رومینا همانطور که آذر را در آغوشش می فشرد بازوهایش را نوازش کرد : سعی کن به اونشب فکر نکنی... هنوز که چیزی نشده عزیز من .. مگه دفعه اولته که بابا اومده بیمارستان.. ایندفعه مثل دفعه های قبل.. توکل به خدا حتما خوب میشه .. من دلم روشنه. آذر گریه کنان گفت: صدای گریه های آهو هنوز تو گوشمه... تا میخوام بخوابم یاد اونشب می افتم... رومینا یعنی آهو الان کجاست؟ رومینا آذر را از خود جدا کرد و با فاصله خیره نگاهش کرد و مردد پرسید: منظورت چیه؟ مگه آهو کجاست؟ آذر دماغش را بالا کشید وهمانطور که نگاهش را به کف سالن می دوخت گفت:آترین برات نگفته چه مصیبتی به سرمون نازل شده؟ -حرف بزن آذر .. آهو کجاست؟ اونشب مگه چی شد؟ چهره آذر منقبض شد : آهو از خونه فرار کرده ، رفته ! .. وقتی فهمید که تمام مدت بابا و آترین می دونستن مامانش کجاست خیلی بهم ریخت .. با بابا و آترین دعواش شد و آترین هم زدش ، ما حواسمون پرت بود ، گیج بابا بودیم تا اورژانس اومد و بابا رو بردیم بیمارستان اصلا نفهمیدیم که آهو نیست .. یهو به خودمون اومدیم و دیدیم گم شده.. وای رومینا اگه بابا بهوش بیاد و بفهمه آهو رفته حتما دوباره حالش بد میشه. رومینا مات و متحیر به آذر خیره شده بود ، ذهنش یاریش نمیکرد.. آهو رفته بود!؟ در این مدت که او نبوده چه اتفاق هایی افتاده بود؟ آهو رفته.. آهو رفته! این جمله ناقوس وار در سرش تکرار میشد .. آهو رفته !!! از درون حس دوگانه ای داشت ، هم خوشحال بود و هم ناراحت! هم احساس راحتی میکرد و هم نگرانی بی سابقه ای به جانش افتاده بود! آهو رفته! این جمله دو معنای متضاد داشت...! یعنی:آهویی نبود تا زندگیش را مدام بلرزاند.. یعنی : آهویی نبود تا جای خواهرش به او محبت کند.. آهو رفته! یعنی: آهویی نیست تا مدام دلشوره حضورش را داشته باشد. یعنی: آهو حالا در هزاران خطر بود ! آهو رفته...! هم از زندگی آترین .. هم از صحنه زندگی او... آهو رفته...! دلش شور میزد.. حالا همه رخوت آن احساس به ظاهر خوب کنار رفته بود و هر چه مانده بود دلنگرانی بود.. عذاب وجدان بود و باز دوباره نگرانی .. نگرانی.. نگرانی... آهو رفته بود..!******************************. آترین از بالای چهار پایه ای که ایستاده بود نگاهی در تاریکی جایی که احتمال میداد شقایق آنجا ایستاده باشد انداخت و گفت: -حالا چراغو بزن. لحظه ای بعد لامپ با نور خیره کننده ای روشن شد ، آترین همانطور که از بالای چهار پایه پائین می آمد لبخند زیبایی زد و خوشحال گفت: چه نوری داره ... انگاری چهل چراغ روشن کردن! برگشت و با نگاه به دنبال شقایق گشت که او را پشت سرش پیدا کرد و به وضوح از دیدن چهره اش یکه ای خورد !حالا که نور مستقیم صورتش را روشن کرده بود به خوبی می توانست آثار ضرب و شتم را بر چهره زیبای او ببیند! چشمهای رنگی که تا همین چند وقت قبل تحسین او را بر می انگیخت حالا یکیشان آنقدر ورم داشت که اصلا دیده نمیشد و چشم دیگر پر از رگه های خونی بود و از خستگی لایش باز نمیشد! آترین کلافه پوفی کشید و رویش را برگرداند. نگاهش به پلاستیک های روی اپن افتاد و گفت: تا شما یک چیزی بخوری منم میرم یک فکری به حال شوفاژ ها میکنم هوا سرده. شقایق به زحمت لبخند زد و آهسته گفت: زحمتت شد .. ببخش .. تا عمر دارم مدیونتم. -این چه حرفیه میزنی.. ناسلامتی ما یک زمانی با هم همکار بودیم. شقایق زهر خنده ای زد و زیرلب تکرار کرد: یک زمانی...! آترین ترجیح داد حرفی نزد ، راهش را به سمت در خروجی کج کرد و درهمان حال گفت: یک چیزی بخور. شقایق سر بلند کرد و از پشت به قامت مردانه آترین که از او دور میشد خیره شده و در دل آه کشید. حسودیش اش میشد ، یکی مثل رومینا چنین مردی نصیبش میشد و یکی مثل او....! مگر چه فرقی میان او و رومینا بود.. حتی به قطع می توانست بگوید که رومینا یک هزارم زیبایی او را هم نداشت! این چه حکمتی بود .. یکی میسوخت و دیگری می بالید. یکی با گریه می خوابید و دیگری با خنده هایش نمی دانست چه کند! این چه تقدیری بود که او داشت.. چرا او نباید شوهری مثل آترین نصیبش میشد... رومینا چه چیزی داشت که او نداشت. چرا؟ چرا همه سهم او از زناشویی رختخواب یک مرد شده بود و ضرب دست سنگینش و سهم رومینا .....؟! شاید رومینا هم مثل هزاران زن دیگر قسمت اول را بی برو برگرد داشت اما آترین هر چه بود آنقدر مرد بود که هیچوقت اینطور دست روی زنش بلند نکند..! قسمت اول را که با هر مردی می بایست سر کند ... لااقل کاش مثل رومینا از دومی معاف میشد! آهی کشید و بغ کرده به خانه خالی که آترین او را به انجا آورده بود خیره شد. خانه خالی خالی بود ، جز یک روزنامه که آنهم آترین به محض ورود پهن کرده بود هیچ چیز دیگری نداشت البته به جز این لامپی که همین الان روشنایی بخش محفلشان شده بود. باز آه دیگری کشید و به سختی روی همان یک لای روزنامه نشست و به در و دیوار خانه خیره شد. رومینا چقدر خوشبخت بود.. نمی توانست این همه خوشبختی را برای آن دختر که هیچ تناسبی با آترین نداشت تصور کند. آترین حق او نبود.. هر وقت یاد مراسم عروسی شان می افتاد و به یاد می آورد که آنشب آترین چطور با همآن کت وشلوار ساده آنقدر با ابهت و مردانه جلوه کرده بود دلش می لرزید... یکی مثل رومینا که هیچ ربطی به آترین نداشت اینچنین لعبتی گیرش می آمد و یکی مثل او نصیب منصور میشد..! آترین می بایست کنار کسی می بود که لااقل یک هزارم زیبایی و جلوه خودش را می داشت نه کسی مثل رومینا...! همانطور که خودش هیچ ربطی به منصور با آن ادبیات چاله میدانی اش نداشت! همیشه سیب سرخ نصیب شغال میشد... این را برای هزارمین بار به عینه میدید...
در این افکار بود که آترین با سر و صدای زیادی وارد خانه شد و نفس نفس زنان چند پتو و بالشت همراه خود به داخل کشید: راش انداختم .. اینها رو هم آوردم پهن کنین زیرتون.. دیگه ببخشید که هیچی ندارم .. نکه این واحد خالی بوده اینطوری همه چی قاطی پاتی شده! شقایق تکانی به خود داد و با اتکا به دیوار ایستاد : اینجوری نگین ناراحت میشم .. همینشم از سرم زیاده .. اینکه شما منو آوردین طبقه بالای خونه خودتون و از دست اون دیو نجاتم دادین خودش کلی .. ممنونم .. خیلی ممنونم. آترین سری به نشانه تواضع تکان داد و گفت: تنها کاری بود که از دستم بر می اومد. بعد نگاهش دور و بر را کاوید و ادامه داد : نخوردی که هیچی! شقایق آهسته آهسته به سمت آشپزخانه خالی و عریان رفت و پلاستیک خرید آترین را باز کرد ، ساندویچ و چند قوطی رانی و چند بسته کرم و یک لفاف قرص مسکن درون پلاستیک خودنمایی میکرد. لبخندی زد و همانطور که ساندویچ را بیرون میکشید و سعی میکرد آن را نصف کند گفت: افتادی تو زحمت. آترین پتوها را گوشه ای چهار لا پهن کرد : حرفشم نزن. شقایق فاصله میانشان را طی کرد و ساندویچ نصف شده را به سمت او گرفت: سهم شماست. آترین متعجب کمر صاف کرد و برگشت: این چه کاریه!! من اینو واسه شما گرفته بودم. شقایق گردن کج کرد و با لحن نرمی گفت: خودتم چیزی نخوردی .. بگیر .. تنهایی از گلوم پائین نمیره. آترین مردد نگاهی به چشمان خسته شقایق انداخت و بی انکه اختیاری در عملکردش داشته باشد نیمه دیگر ساندویچ را از دستش گرفت. شقایق لبخند پر مهری به رویش زد و روی پتوهای چهار لا شده نشست. همزمان که مینشست ناله خفه ای کرد وآهسته سر ساندویچش را گاز زد اما خیلی زود چهره اش از درد در هم فرو رفت و بی خیال غذا شد. آترین که به خوبی حرکات او را زیر نظر داشت مقابلش زانو زد و ناراحت گفت: شرمنده .. این موقع شب همه مغازه ها بسته بود والا براتون یک چیزی میگرفتم که بتونین بجوین. شقایق تبسم دردناکی بر لب آورد و با لحنی که دل آترین را ریش میکرد جواب داد: اونی که باید شرمنده باشه منم نه شما.. اینهمه دردسر برات درست کردم.. راستی رومینا خانوم یک وقت ناراحت نشن من رو آوردین اینجا. آترین همانطور که بر میخواست گفت: نه اصلا ... اولا که رومینا الان بیمارستان پیش بابامه .. ثانیا اون تو این مسائل حساسیتی نداره .. خیلی خانمه ... سرش هم درد میکنه برا کمک به این و اون ... شقایق با خستگی گفت: خوش به حالش ! آترین دسته کلیدش را در مشتش فشرد و لبهایش را جمع کرد و همانطور که سر تکان میداد گفت: آره واقعا خوش به حالش .. خب من دیگه برم تا شما هم بتونین استراحت کنین .. اگر یک وقت کاری داشتین من طبقه پائینم .. رو دربایستی رو هم بذار کنار .. هر کاری .. هر وقت .. باشه؟ شقایق خندید و نگاه خیره اش را به آترین دوخت و با مکث آهسته گفت: مرسی . آترین لبخند دوستانه ای زد و از تیر رس نگاهش کنار رفت و از خانه بیرون زد!همینکه در را بست نفسش را محکم بیرون داد و روی پله های سرد نشست .. به شدت احساس گرما میکرد و دلش خنکی میخواست. دستش را روی سنگ های سرد گذاشت و چشمهایش را بست اما با بستن چمشهایش دوباره یاد مصیبت پیش آمده افتاد. آهو... ! دست خاکی اش را از روی پله برداشت و روی پیشانی اش کشید .. انگار میخواست فکر آهو را از سرش پاک کند که البته اصلا در این کار موفق نشد! بی نهایت احساس خستگی میکرد ، با پاهایی که نای ایستادن هم نداشتند برخاست و چند پله ای که تا واحد خودش بود را طی کرد، در باز بود ، بی صدا چون شبه وارد خانه شد ، بی آنکه چراغی روشن کند یا لباسی عوض کند یکراست به سمت اتاق خوابش رفت و خودش را روی تخت انداخت . تازه وقتی بدنش روی سطح صاف تخت قرار گرفت توانست نفس حبس شده اش را بیرون بدهد که البته بیشتر شبیه به آه بلند و بالایی بود تا نفس! دوباره همانطور نفسش را فوت کرد با این تفاوت که حالا واقعا میخواست آه بکشد. کمی خودش را بالا و پائین کشید و به پهلو چرخید. بی فایده بود .. با همه خستگی که بدنش را به درد آورده بود اما گویی خواب به چشمانش حرام شده بود! چند بار پلک زد تا چشمانش کم کم به تاریکی عادت کردند و اجسام درون اتاق برایش شکل گرفتند ... نگاهش را از قاب عکس کوچکی که از از خودش و رومینا بود برداشت و به نقطه سفیدی روی دیوار که از حرکت سایه ها ساخته شده بود دوخت. شب سنگینی بود و زیادی ساکت...! لبهایش را بهم چسباند و دوباره غلت زد و به سقف خیره شد. دوباره فکر آهو در سرش بیدار شده بود. نگاهش چرخید و از پنجره نیمه باز به شب سیاهی که جلویش قد علم کرده بود خیره شد. احساس لرز کرد .. نه از سرما که از وحشت شب بودن! شب سوم بود... شب سومی که آهو در خانه نبود .. کجا بود؟ زیر پل؟ توی جوب؟ کنار خیابان؟ سه شب قبل در آغوش او خوابیده بود .. روی همین تخت!از بس گریسته بود خوابش برده بود و آترین او را با خود به اتاق خواب آورده بود. امشب کجا میخوابید؟ در آغوش چه کسی؟ امشب اگر میگریست چه کسی آرامش میکرد؟ چه کسی او را در آغوش میکشید؟ و به چه نیتی؟ دوباره گرمش شد .. داغ کرد ...
پیراهنش را از تن بیرون آورد و روی تخت نشست! روی تخت خالی از آهو .. خالی از رومینا.. خالی از همدم .. کسی که فقط باشد تا کمی از دردش را با او تقسیم کند... اما هیچکس نبود.. اتاق خالی بود.. خانه خالی بود.. همانطور که وجودش بدون آهو .. بدون رومینا خالی شده بود... هیچ شده بود.. تهی.. ! پوچ...! گوشی اش را از جیب بیرون کشید تا به رومینا زنگ بزند اما با روشن کردنش پشیمان شد . به جای اینکه به لیست مخاطبانش برود وارد گالری شد و اولین عکس را با نوک انگشت لمس کرد. عکس کوچکی که دیده نمیشد بزرگ شد و آترین به چهره اخمالو آهو خیره شد. همان عکسی بود که آذر به کلانتری داده بود . .. چقدر دردناک بود که این تنها عکسی بود که او از همسرش داشت .. از آهویش! آنهم یک عکس بی لبخند! بی تائید..! بی وای مرسی آترینی که برایش اندازه دنیا ارزش داشت! یک عکس تلخ از خاطره روز اول... از اولین ملاقات... اولین دیدار.. اولینی که تلخ بود مثل آخرین... اولین و آخر مثل هم رقم خورده بود.. آن روز در دفتر خانه هر دو عصبانی بودند .. هر دو خشمگین و اخمالو... و سه شب پیش هم باز هر دو عصبانی بودند .. خشمگین و البته اینبار گریان! آترین فکر کرد : اولین ..! آخرین؟؟؟ نه نه.. نباید می گذاشت آخرین باشد... هنوز چیزی شروع نشده بود که بخواهد تمام شود... هنوز برای پایان زود بود .. خیلی زود .. آنها کلی قرار داشتند. هنوز بادبادک نساخته بودند. هنوز با هم به مسابقه نرفته بودند. آترین باید آرزوی آهو را برآورده میکرد .. قول داده بود. سرش می رفت باید سر قولش می ماند.. شده یک روز مانده به عمرش باقی مانده باشد آهو را می یافت، بادبادکی میساخت و با هم هوایش میکردند. بعد در کنار هم .. شانه به شانه هم به اوج گرفتنش خیره میشدند... به بالا رفتنش.. پای همه مردانگش اش قسم خورد .. پای همه شرافت اش .. کف دستانش را روی پلکهایش محکم فشرد تا مبادا قطره ای هر چند کوچک از میان پلکهایش بیرون بلغزد! الان وقت گریستن و عز و جز زنانه نبود... ناسلامتی او مرد بود.. مرد آهو .. مرد رومینا .. یک مرد خانواده! با همه خستگی که تن کوفته اش را به رختخواب می خواند از جا برخاست ، سراسیمه به سمت کمد یورش برد وبه دنبال چسب و قیچی و مقوا و... گشت. حتی چراغ را هم روشن نکرد .. وقتش را نداشت.. امروز جمعه بود .. هر آن ممکن بود آهو پیدایش شود ...و او قول داده بود.. یک بادبادک .. یک بادبادک زیبا ... آهو اگر می آمد و بادبادکش آماده نبود برای مردانگی اش بد بود... برای مرد خانواده بودنش افت داشت. آهو می آمد .. انوقت با رومینا سه تایی در یک غروب زیبا بادبادک هوا میکردند. بعد آهو بلند میخندید و داد میزد وای مرسی آترین . و با ز او احساس میکرد چقدر این وای مرسی زیباست وقتی یکی اینطور او را قبول کند ! هوا گرگ و میش بود و سوز بدی داشت.یک اتوبان پهن با ماشین های گذری که با سرعت نور از مقابل یک توده مچاله شده رد میشدند و هیچکدام لحظه ای نمی ایستاد تا بفهمد آن توده مچاله شده چیست؟انسان است؟حیوان است؟اصلا هر چه هست... مرده است یا زنده؟اصلا شاید یک کیسه پول بود...!!!!اما هیچکس توجهی به آن حجم کوچک که گوشه ای رها شده بود نمی کرد .. تا اینکه بالاخره پژویی به صورت
اتفاقی کنار زد ، مرد جوانی از اتومیبل پیاده شد و به سمت صندوق عقب ماشینش رفت .درحالیکه بطری آبی را برمیداشت خنده بلندی سر داد و شوخی رکیکی با همسفرش کرد.چند لحظه بعد همسفرش هم از اتومبیل خارج شد و کنار دوستش آمد.مرد جوان بطری آب را روی سر و صورت رفیقش خالی کرد و به سمت مخالف دوید و همسفرش هم به دنبالش .هنوز چند قدم از ماشین دور نشده بودند که پای مرد جوان به توده مچاله شده گیر کرد و تعادلش را از دست داد برگشت تا ببیند چه چیزی بوده که دوستش هم به او رسید و هر دو مات جسم ظریف دخترانه ای شدند که بخشی از بدنش از کیسه مچاله شده بیرون آمده بود.مرد جوان روی زانو نشست و با دستی لرزان دختر را برگرداند تا صورتش را ببیند هنوز کامل صورت دختر به سمت او و دوستش برنگشته بود که همسفرش فریاد زد : آهویه!مرد برگشت و به دوستش خیره شد... روزبه با چشمانی از حدقه در آمده دوباره تکرار کرد : به امام رضا آهویه.. آترین!مرد برگشت و به صورت خون آلودی که قابل تشخیص دادن نبود خیره شد .. همان لحظه بوق گوش خراش کامیونی را شنید ... گردن چرخاند تا ببیند چه اتفاقی افتاده اما دیر شده بود چون کامیون از مسیر منحرف شده بود و تا کمتر از چند ثانیه دیگر آنها را مثل لواشک کف خیابان پهن میکرد!کامیون بوق دیگری کشید و ناگهان سقف به طرز وحشتناکی در مقابل چشمان گشاد شده آترین ظاهر شد!مات و متحیر برای چند ثانیه فقط به سقف خیره ماند ... با شنیدن صدای بلند نفس هایش به خودش آمد، نگاهی به دور وبر کرد ... خیس عرق شده بود و سینه اش با بی نظمی بالا و پائین می رفت انگار قلبش تمام سنیه اش را اشغال کرده بود.. تمام بدنش نبض شده بود!خواست آب دهانش را فرو دهد اما دهانش خشک خشک بود و لحظه ای بعد همه بدنش شروع به لرزیدن کرد.بی حال دوباره خودش را روی تخت رها کرد و به سقف خیره شد.. صحنه های پرش داری از کابوسی که دیده بود مقابل چشمانش رژه می رفت و وحشت چند لحظه قبل را به خاطرش می آورد..اتوبان .. جسم مچاله شده.. سر و صورت خونی.. آهو... کامیون..بوق ... مرگ...چشمانش پر از اشک شد و برای اولین بار با هق هق شروع به گریستن کرد.آرنجش را روی پیشانی گذاشت و دردمندانه به این اندیشید که تنهایی چکار کند..!؟نسیم خنکی وزید و پرده تور را به حرکت زیبایی تا روی تخت بالا برد .. آترین دستش را از روی پیشانی برداشت و برای چند لحظه به رقص پرده خیره شد... حرکات ملایم باد زیبا بود و آرامش غریبی را به جانش می ریخت.بیرون هوا به روشنی می زد اما هنوز خورشید از پشت کوهای مشرق زمین بیرون نیامده بود .. یک جور روشنی و تاریکی توامان هم... مثل زندگی .. لبخند و گریه در آغوش هم ... نیک بختی و بدبختی در کنار هم .. همه خوبی ها و بدی ها شانه به شانه هم جلو می آمدند و این بود قانون نانوشته هستی که آترین نمی دانست.آهسته از تخت برخاست و به سمت پنجره رفت ، از آن بالا به شهر خاموشی که در خواب خفته بود خیره شد... صدای خش خش آهسته ای توجهش را جلب کرد ، خم شد و مردی سرتا پا نارنجی پوش را دید که بیخیال از همه دغدغه های این دنیا در حال جارو کشیدن بود.نفس عمیقی کشید و پنجره را بست ، لخ لخ کنان از اتاق بیرون رفت تا با یک لیوان آب از عطشش بکاهد که ناباورانه رومینا را در حالیکه از سجده برمیخاست وسط هال دید!برای چند ثانیه خیال کرد دوباره خواب می بیند با این تفاوت که این یکی میزان خشونتش کمتر است اما نه حقیقت بود .رومینا خم شد و به رکوع رفت و بعد دوباره ایستاد و آهسته با همان صدای آهنگینش گفت: الله اکبر.آترین تکان سختی خورد.. رومینا گفته بود الله اکبر!خدا ... خدایی که از همه چیز و از همه کس بزرگتر است و او فراموشش شده بود.. خدایی هست.. خالقی هست...!کسی هست تا او دست تنها نباشد!!!!سبحان ربی العلی و بحمده ...منزه است خدایی که بالاترین است و شکر برای اوست...اینبار واژه سپاس گزاری در ذهنش چراغ داد ...انگار تازه چشم هایش باز شده بود...چند وقت بود یادش رفته بود از خدا سپاس گذار باشد؟چند وقت بود که اصلا یادش رفته بود خدا را صدا بزند؟و زندگیش درست از روزی که یادش رفت خدایی هست چه سخت شده بود...چطور فراموش کرده بود کسی که جزمهربانی و محبت چیز دیگری نیست را بخواند؟کسی که تنها دلخوشی اش خواندن بندگانش بود و اجابت خواستن هایشان؟!چطور بخاطر خودش هم یادش نیفتاده بود بخواندش؟رومینا خواند: الحمد ا.. اشهد ان لا ا.. الا ا.. وحده لا شریک له!و باز آترین اندیشید: چند نفر تا به امروز شده بودند شریک خدای زندگیش؟چند نفر تا آن لحظه جای خدایش را گرفته بودند و او نفهمیده بود؟مگر به خواب مرگ رفته بود که اینهمه چیز مهم را از یاد برده بود؟؟رومینا با آهنگین ترین لحنی که آترین شنیده بود جمله آخر را هم گفت: السلام و علیکم و رحمه ا.. و برکاته.و او به یاد آورد که ماهرخ همیشه میگفت سلام آخر نماز به خودمونه!عجب خدایی .. که هر روز او را به خود می خواند ... که هر روز نازش را میخرید .. اجابتش میکرد ... وبعد با همه خداوندی اش در نهایت میگفت به خودت سلام و درود بفرست .. به خودت بنده من!رومینا گره چادرش را باز کرد و با لبخندی زیبا که به اندازه آن نسیم برای آترین دلنواز بود گفت: سلام ...آترین سری به نشانه سلام تکان داده و با صدایی خش دار گفت: کی اومدی؟رومینا تسبیحش را دور مهر گذاشت و جواب داد: همین چند دقیقه پیش .. آرسام آوردم.. اومد بیمارستان دید من تو محوطه ام گفت بیخود نمونم رسوندم خونه.. حالا یک استراحتی بکنم پا میشم نهار درست میکنم میرم پیش آذر .. اون طفلک الان بیشتر از همه به کسی که کنارش باشه احتیاج داره.آترین نگاه خیره ای به رومینا انداخت .. نفس عمیقی کشید و دو زانو رو به روی سجاده اش زانو زد ... انگار در مقابل الهه ای تعظیم میکند خم شد و تسبیح سبز رنگ رومینا را برداشت و بوسید و بعد چادر او را روی چشم هایش گذاشت و نالید : گم شدم رومینا.. گم شدم.رومینا تبسمی دلنشین بر لب آورد .. آرام سر آترین را روی زانویش گذاشت و مهربان موهایش را نوازش کرد و زیر لب لالایی کنان زمزمه کرد: خدا هست .. صداش کن تا خودتو پیدا کنی..آترین با بغض گفت: دعا م کن ... دعام کن .رومینا با همان لحن قبل ادامه داد: دعا کردم ..هم تو رو .. هم بابا رو.. هم آهو رو!
"قسمت هجده ام:جولیــــــــــــــــا " فریدون دست آترین را با همه نیرو در میان دستان لرزانش فشرد و از زیر چادر اکسیژن نالید: خوبی بابا؟ آترین با چهره ای بهم ریخته و موهایی که برای اولین بار رنگ شانه و ژل را به خود ندیده بودند سر تکان داد و نگاهش را به آرسام که کمی آنطرفتر بود دوخت. آرسام لبخندی زد و گفت: بابامو خسته نکنی ... همش مال تو نیستا! آترین عکس العملی نشان نداد اما فریدون تلخ خندید و بعد از مکث کوتاهی گفت: آهو چطوره؟ آترین روی صندلی که نشسته بود به سختی جابه جا شد و چند بار سرفه کرد: خُ .. خوبه ... فریدون نفسش را به آرامی بیرون داد و همانطور که دستش را روی سینه اش میگذاشت آهسته گفت: دختر خوبیه ! آرزوم بود که بچه های من مثل اون اینقدر خود ساخته بودند! آترین مسخره خندید و گفت: دستت درد نکنه دیگه ! فریدون گردنش را کج کرد و نگاه طولانی به آترین دوخت ، در نگاهش به خوبی رنگی از جدیت همراه با افسوس و حسرت دیده میشد..! آهی کشید و پس از مکثی نسبتا طولانی گفت: سعید واسه من همیشه الگو بود! همیشه دنبال رو اون بودم.. چه وقتی انتخاب رشته ها مون و دانشگاه رفتن .. چه موقع کار کردن ... همیشه میخواستم مثل اون باشم... نه دروغ چرا .. مثل اون که نه! میخواستم از اون سر تر باشم.. اون به نسبت من هیچی نداشت! نه پدر و مادر و خونواده ای ... نه مال و منالی .. نه موقعیت اجتماعی .. یک دهم اون چیزهایی که داشتمم نداشت اما همیشه از من جلو تر بود.. هر کاری هم میکردم بهش برسم بی فایده بود!!! بعضی وقتها خنده ام میگیره .. همه زورم رو زدم که از اون بزنم بالا... بهش نرسیدم که هیچ از همون چیزی هم که میتونستم باشم موندم ... نگام کن .. حتی مرگمم شبیه اون شده! اما اون کجا و من کجا! اون چطوری مرد و من چطوری میمرم!!! به اون میگن شهید و به من میگن....!!!! سالهایی که اون رفت جبهه و بخاطرش زندگیش.. زنی که دوست داشت و سلامتی اش رو داد من داشتم خودم رو به آب و آتیش میزدم تا تو کارم ترقی کنم و از اون جلو بزنم .. حالا بیا و آخر کار رو ببین .. اون اگه مثل من به این درد مبتلا شد براش افتخار داشت ... مرگش با عزت بود اما من چی؟! میبنی آترین من همیشه از سعید عقب موندم .. با اینکه همه چی داشتم اما از روحش .. از بزرگی وجودش عقب موندم!!! آترین چینی به پیشانی انداخت و زمزمه وار گفت: چرا خودت روبرای چیزی که رفته ناراحت میکنی؟ فریدون نگاهش را از آترین برداشت و به سقف خیره شد و دوباره ادامه داد: نیا وسط حرفم ... میخوام آخرین حرفهام رو بهت بزنم ... آترین ..! تو خیلی شبیه جوونی های منی... خیلی (برگشت و نگاه نافذش را در چشمان آترین دوخت) اونقدر که گاهی وقتها خودمم باورم نمیشه .. دلم نمیخواد توام مثل من بعد ا ز 60 سال بفهمی راهی که رفتی اشتباه بوده! من در تمام طول زندگیم با وجودی که فرشته ای مثل ماهرخ کنارم بود اما بیراهه رفتم.. اونقدر تو فکر رسیدن و نرسیدن ها بودم که از همه چی جا موندم .. برعکس سعید! بعضی وقتها خنده ام میگیره.. یکی مثل من بی لیاقت زنی مثل ماهرخ نصیبتش میشه و یکی مثل سعید جولیا! آترین مردد گفت: بابا؟ داستان این جولیا چی بوده؟ چرا عمو سعید و آهو رو ول کرد و رفت ؟ فریدون لبخندی زد و آه کشید: سعید و جولیا .... داستانش طولانیه ... اونها تو یکی از سفرهای ما با هم آشنا شدن ... تازه جنگ تموم شده بود و همه دنبال ساخت وساز و آبادانی بودن ... جولیا با یک گروه تحقیقاتی اومده بودن برای بازدید ... نفهمیدم چی شد که سعید توجهشون رو جلب کرد و با اون مصاحبه کردن با اینکه من موقعیت شغلی ام نسبت به اون بالاتر و مهمتر بود! اینجاست که خنده ام میگیره از سرنوشت! جولی تحت تاثیر شخصیت سعید قرار گرفته بود و بهش گفت میخواد درباره اسلام و ایران بیشتر بدونه .. سعید هم که سرش درد میکرد برا اینجور کارها از جون و دل براش مایه گذاشت و همه جوره کمکش کرد تا چهره حقیقی و زیبایی از دین رو نشونش بده .. بهم میگفت آرزومه جولیا مسلمون بشه. تو این رفت و آمدها و دیدارها جولیا به سعید علاقمند شد و اینو بهش گفت .. سعید دو به شک مونده بود و نمیدونست باید چی کار کنه یک روز اومد و به من گفت قضیه چیه .. اونموقع آرسام سه چهار ساله بود و تو تازه دنیا اومده بودی... بهش گفتم تاکی میخوای تنها بمونی و بی خانواده باشی .. اگه دختره میخوادت وتو هم ازش خوشت میاد کار روتموم کن... اما سعید نگران بود و میگفت یک چیزی جور نیست و میترسم از این زندگی .. درست نمی دونم بخاطر چی این حرف رو میزد ... شاید اون بهتر از من جولی رو شناخته بود .. نمیدونم.. آخرش از بس جولیا بهش ابراز علاقه کرد کوتاه اومد و قبول کرد ... یک جشن ساده و بعد هم رفتن سر خونه و زندگیشون .. جولیا بخاطر سعید مسلمون شده بود یا حداقل اینجوری وانمود میکرد ... سعید اون روزها به معنای واقعی کلمه خوشحال بود.. رنگ خوشبختی روتو چشماش میدیدم و از خودم میپرسیدم چرا من هیچوقت اینجور با مادرت خوشبخت نبودم! جولیا دختر سختی بود جز با سعید با هیچکس دیگه نمیجوشید .. با اینکه فارسی رو شکسته بکسته یاد گرفته بود اما همیشه تو جمع ها به زبون خودشون حرف میزد و با هیچکس جز سعید دم خور نبود.. سعید هم الحق یک لحظه تنهاش نمیذاشت .. شاید اولش با عشق آتشین با جولیا ازدواج نکرد اما بعدش واقعا عاشقش شد ... طوریکه تو جمع دوستی مون مسخره اش میکردیم .. همه زندگی سعید شده بود جولیا .. بعد یک مدتی هم آهو به دنیا اومد دقیقا چند ماه بعد از تولد آذر. دیگه اون روزها سعید روی زمین بند نبود .. دور همه ماها رو خط کشیده بودو چسبیده بود به زندگیش.. به زنش .. به دختر کوچولوش که اندازه جولیا می پرستیدش.. راستش رو بگم بدجوری تشنه چشیدن یک دهم خوشبختی که سعید تو زندگیش داشت بودم! از خودم بدم میاد وقتی یاد اون روزهام می افتم.. ماهرخ کنارم بود و من چشم به خوشبختی و زندگی دوستم داشتم.. مدام ازخودم میپرسیدم چرا.. چرا من نمیتونم مثل اون از همه چی راضی باشم .. چرا من نمیتونم مثل اون به زن و بچه ام عشق بوزرم و زندگیم رو قشنگ ترین زندگی دنیا ببینم؟ این فکرها داغونم میکرد .. از مادرتون و شماها دور شدم .. از سعید و زندگیش دور شدم و تنهاتون گذاشتم .. رفتم دنبال شغلم .. دنبال چیزی که دوستش داشتم.. دوستش داشتم چون تنها بودم .. تو کویر و تو ده کوره های آدم ندیده تنها بودم .. خودم بودم و خودم .. اینجوری راحت تر می تونستم با خودم و این افکار ابلهانه ام کنار بیام.. من روز به روز تو شغلم جلو میرفتم و سعید تو زندگی خانوادگی اش.. مدتی گذشت تا اینکه بهم خبر رسید سعید حالش بد شده و موقعیتش بحرانی ...!
برگشتم می خواستم ببینم چی شده و چه اتفاقی افتاده .. مگه میشه سعید تو بد وضعی باشه؟؟ برگشتم و ناباورانه سعیدی رو دیدم که ازش فقط یک پوست مونده بود که روی یک اسکلت کشیده باشن ... جولیا نبود .. آهو در آستانه پنج سالگی بی مادر خونه این همسایه و اون همسایه ویلون و سیلون بود .. رفتم بیمارستان دیدن سعید .. دیدن دوستی که همیشه بهش حسادت میکردم.. کسی که مدام چشمم دنبالش بود.. من روکه دید خیلی خوشحال شد و تقریبا به گریه افتاد .. بهش گفتم چی به سرت اومده ؟ چه بلایی سر زندگیتون اومده؟ خندید و گفت : آمدی جانم به قربانت حالا چرا... بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟ نگاهش یک جوری بود که همه تنم رو لرزوند . پرس و جو کردم ببینم چه بلایی سرش اومده .. دکترش گفت اثرات شیمایی که حالا عود کرده و زده به ریه اش.. گفتم امیدی هست؟ اما دکترش نظر مساعدی نداشت و گفت باید کج و دار و مریض باهاش مدارا کنیم .. .. اون روز برای اولین بار خودم و سعید رو دیدم.. فرقی که بین من و اون بود .. اون چی بود و من چی!!! از خودم بیزار شده بودم .. بیزار آترین .. حس بدیه .. کاش هیچوقت این حال بهت دست نده .. مثل این می مونه که یکهو یک ساختمون چند طبقه روی سرت خراب بشه .. یک ساختمون چند طبقه از خودت و بعد تو زیر خودت مدفون بشی! از اون روز به بعد تصمیم گرفتم تغییر کنم .. عوض بشم .. چه جوری برات بگم .. بزرگ بشم .. تو یک کلام مرد بشم...! برگشتم خونه .. چشمام باز شده بود .. دیگه ماهرخ رو میدیدم .. تو رو .. آرسام رو .. آذر کوچولوم رو... خانواده ای که داشتم و تا اون لحظه نفهمیده بودم که چقدر برای داشتنشون باید شکر گزار باشم ... باز هم مدیون سعید بودم .. تصمیم گرفتم این بار به جای چشم کشیدن و حسودی کردن کمکش کنم .. .برگشتم بیمارستان و کنارش موندم .. کنار کسی که حتی شبها یک همراه نداشت تا یک ساعت باهاش حرف بزنه ... کسی که حتی تو ساعت ملاقات کسی رو نداشت تا فقط بهش یک سلام بکنه! همون موقع بود که سعید برام گفت چی بین اون و جولی پیش اومده .. بهم گفت: وقتی من نبودم .. بیماری سعید خودش رو نشون داده بود و سعید به محض اینکه از وضعیتش مطلع شده بود به جولیا گفته بود.. همه چیز رو .. اینکه چرا اینجوری شده .. اینکه چه وضعیتی داره و چی به سرش میاد .. همه چیز رو براش ترشیح کرده بود و صادقانه گفته بود که وقتی حالش بدتر بشه چه اوضاعی برای زندگیشون پیش میاد و بعد بهش حق انتخاب داده بود که بمونه یا بره ... حتی در مورد آهو که همه جونش بود ! جولیا اوایلش مونده بود اما وقتی که کار سعید به بیمارستان کشید و یک دم وباز دم ساده براش مساوی شد با یک مرگ زجر آور نتونست بمونه.. نتونست تحمل کنه... تصمیم گرفت برگرده .. البته نه به این بهانه به سعید گفته بود دیگه نمیتونم تو ایران بمونم .. من به این کشور تعلق ندارم و از این جور حرفها .. اونم مثل سعید بهش حق انتخاب داد گفت بود یا با هم میریم از ایران و درکنار هم زندگی میکنیم یا من تنها میرم ... سعید هم که اصلا تو موقعیتی نبود که به این سفر و نقل و انتقال زندگی فکر کنه و اگر هم میخواست فکر کنه شرایط جسمی اش این اجازه رو بهش نمیداد برای همین جولیا رفت ، آهو رو داد به سعید و رفت .. گفته بود خانواده اش با ازدواج اون با یک مرد مسلمون ایرانی مخالف بودن و حالا که میخواد برگرده اگرآهو باهاش باشه جایی بین خانواده اش نداره .. سعید هم با جون ودل قبول کرده بود که آهو رو نگه داره . جولیا رفت و سعید موند و بیماریش و دختری که خودش میگفت جای همه نفس هایی که نمی تونه بکشه ! برای همین بیشتر از اینکه آهو صداش کنه بهش میگفت نفس! آترین غرق در شنیدن بود که فریدون سکوت کرد و نگاهش کرد. آترین تکانی به خود داد و لبخند نصفه نیمه کاره ای تحویل پدرش داد . فریدون: چرا بهش درباره اون بسته ای که بهت داده بود هیچی نگفتی؟ آترین سرش را پایئن انداخت و نوک انگشتانش را محکم بهم فشار داد ... نمیدانست چه بگوید .. خودش هم درست نمی دانست چرا... هم می دانست و هم نمی دانست .. مثل همان حسی که تازگی ها به آهو پیدا کرده بود .. هم میخواستش و هم از خواستنش می ترسید .. فریدون خندید و میان فکرهای متناقض آترین آمد : گفته بودم تو هم مثل منی .. می ترسیدی از دست بدیش آره؟ آترین حرفی نزد و به جای هر سخنی تنها به چهره بی رنگ پدرش خیره شد. فریدون آهسته ادامه داد: وقتی نامه جولی اومد سعید همه سعیش رو میکرد که بخاطر آهو سرپا بمونه .. بخاطر زنده بودن میجنگید ... و دلیل این جنگیدن فقط و فقط نفسش بود ..! نامه جولیا حسابی بهم ریخته بودش .. منی که از نزدیک میشناختمش خوب می فهمیدم چه دردی میکشه اون هنوز عاشق جولی بود و نتونسته بود با رفتن اون کنار بیاد .. اما جولی چیزی تو نامه اش نوشته بود که سعید رو دیوونه کرد ... وقتی به زجری که اون تو روزهای آخرش میکشید فکر میکنم همه وجودم آتیش میگیره! آترین : م.. مگه چی نوشته بود؟ فریدون نفسش را به سختی فرو داد و گفت: خواسته بود برگرده پیش سعید ... نوشته بود بعد از رفتنش از ایران با یک مرد میلیاردر آلمانی ازدواج کرده و چند ماه قبل اون مرد مرده.. نوشته بود که هنوز سعید رو دوست داره و حالا با ثروتی که بهش رسیده میخواد گذشته رو جبران کنه ... یک نامه هم برای آهو نوشته بود که من نخوندمش .. یعنی نمی شد خوند ش.. به فارسی نبود! آترین هیجان زده پرسید: خب .. خب سعید چی کار کرد؟ فریدون تلخ خندید : میخواستی چی کار کنه؟؟ اون بهتر از هر کسی از وضع خودش خبر داشت .. برگشتن جولیا به اون هیچ کمکی نمیکرد که هیچ بیشتر هم باعث رنج و عذابش میشد .. 10 سال تموم با فکر اون زن سر کرده بودو حالا تو لحظات آخر اون زن برگشته بود و میگفت چه کردم و چه غنمیتی به دست آوردم بیا با هم شریک بشیم تو این غنیمت! سعید همیچن آدمی نبود .. از طرف دیگه نمی خواست جولیا دوباره هوایی بشه .. میخواست در آرامش بمیره .. نامه جولی رو داد به من و ازم خواست بعد از مرگش هروقت که آهو به اون حدی رسیده بود که بتونه تصمیم درستی بگیره اون نامه رو بهش بدم ... تنها چیزی که سعید تو اون روزها میخواست آهو بود.. به طرز باور نکردنی وقتی آهو کنارش بود درد نمیکشید و آروم میشد. اما دلش هم نمیخواست دخترش بعد از اون با یک خاطره از پدر مریض و در حال مرگش به زندگی ادامه بده .. برای همین برخلاف میلش از من خواست به جولیا نامه بنویسم و و بهش بگم اگر میخواد میتونه برای بردن آهو بیاد اما ایده زندگی مشترک و مجددشون رو فراموش کنه چون اون زندگی دیگه ای برای خودش شروع کرده . اما هیچ وقت جوابی از جولیا نیومد و چند وقت بعد هم سعید ... فریدون جمله اش را نیمه تمام گذاشت و آه سوزناکی کشید ... برگشت و نگاه مغمومش را به آترین دوخت : اون دیوونه وار آهو رو دوست داشت بعضی وقتها به خودم میگم شاید بخاطر این عشق عمیق بود که شرایط جوری پیش رفت تا سعید تا آخرین لحظه عمر دخترش رو کنار خودش داشته باشه! سعید که رفت آهو تنها موند .. هیچکسی براش نمونده بود .. هیچ خبری هم از جولیا نشد .. من خیلی فکرکردم .. تصمیم گرفتم آهو رو بیارم پیش خودمون و باهم زندگی کینم و بعد سر فرصت برم دنبال جولیا اما سر و کله این سرطان لعنتی پیدا شد! وقتی دکتر بهم گفت جقدر پیشرفته است خنده ام گرفت .. باورم نمیشد .. خنده دار بود ... من تازه شروع کرده بودم به درست زندگی کردن اما حالا میدیدم که وقتی ندارم ... همه عمرم رو قمار کرده بودم روی یک حماقت و حالا به خودم اومده بودم و میدیدم چه چیزهای مهمی رو از دست دادم ... راه می رفتم و مثل دیونه ها می خندیدم و به جوونی از دست رفته ام فکر میکردم ... خنده هام که تموم شد زدم زیر گریه ... زندگی تک تک شماها اومد جلو چشمم .. من داشتم می مردم و هیچ کاری براتون نکرده بودم .. تو گیجی محضی که بودم نشستم به فکر کردن به تک تکتون .. به زندگی هاتون .. به آینده تون .. تو .. آرسام .. آذر و آهویی که تازه به جمع ما اضافه شده بود... از دادن نامه مادرش بهش پشیمون شدم ... دلیلی نداشت اون دختر عذاب بدم ... مادری که اون رو نمیخواست .. مادری که حتی حاضر نشد جوابی به نامه دوم بده ! اون زن لیاقت آهوی سعید رو نداشت .. از طرفی خودم رفتنی بودم و نمی تونستم امانت سعید رو همینطوری رها کنم .. برای همین اون پیشنهاد رو به تو دادم .. اینجوری خیالم از بابت آهو راحت میشد .. می دونستم تو انقدر رومینا رو دوست داری که هیچ وقت فکری درباره آهو نمیکنی .. تو پسر خوبی برای من و برادر بی نظیری برای آذر بودی .. فکر میکردم می تونی آهو رو هم جای آذر ببینی .. از اونجائیکه سعید آهو رو معتقد بار آورده بودم پیش خودم گفتم دارم پنبه و آتیش رو کنار هم میذارم برای همین وادارتون کردم که بهم محرم بشین .. و بعد اون بسته رو بهت دادم تا تو باشی که نقش قهرمان زندگی آهو رو بازی میکنه .. اون دختر چشم انتظار خبری از مادرش بود و هر کسی که این خبر رو بهش میداد میشد اسطوره زندگیش .. می دونستم که تو برای اینکه مورد تائید آهو قرار بگیری احتیاج به کمک داری و بهترین کمک بهت اون نامه بود ... نامه ای که دیگه هیچ خطری برای آهو نداشت چون من بعد از مرگ سعید نامه ای به جولیا نوشتم و بهش گفتم که سعید رو وادار کردم ازدواج کنه و با آهو از ایران بره .. میخواستم اون زن طعم سوزش قلب رو بچشه .. سوزی که 10 سال تموم به قلب سعید گذاشته بود!
اینجوری اون چشمش از آهو و سعید کنده میشد و تا اون نامه به دست آهو میرسید و می خوندش و دنبال آدرس جدید مادرش میگشت و پیداش میکرد کلی وقت میگذشت و تا اون موقع آهو اونقدر بزرگ میشد تا از روی عقل تصمیم بگیره نه احساسات... تا اون موقع جای آهو پیش تو امن بود و زندگیش تامین میشد و بعد ش خودش می دونست چطور میخواد زندگیش رو ادامه بده .. و این همون شرطی بود که من باهاش کرده بودم .. با تو ازدواج کنه و من در مقابل همه سعیم رو میکنم تا مادرش رو بهش برسونم. آترین دستش را روی صورتش گذاشت و پلکهایش را محکم فشار داد وهمزمان آخ دردناکی گفت . فریدون لبهای خشکش را با زبان تر کرد و خسته تر از همیشه گفت: حالا من بعد از اینهمه اشتباه .. با یک کوله بار ندامت و پشیمونی میخوام بهت وصیت کنم آترین .. اول از همه اینکه مثل من نباش .. هیچ وقت این حرفهایی که امروز بهت زدم رو فراموش نکن .. راه اشتباهی که من رفتم و به غیمت از دست دادن جوونی و همه خوشبختی که میتونست در انتظارم باشه رو تو نرو .. و اینکه مراقب آهو باش .. هر جور شده کمکش کن .. تنهاش نذار آترین .. برادرانه کنارش باش.. برادرانه بهش خوبی کن .. اون دختر تنهاست .. خیلی تنها .. تنها تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی .. گوشه این دنیا مادری داره که اون رو نمیخواد .. مادری که الان پر از کینه است و میخواد انتقام بگیره .. از من .. از سعید .. و حتی شاید از آهو..بهم قول بده مراقبش شی. آترین نگاه خیره اش را به چشمهای فریدون دوخت و با ناتوانی سر تکان داد .. چطور به پدرش میگفت که آهویی نیست تا او مراقبش باشد انهم برادرانه!! فریدون خندید و ادامه داد: و رومینا .. ( نفسش را طولانی بیرون داد و نرم گفت): اون دختر .. اون دختر بخاطر من خیلی زجر کشید .. من ازش چیزی خواسته بودم که فکر نمیکردم هرگز بهش تن بده .. اما اون بخاطر تو .. به خاطر عشقی که به تو داشت خانمانه با من همراه شد .. آترین .. قدرش رو بدون .. رومینا زنی که به زندگی تو معنی میده.. رومینا تنها زنی که میتونی درکنارش به آرامش برسی .. هیچ وقت از دست ندش...! .. حالا برو .. دیگه نوبتی هم باشه نوبت آرسامه .. برو به زندگیت برس .. آترین بی حرف از جا بلندشد که فریدون محکم دستش را گرفت و فشار داد .. آترین نگاه خاموشش را به چشمان فریدون دوخت . فریدون با لحنی غریب که چهار ستون بدنش را به لرزه می انداخت گفت: همه امیدم به تویه آترین ... نذار دستم از گور بیرون بمونه ...!
"قسمت نوزدهم :غوغای تاریکی " آترین پشت فرمان ماشینش نشسته بود و به وسط فرمان خیره شده بود .. درست نمی دانست چند ساعت است که به این حال مانده .. یک ساعت .. دوساعت .. سه ساعت ... تمام ظهر .. سرش را بلند کرد و به آسمان گرفته بعد ظهر خیره شد ... نزدیک غروب بود .. آهی که از نهادش بیرون آمد کاملا غیر ارادی و ناخواسته بود .. بیشتر از 5 ساعت بود که در ماشینش نشسته بود و به حرفهای پدرش فکر میکرد.. به قصه زندگی سعید .. جولیا .. به رازی که بین رومینا و پدرش بود .. و به آهو ، نفس سعید ..! امانتی که دست به دست چرخیده بود تا به او برسد .. چه امانتدار بدی بود .. همانطور که شوهر بدی بود .. یک شوهر اجباری .. یک امانتدار ناخواسته .. یک رابطه تحمیلی اما شاید حالا خواستنی ..! زندگیش مثل کلافی سردرگم درهم پیچیده بود ... کلافی که احساسات متناقضش را به طرز عجیبی پشت سرهم به نخ کشیده بود! دلش می خواست این کلاف .. این بند .. این نخ نامرئی را هر جور شده پاره کند ... بعد همه احساساتش مثل دانه ها تسبیحی که از هم پاشیده روی زمین پخش شود و او سر فرصت بنشیند و از میان این همه حس زیباترینش را انتخاب کند .. یک احساس زیبا برای خودش .. برای رومینا و برای آهو ...! و آب دهانش را به سختی فرو داد .. دهانش مثل زهر تلخ شده بود . چهره در هم کشید و استارت زد .. هنوز راه نیفتاده بود که ملودی آرام گوشی اش به صدا در آمد .. نگاهی از آینه به پشت سر انداخت و ماشین را به همان حالت کجی که ایستاده بود نگه داشت .. گوشی اش را از روی داشبرد برداشت و به شماره روزبه خیره شد و بعد انگار همه مغزش با هم به کار افتاده باشد با هیجانی بی سابقه دکمه برقراری ارتباط را فشرد و داد زد : بگو روزبه . صدای روزبه باتاخیری که برای آترین اندازه همه عمرش بود به گوش رسید : سلام. آترین عصبی و هیجان زده گفت: سلام .. خوش خبر باشی پسر .. پیداش کردی؟ روزبه مکث کرد و آترین با وحشت به خیابان خالی رو به رویش خیره شد .. صحنه خوابی که صبح دیده بود به طرز وحشتناکی جلوی چشمانش زنده شد .. با دنیایی ترس که به خوبی از لحنش پیدا بود نالید: روزبه .. چیزی شده؟ روزبه نفسش را در تلفن فوت کرد و گفت: نه .. راستش برای آهو زنگ نزدم .. یعنی برای اون هست ولی نه اون جوری که تو رو خوشحال کنه. آترین فرمان را محکم در دستش فشرد و عصبی تر از قبل تند گفت: یعنی چی؟ درست حرف بزن بفهمم چی میگی ! روزبه : امروز .. امروز ارشیا اومده بود دفتر .. آترین متعجب تکرار کرد : ارشیا؟ روزبه : آره . . آترین : چی کار داشت؟ روزبه : میخواست درباره تو و آهو بدونه! آترین پوزخندی زد و ناسزایی زیرلب حواله ارشیا کرد . روزبه ادامه داد: میخواست بدونه آهو چه رابطه ای با تو داره ؟ آترین خسته گفت: تو چی بهش گفتی؟ روزبه : چی میخواستی بگم ؟ سنگ قلابش کردم .. آترین برای تمام شدن بحث اوهومی کرد و گفت: خوب کاری کردی. روزبه: ولی اترین از من میشنوی این ارشیا بدجوری افتاده دنبال پیدا کردن این رابطه .. چی کار میخوای بکنی؟ آترین مکثی کرد ... نور آفتاب بدجوری چشمانش را می آزرد .. دستش را بلند کرد وسایه بان را پائین آورد و گفت : میدونم باهاش چی کار کنم .. دیگه کم کم وقتش که دمش رو بچینم. رزبه : یعنی میخوای چی کارکنی؟ آترین غرق در فکر آهسته جواب داد: اگه دوباره اون طرفها پیداش شد همه چی رو بهش بگو .. دیگه نمیخوام آهو رو پنهان کنم. *************. *****************. ***************************. ************************************. آترین ماشین را جلوی خانه پدرش پارک کرد و به ساعت گوشی اش خیره شد .. ساعت 8 و نیم بود .. همانطور که از پژویش پائین می آمد نگاهی به چراغهای طبقه سوم انداخت .. خانه مثل هر شب در خاموشی غوطه ور بود همانطور که چراغهای واحد دوم خاموش بود .. به طرف در رفت و در حالیکه کلید را در قفل می چرخاند یاد سعید افتاد که همیشه به شوخی به مادرش می گفت زن چراغ خونه است ... خدا خونه ما رو پر از چلچراغ کنه! در را باز کرد و به خانه خاموشش که حتی یک لامپ هم نداشت زل زد .... خسته پله ها را یکی یکی بالا رفت ... طبقه اول خاموش بود .. آهویی نبود ... بالاتر رفت .. طبقه دوم هم خاموش بود .. رومینایی نبود.. نه رومینا و نه آهو! کلیدش را در دست چرخاند و خواست وارد قفل کند که صدای آرام شقایق را از بالا شنید .. سر بلند کرد و به او که خودش را در پتویی پیچیده بود و بالای پله ها ایستاده بود خیره شد . شقایق لبخند زد و سلام کرد و اترین آنقدر خسته بود که حتی توان نداشت جوابش را بدهد . شقایق چند پله پایین آمد و صمیمانه گفت: چقدر دیر برگشتی .. آترین حرفی نزد و تنها به او خیره ماند ... شقایق جلوتر آمد و با چهره ای نگران نگاه اترین را دنبال کرد : چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده براتون؟ آترین باز هم حرفی نزد و شقایق این بار وحشت زده پرسید : نکنه .. نکنه اون .. نکنه اون اومده بود سراغتون؟ آترین بالاخره سری تکان داد و با لحن خفه ای جواب داد: نه خیالتون راحت باشه .. چهره شقایق به ناگه به لبخند پهنی از هم باز شد .. به نرده راه پله تکیه داد و گفت: وای خدا روشکر .. یکهو فکر کردم اون منصور دیونه پیدام کرده .. آترین بی هوا پرسید: چرا اینقدر ازش می ترسی؟ شقایق سرش را بلند کرد .. قدش از آترین کوتا ه تر بود برای همین گردنش را بالا برد و نگاه خیره اش را مستقیم در چشمان آترین دوخت .. نگاهی آنقدر خیره و انقدر سوزان که آترین توان تحملش را درخود نمی دید . به جای شقایق او نگاهش را برداشت و در حالیکه با کلیدهایش به میله ضربه میزد آهسته گفت: حالتون بهتره؟ شقایق بعداز مکث کوتاهی گفت: ازم میترسی؟ آترین سریع سر بلند کرد و متعجب نگاهش کرد : چرا همچین فکری کردین؟ شقایق: رفتارت وحشت زده است .. چرا ؟ مگه من چی کارت کردم؟ آترین کلافه سر تکان داد : نه نه داری اشتباه میکنی؟ شقایق پتویی که دورش بود را بالا تر کشید و گفت: پس چیه ؟ اینقدر وحشتناک شده ریخت و قیافه ام که رغبت نمیکنی حتی نگاهم کنی؟ آترین کلیدش را کف دست فشار داد و نفسش را فوت کرد : من اصلا متوجه منظورتون نمیشم! شقایق خسته نالید : میشه بریم بالا ... من نمیتونم زیاد روی پا با یستم .. همه استخون هام درد میکنه . آترین نگاهی به در بسته واحد خودش انداخت و نگاه دیگری به شقایق ... مردد بود .. برود یا نه؟ برود یا نه؟ شقایق تزرع آمیز نالید : خواهش میکنم .. می خوام با یکی حرف بزنم .. به خدا دارم دق میکنم .. هیچکس نیست تا دردم رو بهش بگم .. آخه این چه زندگی سگی که من دارم !! بعد رویش را برگرداند و هق هق کنان از پله ها بالا رفت ... آترین بازهم کلیدش را محکم کف دست فشرد و نوک انگشت های پایش را در کفش جمع کرد .. برود یا نه؟ خسته بود .. دلش میخواست تن کوفته اش را با آب آرام کند و بیشتر از آن میخواست ذهن مغشوش و پر تلاطمش را با دو قرص خواب آور خاموش کند اما یکی به کمک او احتیاج داشت .. یک زن .. یک زن تنها و رنجور.. برود یا نه؟
فضای بیمارستان در خاموشی دلپذیری فرو رفته بود و همه بیماران و کارکنان را بعد از یک روز سخت و پر از رنج دعوت به آرامش میکرد . اما بیرون از آن ساختمان سفید رنگ خبری از خاموشی و سکون نبود .. آنجا باد نسبتا سردی می وزید که سعی داشت توده ابرهای متراکم را از روی هلال نورانی ماه کمی کنار بزد. آرسام نفسش را با آه بیرون داد و همانطور که دستانش را در جیب شلوار فرو می برد کمرش را صاف کرد و به آسمان ابری آن شب خیره شد. حس و حال غریبی داشت .. انگار این شب با همه شب های عمرش فرق داشت .. یک جور سنگینی در فضا موج میزد .. یک چیز شوم ... شاید یک خبر بد یا حادثه ای پیش بینی نشده ! باد دیگری وزید و اینبار صدای خش خش اعتراض آمیز در ختان به خواب رفته را در آورد ... آرسام از ساختمان بیمارستان فاصله گرفت و از دور به دیوارهای بلندش خیره شد ... نور چراغ های کم رنگ محوطه روی ساختمان سایه انداخته بود و سایه درختان پر هیبت روی دیوارها خودنمایی میکرد. همه چیز مثل سابق ... مثل هر شب .. اما یک چیزی درست در نمی آمد .. چیزی که آرسام نمی توانست بفهدمش! با نگاه گنگش دور و بر را گذراند .. انگار سالها از چهار روز پیش می گذشت و او مثل اصحاب کهف از خواب چندین هزار ساله بیدار شده و به فضای ناآشنا و غریبه پا گذاشته بود؟ همه چیز تغییر کرده بود .. این جا دیگر همان بیمارستان همیشگی نبود ...! این ساختمان .. این دیوار ها با گذشته فرق کرده بودند و آرسام نمی فهمید چرا و چطور؟! اما نه .. چیزی بیش تر از گذشت زمان بود ... گویی چیزی از میان رفته بود یا داشت می رفت! و او توان مقاومت در مقابلش را نداشت! چیزی مثل یک احساس امنیت ... یا شاید حس خوب خوشبخت بودن! ماهها بود که دیگر از چنین دست احساساتی نداشت.. تقریبا به در وردوی رسید .. جلوی نرده ها ی محافظ ایستاد و به خیابان نسبتا خالی خیره شد ... صدای بوق بوق یکنواختی از دور شنیده میشد و با گذشت هر ثانیه صدا نزدیکتر میشد. چند لحظه بعد ماشین گل زده ای از مقابلش رد شد و به دنبال آن چند ماشین دیگر در حالیکه بوق بوقشان کل فضای خاموش بیمارستان در دست گرفته بود عبور کردند. آه دیگری کشید .. مثل همیشه با دیدن ماشین عروس به یاد شبی افتاد که خودش عروس رویاهایش را به خانه می برد... به خانه دلبستگی هایش ... به رویای شیرین بودن هایش ! هنوز هم میخواست باشد .. با نازی .. با عروس رویاهای دیروزش ... با همخانه کابوسهای امروزش! اما ... نه نازی .. نه عروس رویاهایش و نه حتی این همخانه هیچکدام او را نمیخواستند ! مثل کسی که همه زندگیش را در بازی ناعادلانه ای باخته باشد تلو تلو خوران راه رفته را به سمت ساختمان بازگشت ... همه چیزش داشت از دست میرفت و حالا تنها پدری بیمار بروی تخت برایش مانده بود و خواهری نوجوان در حساس ترین سن و سال! کمی فکر کرد .. برادری داشت که خودش غرق مشکلاتش بود و فکر بودنش را باید از سر بیرون میبرد... و باز فکر و اینبار هیچ ! تمام شده بود .. هیچکس نبود .. واقعیت مثل پتک درسرش کوبیده شد .. اگر نازی میرفت هیچکس برایش نمی ماند ..! حالا که حقیقت اینطور عریان و زشت در مقابلش خودنمایی میکرد حالش به مراتب بدتر شده بود و سنگینی شب برایش غیر قابل تحمل می آمد. احساس روباهی را داشت که در تله ای گیر افتاده و تا رسیدن سگهای شکاری زمانی باقی نمانده و هر تلاشی برای رهایی بیفایده است. اما او خیال نداشت تا آمدن سگها صبر کند .. خیال نداشت تا لحظه آخر در سکوتی مرگ بار به انتظار معجزه ای بنشیند...! تنها راه نجاتش هجوم بردن بود ! و او همین را میخواست! میخواست به زندگی هجوم ببرد و آنچه را که می تواند و میخواهد از آن بگیرد. پدرش را ... نازی را .. عروس و همخانه اش را .. زندگیش را ... و بعد در کنار همه اینها کودکش را! دیگر به ساختمان رسیده بود . نفس عمیقی کشید و دستان یخ زده اش را بهم مالید .. همانطور که از پله ها بالا میرفت به افکارش اندیشید ... به موج خواستنی که در وجودش بیدار شده بود و او را وادار میکرد تا برای خواسته هایش تلاش کند .. بجنگد .. عرق بریزد ...! نیروی خارق العاده تا پنهانی ترین لایه های وجودش نفوذ کرد و بعد کم کم سر و کله آرامش همراه با امید پیدا میشد ... او هنوز زنده بود ... پس می بایست امیدوار باشد .. حتما نازی کوتاه می آمد و بعد دوباره درکنارش .. در خانه دلبستگی هایش ... نقش عروس رویاهایش را بازی میکرد و بعد او میشد بهترین مرد دنیا ... مهربان ترین شوهر و عاشق ترین پدر! با دست یخ زده اش در را هل داد و وارد ساختمان شد .. پرستاری از اتاق بیرون آمد و با دیدنش لبخند زد و گفت: شب آرومیه آقای دکتر. آرسام در جواب لبخندی زد و سر تکان داد. همراه پرستار به سمت استیشن پرستاری رفت.. هِد نِرس با دیدنش لبخند زنان جلو آمد و با رویی باز گفت: خسته نباشید دکتر .. بفرمایین قهوه؟ آرسام تکیه اش را به پیشخوان داد : ممنون .. مینو هم سریع یک فنجان را جلوی دستش گذاشت و گفت: چشماتون خیلی قرمز شده .. برین یکمی استراحت کنین . آرسام فنجان را برداشت و عطر تلخ قهوه را بلعید و آهسته گفت: عالیه .. مینو ذوق زده خندید و باقی پرستارها با چشم و ابرو به هم علامت دادند . آرسام همانطور که جرعه ای مینوشید گفت: خانم رحمتی ؟ مینو: بله؟ -گفتین چشمام خیلی قرمزه؟ مینو: بله واقعا به یک ساعت خواب احتیاج دارین . -خب پس .. من اگر برم یک ساعتی استراحت کنم ... مینو سریع دنباله حرفش را گرفت : خیالتون راحت دکتر .. حواسم به پدرتون هست ... لبخند آرسام طرح زیبایی به خود گرفت و بالحن گرمی گفت: یک دنیا ممنونم .. مابقی فنجانش را یک نفس سرکشید : دستتون درد نکنه .. عالی بود خانم رحمتی. مینو برای کنترل احساساتش ناخنهایش را محکم در کف دست فرو برد و به تکان دادن سر اکتفا کرد و تا وقتی که آرسام در پیچ راهرو از نظرش محو شد به همان حالت خشک ایستاد!
-تو رو خدا ... خواهش میکنم آترین .. التماست میکنم. آترین گیج و مبهوت به شقایق که به پایش افتاده بود خیره شده و از شدت گیجی حتی نمی توانست صدایی از حلقومش خارج کند! شقایق پایئن پایش زانو زده بود و زار میزد .. التماس میکرد ... آترین هنوز هم باورش نمیشد که چنین حرفهایی شنیده باشد! صدای گریه ترحم برانگیز شقایق تکانش داد ، به خودش آمد .. طبقه بالا بود .. باز هم تاریکی ... اینجا هم خبری از چراغ نبود .. انگار امشب شب تاریکی بود..! سیاهی حکمرانی میکرد ! صدای شقایق باز از میان حجم خفه کننده تاریکی به گوشش رسید : به خدا من هیچی ازت نمیخوام .. هیچی ... فقط سایه ات رو بنداز روی سرم .. نجاتم بده .. تنها کسی که میتونه کمکم کنه تویی! التماست میکنم ... تو رو به هه مقدسات عالم ... تو رو به همه مقدسات عالم آترین التماست میکنم کمکم کن ... اون مرد اگه دستش به من برسه منو میکشه .. این تنها راه نجاتم... آترین ... آترین .. به خاطر خدا ... و آترین با خود فکر میکرد که چطور سر از این همه تاریکی در آورده ... سرش را بلند کرد و با دیدن لامپی که روشن بود جا خورد! اینجا چراغ بود ... چراغی پر نور هم بود اما نور نداشت .. روشنی نداشت .. یا حداقل او نمی دید! صدای شقایق از اولین جمله پشت سرهم درسرش تکرار شد ... اولین جمله اش چه بود؟ آترین کمکم کن؟ نه! با من ازدواج کن؟ نه! سایه سرم شو؟ نه! اولین جمله وقتی پا به طبقه بالا گذاشته بود این بود ::: میدونی چرا این بلا سرم اومده؟ و در جواب منفی آترین شقایق زهر خنده ای زده و گفته بود: وقتی بهش گفتم طلاقم بده این بلا رو سرم آورد ... تو نمی دونی اون مرد چه حیونیه ... سه ساله تموم خونم رو تو شیشه کرد .. نذاشت مادر و پدرم رو ببینم ... انقدر نذاشت تا هر دوشون رو از دست دادم .. دلم به کارم خوش بود .. اونم که اونجوری ازم گرفت .. گفتم میشینم تو خونه یک مدت به آه دلش رفتار میکنم شاید دست از سرم برداره اما مگه میشد تو اون خونه زندگی کرد؟ خونه ای که هرشب یکی خمار و یکی نئشه پامیشه میاد دم درش ؟ جای زندگیه؟ نه تو بگو .. تو که مردی بگو .. تو که غیرت داری بگو .. مردی که دست هم پالگی هاش رو میگیره و میاره تو خونه ای که زن جوونش اونجاست مرد زندگیه؟ مردی که اصلا کَ کِشم نمی گزه اگه یکی نگاه چپ به ناموسش کنه مردیه که من باهاش زیر یک سقف بسازم؟ تو قضاوت کن .. تو بگو .. حقم بود بگم طلاقم بده یا نه؟ حقم بود خودمو از اونجا نجات بدم یانه؟ آترین فکری کرد و گفت: چرا ازش شکایت نمی کنی؟ کافیه بری کلانتری و بعد هم پرشک قانونی و طول درمان بگیری .. بعد براش یک پرونده ای میسازن که نتونه جُم بخوره... شقایق پوزخندی زد: مگه دفعه اولمه که دست روم بلند کرده؟ مگه روز اولی که این بلا به سرم اومده؟فکر کردی به همین راحتیاست؟ آترین: بالاخره که چی؟ آخرش میخوای چی کار کنی؟ شقایق سکوت کرد و با نگاهی که رنگی از وحشت و التماس را در خود داشت نالید: تو .. تو حاضری کمکم کنی؟ آترین: معلومه ... من هر کاری ازم بربیاد دریغ نمیکنم. شقایق مستاصل تکرار کرد: هر کاری؟ آترین محکم جواب داد: هرکاری! شقایق رویش را برگرداند ... دستهایش را مشت کرد و مردد گفت: حتی اگه بگم با من ازدواج کن؟ یادش آمد ... درست از اینجا بود که شوک زده به شقایق خیره شده بود و دیگر نتوانسته بود در مقابل حرفهایش عکس العملی نشان دهد . وقتی سکوتش طولانی شد شقایق رو برگرداند و با چشمانی خیس که دل آترین را میلرزاند به او چشم دوخت: فقط بذار اسمت تو شناسنامه ام باشه .. فقط بذار سایه ات روی سرم باشه .. تا یک آب خوش از گلوم پایین بره ... تا بعد از طلاقم از اون وحشی آدم ندیده بتونم یک نفس راحت بکشم ..... من هیچی ازت نمیخوام .. هیچی .. هر چی تو بخوای .. هر چی تو بگی ... من به هر چی تو بخوای راضی ام .. فقط فقط اسمتو بذار روم .. . التماست میکنم این تنها راه نجات منه! آترین هنوز هم نمی دانست باید چه بگوید ... آن لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد این بود: نباید می آمد!!! حالا جواب برود یا نه را به خوبی می دانست ... نه! اما او آمده بود .. چرا؟ جواب این یکی را خیلی خوب می دانست .. درست به همان دلیلی آمده بود که آنشب وقتی ارشیا گفته بود آهو را می رساند، قبول کرده بود ! درست به همان دلیلی آمده بود که از آنشب تصمیم گرفته بود رفتارش را با آهو تغییر دهد! به همان دلیل هم نه! بخاطر رومینا! به خاطر رومینا هم نه! به خاطر خودش و میل شدیدی که در تقلید رفتار رومینا در خود احساس میکرد. تنها خصلتی که باعث میشد احساس کوچکی در برابر رومینا کند همین مهربانی و کمک رسانی اش بود ! آنشب هم تصمیم گرفته بود ادای رومینا را در آورد .. میخواست خودش را محک بزند و ببیند چند مرده حلاج است؟! میخواست ببیند چه حس وحالی دارد این محبت کردن های رومینا ! اما همانطورکه کلاغ متقلب راه رفتن خودش را از یاد برده بود او هم در میان کوران احساسات افسار گسیخته اش، خودش .. رومینا و همه آن چیز های خوب دیگری که داشت را از یاد برده بود ...! نه توانسته بود به آهو کمکی کند و آن حس زیبا را در بند بند وجودش درک کند که حتی از رومینا هم دور شده بود .. از کسی که یک زمانی فکر میکرد اولین و آخرین عشقش است! و حالا باز آمده بود تا به زن دیگری کمک کند .. چرا؟ او که امتحانش را پس داده بود..! او که خوب می دانست در این جور گزینش ها چه گندی بالا می آورد .. پس اینجا چکار میکرد ؟ چرا آمده بود؟ چرا به این التماسها گوش میکرد ؟ به خودش نهیب زد: فکر یک بار دیگه خر شدن رو از سرت بیرون کن .. هنوز گندی که زدی درست نشده ! شقایق هق هق کنان دستش را محکم گرفت ، و او احساس کرد برق 220 ولت به بدنش وصل شده ... ناگهانی عقب کشید اما نتوانست دستش را بیرون بکشد . شقایق با صورت خیس و آن کبودی های ترحم برانگیز نگاهش میکرد و او به خودش میگفت باید از اینجا بری آترین .. همین الان باید از اینجا بری. از اینجا بری