انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

گلبرگهای خزان


مرد

 
۲۰
-----------------------------

بالاخره پنجشنبه هم رسید و من متوجه تكاپوی و فعالیت احسان بودم كه چطور طبق سلیقه ی مامان كیك و شیرینی و سبد گل را سفارش میداد.احسان به مامان گفته بود كه منهم پنجشنبه برای تولد دعوت شده ام و در نتیجه مرا هم از تذكرات مادرانه ی خودش بی نصیب نمی گذاشت.برای شب بنا به سفارش مامان كت و شلوار لیمویی رنگم كه چند وقت پیش از خیابان ولیعصر خریده بودم را پوشیدم به همراه كفشهای مشكی پاشنه داری كه خیلی به این لباس برازنده بود.موهایمم ساده صاف و ساده به دورم ریختم.بعد از رفتن بابا و احسان و مامان تقریبا كمی به ساعت8مانده بود كه كاملا" آماده شده بودم دقایقی بیشتر نگذشته بود كه صدای زنگ درب بلند شد.وقتی اف اف را جواب دادم صدای حمیدرضا را سریع شناختم كه گفت:حاضری؟

جواب دادم:فقط باید روسریم رو سرم بذارم...الان میام.

وقتی آماده شدم و از خانه رفتم بیرون و در ماشین نشستم نگاهی به من كرد و گفت:چقدر لذت میبرم وقتی میبینم كه تو همه ی زیباییت مال خودته و اصلا نیازی به آرایش نداری...همیشه از افرادی كه چهره ی واقعی خودشون رو زیر صد قلم آرایش پنهان میكنن متنفر بودم...نمیدونی چقدر لذت میبرم از اینكه صورت تو رو خود خدا آرایش كرده.

حرفهایش برایم زیباترین جملاتی بود كه تا آن لحظه از جنس مخالف خودم شنیده بودم.ناخودآگاه هر دو برای لحظاتی به هم خیره نگاه كردیم و بعد از اینكه حمیدرضا مثل دفعات قبل لبخند پر از عشقش را به لب آورد ماشین را روشن كرد و راه افتادیم.منزل امیر مسعود برادر حمیدرضا در شهرك ژاندارمری بود و با توجه به بزرگراههایی كه تازه تاسیس بودند خیلی زود و بی معطلی به آنجا رسیدیم.صدای موسیقی از داخل ساختمان به گوش میرسید.حمیدرضا وقتی پیاده شد به طرف من كه منتظرش ایستاده بودم آمد.كت و شلوار سورمه ایی خیلی شیك با كراواتی به گردنش گذاشته بود كه حسابی با تیپ ظاهرش هماهنگی لازم را داشت.برای لحظه ایی آنقدر تیپش برایم پسندیده آمد كه ناخودآگاه گفتم:چقدر خوش تیپ شدی...

برای لحظه ایی آنقدر تیپش برایم پسندیده آمد كه ناخودآگاه گفتم:چقدر خوش تیپ شدی...

لبخند مهربانی زد و دست مرا گرفت و زنگ درب را فشار داد.صدایی از پشت اف اف به گوش رسید كه حمیدرضا سریع در جواب گفت:باز كن عموجون منم...

حدس زدم باید یكی از دختران امیرحسین باشد.به محض اینكه با اف اف درب باز شد صدای چند بچه در ساختمان پیچید و با گفتن((عموجون اومد...عموجون اومد))به طرف ما آمدند.وارد كه شدیم دو دختر كوچك كه خیلی مودب و شیرین بودند جلوی درب هال ایستاده بودند و بعد یكراست به طرف من آمدند منهم هر دو را بوسیدم وقتی سرم را بلند كردم دیدم تمام مهمانها به احترام ورود من و حمیدرضا از جایشان بلند شده اند.خانم شهیدی به همراه مردی كه به خاطر شباهتش به حمیدرضا حدس زدم باید یكی از برادرانش باشد و لباس رسمی به تن داشت به ما نزدیك شدند.خیلی معذب شده بودم.خانم شهیدی با مهربانی زایدالوصفی مرا در آغوش گرفت و بوسید و بعد به همراه حمیدرضا مرا به مهمانها معرفی كردند.همه ی مهمانها فوق العاده مودب و با شخصیت بودند در ضمن مشخص هم بود كه همه دارای تحصیلات عالیه هستند و هر یك برای خود از سمت و شغل در خور توجهی نیز برخوردارند دكتر فاضل و خانواده اش نیز در میان مهمانها بودند كه نشان میداد از دوستان خانوادگی یكدیگر هستند.همسر امیرمسعود هم با مهربانی و گرمی از من استقبال كرد.كم كم متوجه شدم مردی كه در ابتدا به همراه خانم شهیدی به طرف ما آمده بود امیرمسعود بوده است.برادر بزرگتر حمیدرضا یعنی امیرحسین شباهت فوق العاده ایی به مادرشان یعنی خانم شهیدی داشت.پسر امیرمسعود به محض دیدن حمیدرضا با چنان عشقی به آغوش او رفت كه از همان ابتدا حدس زدم باید رابطه ی عاطفی و عمیقی میان حمیدرضا و فرزندان برادرانش باشد.از نگاههای همسر امیرحسین كه در واقع دختر خاله ی آنها میشد به روی خودم سنگینی خاصی حس میكردم! متوجه بودم كه گاه در گوشی با امیرحسین صحبتی میكند كه در نهایت باعث عصبانیت امیرحسین شد و او از جایش بلند شده و در كنار پدر زن امیرمسعود نشست و خودش را با او سرگرم صحبت كرد.حمیدرضا بارونی هایمان را به اتاق دیگری برد.از جو حاكم در مهمانی راضی بودم چرا كه حمیدرضا درست گفته بود و آنجا یك مهمانی خانوادگی در عین حال با حضور افرادی بسیار با كلاس بود.

حمیدرضا وقتی برگشت مادرش برای من و او میوه آورد و همسر امیرمسعود هم با چایی خوش عطری از ما پذیرایی كرد.حمیدرضا در كنار من نشست و همانطور كه برای من و خودش میوه پوست میكرد با صدایی آرام به طوریكه دیگران متوجه نشوند مهمانها را با ذكر شغلهایشان به من معرفی میكرد و من متوجه میشدم كه حدسم در رابطه با مهمانها درست بوده است.یك ساعتی از آمدن ما گذشته بود و در این مدت بزم رقص و موسیقی هم به راه بود.برای لحظه ایی احساس تشنگی كردم.مادر حمیدرضا روبه روی ما نشسته بود و با محبتی فراوان به ما نگاه میكرد.آهسته از حمیدرضا خواهش كردم كه كمی آب برایم بیاورد و او بلند شد به آشپزخانه رفت در این موقع متوجه شدم همسر امیرمسعود با رقص قشنگی كه كاملا" با صدای موسیقی هماهنگ بود به طرف من می آید! حدس میزدم میخواهد مرا برای رقص بلند كند! بلافاصله به او اشاره كردم و گفتم:من اصلا" رقص بلد نیستم.

به او دروغ نگفته بودم من هیچ وقت به این مورد علاقه نداشتم و هیچ وقت هم در صدد یادگیری آن بر نیامده بودم.اما او همچنان به طرف من می آمد.برای یك لحظه حمیدرضا را دیدم كه لیوان به دست جلوی درب آشپزخانه ایستاده و با چنان عصبانیتی به این صحنه نگاه میكند كه لحظه ایی به خود لرزیدم.فقط توانستم سریع به همسر امیرمسعود كه نامش فرشته بود بگویم:فرشته جون به خدا من نه از رقص خوشم میاد و نه بلدم...خواهشا از این یكی من رو معذور كنید.

او هم دیگر بیش از این اصرار نكرد و به سمت دیگران رفت تا آنها را برای همراهی خودش در رقص از جا بلند كند و خیلی هم زود موفق شد.حمیدرضا چند لحظه ایی مكث كرد و بعد به طرف من آمد.لیوان آب را به دستم داد.عرق زیادی روی پیشانی اش به چشم می آمد! كاملا معلوم بود كه چقدر از كار فرشته عصبی شده.وقتی آب را خوردم با صدای آرامی گفت:كم كم بلند شو بریم.

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:بریم؟!!!

به من نگاه كرد و با سر جواب مثبت داد.كم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم.گفتم:چرا؟!! هنوز كه كیك رو نیاوردن و...

همانطور كه به رو به رویش نگاه میكرد با صدایی آرام ولی عصبی گفت:همین كه گفتم...

تصمیمش برایم بیش از اندازه عجیب بود.ما هنوز شام نخورده بودیم.تازه یك ساعت بود كه رسیده بودیم.مراسم كیك و كادو هم كه قاعدتا" بعد از شام بود و هنوز انجام نگرفته بود! بنابراین مطمئن بودم ترك كردن مهمانی از طرف ما٬هم كار زشت و هم كاملا غیرمنطقی بود.در این موقع خانم شهیدی متوجه ی مسئله ایی بین من و حمیدرضا شد و با حركت سر از من پرسید:چی شده؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:ولله نمیدونم!!!

حمیدرضا از جایش بلند شد و گفت:میرم بارونیهامون رو بیارم.

به اتاقی رفت.دیدم مادرش هم به دنبال او وارد اتاق شد و درب را هم بست.تقریبا چند دقیقه بعد امیرحسین هم به همان اتاق رفت.در تمام این مدت همسر امیرحسین با لبخند معنی داری به من نگاه میكرد و منهم دائم سعی داشتم از نگاههای او فرار كنم.رفت و آمد به اتاق همچنان ادامه داشت! چرا كه وقتی امیرحسین بیرون آمد امیرمسعود داخل رفت و بعد هم فرشته داخل شد!!! تقریبا یك ربعی طول كشید تا حمیدرضا و بقیه از اتاق خارج شدند.خیلی سعی داشتند چهره های عادی به خود بگیرند ولی حمیدرضا عصبی بود و درحالیكه بارونیهایمان روی دستش بود به طرف من آمد.چهره فرشته خیلی ناراحت بود ولی طفلك سعی داشت ناراحتی اش را پنهان كند...............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۱
------------------------------------

من مشغول پوشیدن بارونی ام شدم فرشته به طرفم آمد و مرا بغل كرد و بوسید و گفت:خیلی دلم میخواس امشب بیشتر اینجا میموندی ولی حمیدرضا مایل نیس...ببخشید اگه بهت سخت گذشت.

امیرحسین و امیرمسعود هم به همراه مادرشان ایستاده بودند و مرا نگاه میكردند.حمیدرضا خیلی سریع بارونی اش را پوشید و شروع كرد به خداحافظی كردن با مهمانها.خانم شهیدی تعجب مرا كاملا" فهمیده بود و كمی مضطرب نشان میداد.همسر امیرحسین آخرین لحظه جلوی درب هال برای خداحافظی آمد و خیلی سریع هم برگشت سرجایش اما همواره لبخند معنی داری به لب داشت كه برای من خیلی عجیب بود! وقتی از درب هال خارج میشدیم امیرحسین و مادرش هم خداحافظی كردند و به داخل برگشتند ولی امیرمسعود تا جلوی درب حیاط با ما آمد بعد با خنده دستی پشت حمیدرضا زد و گفت:خوش باشید...

حمیدرضا برگشت و با امیرمسعود خداحافظی كرد.وقتی من داخل ماشین نشستم امیرمسعود سرش را داخل ماشین كرد و با صدایی آرام و سریع در حالیكه سعی داشت لبخندی هم به لب داشته باشد گفت:الهام خانم...هوای داداش ما رو خیلی داشته باش...

وقتی حمیدرضا داخل ماشین نشست او دیگر حرفی نزد فقط رو كرد به حمیدرضا و گفت:حمیدرضا با احتیاط رانندگی كنی ها...حالا برید یه چرخی بزنید و اگه باز حوصله داشتید برگردید...

حمیدرضا تشكر و بعد خداحافظی كرد و ماشین را روشن كرد و راه افتادیم.رفتارش برایم خیلی عجیب و در عین حال..........

حمیدرضا تشكر و بعد خداحافظی كرد و ماشین را روشن كرد و راه افتادیم.رفتارش برایم خیلی عجیب و در عین حال زشت بود.نمیتوانستم رفتارش را به هیچ وجه توجیه كنم.اصلا" توضیح قانع كننده ایی برای رفتارش در ذهنم پیدا نمیكردم.به ساعتم نگاه كردم تقریبا" از11شب گذشته بود.دست انداخت و كراواتش را باز كرد و با عصبانیت آنرا روی صندلی عقب پرت كرد! نگاهش كردم و برگشتم كراوات را از روی صندلی برداشتم و تا كردم و داخل داشبورد ماشین گذاشتم.دوباره نگاهش كردم و گفتم:حمیدرضا...تو چته؟!!

در این موقع زنگ گوشیش به صدا درآمد...منتظر شدم جواب بدهد ولی مثل این بود كه هیچ چیز نمیشنود! گفتم:چرا گوشی رو جواب نمیدی؟

بالاخره بعد از چندین زنگ گوشی قطع شد.اصلا حرف نمیزد و این بیشتر كلافه ام میكرد.دوباره گوشی اش شروع كرد به زنگ خوردن.اما باز هم بی تفاوت به صدای زنگ فقط رانندگی میكرد!!! عصبی شدم و گوشی اش را از روی داشبورد ماشین برداشتم و جواب دادم.امیرمسعود بود...بعد از اینكه جواب سلام من را داد بلافاصله حال حمیدرضا را پرسید...برایم عجیب بود...چرا باید به فاصله ی چند دقیقه نگرانش شده باشد!!! گفتم:خوبه...مشكلی نداره.

پرسید:چرا دفعه قبل كه مامان زنگ زد گوشی رو جواب نداد؟

فهمیدم زنگ قبلی خانم شهیدی بوده...بلافاصله گفتم:مشغول رانندگی بود نتونست جواب بده.

سریع پرسید:الان چرا خودش گوشی رو جواب نمیده؟

رو كردم به حمیدرضا و گفتم:ماشین رو بزن كنار و با برادرت صحبت كن.

با عصبانیت نگاهی به من كرد و گفت:بگو خوبم دیگه...واسه چی هی زنگ میزنن؟

بعد با حركت تندی گوشی را از من گرفت و بدون اینكه به امیرمسعود سلام كند با صدایی كه از حالت معمولیش خارج شده بود و بیشتر شبیه فریاد بود گفت:خوبم...دیگه تماس نگیرید.

فهمیده بودم امیرمسعود پشت خط دارد با حمیدرضا صحبت میكند و حمیدرضا با چند كلمه ی...نه...نه...و باشه باشه گفتن بدون خداحافظی گوشی را قطع كرد و بعد هم خاموشش كرد و آنرا داخل داشبورد انداخت و درب داشبیورد را محکم بست.نتوانستم تحمل كنم و با عصبانیت گفتم:چرا اینجوری میكنی؟...مگه چی شده؟...اگه از كاری كه فرشته كرد ناراحت شدی...خوب این كه چیز مهمی نیس...به خاطر یه همچین چیز بی ارزشی شب همه رو خراب كردی...این چه رفتار زشتیه كه تو داری؟...تولد اون بچه رو هم خراب كردی...اعصاب خودتم خورد كردی...مادرت و برادرات...همه رو ناراحت كردی...كه چی بشه؟خوب حالا خدا رو شكر من به خواست فرشته جواب ندادم...چون اصلا رقص بلد نیستم...اگه رقصیده بودم چیكار میخواستی بكنی؟...حتما" تا حالا سر من رو كنده بودی...تو هیچ متوجه رفتارت هستی؟...

در این موقع ماشین را سریع به كنار خیابان برد و نگه داشت.از ماشین پیاده شد و چنان محكم و با عصبانیت درب ماشین را بست كه برای لحظه ایی فكر كردم الان شیشه خورد میشود!!! نفسم بند آمده بود...نمیتوانستم كه قبول كنم این شدت عصبانیت فقط مربوط به یك مسئله به این بی اهمیتی باشد! كیفم را روی صندلی انداختم و از ماشین پیاده شدم.به سمت حمیدرضا كه در طرف دیگر ماشین ایستاده و تكیه داده بود رفتم.رو به رویش ایستادم.سرش پایین بود و دستهایش را در جیبش گذاشته بود و با نوك كفشش سنگ و خاك كنار جاده را جا به جا میكرد.به آرامی گفتم:حمیدرضا...

یكباره با فریاد وحشتناكی گفت:بسه دیگه...نمیخوام حرف بزنی.

یك قدم به عقب رفتم و هاج و واج فقط نگاهش كردم.برگشت و با كف دستش محكم روی سقف ماشین كوبید و گفت:برو توی ماشین.

بغض گلویم را گرفت.حمیدرضا دیوانه است.این چه رفتاری است؟!! به حرفش گوش نكردم و رفتم به گاردییل كنار جاده تكیه زدم و آرام آرم اشكم سرازیر شد...او به چه حقی اینطوری با من حرف میزد...من اصلا تحمل اینجور برخوردها را نداشتم.باد سردی می آمد و حسابی هوا سرد بود و حركت ماشینها و نور چراغهایشان آزار دهنده بود.صورتم از اشك خیس كه میشد سردی هوا را بیشتر حس میكردم.بعد از چند لحظه فهمیدم كه حمیدرضا به طرفم می آید.رویم را به سمت مخالف او برگرداندم.آمد كنارم ایستاد و گفت:برو توی ماشین...سرما میخوری...

صدایش آرام شده بود.یك دستم را از جیبم بیرون آوردم و اشكم را پاك كردم.آمد در جهتی كه نگاه میكردم روی گاردییل كنارم نشست و به من نگاه كرد.رویم را برگرداندم و گفتم:همین الان من رو به خونه خودمون میبری.

صدایش خیلی آرام شده بود.گفت:الهام...

خواست دستش را دور شانه ام بیندازد.بلافاصله بلند شدم و گفتم:میخوام برم خونه...

همانطور كه نشسته بود به چشمهای من خیره شد...منهم نگاهش كردم...همان غصه ایی كه چندین بار قبل در چشمش دیده بودم دوباره به چشمش آمد.از جایش به آرامی بلند شد و گفت:باشه...بریم.

تا برسیم جلوی درب خانه حتی یك كلمه هم با هم حرف نزدیم.از ماشین كه پیاده شدم.كلیدم را بیرون آوردم و به طرف درب حیاط رفتم تا آن را باز كنم.پشت سرم ایستاده بود و صدایم كرد:الهام...

جوابش را ندادم و مشغول باز كردن قفل درب شدم.بازویم را گرفت و دوباره با حالتی خاص فقط اسمم را صدا كرد:الهام...

از دستش خیلی دلخور بودم و جوابی ندادم.دستم را از دستش بیرون كشیدم و داخل رفتم و درب را بستم.بعد از لحظاتی صدای ماشینش را شنیدم كه از جلوی درب دور شد.وقتی به داخل خانه رفتم احسان و مامان و بابا داشتند با هم در رابطه با مهمانی منزل ناهید صحبت میكردند و تلویزیون روشن بود.به محض اینكه وارد شدم سلام كوتاهی كردم و به طبقه ی بالا رفتم.لباسهایم را عوض كردم و پرده ی پنجره ی اتاقم را به كناری زدم...در آسمان حتی یك ستاره هم نبود...آسمان هم ابری و گرفته بود...مثل اینكه حتی ماه هم حیفش آمده بود نور افشانی كند.حیاط تاریك تاریك بود.برگشتم و گلسری را كه روی میز تحریرم گذاشته بودم برداشتم و موهایم را جمع كردم.درب كمد را باز كردم و مشغول آویزان كردن لباسهایم در كمد شدم. در این موقع چند ضربه به درب اتاق خورد.جوابی ندادم اما درب به آهستگی باز شد و احسان سرش را به داخل اتاق آورد و........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۲
-------------------------------------

احسان وقتی دید بیدارم آمد داخل.حرفی نزد و رفت به میز تحریر تكیه داد و همانطور كه ایستاده بود به حركات من نگاه میكرد.میدانستم كه فهمیده اتفاقی افتاده و حالا آمده بود تا از موضوع باخبر شود.بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:خوب؟...خدا رو شكر كه خیالت راحت شد...ناهید حالش خوب بود؟...برنامه بعدی رو برای كی...

نگذاشت حرفم را تمام كنم گفت:الهام...با حمیدرضا حرفت شده؟

جوابش را ندادم و همانطور به آویزان كردن لباسهایم در كمد ادامه دادم تا كارم تمام شد و درب كمد را بستم.گوشی ام كه روی تخت انداخته بودم شروع كرد به زنگ خوردن.احسان زودتر از من گوشی را برداشت و وقتی شماره ی روی آنرا خواند گوشی را به طرف من گرفت و گفت:حمیدرضاس...

و منتظر ماند تا جواب تلفن را بدهم.گوشی را گرفتم و بدون اینكه جواب بدهم خاموشش كردم.چشمانش از تعجب گرد شد و فقط به من نگاه كرد.گوشی را در كیفم گذاشتم و بعد خواستم از اتاق بیرون بروم كه دستم را گرفت و گفت:الهام...گفتم با حمیدرضا حرفت شده؟

خواستم دوباره برگردم و از اتاق بیرون بروم كه فهمیدم خیلی محكم سر جایش ایستاده و دستم را گرفته.با عصبانیت گفتم:احسان سر به سرم نذار...میخوام برم پایین.

همانطور كه یك دستم را گرفته بود دست دیگرش را پشت درب گذاشت و توی صورتم خیره شد و گفت:چرا گریه كردی؟

ساكت بودم و فقط به درب اتاق كه دست احسان روی آن بود نگاه میكردم.دوباره اما این بار با صدای محكمتری گفت:الهام...با تو ام ها...میگم چرا گریه كردی؟

برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:ببینم تا حالا نشده تو اشك ناهید رو دربیاری؟

بعد گریه ام گرفت و برگشتم روی تخت نشستم.همانجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد.بعد از چند لحظه گفت:...................

همانجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد.بعد از چند لحظه گفت:پس حدسم درست بود...دعواتون شده.

همانطور كه گریه میكردم گفتم:نه...دعوامون نشده...فقط سرم داد كشید...

آمد كنارم روی تخت نشست و گفت:غلط كرد...واسه چی؟

برای یك لحظه از طرز حرف زدن احسان خنده ام گرفت و درحالیكه گریه و خنده ام قاطی شده بود گفتم:تقصیر خودم بود...

اصلا نمیخندید و خیلی هم جدی به من نگاه میكرد.فهمیدم خنده ی من عصبیش كرده برای همین سعی كردم لب و لوچه ام را زود جمع و جور كنم.دوباره پرسید:واسه چی سرت داد كشید؟

گفتم:عصبی بود...نه از دست من...از دست شخص دیگه ایی...من زیاد حرف زدم...اونم عصبی شد و سر من داد كشید.

فهمیدم با این حرفها قانع نشده بنابراین كل ماجرا را برایش تعریف كردم.در پایان او هم عقیده داشت كه كارش هم عجیب و بوده و هم دور از نزاكت و اصلا این رفتار را از او بعید میدانست...در نهایت لبخندی زد و گفت:ولی الهام...بدجوری بیچاره اش كردی ها!!!

با بالشت تختم كوبیدم توی سر احسان و هر دو خندیدیم بعد پرسید:خوب حالا میخوای چیكار كنی؟

گفتم:هیچی...چیكار كنم؟ فعلا كه خیلی علامت سوال توی كله ام هست...ولی در مجموع میخوام یه مدتی فقط فكر كنم و در این مدت اصلا نبینمش...

به میان حرفم آمد و گفت:الهام...اون بدبخت كه اظهار پشیمونی كرده...یه دقیقه پیشم که بهت تلفن كرد تو جواب ندادی...زیادم سر به سرش نذار...پسر خوبیه...شاید اصلا موضوع چیز دیگه بوده...آخه تو میگی اونها یه ربع توی اتاق بودن...شاید حرفی بین خودشون پیش اومده...

سرم را به بالای تختم تكیه دادم و گفتم:حالا به هر دلیلی كه بود اون نباید با من این رفتار رو میكرد.من كه گناهی نداشتم.

احسان ساكت شد و بعد در حالیكه به عقب تكیه میداد گفت:میخوای باهاش صحبت كنم؟

از جایم بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم و گفتم:نه...هیچ احتیاجی نیست...لزومی نمیبینم...درسته كه مدت كمیه از آشناییمون میگذره ولی شاید همین موارد باعث بشه من در تصمیم خودم دقیق تر بشم.

دستم را به سمت دستگیره بردم كه بروم بیرون دوباره احسان گفت:داری كجا میری؟ نا سلامتی من به اتاق تو اومدم....

خندیدم و گفتم:خوب چیكارت كنم؟ من باید برم پایین از جریان امشبت باخبر بشم...تو كه حرف نمیزنی فقطم اومدی توی كار من فضولی كنی و از خودتم یك كلمه صحبت نمیكنی...برم...

بلند شد و به قصد دنبال كردن من پشت سرم از اتاق بیرون آمد و درست وسط پله ها من را گرفت و با خنده و شوخی میخواست مرا مجبور به عذرخواهی كند.بابا سرش را بالا گرفت و گفت:احسان بابا ولش كن...له شد زیر دست و بالت...ولش كن.

مامان از آشپزخانه بیرون آمد.فهمیدم كه با اشاره از احسان پرسید موضوع چی بوده... و احسان هم با سر جواب داد كه چیز مهمی نبوده.بالاخره رفتیم پایین و از صحبتهای مامان و بابا و احسان فهمیدم كه خدا را شكر هیچ مسئله ایی پیش نیامده و برای دو هفته ی دیگر قرار جشن نامزدی گذاشته اند كه البته چون منزل آنها خیلی كوچك است و مامان قصد دارد مهمانی مفصلی بگیرد و مهمان زیاد دعوت كند تصمیم بر این گذاشته اند كه جشن در خانه ی ما برگزار شود.میزان مهریه هم این طور كه فهمیدم بنابر اصرار ناهید یك جلد قرآن به انضمام یك جلد دیوان حافظ تعیین شده ولی مامان با تمام مخالفتهایی كه مادر ناهید و خود ناهید داشته اند124سكه به مهریه اضافه كرده.به گفته ی مادر ناهید در شب نامزدی آنها مهمان چندانی نخواهند داشت و فقط دو دایی ناهید هستند كه به همراه خانواده خود از كرج می آیند و از خانواده ی پدری ناهید هم هیچكسی نیست چون كه از همان سالی كه پدر ناهید آنها را ترك كرده و رفته به جای اینكه در آن سالهای سخت و دشوار پشت و پناه آنها باشند از خجالت روی دیدن آنها را ندارند و به همین بهانه فامیل پدری او ترك آنها كرده اند!!!

بابا از نجابت و خانمی ناهید خیلی خوشش آمده بود و كاملا میدانستم وقتی حرف از خوبیهای ناهید میزند احسان چقدر احساس غرور و لذت میكند.ساعت نزدیك12:30 بود كه كم كم همه آماده میشدند برای خواب و من تازه احساس گرسنگی بهم دست داده بود چرا كه شام نخورده بودم.برای همین به آشپزخانه رفتم و مقداری از غذای مانده ی شام را برای خودم گرم و شروع كردم به خوردن.مامان وقتی مسواكش را زد و از دستشویی بیرون آمد از هال با تعجب مرا نگاه كرد اما چیزی نپرسید و فقط گفت كه اگر سالاد هم میخواهم مقداری در یخچال هست.بی معطلی بلند شدم و سالاد را هم آوردم و یك شكم سیر غذا خوردم.تمام مدتی كه من غذا میخوردم مامان نخوابید و خودش را سرگرم جمع آوری هال و آشپزخانه كرد.بعد از غذا ظرفهایم را شستم و وقتی برای خواب اماده شدم مامان هم به اتاقشان رفت كه بخوابد.بیش از اندازه دوستش داشتم.عادت داشت تا همه را در تخت خوابشان نمیدید خیالش راحت نمیشد و محال بود خوابش برود.

جمعه و شنبه به سرعت سپری شد و در طول این دو روز یكبار گوشی ام را روشن كردم كه بلافاصله زنگ خورد و وقتی فهمیدم حمیدرضا است جواب ندادم و ترجیح دادم گوشی همچنان خاموش بماند.شنبه بعد از شام به احسان گفتم:من رو به خونه ی عزیز میبری؟ فردا میخوام از خونه ی عزیز كه به دانشكده خیلی نزدیكه برم دانشكده.

احسان كاملا هدف من را از این مسئله میدانست و فهمیده بود كه نمیخواهم جلوی درب خانه با حمیدرضا رو به رو شوم.مامان كه در حال جمع كردن ظرفهای روی میز بود خوشحال شد و گفت:اتفاقا الهام...چند روز پیش عزیز اینجا تلفن كرده بود و سراغت رو میگرفت.خیلی دلش برات تنگ شده. میگفت فكر میكرده وقتی دانشگاه بری خیلی بیشتر پیشش میری ولی درست برعكس عمل كردی.طفلك اگه بفهمه خیلی خوشحال میشه......
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۳
---------------------------------------------

جمعه و شنبه به سرعت سپری شد و در طول این دو روز یكبارگوشی ام را روشن كردم كه بلافاصله زنگ خورد و وقتی فهمیدم حمیدرضا است جواب ندادم و ترجیح دادم گوشی همچنان خاموش بماند.شنبه بعد از شام به احسان گفتم:من رو به خونه ی عزیز میبری؟فردا میخوام از خونه ی عزیزكه به دانشكده خیلی نزدیكه برم دانشكده.

احسان كاملا هدف من را از این مسئله میدانست و فهمیده بود كه نمیخواهم جلوی درب خانه با حمیدرضا رو به رو شوم.مامان كه در حال جمع كردن ظرفهای روی میز بود خوشحال شد و گفت:اتفاقا الهام...چند روز پیش عزیز اینجا تلفن كرده بود و سراغت رو میگرفت.خیلی دلش برات تنگ شده. میگفت فكر میكرده وقتی دانشگاه بری خیلی بیشتر پیشش میری ولی درست برعكس عمل كردی.طفلك اگه بفهمه خیلی خوشحال میشه......

از جایم بلند شدم و به هال رفتم و شماره ی منزل عزیز را گرفتم.بیچاره عزیز همیشه انتظار تلفن بچه ها و یا نوه هایش را داشت و هیچ وقت زنگ تلفنش به 2تا نمیرسید به محض اینكه اولین زنگ میخورد گوشی را بر میداشت.این بار هم پای تلفن وقتی فهمید من هستم بی نهایت خوشحال شد و وقتی هم گفتم كه میخواهم چند روزی پیشش بروم بال در آورد.بعد از اینكه تلفن را قطع كردم به طبقه ی بالا رفتم و چون تصمیم داشتم3روز پیش عزیز بمانم وسایل مورد نیازم را در این 3روز جمع كردم و بعد از خداحافظی با مامان به همراه احسان به منزل عزیز رفتم.بابا را شب ندیدم چون هنوز از سر كار برنگشته بود ولی میدانستم اگر بود طبق معمول اجازه نمیداد من3روز پیش عزیز بمانم و بهانه اش هم این بود كه:من اگر هر روز الهام را نبینم دق میكنم.منزل عزیز در یكی از كوچه های بن بست در خیابان انقلاب بود و برای رفتن به دانشكده خیلی راحت بودم.عزیز وقتی من و احسان را دید مثل همیشه گریه اش گرفت.مهربانترین مادربزرگ دنیا را داشتم ولی خوب این اواخر به خاطر مشغله های فكری زیاد نتوانسته بودم به او سری بزنم.تنها فرزند دختر عزیز٬مامان من بود ولی سه پسر هم داشت.البته هیچكدام در ایران نبودند و سالهای زیادی بود كه عزیز آنها را ندیده بود.وقتی به خانه عزیز میرفتی عكسهای آنها و زن و فرزندانشان بود كه در هر جای خانه به چشم میخورد.نه تنها عكس آنها كه عكسهای من و احسان و مامان و بابا هم در جای جای منزلش به چشم میخورد.گاهی دلم برایش میسوخت و از اینكه تنها همصحبتهای او فقط همین عكسها بودند شدیدا"غصه دارش میشدم.اما...........

گاهی دلم برایش میسوخت و از اینكه تنها همصحبتهای او فقط همین عكسها بودند شدیدا" غصه دارش میشدم.اما كاری نمیشد كرد و تنها كاری كه از دست ما بر می آمد این بود كه گاه گاه سری به او بزنیم و یا او را به خانه ی خودمان ببریم كه اگر به خودش بود به هیچ عنوان دوست نداشت از خانه اش خارج شود و ترجیح میداد ما به دیدن او برویم و هر بار هم كه به زور و التماس او را به خانه مان میبردیم محال بود بیشتر از یك روز دوام بیاورد.آن شب كلی قربان صدقه ی احسان رفت و از اینكه دو هفته ی دیگر مراسم نامزدی اش بود ابراز خرسندی میكرد.شب را مثل دوران كودكی ام در كنار عزیز خوابیدم و چقدر هم بهم مزه كرد.صبح با بوی نان تازه و عطر چایی كه عزیز درست كرده بود بیدار شدم.از بچه گی عاشق صبحانه در خانه عزیز بودم چرا كه درست مثل قدیمی ها روی زمین سفره پهن میكرد و اسباب و وسایل چایی اش كنار سفره روی زمین بود و صدای قل قل سماور نفتی اش قشنگترین موسیقی بود كه میشد همراه صبحانه گوش كرد.وقتی صبحانه میخوردم پرسید:الهام جون...مادر برای ناهار چی دوست داری درست كنم؟

همیشه عاشق لوبیا پلویی بودم كه عزیز درست كرده باشد و بی معطلی هم برای ظهر همان را خواستم.خنده ی قشنگی كرد و گفت كه حتما همان را برای ناهار درست خواهد كرد.بعد ازصبحانه آماده شدم و با عزیز خداحافظی كردم و رفتم به دانشكده.نازنین به من گفت كه از طریق فرهاد موضوع نامزدی احسان را فهمیده و دیگر اینكه او و فرهاد هم در جشن خواهند بود و بعد به من یاد آوری كرد بعد از ظهر باید برویم بیمارستان برای پر كردن فورم گذراندن واحدهای عملی در بیمارستان.ساعت1:30به محض اینكه كلاسها تمام شد نازنین با عجله خداحافظی كرد و رفت.میدانستم فرهاد جلوی درب خروجی منتظرش است.در ضمنی که با بی حوصلگی از جایم بلند شدم و كتابهایم را در كیفم گذاشتم به این موضوع فكر میكردم كه وقتی به خانه عزیز رسیدم با احسان تماس بگیرم تا بعد از ظهر بیاید دنبالم و برویم بیمارستان تا من كارهایم را ردیف كنم.كلاس تقریبا" خالی شده بود.بارانی ام را از پشت صندلی برداشتم و پوشیدم و كیفمم برداشتم به سمت درب كلاس رفتم ولی وقتی به درب نگاه كردم دیدم حمیدرضا به چهارچوب درب تكیه داده و مرا نگاه میكند.از جلویش رد شدم و بدون اینكه سلامی بكنم به طرف درب خروجی ساختمان رفتم.كلامی صحبت نمیكردم او هم همینطور ولی پا به پای من می آمد.چون نمیخواستم به خانه بروم نمیدانستم چه به او بگویم تا دنبال كار خودش برود.جلوی درب خروجی ساختمان كه رسیدیم با صدای گرفته ایی گفت:زیپ بارونیت رو ببند.هوا خیلی سرده.ممكنه سرما بخوری.

اهمیتی ندادم و از درب راهرو خارج شدم.ولی راست میگفت باد سردی میوزید اونقدر سرد كه چشمم را به اشك انداخت ولی به قدری از اینكه او در كنارم راه میرفت كلافه بودم كه میلی به بستن زیپمم نداشتم.از درب خروجی ساختمان تا درب خروجی محوطه ی دانشكده كاملا میشد رسیدن فصل زمستان را فهمید.دیگر هیچ برگی به شاخه ها نمانده بود و از آنجایی كه در نظافت محیط دانشكده خیلی دقیق بودند حتی یك برگ هم روی زمین وجود نداشت.فقط گهگاهی صدای ناهنجار كلاغها و زاغهای زمستانی كه روی بلندترین شاخه های درختان نشسته بودند و بر سر هم فریاد می كشیدند باعث میشد تا آدم سری به سمت آسمان بلند كند.نزدیك درب خروجی رسیده بودیم ولی هنوز هیچكدام كلامی حرف نزده بودیم كه یكباره صدای آرام و غمزده اش به گوشم رسید كه گفت:الهام...با من حرف بزن...میدونم من بدم...ولی تو بد نباش...به خدا الهام من تحمل ندارم كه بخوای بهم بی محلی كنی...شاید توی عاشقی بچه باشم...ولی تو رو خدا...الهام...

به آهستگی و كاملا" ناخودآگاه گفتم:بسه...نمیخوام چیزی بگی.

لبخند تلخی زد و گفت:میدونم...حقمه...حرف خودم رو به خودم برمیگردونی...شاید خدا خواسته كه من عاشق تو بشم و تو با من رفتاری رو بكنی كه هیچ وقت هیچ كسی با من نكرده...شاید خدا خواسته با عاشق كردن من و فرستادن تو به زندگی من تقاص تمام رفتارهای زشت و بد من رو با دیگران ازم بگیره...به خصوص رفتارهایی رو كه با مادرم...مادری كه عاشقانه همیشه من رو دوست داشته و من با اون كرده ام...ولی الهام...من خیلی بیشتر از این حرفها عاشقتم...به خدا توی این چند روز كه حتی حاضر نبودی تلفنم رو جواب بدی و یا گوشیت خاموش بود به قدری ناراحت بودم كه حد نداشت...فقط یك كلمه بگو چیكار كنم؟...تا...تا تو...دوباره الهام3روز پیش بشی...همون الهامی كه به خاطر رفتار زشتم سرم داد كشید...الهام...

جوابش را نمیدادم.دلم نمیخواست این حرفها را بزند.من فقط دلم میخواست او را مدتی نبینم...فقط همین.چند قدمی كه از درب دانشكده دور شدیم دوباره گفت:الهام...بیا برسونمت خونه...

ایستادم و نگاهش كردم حتی از پشت عینك ظریف طبی هم كه به چشم داشت میتوانستم خستگی و بیخوابی بیش از حد چشمهایش را ببینم ولی نمیخواستم زیاد به چشمهایش خیره بشوم.سرش را پایین انداخت و گفت:الهام...یه بار قبلا" گفته بودم كه وقتی به چشمام خیره میشی حرف یادم میره...

آرام گفتم:حمیدرضا...برو...برو راحتم بذار...حداقل برای مدتی.من باید فكر كنم.به تو...به رفتارت و به...

مثل یك بچه كه نسبت به بی مهری مادرش واكنش نشان میدهد قدمی به جلو آمد و بند كیفم را با دستش گرفت و گفت:نه...به خدا...نمیتونم...الهام...خواهش میكنم.

بند كیفم را به آرامی از دستش بیرون كشیدم و كیفم را به سمت دیگر شانه ام انداختم و گفتم:حمیدرضا من احتیاج به زمان دارم.

اضطراب به طرز محسوسی در چشمانش موج میزد با صدایی كه به التماس بیشتر شبیه بود گفت:تا كی؟...چه مدت؟...چقدر؟...اصلا"...اصلا"چرا؟...الهام چرا؟...الهام لج نكن...تو رو خدا...بیا ببرمت خونتون.

كمی كلافه شده بودم گفتم:ببین حمیدرضا...بسه...اینقدر مثل بچه ها التماس نكن...من اصلا امروز خونمون نمیرم..................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۴
---------------------------------------

اضطراب به طرز محسوسی در چشمانش موج میزد با صدایی كه به التماس بیشتر شبیه بود گفت:تا كی؟...چه مدت؟...چقدر؟...اصلا"...اصلا"چرا؟...الهام چرا؟...الهام لج نكن...تو رو خدا...بیا ببرمت خونتون.

كمی كلافه شده بودم گفتم:ببین حمیدرضا...بسه...اینقدر مثل بچه ها التماس نكن...من اصلا امروز خونمون نمیرم....ببین با تو نمیخوام راه برم...حالام باید برم...

به راهم ادامه دادم.دیگر به دنبالم نیامد.من هم برنگشتم ببینم كه او در چه وضعی است.خیلی زود به خانه عزیز رسیدم.طبق قولی كه داده بود لوبیا پلو درست كرده بود و عطر آنرا تمام خانه پر كرده بود.بعد از ناهار كنار بخاری اتاقش تا ساعت3:30خوابیدم وقتی بیدار شدم با منزل تماس گرفتم.مامان گفت که احسان با ناهید رفته بیرون تا یكسری خرید انجام بدهند بعد هم به من كلی سفارش كرد كه اگر از خانه بیرون رفتم حسابی خودم را بپوشانم چون هوا خیلی سرد شده بود.بعد از دادن اطمینان خاطرهای لازم به مامان و خداحافظی گوشی را قطع كردم.ساعت تقریبا"4:30بود كه به عزیز گفتم برای انجام یكسری كارهایم باید به بیمارستان بروم و بعد با تلفن آژانس خبر كردم به بیمارستان رفتم.ساعت تقریبا" نزدیك6بود كه به آنجا رسیدم.از ماشین كه پیاده شدم ریزش برف شدیدی آغاز شده بود.به محض ورود به سالن بیمارستان متوجه ازدحام جمعیت و بیماران حاضر در اورژانس شدم.رفتم به قسمت اطلاعات و بعد از گفتن شرایط خودم پرسیدم كه باید به كدام قسمت بروم.آنها فورمی جلوی من گذاشتند كه مربوط به گزینشهای ابتدایی از قبیل نام و نام خانوادگی و...این چیزها بود.بعد كه فورم را پر كردم به من گفتند كه روی یكی از نیمكتها بنشینم تا مرا خبر كنند.وقتی روی صندلی نشستم هنوز بیش از دو سه دقیقه طول نكشیده بود كه صدای آشنایی را شنیدم:سلام.....................

هنوز بیش از دو سه دقیقه طول نكشیده بود كه صدای آشنایی را شنیدم:سلام...

برگشتم و حمیدرضا را در روپوش سفید پزشكی دیدم.لبخند مهربانی به لب داشت اما دریایی از غصه در چشمهایش موج میزد.از جایم بلند شدم و زیر لبی سلامی كردم.به طرفم آمد و گفت:منتظرت بودم...به اطلاعات سفارش كرده بودم كه اگه خانمی با مشخصات تو اومد خبرم كنن٬نازنین و فرهاد یك ساعت پیش اینجا بودن...میدونستم تو هم میای...موندم تا برنامه تو رو بهت بدم...

با تعجب گفتم:برنامه ام؟!!!كدوم برنامه؟...من كه هنوز...

خندید و گفت:ساعتهای دانشکده ات رو از نازنین پرسیدم بعد ساعاتت در بیمارستان رو با توجه به برنامه های كلاست برات تنظیم كردم...سعی كردم بهترین ساعات رو برات انتخاب كنم...در تمام ساعاتتم اگه ناراحت نشی خودمم بیمارستانم.

خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.او هم لبخند قشنگی روی لبش آورد و نزدیكتر شد و با التماسی خاص گفت:با هم بریم شام بیرون.

خنده ام قطع شد و نگاهش كردم.با حالتی معصومانه گفت:ببین الهام معذرت میخوام...به خدا دست خودم نبود سرت فریاد کشیدم...قول میدم دیگه از این به بعد ناراحتت نكنم.

برای چند ثانیه احساس كردم از تمام وجودم حرارت بلند شد! داغ داغ شده بودم! اصلا" توقع عذرخواهی به این واضحی را از او نداشتم.من اصلا" حتی قصد این را هم نداشتم كه او را وادار به این كار كنم.ولی حالا چقدر راحت از من عذرخواهی میكرد!!! برای لحظه ایی از حركت خودم خجالت كشیدم من اصلا" خودم را در جایی نمیدیدم كه او بخواهد چنین حرفی را بزند.كاغذی را از جیبش بیرون آورد و گفت:این برنامه ی توئه...ببین اگه مشكلی داره همین الان بهم بگو.

كاغذ را باز كردم و دیدم دو روز در هفته یعنی شنبه و چهارشنبه را فقط برایم در نظر گرفته.شنبه ها بعد از ظهر و چهارشنبه ها از صبح تا بعد از ظهر.برنامه خوبی بود تشكر كردم و كاغذ را در كیفم گذاشتم.گفت:منتظر باش من الان برمیگردم.

دیدم كه از پله ها بالا رفت و بعد از چند دقیقه در حالیكه همان بارونی شیكش را به تن داشت و سامسونتش در دستش بود با چهره ایی كه زمین تا آسمان با ده دقیقه پیشش تفاوت داشت از پله ها پایین آمد.واقعا به من وابسته شده بود...خیلی هم شدید...تقریبا" چهره اش با ظاهری كه من در ظهر از او دیده بودم اصلا شباهتی نداشت و دیگر اصلا اثری از آن رنگ پریدگی و غمزدگی در چشمانش نبود و درست مثل این بود كه تك تك ذرات وجودش از عشق و خوشحالی فریاد میكشیدند.به طرفم آمد و دستم را گرفت و از ساختمان بیرون رفتیم.آنقدر گرمای دستش زیاد بود كه میشد تب عشق را از ذره ذره ی وجودش فهمید و حس كرد.وقتی داشتیم از بیمارستان بیرون میرفتیم برادرش امیرمسعود را هم دیدیم كه از دیدن ما خیلی خوشحال شده بود.وقتی از او خداحافظی كردیم حمیدرضا گفت كه نه تنها امیرمسعود بلكه امیرحسین هم در همین بیمارستان است.البته امیرمسعود دو روز در هفته اینجا است ولی امیرحسین فقط یك روز.خندیدم و گفتم:پس حسابی برادران شهیدی این بیمارستان رو مستعمره ی خودشون كردن...

او هم خندید و درحالیكه دستم را فشار میداد گفت:فقط جالبی قضیه اینه كه عشق كوچكترین برادرهای شهیدی یک خانم زیباس که اسمش الهامه و تازه به این بیمارستان اومده و خیلی هم سخت به حمیدرضا وقت ویزیت میده.

خنده ام گرفت.نگاهم كرد و گفت:به خدا الهام اگه یك روز واقعا نذاری ببینمت...میمیرم.

راست میگفت و من كاملا"صدق حرفهایش را تا عمق وجودم حس میكردم.آن شب تلفنی به عزیز اطلاع دادم كه شام منتظر من نباشد.اول كمی غرغر كرد ولی بعد راضی شد.موقع شام حمیدرضا یك هدیه خیلی زیبا به من داد كه یك زنجیر طلای كوتاه كه فقط دور گردنم را میگرفت و یك فیروزه ی خیلی قشنگ داشت بود.زنجیر كیپ گردنم بود و نمی توانستم قفلش را ببینم برای همین خودش كمك كرد تا آنرا به گردنم بیاندازم.وقتی با آیینه كوچكی كه در كیفم بود به زنجیر و فیروزه اش نگاه كردم خیلی خوشم آمده بود.دور فیروزه پر بود از نگینهای باگت ظریف و درخشانی كه زیبایی فیروزه را چندین برابر میكردند.برای یك لحظه متوجه شدم حمیدرضا چقدر عاشقانه به من خیره شده...با حركت دستهایم در جلوی چشمانش او را از عالمی كه در آن رفته بود بیرون كشیدم و بعد با خنده مشغول خوردن شام شدیم.بعد از شام نزدیك ساعت9بود كه مرا به خانه عزیز رساند.وقتی فهمید این هفته خانه عزیز هستم از اینكه در مسیر رفت و آمد نمی توانست همراهم باشد دلخور شده بود...گفت:حالا نمیشه بری خونه ی خودتون؟

خندیدم و گفتم:نه...به عزیز قول دادم.

وقتی رفت من هم به داخل خانه رفتم.عزیز شامش را خورده بود و داشت قلاب بافی میكرد.به محض اینكه مرا دید گویی گل از گلش شكفت.خیلی دلم برای تنها بودنش میسوخت.در همین موقع دایی بزرگم از خارج تماس گرفت.وقتی به عزیز كه در حال صحبت با دایی بود نگاه میكردم كاملا" متوجه شدم در آن لحظه عزیز مثل پرنده ای شده بود كه در آسمان پرواز میكند.فردا صبح وقتی جلوی درب دانشكده رسیدم با كمال تعجب دیدم حمیدرضا آنجاست پرسیدم:اینجا چیكار میكنی؟!!!

بعد از سلام پر از محبتی كه كرد گفت:هیچی...به قول تو خیلی بیكار شدم!

وبعد مرا تا جلوی درب ورودی دانشكده همراهی كرد.وقتی میخواست برود دوباره پرسید كه ظهر به خانه عزیز میروم یا منزل خودمان و وقتی فهمید كه هنوز سر حرفم هستم و به منزل عزیز خواهم رفت معلوم بود كه ناراحت شد ولی چیزی نگفت فقط در آخر یادآوری كرد كه ظهر دنبالم می آید تا ناهار برویم بیرون.بلافاصله گفتم:نه...من امروز تا2:30 دانشكده ام و ناهارم رو توی سلف میخورم.

كمی نگاهم كرد و گفت:پس من چیكار كنم؟

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:چی رو چیكار كنی؟

كمی مكث كرد و گفت:اینطوری كه نمیشه!!! من تو رو خیلی كم میبینم.

خنده ام گرفت و گفتم:ای عاشق بیچاره...عاشقی سخته؟

اصلا نخندید فقط نگاهم كرد و گفت كه اگه كاری داشتم باهاش تماس بگیرم و خداحافظی كرد و رفت.هنوز چند قدم از راهرو را طی نكرده بودم كه صدای احسان را شنیدم...پشت سرم بود! وقتی برگشتم لبخندی به لب داشت و گفت:....................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۵
----------------------------------------

كمی نگاهم كرد و گفت:پس من چیكار كنم؟

با تعجب نگاهش كردم و گفتم:چی رو چیكار كنی؟

كمی مكث كرد و گفت:اینطوری كه نمیشه!!! من تو رو خیلی كم میبینم.

خنده ام گرفت و گفتم:ای عاشق بیچاره...عاشقی سخته؟

اصلا نخندید فقط نگاهم كرد و گفت كه اگه كاری داشتم باهاش تماس بگیرم و خداحافظی كرد و رفت.هنوز چند قدم از راهرو را طی نكرده بودم كه صدای احسان را شنیدم...پشت سرم بود! وقتی برگشتم لبخندی به لب داشت و گفت:چطوری؟

از دیدنش خیلی خوشحال شدم با اینكه فقط یك روز او را ندیده بودم اما دلم برایش تنگ شده بود به طرفش رفتم و گفتم:سلام...تو اینجا چیكار میكنی؟

خندید و به آرامی گفت:فكر كردی فقط حمیدرضا دلش برات تنگ میشه؟

فهمیدم حمیدرضا را دیده.با خنده ادامه داد:عجب قهر طولانی داشتی!!! كاشكی تموم دخترها به اندازه ی تو خودشون رو لوس میكردن!!!

با كیفم به آرامی به او ضربه ایی زدم و گفتم:برو گمشو...اینهمه راه اومدی همین رو بگی؟

خندید و گفت:جون الهام عاشق همین اخلاقتم كه هیچ وقت كینه ایی نیستی...خوش به حال حمیدرضا.

به ساعتم نگاه كردم و دیدم5دقیقه بیشتر فرصت ندارم.گفتم:احسان كلاسم الان شروع میشه اگه كاری نداری برم؟

او هم به ساعتش نگاه كرد و گفت:نه.فقط دلم برات تنگ شده بود كه اومدم ببینم كاری نداری...یادت باشه كاری داشتی تماس بگیر.

و بعد خداحافظی كرد و رفت و من هم به كلاسم رفتم.

*******************

**************

چهار شنبه ی آن هفته كه برای اولین بار به بیمارستان رفتم تازه فهمیدم چقدر حمیدرضا و برادرانش در بیمارستان شناخته شده هستند و كلی میزان اعتماد به نفسم بالا رفت و با توجه به اینكه حمیدرضا زیاد به من سر میزد خیلی زود پرسنل بخش زنان متوجه ی رابطه ی من و او شدند.خیلی از پرستارها برخوردشان..........

خیلی از پرستارها برخوردشان طوری بود كه ناخودآگاه احساس غریبی میكردم ولی بعضی ها هم خیلی خونگرم و مهربان برخورد میكردند و در همان روز اول كه تقریبا" با دو شیفت برخورد داشتم خیلی موضوعات حاكم در بیمارستان برایم روشن شد.حمیدرضا دائم تذكر میداد كه زیاد با كسی گرم و صمیمی نشوم و معتقد بود این بهترین روش برای ادامه ی كار است.اما در همان روز اول بعضی از پرسنل آنقدر صمیمی برخورد میكردند كه نمی توانستم سرد برخورد كنم.در شیفت بعد از ظهر سرنرس بخش دختر جوانی به نام سهیلا بود كه خیلی خوش برخورد و مهربان بود.وقتی مرا دید سریعا" خودش توانست با لطف زیاد رابطه ی خوبی بینمان ایجاد كند و وقتی دو سه بار حمیدرضا را دید كه به من سر میزند با خنده گفت:این آقای دكتر بد جوری نگرانته...تو هم باید حسابی حواست رو جمع كنی...با توجه به زیبایی كه خدا بهت داده كافیه فقط یه لحظه دست از پا خطا كنی و یا آقای دكتر فقط برای یك ثانیه یادش بره به تو سر بزنه...اونوقته كه دیگه تو رو پیدا نمیكنه!!!

بعد هم خندید! ولی من معنی حرفش را نفهمیدم و با تعجب گفتم:یعنی چی؟

نگاه نسبتا" طولانی به من كرد و در حالیكه داشت برگه های ویزیت عصر را برای پزشكان آماده میكرد گفت:توی بیمارستان باید حواست فقط به كارت باشه و...

بقیه ی حرفش را نگفت چون در این لحظه دو پزشك وارد بخش شدند.وقتی به میز ایستگاه پرستاری رسیدند هر دو خیره به من نگاه كردند.من هم سریع سلام كردم.سهیلا هم بعد ازسلام مرا كه تازه وارد بودم به عنوان یكی از دانشجویان تازه وارد مامایی به دو پزشك مزبور معرفی كرد.آنها را هم به من معرفی كرد.تخصص هر دو مشخص بود كه زنان است چرا كه آن بخش مخصوص زنان بود.یكی از پزشكها زیاد معطل نشد و برگه های مخصوص بیماران خودش را برداشت و به همراه دو پرستار دیگر به سمت اتاق بیمارانش رفت ولی دكتر كامران قدمی كه جوانتر بود هنوز ایستاده بود و همانطور كه به من نگاه میكرد پرسید:چرا این بیمارستان رو برای كارآموزی انتخاب كردی؟

نگاهش همانطور خیره به صورتم بود و كمی مرا معذب كرده بود.تا خواستم جواب بدهم سهیلا سریع سرش را بالا گرفت و متوجه نگاههای دكتر قدمی شد و گفت:خانم نعمتی از آشناهای دكتر شهیدی هستن.

دكتر قدمی سر تا پای مرا نگاه كرد و سپس رویش را به سمت سهیلا كرد و گفت:آشنای كدوم شهیدیه؟

در این موقع دكتر هدایتی سرش را از اتاقی بیرون آورد و سهیلا را صدا زد.سهیلا هم مجبور شد به سمت دكتر هدایتی برود.دكتر قدمی برگه های ویزیت بیمارانش را برداشت و دوباره نگاهی به من كرد و در حالیكه یك ابرویش را بالا داده بود گفت:باید سال اولی باشی درسته؟

گفتم:بله.

در ضمنی كه چند ورق را امضا میكرد گفت:به این رشته علاقه داری یا از روی ناچاری انتخابش كردی؟

گفتم:نه...علاقه داشتم...البته هنوز كار عملی انجام ندادم ولی شنیدم كار عملی سخته.

لبخندی زد و گفت:كم كم عادت میكنی...راستی چه روزهایی در بیمارستانی؟

برگه های ویزیت را برداشت و با حركت دستش به من فهماند كه همراهش برای ویزیت بیماران به اتاقها بروم.همراهش راه افتادم و گفتم:شنبه ها بعد از ظهر و چهار شنبه ها صبح تا بعد از ظهر.

با سر حرفم را تایید كرد و هنوز چند قدم از ایستگاه پرستاری دور نشده بودیم كه صدای حمیدرضا را از پشت سرم شنیدم كه میگفت:خانم نعمتی...

من و دكتر قدمی با هم به سمت عقب برگشتیم.متوجه نگاه حمیدرضا شدم كه خیره به دكتر قدمی با حالتی خاص نگاه میكرد.دكتر قدمی با دیدن او به طرفش رفت تا با هم سلام و علیكی داشته باشند.بعد دكتر قدمی به سمت من برگشت و گفت:پس شما آشنای این آقای دكتر ما هستید؟

تا خواستم جوابی بدهم سهیلا آمد و به دكتر قدمی گفت:دكتر تشریف نمی آورید برای ویزیت؟

حمیدرضا به طرف من آمد.كمی عصبی شده بود اما نمی توانستم بفهمم علتش چه چیز می تواند باشد.دكتر قدمی رو به سهیلا كرد و گفت:چرا میرم...ولی با خانم نعمتی.

سهیلا نگاهی به من كرد و گفت:مبارك باشه...دقیق باش...قیافه ات معلومه كه خوب شاگردی هستی.

لبخندی زد و دوباره ادامه داد:یكی دو بار اول من كنارتم ولی بعدها خودت باید تنهایی كارهات رو انجام بدی.

در این موقع دكتر قدمی به میان حرف سهیلا آمد و گفت:نیازی نیست شما بیای.

حمیدرضا ساكت بود.سهیلا رو كرد به او و گفت:آقای دكتر تشریف بیارید بنشینید...زیاد طول نمیكشه.

دكتر قدمی راه افتاد و من هم به دنبالش.وقتی خواستیم داخل اتاق بیماران شویم برای یك لحظه برگشتم و دیدم حمیدرضا هنوز وسط سالن ایستاده و مرا نگاه میكند.سهیلا هم در كنارش بود و به آرامی با او صحبت میكرد.حمیدرضا نگران بود اما از چه چیزی نمیدانستم.پرونده های بیماران دكتر قدمی در دستم بود و سر هر تختی كه میرسیدیم و یا وارد هر اتاقی كه میشدیم پرونده ی مورد نظر را در اختیارش میگذاشتم.وارد اتاق سوم شده بودیم كه به آرامی پرسید:با دكتر شهیدی چه نسبتی داری؟

با تعجب نگاهش كردم.بلافاصله گفت:قصد فضولی ندارم...فقط از روی كنجكاوی این سوال رو پرسیدم.

جلوی تخت412ایستاد و من در حالیكه پرونده بیمار را به دست او میدادم دوباره با آرامی پرسید:نامزدین؟

نگاهش كردم و گفتم:نه...دوست برادرم هستن...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۶
-------------------------------------------

دكتر قدمی راه افتاد و من هم به دنبالش.وقتی خواستیم داخل اتاق بیماران شویم برای یك لحظه برگشتم و دیدم حمیدرضا هنوز وسط سالن ایستاده و مرا نگاه میكند.سهیلا هم در كنارش بود و به آرامی با او صحبت میكرد.حمیدرضا نگران بود اما از چه چیزی نمیدانستم.پرونده های بیماران دكتر قدمی در دستم بود و سر هر تختی كه میرسیدیم و یا وارد هر اتاقی كه میشدیم پرونده های مورد نظر را دراختیارش میگذاشتم.وارد اتاق سوم شده بودیم كه به آرامی پرسید:با دكتر شهیدی چه نسبتی داری؟

با تعجب نگاهش كردم.بلافاصله گفت:قصد فضولی ندارم...فقط از روی كنجكاوی این سوال رو پرسیدم.

جلوی تخت412ایستاد و من در حالیكه پرونده بیمار را به دست او میدادم دوباره با آرامی پرسید:نامزدین؟

نگاهش كردم و گفتم:نه...دوست برادرم هستن.

سرش را به علامت تایید تكان داد و پرونده را از دست من گرفت و گفت:پس دوستید درسته؟

نمیدانم چرا ولی كمی خجالت كشیدم و سعی كردم زیاد به روی خودم نیاورم و به آرامی گفتم:تقریبا".

دیگر حرفی نزد و مشغول ویزیت بیمارش شد.در این اتاق فقط همین بیمار را داشت.وقتی از اتاق خارج شدیم دیدم حمیدرضا كنار پست پرستاری ایستاده و منتظر مانده.به طرفش رفتم.متوجه بودم كه به دكتر قدمی نگاه خاصی میكند ولی دكتر قدمی مشغول صحبت با سهیلا شده بود و یك سری سفارشاتی را هم در مورد بیمارانش به او میكرد.گفتم:حمیدرضا...

متوجه نشد! دوباره تكرار كردم:حمیدرضا؟...كجایی؟

تازه فهمید صدایش میكنم! بلافاصله عذرخواهی كرد.گفتم:صبركن پرونده ها رو بذارم روی میز.الان برمیگردم.

دنبالم تا جلوی میز آمد ولی میدانستم حواسش جای دیگری است.در این موقع دكتر قدمی به سمت حمیدرضا برگشت و این بار برای خداحافظی با او دست داد و بعد رو كرد به من و گفت:خانم نعمتی انشالله شنبه بعد از ظهر می بینمتون.........

در این موقع دكتر قدمی به سمت حمیدرضا برگشت و این بار برای خداحافظی با او دست داد و بعد رو كرد به من و گفت:خانم نعمتی انشالله شنبه بعد از ظهر می بینمتون.

بعد خداحافظی كرد و رفت.حمیدرضا به من و دكتر قدمی نگاه كرد و دوباره همان عرق كه شب تولد اشكان به پیشانی اش دیده بودم روی صورتش نشسته بود...با صدایی گرفته گفت:آماده شو وقت شیفتت تموم شده.منم میرم بالا آماده بشم.

وقتی از سالن بیرون میرفت گفتم:حمیدرضا...

برگشت و گفت:جونم؟...

گفتم:من رو امشب میبری خونمون؟

لبخند كمرنگی روی لبش آمد و گفت:باشه.

از سالن خارج شد و من به اتاق مخصوص پرستاران رفتم تا لباسم را عوض كنم كه سهیلا آمد داخل.به تختی كه در اتاق بود تكیه داد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:دكتر شهیدی خیلی دوستت داره نه؟

در حالیكه روپوشم را عوض میكردم گفتم:چطور مگه؟

با حركت سریعی روی تخت نشست و گفت:آخه وقتی كامران داشت تو رو به اتاق بیماران میبرد كم مونده بود منفجر بشه.

دكمه های بارونی ام را بستم و پرسیدم:كامران؟؟

گفت:آره دیگه...دكتر قدمی رو میگم...آخه اونم مجرده...دكتر شهیدی داشت سكته میكرد.

گفتم:تو اشتباه میكنی...دلیلی نداره كه حمیدرضا نگران بشه.

كیفم را برداشتم و بعد از تشكر و خداحافظی با سهیلا به سمت درب رفتم.سهیلا از روی تخت پایین آمد و گفت:همیشه در جامعه ی ما دو دسته هستن كه با مشكل روبه رو میشن! یكی اونهایی كه مثل تو واقعا" قشنگن و گروه دوم كسانی كه خیلی زشتن...

خندیدم و گفتم:بس كن سهیلا...این حرفها چیه میزنی؟

وقتی بیرون رفتم دیدم حمیدرضا منتظر ایستاده.برای بار دوم از سهیلا خداحافظی كردم و به همراه حمیدرضا از بیمارستان خارج شدیم.طبق خواهش من اول رفتیم منزل عزیز تا من وسایلم را بردارم و بعد مرا به خانه رساند.جلوی درب خانه وقتی خداحافظی میكردم فهمیدم خیلی گرفته و ناراحت است.با توجه به حرفهایی كه سهیلا زده بود حالا به راحتی می توانستم دلیل ناراحتی اش را بفهمم ولی اصلا" لزومی ندیدم در این باره با او صحبتی بكنم او هم صحبتی نكرد ولی كاملا" ناراحتی خودش را بروز میداد و وقتی هم كه رفتم به خانه تا موقع خواب برعكس همیشه هیچ تماسی با من نگرفت و منم چون موضوع برایم خیلی بی اهمیت بود دنبالش را نگرفتم و از آنجاییكه چند روز هم در خانه نبودم وقتی بابا آمد و دید كه من آمده ام كلی ذوق كرده بود و آنقدر سر به سرم گذاشت كه مسائل و اتفاقات آن روز بعد از ظهر را به كلی فراموش كردم.

مامان تقریبا" از اواخر هفته شروع كرد به تدارك برای پنجشنبه ی هفته ی آینده كه قرار بود جشن نامزدی ناهید و احسان در منزل ما برپا شود و چقدر هم روی این قضیه و چگونگی برگزاری آن حساس بود.

ناهید دیگر بدون هیچ مانعی به خانه ی ما رفت و آمد میكرد و خیلی هم سریع توانست در دل مامان جا باز كند.ناهید اهل تظاهر نبود و هر حرف و حركتی كه انجام میداد كاملا" صادقانه بود و فكر میكنم همین اصل برای مامان از همه چیز مهمتر بود.

تا شنبه صبح با حمیدرضا2بار تلفنی صحبت كرده بودم و بعد از ظهر شنبه كه به دنبالم آمد و مرا به بیمارستان برد تا نزدیكی های بیمارستان حالت عادی داشت ولی به محض اینكه به بیمارستان رسیدیم دوباره ساكت شد! نمیخواستم به این رفتارش زیاد اهمیت بدهم چون میدانستم ممكن است كار خرابتر شود و از آنجایی كه من مجبور بودم این دوره را طی كنم و چه بسا امثال دكتر قدمی در این بیمارستان زیاد بودند...پس او باید به خیلی از مسائل و خیلی از موارد دیگر عادت میكرد.اگر او واقعا" مرا دوست داشت كه در این شكی نداشتم باید دست از این حساسیتش برمیداشت چرا كه این رفتار و اخلاقش از نظر من تنها باعث نابودی خودش میشد و اگر واقعا" به من اعتماد داشت این واكنشها كمی غیر معقول بود.وقتی وارد بیمارستان شدیم او نیز به همراه من به بخش زنان آمد.به محض ورود متوجه دكتر قدمی شدم كه جلوی پست پرستاری ایستاده بود و با دیدن من لبخندی زد و به طرفمان آمد.متوجه پریدگی رنگ چهره ی حمیدرضا هم شدم اما حرفی نزدم چرا كه كاری هم نمی توانستم بكنم.دكتر قدمی ابتدا با او دست داد و سلام و احوالپرسی كرد سپس رو به من كرد و گفت:خانم نعمتی چقدر خوب شد كه به موقع رسیدید...

حمیدرضا بلافاصله گفت:چطور؟!

دكترقدمی فقط به من نگاه میكرد و در ادامه حرفش گفت:دكتركولایی یه جراحی آپاندیسیت ساده داره و فكر كردم جالبه كه بیای اتاق عمل...

با تعجب به دكترقدمی و بعد به حمیدرضا نگاه كردم و گفتم:آپاندیسیت؟!!...چه ربطی به رشته ی من داره؟!

دكتر در حالیكه لبخندی به لب داشت گفت:ربطی كه نداره اما به هر حال باید با موقعیت عمل و اتاق عمل كم كم آشنا بشی.

حمیدرضا دستش را پشت من گذاشت و من را به سمت اتاق پرستاران فرستاد و گفت:برو لباست رو عوض كن...

در حالیكه من را به اتاق می فرستاد شنیدم كه به كامران گفت:كامران...الان خیلی زوده...حداقل باید یه ماه دیگه بگذره و بعد بیاد اتاق عمل...

شنیدم كه كامران گفت:سخت نگیر بابا...الان همه سر و دست میشكونن كه هر چه زودتر چنین موقعیتی براشون پیش بیاد اونم در موقعیتی به این شلوغی و بل بشویی...

وارد اتاق شدم اما چون فاصله حمیدرضا و كامران با اتاق كم بود صدایشان را همچنان در حالیكه روپوشم را به تن میكردم میشنیدم.حمیدرضا گفت:كامران دارم بهت میگم زوده...

از طرز صحبت كامران و حمیدرضا فهمیدم كه باید دوستان قدیمی باشند.كامران گفت:حالا تو چرا اینقدر گیر دادی كه شرایط به این خوبی رو از دست بده؟...در ثانی مگه الان نباید تو بالا باشی؟

دیگر حرفی نشنیدم و فقط صدای پای حمیدرضا را تشخیص دادم كه از سالن بیرون میرفت.وقتی بیرون رفتم كامران یا همان دكترقدمی جلوی درب اتاق هنوز منتظرم بود.نگاهم كرد و گفت:بریم؟

به سمتی كه حمیدرضا از سالن خارج شده بود نگاه كردم و گفتم:ولله نمیدونم...حمیدرضا گفت زوده كه من به اتاق عمل بیام...

به میان حرفم آمد و گفت:اون رو ول كن بابا! اگه بخوای به حرف اون گوش بدی حداقل تا دو ماه دیگه هم فكر نكنم بتونی چیزی یاد بگیری!.............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۷
--------------------------------------------

دیگر حرفی نشنیدم و فقط صدای پای حمیدرضا را تشخیص دادم كه از سالن بیرون میرفت.وقتی بیرون رفتم كامران یا همان دكترقدمی جلوی درب اتاق هنوز منتظرم بود.نگاهم كرد و گفت:بریم؟

به سمتی كه حمیدرضا از سالن خارج شده بود نگاه كردم و گفتم:ولله نمیدونم...حمیدرضا گفت زوده كه من به اتاق عمل بیام...

به میان حرفم آمد و گفت:اون رو ول كن بابا! اگه بخوای به حرف اون گوش بدی حداقل تا دو ماه دیگه هم فكر نكنم بتونی چیزی یاد بگیری!

كامران به سمت میز پرستاری رفت و یكسری برگه ویزیت امضا كرد بعد برگشت به سمت من و دوباره گفت:بریم.

نمیدانم چرا شاید حس كنجكاوی باعث شد دنبال او سوار آسانسور بشوم و به قسمت جراحی بروم.قبل از ورود به بخش جراحی همراهان همان بیماری كه قرار بود عمل آپاندیسیت شود را دیدم.یك مرد جوان به همراه یك پسربچه كه تقریبا"10یا12ساله نشان میداد.به محض اینكه چشمش به دكتر قدمی افتاد با عجله خودش را به كامران رساند و گفت:آقای دكتر با توجه به وضعیت خانمم این عمل خطری براش نداره؟

به كامران نگاه كردم دیدم خیلی سریع گفت:دكتر جراحش من نیستم...دكتر كولائی اون رو جراحی میكنه...ولی نگران نباشید انشالله مشكلی پیش نمیاد...به هر حال خانم شما در شرایطی قرار گرفته كه باید این عمل صورت بگیره...

وقتی از آن مرد دور شدیم آهسته پرسیدم:مگه اون خانم چه وضعیتی داره كه این آقا اینقدر نگران بود؟

كامران درب بخش جراحی را برای من باز نگه داشت و در حالیكه من داخل میشدم گفت:خانمش باردار هم هست.........

كامران درب بخش جراحی را برای من باز نگه داشت و درحالیكه من داخل میشدم گفت:خانمش باردار هم هست...

با تعجب گفت:مگه میشه در این شرایط عمل بشه؟

خندید و گفت:چرا نشه...

پرسیدم:چند ماهشه؟

جواب داد:پایان هفته20بارداریشه یعنی5ماه تموم داره...

در این موقع به اتاق دیگری رفتم تا به كمك پرستار دیگر لباس مخصوص ورود به اتاق عمل را بپوشم.وقتی وارد اتاق عمل شدم با اشاره دست كامران توانستم او را تشخیص بدهم چرا كه با توجه به لباسهایی كه همه به تن داشتند شناختن او برایم مشكل شده بود.به آرامی كنارش رفتم.به آهستگی گفت كه فقط نگاه كنم و اگر سوالی برایم پیش آمد بعد از عمل برایم توضیح میدهد.در ابتدا از دیدن آن صحنه حالم بد شده بود! من تا حالا حتی سر بریدن یك مرغ را هم ندیده بودم ولی حالا ناظر صحنه ایی بودم كه حتی در خواب هم تصورش را نمیكردم.دكتر كولائی را كه نگاه میكردم متوجه عرق بیش از حدی كه روی پیشانی اش نشسته بود شدم.در حین كار دائم فشار و ضربان بیمار را می پرسید! منهم متوجه شده بودم كه ریتم ضربان و فشار نامنظم شده! در این بین نمیدانم چرا ولی دائم صورت نگران شوهر و پسر این بیمار جلوی چشمم می آمد.احساس بدی بهم دست داده بود و با بهم ریختن ضربان این حس در من قویتر میشد.متوجه سرعت عمل تیم جراحی شده بودم و دائم به دستگاه كاردیوگرافی نگاه میكردم.صورت معصوم بیمار كه مهتابی رنگ شده بود توجهم را به خود جلب كرد.ضربان به سرعت پایین می آمد و با تمام تلاشی كه تیم میكرد فشارش نیز به سرعت سیر نزولی را طی میكرد و بعد به جای صدای ضربان قلب یكباره سوت ممتدی به گوشم رسید! تیم جراحی اقدامات لازم را جهت برگرداندن بیمار انجام میداد ولی پس از لحظاتی دیدم كه دكتر كولایی دستانش شل شد! به بقیه اعضای تیم نگاه كردم.بعضی بی تفاوت ماسك صورت خود را پایین كشیدند و پرستار دیگر هم در نهایت یكی یكی دستگاهها را قطع كرد!!!!

باورم نمیشد به این راحتی كسی بمیرد! نفسم بند آمده بود و ناخواسته اشك در چشمم حلقه زد.حتی قدرت فرو بردن آب دهانم را هم نداشتم.نمیدانستم باید چه بكنم فقط نگاه میكردم.احساس كردم سرم گیج میرود و برای یك لحظه دستانی محكم و قوی دو بازوی مرا گرفت و سپس به آرامی از اتاق مرا بیرون برد.روی صندلی نشستم و وقتی نگاه كردم متوجه شدم حمیدرضا مرا از اتاق جراحی بیرون آورده! اصلا"نفهمیده بودم كه او هم در اتاق عمل حضور داشته.مطمئن بودم نگرانی اش به خاطر من باعث شده بود به آنجا بیاید چرا كه تخصص او اصلا"ربطی به این عمل نداشت.گریه ام گرفته بود و همانطور كه نشسته بودم به شدت زدم زیر گریه.حمیدرضا ایستاده بود و به آرامی شروع كرد به نوازش كردن سر من كه به پایش تكیه داده بودم.با صدایی آهسته گفت:بسه...گریه نكن.

در این موقع دكتر كولائی هم از اتاق جراحی بیرون آمد و شنیدم كه گفت:شهیدی جان این خانم كیه؟

حمیدرضا در جواب گفت:دانشجوی سال اول مامائیه...خانم نعمتی هستن...برای كارآموزی اومده...

از جایم بلند شدم ولی همچنان گریه میكردم.دكتر كولائی كه صورت مهربان و پدربزرگانه ایی داشت به من نگاه كرد و گفت:دخترم...شما كه اینقدر حساسی پس چرا این رشته رو انتخاب كردی؟...این اتفاقات در رشته های ما كم نیستن...باید تحمل خیلی چیزها رو داشته باشی...شاید از هر1000زایمانی كه انجام بدی20 كودك مرده و10 مادر مرده داشته باشی...با توجه به حالتی كه من از شما میبینم خیلی سختی خواهی كشید...

همانطور كه گریه میكردم گفتم:من اصلا"فكر نمیكردم این خانم اینطوری بشه...

دكتر لبخندی زد و گفت:اتفاق خبر نمیكنه...خود منم بعد از اینهمه سال سابقه جراحی فكر نمیكردم كه با داشتن شرایط جسمانی قوی این بیمار در حین انجام عمل دچار افت فشار بشه!!!! اما خوب اتفاق افتاد...ولی برای ما دیگه این چیزها عادی شده...تو هم بهتره سعی كنی به اعصابت از این به بعد بیشتر مسلط بشی...

بعد رو كرد به حمیدرضا و گفت:شهیدی جان...بهتره خانم نعمتی رو زودتر از این محیط ببری بیرون.

رفتم به اتاقی كه مجددا"باید لباسم را تعویض میكردم وقتی از آن اتاق بیرون آمدم متوجه شدم كه بین حمیدرضا و كامران بحث شده.كامران معتقد بود من باید به این صحنه ها عادت كنم ولی حمیدرضا عصبی شده بود و میگفت فعلا"برای یك همچین تجربه ایی خیلی زود بود.كامران وقتی چشمش به من افتاد و دید كه چقدر گریه كرده ام ساكت شد و بدون هیچ حرفی من و حمیدرضا را تنها گذاشت.حمیدرضا مرا تا بخش زنان همراهی كرد وقتی میخواست به بخش مربوط به خودش برود خیلی سفارش كرد كه مراقب خودم باشم.آنروز تا ساعتی كه شیفتم تمام شود اصلا" حال خوشی نداشتم و دكتر قدمی را هم تا آخر ساعت ندیدم.شب هم كه به خانه رفتم و وقایع را برای مامان و احسان تعریف كردم باز هم گریه كردم.احسان كلی خندید و من را هم مسخره كرد ولی مامان ناراحت و خیلی هم عصبانی شده بود كه چرا به حرف حمیدرضا گوش نكرده بودم و مثل همیشه كلی مرا به باد نصیحت گرفت...ولی به هر حال تجربه بسیار تلخی بود آنهم برای كسی مثل من كه میخواست اولین تجربه و خاطره او محسوب شود.

**************************

**************

آن هفته تا پنجشنبه مثل برق گذشت.صبح پنجشنبه با سر و صدای كارگرهایی كه طبق خواست مامان برای چیدن میز و صندلی در طبقه ی پایین آمده بودند بیدار شدم.از جو حاكم در طبقه ی پایین كاملا" میشد فهمید كه مامان سنگ تمام گذاشته.وقتی پایین رفتم كمی صبحانه خوردم.مامان طفلك سرش خیلی شلوغ بود.فقط برای چند لحظه به آشپزخانه آمد تا مطمئن شود من صبحانه ام را خورده ام.وقتی بیرون میرفت پرسیدم:كاری از دست من بر میاد؟

لبخندی زد و با مهربانی گفت:نه...اصلا"...فقط یادت باشه با ناهید باید بری آرایشگاه...

با تعجب گفت:من؟...من برای چی؟

مامان ضمن اینكه داشت برای كارگرها میگفت كه ترتیب قرار گرفتن میزها و صندلی ها به چه صورت است رو كرد به من و گفت:وا...نا سلامتی تو خواهر دامادی ها...در ثانی دیگه بزرگ شدی...نكنه میخوای مثل دختر بچه ها موهات رو از پشت ببندی و...

خنده ام گرفت و گفتم:اووووه...خیلی خوب بابا...نمیدونستم با یه جمله ی من بعدش باید اینقدر حرف بشنوم.....
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۸
--------------------------------------

مامان ضمن اینكه داشت برای كارگرها میگفت كه ترتیب قرار گرفتن میزها و صندلی ها به چه صورت است رو كرد به من و گفت:وا...نا سلامتی تو خواهر دامادی ها...در ثانی دیگه بزرگ شدی...نكنه میخوای مثل دختر بچه ها موهات رو از پشت ببندی و...

خنده ام گرفت و گفتم:اووووه...خیلی خوب بابا...نمیدونستم با یه جمله ی من بعدش باید اینقدر حرف بشنوم.....

بعد درحالیكه از پله ها بالا میرفتم گفتم:چه ساعتی باید آماده بشم؟

مامان كه حالا جلوی درب هال ایستاده بود گفت:احسان ساعت3 با تو میره دنبال ناهید تا ببرتتون آرایشگاه...فكر میكنم ساعت7:30 هم میاین خونه...

دیگر حرفی نزدم و رفتم بالا به اتاق خودم.درب كمد را باز كردم و لباسی كه مامان برای جشن آن شب از هفته ی پیش برایم خریده بود را برای چندمین بار بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم.تا حالا لباس مجلسی نپوشیده بودم! قد پیراهن بلند و ماكسی بود اما تنگ تنگ! آنقدر تنگ كه وقتی یكبار پوشیدم تا مامان آنرا به تنم ببیند اصلا احساس راحتی در آن نداشتم! اما مامان و بابا و احسان معتقد بودند با پوشیدن این لباس تازه میشد گفت كه الهام بزرگ شده.آستینش حلقه بود و یقه اش در پشت و جلو مدل هفت باز.رنگش سوسنی خیلی ملایم بود و در لابه لای بافتش از نخهای نقره ایی رنگ هم استفاده كرده بودند كه برق و درخشندگی خاصی به لباس میداد.چون تا به حال چنین مدلی نپوشیده بودم اولش خیلی غر غر كردم اما وقتی متوجه عصبانیت مامان شدم دست از غر غر و مخالفت برداشتم ولی واقعیت این بود كه دوست نداشتم آن شب چنین لباسی به تن داشته باشم.موقع ناهار چون مامان خیلی سرش شلوغ بود مجبور شدم از بیرون سفارش پیتزا بدهم.بعد از خوردن پیتزا تقریبا ساعت2:30 بود كه احسان سر و كله اش پیدا شد و من هم كم كم حاضر شدم تا همراه او دنبال ناهید برویم.آخرین لحظه مامان گفت:الهام؟...لباست رو برداشتی؟ وقتی برمیگردید مهمونها تقریبا" همه اومدن و دیگه وقتی نیست كه توی اون شرایط بخوای تازه بری و لباست رو عوض كنی........

گفت:الهام؟...لباست رو برداشتی؟ وقتی برمیگردید مهمونها تقریبا" همه اومدن و دیگه وقتی نیست كه توی اون شرایط بخوای تازه بری و لباست رو عوض كنی.

یادم آمد كه لباسم را فراموش كرده ام! بنابراین با عجله به بالا رفتم و لباس و كفشم را برداشتم و سپس همراه احسان به دنبال ناهید رفتیم.در ماشین وقتی به احسان نگاه میكردم از آنهمه شوق و عشقی كه در چهره داشت لذت میبردم.ناگهان یادم آمد كه قرار بود امروز عقد محضری هم صورت بگیرد اما با توجه به اینكه از صبح تا آن زمان مامان را سرگرم دیده بودم پرسیدم:راستی احسان...مگه قرار نبود امروز عقد هم بكنید؟...پس چی شد؟

خندید و گفت:مامان چون امروز خیلی گرفتار بود قرار شده فردا بعد از ظهر به محضر بریم كه هم جشن نامزدی تداخلی با عقد نداشته باشه هم اینكه مامان اینطوری راحتتر بود.

دیگر صحبتی نكردیم تا به خانه ی ناهید رسیدیم.جلوی درب زیاد معطل نشدیم چرا كه ناهید خودش منتظر بود.وقتی جلوی درب آرایشگاه احسان ماشین را نگه داشت فهمیدم مامان در یكی از بهترین آرایشگاههای تهران برای من و ناهید وقت گرفته و خوش بختانه آرایشگر مورد نظر آنقدر برای خودش كلاس داشت كه معتقد بود وقتی برای عروس یا جشن نامزدی به كسی وقت میدهد شخصا" مشتری دیگری نمی پذیرد.بنابراین ما دو نفر را به اتاق مخصوص كارش برد ولی در بیرون اتاق کمک آرایشگران دیگر مشغول كار بودند.وقتی به اتاق وارد شدیم نگاهی به من و ناهید كرد.معلوم بود ناهید را قبلا" دیده چرا كه با لبخند به ناهید گفت:این باید خواهر شوهرت باشه درسته؟

و به من اشاره كرد.ناهید هم گفت:آره...ببین چقدر خوشگله!!!

و بعد با خنده ادامه داد:اگه بتونید من رو درست شبیه الهام در بیارید معلومه كه یه آرایشگر واقعی هستید!!!

خانم توكلی(آرایشگر)خندید و گفت:اون وقت خدا بودم...متعجبم كه با اینهمه قشنگی كه توی صورت خواهر شوهرت وجود داره اصلا مادر شوهرت برای چی براش وقت گرفته؟!!! این كه نیاز به آرایش نداره!!! خدا خودش آرایشش كرده!!!

مانتویم را در آوردم و گفتم:شما لطف دارین.

دقایقی بعد مشغول كارش شد.جالبی كارش این بود كه تقریبا"ساعت6:30كار من و ناهید همزمان تمام شد.در تمام مدتی كه روی صورتهای ما كار میكرد اجازه نمیداد در آیینه خودمان را ببینیم.البته من ناهید را دیدم كه خیلی قشنگ شده بود ولی خودم را هنوز ندیده بودم.ناهید وقتی لباس نامزدی اش را پوشید دیگر محشر شده بود و منهم لباسم را تنم کردم كه اجازه داد خودمان را در آیینه ببینیم.باورم نمیشد!!! واقعا" در مدل آرایش صورت و مدل موهایم سنگ تمام گذاشته بود!!! برای اولین بار بود كه من به خاطر جشنی به آرایشگاه رفته بودم و به این سبک مو و صورتم آرایش شده بود.وقتی درب اتاق را باز كرد اكثر كسانیكه در آرایشگاه بودند ناخودآگاه به داخل اتاق آمدند و من و ناهید را نگاه میكردند.هر كسی چیزی میگفت و كار خانم توكلی را تحسین میكرد.خود خانم توكلی هم با رضایت خاصی به من و ناهید نگاه میكرد ولی واقعا" كارش محشر بود.ناهید با احسان تماس گرفت و تقریبا" یك ربع بعد احسان به دنبال ما آمد.از سالن كه بیرون رفتیم كم مانده بود احسان٬ناهید را بخورد ولی وقتی چشمش به من افتاد كمی خیره خیره نگاه كرد و بعد با تعجب و خنده گفت:وای الهام چقدر قشنگ شدی!!!

ناهید دستش را دور شانه ی من انداخت و گفت:چی میگی بابا! الهام همیشه قشنگ بوده.

به علت راه بندان تا به خانه برسیم ساعت8:10شده بود.بابا را دیدم كه در كنار عموهایم مضطرب جلوی درب حیاط ایستاده است.وقتی از ماشین پیاده شدیم تازه خیالش راحت شد.جلوی درب فیلمبردار خیلی اصرار داشت كه من هم با عروس و داماد وارد بشوم.ولی چون لباسم كم بود و هوا هم خیلی سرد بود قبول نكردم و با عجله رفتم داخل خانه.به علت حضور جمعیت زیاد داخل خانه٬به نظرم حسابی گرم می آمد.مامان به طرفم آمد و روسری ام را گرفت.از نگاهش فهمیدم كه چقدر از سبك آرایش من راضی است.روسری را دوباره از مامان گرفتم چون میخواستم ببرم بالا به اتاقم و مانتویم را هم همان بالا در بیاورم و بعد برگردم پایین.عزیز از همان دور كه مرا دید شروع كرد به قربان صدقه رفتن برای من...به طرفش رفتم و با او روبوسی كردم و بعد هم با زن عموهایم و عمه هایم و با بقیه مهمانها هم سلام و علیكی كردم وقتی برگشتم كه به سمت پله ها بروم تازه چشمم به حمیدرضا افتاد كه با لبخند مهربانی به من نگاه میكرد.به طرفش رفتم وقتی كنارتر رفت دیدم مادرش نیز آمده و روی یكی از صندلی ها نشسته است.كلی خجالت كشیدم و از اینكه دیر متوجه آنها شده بودم عذرخواهی كردم و تازه آن وقت بود كه فهمیدم احسان لطف كرده و حمیدرضا را با مادرش دعوت رسمی كرده بوده.خانم شهیدی با چنان عشق و محبتی مرا در آغوش گرفت و بوسید كه قابل وصف نیست.بعد از دقایقی كه خواستم بالا بروم احسان و ناهید وارد شدند و مجبور شدم با همان وضع كنار حمیدرضا و مادرش بایستم.هنوز مانتو تنم بود و فقط روسری ام را برداشته بودم.حمیدرضا هر بار كه نگاهم میكرد اوج عشق را در چشمانش میدیدم.فرهاد و نازنین هم آمدند كنار ما.احسان و ناهید وقتی سر جای معین خود نشستند مامان تازه متوجه من و حمیدرضا و مادرش شد و بلافاصله به طرف ما آمد و با مادر حمیدرضا به گرمی برخورد كرد و با خود حمیدرضا هم خوش آمدگویی كرد ولی زیاد معطل نشد و بعد از عذرخواهی به سمت مهمانهای دیگر رفت.من هم فرصت را مناسب دیدم و از مادر حمیدرضا عذرخواهی كردم و رفتم طبقه ی بالا.خانه بیش از حد شلوغ و پر از جمعیت شده بود ولی شلوغی اصلی مربوط به دوستان احسان بود كه به همراه دوستان و یا نامزدهایشان آمده بودند.به اتاق خودم رفتم و مانتو را در آوردم وقتی برگشتم و از پله ها پایین میرفتم حمیدرضا را دیدم كه در یکسوی سالن ایستاده و با چه عشق و مهربانی که خاص خودش بود به من نگاه میكرد.هر كسی به نوعی در مهمانی خودش را سرگرم كرده بود به طرف خانم شهیدی رفتم كه دیدم حمیدرضا از جهت دیگر سالن پذیرایی به طرف من آمد.همانطور كه جلو می آمد خیره خیره نگاهم میكرد.من كه هنوز به خانم شهیدی نرسیده و منتظر حمیدرضا ایستاده بودم تازه متوجه شدم ایستادن در بین جمعیت در حال رقص چقدر مشكل است! حمیدرضا هم به سختی توانست خودش را به من برساند و دستم را گرفت و با خودش از داخل جمعیت بیرون و پیش مادرش برد..............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۲۹
--------------------------------------

من كه هنوز به خانم شهیدی نرسیده و منتظر حمیدرضا ایستاده بودم تازه متوجه شدم ایستادن در بین جمعیت در حال رقص چقدر مشكل است! حمیدرضا هم به سختی توانست خودش را به من برساند و دستم را گرفت و با خودش از داخل جمعیت بیرون و پیش مادرش برد.مامان خیلی سرش شلوغ بود و دائم مراقب بود كه حسابی از مهمانها پذیرایی شود كه البته در این میان مادر ناهید هم خیلی كمك مامان بود.وقتی كنار حمیدرضا و مادرش نشستم متوجه شدم حمیدرضا به من نگاه میكند گفتم:خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم مامان رو هم آوردی...

همانطور كه نگاهم میكرد گفت:احسان لطف كرد و خواست كه مامانم بیاد و مامان خیلی از دعوتش خوشحال شد و اومد.

بعد به آرامی سرش را نزدیك من آورد و گفت:الهام...سرما نخوری...

میدانستم از مدل لباسم خوشش نیامده اما نمیتوانستم كاری بكنم.در حالیكه جمعیت را نگاه میكردم گفتم:نه...اتفاقا"هوای داخل خونه خیلی گرمه...

دوباره سرش را نزدیك گوشم آورد و گفت:پس زیاد از جات بلند نشو چون درب هال بازه و بادی كه به داخل میاد ممكنه باعث مریضیت بشه...

برگشتم و نگاهش كردم ولی خنده ام گرفت و گفتم:باشه...چشم

او هم لبخند قشنگی به لبش آورد و بعد یك دست مرا در دستش گرفت.میدانستم تمام هدفش این است كه با توجه به آرایش و مدل لباسی كه داشتم بیشتر از این در معرض دید مهمانها قرار نگیرم.بعد از گذشت دقایقی تازه متوجه شدم كه حمیدرضا درست میگفت و باز بودن درب هال باعث ورود هوای سرد به داخل ساختمان است و تازه آن موقع بود كه احساس سرما كردم.حمیدرضا بلافاصله متوجه شد و درست مثل اینكه این وضعیت من از خدایش بوده چرا كه كتش را درآورد و انداخت روی شانه های من.من هم از خدایم بود چرا كه گرمای بدنش كه در كتش بود باعث شد سریع گرم بشوم ولی متوجه بودم كه خودش چقدر خیالش راحت شد از اینكه با انداختن كتش روی دوش من تا حدود زیادی مدل لباسم پوشیده شد.مهمانی آن شب تا نیمه های شب طول كشید ولی در تمام این مدت حمیدرضا لحظه ایی نگذاشت از او دور باشم. چند مرتبه ایی هم كه برای انجام كاری بلند شدم به همراه من می آمد.تا آخر مهمانی هم نگذاشت كت را از روی شانه هایم بردارم! تنها وقتی عكاس خواست چند عكس دو نفره از من و حمیدرضا بگیرد تازه آنهم با بی میلی اجازه داد كتش را به خودش كه حالا به خاطر عكس مجبور بود تنش كند از روی شانه هایم بردارم.مامان و بابا شام خیلی مفصلی سفارش داده بودند و به عقیده ی من خرج یك عروسی را همان شب متحمل شده بودند.بابا هم از حمیدرضا خوشش آمده بود و با او صمیمی برخورد كرد.فهمیدم كه مامان قبلا"با او در مورد من و حمیدرضا كلی صحبت كرده است.آخر شب هم وقتی مهمانها...............

آخر شب هم وقتی مهمانها رفتند حمیدرضا كه خانم شهیدی را خیلی قبلتر با آژانس به منزل فرستاده بود ماند و با احسان و كارگرها كمك كردند صندلی ها و میزها را به حیاط انتقال دادند.تقریبا" ساعت3:30بود كه حمیدرضا هم خداحافظی كرد و رفت.من آنقدر خسته بودم كه دیگر روی پا بند نبودم.ناهید آن شب به خانه خودشان نرفت و برای خواب به اتاق من آمد...البته من روی تخت خوابیدم و ناهید با كمك مامان برای خودش روی زمین رخت خواب پهن كرد تا اینكه بالاخره دوتایی بعد از كلی حرف و خنده به خواب رفتیم.جمعه صبح همه دیر از خواب بیدار شدیم.ساعت نزدیك۱۲بود كه دست از صبحانه خوردن كشیدیم.مامان به كمك دو كارگری كه بابا به منزل فرستاده بود مشغول نظافت شده بود.در این بین ناهید هر قدر اصرار كرد كه به مامان كمك كند ولی مامان به او این اجازه را نداد.بعد از ناهار ساعت هنوز به4نرسیده بود كه احسان به دنبال مادر ناهید رفت و بعد همگی همراه بابا و عموی بزرگم و زن عمویم به محضر رفتیم.نمیدانم به چه علت شاید همان مهر مادری و یا شاید داشتن هزار آرزوی برای فرزند بود كه باعث شد مامان و مادر ناهید به هنگام خواندن خطبه ی عقد كلی گریه كنند.طفلك احسان وقتی گریه مامان را دید نتوانست خودش را كنترل كند و به گریه افتاد البته خیلی زود هم توانست به خودش مسلط شود ولی بعد از مراسم عقد وقتی بابا به طرف او رفت و احسان دست بابا را بوسید همه به گریه افتادیم.این حركت احسان همه را دچار دگرگونی كرد ولی احسان واقعا ممنون بابا و مامان بود و رفتارش كاملا گویای حس درونی اش میشد.بعد از اینكه از محضر بیرون آمدیم عمو و زن عمویم علی رغم اصراری كه مامان و بابا داشتند دیگر نخواستند بیشتر از این مامان را به زحمت بیندازند و در نتیجه به خانه ی خودشان رفتند.مامان به پیشنهاد عزیز نگذاشت٬مادر ناهید و دو خواهر ناهید به خانه خودشان برگردند و قرار شد شام همگی دور هم باشیم.به خانه كه رسیدیم به طبقه بالا رفتم كه تلفن طبقه ی بالا زنگ خورد.بعد از چند دقیقه صدای مامان را از پایین شنیدم كه گفت:الهام جان گوشی رو بردار...با تو كار دارن...

گوشی را برداشتم اول صدای حمیدرضا را نشناختم چون به شدت سرما خورده بود و اصلا" حالش خوب نبود.حدس زدم باید به خاطر شب گذشته باشد كه كتش را روی شانه ی من انداخته بود بنابراین گفتم:ببین حمیدرضا اگه دیشب لباس من رو تحمل كرده بودی الان اینطوری مریض نبودی...

اصلا جواب این حرف مرا نداد و موضوع صحبت را هم عوض كرد و در پایان صحبتهایش یادآوری كرد كه فردا ظهر دنبالم می آید تا مرا با خودش به بیمارستان ببرد در آخر هم اضافه كرد كه مادرش چقدر از خانواده ی من خوشش آمده بوده و به خصوص مامانم.در لا به لای حرفهایش هم خیلی با احتیاط اشاره كرد به مدل لباسم.میدانستم اصلا از مدل لباسم خوشش نیامده بود اما به هر حال چاره ایی نداشتم و این سلیقه مامان بود.ولی حمیدرضا خیلی مودبانه خواهش كرد كه دیگر از این مدلها نپوشم.....

آن شب برای شام همگی رفتیم بیرون و شب خوبی را پشت سر گذاشتیم وقتی هم برگشتیم خانه من خیلی زود به خواب رفتم چرا كه واقعا" از شدت خستگی در حال مرگ بودم.

**************************

***************

یك ماه از عقد احسان گذشته بود و كم و بیش در جریان قضایای مربوط به فعالیتهای احسان برای مهاجرت به كانادا قرار داشتم.اینطور كه از ظواهر امر پیدا بود مهاجرتشان به كمك وكیلی كه گرفته بودند تا اواسط تابستان كه درس ناهید هم تمام میشد امكان پذیر میگشت.احسان مشكل خدمت سربازی هم نداشت چرا كه بابا طبق قوانین مصوب جدید توانسته بود موعد خدمت او را از دولت خریداری نماید و از این نظر مشكلی نداشتند.

در فاصله این یك ماه هم بیشتر حمیدرضا را دیده بودم و تقریبا"به روحیاتش و حتی به انفجارات ناگهانی روحی اش هم پی برده بودم اما همانطور كه دكترفاضل و خانم شهیدی به من گفته بودند تمام این حالات در او خیلی زودگذر بود البته در این مدت برخورد خاصی با من در این زمینه كه به شدت عصبی شود نداشت اما گاه گداری هم كه عصبی میشد میفهمیدم كه در آن شرایط هر چه سكوت كنم٬سریعتر و بهتر میتواند به اعصابش مسلط گردد و روی هم رفته از وحشتم نسبت به او كاسته شده بود چرا كه من تصورات وحشتناكتری از رفتار او داشتم ولی موردی تا آنروز كه باعث بشود من نسبت به او بدبین شوم توجهم را جلب نكرده بود.حمیدرضا خیلی با محبتتر از آنچه تصورش میشد رفتار میكرد و اصولا" تمام حرفها و خواسته هایش را خیلی سنجیده و منطقی بیان میكرد و من هم هیچ وقت سعی نمیكردم رفتاری داشته باشم كه باعث رنجش و یا عصبانیت او بشود.روی هم رفته اصلا"فكرش را هم نمیكردم كه بعد از گذشت زمانی به این كوتاهی خودم هم اینقدر به او وابسته و علاقه مند شوم.گاهی به رفتار خودم دقیق میشدم میفهمیدم این عشق و دلبستگی به او بود كه سبب میشد كاملا" مطابق میل او رفتار كنم چرا كه او نیز در ابراز عشق و علاقه اش به من هیچ وقت كوتاهی نمیكرد.هر روز كه از رابطه ما میگذشت رفتار او و وابستگی اش نسبت به من و عشق من بیشتر میشد.

اواسط اسفند ماه بود كه برف سنگینی آمد.تقریبا" چند سالی بود تهران اینطوری سفید پوش نشده بود.آن روز صبح زود چهارشنبه وقتی حمیدرضا به دنبالم آمد تا با هم به بیمارستان برویم هنوز بارش برف ادامه داشت.به علت سنگینی برف ترافیك هم درست شده بود و همین امر سبب میشد حركت اتومبیلها به كندی صورت بگیرد........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گلبرگهای خزان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA