سعی کرد مچ دستان آهو را بگیرد و از شدت ضربات وارده کم کند اما آهو اصلا حالت طبیعی نداشت، آن دختر ساکت و مرموز حالا جیغ میزد، گریه میکرد... مشت میزد...آهو بود ؟آهو نبود!!بالاخره آترین توانست بر او فائق آید اما آهو همچنان جیغ میزد:-خسته ام کردی لعنتی... خسته ام کردی.. آخه چه مرگته؟ چرا نمیذاری راحت زندگیم رو بکنم؟ مگه من چی کارت کردم.. مگه من چی کارت کردم... چی کارت کردم... چی کار..... زانوهای آهو سست شد و درمیان ناله های دل خراشش به پایئن کشیده شد اما هنوز مچ دستانش در حصار دستان مردانه آترین بود.آترین رو به رویش روی زمین نشست و با چهره ای مغموم به صورت سرخ آهو خیره شد.تا به حال در عمرش چنین گریه رقت باری را ندیده بود( البته اگر از گریه های شقایق فاکتور میگرفت!) قلبش به ریتمی نا منظم شروع به تپیدن کرد و احساسات عصیانگیرش که این روزها به زحمت آنها را کنترل میکرد در وجودش بیدار شدند.آهوی او...آهو ی کوچک او.. آهو ی کوچک و زیبا ی او.. آهو ی کوچک و زیبا و بی پناه او... و باز دوباره برمیگشت به سطر اول... آهوی او...!!!نفسش را با آهی طولانی و دردناک بیرون داد، چه حس و حال مزخرفی بود.. داشت از درون تحلیل میرفت...مرد بود... مردی با تمام احساسات و عواطف یک مرد.. با تمام نیازها و خواستن های یک مرد...!مرد بود؟؟مرد بود اگر به آهو میلی می داشت؟مرد نبود اگر آهو را فقط بخاطر خودش میخواست ؟مرد بود اگر آهو را تحت حمایت خودش میگرفت؟مرد نبود اگر احساساتش را سرکوب نمیکرد؟!مرد بود .. مرد نبود؟!گیج و سردرگم در کنار آهو زانو زده بود و به چهره سرخ شده او مینگریست .آهو همچنان می نالید و در میان هق هق گریه اش اصوات نامفهومی به گوش میرسید که نه برای آترین معنایی داشت و نه برای خودش.قبل از اینکه از روی اراده و اختیار بین مرد بودن و نامرد بودن ، یکی را انتخاب کند ، دستانش بلند شد و به دور آهو حلقه شد و او را تنگ در آغوش گرفت...اینجور که بویش می آمد او انتخابش را کرده بود...مرد بود...!یک مرد با تمام احساسات ... نیازها و خواستن ها...!******************..******************************..******************************.******************..*******************.چند ساعت گذشته بود، حالا آهو داخل خانه روی سرامیک های سرد و طراح دار چمباتمه زده بود و تکیه اش را به مبل تک نفره داده بود و آترین بی حرف کنارش قرار داشت.نگاه آهو سرد و مات به نقطه ای نا معلوم دوخته شده بود و هرزگاهی قطره اشکی به آهستگی از کاسه چشمانش به پائین سر میخورد..آترین آهی کشید و برگشت و دقیق به چهره رنگ پریده دخترک خیره شد، مردمک چشمانش درمیان اشکهای جمع شده مثل دو گوی زرین وَل وَل میکرد، چه حالت ترحم برانگیزی داشت وقتی اینطور در خود فرو میرفت و چشمانش پرده از عمقِ غمِ خفته در قلبش میبرداشتند...چقدر این نگاه خاموش اما پر از فریاد ، آترین و همه مردانگی و میل شدیدش به حامی بودن را بر می انگیخت...!آه دیگری کشید و دستش به آرامی روی شانه آهو نشست و گفت: نمیخوای بهم بگی چی شده؟آهو تلخ خندید و حرفی نزد.آترین: راحت باش.. هر چی تو دلته بگو.. میبینی که رومینا نیست.. امروز رفت اصفهان پیش خواهرش.. فقط منم و تو!آهو سکوت کرده بود و آترین در تب دانستن میسوخت: لااقل حق دارم بدونم چرا اینهمه کتک رو خوردم نه؟!چشمهای آهو دوباره پر از اشک شد.آترین بلند شد و درست مقابل آهو نشست و مصمم گفت: من کاری کردم؟ ... ای بابا ... خب یه چیزی بگو...آهو سرش را بلند کرد و با نگاهی رنجیده به آترین چشم دوخت.تاب رنج نگاه دخترک را نداشت.. انگار آن دو گوی زرین به جانش نیشتر میزدند!آهسته زمزمه کرد: چی شده؟آهو با صدای بم و تو دماغی گفت: امروز رفتم دفتر جعفری.. آترین: خب؟آهو: ارشیا صبح زنگ زد و گفت کارم داره...آترین: خب؟آهو: خب که چی؟ یعنی تو نمیدونی؟آترین کلافه دور و برش را نگاه کرد و گفت: نه! چی رو باید بدونم... مگه تو من رو آدم حساب میکنی که بدونم!چهره آهو از درد منقبض شد و باز قطره اشکی از چشم چپش سر خورد اما به طرز رقت انگیزی تلخ خندید و گفت: دوست داشتی له شدن من رو ببینی؟ درد کشیدن یک دختر تنها و بی کس خیلی لذت بخشه نه؟آترین: محض رضای خدا درست حرف بزن بفهمم چی شده؟ آهو زیر لب زمزمه کرد: خــــدا...! خدا... آترین که دیگر تحمل این بکش بکش ها را نداشت و هر لحظه بیشتر زیر فشاری که داشت تحمل میکرد احساس ناتوانی به سراغش می آمد خودش را جلو کشید و در حینی که دو بازوی آهو را گرفته بود او را به سمت خودش کشید وعصبی گفت: اتفاقی برات افتاده؟آهو نگاهش را به بالا سر داد، درست در مردمک های غلتان نگاه شوهرش...!همان نگاهی که روز اول در دفتر خانه از او دزدیده میشد.. همان نگاهی که شاید اگر میخواست میتوانست فرصت دوست داشتن را به او بدهد!اما آترین نخواسته بود ، تحقیرش کرده بود، نابودش کرده بود و بعد ... آه که چقدر عمق زخم های نشسته در قلبش شدید بود!آترین تکانی به آهو داد ، پیشانی بلندش خط افتاد و خشمی توام با نگرانی در میان خطوط چهره اش به نمایش در آمد.آهو آهسته پلک هایش را روی هم گذاشت با تلخ ترین لبخندی که در خود سراغ داشت به آترین خندید و گفت: جعفری یک بازیگر دیگه برای کارش پیدا کرده... من رو نمیخواد! ************************************************** ***************. آذر با شنیدن صدای زنگ در به سرعت از روی تختش برخاست و به سمت در دوید. آرسام در حالیکه زیر بغل فریدون را گرفته بود وارد خانه شد. آذر: سلام داداش. آرسام فریدون را روی صندلی نشاند و با آهی کمر راست کرد: سلام ، خوبی؟ آذر: مرسی، چیزی میخوری؟ آرسام نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت: چی دارین؟ آذر: از ظهر قیمه مونده ، الانم میخواستم واسه شام کوکو بذارم. لبخند معنی داری بر لبهای آرسام نشست، دست دراز کرد و موهای آذر را بهم ریخت و خندان گفت: خانمی شدی واسه خودتا فسقلی! آذر: اِ ... داداش...! نکن.. آرسام: چه خبرا؟ آترین اینطرفها نیومده؟ آذر راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و جواب داد: نه بابا.. اون که پاک ما رو فراموش کرده .. نگفتی قیمه میخوری یا صبر میکنی کوکو رو درست کنم؟ آرسام کتش را در آورد و گفت: نه صبر میکنم.. غذای مونده دوست ندارم. سپس کنار فریدون که به سختی در خود فرو رفته بود نشست و گفت: تو فکری مهندس؟ فریدون آهی کشید و گفت: چقدر وقت دارم؟ ضربه ای ناگهانی بود و باعث شد لبخندی که روی لبهای آرسام نشسته بود به سرعت جای خود را به چین های لرزانی در گوشه لبهایش بدهد. آرسام: چیه بابا جون؟ از دست ما خسته شدی؟ -آرسام... چقدر... وقت دارم؟! روی هر کلمه تاکیدی نشسته بود که آرسام را وادار میکرد حرف بزند ، کمی در صندلی جا به جا شد و در حالیکه نگاهش به دستهای لرزان پدرش بود گفت: تخمین زدنش کار آسونی نیست.. عمر دست خداست. -تا بهار.. میمونم؟ آرسام با حالتی عصبی به بند ساعتش گیر داد و غرغر کنان گفت: اَه لعنتی.. به آهنش حساسیت دارم.. همه جونم رو میخوره. -پس ندارم! آرسام بند ساعت را باز کرد و آن را روی میز پرتاب کرد و گفت: هدیه نازیِ... 7 ساله زیر یک سقف زندگی میکنیم هنوز نمیدونه من نمیتونم این مدل دستم کنم. فریدون خندید و نفسش را به آهستگی بیرون داد: چقدر دیگه مونده تا زایمانش؟ آرسام راضی از تغییر پیدا کردن مسیربحث نفس راحتی کشید و تبسمی بر لب آورد و گفت: دکترش گفته هفته دوم بهمن اما احتمالش هست زودتر دنیا بیاد. -خوبه.. امیدوارم تا اون روز وقت داشته باشم... همه آروزم دیدن بچه تویه. آرسام کلافه دستش را مشت کرد و ضربه محکمی به دسته مبل زد ، باصدای بلندی گفت: آذر؟ بیخیال.. همون قیمه ها رو گرم کن.. بعد از جا بخاست و به آشپزخانه رفت..
صدای بوق آزاد تلفن مثل پتک در سرش صدا میداد. این سومین بار بود که آترین لجوجانه داشت شماره ارشیا را میگرفت و او پاسخ نمیداد. آهو بی تفاوت روی مبلی نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته و با حرکت آرامی خودش را به جلو و عقب متمایل میکرد و درست برعکس او ، آترین کنار میز تلفن در حالیکه مدام با یک پایش روی کف پوشها ضرب گرفته بود ، ایستاده غرغر کنان چیزی زیرلب میگفت. بالاخره بار چهارم ارشیا رضایت داد و تماس برقرار شد. ارشیا: پیله ای ها... مرد مومن می بینی جواب نمیدم از رو نمیری؟ خب لابد.... آترین بی حوصله صحبت ارشیا را کوتاه کرد و گفت: قضیه چیه؟ -کدوم قضیه؟ آترین نیم نگاهی به آهو انداخت و لبهایش را بهم فشرد، مطمئن نبود کاری که میکند درست هست یا نه؟! یک طرف ارشیا بود و کارش و طرف دیگر آهو بود و ....! مانده بود چه واژه ای را در جای خالی قرار دهد!!؟ عشقش؟! دوستش؟! همسرش؟! هوسش؟! خواسته اش؟! -آترین؟ هنوز پشت خطی؟ بدون آنکه نتیجه ای گرفته باشد ،از میان لبهای بهم فشرده اش نام آهو را محکم بیرون داد : قضیه آهو! ارشیا: نه بابا .. خبرها زود میپیچه... تو از کجا فهمیدی؟ آترین: بماند.. تو فقط بگو ببینم قضیه چی بوده؟ ارشیا: چی بگم ... معلوم نیست من چی کاره ام تو این پروژه .. فعلا که همه واسه ما شدن صاحب اختیار ... همش زیر سر این روزبهانی و زنش بود.. آترین: چه ربطی به اون داره؟! ارشیا: داستان داره.. آترین من اینجا گیرم.. بعدا تو دفتر باهم حرف میزنیم. آترین که هنوز نگاهش روی آهو بود ، با لحنی که خودش هم نمیدانست چه حالتی دارد بلند گفت: یک دقیقه اون لعنتی ها رو بذار کنار و جواب من رو بده. ارشیا برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لحنی که بوی تردید و سوال داشت گفت: حالا چی شده که آهو برات مهم شده؟ آترین گوشه میز را محکم فشار داد و در کمال ناتوانی به دنبال جوابی برای ارشیا گشت: تو بگو حالا تا برات تعریف کنم. ارشیا: یک دقیقه صبر کن... بعد از چند دقیقه که گویا داشت برای کس دیگری چیزی را توضیح میداد صدایش دوباره در خانه پیچید: الو.. خب گوش کن که باید برم.. یادته روزبهانی چقدر سر خونه گیر میداد و اذیت میکرد. آترین : خب؟ ارشیا: هیچی دیگه.. پری روز اومد دفتر و گفت پشیمون شده و به کل میخواد اجاره رو فسخ کنه.. وکیلش رو هم آورده بود .هرچی با جعفری باهاش حرف زدیم ازخر شیطون بیاد پائین گفت اِ لا و بِلا نه! مرغش یک پا داره مرتیکه مفنگی... نامرد بدموقعی رو برای دَبه در آوردن انتخاب کرده بود... درست سر شروع فیلم برداری! از هر دو طرف تحت فشاریم... از یک طرف شبکه طبق برنامه ریزی از مون کار رو میخواد و از طرف دیگه این دَبه در اورد و تو این کمبود وقت میگه پاشین برین رَد کارتون... اصلا هم فکر نمیکنه ما چطور یک لوکشین دیگه پیدا کنیم و دوباره از نو طراحی صنحه و دکور و ... این حرفها.. خلاصه هرکارش کردیم کوتا ه نیومد تا اینکه جعفری گفت: شما با ما راه بیا من از دخترت یک سوپر استار میسازم... بذار تو پروژه بعد نقش اولم رو میدم بهش .. خوبه؟ اونم نه برداشت و نه گذاشت گفت چرا راه دور میری ... تو اول برادریت رو ثابت کن ، بعدم گفت به یک شرط کوتاه میاد اونم اینه که یک نقش مهم بدیم به دختر زنش... بقیشم که خودت میتونی حدس بزنی ؟ آترین هومی کرد و با شرمندگی به آهو خیره شد، هیچ تغییری در حالت اندوهگین دخترک ایجاد نشده بود وهنوز در همان قالب ترحم برانگیزش به نقطه ای نامعلوم چشم دوخته بود. آترین خودش هم نفهمید چطور با ارشیا خداحافظی کرد و به سمت آهو آمد، کنارش روی مبل نشست و خیلی آهسته صدایش زد: آهو؟ آهو سرش را بلند کرد و با نگاهی آمیخته از اندوه و رنج به آترین خیره شد. آترین: دیدی تقصیر من نبود؟ لبهای آهو کمی به پائین متمایل شد و صدایش بغض دار و گرفته به گوش رسید: این آخرین امیدم بود.. آخرین امیدم بود تا مامانم رو پیدا کنم... من خیلی بدبختم... خیلی... موج اشکی ناخواسته در چشمانش جوشید و او لجوجانه سعی داشت مانع ریزششان شود . آترین آهی کشید و خیلی ناگهانی او را در آغوش گرفت و به خود فشرد و با لذتی که ناشی از همدردی بود نوازشش کرد . آهو در برابر شفقتی که آترین از خود نشان میداد عقده دلش را گشود ، ناله ای سر داد و خود را رها نمود و سرش را روی سینه آترین گذاشت و برای اولین بار بعد از مرگ سعید به تلخی گریست و آترین در سکوت، به صدای هق هق اندوه بار او گوش میداد و سعی میکرد با نوازش های محبت آمیزش تا حدی او را آرام کند. فضای خانه در تاریکی فرو رفته بود و آندو در شبی که زیادی شب بود و غمی که زیادی سنگین، در برابر احساسی ناپیدا و نیازی که داشتند به یکدیگر پناه آورده بودند! آترین با قلبی فشرده و مالامال از ترحم جسم ظریف او را به خود میفشرد و می اندیشید .. به خــــــودش ... به آهـــــو! و باز دوباره ... به خــــــــودش و به آهـــــــــو...!!! دیگر رومینایی نبود...! نه در خانه... و نه در میان احساسات به غلیان افتاده اش...!
"قسمت سیزدهم:پرسه در خاک غریبه"«همه عمرم ترس داشتم که مبادا روزی...»«دل بی صاحب ما هم بشود ، خاطر خواه »«که اگر عاشق شوم و در پی یاری باشم، وای از آن روز.. وای از آن روز...!!!»«روزها از پی هم .. ماها وصل به هم»«سال که آمد از پس سال دِگر »«من بیچاره بدبختِ وا مانده دِگر »«وای... وای.. .بگویم که چه شد؟ »«دل ما هم آری ... »«عاشق شد !!!! »«عاشق جوان رعنا صفتی؟؟ »«عاشق روی ماه صفتی؟؟؟ »«نه ...نه...! »«خیر جانم .. »«عاشقی چیست؟ »«کشک سابی چیست؟ »«دل مارفت پی زلف طرف؟»«خیر جانم ..»«دل ما مست نگاهی شد»«که به هر جا بودم او هم بود!»«با من می دید.. »«با من می زیست ..»«باورت میشد؟ »«عاشقی را میگویم جانم.. حواست هست؟»«آری اکنون که ببینی منِ بدبخت در پیِ ساخت این مبتذلم.»«ا ز دل تنگ من است»«که دگر روزها ست ندیدم او را!»«و دگر نیست نگاهی که به رویم خشک شود»«و من سادهِ دلِ خام بچه هنوز »«شَوَم سُرخ و سفید و همه رنگهای دِگر ...»«آخ ... چه گویم ای جان ...»«که دگر عاشقی هم دارد مراحل که نپرس»«منتخب گشتن و ماندن درآن ..»«که چه سخت است ماندن در آن ...»«دل فرهاد داشتن هنر است»«و از آن بالاتر شکری چون شیرین , یافتن»«فرهادها هستند هنوز؟؟» «حرف من اینست..»«آخر مگر چیست این عشق که ببینی این روزها دم هر کوچه..»«زیر بغل هر همسایه ...»«خیر جانم ...»«این عشق نیست ..»«عشق آنست که تو به یک لحظه پر از احساس شوی»« و پر از هستی .. .»« که دگر از آنِ تو نیست، آن هستی »« و تو از آن لحظه به یادش باشی.»«نه به آن خاطرکه ربود از تو ، هر آنچه داشتی!»«چون آموخت:»«به تو، که چطور عاشق باشی!!! »*1 *1: (از بلغوریات خودمان بود حالش را ببرید ، ساره) رویا سرش را خم کرد و با صدایی کلفت شده ناشی از سرفه گفت: نه مثل اینکه دوری خیلی داره بهت فشار میاره ؟ رومینا با شنیدن صدای رویا ناگهان از جا پرید و در حالیکه کاغذش را لوله میکرد گفت: نخوووون! رویا: هه هه .. خوندیم رفت آباجی ... خوش به حال شوهر جانتان با این بانوی شاعره شان. رومینا دلخور وناراضی دوباره در خود فرو رفت و زیر لب گفت: لوس بی مزه. رویا خودش را به رومینا چسباند و گفت: یک چیزی بگم ؟ رومینا: بگو. رویا: تو آترین رو خیلی دوست داری؟ رومینا مکثی کرد و در حینی که نگاهش را دوباره به کاغذش می دوخت آهسته گفت: اوهوم.. -این شعره رو هم برای اون گفتی؟ رومینا: اوهوم.. رویا:فکر میکنی اونم تو رو همینقدر دوست داشته باشه؟ رومینا: فکر کنم داشته باشه. رویا: پس از من میشنوی هیچ وقت نذار این شعرتو بخونه.. چون همینکه بخونه از گرفتنت پشیمون میشه..! ر ومینا سر بلند کرد و متعجب گفت : یعنی چی؟ رویا در حالیکه لبخندش را جمع و جور میکرد : واسه خودت میگما.. دلم نمیخواد زندگیت الکی از هم بپاشه شعرت خیلی چرت بود. -حسود.. رویا غش غش خندید : نه جان ما الان احساس میکنی که تو ردیف نیما و سهراب قرارت دادن؟ رومینا سرش را روی پاهای دراز شده رویا گذاشت و در حالیکه آه بلند می کشید گفت: نه من یک سبک نوین وارد شعر فارسی کردم. رویا: خوشم میاد از کمبود اعتماد به نفس رنج میبری. رومینا دیگر حرفی نزد و نگاهش را به سقف خانه دوخت. رویا هم آرام کاغذ خط خطی شده رومینا را برداشت و همانطور که هر سطر را از نظر میگذراند ریز ریز خندید. شعر که تمام شد، نگاهش را به نیم رخ خواهرش دوخت و احساس کرد پشت این ظاهر خوش و مهربان غم نامحسوسی پنهان شده! دستش را لای موهای بلند رومینا فرو برد و به آرامی گفت: به چی فکرمیکنی؟ رومینا با تاخیر جواب داد: آترین... -خاک تو سر شوهر ذلیلت کنن! من که عمرا مدل تو شوهر داری کنم. لحن رومینا به طرز آشکاری تلخ بود: بذار وارد زندگی خودت بشی.. اونوقت می بینی که گاهی مجبور میشی از من هم شوهر ذلیل تر بشی...! رویا:تو از زندگیت راضیی؟ رومینا با تردید جواب داد:آترین پسر خوبیه. رویا: فقط پسر خوبیه؟ پس چه جور شوهریه؟ رومینا خندید ، سرش را از روی پاهای رویا برداشت و نیم خیز شد. نگاه موشکافانه ای به خواهرش انداخت و گفت: میخوای زیر زبون منو بکشی وروجک؟ رویا: اشکالی داره نگران زندگی خواهرم باشم؟ دوباره سرش را روی پای رویا گذاشت و در حالیکه نفس بلندی میکشید گفت: نه اشکالی نداره.. اما نگرانی بی موردیه.. آترین شوهر خوبی هم هست... فقط گاهی بی وفا میشه... رویا: این مرض تو مردها اپیدمی.. غصه نخور. رومینا: از صبح نکرده یک زنگ بزنه بهم .. یک اس بده.. دلم براش تنگ شده.. رویا: تو چرا ازش خبر نمیگیری؟ رومینا: میخوام ببینم خودش کی یادش می افته یک زنی هم این ور ایران داره...! رویا حرفی نزد ، لحن رومینا تلخ و گزنده بود و او را به فکر میبرد.. حس ششمش حدس هایی میزد که اصلا به مذاقش خوش نمی آمد...! برای اینکه فضای فکری خودش و حال و هوای رومینا را تغییر دهد گفت: خب حالا شام چی چی بخوریم؟ رومینا تبسمی کرد : بدجور هوس آش رشته کردما. همان موقع زنگ در به صدا درآمد ، رویا و رومینا با هم به سمت ساعت برگشتند : یعنی کی میتونه باشه؟ جمله شان هنوز تمام نشده بود که رویا خیز برداشت و یک دسته از موهای رومینا را در چنگش گرفت و کشید. رومینا مستانه خندید: تو هنوز از این اداهات دست برنداشتی؟ -نوچ! رومینا همانطور که بلند میشد تا ببیند چه کسی پشت در است گفت: اینها همش خرافاته! در را باز کرد و به پسر جوان و خوش سیمایی که پشت در ایستاده بود خیره شد، لبخندی که به عرض صورتش پهن شده بود جای خود را به تبسمی دوستانه داد و با تاخیر گفت: بفرمائین؟ پسر نگاه زیر چشمی به رومینا انداخت و با تپه تته گفت: سلام عرض شد همشیره . رومینا به زور جلوی خنده اش را گرفت و سلام کرد . پسر کاسه آش رشته ای که در دست داشت را به سمت رومینا گرفت و گفت: شما خواهر رویا خانمین؟ -بله... ممنونم.. خدا قبول کنه .. عجب آشی هم هست. پسر: نذری نیست .. مامان آش پخته بود یک کاسه هم داد بیارم برای رویا خانم .. رومینا: دستشون درد نکنه.. دست شماهم درد نکنه.. محبت کردین. پسر: قابل دار نیست.. نوش جانتون.. به رویا خانم سلام برسونین..با اجازه تون. رومینا زیر لب خدافظی کرد و بعد از رفتن پسر جوان با پا در را بست و همانطور که صورتش را در کاسه آش فرو میبرد و یک نفس عمیق میکشید گفت: به به ... عجب آشی... قربون خدا برم که همیشه حاجت شکم رو زود میده. رویا: کی بود؟ رومینا: یک آقا پسر خوش برُ رو... رویا لبخندی زد و زیر لب گفت: عماد... رومینا: بلند تر بگو ما هم بشنویم... رویا چهارزانو نشست و گفت: حرف زیادی موقوف بپر دو تا قاشق بیار که آشهای خانم رضایی آخرشن. رومینا درحینی که قاشق می آورد بلند داد زد: رضایی فامیل مامانشه یا خودش؟ رویا پتویی دور خود پیچید و جواب داد: بمون تو خماریش... تا توباشی بگی این چیزها خرافاته! رومینا وارد هال شد : هنوزم میگم .. فکر کردی که چی؟ از پا قدم منه ... حالا کلک راستش رو بگو ببینم چرا تا حالا حرفی از این پسر صاحب خونه ات نزده بودی؟ رویا قاشقش را درون کاسه هم زد: بخور بخور که از دستت میره. رومینا موذیانه خندید و همانطور که نگاه معنی داری به رویا می انداخت زیر لب گفت: باشه نگو.. آخرش که من می فهمم.
لای پنجره باز بود و آهو سوز نسبتا سردی روی بازوهایش احساس میکرد، آرام سرش را بلند کرد و به پنجره نیمه باز نگاه کرد و بعد با احتیاط اشیا اتاقی که برای بار دوم مهمانش شده بود. اما اینبار برعکس دفعه قبل احساس شرمی همراه با عذاب داشت، دفعه قبل اگر در این اتاق و روی این تخت آرمیده بود رومینا در خانه اش بود ، دفعه قبل اگر طعم بوسه آترین را چشیده بود رومینا در قلب شوهرش بود! اما اینبار چه؟ اعصابش کش آمده بود و بیم این را داشت که هر لحظه رومینا در اتاق را باز کند و او رادر حالیکه سرش روی سینه آترین نشسته ببیند.. احساس دزدی را میکرد که هر آن ممکن است صاحب خانه سر برسد و بعد...! آه جگر سوزی کشید و این بار به جای ارزیابی اتاق به چهره خواب الود آترین خیره شد، به آن پیشانی بلند و موهای مجعد و حالت داری که یک بری روی پشانی اش ریخته بود، به آن پشت پلکهای بلند و بیبنی استخانی و کشیده، به این لبهای خوش فرم که چند ساعت قبل او را مهربانانه بوسیده بود! بوسه ای که تا شب قبل از آن رومینا بود و امشب نصیب او شده بود!!! از درون احساس دوگانه ای داشت، نیمی از وجودش با میلی سرکش و طغیان گر خواهان بیش از اینها بود و نیم دیگر با یادآوری طرح لبخند و نگاه معصومانه رومینا با بیزاری میخواست آترین را از خود دور کند. در جدالی نا برابر میان احساسات و خواستن هایش گیر افتاده بود. جدالی که هنوز برای او زود بود، خیلی خیلی زود بود! چشمانش را روی هم فشرد و سعی کرد از میان اینهمه هیاهو راه درست را تشخیص دهد. اما پیدا کردنش درست مثل پیدا کردن سوزنی در انبار کاه بود! مگر او چند سال داشت؟ چقدر تجربه داشت؟ چند بار احساسی این چنین گرم و دلپذیر را تجربه کرده بود؟ چند بار شوهر کرده بود؟ چند تا هوو را از سر خودش باز کرده بود؟ لعنت به فریدون، لعنت به آترین.. لعنت به خودش.. لعنت به همه آن عقل های ناقصی که چنین سناریویی برای زندگیش نوشته بودند! لعنت به این همه ضعف و زبونی اش. لعنت .. لعنت.. لعنت.. سعی کرد بی آنکه تکان محسوسی بخور از جا برخیزد، آترین غرق در خواب بود،آهسته از روی تخت بلند شد و لبه آن نشست و به آسمان صاف شب خیره شد، ماه هنوز کامل نشده بود اما عجیب زیبا می نمود و با او و همه احساسات ضد و نقیضش همراهی میکرد. نفسش را آه مانند بیرون داد ، وقتی از روی تخت بلند شد و به قصد خروج از خانه از اتاق بیرون رفت تصمیمش را گرفته بود. آترین قبلا محدوده روابطشان را تعیین کرده بود. یک برادر .. یک دوست یا هرچیزی که او بخواهد...!!!به آرامی از راه پله پائین می آمد، در میان تکاپوی بی پایان ذهن کوچکش احساس خوبی داشت، یک جور رهایی از نفس... از تعلقات دست و پا گیر و زمینی... احساس خوبی بود . و از نوع آسمان ، آبی .. وسیع .. پر شکوه.. سراسر مهربانی و بخشندگی .. شاید حالا گوشه ای از قلب کوچکش لیاقت خانه خدا شدن را پیدا کرده بود . درست مثل آن گستره بی انتها، آســـــــمان! نفسی از سر اطمینان و آسودگی کشید و در حالیکه کلیدش را در قفل می چرخاند زیر لب گفت: خدایا دوستت دارم .. خدا خیلی دوستت دارم .. مراقبم باش کج نرم. این تکه آخر را همیشه سعید می گفت... چه پدر خوبی بود سعید ، شاید طول پدریش کم بود اما چه عرض وسیعی داشت . خدای مهربان را شکر که درست در لحظه پایانی همه اینها به یادش آمده بود .. سعید.. حرفهایش .. هشدارهایش .. اعتقاداتش ... محبتش .. زندگیش ... مادرش ...و از همه مهمتر خدایش!!! با این افکار در را باز کرد ، با ورود به خانه بلافاصله متوجه غیر عادی بودن اوضاع شد ، صبح که از خانه بیرون می رفت لیوان قهوه روی میز نبود و آشپزخانه مثل شهر شام به رویش دهن کجی نمیکرد، ته دلش داشت کم کم میترسید که متوجه صدای تند و نسبتا بلندی از اتاق شد ، پاورچین پاورچین به سمت اتاق رفت و لای در را باز کرد.. حالا صدای موسیقی بلند تر بود و شبه ظریفی با حرکاتی متناسب با موسیقی خودش را تکان تکان می داد. مستم و مستم... آره ! جُردن رو بستن ... آره! تو فاز دَنسم.. آره! ازم میترسن. آره ! بالای بالام. استایل لالا. کوتا ه نمی آم. من تو رو میخوام... آره! . . . توجه تو جه بکنید همگی سپاس. دیپلم یا که لیسانس. آموزشگاه معلم اومدی. همه چی بِراست و لاس وِ گاس. بیارم برات. دکتری بیارم برات؟ آخه من . همه فن حریفم! یک جوری.. عجیب و نجیبم. یکمی.. ظریف مَریفم. دانشجوئه؟ دانشگاه شریفم. مستم و مستم... آره ! جردن رو بستن ... تو فاز دَنسم.. آره! ازم میترسن. آره ! بالای بالام. استایل لالا. کوتا ه نمی آم. من تو رو میخوام... آره! -ساناز؟ ساناز بی توجه به او همچنان روی صندلی گردان نشسته بود و با چشمان بسته آهنگ را همراهی میکرد. حالا که دلیل این به هم ریختگی را فهمیده بود جراتی پیدا کرده و جلو رفت و بازوی ساناز را محکم فشار داد: هی با تو ام ساناز؟ چشمهای ساناز باز شد و با دیدن آهو ، لبخند پَت و پهنی روی لبش نشست و با لحن بدی گفت: بوس و کنار خوش گذشت؟ آهو سرد شدن ناگهانی بدنش را به خوبی حس کرد: منظورت چیه؟ ساناز در حالیکه دوباره چشمانش را می بست گفت: مگه تا حالا پیش اون آقا خوشگله نبودی؟ نمیتوانست بفهمد ساناز قضیه آترین را چه طور فهمیده ، برای همین ناباورانه پرسید: تو.. تو آترین رو میشناسی؟ -اووووو.. چه اسمی هم داره.. قیافه اشم خیلی سوسولی ِ میبینم که شناگر قابلی بودی فقط تا حالا آب ندیده بودی.. شایدم دیدی جلو من مریم مقدس بازیت گل میکرد. هر جمله ساناز خطی روی قلبش می انداخت و قلب آرام یافته اش را به طرز ناجوانمرادانه ای سنگین میکرد. -م.. منظورت چیه؟ نکنه فکرکردی که من و آترین.. ساناز صدای موسیقی را بلند کرد و بی حوصله دستش را در هوا تکان داد و گفت: تو و اون جیگر طلا هر چی و هر کی هستین نوش جونتون به من ربط نداره.. حالا هم برو میخوام تو حال خودم باشم. آهو که هنوز زیر سو تفاهم پیش آمده احساس له شدن میکرد با حرکت سریعی سیم دستگاه را از پریز بیرون کشید و عصبی و دست به کمر مقابل ساناز ایستاد. ساناز عصبانی از روی صندلی خیز برداشت: اُُُاُاُاُاُُ ... چرا اینجوری میکنی.. افسار پاره کردی؟ آهو: به تو ربط نداره اینجا خونه منه.. اصلا بگو ببینم تو این دو سه روزه کدوم گوری غیبت زده بود؟ چرا یهو بی خبر رفتی؟ ها؟ ساناز بی حال خودش را دوباره روی صندلی رها کرد وگفت: چیه؟ ناراحتی برگشتم... مزاحم تور زدنت شدم؟ آهو: تور زدن؟؟!!! ساناز: نترس من هیچ خطری واسه لقمه ات ندارم.. تازشم.. اگه دلت بخواد میتونم کلی بهت مشاوره بدم تا چه جوری تو سه سوت پسره خودش بیفته دنبالت ..هرچند این جوری هم که بوش میاد دیگه احتیاجی به من نداری کارتون به شب کاری کشیده... هه هه! ساناز بلند خندید و ادامه داد: حالا که مجلس خودیه غریبه بینمون نیست راستش رو بگو مرد زن دار تور زدن چه جوریه؟ آهو با اعصاب کش امده و خشمی که بیش از حد خودش تحمل کرده بود سیلی محکمی به ساناز زد و در میان نفس های بریده بریده اش فریاد زد: خفه شو ... می فهمی خفه شو... فقط خفه شو... ساناز پوز خندی زد و دستش را روی جای ضربه گذاشت و گفت: ماشاا... ضرب دست! آهو جیغ خفه ای کشید و روی پاشنه پا چرخید و از اتاق بیرون رفت.. و ساناز بی خیال و بی توجه به همه آنچه رخ داده بود دوباره دستگاه را درست کرد و لحظه ای بعد باز صدای موسیقی میدان دار شد. مستم و مستم... آره ! جُردن رو بستن ... تو فاز دَنسم.. آره! ازم میترسن. آره ! بالای بالام. استایل لالا. کوتا ه نمی آم. من تو رو میخوام... آره!صبح آهو با بدنی کوفته و اعصابی خراب از رخت خواب بلند شد، خمیازه کشان در حالیکه پتوی نازکی دور خودش میپیچید توی هال آمد و به ساعت نگاه کرد، از شانسش خواب مانده بود و اینجور که بویش می آمد مدرسه اش پریده بود. بی حوصله خودش را روی مبل اندخت و خمیازه دیگری کشید ، پلکهایش داشت گرم میشد که صدای تلق و تلوق از آشپزخانه بلند شد ...
با خماری از میان پلکهایش به آشپزخانه نگاه گذرایی انداخت و ناباورانه ساناز را دید که داشت دور خود ش میچرخید و سور و سات صبحانه را به راه می انداخت. برای یک هزارم ثانیه خوشحال شد و خواست صدایش بزند اما با یادآوری انچه شب گذشته رخ داده بود پشیمان شد و با دلخوری چشمانش را بست . -آهای خوشگل خانم .. چشمات رو باز کن . دنیا رو نگاه کن. آهو محل نداد و ساناز دوباره با لحنی سرخوشانه گفت: آهو باید ریختت رو ببینی گوشه دهنت سیفدک سفیدک میزنه.. اَه....دارم بالا میارم.. اُاُاُاُاُُ ... آهو عصبی و تند گفت: پس بهتره بری تا بیشتر از این مستفیض نشدی. ساناز لگدی به ساق پایش زد و گفت: پاشو ببینم دهنت بوی سگ مرده میده... پاشو دختره گنده. آهو چشمانش را باز کرد و با حرکت سریعی پتو را به عقب پرت کرد و تازه میخواست تلافی آن ضربه را بکند که ساناز زود دستهایش را حایل صورتش کرد و گفت: ارواح خاک بابات نزن.. هنوز صورتم میسوزه لامصب. دست نیمه بالا رفته آهو پایین افتاد .. مکثی کرد و بعد دوباره خودش را روی مبل رها کرد و با لحنی تهدید کننده گفت: برو پی کارت سانی. -خیلی بد اخلاقی دخترم... آروم باش.. لبخند بزن ، نگاهت رو خمار کن ، بعد با ناز بگو برو.. راستی یک عزیزم هم آخر جمله ات اضافه کن اینجوری روی هر کیسی جواب میده. من بهت اطمینان میدم. آهو از میان لبهای بهم چسبیده اش غرید: میشه دهنت رو ببندی . ساناز: با اون آقا خوشگله هم هیمنطوری حرف میزنی ناکس؟ پلکهای افتاده اش با سرعتی که اصلا به چشم نیامد باز شد و نگاه سرخ و عصبی اش را که هنوز ردی از خشم دیشب در خود داشت را به او دوخت: ساناز یک بار بهت گفتم اون گاله رو ببند نذار اون روم بالا بیاد. برعکس آهو که هر لحظه عصبی تر میشد چهره ساناز با هر جمله ای که بینشان رد و بدل میشد حالت طنز آلودی به خود میگرفت و لبخندی مضحک بر گوشه لبهایش بیش از قبل خود نمایی میکرد: خیل خب بابا میبندم .. پس توام پاشو بیا با هم یک چی کوفت کنیم دارم از گشنگی میمرم. آهو تلخ گفت: سیرم. -جون عمه ات... این بوی دهن منه که از گشنگی شبیه ... چشم غره آهو ساکتش کرد . -پاشو بیا دیگه .. ناسلامتی من و تو دوستیمااآ... آهو جونم ... یادته اون روز تو رستوران برات شعر خوندم ... پاشو دیگه والا دوباره برات شعر میخونماااا.. پاشو دیگه دردت به جونم.. پاشو گنده بک با اون ضرب دستت.. پاشو الهی ساناز پیش مرگت بشه.. پاشو که خفه مون کردی. آهو زهر خندی زد و با کرختی از جا برخاست . ساناز لبخندی زد و همانطور که پتو را از دورش باز میکرد گفت: چه دختر ماهی.. تو عروس بشی چی میشی مادر. آهو باز چشم غره ای به او رفت و ساناز خندید: زودی بیایی ها منتظرتم. ساناز به دو به سمت آشپزخانه رفت و آهو هم غرغر کنان پشت سرش راه افتاد، در حینی که ساناز مشغول ریختن چای بود او دست و صورتش را شست و با حوله پشت میز نشست ، ساناز لیوان چای را مقابلش گذاشت و آهو با خنده گفت: جای همه چی رو هم که خوب بلد شدی! ساناز لیوان خودش را در دست گرفت و خنده کنان جوا ب داد: دیگه دیگه... هر دو در سکوت مشغول خوردن شدند که بعد از چند دقیقه ساناز که گویی این سکوت بیش از اندازه برایش سنگین بود با دست به یک قاب عکس روی اپن اشاره کرد و گفت : آهو اینجا کجاست؟ آهو سر بلند کرد و با دیدن نمای پاسارگاد و قامت ایستاده پدرش در گوشه عکس لبخند زیبایی زد و از یاد آوری داستان آن عکس ناخود آگاه همزمان آه کشید. ساناز لبخند زنان گفت: مثل این داستان های عشقی آه کشیدی چرا؟ آهو به زحمت نگاهش را از عکس گرفت و بی هدف شروع به هم زدن لیوان چای اش کرد و تلخ گفت: برای اینکه داستان عشقی بود. ساناز خود را روی میز جلو کشید و هیجان زده گفت: جدی؟ مرگ من ؟ تورو خدا برام تعریف کن .. من کشته مرده داستان های عشقی ام.. از دیروز که برگشتم کل کتابخونه اتم زیر و رو کردم تو چرا یک دونه رمان هم نداری ! -برای اینکه اینقدر درام دور و برم هست که دیگه وقتی برای خوندن رمان پیدا نمیکنم!! ساناز: عجب جمله ای !! بابا فیلسوف! آهو پوز خندی زد و جرعه ای از چای اش را نوشید و جدی گفت: خب نمیخوای بگی این دو سه روز کجا رفته بودی؟ لبخندی که روی لب ساناز نشسته بود با این سوال محو شد ، او هم به تقلید از آهو تند تند شروع به هم زدن چای اش کرد و بعد از گذشت چند ثانیه ای تند گفت: رفته بودم دنبال اون نامرد. آهو متعجب پرسید: کی؟ فرید؟ ساناز: آره.. میخوام ازش انتقام بگیرم. آهو: احمق دیوونه .. چی پیش خودت فکرکردی؟ مگه تو از پسش بر میایی؟ ساناز: اینبار آره.. من دیگه اون دختر ساده و گاگول چند ماه قبل نیستم ... میفهمی حالا من .. من.. ادامه جمله اش میان لرزش صدایش گم شد ، آهو تحت شرایط پیش آمده از برج زهر مارش پایئن امده بود و مهربان تر به نظر میرسید آهسته دستش را روی انگشتان ساناز گذاشت و دوستانه گفت: ساناز خریت نکن چند بار باید از یک سوراخ گزیده بشی؟ عقلت رو به کار بنداز دختر ... برگرد پیش مامان و بابات.. ساناز با صدایی مرتعش و لرزان جواب داد: چی برای خودت میگی؟ اونها رام نمیدن ... آهو: از کجا میدونی ؟ مگه امتحان کردی؟ ساناز: پری روز یک سر رفتم خونه فقط میخواستم حال مامانم رو بپرسم ... داداشم تا من رو دید تا سرکوچه دنبالم کرد .. هرچی از دهنش در اومد بهم گفت.. آهو در فکر فرو رفت و باناراحتی گفت: خب بهشون حق بده یکم سخته به این زودی فراموش کنن که تو چی کا رکردی. ساناز شانه ای بالا انداخت و مغموم جواب داد: انتظاری ازشون ندارم. آهو: چرا برنمیگردی خونه دایی ات؟ ساناز که از کش دار شدن بحث عصبانی شده بود لقمه اش را وسط سفره پرت کرد و تند گفت: ببین اگه اینجا مزاحمم یک کلام بگو برم رد کارم... آهو: نه به قران مجید... به خدا دارم برای خودت میگم. ساناز: هر وقت مزاحمت بودم بی رو دربایستی بگو شَرَم رو کم کنم ولی دیگه هیچ وقت... هیچ وقت هیچ وقت نگو برگردم تو اون خونه که از جهنم هم برام بدتره... نگاهای دایی و زن داییم یک طرف نیش زبونشون یک طرف دیگه .. اون پسر دایی همیشه خمار کثافتمم که دیگه هیچی... آهو: من اصلا با بودن تو اینجا مشکلی ندارم تازه خیلی هم خوبه از تنهایی در اومدم باور کن برای خودت دنبال یک راه حل بودم اینکه تو سرت افتاده بری دنبال این پسره عوضی و به خیال خودت ازش انتقام بگیری خریت محضه... تو نیمفهمی داری چی کار میکنی .. ممکنه هر اتفاقی برات بیفته. ساناز با طعنه خندید و گفت: دیگه بدتر از چیزی که شده ؟ -آره احمق بیشعور .. خیلی بدتر از اینها... خیلی .. تو خوابی نمی دونی تو جامعه چه خبره؟ نشنیدی تا حالا چه بلاهایی سر یک دختر آوردن؟ فکر کردی برای اون کاری داره با دوستاش بدبختت کنن و بعد تیکه تیکه ات کنن و بندازنت تو کیسه زباله؟ ساناز با لودگی خندید: اُاُاُ چه هیجان انگیز...!!! آهو عصبی رویش را برگرداند و زیر لب گفت: احمق. -آی خانم خانما خیلی داری بیش تر از کوپنت به من توهین میکنیا حواست هست؟ آهو تند به سمتش برگشت و گفت: برای اینکه لیاقتته! خودت نمیفهمی داری چه غلطی میکنی... اصلا حواست نیست داری شوخی شوخی پا تو چه بازی خطرناکی میذاری؟! ساناز مکثی کرد بعد با طمانینه لقمه ای برای خودش درست کرد و به آهو خیره شد و با لحنی برنده گفت: باشه قبول! من نمیفمم.. من نمیبینم .. اما یک سوال! تو که خودت اینهمه ادعای کار درستی ات میشه خودت حواست به زندگیت هست؟دیشب ساعت نزدیک سه بود اومدی .. ! فکر کردی اگه من چیزی بهت گفتم از روی حسودی بود؟ نه جونم من دوستتم یک دوست ابله که خودش از رو درد بی کسی و تنهایی به هزار تا پسر پناه برد و آخرش دیدی چی به سرم اومد... اگه دیشب اونجوری بهت گفتم ... آهو تند وسط حرفش پرید و گفت: تو هیچی نمیدونی پس قضاوت الکی نکن. ساناز موذیانه خندید : واقعا؟ یعنی چی اونوقت؟ آهو گیج و مستاصل دور و برش را نگاه کرد ، نمیدانست بگوید یا نه. اگر نمیگفت رفتارش میشد تاییدی بر رفتار ساناز و اگر میگفت....! هرکدامشان عواقبی داشت و آثاری! ولی در نهایت تصمیم گرفت دومی را انتخاب کند اگر خودش لطمه میدید خیلی بهتر بود تا اینکه ساناز کله شق هوا برش میداشت و از روی این تایید به هزار راه میرفت. در حالیکه با نرمه نان های سفره بازی بازی میکرد تته پته کنان گفت:آترین... یعنی من و آترین... خب .. ما دوتا یک جورایی .. یعنی ... خب.... ما .. ( نفسش را حبس کرد و چشمانش را بست و یک نفس گفت): زن وشوهریم. ساناز مات به آهو خیره شد ه بود و بر چهره اش کم کم لایه هایی از لبخندی فرو خورده ظاهر میشد. و بعد از گذشتن چند ثانیه آن لبخند فرو خورده تبدیل به قهقه ای بلند و بالا شد. در حالیکه خودش را به پشت روی صندلی انداخته بود و دلش را گرفته بود میخندید و از میان خنده های بلند و اعصاب خورد کنش بریده بریده میگفت: زن وشوهر... زن و شوهر... فکر کن... زن و شوهر!!!
در حالیکه خودش را به پشت روی صندلی انداخته بود و دلش را گرفته بود میخندید و از میان خنده های بلند و اعصاب خورد کنش بریده بریده میگفت: زن وشوهر... زن و شوهر... فکر کن... زن و شوهر!!! *******************. ***********. *******************************. ********************************. رومینا برای هزارمین بار از طول شب گذشته تا الان گوشی کشویی اش را به سمت بالا هدایت کرد و به صفحه خالی از هر پیام و تماس از دست رفته ای خیره شد. هیچی به هیچی...! اینجور که معلوم بود آترین آنقدر سرش شلوغ بود که حتی وقت نکرده بود یک تک بیندازد!!! غمی غریب و حسرتی آزار دهنده همراه با طعم حسادت کم کم به جانش مینشست و از درون تحلیل میبردش. شوهرش را با یک دختر جوان و زیبا تنها گذاشته بود...! به چه عقلی؟! هجوم اشک چشمانش را میسوزاند اما دلش نمیخواست گریه کند همانطور که دلش نمیخواست باور کند آترین به این زودی فراموشش کرده باشد! با حسرت به عکس بک گراندش خیره شد ، هنوز همان عکس یک ماه قبل بود که در پارک از او گرفته بود همان موقعی که آترین گفته بود حیف که دوربین نداریم والا یادگاری خوبی میشد و او سبک دلانه خندیده بود و بعد همه بستنی ها را به صورتش زده بود و گفته بود: لنز دوربین موبایلم معرکه است. از یادآوری آن روز به تلخ ترین شکل ممکن خندید و همزمان اشک چشمانش را پر کرد . چه کسی روزی به او گفته بود مردها وفا ندارند؟ مادرش؟ مادربزرگش؟ یادش نمی آمد .. شاید هم همسایه خانه قبلی شان که شوهرش سرش هوو آورده بود...! چه فرقی میکرد مهم این بود که او حالا فهمیده بود و لمس کرده بود و دیده بود، نه فقط شنیده ، که دیده بود مردها وفا ندارند!!! -یک سوال؟ گوشیت حاجت میده اینجوری چسبیدی بهش؟ رومینا نگاه خیره اش را از لبخند زیبای آترین برداشت و با پشت دست نم اشکی که روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد و رو به رویا گفت: بستگی داره حاجتت چی باشه؟ رویا همانطور که بساط صبحانه را در سینی گردی میچید خنده کنان گفت: فعلا که از انجام کارایی خودشم عاجزه.. ولش کن بابا خودم بعد ظهر میبرمت یک جایی که جدی جدی مراد دلت رو بهت بده. رومینا گوشی اش را روی بالشتی گذاشت و از روی زمین بلند شد و گفت: نکنه این مراد خودتم از همین جا گرفتی؟ رویا مسخره خندید : ای بابا کو تا این بچه پاستوریزه جرات کنه یک کلوم با ما تنهایی بحرفه. رومینا سینی را از رویا گرفت و به همان اتاق سه در چهاری که نشسته بودند برگشت و پرسید: جدی تا حالا باهاش تنهایی حرف نزدی؟ رویا: نه بابا ... فقط در حد همین سلام خوبین.. خدافظ خوبین! رومینا نگاه دیگری به گوشی اش انداخت و ناامید از هر نشانه ای از آترین گفت: از تو بعیده! -رویا: چی کار کنم خب... به قول شاعر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. رومینا گوشی اش را سر جای قبلش گذاشت و عصبی گفت : خب حالا نمیخواد برای من جوری وانمود کنی که انگار از این دخترهای هفت خط روزگاری... هر کی ندونه فکرمیکنه تا حالا چند تا دوست پسر داشتی و هر روز و هرشبت تو پارتی ها گذشته... پسره خیلی هم دلش بخواد دختر به این نجیبی و خوشگلی گیرش بیاد. رویا صدایش را کلفت کرد و سعی کرد ادای مانی حقیقی در فیلم ورود آقایان ممنون را درآورد و گفت: میدونی چیه ؟ بعضی وقتها فکر میکنم آفتاب جذابیتم غروب کرده .. نـــکرده؟! رومینا خندید و محکم وسط سر خواهرش کوبید و گفت: نه نکرده پدر سوخته. هر دو با هم خندیدند و مشغول خوردن شدند که رویا در همان حین گفت: به آترین زنگ زدی؟ رومینا: نه! رویا: خب احمق جان تو یک حرکتی برو...نذار به ورطه ی فراموشی بیفتی.. میدونی چیه بذار از دید علوم بهش نگاه کنیم.. ببین بعضی از حیوون ها حافظه شون یک دوره ای داره مثلا ماهی همه میدونن حافظه اش فقط هشت ثانیه است. خب مردها هم همینطوری ان دیگه حافظه کوتاه مدتشون خوبه اما بلند مدت با شرمندگی فراوان بسیار ضعیفه باید همش اون چیزی که مهمه جلو چشمشون باشه تا یادشون بمونه حالا که شما اینجایی پس نتیجه اخلاقی چی میشه؟ رومینا مسخره گفت: خب پس یعنی الان من رو یادش رفته و احساس دلتنگی و این حرفها هم یُخ دیگه ها! رویا: حالا این چیزها در تخصص من نیست شما باید شوهرتون رو به یک روانپزشک نشون بدین اما از من میشنوی مدام در معرض دیدش باش، نیستی کنارش اس بده ، زنگ بزن دو ساعت دوساعت باهاش حرف بزن یکم سر جیب رو شل کن بابا. رومینا: کدوم جیب خواهر من؟ مثل اینکه یادت رفته من دیگه سر کار نمیرم. رویا در فکر فرو رفت و زمزمه وار گفت: ای بر پدرت صلوات آترین.. رومینا: باباش چه گناهی کرده؟ رویا: خب منم که گفتم صلوات! ولی جدا از شوخی خیلی خری رومینا که به حرفش گوش کردی و از گروه ارشادی اومدی بیرون... دیگه کدوم ابلهی پیدا میشه ویلون سلش رو بده به تو ! رومینا لقمه اش را نجویده فرو داد و مغموم جواب داد: تو دیگه نمک روی زخمم نپاش. رویا: اشکال کار تو همینه هیچ وقت با مشکلاتت رو به رو نمیشی همیشه پشتشون قایم میشی و سعی میکنی فراموششون کنی.. بعد همه این مشکلها تو هم پیچ میخوره و میشه قوز بالا قوز یک روز به خودت میایی و میبینی تو چه هچلی افتادی! رومینا به انگشتان کشیده اش که همیشه مورد تحسین آترین بود نگاه کرد ، حلقه ازدواجش هنوز میدرخشید و رنگ نویی داشت پس چرا... هزارتا چرا داشت... چرا ... چرا.. چرا؟! با انگشت شصت حلقه را دور انگشتش چرخاند و بغض آلود گفت: آترین میگفت گروه ارشادی رو دوست نداره .. میگفت محیطش برای من خوب نیست. رویا عصبانی شد و داد زد: تو مگه خودت عقلی نداشتی ؟ قوه تشخیص نداشتی؟ مگه بچه بودی که برات تعیین تکلیف کرد؟ رومینا مظلوم جواب داد: اون شوهرمه. رویا: حالم بهم میخوره از این زنهای شوهر ذلیلی که به شوهرشون به بهانه اینکه مرد زندگیشونه اجازه هر جور دخالتی رو میدن .. اصلا وایستا ببینم گفته محیط شغلت خوب نیست قبول.. شوهرته حق داشته.. تو چی؟ تو به عنوان زنش حق اظهار نظر داری؟ محیط شغلی اون خیلی تمیزه با اون خانمهای سانتی مانتال که از آرایش و ناز و ادا دارن خفه میشن؟ پیش خودت تا حالا فکر کردی این آترین چرا اینقدر چشم و گوشش بازه؟ اصلا تا حالا از شغلش احساس خطر کردی؟ رومینا جوابی نداد و تنها با سری افتاده به حلقه براقش خیره شده بود ، دلش نمیخواست هیچکدام از این حرفها را بشنود ... دوباره نگاهش به سمت گوشی اش چرخید همچنان صفحه اش خاموش بود ، رویا هنوز حرف میزد و او در دل آرزو میکرد کاش آترین زنگ بزند و او همه این حرفها را فراموش کند و باز با این فکر که شوهرش ، مرد زندگیش تنها به او تعلق دارد روزش را به شب برساند و شب با این اندیشه زیبا.. با این رویا که مردی او را با تمام وجود دوست دارد بخوابد..! کاش آترین زنگ میزد .. حتی یک میس کال ! به همان هم راضی بود!!!!
"قسمت چهاردهم:اعتراف ""قسمت چهاردهم:اعتراف " آفتاب ظهر خودش را تا نیمه های اتاق پهن کرده بود و تیزی اش صورت آترین را می آزرد، مدام چهره در هم میکشید و نق نق کنان رو برمیگرداند و یا با کف دست سعی در دفع حرارت میکرد که البته کافی نبود. در نهایت خورشید پیروز شد و او رضایت داد 11 ظهر لای چشمهان مبارکش را باز کند . فضای اتاق به طرز وحشتناکی گرم بود و تمام بدنش در خیسی تب آلود عرق میسوخت. بی فکر دستی کنارش کشید و از خالی بودن و سرمایش متعجب رو برگرداند . خیال نبود ! واقعا کنارش خالی بود!!! نه رومینایی بود و نه حتی آهویی! تنها مانده بود...! چشمهایش ناخودآگاه گشوده تر شد و گردنش با زاویه کوتاهی بلند شد و دور و برش را از نظر گزراند ، در طول ماه گذشته هر صبح که بلند میشد منظره لبخند زیبای رومینا و لحن خوشش که او را دعوت به صبحانه میکرد مقدمه روزش بود اما سهم امروزش گرمای تند خورشید و پنجره نیمه باز و یک مگس مزاحم بود! با تلخی برخاست و گوشی اش را از روی پا تختی برداشت و به ساعتش خیره شد یک پیام برایش از رومینا آمده بود نوشته بود صبحت بخیر عزیزم . لبخندی برلبش نشست و پشتش را به آفتاب کرد و جواب داد: نبینم وقتی برگشتی لهجه گرفته باشی ها. صبح تو هم بخیر باشه. به دقیقه نکشیده بود که رومینا جواب داده بود: منظورت چی چیس که لهجه نگرفته باشِم . آترین خنده مستانه ای کرد و همانطور که تی شرتش را در می آورد جواب داد: تو یادگیری همه چی اینقدر با استعدادی؟ رومینا جواب داد: تا چی باشه؟ آترین کلافه از گرما غرغری کرد و جواب داد: رومی من برم یک دوش بگیرم بهت میزنگم . باشه؟ گوشی اش را روی میز گذاشت و منتظر جواب نشد هرچند که رومینا همان لحظه جواب داده بود : باشه برو به شرطی که آب یاد ما رو از خاطر مبارک نشوید! درحالیکه به سمت حمام میرفت و در فکر یک دوش آب سرد بود به روزی که باید میگذراند فکر میکرد ، باید یک سر به دفتر میزد و بعد میرفت سر لوکیشن بعد هم کلی خرید و کار داشت کلا امروز از آن روزهای پر دردسری بود که اصلا با مذاقش سازگار نبود. وقت سر خواراندن هم نداشت تلفن زدن دیگر جای خود داشت! ************************************************* *************************************************. ***************************************** **********************************************. « لبخند زد به ساعت روی جلیقه اش» « فرقی نداشت ساعت و روز و دقیقه اش » « مو شانه کرد ، ریش تراشید ، عطر زد » « این بار ، هیچ حرف ندارد سلیقه اش » « بر صندلی نشست و کبریت زد به پیپ » « دستی کشید روی تفنگ عتیقه اش » « _ همراه این ، چقدر پدر قوچ و میش کشت ؟!» « خود را ولی نه_ مثل زن بد سلیقه اش ... » « در لولۀ تنفگ ، گلوله گذاشت، گفت: » « آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟! » « شلیک! گمب ! . . . بعد گلی مخملی شکفت» « بر دکمه های تنبل روی جلیقه اش .. »*1 ارشیا محو خواندن شعر بی اختیار یاد روزی افتاد که برای دیدن بازی آهو به مدرسه اش رفته بود انگار همین دیروز بود که او با همین ادبیاتِ شعر گونه روی سِن مدرسه بازی میکرد و او را به خنده انداخته بود . از یاد آوری آن روز آه جگر سوزی کشید ، تنها یک روز بود که آهو را ندیده بود از دیروز عصر تا الان ولی به نظرش به دوری هفته ها و حتی شاید ماهها بود! آهوی هنرمند و زیبایی که او یافته بود .. استعدادی که به هنرش ایمان داشت قربانی بازی های شغلی اش شده بود و او حالا مجبور بود فراموشش کند. لحظه ای مکث کرد و اندیشید چه کسی مجبورش کرده ؟ اصلا چه بایدی در کار بود؟ بعد خودش سعی کرد جوابی پیدا کند! -خب دیگه دلیلی ندارم تا ببینمش پس باید فراموشش کنم. -چه پسر سربه راهی! به همین راحتی؟ موقعی که چشمت فرانک رو هم گرفته بود همینطوری بودی؟ یا زمان دانشجویی؟ -خب نه! من دیگه یک پسر خام و تازه به دوران رسیده نیستم! -آهان که اینطور ! یعنی الان دیگه یک مرد جا افتاده و عاقلی آره؟ -نه به این شوری شور.. ولی دیگه خبری از اون حس های دوره جوونی نیست ! -باریک ا.. پدر روحانی شدی واسه من! میخوای ادای کشیش های کاتولیک رو در بیاری؟ جمع کن کاسه و کوزه ات رو ! تو یک مردی قبل از اینکه هر چی باشی و هر چی داشته باشی یک مردی میفهمی؟ ارشیا کلافه پوفی کشید و شقیقه هایش را در با انگشت ماساژ داد بعضی وقتها وجدانش جواب های اعصاب خورد کنی برایش میچید و او اصلا از این جور جوابها خوشش نمی آمد ترجیح میداد همیشه همانطور که خیال میکند خودش را ببیند ! یک مرد جا افتادۀ عاقل که از بی وفایی و پستی روزگار و صد البته یک دختر ضربه بدی خورده بود و در عوض تجربه بزرگی به دست آورده بود و آن تجربه این بود :: هیچ وقت محبت یک زن رو به قلبت راه نده زنها موجودات قابل پیش بینی نیستند !
کم کم داشت عصبی میشد اصلا دلش نمیخواست به یاد فرانک و گذشته شان بیفتد و حالا نبودِ آهو و جای خالی اش بدجوری داشت او را به یاد فرانک و همه چیزهایی که سعی کرده بود فراموش کند می انداخت. از جا بلند شد و طول و عرض اتاق را با قدمهایش سانت کرد و سعی کرد مسیر ذهنش را به سوی چیز دیگری ببرد اما بی آنکه از عهده این کار بربیاید برش های مغزی اش لایه لایه به بازسازی خاطره روز آخر و صحنه بی وفایی که از فرانک دیده بود میپرداختند و تا آنجایی پیش رفتند که در نهایت آن صحنه، به وضوحی که روزی رخ داده بود در مقابل چشمانش جان گرفت. 23 تیر ماه ...هوا گرم و نفس گیر بود و ارشیا آن روز بعد از چندین ساعت کار طولانی به پاساژی رفته بود تا به مناسبت تولد فرانک گوشی که از مدتها قبل گفته بود میخواهد را برایش بخرد ، تا مدل را انتخاب کرد و تست کرد و تحویل گرفت بیست دقیقه ای وقتش گرفته شد اما از درون شاد بود و راضی که با این کار لبخند رضایت را برچهره زیبای فرانک عزیزش مینشاند. هنوز از پاساژ خارج نشده بود که ناباورانه فرانک را در حالیکه بازو در بازوی پسر جوان دیگری داشت در نزدیکی در ورودی دید. مردد جلو رفته و از پشت به آنها نزدیک شده بود و به صدای صحبت هایشان گوش داد. پسر خنده کنان میگفت: برا تولدت برنامه ای دارین؟ فرانک: شهاب جونم شرمنده اتم مهمونی مون خانوادگی ولی فردا شب تو مهمونی خونه کامی کیک می آرم اگه دلت میخواد بهم کادو بدی بیا اونجا. پسر: باریک بابا تو پارتی های خونه کامی هم می آی؟ اصلا به قیافه ات نمیخوره. فرانک:ای بابا مگه من چمه! خب میخوام یکمی خودمو بتکونم این روزا از بس سیخ وایستادم و جلوی این ارشیا از هرچی خواستم زَدم مُردم... میخوام دوباره زندگی کنم. ارشیا به آرامی و البته با درجه بالایی از ناباوری صدایش زده بود: فرانک؟ فرانک با دیدن او شوک زده تنها خیره مانده بود و هیچ کاری نتوانسته بود بکند. ارشیا به سختی به خود مسلط شده بود و گفته بود: این آقا کیه همراهت؟ پسر که مثلا میخواست جلوی دوست دخترش خودی نشان دهد بادی به غبغب انداخته و غلدرمابانه جواب داده بود: شما رو سننه؟ اصلا تو خودت کی هستی بچه قرطی؟ و همین حرف کافی بود تا دعوای مردانه ای شکل بگیرد و کار به زد و خورد بکشد و بعد از آن روز تمام قول و قرارهای ازدواج و تاریخ عقد و مراسمشان خود به خود از بین رفت و هر کدام راه زندگی خودش را در پیش گرفت، ارشیا بعد از مدتی شد تهیه کننده ای مجرد وتنها در دنیایی پر از هیاهو و فرانک همان دختر راضی به خوشی های زودگذر با این تفاوت که برعکس ارشیا در میانه راهی پر انشعاب ایستاده بود و نمیدانست مقصدش به کدام سو است! و حالا بعد از نزدیک به 2 سال ارشیا فکر میکرد شاید وقت آن رسیده باشد که او به کس دیگری بینشید کسی که رنگی از خیانت در وجودش نباشد موجود پاکی که هر چه هست نجابت و درستی باشد و چه کسی بهتر از آهو برای او مخصوصا با آن نگاه غریب با مخلوط رنگ بندی زیبا. موجودی که در عین زیبایی و ظرافت به شدت ضعیف و محتاج به یاری جلوه میکرد. و ارشیا دلش میخواست خودش آن کسی باشد که به این موجود زیبا یاری میرساند نه هیچ کس دیگر. این قسمت ماجرا برایش از همه قسمتها جذابتر و جالبتر بود ... میخواست تک باشد ... تنها باشد ... تنها یاور... تنها مرد .. تنها کسی که به آن دختر و قلبش تعلق دارد... چقدر محتاج این تک بودن بود، هم خودش.. هم غرورش... هم مردانگی اش! در همین افکار بود که تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد آترین گردن کشید و گفت: اجازه آقا معلم؟ ارشیا از فکر بیرون آمد و لبخندی زد : بَه سلام شازده پسر چطوری ؟ آترین خودش را کامل درون اتاق کشید و گفت: خوب... چه اخبارات ؟ -تو حالا فعلا به یک خبر قناعت کن تا به اخباراتش برسیم. آترین خودش را روی صندلی انداخت و گفت: بنال ببینم خبرت رو. تا ارشیا خواست دهان باز کند و حرف بزند آهنگ ملایم گوشی آترین به صدا در آمد و او دستش را جلوی صورت ارشیا گرفت : آی آی قربونت زبون به دهن بگیر ببینم کی؟ شماره منزل پدری اش بود و او هم خوشحال شده بود و هم به نوعی نگران. دست و دلش نمیرفت تماس را برقرار کند . اصلا از روی همین ترسش بود که از بعد از عروسی پایش را به خانه پدری نگذاشته بود نمی دانست چطور باید با فریدون برخورد کند دلش نمیخواست به یاد بیاورد که پدرش تا مرگ فاصله ای ندارد و حتی شاید همین تلفن نوید آن می بود... شاید... شاید... آب دهانش را به زحمت فرو داد و دکمه سبز رنگ را فشرد و با موجی از هراس گفت : بله؟ صدای آذر مثل همیشه تپنده و سرزنده در گوشش پیچید و موج هراس و اضطرابی که به جانش افتاده بود را از بین برد، نفس راحتی کشید و گفت: سلام آبجی خانم ما . چطوری فسقلی؟ آذر با لحنی تهدید کننده گفت: مگه دستم بهت نرسه بی معرفتِ از خدا بی خبر رفتی دیگه حاجی حاجی مکه پشت سرت رو هم نگاه نکردی! تو نباید پیش خودت بگی یه خواهری این ور شهر دارم یک بابایی؟ یک داداشی؟ آخه بی مروت تا ماه دیگه عمو میشی بی لیاقت.... آترین بلند خندید و گفت: آذر جان خواهرم؟ شمردی چند تا فحش به من ِ کمترین دادی؟ -نه نشمردم تو که شمردی بگو ببینم به حد کافی بوده یا نه؟ آترین: بوده بوده! تو مطمن باش . حالا که سوز دلت خالی شده دیگه خواهر خوب خودم بشو و بگو ببینم چه خبرا ؟ بابا خوبه تو خودت چطوری؟ آذر : از احوال پرسی های تو هم من خوبم هم بابا تا چشات در بیاد. آترین این بار ملایم خندید و جواب داد: چرا دربیاد عزیزم چشمام کف پات . آذر: ای زبون باز. آترین : نوکرتم آبجی جونم... امر بفرمائید چی شده که تو یاد من افتادی .. نگو دلتنگی و این مصیبتها که باورم نمیشه تو خونواده ما هیچ وقت هیچکدوممون دلش واسه اون یکی تنگ نشده تا حالا. آذر تلخ جواب داد: از بس بعد فوت مامان همه به هم نزدیک بودیم و به هم محبت کردیم. آترین غرق فکر گفت: مامان.. یادش بخیر. چند لحظه ای هر دو سکوت کردند با یادآوری خاطرات ماهرخ به یاد روزهای خوش با هم بودنشان افتادند . بالاخره آذر زودتر به خودش آمد و گفت: بابا برات پیغام داشت . گفت که حتما امشب تو و آهو بیایین خونه ما فقط یک جوری رومینا نفهمه میتونین خودتون دو تا تنهایی بیایین؟ آترین فکر کرد خدا جد و آبادت رو بیامرزه رومینا چه موقعی رفتی و بعد جواب داد:آره مشکلی نیست رومینا رفته اصفهان، تو نمیدونی بابا چی کارمون داره؟ آذر: نه نمیدونم فقط میدونم که به آرسامم گفت تنها بیاد هر چی هست مربوط به خودمونه... پس یادت باشه شب زود بیایی ها بابا باید زود بخوابه . آترین: باشه خانم دکتر.. حواسم هست .. راستی کلاغه گفته شام خونه شما دعوتیم آره. آذر: جون به جونت کنن بنده شکمی. آترین: از بُعد قشنگش نگاه کن عاشق دست پخت یک دونه خواهرمم. آذر: زبون بازی آترین ِ زبون باز... کاری نداری من یه عالمه کا ر دارم آق داداش؟ آترین : نه قربانت شب می بینمت . خدافظت. تماس را قطع کرد و به صفحه ای که عکسی از خودش و رومینا رویش بود خیره شد و زیر لب گفت: یعنی چی کارمون داره؟تماس را قطع کرد و به صفحه ای که عکسی از خودش و رومینا رویش بود خیره شد و زیر لب گفت: یعنی چی کارمون داره؟
خورشید داشت کم کم پشت کوه هایی پنها ن میشد که سر نوک تیزشان به زحمت از پشت ساختمان های چند طبقه دیده میشد ! ازابهت کوه های بلندی که در روزگارانی دور از ابتدایی ترین نقطه شهر خودنمایی میکردند حالا تنها نوک تیزی دیده میشد آنهم فقط از بالای پشت بام های بلندی مثل خانه آهو! نسیم خنکی وزید و موهای آهو و ساناز را با خود در جهت حرکتش لغزاند ، آهو تبسم شیرینی بر لب آورد و زمزمه وار گفت: عاشق تماشای غروب خورشیدم . ساناز همانطور که زانوهایش را بغل گرفته بود هومی کشید و جوابی نداد. آهو آهسته از جا بلند شد ، نزدیک لبه پشت بام ایستاد و از آن بالا به شهری که زیر پایش نفس میکشید خیره شد . از آن بالا بیشتر خیابانهای دور و بر خانه را می توانست ببیند ، مسیرهای طولانی که به مقصدهای متفاوتی منتهی میشدند انواع ماشینهایی که حالا پشت سر هم قطار شده بودند و ترافیک های سرسام آور هر روزه ی می ساختند. قطعا اگر الان آن پایئن میان دود و بوق و سر صدایشان بود دیوانه میشد اما الان، از این بالا در حالیکه فقط چراغ های ریزشان دیده میشد و تصویری شبیه به ماری پیچ در پیچ را ساخته بودند ، نه! حتی می توانست بگوید وای خدا جون چقدر قشنگ! لبخندش با دیدن پشت بام کوتاه چند خانه جلوتر پهن تر شد. پسری کم سن و سال روی پشت بام ایستاده بود و سیل کوبتران سفید و خاکستری رنگی دور سرش به صورت دایره وار چرخ میزدند ، پسر با پارچه ای که در دست داشت مدام بالای سرش آنها را چرخ میداد و حیوان های عاشق پریدن در همان جهت پرواز میکردند . آهو با خودش گفت بیچاره ها چقدر قانعن! سهم آنها تمام آسمان بود ، همه این آسمان آبی شهر نه فقط چند متر محدوده این بام! اما کبوتران راضی بودند ... از روی وفا یا عادت؟ آهو زمزمه کرد مثل یک زن خونه! تا آخرین لحظه پای بند شوهرش .. زندگیش و بچه هاش می مونه و حتی یک ثانیه هم فکر نمیکنه که از روی محبتِ یا عادت؟ اون زن اصلا فکر نمیکنه که سهمش از زندگی چیه فقط دنبال اینکه لبخند رضایت زندگی رو به لب بقیه بنشونه مخصوصا شوهرش! معامله منصفانه ای؟ از بین رفتن یک زندگی در برابر بخشیدن چند تا زندگی؟! درست نمیتوانست جواب دهد چون مادرش پای این معامله نایستاده بود ... مادرش مادری نکرده بود و راه زندگی خودش را رفته بود و حالا او نمی دانست راه درست را مادرش رفته یا همه زنهایی که مانده بودند. شاید باید گزینه سومی پیدا میکرد ... یکی شبیه به ....!!! هنوز نامی برای پر کردن جای خالی در ذهنش سراغ نداشت! افکارش به طرز عذاب آوری برای ذهن نوجوانش سنگینی میکردند و او ترجیح میداد به چیز دیگری بیندشید برای همین مسیر نگاهش را از چرخ زدن کبوتران زیبا برداشت و به آن طرف تر خیره شد جایی که شهرداری یک محوطه سبز ساخته بود و چند تا تاب و سرسره و یک الاکلنگ گذاشته بودند و شده بود پارک محلی بچه های محل و پاتوق مادرانشان. عصر به عصر مادرهای جوانشان دست بچه های کوچکشان را میگرفتند و می آمدند آنجا بساط تخمه ژاپنی و تخمه آفتاب گردانشان را با چای و نسکافه پهن میکردند و مینشستند از اول کوچه تا آخرش تک به تک و خانه به خانه از اهل بیتش میگفتند بعد که حرفهایشان تمام میشد، نمیشد که بی کار بمانند پس میزدند در فاز سیاست ! ا ز صادرت نفت و روابط ایران و آمریکا گرفته تا جنگ جهانی دوم و حتی شاید قبلتر ! بعضی وقتها که یکی، چیزی از این طرف و آن طرف شنیده بود و رنگ وبوی تازگی داشت میشد علامه دهر و همه چی تمام محل!!! مادرها برای خودشان میتینگ میگرفتند و بعد از غیبتهای متدوال چندین و چند هزارساله زنانه و صحبت های سیاسی که رد خور نداشت می رسیدند به بحث شوهر داری و نحوه کوتاه کردن زبان چهل و چهار متری قوم شوهرعلی الخصوص مادر شوهر و عقرب زیر فرش یعنی خواهر مکرمه شوهر گرامیشان! آخر آخرش اگر جایی بود به غذا و انواع دسر و طعم دهنده ها هم میپرداختند. کلا دانشگاهی بود آن چند ساعت بازی بچه ها در آن نیمچه پارک!!! معادله منصفانه ای هم بود بچه ها از صبح تا شب عز و جز میکردند تا عصر یکی دو ساعت اجازه بازی در پارک را داشته باشند و مادرها در مقابل با انبوه این همه اطلاعات مفید روبه رو میشدند !!!! آهو نگاهش را از توده سیاهی که با سرهای رنگی رنگی از آن بالا دیده میشد برداشت و به آن طرفتر جایی که نقطه های کوچولو با سرعت از این وسیله بازی به سوی وسیله بازی دیگر می دویدند دوخت. در خاطرات کودکی او هیچگاه چنین چیزی نبود.نه اینکه اصلا نباشد ! گه گاه سعید او را به شهر بازی میبرد و چه لذت بخش بود ساعت های بودن با سعید اما او هیچ وقت طعم با مادر به پارک محلی رفتن را تجربه نکرده بود و مثل هر کسی که طعم چیزی را نچشیده باشد احساس میکرد در حسرت چه نعمت بزرگی سالیان سال سوخته. آهی کشید و نگاهش را از پارک برداشت و به آسمان اسرار آمیز با مخلوط رنگهای زرد و صورتی و نارنجی اش خیره شد . خورشید در افق پائین رفته بود و درخشش سرخش در حاشیه دنیا تبدیل به صورتی میشد. آسمان هم به آرامی از نیلی به یک آبی سیر لطیف تغییر رنگ میداد . و کم کم وقت آن میرسید که سایه ها از تاریکی بیرون بیایند و خودشان را روی زمین و اهلش پهن کنند ، روی پارک و درختان کاج نه چندان بلندش .. روی سرسره قرمز رنگ و تاب آبی با صندلی های صورتی که یک نقطه راه راه رویش داشت تاب بازی میکرد. سایه ها به آرامی اما با عجله از تاریکی بیرون می آمدند و آهو با خودش فکر میکرد که شب را از روز بیشتر دوست دارد .
کم کم همه پارک در تصرف سایه ها قرار گرفت و بعد از چند لحظه یکهو چند تا چراغ با هم روشن شد و بعد روشنایی بود که سایه ها را به عقب می راند مثل یک نبرد .. یک جنگ بین سیاهی سایه ها و روشنی چراغها ... بین خواب و بیداری یا شاید زندگی و زنده بودن و خندیدن در مقابل غم ها ، تنهایی ها ، بی کسی ها ... آهو هم دلش میخواست الان یکی پیدا میشد و یکهو یک عالمه چراغ در دلش روشن میکرد و او میتوانست بخندد ، جیغ بکشد ، بدود و بعد خودش را روی زمینی که از سایه ها پاک شده بیندازد و غلط بزند و باز بخندد و بعد به آن دستانی که برایش اینهمه چراغ روشن کرده تکیه کند... آرام آرام پلکهایش را ببند و با این اندیشه که چقدر دنیا زیباست به خواب برود. کاش میشد ... کاش رویا نبود .. کاش میشد. -زیاد داری فکر میکنی نکنه فیلسوف بشی؟ آهو از فکر بیرون آمد و نگاه خیره ای به ساناز انداخت کمی برایش سخت بود که افکارش را از آن حال و هوا بیرون بکشد. ساناز دستش را مقابل صورت آهو تکان تکان داد و داد زد: الو الو بگوشم ... مگس رفته تو گوشم... صدام میاد؟ آهو پوزخندی زد و جواب داد:آره مسخره صدات میاد . ساناز آهسته به لبه پشت بام نزدیک تر شد و از آن بالا به پائین خیره شد: اُاُاُاُ مای گاد این جا رو چقد بلنده .. جون میده واسه یک خودکشی تمییز! آهو سریع برگشت و نگاه تندی حواله ساناز کرد،انگار که او میخواست همان لحظه خودش را پرت کند و آهو میتوانست تنها با یک نگاه مانعش بشود؟!!! ساناز که اصلا در باغ نبود سبک دلانه خندید و ادامه داد: میگم بدخواه مدخواه هامون رو هم میتونیم از این بالا بفرستیم دیار باقی .. کی میخواد بفهمه؟ یک فیلمی بود هزار سال پیش میذاشت دختره خبرنگار بود هی دماغشو میکرد تو کارهای یک گروه خلافکار یادته؟ بعد پیرمردی که سر دسته گروه بود وهیچکی نمیشناختش دختره رو کشوند بالای یک ساختمون بلند و باهم و بعد از گل گفتن و گل شنیدن هاشون همچین تمییز پرتش کرد پائین .. دیده بودیش؟ آهو فکری کرد و زیر لب گفت: گمونم خانه پوشالی بود یا یک چیزی تو این مایه ها. ساناز: آره منم پوشالی اش رو یادمه اما خانه اش رو مطمن نیستم ولی خدایی فیلم قشنگی بود اصلا هر چی فیلم قدیمی تر قشنگ تر .. هنوز هم هیچ فیلمی جای آن شرلی و زورو و رابین هود رو نمیگیره.. اونها هم خودشون فهمیدن برای همینکه هی برمیگردن از سر اینها رو میسازن. آهو با همان لحن آهسته مغموم گفت: من عاشق آن شرلی بودم . و بعد یاد خودش افتاد و اینکه الان چقدر شبیه آن دخترک لاغر مو قرمز تنها شده ! آن شرلی با موهای قرمز .. یا آهو با چشمان خردلی رنگ!!! زهر خندی زد و نگاهش را منظره ای که او را به شدت به یاد تنهایی وسیعش می انداخت برداشت و رو به ساناز گفت: خب حالا برنامه چیه؟ ساناز به لبه پشت بام تکیه داد و گفت: جای فرید رو پیدا کردم الان فقط یک نقشه تپل میخوام تا باهاش به خاک سیاه بشونمش. آهو کلافه گفت: تو که هنوز تو همین فکری من منظورم خونواده ات بود. ساناز داد زد: من دیگه خونواده ای ندارم... مثل تو ... مثل خیلی ها... اونها من رو نمیخوان. آهو با بغضی که هر لحظه بیشتر و بیشتر گلویش را خراش میداد جواب داد: اگر میبینی من الان خانواده ای ندارم از روی ناچاریه... من هیچ نقشی تو این تنهایی نداشتم ... میفهمی ..! برعکس تو من دست از پا خطا نکردم اما الان هیچکدومشون رو ندارم و مدام باید حواسم جمع باشم که مبادا یک اتفاقی بین من و مردی که محرممه بیفته! میتونی بفهمی که من تو چه شرایط دردناکی هستم؟ میتونی بفهمی این چه امتحان سختی واسه من؟ ساناز تلخ غرید: از بس خری .. پسره خودش دنبالته بعد تو عین ابله ها ازش فراری! آهو روی زمین نشست و آهسته جواب داد: اون زن داره. ساناز خندید: داشته باشه.. زنش میخواست حواسش رو جمع کنه .. میخواست ول نکنه بره... اینها همه هنر زنه! آهو رو ترش کرد و گفت: خودت رو بذار جای رومینا ... من مدام همین رو به خودم میگم... اگه من جای اون بودم.. اگر این زندگی من بود... ساناز: تو زیادی قضیه رو عاطفی میکنی...گور باباش.. تو وضیعتت بدتره یا اون؟ تو بیشتر به یک سایه بالای سر احیتاج داری یا اون؟ تو بیشتر مشکل داری یا اون؟ آهو پوزخند زد: عجب توجیهی! اینجوری که همه کارشون رو میتونن درست و قانونی جلوه بدن حتی اون فرید خان شما! ساناز از میان دندان هایش غرید: اون بی شرف تقاص کارش رو میبینه! آهو: پس اگر منم به این توصیه تو عمل کنم فردا روزی میاد که یکی میشینه و پشت سرم میگه من ِ بی شرف تقاص کارم رو میبینم ؟ ها؟ هرچی نباشه دنیا دار مکافاته.. از هر دست بدی از همون دست میگیری! ساناز که معلوم بود از حرفهای آهو سر در نیاروده سرش را خواراند و گفت: ها... چقدر قضییه رو پیچوندی؟؟!! آهو: بابام همیشه این حرفو میزد. ساناز آهانی گفت و بعد از چند لحظه پرسید: راستی آهو چرا بابات فوت شد؟ آهو چانه اش را به زانویش تکیه داد و همانطور که به سوسوی چراغ های مجتمع مقابلش خیره میشد آرام پاسخ داد: مشکل ریوی داشت. ساناز: سیگاری بود؟ آهو: نه... تو جنگ...ساناز نگاه خیره اش را به آهو دوخت و حرفی نزد و آهو با چشمانی که از جوشش اشک می درخشیدند به روبه رو خیره شده بود و به همه گذشته و آینده نامعلومش می اندیشید .. اینکه بالاخره میخواست چکار کند. همان لحظه گوشی موبایلش زنگ زد ساناز گردن کج کرد و به شماره و اسمی که روی صفحه افتاده بود خیره شد و خواند: سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت! ساناز: یعنی چی؟ این دیگه چه جور اسمیه! آهو دستش را به نشانه ساکت باش جلویش تکان داد و بعد تماس را برقرار کرد: بله بفرمائین؟ صدای آترین از آن سوی خط با خستگی به گوشش رسید: سلام آهو جان خوبی؟ -ممنونم . شما چطورین؟ و از قصد پرسید: رومینا خانم چطورن؟ ساناز با شنیدن این جمله ریز خندید و گفت: ورپریده اسمش رو چی گذاشته! آترین: ممنون اونم خوبه .. صبح باهاش تلفنی حرف زدم اونم حالت رو پرسید و بهت سلام رسوند . آهو: از بس که ماهن رومینا جون. آترین تحت تاثیر لحن کلام آهو چند لحظه مکث کرد ، جا خورده بود چیزی را از زبان آهو شنیده بود که به کل یادش رفته بود. رومینا ماه بود! مهربان بود ... سراسر مهر ... بخشندگی .. چیزی که آترین هم میخواست داشته باشد ...چیزی که میخواست از او تقلید کند.. اصلا برای همین با آهو مهربان تر شده بود ..