و رزا با حرکاتی نرم که بیشتر شبیه به رقص بود به سمت صندلی اش رفت و روی آن لمید: خب من منتظرم .لئو لبهایش را با زبان تر کرد و از میان اوراقی که در دستش بود کاغذی را بیرون کشید و با شروع به خواندن کرد: آت.. رین.. محر.. محرابی.. آه خدای من چه اسمی ! چطور تلفظ میشه!-خودت رو ناراحت نکن هرتسشن ! این یک اسم باستانی در ایران محسوب میشه باید هم نتونی به خوبی تلفظش کنی... میدونی من دیوانۀ ایران و اسامی زیباش هستم.لئو: بله متوجه ام.رزا بیشتر در صندلی راحتش فرو رفت ، نگاهش به تصویر بزرگی از نمای پاسارگاد افتاد که درست پشت سر لئو قرار داشت.نگاهش گویی کیلومترها سفر کرد و از مرزها و موانع رد شد ، و در نهایت روح جستجو گرش با احساسی عمیق از رضایت خود را در آن منطقه سراسر راز آلو یافت.جائیکه روزگاری عشق رویایی اش را یافته بود!لئو به خوبی متوجه تغییر حالت رئیسش شده بود و به هیچ وجه میل نداشت این فرصت استثنایی را از دست دهد.این جز معدود دفعاتی بود که رزا کارمایکل بی هیچ نقاب و صورتکی در خود فرو رفته بود و با چهره ای معصوم و دخترانه به سمتی که لئو ایستاده بود خیره مانده بود. نگاهی آنقدر گویا که به لئو می فهماند زن محکمی که تا به حال شناخته و فکر میکرده بویی از احساسات زنانه نبرده روزگاری در چنگال عشقی غریب خود را تمام و کمال باخته!اما این چیزها برای او اهمیت نداشت . بهرحال او آنقدرها خوشبخت نبود که قاپ رنیس جوان و زیبایش را بدزد اما حداقل میتوانست با دلی سیر به چهره رویایی او بنگرد و فقط خدا میدانست که او چطور در تب این خواسته می سوخت! چون هیچ وقت به خود اجازه نمیداد در مقابل رئیسش که دید بدی هم نسبت به مردان داشت به او به طور مستقیم خیره شود و یا دزدکی زیبایش را مشاهده کند!اما حالا میتوانست به راحتی به چشمان سبزی که مخلوطی از سبز و زرد بود بنگرد و همینطور به موهای زیتونی رنگ زن که در نور آفتاب می درخشید !واقعا او زن بی نظیری بود . بی جهت نبود که وقتی آقای کارمایکل فوت کرد زن جوانش ترجیح داد به جای کار در کارخانه شوهرش خانه نشین شود و کارها را از طریق مباشر و پیشکارش دنبال کند!لئو خوب میدانست که زیبایی و موقعیت مالی رئیسش از او لقمه ای چرب و نرم برای فرصت طلبان پنهان شده در گوشه و کنار فراهم می آورد.اما چیزی که او اصلا نمیتوانست بفهمد غم عمیقی بود که این چهره زیبا را احاطه کرده بود!غمی که نه متعلق به امروز بود و نه رزوهای قبل!حتی این غم ربطی به مرگ شوهرآلمانی اش ، چارلی کارمایکل هم نداشت!و لئو نمیدانست و آرزو میکرد ای کاش روزی بتواند بفهمد چه چیزی اینچنین این زن را آزار میدهد! رزا همچنان به عکس چشم دوخته بود و سعی داشت خود را از ورطه خاطرات بیرون کشد اما این کار به آسانی میسر نبود!چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره رزا توانست خود را در پوششی سرد و آزار دهنده از دل خاطرات کهنه اش بیرون کشد .روبه لئو کرد و به تلخی گفت: خب ؟ من منتظرم !لئو لبخند معنی دار زد و از گوشه چشم به تصویری که نزدیک به 10 دقیقه رزا را درگیر خود کرده بود انداخت. بعد درحالیکه سعی داشت لحن دوستانه ای به محتوای مکالمه اش بدهد گفت: همونطور که خواسته بودین عمل کردیم اما تا این لحظه هیچ نشانه ای مبنی بر اینکه اون مرد چیزی بدونه پیدا نکردیم. آیا شما هنوز میل دارین که این پسر جوان رو تحت مراقبت بگیریم؟رزا پلکهایش را روی هم انداخت و در تاریکی که بیش از همیشه اسیرش شده بود اندیشید : با خودت رو راست باش ! تو خوب میدونی که دنبال چی هستی. پس چرا اونقدر شجاع نیستی تا خودت به دنبالش بری؟نجوای آرام لئو باعث شد پلک هایش را از هم بگشاید: راستی آقای پدویک امروز براتون یک دعوت نامه فرستاده بودند و امیدوار بودند که اینبار دعوتشون رو رد نکنین.رزا لبخند غمگینی بر لب آورد و زمزمه وار گفت: آه بیچاره ما زنها!بعد سرش را بلند کرد و در نگاه آبی سیر لئو خیره شد و ادامه داد: نظر شما چیه لئو؟ من می بایست این دعوت رو قبول کنم؟-خب قبول این مهمانی و حضور شما در کنار آقای پتویک می تونه تاثیر خوبی روی پیشرفت کارتون داشته باشه وصادقانه میگم ما الان به شدت احیتاج به سرمایه گذاران جدید داریم !نگاه رزا در پرده ای از غم فرو رفت و چهره اش با دردی غریب تیره گشت و باز دوباره نالید: بیچاره ما زنها! نفسش را با آهی طولانی بیرون داد، در حالیکه از روی صندلی راحتش برمیخواست و دوباره در مقابل آینه می ایستاد گفت: ولی من نظر دیگه ای دارم لئو .. من برای اولین بار میخوام این قانون نانوشته دنیا رو تغییر بدم! میخوام زنی باشم که به خودش حق انتخاب میده!لئو با نهایت ادب پرسید: خب انتخاب شما چیه ؟رزا از درون آینه به لئو چشم دوخت، لبهایش را روی هم فشرد و بار دیگر از خودش پرسید که آیا واقعا این را میخواهد؟چهره مرد جوانی که عکسش را به آینه اش چسبانده بود به او خندید و نگاه شکلاتی رنگ آترین او را در تصمیمش یاری داد.در جواب لبخند آترین خندید و به سمت لئو برگشت و خیلی ساده ، گویی که در باره نهار ظهرش حرف میزند ، گفت: من میخوام برگردم ایران لئو!

======.

پاورقی::*1: herzchen : به زبان آلمانی به معنای ::: عزیز دلم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-معرفی میکنم فرشته عزیزم هسمر آقا وحید و سحر جون نامزد روزبه!روزبه سرش را بالا آورد و رو به رمینا گفت:دستت درد نکنه دیگه من آقا لازم نداشتم؟رمینا خندید و به شوخی گفت: هر وقت دست سحر رو گرفتی و از این آلخون والاخونی در آوردیش لقب آقا بودن رو بهت میدیم روزبه جان!روزبه دندان قروچه ای کرد و سرش را نزدیک گوش آترین برد و گفت: الان تو خیلی آقا شدی نه؟ آترین با نگاهی سردرگم به روزبه خیره شد و روزبه که گویی جانی دوباره گرفته بود سر بلند کرد و رو به رمینا ، فرشته ، سحر و آهو که گوشه ای از تخت کرایه ای را اشغال کرده بودند گفت: میگم رمینا خانم شما که برای هرچیزی یک جواب داری بگو ببینم مردهایی که دو تا دوتا زن دارن و همشون روهم بردن سر خونه و زندگیشون مفتخر به گرفتن چند تا آقا میشن؟رمینا دهان باز کرد تا جواب دهد اما صدای سرفه آترین ساکتش کرد.وحید چند ضربه محکم پشت آترین زد و روزبه خنده کنان گفت: گمون کنم یکی از آقاها پرید تو گلوش .. نگران نشین.آترین به زور و با صدایی خفه نالید : لال بمیری روزبه.و روزبه لبخند زنان آهسته جواب داد: فعلا شما به پا خفه نشی!آن شب رمینا بنا بر عهدش همراه آهو و دوستان آترین برای شام بیرون رفته بودند و حالا این جمع جوان و سرزنده در حال مزه پراندن و شوخی هایی بودن که بنا به شرایط اصلا به مذاق آترین خوش نمی آمد!آهو گوش گیر تر از همیشه گوشه ای از تخت کرایه ای در خود مچاله شده بود و تلاش دیگران برای به حرف آوردن او بی حاصل بود!گویی این دختر تنها هر روز بیشتر و بیشتر در لاک تنهایی خود فرو میرفت و هر لحظه که میگذشت برای نجات او دیرمیشد!آترین نگاه خیره اش را از آهو برداشت و به رمینا که با لبخندی گرم به او مینگریست دوخت.در جواب همسرش لبخندی زد و رویش را به سمت وحید برگرداند و گفت: میگی چی کار کنم؟وحید ته مانده چای اش را در لیوان چرخاند و گفت: من همون روز های اول شروع این ماجرا راهی که به نظرم میرسید رو گفتم!-منم گفتم که چقد ر پیشنهادت احمقانه است! به رمینا گفتن من هیچی رو درست نمیکرد که هیچ بدترش هم میکرد.وحید: تو از کجا میدونی مگه امتحان کرده بودی؟آترین: فکر کنم اونقدری زنم رو بشناسم که احیتاج نباشه هر خزعبلی رو روش امتحان کنم.وحید حرفی نزد و به ته مانده چای اش خیره شد.آترین هم نفسش را محکم بیرون داد و سعی کرد از میان صدای زمزمه آرام زنها چیزی بشنود اما بی فایده بود!-دختر خوبی به نظر میاد.آترین رویش را برگرداند و متوجه وحید شد که به آهو خیره شده بود.لبخند بی غرضی زد و گفت: آره.. تو این مدت تازه معنی حرفهای بابا رو فهمیدم .. وقتی بهم میگفت آهو رو توجیه کرده و بهم میگفت نباید از بابت اون نگران باشم من حرفش رو نمی فهمیدم و فکر میکردم همش یک نقشه است اما وقتی پاش رسید و دیدم در برابر رفتار وحشتناک من نه تنها کارم رو تلافی نمیکنه و در عوض با رمینا بهتر شده از خودم خجالت کشیدم.. مثلا من مردم اما اون از من خیلی مردتره!وحید لبخند تلخی زد و زیر لب گفت: بعضی وقتها سرنوشت خیلی بی رحم میشه...روزبه سرش را به آنها نزدیک کرد و آهسته گفت: به قول یک عالمی سیب سرخ همیشه نصیب شغال میشه!آترین با نگاهی شرمنده به وحید و رزوبه چشم دوخت.خودش هم میدانست آهو دختر فوق العاده ای است اما به هیچ وجه احتمال چنین قضاوت تندی در باره خود نمیداد!هر چه که بود آنها دوستان او بودند نه آهو!برگشت و به دخترک که دو زانو نشسته بود و خود را در پالتوی سورمه ای رنگش مچاله کرده بود خیره شد.شال آبی سیری که به سر داشت عجیب به رنگ پریده صورتش می آمد و باعث مشخص تر شدن آن دو گوی زیبا زرد رنگ در چشمانش میشد.آهوی او واقعا زیبا بود!آهوی او...!این اولین بار بود که آترین پیش خود اعترافی چنین هولناک میکرد...باورش سخت بود ...آهوی او...؟!!!

آهو ابدا احساس خوبی از بودن در کنار آن جمع نداشت، به نوعی درگیر دو جور احساس کاملا متفاوت شده بود.از طرفی میخواست زودتر از مکانی که آترین در آن نفس میکشد دور شود و از طرفی دیگر میلی شدید به کشف احساس واقعی آترین نسبت به خودش حس میکرد.و این شرایط گیج کننده، آزار دهنده ، و ناگوار بود!حال وهوای دور و برش هم به گونه ای نبود تا بتواند احساس راحتی کند.رمینا و سحر با هم گرم گرفته بودند ، فرشته مشغول پوست گرفتن میوه برای جمع بود.وحید درگیر توضیح دادن مفاد قرارداد جدیدشان بودو آترین و روزبه شش دنگ حواسشان را به او داده بودند .آهو حس میکرد مثل یک وصله ناجور میان بافت یکدست دوستی آنها قرار گرفته و بدجور تو ذوق میزند.به همان حالتی که نشسته بود پاهایش را از تخت آویزان کرد و به فضای خالی و تاریک مقابلش خیره شد.صدای وحید و خنده های آرام سحر را میشنید اما میلی به کنجکاوی نداشت.بیشتر دوست داشت تنها باشد مخصوصا با غمی که در سینه اش سنگینی میکرد و خاطرات نه چندان دورش را با سعید –پدرش- برایش یادـوری میکرد.آهسته پاهایش را روی زمین گذاشت و از روی تخت برخاست و خیلی بی هدف شروع به راه رفتن در همان فضای تاریک وخالی روبه رو کرد.باران پائیزی به صورت نم نم میبارید و اصلا خیسی و سرما نداشت بااین حال حس خوبی رادر وجود او زنده میکرد.حسی شبیه به زنده بودن..
زیستن.. بودن!با ز هم جلوتر رفت تا به حوض کوچکی در محوطه رسید ،یک حوض کوچک که با سیمان ساخته شده بودو فواره زیبایی در میانش خودنمایی میکرد .دورتا دورش هم با گلدانهایی از شمعدانی و محبوبه شب تزئین شده بود.عطر محبوبه شبها در اثر برخرود قطرات باران شدیدتر به مشام میرسید و مست کننده بود.لبه حوض نشست و نوک انگشتانش را در آب فرو برد و سرش را به سمت آسمان بلند کرد.آسمان صاف بودو تنها چند لکه ابر در آن دیده میشد ، هرزگاهی قطره بارانی روی پیشانی و ا گونه اش میچکید که او را به خنده می انداخت.حالا احساسی بهتر نسبت به قبل داشت.. حداقل دیگر خبری از نگاهای گرم آترین یا توجه های گاه و بی گاه روزبه نبودو او میتوانست راحت نفس بکشد!!نگاهش همچنان به آسمان بود که دوباره به یاد سعید افتاد.داشت 7 ماه میشد که او را از دست داده بود.یعنی 7 ماه بود که او لقب یتیمی را به دوش میکشید؟!
نمیدانست بگوید چقدر زور یا چقدر دیر؟!هم زود گذشته بود و در عین حال دیر.. تلخ... دردناک...!درست مثل هیمن دو هفته گذشته!آه طولانی از انتهای سینه برآورد و دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و سعی کرد تصویری از چهره پدرش را به یاد آورد اما ذهنش در طول این هفت ماه کند شده بود و یا حداقل در این مورد خاص یاری اش نمیکرد.چشمانش را بست و زیر لب پدر را صدا زد: بابا؟اما صدایی نشنید جز نوای دلنواز برخورد آهسته قطرات باران بر سطح آب داخل حوض.بغضی سنگین در گلویش نشست و این بار اشکهای خود خواسته شروع به جوشیدن کرد: بابا؟ یادته بهم میگفتی نفس منی.. یادته میگفتی جونمی آهو؟ پس کو اگر من جونت بودم.. این چه نفسی بود ؟! بابا.... بابا ... دلم برات تنگ شده...همان لحظه قطره بارانی روی گونه اش نشست و هیچ کس حتی خودش هم نفهمید اول آن قطره باران گونه اش را خیس کرد یااشکی که از چمشش فرو افتاده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
به تنهایی پشت میز نشسته بود و مشغول خوردن شامش بود و همزمان به صدای خنده های نازی که هرچند دقیقه از اتاق خواب شنیده میشد گوش میداد.دلش برای خنده های همسرش تنگ شده بود.. خنده هایی که درست از زمان بارداری ناخواسته نازی بر او حرام شده بود!چند قاشق دیگر با بی میلی فرو داد اما بی فایده بود.. پائین نمیرفت و همان وسط راه گلویش مانده بود.. بدون نازی هیچ چیز از گلویش پائین نمیرفت.هم دلش میخواست صدایش کند و هم دلش نمیخواست خودش را سنگ روی یخ کند !نگاهی به دور و بر خانه مجللش انداخت و پوزخندی بر لب نشاند ...مسخره بود.. این همه دم و دستگاه وامکانات برای چه بود؟برای اینکه در نهایت وقتی او خسته و بی رمق از سر کار برمیگردد پشت یک میز بنشیند و به تنهایی غذایی بازاری را بخورد؟؟داشت کم کم خسته میشد .. از بی توجهی های نازی... از یکنواختی زندگیش.. از این بی روحی .. از این سرمای زندگی غیر مشترکش!بشقاب غذایش را بااکراه پس زد و از جا برخاست و به سمت اتاق خواب رفت.نازی روی تخت دراز کشیده بودو درحالیکه انگشتش را درو حلقه ای از مویش میگرداند خندید و گفت: نه تورو خدا یکوقت مرجان رودعوت نکنی ها... اون اصلا پایه اینجور چیزها نیست... کوفتمون میشه.-آرسام آهسته گفت: نازی بس نیست؟ من اومدما؟نازی بی توجه به او دستش را در هوا به معنی برو پی کارت تکان داد و آرسام دلخور و کلافه از این حرکت نفسش را محکم فوت کرد و به او چشم دوخت.ملافه نازکی روی پاهای خوش تراشش کشیده و دست آزادش روی شکمش نشسته بود.آرسام خیلی دلش میخواست یک دعوای درست و حسابی راه بیندازد و کمی از دق و دلیش را خالی کند اما بلافاصلع با یادآوری شرایط نازی بر خود مسلط شد ...اما این مسلط شدن چیزی از سنگینی قلبش کم نکرد.بنابراین با حرکت خشنی کتش را از سر جالباسی برداشت و از خانه بیرن رفت.نازی که از صدای بلند در یکهو از جا پریده بود هینی کشید و زیر لب فحشی به آرسام داد
سه روز بعد رمینا مجبور شد به خاطر بیماری رویا چند روزی به اصفهان سفر کند.چون نه مادرش میتوانست در فصل امتحانات مرخصی بگیرد و نه از رامین کاری برمی آد .. پس به ناچار خودش داوطلب شد .

آترین در حالیکه چمدان او را از صندوق عقب ماشینش بیرون می آورد گفت: از الان دلم برات تنگ شده فنچولک!رمینا خندید: به قول خودت زودی برمیگردم.. تا 100 بشمری رفتم و برگشتم و جلو چشماتم.آترین: خیلی مراقب خودت باش.رمینا ژست مسخره ای به خود گرفت و گفت: وای آترین چقدر مهم شدن خوبه! اگر میدونستم با رفتنم اینقدر مهربون میشی زودتر از اینها به فکر می افتادم.آترین ضربه آهسته ای به بینی اش زد : دیگه خودت رو لوس نکن.رمینا قوزک پاهایش را به هم کوبید و با شوخ طبعی مخصوص خودش گفت: اطاعت میشه سرورم.-میگم فنچولک من تجربه ندارم.. تو اینجور مواقع چه جوری خدافظی میکنن؟-چی بگم منم مثل تو!آترین دور و برش را از نظر گذراند و آهسته گفت: ای بابا.. کاش تو خونه از هم خدافظی میکردیم... -چــــرا؟!صورتش را به رمینا نزدیک کرد : که قول شب عروسی رو بشکنم دیگه!رمینا نگاه خیره اش را به آترین دوخت و با شیطنت گفت: قربون خدا برم که شما مردها سیرمونی ندارین! تو هم که اصلا قولت رو نشکستی!-این چه جور حرف زدنه به این میگن محبت عزیزم.-خراب این محبتتم ...راست میگی و خیلی محبت داری اون جایی خرجش کن که من دوست دارم نه اون جایی که به میل خودته!آترین: داستان حساس شد.. یعنی کی اونوقت؟رمینا با چهره دلخوری به آترین نگاه کرد و کشدار گفت: آتــــــــــرین؟ اذیت نکن ... یعنی تو نمیدونی؟-نه .والاااا بلا...رمینا:آره جون عمه ات من موندم اگه کوچه علی چپ نبود تو خودت رو به کدوم راه میزدی؟آترین: راه که زیاده.. ولی من بی تو هیچ جا نمیرم.. آخه ممکنه گم بشم!رمینا: حالا کی داره خودش رو لوس میکنه؟آترین: فرض کن حاجی فیروز، نگفتی چی دلت خواسته که من گوش نکردم؟رمینا درحالیکه حرفش را سبک و سنگین میکرد و در گفتنش همچنان مردد بود نگاه کوتاهی به آترین انداخت و بعد من من کنان گفت: دور رو زپیش آقای ارشادی بهم زنگ زد ... گفت جام رو هنوز خالی نگه داشته .. میخواست بدونه که...ابروهای آترین در هم فرو رفت و با لحن تندی گفت: ارشادی خیلی بی خود کرد.. مگه نگفتم دوست ندارم دیگه با اونها ارتباط داشته باشی؟رمینا حرفی نزد و سرش را پائین انداخت... خودش هم حدس میزد که آترین همچنان سر حرفش مانده باشد و مخالف کا ر کردنش با گروه ارشادی باشد اما امیدوار بود شاید در این مدت کمی تغییر عقیده داده باشد!آترین که متوجه گرفتگی چهره رمینا شده بود برای اینکه با دلخوری از هم جدا نشوند لحنش را ملایمتر کرد و به آهستگی ادامه داد: من که به کل مخالف کار کردنت نیستم .. فقط میگم از گروه ارشادی و همکاراش خوشم نمی آد.. حالا شما برو و برگرد میشینم با هم حرف میزنیم.رمینا باز هم جوابی نداد وهمانطور که سرش پائین بود سنگ زیره های زیر پایش را جابه جا میکرد.آترین سرش را خک کرد و با لحن گرمی گفت: فنچولک قهری؟-اولا که فنچولک خودتی نه من.. دوما هم که قهرمال بچه هاست.-اولا من از تو قدم بلندتره پس نسبت به تو من میشم فنچ نه فنچولک.. دوما هم غلطه ثانیا، حالا ثانیا پس چی؟ریمنا: هیچی!آترین: جون آترین دلخوری؟رمینا سرش را بلند کرد و آترین تازه متوجه عمق ناراحتی که در چشمان او لانه کرده بود شد.رمینا با صدایی لرزان گفت: وقتی داشتم ازدواج میکردم دلم خوش بود که از دست گیرهای بابام راحت میشم.. 26-7 سال خواستم آب بخورم گفت چی کار میکنی.. چپ رفتم گفت چرا چپ رفتی.. راست رفتم گفت چرا راست میری؟ با خودم گفتم ازدواج میکنم و یک نفسی میکشم ولی حالا چی؟چه فرقی کرده ؟؟ بابام یک جور و تو یک جوردیگه!!! آترین چرا متوجه م وقعیت من نیستی؟ من درس خوندم .. با هزار جون کندن این کار رو پیدا کردم دلم نمیخواد از دست بدمش.آترین خم شد و چمدان را بلند کرد و گفت: الان وقت این حرفها نیست .. بذار برگردی با هم حرف میزنیم.رمینا حرفی نزد و رویش را برگرداند تا اشکی که همان لحظه از گونه اش افتاده بود را از چشم آترین دور نگه دارد.آترین : حالا اگه دلت میخواد جا بمونی و به همه بگی من باعث جا موندنت شدم حرفی نیست .. اما گفته باشم اونجوری فرصت یک خداحافظی داغ با من رو از دست می دی ها!!!رمینا اشکش را پاک کرد و زیر لب گفت: بعضی وقتها دلم میخواد لهت کنم.آترین به قهقه خندید ، قدم بلندی برداشت و مقابل رمینا ایستاد، نگاه گذرایی به چهره او انداخت وبه شوخی گفت: ببینمت؟ کسی بهت گفته وقتی گریه میکنی جذابتر میشی؟رمینا خندید و گفت:آره... اتفاقا الان جلو روم وایستاده!-ای الخی خدا برش داره.. این چه حرفی بوده که زده حیف این چشم ها نیست این جوری قرمز بشه؟رمینا آرام زمزمه کرد : خدا نکنه.آترین مهربان خندید و با لحن گرم و دوست داشتنی که به خوبی از تاثیرش روی رمینا آکاه بود گفت: پس یک خنده مهمون این پدر سوخته کن ببینم.رمینا لبخند بی رمقی زد و آترین در حالیکه او را میبوسید گفت: نوکرتم رمینا ... اگر میخوای شوهرت رو از دست ندی زودی برگرد.رمینا حرفی نزد وتنها به لبخندی تلخ اکتفا کرد.

لبخند یخی روی لبش ماسیده بود و غمی تصیف نشدنی در نگاهش موج میزد . هنوز هم باورش نمیشد که ارشیا امروز چنین حرفی زده باشد!بیشتر شبیه به یک شوخی بود و این لبخند ماسیده روی لبش هم حکایت از مضحکه بودن این شوخی داشت!چشمانش میسوخت و قلبش سنگین شده بود و آن تلمبه گوشتی که حیات و مماتش به ریتم منظم آن بند بود حالا به آهستگی می نواخت... تاپ.. تاپ... یکی امروز و یکی فردا... آنقدر سنگین شده بود که دیگر برایش تپیدن هم سخت بود!جلوی ساختمان خانه ایستاد، نمای آجر سه سانتی اش را دوست نداشت ... کلید را از جیب شلوارش در آورد و به کف دستش خیره شد.مدام بغضی خفقان آور در گلویش می انداخت و سنگینی روی قلبش رو به افزایش بود.ارشیا چه گفته بود؟یادش می آمد؟ ... یادش نمی آمد؟تنها یک چیز در سرش چرخ میخورد ... او دیگر نمی توانست بازیگر شود...در تاریک و روشن بعد ظهر پائیزی او به پایان رسیده بود!پایان راهی که هنوز دو هفته هم از آغازش نمیگذشت!وقتی به عمق این افکار میرسید حس آدمی را پیدا میکرد که زمین زیر پایش یکهو خالی شده باشد ...او هرگز قبلا با چنین موجی از نا امیدی رو به رو نشده بود.در تمام عمر کوتاهش سعی کرده بود در حد توانش محکم باشد .. روی پاهایش ایستادن را تمرین کرده بود بعد از آنهمه اتفاق تلخی که از سر گذرانده بود به نظر می آمد دیگر راه رفتن را یاد گرفته اما حالا ... این یکی...این یکی را نه...این یکی حکم تیر خلاصش را داشت....!و ارشیا امروز آن تیر را شلیک کرده بود ، وقتی گفت جعفری بازیگر دیگری را برای نقش ریحانه در نظر گرفته!برای چند لحظه ذهن آهو از قبول این واقعیت سر باز زد.نه ارشیا نمیتوانست اینکار را بکند.. غیر ممکن بود .. آهو نمیخواست و نمی توانست ارشیا را مقصر بداند .. پس چه کسی مقصر بود؟چه کسی از نبود او نفع می برد؟چه کسی جز آترین؟؟ناگهان حسی ناشناخته از میان عواطف آوار شده اش برخاست...حسی تند، سهمگین، ویرانگر... احساسی متفاوت که او را وادارمیکرد متنفر باشد..از آترین.. از ارشیا.. از رومینا .. ا زهمه آنها...ا ز آن غریبه هایی که مدام با تبسمی برلب دور و برش را احاطه میکردند .. از آن احمق های خودخواهی که زندگیش را به دست گرفته بودند و چقدر از خود متشکر بودند و راضی و مغرور...!جرقه نفرتی که در سینه اش روشن شده بود گُر گرفت، شعله کشید و غم های خاموشی که تا آن روز به زحمت خفه شان کرده بود هیزم این آتش شدند...از درون میسوخت.. به معنای واقعی کلمه! و در آن لحظه هیچکس جز آترین مستحق سوختن در آن آتش نبود.بی آنکه کنترلی روی خودش، خشمش و اشکش داشته باشد در خانه را باز کرد ، حتی نیم نگاهی هم به واحد خودش نینداخت و مستقیم پله ها را بالا رفت تا به واحد آترین رسید.حتی نایستاد تا نفسی تازه کند ، نمیخواست پشیمان شود ... برای اولین بار میخواست در زندگیش خودش تصمیم گیرنده باشد.. خودش انتخاب کننده باشد .. در یک کلام خودش زندگی کند!و اولین قدم در این خواسته خالی کردن همه دق و دلیش بر سر مسبب اصلی این ماجرا بود.با شمت و لگد به جان در افتاد .. با تمام وجودش!انگار در، آترین بود...لگد میزد، جیغ میکشید و از میان نفس های بریده بریده اش او را صدا میزد..به چند لحظه هم نکشید که جای در با سینه آترین عوض
شد.آترین مات و مبهوت ، غافل از همه جا ایستاده بود و سینه اش آماج ضربه های تند و پر از کینه آهو میشد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 4 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

All my women | همه زنهای من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA