ارسالها: 593
#11
Posted: 26 Aug 2012 14:42
۱۰
--------------------------------------
عرق روی پیشانیش كاملا"به چشم میامد...برگشت به سمت احسان و با صدای خیلی ﺁرامی گفت:چرا..؟
احسان فقط به حمیدرضا نگاه میكرد و به همان ﺁرامی كه حمیدرضا از او سوال كرده بود جواب داد:من دخالتی نداشتم...تشخیص خودش بود...
حمیدرضا دوباره به من نگاه كرد و گفت:مطمئنی به كتابها احتیاجی نداری؟
با سر جواب مثبت دادم و به سمت ماشین احسان برگشتم و درب ماشین را باز كردم و رفتم داخل ماشین...منتظر ماندم تا احسان هم بیاید.احسان به طرف حمیدرضا رفت و بار دیگه با هم دست دادند...موقع خداحافظی حمیدرضا حتی برای لحظه ای چشم از من برنداشت و وقتی احسان با او خداحافظی كرد او هنوز به من نگاه میكرد...با سر دوباره با او خداحافظی كردم...احسان سوار ماشین شد...به خانه برگشتیم...در راه احسان یك كلمه حرف نزد...نمیتوانستم بفهمم ناراحته یا راضی چون حتی خودم هم نمیتوانستم احساسم را نسبت به كاری كه كرده بودم بفهمم!!!بیشتر احساس پوچی پیدا كرده بودم! نمیفهمیدم كه باید از این تصمیم خوشحال و راضی باشم یا به خاطر اینكه به نوعی برای ادامه ی رابطه با حمیدرضا جواب منفی داده بودم باید ناراحت میشدم؟!! جلوی درب خانه كه رسیدیم احسان ماشین را نگه داشت به طرف من چرخید و گفت:الهام...چی شد كه این تصمیم رو گرفتی؟
جواب كاملی برای احسان نداشتم...ولی تنها چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه بگویم:واقعیتش احسان دلیل تصمیمم برای خودمم واضح نیست!!! اما برای لحظاتی به این نتیجه رسیدم كه ارزش شخصیتم خیلی بیشتر از سه جلد كتابه!
لبخندی از روی رضایت و ﺁرامش در چهره ی احسان به وجود ﺁمد نفسی به راحتی كشید كه از اعماق وجودش برخاسته بود چشمهایش را بست و سرش را به پشت صندلی گذاشت.خیره نگاهش میكردم و نمیتوانستم دلیل اینهمه رضایت را بفهمم پرسیدم:چطور..؟برای چی این سوال رو كردی؟
چشمهایش را باز كرد و گفت:میترسیدم به خاطر من این تصمیم رو گرفته باشی...مطمئن بودم اگه وجود من باعث تصمیمت شده باشه در جایی دیگه شیطنت خواهی كرد ولی حالا كه این جواب رو شنیدم واقعا" به وجودت افتخار میكنم تو با این جواب به من ثابت كردی كه از لحاظ شخصیتی خیلی بیشتر از اونچه كه من فكرش رو میكردم بزرگ شدی...
به صورتش نگاه كردم برای لحظه ای دوباره حرفهای حمیدرضا در ذهنم تكرار شد بنابراین به جلو خیره شدم و گفتم:احسان..؟
جواب داد:جانم...بگو.
پرسیدم:اگه تو واقعا" طرز فكرت اینه كه من نباید با ایجاد این روابط به شخصیت خودم لطمه ای بزنم...پس چطور خودت چند ساله با ناهید دوستی؟
چهره اش در هم رفت.بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو...........
بلافاصله گفتم:ببین قرار نیس عصبانی بشی...من فقط سوالی رو كه مدتیه در ذهنم دارم پرسیدم...اگرم نمیخوای خوب جوابم رو نده...مهم نیس.
دستم را به سمت دستگیره ی ماشین بردم تا پیاده شوم كه دستم را گرفت و گفت:ببین الهام...من پسرم...در جامعه ی ما خطری كه یه دختر رو تهدید میكنه هیچ وقت یه پسر رو تهدید نمیكنه...از طرفی من اگه چند ساله با ناهید دوستم اونقدر به خودم اعتماد دارم كه دست از پا خطا نكنم و با زندگی ناهید بازیی نكرده باشم...ولی این شناخت و اعتماد رو نسبت به كسی كه بخواد با خواهرم دوست باشه ندارم...وانگهی تو خودتم نمیتونی این اعتماد رو به كسی داشته باشی...میتونی؟
لبخندی روی لبم نشست و ناخوداگاه در جواب گفتم:من كه هیچ وقت نخواسته بودم با حمیدرضا دوست بشم...ولی ببینم پس ناهید چطور تونست به تو این اعتماد رو پیدا كنه؟!!
دستم را رها كرد و منهم درب ماشین را باز كردم و پیاده شدم موقعی که خواستم وارد حیاط بشوم متوجه شدم احسان هنوز خیره و متفکر به من نگاه میكند.وقتی وارد خانه شدم بابا رفته بود دفترش و مامان داشت بافتنی میبافت.سلام كردم و به اتاق خودم رفتم لباسهایم را كه عوض كردم مشغول مطالعه ی بعضی از دروسم شدم...ولی چهره ی حمیدرضا دائم جلوی چشمم بود...نمیدانستم به چه دلیلی اما اوج ناراحتی را در چهره اش دیده بودم...ولی اگر واقعا" یك پسر منطقی بود نباید به كار من ایرادی میگرفت چرا كه من از نظر خودم به خاطر احترامی كه برای شخصیتم قائل بودم بهترین تصمیم را گرفته بودم.صدای مامان از طبقه ی پایین ﺁمد:الهام...الهام جان...بیا پایین كارت دارم.
كتابها را جمع و جور كردم و رفتم پایین مامان همانطور كه بافندگی میكرد گفت:پنجشنبه تو هم میای خونه ی خانوم تقوی؟
با تعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:خانوم تقوی دیگه كیه؟!!!
خندید و گفت:فیلم بازی نكن...یعنی میخوای بگی نمیشناسی؟
در جواب گفتم:به خدا من كسی رو به این نام نمیشناسم!
مامان در حالیكه نخ را به دور انگشتش میپیچید گفت:مادر ناهید رو تو نمیشناسی؟!!
تازه فهمیدم موضوع چیه...گفتم:ﺁهان...ناهید...ﺁخه من فامیلیش رو نمیدونستم.
مامان ادامه داد:خوب حالا نگفتی میای یا نه؟
كمی فكر كردم و گفتم:نه...نیازی به اومدن من نیس...البته اگه شما ضروری بدونید میام.
مامان لبخندی زد و گفت:اومدنت كه ضروری نیس...منم گفتم ببینم اگه خیلی دلت بخواد بیای تو رو با خودمون ببریم در غیر این صورت كه بهتره نیای.
روی مبل كمی جا به جا شدم و گفتم:مامان...میشه یه سوالی بپرسم؟
با عشقی مادرانه نگاهم كرد و گفت:چیه...میخوای بدونی من چطوری و از كی موضوع رو فهمیدم...ﺁره؟
خندیدم و گفتم:دقیقا"..........
گفت:اول بلند شو یه لیوان چایی برای من بیار كه خیلی خسته ام تا بعد برات بگم.
بلند شدم و صورتش را ماچ محكمی كردم خندید و بافتنی اش را كنار گذاشت و منتظر نشست تا برایش چای ببرم.به ﺁشپزخانه رفتم و در لیوان مخصوص خودش برایش چای ریختم و بردم وقتی چای را از من میگرفت هنوز لبخند مادرانه اش را به لب داشت.رو به روی مامان در یكی از راحتیها تقریبا" فرو رفتم و نگاهم به دهان مامان خیره ماند.نفس عمیقی كشید و گفت:هنوز خیلی زوده كه احساس واقعی یه مادر رو درك كنی و تا زمانی كه مادر نشده باشی اصلا" متوجه این حس نخواهی شد...هر مادری نوعی دلنگرانی های خاصی نسبت به هر كدوم از بچه هاش داره كه اغلب این نگرانی ها رو در دلش پنهان میكنه...تقریبا" چهار سال پیش بود كه به یكباره تغییراتی در رفتار و اخلاق احسان به میدیدم...كاملا" متوجه شده بودم كه مشكلی براش پیش اومده البته نه از نوع مادی چون با توجه به شناختی كه از بابای شما داشتم از این نظر مطمئن بودم كه نمیذاره ﺁب توی دلتون تكون بخوره...مشكل احسان چیزی به غیر از یه مسئله ی مادی یا جزئی بود.كم كم باباتم متوجه ی تغییر اخلاقش شد وقتی با ایرج صحبت كردم فهمیدم اونم مثل من حدس میزنه كه احسان به دختری علاقه مند شده...هر چی روزها میگذشت رفتار و حركاتش مجنون وارتر میشد.
در این موقع مامان لیوان چایی اش را برداشت و كمی از ﺁنرا خورد.دوباره ادامه داد:ایرج زیاد پی گیر قضایا نبود و دائم به منم سفارش میكرد كه احسان رو به حال خودش بذارم...اما دلم راضی نمیشد...وحشت داشتم كه نكنه در این بین مشكلات جدی تری برای احسان پیش بیاد اما زیادم نمیتونستم واكنش نشون بدم چرا كه نمیخواستم احسان متوجه ی ذره بینی كه روی رفتارش گرفته بودم بشه اما در اون روزها فقط خدا میدونه كه چه به من گذشت.دستم از همه جا كوتاه بود و احسان هر روز بیشتر از روز قبل رنگ پریده و افسرده تر میشد تا اینكه بالاخره یه روز زنگ درب رو زدن! تو مدرسه بودی و احسانم دانشگاه بود...قرارم نبود كسی به خونمون بیاد وقتی درب رو باز كردم از پنجره دیدم خانوم چادر به سری وارد حیاط شد اما همونجا جلوی درب ایستاد و داخل نیومد! از خونه بیرون رفتم...اصلا" اون خانوم رو نمیشناختم! اما بسیار متین و مودب نشون میداد...
مامان بقیه ی چایش را هم خورد و دوباره بافتنی را دست گرفت و مشغول شد در ضمن صحبتهایش را هم ادامه داد:وقتی جلوش رسیدم با تعجب گفتم:ببخشید...شما كی هستید؟ با كی كار دارید؟......بعد از سلام و كلی عذرخواهی كه كرد فهمیدم مادر همون دختریه كه احسان من شیفته ی اون شده!!! انگار خدا دنیا رو به من داده بود...با كلی التماس مادر ناهید رو به داخل ساختمون ﺁوردم...وقتی با اون صحبت كردم فهمیدم كه اونم به خاطر اینكه خیلی نگران وضع ناهید بوده با هزار كلك ﺁدرس ما رو گیر ﺁورده و اومده ببینه ما چه طور خانواده ای هستیم...طفلك اولش خیلی خجالت میكشید و با توضیح اینكه وضع مالی اونها به چه صورته قرﺁنی رو از كیفش بیرون ﺁورد و من رو قسم داد كه اگه احسان قصد سو استفاده از ناهید رو داره و یا احیانا" چنین اخلاقی رو در پسرم سراغ دارم به هر صورتی كه خودم صلاح میدونم مانع رابطه ی بین احسان و الهام بشم...وقتی اون رو از احسان مطمئن كردم و به اون قول دادم كه پسر من شیر پاك خورده اس و درست تربیت شده شروع كرد به گریه...خیلی اشك ریخت و تعریف كرد كه با چه مشقتی دخترهاش رو بزرگ كرده...از اون تاریخ به بعد بود كه كم كم من با مادر ناهید تقریبا" به صورت دوست دراومدم اما بنا به صلاحدید خودمون قرار گذاشتیم این دوستی به دور از چشم بچه ها باشه و هر دو به صورتی نامحسوس رفتار و روابط اونها رو كنترل كنیم............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#12
Posted: 26 Aug 2012 14:43
۱۱
------------------------------------
از اون تاریخ به بعد بود كه كم كم من با مادر ناهید تقریبا" به صورت دوست دراومدم اما بنا به صلاحدید خودمون قرار گذاشتیم این دوستی به دور از چشم بچه ها باشه و هر دو به صورتی نامحسوس رفتار و روابط اونها رو كنترل كنیم كه الحمدالله...در این چهار سال احسان به غیر از روسفیدی و سر بلندی چیز دیگه ای برای من به بار نیاورده...حالا هم بعد از گذشت این مدت با مادر ناهید صحبت كردم...اونم راضیه كه دیگه این دو با هم ازدواج كنن و اگرم خودشون راضی بودن هر دو رو برای ادامه ی تحصیل و زندگی به كانادا بفرستیمشون...
وقتی صحبت مامان به اینجا رسید دهنم از تعجب باز مانده بود...یعنی مامان حتی میدانسته كه احسان در حدود یكسال و نیم است كه برای مهاجرت به كانادا فعالیت میكند...بیچاره احسان را بگو كه چقدر مخفی بودن این موضوع برایش اهمیت داشت.تقریبا" دو هفته پیش بود كه شنیدم نازنین میگفت احسان به فرهاد گفته كه اگر مامان واقعا" بخواهد برای ازدواجش با ناهید مشكل تراشی بكند وقتی از ایران رفت ناهید را هم میبرد و در كانادا با هم ازدواج میكنند..! خنده ام گرفت.گفتم:مامان...جدا" شما اینهمه موضوع رو از كجا میفهمی؟
باز هم از همان نگاههای مادرانه ی مخصوصش را كرد و گفت:وقتی مادر شدی میفهمی كه هیچ كاری نیس كه بچه ی ﺁدم انجام بده و یا تصمیم انجامش رو داشته باشه و پدر و مادرش از اون بیخبر باشن.
زنگ درب به صدا در ﺁمد وقتی اف.اف را جواب دادم فهمیدم احسان است كه برگشته.رفتم بالا به اتاق خودم مامان هم رفت به ﺁشپزخانه تا شام درست كند.صدای صحبت احسان را با مامان میشنیدم...دیگه در لحن صدایش نگرانی وجود نداشت...میدانستم در دلش چقدر احساس خوشی و ﺁرامش دارد چرا كه همه چیز برعكس تصورش شده بود و وحشتی كه از مامان داشت چقدر زیبا جایش را با عشق و محبت عوض كرده بود معلوم بود بخاطر افكار غلط و بدی كه در این چند سال نسبت به مامان داشته چقدر شرمنده است و همه را میخواهد به گونه ای با عذرخواهی جبران كند اما كلام عذرخواهی را در حرفهای پر از محبتش نهفته بود و مطمئن بودم مامان با ﺁن دید عمیقی كه دارد تك تك كلمات احسان را چه بگوید و چه به زبان نیاورد و در دلش نگه دارد به راحتی میشنود و میفهمد.شب موقع شام با اینكه سعی كردیم دیر شام بخوریم تا بابا هم بیاید اما وقتی تلفن زد و گفت كه خیلی كار دارد مجبور شدیم در نبودن او شام را بخوریم.البته فقط من و احسان شام خوردیم مامان ترجیح داد كه صبر كند تا بابا بیاید.بعد از شام خیلی خسته بودم بنابراین شب بخیر گفتم و به اتاق خوابم رفتم و سریع هم به خواب رفتم.صبح با صدای بارونی كه روی كانال كولر میخورد از خواب بیدار شدم.وقتی پایین رفتم بابا را ندیدم چون خیلی زود از خانه بیرون رفته بود.اینطور كه مامان میگفت بابا سه تا پروژه ی نسبتا" سنگین را با شركایش در قیطریه دست گرفته بودند سه تا زمین معامله كرده بودند و قصد ﺁپارتمان سازی دارند...مامان خیلی خوشحال بود و بالطبع منهم از این موضوع خوشحال شده بودم.بعد از صبحانه برای رفتن به دانشگاه چون باران شدید بود احسان مرا رساند.تا ظهر حتی یك لحظه هم نتوانستم از ساختمان دانشكده خارج شوم چرا كه بارون واقعا" شدید بود.از هفته ی ﺁینده كارهای عملی در بیمارستان طبق برنامه ای كه دانشكده تعیین كرده بود شروع میشد.دو بیمارستان را به ما معرفی كرده بودند و من با توجه به مسیر ماشین خورش از خانه تا ﺁنها ترجیح دادم به بیمارستان دوم كه هم بزرگتر بود هم مجهزتر مراجعه كنم.ظهر وقتی خواستم از دانشكده بیرون بیایم هنوز باران ادامه داشت.نازنین خیلی اصرار كرد به همراه او و فرهاد به خانه بروم ولی ترجیح دادم تنها بروم البته فرهاد خیلی ناراحت شد ولی وقتی گفتم كه برای خرید كتاب باید معطل بشوم ﺁنها هم دیگر اصراری نكردند.چتر همراهم نبود و با اینكه سعی میكردم از زیر سقفهای مغازه های كنار خیابان رد بشوم اما خیس خیس شده بودم و با توجه به.............
چتر همراهم نبود و با اینكه سعی میكردم از زیر سقفهای مغازه های كنار خیابان رد بشوم اما خیس خیس شده بودم و با توجه به بلندی مژه هایم اگر كسی زیاد دقت نمیكرد گمان میبرد گریه میكنم! چون درست مثل قطرات اشك از مژهام آب میریخت!هنوز خیلی از دانشكده دور نشده بودم كه یكدفعه چتری روی سرم گرفته شد!برگشتم نگاه كردم دیدم حمیدرضا با لبخندی به لب فقط نگاهم میكند!!! نمیدانم چرا ولی خودمم خنده ام گرفت! گفت:چرا توی این بارون بدونه چتری؟
گفتم:صبح با احسان اومدم و فكر نمیكردم بارندگی طول بكشه!
دوباره لبخند خاص خودش را به لب ﺁورد و گفت:خوب حالا چرا چتر رو از من نمیگیری؟
خندیدم و گفتم:خودتون چیكار میكنی؟
جواب داد:من مهم نیستم...بگیر برو...
چتر را داد تو دست من و یقه ی بارونی بلندش را بالا كشید و گفت:كاری نداری؟
چتر توی دستم بود برای لحظاتی بهش خیره شده بودم و بعد گفتم:اینجا چیكار داشتین؟
سامسونت را در دستش جابجا كرد و گفت:اگه بهت برنخوره باید بگم اومده بودم ببینمت!
لبخندی زدم و گفتم:پس...چقدر بیكار شدی كه برای یه همچین كاری اومدی...
به چشمهایم خیره شد و گفت:بیكار نبودم...ولی تو از هر كاری منو بیكار كردی.
نمیدانستم چی جوابش را بدهم اصلا" نمیتوانستم باور كنم كه یك پسر به این راحتی حرف دلش را به یك دختر بگوید!!! با دست دیگرم ﺁبهایی كه در اثر ریزش باران صورتم را خیس كرده بود پاك كردم و همانطور نگاهش كردم.لبخندی روی لبانش بود و چشم از صورت من برنمیداشت.تقریبا" وسط پیاده رو بودیم و راه عابرین دیگر را سد كرده بودیم؛بازویم را گرفت و به كنار پیاده رو برد؛نزدیك نرده های دانشكده ایستادیم تا راه برای عبور پیاده ها باز باشد.حالا باران او را هم خیس كرده بود؛توی چشمهاش چیز خاصی موج میزد؛نمیدانستم باید چی بگویم! حالت كلافه گی بهم دست داده بود.هنوز با لبخند نگاهم میكرد؛خواستم بگویم(ببین حمیدرضا من از این روابط بین دختر و پسرها خوشم نمیاد)كه گفت:بازم میخوای دنبال كتابها بگردی نه؟
نگاهش كردم؛قطره های باران حالا حتی به شیشه های عینكش میریخت ولی با شوق عجیبی بهم خیره بود! با سر جواب مثبت دادم.یكدفعه دیدم دست راستش را بالا ﺁورد و سامسونتش را روی پایش باز كرد؛سه جلد كتاب نو كه داخل یك كیسه نایلونی بود بیرون ﺁورد و گفت:بیا...سه جلد رو برات خریدم...مال خودم نیس...برای تو خریدم.
با تعجب نگاهش كردم و ناخودآگاه لبم را با دندان گزیدم.در سامسونتش را بست.كیسه را از دستش گرفتم و او هم چتر را از من گرفت؛طوری چتر را در دست گرفت كه حالا هر دو زیر آن قرار گرفته بودیم.با اشتیاق در كیسه را باز كردم؛درست میگفت كتابها كاملا" نو بودند! خیلی خوشحال شده بودم گفتم:واقعا" نمیدونم چطوری تشكر كنم...چطور تونستی این كتابها رو اونهم با این شرایط پیدا كنی؟
دوباره كتابها را داخل كیسه گذاشتم وقتی سرم را بالا گرفتم متوجه شدم هنوز داره نگاهم میكنه! گفت:الهام...بیا بریم با هم ناهار بخوریم...خواهش میكنم.
گفتم:ولی من باید برم خونه.
سریع گفت:من با احسان صحبت كردم...اون خبر داره...بهش تلفن كن خودت متوجه میشی.
گفتم:ببین حمیدرضا...موضوع اصلا" احسان نیس...مامانم خونه منتظرمه...
به میان حرفم ﺁمد و گفت:داری بهوونه میاری!!!
گفتم:نه...اصلا" حرف...حرف بهوونه نیس...
یكدفعه صدای زنگ گوشی ام بلند شد! وقتی نگاه كردم شمارۀ احسان را روی گوشی دیدم! گوشی را كه جواب دادم كاملا" معلوم بود كه حمیدرضا با او قبلا" صحبت كرده! البته اسمی از حمیدرضا نبرد فقط از من پرسید:كه كی برمیگردی؟
حمیدرضا دقیقا"میدانست احسان چی پرسیده چون بلافاصله گفت:بگو ساعت سه و نیم یا چهار جلوی درب خونه میرسونمت!
و قبل از اینكه من جمله را برای احسان تكرار كنم خود احسان صدای حمیدرضا را شنید! فقط ﺁخرین لحظه شنیدم كه گفت:سلام برسون...
و بعد خداحافظی كرد و گوشی قطع شد.با هدایت دست حمیدرضا به ﺁنطرف خیابان رفتیم و بعد از تقریبا" یك پیاده روی كوتاه به ماشینش رسیدیم و سوار شدیم.در همان حال رانندگی پرسید:دوست داری بریم رستوران یا جای خاصی رو در نظر داری؟
گفتم:من پیتزا خیلی دوس دارم...
خندید و گفت:باشه پس میریم یه جایی كه پیتزا بخوریم.
بعد از تقریبا" نیم ساعت رانندگی جلوی یك پیتزا فروشی توقف كرد.مغازه نسبتا" شلوغ بود و تا پیتزای ما آماده بشود حدود بیست دقیقه ای طول كشید؛فهمیده بودم كه حمیدرضا از این معطلی چقدر خوشحال است.تا غذای ما حاضر بشود خودم را مشغول ورق زدن كتابها كردم و در عین حال متوجه بودم كه حمیدرضا دستش را زیر چانه اش زده گاهی به صفحات كتابهای در دست من و گاهی هم به من نگاه میكرد.پرسید:راستی برای كار عملی كجا میری؟
همانطور كه مشغول ورق زدن كتابها بودم بیمارستانی را كه برای كارآموزی در نظر گرفته بودم را به او گفتم؛یكدفعه مثل برق گرفته ها شد و گفت:جدی میگی؟
سرم را از روی كتابها بلند كردم و بهش نگاه كردم و گفتم:آره...چطور مگه؟
از چشمهاش برق شوق میبارید و گفت:آخه منم اونجام و طرحم رو میگذرونم...البته اگه بشه اسمش رو طرح گذاشت...حالا چی شد اونجا رو انتخاب كردی؟.....
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#13
Posted: 29 Aug 2012 13:17
۱۲
----------------------------------
سرم را از روی كتابها بلند كردم و به او نگاه كردم و گفتم:آره...چطور مگه؟
از چشمهایش برق شوق میبارید و گفت:آخه منم اونجام و طرحم رو میگذرونم...البته اگه بشه اسمش رو طرح گذاشت...حالا چی شد اونجا رو انتخاب كردی؟
گفتم:آخه مسیر ماشین خورش برام راحتتر بود...
لبخندی زد و گفت:دیگه نگران مسیر نباش خودم دربست درخدمتم...
خنده ام گرفت...در این موقع غذایمان را ﺁوردند.واقعا" پیتزای خوشمزه ای داشت و به جرات میتوانم بگویم با اینكه خیلی جاها برای خوردن پیتزا با احسان رفته بودم اما اینجا واقعا" غذایش از كیفیت بالایی برخوردار بود.از شیشه بیرون را نگاه میكردم هنوز از شدت باران كم نشده بود؛حمیدرضا سفارش نسكافه داد.توی آن هوا عطر نسكافه حسابی آدم را سر حال می آورد.هنوز ساكت بود از رفتارش فهمیدم چیزی میخواهد بگوید ولی انتظارم زیاد طول نكشید چون بعد از گذشت لحظاتی به چشمهایم نگاه كرد و گفت:الهام...
كمی از نسكافه ام را خوردم و گفتم:بله...
در حالیكه كمی شكر به فنجانش اضافه میكرد ادامه داد:ببین من تا حالا عشق رو اینجوری تجربه نكردم ولی حالا كه ذره ذره دارم به عمق میرسم همین اول راه یه خواهشی ازت دارم...و این خواهشم رو عاجزانه میخوام همیشه به خاطر داشته باشی...
خیلی جدی داشت صحبت میكرد؛سعی كردم تمام حواسم را جمع كنم ببینم چی میخواهد بگوید بنابراین فنجانم را روی میز گذاشتم و دو دستم را زیر چانه ام زدم و نگاهش كردم تمام قصدم این بود كه حواسم را روی حرفهایش متمركز كنم.یكدفعه لبخندی زد و سرش را پایین گرفت و خیلی ﺁرام گفت:الهام هیچوقت اینجوری نگام نكن...برای اینكه اصلا" حرفام یادم میره..!
دستم را از زیر چانه ام برداشتم و به صندلی تكیه دادم و گفتم:خوب...پس من چه جوری باید به حرفت كه اینقدرم از نظر خودت مهمه توجه كنم!؟
دوباره لبخندی زد و گفت:فقط میخوام گوش كنی من به همین قانعم.
گفتم:خوب؟
یك دستش را به صورتش كشید و گفت:این حرفی كه الان میزنم رو هیچ وقت نمیخوام تكرار كنم! اون اینه كه...
دوباره ساكت شد.برای چند لحظه نگاهش كردم ولی ساكت شده بود! حوصله ام سر رفت و گفتم:خوب...بگو...چی میخواستی بگی؟
ادامه داد:الهام...خیلی دوستت دارم...نمیدونم چه جوری ولی بدجوری اسیرم كردی...من كسی نبودم كه به غیر از درس و دانشگاه به چیز دیگه ای توجه داشته باشم...ولی از همون روزی كه توی كتابفروشی دیدمت درست مثل این بود كه دلم رو گم كردم دائم در وجودم چیزی تهی و خالی میشد وقتی خوب فكر كردم فهمیدم تویی كه با ذره ذرۀ وجودم بازی میكنی...
خنده ام گرفته بود.دوباره یك دستش را زیر چانه اش قرار داد و گفت:منم قبلا" به این حرفها میخندیدم و چون هنوز واقعا" دلبستگی و عاشقی رو تجربه نكرده بودم و همیشه فكر میكردم اصلا" عشقی وجود نداره در نتیجه تمام روابط دخترها و پسرها رو هرزگی و بطالت وقت میدونستم اما حالا نظرم عوض شده...
تمام مدتی كه این حرفها را میزد مطمئن بودم هنوز قسمت اصلی حرفش را نگفته!بالاخره بعد از شكستن یك سكوت طولانی كه سرش پایین مانده بود و به شكلهای روی میز خیره شده بود سرش را بلند كرد و مستقیم توی چشمهایم نگاه كرد و گفت:الهام...با تمام این حرفها كه گفتم و میدونم كه در ادامۀ این روابط چقدر دلبستگی و علاقه ام به تو بیشتر خواهد شد؛اما همین الان یه خواهش رو عاجزانه ازت دارم و اون اینه كه((هیچ وقت با احساس من بازی نكن..!))
حالا نه تنها از تعجب چشمهایم گرد شده بود اخمهایم هم در هم رفت و گفتم:منظورت چیه؟!!...........
حالا نه تنها از تعجب چشمهایم گرد شده بود اخمهایم هم در هم رفت و گفتم:منظورت چیه؟!!
بلافاصله در جوابم گفت:عصبانی نشو...منظورم اینه كه هر چقدر دوستی و روابطمون طول كشید مهم نیس! اگه هر لحظه كسی توی زندگیت پیدا شد كه به من ترجیحش میدادی...من رو بازی ندی...اونقدر شعور دارم كه اگه روزی واقعیت رو بهم بگی با وجود تمام تلخیش اونرو بپذیرم؛گرچه ممكنه خودم از بین برم ولی نمیخوام در هیچ لحظه ای با احساسم بازی كنی...همیشه خود واقعیت باش هر چقدرم اون واقعیت برای من تلخ باشه مهم نیس...اما فقط با من و دلم بازی نكن...
ساكت نگاهش میكردم.همانطور كه بهم نگاه میكرد گفت:این قول رو به من میدی؟...من فقط همین رو ازت میخوام.
گفتم:اگه تو ذهنت نسبت به من این پیشگویی رو میكنه پس خیلی اشتباه میكنی كه اصرار به ادامۀ رابطه با من داری...
به میان حرفم ﺁمد و گفت:نه...ناراحت نشو...من در مورد تو این فكر رو نمیكنم...ولی از بس شنیدم و در مورد بچه های دانشگاه این بازیها رو دیدم فقط همین باعث شده كه از تو این خواهش رو داشته باشم.
لبخند كمرنگی روی لبهایم نشست و فقط خیره نگاهش كردم.تكرار كرد:قول میدی؟
گفتم:به تو قول میدم كه نه با احساس تو و نه با احساس هیچ كس بازی نكنم؛این خصلت در وجود من نیس.
لبخندی از رضایت توی صورتش نقش بست و دیگر صحبتی نكرد.بعد از اینكه نسكافۀ هر دوی ما تمام شد گفتم:حمیدرضا میشه من رو برسونی خوونه؟
بلند شد و بارونی اش را كه پشت صندلی گذاشته بود پوشید و گفت:من میرم صورت حساب رو بپردازم...صبر كن الان برمیگردم و میریم.
وقتی رفت سامسونتش را از زیر میز برداشتم و جلوی درب خروجی منتظرش ایستادم؛بعد از چند دقیقه برگشت و رفت كه سامسونتش را بردارد وقتی دید در دست من است لبخندی كه حاكی از هزار تشكر بود را به لب آورد و آمد؛بعد از تشكر آنرا از من گرفت و با هم از درب بیرون رفتیم.ساعت تقریبا" سه و ده دقیقه بود كه جلوی درب منزلمان نگه داشت.به خاطر ناهار از او تشكر كردم وقتی خواستم پیاده بشوم گفت:الهام...من دو روزم در هفته آزاده یكی همین شنبه ها و دیگری چهارشنبه ها...یادت باشه این دو روز هفته برنامه ی خاصی برای خودت نذاری چون اگه تو هم راضی باشی این دو روز رو با هم بیرون باشیم.
برگشتم و نگاهش كردم و فقط خندیدم وقتی از ماشین پیاده شدم دوباره به خاطر كتابها از او تشكر كردم.وقتی خداحافظی كردم هنوز چند متر جلوتر نرفته بود كه دیدم دوباره ایستاد و بوق كوتاهی زد فهمیدم كاری دارد خواستم به طرفش بروم كه از ماشین پیاده شد و گفت:صبحها چه ساعتی میری دانشكده؟
گفتم:من فقط یكشنبه؛دوشنبه؛سه شنبه دانشكده هستم امروزم استثنا"به دانشكده اومده بودم.
گفت:خوب...همین روزا...چه ساعتی از خونه خارج میشی؟
كمی فكر كردم و گفتم:اگه هوا مساعد باشه شش و نیم ولی اگه شرایط جوری باشه كه ماشین سخت گیرم بیاد معمولا" شش از خونه خارج میشم.
بلافاصله گفت:از این به بعد تنها دانشكده نرو منتظر باش میام دنبالت.
خندیدم و گفتم:دیدی گفتم خیلی بیكاری...
او هم خندید و گفت:تو اینطوری فكر كن...ولی یادت نره بهت چی گفتم...منتظر باش تا بیام دنبالت.
دوباره خندیدم و گفتم:و اگه نیومدی به استادم چی بگم؟بگم ببخشید استاد...حمیدرضا دنبالم نیومد!!!
در حالیكه دوباره سوار ماشین میشد خندید و گفت:نگران نباش سرم بره حرفم نمیره.
دستش را از شیشۀ ماشین بیرون ﺁورد و خداحافظی كرد و دور شد.كلیدم را از جیبم بیرون آوردم و درب را باز كردم وقتی وارد حیاط شدم فهمیدم احسان هنوز نیامده چون ماشینش در حیاط نبود.وارد هال كه شدم دوباره از باران خیس شده بودم؛مامان وقتی چشمش به من افتاد بعد از اینكه جواب سلامم را داد گفت:سریع برو حمام یه دوش آب گرم بگیر تا سرما توی تنت نمونه.
مقنعه ام را درآوردم و كاپیشنم را روی یكی از رادیاتورهای هال انداختم و نشستم؛مامان رفت به آشپزخانه.داشتم افكارم را جمع و جور میكردم تا اتفاق امروز را برای مامان تعریف كنم؛اصلا" دلم نمیخواست با توجه به زیركی مامان كه این اواخر متوجۀ آن شده بودم دستم پیش مامان رو بشود.به همین خاطر تصمیم گرفتم از همین ابتدا همه چیز را خودم برایش بگویم تا با صلاحدید مامان تصمیمهای آینده ام را بگیرم.دیدم مامان در آشپزخانه مشغول دم كردن چایی است.وقتی كارش تمام شد و برگشت دید كه من هنوز در هال روی یكی از مبلها نشسته ام با تعجب گفت:ا...تو هنوز اینجا نشستی؟!! مگه نگفتم برو حمام؟!!
گفتم:مامان میتونم باهاتون صحبت كنم؟
نگاهش كردم؛ابروهایش را بالا برده بود و به من خیره نگاه كرد.سرم را پایین انداختم؛نمیدانم چرا ولی تحمل خیره شدن چشمهایش را روی خودم نداشتم!وارد هال شد و رو به روی من نشست و گفت:اتفاقی افتاده؟
دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:نه...نگران نشید...فقط...
گفت:فقط چی؟...چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟
آرام آرام دكمه های روپوشم را باز كردم و گفتم:چرا شما اصلا" از من نمیپرسید كه ناهار كجا بودم؟
نفسی به راحتی كشید و گفت:ترسیدم...فكر كردم مشكلی برات پیش اومده...خوب دختر این كه دیگه سوال نداره...احسان سر ظهری زنگ زد و گفت كه تو با یكی از دوستات ناهار بیرونی.
دوباره به چشمهای مهربان مامان نگاه كردم و گفتم:فقط همین رو گفت؟یعنی نگفت با كی بیرونم؟
مامان از جایش بلند شد و دوباره به سمت آشپزخانه رفت و در همان حال گفت:چرا مزخرف میگی؟خوب گفت كه با یكی از دوستاتی دیگه...مگه قرار بود چیز دیگه ای هم بگه؟!
مامان به آشپزخانه رفت و مشغول جمع ﺁوری ظروف شسته از جا ظرفی شد؛همانطور كه روی راحتی نشسته بودم گفتم:مامان...
از آشپزخانه بیرون نیامد و از همانجا گفت:چیه؟بگو.
لبم را با دندان گزیدم و گفتم:من با حمیدرضا بیرون بودم...رفتیم با هم ناهار خوردیم.
مامان در آشپزخانه ساكت شده بود اما بیرون نیامد؛فهمیدم هیچ حركتی هم نمی كند چون دیگر صدای پایش و یا ظرفی هم به گوشم نمی رسید.سرم را پایین انداخته بودم و منتظر ماندم سوالاتش را شروع كند.اما هیچی نگفت فقط سكوت بود.بعد از چند لحظه فقط شنیدم كه گفت:بلند شو برو حمام...چند بار بگم؟
شاید گستاخی كرده بودم یا بچه گی اما این چیزی بود كه به ذهنم رسیده بود؛من دلم میخواست مامان از وضع من كاملا" باخبر باشد؛اگر بنا بود كاری بكنم دلم نمیخواست با دروغ و پنهان كاری باشد چرا كه دروغ و پنهان كاری را در انجام اعمال ناشایست شاید مجاز میدانستم؛پس اگر بنا بود این عمل من كاری ناشایست باشد چه بهتر شروع نشده به پایان برسد.از روی راحتی تكان نخوردم؛حالا مامان در درگاه آشپزخانه ایستاده بود و مرا نگاه میكرد؛سرم را بلند كردم دیدم به من نگاه میكند.آمد داخل هال و روی یكی از راحتی ها نشست و گفت:خوشحالم كه در تربیت بچه هام زیاد به خطا نرفتم...حالا بلند شو برو حمام...زیادم خودت رو درگیر قضایا نكن...احسان همه چیز رو در مورد حمیدرضا به من گفته...مطمئن باش هر قدر حواسم به احسان بوده...صد برابرش نسبت به تو حساسم...مطمئن باش اگه دقیقه ای از حال احسان بیخبر نبودم؛ثانیه ای هم از وضعیت تو غافل نموندم و این وضعیت تا وقتی كه زنده هستم و تو و احسان رو به سر و سامون نرسوندم ادامه داره و از این تاریخ به بعد شاید بیشترم بشه اما نه به صورتی كه تو اونرو احساس كنی و معذب بشی ولی مطمئن باش لحظه ای نیست كه در زندگیت سپری بشه و من از اون بیخبر باشم...حالام دیگه نمیخوام در این مورد از زبونت چیزی بشنوم...هروقت خودم ازت سوالی کردم اون موقع ازت انتظار پاسخ دارم...خوب دیگه بلند شو برو دوشت بگیر...
نمیدانستم در آن لحظه باید چی بگویم ولی واقعا" از داشتن چنین مادری احساس غرور بهم دست داده بود...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#14
Posted: 29 Aug 2012 13:47
۱۳
----------------------------------
نمیدانستم در آن لحظه باید چی بگم ولی واقعا" از داشتن چنین مادری احساس غرور بهم دست داده بود؛برای لحظه ای چنان دلم قرص و محكم شد و مامان برایم به منزلۀ بزرگترین تكیه گاه و پشت و پناه جلوه كرد كه ناخودآگاه از جایم بلند شدم و دستم را دور گردنش انداختم ولی نفهمیدم چرا گریه ام گرفت..! او هم مثل فرشته ای كه یك بچۀ كوچك را در آغوش بگیرد بغلم كرد و فقط برای چند دقیقۀ متوالی نوازش دستهای مهربانش را روی سرم حس میكردم.بعد از چند دقیقه كه به همین منوال گذشت دو ضربۀ ملایم پشتم زد و گفت:بسه دیگه...بلند شو برو حمام الان سر و كلۀ ایرج و احسان هم پیدا میشه...بلند شو به كارم برسم...هنوز فكری برای شام نكردم...یه ساعت دیگه باید برای شام گریه كنی...
خنده ام گرفت و دوباره بوسیدمش؛او هم مرا بوسید و آرام گفت:فقط بپا دست از پا خطا نكنی...
بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت.منهم رفتم بالا و حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم.وقتی بیرون آمدم احسان برگشته بود و تقریبا" یك ساعت بعد بابا هم آمد.در تمام مدتی كه برای شام پایین بودم احسان اصلا" به من نگاه نمیكرد و دائم خودش را به هر چیزی سرگرم میكرد و سعی داشت به هیچ عنوان با من برخورد نكند؛منهم وقتی این مطلب را فهمیدم ترجیح دادم كمتر جلوی چشمش باشم.بابا بعد از شام كلی مدارك و اسناد روی میز ناهارخوری گذاشت و حسابی سرش با آنها گرم بود؛مامان گفته بود كه كار سنگینی را شروع كرده است و برای همین موضوع چكهای سنگینی هم كشیده.در مسائل مادی مامان هیچ وقت در كار بابا دخالت نمیكرد؛یعنی بابا هیچ وقت این اجازه را به مامان نداده بود برای همین آن شب هم وقتی بابا در ناهارخوری مشغول بررسی اسنادش شد طبق روال همیشه من و احسان بعد از گفتن شب بخیر برای خواب به اتاقهای خودمان در طبقۀ بالا رفتیم.یكشنبه صبح كه بیدار شدم احسان هنوز خواب بود؛میدانستم امروز كلاس ندارد ولی همیشه عادت داشتم صبحها حتی برای یك لحظه هم شده ببینمش؛آرام درب اتاقش را باز كردم مثل همیشه روی تخت خوابیده بود و بالشتش را روی سرش گذاشته بود.كمی ایستادم و نگاهش كردم؛خیلی دوستش داشتم دلم میخواست بالشتش را بردارم و صورتش را ببوسم اما میدانستم اگر این كار را بكنم دیگر نمیتواند بخوابد؛بنابراین بیصدا برگشتم و به محض اینكه خواستم از اتاقش خارج شوم به آرامی صدا كرد:الهام...
سر جایم میخكوب شدم.به طرفش برگشتم دیدم بالشت هنوز روی سرش است.از دیشب كه آمده بود فقط جواب سلام من را داده بود و بعد از آن در تمام مدت سعی كرده بود نه به من نگاه كند و نه با من حرفی بزند!!! برای لحظه ای فكر كردم اشتباه میكنم و فقط به نظرم رسیده كه مرا صدا كرده! دولا شدم تا صورتش را از زیر بالشتش ببینم كه دیدم بالشت را از روی صورتش برداشت و چراغ خواب كنار تختش را روشن كرد.گفتم:ای وای معذرت...بیدارت كردم؟
بلند شد و روی تختش نشست و گفت:نه...خیلی وقته بیدارم!
دستش را لای موهایش كرد و در حالیكه هنوز سعی میكرد به من نگاه نكند گفت:با حمیدرضا میری دانشكده؟
رفتم كنارش روی تخت نشستم و گقتم:ببین احسان...من اصلا" اونطور كه تو حمیدرضا رو میشناسی نمیشناسمش...نظر تو همیشه برای من مهم بوده ولی در این مورد خیلی بیشتر مهمه...من اگه بدونم كه تو اصلا" به ایجاد یا ادامۀ رابطۀ بین من و حمیدرضا راضی نیستی...به جون احسان قسم میخورم...اصلا" ناراحت نمیشم...اتفاقی نیفتاده...همه چیز رو تموم شده فرض میكنم...به جون احسان قسم خوردم...تو خودت میدونی كه چقدر برام عزیزی...پس...
احسان برگشت و به صورت من نگاه كرد و گفت:الهام مطمئن باش هر كس دیگه غیر از حمیدرضا طرف تو اومده بود الان گورشم كنده بودن...ولی با تمام این حرفها...
بلافاصله گفتم......................
احسان برگشت و به صورت من نگاه كرد و گفت:الهام مطمئن باش هر كس دیگه غیر از حمیدرضا طرفت اومده بود الان گورشم كنده بودن...ولی با تمام این حرفها...
بلافاصله گفتم:چی؟ با تمام این حرفها چی؟
دستش را دور گردنم انداخت و گفت:غیر از اینكه من دائم مراقبتم...خودتم مراقب باش.
بعد پیشانیم را بوسید.دلیلش را نفهمیدم ولی حلقۀ اشكی به چشمهایم نشست.از جایم بلند شدم و او را تنها گذاشتم.وقتی به پایین رفتم مامان صبحانه را آماده كرده بود.از آثار به جا مانده معلوم بود بابا صبحانه اش را خورده و رفته.بعد از اینكه صبحانه ام را خوردم رفتم بالا تا آماده شوم و به دانشكده بروم كه متوجه شدم احسان به حمام رفته! میدانستم موضوع من و حمیدرضا خواب راحت صبح را كه همیشه شیفته اش بود از چشمهایش گرفته.از خانه كه بیرون میرفتم احسان از حمام بیرون آمده بود؛وقتی با او خداحافظی میكردم به من نگاه نكرد و فقط جوابم را داد.از مامان هم كه خداحافظی كردم سفارش كرد چتر بردارم چون هنوز هوا ابری و گرفته بود.چترم را از روی جا لباسی دم درب برداشتم و به حیاط رفتم.بارش باران باز شروع شده بود و به خاطر شرایط فصل و آب و هوای ابری آنروز آسمان كمی دیرتر از معمول روشن میشد.وقتی از درب حیاط بیرون رفتم با خاموش و روشن شدن چراغهای ماشینی كه چند متر عقبتر از خانۀ ما پارك كرده بود فهمیدم حمیدرضاست كه منتظرم مانده.به محض اینكه به طرف ماشینش رفتم او هم پیاده شد و با لبخند جواب سلام من را داد و صبح بخیری هم گفت.وقتی سوار ماشین شدم داخل ماشین بر عكس هوای پاییزی بیرون خیلی گرم بود.پرسیدم:تو امروز كلاس داری؟
باز هم همان لبخند پر از محبتش به لبش آمد و گفت:نه.
گفتم:پس چرا صبح زود از خونه بیرون اومدی؟ نمیخوام بگی به خاطر من این كار رو كردی...
این بار با صدای دلنشینی خندید و گفت:نه كلاس ندارم...ولی باید بیمارستان باشم.
خوشحال شدم! چون اگر میخواست بگوید كه فقط به خاطر من این موقع صبح از خانه خارج شده مطمئنا" احساس خوبی به من دست نمیداد.بعد از طی مسیر كوتاهی گفت:الهام پنجشنبه میای بریم تولد؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تولد؟!!...نه.
همانطور كه ماشین را هدایت میكرد با تعجب بیشتری نسبت به حالت من؛رو كرد به من و گفت:چرا؟!!
از حرفش ناراحت شده بودم...چرا او این خواسته را از من داشت؟ شاید او فكر میكرد من آنقدر بی پروا هستم كه بعد از این مدت كوتاه آشنایی خیلی راحت راضی به رفتن در هر مهمانی با او باشم!!! دوباره پرسید:چرا نمیای؟...حرف بدی زدم؟
كمی اخمهایم در هم رفته بود.نگاهی بهش كردم و گفتم:تو در مورد من چی فكر كردی؟
به چشمهایم خیره شد و گفت:خیلی...خیلی اونقدر كه تمام لحظه هام فقط به تو فكر میكنم...
به میان حرفش پریدم و گفتم:اه...بسه...اینقدر رومانتیك صحبت نكن.
خیلی جدی گفت:من جدی میگم...تمام لحظه هام با فكر كردن به تو پر شده...
كیفم كه روی پایم بود را چنگ زدم و گفتم:برای همینه كه فكر كردی من همه جا با تو راه میفتم و میام؟ ببین من نمیدونم تو با چه دخترهایی تا حالا نشست و برخاست داشتی ولی چیزی رو كه دلم میخواد بدونی اینه كه من اونطوری كه تو فكر میكنی نیستم.
پشت چراغ قرمز ماشین را متوقف كرد و خیره به من نگاه كرد و گفت:مگه من در مورد تو چه فكری كردم كه اینقدر عصبانی شدی؟ در ثانی من خودم حواسم خیلی جمعه جایی تو رو ببرم كه احیانا" كوچكترین خطری برای شخصییتت هم نداشته باشه چرا كه خودم اصلا" اهل رفتن به اون مهمونیهایی كه شاید در ذهن تو باشه نیستم؛من فقط از تو خواستم كه پنجشنبه با من بیای تولد...چرا اینقدر زود قضاوت میكنی و به سرعت عصبی میشی؟!! اول بپرس تولد كی...كجا...بعد اگه دیدی من حرف نامربوط زدم اونوقت یه گوله آتیش بشو...
چراغ سبز شد و دوباره ماشین را به حركت درآورد.گفتم:تو چطور فكر میكنی كه من باید هر جا با تو راه بیفتم و بیایم من...
كمی عصبی شد و گفت:الهام...چرا هی میگی هر جا...هر جا...من خودم اونقدر شعور دارم كه تو رو هر جایی نبرم...پنجشنبه تولد اشكان پسر برادرمه و براش جشن گرفتن منم دیدم بهترین موقعیته كه تو رو به خونواده ام معرفی كنم در ضمن تو هم اونها رو ببینی...
بلافاصله گفتم:دیگه بدتر...بیام بین خونواده ات كه چی بشه؟!! بیام تا اونهام بگن چقدر ول و...
نگذاشت حرفم تمام شود حالا واقعا" عصبی شده بود؛با سرعت خیلی وحشتناكی در بزرگراه مشغول رانندگی شده بود در حالیكه كلافه گی از صدایش میبارید گفت:الهام این چه طرز تفكریه كه تو داری؟!! تو از كجا میدونی كه دیگران در مورد تو چطور فكر میكنن در حالیكه هیچ شناختی نسبت به اونها نداری؟!!
سرعت ماشینش هر لحظه بیشتر میشد بنابراین با دستپاچگی گفتم:حالا چرا اینطوری رانندگی میكنی؟!!...چه خبره؟
بلافاصله فهمید كه چقدر نسبت به سرعت بالایش استرس پیدا كرده ام به آرامی از خط سرعت فاصله گرفت و كم كم شتاب ماشین را گرفت بعد گفت:ببین الهام...خونوادۀ من اصلا" اونطوری كه تو فكر میكنی نیستن...من پدرم سالها پیش فوت كرده؛دو برادر دارم كه هر دو پزشكن و ازدواج كردن؛برادر بزرگم امیرحسین؛دو دختر8 ساله و9ساله داره و برادر دومم هم امیرمسعود كه یه پسر داره به نام اشكان و 2سالشه.همسر امیرحسین دخترخالمه و خونه داره؛همسر امیرمسعودم نسبت فامیلی با ما نداشته اما دختر خیلی خوبیه اونم خونه داره.در حال حاضر من با مامانم زندگی میكنم؛پنجشنبه هم كه میگم جشن تولده نه اون جشنی كه در ذهن توس بلكه یه مهمونیه خونوادگی و مختصره كه در نهایت خونوادۀ همسر امیرمسعودم خواهند بود.من قصدم از بردن تو به تولد صرفا" به خاطر اینه كه مامان تو رو ببینه چرا كه وقتی از تو براش تعریف كردم حسابی در دیدن تو مشتاقه...حالام اصراری كه منجر به عذاب برای تو بشه نمیكنم...ولی اینو بدون كه اگه تو نیای هفتۀ بعد مامانم به خونۀ شما میاد...
یكدفعه مثل برق گرفته ها شدم به طرفش برگشتم و گفتم:مادرت به خونۀ ما میاد!!!برای چی؟
لبخندی به لب نشاند و گفت:معمولا" مادر یه پسر برای چی به خونۀ دختری میره؟
خیره نگاهش كردم و گفتم:حمیدرضا خواهش میكنم...یه وقت این كار رو نكنی...من اصلا" و به هیچ عنوان حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم...تا وقتی كه كاملا" بتونم روی تو قضاوت بكنم...تو حق نداری سر خود یه همچین كاری بكنی...اینرو خیلی جدی میگم؛اگه حداقل میخوای روابطمون حفظ بشه باید به این خواهش من عمل بكنی...تو حالا حالا ها نباید دست به یه همچین كاری بزنی.
با نگاهی پر از محبت به من نگاه كرد و گفت:پس تو بیا تا مامان تو رو ببینه...مطمئن باش هیچكس در مورد تو بد فكر نمیكنه...چون همه من رو خوب میشناسن و میدونن انتخابی كه كردم جای هیچ حرف و سخنی نداره...میای؟............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#15
Posted: 29 Aug 2012 13:47
۱۴
-----------------------------
با نگاهی پر از محبت به من نگاه كرد و گفت:پس تو بیا تا مامان تو رو ببینه...مطمئن باش هیچكس در مورد تو بد فكر نمیكنه...چون همه من رو خوب میشناسن و میدونن انتخابی كه كردم جای هیچ حرف و سخنی نداره...میای؟
از بزرگراه خارج شده بودیم و داشتیم نزدیك محیط دانشكده میشدیم؛جوابش را ندادم و رویم را كردم به سمت شیشۀ كنارم.با صدای خیلی ملایمی گفت:الهام...الهام خانوم...جواب ندادی...پنجشبنه بیام دنبالت؟
جلوی درب دانشكده رسیدیم؛آهسته ماشین را به سمت كنار خیابان برد و توقف كرد.خواستم پیاده شوم كه دستش را روی كیفم كه توی بغلم بود گذاشت و گفت:از یه خانوم خوشگل و متشخص سوالی پرسیدم و حالا منتظر جوابم...
نگاهش كردم و گفتم:من باید با مامانم صحبت كنم...هر چی مامان گفت و صلاح دونست همون كار رو میكنم...حمیدرضا من نمیتونم سرخود برای خودم برنامه ریزی كنم...بهت گفتم كه تو در مورد من بد فكر میكنی...
خواستم كیفم را از زیر دستش بیرون بكشم كه مچ دستم را به آرامی ولی محكم گرفت و گفت:الهام...دیوونتم...من دقیقا" میخواستم ببینم در جواب من آیا با مامانت یا احسان صحبت میكنی یا سرخود تصمیم میگیری...
عصبی شدم و كیفم را با دست دیگرم برداشتم و درب ماشین را باز كردم؛هنوز مچم را در دستش نگه داشته بود؛برگشتم به سمتش و گفتم:حمیدرضا برات متاسفم...خیلی مونده تا من و خونوادۀ من رو بشناسی!
هنوز دستم را گرفته بود و خیره در چشمم نگاه میكرد به آرامی گفت:میشناسمت...فقط دارم ضریب اطمینانم رو به بی نهایت میرسونم.
خیلی بهم برخورده بود؛گفتم:دستم رو ول كن...میخوام برم..........
خیلی بهم برخورده بود؛گفتم:دستم رو ول كن...میخوام برم.
به آرامی دستم را رها كرد هنوز كامل از ماشین پیاده نشده بودم كه گفت:الهام...نه تنها اضطراب قشنگیت رو صد برابر میكنه حالا میبینم كه عصبانیت هم زیباییت رو خیره كننده تر میكنه...
رویم را برگرداندم و پیاده شدم هنوز درب ماشین را نبسته بودم كه دیدم از ماشین پیاده شد و از روی سقف ماشین نگاهم كرد و گفت:كلاست كی تموم میشه؟
جوابش را ندادم و درب ماشین را بستم و همانطور كه داشتم از جوی آب رد میشدم گفتم:مرسی كه تا اینجام من رو رسوندی...بعد از ظهرم زحمت نكش...خودم میرم.
صدای بسته شدن درب ماشین را شنیدم؛فكر كردم سوار شد تا برود ولی چند لحظه بعد متوجه شدم كنارم راه میاد! با تعجب گفتم:كجا میای؟!!
هر دو ایستادیم.با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بچه بازی در نیار...قهر اصلا" بهت نمیاد.
گفتم:من قهر نكردم...ولی تو حق نداری اینطوری من رو مورد امتحان قرار بدی.
چتر در دستم بود ولی آنرا باز نكرده بودم؛باران هم بی محابا روی سر هر دویمان میریخت.خندۀ آرامی كرد و چتر را از دست من گرفت و آنرا باز كرد و روی سر هر دویمان گرفت و گفت:كی بیام دنبالت؟
با عصبانیت طوری كه بخواهم او را زودتر از سر خودم باز كنم گفتم:مگه نگفتی امروز بیمارستانی؟پس چطور میخوای بیای دنبالم؟
دوباره خندید و گفت:مگه گفتم24ساعته بیمارستانم؟
همانطور كه چتر را روی سرمون نگه داشته بود پا به پای من شروع كرد به راه آمدن و با نگاهش انتظار كشیدنش را برای شنیدن جواب از من نشان میداد.یك لحظه شنیدم كسی سلام كرد و به دنبال آن گفت:به به...دكتر شهیدی...شما كجا این جا كجا؟!!
هر دو به سمت صدا برگشتیم.بلافاصله آقای فاضل كه استاد یكی از درسهای اختصاصی ما بود را شناختم و سلام كردم؛بعد دیدم حمیدرضا به طرف استاد رفت و با هم دست دادند و روبوسی كردند؛چتر را كه حمیدرضا به دستم داده بود را در دست داشتم و به همین خاطر نمیتوانستم نزدیكشان بروم.حمیدرضا هم زیر چتر استاد ایستاده بود و با هم مشغول صحبت شدند.از استاد عذرخواهی كردم و خواستم با حمیدرضا هم خداحافظی كنم كه دوباره پرسید:نگفتی چه ساعتی كلاست تموم میشه؟
میدانستم به عمد این سوال را جلوی استاد تكرار كرده كه من را مجبور به جواب دادن كرده باشد.دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:لازم نیس توی زحمت بیفتی...خودم میرم خونه.
دوباره با لبخند گفت:میگم چه ساعتی كلاست تموم میشه...تو چرا جواب من رو نمیدی؟
استاد نیز با لبخند به حمیدرضا نگاه میكرد بعد رو كرد به من و گفت:خانم...قدر این آقای دكتر گل ما رو بدونید...بهترین دانشجوی من در طی سالیان تدریسم بوده...
حمیدرضا از دكتر تشكر كرد و دوباره سوالش را از من تكرار كرد! بالاخره مجبورم كرد!گفتم:ساعت5/5كلاسم تموم میشه.
بلافاصله گفت:منتظر باش میام دنبالت.
خداحافظی كردم و به سمت پله های ساختمان دانشكده رفتم.ساعت اول با دكتر فاضل كلاس داشتم؛پیرمرد مهربان و خوش اخلاقی بود تمام دانشجوها دوستش داشتند و ساعاتی كه با او درس داشتیم خیلی لذت بخش بود.بعد از پایان كلاس آمد كنار صندلی من و گفت:خانم نعمتی...
سریع از جایم بلند شدم و گفتم:بله...بفرمایید.
لبخند پدرانه و مهربانی صورتش را در بر گرفت و گفت:ساعت5/10كلاس دارید؟
كمی فكر كردم و یادم آمد ساعت بیكاریم است بنابراین گفتم:نخیر استاد...ساعت بیكاریمه ولی ساعت11كلاس دارم...فرمایشی دارید؟
در حالیكه گچ ریخته شده روی سر آستین كتش را میتكاند گفت:دخترم ساعت5/10بیا دفتر اساتید من اونجام.
چشمی گفتم و بعد او از كلاس بیرون رفت.روی صندلی ام نشستم و كمی به فكر فرو رفتم كه دكتر فاضل ممكنه با من چه كاری داشته باشه؟!! صدایی من را از فكرم خارج كرد:خوب...حالا دیگه خانوم با آقای دكتر قرار مدار میذاره و ما رو تحویل نمیگیره؟
صدای نازنین بود.فكر كردم صحبت من و دكترفاضل را شنیده بنابراین گفتم:برو بابا...اولا" سلام...دوما"خودمم نمیدونم چی كارم داره...گفته ساعت5/10برم دفتر اساتید باهام كار داره!
یك دستش را زد زیر چانه اش و گفت:من استاد فاضل رو نمیگم!.. .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:پس منظورت كیه؟
خندید و گفت :دكتر شهیدی رو میگم.
خنده ام گرفت و گفتم:برو گمشو...تحویل نمیگیری یعنی چی؟ تو اصلا" معلومه كجایی كه ببینی تحویلت میگیرم یا نه...در ثانی این تویی از وقتی با فرهاد دوست شدی دیگه الهام رو نمیشناسی...
خندۀ بلندی كرد و گفت:به جون الهام اینطوری هم كه تو میگی نیس.
در حالی كه كتاب ساعت بعد را از كیفم بیرون میكشیدم گفتم:پس چطوریه؟
او هم كتابش را از كیفش بیرون كشید و گفت:از من و فرهاد بگذر بگو ببینم كی با شهیدی دوست شدی؟
در ضمنی كه كتابم را ورق میزدم گفتم:تو از كجا زاغ من رو چوب میزدی؟
دوباره خندید و گفت:صبح كه با هم وارد دانشكده شدید من و فرهاد توی ماشین بیرون دانشكده بودیم...فرهاد داشت از تعجب شاخ در میاورد...اول به خاطر اینكه بالاخره شهیدی دختر مورد علاقه اش رو پیدا كرده و دوم به خاطر جراتی كه كرده و با تو كه خواهر احسانی دوست شده...سوم به خاطر خوش سلیقه گی شهیدی...چهارم.................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#16
Posted: 29 Aug 2012 14:04
۱۵
----------------------------
دوباره خندید و گفت:صبح كه با هم وارد دانشكده شدید من و فرهاد توی ماشین بیرون دانشكده بودیم...فرهاد داشت از تعجب شاخ درمیاورد...اول به خاطر اینكه بالاخره شهیدی دختر مورد علاقه اش رو پیداكرده و دوم به خاطر جراتی كه كرده و با تو كه خواهر احسانی دوست شده...سوم به خاطرخوش سلیقه گی شهیدی...چهارم...
حرفش را قطع كردم و گفتم:اووه...شما چقدر وقت غیبت پشت سر مردم رو داشتید؟
خندید و گفت:جون من بگو ببینم چند وقته؟
نگاهش كردم و گفتم:چی میگی؟چی چند وقته؟
كتابش را بست و گفت:اه...مدت دوستیتون رو میگم.
دوباره مشغول ورق زدن كتابم شدم و گفتم:اصلا"مدتی نیس...تازه میخوایم ببینیم تا چه حد میتونیم همدیگرو تحمل كنیم!
چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:ولی فرهاد میگه حمیدرضا تا حالا سمت هیچ دختری نرفته...مطمئن بود حالا كه اونو با تو دیده محاله حمیدرضا رهات كنه...میگفت اون خیلی سختگیر بوده و اصلا" هیچ دختری رو حتی برای دوستی قبول نداشته...ولی وقتی دید چطوری دنبال تو میدوه و با هم وارد محیط دانشكده شدید فهمید گلوی حمیدرضا بد جوری پیشت گیر كرده......
در این موقع استاد وارد كلاس شد با اشارۀ دستم به نازنین گفتم كه ساكت باشد.تمام مدتی كه استاد سر كلاس بود نازنین ریز ریز حرف میزد منهم اصلا" نمیفهمیدم چی میگه و از طرفی با آن وضعیت درس كلاس را هم نفهمیدم.ساعت درسی كه تمام شد گفتم:نازنین الهی خفه بشی...هیچی از درس نفهمیدم.
با تعجب به من نگاه كرد و گفت:من به تو كاری نداشتم!
گفتم:پس چرا دائم وز وز میكردی؟
خندید و گفت:با فرهاد تلفنی حرف میزدم...
و بعد گوشی همراهش را نشانم داد! كمی نگاهش كردم و گفتم:خاك بر سرت...تو كه صبح دیده بودیش!
از خنده ریسه ای رفت و گفت:خوب چه ربطی به حالا كه نمیبینمش داره؟
عصبی شدم و گفتم:پس لطفا" از این به بعدم مثل سابق سر ساعات درسی برو ته كلاس یه گوشه بشین! چون با وضعی كه پیش آوردی من یك كلمه از درس رو هم نفهمیدم.
هنوز میخندید و گفت:مگه مجبور بودی گوشت رو تیز كنی بفهمی من چی میگم؟!
با كتاب زدم توی سرش و گفتم............
با كتاب زدم توی سرش و گفتم:گمشو بابا...من چه میدونستم داری تلفنی حرف می زنی...فكر كردم می خوای چیزی رو به من بگی برای همین درس رو نفهمیدم اگه میدونستم داری چه غلطی می كنی لااقل جای خودم رو عوض می كردم .
به ساعتم نگاه كردم بیست و پنج دقیقه به یازده شده بود با عجله كیف و كتابم را برداشتم تا از كلاس خارج شوم نازنین گفت:اگه سلف میری یه چایی هم برای من بگیر ...
همانطور كه از كلاس بیرون میرفتم گفتم:نه...سلف نمی روم...باید برم اتاق اساتید...دكتر فاضل منتظرمه.
نازنین به علامت تائید سری تكان داد و گفت:پس اگه كارت تموم شد بیا سلف چون من اونجام.
خندیدم و گفتم:تو برو گمشو تلفنت رو جواب بده...من رو میخوای چیكار؟!!
و بعد هر دو خندیدیم.با عجله پله ها را دو تا یكی بالا رفتم؛در طبقه ی دوم اتاق اساتید را پیدا كردم به آرامی در زدم و بعد صدای دکتر فاضل را شنیدم كه مرا به داخل دعوت می كرد.وقتی وارد اتاق شدم دیدم استاد تنها پشت یك میز بزرگ نشسته و یكسری ورق و كتاب جلویش است به محض این كه مرا دید از جایش بلند شد كه خیلی سبب شرمندگی من شد با خواهش از او خواستم تا اگر با من فرمایشی داشته اند من در خدمت ایشون حاضر بودم.با خودكاری كه در دستش بود یكی از صندلیها را نشان داد و از من خواست تا بنشینم.بعد از اینكه نشستم استاد خودكارش را روی كاغذها گذاشت و دو دستش را در هم گره كرد؛برای چند لحظه نگاه پدرانه ای به من كرد و گفت:خانم نعمتی...چند وقته كه دكتر شهیدی رو میشناسی؟
كمی تعجب كردم؛چرا كه توقع هر حرفی را از دكتر فاضل داشتم غیر از اینكه حدس برده باشم به این مطلب كه او بخواهد در رابطه با حمیدرضا صحبت كند! لب پایینم را ناخودآگاه با دندان گزیدم و دكتر متوجۀ این حركت من شد؛لبخندی زد و گفت:با من راحت باش دخترم.
كمی خودم را جمع و جور كردم و گفتم:دوست برادرمه و از طرفی برای تهیۀ چند جلد كتاب تحقیقاتی پایان ترم دچار مشكل شده بودم كه ایشون كمكم كردن؛مدت زیادی نیس؛چطور؟
با سر حرفهای من را تایید میكرد بعد گفت:من سالهاس كه شغلم تدریسه و بعد از اینهمه سال خیلی راحت دانشجوی خوب رو از بد تشخیص میدم...تو از اون دسته دخترهایی بودی كه در همین مدت كوتاه متوجه شدم با توجه به امتیازات ویژه حالا چه از نظر فاكتورهایی كه امروزه جوونها دنبالش هستن و هم از نظر داشتن امكانات در سطح بالایی هستی...اما متانت و نجابت در وجودت موج میزد...بارها متوجه بودم كه كم نیستن پسرایی كه در گوشه و كنار از تو حرف میزنن و بارها با ترفندهای خاص خودشون درخواست دوستی و ایجاد رابطه با تو رو داشتن؛اما خوشبختانه به قدری تربیت شما صحیح بود كه هیچ وقت قصوری در رفتار شما به چشمم نیومد تا اینكه امروز صبح شما رو در كنار یكی از بهترین دانشجویان گذشتۀ خودم دیدم.اولش باور اون برام سخت بود چرا كه هم شما رو شناخته بودم و هم دكترشهیدی رو سالهاس كه مثل فرزندم میشناسم.نمیدونم تا چه حد نسبت به شهیدی شناخت داری...اما پسری فوق العاده اس در زمانی كه دانشجوی من بود كم نبودن دخترایی كه شدیدا" اون رو مورد توجه داشتن اما جالب این بود كه اون به هیچ یك توجه و تمایلی نشون نمیداد.من اون و خونواده اش رو به خوبی میشناسم؛برادراشم از شاگردان خوب و سابق من بودن؛خونوادۀ بسیار محترمی داره.با اینكه پدرشون سالها پیش فوت كرده اما مادرشون در تربیت هیچكدوم از پسرهاش كم نیاورده.
نمیدانستم منظور دكتر از این همه توضیح و تفسیر چیست! برای لحظه ای پیش خودم فكر كردم شاید حمیدرضا از او خواسته تا او را بیشتر به من بشناساند! دكتر كمی روی صندلیش جابجا شد و ادامه داد:به هر حال امروز وقتی دیدم كه شهیدی بالاخره دختری رو برای خودش انتخاب كرده اول خیلی متعجب بودم اما وقتی تو رو دیدم بازم مثل همیشه در دلم به این جوون احسنت گفتم.
با شرمندگی از اظهار لطف استاد تشكر كردم ولی بلافاصله دكتر گفت:نه...نه...قصد حرافی ندارم؛من اهل تعارف نیستم این كه گفتم یك واقعیت محض بود...اما مطلبی رو كه دلم میخواد پدرانه به تو بگم اینه كه...
مكث كرد مثل این بود كه در گفتن حرفش تردید دارد! كمی جابجا شدم و گفتم:ببخشید آقای دكتر...میشه لطف كنید و بقیۀ صحبتتون رو ادامه بدید.
دوباره خودكارش را برداشت و در ضمنی كه آنرا بین انگشتانش بازی میداد گفت:شهیدی پسر بسیار خوبیه ولی با وجود تمام محسناتش یك عیب كوچیك داره...و اون اینه كه كمی زودتر از آدمای دیگه عصبی میشه ولی البته به همون سرعتم عصبانیتش فرو كش میكنه...ببین دخترم...من چون هم اونرو خیلی دوست دارم و هم متوجۀ شخصیت خوب شما شدم حیفم اومد كه شما رو نسبت به این موضوع آگاه نكنم...دكترشهیدی برای اولین باره كه شاید طعم عاشق شدن رو تجربه میكنه! با اینكه26یا27سال سن داره ولی در این زمینه به جرات میتونم بگم كه كاملا" بی تجربه اس و از اونجایی كه قبلا" عرض كردم اون زود عصبی میشه ممكنه تا شما به اخلاق اون آشنا بشید برخوردهایی بین شما ایجاد بشه كه صد البته اگه شما صبوری كنی خواهی دید كه دكترشهیدی سزاوار این هست كه شما هم به اون عشق بورزی؛فقط در مواقعی كه عصبی میشه بهتره باهاش بحث نكنی...البته میدونم دخترم پیش خودت شاید عجیب بدونی كه چرا باید یك استاد این مطالب رو به این صراحت برای یكی از دانشجویان خودش بیان كنه ولی اینو به تو بگم وقتی امروز صبح شما دو نفر رو در كنار همدیگه دیدم احساس كردم چقدر برازندۀ هم هستید...به شرطی كه اگه واقعا" روزی علاقه و عشقی میونتون به وجود اومد اونرو سرسری و بازیچه نگیرید...زندگی همیشه آسمونش آبی و صاف و آفتابی نیس! گاهی اونقدر تند باد و طوفان داره كه ممكنه كلافتون كنه...اما اگه درخت عشقتون تنومند و قوی و ریشه دار باشه با هر نا آرومی دچار تكون و لرزش نمیشه...اگه من رو قبول داشته باشی و بدونی حرفم فقط از سر یه حس پدرانه اس از تو این خواهش رو دارم كه هیچ وقت نسبت به دكترشهیدی با توجه به رفتاری كه میبینی سریع تصمیم نگیری...
در این موقع آقای بهمنی مستخدم دانشگاه با یك سینی پر از چایی وارد شد؛معلوم بود تا دقایقی دیگر جمعی از اساتید به اتاق خواهند آمد.از جایم بلند شدم و با تشكر از دكتر فاضل به طبقۀ پایین رفتم ولی تا ساعت آخر هیچی از درسها نفهمیدم فقط الكی سر كلاسها از روی تخته یادداشت برمیداشتم.نمیتوانستم باور كنم كه حمیدرضا عصبی باشد چرا كه آن شب وقتی احسان با صدای بوق ماشینش همه را كلافه كرده بود او همچنان بی تفاوت به كار خودش سرگرم بود...حالا چطور امكان داشت این حرف دكتر فاضل واقعیت داشته باشه؟!!...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#17
Posted: 29 Aug 2012 14:14
۱۶
---------------------------------
تا اونروز زیاد با حمیدرضا برخوردی نداشتم ولی در همین چند مرتبه فهمیده بودم كه بسیار روی رفتارش مسلط است و خیلی خوب و به موقع واكنشهایش را نسبت به هر چیزی ولو پیش پا افتاده میتوانست در كنترل داشته باشد! پس چطور ممكن بود حرفهای دكتر فاضل صحت داشته باشد؟ آنروز تا پایان ساعت درسی بیشتر بچه ها بحث راجع به كار در بیمارستان را داشتند.از تك و توك بچه ها میشنیدم كه میگفتند برای كار كردن مجانی هم باید پارتی داشته باشیم در غیر این صورت موفق نخواهیم شد! برایم عجیب می آمد ما به عنوان آموزش كار عملی به بیمارستانها میرفتیم چطور امكان داشت از پذیرش ما خودداری كنند! ما كه در طی دوران كارآموزی از آنها حقوقی نمیگرفتیم و در شرایطی كه باید این دوره را بگذرانیم چطور ممكن است یك بیمارستان با توجه به اینكه ملزم به پرداخت مزدكار به ما نیست از پذیرش ما سر باز بزند!؟ بعد از كلاس هنوز باران می بارید كیفم را برداشتم و بعد از پوشیدن كاپشنم از ساختمان دانشكده بیرون رفتم جلوی پله ها كه رسیدم متوجه شدم باید چترم را هم باز كنم.محوطه باز دانشكده تا جلوی درب خروجی به علت ریزش باران و وجود درختان كهنسالش خیلی قشنگتر شده بود و احساس خاصی به آدم دست میداد.برای لحظه ای از اینكه محوطه را از برگهای پاییزی پاك كرده بودند ناراحت شدم!!! ای كاش برگها روی زمین پخش بودند و آنوقت راه رفتن روی برگهای پاییزی زیبای باران خورده چقدر بیشتر میتوانست مرا غرق در لذت كند.همیشه پاییز را دوست داشتم به خصوص هوای بارانی اش را البته خیلی ها نسبت به این عقیده ی من نظر مخالف داشتند ولی من همیشه آنقدر كه این فصل برایم لذت بخش بود هیچ فصل دیگری این وضعیت را در من ایجاد نمیكرد.از درب خروجی دانشكده كه بیرون رفتم حمیدرضا را دیدم.تقریبا" باران خیسش كرده بود...با لبخندی به طرفم آمد و گفت:بریم؟
هنوز به خاطر اتفاق صبح از دستش دلگیر بودم بنابراین نمیتوانستم تظاهر به خوشحالی بكنم.بلافاصله فهمید و گفت:هنوز دلخوری؟
جوابش را ندادم خواستم در امتداد پیاده رو به راهم ادامه دهم كه خیلی سریع مچ دستم را گرفت و بدون اینكه به من نگاه كند و یا حرفی بزند و یا حتی منتظر حرفی از طرف من بماند مرا به همراه خودش به خیابان برد.............
مرا به همراه خودش به خیابان برد.از عرض خیابان كه میگذشتیم مچ دستم را گرفته بود درست مثل اینكه دست یك دختربچه 5ساله را گرفته و به دنبال خودش میبرد! به آنطرف خیابان كه رسیدیم و وارد پیاده رو شدیم به دلیل اینكه مجبور شده بودم چترم را ببندم تا به صورت او نخورد كاملا خیس شده بودم.هنوز مرا دنبال خودش میكشاند تا اینكه به ماشینش رسیدیم درب را برای من باز كرد و مرا داخل ماشین فرستاد.فقط نگاهش میكردم...از رفتارش خوشم نیامده بود! به نوعی احساس میكردم هنوز خیلی زود است كه او بخواهد به این راحتی برای من تعیین تكلیف كند كه چه بكنم یا چه نكنم...اما به دلیل ازدحام و شلوغی جلوی دانشكده صلاح نمیدیدم كه با او بحث كنم.دستمال كاغذی از داخل كیفم بیرون آوردم و شروع به پاك كردن بارانی كه به صورتم ریخته بود شدم.داخل ماشین نشست ولی ماشین را روشن نكرد به سمت من برگشت و در حالیكه به شیشه و درب پشتش تكیه كرده بود یك دستش را به فرمان ماشین گذاشت و فقط به من نگاه كرد.حرفی نمیزدم وقتی صورتم را پاك كردم باز هم بی هیچ حرفی فقط به پشت صندلی تكیه دادم.تقریبا" نزدیك به دو سه دقیقه گذشت! فقط نگاهم میكرد بعد یكدفعه گفت:خوب...حالا من باید چیكار كنم؟یعنی مثلا تو قهری الان؟
نگاه كوتاهی به او كردم و دوباره به جلوی ماشین خیره شدم.ادامه داد:یعنی من الان باید از تو معذرت خواهی كنم؟
من چنین چیزی را از او نمیخواستم اما باز هم جوابش را ندادم.عصبی شده بود كاملا معلوم بود اما خیلی خودش را كنترل میكرد.یكباره به یاد حرفهای دكتر فاضل افتادم...اگر حرفهای دكتر فاضل صحت داشته باشد و اگر این عصبانیت ادامه پیدا كند ممكن است واكنش عصبی او را ببینم.دوباره شنیدم كه گفت:الهام...
من فقط به جلو خیره بودم باز گفت:الهام...
بعد از چند لحظه سكوت گفت:با خونه تماس بگیر بگو شام بیرونی...بعد از شام میبرمت خونه.
حالا من عصبی شدم به طرفش برگشتم و گفتم:من درس دارم...باید برم خونه...تو چطور به خودت اجازه میدی برای من برنامه ریزی كنی...من اصلا نمیتونم رفتار و تصمیمات تو رو برای خودم معنی و تفسیر كنم!
جواب مرا نداد و گوشی خودش را در دست گرفت و شروع كرد به شماره گرفتن!نگاهش كردم...هوا كاملا تاریك شده بود و بارش باران شدیدتر.شنیدم كه گفت:سلام احسان...منم حمیدرضا...آره...آره...الهام با منه...آره...آره...باشه...فكر میكنم حدود ده یا ده و نیم...نه...قربانت...خداحافظ.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم.خیلی راحت با اینكه من گفته بودم میخواهم به خانه بروم مطابق میل خودش تصمیم گرفته بود برگشتم به سمت درب ماشین و به محض اینكه خواستم درب را باز كنم ماشین را به حركت در آورد! دوباره به سمت حمیدرضا برگشتم و گفتم:نگه دار...میخوام پیاده بشم...
حالا نوبت او بود كه جواب مرا ندهد.رفتارش شدیدا" دلخورم كرده بود.من اصلا تحمل این برخورد را نداشتم.دوباره گفتم:حمیدرضا ماشین رو نگه دار...
جواب نداد و فقط رانندگی میكرد.اصلا مثل این بود كه من در ماشین وجود ندارم.از شدت عصبانیت كمی حالت بغض به من دست داده بود دوباره گفتم:با تو ام...گفتم نگه دار میخوام پیاده بشم...
باز هم ساكت بود.بعد از طی مسافتی فهمیدم وارد شهرك غرب شدیم و بعد از دقایقی جلوی درب ساختمان شیكی توقف كرد.كمی ترسیده بودم و نمیتوانستم حدس بزنم مرا به كجا آورده با التماس گفتم:حمیدرضا...اینجا كجاس؟
دیگه جدی جدی زدم زیر گریه ولی او اصلا توجهی نداشت.از ماشین پیاده شد و به سمت درب طرف من آمد آنرا باز كرد و گفت:پیاده شو...
متوجه بودم اصلا به من نگاه نمیكند.خیلی عصبی بود و من شدیدا"ترسیده بودم.از ماشین پیاده نشدم.دولا شد دستم را گرفت و مرا از ماشین بیرون آورد و سپس با ریموت ماشین را قفل كرد و همانطور كه دستم را گرفته بود مرا به سمت درب آهنی حیاطی برد و با كلیدش درب را باز كرد.گریه ام بیشتر شده بود گفتم:حمیدرضا...دستم رو ول كن...من رو كجا آوردی؟
از درب حیاط رد شدیم و درب چوبی ساختمان كه خیلی هم شیك بود را باز كرد احساس كردم باید منزل خودشان باشد.مرا به دنبال خودش به داخل ساختمان برد.ساختمان بسیار شیك و مجللی بود.داخل هال با مبلمان بسیار شیكی پر شده بود و روی یكی از مبلها خانم سالخورده و بسیار مهربانی كه موهای جوگندمی كوتاه و خیلی زیبا داشت نشسته بود و از طرز ورود ما به ساختمان به نوعی غافلگیر شده بود چرا كه با تعجب به حمیدرضا و بعد به من كه گریه میكردم نگاه كرد...با ریموت تلویزیونی كه در دستش بود تلویزیون را خاموش كرد و سپس به حمیدرضا خیره شد.لباس مرتبی به تن داشت و چهره اش خیلی بیشتر از آنچه كه تصورش میرفت مهربان نشان میداد.من هنوز گریه میكردم.سلام كوتاهی دادم و بعد دستم را از دست حمید رضا بیرون كشیدم.حمیدرضا برگشت و نگاهی به من كرد و رفت روی یكی از مبلها نشست.آن خانم سالخورده با لبخندی كه پر از مهر بود مرا كه همانطور سرجایم ایستاده بودم برانداز كرد.از وضع حاكم بیش از اندازه عصبی شده بودم...حمیدرضا چرا مثل دیوانه ها رفتار كرده بود...هیچ توجیهی بر رفتارش نمیتوانستم داشته باشم.خانم سالخورده همانطور كه با لبخند مرا برانداز میكرد گفت:بشین دخترم...
و بعد با همان لبخند به حمیدرضا نگاه كرد و گفت:این همون دختریه كه دلت رو برده...نه؟
سپس از جایش بلند شد و به طرف من آمد و مرا روی یكی از مبلها نشاند و صورت مرا بوسید و خودش نیز كنارم نشست و یك دستم را در دستان پیر ولی نرم خودش گرفت و بعد از چند ثانیه رو كرد به حمیدرضا و گفت:چطوری دلت اومده اشك این چشمهای قشنگ رو در بیاری؟
حمیدرضا حرفی نمیزد و فقط به من نگاه میكرد.خانم سالخورده كه حالا حدس زده بودم باید مادر حمیدرضا باشد دوباره سر مرا گرفت و پیشانی مرا بوسید و ازجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت.منزل بسیار بزرگی بود و از اثاثیه ی بسیار شیك و لوكسی هم برخوردار بود...حمیدرضا یك دستش را در حالیكه روی دسته ی مبل و زیر چانه اش قرار داده بود یك پایش را روی پای دیگرش گذاشت و گفت:اینی كه دیدی مادرم بود...بی صبرانه در انتظار پنجشنبه بود كه تو رو ببینه...وقتی گفتی پنجشنبه نمیای...ظهر با احسان تماس گرفتم و موضوع رو بهش گفتم و گفتم كه شام تو رو به خونه ی خودمون میارم تا مادرم تو رو ببینه...
بعد لبخند زد و گفت:حالا چرا اینطوری اشك میریزی؟
مادرش از آشپزخانه در حالیكه یك سینی به همراه دو لیوان شیركاكائو داغ درآن بود خارج شد.سینی را برای تعارف جلوی من گرفت تشكر كردم و یكی از لیوانها را برداشتم و بعد رفت به سمت حمید رضا و او هم یكی از لیوانها را برداشت.....
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#18
Posted: 29 Aug 2012 14:20
۱۷
----------------------------------------
به خاطر سرمای بیرون گرمای لیوان لذت خاصی به دستم داده بود.سینی را روی میز وسط هال گذاشت و بعد در حالیكه درد زانویش اذیتش میكرد دوباره روی یكی از مبلها نشست.هنوز لبخندش را به لب داشت.دستی به موهای جوگندمی و قشنگش كشید و گفت:حمیدرضا لااقل میگفتی كه داری مهمون میاری تا من برای شام چیزی درست میكردم...
حمیدرضا از جایش بلند شد و بارونی اش را درآورد و گفت:ولی بوی كوكو سبزیت همه ی خونه رو پر كرده...
مادرش با لبخند به من نگاه كرد و گفت:ولی شاید دختر قشنگم كوكو سبزی دوست نداشته باشه.
حمیدرضا به سمت تلفن روی میز رفت و گفت:خوب الان زنگ میزنم براش پیتزا بیارن...پیتزا خیلی دوست داره...
بلافاصله گفتم:نه...نه...من شام مزاحم نمیشم...با اجازه میرم خونه...
مادرش با مهربانی گفت:مگه میشه؟...مهمون به خونه ی من بیاد و گرسنه بره؟!
دیدم حمیدرضا مشغول شماره گرفتن است سریع گفتم:حمیدرضا...
برگشت و با عشق خاصی كه در صدایش موج میزد گفت:جانم؟...
سرم را پایین انداختم و گفتم:تلفن نزن...
نمیدانم به چه علت ولی دیدن چهره ی مادر حمیدرضا آرامش خاصی به من داده بود.حمیدرضا................
نمیدانم به چه علت ولی دیدن چهره ی مادر حمیدرضا آرامش خاصی به من داده بود.حمیدرضا گوشی را قطع كرد و آمد كنارم نشست و گفت:كوكو سبزی میخوری؟
با سر جواب مثبت دادم.مادرش گفت:حمیدرضا جان...مادر فقط برو بیرون نوشابه بگیر.
حمیدرضا بلند شد و بارانیش را پوشید در این موقع گوشی من زنگ خورد وقتی شماره روی گوشی را نگاه كردم شماره ی احسان را دیدم.مكالمه اش زیاد طول نكشید فقط حالم را پرسید و گفت اگر لازم میدانم بیاید دنبالم ولی وقتی فهمید مشكلی ندارم خداحافظی كرد و گوشی را قطع كردم.حمیدرضا هنوز ایستاده و منتظر بود ببیند اگر لازم است و احسان حرفی زده برای من كاری انجام بدهد ولی وقتی فهمید احسان حرف خاصی نزده خداحافظی كرد و برای خرید به بیرون رفت.به مادرش كه هنوز خیره به صورت من نگاه میكرد گفتم:خانم شهیدی ببخشید قصد مزاحمت نداشتم...حمیدرضا بدون مشورت با من٬من رو آورد اینجا...
خندید و گفت:گریه اتم برای همین بود؟
کاپشن و مقنعه ام را در آوردم در همین حال گفتم:آخه برای چند لحظه ترسیدم...نمیدونستم چه تصمیمی داره...عصبی شده بود و اصلا جوابم رو نمیداد...میدونید خانم شهیدی من اصلا شناختی به روحیاتش ندارم و نمیدونستم چیكار میخواد بكنه...من تازه حمید رضا رو دیدم چند باری بیشتر نیست...
با تعجب به من نگاه كرد و گفت:فكر كردی ممكنه كجا ببرتت؟!
گفتم:نمیدونم ولی خیلی ترسیده بودم...
لبخندی زد و گفت:اگه بدونی كه حمیدرضا چقدر دوستت داره هیچ وقت این حرف رو نمیزدی.
بعد اشاره كرد كه شیركاكائویی كه در دستم بود را بخورم.با خوردن شیركاكائو بدنم گرم شد.گریه امم دیگر بند آمده بود.به ساعت نگاه كردم یك ربع به هفت را نشان میداد.خانم شهیدی خیلی متین و با شخصیت بود در چشمانش كه دقیق میشدم غم نهفته ای را احساس میكردم كه ناخودآگاه باعث میشد مرا به فكر وادارد.بعد از اینكه شیركاكائو را خوردم خواست بلند شود و لیوان را از من بگیرد و به آشپزخانه ببرد كه نگذاشتم و با كسب اجازه از او لیوان خودم و شیركاكائوی حمیدرضا كه حالا سرد شده بود را به آشپزخانه بردم و آنها را شسته و در جاظرفی گذاشتم.همه جا از تمیزی برق میزد كاملا مشخص بود كه تمام تنهایی این زن صرف نظافت منزلش میشود و به نظر می آمد تمام سرگرمی او به غیر از نظافت و برق انداختن منزل جمع آوری ظروف آنتیك و كریستال است.وقتی به هال برگشتم سرش را به مبل تكیه داده و چشمانش هم بسته بود.احساس كردم باید خواب باشد بنابراین به آرامی روی یكی از مبلها نشستم ولی بالافاصله چشمهایش را باز كرد و دوباره لبخند مهربانش را به صورت نشاند و گفت:مطمئنم مدت زیادی نیست كه حمیدرضا تو رو دیده...ولی به عنوان یه مادر واقعا" به سلیقه اش آفرین میگم.
كمی خودم را روی مبل جمع و جور كردم و به آرامی گفتم:شما لطف دارین...
ادامه داد:همیشه فكر میكردم آرزوی دیدن دختر مورد علاقه ی حمیدرضا رو به گور میبرم...اصلا اجازه نمیداد در مورد دختری باهاش حرفی زده بشه...دو تا برادر دیگه اش اصلا اینطوری نبودن خیلی به موقع و منطقی تصمیمات خودشون رو گرفتن و به اجرا رسوندن...ولی حمیدرضا...خیلی با اونها فرق داره...خیلی...اصلا دوست نداره كسی در زندگیش دخالتی بكنه و یا حرفی و یا نظری بده...در تمام مدتی كه به دانشگاه وارد شد هر روز منتظر بودم لحظه ایی بیاد و با دختر مورد علاقه اش وارد این خونه بشه...ولی هیچ وقت این كار رو نكرد...گاهی احساس میكردم میتونم باهاش در این مورد صحبتی بكنم ولی در جوابم میگفت((مامان دختر خوب وجود نداره! نمیشه دختری رو پیدا كرد كه بشه بهش اعتماد داشت و مطمئن بود كه از نظر اخلاقی مشكلی نداشته باشه))كم كم اونقدر حساس شده بود كه وقتی حرفی در این مورد میشد كاملا عصبانیت خودش رو بروز میداد...ولی از چند هفته پیش كه تغییرات اخلاقیش رو حس كردم مطمئن بودم كسی رو كه همیشه تصور میكرد پیدا كردنش محاله حالا پیدا كرده...ولی جرات پرسیدن نداشتم...تا اینكه سه شب پیش خودش برام از تو گفت!!! اونقدر بی تاب دیدنت شده بودم كه فهمید و گفت كه شب تولد نوه ام اشكان تو رو هم میاره نمیدونی برای رسیدن پنجشنبه چقدر بی تاب بودم...ولی خدا خیلی دوستم داشت كه قبل از اون روز راضی شدی بیای و من تو رو ببینم.
لبخندی زدم و گفتم:شما خیلی لطف دارین ولی...
نگذاشت حرفم تمام شود دستش را بلند كرد و گفت:نه...نه...میدونم...یادم اومد...گفتی كه نمیدونستی تو رو به اینجا میاره...دلم نمیخواست بار اولی كه میبینمت اینطوری باشه...ولی اونقدر خوشگل بودی كه حتی با توجه به اشكهای توی صورتت نمیتونستم از خیره شدن به زیبایهات چشم بردارم...ولی تو رو خدا از دست حمیدرضای من عصبانی نشو...نه الان...نه هیچ وقت دیگه...اون واقعا بهت علاقه مند شده...پس خواهشا" هیچ وقت ناامیدش نكن...
بعد از این حرف به گریه افتاد!!!! نمیفهمیدم دلیل گریه او چه چیز میتواند باشد!!!شوق؟اندوه؟خواهش؟التماس؟...اما برای چی؟...برای لحظه ای دلم سوخت و از آنجایی كه طاقت دیدن اشك هیچ كس را نداشتم ناخودآگاه اشك در چشمم حلقه زد و گفتم:خانم شهیدی چرا اینقدر حساسید شما؟
اشكش را پاك كرد و گفت:حساس نیستم...نگران حمیدرضامم...نگران آینده اش...نگران اینكه اگه یه روزی تو تركش كنی اون به چه حالی میفته...
به میان حرفش رفتم و گفتم:ما تازه با هم آشنا شدیم و اصلا هیچكدوم از اخلاق واقعی همدیگه شناختی نداریم...شاید بعدها من اونقدر از نظر اون ایراد و مشكل داشته باشم كه خودش من رو ترك كنه...چرا شما فكر میكنی این منم كه اون رو ترك میكنم؟!!! از همه اینها گذشته اگه بعد از مدتی متوجه بشیم كه نمیتونیم همدیگرو درك و تحمل كنیم خوب محكوم به ادامه رابطه ایی كه منجر به آزارمون بشه نیستیم...شما اینطوری فكر نمیكنین؟
نگاهی كه پر از محبت بود به من كرد و گفت:ولی حمیدرضا تو رو دوست داره...خیلی هم دوستت داره...اون كسی نیست كه سطحی تصمیم بگیره اونقدر دقیق هست كه اگه چیزی رو انتخاب میكنه در سطحی بسیار بالا انتخاب كرده...
گفتم:پس شما همه ی وحشتتون مربوط به من میشه؟!!! یعنی فكر میكنید اگه قطع رابطه ایی و یا ترك كردنی هم در كار باشه این منم كه باعث اون خواهم شد...درسته؟
غم چشمانش دوباره به وضوح به نمایش در آمده بود و با سر جواب مثبت داد.از جواب صریحی كه داد تعجب كردم.دسته ی مبلی كه روی آن نشسته بودم را در دستم میفشردم و گفتم:و این فقط یك احتمال داره.........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#19
Posted: 31 Aug 2012 06:08
۱۸
-------------------------------
نگاه خانم شهیدی روی من ثابت شده بود و در چشمهایش التماس موج میزد! خدایا این دیگر چه رسمی است؟...امروز این دومین نفری است كه در رابطه با حمیدرضا حرفهای عجیبی میزند...! ادامه دادم:حمیدرضا مشكلی داره؟...مشكلی كه شما رو به فكر واداشته؟...مشكلی كه من خبر ندارم و دوست دارید با اطلاع دادن این موضوع به من...
با سر حرفهای مرا تایید كرد و گفت:حمیدرضا وقتی10ساله بود بدترین شوك زندگیش بهش وارد شد...
شدیدا" مشتاق شنیدن بقیه ی حرفهای خانم شهیدی شده بودم...فهمیدم میخواهد حرفی را كه صبح دكتر فاضل خیلی ناقص برایم گفت او كاملش كند.كمی روی مبل جابه جا شدم و گفتم:در ده سالگی؟...
سرش را به علامت مثبت تكان داد و دیدم چطور سیل وار اشك از چشمهایش سرازیر شد!!! بلند شدم و دستمال كاغذی را از روی میز برداشتم و كنارش نشستم.تشكری كرد و دستمال را از من گرفت و اشكهایش را پاك كرد.ادامه داد:ده سال بیشتر نداشت...ما برای مسافرت به شیراز نزد خواهرم رفته بودیم...آن سال هر كاری كردم حمیدرضا راضی نشد با من و دو برادرش به شیراز بیاید و خواست پیش پدرش در تهران مانده و بعد با او به شیراز بیاید...شهیدی هم كه اصرار او را دید به من گفت كه حمید رضا را خودش به شیراز می آورد...
بار دیگر گریه اش گرفت.منتظر ماندم تا ساكت شد.دوست داشتم حرفهایش را ادامه دهد چون مطمئن بودم اگر حمیدرضا سر برسد او حرفهایش را ادامه نخواهد داد.با دستمال اشكهایش را پاك كرد و گفت:یك هفته از موندن ما در شیراز گذشته بود كه شهیدی از تهران تماس گرفت كه اونروز با حمیدرضا به طرف شیراز حركت خواهند كرد...پای تلفن خیلی به شهیدی سفارش كردم كه مراقب حمیدرضا باشه و در طول مسیرم تند رانندگی نكنه البته مطمئن بودم كه شهیدی اهل تند رانندگی كردن نیست اما خوب فقط دلم برای حمیدرضا شور میزد...پسر بچه شیطونی بود و تقریبا"مهار كردنش كاری سخت! اما تنها كسی هم كه از پس كنترل كردنش بر می اومد فقط خود شهیدی بود...
باز هم گریه اش گرفت.دنباله ی حرفش را اینطور ادامه داد:نیمه های شب به آباده میرسن و چون شهیدی خسته بود ماشین رو در كنار خیابون پارك میكنه و به حمیدرضا میگه قصد داره یه ساعتی بخوابه و بعد دوباره به طرف شیراز حركت خواهند كرد.حمیدرضا وقتی مطمئن میشه كه شهیدی به خواب رفته آهسته از ماشین پیاده میشه و چون ماشینم خیلی كم در رفت و آمد بوده شروع میكنه به بازی كردن در همون اطراف ماشین...نزدیكهای ساعت4صبح شهیدی بیدار میشه و وقتی میبینه حمیدرضا در ماشین نیست سریع از ماشین پیاده میشه.حمیدرضا اونطرف خیابون داشته برای خودش بازی میكرده...به محض اینكه شهیدی رو میبینه از جاش بلند میشه تا به طرف پدرش بره...شهیدی متوجه نزدیك شدن كامیونی میشه...فریاد میكشه كه حمیدرضا به خیابون نیاد...ولی متاسفانه نمیدونم چرا خودش به وسط خیابون میره...
حالا به هق هق افتاده بود.منم گریه میكردم! میتوانستم حدس بزنم حمیدرضا در آن سن چه چیزی دیده است.خانم شهیدی سعی داشت با دستهایش اشكهایش را از صورت بگیرد اما بی امان از چشمهایش سرازیر بودند.در همان حال گفت:طفلك حمیدرضای من صحنه تصادف رو میبینه.شهیدی به طرز وحشتناكی به هوا بلند میشه وقتی به زمین می افته همون موقع مرده بوده اما راننده ی نامرد صبر نمیكنه و فرار میكنه! جنازه ی شهیدی میمونه و حمیدرضای كوچیك من در اون وقت صبح...تك و تنها در شهری غریب و خیابونی خلوت!!! هیچ وقت...هیچ كس نمیتونه تصور كنه كه به پسر كوچیك من در اون ساعت چی گذشته...شهیدی برای همیشه از پیش ما رفت و درست از همون تاریخ تمام شیطنت و شادی حمیدرضا هم با پدرش رفت...عصبی شد بی حوصله شد...تنها چیزی كه سرگرمش میكرد كتاب بود و بس...بچه ام تا یه هفته حرف نمیزد...دائم در اتاق تنها مینشست و گریه میكرد...فقط خدا میدونه ما اون روز بعد از ظهر بعد از اینكه پلیس تلفنی به وسیله ی مدارك و دفتر تلفن شهیدی كه در ماشین بود ما رو خبر كرد با چه وضعی خودمون رو از شیراز به آباده رسوندیم...این شد كه از اون موقع به بعد حمیدرضا دیگه حمیدرضای سابق نشد! عصبانیت عضوی از وجودش شد.خیلی تلاشها.......
این شد كه از اون موقع به بعد حمیدرضا دیگه حمیدرضای سابق نشد! عصبانیت عضوی از وجودش شد.خیلی تلاشها كردیم و بالاخره بعد از دوندگی های بسیار تونستیم تا حد زیادی از شوك وارده خارجش كنیم ولی هنوزم نباید عصبی بشه! البته خودش خیلی مسلط شده! اما خوب ممكنه گاهی نتونه!!! اما به خدا الهام جان تمام عصبانیتش هم خیلی زودگذره.
اشكم را پاك كردم و گفتم:متاسفم...ولی خانم شهیدی ممكنه بگید مگه هنگام عصبانیت چه رفتاری ازش سر میزنه؟
همانطور كه اشكش میریخت لبخندی هم زد.اما تلخ! آنقدر تلخ كه تا عمق وجودم نفوذ كرد.جواب داد:مطمئن باش غیر از فریاد كشیدن كار دیگه ی بلد نیست ولی در نهایت سكوت میكنه و گوشه نشین میشه...فقط همین.
در این موقع درب هال باز شد.خانم شهیدی از جایش بلند شد و به دستشویی رفت.فهمیدم نمیخواهد حمیدرضا متوجه ی چشمهای گریانش بشود.حمیدرضا هنوز در راهرو بود كه روپوشم را برداشتم و خیلی سریع آنرا پوشیدم اما فرصت نشد مقنعه ام را سرم بگذارم.وارد هال شد و برای لحظاتی خیره به من نگاه كرد.از جایم بلند شدم و نوشابه ها را از او گرفتم و به آشپزخانه بردم.دنبال من به آشپزخانه آمد و به آرامی گفت:مامان داشت گریه میكرد...نه؟
برنگشتم كه نگاهش كنم چون خودمم گریه كرده بودم و فقط با سر جواب مثبت دادم.بعد نگاهی به روی گاز كردم کوکو آماده شده بود.بشقابهایی از بین ظروف شسته شده برداشتم و همین طور لیوان و قاشق و چنگال.آنها را روی میز گذاشتم.حمیدرضا روی یكی از صندلیهای آشپزخانه نشسته بود اما به فكر فرو رفته بود.گهگاه كه نگاهش میكردم كاملا میشد فهمید كه در خاطراتی دور سیر میكند.درست در همین موقع بود كه متوجه شباهت چشمهایش به مادرش شدم و چقدر غم موجود در این دو چشم به هم شبیه بود!!!
گوجه و خیار شوری هم كه خریده بود شستم و خورد كردم و روی میز گذاشتم.به ساعتم نگاه كردم8:10بود.تا حالا نشده بود كه من تا این وقت بیرون از خانه باشم.نمیدانستم اگر بابا آمده باشد مامان به او چه گفته است...ناگهان اضطراب خاصی به دلم افتاد...در همین موقع خانم شهیدی از دستشویی بیرون آمد.هنوز آثار گریه در صورتش هویدا بود اما فهمیدم از نگاه كردن به حمیدرضا فرار میكند.خود حمیدرضا هم اصراری در خیره شدن به صورت مادرش نداشت.خانم شهیدی كوكو سبزی را در سینی گردی گذاشت و آورد سر میز.به دلیل اضطرابی كه در دلم پیدا شده بود اشتهایم را از دست داده بودم ولی به هر حال چند لقمه ایی خوردم و بعد آهسته گفتم:حمیدرضا...من رو به خونه میبری؟...ساعت یه ربع به9شده و من تا حالا اینقدر دیر به خونه نرفتم.
خانم شهیدی رو كرد به حمیدرضا و گفت:حمیدرضا جان...بلند شو الهام رو به خونه شون برسون...طفلك حتی نتونست شامش رو درست و حسابی بخوره...
خجالت كشیدم و گفتم:نه...خیلی ممنون شامم به اندازه كافی خوردم...ولی باید زودتر به منزل برگردم.
حمیدرضا صحبت نمیكرد از جایش بلند شد و بارونی اش را پوشید و گفت:من بیرون منتظرتم.
بعد هم از هال بیرون رفت.خانم شهیدی به طرف من كه حالا داشتم كاپشنم را به تن میكردم آمد و گفت:اگه توی ماشین ازت سوال كرد كه مامان چی برات تعریف كرده یه وقت نگی من از چی برات حرف زدم...فقط بگو بعضی خاطرات گذشته من رو به گریه انداخته!
كمی مكث كرد و بعد ادامه داد:گرچه اونقدر باهوشه كه خودش همه چیز رو میفهمه...اما به هر حال...
به میان حرف خانم شهیدی آمدم و گفتم:خیالتون راحت باشه...حرفی نمیزنم.
مقنعه ام را سرم كرد و خانم شهیدی مرا بوسید.خداحافظی كردم و از خانه بیرون آمدم.حمیدرضا در ماشین منتظر نشسته بود.تا جلوی درب خانه یك كلمه حرف نزد.من هم نمیدانستم چه بگویم! فقط صدای حرفهای دكتر فاضل و خانم شهیدی بود كه در گوشم می پیچید.نمیدانستم باید چه كنم و یا چه تصمیمی بگیرم! من به حمیدرضا دلبستگی پیدا نكرده بودم ولی از ظواهر امر كاملا معلوم بود كه او شدیدا" به من علاقه مند شده...اما حمیدرضا مشكل داشت...مشكل عصبی...كه معلوم نبود آیا این مشكل جدی است و یا فقط در حد یك خاطره تلخ می باشد كه در ذهن او مانده؟ خدایا نكند با ادامه دادن روابطم با او بعد از مدتی بفهمم كه هم در حق خودم و هم در حق او...نكند كه بعد از مدتی متوجه بشوم كه او اصلا صلاحیت ایجاد رابطه را ندارد...ولی آن وقت شاید برای خودم هم بریدن از او سخت باشد...ولی اگر واقعا" او مشكل عصبی دارد...پس چطور توانسته در این رشته ی سخت و مهم پزشكی تحصیل كند و اینقدر هم موفق باشد؟!! در همین چند جلسه برخورد هیچ نشانه ایی از عصبی بودن در او ندیدم...برعكس خیلی هم قاطع و مسلط به رفتارش عمل میكند...پس این چه میتوانست باشد كه در یك روز دو نفر كه یكی مادرش و دیگری فردی است كه مدعی داشتن شناختی خوب از این خانواده را دارد مشكل عصبی بودن او را به من گوشزد میكند و بخواهند كه اگر من متوجه چیزی شدم و یا رفتاری از او دیدم...خوددار باشم!!!!.
وارد خیابان خودمان شدیم.دیدم احسان جلوی درب ایستاده.میدانستم نگران من شده است و این نگرانی باعث شده در این هوای سرد و تقریبا"بارانی جلوی درب حیاط بایستد.وقتی خواستم از ماشین پیاده شوم حمیدرضا دستم را گرفت.برگشتم به طرفش و نگاهش كردم.توی چشمهایش یك معصومیت عاشقانه ایی موج میزد كه تا حالا در چشم هیچ كسی ندیده بودم.با صدایی كه برای لحظه ایی فكر كردم از اعماق قلبش بیرون می آید گفت:فردا بیام دنبالت؟
این بار نگفته بود فردا می آیم دنبالت و منتظر باش بلكه حالا از من میپرسید كه آیا به دنبالم بیاید یا نه؟!!! برایم عجیب آمد با تعجب نگاهش كردم و گفتم:چی گفتی؟
دوباره با همان صدای آهسته گفت:فردا بیام برسونمت دانشكده یا نه؟
چرا این سوال را میپرسید...آیا فكر میكرد من با مطلع شدن از اینكه او زمانی تحت مداوای یك متخصص اعصاب بوده و یا در اثر به جا ماندن آن خاطره تلخ كه او فرد عصبی گشته...ولی هنوز هیچ موردی بین ما پیش نیامده بود...پس من چطور میتوانستم تصمیم نهایی خود را بگیرم؟...نمیدانم چرا ولی لبخندی روی لبم آمد و گفتم:اگه بتونی بیای خوشحالم میكنی.
لبخند قشنگی روی لبانش نشست و به آرامی دستم را فشار داد و آهسته گفت:حتما" میام.....
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#20
Posted: 31 Aug 2012 06:09
۱۹
-------------------------------
احسان به ماشین نزدیك شد و با صدای بلند سلام كرد.حمیدرضا دست من را رها كرد و درب ماشین را باز و پیاده شد و با او مشغول سلام و احوالپرسی شدند.منهم بعد از سلامی كه به احسان كردم به طرفشان رفتم.چند دقیقه بعد وقتی حمیدرضا سوار ماشین میشد در حالیكه احسان دستش را دور شانه های من گذاشته بود او نگاهی به من و احسان كرد و به من گفت:فردا میام دنبالت.
احسان خندید و گفت:پاك داری خواهر ما رو از ما دور میكنی دیگه...آره؟
حمیدرضا خندید و گفت:من نوكرتم احسان جان...
سپس سوار ماشین شد و رفت.به همراه احسان وارد خانه شدم.بابا هنوز نیامده بود و مامان هم حمام بود.میدانستم احسان به او گفته كه من كجا هستم و مامان به قصد اینكه با من رو به رو نشود به حمام رفته! رفتم پشت درب حمام و سلام كردم.جوابم را با مهربانی داد و گفت كه برایم كمی شام كنار گذاشته است.اما گرسنه نبودم! همان چند لقمه كوكویی كه خورده بودم سیرم كرده بود بنابراین تشكر كردم و بعد از مسواك زدن دوباره پشت درب حمام رفتم و به مامان شب بخیر گفتم.وقتی به اتاقم میرفتم متوجه شدم احسان در اتاقش پشت كامپیوتر مشغول است.دوباره از اتاقم بیرون آمدم و رفتم به اتاق او.همانطور كه مشغول كارش بود لبخندی زد و به من نگاه كرد و گفت:خوبی؟
نگاهش كردم.فهمید میخواهم چیزی به او بگویم.دست از كار كشید و گفت:كارم داری؟
نمیدانستم باید چطوری حرفم را بگویم كمی این دست و آن دست كردم و در نهایت گفتم:احسان...تو...چند ساله كه حمیدرضا رو میشناسی؟............
گفتم:احسان...تو...چند ساله كه حمیدرضا رو میشناسی؟
گفت:از سال اول دانشگاه یعنی تقریبا"هفت سال...چطور مگه؟
گلسرم را باز كردم و در دستم گرفتم.گفتم:در این مدت7سال تا چه حد نسبت بهش شناخت پیدا كردی؟ اصلا چه نظری نسبت بهش داری؟ به رفتارش به واكشنهاش به...
از جایش بلند شد و آمد به طرف من.دستم را گرفت و مرا روی تخت كنار خودش نشاند و گفت:الهام...قبلا" هم به تو گفته بودم كه اگه هر كی دیگه به جای حمیدرضا بود تا حالا گورش رو هم كنده بودن...فكر میكردم منظورم رو از این حرف فهمیده باشی!!!
نگاهش كردم.نمیتوانستم مسائلی را كه امروز شنیده بودم برایش بازگو كنم.ترسی ناشناخته من را از بازگو كردن مسائل امروز باز میداشت.دستم را گرفت و به آرامی گفت:مشكلی برات پیش اومده؟
گفتم:نه...فقط نمیدونم چرا از اینكه خوب اون رو نمیشناسم وحشت دارم!!!
خندید و گفت:خوب سعی كن بشناسیش.ایجاد ارتباط به خاطر همینه دیگه.مسلمه كه تو نباید اون رو بشناسی و دچار اضطراب بشی...اما من به عنوان برادرت فقط میتونم بگم كه در مدت این7سالی كه اون رو میشناسم...كه البته مدت كمی هم نیست...هیچ مشكلی در اون ندیدم و از هر نظر كه فكرش رو بكنی نسبت به بچه های دیگه سرآمد بوده...ببین الهام به نظر من ترست بی مورده ولی خوب برای شناختن اون به وقت نیاز داری...اینم بدون چیزهایی كه من گفتم مربوط میشه به روابط اجتماعیش...اما در مورد روابط عاطفی فقط خودتی كه باید تلاش كنی تا بشناسیش و فكر نمیكنم در این مورد كسی دیگه رو پیدا كنی كه بتونه واقعا كمكت كنه.
ساكت بودم و نگاهش میكردم.فهمید كه جوابم را هنوز نگرفته ام! دوباره در حالیكه ضربات ملایمی روی دستم میزد گفت:الهام...اتفاقی افتاده كه تو رو مضطرب كرده؟
بلافاصله گفتم:نه...نه...اصلا...فقط میدونی چیه...من همیشه از بچگی از عصبانیت مردها میترسیدم...حالا میترسم نكنه حمیدرضا آدم عصبی و...
خنده ی بلندی كرد و گفت:حمیدرضا!!!...حمیدرضا رو میگی؟!!!...اصلا اینطوری فكر نكن...من توی این7سال خودم حداقل10یا15بار با بچه های دانشگاه درگیر شدم...ولی اون هیچ وقت...اصولا اهل این مسائل نیس...خیلی اتكا به نفس بالایی داره و اصلا" كلاسش به این چیزها نمیخوره...نه...اشتباه نكن.
دیگر حرفی نزدم.اما من جواب واقعی را كه میخواستم نگرفته بودم! چرا كه سوالم را درست مطرح نكرده بودم ولی همین كه میشنیدم در این7سال او اصلا" مشكل اخلاقی نداشته خودش برایم جواب نسبتا"خوبی بود گرچه من هنوز در پی چیزی بودم كه خودم هم نمیدانستم آن چه چیزی است!!! شب بخیر گفتم و به اتاق خودم رفتم ولی خیلی طول كشید تا خوابم برد.تا ساعتها حرفهای مادر حمیدرضا در گوشم طنین انداز بود و خاطرات و وقایع تلخی كه بر حمیدرضا گذشته بود.واقعا" تحمل این منظره برای پسر بچه ایی در سن او چقدر میتوانسته سخت باشد...كودكی ساعتها بر سر جنازه پدرش در شهری غریب بماند تا سپیده بزند و بعد از ساعتها جمعیت سر برسد و تازه در تكاپوی این باشند كه جسد متعلق به كیست و این كودك چه نسبتی با جسد دارد! آنهم كودكی كه در اثر شرایط پیش آمده قدرت كلام خود را هم از دست داده باشد...حتی تصورشم هم برایم سخت بود چه برسد به اینكه بخواهم خودم را در بطن وقایع تصور كنم.لحظه ایی به خودم آمدم و متوجه شدم كه گریه میكنم ولی كم كم خواب چشمهایم را سنگین كرد و به خواب رفتم...تا صبح اصلا خواب راحتی نداشتم.صبح وقتی بیدار شدم سرم درد میكرد.برای صبحانه هم كه پایین رفتم مامان فوری فهمید كه حالم خوب نیست چون به محض اینكه چشمش به من افتاد در حالیكه برایم چای میریخت و آن را روی میز گذاشت پرسید:الهام جان...حالت خوب نیس؟
گفتم:نه یه كم سرم درد میكنه.
مامان از كشوی مخصوص داروها یك مسكن بیرون آورد و با یك لیوان آب آنرا روی میز گذاشت و تاكید كرد حتما بعد از صبحانه آنرا بخورم.صبحانه را با بی میلی خوردم و با اینكه مامان در خوردن قرصها خیلی تاكید كرده بود باز هم خوردن آنها را فراموش كردم.از خانه خارج شدم و بار دیگر با خاموش روشن شدن چراغهای ماشینش فهمیدم حمیدرضا منتظرم بوده.رفتم و سوار ماشینش شدم.با اینكه هوا هنوز روشن نشده بود به محض اینكه در ماشین نشستم فهمید سرم درد میكند بنابراین بعد از طی مسیری كوتاه جلوی یك داروخانه شبانه روزی توقف كرد و پیاده شد و وقتی برگشت یك قرص با یك لیوان آب در دستش بود! تشكری كردم و قرص را خوردم.لیوان را به داروخانه برگرداند و راهی دانشكده شدیم.آنروز تا ساعت پایان درسی5بار با گوشیم تماس گرفت و حالم را پرسید.با اینكه در بعد از ظهر كاملا سردردم خوب شده بود اما برای رساندن من به خانه سعی كرد خلوت ترین مسیر را انتخاب كند تا به قول خودش من كمتر دچار مشكل بشوم.نمیدانم چه نیرویی بود اما حمیدرضا مثل آنچه كه در ذهن من بود و یا در كتابها خوانده بودم ونه آنچه كه در فیلمها دیده بودم...بلكه خیلی واقعی تر و زیباتر در بروز احساساتش نسبت به من اقدام میكرد.بیشتر با نگاهش حرف میزد.نگاهی كه تا به حال در چشم هیچ كسی ندیده بودم.جور خاصی به چشمهایم خیره میشد! درست مثل اینكه میخواست تمام وجودش را در چشمان من جای بدهد ولی شاید چشمان من وسعت پاكی و صداقت او را نداشت و جا برایش كم بود...پسر پاكی به نظرم میرسید.نجیب و بی همتا.در همان چند روز اول هفته و تا رسیدن پنجشنبه كاملا متوجه شخصیت فوق العاده و تربیت صحیحش شده بودم.آنقدر با محبت رفتار میكرد كه گاهی وقتی به یاد حرفهای مادرش و یا دكتر فاضل در رابطه با عصبی بودن او می افتادم ناخودآگاه خنده ام میگرفت......
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "