ارسالها: 593
#41
Posted: 10 Sep 2012 18:05
۴۰
----------------------------------------------
به محض اینكه نشستم تا صبحانه بخورم بابا با تعجب به من نگاه كرد و گفت:الهام جان...صورتت چی شده؟
حدس زدم باید كبودی روی صورتم بیشتر شده باشد...تقریبا" خودم را به نفهمی زدم و گفتم:صورتم؟!!!...مگه چی شده؟
مامان دستش را زیر چانه ام قرار داد و صورت مرا به سمت خودش بگرداند و نگاه كرد بعد از چند لحظه گفت:وا...ایرج!!!...من كه چیزی نمیبینم...مگه صورتش چی شده؟!!!
بابا با دقت بیشتری به صورت من نگاه كرد و درست دستش را به سمتی كه شب پیش از حمیدرضا سیلی خورده بودم كشید و گفت:اینجا...نگاه كن...ببین لیلا به نظر تو كبود نیست؟!!!
مامان دوباره صورت مرا نگاه كرد و گفت:نه...نه زیاد...شاید دیشب بد خوابیده و در اثر فشار دستش یا لبه تختش كمی پوستش تحریك شده باشه...ولی اونطور كه تو میگی...نه...چیزی به نظر من نمیاد.
حرفی نزدم و بابا هم دیگر صحبتی نكرد ولی متوجه شدم كه یكی دو بار مامان بدون اینكه بابا متوجه شود با دقت به صورتم نگاه كرد.خودم را سرگرم خوردن صبحانه كردم و بعد هم آماده شدم تا به بیمارستان بروم.وقتی لباسم را پوشیدم و برگشتم پایین بابا رفته بود شركت و مامان مشغول مرتب كردن آشپزخانه بود.جلو رفتم و برای خداحافظی مثل همیشه او را بوسیدم كه دوباره دستش را زیر چانه ام قرار داد و نگاهی به صورتم كرد و سپس به چشمان من خیره شد و گفت:چی شده؟
از مامان فاصله گرفتم و رفتم جلوی آیینه ای كه به دیوار آشپزخانه بود و به صورتم نگاه كردم.قسمت پایین گونه ی چپم كمی هاله ی كبودی به خود گرفته بود ولی خیلی نامحسوس بود! اگر چه همان مقدار هم از دید چشمان پر محبت بابا و تیزبین مامان دور نمانده بود! رو كردم به مامان و گفتم:.................
قسمت پایین گونه ی چپم كمی هاله ی كبودی به خود گرفته بود ولی خیلی نامحسوس بود! اگرچه همان مقدار هم از دید چشمان پرمحبت بابا و تیزبین مامان دور نمانده بود! رو كردم به مامان و گفتم:نمیدونم!!!
مامان برای لحظاتی با نگاهی جدی سر تا پای مرا برانداز كرد و گفت:مطمئنی كه هیچی نشده؟...و هیچی نیست که بخوای برای من بگی؟
بلافاصله گفتم:آره...خودتون كه به بابا گفتین...احتمالا" دیشب بد خوابیدم.
دیگر معطل نكرده و سریع با مامان خداحافظی كردم در حالیكه مامان فقط با نگاهی عمیق و جدی مرا نگاه میكرد او را بوسیدم و از آشپزخانه خارج شدم.در این موقع ناهید هم از خواب بیدار شده بود و از پله ها پایین آمد.چون شب قبل ندیده بودمش به طرفش رفتم و همدیگر را بوسیدیم و بعد از كمی خنده و شوخی با او نیز خداحافظی كرده و از خانه بیرون رفتم.فكر میكردم مثل همیشه حمیدرضا برای بردنم به بیمارستان آمده باشد ولی در عین ناباوری فهمیدم كه فكرم اشتباه بوده!!! آن روز با تاكسی به بیمارستان رفتم.در تمام طول صبح تا بعد از ظهر حمیدرضا را ندیدم! حتی با گوشیم هم تماسی نگرفت...دلم برایش تنگ شده بود...برای صدایش...طرز نگاه كردنش...لبخندهای مهربانش...چشمهای با محبتش كه همیشه از پشت شیشه های ظریف عینكش به من نگاه میكرد...برای...
لحظه ای به خودم آمدم و فهمیدم كه گریه میكنم! سریع اشكهایم را پاك كردم و به چند كار مانده ام در آخرین لحظات رسیدگی كردم.وقتی خواستم از بیمارستان خارج شوم سهیلا گفت:الهام...امروز سر حال نبودی...چرا؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نه...نه...به نظرت اومده...
دیگر معطل نكردم و بعد از خداحافظی سریع از بیمارستان خارج شدم.در محوطه پاركینگ بیمارستان هر چه با چشم جستجو كردم ماشین حمیدرضا را ندیدم! دلم شور میزد...نكند اتفاقی برایش افتاده؟ از محوطه بیمارستان خارج شدم و تا به خانه برسم چند بار گوشی ام را از كیفم بیرون آوردم و خواستم با حمیدرضا تماس بگیرم اما باز پشیمان شدم و در نهایت تصمیم گرفتم كه فعلا" این كار را نكنم.
تا جمعه بعد از ظهر از حمیدرضا بی خبر بودم.كلافگی از تمام حركاتم مشخص بود ولی خدا را شكر این مرتبه نه احسان و نه مامان و نه هیچكس دیگر مزاحمم نمیشد.با هر زنگ تلفنی از جا میپریدم!!! و این حركت من كاملا" غیر عادی و غیر ارادی بود...اما از صبح جمعه كم كم به اعصابم مسلط شده بودم و حداقل این بود كه با صدای زنگ تلفن مثل بچه های كوچك دیگر به سمت گوشی نمی دویدم.ساعت تقریبا1:15بود كه تلفن منزل به صدا در آمد.مشغول خوردن ناهار بودیم.احسان بلند شد و گوشی را جواب داد.بعد از سلام علیك و برخوردی نسبتا" رسمی و سنگین حدس زدم باید فرد غریبه ای پشت خط باشد.احسان گوشی را كنار تلفن گذاشت و مامان را صدا كرد و گفت:مامان...با شما كار دارن.
سپس به آشپزخانه برگشت و روی صندلی خودش نشست و مشغول خوردن بقیه ناهارش شد.من و ناهید نگاه پرسشگرانه ای به احسان داشتیم تا بگوید چه كسی پشت خط بوده اما او اصلا" به من و ناهید نگاه هم نمیكرد.مامان بدون هیچ پرسشی به هال رفته بود و مشغول صحبت پای تلفن بود.من مشغول خوردن مقداری از نوشابه ام شدم.ناهید كه هنوز به احسان نگاه میكرد لیوان آبی كه مقداری آب در آن بود را به طرف احسان پاشید و گفت:هووووو...چرا حرف نمیزنی؟...كی بود پشت خط؟
احسان با شیطنتی كه همیشه خاص خودش بود آبی را كه ناهید به صورتش پاشیده بود پاك كرد و گفت:شما زنها كی میخواین دست از فضولی بردارین؟
همانطور كه نوشابه ام را میخوردم خندیدم و گفتم:چرا جمع میبندی؟ من كه حرفی نزدم...ناهید سوال كرد...
احسان خندید و گفت:ا...نه بابا...رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون...جون خودت...تو كه داری از فضولی میتركی بدتر از ناهید...
ناهید ضربه ای به سر احسان زد و گفت:گم شو بابا...لوس...حالا ببین چه شاعر هم شده برای ما...اصلا" به جهنم كه نمیگی...
احسان لبخند ریزی به لب آورد و گفت:الهام...تو هم نمیخوای بدونی كی پشت خط بود؟
با ابروهایم جواب منفی به او دادم و در همان حال نوشابه ام را سر كشیدم.احسان سریع گفت:خوب حالا كه اینطوره میگم...خانم شهیدی پشت خطه...
نوشابه ام پرید توی گلویم و به شدت به سرفه افتادم.ناهید شروع كرد به خندیدن و بلند شد لیوان آبی به دست من داد.حسابی در آشپزخانه سر و صدا به پا شده بود.مامان با دست اشاره كرد كه ساكت شویم ولی من شدیدا" در اثر نوشابه ایی كه به گلویم پریده بود دچار سرفه شده بودم و صدای خنده احسان هم حسابی بلند شده بود.ناهید سریع درب آشپزخانه را بست.بعد از اینكه مقداری آب خوردم وضعم كمی بهتر شد.احسان هنوز میخندید ولی من منتظر بودم مامان بیاید و بگوید خانم شهیدی با او چه كار داشته است.تقریبا" دو سه دقیقه بعد مامان درب آشپزخانه را باز كرد و آمد داخل و با اخمی ساختگی به من و احسان و ناهید نگاه كرد و بعد رو به من و احسان گفت:هنوز مثل بچه كوچولو ها رفتار میكنین...آدم نمیتونه دو كلمه حرف پای تلفن بشنوه.
صندلی را كشید عقب و نشست و مشغول خوردن بقیه ناهارش شد.حالا هر سه نفر ما كنجكاو چشم به مامان دوخته بودیم.مامان در حالیكه غذایش را میخورد به بشقابهای ما اشاره كرد و گفت:چرا غذاتون رو نمیخورین؟
ناهید گفت:آخه مامان قربونتون بشم...هر سه تای ما از شدت فضولی داریم منفجر میشیم...
و بعد مامان و احسان و ناهید هر سه خندیدند ولی من نمیخندیدم و فقط به مامان نگاه میكردم.مامان نگاهی به من كرد و گفت:شب میان اینجا.
ناهید با خنده شروع كرد به كل كشیدن و احسان خندید و گفت:آخ جون...الهام پس عروسی افتادیم.
مامان با اخم به احسان گفت:احسان بسه.
احسان و ناهید ساكت شدند ولی هر دو لبخندی شیطنت آمیز به لب داشتند.نمیدانستم چه واكنشی باید داشته باشم.ساكت شده بودم.نه خوشحال بودم و نه ناراحت! ناهید رو كرد به مامان و گفت:خوب...؟!
مامان ادامه داد:خوب هیچی دیگه...به قول خانم شهیدی...امشب به قصد خواستگاری نمیان چرا كه دختر و پسر مدتیه همدیگر رو دیدن و خواستن...فقط امشب میان به عنوان یه جلسه معارفه میون برادرهای حمیدرضا با خونواده ی ما.
صحبتی نمیكردم و با غذای داخل بشقابم بازی میكردم.نمیدانستم شب موقع دیدن حمیدرضا باید چه واكنشی از خودم نشان بدهم.اصلا" او چطور آدمی بود؟ بعد از اتفاقی كه چند شب پیش میان ما افتاده بود چطور به خودش اجازه میداد با خانواده اش به منزل ما آن هم به نیت خواستگاری بیاید؟!!.........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#42
Posted: 10 Sep 2012 18:06
۴۱
-------------------------------------------------
ناهید رو كرد به مامان و گفت:خوب...؟!
مامان ادامه داد:خوب هیچی دیگه...به قول خانم شهیدی...امشب به قصد خواستگاری نمیان چرا كه دختر و پسر مدتیه همدیگرو دیدن و خواستن...فقط امشب میان به عنوان یه جلسه معارفه میون بردارهای حمیدرضا و خونواده ی ما.
صحبتی نمیكردم و با غذای داخل بشقابم بازی میكردم.نمیدانستم شب موقع دیدن حمیدرضا باید چه واكنشی از خودم نشان بدهم.اصلا" او چطور آدمی بود؟ بعد از اتفاقی كه چند شب پیش میان ما افتاده بود چطور به خودش اجازه میداد با خانواده اش به منزل ما آن هم به نیت خواستگاری بیاید؟!! مامان شروع كرد به جمع كردن بشقابها و ناهید هم كمكش میكرد اما به دلیل سكوتی كه من كرده بودم حالا آنها هم ساكت شده بودند.احسان بلند شد و برای دیدن تلویزیون به هال رفت.در شستن ظرفها به ناهید كمك كردم ولی اصلا" حرف نمیزدم! ناهید هم صحبتی نمیكرد.مامان گفت:احسان بلند شو بریم بیرون من یكسری خرید دارم سر راه هم به دفتر بابات بریم تا قضیه ی امشب رو براش بگیم یه وقت دیر نیاد.
احسان سریع بلند شد و چند دقیقه بعد صدای ماشینش را كه از حیاط خارج میشدند شنیدم.ناهید كمی آشپزخانه را جمع آوری كرد و بعد به هال آمد و روی یكی از راحتی ها كنار من نشست و گفت:الهام...چیزی شده؟..........
ناهید كمی آشپزخانه را جمع آوری كرد و بعد به هال آمد و روی یكی از راحتی ها كنار من نشست و گفت:الهام...چیزی شده؟
نگاهش كردم و گفتم:نه...مگه باید چیزی بشه؟
لبخندی زد و گفت:آخه...یه دفعه خیلی ساكت شدی...اصلا" هیچ خوشحالی توی صورتت دیده نشد وقتی خبر امشب رو شنیدی.
به تلویزیون نگاه كردم و گفتم:نمیدونم...نمیتونم بفهمم چه احساسی دارم...یعنی اصلا"...
به میان حرفم آمد و گفت:الهام...دوستش نداری؟
نگاهش كردم و گفتم:ناهید!...وای...این چه حرفیه؟...خیلی هم دوستش دارم ولی نمیدونم...اصلا" حال خودم رو نمیفهمم...
نمی توانستم به ناهید بگویم كه چند شب پیش چه اتفاقی بین من و حمیدرضا افتاده.ناهید خندید و گفت:شاید اینم نوع دیگه ایی از عاشقی باشه.
ناهید درست میگفت و این نوع دیگری از عشق بود كه من فقط در وجود خودم پیدا كرده بودم.ناهید صورتم را بوسید و گفت:خوب...بسه دیگه...اینجوری اینجا نشین...بلند شو برو یه دوش بگیر شاید حالت سر جاش بیاد.
و بعد دست مرا گرفت و از روی راحتی بلندم كرد.رفتم به طبقه ی بالا و حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم اما وقتی بیرون آمدم هنوز حال خوشی نداشتم.یك ساعت بعد مامان و احسان از بیرون آمدند.غروب نزدیك ساعت7بابا هم به خانه آمد ولی اصلا" به من نگاه نمیكرد.برای شام احسان از بیرون غذا گرفت.سریع شام را خوردیم.ساعت تقریبا" از 9گذشته بود كه به گفته ی مامان همه برای پذیرایی مهمانها حاضر شدیم.من یك كت و شلوار خیلی خوش دوخت به رنگ شكلاتی پوشیدم و موهایم را به طور صاف و ساده دورم ریختم.هر چه ناهید اصرار كرد كه كمی هم آرایش كنم قبول نكردم.ناهید حسابی كلافه شده بود و بالاخره هم موفق شد فقط كمی از جلوی مویم را با تافت و سشوار حالت دهد در همین موقع صدای زنگ درب بلند شد.به ساعتم نگاه كردم9:40بود.ناهید سریع خودش را هم توی آیینه برانداز كرد و برگشت و دوباره به من نگاه كرد و بعد از چند لحظه لبخندی زد و گفت:حق داری نذاری صورتت رو آرایش كنم...آخه خدا خودش تو رو آرایش كرده...
و بعد هر دو خندیدیم.ناهید درب اتاق را باز كرد و منتظر شد كه با هم از اتاق خارج شویم.هم زمان با پایین رفتن ما خانواده ی حمیدرضا نیز از درب هال وارد شدند.ولی من تمام توجهم معطوف به بابا بود تا ببینم چه برخوردی با آنها میكند.چرا كه در اینجور مواقع بابا كمی عجیب به نظر میرسید! اگر افراد به دلش می نشستند برخورد بسیار گرم و صمیمی با آنها میكرد و در غیر این صورت هر كسی به راحتی میفهمید كه مثلا" بابا از افراد مورد نظر خوشش نیامده.ولی از برخورد بابا با امیرحسین و امیرمسعود كه به ترتیب با بابا دست دادند فهمیدم كه كاملا" از تیپ ظاهری و شخصیت آنها راضی به نظر رسیده.خانم شهیدی به محض اینكه چشمش به من افتاد بعد از روبوسی با ناهید و مامان سریع مرا در آغوش گرفت و با مهربانی بوسید.فرشته و سپیده هم آمده بودند ولی هیچكدام بچه هایشان را نیاورده بودند.احسان و بابا همه را به پذیرایی راهنمایی كردند.حمیدرضا هم بود.ولی به عمد سعی كردم از نگاه كردن به او خودداری كنم اما واقعا" نمیدانستم باید با او چه برخوردی داشته باشم! ناهید به پذیرایی رفت و مشغول تعارف میوه شد.من هم به دنبال مامان به آشپزخانه رفتم تا برای مهمانها چای ببرم.مامان كمك كرد تا سینی چای آماده شود بعد به پذیرایی رفت و كنار خانم شهیدی نشست.ناهید به آشپزخانه آمد و بعد از چند دقیقه هر دو در حالیكه هر كدام یك سینی با چند فنجان چای در آن به دست داشتیم از آشپزخانه خارج شدیم.باز هم موقع تعارف چای به عمد جهتی را انتخاب كردم تا به حمیدرضا چای تعارف نكنم.سبد گل خیلی زیبایی آورده بودند و احسان هم بهترین نقطه ی قابل دید پذیرایی را برای آن انتخاب كرده بود.یك ساعتی از آمدن آنها گذشت و در این مدت بابا با امیرحسین و امیرمسعود گرم صحبت شده بودند و من هم متوجه بودم كه بابا خیلی سوالهایش را در لا به لای صحبتهایش با آنها مطرح كرد و آنها هم جوابگو بودند.حمیدرضا هم با احسان گرم صحبت كردن بود.ناهید و مامان و خانم شهیدی و سپیده و فرشته هم گرم صحبت بودند و فقط در این بین تنها كسی كه ساكت مانده بود من بودم.خیلی بی حوصله شده بودم و تا حدودی هم خوابم گرفته بود.ساعت نزدیك 11با كسب اجازه ایی كه امیرحسین از بابا گرفت همه ساكت شدند و خانم شهیدی جعبه انگشتری را از كیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز جلویش و گفت:با اجازه ی شما آقای نعمتی ما این انگشتر رو برای الهام جون آوردیم تا كه به قول قدیمیها الهام عزیزم رو نشون كرده ی حمیدرضا بكنیم...تا این جوونها هم راحتتر بتونن با ایجاد روابطی معقول همدیگرو بشناسن و از طرفی هم شما دلنگران و آشفته خاطر نباشین و هر وقتم كه شما اجازه دادین و خود این دو جوون خواستن مراسم مفصلی براشون بگیریم تا سر زندگیشون برن.از بابت شغل و تحصیل و مسكن و غیره هم فكر میكنم امیرحسین توضیحات لازم رو خدمتتون عرض كرده...دیگه مثل قدیم نیست كه ما مادرها و پدرها انتخاب كنیم و بچه ها قبول كنن...این روزها خودشون میبینن و میپسندن و تصمیم میگیرن...این وسط مهمترین نقش ما هدایت اونهاس و مراقبت كه خدای نكرده انتخاب غلط نداشته باشن كه الحمدلله تربیت خانوادگی شما بسیار صحیح بوده كه چنین دختر نازنینی رو پرورش دادین.من هم فكر میكنم تا اینجا قدمی رو خطا برنداشتم و تونستم بچه هام رو با وجود فقدان پدر سالم و درست تحویل جامعه بدم...حالا با تمام این اوصاف شما صاحب اختیارید و ما تا 3روز دیگه با شما تماس میگیریم كه نظرتون رو مبنی بر رد یا قبول این انگشتر برای الهام جون جویا بشیم...
صحبتش كه به اینجا رسید مامان تعارف معمول بین خانمها را شروع كرد و تقریبا" نیم ساعت بعد هم بلند شدند.باز در آخرین لحظات خداحافظی خانم شهیدی تاكید كرد كه 3روز دیگر تماس خواهد گرفت.موقع خداحافظی از تیررس نگاه حمیدرضا دور شدم خودم هم اصلا" به او نگاه نمیكردم.وقتی رفتند ناهید مثل دختر بچه های شیطان به سمت پذیرایی دوید و جعبه را به هال آورد.بابا هنوز داخل نیامده بود و داشت درب حیاط را قفل میكرد و احسان هم ماشینها را در پاركینگ جابجا میكرد.ناهید درب جعبه را كه باز كرد گفت:واااااااااای...مامان...ببین چقدر قشنگه!!!
و با جعبه ایی كه در دستش بود به سمت مامان رفت.لبخند رضایت مامان را وقتیكه به انگشتر نگاه میكرد دیدم.بعد ناهید در حالیكه هنوز به انگشتر داخل جعبه نگاه میكرد به طرف من آمد و آن را نشانم داد.واقعا" زیبا بود و معلوم بود در انتخاب آن نهایت سلیقه را به كار گرفته اند.صدای بابا و احسان كه به سمت درب هال می آمدند به گوش رسید.ناهید سریع به سمت مامان رفت و جعبه را به دست او داد.به همراه ناهید به پذیرایی رفتیم تا پیش دستی ها و میوه ها را جمع كنیم.بابا و احسان وقتی داخل آمدند هیچ حرف و یا صحبتی نشد.من هم ساكت بودم و بعد از شستن ظرفها خیلی سریع برای خواب به اتاق خودم رفتم ولی متوجه بودم كه بعد از بالا آمدن من احسان و ناهید و بابا و مامان تا دیر وقت بیدار بودند و صحبت میكردند...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#43
Posted: 10 Sep 2012 18:07
۴۲
------------------------------------------
به همراه ناهید به پذیرایی رفتیم تا پیش دستی ها و میوه ها را جمع كنیم.بابا و احسان وقتی داخل آمدند هیچ حرف و یا صحبتی نشد.من هم ساكت بودم و بعد از شستن ظرفها خیلی سریع برای خواب به اتاق خودم رفتم ولی متوجه بودم كه بعد از بالا آمدن من٬احسان و ناهید و بابا و مامان تا دیر وقت بیدار بودند و صحبت میكردند.صبح شنبه به همراه ناهید و احسان كه می خواستند به عزیز سری بزنند به منزل عزیز رفتیم.بعد از ناهار احسان مرا به بیمارستان رساند و خودش برگشت.به محض اینكه وارد بیمارستان شدم امیرمسعود را دیدم.با خوشرویی به طرفم آمد و من هم طبیعتا" به سمت او رفتم.بعد از سلام و احوالپرسی حال اشكان و فرشته را پرسیدم و با هم وارد سالن شدیم اما او به بخش مربوط به تخصص خودش رفت و من هم به بخش زنان رفتم.حمیدرضا هنوز با من تماس تلفنی نگرفته بود و جالب این بود كه من هم نمی توانستم خودم را راضی كنم كه با او تماسی بگیریم! وقتی شیفتم تمام شد و لباسم را عوض كردن از سالن خارج شدم.درست جلوی پله ها صدایی از پشت سرم شنیدم كه گفت:سلام.
صدا را شناختم.صدای مهربان خودش بود.آنقدر دلتنگ صدایش بودم كه اندازه نداشت اما برنگشتم و همانطور به راهم ادامه دادم و از پله ها پایین رفتم!!! كیفم را با یك دستم گرفته بودم و دست دیگرم آزاد بود.صدای پایش را که پشت سر من از پله ها پایین آمد٬شنیدم و سپس دست آزادم را گرفت.گرمی دستش مثل همیشه گویای عشق و محبت بیش از اندازه اش بود...همیشه وقتی دستم را در دستش میگرفت فشارهای ملایم و مهربانی هم به آن وارد میكرد و این بهترین ریتم و ملودی عشق برای من بود.حرف نمی زدم! حتی نگاهش نمیكردم! متوجه شدم مرا به سمت پاركینگ بیمارستان میبرد.بدون هیچ ممانعتی همانطور كه دستم را به آرامی میفشرد به همراهش می رفتم.من دوستش داشتم و بی اختیار هم پای او به هر سویی كه میرفت قدم برمیداشتم.سوار ماشین شدیم و حركت كرد.از پاركینگ كه خارج شدیم در حینی كه ماشین را هدایت میكرد گفت:الهام...من معذرت میخوام...ببخشید...آره من دیوونه ام...اگه دیوونه نبودم بیخود به تو شك نمیكردم...به خدا اگه بدونی اون شب تا حالا چی به من گذشته...به خصوص وقتی واقعیت رو از فرهاد شنیدم...كه تو و اون كسی كه اون روز باهاتون بود...سعید رو میگم...هیچ ارتباطی با هم نداشتید...به خدا الهام...به مرحله جنون رسیده بودم و اگه مامان به فریادم نمیرسید شاید الان از دستم راحت شده بودی...الهام به قرآن دست خودم نبود...وقتی اون شب رفتی تا ساعت11شب همونجا به ماشین تكیه داده بودم و گریه میكردم...به خدا الهام راست میگم...دست خودم نبود...اصلا" نفهمیدم چرا یه همچین حركت زشتی ازم سر زد...اون شب اگه اون عابر پیاده و ناشناس صدام نمیكرد شاید من تا صبح اونجا میموندم...الهام اصلا" نمیدونستم باید چیكار كنم...مامان دید كه من به چه حالی افتاده بودم...
حرفی نمیزدم و از شیشه ی كنارم به بیرون نگاه میكردم.بغضم گرفته بود.........
حرفی نمیزدم و از شیشه ی كنارم به بیرون نگاه میكردم.بغضم گرفته بود و هر چه تلاش میكردم اشكم سرازیر نشود اما در جنگ با اشك...مغلوبه شدم و سیل وار اشكم سرازیر شد...ولی هنوز صورتم را به سمت حمیدرضا برنگردانده بودم.با دست راستش دستم را گرفت و گفت:الهام...تو رو خدا...حرف بزن...هر چی دلت میخواد بهم بگو...هر كاری دلت میخواد باهام بكنم...ولی سكوت نكن...حرف بزن...دعوا كن...مثل همون شب سرم داد بكش...ولی فقط بیصدا نباش...به خدا الهام خیلی دوستت دارم...الهام تو رو خدا یه وقت انگشتر رو پس نفرستی...من بدون تو میمیرم...
هنوز ساكت بودم و آرام آرام اشك میریختم و صورتم همچنان به سمت شیشه ی كنارم بود.ماشین را به آرامی كنار خیابان پارك كرد و با صدایی كه از اعماق وجودش می آمد و آرام بخش وجودم بود اما به شدت غمگین گشته بود گفت:تو حتی نمیخوای به من نگاه كنی!!!...من باید چیكار كنم؟...به خدا نمیدونم...بگو...هر كاری بگی میكنم...فقط...
به طرفش برگشتم و نگاهش كردم.دوستش داشتم...خیلی بیشتر از آنچه كه خودش تصور میكرد.صورتم را بین دو دستش گرفت و گفت:الهام...تو رو خدا اینطوری اشك نریز...معذرت میخوام...به خدا دست خودم نبود...
لبخندی روی لبم نشست و ناخودآگاه گفتم:حمیدرضا حیف كه خیلی دوستت دارم وگرنه دیگه هیچ وقت نمیذاشتم من رو ببینی...ولی حالا اگه بخوام این تصمیم رو بگیرم مطمئن باش خودم زودتر از تو از بین میرم...حیف كه عاشقتم وگرنه بهت میگفتم عاقبت سیلی خوردن بیدلیلم از تو...چه واكنشی نسبت به تو میتونست به وجود بیاره...
لبخندی روی لبهاش نشست و صورتم را آرام رها كرد و به پشتی صندلی تكیه داد.عینكش را از چشمانش برداشت و یك دستش را لای موهای خوش فورمش كرد و با صدایی آرام گفت:خداجون قربونت بشم...شكرت ای خدا...
*************************
***************
بهار رسید و بهار آن سال پر باران ترین نوروز را برای همه به ارمغان آورده بود به طوریكه دو هفته تعطیلات نوروز را كه به بابلسر رفته بودیم بیشتر ساعات را در ویلا ماندیم.با جواب مثبتی كه مامان و بابا به تلفن خانم شهیدی دادند به نوعی من و حمیدرضا هم با یكدیگر نامزد تلقی میشدیم.در تعطیلات نوروز بنا به خواهش و دعوت مامان و بابا٬خانم شهیدی هم همراه حمیدرضا به ویلای ما در بابلسر آمدند.با آنكه بارندگی زیاد بود و بیشتر مجبور بودیم در خانه بمانیم ولی با وجود حمیدرضا و احسان و ناهید وخواهرهای ناهید و بقیه كه امسال نوروز باعث شده بود نسبت به سالهای گذشته سرمان شلوغ باشد و دائم در حال شوخی و خنده و یا بازی دبرنا بودیم و کلا" خیلی به همه خوش میگذشت.حمیدرضا بی نهایت با محبت رفتار میكرد آنقدر كه به علت محبت زیادش به من٬خیلی سریع در دل بابا جا باز كرد و بابا همانقدر كه با عشق و محبت به من و احسان و ناهید نگاه میكرد حالا به حمیدرضا هم ابراز محبت مینمود و حمیدرضا هم در این بین به علت فقدان و نبود پدرش خیلی سریع روابط بسیار صمیمی با بابا پیدا كرد.خانم شهیدی هم خانمی بسیار با شخصیت و مهربان بود و چون هوای شمال برای بیماری قلبی او بسیار مساعد بود در جواب تلفنهای مكرر امیرمسعود و امیرحسین كه دائم حال او را جویا میشدند ابراز رضایت و سلامتی داشت.کاملا" معلوم بود که او نیز از اینکه تعطیلات را با ما و در کنار ما میگذراند بیش از اندازه راضی است.
فروردین هم گذشت خیلی سریعتر از ﺁنچه که تصورش میرفت.اواخر اردیبهشت رسید و موعد مهاجرت احسان و ناهید شد.فقط خدا میداند در ﺁن هفته چه به من و مامان گذشت.تازه در ﺁن شرایط بود که می فهمیدم چقدر به احسان وابسته و به ناهید علاقه مند هستم.در ﺁن هفته خیلی بی حوصله شدم و حمیدرضا هم که میدانست در این هفته حتی یک ثانیه نمی خواهم از دیدن احسان محروم باشم اصلا" برای رفتن به بیرون و یا گردش اصرار نمی کرد و بیشتر مواقع خود او هم به خانه ی ما میﺁمد.احسان در تمام لحظات سعی داشت با من شوخی کند و نگذارد زیاد غصه بخورم ولی در نهایت و در پایان تمام شوخی هایش گریه ام میگرفت.ناهید وقتی غصه خوردنهای مامان و گریه های مرا دید یک بار از احسان خواست که از مهاجرت به کانادا منصرف بشوند و در همین ایران بمانند اما همه میدانستیم با توجه به خرج زیادی که بابا برای مهاجرتشان کرده بود این مسئله امکان نداشت.بابا برای اینکه از موقعیت و وضعیت ﺁنها در کانادا اطمینان حاصل کند برای خودش هم بلیط گرفته بود ولی وقتی بی قراریهای مامان را دید به ناچار برای مامان هم بلیط تهیه کرد اما من نمی توانستم بروم.قرار شد در دو هفته ای که بابا و مامان نیستند من پیش عزیز بمانم.چهارشنبه که پرواز داشتند از رفتن مامان و بابا اصلا" ناراحت نبودم چون میدانستم دو هفته دیگر برمیگردند ولی وقتی احسان برای خداحافظی مرا بغل کرد و بوسید خیلی خیلی گریه کردم;طفلک خود احسان هم خیلی گریه کرد.در تمام مدتی که به یاد داشتم احسان حتی یکبار هم تنهایی به مسافرت نرفته بود و این برای من و خودش خیلی سخت بود.من احسان را خیلی بیشتر از ﺁنچه که خواهران دیگر به برادرشان عشق میورزند دوست داشتم و خودش این را خیلی خوب میدانست.ناهید هم برای خداحافظی با مادر و دو خواهرش خیلی گریه کرد اما در نهایت مجبور به رفتن بودند.حمیدرضا از اینکه من یک لحظه دست از گریه برنمی داشتم خیلی ناراحت بود و دائم سعی داشت مرا دلداری بدهد اما زیاد موثر نبود.مامان و بابا و احسان و ناهید که رفتند من و عزیز و خانم شهیدی که زحمت کشیده و برای بدرقه ﺁمده بود در ماشین حمیدرضا نشستیم و مادر و دو خواهر ناهید هم با ﺁژانسی که احسان قبل از پروازش برایشان گرفته بود به خانه خودشان برگشتند.حمیدرضا ابتدا من و عزیز را جلوی خانه عزیز پیاده کرد و بعد برای رساندن خانم شهیدی به منزل خودشان رفت ولی به محض اینکه مادرش را به خانه رساند بنا به سفارش مامان که خواسته بود مرا زیاد تنها نگذارد به خانه عزیز برگشت.دقیقا" تا یکشنبه که باید به دانشگاه میرفتم حتی با وجودی که تلفنی با احسان و بقیه صحبت کرده بودم ولی خیلی پکر بودم.یکشنبه صبح که به دانشکده رفتم نازنین به من تلفن زد.مدتی بود به خاطر شرایط جسمانی جدیدش که به بارداری زودرس دچار شده بود و حال مساعدی نداشت تصمیم گرفته بود دیگر به درس ادامه ندهد و از ﺁنجایی که فرهاد هم بیشتر از هر چیزی نگران حال نازنین بود با ترک تحصیل او موافقت کرده بود.نازنین پای تلفن عذرخواهی کرد که برای بدرقه نیامده و در نهایت برای گفتن جاخالی پای ﺁنها به من تلفن کرده بود.از اینکه به یادم بوده خیلی از او تشکر کردم و بعد از قطع گوشی که به سالن دانشکده رفتم فهمیدم استاد نیامده و تقریبا" 2ساعتی بیکار بودم.به ساعتم نگاه کردم نزدیک 8بود.اول تصمیم گرفتم برگردم خانه پیش عزیز ولی بعد پشیمان شدم.رفتم و روی یکی از نیمکتهای محوطه دانشکده نشستم و کتابی را از کیفم بیرون کشیدم و شروع کردم به مرور مطالب ﺁن.هنوز چند صفحه را بیشتر ورق نزده بودم که یکدفعه کاغذی که مدتها پیش اسم داروهای حمیدرضا را روی ﺁن نوشته بودم و به خاطر وقایع پیش ﺁمده هدفم را از این کار فراموش کرده بودم توجهم را به خودش جلب کرد! کاغذ را از لای کتاب برداشتم و نگاهی به ﺁن کردم.ابتدا خواستم ﺁنرا پاره کنم ولی نیروی عجیبی مرا از این کار منع کرد.نمی دانم چه دلیلی داشت!!! اما کتابم را در کیفم گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم...حدس زدم در ﺁن موقع روز داروخانه ها باز و نسبتا" خلوت باشند.بی اختیار کیف و کلاسورم را برداشتم و در حالی که کاغذ را در دستم می فشردم از دانشکده بیرون رفتم.............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#44
Posted: 10 Sep 2012 18:10
۴۳
---------------------------------
هنوز چند صفحه را بیشتر ورق نزده بودم که یکدفعه کاغذی را که مدتها پیش اسم داروهای حمیدرضا را روی ﺁن نوشته بودم و به خاطر وقایع پیش ﺁمده هدفم را از این کار فراموش کرده بودم توجهم را به خودش جلب کرد! کاغذ را از لای کتاب برداشتم و نگاهی به ﺁن کردم.ابتدا خواستم ﺁنرا پاره کنم ولی نیروی عجیبی مرا از این کار منع کرد.نمی دانم چه دلیلی داشت!!! اما کتابم را در کیفم گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم.حدس زدم در ﺁن موقع روز داروخانه ها باز و نسبتا" خلوت باشند.بی اختیار کیف و کلاسورم را برداشتم و در حالی که کاغذ را در دستم می فشردم از دانشکده بیرون رفتم.20دقیقه بعد به داروخانه بزرگی رسیدم که خوشبختانه خیلی خلوت بود.با تردید از پله های داروخانه بالا رفتم.یکی از مسئولین داروخانه که فکر میکرد برای خرید دارو وارد شده ام جلو ﺁمد و دستش را برای گرفتن به اصطلاح نسخه من دراز کرد.بعد از سلام گفتم:ببخشید...من با دکتر داروساز این داروخانه کار دارم...چند تا سوال می خواستم بپرسم...تشریف دارن؟
مرد مسن خوشرویی که روپوش سفیدی هم به تن داشت از قسمت پشت قفسه های دارو بیرون ﺁمد و گفت:بله...بفرمایید.
سریع بعد از سلام گفتم:ببخشید میشه لطف کنید و یه توضیحی در رابطه با این داروها به من بدید؟
و بعد کاغذی را که در دست داشتم به سمتش گرفتم.نگاهی به کاغذی که از من گرفته بود انداخت و بعد ابروهایش بالا رفت و دوباره به من نگاه کرد.بلافاصله کارت دانشجویی ام را در ﺁوردم و به او نشان دادم.به کارت نگاهی کرد و در حالی که دوباره به کاغذ دستش نگاه میکرد گفت:رشته شما ربطی به این دارویی که در اینجا نوشته نداره...حالا برای چی میخوای؟
جواب دادم:هیچی...فقط میخوام بدونم اصلا" این داروها چی هستن و مورد استفاده چه بیمارانیه؟
در حالی که کارت دانشجوییم را به من بر می گرداند گفت:اگه برای خرید این داروها اینجا اومدی باید بگم نه تنها در این داروخانه شاید به جرات بگم که حداقل در این محدوده اینها رو پیدا نمیکنی...در ثانی خیلی گرونن...حداقل هر قوطی بالای170000تومان قیمت داره...
ابروهایم از تعجب بالا رفت و گفتم:نه...من برای خریدنیومدم...کسی هست که از این داروها استفاده میکنه...فقط میخوام بدونم چه کسانی و به چه علتی از این داروها مصرف میکنن؟
دکتر داروخانه مکثی کرد و گفت:ﺁخه...شاید درست نباشه که...
به میان حرفش رفتم و گفتم:خواهش میکنم...کسی که از این دارها مصرف میکنه نامزد منه...قراره با هم ازدواج کنیم...
چهره دکتر یکباره بهم ریخت و تقریبا" به حالت مات و خیره به من نگاه کرد و گفت:مطمئنی دخترم؟!!
دستش را روی پیشخوان مغازه گذاشت و برای لحظه ای به فکر فرو رفت.با صدایی که حاکی از دنیایی التماس بود گفتم:خواهش میکنم...........
دستش را روی پیشخوان مغازه گذاشت و برای لحظه ای به فکر فرو رفت.با صدایی که حاکی از دنیایی التماس بود گفتم:خواهش میکنم...
سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد و گفت:ﺁخه...من نمیدونم فرد مورد نظر شما در چه شرایطیه و اصلا" چقدر از این دارو مصرف میکنه...
با عجله حرفش را قطع کردم و در حالی که صدایم میلرزید گفتم:خواهش میکنم...فقط بگید این چه داروییه و اصولا" چه افرادی از اون استفاده میکنن؟
با یک دست پیشانی اش را مالید و گفت:اولا" این دارو خیلی نایابه و از خارج به ایران وارد میشه در ثانی مخصوص بیماران عصبیه به خصوص مبتلایان به بیماری اسکیزوفرنی که در شرایطی حاد قرار دارن...
صدایم میلرزید و بغض کرده بودم به ﺁرامی گفتم:میشه خواهش کنم بیشتر توضیح بدید.
نگاهی به من کرد و گفت:من نمیدونم فرد مورد نظر شما در چه شرایطیه ولی اصولا" این افراد خیلی عصبی هستن و به هنگام بروز حملات عصبی هر کاری ممکنه از اونها سربزنه...هیچ وقت رفتارشون در حملات عصبی قابل پیش بینی نیست...در شرایط عصبی رفتار و حرکات و گفتارشون غیر عادی و غیر ارادیه...تعجب میکنم که چطور شما میگید اون نامزد شماس و قراره با هم ازدواج کنید...البته بازم میگم من نمیدونم این ﺁقا در چه موقعیتی از این بیماریه ولی معمولا" این افراد صلاحیت ازدواج ندارن...به خصوص میگم ازدواج به دلیل اینکه معمولا" این بیماران با بالا رفتن میزان علاقه شون به طرف مقابل بیش از اندازه روی اون حساس میشن و این حساسیت باعث بروز بسیاری از مشکلات میشه که گاه حل شدنی نیست و...
کاغذ را از دستش گرفتم و اشکم سرازیر شد زیر لبی تشکر کردم و برگشتم به سمت درب خروجی.صدای دکتر را شنیدم که گفت:دخترم...صبر کن...
ولی دیگر معطل نکردم و از داروخانه خارج شدم.کاغذ را در دستم مچاله کرده بودم و به ﺁرامی راه می رفتم.اشکم بی امان از چشمانم سرازیر شده بود.پس حمیدرضای من یک بیمار عصبی بود ﺁنهم بیماری که در شرایط اصلا" خوبی به سر نمی برده...خدایا چرا؟..چرا باید حمیدرضای من مریض باشد...نه حتما" دکتر اشتباه کرده...اینهمه توصیف و تفسیر اصلا" مربوط به حمیدرضای من نیست...او اصلا" عصبی نیست...او اصلا" بیمار نیست...اگر هم یکی دو بار عصبی شد...خوب مقصر من بودم...نه...این امکان ندارد که حمیدرضای من مریض عصبی باشد.............
در همین افکار بودم که شنیدم:الهام جان...مادر...اینجا چیكار میکنی؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم دیدم عزیز با زنبیل خریدش ایستاده و به من نگاه میکند.تند تند اشکهایم را پاک کردم.با تعجب به من نگاه کرد و گفت:اینجا چیكار میکنی؟ مگه الان نباید دانشکده باشی؟
سعی میکردم به چشمهای عزیز نگاه نکنم جواب دادم:استاد نیومده بود...این ساعت بیکار بودیم.
سرش را کج کرد و با همان حالت تعجب نگاهم کرد و گفت:هنوزم از دلتنگی برای احسان گریه میکنی؟!!
جوابش را ندادم اما دوباره چشمهایم پر از اشک شد ولی تلاش میکردم که از ریزش ﺁنها جلوگیری کنم.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:بیا عزیز...من تا یه مسیری زنبیل رو کمکتون میکنم...بعد باید برم دانشکده کلاس بعدیم شروع میشه...
معلوم بود درد کمر و زانو اذیتش میکند برای همین مانع من از برداشتن زنبیل از زمین نشد.تا سر کوچه زنبیل را برایش بردم و بعد خداحافظی کردم و رفتم به دانشکده.تا ساعت ﺁخر درسی ﺁن روز هیچ چیز از درسها نفهمیدم.حتی وقتی با دکترفاضل کلاس داشتم دکتر نیز متوجه حال بدم شده بود و دو بار برای اینکه به صورتم ﺁب بزنم مرا از کلاس بیرون فرستاد.ساعت ﺁخر وقتی درسم تمام شد سرم سنگین بود و به شدت درد میکرد.از محوطه دانشکده که بیرون رفتم حمیدرضا جلوی درب منتظرم ایستاده بود.به محض اینکه چشمش به من افتاد فهمید باید اتفاقی افتاده باشد با عجله به سمتم ﺁمد و کیف و کلاسورم را گرفت با دست دیگرش هم یک دستم را گرفت.با نگرانی در حالی که به من نگاه میکرد گفت:الهام...حالت خوبه؟
جواب دادم:نه...اصلا" حالم خوب نیس...سرم خیلی درد میکنه.
همانطور که به ﺁرامی سمت ماشین میرفتیم گفت:چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟...خوب تو که دائما" هر وقت بخوای با اونها تماس تلفنی داری...پس اینهمه گریه برای چیه؟...به خدا الهام مریض میشی...
جوابی برایش نداشتم چون از صبح تا حالا به تنها چیزی که فکر نکرده بودم احسان و ناهید بود.چیزی که اینطوری من را دگرگون کرده بود خود حمیدرضا بود که حالا میدانستم یک بیمار عصبی است.یک بیماری که با خوردن این قرصها تا حدودی میتواند خودش را کنترل کند.وقتی در ماشینش نشستیم با گوشی خودش به عزیز تلفن کرد و گفت بعد از اینکه ناهار بیرون خوردیم به خانه میرویم.مخالفتی با تصمیم او نکردم گرچه اصلا" حالم خوب نبود و به شدت سرم درد میکرد اما حالا دیگر احساس میکردم تحت هیچ شرایطی نباید حمیدرضا را عصبی کنم چون نمی خواستم به هر دلیلی که باشد ﺁزاری ببیند.برای ناهار رفتیم به یک پیتزا فروشی ولی برای اولین بار بود که اصلا" طعمی از پیتزا را حس نکردم سرم به طرز وحشتناکی درد گرفته بود به طوریکه بعد از ناهار حمیدرضا مجبور شد جلوی یک داروخانه توقف کند و برایم قرص بگیرد.یک ساعت بعد از خوردن قرص کمی سردردم بهتر شده بود.با اینکه حمیدرضا خیلی دلش میخواست تا شب بیرون بمانیم ولی وقتی دید شرایط من اصلا" مساعد نیست با بی میلی به طرف خانه عزیز برگشتیم.حمیدرضا هم ترجیح داد به خانه عزیز بیاید و این مسئله خوشحالی عزیز را دو چندان کرد.من زیاد نتوانستم وانمود به سرحالی بکنم به همین دلیل در یکی از اتاقهای عزیز بالشتی روی زمین گذاشتم و خوابیدم.غروب که بیدار شدم دیدم حمیدرضا هم بالشتی کنار من گذاشته اما در جهت مخالف من خوابیده.معلوم بود عزیز بعد از اینکه فهمیده بود ما هر دو خواب هستیم روی هر کداممان هم یک پتو انداخته بود.وقتی بیدار شدم به ﺁرامی نشستم.هنوز سرم کمی درد میکرد.نگاهی به حمیدرضا کردم;عینکش را کنار بالشت گذاشته بود و به خواب عمیقی رفته بود.نگاهش کردم...به قدری صورتش مهربان و با محبت بود که از دیدن ﺁن سیر نمی شدم............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#45
Posted: 10 Sep 2012 18:11
۴۴
--------------------------------------------
غروب که بیدار شدم دیدم حمیدرضا هم بالشتی کنار من گذاشته اما در جهت مخالف من خوابیده.معلوم بود عزیز بعد از اینکه فهمیده بود ما هر دو خواب هستیم روی هر کداممان هم یک پتو انداخته بود.وقتی بیدار شدم به ﺁرامی نشستم.هنوز سرم کمی درد میکرد.نگاهی به حمیدرضا کردم...عینکش را کنار بالشت گذاشته بود و به خواب عمیقی رفته بود.نگاهش کردم...به قدری صورتش مهربان و با محبت بود که از دیدن ﺁن سیر نمی شدم.بالاخره بعد از چند دقیقه به ﺁرامی بلند شدم و پتویی که رویم بود را تا کردم و با بالشتم به کناری گذاشتم و از اتاق خارج شدم.عزیز به حیاط رفته بود و داشت باغچه قشنگش را ﺁب میداد...کمی هم میوه شسته بود و روی تخت کنار حیاط که همیشه فرش می انداخت و چایی بعد از ظهرش را ﺁنجا میخورد گذاشته بود.وقتی صدای دمپایی مرا شنید به سمتم برگشت و با مهربانی گفت:بیدار شدی عزیز دلم...سرت چطوره؟..حمیدرضا میگفت که سردرد شدیدی داری...ﺁره؟
جواب دادم:خیلی بهتر شدم...خواب بعد از ظهر خیلی برام لازم بود.
عزیز در حالیکه با گلدانهای شمعدانیش سرگرم شده بود و برگهای خشک و خرابش را از گلدانها خارج میکرد گفت:طفلک...حمیدرضا...خیلی نگرانت بود...مثل مرغ پرکنده...دائم توی اتاق می اومد بالای سرت می نشست...ﺁخر سرم به اصرار من بود که راضی شد بالشتی کنارت بذاره و خودشم استراحت کنه...فکر کنم اگه من خونه نبودم بعید نبود به خاطر سردردت گریه هم بکنه!!!...طفلکی خیلی نگرانت شده بود.
سرحوض رفتم و به ماهی های قرمزی که در حوض ﺁبی به دنبال هم شنا میکردند و از یک گوشه به گوشه دیگر حوض می رفتند خیره شدم.عزیز رفت سر تخت...فهمیدم مشغول چایی دم کردن است.همانجا کنار حوض روی دو پا نشستم و مشغول تماشای ماهیها شدم.از بچه گی عاشق ماهیهای حوض خانه عزیز بودم ولی حالا به ﺁنها حسودی میکردم! چرا که ﺁنها از عاشقی چیزی نمی فهمیدند.ای کاش من هم یک ماهی بودم و بی خیال در حوض زندگیم فقط شنا میکردم...ای کاش من هم هیچ وقت عاشق نمی شدم.بی هدف و تنها زندگی میکردم و فقط گاه گداری محض یک لذت ﺁنی و زود گذر به دنبال همجنسان خودم شنا میکردم.....
عزیز از پله ها بالا رفت و داخل خانه شد من هم همچنان سرگرم دیدن ماهیها بودم.یکدفعه.............
عزیز از پله ها بالا رفت و داخل خانه شد من هم همچنان سرگرم دیدن ماهیها بودم.یکدفعه دو دست در حالیکه محکم من را گرفته بود به حالت شوخی با سرعت مرا نزدیک ﺁب حوض کرد.جیغی کشیدم و از ترس اینکه به داخل حوض نیفتم با دستهایم لبه حوض را محکم گرفتم.صدای خنده عزیز از بالکن و خنده حمیدرضا از کنار گوشم بلند شد.خودم هم خنده ام گرفت.حمیدرضا با این حرکتش باعث شد بازار شوخی بین من و خودش باز شود چرا که بعد از شوخی او حالا این من بودم که بی معطلی ﺁب حوض را به او می پاشیدم و تقریبا" 10دقیقه ای به خنده و شوخی گذشت و حسابی خیسش کردم.ﺁخر سر وقتی دو تایی روی تخت کنار عزیز نشستیم و مشغول میوه خوردن شدیم عزیز در ضمنی که چایی میریخت و جلوی هر کدام از ما میگذاشت لبخندی زد و گفت:این حوض1000خاطره داره...درست کاری که تو با الهام من کردی پسرهام هر کدوم با زنهاشون در زمانهای متفاوت کرده بودن اما فرقی که بین شما دو تا و اونها دیدم این بود که دایی های الهام دست ﺁخر با شیلنگ آب تموم جون زناشون رو خیس کردن ولی عجیب بود در تموم مدتی که الهام به تو ﺁب حوض رو می پاشید فقط میخندیدی و تازه ﺁخرم دستش رو بوسیدی و ﺁوردیش روی تخت.........
حمیدرضا با لبخند نگاهی به من کرد و در حالیکه هنوز مشغول پاک کردن اثرات ﺁب از روی عینکش بود گفت:عزیز...من ﺁخه...می ترسم الهام سرما بخوره...من نمی تونم...
عزیز به میان حرفش ﺁمد و گفت:خوب...خوب...فهمیدم...میترسی نکنه مریض بشه...همین امروز دیدم به خاطر یه سردرد الهام چه حالی پیدا کرده بودی...حالا اگه یه روز خدا نخواسته واقعا" الهام مریض بشه چه میکنی؟
حمیدرضا خندید و عینکش را به من که داشتم از دستش میگرفتم تا تمیز کنم داد و دستش را دور شانه ام انداخت و به عزیز گفت:عزیز خدا نکنه الهام مریض بشه...اگه الهام مریض بشه من میمیرم.
ﺁن روز تا شب موقع شام سعی کردم افکارم را نسبت به حمیدرضا به سویی دیگر منحرف کنم ولی هر بار که نگاهش میکردم باید خیلی به اعصابم فشار میﺁوردم تا نسبت به حقیقتی که ﺁن روز متوجه ﺁن شده بودم حالتی عادی به خودم میگرفتم.برای شام عزیز ته چین مرغ درست کرده بود که خیلی مزه کرد...شب بعد از شام تقریبا" ساعت نزدیک11بود که حمیدرضا خداحافظی کرد و رفت.بعد از رفتن او موقع خواب هم به دلیل مشغول بودن بیش از حد افکارم و هم به خاطرخواب طولانی ام در بعد از ظهر اصلا" خوابم نمیﺁمد...بنابراین ترجیح دادم تا وقتی خوابم بگیرد به مرور درسهایم بپردازم...در ﺁخر هم ساعت نزدیک به 3نیمه شب بود که واقعا" خسته شدم و خوابیدم.
سه شنبه همان هفته موقع ظهر وقتی راهی سلف شدم تا ناهار بخورم زنگ گوشی ام به صدا در ﺁمد! وقتی به گوشیم نگاه کردم شماره ناشناسی را روی ﺁن دیدم و هر چی فکر کردم یادم نیامد که ﺁیا این شماره را قبلا" دیده بودم یا نه! وقتی به گوشی جواب دادم با کمال تعجب فهمیدم که سپیده پشت خط است!!! بلافاصله تمام وجودم را ترس گرفت...وحشتی عجیب و ناشناخته...وحشت از اینکه نکند برای حمیدرضا اتفاقی افتاده باشد.بعد از سلام و احوالپرسی سوال کردم:سپیده اتفاقی افتاده؟
جواب داد:نه...نگران نباش...فقط می خواستم ببینم کی وقت داری یه ساعتی می خواستم تو رو ببینم...
ترسم بیشتر شد...بلافاصله گفتم:سپیده...تو رو خدا...چیزی شده؟
جواب داد:نه...چرا نگرانی...من فقط میخوام تو رو ببینم...فقط همین.
با اینکه هنوز دلم شور میزد کمی فکر کردم و گفتم:من فردا بیمارستانم از صبح تا بعد از ظهر...میتونی بیای اونجا همدیگر رو ببینیم؟
مکثی کرد و گفت:نه...نه...بیمارستان اصلا"...من از محیط بیمارستان متنفرم.
فکری کردم و گفتم:پس با این حساب پنجشنبه یا جمعه بعد از ظهر با حمیدرضا یه سر مزاحمت میشیم...
بلافاصله حرفم را قطع کرد و گفت:نه...نه...الهام...من میخوام تو رو ببینم.
از تعجب داشتم شاخ در میﺁوردم...حالا دیگر مطمئن شده بودم موضوعی پیش ﺁمده...گفتم:یعنی...تنها باشم؟!!!
جواب داد:ﺁره...ﺁره...فقط خودت...ﺁخه فقط با تو کار دارم.
دوباره گفتم:سپیده تو داری من رو دیوونه میکنی!!!!...اتفاقی افتاده؟
بار دیگر صدایش از پشت گوشی ﺁمد که:ببین الهام تو امروز تا کی کلاس داری؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:تا5:30دانشکده ام...چطور؟!!
گفت: میشه کلاس نری و بیای خونه ی ما؟
با تعجب گفتم:کلاس نرم؟!! بیام خونه شما؟!! من که اونجا رو بلد نیستم.
جواب داد:من الان جلوی درب دانشکده شمام...اگه حاضر باشی همین الان با هم میریم خونه ی ما..................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#46
Posted: 10 Sep 2012 18:13
۴۵
-------------------------------------
گفت:میشه کلاس نری و بیای به خونه ی ما؟
با تعجب گفتم:کلاس نرم؟!! بیام خونه شما؟!! من که اون جا رو بلد نیستم.
جواب داد:من الان جلوی درب دانشکده شمام...اگه حاضر باشی همین الان باهم میریم خونه ی ما.
بد جوری دلم به شور افتاده بود بنابراین گفتم:تو...جلوی درب دانشکده هستی؟!!چرا؟!!
گفت:گفتم که کارت دارم...
حالا ضربان قلبم سریع شده بود و درد عجیبی را در مغزم احساس میکردم...گفتم:باشه...همونجا منتظر باش من الان میام.
سریع وسایلم را برداشتم و از دانشکده بیرون رفتم.در کمال تعجب دیدم سپیده جلوی درب دانشکده ایستاده!!! با لبخند به طرفم ﺁمد و بعد از سلام و روبوسی مرا به سمت ماشینش که در خیابان مقابل فرعی نزدیک دانشکده پارک کرده بود٬برد.سوار ماشین شدیم و خیلی زود از محیط اطراف دانشکده دور شدیم.تقریبا" نیم ساعت بعد با توقف ماشین فهمیدم باید به مقصد رسیده باشیم.در طول مسیر صحبتی بین ما رد و بدل نشده بود ولی من از شدت کنجکاوی داشتم خفه میشدم.به همراه سپیده وارد منزلش که بسیار هم با سلیقه و زیبا تزئین شده بود...شدیم.همه چیز لوکس و درست مطابق مد روز خریده شده بود و این کاملا" نشان میداد که سپیده تا چه حد میتواند ولخرج و حساس روی اسباب خانه باشد که حتما" همه چیز باید مطابق با مد روز پیش برود! و البته ﺁن همه تجمل گویای وضع مالی عالی امیرحسین هم بود.طبق راهنمایی سپیده روی یکی از مبلها نشستم و خودش به ﺁشپزخانه رفت و لحظاتی بعد با یک سینی که حاوی دو لیوان شربت بود برگشت.تشکری کردم و یکی از لیوانها را برداشتم و چون هوا نسبتا" گرم شده بود ﺁن شربت خیلی به موقع بود و تقریبا" حالم را از ﺁنهمه استرس و فشارخارج کرد.بعد از چند لحظه پرسیدم:بچه ها نیستن؟
لبخندی زد و گفت:مدرسه ی اونا نزدیک منزل امیرمسعود...صبح که می رفتن مدرسه گفتن برای ناهار به خونه امیرمسعود میرن ﺁخه خیلی به اشکان علاقه دارن...الان هم اونجان.
مکثی کردم و گفتم:خوب؟..گفتی با من کاری داشتی...درسته؟
ته لیوان شربتش را هم سر کشید و ﺁن را داخل سینی روی میز گذاشت و دستانش را در هم گره کرد و گذاشت روی پاهایش...بعد از چند لحظه گفت:ببین الهام...چیزی رو که بهت میخوام بگم شاید باور نکنی...ولی میخوام این رو فقط باور کنی که به خاطر خودت میگم...چون دوست ندارم در ﺁینده خدای نکرده اگه مشکلی برات پیش اومد...حداقل از دست من یکی ناراحت نباشی...که چرا با توجه به این که همه چیز رو میدونستیم...اما تو رو در جریان قرار نداده بودیم..............
بعد از چند لحظه گفت:ببین الهام...چیزی رو که به تو میخوام بگم شاید باور نکنی...ولی میخوام این رو فقط باور کنی که به خاطر خودت میگم...چون دوست ندارم در ﺁینده خدای نکرده اگه مشکلی برات پیش اومد...حداقل از دست من یکی ناراحت نباشی...که چرا با توجه به این که همه چیز رو میدونستیم...اما تو رو در جریان قرار نداده بودیم...
بلافاصله حدس زدم در رابطه با بیماری حمیدرضا میخواهد صحبت بکند.نمی دانم به چه علت ولی دلم نمی خواست چیزی بشنوم!!! فکر میکردم از وقتی خودم پی به بیماری حمیدرضا برده ام دیگر این موضوع رازی است که فقط مربوط به خودم میشود و هیچ کسی حق ندارد حتی در مورد ﺁن صحبت بکند! سپیده ادامه داد:ببین الهام جون...فقط امیدوارم از دست من عصبانی نشی...واقعیت مسئله اینه که حمیدرضا یه کمی مشکل عصبی داره...یعنی میدونی...کمی بیشتر از یه کم...مشکل اون جدیه...چطور بگم...
سکوت کرده بودم و فقط به سپیده نگاه میکردم.از درون عصبی شده بودم و دندانهایم را به هم میفشردم.منتظر مانده بودم ببینم در پایان اینهمه مقدمه چینی اش چه خواهد بود.ادامه داد:الهام جون...واقعیتش رو بخوای حمیدرضا از وقتی10سالش بود در اثر فوت پدرش که جلوی چشمش اتفاق افتاد دچار بیماری عصبی شد...بیماریشم با اینکه مامان اعتقاد داره هر سال بهتر و کمتر و ضعیفتر شده اما از نظر ما که واقع بین تر و به دور از احساس به قضایا نگاه میکنیم...نه تنها ضعیف نشده بلکه شدت بیشتری هم گرفته...
عصبی شده بودم ولی خیلی خودم را کنترل میکردم.گفتم:سپیده منظورت چیه؟
مثل اینکه دنبال این سوال بود تا بیماری حمیدرضا را برای من باز تر کند ولی من منظورم از این سوال این بود که حرفش را تمام کند چرا که دیگر تحمل شنیدن حرفهایش را نداشتم.ادامه داد:حمیدرضا خیلی عصبیه...خیلی...اونقدر که وقتی واقعا" در اون شرایط حاد فشار روانی قرار میگیره اگه داروش رو نخوره هر عمل غیر ممکنی از اون بعید نیس...فریاد کشیدناش...شیشه خورد کردناش...شکستن اشیاء...با تمام شرایطی که براش ایجاد میکنن و خیلی سریع داروش رو به اون میدن ولی دست از دیوونه بازی بر نمی داره...به خدا الهام من فقط به خاطر خودت میگم...می ترسم روزی برسه و به تو صدمه بزنه...فقط...
از جایم بلند شدم.تمام بدنم از شدت عصبانیت می لرزید.سعی کردم صدایم از حد معمول بلند تر نشود.درد شدیدی را در شقیقه هایم حس میکردم.گفتم:بسه...خواهش میکنم...تو حق نداری بگی حمیدرضا دیوونه اس...یا دیوونه بازی از خودش در میاره...من این اجازه را نه به تو و نه به هیچ کس دیگه نمیدم...
از جایش بلند شد و مستقیم توی چشمهای من نگاه کرد و گفت:ولی ﺁخه...تو حیفی...تو خیلی موقعیتهای بهتری از حمیدرضا رو میتونی به دست بیاری...ببین الهام شاید تحصیل و تخصص حمیدرضا باعث ایجاد رابطه ات با اون شده باشه...چرا که با توجه به خونواده ات و وضع مالیتون...اصلا" نمیتونم بگم شاید ثروت حمیدرضا باعث شده رهاش نکنی...ولی به خدا تو خیلی ماهی...مطمئن باش اگه این حرفها رو زدم فقط به خاطر اینه که فردایی نیاد و بگی که خونواده شهیدی با توجه به واقف بودن به بیماری پسرشون من رو گول زدن...
به میان حرفش پریدم و گفتم:بسه دیگه...خواهش میکنم...سپیده حتی یه کلمه دیگه نمیخوام حرفی بزنی...........
کیف و کلاسورم را از روی مبل برداشتم و بدون اینکه دیگر منتظر کلامی از طرف سپیده بمانم به طرف درب خروجی رفتم.به محض اینکه درب چوبی را باز کردم با تعجب دیدم امیرمسعود به همراه دو دختر امیرحسین که معلوم بود ﺁنها را به خانه خودشان برگردانده...جلوی درب ایستاده بودند.ﺁنقدر عصبی شده بودم که حد و اندازه نداشت.سپیده با عجله به دنبال من ﺁمد ولی وقتی امیرمسعود را دید درست مثل یخی که وا برود ایستاد و با حالتی خاص به امیرمسعود خیره شد.امیرمسعود اول به من و بعد با تعجبی همراه با اخم به سپیده نگاه کرد.سلام سریع و کوتاهی کردم.وقتی خواستم از کنارش رد بشوم و از پله ها پایین بروم با دستش جلویم را گرفت و گفت:صبر کن...میرسونمت.
بغض کرده بودم و گفتم:ممنون...مزاحم شما نمیشم...خودم میرم.
امیرمسعود همانطور که با دستش راه من را سد کرده بود فقط به سپیده نگاه میکرد...نگاهی حاکی از عصبانیت! بعد دست دیگرش را پشت دو دختر امیرحسین زد و گفت:عموجون...شما برید داخل.
دوباره نگاهی به من کرد و بعد رو کرد به سپیده و گفت:کار دیگه ای...فرمایشی...چیز دیگه ای هس...در خدمتم...
امیرمسعود با طعنه صحبت میکرد!!! کاملا" معلوم بود.
هنوز با دست راستش راه مرا سد کرده بود.به سپیده نگاه کردم و ﺁهسته گفتم:خداحافظ.
رنگش پریده بود و معلوم بود حضور امیرمسعود برایش غیر قابل تصور و پیش بینی بوده.بچه ها نگاهی از روی تعجب به من و عمو و مادرشان کردند و سپس رفتند به داخل خانه.سپیده هنوز سر جایش ایستاده بود که امیرمسعود با دست چپش دستگیره درب را گرفت و بدون اینکه حتی کلامی با سپیده حرف بزند درب را بست و بعد دستش را از جلوی من برداشت و گفت:بریم.
دوباره گفتم:از لطفتون ممنونم...ولی خودم میرم...راضی به زحمت شما نیستم.
نگاه مهربانی به من کرد و گفت:تعارف نکن...بیا بریم.
با هم از پله ها پایین رفتیم.وقتی داخل ماشین نشستیم بعد از اینکه ماشین را روشن کرد گفت:ببخشید...خونه خودتون میری؟
ﺁهسته گفتم:نه...تا وقتی بابا و مامان برگردن٬خونه ی عزیزم.
وقتی ﺁدرس عزیز را گفتم به دلیل سر راستی ﺁن خیلی سریع موقعیت ﺁن جا را شناخت و ماشین را به راه انداخت.تا سر کوچه یک کلمه صحبت نکرد ولی من به شدت عصبی و بی حوصله شده بودم.سر کوچه که از ماشین پیاده شدم امیرمسعود هم پیاده شد و به سمت من ﺁمد.در فاصله کمی از من ایستاد و به ﺁرامی پرسید:سپیده چی میگفت؟
دوباره بغضم گرفت و خیلی سریع هر دو چشمم از اشک پر شد...دلم نمی خواست هیچکس حرفی در مورد بیماری حمیدرضا بزند ولی سپیده نه تنها از بیماریش صحبت کرده بود بلکه لفظ دیوانه هم به او نسبت داده بود...در حالیکه حمیدرضای من دیوانه نبود.به چشمهای امیرمسعود نگاه نمی کردم...سعیم بیشتر بر این بود که از ریختن اشکهایم جلوگیری کنم.امیرمسعود بازویم را گرفت و دوباره به ﺁرامی پرسید:الهام...گفتم سپیده چی به تو گفته؟
صدایم میلرزید جواب دادم:هیچی ...یه مشت دروغ و مزخرف...یه مشت چرندیات به هم بافته شده...همین.
خواستم بروم ولی هنوز بازویم را رها نکرده بود...برگشتم و او مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و گفت:خوب...حالا نظر تو در مورد اون چرندیات چیه؟
اشکم سرازیر شد و گفتم:حمیدرضا نه بیماره و نه مشکلی داره...هیچکس حق نداره به اون نسبت بیماری بده...هر کس چنین ادعایی داشته باشه باید بدونه که خودش مشکل داره...من دلم نمیخواد دیگه یک کلمه ...حتی یک کلمه از کسی چیزی در این رابطه بشنوم...هیچ کس...هیچ کس...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#47
Posted: 10 Sep 2012 18:17
۴۶
امیرمسعود بازویم را گرفت و دوباره به ﺁرامی پرسید:الهام...گفتم سپیده چی به تو گفته؟
صدایم میلرزید جواب دادم:هیچی ...یه مشت دروغ و مزخرف...یه مشت چرندیات به هم بافته شده...همین.
خواستم بروم ولی هنوز بازویم را رها نکرده بود.برگشتم و او مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و گفت:خوب...حالا نظر تو در مورد اون چرندیات چیه؟
اشکم سرازیر شد و گفتم:حمیدرضا نه بیماره و نه مشکلی داره...هیچکس حق نداره به اون نسبت بیماری بده...هر کس چنین ادعایی داشته باشه باید بدونه که خودش مشکلی داره...من دلم نمیخواد دیگه یک کلمه ...حتی یک کلمه از کسی چیزی در این رابطه بشنوم...هیچ کس...هیچ کس.
دستش را پشتم گذاشت و به ﺁرامی گفت:ﺁروم باش...گریه نکن...مطمئن باش دیگه هیچکس جرات زدن اون حرف رو نداره...به تو اطمینان میدم...فقط تو هم قول بده که هر مشکل و سوالی برات پیش اومد فقط با خود من تماس بگیری...باشه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و همانطور که دستم را جلوی صورتم گرفته بودم تا مردم کمتر متوجه اشکهایم بشوند از امیرمسعود دور شدم و به داخل کوچه رفتم.جلوی درب که رسیدم اشکهایم را پاک کردم و بعد از فشار زنگ چند لحظه ای طول کشید تا عزیز درب را باز کند.خوشبختانه متوجه گریه من نشد.وقتی لباسم را عوض کردم با حمیدرضا تماس گرفتم و گفتم که امروز زودتر از معمول کلاسم تمام شده و حالا در خانه هستم.ﺁن شب حمیدرضا برای شام خانه عزیز نیامد...فقط بعد از ظهر خانم شهیدی با منزل عزیز تماس گرفت و کمی با من تلفنی صحبت کرد و جویای حالم شد.مطمئن بودم امیرمسعود چیزی به او گفته چون صدایش خیلی پر غصه بود...اما حرفی به میان نیاورد که من را متوجه قضایای پیش ﺁمده بکند...در پایان هم اضافه کرد که فردا شام منتظر من و حمیدرضاست من هم با کمال میل قبول کردم............
مطمئن بودم امیرمسعود چیزی به او گفته چون صدایش خیلی پر غصه بود...اما حرفی به میان نیاورد که من را متوجه قضایای پیش ﺁمده بکند...در پایان هم اضافه کرد که فردا شام منتظر من و حمیدرضاست من هم با کمال میل قبول کردم.
روز بعد تا بعد از ظهر با حمیدرضا در بیمارستان بودم برای شب هم ابتدا به خانه رفتم و لباسم را عوض کردم و وقتی برای شام به منزل ﺁنها رفتیم متوجه شدم امیرمسعود و فرشته و اشکان...امیرحسین و دو دخترش نیز هستند ولی از سپیده خبری نبود!ﺁنقدر از دستش ناراحت بودم که حتی سوالی هم مبنی بر دلیل نبودنش نکردم اما در لا به لای صحبتهای ﺁنها فهمیدم که چون پدرش ناخوش بوده به منزل پدرش رفته ولی کاملا" می دانستم که این حرف دروغی بیش نیست.
دو هفته نبودن مامان و بابا با تمام سختی اما زود گذشت.وقتی برگشتند فهمیدم مامان از وضعیت احسان و ناهید در ﺁنجا خیلی راضی بوده چرا که بعد از برگشتشان دیگر اثری از ﺁنهمه بی قراری در مامان نبود و وقتی با مادر ناهید هم صحبت کرد او هم قسمت اعظم نگرانیش از بین رفت.از ﺁن تاریخ به بعد هفته ای یک بار احسان با ایران تماس میگرفت.کم کم با تمام تلخی اما نبودن احسان برایم عادت شد ولی همچنان هر وقت تلفنی با او صحبت میکردم اشکم سرازیر بود.
*************************
*****************
تیرماه هم تمام شد و بعد از پایان امتحانات سال اول دانشکده را به پایان رساندم.بابا باز هم پروژه سنگین قبول كرده بود بابت سه پروژه قبلیش سود بالایی گرفته بود و هنوز خستگی انجام ﺁنها را به در نکرده این پروژه را در دست داشت ولی این بار مامان اصلا" حرفی نزد و دخالتی نکرد چون بابا واقعا" حواسش به همه چیز بود و در تصمیمات مالی همیشه نهایت دقت نظر را داشت و نگرانی مامان از همان ابتدا هم بی مورد مینمود.
وقتی امتحاناتم تمام شد و کارنامه ام را با بهترین رتبه دریافت کردم خیلی خوشحال شده بودم...دیگر دیدن هر روز حمیدرضا برایم یک غذای روحی شده بود و اگر یک روز به هر دلیل نمی توانستم او را ببینم ﺁن روز برایم جهنمی بود غیر قابل توصیف.دیگر کاملا" مراقب رفتارم بودم...هیچ کاری نمی کردم که حتی کوچکترین رنجش خاطری برای حمیدرضا پیش بیاید و این امر گاهی باعث عصبانیت مامان میشد ولی برایم مهم نبود چرا که حمیدرضا مرا بی نهایت دوست داشت...دیگر باور داشتم اگر حرفی میزند و یا چیزی از من میخواهد که انجام بدهم فقط و فقط به خاطر عشقی است که نسبت به من دارد...همین مسئله باعث میشد تمام خواسته هایش را بی چون و چرا بپذیرم.دیگر میدانستم حمیدرضا دوست ندارد به کسی خیره بشوم و یا وقتی کنارم است به چیزی به غیر از او توجه کنم...فهمیده بودم حمیدرضا دوست ندارد با مردی صحبت کنم...و یا اجازه بدهم مردی به صورتم خیره بشود...او از اینکه لباس نامناسبی بپوشم متنفر بود...دیگر کار به جایی کشیده بود که امکان نداشت بدون نظارت حمیدرضا لباسی خرید کنم...میدانستم تمام ساعاتم را باید طبق برنامه ای که او برایم در نظر میگیرد بگذرانم...هیچ کاری و برنامه ای را بدون اطلاع او حق انجامش را نداشتم.من از این وضع راضی بودم ولی مامان حسابی عصبی و کلافه میشد...اما وقتی عکس العملهای مرا میدید تنها سکوت میکرد و عصبانیتش را در خود فرو میبرد.
اواخر شهریورماه بود.پنجشنبه بعد از ظهر حمیدرضا از بیمارستان به خانه ما ﺁمد اما به محض ورودش و چهره ی گرفته او فهمیدم باید اتفاقی افتاده باشد! مامان خانه نبود و به همراه مادر ناهید و دو خواهر ناهید برای تفریح به فرحزاد رفته بودند...قرار بود شب هم به امام زاده داوود بروند.برای ناهار ماکارونی درست کرده بودم.حمیدرضا بعد از اینکه دستهایش را شست وقتی دید من مشغول ﺁماده کردن میز برای ناهار هستم جلوی درب ﺁشپزخانه ایستاد و به درگاه ﺁشپزخانه تکیه داد و با دنیایی از عشق و محبت همیشگی اش به من نگاه میکرد.لبخندی زدم و بعد مشغول کارم شدم.ولی در پس دریای بیکران عشقی که در چشمانش موج میزد غمی ناشناخته جای گرفته بود! وقتی بشقابها و چنگالها را روی میز می گذاشتم به ﺁرامی پرسید:منتظر بابا نمیمونی؟
همانطور که ماکارونی را داخل دیس میکشیدم گفتم:بابا تماس گرفت و گفت که ناهار منتظرش نباشم...شبم خیلی دیر میاد چون مشغول فونداسیون یه ساختمون8طبقه شده...
ﺁمد داخل ﺁشپزخانه و صندلی را عقب کشید و نشست.دو دستش را روی میز گذاشت و سرش را میان دو دستش گرفت.احساس کردم باید سر درد داشته باشد که اینطوری دو طرف سرش را گرفته است.دیس ماکارونی را روی میز گذاشتم و بشقابش را برداشتم تا برایش غذابکشم.دیدم چشمهایش را هم بسته است.کمی برایش غذا کشیدم و گذاشتم جلویش.صندلی دیگری را عقب کشیدم و نشستم به ﺁرامی پرسیدم:حمیدرضا...سرت درد میکنه؟
چشمش را باز کرد و سرش را بالا گرفت.به چشمهایم خیره شد.لبخندی زد و گفت:وقتی پیش تو هستم سالمه سالمم.
من حمیدرضا را دوست داشتم...بی نهایت هم دوستش داشتم...هیچ حد و اندازه ای نمیشد برای ﺁن در نظر گرفت و همین جملات زیبایش باعث میشد بیش از پیش به او وابسته بشوم.در تمام مدتی که ناهار خوردیم متوجه بودم که بیشتر با غذا بازی میکند ﺁخر سر هم نیمه کاره غذایش را رها کرد و از جایش بلند شد.فهمیدم عصبی شده اما دلیلی نداشت!!!!...مشکلی پیش نیامده بود...مگر اینکه در بیرون خانه و قبل از اینکه پیش من بیاید مسئله ای پیش ﺁمده باشد!!! حالا دیگر کاملا" میدانستم وقتی عصبی است اصلا" نباید با او صحبتی بکنم.از جایم بلند شدم و به ﺁهستگی شروع کردم به جمع کردن ظروف روی میز ولی کاملا" حواسم به حرکات حمیدرضا بود.در هال قدم میزد و از یک سو به سویی میرفت.داشتم ظرفها را در جا ظرفی میگذاشتم که فهمیدم قصد رفتن دارد.دستم را زیر شیر ﺁب شستم و با عجله از ﺁشپزخانه بیرون ﺁمدم.دیدم رنگ حمیدرضا به شدت پریده و عرق زیادی تمام صورتش را گرفته.بلافاصله به سمت جا لباسی رفتم و مانتویم را برداشتم.با صدایی ﺁرام گفتم:حمیدرضا صبر کن...منم میام.
جلوی درب هال رسیده بود.ایستاد و برگشت...به من نگاهی کرد و گفت:کجا؟...کجا میای؟
نگاهش کردم کاملا" معلوم بود در شرایط خوبی به سر نمی برد! گفتم:هر جا...هر جا که میری...اصلا" کجا میری!!؟...بیا داخل...یکی دو ساعت بعد برو.
به طرفم ﺁمد.عصبی شده بود.به دیوار تکیه دادم.صورتش را نزدیک صورتم ﺁورد و گفت:چرا میخوای دنبالم بیای؟...مگه من بچه ام؟...بایدبرم خونه...کار دارم...نکنه فکر میکنی من...من مشکلی دارم که باید حتما" دنبالم بیای؟
لبخندی از روی ترس به صورتم نشست.گفتم:نه...اصلا"...ولی ﺁخه...رنگت پریده...بذار کمی رنگت و حالت بهتر بشه بعد برو بیرون...فکر میکنم شرایط خوبی برای رانندگی نداری...
به میان حرفم ﺁمد و گفت:من چیزیم نیس...چرا تو فکر میکنی من شرایط خوبی برای بیرون رفتن ندارم...نگران نباش...برمیگردم...اگرم نیومدم...بدون خونه ام...نمیخوام دنبالم بیای...
و بعد برگشت و سریع از درب هال بیرون رفت.نمی توانستم در رفتن به دنبالش اصرار کنم...صلاح نبود...عصبی شده بود و در این مواقع میدانستم که به هیچ عنوان نباید سر به سرش بگذارم...اما دلم شور میزد...خواستم سریع با منزلشان تماس بگیرم ولی ترسیدم مادرش خیلی نگران بشود...بعد از چند دقیقه با شماره امیرمسعود تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم کمی مکث کرد و گفت:تو نگران نباش...من الان میرم خونه پیش مامان...حمیدرضا اونقدر به خودش مسلطه که مطمئنا" میدونسته میتونه پشت فرمون بشینه و تصمیم گرفته با ماشین به خونه بره...نگران نباش...احتمالا" داروهاش رو همراه نداشته و برای خوردن دارو به خونه برگشته.
حمیدرضا خبر نداشت که امیرمسعود درباره بیماری او با من صحبت کرده و.........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#48
Posted: 12 Sep 2012 22:43
۴۷
---------------------------------------------
بعد از چند دقیقه با شماره امیرمسعود تماس گرفتم و او را در جریان گذاشتم کمی مکث کرد و گفت:تو نگران نباش...من الان میرم خونه پیش مامان...حمیدرضا اونقدر به خودش مسلطه که مطمئنا" میدونسته میتونه پشت فرمون بشینه و تصمیم گرفته با ماشین به خونه بره...نگران نباش...احتمالا" داروهاش رو همراه نداشته و برای خوردن دارو به خونه برگشته.
حمیدرضا خبر نداشت که امیرمسعود درباره بیماری او با من صحبت کرده و من کاملا" در جریان اوضاع بودم.من از این بابت خیلی ممنون امیرمسعود بودم چرا که با توجه به راهنمایی های او من خیلی راحتتر و بدون هیچ مشکلی تا ﺁن موقع لحظاتم را با حمیدرضا سپری میکردم.ولی ﺁن روز شدیدا" نگران شده بودم و امیرمسعود کاملا" متوجه حال من شده بود.دائم سعی داشت به من اطمینان بدهد که اتفاق بدی نخواهد افتاد.بالاخره خداحافظی کردم و همانطور که خواسته بود در خانه منتظر تماس او ماندم.ظرفها را شستم و ﺁشپزخانه را مرتب کردم.رفتم داخل هال و روی یکی از راحتی ها نشستم.تقریبا" یک ساعتی گذشت ولی امیرمسعود با من تماس نگرفته بود! تلوزیون را روشن کردم ولی ﺁنقدر بی حوصله و نگران شده بودم که دوباره ﺁن را خاموش کردم.زنگ تلفن به صدا در ﺁمد...بلافاصله گوشی را برداشتم.مامان پشت خط بود و حالم را میپرسید و از اینکه به همراه ﺁنها فرحزاد نرفته بودم خیلی شاکی بود و حسابی غرغر میکرد.ولی برای من مهم نبود...در ﺁن موقع بهترین چیز برای من این بود که مامان هر چه سریعتر خداحافظی کرده و گوشی را قطع کند.از لحن صحبتم فهمید بی حوصله هستم پرسید:اتفاقی افتاده؟
جواب دادم:نه...
دوباره گفت:پس چرا اینقدر بی حوصله صحبت میکنی؟
سریع گفتم:مامان به ساعتت نگاه کن...الان ساعت بیست دقیقه به3بعد از ظهره...خوب خوابیده بودم و با زنگ تلفن شما بیدار شدم...
گفت:الهی بمیرم...خواب بودی؟
و بعد از کلی قربان صدقه رفتن بالاخره گوشی راقطع کرد تا به اصطلاح من به خوابم برسم! اما کدام خواب؟...دروغ گفته بودم...دلم پر از اضطراب بود و منتظر تماس امیرمسعود بودم.یک ساعت دیگر هم گذشت ولی خبری نشد!!! گوشی تلفن را برداشتم و شماره منزل مادر حمیدرضا را گرفتم.هیچکس جواب نمیداد! با گوشی امیرمسعود هم تماس گرفتم.فهمیدم که گوشی اش را خاموش کرده! با گوشی خود حمیدرضا تماس گرفتم.صدای زنگ گوشی اش از روی میز وسط هال بلند شد!!! تازه فهمیدم حمیدرضا یادش رفته گوشی اش را با خودش ببرد و ﺁن را در خانه ما جا گذاشته بود.ساعت4:10بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم.لباس پوشیدم و با یک ماشین ﺁژانس به خانه مادر حمیدرضا رفتم.جلوی درب خانه از ماشین که پیاده شدم٬ماشین حمیدرضا و ماشین امیرمسعود را شناختم...خدا را شکر ماشین حمیدرضا سالم بود...تمام وحشت من این بود که با ﺁن حال و وضعیتش در مسیر تصادف کرده باشد...اما خدا را شکر ماشینش سالم بود.زنگ درب را فشار دادم...بعد از چند لحظه درب باز شد.وارد حیاط شدم و درب را پشت سرم بستم.سکوت عجیبی در خانه و حیاط حکمفرما بود...احساس خوبی نداشتم٬با اضطراب خاصی به ساختمان خانه نگاه میکردم.درب هال باز بود و برعکس همیشه که به محض ورود من خانم شهیدی با روویی باز درب هال را باز میکرد و به حیاط میﺁمد٬این بار هیچکس از هال خارج نشد!با تردید به درب هال نزدیک شدم.امیرمسعود از درب هال خارج شد.سلام کوتاهی کردم٬چهره اش خسته و کلافه بود.بلافاصله پرسیدم:حمیدرضا چطوره؟..........
امیرمسعود از درب هال خارج شد.سلام کوتاهی کردم٬چهره اش خسته و کلافه بود.بلافاصله پرسیدم:حمیدرضا چطوره؟
از جلوی درب کنار رفت تا من داخل شوم...صحبتی نمی کرد و هیچ صدایی از داخل خانه به گوش نمی رسید! وقتی وارد هال شدم کم مانده بود از وحشت قالب تهی کنم!!! هر چیز شکستنی و قابل شکستن٬کاملا" خورد شده بود و خانه وضعیتی کاملا" غیر عادی به خودش گرفته بود! برگشتم و با ترس همراه با تعجب به امیرمسعود نگاه کردم.چشمهایش اشکﺁلود شده بود.مشخص بود از اینکه من این صحنه را میبینم خیلی ناراحت و غصه دار شده است.با صدایی ﺁرام پرسیدم:مامان کجاس؟
جواب داد:امیرحسین اون رو خونه خودش برده...
ﺁب دهانم را قورت دادم و دوباره به ﺁهستگی گفتم:حمیدرضا کجاس؟
با انگشت دست راستش اتاق حمیدرضا را نشانم داد.به سمت اتاقش رفتم.مجبور بودم با کفش در داخل خانه راه بروم چرا که کف خانه پر شده بود از شیشه ها و ظروف شکسته شده توسط حمیدرضا!!! امیرمسعود هم به ﺁرامی دنبالم میﺁمد.نزدیک اتاق خواب که رسیدیم امیرمسعود به ﺁهستگی گفت:بعد از کلی مکافات تونستم داروش رو بهش بدم تا بخوره.
جلوی درب اتاقش ایستادم...همه چیز به هم ریخته بود...خودش روی صندلی نشسته بود و با دستهایش در حالی که ﺁنها را از ﺁرنج روی زانو قرار داده بود٬سرش را گرفته بود.برای چند لحظه فقط نگاهش کردم.امیرمسعود برگشت و روی یکی از راحتی های هال نشست و عمیقا" به فکر فرو رفت.دوباره به حمیدرضا نگاه کردم.ﺁرام ﺁرام روی صندلی صاف نشست و بعد سرش را به سمت من برگرداند.صورت پر از محبت و مهربانش از اشک خیس بود! حمیدرضای من گریه کرده بود!!! ناخودﺁگاه اشک من نیز سرازیر شد.به سمتش رفتم و سرش را در ﺁغوش گرفتم.من به هق هق افتاده بودم ولی او ﺁرام اشک می ریخت.امیرمسعود هنوز در هال نشسته بود.بعد از چند دقیقه حمیدرضا مرا به سرعت و با شدت از خودش دور کرد و به عقب فرستاد.از روی صندلی بلند شد٬دو قدم عقب رفت٬به من نگاه میکرد٬گریه اش تمام شده بود.نمی توانستم بفهمم چه فکری در سرش دارد! یکباره با صدایی محکم گفت:برای چی اومدی اینجا؟...اومدی تا دیوونگی های من رو ببینی؟...اومدی تا چیزهایی رو که چند وقت پیش به تو گفته بودن و تو از روی ترحم اونها رو توی دلت نگه داشته بودی رو به چشم ببینی؟...خوب حالا دیدی؟...حالا مطمئن شدی؟
اشک بی امان از چشمانم سرازیر شده بود.نمی دانستم چه کسی به او گفته که من از بیماری او باخبر شده ام...ولی چیزی که حالا او باور نداشت اینکه من واقعا" دوستش داشتم...من عاشق او بودم و هیچگونه ترحمی که او از ﺁن یاد کرده بود در کار نبود.به طرفش رفتم و گفتم:ولی حمیدرضا...من دوستت دارم.
یک قدم دیگر به عقب رفت و گفت:تو فکر میکنی من احمقم؟...یا خیلی بچه ام...من عشق از روی ترحم رو از تو نخواسته بودم...الهام من عاشق تو بودم...ولی نمیدونستم تو فقط به خاطر دلسوزیه که به این رابطه ادامه دادی...حالام برو...برو...برو و اینجا نمون.
دوباره به طرفش رفتم و گفتم:حمیدرضا...به قرﺁن دوستت دارم...داری اشتباه میکنی.
حمیدرضا فریاد کشید:امیرمسعود...بیا ببرش بیرون...بیا ببرش بیرون و شاهکارهای من رو نشونش بده...بهش بگو که سپیده راس گفته...بهش بگو که ﺁره...حمیدرضا یه دیوونه اس...اگه قرصاش نباشه اون ﺁرامش پیدا نمیکنه.
به طرف میز کامپیوترش رفت٬قوطیهای قرصهایش را برداشت و به من نشان داد و گفت:ﺁره الهام...ﺁره...من اگه اینارو نخورم...هر کاری ممکنه بکنم...هر کاری...
با گریه التماسش کردم:حمیدرضا تو رو به خدا خودت رو اذیت نکن...این چیز مهمی نیس...مهم اینه که من تو رو دوست دارم...به خدا حمیدرضا راس میگم.
شروع کرد به خندیدن ولی خندیدنی عصبی٬گفت:من احمق نیستم...تو دلت برای من میسوزه...تو عاشق نیستی...تو فقط از روی دلسوزی این حرفا رو میزنی...بعید نیس این حرفارم امیرمسعود بهت یاد داده باشه...
دوباره داد کشید:امیرمسعود بیا...بیا ببرش بیرون.
امیرمسعود ﺁمد جلوی درب اتاق٬او هم در حال گریه بود.دوباره قدمی به طرف حمیدرضا برداشتم و گفتم:گوش کن...دلیلی نداره من نسبت به تو دلسوزی داشته باشم...خوب تو بگو من چی کار کنم که تو باور کنی که من دوستت دارم...هر کاری بگی من همون کار رو میکنم...فقط بگو...
دو قدم به من نزدیک شد و به میان حرفم ﺁمد و گفت:ببین الهام...من همون دیوونه ای هستم که سپیده به تو گفته بود...مگه به تو نگفته بود که در موقع عصبانیت هر کاری ممکنه ازش سر بزنه...پس برو...برو نذار دیوونه تر بشم.
صدای امیرمسعود را از پشت سرم شنیدم که گفت:الهام...بیا بیرون.
به امیرمسعود نگاه کردم و گفتم:نمی خوام بیرون بیام مگه اینکه...
گریه امانم را بریده بود و به حمیدرضا خیره شده بودم و با تمام وجودم ملتمسانه نگاهش میکردم.حمیدرضا به من نزدیک شد٬امیرمسعود هم به طرف ما ﺁمد ولی قبل از اینکه به ما برسد حمیدرضا کشیده ای محکم به صورتم زد.امیرمسعود سریع حمیدرضا را گرفت و فریاد کشید:الهام برو بیرون...خواهش میکنم.
صورتم به شدت میسوخت٬گرمی خونی که از بینی ام بیرون ریخت را حس کردم اما از اتاق بیرون نرفتم.حمیدرضا دوباره به گریه افتاد و گفت:حالا دیدی دیوونه ام...برو الهام...برو...
سعی میکرد خودش را از میان دستان امیرمسعود بیرون بکشد.ایستاده بودم٬اشک میریختم و نگاهش میکردم.امیرمسعود تلاش زیادی برای نگه داشتن حمیدرضا میکرد دوباره گفت:الهام...تو رو به خدا...برو بیرون...برو بیرون تا من حمیدرضا رو ساکت کنم.
با گریه فریاد زدم:امیرمسعود ولش کن...بذار اگه واقعا" حمیدرضا میخواد دیوونگیش رو به من نشون بده٬خوب این کار رو بکنه...ولی تو رو به خدا اینطوری نگهش ندار...راحتش بذار...
در این موقع حمیدرضا توانست از دست امیرمسعود بیرون بیاید.به طرف من ﺁمد هر دو بازویم را گرفت و محکم مرا به سمت درب اتاق پرت کرد.دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود٬فقط دلم نمی خواست امیرمسعود دوباره با ﺁن وضع دست و بال حمیدرضا را بگیرد.حمیدرضا با سرعتی عجیب به طرف من ﺁمد و کشیده دوم را به صورتم زد و بعد برگشت و مانیتور روی میزش را به زمین انداخت.امیرمسعود بار دیگر توانست حمیدرضا را از پشت محکم در بغل خود بگیرد.در این موقع صدای امیرحسین را از پشت سرم شنیدم:الهام تو اینجا چیکار میکنی؟!!...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#49
Posted: 12 Sep 2012 22:44
۴۸
--------------------------------
در این موقع حمیدرضا توانست از دست امیرمسعود بیرون بیاید.به طرف من ﺁمد هر دو بازویم را گرفت و محکم مرا به سمت درب اتاق پرت کرد.دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود٬فقط دلم نمی خواست امیرمسعود دوباره با ﺁن وضع دست و بال حمیدرضا را بگیرد.حمیدرضا با سرعتی عجیب به طرف من ﺁمد و کشیده دوم را به صورتم زد و بعد برگشت و مانیتور روی میزش را به زمین انداخت.امیرمسعود بار دیگر توانست حمیدرضا را از پشت محکم در بغل خود بگیرد.در این موقع صدای امیرحسین را از پشت سرم شنیدم:الهام تو اینجا چیکار میکنی؟!!
برگشتم و امیرحسین را در ﺁستانه درب اتاق حمیدرضا دیدم.امیرمسعود فریاد زد:امیرحسین الهام رو ببر بیرون...من حمیدرضا رو نگه داشتم...ببرش بیرون درب رو هم ببند.
امیرحسین معطل نکرد و خیلی سریع مرا از اتاق بیرون کشید و درب را هم بست.به التماس افتاده بودم٬ولی دیگر نمی توانستم از دست امیرحسین فرار کنم٬دو بازوی مرا محکم گرفته بود و از نزدیک شدن من به اتاق حمیدرضا جلوگیری میکرد.با گریه به التماس افتادم:تو رو به خدا بذار برم توی اتاق...من باید پیش حمیدرضا باشم...من دوستش دارم...به خدا دوستش دارم...ولم کن...بذار برم و بهش بگم که چقدر دوستش دارم...حمیدرضا اشتباه میکنه...
امیرحسین به زور مرا از خانه بیرون کشید و درب هال را بست٬هر دو بازوی مرا گرفت و من را که به شدت گریه میکردم تکان محکمی داد و گفت:الهام...بسه...گریه نکن...گوش کن...گوش کن...حمیدرضا الان حالت عادی نداره...چرا نمی فهمی؟...بذار امیرمسعود اون رو ساکت بکنه...
هنوز گریه میکردم دو دستم را روی گوشهایم گذاشتم و گفتم:نمیخوام چیزی بشنوم...نگید که حمیدرضا حالت عادی نداره...نگید...نگید...
سر مرا در بغل خودش گرفت و گفت:الهام ...چرا مثل بچه ها حرف میزنی.
دستهایم را از روی گوشهایم برداشت و ادامه داد:واقعیت همینه که دیدی...ای کاش زودتر از اینا این صحنه رو دیده بودی...دیده بودی...تا حالا اینطوری مثل...
با شتاب خودم را از او دور کردم.خواستم به سمت درب هال بروم که دوباره مرا گرفت و با فریاد گفت:صبرکن...خیلی خوب...
در حالی که مرا نگه داشته بود تا به طرف درب هال نروم تکان محکمی به من داد و با فریاد گفت:حمیدرضا رو دوست داری؟...ﺁره؟...دوستش داری؟..............
سر مرا در بغل خودش گرفت و گفت:الهام ...چرا مثل بچه ها حرف میزنی.
دستهایم را از روی گوشهایم برداشت و ادامه داد:واقعیت همینه که دیدی...ای کاش زودتر از اینا این صحنه رو دیده بودی...دیده بودی...تا حالا اینطوری مثل...
با شتاب خودم را از او دور کردم.خواستم به سمت درب هال بروم که دوباره مرا گرفت و با فریاد گفت:صبر کن...خیلی خوب...
در حالی که مرا نگه داشته بود تا به طرف درب هال نروم تکان محکمی به من داد و با فریاد گفت:حمیدرضا رو دوست داری؟...ﺁره؟...دوستش داری؟
سرم را به ﺁسمان بلند کردم و صورتم را میان دستهایم گرفتم و گفتم:ﺁره...ﺁره...خیلی.
دیگر تکانم نمی داد.صدایش ﺁرام شد و گفت:پس اگه واقعا" دوسش داری...فعلا" راحتش بذار...بهترین کار در حال حاضر اینه که تو...جلوی چشمش نری...میفهمی چی میگم؟
به دیوار تکیه دادم و ﺁرام ﺁرام روی زمین نشستم.فقط به فریادهایی که حمیدرضا میکشید گوش دادم و اشک ریختم.بعد از چند دقیقه فریادهای حمیدرضا خاموش شد.صدای امیرمسعود را از داخل ساختمان شنیدم که امیرحسین را صدا کرد.میدانستم امیرمسعود یا دارویی به حمیدرضا خورانده و یا دارویی به او تزریق کرده که یکباره بعد از ﺁنهمه فریاد حالا همه جا را سکوت برداشته است.امیرحسین قبل از اینکه به داخل برود روی زانو خم شد و به من که روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم با صدایی ﺁرام گفت:الهام...گریه نکن...امیرمسعود به کارش وارده...تنها کسی که از پس حمیدرضا برمیاد امیرمسعود...همین جا بمون...داخل نیا...من الان برمیگردم.
به داخل خانه رفت صدای بسته شدن درب و بعد قفل کردن ﺁن را شنیدم.چند لحظه ای همان جا نشستم ولی نمی توانستم دست از گریه بردارم انگار تمام گریه های دنیا مال من شده بود.از جایم بلند شدم و رفتم کنار استخر و چند مشت ﺁب به صورتم ریختم و خونی که از بینی ام ریخته بود را پاک کردم.کیفم داخل ساختمان جا مانده بود ولی برایم مهم نبود! بدون کیف از حیاط خارج شدم و در پیاده رو به سمت سر خیابان به راه افتادم.درست مثل دیوانه ها شده بودم! یک دستم را به دیوار میکشیدم و به راهم ادامه میدادم و هر از گاهی با دست دیگرم اشکهایم را پاک میکردم.
خدایا...چرا؟...چرا حمیدرضای من باید اینطوری باشد؟...خدایا چرا من باید شاهد بیماری فرد مورد علاقه ام باشم؟...اصلا" خدایا چرا مرا عاشق کردی؟...چرا؟...ای کاش هیچ وقت برای خرید به کتابفروشی نرفته بودم...ای کاش اصلا" هیچ وقت دانشگاه قبول نشده بودم...خدایا...
سر خیابان که رسیدم از یک تاکسی تلفنی خواهش کردم مرا به ﺁدرسی که داده بودم برساند.با توجه به حال ﺁشفته ام ابتدا راننده با تردید خاصی به من نگاه کرد ولی در نهایت مرا به خانه رساند.تازه وقتی از ماشین پیاده شدم یادم ﺁمد کیفم همراهم نیست! نمی دانستم جواب راننده را چه بدهم! تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که وقتی از ماشین پیاده شدم ساعتم را از مچم باز کردم و با شرمندگی به سمت راننده تاکسی گرفتم و گفتم:ببخشید از خونه که بیرون اومدم کیفم رو فراموش کردم بیارم.
راننده با تعجب مرا نگاه کرد و گفت:دخترم قابلی نداره.
جواب دادم:از لطفتون خیلی ممنونم...ولی میتونید این ساعت رو پیش خودتون نگه دارید تا فردا بیام کرایه تون رو پرداخت کنم.
راننده از روی مهربانی لبخندی به لب ﺁورد و گفت:دخترم قابلی نداره...نیازی هم به این کار نیس...هر وقت گذرتون به ﺁژانس افتاد اگه یادتون بود و منم زنده بودم کرایه ام رو بدید در غیر این صورتم که از من حلالتون باشه.
بعد ماشین را به حرکت درﺁورد و از جلوی درب خانه ما دور شد.حتی کلید همراه نداشتم٬نمی دانستم باید چه کار کنم٬رفتم و به درب حیاط تکیه دادم و همان جا نشستم.لحظه ای حمیدرضا از جلوی چشمم دور نمیشد.دائم گریه میکردم.از غروب گذشته بود و هوا کاملا" تاریک شده بود.من هنوز جلوی درب خانه روی زمین نشسته بودم و سرم روی زانو بود و به شدت احساس درد در ناحیه مغز سرم داشتم.نفهمیدم چه مدت به ﺁن حال گذشت٬فقط یکباره با نور چراغ ماشینی که جلوی درب حیاط ما پیچید سرم را بالا گرفتم.دستم را جلوی چشمم گرفتم تا نور ماشین بیش از این چشمم را ﺁزار ندهد٬چرا که از شدت گریه شدیدا" چشمهایم میسوخت.صدای بابا را شناختم که از ماشین پیاده شد و به سمت من ﺁمد.مرا از روی زمین بلند کرد و گفت:الهام...بابا چرا اینجا نشستی؟!!
وقتی بابا مرا از روی زمین بلند کرد مثل این بود که تازه بغضم ترکید! در ﺁغوش بابا با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.بابا مرا در بغل خودش میفشرد و دائم سرم را میبوسید و میگفت:الهام...بابا چی شده؟...چرا گریه میکنی؟...الهام جان...
با گریه گفتم:بابا درب رو باز کن...میخوام برم داخل.
سریع با کلیدش درب را باز کرد و من کلید را از او گرفتم و به سمت درب هال طول حیاط را طی کردم.بابا سریع ماشین را به حیاط ﺁورد و درب حیاط را هم بست.به ساعتم نگاه کردم و دیدم10:20شب است و من در تمام این مدت مثل ﺁدمی بوده ام که زمان را گم کرده است٬در ﺁن لحظات گذشت زمان برایم نامفهوم شده بود.میدانستم به محض ورود بابا باید به خیلی از سوالهایش پاسخ بدهم ولی ﺁنقدر بی حوصله بودم که ترجیح دادم برای فرار از دست بابا به حمام بروم.سریع به طبقه بالا رفتم و بعد از اینکه حوله ام را برداشتم وارد حمام شدم و دوش را باز کردم.به فاصله چند دقیقه بعد بابا پشت درب حمام بود.با صدای مهربان اما نگرانش صدایم کرد:الهام جان...الهام...بابا حالت خوبه؟
جواب دادم:ﺁره...خوبم.
ولی دوباره زدم زیر گریه.در حمام که خودم را میشستم صدای مامان را هم شنیدم٬از امام زاده داوود برگشته بود.او هم پشت درب حمام ﺁمد و حالم را پرسید.مطمئن بودم بابا وضع ﺁشفته ی مرا برای مامان گفته.از همان داخل حمام تنها در جواب مامان گفتم که خوبم و دیگر جوابی ندادم.صورتم را که در ﺁیینه دیدم میدانستم به محض بیرون رفتنم از حمام کبودی روی صورتم توجه ﺁنها را به خود جلب خواهد کرد برای همین تصمیم داشتم بعد از بیرون رفتن از حمام به اتاق خودم بروم و فعلا" امشب را از جلوی چشم ﺁنها دور باشم.ﺁنقدر گریه کرده بودم که پلکم به شدت ورم کرده بود.یک لحظه از فکر وقایعی که بعد از ظهر اتفاق افتاده بود خارج نمیشدم.دلم میخواست به محض اینکه از حمام بیرون رفتم پیش حمیدرضا بروم.میدانستم شاید این حمله عصبی او بدترین حمله عصبی اش بوده است و این موضوع از ﺁشفتگی غیر عادی امیرحسین و امیرمسعود نیز پیدا بود.به این مسئله اطمینان داشتم چون اگر غیر از این بود با توجه به اینکه ﺁنها از 10سالگی حمیدرضا با این مشکل دست و پنجه نرم کرده بودند باید امروز وقوع این اتفاقات برایشان امری عادی جلوه میکرد ولی اینطور نبود!!! حالت تهاجمی و عصبانیت امروز حمیدرضا به نوعی ﺁنها را غافلگیر کرده بود٬و مسئله عجیب دیگر برای من این بود که چه کسی به حمیدرضا گفته بود سپیده با من در رابطه با بیماری او صحبت کرده است؟ جواب سوالم را نمی توانستم پیدا کنم ولی با توجه به حالاتی که ظهر از حمیدرضا دیده بودم میتوانستم تشخیص بدهم هر اتفاقی برای حمیدرضا افتاده بوده باید در قبل از اینکه پیش من بیاید برایش پیش ﺁمده باشد و این اتفاق در زمانی بوده که او در بیمارستان حضور داشته!!! نمی توانستم افکارم را جمع کنم.هر لحظه مثل گنجشکی که از شاخه ای به شاخه دیگر میپرد ذهنم از مسئله ای به مسئله دیگر میرفت.از حمام بیرون ﺁمدم٬به اتاقم رفتم و با حوله مشغول خشک کردن موهایم شدم.صدای مامان را شنیدم که از طبقه پایین صدایم میکرد در ابتدا جوابش را ندادم اما دست بردار نبود٬چاره ای نداشتم باید پایین میرفتم.میتوانستم تصور کنم که از دیدن صورتم چه حالی به هر دوی ﺁنها دست خواهد داد.درب اتاق را باز کردم.مامان هنوز صدایم میکرد! گفتم:اومدم.
وقتی از پله ها پایین میرفتم مامان و بابا در حال صحبت بودند.صدای مامان را شنیدم که میگفت:ایرج...تو خیلی نسبت به الهام حساسیت نشون میدی...خوب جوونن...شاید با حمیدرضا حرفش شده...بالاخره جوونن و...
در این لحظه به ﺁخرین پله رسیده بودم.بابا مات به صورت من خیره شده بود٬درست مثل اینکه با دیدن من قدرت کلامش را از دست داده بود.مامان که متوجه نگاه عجیب بابا شده بود برگشت به سمت من و در حالیکه از شدت تعجب به مرحله انفجار رسیده بود ﺁب دهانش را قورت داد و به ﺁرامی از روی مبل بلند شد و به طرف من ﺁمد.درست رو به روی من ایستاد و به صورت من خیره شد.بعد از چند لحظه گفت:وای...خاک بر سرم...الهام...چی شده؟!!! کی صورتت رو به این روز انداخته؟!!
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
ارسالها: 593
#50
Posted: 12 Sep 2012 22:45
۴۹
------------------------------------
در این لحظه به ﺁخرین پله رسیده بودم.بابا مات به صورت من خیره شده بود٬درست مثل اینکه با دیدن من قدرت کلامش را از دست داده بود.مامان که متوجه نگاه عجیب بابا شده بود برگشت به سمت من و در حالیکه از شدت تعجب به مرحله انفجار رسیده بود ﺁب دهانش را قورت داد و به ﺁرامی از روی مبل بلند شد و به طرف من ﺁمد.درست رو به روی من ایستاد و به صورت من خیره شد.بعد از چند لحظه گفت:وای...خاک بر سرم...الهام...چی شده؟ کی صورتت رو به این روز انداخته؟!!
بابا با عصبانیت از جایش بلند شد.دیدم به سمت درب هال میرود.دویدم٬جلوی درب هال ایستادم و گفتم:میخواید چیکار کنید؟
مامان به طرف ما ﺁمد ولی هنوز به صورت من نگاه میکرد.بابا فریاد زد:ﺁخه کدوم پدرسوخته ای با تو این کار رو کرده؟...الهام تو صورتت رو دیدی؟
گریه ام گرفت و با همان حال گفتم:ﺁره...دیدم...کتک خوردم...ﺁره...حالا مگه چی شده؟
مامان چشمهایش از تعجب گرد شده بود با فریاد گفت:کتک خوردی!!!!!؟...غلط کرده که دست روی تو بلند کرده...
بابا گفت:کدوم بیشرف نامردی دست روی تو بلند کرده؟ الهام به خدا اگه بفهمم کی با تو این کار رو کرده خودم میکشمش.
بابا خوب میدانست که چه کسی این بلا را سر من ﺁورده ولی میخواست از زبان من هم بشنود تا مطمئن شود٬ولی من حتی توهینهایی که مامان و بابا به طور غیر مستقیم هم به حمیدرضا میکردند را نمی توانستم تحمل کنم.در حالی که گریه میکردم فریادکشیدم:حمیدرضا نه بیشرفه نه نامرد...هیچکس حق نداره بهش توهین بکنه...
بابا به طرف درب که من جلوی ﺁن ایستاده بودم و راه را بر او سد کرده بودم ﺁمد و با فریادی از سر خشم گفت:به روح پدرم اگه امشب اون رو نکشم مرد نیستم.
صدای مامان را شنیدم که در ادامه حرف بابا گفت:دستش بشکنه...مگه تو رو بی پدر و مادر گیر ﺁورده که اینطوری کتکت زده؟
بابا شانه های مرا گرفت تا مرا از جلوی درب دور کند که با فریاد گفتم:به قرﺁن اگه کوچکترین بلایی سرش بیارید...یا حتی کوچکترین توهینی بهش بکنید...مامان با شمام هستم...به ارواح خاک عمه مریم...همون کاری که عمه مریم با خودش کرد رو سر خودم میارم...حق ندارید هیچ عکس العملی نشون بدید...هیچی...هیچی.
بابا دستهایش شل شد و شانه ام را رها کرد...به دیوار تکیه داد...عرق زیادی روی پیشانی اش نشست و فقط با چشمی پر از اشک به من خیره شد.مامان فریاد کشید:دختره بیشعور...ببین با تو چیکار کرده!...اونوقت تو میگی بهش هیچی نگیم...چرا؟...مگه تو رو از سر راه پیدا کردیم؟
گریه ام شدید شده بود گفتم:خودم مقصر بودم...خودم...عصبانیش کردم...اون مقصر نیس.
بابا یک کلمه حرف نمیزد و فقط به صورت من خیره شده بود.مامان ادامه داد:غلط کرده اصلا" دست روی تو بلند کرده...تو هم هر قدر مقصر بودی اون حق نداشته این بلا رو سر تو بیاره...
در این موقع صدای زنگ درب حیاط بلند شد.......................
بابا یک کلمه حرف نمیزد و فقط به صورت من خیره شده بود.مامان ادامه داد:غلط کرده اصلا" دست روی تو بلند کرده...تو هم هر قدر مقصر بودی اون حق نداشته این بلا رو سر تو بیاره...
در این موقع صدای زنگ درب حیاط بلند شد.سکوتی بین ما سه نفر حاکم شد.مامان به سمت اف.اف رفت و ﺁن را برداشت و به کسی که پشت درب بود پاسخی داد.وقتی گوشی را سر جایش گذاشت با تعجب رو کرد به بابا و گفت:میگه برادر حمیدرضاس...جلوی درن...چیکار کنم؟...درب رو باز کنم؟
به طرف اف.اف رفتم و دکمه اش را فشار دادم.برگشتم به سمت بابا.با التماس دستش را گرفتم و گفتم:بابا تو رو به قرﺁن...تو رو به ارواح خاک عمه مریم...حرفی نزنید...
بعد به طرف مامان رفتم و با التماس به اونم گفتم:مامان...تو رو به قرﺁن...به خاطر من...یه کلمه حرف ناجورم نزنیدا....
ضربه ملایمی به درب هال خورد.بابا سکوت کرده بود.برگشت به سمت هال و روی یکی از راحتی ها نشست و فقط سرش را میان دو دستش گرفت.به دیوار تکیه داده بودم و فقط اشک میریختم.مامان با تردید به سمت درب هال رفت و ﺁن را باز کرد.امیرمسعود پشت درب بود.مامان حتی جواب سلام امیرمسعود را هم نداد! فقط خیره به صورت او نگاه کرد و بعد بدون کلامی از سر راهش کنار رفت تا او به داخل بیاید.ساعت11:10شب بود.صدای امیرمسعود را شنیدم که گفت:ببخشید خانم نعمتی...مزاحم نمیشم...فقط اومدم کیف الهام رو بدم.
دیدم چهره اش خیلی خسته تر و کلافه تر از بعد از ظهر است.دستش را در حالی که کیف من در ﺁن بود به طرف مامان گرفت.خواستم جلو بروم و کیفم را بگیرم که مامان دستش را به سینه ام گذاشت و مرا عقب نگه داشت.با صدایی ﺁرام اما لحنی عصبی رو کرد به امیرمسعود و گفت:شاه داماد من تشریف نیاورده؟...میخواسم از ایشون بپرسم الهام من چه گناهی مرتکب شده بوده که سزاوار این بلا بوده و باید صورتش رو به این صورت در میﺁورده؟
امیرمسعود تازه به صورت من نگاه کرد ولی ﺁنقدر غصه در چشمش جا گرفته بود که جایی برای احساسی دیگر باقی نگذاشته بود.با گریه فریاد کشیدم:مامان...خواهش میکنم...
امیرمسعود به ﺁرامی سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از غصه گفت:خانم نعمتی...من اومدم تا هر چی میخواید به حمیدرضا بگید در عوض به من بگید...هر کاری با اون دارید به جای اون من در خدمتتونم.
مامان با عصبانیت به میان حرف امیرمسعود رفت و گفت:یعنی چی؟...زده دختر من رو به این روز و حال انداخته و حالا شما اومدی و برای من از خودگذشتگی نشون میدی!!! من با شما کاری ندارم...میخوام خودش رو ببینم.
صدای بابا از داخل هال شنیده شد که با تحکمی خاص گفت:لیلا...
امیرمسعود با صدایی غمزده گفت:شما حق داری عصبانی باشی...ولی...
مامان با فریاد گفت:حق دارم...حق دارم...یعنی چی؟...اینم شد جواب؟...
در حالیکه به صورت من اشاره میکرد گفت:با وضعی که به بار ﺁورده مگه جای ولی و امایی هم باقی گذاشته؟...دستش درد نکنه...دست شما هم درد نکنه...واقعا"...
با التماس دست مامان را گرفتم و گفتم:مامان تو رو به قرﺁن...بسه.
امیرمسعود هنوز سرش پایین بود و کیف مرا در دست داشت.مامان با عصبانیت دست مرا کنار زد و گفت:ول کن الهام...تو شعورت نمی رسه...شاید این خونواده فکر میکنن خونواده اتم مثل خودته...این ﺁقایی که به اصطلاح دکتره و در جامعه گشته اگه به جای من بود چیکار میکرد؟...چی میگفت؟...اصلا" من باید با ﺁدمی که به اسم یه دکتر متخصص به خواستگاری دختر من اومده و حالا در حالیکه هنوز به عقد رسمی یکدیگه هم در نیومدن و این بلا رو سر دخترم ﺁورده چیکار باید بکنم؟...با چه تضمینی رضایت به عروسی اونها بدم؟...بعد از عقد توی خونه خودش چه بلایی به سرش میاره؟
صدای بابا بار دیگر بلند شد:لیلا...تمومش کن دیگه.
امیرمسعود با صدایی که بابا هم بشنود گفت:ﺁقای نعمتی...خانم حق دارن...بذارید هر چی که لازمه بگن...
حالا دیگر ﺁنقدر اشک از چشمانم سرازیر بود که حدی برای ﺁن نمیشد تعیین کرد با همان حال فریاد کشیدم:تو رو به خدا بس کنید.
مامان صدایش بلندتر از من شد و گفت:تو باید بس کنی...میفهمی الهام...همین الان باید همه چیز رو تموم کنی...حمیدرضا صلاحیت نداره....
برای لحظه ای احساس کردم نفسم بند ﺁمد٬توقع شنیدن هر حرفی را داشتم به غیر از این حرف.به دیوار تکیه دادم و در همان حال روی زمین نشستم و با صدایی بلند های های گریه کردم.بابا از جایش بلند شد و گفت:لیلا...تمومش میکنی یا نه؟
مامان خیلی عصبی بود ﺁنقدر که دیگر از عصبانیت بابا هم نترسید...برگشت به سمت امیرمسعود و با صدایی محکم گفت:همین الان یا اون ﺁقا رو به اینجا میاری تا توضیح بده چرا این بلا رو سر الهام ﺁورده یا اینکه در غیر این صورت همه چیز رو تموم شده فرض کنید...این قضیه حتی اگه به مرگ الهامم منجر بشه برام مهم نیس چرا که رضایت به ازدواج الهام و حمیدرضا مثل رضایت دادن به مرگ الهامه...اگه توی همین خونه بمیره حداقل بهتره تا زیر مشت و لگد داداش شما جون بده...پس همین الان قضیه رو باید برام روشن کنید.
بابا فریاد کشید:لیلا...بسه...این چه حرفیه؟
امیرمسعود حالا دیگر به داخل هال ﺁمد و بدون اینکه منتظر حرف و یا صحبت دیگری بشود کیف مرا روی میز وسط هال گذاشت و خودش روی یکی از راحتی ها نشست و گفت:باشه...چشم...فقط قبل از هر چیز من باید مطالبی رو خدمتتون عرض کنم...بعد در هر صورتی که مایل باشید در خدمتتونم.
به سرعت از جایم بلند شدم و به سمت امیرمسعود رفتم.نمی خواستم یک کلمه در مورد بیماری حمیدرضا با مامان و بابا صحبتی بکند.روی زمین جلوی پای امیرمسعود روی دو زانویم نشستم...دستهایم را روی زانوهایش گذاشتم و با گریه و التماس گفتم:امیرمسعود...تو رو به قرﺁن...به اونا بگو که من مقصر بودم...به اونا بگو که من حمیدرضا رو عصبانی کردم...بگو که اصلا" نمی خواست من رو کتک بزنه...بگو که اونام باور کنن...باور کنن که من مقصر بودم...بگو...
میخواستم همه چیز را به گردن خودم بگیرم و نگذارم امیرمسعود صحبتی بکند...چشمهای امیرمسعود از اشک پر شده بود و مامان و بابا همانطور که سر جایشان ایستاده بودند با تعجبی ﺁمیخته به خشم ما را نگاه میکردند.امیرمسعود دستش را روی دست من گذاشت و در حالی که غصه از صدایش فریاد میکشید گفت:الهام...وقتشه...وقتشه که تصمیمی صحیح گرفته بشه...وقت اون رسیده که مامان و بابا در جریان همه چیز قرار بگیرن...و...
به میان حرفش پریدم و گفتم:تو رو قرﺁن...نه...نه...امیرمسعود...نه...چیزی که تو میخوای بگی...اصلا" چیز مهمی نیس...به خدا مهم نیس...امیرمسعود تو رو به خدا...تو رو...
مامان جلو ﺁمد و مرا از روی زمین بلند کرد و روی یکی از راحتی های کنار هال نشاند.با تعجب رو کرد به امیرمسعود و گفت:قضیه چیه؟!!...موضوع چیه؟!!...این چه موضوعیه که حالا...اونم در این شرایط تصمیم گرفتیدبه ما بگید؟!!!
فریاد کشیدم:هیچی...هیچی...امیرمسعود خواهش میکنم.
بابا ﺁمد کنار من و روی راحتی نشست و با یک دستش مرا در ﺁغوش گرفت.سرم را به بابا تکیه دادم و با صدای بلندهای های گریه را از نو شروع کردم.مامان هم نشست.امیرمسعود تمام مطالبی که من حتی یک کلمه اش را هم نمی خواستم به گوش مامان و بابا برسد...بازگو کرد.دیگر نفسم بند ﺁمده بود و به هق هق بدی دچار شده بودم.بعد از پایان حرفهای امیرمسعود٬بابا مرا در ﺁغوش خود میفشرد و دائم سرم را نوازش میکرد و مامان مات و متحیر به نقطه ای خیره شده بود.امیرمسعود از جایش بلند شد و با صدایی لبریز از غصه گفت:حالا شما مختارید...تا تصمیمی صحیح و عاقلانه بگیرید...و من فکر میکنم بهترین تصمیم همون قطع رابطه باشه...
مامان سرش را بلند کرد و به امیرمسعود نگاهی حاکی از خشم و نفرت کرد و گفت:حالا این رو فهمیدید؟...حالا که دختر من رو به جنون کشوندید؟...حالا که با زندگی دختر من بازی کردید؟...با احساسش...با هستیش...تازه به این نتیجه رسیدید؟
امیرمسعود گفت:چاره ای نبود...
و دیگر کلامی صحبت نکرد.از درب هال خارج شد.از جایم بلند شدم و به دنبالش دویدم...صدایش کردم:صبر کن...امیرمسعود...
گریه رهایم نکرده بود.ایستاد و به من نگاه کرد.بابا و مامان هم به دنبال من از هال خارج شدند.گفتم:تو میگی بهترین راه قطع رابطه اس...ولی این فقط نظر توس...نظر من و حمیدرضا این نیس...و اگه...
به میان حرفم ﺁمد:الهام...منطقی باش...در ضمن این تصمیم رو تنهایی نگرفتم...این...این خواست و حرف خود حمیدرضام هست.
نتوانستم درست روی پاهایم بایستم...دستم را به دیوار گرفتم تا از افتادن خودم جلوگیری کنم...گفتم:دروغ میگی...به خدا دروغ میگی...من مطمئنم.
امیرمسعود سرش را پایین انداخت و گفت:نه...به جان اشکانم راست میگم...خودش گفته که دیگه نمیخواد تو رو ببینه.
گریه و ضجه ام با هم ﺁمیخته شد.بابا مرا در ﺁغوشش گرفت.دوباره برگشتم به سمت امیرمسعود و گفتم:پس من با دلم چیکار بکنم؟ حمیدرضا به همین راحتی تونست همه چیز رو تموم شده فرض کنه...اونم فقط به خاطر اینکه فهمیده من چند صباحیه که از بیماریش باخبرم...فقط به این خاطر که فکر کرده من از روی ترحم به رابطه ام با اون ادامه دادم...فقط به خاطر یه مشت فکر اشتباه خودش...پس من چی؟...به حمیدرضا بگید که اونقدر برای من ارزش قایل نشده تا در شرایطی بهتر با هم لااقل صحبت کنیم...چطور به خودش اجازه داده به تنهایی این تصمیم رو بگیره؟!!!...بهش بگید من با دلم چیکار کنم؟..........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "