ارسالها: 593
#31
Posted: 31 Aug 2012 15:48
۳۰
----------------------------------------
اواسط اسفند ماه بود كه برف سنگینی آمد.تقریبا" چند سالی بود تهران اینطوری سفیدپوش نشده بود.آن روز صبح زود چهارشنبه وقتی حمیدرضا به دنبالم آمد تا با هم به بیمارستان برویم هنوز بارش برف ادامه داشت.به علت سنگینی برف ترافیك هم درست شده بود و همین امر سبب میشد حركت اتومبیلها به كندی صورت بگیرد.به لطف حمیدرضا و برادرانش خیلی زود در بیمارستان جا افتادم و از آنجایی كه به قول خیلی ها با استعداد هم بودم از هر لحظه ام استفاده میكردم.در این بین تنها چیزی كه باعث عذاب حمیدرضا میشد حضور كامران در بیمارستان بود گرچه من نسبت به او خیلی بی تفاوت تر از آنچه كه تصورش میرفت بودم اما از تغییر چهره حمیدرضا میفهمیدم كه نسبت به حضور كامران در بخش چقدر حساس شده است.به علت ترافیك و ریزش برف در آن روز كمی دیرتر به بیمارستان رسیدیم.به محض ورود به ساختمان بیمارستان حمیدرضا خیلی زود از من جدا شد و به بخش مربوط به خودش رفت و من هم به بخش زنان رفتم.خوشبختانه مشكل خاصی پیش نیامده بود و كسی هم مرا مورد بازخواست قرار نداد درست مثل این بود كه آنروز همه سرشان به كار خودشان است.كامران در بخش بود و من وقتی این موضوع را فهمیدم كه بعد از تعویض لباسم دیدم كامران از یكی از اتاقها خارج شد.به محض اینكه مرا دید به طرفم آمد بعد از سلام با خوشرویی پرسید:چرا دیر اومدی؟
روی یكی از صندلی های ایستگاه پرستاری نشستم و در حینی كه دستهایم را به هم میمالیدم تا شاید از سرمای آن كم كنم گفتم:راه بندون شدید بود دیر رسیدیم...
نگاه پرسشگرانه ایی به من كرد و گفت:دیر رسیدیم؟؟!!! یعنی چی؟
با اینكه دقایقی بود كه دستهایم را به هم میمالیدم ولی هنوز گرم نشده بودند و به این كار ادامه میدادم گفتم:خوب...با حمیدرضا بودم دیگه...
سرش را به علامت تایید تكان داد و بعد فلاكس چایی كه زیر میز بود را بالا آورد و در دو لیوان چایی ریخت كه یكی را به دست من داد و دیگری را خودش در دست گرفت.گرمای لیوان و چایی باعث شد كم كم دستم گرم شود...تشكر كردم.كامران روی صندلی كنار من نشست و...............
كامران روی صندلی كنار من نشست و صندلی دیگری را جلوی خودش كشید و پایش را به حالت استراحت روی آن دراز كرد.در حالیكه لیوان چایی را در دستش حركت میداد تا چایی داخل آن زودتر خنك شود برای چند لحظه به صورت من خیره شد! از جایم بلند شدم تا از خیرگی نگاه او فرار كنم! در عین حال قندان را هم برداشتم و روی صندلی دیگری نشستم.حالا سرش را پایین انداخته بود و به چایی داخل لیوان خیره شده بود.بعد از چند لحظه سكوت گفت:خانم نعمتی؟
نگاهش كردم.سرش هنوز پایین بود.گفتم:بله؟
سرش را بلند كرد و مستقیم به چشمهایم خیره شد و گفت:میتونم یه سوالی از شما بپرسم؟
از لحن صحبتش و سوالی كه كرده بود تعجب كردم و گفتم:چه سوالی؟!!!
پایش را از روی صندلی جلویش برداشت و درست و صاف نشست و گفت:اگه یه روز شما نسبت به یه پسری علاقه مند بشین ولی در عین حال بدونید اون پسر به دختر دیگه ایی علاقه منده چیكار میكنید؟
خنده ام گرفت طوریكه نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم ولی او اصلا نمیخندید و فقط به من نگاه میكرد.پرسید:چرا میخندی؟
خودم را كنترل كردم و دست از خنده برداشتم و گفتم:آخه...سوال شما خیلی...ببخشید خیلی مسخره بود!
لیوان چایی هنوز در دستش بود و آنرا تكان میداد و گفت:چرا؟
مقداری از چای را خوردم و گفتم:آخه...این مسئله برای من امكان نداره...ببخشید ولی من باید خیلی احمق باشم...در حالیكه بدونم فرد مورد نظرم به دختر دیگه ایی علاقه داره و اون وقت بازم با علم به این موضوع بیام بهش علاقه مند هم بشم! خوب این مسئله اصلا" از ابتدا نشدنیه...بنابراین من پاسخی به این سوال شما ندارم و نمیتونمم بدم.
از جایش بلند شد و به میز تكیه داد و گفت:ولی برای من مشكلی پیش اومده كه دلم میخواد با شما مطرحش كنم...
بقیه چایی ام را خوردم و همانطور كه سرجایم نشسته بودم لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید...
لیوان چایی اش را یك نفس سر كشید! آنهم بدون قند و بعد صندلی را كشید و درست رو به روی من نشست و گفت:واقعیتش اینه كه مدتیه به دختری علاقه مند شدم ولی متاسفانه اون دختر...
در این موقع به پشت سر كامران نگاه كردم كه حمیدرضا ایستاده بود و خیلی دقیق به كامران كه درست رو به روی من نشسته بود نگاه میكرد.كامران خط نگاه مرا دنبال كرد و وقتی حمیدرضا را پشت سرش دید از جایش بلند شد.به رسم معمول با هم دست دادند و سلام و علیكی كردند كه با توجه به برخورد حمیدرضا من اگر جای كامران بودم سریع آنجا را ترك میكردم ولی او این كار را نكرد.از جایم بلند شدم و گفتم:حمیدرضا كارم داری؟
خواست حرفی بزند كه او را با بلندگو برای اتاق عمل پچ كردند.حرفی نزد و برگشت و رفت به طبقه بالا.هنوز با چشم رفتنش را دنبال میكردم كه با صدای كامران به خودم آمدم او گفت:بعضی اوقات با5من عسل هم نمیشه خوردش!!! تو چطوری تحملش میكنی؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:منظورتون حمیدرضاس؟!!!
با سر حرفم را تایید كرد.جوابش را ندادم و دوباره روی صندلی نشستم.او هم این بار روی صندلی كنار من نشست و گفت:جدی میگم...چطوری میتونی با اون كنار بیای؟ خیلی عصبی و بداخلاق برخورد میكنه!!!
لبخندی زدم و گفتم:با من اینطوری برخورد نمیكنه...حتما با كسانی كه لازم میدونه این برخورد رو داره...
حرف دیگری نزد...به صندلی تكیه داد و به نقطه ای خیره شد.از جایم بلند شدم و برای سر زدن به بیماران از او دور شدم.تقریبا" نزدیكیهای ظهر بود كه بعد از ویزیت دكترها از بیمارانشان حسابی خسته شده بودم.حمیدرضا هم از صبح كه رفت بالا هنوز پایین نیامده بود.با چند تا از پرستارها و دكترقدمی یا همان كامران و دو دكتر دیگر در ایستگاه پرستاری نشسته بودیم و در رابطه با یكی از بیماران كه مبتلا به دیابت هم بود صحبت میكردیم.متوجه بودم كه كامران ضمن صحبت دستش را دائم به لبه چوبی میز هم میكشد.چون قبلا" با براده های چوب زیر میز دست خودم زخمی شده بود گفتم:مواظب دستت باش.
درست همزمان با این حرف من براده های چوب داخل دستش رفت و با شتاب دستش را عقب كشید.از حالت چهره اش فهمیدم كه حسابی دستش درد گرفته اما به روی خودش نمی آورد و ادامه صحبتش را با دكتر سعیدی پی گرفت.بعد از چند دقیقه دو دكتر دیگر رفتند و پرستارها هم هر كدام مشغول كار خودشان شدند.متوجه شدم كامران به انگشتها و كف دست راستش نگاه میكند به آرامی جلو رفتم و گفتم:چیه؟ براده چوب به دستتون رفته؟
سرش را بالا گرفت و گفت:آره...یكی دو تا هم نیس! نگاه كن...
دستش را به طرفم دراز كرد وقتی نگاه كردم متوجه شدم درست میگوید و حسابی كف دستش و دو انگشت وسطش زخمی شده.داخل كیفم موچین ظریفی داشتم بنابراین گفتم:صبركنید...الان میام.
برگشتم به سمت اتاق پرستاری و داخل شدم.از كیفم موچین را بیرون آوردم وقتی برگشتم متوجه شدم كامران پشت سرم ایستاده و به كف دستش نگاه میكند.موچین را به او دادم و گفتم:با این خیلی راحت میتونین براده ها رو بیرون بیارید...
نگاهی به موچین كرد و گفت:چطوری؟
خنده ام گرفت و گفتم:چطوری نداره...مثل پنس جراحی باهاش كار كنید دیگه...
به دستش نگاه كرد و گفت آخه من با دست چپم تسلط ندارم و نمیتونم این كار رو روی دست راستم انجام بدم.
موچین را از او گرفتم و دستش را هم با دست دیگرم گرفتم و شروع كردم آرام آرام براده ها را از زیر پوستش و بعضی ها را هم كه حتی عمیق تر فرو رفته بودند بیرون آوردم.آخرین براده را كه بیرون كشیدم صدای حمیدرضا را از پشت سر شنیدم كه گفت:عمل جراحیت تموم شد؟!!!
یكدفعه مثل برق گرفته ها ترسیدم و موچین از دستم افتاد.نگاه كردم دیدم حمیدرضا..........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#32
Posted: 31 Aug 2012 15:50
۳۱
----------------------------------------------
برگشتم به سمت اتاق پرستاری و داخل شدم.از كیفم موچین را بیرون آوردم وقتی برگشتم متوجه شدم كامران پشت سرم ایستاده و به كف دستش نگاه میكند.موچین را به او دادم و گفتم:با این خیلی راحت میتونین براده ها رو بیرون بیارین...
نگاهی به موچین كرد و گفت:چطوری؟
خنده ام گرفت و گفتم:چطوری نداره...مثل پنس جراحی باهاش كار كنید دیگه...
به دستش نگاه كرد و گفت:آخه من با دست چپم تسلط ندارم و نمیتونم این كار رو روی دست راستم انجام بدم.
موچین را از او گرفته و دستش را هم با دست دیگرم گرفتم و شروع كردم آرام آرام براده ها را از زیر پوستش و بعضی ها را هم كه حتی عمیق تر فرو رفته بودند بیرون آوردم.آخرین براده را كه بیرون كشیدم صدای حمیدرضا را شنیدم كه گفت:عمل جراحیت تموم شد؟!!!
یكدفعه مثل برق گرفته ها ترسیدم و موچین از دستم افتاد.نگاه كردم دیدم حمیدرضا جلوی درب اتاق پرستاری ایستاده.دولا شدم و موچین را از روی زمین برداشتم.كامران دستش را مالید و گفت:مرسی خانم نعمتی.
سر جایم صاف ایستادم و به حمیدرضا نگاه كردم.به قدری عصبی بود كه جای هیچ شكی در آن نبود ولی باید این را میفهمید كه موضوعی نبوده فقط من سعی داشتم براده های چوب را از دست كامران بیرون بیاورم...فقط همین.كامران با تعجب به حمیدرضا كه حالا جلو آمده بود و درست رو به روی من ایستاده و به من خیره شده بود نگاه كرد.حمیدرضا بعد از چند لحظه خیره شدن به من با حالت تمسخرآمیز به سمت كامران برگشت و گفت:دیگه مشكلی نداری؟
موچین را در مشتم فشار میدادم و از وضع پیش آمده شدیدا" ناراضی بودم اما هیچ كاری و یا حرفی هم برای گفتن نداشتم.كامران دوباره دستش را نگاه كرد و گفت:خانم نعمتی فقط زحمت كشید و چوبها رو از...
حمیدرضا به میان حرفش رفت و گفت:پس مشكلی نداری...حالا تشریف ببر بیرون...من با دكتر معالج شما چند كلمه حرف خصوصی دارم!
آب دهانم را فرو بردم نمیدانم چرا ولی ترسیده بودم.كامران نگاهی به من كرد و دوباره به سمت حمیدرضا برگشت و گفت:دكتر...چرا عصبانی شدی؟...آخه...
صدای حمیدرضا كمی بلند شد و گفت:میری بیرون یا نه؟!!!............
آب دهانم را فرو بردم نمیدانم چرا ولی ترسیده بودم.كامران نگاهی به من كرد و دوباره به سمت حمیدرضا برگشت و گفت:دكتر...چرا عصبانی شدی؟...آخه...
صدای حمیدرضا كمی بلند شد و گفت:میری بیرون یا نه؟!!!
كامران به من نگاه كرد و فقط شنیدم به آهستگی گفت:ممنونم خانم نعمتی.
و بعد به سرعت در حالیكه او هم عصبانی شده بود از اتاق بیرون رفت و درب را با شدت به هم كوبید.از صدای بسته شدن درب تمام بدنم لرزید.حمیدرضا دو قدم دیگر جلو آمد...حالا فاصله خیلی كمی بین من و او ایجاد شده بود.صورتش را جلوی صورتم آورد و گفت:عملتون موفقیت آمیز بود؟!!...خانم دكتر!!!
عصبی شدم و یك قدم عقب رفتم خواستم از كنارش رد شوم كه به شدت بازویم را گرفت و مرا سر جایم برگرداند.گفتم:حمیدرضا این چه طرز حرف زدنه؟
هنوز بازویم در دستش بود...با صدایی آرام حرف میزد ولی خیلی عصبی بود.میدانستم نمیخواهد صدایش به بیرون اتاق برود.با حرص خاصی بازویم را فشار میداد گفت:داشتی چیكار میكردی؟
جوابش را ندادم دوباره پرسید:گفتم داشتی چیكار میكردی؟
بازویم را رها كرد و درست مقابلم ایستاد...مستقیم به چشمهایم خیره شد.صورتش خیس خیس از عرق شده بود و درست مثل این بود كه از دو چشمش آتش بیرون میریزد.به آرامی گفتم:حمیدرضا...اینقدر بیخود خودت رو عصبی نكن...چیز مهمی نبود...داشتم از توی دستش تكه های چوب زیر میز رو بیرون میكشیدم...
نگذاشت حرفم تمام شود با صدایی بلند گفت:تو بیجا میكردی...به تو چه ربطی داشت؟
از لحن كلامش و صدایش یكه خوردم.اصلا" توقع این برخورد را نداشتم.یكدفعه درب باز شد و امیرمسعود را در درگاه دیدم.برای فقط چند ثانیه نگاهش روی حمیدرضا ثابت ماند و بعد در حالیكه سعی داشت لبخندی به لب داشته باشد به طرف من آمد.با صدایی آرام سلام كردم.جوابم را با خوشرویی داد ولی اصلا" به حمیدرضا نگاه نكرد!حمیدرضا هم سریع از اتاق خارج شد و درب را پشت سرش بست.بغض گلویم را گرفته بود و اصلا" نمیفهمیدم كه چطور حمیدرضا به خودش اجازه داده بود به این راحتی چنین رفتار زشتی را داشته باشد.امیرمسعود با صدای آرامی گفت:خوبی؟
دستم را بالا آوردم و اشكی كه از چشمم سرازیر شده بود را گرفتم.امیرمسعود به آرامی صحبتش را ادامه داد:دكترقدمی برام گفت كه چه مشكلی پیش اومده به همین خاطر فكر كردم اگه بیام پیشتون بهترین كار رو كردم...گریه نكن...میدونم حمیدرضا عصبیه...و آدم عصبی هم ممكنه هر حرفی بزنه و یا هر كاری بكنه...اگه توهینی كرده من از طرف اون معذرت میخوام...الانم با شرایط پیش اومده فكر میكنم بهتره كه بری خونه...مطمئنم حمیدرضا خودش برای عذرخواهی میاد...
همانطور كه گریه میكردم بدون توجه به حضور امیرمسعود روپوشم را در آوردم و مانتویم را پوشیدم و كیف و وسایلم را برداشتم.برگشتم تا از درب بیرون بروم كه دیدم حمیدرضا دوباره داخل شد به محض اینكه چشمم بهش افتاد رویم را برگرداندم و رفتم جلوی پنجره و به محوطه بیمارستان خیره شدم.متوجه شدم كه امیرمسعود به طرف حمیدرضا رفت و گفت:مزاحمش نشو...میخواد بره خونه...
صدای حمیدرضا را شنیدم كه گفت:خودم میبرمش.
امیرمسعود دیگر حرفی نزد فقط شنیدم كه موقع بیرون رفتن از اتاق دوباره برگشت و گفت:اگه با من كاری داشتی من تا ساعت8 بیمارستانم...فعلا" خداحافظ.
صدای پایش را شنیدم كه از اتاق خارج شد.حمیدرضا به طرف من آمد و درست پشت سرم ایستاد.هنوز اشك میریختم.با صدایی آرام اما محكم و عصبی گفت:بریم...تا خونه میرسونمت.
جوابش را ندادم و به سمت درب اتاق رفتم متوجه شدم روپوش سفیدش را درآورد و پرت كرد روی یكی از صندلی هایی كه در اتاق بود.درست زمانی كه داشتیم از سالن خارج میشدیم سهیلا تازه وارد شد و با تعجب به من و بعد به حمیدرضا نگاه كرد.سلام كوتاهی كرد و بعد با اشاره از من پرسید:چی شده؟!!!
جوابش را ندادم.حمیدرضا درب سالن را برایم باز نگه داشته بود تا خارج شوم.به حمیدرضا نگاه نمیكردم ولی متوجه بودم كه كاپشن به تن ندارد.در تمام مدتی كه من و امیرمسعود در اتاق مانده بودیم مثل این بود كه فقط تصمیم گرفته بود مرا به خانه برگرداند چون تنها چیزی كه به ذهنش رسیده بود برداشتن سوئیچ ماشینش بوده و نه چیز دیگر.هوای بیرون به شدت سرد شده بود و به علت ریزش برف سوز شدیدی به صورتم میخورد.وقتی درب ماشین را باز كرد تا سوار شوم فقط برای چند لحظه نگاهم به صورتش افتاد.هنوز صورتش غرق عرق بود!!! درست مثل اینكه در گرمای طاقت فرسای تابستان ساعتها زیر آفتاب مانده باشد!!! وقتی سوار ماشین شدم درب ماشین را چنان محكم بهم كوبید كه برای لحظه ایی فكر كردم همین الان شیشه خورد میشود...اما نشد.ماشین را دور زد و خودش هم پشت رل نشست.سرم را به سمت شیشه كنارم برگردانده بودم و بی اختیار اشك میریختم.یك كلمه حرف نمیزد فقط متوجه بودم كه هر چند لحظه یكبار عرق پیشانی اش را پاك میكند.تا جلوی درب خانه یك كلمه با هم حرف نزدیم.هنوز به درب منزل نرسیده بودیم كه گوشی من زنگ خورد.اول نمیخواستم جواب بدهم و هیچ واكنشی نسبت به صدای زنگ گوشی نشان ندادم ولی بعد حمیدرضا باز با همان صدای آرام ولی عصبی گفت:یا گوشی رو جواب بده یا خاموشش كن.
گوشی را از كیفم بیرون آوردم و وقتی به شماره اش نگاه كردم فهمیدم احسان پشت خط است.بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه برای شام به منزل مادر ناهید بروم در ضمن گفت كه مامان هم خانه نیست و به منزل مادر ناهید رفته.همانطور كه صحبت میكردم اشكم را هم پاك میكردم اما نمیگذاشتم احسان متوجه گریه كردنم بشود.حالا جلوی درب رسیده بودیم.حمیدرضا ماشین را جلوی درب پارك كرد ولی به همان حالت نشسته به درب كنارش تكیه داد و به من نگاه میكرد.در پایان به احسان گفتم:امروز خیلی خسته ام...اگه تونستم آژانس میگیرم میام ولی اگه نیومدم نگران نشید.
احسان خیلی اصرار كرد بعد هم ناهید گوشی را گرفت و كلی اصرار كرد اما نتوانستم قول صد در صد بدهم.احسان با اصرارهایش حسابی عصبیم كرده بود آخرین لحظه شنیدم كه احسان گفت بعد از ظهر می آید جلوی بیمارستان دنبالم! اما من حالا جلوی درب خانه رسیده بودم! بلافاصله مخالفت كردم و گفتم خودم مجددا" با آنها تماس میگیرم و بعد هم خداحافظی كردم.حمیدرضا هنوز به من نگاه میكرد.گوشی را در كیفم گذاشتم شنیدم این بار به آرامی گفت:الهام...بعد از ظهر كجا میخوای بری؟
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#33
Posted: 31 Aug 2012 15:50
۳۲
-----------------------------------------------
احسان خیلی اصرار كرد بعد هم ناهید گوشی را گرفت و كلی اصرار كرد اما نتوانستم قول صد در صد بدهم.احسان با اصرارهایش حسابی عصبیم كرده بود آخرین لحظه شنیدم كه احسان گفت بعد از ظهر می آید جلوی بیمارستان دنبالم! اما من حالا جلوی درب خانه رسیده بودم! بلافاصله مخالفت كردم و گفتم خودم مجددا"با آنها تماس میگیرم و بعد هم خداحافظی كردم.حمیدرضا هنوز به من نگاه میكرد.گوشی را در كیفم گذاشتم شنیدم به آرامی گفت:الهام...بعد از ظهر كجا میخوای بری؟
جوابش را ندادم و از ماشین پیاده شدم.ریزش برف دوباره شروع شده بود.حمیدرضا هم از ماشین پیاده شد.كلیدم را از كیفم بیرون آوردم و در قفل قرار دادم.حمیدرضا دستگیره درب حیاط را گرفت و به درب تكیه داد.برف بی محابا روی سر هر دوی ما میریخت.با عصبانیت نگاهش كردم و گفتم:دستت رو بردار میخوام برم توو...
هنوز عصبی بود ولی در چشمش التماس موج میزد.نمیتوانستم بفهمم در آن لحظه واقعا"چه حسی در وجودش دارد! اما حال خودم را خوب میفهمیدم و آن هم اینكه در آن شرایط من نیز از دست او شدیدا" دلخور بودم.به چشمهایم خیره شد و گفت:گفتم بعد از ظهر كجا میخوای بری؟
عصبی شدم و گفتم:میخوام برم بمیرم...دست از سرم برمیداری یا نه؟
برای چند لحظه بینمان سكوت برقرار شد.فقط خیره به صورتم نگاه میكرد.آرام دستش را از دستگیره برداشت و با صدایی آرامتر از همیشه گفت:لازم نیس به آژانس تلفن كنی...هر جا خواستی بری با من تماس بگیر خودم میام دنبالت.
جوابش را ندادم و..............
آرام دستش را از دستگیره برداشت و با صدایی آرامتر از همیشه گفت:لازم نیس به آژانس تلفن كنی...هر جا خواستی بری با من تماس بگیر خودم میام دنبالت.
جوابش را ندادم و رفتم داخل حیاط و درب را هم بستم.بعد از چند لحظه شنیدم سوار ماشین شد و رفت.به داخل ساختمان رفتم ولی یك لحظه برخورد حمیدرضا در بیمارستان از ذهنم خارج نمیشد.هیچ كس در خانه نبود.اینطوری راحتتر بودم چون مطمئنا" اگر كسی در خانه بود و مرا با آن حال میدید حتما" مشكلی پیش می آمد.رفتم طبقه بالا و مانتو و كاپشنم را در آوردم و برای اینكه اعصابم بهتر شود به حمام رفتم و دوش گرفتم.از حمام كه بیرون آمدم گوشی تلفن زنگ خورد وقتی گوشی را برداشتم متوجه شدم بابا پشت خط است.با تعجب گفت:ا...تو خونه ایی؟!!مگه نباید الان بیمارستان باشی؟!!
جواب دادم:سرم شدید درد میكرد كار زیادی هم در بیمارستان نداشتم این بود كه برگشتم خونه.
بلافاصله گفت:میخوای بیام ببرمت دكتر؟...مامان یا احسان خونه نیستن؟
گفتم:نه هیچكدوم نیستن...شما هم لازم نیس بیای...دوش گرفتم یه قرص مسكنم میخورم الانم میخوام استراحت كنم...فكر كنم تا بعداز ظهر خوب میشم...
كمی مكث كرد و گفت:مطمئن باشم كه حالت خیلی بد نیست؟
چقدر مهربان و دوست داشتنی رفتار میكرد.از پشت گوشی بوسیدمش و گفتم:آره...خیالتون راحت باشه...
در پایان گفت كه شب زودتر از ساعت10نمیتواند به خانه بیاید گفتم كه مامان و احسان شام منزل مادر ناهید هستند و او هم باید به آنجا برود.با تعجب گفت:مگه تو نمیای؟!!
در جواب گفتم:اگه كاملا"سرم خوب شده باشه میام...
بعد هم یكسری سفارش كرد و شماره منزل ناهید را از من گرفت كه دیر رسیدنش را به آنها اطلاع بدهد و مامان را از نگرانی احتمالی نجات دهد سپس خداحافظی كرد و من هم گوشی را قطع كردم.به آشپزخانه رفتم و قرص مسكنی خوردم از یخچال هم كمی كالباس و خیارشور برداشتم و لای نان گذاشته و خوردم.ساعت تقریبا"3:30بود كه به اتاقم رفتم و خوابیدم.با صدای زنگ گوشیم كه در كیفم بود بیدار شدم.همه جا تاریك بود.فهمیدم باید مدت طولانی خوابیده باشم.میدانستم كیفم را زیر تختم روی زمین گذاشته ام نخواستم از زیر پتو بیرون بیایم با دست کورمال کورمال دنبال گوشی داخل كیفم در تاریكی اتاق میگشتم و در نهایت بدون اینكه بفهمم چه كسی پشت خط است آن را خاموش كردم و دوباره رفتم زیر پتو.بعد از چند لحظه صدای زنگ تلفن خانه بلند شد! میدانستم هر كسی هست میداند كه من در خانه هستم احتمال دادم احسان پشت خط باشد و برای اینكه نگران نشود با سختی از زیر پتو بیرون آمدم.از اتاق بیرون رفتم و گوشی داخل راهروی بالا را برداشتم.با صدایی خواب آلود گفتم:بله...بفرمایید...
بلافاصله صدای حمیدرضا را از پشت گوشی شناختم گفت:سلام...خوبی؟
نمیدانستم چه جوابی باید بدهم دوباره حركات و گفتارش در بیمارستان را به یاد آوردم.جوابی ندادم.دوباره گفت:الهام...بیام دنبالت ببرمت همون جایی كه میخواستی بری؟
به دیوار تكیه دادم و یك دستم را كردم لای موهایم و آرام آرام نشستم.دوباره بغض كرده بودم.نمیدانم چرا ولی لحظاتی كه عصبی نبود آنقدر با محبت رفتار میكرد كه تمام ذرات وجودم به طرفش كشیده میشد و اصلا" نمیتوانستم او را با لحظاتی كه از دستش دلخور بودم مقایسه كنم.اشكم سرازیر شد و به دنبال آن طبق معمول آب ریزش بینی...از تن صدایم فهمید گریه میكنم.كمی مكث كرد و گفت:هنوز داری گریه میكنی؟
باز هم جواب نمیدادم و فقط اشكهایم را پاك میكردم.با صدایی كه مهربانی در آن موج میزد گفت:آماده شو...میام دنبالت ببرمت جایی كه میخواستی بری...
بلافاصله گفتم:حوصله ندارم...خونه راحتترم...
دوباره گفت:تنهایی؟!!
جواب دادم:آره...سرم درد میكنه...میخوام بخوابم...
مكثی كرد و گفت:لباست رو بپوش آماده باش میام دنبالت بریم بیرون...
عصبی شدم و گفتم:من اصلا" نمیخوام بیام بیرون...بیام بیرون كه چی بشه؟...كه دوباره مثل دیوونه ها بیخود سرم داد بكشی؟...بیام بیرون كه به خاطر مسائل بی ارزش آبروریزی كنی؟...ولم كن حمیدرضا...ولم كن...
ساكت شد.صدای نفسهایش را پای تلفن به وضوح میشنیدم...بعد از چند لحظه سكوت گفت:باشه...میام دنبالت...میریم بیرون...تموم دلخوریهات رو بهم بگو...
در همین موقع درب هال باز شد و احسان و ناهید آمدند داخل و چراغهای طبقه پایین را یكی یكی روشن كردند.دیدم احسان از پله ها بالا می آید.تند تند اشكهایم را پاك كردم.حمیدرضا گفت:نیم ساعت دیگه جلوی درب خونتونم...
بلافاصله گفتم:نه...میخوام تنها باشم...دنبالم نیا...
احسان پله ها را طی كرده و حالا به من نگاه میكرد.برای لحظه ایی تمام وجودش از نگرانی پر شد.پشت سرش ناهید هم بالا آمد و با تعجب به من كه روی زمین نشسته بودم و گوشی تلفن در دستم بود نگاه كرد.احسان آمد داخل پاگرد راهرو و به نرده ها تكیه داد و فقط به من خیره نگاه كرد.صدای حمیدرضا را شنیدم كه گفت:نمیخوام تنها توی خونه بمونی...
با عصبانیت گفتم:ولی من دلم میخواد تنها باشم...
بعد هم گوشی را قطع كردم.ناهید آمد كنار من روی زمین نشست.دوباره قطره اشكی كه از چشمم سرازیر شده بود را با دستم پاك كردم.احسان خیره خیره نگاهم كرد و گفت:دوباره چی شده؟ باز با حمیدرضا حرفتون شد؟
جوابش را ندادم و همانطور كه اشكم را پاك میكردم آب بینی ام را هم بالا میكشیدم.صدای احسان بلند شد:گفتم با حمیدرضا حرفت شده؟
ناهید به احسان نگاه كرد و گفت:چه خبرته؟!!! چرا داد میكشی؟!!! خوب حالا هر چی هم كه شده با این برخورد تو كه بدتر میشه...
احسان آمد و طرف دیگر من روی زمین نشست و گفت:الهام...تمومش كن...با این وضعیت فقط داری اعصابت رو خورد میكنی...از یه طرف دعواتون میشه...از یه طرف دیگه سریع باهاش آشتی میكنی و همه چی یادت میره بدون اینكه واقعا مشكلتون رو حل كنید...این بدترین وضعه...ببین...الان مدت چندان طولانی نیس كه از رابطه ی شما دو تا میگذره...توی همین مدت كوتاه این چندمین باره كه اینطوری اعصابت بهم ریخته؟...هان؟...خوب اگه واقعا" مشكلی داره یا تو نمیتونی طبق میل اون رفتار كنی همین جا همه چی رو تموم كن...
ناهید گفت:احسان!!!...تو نمیتونی این تصمیم رو بگیری...الهام خودش باید به این نتیجه برسه...در ثانی شاید اگه موضوع رو بفهمیم اصلا" لزومی به گفتن این حرفها نباشه...
بعد رو كرد به من و گفت:الهام...نمیخوای ماجرا رو برای احسان تعریف كنی؟
دوباره تلفن به صدا در آمد.من سر جایم نشسته بودم و اصلا" تكانی نخوردم.احسان با عجله به سمت تلفن رفت اما ناهید دستش را روی گوشی گذاشت و نگذاشت احسان گوشی را بردارد.احسان داد كشید:ناهید دستت رو بردار بذار ببینم حرف حساب حمیدرضا چیه؟ چرا هر چند وقت یه بار بازی سر الهام در میاره و به گریه میندازش...؟...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#34
Posted: 8 Sep 2012 17:41
۳۳
---------------------------------------------
دوباره تلفن به صدا در آمد.من سر جایم نشسته بودم و اصلا" تكانی نخوردم.احسان با عجله به سمت تلفن رفت اما ناهید دستش را روی گوشی گذاشت و نگذاشت احسان گوشی را بردارد.احسان داد كشید:ناهید دستت رو بردار بذار ببینم حرف حساب حمیدرضا چیه؟چرا هر چند وقت یه بار بازی سر الهام در میاره و به گریه میندازش...؟
ناهید با آرامش دستش را روی گوشی گذاشته بود و فقط به احسان نگاه میكرد سپس به آرامی گفت:احسان تو هنوز از اصل ماجرا خبر نداری پس بهتره بذاری خودشون مشكلشون رو حل كنن...
احسان دوباره با عصبانیت گفت:الهام بیش از حد مهربونه...مطمئنم با وجود اینهمه اشكی كه ریخته مشكل از حمیدرضا بوده ولی خیلی هم زود همه چیز از یادش میره...
گوشی هنوز زنگ میخورد.ناهید گفت:احسان سعی كن خودت رو كنترل كنی...بذار الهام خودش تصمیم بگیره...
بعد گوشی را برداشت و به من داد.دیدم ناهید از جایش بلند شد و دستش را زیر بازوی احسان گذاشت و به آرامی گفت:بلند شو ما بریم پایین تا الهام راحت صحبتش رو بكنه...
گوشی هنوز دستم بود و به ناهید و احسان نگاه میكردم.احسان با عصبانیت بلند شد و سریعتر از ناهید از پله ها پایین رفت.ناهید برگشت به سمت من و با اشاره گفت:تو راحت باش...صحبتت رو بكن...من پایین پیش احسانم...
و بعد به دنبال احسان از پله ها پایین رفت.گوشی را به گوشم گرفتم و گفتم:بله؟
صدای حمیدرضا را شنیدم كه گفت:....................
ناهید برگشت به سمت من و با اشاره گفت:تو راحت باش...صحبتت رو بكن...من پایین پیش احسانم...
و بعد به دنبال احسان از پله ها پایین رفت.گوشی را به گوشم گرفتم و گفتم:بله؟
صدای حمیدرضا را شنیدم كه گفت:الهام...حق داری...ولی به منم حق بده...بذار بیام دنبالت...میریم بیرون با هم صحبت میكنیم...
آب دهانم را فرو دادم.میدانستم اگر تن به خواسته اش بدهم خون احسان به جوش می آید از طرفی دلم برای صدای التماس آمیز حمیدرضا میسوخت ولی راضی به این هم نبودم كه همین امشب با او به بیرون بروم.بنابراین مكثی كردم و گفتم:حمیدرضا...میخوام راحت باشم...
به میان حرفم آمد و گفت:یعنی از بیرون اومدن با من ناراحت میشی؟
جواب دادم:ببین حمیدرضا...احسان و ناهید اومدن دنبالم...میخوام برم بیرون...
گفت:ولی من الان با ماشین دارم میام...
دوباره عصبی شدم و گفتم:اشتباه میكنی...هر جا هستی دور بزن برگرد خونتون...
بعد هم گوشی را قطع كردم.از جایم بلند شدم و برگشتم به اتاق خودم.تختم را مرتب كردم و شانه ایی هم به موهایم كشیدم.صدای صحبت ناهید و احسان را از طبقه پایین میشنیدم.از پله های پایین رفتم.ناهید به آشپزخانه رفته بود.دیدم سبد كوچكی از نارنگی را به هال آورد به همراه چند تا پیش دستی.رفتم روی یكی از راحتی های هال نشستم.احسان نگاه پرسشگرانه اش را همچنان به من ادامه داد.میدانستم منتظر است تا حرف بزنم.ناهید هم نشست و بعد از چند لحظه گفت:الهام جون اگه من مزاحمم اصلا" ناراحت نمیشم...لازم میدونی میرم طبقه بالا تا تو با احسان راحتتر صحبت كنی...
دیدم در حال بلند شدن از روی راحتی است بلافاصله گفتم:نه...نه...ناهیدجون...اصلا" اینطور نیست...بشین.
ناهید به احسان نگاه كرد و او هم با سر اشاره كرد كه ناهید بنشیند وقتی ناهید دوباره نشست مشغول پوست كندن نارنگی برای من شد و بعد هم یكی برای احسان آخر هم برای خودش در این میان من هم تمام ماجرای امروز را تعریف كردم.در تمام مدت احسان سكوت كرده و درون راحتی فرو رفته بود...به نوعی لمیده بود و فقط به اتفاقات پیش آمده كه تعریف میكردم گوش میكرد.تقریبا10دقیقه ایی حرف زدم و در آخر متوجه شدم كه ناهید و احسان هر دو سكوت كرده اند.ناهید خودش را با پوستهای نارنگی سرگرم كرده بود و با كارد میوه خوری كه در دست داشت تمام آنها را ریز ریز میكرد و داخل بشقاب میریخت.احسان هم حالا از آن حالت لمیده در راحتی خارج شده بود و غرق در فكر پشت گردنش را میمالید و به جلوی پایش خیره شده بود.بعد از چند لحظه سرش را بلند كرد و به من خیره شد و گفت:الهام...اگه یه چیزی بگم...بهت برنمیخوره؟
سرم را به دستم كه روی دسته ی راحتی بود تكیه دادم و گفتم:نه...بگو.
احسان ابتدا نگاهی به ناهید كه همچنان سرش پایین و سرگرم كار خودش بود كرد بعد دوباره به من نگاه كرد و گفت:ایندفعه تقصیر تو بوده...شاید اگه ناهید این كار رو كرده بود و من با این وضع رو به رو میشدم واكنشم خیلی بدتر از كاری بود كه حمیدرضا انجام داد...
با تعجب به احسان نگاه كردم و گفتم:احسان...این چه حرفیه؟!!! من كار بدی نكردم...!
احسان از جایش بلند شد.ناهید هم مشغول جمع كردن ظروف میوه شد و آنها را به آشپزخانه برد احسان در ادامه حرفهایش گفت:درسته الهام...درست شنیدی...ایندفعه كار بدی كردی...قبول كن...به نظر منم واقعا" به قول حمیدرضا اصلا" این كار به تو ربطی نداشته...توی بیابون كه گیر نكرده بوده...تو چرا؟...دیگه هم بحث نكن...وقتی میگم كارت اشتباهه قبول كن...چون من از دید یه مرد به قضیه نگاه میكنم...تو با اینكه قصدت فقط كمك كردن به اون دكتره...چه میدونم كامران...حالا هر چی كه اسمش باشه فرقی نداره...به هر حال تو نباید این كار رو میكردی...تا اونجایی كه موچینت رو به اون دادی كار بدی نبوده ولی وقتی خودت رو مشغول دست شخصی میكنی كه میدونی حمیدرضا نسبت به اون حساسه...!!! خوب این عمل تو جای سوال داره...
به میان حرفش رفتم و گفتم:ولی من منظوری نداشتم...!
ناهید را دیدم كه مانتو و كاپشنش را میپوشد.احسان هم مشغول پوشیدن كاپشنش شد و گفت:حرف تو درست...قبول...بله...تو منظوری نداشتی...اما این وضعیت هضمش برای حمیدرضا خیلی سخت بوده...
با عصبانیت گفتم:مگه حمیدرضا به من شك داره؟!!!
احسان كاپشن مرا كه به جالباسی بود برداشت و گفت:این رو میپوشی؟
جواب دادم:نه...من لباسام بالاس...اما حوصله ندارم...من امشب خونه بمونم خیلی بهتره...
ناهید برگشت و گفت:ا...الهام...خودت رو لوس نكن...بیا بریم...
آمد به طرف من و دستم را گرفت و از روی راحتی بلندم كرد و به طرف پله ها برد و به همراه من از پله ها هم بالا آمد.شنیدم كه احسان از همان پایین گفت:در ضمن الهام...عصبانیت حمیدرضا ربطی به اینكه تو فكر كنی اون به تو شك داره٬نداره...بلكه مربوط به تعصب و غیرت یه مرد نسبت به دختر مورد علاقشه...فكر میكنم اگه یه كمی به این مسئله فكر كنی حق مسلم رو به حمیدرضا میدی...
وقتی بالا رسیدیم ناهید به آرامی گفت:احسان درست میگه...الهام جان قبول كن كه كارت اشتباه بوده...
دیگر حرفی نزدم.مانتو و كاپشنم را پوشیدم.روسری ام را هم سرم كردم و به همراه الهام رفتم پایین.احسان در این مدت تلویزیون را روشن كرده بود و همانطور كه ایستاده بود مسابقات فوتبال اروپا را نگاه میكرد.وقتی دید ما از پله ها پایین می آییم خندید وگفت:ا...چه زود ایندفعه حاضر شدین...كاش یه ذره دیگه بالا مونده بودین...
ناهید خندید و گفت:كه جنابعالی سر فرصت فوتبالتون رو تماشا كنید...
هر دو خندیدند و با تمام ممانعتهایی كه احسان میكرد ناهید بالاخره تلویزیون را خاموش كرد و سه نفری از خانه خارج شدیم.احسان درب هال را قفل كرد و من و ناهید به طرف درب حیاط رفتیم.بیرون كه رفتیم ماشین احسان جلوی درب پارك شده بود.ناهید با ریموتی كه در دست داشت درب ماشین را باز كرد.من خیلی سریع رفتم عقب نشستم و ناهید منتظر ایستاد تا احسان هم بیاید.متوجه شدم ناهید با كسی سلام و علیك میكند.احسان هم از درب حیاط بیرون آمد.دیدم او به همراه ناهید به جهت مقابل خیابان رفتند.برگشتم و از شیشه عقب نگاه كردم دیدم حمیدرضا از ماشینش پیاده شده و مشغول سلام و احوالپرسی با آنها است.دوباره برگشتم و سرجایم نشستم.دستهایم را كه یخ كرده بودند در جیبم گذاشتم.ناهید آمد داخل ماشین و جلو نشست و برگشت عقب سمت من و گفت:الهام...احسان میگه پیاده شو.
عصبی شدم و گفتم:بیخود...من پیاده نمیشم....................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#35
Posted: 8 Sep 2012 17:42
۳۴
-------------------------------------------
احسان هم از درب حیاط بیرون آمد.دیدم او به همراه ناهید به جهت مقابل خیابان رفتند.برگشتم و از شیشه عقب نگاه كردم دیدم حمیدرضا از ماشینش پیاده شده و مشغول سلام و احوالپرسی با آنها است.برگشتم و سر جایم نشستم.دستهایم را كه یخ كرده بودند در جیبم گذاشتم.ناهید آمد داخل ماشین و جلو نشست و برگشت عقب سمت من و گفت:الهام...احسان میگه پیاده شو.
عصبی شدم و گفتم:بیخود...من پیاده نمیشم...
ناهید گفت:الهام...زشته...با توجه به اینكه مقصری ولی حمیدرضا خیلی دوستت داره كه باز اومده دنبالت!!! به خدا اگه این وضعیت برای من و احسان پیش اومده بود مطمئنم احسان یه كتك حسابی مهمونم كرده بود...
بعد زد زیر خنده ولی من عصبی شده بودم و گفتم:احسان بیخود كرده...
ناهید در حالیكه لبخند به لب داشت گفت:اما من به احسان حق میدادم اگه حتی من رو كتك هم میزد...
گفتم:ولی...ناهید...
درب ماشین سمت من باز شد و همینطور درب جلو و احسان سرش را داخل ماشین كرد و حمیدرضا هم خم شده بود و با لبخند مهربانی من را نگاه میكرد.احسان گفت:الهام پیاده شو...حمیدرضا اومده دنبالت برید بیرون...
حمیدرضا تا نیم تنه وارد ماشین شد و كیف مرا گرفت و گفت:الهام...معطلشون نكن...
در حالیكه كیف من را از ماشین بیرون میبرد شروع كرد به خداحافظی با ناهید و احسان.احسان..................
در حالیكه كیف من را از ماشین بیرون میبرد شروع كرد به خداحافظی با ناهید و احسان.احسان حالا دیگر در ماشین نشسته بود.متوجه شدم كه احسان خیلی مایل است تا من سریعتر پیاده شوم.با بی میلی از ماشین پیاده شدم چون چاره دیگری نداشتم.آنها هم خداحافظی كردند و راه افتادند.وسط خیابان ایستادم و به حمیدرضا نگاه كردم.لبخند قشنگی به لب داشت.برگشتم به طرف درب حیاط بروم كه سریع بازویم را گرفت و آرام گفت:الهام...من از بچه بازی خوشم نمیاد...بیا بریم بیرون با هم صحبت میكنیم...
من را به سمت ماشینش برد و داخل ماشین نشستم.هوای داخل ماشین حسابی گرم بود.وقتی پشت رل نشست صحبتی نكرد و سریع ماشین را به راه انداخت.كمی از مسافت را كه رفتیم آهسته گفت:هنوز از دستم دلخوری؟
صورتم را به سمت شیشه كنارم برگرداندم و جوابی ندادم.یك دستش را روی دستم گذاشت و گفت:الهام...روت رو برنگردون...حرف بزن.
بغضم گرفت و گفتم:تو بی جهت عصبی میشی...اونقدرم با شدت و تندی رفتار میكنی كه اصلا" جای هیچ حرفی هم باقی نمیذاری...من كه جنایت نكرده بودم...فقط میخواستم...
به میان حرفم آمد و با صدای آرامی گفت:الهام به خدا دوستت دارم...تو اصلا" دوست داشتن من رو نمی فهمی...خوب وقتی تا این حد میرسه كه میام داخل اتاق و میبینم كه چطوری دستش رو...لااله الاالله...
بعد با كف دست محكم كوبید روی فرمان ماشین و ماشین را به كنار خیابان برد و متوقف شد.دوباره عصبی شده بود.نگاهش كردم و گفتم:وقتی میگم نمیخوام بیام بیرون به خاطر همینه...تو فقط بلدی عصبی بشی و فریاد بكشی...من از این اخلاق تو بیزارم حمیدرضا...میفهمی بیزارم...
دو دستش را به فرمان گذاشت و سرش را روی فرمان قرار داد.بعد از چند لحظه سرش را بلند كرد و به پشت صندلی تكیه داد و به آرامی گفت:باشه...عصبی نمیشم...باشه.
دوباره ماشین را به حركت درآورد ولی متوجه بودم كه پشت سر هم عرق پیشانی اش را پاك میكند.تقریبا" یك ساعتی رانندگی كرد تا كم كم حالت آرامش در او پیدا شد و بالاخره جلوی یك رستوران نگه داشت.با هم رفتیم داخل رستوران و میزی را انتخاب كرد و نشستیم.قبل از هر چیز یك لیوان آب خواست.دیدم قوطی از جیبش بیرون آورد و یك قرص از آن خورد! قوطی قرص را نتوانستم تشخیص بدهم بنابراین پرسیدم:حمیدرضا اون چی بود خوردی؟
گفت:مسكن.
گفتم:مگه سرت درد میكنه؟!
لبخندی زد و گفت:چیز مهمی نیس...خوب میشه...
شام كه خوردیم حمیدرضا سفارش دسر داده بود.در ضمنی كه كرم كاراملم را میخوردم نگاه پر از محبتی به من كرد و گفت:الهام...دست خودم نبود...نباید سرت داد میكشیدم...معذرت میخوام.
خندیدم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام و نگاهش كردم به راستی احسان درست میگفت و من خیلی زود ناراحتی ام از او را فراموش میكردم.صحبتش را ادامه داد:از این به بعد باید به حرف امیر مسعود گوش كنم...درست میگه...من نباید اینقدر به بخش شما بیام...
به میان حرفش آمدم و گفتم:نه...حمیدرضا اصلا" اینطوری فكر نكن...
ولی او معتقد بود كه هر قدر كمتر مرا در بیمارستان ببیند مشكلات كمتری به وجود می آید.از لحن گفتارش میفهمیدم كه تمام حرفها را با ناراحتی و نارضایتی قلبی اش بیان میكند چرا كه در عمق چشمانش احساس دیگری را به من میگفت.وقتی از رستوران بیرون آمدیم هوا به شدت سرد شده بود و تقریبا" همه جا یخبندان بود.حمیدرضا كمك كرد سوار ماشین بشوم بعد هم خودش سوار ماشین شد.قبل از اینكه ماشین را روشن كند به سمت من برگشت و گفت:الهام...موافقی نامزد كنیم؟
بلافاصله در جوابش گفتم:نه...هنوز خیلی زوده...من هنوز خوب خوب تو رو نشناختم.
با خنده گفت:چی زوده؟!
جواب دادم:اینكه من و تو نامزد كنیم.
دوباره خندید و گفت:الهام...مگه رابطه ی الان ما چیزی غیر از دو تا نامزده؟
دیدم عینكش بخار گرفته آنرا از چمشش برداشتم و با دستمال شروع كردم به تمیز كردن آن.حرفش را ادامه داد:من و تو الان درست مثل دو تا نامزدیم...ولی اگه نامزد رسمی بشیم دیگه از بابت خانواده ها هم خیالمون راحت میشه و به خونه همدیگه هم به راحتی رفت و آمد میكنیم...همین رفت و آمدهاس كه توی شناخت همدیگه بیشتر كمك میكنه...البته من نسبت به تو هیچ مشكلی ندارم ولی این كه تو میگی تا من رو خوب نشناسی تكلیف رو روشن نمیكنی...خوب نامزد كردن و دوران نامزدی خودش یكی از بهترین راهها برای شناخت بیشتره دیگه.
خنده ام گرفت.او هم لبخندی زد و پرسید:به چی میخندی؟
گفتم:به تو...به اخلاقت...به اینكه ظهر سرم داد میكشی و دعوام میكنی...شب ازم میخوای نامزد رسمی بشیم...اصلا" انگار نه انگار كه ظهر عصبی شدی و با من دعوا كردی...به خدا حمیدرضا تو عجیب ترین آدمی هستی كه تا حالا دیدم.
دوباره لبخند مهربانی توی صورتش نشست و در همان حال كه ماشین را روشن میكرد گفت:الهام...به خدا نمیدونی چقدر دوستت دارم...اگه فقط ذره ایی میفهمیدی كه چقدر میخوامت اینطوری مسخره ام نمیكردی.
دوباره خندیدم و گفتم:ولی من مسخره ات نمیكنم...جدی میگم.
عینكش را به طرفش گرفتم.دستم و عینك را با هم در دستش گرفت و خیره به صورتم نگاه كرد و گفت:نظرت چیه؟
نگاهش كردم و گفتم:حمیدرضا...عجله نكن.
با دست دیگرم عینكش را از لای انگشتانم خارج كردم و به چشمانش گذاشتم.هنوز دستم در دستش بود و نگاهم میكرد.به آرامی دستم را از دستش بیرون كشیدم و گفتم:نه...نه حمیدرضا...هنوز نتونستم تصمیمم رو بگیرم...بذار روابطمون در همین حد بمونه...حداقل فعلا" در این حد باقی بمونه...
حرف دیگری نزد و ماشین را به حركت درآورد.هنوز مسافتی نرفته بودیم كه صدای بوقهای ممتدی را پشت سرمان شنیدیم.به علت نور چراغ ماشین عقب نمیتوانستم چیزی ببینم ولی حمیدرضا خیلی سریع تشخیص داد كه امیرحسین و خانواده اش در ماشین پشت سر ما هستند..................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#36
Posted: 8 Sep 2012 17:42
۳۵
------------------------------------------
هنوز مسافتی نرفته بودیم كه صدای بوقهای ممتدی را پشت سرمان شنیدیم.به علت نور چراغ ماشین عقب نمیتوانستم چیزی ببینم ولی حمیدرضا خیلی سریع تشخیص داد كه امیرحسین و خانواده اش در ماشین پشت سر ما هستند...حمیدرضا به آرامی ماشین را به كنار خیابان برد و پارك كرد بعد امیر حسین هم جلوی ماشین ما پارك نمود.چهره حمیدرضا شاد شده بود و با لبخند خاصی به من گفت كه منزل امیرحسین همین نزدیكی هاست.امیرحسین و همسرش از ماشین پیاده شدند و ما هم به احترام آنها از ماشین پیاده شدیم.نمیدانم به چه علت ولی همسر امیرحسین با اینكه دختر خاله ی آنها بود درست برخلاف همسر امیرمسعود اصلا" به دلم ننشسته بود!!! نگاههایش خاص و در عین حال عجیب بود! در مهمانی تولد پسر امیرمسعود نمیتوانستم معنی نگاههایش را بفهمم! تنها چیزی كه در آن شب احساس كردم این بود كه در پس نگاههای عجیبش مطالبی نهفته است و تمایل عجیبی به بازگو كردن مسائلی دارد و در صدد شرایطی مناسب است! و در این بین نیروی عجیبی باعث میشد كه من خودم را از او دور كنم.از شب تولد اشكان یادم مانده بود كه اسم همسر امیر حسین٬سپیده است ولی به نظرم می آمد افكاری كه در مغزش دارد بر عكس نامش برای من اصلا" سپید نیست!!! امیرحسین بعد از سلام و احوالپرسی خیلی اصرار كرد كه به منزل آنها برویم.سپیده هم خیلی اصرار میكرد و اینطور كه آدرس میدادند واقعا" فاصله كمی با منزل آنها داشتیم.ابتدا حمیدرضا مخالفتی نداشت ولی............
امیرحسین بعد از سلام و احوالپرسی خیلی اصرار كرد كه به منزل آنها برویم.سپیده هم خیلی اصرار میكرد و اینطور كه آدرس میدادند واقعا" فاصله كمی با منزل آنها داشتیم.ابتدا حمیدرضا مخالفتی نداشت ولی وقتی نارضایتی مرا در چهره ام دید بلافاصله تغییر عقیده داد و از رفتن به منزل آنها منصرف شد و قول وقت دیگری را به آنها داد و در نهایت پس از تحمل تقریبا"10دقیقه سرمای آن شب با آنها خداحافظی كردیم و آنها رفتند.وقتی در ماشین نشستیم حمیدرضا گفت:الهام چرا موافق نبودی یه سر به منزلشون بریم؟!!! هنوز كه وقت داریم تازه ساعت9:15...
همانطور كه به جاده نگاه میكردم جواب دادم:حمیدرضا...نمیدونم چرا از همسر امیرحسین خوشم نمیاد...یه جورایی حس میكنم نباید زیاد باهاش همكلام و همنشین بشم...
حمیدرضا با تعجب به من نگاه كرد و بعد مشغول رانندگی شد.اما این یك حس قوی در من بود و فكر میكردم روزی حرفهایی از سپیده خواهم شنید كه اصلا" به مذاقم خوش نخواهد آمد.آن شب با اینكه هوا سرد بود اما تا ساعت10:05با حمیدرضا بیرون بودم و وقتی جلوی درب حیاط مرا رساند متوجه شدم مامان اینها هنوز برنگشته اند.حمیدرضا اصرار داشت كه تا آمدن آنها با او در ماشین بمانم ولی چون میدانستم آمدن بابا و دیدن او در اینجا برای من كاری خلاف ادب در حضور بابا است بنابراین مخالفت كردم و حتی وقتی خود حمیدرضا اصرار كرد جلوی درب در ماشین میماند تا آنها برگردند شدیدا" مخالفت كردم.بالاخره هم وقتی از پنجره اتاق خوابم در طبقه بالا مرا دید فقط رفت داخل ماشینش نشست اما تا آمدن مامان اینها از جلوی درب تكان نخورد و درست یك ربع به12كه دو ماشین پشت سر هم جلوی درب ورودی حیاط توقف كرد از پنجره نگاه كردم و دیدم حمیدرضا ماشینش را روشن كرد و رفت ولی خدا رو شكر بابا اصلا" متوجه نشد گرچه احسان و ناهید كاملا" متوجه حمیدرضا شده بودند اما به خاطر بابا هیچ عكس العملی نشان ندادند.وقتی آمدند داخل من برای سلام به طبقه پایین رفتم و چون بابا فهمیده بود كه از بعد از ظهر سردرد داشتم به محض اینكه مرا دید حسابی حالم را پرسید و وقتی خوب مطمئن شد كه دیگر مشكلی ندارم تازه آرام گرفت و به سر میز ناهارخوری كه در پذیرایی بود رفت و مشغول بررسی یكسری مداركی كه خودش طبق نظم خاصی روی آن چیده بود شد.مامان هم بعد از اینكه حالم را پرسید گفت كه بهتر است بروم بخوابم و بی جهت با توجه به كسالت بعد از ظهرم بیدار نمانم.وقتی شب بخیر گفتم و به اتاقم برگشتم ناهید بلافاصله وارد اتاقم شد و درب را بست.با خنده شیطنت آمیزی گفت:آشتی كردی؟
خندیدم.آمد كنار من روی تخت نشست و گفت:كار خوبی كردی كه موضوع رو بی جهت كشش ندادی...حمیدرضا پسر خیلی خوبیه...سعی كن با رفتارت مشكل سازی نكنی چون توی این دوره زمونه پسر خوب و دختر خوب حكم كیمیا رو داره...حالام كه هر دوی شما خوبین پس بهتره در اعمالت سنجیده تر رفتار كنی.
چراغهای طبقه پایین یكی یكی خاموش شد و صدای دمپایی رو فرشی مامان را شنیدم كه به طبقه بالا آمد و به اتاق خودشان رفت.فقط یكی از چراغهای اتاق پذیرایی روشن مانده بود كه آنهم به دلیل حضور بابا بود.احسان هم در اتاق خودش مشغول دیدن فوتبال بود.ناهید برایم گفت كه تمام كارهایشان برای مهاجرت به كانادا تمام شده است و از این بابت خیلی راضی و خوشحال بود بالطبع من هم از این وضع ناراضی نبودم و از اینكه احسان و ناهید به خواسته هایشان میرسند خوشحال بودم.وقتی ناهید شب بخیر گفت و از اتاق بیرون رفت تا دیر وقت بیدار بودم و به حرفهای حمیدرضا فكر میكردم...درست میگفت...اگر با نامزدی رسمی با او موافقت میكردم چه بسا خیلی بهتر از شرایط كنونی میتوانستم او را بشناسم و اگر خدایی نكرده طبق گفته های دكترفاضل و یا حتی خانم شهیدی و یا آنچه خودم تا كنون از رفتارش برداشت كرده بودم مشكلی جدی در این میان وجود داشت در دوران نامزدی بهتر میتوانستم پی به مسائل و مشكلاتی كه از آن بیخبر بودم ببرم.
******************************
***************
بهمن ماه امتحانات من شروع شد و بیش از پیش گرفتار درسها شدم به طوریكه تمام بیرون رفتنهایم و مهمانیها را اجبارا" برای مدتی كنار گذاشتم و این موضع باعث كلافگی شدید حمیدرضا شده بود و دائم غر میزد و بحث میكرد من هم هر بار با بهانه ای راضی اش میكردم چرا كه واقعا" امتحاناتم سخت بود و نمیتوانستم وقتم را برای كارهای دیگر به غیر از درس بگذارم.در همان ایام متوجه تغییر اخلاق بابا هم شده بودم كه به علت فشار كاری خیلی عصبی شده بود و اصولا" یا كم به منزل می آمد و یا دیر در خانه حاضر میشد و دیگر مثل سابق من را هم زیر نظر و كنترل نمیگرفت!!! هر وقت هم در خانه بود آنقدر عصبی نشان میداد كه بی سابقه بود و با این همه مسائل تنها جای شكری كه برای من داشت همین بود كه دیگر مثل سابق كارها و رفتارم را كنترل نمیكرد.دائم سرش به چكها و اسناد و مداركش بود و ما هم سعی میكردیم محیط خانه را تا آنجا كه ممكن است برایش آرام نگه داریم.اواخر زمستان امتحاناتم بالاخره به پایان رسید.یك شب بعد از مدتها موقعیتی پیدا شد و با حمیدرضا شام رفتیم بیرون وقتی برگشتم به محض اینكه وارد خانه شدم متوجه اوضاع خراب میان مامان و بابا گشتم.مامان كه تقریبا" هر كسی او را میدید میفهمید گریه كرده است و بابا هم عصبانیت از تمام وجودش میبارید.احسان منزل نبود.وقتی وارد هال شدم هیچكدام جواب سلام مرا هم ندادند!!! مامان همچنان اشكهایش را پاك میكرد و بابا عصبی به نقطه ایی خیره شده بود.مانتویم را در آوردم و به جالباسی جلوی درب آویزان كردم و همچنان چشمم به مامان بود كه چطور بی محابا و سیل وار اشكهایش جاری بودند.جایی برای ماندن من در آنجا نبود زیرا كاملا" معلوم بود كه از آمدن من به خانه در آن شرایط هیچكدام خوشحال نشده اند!!! بنابراین رفتم طبقه ی بالا به اتاق خودم و درب را هم بستم.به محض بسته شدن درب اتاق من طوفان فریاد از پایین بلند شد!!! برایم خیلی عجیب بود چون در مدت عمرم هیچ وقت دعوایی بین مامان و بابا ندیده بودم.روی تختم نشستم و تمام شیرینی ساعات پیش را كه با حمیدرضا بودم از یادم رفت.نمیدانستم بحثشان بر سر چه موضوعی است ولی هر چه بود كه خیلی شدید شده بود...مامان یكریز صحبت میكرد و بابا با فریاد میگفت:به تو ربطی نداره...لازم نكرده تو نگران باشی...مگه تا حالا مشكلی پیش اومده كه تو نگرانی؟...از این به بعدم مشكلی پیش نمیاد...
ولی مامان با گریه صحبت میكرد و تن صدایش بالا رفته بود.تقریبا"20دقیقه گذشت ولی همچنان بحث میكردند كه یكباره صدای وحشتناک شكسته شدن چیزی را شنیدم و بعد سكوت...دوباره صدای بابا را شنیدم كه با فریاد گفت:تا الان اجازه ندادم توی كارم دخالت كنی...از این به بعدم همینه...لیلا نذار احترام بینمون بیشتر از این پایمال بشه....
و بعد صدای درب هال را شنیدم كه به شدت بسته شد...................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#37
Posted: 8 Sep 2012 17:48
۳۶
----------------------------------
ولی مامان با گریه صحبت میكرد و تن صدایش بالا رفته بود.تقریبا"20دقیقه گذشت ولی همچنان بحث میكردند كه یكباره صدای شكسته شدن چیزی را شنیدم و بعد سكوت...دوباره صدای بابا راشنیدم كه با فریاد گفت:تا الان اجازه ندادم توی كارم دخالت كنی...از این به بعدم همینه...لیلا نذار احترام بینمون بیشتر از این پایمال بشه....
و بعد صدای درب هال را شنیدم كه به شدت بسته شد.از پنجره ی اتاقم نگاه كردم و دیدم بابا با ماشینش از حیاط خارج شد! به ساعتم نگاه كردم10:20بود و اصلا" سابقه نداشت بابا این وقت شب از منزل خارج شود! به طبقه ی پایین رفتم و با كمال تعجب دیدم ظروف تزئینی و مجسمه های چینی كه مامان خیلی به آنها علاقه داشت و همه روی یك كنسول قرار داشتند همه روی زمین ریخته و خورد و شكسته شده اند!حتی میز كنسول به آن سنگینی هم روی زمین افتاده بود! ولی مامان آرام روی مبل نشسته بود و فقط اشك میریخت.بدون اینكه سوالی بكنم به آشپزخانه رفتم و جارو و خاك انداز آوردم و شروع كردم به جمع كردن تكه های شكسته كه كم هم نبودند به طوریكه مجبور شدم جاروبرقی هم بكشم.در تمام این مدت مامان فقط اشك میریخت و به نقطه ایی نامعلوم خیره شده بود.وقتی همه جا را خوب تمیز كردم رفتم كنارش نشستم و به آرامی شانه اش را مالیدم.برایم قابل باور نبود ولی مامان تازه حضور مرا فهمید٬تكانی خورد و به من نگاه كرد.اشكهایش را پاك كرد.بعد به كنسول و گوشه ی هال نگاه كرد كه حالا تمیز شده بود و فقط كنسول خالی سر جایش قرار داشت! دوباره به من نگاه كرد و با صدای ضعیفی گفت:دستت درد نكنه همه جا رو مرتب کردی...
به آرامی پرسیدم:مامان چی شده؟!!!...........
به آرامی پرسیدم:مامان چی شده؟!!!
اشكهایش را پاك كرد و گفت:ایرج داره اشتباه میكنه...كارش غلطه...یه روز به حرف من میرسه.
با تعجب گفتم:بابا؟!!!...مگه چیكار كرده؟!!!...دعواتون سر چی بود؟
جواب داد:ایرج تمام هست و نیست چند ساله ی زندگی ما رو ضمانت چكهایی كه برای ساختمون سازی اخیرش كشیده قرار داده.
كمی فكر كردم و گفتم:مگه مشكلی داره؟...مگه خودت نگفتی این كارهای آخری كه بابا به دست گرفته خیلی سنگینه...ولی در عوض سود بالایی داره؟...خوب برای یه همچین كاری كه خودتونم اولش اونهمه راضی بودید باید سرمایه گذاری كرد دیگه...مگه نه؟
مامان دوباره قطره اشكی را كه از چشمش پایین آمده بود با دست گرفت و گفت:درسته...ولی چرا تمام ضمانتها رو ایرج باید بذاره؟...بابای تو دوتا شریك دیگه هم داره...ولی الان مدتیه فهمیدم كه اونها هیچ چكی نكشیدن و تموم چكها برای باباته...حتی ضمانتهای سندی هم كه برای چكهاش قرار داده تماما" متعلق به ایرج...اگه خدایی نكرده این وسط هر اتفاقی برای ایرج یا این پروژه بیفته فقط و فقط ایرج و خونواده اشه كه بدبخت میشه...و اون دوتای دیگه ككشونم نمیگزه!...
از تعجب چشمهایم گرد شد و به مامان نگاه كردم و گفتم:شما از چی میترسی؟ تا حالا نشده بابا كاری بكنه كه متحمل ضرر بشه.خود شما كه این رو بهتر از من میدونی.تعجب میكنم كه واقعا" اینهمه دعوا و مرافعه سر این موضوع بوده؟!! خوب مامان شما نباید خودت رو اینقدر عصبی كنی.همه چیز رو به عهده ی بابا بذار...مثل همیشه.من تا به حال ندیده بودم سر مسائل كاری با بابا حرفتون شده باشه! خوب این بارم مثل دفعات قبل كاری به كار بابا نداشته باش.خودش میدونه داره چیكار میكنه.
به میان حرفم آمد و گفت:ولی الهام جان ایندفعه با دفعات قبل فرق داره.این پروژه خیلی سنگینه! میدونی ایرج زیر بار بدهی رفته؟ اونقدر كه سند خونه ی شمال٬سند ماشینها و سند خیلی جاهای دیگه رو هم گرو گذاشته!
كمی از كار بابا تعجب كردم ولی گفتم:خوب اشكالی نداره...انشالله كارش كه تموم شد همشون آزاد میشه...جای نگرانی نداره.
مامان دوباره گفت:ولی الهام جان...اتفاق خبر نمیكنه...منم نمیگم ایرج نباید این كار رو میكرد میگم چرا فقط اون!!! چرا اون دو تا شریكش هیچ ضمانتی ندادن؟ و تنها توی سود پایانی شریك میشن؟!!! اگه این وسط خدای نكرده اتفاقی بیفته فقط و فقط پای ایرج گیره...
متوجه شدم كه دوباره گریه اش گرفته.منم بلافاصله گفتم:مامان...اینقدر خودت رو ناراحت نكن...بابا اونقدر ها هم بی فكر نیس...حتما برای این كارش دلیلی داشته...شاید شجاعت و ریسك بابا خیلی بالاتر از اونها بوده...فكر بد نكن...انشالله كه اتفاقی نمیفته.
همانطور كه كنارش نشسته بودم صورتش را بوسیدم.مامان هم دیگر گریه نكرد ولی كاملا" معلوم بود كه اعصابش خیلی خراب شده.رفتم به دستشویی و بعد از مسواك زدن از مامان پرسیدم كه احسان كجاست و در جواب گفت كه شب خونه نمیاد و منزل ناهید میخوابد.به اتاقم رفتم و خوابیدم ولی نیمه های شب صدای ماشین بابا را شنیدم.مامان طفلك هنوز نخوابیده و منتظر بابا بیدار نشسته بود.خدا را شكر وقتی بابا آمد داخل هیچ بحثی نشد و بعد آنها هم خوابیدند.من هم با خیال راحت تا صبح خوابیدم.
****************************
*****************
روز های زمستان یكی پس از دیگری سپری میشد و كم كم به پایان اسفند و رسیدن بهار نزدیك میشدیم.لحظه هایی كه مامان تصمیم به خانه تكانی میگرفت اصلا" دلم نمیخواست در خانه باشم چرا كه بابا از طرف شركت چهار كارگر به خانه میفرستاد و مامان تقریبا" به مدت 3روز چنان خانه تكانی میكرد كه بیشتر به زلزله شبیه بود تا خانه تكانی!!! همه جا به هم ریخته میشد و اصلا" جای سوزن انداختن هم در خانه نبود ولی بعد از پایان خانه تكانی واقعا" همه جا برق میزد اما به هر حال من از ایام خانه تكانی بیزار بودم و در آن روز ها خیلی هم بی حوصله میشدم.از بحث آن شب بین مامان و بابا مدتی گذشت ولی خدا را شكر مشكل دیگه ای پیش نیامد و اینطور كه از ظواهر امر پیدا بود اصلا" جای نگرانی نبود.كارهای بابا خیلی عالی و طبق برنامه ریزی پیش میرفت ولی گاه گاه لحظاتی پیش می آمد كه متوجه میشدم مامان هنوز نگران است اما به هر حال خود را راضی میكرد كه همه چیز را به دست خدا بسپارد و نگرانی به دلش راه ندهد و واقعا" هم جای هیچ نگرانی نبود.
دوشنبه ظهر وقتی درسم تمام شد از دانشكده كه بیرون آمدم طبق معمول حمیدرضا جلوی درب منتظرم بود.از آنجایی كه سرمای هوا كم شده بود و هوا كم كم بوی بهار به خودش گرفته بود بارونی یا كاپشنی به تن نداشت و به جایش یك پولیور بافتنی خیلی قشنگ به تن كرده و به ماشینش تكیه داده بود.معلوم بود از اینكه زیر آفتاب آخر زمستان ایستاده لذت میبرد.ابتدا سرش پایین بود و من را ندید ولی وقتی سرش را بالا گرفت و دید به طرفش میروم مثل همیشه لبخند مهربانش را به لب آورد و به طرفم آمد.كیف و كلاسورم را گرفت و با دست دیگرش كه مهربانی خاصی به من میبخشید دستم را گرفت و مرا به سمت ماشینش برد.از وقتی امیرمسعود به او پیشنهاد كرده بود كه در بیمارستان به بخش زنان و مامایی نیاید اعصابش بهتر شده بود و كمتر بینمان بحث و جدلی صورت میگرفت ولی بعضی اوقات آثار دلشوره و نگرانی در چهره اش به چشم میخورد اما به هر تقدیر به خیر میگذشت.وقتی در ماشین نشستم یادم افتاد كه ای وای مامان روز دوم خانه تكانی را میگذراند و امروز هم مثل دیروز در خانه از آرامش خبری نیست!!! شب قبل هم به خاطر درسهایم مجبور شده بودم تا دیر وقت بیدار بمانم.حسابی خسته و خواب آلود بودم.نیاز به یك استراحت حسابی در بعد از ظهر داشتم.با بی حوصله گی سرم را به پشت صندلی تكیه دادم و چشمانم را بستم.به آرامی گفتم:حمیدرضا تو رو خدا با عجله نرو...تا میتونی آروم رانندگی كن...من هر چی دیرتر برسم خونه بهتره...اونقدر خسته ام كه حد نداره...دلم میخواد یه ساعتی هم كه شده بخوابم.پس آروم رانندگی كن كه تا رسیدن به خونه یه كم بخوابم.
با تعجب گفت:مگه توی خونه چه خبره كه میخوای توی ماشین بخوابی؟!!.........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#38
Posted: 8 Sep 2012 17:49
۳۷
-------------------------------------------------
گفتم:حمیدرضا تو رو خدا با عجله نرو...تا میتونی آروم رانندگی كن...من هر چی دیرتر برسم خونه بهتره...اونقدر خسته ام كه حد نداره...دلم میخواد یه ساعتی هم كه شده بخوابم.پس آروم رانندگی كن كه تا رسیدن به خونه یه كم بخوابم.
با تعجب گفت:مگه توی خونه چه خبره كه میخوای توی ماشین بخوابی؟!!
همانطور كه چشمم بسته بود و از آفتابی كه به روی پایم افتاده بود لذت میبردم گفتم:هیچی...زلزله ی خونه تكونی مامان به جون خونمون افتاده...
خندید و گفت:اونقدر شدیده كه یعنی نمیتونی ظهر استراحت كنی؟!!!
با سر جواب مثبت دادم.دوباره گفت:خوب تماس بگیر بگو ظهر خونه نمیری...میریم خونه ی ما اونجا استراحت كن...ناهارم پیش من و مامان باش.
فكر بدی نبود.حداقل از سر و صدا و شلوغی خانه فرار كرده بودم.بنابراین گوشی ام را برداشتم و به احسان تلفن كردم و گفتم كه با حمیدرضا هستم و وقتی به خانه رفت او به مامان بگوید كه بعداز ظهر به خانه برمیگردم.احسان هم قبول كرد و گفت ساعت دو با ناهید میروند و به مامان موضوع را میگویند.وقتی تلفن را قطع كردم خوشحالی از چشمهای حمیدرضا میبارید.فهمیدم در ضمنی كه مسیر ماشین را عوض میكند به منزلشان تلفن كرد و از مادرش پرسید ناهارچی دارند و بعد اطلاع داد كه به همراه من برای ناهار به خانه میرود.وقتی به خانه شان رسیدیم ساعت تقریبا"2بود.به محض اینكه ماشین حمیدرضا جلوی درب نگه داشت گوشی من زنگ خورد........
به محض اینكه ماشین حمیدرضا جلوی درب نگه داشت گوشی من زنگ خورد.نگاه كردم و شماره منزلمان را روی آن دیدم وقتی جواب دادم فهمیدم مامان پشت خط است! كمی نگران شده بود ولی وقتی به او گفتم كه نگران نباشد حالم خوب است و غروب به خانه برمیگردم فقط موقع خداحافظی سفارش كرد كه مراقب خودم باشم.از لحن گفتارش فهمیدم احسان به او گفته كه من كجا و با كی هستم بنابراین به او اطمینان دادم كه نگران نباشد و بعد از خداحافظی گوشی را قطع كردم.به همراه حمیدرضا وقتی وارد خانه شدیم مادرش با خوشرویی به استقبالمان آمد و با مهربانی مرا در آغوش كشید و بوسید.خانه شان مثل دفعه قبل حسابی مرتب و تمیز بود.بعد از ناهار هم با تمام مخالفتهایی كه مادر حمیدرضا داشت ولی من ظرفها را شستم.واقعا" خسته بودم و خوابم می آمد.متوجه شدم كه خود خانم شهیدی نیز به خواب بعد از ظهر عادت دارد چرا كه نیم ساعت بعد عذرخواهی كرد و به اتاق خواب شخصی خودش رفت و برای استراحت درب اتاق را هم بست.به حمیدرضا گفتم:من خیلی خسته ام...فقط یه جایی رو نشونم بده یه ساعتی بخوابم.
به دنبال حمیدرضا به طرف اتاقی راه افتادم در این موقع قاب عكسهایی بزرگ از خودم و حمیدرضا كه در نامزدی احسان انداخته بودیم را به دیوار دیدم.هر سه در قابهایی بسیار شیك به دیوار نصب شده بودند.با تعجب گفتم:اینارو از كجا آوردی؟!!!!
لبخندی زد و گفت:همون شب نامزدی آدرس رو از عكاس و فیلمبردار گرفتم و دقیقا" دو هفته بعد یعنی قبل از اینكه خود شما عكسهای نامزدی احسان رو گرفته و یا دیده باشین من عكسهای خودمون رو گرفتم و طبق سلیقه ی مامان اونارو توی قاب گذاشتم.
چند لحظه جلوی سه قابی كه به دیوار وصل شده بود ایستادم و به عكسهایمان نگاه كردم.البته قبلا" آنها را در لا به لای عكسهای نامزدی احسان دیده بودم ولی چون حالا هر سه عكس در ابعادی بزرگ به چاپ رسیده بود و در قاب قرار داشت جلوه و نمای خیره كننده ای را به خود گرفته بودند.برای لحظه ای متوجه شدم حمیدرضا دستم را گرفته و با لبخند به من نگاه میكند و در ادامه گفت:آهای...مراقب باش زیاد به الهام من خیره نشی...من از اینكه كسی زیاد به الهامم نگاه كنی حسابی شاكی میشم...
خندیدم و گفتم:اگه اینطوره پس چرا اونارو به دیوار زدی؟
به چشمهایم خیره شد و گفت:هم به خاطر دلم بود هم به خاطر اصرارهای بیش از حد مامان...ولی این دلیل نمیشه كه كسی زیاد به الهام من نگاه كنه...حتی تو!
خندیدم و هر دو به اتاق حمیدرضا رفتیم.روی تختش خوابیدم.هنوز چشمم را كاملا" نبسته بودم كه به آهستگی گفت:الهام...اشكالی نداره تا تو استراحت میكنی منم از كامپیوترم استفاده كنم و به كارهام برسم؟
جواب دادم:نه اصلا"...راحت باش.
هنوز روی صندلیش ننشسته بود.دستش روی میز بود و نگاهم میكرد دوباره گفت:اگه سر و صدا اذیتت میكنه یا صدای پرینتر باعث میشه خوابت نبره...تحقیقم رو وقت دیگه ایی انجام میدم.
پشتم را به او كردم و تا گردن زیر پتویش فرو رفتم و گفتم:نه...اصلا"...نگران نباش...من اونقدر خسته ام كه همین الان خوابم میبره...
و دقیقا" همینطور هم شد چرا كه چند لحظه بعد به خواب رفتم.وقتی دوباره چشم باز كردم از هوای بیرون و آنچه که از پنجره اتاق حمیدرضا قابل دید بود حدس زدم باید نزدیك غروب باشد.تكانی خوردم و وقتی برگشتم متوجه شدم كامپیوتر حمیدرضا روشن است ولی خودش در اتاق نیست.به آرامی از روی تخت بلند شدم و تختش را مرتب كردم.برگشتم و به صفحه ی مانیتورش نگاه كردم متوجه شدم اطلاعاتی در رابطه با رشته خودش را پرینت میگیرد.بعد خیلی اتفاقی چشمم به یكسری قرص در گوشه میزش افتاد.یكی یكی قوطی ها را برداشتم و نگاه كردم.از سه قوطی تنها یك قوطی قرص را كه آرام بخش بود شناختم ولی دو قرص دیگر را اصلا" نمیشناختم حتی از روی نامشان هم نمیتوانستم تشخیص بدهم مربوط به كدام دسته و گروه دارویی هستند! نمیدانم به چه علت ولی با عجله روی یك تكه كاغذ كه از روی ورقهای یادداشت برداشتم اسم دو قرص دیگر را كه برایم ناشناس آمده بود نوشتم و به سرعت ورق را در جیب شلوار جینی كه به پا داشتم قرار دادم.كنجكاو شده بودم كه بدانم این قرصها مربوط به چه بیماری است و اصلا" چه تیپ آدمهایی از این داروها استفاده میكنند! رفتم جلوی آیینه ای كه به دیوار وصل بود و موهایم را با گلسری كه داشتم مرتب پشت سرم بستم.درب اتاق باز شد و حمیدرضا وقتی دید بیدار شده ام با مهربانی پرسید:خوب استراحت كردی؟
گفتم:آره...واقعا" كه خستگیم در رفت...مرسی...خونه خیلی ساكت بود...مامانت نیست؟
دوباره روی صندلیش نشست و مشغول برداشتن ورقهایی از پرینترش شد در همان حال گفت:نه...مامان رفته دكتر.
خندیدم و گفتم:ماشالله...سه تا پسر دكتر داره اونوقت میره دكتر؟!!!
در حالیكه به ورقهای در دستش نگاه میكرد گفت:خوب آخه مشكل مامان قلبشه كه مربوط به تخصص هیچكدوم از ما نمیشه...امیرحسین اومد دنبالش و بردش دكتر.
به ساعتم نگاه كردم تقریبا" از6گذشته بود.صندلی دیگری كه در اتاقش بود را برداشتم و كنارش نشستم.همانطور كه مشغول بود نگاهش كردم.متوجه شدم تقریبا" غرق در تحقیق خودش است.چقدر دوست داشتنی بود و از همه مهمتر آنقدر برای من ایجاد اعتماد كرده بود كه من به راحتی با توجه به اینكه حتی نامزد هم نبودیم بیش از دو ساعت در اتاق او روی تختش به خواب رفتم!!! چه بسا اگر هر دختر و پسر دیگری در شرایط من و او قرار گرفته بودند هزار اتفاق میان آنها افتاده بود ولی حمیدرضا به قدری مرد صفت و قابل اعتماد بود كه مطمئنم هیچ فرد دیگری نمیتوانست مانند او باشد!!! برای لحظه ایی برگشت و نگاهم كرد همانطور كه مشغول كار خودش بود با مهربانی یك دستش را روی دست من گذاشت و گفت:حوصله ات سر رفته؟...فقط یه ربع دیگه تحمل كنی كارم تموم میشه.
به صندلیم تكیه دادم و گفتم:نه...من الان از خواب بیدار شدم و تازه كنارت نشستم بنابراین دلیلی نداره حوصله ام سربره...فقط هر وقت كارت تموم شد بگو كه من حاضر بشم تا من رو به خونه ببری...
سرش را به علامت تایید تكان داد و مشغول ادامه كارش شد.همانطور كه به صفحه مانیتورش نگاه میكردم گفتم:حمیدرضا؟
جواب داد:جانم...بگو.
پرسیدم:اون داروها كه روی میزته مال خودته؟
در حین كارش با سر جواب مثبت داد.دوباره با صدایی آرام گفتم:چرا دارو مصرف میكنی؟............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#39
Posted: 8 Sep 2012 17:50
۳۸
--------------------------------------------
همانطور كه به صفحه مانیتورش نگاه میكردم گفتم:حمیدرضا؟
جواب داد:جانم...بگو.
پرسیدم:اون داروها كه روی میزته مال خودته؟
در حین كارش با سر جواب مثبت داد.دوباره با صدایی آرام گفتم:چرا دارو مصرف میكنی؟
صدای زنگ درب بلند شد و در حالیكه از جایش بلند شد تا برود درب را باز كند گفت:چیز مهمی نیس...فقط زمانهایی كه خیلی عصبی و كلافه میشم این قرصها كمی حالم رو بهتر میكنه.
از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه كه برگشت دیدم یك كاسه شله زرد به همراه دو قاشق در دستش است.یكی از همسایه ها برایشان آورده بود.جدا" كه شله زرد عالی بود.هر دو حسابی با خوردن شله زرد سر حال شده بودیم.وقتی كاسه و قاشقها را به آشپزخانه بردم تا بشورم كار تحقیق حمیدرضا هم تمام شده بود.دیگر حرفی از دارو و یا بیماری میان ما مطرح نشد و تقریبا" ساعت6:30بود كه به همراه حمیدرضا از خانه خارج شدیم و تا به منزل برسم ساعت از7:30هم گذشته بود.موقع خداحافظی به حمیدرضا یادآوری كردم كه از قول من به مادرش سلام برساند و عذرخواهی كند كه نتوانستم برای خداحافظی منتظر برگشتشان باشم در ضمن از خود حمیدرضا هم خواستم تلفنی حال مادرش را به من بگوید.خندید و گفت:خدا رو شكر مامان مشكل اونچنانی نداره ولی چون از قدیم بیماری قلبی داشته باید ماهی یكبار زیر نظر پزشك معالجش باشه.
بعد هم به من اطمینان داد كه مشكل خاصی برای مادرش وجود ندارد كه باعث دلنگرانی شود.سپس با هم خداحافظی كردیم و حمیدرضا به منزلشان بازگشت.وقتی وارد خانه شدم خستگی از تمام وجود مامان می ریخت اما چون تمام كارهایش طبق خواسته اش انجام شده بود راضی به نظر میرسید.وقتی مرا دید طبق معمول با خوشرویی جواب سلامم را داد ولی.............
وقتی مرا دید طبق معمول با خوشرویی جواب سلامم را داد ولی آنقدر خسته بود كه زیاد صحبت نكرد و مشغول تهیه ی شام شد.من هم به اتاقم رفتم.وقتی لباسم را عوض میكردم دستم را به داخل جیبهای شلوارم كردم كاغذی را كه نام داروهای حمیدرضا روی آن نوشته شده بود توجهم را جلب كرد.برای لحظه ایی روی كاغذ خیره شدم و به این فكر كردم كه چطوری میتوانم بفهمم كه این داروها در رابطه با چه بیماری است و اصلا" چرا حمیدرضا آنها را مصرف میكند؟ در همین افكار بودم كه صدای ناهید و احسان از بیرون آمد و نظرم را به خود جلب كرد.سریع كاغذ را لای یكی از كتابهایم گذاشتم و به طبقه پایین رفتم.آن شب بعد از مدتها بابا نیز زود به منزل آمد و همگی شام را در كنار هم خوردیم و كلی هم خوش گذشت.با اینكه مامان خیلی خسته بود و اگر چاره داشت همانجا در هال یا آشپزخانه میخوابید ولی در كنار ما تا دیر وقت بیدار ماند و كلی گفتیم و خندیدیم.فردای آن روز وقتی حمیدرضا مرا جلوی درب دانشكده پیاده كرد در حالیكه میخواستم از ماشین پیاده شوم گفتم:حمیدرضا...امروز كلاسم دیرتر از معمول تموم میشه...لازم نیس بیای دنبالم...خودم میرم خونه.
با تعجب به من نگاه كرد و گفت:مثلا" چه مدت طولانی تره؟
گفتم:به جای5:30احتمالا" 6:15تعطیل میشیم.
لبخندی زد و گفت:خوب این كه مسئله ایی نیس منم6:15 میام دنبالت.مزاحم احسانم نشو...تنها هم خونه نرو...منتظرم باش تا بیام دنبالت.
بعد خداحافظی كرد و رفت.ولی دروغ گفته بودم!!! شدیدا" به خاطر داروهایش كنجكاو شده بودم.قصد داشتم بعد از ظهر پس از پایان كلاسم به یكی از داروخانه های نزدیك دانشكده سری بزنم و در مورد داروها حسابی سوال كنم.آن روز اواسط روز هوا كم كم ابری شد و باران قشنگی فضای تهران را نوید رسیدن بهار بخشید به طوریكه كاملا" از بوی نمی كه بلند شده بود و وجود جوانه های سبز خوش رنگ روی درختها مژده ی پایان سرما و زمستان و رسیدن بهاری دل انگیز را به هر عابر پیاده ایی میداد.شكوفه های سیب و گوجه سبز تك و توك بر شاخه های درختان باز شده بودند و عطر خاصی را به محیط پراكنده میكردند.ساعت تقریبا" از 5گذشته بود كه كلاسمان تمام شد.از سالن كه بیرون آمدم به خاطر زیبایی خاصی كه محیط به خودش گرفته بود اكثر دانشجوها بیرون بودند و ریزش باران هیچ تاثیری بر تصمیم دانشجوها مبنی بر لذت بردن از طبیعت در آن هوا نداشت و هر كس به نوعی از شرایط ایجاد شده نهایت لذت را میبرد.هنوز پله ها را به پایان نرسانده بودم كه صدای نازنین را شنیدم:الهام...الهام.
ایستادم و پشت سرم را نگاه كردم.فرهاد هم با او بود و به همراه یكی دیگر كه حدس زدم دوست فرهاد باشد ولی برای من ناشناس بود.صبر كردم تا آمدند و به من رسیدند.بعد از سلام و احوالپرسی٬نازنین كارتی را از كیفش بیرون آورد و به دستم داد.با كمال تعجب وقتی نگاه كردم فهمیدم كارت عروسیشان است! خیلی عجیب و دور از انتظارم بود اما واقعا" باعث خوشحالیم شد.اولین پنجشنبه بعد از تعطیلات نوروز عروسی آنها بود.همانطور كه صحبت میكردیم به سمت درب خروجی دانشكده رفتیم و جلوی درب بعد کلی حرف و خنده از همدیگر خداحافظی كردیم و آنها رفتند.از كنار پیاده رو شروع كردم به راه رفتن.میدانستم تقریبا" در200قدمی دانشكده یك داروخانه بزرگ است.پیاده تا آنجا رفتم و وقتی به آنجا رسیدم از ازدحام جمعیتی كه در داروخانه بود تعجب كردم.وقتی داخل كیفم را نگاه كردم تا كاغذی كه اسم داروها روی آن نوشته شده بود را بیرون بیاورم تازه به یادم آمد یكی از بچه های كلاس كتابم را برای دو سه روزی قرض گرفته و كاغذم هم لای همان كتاب جا مانده است.با بی حوصلگی از داروخانه بیرون آمدم و از خشكه پزی كنار داروخانه یك پیراشكی داغ خریدم.همچنان كه نم نم باران هم ادامه داشت شروع كردم به گاز زدن پیراشكیم و به سمت دانشكده برگشتم.به ساعتم نگاه كردم5:50بود و تا ساعت6هنور10دقیقه وقت بود.روی یكی از نیمكتهای انتظار ایستگاه اتوبوس نشستم تا هم با استفاده از سقف آنجا كمتر خیس بشوم و هم به راحتی پیراشكیم را بخورم.در این موقع گوشیم زنگ خورد! وقتی نگاه كردم فهمیدم حمیدرضا پشت خط است.لقمه پیراشكی را كه در دهانم بود سریع فرو بردم و بعد گوشی را باز كردم.بعد از سلام پرسید:كلاستون تموم شد؟
گفتم:آره.
مكثی كرد و گفت:ولی تو كه گفته بودی6:15كلاستون تموم میشه!
بلافاصله یادم آمد كه به او چه گفته بودم بنابراین جواب دادم:یک کم زودتر تموم شد...خوب منتظر میشم تا بیای...
دوباره مكثی كرد و گفت:الان تو توی دانشكده ایی؟
گفتم:آره.
و شروع كردم به ریختن خورده پیراشكی هایی كه روی مانتویم ریخته بود و در همان حال ادامه دادم:ببین حمیدرضا...توی دانشكده منتظرتم تا بیای...خوب؟
جوابی نداد! دوباره تكرار كردم:حمیدرضا...الو...حمیدرضا.
از روی نیمكت بلند شدم و به گوشیم نگاه كردم و دیدم تماس قطع شده.برگشتم كه به پیاده رو بروم ولی محكم به كسی خوردم! سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه كسی بوده و عذرخواهی كنم ولی خشکم زد چون حمیدرضا را دیدم كه فقط نگاهم میكند!!!به آرامی گفت:پس توی دانشكده هستی!!! ساعت6:15هم كلاستون تموم میشه...نه؟!!
با عجله دور دهانم را پاك كردم ولی تا خواستم حرفی بزنم دستم را گرفت و گفت:بریم.
ماشینش با جاییكه من نشسته بودم فاصله خیلی كمی داشت!!! فهمیدم باید مدتی باشد كه مرا زیر نظر دارد! حرفی نزدم و همانطور كه عصبی شده بود و مرا دنبال خودش میكشید به سمت ماشین رفتیم.هر دو در ماشین نشستیم و او بدون هیچ حرفی ماشین را روشن كرد و راه افتادیم.فهمیدم عصبی شده و این كاملا" از طرز رانندگیش مشخص بود.اما صلاح را در آن دیدم كه سكوت كنم و كار را خرابتر از آنچه كه شده بود نكنم.بعد از طی مسافتی در یك خیابان نسبتا" خلوت ماشین را به گوشه ایی برد و پارك كرد.به سمت من برگشت.چهره اش آنقدر عصبی بود كه سریع نگاهم را از صورتش گرفتم و به جلو خیره شدم.خیلی دوستش داشتم ولی نه موقعیكه عصبانی بود یا شاید هم میترسیدم! نمیدانم.با عصبانیت گفت:الهام...مگه نگفته بودم من رو بازی نده؟...
حرفش برایم معنی خوبی نداشت و باعث شد كه یكه بخورم...گفتم:چی؟!!!
فریاد كشید:مگه نگفته بودم هیچ وقت من رو بازی نده؟!
برگشتم به سمت درب ماشین و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم.باران نم نم حالا رگبار شده بود ولی اصلا" برایم مهم نبود! پشت سر من از ماشین پیاده شد و خیلی سریع به من رسید.بازویم را گرفت و گفت:الهام...صبر كن.
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون كشیدم و گفتم:برای چی صبر كنم؟...برای كی صبر كنم؟...برای تو؟...كه هر وقت عصبی میشی هر چی دلت میخواد میگی؟...
بازویم را رها كرد.حالا هر دو زیر باران ایستاده بودیم و به هم نگاه میكردیم.به آرامی گفت:پس حدسم درست بوده؟!!
عصبی شدم و گفتم:چه حدسی؟ چی فكر میكنی؟...
برگشت به سمت ماشین.پشتش رفتم و گفتم:حمیدرضا هر وقت عصبی میشی برای خودت آسمون ریسمون میبافی...آخه برای چی؟
با مشت كوبید روی ماشین و فریاد كشید:اون پسره كه با فرهاد و نازنین به همراه تو از دانشكده بیرون اومد برای من ناشناس نبود...الهام...بسه...برای من نقش بازی نکن...من رو بازی نده..................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#40
Posted: 8 Sep 2012 17:51
۳۹
--------------------------------------
گفت:پس حدسم درست بوده؟!!
عصبی شدم و گفتم:چه حدسی؟چی فكر میكنی؟...
برگشت به سمت ماشین.به دنبالش رفتم و گفتم:حمیدرضا هر وقت عصبی میشی برای خودت آسمون ریسمون میكنی...آخه برای چی؟
با مشت كوبید روی ماشین و فریاد كشید:اون پسره كه با فرهاد و نازنین به همراه تو از دانشكده بیرون اومد برای من ناشناس نبود...الهام...بسه...من رو بازی نده...
باران هر دوی ما را خیس كرده بود.با عصبانیت گفتم:بسه...حمیدرضا...من اصلا" اون رو نمیشناسم.
به سمت من برگشت و با صدایی محكم گفت:چرا دروغ گفتی؟ چرا؟
نمیتوانستم به او بگویم كه برای تحقیق در رابطه با قرصهایش مجبور شده ام به او دروغ بگویم.نمیخواستم ناراحتش كرده باشم.با صدایی آرام ولی به شدت عصبی گفت:مگه به تو نگفته بودم اگه روزی از من خسته شدی بهم بگو...خودم رو از زندگیت كنار میشكم...گفته بودم یا نه؟...چرا الهام؟
یكدفعه اعصابم به هم ریخت.نمیدانم چرا ولی این بار من هم صدایم بلند شد و گفتم...........
یكدفعه اعصابم به هم ریخت.نمیدانم چرا ولی این بار من هم صدایم بلند شد و گفتم:ای وای...حمیدرضا...خسته ام كردی...از این همه بدبینی...این همه شك...كلافه ام كردی...تو دیوونه ای...
به محض اینكه آخرین كلمه ام به پایان رسید داغی كشیده ای را در صورتم حس كردم!!! سكوتی بین ما حكمفرما شد.نمیدانستم باید چه عكس العملی داشته باشم.حمیدرضا به راحتی به من سیلی زده بود.اصلا" نمی فهمیدم باید چه تصمیمی بگیرم.كاری كرده بودكه اصلا" انتظارش را نداشتم.برای لحظه ای خواستم به راهم ادامه دهم و از او دور شوم ولی با توجه به تاریكی هوا و خلوتی خیابان و ناشناس بودن محل اصلا" نمیدانستم كه كجا هستم و كجا باید بروم!!! خیابان خلوت بود ولی گاه گاهی ماشینی هم رد میشد.نمیدانم خواست خدا بود یا نه كه لحظه ای احساس كردم ماشینی كه نزدیك میشود یك تاكسی است! دست بلند كردم و او هم بلافاصله ایستاد.حمیدرضا سر جایش ایستاده و سرش پایین بود! اصلا" حرف نمیزد! حتی دیگر نگاهمم نمیكرد! سوار تاكسی شدم.خوشبختانه ماشین خالی بود.از راننده خواهش كردم كه شخص دیگری را سوار نكند و آدرس منزلمان را به او دادم و او هم سریع قبول كرد.تقریبا" سه ربع ساعت گذشت تا جلوی درب خانه از ماشین پیاده شدم.پول كرایه را پرداختم كردم و رفتم داخل خانه.باز هم هیچكس در خانه نبود.حدس زدم باید مامان برای خریدن یكسری لوازم لوكس و آنتیك به بیرون رفته باشد...دلیل دیگری نمیتوانست مامان را با توجه به خستگی خانه تكانی به بیرون از منزل كشانده باشد.بعد از اینكه مانتو و مقنعه ام را در آوردم حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم.اعصابم حسابی به هم ریخته بود.حمیدرضا را دوست داشتم خیلی هم دوست داشتم و به همان اندازه نگران او شده بودم!!! لحظه ای كه در خیابان رهایش كرده بودم و سوار تاكسی شدم مثل این بود كه نیمی از وجودم را در همان جا جا گذاشته بودم.با اینكه بی دلیل از او سیلی خورده بودم ولی دوستش داشتم! حتی فریادش را ستایش میكردم! حالا میفهمیدم كه حمیدرضا تنها یك پسر در زندگی من نیست بلكه بتی بود كه برایم نظیر نداشت! جلوی آیینه ایستادم و به صورتم نگاه كردم.هاله خیلی خیلی كمرنگی در زیر گونه ام پیدا شده بود و این خودش به من نشان میداد كه زیاد محكم هم به صورتم سیلی نزده!...ولی همین اندازه هم برای من زیاد بود.برای منی كه همیشه عزیز دردانه بابا بوده ام و تا حالا كه در سن19سالگی بودم كوچكترین تنبیه بدنی نشده بودم این امر كاملا" غیر قابل باور بود.وقتی به تصویرم در آیینه نگاه كردم گریه ام گرفت! برای خودم گریه نمیكردم!!! بلكه برای چهره ی حمیدرضا كه دائم جلوی چشمم می آمد گریه میكردم!!! دوستش داشتم و از اینكه تركش كرده بودم غصه میخوردم.مطمئن بودم كه او هم دوستم دارد چرا كه اگر دوستم نداشت نگران محبت من نسبت به خودش نبود.دلنگران از اینكه به همراه فرهاد و نازنین و پسر دیگری بودم نمیشد...درست است...بله...حمیدرضا مرا دوست داشت و سیلی هم كه به صورتم زده بود فقط و فقط از روی عشق بوده...این نمیتوانست به غیر از این باشد.از حمام كه بیرون آمدم مامان از خرید برگشته بود.همانطور كه حدس زده بودم برای خرید یكسری ظروف تزئینی و مجسمه های كریستال و چینی خارجی به بیرون رفته بود تا آنها را جایگزین ظروفی كه چند وقت پیش بابا شكسته بود بكند.وقتی پایین رفتم مامان آنقدر محو خرید جدیدش بود كه خوشبختانه زیاد به صورت من خیره نشد و دائم درباره ی خریدهای جدیدش صحبت میكرد.به آشپزخانه رفتم و مقداری كوكو سیب زمینی از یخچال بیرون آوردم و با نان خوردم.حوصله نداشتم و بیشتر حرفهای مامان را در واقع اصلا" نمی فهمیدم.بعد از اینكه سیر شدم مسواكم را هم زدم وقتی از پله ها بالا میرفتم تا به اتاقم رفته و بخوابم مامان از پذیرایی بیرون آمد و نگاهی حاكی از تعجب به من كرد و گفت:الهام...میخوای بخوابی؟!!!
همانطور كه از پله ها بالا میرفتم جواب دادم:آره...كارم داری؟
ایستاد وسط هال و گفت:مثل اینكه ناخوشی!!! آره؟
حالا جلوی درب اتاقم رسیده بودم گفتم:آره...امروز توی دانشكده خیلی درگیر شدم...درسها زیاد بود...خسته ام...اگه كاری نداری میخوام بخوابم.
صدایش را شنیدم كه گفت:شام چی؟...برای شام بیدارت كنم؟
جواب دادم:نه...كوكویی كه خوردم سیرم كرد.
رفتم به اتاقم و گوشی ام را از كیفم بیرون آوردم و نگاه كردم اما هیچ تماسی گرفته نشده بود! گوشی را خاموش نكردم و همانطور روشن كنار بالشتم گذاشتم تا اگر هر زمانی حمیدرضا تماس گرفت سریع جواب بدهم.هنوز هیچی نگذشته بود دلم برایش تنگ شده بود! من به معنی واقعی به او دلبسته شده بودم.آن شب خیلی دیر خوابم برد و هر چه انتظار كشیدم حمیدرضا تماسی نگرفت! صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.وقتی پایین رفتم بابا و مامان هر دو در حال خوردن صبحانه بودند.سلام كردم و به محض اینكه نشستم تا صبحانه بخورم بابا با تعجب به من نگاه كرد و گفت:الهام جان...صورتت چی شده؟
حدس زدم باید كبودی روی صورتم بیشتر شده باشد...تقریبا" خودم را به نفهمی زدم و گفتم:صورتم؟!!!...مگه چی شده؟
مامان دستش را زیر چانه ام قرار داد و صورت مرا به سمت خودش بگرداند و نگاه كرد بعد از چند لحظه گفت:وا...ایرج!!!...من كه چیزی نمیبینم...مگه صورتش چی شده؟!!!
بابا با دقت بیشتری به صورت من نگاه كرد و درست دستش را به سمتی كه شب پیش از حمیدرضا سیلی خورده بودم كشید و گفت:اینجا...نگاه كن...ببین لیلا به نظر تو كبود نیست؟!!!
مامان دوباره صورت مرا نگاه كرد و گفت:نه...نه زیاد...شاید دیشب بد خوابیده و در اثر فشار دستش یا لبه تختش كمی پوستش تحریك شده باشه...ولی اونطور كه تو میگی...نه...چیزی به نظر من نمیاد............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "