انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

گلبرگهای خزان


مرد

 
۵۰
--------------------------------------

امیرمسعود سرش را پایین انداخت و گفت:نه...به جون اشکانم راست میگم...خودش گفته که دیگه نمیخواد تو رو ببینه.

گریه و ضجه ام با هم ﺁمیخته شد.بابا مرا در ﺁغوشش گرفت.دوباره برگشتم به سمت امیرمسعود و گفتم:پس من با دلم چیکار بکنم؟ حمیدرضا به همین راحتی تونست همه چیز رو تموم شده فرض کنه...اونم فقط به خاطر اینکه فهمیده من چند صباحیه که از بیماریش باخبرم...فقط به این خاطر که فکر کرده من از روی ترحم به رابطه ام با اون ادامه دادم...فقط به خاطر یه مشت فکر اشتباه خودش...پس من چی؟...به حمیدرضا بگید که اونقدر برای من ارزش قایل نشده تا در شرایطی بهتر با هم لااقل صحبت کنیم...چطور به خودش اجازه داده به تنهایی این تصمیم روبگیره؟!!!...پس من با دلم چیكار كنم؟

بابا شانه های مرا نوازش میداد و من از شدت گریه میلرزیدم.مامان هنوز عصبی بود و در نهایت رو کرد به امیرمسعود و گفت:خیلی ممنون که حداقل بیش از این با احساس و زندگی الهام بازی نکردید ولی ﺁقای دکتر به مادرتون بگید٬منم یک مادرم...هر قدر اون پسرش رو دوست داره منم دخترم رو دوست دارم...بازی کردن با زندگی و احساس یه دختر عاقبت خوبی نداره این رو مطمئن باشید.

امیرمسعود فقط نگاهی به من و بابا کرد و بعد از یک خداحافظی زیر لبی به طرف درب حیاط رفت و خارج شد.بابا مرا به داخل خانه ﺁورد اما یک کلمه هم صحبت نمی کرد.ﺁنقدر حالم بد شده بود که گویی اختیار اشک و گریه کاملا" از دستم خارج شده بود.ﺁرام و قرار من به طور کلی مختل شده بود.با ﺁن حال زار به اتاق خودم رفتم٬بعد از چند دقیقه مامان در حالیکه یک قرص و یک لیوان ﺁب به دستش بود به اتاق من ﺁمد.بابا هم پشت سر او بود و نگرانی در چشمانش موج میزد.مامان قرص را با ﺁبی که در لیوان بود به خوردم داد.میدانستم قرص مزبور ﺁرام بخشی بیش نیست بنابراین بدون هیچ ممانعتی ﺁن را گرفتم و خوردم.ﺁنقدر غصه به دلم سنگینی میکرد که حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم.فقط سرم را روی بالشتم گذاشته بودم و در حالیکه پشتم را به مامان و بابا کرده بودم ﺁرام ﺁرام اشک میریختم...به اینکه چرا امیرمسعود دروغ گفته! چرا! من که میدانستم حمیدرضا مرا خیلی دوست دارد پس چرا سعی کرده این دروغ را در حضور مامان و بابا بگوید! من مطمئن بودم که حمیدرضا این حرف را نزده چرا که حمیدرضا خودش همیشه به من میگفت اگر یک روزی برسد که واقعا" قرار باشد یکدیگر را نبینیم خواهد مرد٬پس حالا چطور ممکن بود من باور کنم که حمیدرضا خودش تصمیم به ندیدن من و ایجاد قطع رابطه گرفته است؟!! نمیدانم چه مدت در این حال بودم اما دارویی که خورده بودم اثرش را بخشیده بود و من به خواب رفتم.صبح جمعه خیلی دیر از خواب بیدار شدم.وقتی از روی تخت بلند شدم سرم به سنگینی یک کوه بود.هنوز بغض در گلویم بود احساس میکردم گلوله ای بزرگ از غصه در قفسه سینه ام نشسته...حتی نفس کشیدن هم برایم سخت شده بود.از پله ها که پایین میرفتم متوجه شدم مامان مشغول تدارک غذای ناهار است.وقتی چشمش به من افتاد برای چند لحظه نگاهم کرد ولی دوباره خودش را مشغول بقیه کارش نمود.سلام کوتاهی کردم و فقط توانستم دو تکه نان لواش ﺁنهم خالی به دهان بگیرم.مامان یک کلمه هم صحبت نمی کرد ولی میدانستم او هم به خاطر وضع من غصه دار شده است...چرا که همیشه میگفت تنها دعایش این است که هیچ وقت غصه ای در چشم بچه هایش نبیند ولی حالا نه تنها چشمان من که تمام وجودم از غصه فریاد میکشید.من باید حمیدرضا را میدیدم.میدانستم روز گذشته یکی از بدترین روزهای زندگیش بوده.میدانستم که نه تنها من به او نیاز دارم بلکه او نیز به من شدیدا" محتاج است.یکباره یادم افتاد که موبایلش را دیروز در خانه ما جا گذاشته بود سریع از روی صندلی بلند شدم و قبل از اینکه هر کار دیگری بکنم مامان گفت:الهام...کجا؟

بدون اینکه به مامان نگاه کنم گفتم:میخوام برم پیش حمیدرضا و موبایلش رو بهش بدم.

مامان به میان حرفم ﺁمد و گفت:نیازی نیس این کار رو بکنی...چون بابات صبح اون رو برد و تحویلشون داد...

عصبی شدم و گفتم:برای چی؟...برای چی این کار رو کرد؟...من خودم میخواستم این کار رو بکنم...

مامان به طرفم ﺁمد و در حالیکه سرم را به سینه اش میفشرد گفت:الهام جان...صلاح نیس با توجه به حرفهایی که دیشب برادر٬حمیدرضا گفت...تو به درب خونه اونها بری...سعی کن این رو بفهمی.

از مامان فاصله گرفتم و گفتم:چی رو بفهمم؟...اینکه دیشب امیرمسعود یه مشت دروغ سر هم کرد و از زبون حمیدرضا گفت و رفت...ببین مامان...این رو برای ﺁخرین بار میگم...امیرمسعود فقط یه مشت دروغ دیشب تحویل من داده...تا وقتیکه از زبون خود حمیدرضا نشنوم که حاضر نیس من رو ببینه...امکان نداره این موضوع رو تموم شده تلقی کنم.

مامان گفت:ولی............

از مامان فاصله گرفتم و گفتم:چی رو بفهمم؟...اینکه دیشب امیرمسعود یه مشت دروغ سرهم کرد و از زبون حمیدرضا گفت و رفت...ببین مامان...این رو برای ﺁخرین بار میگم...امیرمسعود فقط یه مشت دروغ دیشب تحویل من داده...تا وقتیکه از زبون خود حمیدرضا نشنوم که حاضر نیس من رو ببینه...امکان نداره این موضوع رو تموم شده تلقی کنم.

مامان گفت:ولی...

نگذاشتم حرف دیگری بزند.با عجله از پله ها بالا رفتم و مانتو و روسریم را برداشتم و پوشیدم.برگشتم پایین.دیدم مامان زودتر از من لباس پوشیده و منتظرم ایستاده! به ﺁرامی در حالیکه صدایش پر از غصه شده بود گفت:خیلی خوب...خودم میبرمت درب منزلشون...ولی قول بده اگه حمیدرضا رو دیدی خوددار باشی و اگه اون حرف ﺁخرش رو گفت به گریه نیفتی...

کمی به مامان نگاه کردم و بعد زیر لب گفتم:باشه...چشم.

در تمام طول مسیر تا منزل ﺁنها مامان در حین رانندگی حتی یک کلمه هم صحبت نکرد وقتی سر خیابانشان رسیدیم از مامان خواستم لحظه ای توقف کند تا من کرایه تاکسی روز قبل را که نداده بودم بپردازم و بعد به جلوی درب منزل ﺁنها رسیدیم.وقتی از ماشین پیاده شدم مامان ترجیح داد همانطور در ماشین بنشیند.دستم را که روی زنگ خانه میگذاشتم به وضوح لرزش ﺁنها را میدیدم...یکبار...دوبار...سه بار...هر چه زنگ زدم هیچکس جوابی نداد! باورم نمیشد خانه نباشند...دوباره اشکم سرازیر شد...سرم را به درب سرد و ﺁهنی گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...ﺁرام ﺁرام زیر لب التماس میکردم:تو رو به خدا...درب رو باز کن...حمیدرضا...تو رو به خدا...میدونم خونه ایی...تو رو به خدا درب رو باز کن.

مامان از ماشین پیاده شد و در حالیکه شانه های مرا گرفته بود به ﺁرامی مرا از درب دور کرد و گفت:الهام جان...بسه مادر...این چه رفتاریه...خوب حتما" نیستن...بیا بریم.

ولی قلب من گواهی میداد که حمیدرضا در خانه است...من مطمئن بودم...وجودش را از همان جایی که بودم در خانه خودشان حس میکردم.بالاخره با گریه سوار ماشین شدم و به خانه برگشتیم.بدترین جمعه عمرم را گذراندم ولی بی تاب شنبه بعد از ظهر بودم تا به بیمارستان بروم.مطمئن بودم هر طور هست حمیدرضا طاقت نمیﺁورد و در بیمارستان او را خواهم دید.کبودی صورتم برایم مهم نبود...گرچه نگاههای پر تعجب بعضی از افراد ﺁزارم میداد اما در نهایت دلخوش به دیدار حمیدرضا راهی بیمارستان شده بودم.وقتی وارد بیمارستان شدم قبل از اینکه به بخش زنان بروم یکراست به سمت پله هایی که به بخش مربوط به رشته حمیدرضا بود رفتم.طبقه اول را که تمام کردم در شروع پله های طبقه دوم امیرمسعود را دیدم که از پله ها پایین میﺁمد اما همچنان گرفته و ناراحت.وقتی مرا دید لحظه ای روی پله ها ایستاد و نگاهم کرد بعد به طرفم از پله ها پایین ﺁمد.وقتی نزدیک من رسید برای لحظاتی به کبودیهای روی صورتم خیره شد و بعد گفت:با این وضع برای چی بیمارستان اومدی؟!

بغضم گرفت و گفتم:امیرمسعود میخوام حمیدرضا رو ببینم.

جواب داد:ولی حمیدرضا امروز نیومده.

زدم زیر گریه و گفتم:امیرمسعود چرا دروغ میگی؟...چرا اینقدر عذابم میدی؟...مگه من چیكار کردم؟...

بازوی مرا گرفت و مرا از پله ها پایین برد و گفت:الهام...به خدا حمیدرضا امروز نیومده...بیا من الان تو رو به خونه تون میرسونم...با وضعی که تو داری اصلا" صلاح نیس بیمارستان بمونی...

ایستادم و گفتم:چرا حمیدرضا با من اینطوری میکنه؟...امیرمسعود تو رو به خدا بذار فقط یه بار دیگه اون رو ببینم...

نگذاشت حرفم را تمام کنم گفت:بیا...بیا حالا از بیمارستان بریم بیرون...بعد با هم صحبت میکنیم.

دست مرا گرفت و از پله ها پایین برد.به سالن پایین که رسیدیم ایستادم و گفتم:امیرمسعود...تو رو به خدا...چرا من رو دنبال خودت میکشی؟...من که میدونم حمیدرضا توی بیمارستانه...چرا نمیذاری اون رو ببینم؟

مرا از سالن بیرون برد و گفت:الهام...به خدا حمیدرضا بیمارستان نیس...بیا توی ماشین...اینجا زشته...بیا.

دست مرا گرفت و از ساختمان بیمارستان بیرون و به سمت پارکینگ برد.وقتی درب ماشینش را برایم باز میکرد دیدم مشغول گرفتن شماره ای با گوشی اش است.فهمیدم با حمیدرضا تماس میگیرد بلافاصله گفتم:خودم الان شماره اش رو میگیرم.

شروع کردم به گرفتن شماره اش با گوشی خودم که امیرمسعود گفت:به شماره تو جواب نمیده...

باورم نمیشد...یعنی تا این حد از من فرار میکرد...به کدام گناه...به چه جرمی...چرا؟!!! با تعجب به امیرمسعود نگاه کردم و گفتم:ﺁخه چرا؟...امیرمسعود خواهش میکنم...کاری کن فقط یکبار دیگه اون رو ببینم...فقط یه بار دیگه...قول میدم اگه دیدم واقعا" نمیخواد من رو ببینه به خدا هیچ وقت دیگه مزاحمش نشم...ولی به این شرط که به من بگه چرا نمیخواد من رو ببینه و اصلا" گناه من چیه که باید با این وضعیت روبه رو بشم!

امیرمسعود به پشت صندلیش تکیه داد و به من نگاه کرد و گفت:الهام...چرا اصرار میکنی؟

جواب دادم:ﺁخه مطمئنم تو داری دروغ میگی...من مطمئنم حمیدرضا من رو دوست داره...من...

به میان حرفم ﺁمد و گفت:پس باور نمیکنی؟...فکر میکنی من دروغ میگم؟...پس حالا که اینجوری فکر میکنی باهاش تماس بگیر...تماس بگیر تا بهت ثابت بشه که حمیدرضا دیگه نمیخواد با تو رابطه ای داشته باشه...تماس بگیر...

گریه میکردم.گفتم:ﺁخه چرا؟...فقط دلیلش رو به من بگید...فقط همین...این حق منه...تو اینطوری فکر نمی کنی...فکر نمی کنی این حق منه که بدونم بعد از اون همه عشق و عاشقی چرا باید یه دفعه اونم اینطوری کنار گذاشته بشم؟!!!

امیرمسعود ماشینش را روشن کرد و از پارکینگ بیمارستان بیرون برد و در همان حال گفت:الهام...گفتم باهاش تماس بگیر.

همانطور که اشک میریختم با عجله شروع به گرفتن شماره حمیدرضا کردم بعد از اینکه تماس برقرار شد تقریبا" نزدیک به۱۴بار گوشی اش زنگ خورد اما جواب نداد! در این موقع امیرمسعود گفت:حالا صبر کن...من شماره اش رو بگیرم.

در ضمنی که رانندگی میکرد با گوشی خودش شماره حمیدرضا را گرفت و من در کمال تعجب و ناباوری دیدم بعد از تقریبا"2یا3بار زنگ حمیدرضا پشت خط قرار گرفت.نمی توانستم باور کنم!!! دیگر صدایی از من خارج نمیشد فقط اشکهای پیاپی ام بود که تمام صورتم را خیس کرده بود.امیرمسعود بعد از سلام و احوالپرسی با حمیدرضا گوشی اش را روی پخش صدا گذاشت تا من هم صدای حمیدرضا را بشنوم.امیرمسعود پرسید:حمیدرضا...کجایی؟

جواب داد:می خواستی کجا باشم...خونه ام.

صدایش ﺁنقدر غمگین بود که حد نداشت.میتوانستم حتی صورتش را هنگام صحبت در ذهنم تجسم کنم.

امیرمسعود:حمیدرضا حدس میزنی کیی الان پیش منه؟

حمیدرضا:الهام اونجاس...درسته؟

گوشی را از دست امیرمسعود گرفتم و گفتم:حمیدرضا...

جوابم را نداد و ساکت ساکت شد.ادامه دادم:چرا اینطوری میکنی؟...چرا جواب تلفنم رو نمیدی؟...حمیدرضا...من چیکار کردم؟...

گریه ام گرفت.امیرمسعود ماشین را به کنار خیابان برد و متوقفش کرد.حمیدرضا اصلا" جوابی نمیداد...فقط به حرفهایم گوش میداد اما خودش حرفی نمیزد! صدای نفسهایش را از پشت خط با تمام وجودم میشنیدم.به هق هق افتاده بودم و با التماس شروع کردم:حمیدرضا...امیرمسعود میگه تو دیگه نمیخوای من رو ببینی!...بگو که دروغ میگه...بگو...حمیدرضا من باورم نمیشه...بذار یه بار دیگه ببینمت...فقط یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه...تا به من بگی که...اگه واقعا" نمیخوای من رو ببینی...دلیلش چیه...حمیدرضا تو همونی هستی که میگفتی اگه یه روز واقعا" قرار باشه که من رو نبینی...میمیری...دروغ میگم؟...نه...تو این حرف رو بارها به من گفتی...حالا چی شده...حالا چی شده که اینطوری تصمیم گرفتی؟...تو رو به خدا حمیدرضا بگو که امیرمسعود دروغ میگه...حمیدرضا به خدا من باور نمیکنم...من...

گریه امانم را برید.فقط همینقدر فهمیدم که حمیدرضا گوشی را قطع کرد.امیرمسعود گوشی را از دستم گرفت و فقط با صدایی ﺁرام گفت:الهام...بسه...گریه نکن...حالا مطمئن شدی؟...تمومش کن...همه چیز رو تموم شده فرض کن...الهام اینقدر التماس بیهوده نکن...حمیدرضا صلاح رو در این دیده...تو اگه واقعا" دوسش داری...پس اون چیزی رو هم که اون دوست داره دوست داشته باش...تو که میدونی حمیدرضا بیماره...اصلا" از اول کارش اشتباه بوده...ما همه میدونستیم...ولی فکر میکردیم شاید با ایجاد رابطه اش با تو...تاثیر بهتری در رفتارش داشته باشه...ولی متاسفانه اینطوری نشد...ببین الهام...صلاح نیس به رابطه ات با حمیدرضا ادامه بدی...من برادر اونم و بهتر از هر کسی از وضعیت اون باخبرم...بذار تا اتفاق خاصی بین تو و اون نیفتاده که درصد پشیمونیش بیش از حد بشه و جایی برای جبران نمونده باشه...قضیه رو تمومش کنیم.

تقریبا" نزدیک منزل ما رسیده بودیم.با گریه به امیرمسعود نگاه کردم و گفتم:یعنی من...زندگی من...احساس من...همه و همه بازیچه ای بود برای احتمالات شما؟!!!

امیرمسعود با صدایی غمگین صحبت میکرد:ببین الهام...من به خاطر همه چیز متاسفم...ولی به خدا...به جون اشکانم...به جون فرشته...به جون مادرم قسم میخورم که این تصمیم برای خود توس...مطمئن باش گرچه شاید به قول خودت در ابتدا ما تو رو بازیچه احتمالات خودمون قرار دادیم ولی حالا فکر میکنم هنوز جای جبران داره...دیر نشده...الهام تو شرایط خیلی ایدهﺁلتری در انتظار داری...بودن در کنار حمیدرضا اصلا" صلاح نیس...باور کن...من حتی فکر جا به جایی و انتقال تو رو هم از این بیمارستان کردم...فردا برات یه نامه از بیمارستان میارم...تو رو به بیمارستان دیگه ای معرفی کردم...بیمارستانی که فقط مربوط به زنان و رشته ی خودته...در اونجا حداقل حمیدرضایی وجود نخواهد داشت که برای فراموش کردنش دچار مشکل بشی...باور کن الهام به خاطر خودت میگم...سعی کن بفهمی.

به ﺁرامی ماشین را جلوی درب خانه ما نگه داشت.چشمم روی انگشتری که به نام حمیدرضا مدتی بود در انگشتم کرده بودند خشک شد.انگشتر را از دستم بیرون ﺁوردم و گذاشتم روی داشبرد ماشین و بعد گردنبند فیروزه ای که در ابتدای ﺁشناییمان به توصیه مادرش برایم خریده شده بود را از گردنم کندم و کنار انگشتر گذاشتم.امیرمسعود نگاهی به ﺁنها کرد و گفت:الهام...احتیاجی به این کارها نیس...میتونی اونها رو نگه داری.

لبخند تلخی زدم و اشک صورتم را پاک کردم و گفتم:با توجه به تصمیمی که حمیدرضا گرفته فکر نمی کنم لزومی داشته باشه که اونها رو پیش خودم نگه دارم...چرا که چیزهای خیلی با ارزشتری رو در این میون از دست دادم که هیچ چیز جای اونها رو نخواهد گرفت.

دستم را به طرف دستگیره ماشین بردم تا پیاده شوم که امیرمسعود صدایم کرد:الهام................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۱
-----------------------------------------

لبخندتلخی زدم و اشک صورتم را پاک کردم و گفتم:با توجه به تصمیمی که حمیدرضا گرفته فکر نمی کنم لزومی داشته باشه که اونها رو پیش خودم نگه دارم...چرا که چیزهای خیلی با ارزشتری رو در این میون از دست دادم که هیچ چیز جای اونارو نخواهد گرفت.

دستم را به طرف دستگیره ماشین بردم تا پیاده شوم که امیرمسعود صدایم کرد:الهام...

برگشتم و نگاهش کردم...مطلبی را میخواست به من بگوید که گویا بار دیگر پشیمان شد...فقط بعد از چند ثانیه گفت:هیچی...فردا منتظر باش تا برگه ی انتقالیت به بیمارستانی که گفتم رو بیارم.

از ماشین پیاده شدم و زیر لبی خداحافظی سردی کردم و به داخل خانه رفتم.مامان از حالت صورتم فهمید که خیلی گریه کرده ام ولی هیچی نگفت و فقط با نگاهی پر از غصه مرا تا بالای پله با چشم دنبال کرد.وقتی وارد اتاقم شدم برای دقایقی روی تختم نشستم و سرم را روی زانوانم قرار دادم...یعنی حمیدرضا با من بازی کرده بود!!! با احساس من...با عشق من...با وجودی که خودش به بیماریش واقف بود٬ولی سر راه من قرار گرفت و اصرار کرد...اصرار کرد تا مرا اسیر خودش بکند...و بعد به همین راحتی...حالا هم مرا کنار گذاشت؟...نه باور نمی کردم...هر چه با خودم کلنجار میرفتم به نتیجه نمی رسیدم...اما باید باور میکردم...باور میکردم که او دیگر نمی خواهد مرا ببیند...یا حتی با من صحبت بکند...او حتی امروز به خاطر اینکه من به بیمارستان میرفتم ترجیح داده بود در خانه بماند...نه خدایا...نمی توانستم اینهمه بی مهری را باور کنم.

شب هر قدر مامان اصرار کرد نتوانستم شام بخورم.به طور کل اشتهایم را از دست داده بودم و سرم به شدت درد میکرد...حتی فردای ﺁن روز هم نتوانستم لب به صبحانه بزنم.وقتی که امیرمسعود برای دادن برگه معرفی ام به جلوی درب خانه ﺁمد هم ترجیح دادم مامان برگه را از او بگیرد و من از شدت سردرد فقط بیرمق روی تختم دراز کشیده بودم.وقتی کاغذ معرفی را از دست مامان گرفتم و به ﺁن نگاه کردم٬بیمارستان را شناختم.طبق حرفی که زده بود مرا به یکی از بیمارستانهای تخصصی زنان و زایمان در تهران معرفی کرده بود٬حتی روزهای کارم را هم مشخص کرده بودند به نوعی با توجه به نفوذی که داشتند خیلی سریع در بهترین شرایط برایم جا پیدا کرده بودند...اما در این میان خیلی چیزها برای من ارزشش را از دست داده بود که برگشت پذیر نبودند.

***************

********

سال تحصیلی جدید من شروع شد ولی ﺁنقدر بی حوصله و عصبی شده بودم که تمام بچه های هم دوره ای من در همان روزهای اول پی به حالتم برده بودند و زیاد دور و پرم نمی ماندند.اغلب در گوشه ای مینشستم.حتی حوصله نگاه کردن به دیگران را هم از دست داده بودم.درست شبیه یک ﺁدم مصنوعی که فقط طبق یک برنامه خاصی که برایش نوشته اند روزهایم را سپری میکردم!!! صبحها به دانشگاه میرفتم و بعد از اتمام درسم یکراست به خانه برمیگشتم...روزهایی هم که باید به محل جدید کارﺁموزیم میرفتم ﺁنقدر کسل و بی حوصله بودم که حد و اندازه ای نداشت.دائم احساس میکردم..............

سال تحصیلی جدید من شروع شد ولی ﺁنقدر بی حوصله و عصبی شده بودم که تمام بچه های هم دوره ای من در همان روزهای اول پی به حالتم برده بودند و زیاد دور و پرم نمی ماندند.اغلب در گوشه ای مینشستم.حتی حوصله نگاه کردن به دیگران را هم از دست داده بودم.درست شبیه یک ﺁدم مصنوعی که فقط طبق یک برنامه خاصی که برایش نوشته اند روزهایم را سپری میکردم!!! صبحها به دانشگاه میرفتم و بعد از اتمام درسم یکراست به خانه برمیگشتم...روزهایی هم که باید به محل جدید کارﺁموزیم میرفتم ﺁنقدر کسل و بی حوصله بودم که حد و اندازه ای نداشت.دائم احساس میکردم که اسیری هستم و باید محکومیتم را سپری کنم.در طول مدتی که گذشته بود 3بار احسان با خانه تماس گرفته بود ولی به مامان اشاره کرده بودم که بگوید من در خانه نیستم.در همان ایام هم وقتی باخبر شد که رابطه من و حمیدرضا به بن بست رسیده خیلی اظهار تعجب کرده بود دائم اصرار داشت که دلیلش را بفهمد ولی بنا به خواهش من موضوع از احسان مخفی ماند و مامان یک دلیل واهی و دروغ برای او ﺁورد و طفلک احسان هم باور کرد.در این میان خیلی نگران من بود ولی با توضیحاتی که مامان برایش میداد فهمیدم تا حد زیادی از دلواپسی او کم شده است.هفته ی سوم مهر شروع شده بود.بیش از حد دلتنگ حمیدرضا شده بودم.نمی دانم به چه دلیل اما همیشه احساس میکردم همراهم است و حتی گاهی او را در کنار خودم احساس میکردم.باد سرد پاییزی خیلی تند و سریع درختها را عریان کرده بود درست مثل اینکه درختها هم مانند من بی حوصله شده بودند و با از دست دادن برگهایشان گویی میخواستند غم دل خود را سبک کنند...اما چه زشت عریانی و تهی بودن خود را به نمایش می گذاشتند...درست مثل من که تنهایی و بی عشق شدنم بدترین حالتهای احساسی را در من پدید ﺁورده بود...بیشتر مواقع ﺁنقدر در افکار خودم غوطه ور بودم و این حالت ساعتها در من به طول می انجامید و وقتی تازه به خودم میﺁمدم میفهمیدم که چه مسافت طولانی را با پای پیاده طی کرده ام.باد سرد پاییز که به صورتم میخورد گاه ﺁنقدر پوستم را به سوزش می انداخت که حس میکردم هر لحظه ممکن است پوست صورتم از شدت سرما ترک بخورد.ساعتها بود که پیاده راه رفته بودم و ﺁنقدر در پاهایم احساس خستگی و درد داشتم که بدون توجه به مردم پیاده ای که در حال عبور از پیاده رو بودند٬روی جدول کنار خیابان نشستم.از خستگی سرم را روی کیفم که روی پایم بود قرار دادم و چشمهایم را بستم٬هنوز مدت زیادی نگذشته بود که صدای ﺁشنایی به گوشم خورد:الهام...خانم نعمتی...

سرم را بالا گرفتم و به جهت صدا نگاه کردم.سهیلا بود! با تعجب به من نگاه میکرد و وقتی مطمئن شد اشتباه نگرفته با خوشحالی به طرفم ﺁمد.به سختی از جایم بلند شدم و سعی کردم خودم را از دیدن او خوشحال نشان بدهم...ولی واقعیت چیز دیگری بود من مدتی بود که حتی از خودم هم فرار میکردم! چه برسد به دوستان و به خصوص افرادی که دیدن ﺁنها خاطرات حمیدرضا را برایم زنده میکردند.با صمیمیت خاصی دستم را گرفت و حالم را پرسید.با تمام خستگی که برایم پیش ﺁمده بود مسیری را با او همقدم شدم.بعد از احوالپرسی و چند سوال متفرقه کمی مکث کرد و پرسید:چرا از بیمارستان ما رفتی؟!! اونم بیخبر!!!

لبخند تلخی روی لبم نشست که متوجه ﺁن شد اما منتظر جوابم ماند.گفتم:من نرفتم...بلکه به صلاحدید برادران شهیدی باید از اون بیمارستان صرفه نظر میکردم.

سر جایش ایستاد و در همان حال یکباره دست مرا هم گرفت و گفت:پس حدسم درست بوده!...با حمیدرضا به هم زدی...ﺁره؟

نگاهش کردم و دوباره به راهم ادامه دادم و گفتم:به خدا خودمم نفهمیدم چی شد...تنها چیزی که خوب فهمیدم این بود که حمیدرضا دیگه نخواس من رو ببینه!...حتی نخواس صدام رو بشنوه و...

با تعجب گفت:امکان نداره!!!...با اونهمه عشق و تعصبی که روی تو داشت بخواد این تصمیم رو گرفته باشه...من همیشه فکر میکردم تو ترکش کردی!!!...با توجه به حال زاری که اون توی بیمارستان داره و...

تمام وجودم از شنیدن اخباری در مورد حمیدرضا لرزید...پس من اشتباه نکرده بودم...او هم از این وضع ناراضی است! با عجله پرسیدم:حمیدرضا؟...مگه چطوری شده؟

سهیلا در ضمنی که از دکه روزنامه فروشی یک مجله میخرید گفت:مثل مرغ پرکنده...به خاطر همون حالات ظاهریش بود که من همیشه فکر میکردم تو اون رو ترک کردی...البته زیادم اون رو نمی بینم...ولی خوب همین مقدارم که با اون برخورد داشتم کاملا" متوجه سرگشتگیش شدم...خیلی هم ضعیف شده...رنگ و روش خیلی زرد...عصبی تر از سابقم برخورد میکنه...خوب هر کس دیگه هم جای من بود با دیدن این حالات اون یقین پیدا میکرد که تو ترکش کردی...ولی حالا میگی که خود شهیدی ها خواستن از اونجا بری!!!!!...عجیبه!!!!

حالا دیگر مطمئن شده بودم که حمیدرضا از وضع پیش ﺁمده ناراحت و ناراضی است چرا که در غیر این صورت دلیلی نداشت حالات او اینطور که سهیلا تعریف میکرد شده باشد.بعد از طی مسیری سهیلا از من خداحافظی کرد و در پایان صحبتی کرد که کمی باعث خوشحالیم شد و ﺁن ازدواجش با دکترقدمی بود که فعلا" در دوران عقد به سر میبردند.خیلی به او تبریک گفتم و برایش ﺁرزوی خوشبختی کردم.بالاخره وقتی از من دور شد دوباره خاطرات حمیدرضا مثل همیشه همدم لحظه هایم شد...حساسیتهایش روی کامران...نسبت به من...بدخلقی های حمیدرضا٬زمانی که کامران با من صحبت میکرد...خلاصه هزار و یک خاطره که یادﺁوری هر کدام از ﺁنها را با رقص اشکی از چشمم جشن میگرفتم.در ﺁن روزها وقتی به خانه میرسیدم ﺁنقدر احساس خستگی و کسالت داشتم که حتی حوصله پاسخ دادن به سوالات مامان را هم از دست داده بودم که فقط از حالم جویا میشد اما من توان روحییم را مدتها پیش از دست داده بودم و حوصله هیچ چیز را نداشتم...بعد از خوردن غذایی مختصر به اتاقم میرفتم و دیگر بیرون نمیﺁمدم.یکی از همان شبها نمیدانم به چه دلیل اما شدیدا" دلم هوای حمیدرضا را کرده بود.ناخودﺁگاه گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم با کمال تعجب دیدم بعد از سه زنگ تماس برقرار شد!!! از شدت هیجان و خوشحالی داشتم دیوانه میشدم...اما وقتی صدای یک زن را از پشت خط شنیدم تقریبا" تمام هیجانم به نابودی کشیده شد.وقتی گفتم که با حمیدرضا کار دارم خانمی که پشت خط بود ابتدا اظهار بی اطلاعی کرد و وقتی گفتم دکترشهیدی را میخواهم بلافاصله در جواب من گفت که گوشی واگذار شده است و تقریبا" نزدیک به یک ماه بود که این خانم صاحب جدید این شماره شده بود...با صدایی که لبریز از غصه شده بود از او عذرخواهی کردم و گوشی را قطع نمودم.ﺁن شب هم با گریه به خواب رفتم.بابا طفلک فقط در سکوت مرا نگاه میکرد ولی میدانستم در تنهاییش به حال من اشک هم میریزد.مامان هم مثل او در درون خودش از غصه ای که در وجود من لانه کرده بود خورد میشد...اما هیچکدام مزاحم من نمیشدند...تقریبا" تشخیص داده بودند من در شرایطی هستم که بهترین چیز برایم بنا به خواست خودم همان تنهاییم است.

اواخر ﺁبان مامان بنا به خواست احسان و با مشورت بابا برای مسافرت به کانادا عازم شد.بابا اصرار داشت که با گذاشتن یک وثیقه ی چند میلیونی مرا هم برای مسافرت به کانادا بفرستد ولی در ایام دانشگاهم بودم و به غیر از این مسئله اصلا" حوصله این کارها را هم نداشتم و با وجود تمام اصرارهای بابا و مامان از رفتن امتناع کردم.مامان28ﺁبان شب هنگام به سوی کانادا پرواز کرد...حتی برای بدرقه اش هم به فرودگاه نرفتم و بابا هم وقتی برگشت من در اتاقم خوابیده بودم.

صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.وقتی به طبقه پایین رفتم بابا رفته بود ولی طفلک صبحانه را برایم ﺁماده کرده بود...اما طبق معمول این مدت اشتهایی نداشتم...کره و پنیر و مربا را در یخچال گذاشتم و زیر کتری را هم خاموش کردم...تنها یک استکان چایی تلخ خوردم و بعد راهی دانشگاه شدم.از درب هال که بیرون رفتم باران شروع شده بود ولی مدتها بود که باران پاییزی و اصلا" فصل پاییز هم برایم زیبایی نداشت.ﺁنقدر به همه چیز بی تفاوت شده بودم که اصلا" زندگی برایم نامفهوم شده بود.

ساعت2:30کلاسم در دانشگاه تمام شد.باران به شدت میبارید...از دانشکده که بیرون رفتم کمی احساس گرسنگی کردم از یک دکه روزنامه فروشی یک کیک به همراه شیر خریدم .همانطور که راه میرفتم و باران هم حسابی خیسم کرده بود به خوردن شیر و کیک مشغول شدم ولی بیشتر از دو تکه نتوانستم بخورم و بقیه شیر و کیک را در سطل زباله کنار خیابان انداختم و به راهم ادامه دادم.باران ﺁنقدر شدید شده بود که دیگر از مقنعه و مانتوم ﺁب می چکید اما برایم مهم نبود و همانطور از پیاده رو به سمت انتهای خیابان میرفتم.هنوز بیشتر از 20قدم نرفته بودم که شنیدم:الهام...سرما میخوری...بیا برسونمت.

سر جایم میخکوب شدم...این صدای حمیدرضا بود.به سمت صدا برگشتم.اشتباه نکرده بودم!!! توی پیاده رو ایستاده بود و یک بارونی کرم رنگ به تن داشت.با یک دستم ﺁبی که بارش باران به صورتم ریخته بود را پاک کردم و فقط نگاهش کردم...نمی توانستم احساس خودم را در ﺁن لحظه بفهمم...خدایا این چه بازی بود که سر من در میﺁوردی؟ بغض گلویم را گرفته بود...حالت خفگی داشتم...اگر باران نمی بارید شاید ریزش اشکهای چشم من توجه هر کسی را به خود جلب میکرد...حمیدرضا به طرفم ﺁمد...دستش را به مقنعه ام کشید و با صدایی پر غصه گفت:خیس شدی...سرما میخوری...بیا بریم داخل ماشین.

دستم را گرفت.گرمی دستش به مراتب سوزنده تر از عشق و غصه ی به هم ﺁمیخته شده در دل من بود................
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۲
-----------------------------------
هنوز بیشتر از20قدم نرفته بودم که شنیدم:الهام...سرما میخوری...بیا برسونمت.
سر جام میخکوب شدم...این صدای حمیدرضا بود.
به سمت صدا برگشتم.اشتباه نکرده بودم...توی پیاده رو ایستاده بود و یک بارونی کرم رنگ به تن داشت.با یک دستم ﺁبی که بارش باران به صورتم ریخته بود را پاک کردم و فقط نگاهش کردم...نمی توانستم احساس خودم را در ﺁن لحظه بفهمم...خدایا این چه بازی بود که سر من درمیﺁوردی؟ بغض گلویم را گرفته بود...حالت خفگی داشتم...اگر باران نمی بارید شاید ریزش اشکهای چشم من توجه هر کسی را به خود جلب میکرد...
حمیدرضا به طرفم ﺁمد...دستش را به مقنعه ام کشید و با صدای غمگینی گفت:خیس شدی...سرما میخوری...بیا بریم داخل ماشین.
دستم را گرفت.گرمی دستش به مراتب سوزنده تر از عشق و غصه ی به هم ﺁمیخته شده در دل من بود.سوار ماشینش شدم و او هم پشت رل نشست و ماشین را به حرکت درﺁورد.حرف نمیزدم...اصلا" صدایم درنمیﺁمد...فقط اشکم بود که به وسعت همان لحظات بارانی از چشمم سرازیر بود.سرم را به شیشه کنارم گذاشته بودم و فقط گریه میکردم.حمیدرضا یک کلمه حرف نمیزد...فقط هر چند لحظه صدای بلند نفسش که بیشتر شبیه به ﺁهی پر غصه بود را میشنیدم.به علت بارندگی شدید ترافیک عجیبی در خیابانهای اطراف دانشکده به وجود ﺁمده بود.تقریبا" بعد از گذشت3ربع ساعت توانستیم از ﺁن محدوده خارج شویم.بعد از طی مسیری ماشین را به کنار خیابان برد...به درب کنارش تکیه داد و به من خیره شد.نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم...مثل این بود که تازه بغضم در طی گذشت این روزهای تلخ به مرحله ی شکستن رسیده بود و هیچ اختیاری در من باقی نگذاشته بود.بعد از 10دقیقه متوجه شدم سرش را به شیشه تکیه داده و چشمانش را بسته ولی از گوشه های چشمش اشکهایش را دیدم که چطور سرازیر شده بودند.هنوز باران به شدت میبارید.نمی توانستم این صحنه را تحمل کنم...دستم رابه سمت دستگیره بردم تا درب را باز کنم و پیاده شوم ولی حمیدرضا همانطور که هنوز چشمهایش بسته بود گفت:الهام...بشین...بارون شدیده...سرما میخوری.
با گریه گفتم:حمیدرضا...چرا با من و خودت اینطوری کردی؟...می خواستی چه چیز رو به من ثابت کنی؟...مگه من چیکار کرده بودم؟...گناه من چی بود؟...نکنه فقط می خواستی به این نتیجه برسی که ...که تو هم مثل بقیه پسرها میتونی دختری رو عاشق بکنی و...بعد زیر پا لگد مالش کنی...حمیدرضا من چه کار کرده بودم که باید اینطوری مجازات میشدم؟...چرا فکر کردی که من از روی ترحم به عشق خودم با تو ادامه دادم...چرا نخواستی باور کنی که با تمام وجودم دوستت دارم...چرا نخواستی بفهمی که من اونقدر عاشقتم که مشکل عصبی تو موضوعی حل شده برای منه...چرا؟...چرا؟
به هق هق افتاده بودم...............
به هق هق افتاده بودم ولی حمیدرضا یک کلمه حرف نمیزد فقط اشکهایش بود که از گوشه چشمش سرازیر بودند.بعد از چند دقیقه چشمانش را باز کرد و دوباره بدون اینکه کلمه ای صحبت بکند ماشین را روشن کرد و مرا تا جلوی درب منزلمان رساند.منتظر ماند تا از ماشین پیاده شوم.دستش را گرفتم و گفتم:حمیدرضا...به خدا دوستت دارم...به قرﺁن راست میگم...بیا مثل سابق بشیم...به هیچ کس اجازه حرف زدن نمیدم...به خدا راست میگم...من با هر وضعی که تو بخوای راضی هستم...من فقط میخوام دوستم داشته باشی...مثل سابق...فقط همین.
دستش را از دستم خارج کرد ولی اینبار خودش دستم را گرفت...اما باز هم ساکت بود...به دستم نگاه میکرد...به تک تک انگشتانم نگاه میکرد...مثل این بود که میخواست تمام زوایای انگشتانم را در پنجره چشمان جذابش ضبط بکند.بعد به ﺁرامی دستم را روی پایم گذاشت و صورت خودش را به سمت شیشه کنارش برگرداند و با صدایی که پر از غصه بود گفت:الهام...پیاده شو.
گریه لحظه ای رهایم نمی کرد...گفتم:حمیدرضا چرا سعی داری بینمون فاصله ایجاد کنی؟
دوباره به من نگاه کرد و گفت:الهام پیاده شو و بیشتر از این خودت رو اذیت نکن.
بار دیگر دستش را گرفتم و گفتم:حمیدرضا...اگه برم خودم رو اذیت کردم...چرا نمیخوای باور کنی که من از روی ترحم با تو نموندم...من دوستت دارم...من اگه برم دیوونه میشم...حمیدرضا به خدا سخته...نمیتونم باور کنم که...
دستش را از دستم خارج کرد و با دو دستش صورتم را گرفت...برای لحظاتی فقط به چشمهایم خیره شد...بعد گفت:الهام...اشک نریز...التماس نکن...برو...برو فکر کن اصلا" حمیدرضایی وجود نداشته...فکر کن من اصلا" یه موجود کثیفی بودم که فقط خواستم یه مدتی تو رو بازیچه قرار بدم...تو رو خدا اینطوری گریه نکن.
جواب دادم:نمیتونم...به خدا دارم دق میکنم...چرا باور نمیکنی؟
همانطور که صورتم را بین دستانش نگه داشته بود ادامه داد:به من گفتن...نباید با زندگیت بازی کنم...به من گفتن...تو حیفی...به من گفتن...تو معصومی و پاک...به من گفتن...اگه دوستت دارم باید ترکت بکنم...ترکت بکنم تا تو زندگی بکنی...باور نکردم...ادامه دادم چون عاشقت بودم...چون فکر میکردم...مال منی...ولی حالا به جایی رسیدم که...میبینم واقعا" باید ترکت کنم...نمی خوام تو غصه دار بشی...نمیخوام اذیتت کرده باشم...الهام برو...تو رو به خدا برو.
با انگشتهای شصتش اشکهایم را پاک میکرد ولی مگر حریف اشکهایم میشد...دست خودم نبود من حمیدرضا را میپرستیدم و حالا که بعد از مدتی او را دیده بودم حاضر بودم دست به هر کاری بزنم ولی او دست از قطع رابطه اش با من بردارد.دوباره گفت:الهام...گریه نکن...برو...برو دنبال زندگیت...برو.
دستهایش را از صورتم جدا کردم و گفتم:باشه...میرم...ولی به یه شرط...به این شرط که بگی دوستم نداری.
سرش را پایین انداخت و گفت:اگه فقط این رو میخوای باشه...برو...دوستت...ندارم.
بازویش را گرفتم...تکانش دادم و گفتم:اینطوری نه...تو چشمام نگاه کن...قسم بخور...قسم بخور که دیگه دلت نمیخواد من رو ببینی...حالا به هر دلیلی که خودت میدونی برای من فرقی نمیکنه...فقط به چشمام نگاه کن و بگو...بگو که دوستم نداری و دیگه هیچ وقت دلت نمیخواد من رو ببینی...نگام کن...بگو...ولی به خدا من میمیرم...
سرش را بالا گرفت و به چشمهایم خیره شد...حلقه اشک را در پشت شیشه عینکش هم به وضوح در چشمانش تشخیص میدادم.به ﺁرامی گفت:با تو چیکار کنم؟...چیکار کنم که اینطوری اشک نریزی...
به سرعت به میان حرفش رفتم و گفتم:حمیدرضا تو دوستم داری...میدونم...پس چرا هم خودت و هم من رو ﺁزار میدی...بذار مثل سابق ببینمت...فقط همین...به خدا اگه نذاری...اون وقته که تو با زندگی من بازی کردی نه الان...حمیدرضا زندگی من تویی...بفهم.
ساعت تقریبا"4:30بعد از ظهر شده بود...گوشی همراهش زنگ خورد.از لحن صحبتش با تلفن فهمیدم مجبور است به بیمارستان برود...ﺁخ...خدایا.گوشی اش را قطع کرد و فقط نگاهم کرد.برگشتم و دستگیره درب را گرفتم...ﺁن را باز کردم دیگر قدرت حرف زدن حتی یک کلمه را هم نداشتم...مثل این بود که تمام حرفهایم را گفته بودم و هیچ نتیجه ای را برایم نداشت.وقتی درب را بستم مستقیم به سمت درب حیاط رفتم به محض اینکه با کلید درب را باز کردم ماشینش را روشن کرد و رفت.وارد حیاط شدم و با وجود ریزش باران همانجا به پشت درب تکیه دادم و روی زمین نشستم و دقایقی با باران همﺁواز شدم.وقتی وارد خانه شدم باز هم سرم درد میکرد.دوش گرفتم و تنها یک لیوان ﺁب خوردم ﺁن هم به خاطر اینکه برای خوردن یک قرص مسکن مجبور به این کار شدم در غیر این صورت حتی همان یک لیوان ﺁب را هم رغبتی به خوردنش نداشتم.رفتم به اتاقم و زیر پتویم خزیدم و بعد از گذشت دقایقی بالاخره به خواب رفتم.ساعت8:30بود که از صدای زنگ تلفن بیدار شدم وقتی گوشی را برداشتم نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم چون بعد از مدتها صدای گرم و عاشق حمیدرضا را از پشت خط میشنیدم!!! خواست که تا نیم ساعت دیگر حاضر شوم و با او برای شام به بیرون بروم...خدایا یعنی نظرش تغییر کرده بود؟...برایم اصلا" مهم نبود که مامان و بابا بقیه بعد از ﺁن جریانات به من چه میگفتند...فقط و فقط مهمترین قضیه برای من این بود که حمیدرضا خواسته بود با او به بیرون بروم...درست مثل گذشته ها.نمی دانستم دچار چه احساسی شده بودم چرا که گریه و خنده هر دو با هم به سراغم ﺁمده بود اما بالاخره ﺁماده شدم و درست نیم ساعت بعد حمیدرضا جلوی درب خانه ی ما بود.قبل از اینکه از خانه بیرون بروم برای بابا یادداشت گذاشتم و نوشتم که شام با حمیدرضا بیرون خواهم بود.اصلا" برایم مهم نبود بعد از اینکه برگردم چه واکنشی از او خواهم دید من به تنها چیزی که فکر میکردم بودن با حمیدرضا بود و بس..............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۳
-------------------------------------
ساعت8:30بود که از صدای زنگ تلفن بیدار شدم وقتی گوشی را برداشتم نزدیک بود از خوشحالی سکته کنم چون بعد از مدتها صدای گرم و عاشق حمیدرضا را از پشت خط میشنیدم!!! خواست که تا نیم ساعت دیگر حاضر شوم و با او برای شام به بیرون بروم...خدایا یعنی نظرش تغییر کرده بود؟...برایم اصلا" مهم نبود که مامان و بابا بقیه بعد از ﺁن جریانات به من چه میگفتند...فقط و فقط مهمترین قضیه برای من این بود که حمیدرضا خواسته بود با او به بیرون بروم...درست مثل گذشته ها.نمی دانستم دچار چه احساسی شده بودم چرا که گریه و خنده هر دو با هم به سراغم ﺁمده بود اما بالاخره ﺁماده شدم و درست نیم ساعت بعد حمیدرضا جلوی درب خانه ی ما بود.قبل از اینکه از خانه بیرون بروم برای بابا یادداشت گذاشتم و نوشتم که شام با حمیدرضا بیرون خواهم بود.اصلا" برایم مهم نبود بعد از اینکه برگردم چه واکنشی از او خواهم دید من به تنها چیزی که فکر میکردم بودن با حمیدرضا بود و بس.برای شام رفتیم به همانجایی که همیشه با هم میرفتیم.ﺁنقدر خوشحال بودم که حد و اندازه ای برای ﺁن نمیشد تعریف کرد.حمیدرضا کاملا" این حالت را در من فهمیده بود.در تمام مدتی که شام خوردیم متوجه بودم که حمیدرضا اشتهایی برای غذا خوردن ندارد البته خودم از او بدتر بودم چرا که کلا" در این مدت گذشته ﺁنقدر لحظاتم را با ضعف اعصاب و کم خوراکی گذرانده بودم که حتی در ﺁن لحظات با وجود بودن حمیدرضا هم میلی به خوردن غذا نداشتم و کلا" از غذا خوردن افتاده بودم.بعد از دقایقی که متوجه شد منهم میلی به خوردن غذا ندارم دستش را روی دستم گذاشت و گفت:ببین الهام...ﺁوردم تو رو بیرون که مطلبی رو بهت بگم...ﺁره...درسته...من هنوزم دوستت دارم...شاید خیلی بیشتر از اونچه که تصورش رو بکنی...ولی دیگه قصد ازدواج ندارم...تو میتونی این موضوع رو بپذیری که همدیگر رو دوست داشته باشیم ولی هیچ وقت...با هم ازدواج نکنیم!!!
لبخندی زدم و گفتم:مهم نیس...تو فقط مثل گذشته بذاری تو رو ببینم برای من کافیه.
دستش را از روی دستم برداشت و به صندلیش تکیه داد و گفت:و هیچ وقت در هیچ شرایطی نخواهی گفت که من با تو و زندگیت و احساست بازی کردم؟
جواب دادم:نه...به خدا این حرفها رو نمیزنم...فقط بذار با تو بمونم...همین.
لحظه ای مکث کرد و گفت:و اگه بعد از مدتی ترکت کردم...حتی اون وقت؟...این حرفها رو نمیزنی؟
گفتم:اون روزی که خواستی دوباره ترکم بکنی...فقط کافیه قسم بخوری که دوستم نداری و دیدن من برات عذابﺁوره...به خدا...حمیدرضا...اون موقع هر وقت باشه قول میدم بدون هیچ اعتراضی و حتی هیچ گریه ای مانعی برای ترکت نشم.
تکیه اش را از صندلیش جدا کرد و دوباره دستش را روی دستم گذاشت.لبخندی روی صورتش نشست و به چشمهایم خیره شد و گفت:الهام...قول بده...اگه روزی این اتفاق افتاد و ترکت کردم غصه نخوری...و گریه هم نکنی.
به میان حرفش رفتم و گفتم:حمیدرضا بعد از اینهمه مدت که دوباره پیشم برگشتی نمیخوای دست از این حرفات برداری...بذار با خیال موندگاریتم که شده خوش باشم...گر چه از خدا میخوام هیچ وقت اون روز نرسه که بازم قصد ترکم رو داشته باشی.
برای دقایقی..................
به میان حرفش رفتم و گفتم:حمیدرضا بعد از اینهمه مدت که دوباره پیشم برگشتی نمیخوای دست از این حرفات برداری...بذار با خیال موندگاریتم که شده خوش باشم...گر چه از خدا میخوام هیچ وقت اون روز نرسه که بازم قصد ترکم رو داشته باشی.
برای دقایقی دستم را در دستش میفشرد و فقط به دستهایمان خیره شده بود.بعد از گذشت دقایقی خواست که اگر دیگر میلی به غذا ندارم از ﺁنجا برویم.منهم موافقت کردم.بعد از اینکه پول غذا را حساب کرد سوار ماشین شدیم و تا نزدیکیهای ساعت11در خیابانها گردش کردیم و در این مدت برایم گفت در طول مدتی که به حالت قطع رابطه با هم سر میکردیم حتی یک لحظه نبوده که از من غافل باشد.در تمام ﺁن لحظات چه پیاده و چه زمانهایی که در ماشین بودم حمیدرضا مرا دنبال میکرده تا اینکه امروز به علت شدت بارندگی و بی تفاوتی من نسبت به خیس شدنم در زیر باران طاقت نیاورده است و به دنبال من از ماشین پیاده میشود و مرا با خود سوار ماشین میکند...وقتی تمام این حرفها را میزد سرم را به پشت صندلی تکیه داده بودم و از صدایش...عشقش...محبتش...و نگاه کردن به صورتش لذت میبردم.در ﺁن لحظات تنها چیزی را که از خدا میخواستم این بود که ای کاش هیچ وقت این دقایق به پایان نرسد.
ساعت از 11گذشته بود که جلوی درب منزلمان رسیدیم.باید از او خداحافظی میکردم.وقتی از ماشین پیاده میشدم برای لحظه ای تمام وجودم را ترس فرا گرفت که نکند دوباره فردا حمیدرضا برگردد سر تصمیم قبلی خودش و بار دیگر از من دوری کند.به سرعت به طرفش برگشتم...بازویش را گرفتم و گفتم:حمیدرضا...فردا تو رو دوباره میبینم یا نه؟
لبخند قشنگی به صورتش نشست و با یک دستش صورتم را لمس کرد و گفت:فردا چه ساعتی بیام دنبالت؟
از خوشحالی نمیدانستم چه کار بکنم جواب دادم:حمیدرضا...خیلی دوستت دارم.
از ماشین پیاده شدم...هنوز درب ماشین را نبسته بودم که حمیدرضا دوباره گفت:نگفتی چه ساعتی بیام دنبالت...
نگاهش کردم و گفتم:صبح ساعت7:45کلاسم شروع میشه.
کمی فکر کرد و گفت:6:30بیام دنبالت خیلی زود نیس؟...چون خودمم باید به بیمارستان برم.
خندیدم.گفتم:من حاضرم از همین الان با تو باشم تا فردا...حمیدرضا تو هر کاری بکنی نمیتونی جبران روزهایی که نذاشتی تو رو ببینم رو به جا بیاری...پس مطمئن باش حاضرم...حتی اگه 5صبح بیای دنبالم.
خندید و گفت:پس6:30منتظرم باش.
وقتی رفت به علت سردی هوا سریع به داخل خانه رفتم ولی این بار دوباره دلم از عشق حمیدرضا گرم شده بود.داخل خانه که رفتم فهمیدم بابا هنوز نیامده...بنابراین یادداشتی که برایش گذاشته بودم را پاره کردم.تقریبا" بعد از نیم ساعت ﺁماده ی خواب شده بودم...خوابی که مدتها بود به طور واقعی و با ﺁرامش نصیبم نشده بود...اما امشب با دیدن دوباره ی حمیدرضا چنان ﺁرامش و گرمی عشق بار دیگر در وجودم شعله انداخته بود که به خوابی لذت بخش فرو رفتم و حتی ﺁمدن بابا به خانه را هم متوجه نشدم.صبح که بیدار شدم بابا در حال خوردن صبحانه بود وقتی به ﺁشپزخانه رفتم متوجه شدم از اینکه دوباره لبخند و خوشحالی را در چهره ی من میدید چقدر راضی به نظر میرسید.وقتی برای خودم چایی میریختم صدای مهربانش را شنیدم که گفت:الهام جان...بابا...دیشب هر چی تماس گرفتم که بگم شب دیر میام گوشی رو برنداشتی...شماره همراهتم جواب نمیداد...جایی رفته بودی؟
چایی را که ریختم روی میز گذاشتم و در ضمنی که شروع به خوردن صبحانه ام کرده بودم گفتم:ﺁره...دیشب شام با حمیدرضا رفته بودم بیرون.
لقمه ای را که برای خودش درست کرده بود تا به دهانش بگذارد در نیمه ی راه نگه داشت و فقط به من نگاه کرد...مثل این بود که برای لحظاتی به ﺁنچه که شنیده بود شک کرده بود.نگاهش نمی کردم اما میدانستم چقدر از حرفم تعجب کرده است.ادامه دادم:امروز صبحم برای بردن من به دانشگاه...جلوی درب میاد به دنبالم.
بابا لقمه اش را در دهانش گذاشت ولی یک کلمه هم صحبت نکرد.به طرز عجیبی به فکر فرو رفته بود.بعد از دقایقی هم چایی اش را خالی سر کشید و از روی صندلیش بلند شد.صورت مرا هم بوسید...وقتی داشت از درب هال بیرون میرفت شنیدم که گفت:الهام جان...بابا مراقب خودت باش...اگه کاری داشتی با من تماس بگیر...هر جا باشی خودم رو میرسونم.
خندیدم و تشکری کردم و بعد از خداحافظی بابا رفت.صبحانه ام را بعد از مدتها با اشتهایی کامل خوردم وقتی از درب خانه بیرون رفتم حمیدرضا در ماشینش منتظرم بود.خدایا چقدر از دیدن دوباره اش خوشحال بودم.وقتی در ماشینش نشستم با اینکه نگاهش مثل همیشه پر از عشق و محبت بود اما خسته به نظر میرسید.حدس زدم باید شب گذشته را به مطالعه گذرانده باشد چون چشمهایش پف خاصی داشت.جلوی درب دانشگاه که مرا پیاده کرد شماره جدید گوشی اش را هم بهم داد...خندیدم و گفتم:چرا شماره قبلیت رو فروختی؟
لبخندی زد و نگاهم کرد.گفت:به همون دلیلی که خودت میدونی...نمیخواستم با من تماس بگیری.
خندیدم و در جوابش گفت:دلت اومد؟...مگه من رو دوست نداشتی؟
ماشین را خاموش کرد به صندلیش تکیه داد و برای چند لحظه به چشمهایم خیره شد و گفت:ای کاش فقط دوستت داشتم...ولی مشکل من این بود که دیوونه ات بودم...به همین دلیلم هس که دارم با زندگیت بازی میکنم...
دوباره خندیدم و گفتم:منم عاشق همین بازیتم...
از ماشین پیاده شدم.بعد که وارد محیط دانشکده شدم او حرکت کرد و رفت.
***********************
***********
رابطه ی من و حمیدرضا خیلی زود دوباره مثل سابق شد.اما او خیلی مهربانتر و عاشقتر از گذشته رفتار میکرد ولی خیلی ضعیف و خسته بود!!! نمی فهمیدم دلیلش چه چیزی میتواند باشد!!! رنگ چهره اش زرد شده بود! هر وقت که بیرون میرفتیم برعکس من که اشتهایم برگشته و مثل قبل شده بودم و غذا میخوردم او خیلی زود سیر میشد و در تمام مدتی که من غذا میخوردم فقط با عشق و محبت زیاد به من نگاه میکرد وقتی اصرار میکردم که او هم غذا بخورد میگفت:اگه غذا بخورم ممکنه دقایقی از دیدنت غافل بشم...اونوقت جبران اون دقایق برام امکان نداره...
مهمترین تغییر اخلاقی و روحی که در حمیدرضا متوجه شده بودم و باعث خوشحالی من بود دست برداشتن از بهانه جویهایش بود...دیگر مثل گذشته به خاطر دلایل واهی و بی ارزش لحظاتمان را تلخ نمی کرد...از اینکه کسی به من نگاه کند و یا اینکه چرا من به چیزی خیره میشوم...و یا از اینکه به کسی نگاه میکردم...دیگر ایراد نمی گرفت...حمیدرضا ﺁدم عجیبی شده بود...بیشتر لحظاتی که با هم بودیم دوست داشت به جایی خلوت برویم و من حرف بزنم...حرف بزنم و او در سکوتش به من نگاه بکند...خیلی کم حرف شده بود و فقط اصرار داشت تا من برایش صحبت بکنم...در ﺁن لحظات چنان نگاههایی عمیق و عاشقانه به صورت من میکرد که گاها" فکر میکردم در عمق چشمهای جذاب و مهربانش در حال غرق شدن هستم......
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۴
---------------------------------------
مهمترین تغییر اخلاقی و روحی که در حمیدرضا متوجه شده بودم و باعث خوشحالی من بود دست برداشتن از بهانه جویهایش بود...دیگر مثل گذشته به خاطر دلایل واهی و بی ارزش لحظاتمان را تلخ نمی کرد...از اینکه کسی به من نگاه کند و یا اینکه چرا من به چیزی خیره میشوم...و یا از اینکه به کسی نگاه میکردم٬دیگر ایراد نمی گرفت...حمیدرضا ﺁدم عجیبی شده بود...بیشتر لحظاتی که با هم بودیم دوست داشت به جایی خلوت برویم و من حرف بزنم...حرف بزنم و او در سکوتش به من نگاه بکند...خیلی کم حرف شده بود و فقط اصرار داشت تا من برایش صحبت بکنم...در ﺁن لحظات چنان نگاههایی عمیق و عاشقانه به صورت من میکرد که گاها" فکر میکردم در عمق چشمهای جذاب و مهربانش در حال غرق شدن هستم.ماندن مامان در کانادا طولانی شده بود ولی من اصلا" دلتنگش نشده بودم چرا که تمام وجود زندگی من در دیدارهایی که با حمیدرضا داشتم خلاصه میشد.روزی هم که پای تلفن به او گفتم که روابطم را با حمیدرضا دوباره از سر گرفته ام برعکس تصورم که فکر میکردم کلی جیغ و داد و فریاد راه بیندازد٬تنها برای لحظاتی سکوت کرد و گفت:از اینکه تو خوشحالی...منم راضی ام...
جوابش کمی برایم عجیب ﺁمد اما زدم به پای عشق مادریش و اینکه با تمام مسائل پیش ﺁمده چون مرا دوست دارد پس برای عشقم نیز ارزش قائل است.اواسط اسفند ماه بود و مامان هنوز نیامده بود.دوشنبه ها نه دانشگاه داشتم و نه به بیمارستان میرفتم٬بنابراین ﺁن روز صبح وقتی حمیدرضا پای تلفن گفت که اگر من هم راضی باشم با هم به ویلای ﺁنها در جاده چالوس برویم کلی ذوق کردم.سریع ﺁماده شدم و منتظر ﺁمدن حمیدرضا نشستم.ﺁن روز با اینکه یکی از روزهای اسفند بود اما چنان ﺁفتاب قشنگی می تابید که از ایستادن در زیر ﺁفتاب لذت خاصی بهم دست میداد.ساعت هنوز10 نشده بود که با شنیدن دو بوق کوتاه فهمیدم حمیدرضا جلوی درب منتظرم است.هوا واقعا" عالی بود.درست مثل اینکه خورشید با تمام نیرویش قصد بیداری درختها را داشت و ننه سرمای اسفندماه را به زانو نشانده بود.حمیدرضا با اینکه رنگش پریده بود ولی او نیز از ﺁفتاب ﺁن روز حس خاصی در وجود خود پیدا کرده بود و من این را از برق چشمهایش میفهمیدم.تقریبا"11:30بود که جلوی ویلا رسیده بودیم.جای بسیار قشنگی بود.در دل کوه با انبوهی از درختان که با وجود بی برگی ﺁنها٬اما ﺁنقدر زیاد بودند که خیلی راحت با دیدن ﺁنها میشد حتی تابستان و بهار زیبای ﺁن را هم تصورکرد.قبل از اینکه به ویلا برسیم حمیدرضا از کبابی وسط راه ناهار را هم خرید.وقتی وارد باغ شدیم تازه متوجه بزرگی و زیبایی خیره کننده ی محیط و ساختمان ﺁن شدم.صدای رودخانه کرج به قدری به من احساس لذت میداد که برای چند لحظه ایستاده بودم و گوش میکردم تا اینکه حمیدرضا با صدایی ﺁرام گفت:خانوم خوشگله...من خسته شدم...بریم داخل...............
صدای رودخانه کرج به قدری به من احساس لذت میداد که برای چند لحظه ایستاده بودم و گوش میکردم تا اینکه حمیدرضا با صدایی ﺁرام گفت:خانم خوشگله...من خسته شدم...بریم داخل.
نگاهش کردم راست میگفت کاملا" معلوم بود از اینکه به خاطر من چند دقیقه مجبور بوده روی پا بایستد چقدر خسته شده است.کیسه ای را که در ﺁن نان و کباب و گوجه بود به همراه نوشابه در دست داشت و منتظر بود تا من رضایت بدهم و با هم وارد ویلا بشویم.سریع به کمکش رفتم و با هم وارد ساختمان شدیم...داخل ویلا هم درست مثل خانه خودشان معلوم بود با سلیقه ی مادرش تزئین شده است.همه چیز مرتب بود.سرایدار باغ از دیدن ما خیلی خوشحال شده بود و دائم به حمیدرضا اصرار داشت که اگر کاری دارد او را صدا کند.به ﺁشپزخانه رفتم و بشقاب و قاشق برداشتم٬کمی گشتم تا سفره را هم پیدا کردم.متوجه شدم حمیدرضا قصد دارد روی میز ناهارخوری غذایمان را بخوریم بنابراین بلافاصله گفتم:حمیدرضا...هوا خیلی عالیه...میشه توی بالکن ناهارمون رو بخوریم؟
برگشت و با لبخند نگاهی به من کرد و گفت:باشه...چرا نمیشه...پس من میرم یه فرش توی بالکن پهن کنم.
وقتی بیرون رفت کتری تمیزی که داخل یکی از کابینتها بود را برداشتم و پر ﺁب کردم و گذاشتم روی گاز.از پنجره که به بیرون نگاه میکردم دیدم سرایدار باغ به محض دیدن حمیدرضا برای کمک کردن به او در پهن کردن فرش به بالکن ﺁمد.حمیدرضا به نرده های بالکن تکیه داد و برای دقایقی به رودخانه پر ﺁب کرج خیره شد ولی چنان غمی در عمق چشمانش دیدم که برای لحظه ای حس کردم قلبم به شدت درد گرفته است و هر ﺁن ممکن است از حرکت بازایستد.بلافاصله پنجره را باز کردم و برای اینکه حمیدرضا را از عمق غصه ای که در ﺁن فرو رفته بود بیرونش ﺁورم گفتم:حمیدرضا...غذا رو بیارم؟
به سمت من برگشت و گفت:صبرکن بیام کمکت...
و بعد ﺁمد داخل ساختمان٬داشتم بشقابها را برمیداشتم که کنارم ایستاد و به صورتم نگاه کرد و گفت:الهام...خیلی دوستت دارم...ای کاش هیچوقت جدایی نبود...
خندیدم و صورت مهربانش را بین دستانم گرفتم و گفتم:اگه تو میل به جدایی نداشته باشی...مطمئن باش فقط مردن منه که میتونه من رو از تو جدا کنه...
دستش را روی لبهایم گذاشت و گفت:نه...الهام...حرف مرگ رو نزن...فقط از موندن و زندگی بگو.
خنده ام گرفت و گفتم:فعلا" حرف ناهار رو بزنیم بهتره...چون اگه بیشتر از این بخوایم برای هم انشا بخونیم کبابا سرد میشن.
حمیدرضا لبخند قشنگی زد و بعد ظرفها را به بالکن برد و من هم در این فاصله چایی را دم کردم.ناهار خیلی مزه کرد و بعد خوردن چایی در ﺁن هوا و شرایط حسابی چسبید.ﺁفتاب به قدری دلچسب بود که بعد از خوردن چایی رفتم و دو بالشت از داخل ساختمان ﺁوردم...حمیدرضا با تعجب گفت:میخوای بخوابی؟!!
گفتم:ﺁره...ﺁفتابش خیلی دلچسبه.
دوباره گفت:ممکنه سرما بخوری.
خندیدم و گفتم:با این ﺁفتاب قشنگ سرما کجا بود که بیاد و من اون رو بخورم.
بعد دراز کشیدم به حمیدرضا گفتم که او هم دراز بکشد ولی در جوابم گفت:دوست دارم وقتی خوابی نگات بکنم.
خندیدم و گفتم:خوب پس هر وقت خسته شدی بخواب.
با صدایی ﺁرام و غمگین گفت:ای کاش خسته میشدم...ولی حالا در شرایطی ام که حتی دقیقه ای رو هم نمیخوام از دست بدم.
و همانطور که نشسته بود شروع کرد به نوازش موهای من.دقایقی بیشتر طول نکشید که من واقعا" خوابم برد.نمیدانم چه مدت خوابیدم اما با صدای بوق اتومبیلی که وارد حیاط ویلا شده بود بیدار شدم.حمیدرضا کنارم نبود.به همان حال دراز کشیده از لای نرده های بالکن نگاه کردم و ماشین امیرمسعود که به همراه فرشته و اشکان به باغ ﺁمده بودند را شناختم.به دلیل انبوه درختان با اینکه برگی هم نداشتند اما همان شاخه های بی برگ مانع میشد که ﺁنها مرا ببینند ولی من به راحتی ﺁنها را میدیدم.امیرمسعود وقتی حمیدرضا را در باغ دید بی نهایت خوشحال شد.سریع از ماشین پیاده شد و با چنان عشق برادرانه ای حمیدرضا را در ﺁغوش گرفت که حتی من نیز از ﺁنهمه محبت لذت بردم.فرشته هم خیلی خوشحال شده بود و با اینکه اشکان در بغلش خواب بود اما با سختی از ماشین پیاده شد و با حمیدرضا احوالپرسی کرد.متوجه شدم به محض اینکه حمیدرضا گفت که با من به باغ ﺁمده حال امیرمسعود دگرگون شد حتی برای لحظاتی چهره ی فرشته هم در هم رفت.با نگاهی پرسشگرانه اطراف را برای دیدن من از نظر گذراندند ولی حمیدرضا با اشاره به بالکن به ﺁنها گفت که من ﺁنجا خوابیده ام.برای لحظه ای سکوت عجیبی بین هر سه نفر ﺁنها حکمفرما شده بود...میدانستم از زمانی که رابطه ی ما دوباره برقرار شده بود هیچکس از خانواده ی حمیدرضا از موضوع باخبر نیست...ولی هیچ وقت این موضوع برایم مهم نبود.لحظه ای متوجه شدم امیرمسعود به ماشینش تکیه داد و به ﺁرامی رو کرد به حمیدرضا و گفت:حمیدرضا...مگه تو قول نداده بودی دیگه سر راهش قرار نگیری...مگه تو نگفته بودی که خیلی دوستش داری...مگه قرار نبود به خاطر عشقتونم که شده اون رو...
حمیدرضا نگذاشت امیرمسعود حرفش را تمام کند در حالیکه به یکی از درختها تکیه داده بود گفت:امیرمسعود...نتونستم...من که چه بخوام و چه نخوام باید اون رو...
این بار فرشته به میان حرف حمیدرضا ﺁمد و گفت:حمیدرضا...تو رو به خدا بسه...به جای این حرفا بیا اشکان رو از من بگیر...خسته شدم.
حمیدرضا تکیه اش را از درخت جدا کرد و اشکان را که خواب بود از فرشته گرفت.میدانستم فرشته به عمد نگذاشته حمیدرضا حرفش را تمام کند...حرفی که حالا برای من معمایی شده بود...یعنی حمیدرضا چه چیزی میخواست بگوید؟!!! وقتی که حمیدرضا با اشکان وارد ساختمان شد متوجه شدم فرشته به سمت امیرمسعود رفت و با عصبانیت گفت:بسه...بسه امیرمسعود...تو رو به خدا بذار راحت باشه...تو دیگه عذابش نده...گناه داره...بیشتر از این با اعصاب اون و خودت و بقیه بازی نکن...تو رو به خدا بذار اونطوری که دوست داره زندگی کنه.
خدایا فرشته از چی حرف میزد؟!!!...............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۵
------------------------------------------
وقتی که حمیدرضا با اشکان وارد ساختمان شد متوجه شدم فرشته به سمت امیرمسعود رفت و با عصبانیت گفت:بسه...بسه امیرمسعود...تو رو به خدا بذار راحت باشه...تو دیگه عذابش نده...گناه داره...بیشتر از این با اعصاب اون و خودت و بقیه بازی نکن...تو رو به خدا بذار اونطوری که دوست داره زندگی کنه.
خدایا فرشته از چی حرف میزد؟!!! غصه را به وضوح در صورت فرشته و امیرمسعود میدیدم!!! به قدری اندازه ی این غصه زیاد بود که برای لحظه ای دلم لرزید...ولی اصلا" نمی توانستم بفهمم این ترس و لرز دل من از چیست!!! و در نهایت مشکل عصبی حمیدرضا به یادم آمد و حدس زدم باید نگرانی آنها هم راجع به همین موضوع باشد.از جایم بلند شدم و بالشتها را به داخل اتاق خواب ساختمان بردم و سپس به هال رفتم.حمیدرضا به ﺁرامی اشکان را روی فرش در هال خوابانده بود و در حال بوسیدن سرش بود.به طرفش رفتم.سرش را بلند کرد و با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت:خوب خوابیدی؟
هنوز زنگ صحبتهایی که بین او و امیرمسعود و فرشته مطرح شده بود در گوشم طنین انداز بود.برای لحظاتی به صورت پر محبت حمیدرضا خیره شدم و گفتم:تو چطور؟...نخوابیدی؟
در این موقع امیرمسعود و فرشته وارد ساختمان شدند.هر دو سعی داشتند غصه ی دلشان را با لبخند و اظهارخوشحالی از دیدن من٬مخفی نگه دارند...ولی من شدت غصه را خیلی بالاتر از رفتار ظاهری ﺁنها میدیدم به خصوص که امیرمسعود سعی داشت اصلا" به من نگاهی نکند!!! بعد از دقایقی سعی کردم تمام صحبتهای ﺁنها را برای خودم تعبیر و معنی کنم...و همه را مربوط به بیماری عصبی حمیدرضا بدانم...نمی خواستم به هیچ چیز دیگری فکر کنم...نمی خواستم کوچکترین چیزی افکارم را بعد از ﺁن جدایی بدی که از حمیدرضا کشیده ام دوباره خراب کند.اشکان وقتی بیدار شد ﺁنقدر شیرین زبانی کرد که به کلی قضایا را از یاد بردم و تا غروب فقط از دست اشکان و حرفهایش می خندیدیم.شب امیرمسعود و فرشته اصرار کردند که شام را با ﺁنها در ویلا بمانیم و بعد با ﺁنها به تهران برگردیم٬اما حمیدرضا قبول نکرد و تقریبا" ساعت از9:30گذشته بود که حمیدرضا مرا جلوی درب خانه مان پیاده کرد.وقتی میخواست برود ماشین بابا رسید!!! برای لحظه ای فکر کردم ممکن است برخوردی با حمیدرضا بکند که موجب ناراحتی او بشود...اما با کمال تعجب دیدم بابا با خوشرویی از ماشین پیاده شد و حمیدرضا که به احترام بابا از ماشین پیاده شده بود را در ﺁغوش گرفت٬گرم و با محبت با او احوالپرسی کرد!!! خیلی خوشحال شدم که بابا اصلا" هیچ چیز بابت قضیه گذشته به روی حمیدرضا نیاورد...و بیش از گذشته به داشتن چنین پدری افتخار کردم.ﺁن شب حتی بعد از رفتن حمیدرضا بابا نه حرفی در مورد حمیدرضا به من گفت و نه سوالی در مورد او از من کرد!!!...............
ﺁن شب حتی بعد از رفتن حمیدرضا بابا نه حرفی در مورد حمیدرضا به من گفت و نه سوالی در مورد او از من کرد!!! احساس کردم نمی خواهد به هیچ دلیلی مرا ناراحت کند و این برای من بهترین شرایط ممکن بود.موقع خواب دوباره به یاد حرفهایی که بین حمیدرضا و امیرمسعود و فرشته رد و بدل شده بود افتادم...به نوعی نامفهومی خاص و عجیبی از صحبتهایشان به من القا میشد...اصلا" مثل این بود که ﺁنها به زبان دیگری سخن گفته بودند! فردا صبح باید به بیمارستان میرفتم.وقتی از خانه خارج شدم دیدم حمیدرضا پیاده است!!! با تعجب پرسیدم چرا پیاده به دنبالم ﺁمده٬در حالیکه همان خستگی اخیری که در چشمهایش دیده بودم باز هم خودنمایی میکرد گفت:حالم زیاد خوب نبود...احساس کردم رانندگی نکنم بهتره.
بلافاصله گفتم:خوب اگه حالت خوب نبود چرا اصلا" خودت رو برای دنبال من اومدن اذیت کردی؟ بهتر نبود توی خونه استراحت میکردی؟
دستم را گرفت و همانطور که راه میرفتیم به ﺁرامی دستم را هم نوازش میکرد.گفت:وقتی تو رو میبیبنم٬همه چیز یادم میره...فقط تو توی ذهنم میمونی.
خندیدم و گفتم:باز شروع کردی؟
جوابم را نداد ولی با نوازشی که دستم را میداد بهترین جملات عاشقانه را برایم بازگو میکرد.من را به بیمارستان رساند و خودش با تاکسی دربستی که گرفته بود رفت.دقایق پایانی شیفتم را میگذراندم که گوشیم زنگ خورد.شماره جدید حمیدرضا را شناختم وقتی با او صحبت کردم فهمیدم که در محوطه بیمارستان منتظر من است.زیاد معطل نکردم و سریع ﺁماده شدم.با پرسنل بخش خداحافظی کردم و به حیاط بیمارستان رفتم.کمی این طرف ﺁن طرف را نگاه کردم تا بالاخره حمیدرضا را روی یکی از نیمکتها در حالیکه سامسونتش را روی پایش قرار داده و سرش را روی ﺁن گذاشته بود٬دیدم.ﺁرام به طرفش رفتم و کنارش روی نیمکت نشستم.متوجه نشد.به ﺁرامی خودم را به او نزدیک کردم...لبهایم رابه کنار گوشش بردم و گفتم:ﺁقا...ببخشید...شما به یه دختری که دیوونه ی شماس احتیاج ندارید؟
سرش را بلند کرد و لبخند مهربانی روی لبش نقش بسته بود.اما زردی صورتش نسبت به روزهای قبل و حتی صبح هم خیلی بیشتر شده بود.به چشمهایم خیره شد و گفت:به اون دخترخانم بگید همه ی نیازم اونه.
خندیدم و دستم را دور بازویش حلقه کردم.او هم از جایش بلند شد.احساس کردم زیاد حالش خوب نیست چرا که حالتی از سرگیجه پیدا کرد...با دستی که من دستم را دور ﺁن حلقه کرده بودم سریع نیمکت را گرفت تا از تعادل ایستادن خارج نشود! سریع گفتم:حمیدرضا...اگه خیلی حالت بده...میخوای بریم داخل بیمارستان دکتر هست که تو رو معاینه کنه؟
جواب داد:نه...نه اصلا"...چیز مهمی نیست...نگران نباش...فقط خسته ام.
به صورتش نگاه کردم.احساس میکردم به خاطر من خستگی را بهانه میکند و واقعا حال خوبی ندارد...او واقعا" ناخوش بود.به ﺁرامی شروع کردیم به راه رفتن و از محیط بیمارستان خارج شدیم.حمیدرضا یک ماشین دربستی گرفت.وقتی سوار ماشین شدیم سرش را به پشت صندلی گذاشت.دوباره گفتم:حمیدرضا...تو رو خدا...اگه حالت خوب نیس...خودت رو اذیت نکن...بریم خونه.
بدون اینکه حرفی به من بزند گوشی اش را از جیبش بیرون ﺁورد و با منزلشان تماس گرفت.شنیدم که به مادرش گفت به همراه من برای ناهار به خانه میﺁید و بعد گوشی را قطع کرد.فهمیدم باید واقعا" خیلی ناخوش باشد که سریع پیشنهاد مرا قبول کرده.وقتی به خانه ﺁنها رسیدیم به محض اینکه وارد حیاط شدیم خانم شهیدی از درب هال خارج شد و به استقبالمان ﺁمد.ابتدا با عشق و محبتی زایدالوصف مرا در ﺁغوش گرفت و بوسید.بعد حمیدرضا را بوسید اما بلافاصله گفت:حمیدرضا...چرا اینقدر رنگ صورتت پریده؟
حمیدرضا بار دیگر دست مرا گرفت و با دست دیگرش شانه های مادرش را گرفت و گفت:هیچی...خسته ام...بریم داخل.
در این موقع امیرحسین از درب هال بیرون ﺁمد.فکر نمی کردم او هم ﺁنجا باشد.بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم نمی خواهد حمیدرضا را زیاد سر پا و معطل نگه دارد...در حالیکه به صورت حمیدرضا خیره بود سریع ما را به داخل خانه برد.حمیدرضا بلافاصله روی اولین راحتی که به ﺁن رسید نشست و به من گفت:الهام جان...تو برو به اتاق من و مقنعه و مانتوت رو اونجا بذار...
بعد هم رو کرد به مادرش و گفت:مامان چرا اینطوری نگام میکنی...به خدا چیزیم نیس...فقط خسته ام.
امیرحسین کنار حمیدرضا نشست.به اتاق حمیدرضا رفتم تا مانتوم را ﺁنجا بگذارم وقتی بیرون ﺁمدم خانم شهیدی در ﺁشپزخانه مشغول چیدن میز ناهار بود.به ﺁشپزخانه رفتم تا کمک خانم شهیدی بکنم اما متوجه بودم که امیرحسین و حمیدرضا به ﺁرامی با هم صحبت میکنند.موقع ناهار هر قدر خانم شهیدی به امیرحسین اصرار کرد که ﺁنجا بماند او قبول نکرد و گفت که بچه هایش منتظرش هستند ولی سر راه به مطب امیرمسعود خواهد رفت و به او میگوید که حتما" یکسر به اینجا بیاید.بعد هم خداحافظی کرد و با عجله رفت.حمیدرضا با تمام تظاهری که به گرسنگی کرده بود بیشتر از دو لقمه نتوانست بخورد.وقتی چهره نگران من و مادرش را دید گفت که فعلا" اشتهایی بیش از این ندارد ولی حتما" یکی دو ساعت دیگر باز هم غذا خواهد خورد.هنوز میز ناهار را جمع نکرده بودیم که حمیدرضا بلند شد و به اتاق خودش رفت و بعد از چند ثانیه شنیدم که مرا صدا میکند:الهام...الهام.
خانم شهیدی بشقابها را از من گرفت و گفت:الهام جان...برو ببین حمیدرضا چی کارت داره...من خودم اینجا رو مرتب میکنم.
به اتاق حمیدرضا رفتم.دیدم روی تخت نشسته و چیزی در دستش است.کنارش روی تخت نشستم٬دیدم همان گردنبند فیروزه ای است که قبلا" برای من خریده بوده و من بعد از ﺁن وقایع ﺁنرا از گردنم پاره کرده و در ماشین امیرمسعود گذاشته بودم.گردنبند را بدون اینکه حرفی بزند دور گردن من انداخت و قفلش را بست.گفت:زنجیرش رو دادم برات درستش کردن...بذار گردنت باشه...مامان گفته بود این گردنبند از چشم بد دورت میکنه...بذار گردنت بمونه...میترسم واقعا" کسی تو رو چشم بزنه.
خنده ام گرفت٬گفتم:حمیدرضا...تو دیوونه ای.
لبخندی زد و موهایم را از دورم گرفت٬پشتم ریخت و گفت:اگه عاشقی دیوونگیه...قبول...ولی قشنگی تو انکار نداره.
صدای امیرمسعود را از داخل هال شنیدم.حمیدرضا هم به صدای امیرمسعود گوش کرد که در حال احوالپرسی با مادرشان بود.حمیدرضا سرش را تکان داد و گفت:الهام...برادر به مهربونی امیرمسعود در دنیا وجود نداره...البته امیرحسینم مهربونه...ولی محبت امیرمسعود غیر قابل تصوره...همیشه نصف بیشتر نگرانیهاش منم.
ضربه ای به درب خورد و بعد از چند لحظه امیرمسعود به داخل اتاق ﺁمد.از جایم بلند شدم و سلام کردم.با مهربانی سلامم را جواب داد ولی متوجه نگاه نگرانش به روی حمیدرضا بودم.حمیدرضا لبخندی زد و گفت:نگران شدی؟...داداش...هنوز زنده ام.
امیرمسعود عصبی شد ولی خودش را کنترل کرد.سعی کرد لبخندی بزند بعد رو کرد به من و گفت:الهام...میشه لطفا" یه لیوان چایی برای من بیاری؟
رو کردم به حمیدرضا و گفتم:تو هم چایی میخوری؟
با سر جواب مثبت داد.وقتی به طرف درب اتاق رفتم امیرمسعود در حالیکه کنار حمیدرضا روی تخت مینشست گفت:ببخشید...الهام جان...اگه اشکالی نداره10دقیقه بعد چایی رو بیار به اتاق.
با تعجب برگشتم و به ﺁنها نگاه کردم.حمیدرضا فقط لبخند قشنگی روی لبش ﺁمده بود ولی رنگش به شدت پریده بود.امیرمسعود دوباره از جایش بلند شد و مرا به بیرون اتاق فرستاد و گفت:خواهش میکنم...الهام...فقط چند دقیقه.
من از اتاق خارج شدم و او درب اتاق را بست!!!! برای لحظاتی پشت درب اتاق ایستادم...ترسیدم نکند دوباره حمله عصبی به حمیدرضا دست داده است...اما این چه حمله ای است که حمیدرضا اینقدر ﺁرام شده...!!!!! کمی گوش کردم...ولی هیچ صدایی از اتاق بیرون نمیﺁمد.......
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۶
----------------------------------------
برای لحظاتی پشت درب اتاق ایستادم...ترسیدم نکند دوباره حمله عصبی به حمیدرضا دست داده است...اما این چه حمله ای است که حمیدرضا اینقدر ﺁرام شده...! کمی گوش کردم...ولی هیچ صدایی از اتاق بیرون نمیﺁمد.به ﺁشپزخانه رفتم و دیدم خانم شهیدی ﺁنجا نیست از ﺁنجا بیرون ﺁمدم...به اطراف نگاه کردم متوجه شدم درب اتاق شخصی خانم شهیدی نیمه باز است.نزدیک رفتم...دیدم سر سجاده نشسته.چادرنماز سپیدی به سر دارد و ﺁرام ﺁرام اشک میریزد و زیر لب چیزهایی زمزمه میکند.نخواستم مزاحم عبادت او بشوم بنابراین بی صدا به هال برگشتم و روی یکی از راحتی ها نشستم و به فکر فرو رفتم...خدایا...حمیدرضا دچار چه مشکلی شده؟...این دیگر چه بازی جدیدی است؟...خدایا چرا دنیا هر لحظه برای من نقشه جدیدی میکشد؟...ای وای...چرا دائم فکر بد میکنم؟...شاید اصلا" چیز مهمی نباشد...فقط همان خستگی است که خود حمیدرضا میگوید...همین است...امکان ندارد چیز دیگری باشد.به ساعتم نگاه کردم10دقیقه تمام شده بود.بلند شدم و به ﺁشپزخانه رفتم...دو تا چایی ریختم در سینی گذاشتم و به سمت درب اتاق حمیدرضا رفتم.مادر حمیدرضا هنوز سر سجاده اش نشسته بود! در حالیکه سینی به دست داشتم با دست دیگرم ضربه ای به درب اتاق زدم و بعد دست به دستگیره بردم تا ﺁن را باز کنم ولی در کمال تعجب درب را قفل شده دیدم!!! دستگیره را رها و گوشم را به درب نزدیک کردم...سکوت بود و سکوت!!!
با سینی برگشتم و ﺁن را روی میز وسط هال گذاشتم.روی یکی از مبلها نشستم...چشمم به عکسهای خودم و حمیدرضا که در نامزدی احسان انداخته بودیم و به دیوار زده بودند٬افتاد.چه روزها و شبها و لحظاتی را با حمیدرضا گذرانده بودم...چه تلخ و چه شیرین...همه زیباترین لحظات زندگیم را شامل میشدند.من در تمام مدت عمرم فقط یکبار عاشق شده بودم و ﺁنهم عاشق حمیدرضای عزیزم.با اینکه مدت طولانی از این عشق نمی گذشت ولی عجیب تمام وجودم را گرفته بود...ﺁیا رسم عاشقی برای همه چنین بود؟...اینطور افکار و لحظات زندگی را در پنجه خود اسیر میکند؟...من واقعا" بدجوری دچار این عفریت عشق شده بودم!!! به گونه ای که حتی دنیا هم در کنار حمیدرضا برایم بی معنی بود چرا که دنیای من خود حمیدرضا شده بود...
در همین افکار بودم که درب اتاق حمیدرضا باز شد و امیرمسعود بیرون ﺁمد.چشمهایش اشکﺁلود بود و غم زده...از تعجب داشتم دیوانه میشدم.بلند شدم و خیره به امیرمسعود نگاه کردم و گفتم:چی شده؟
صدای حمیدرضا را از داخل اتاق شنیدم که گفت:هیچی...بیا توو.
از کنار امیرمسعود که میگذشتم با تعجب نگاهش کردم...به من نگاه نمی کرد٬رفت روی یکی از راحتیها نشست.................
بلند شدم و خیره به امیرمسعود نگاه کردم و گفتم:چی شده؟
صدای حمیدرضا را از داخل اتاق شنیدم که گفت:هیچی...بیا توو.
از کنار امیرمسعود که میگذشتم با تعجب نگاهش کردم...به من نگاه نمی کرد٬رفت روی یکی از راحتیها نشست.داخل اتاق که رفتم دیدم حمیدرضا روی تخت دراز کشیده و به درب اتاق نگاه میکند.وقتی مرا دید لبخندی زد و با دست اشاره کرد که روی تخت بنشینم.رفتم و روی لبه ی تختش نشستم.رنگش زرد شده بود و دهانش خشک خشک بود اما چشمانش برق عشق داشت.دستش را گرفتم و گفتم:حمیدرضا...تو چته؟...چرا امیرمسعود گریه میکنه؟...چرا مامانت با اون حال زار سر نماز نشسته؟...چه موضوعی پیش اومده؟...حس میکنم مطلبی هست که من از اون بیخبرم...
لبخندی زد و به همان حال که دراز کشیده بود شرع کرد به بازی کردن با موهای من که دورم ریخته بود٬گفت:نگران نباش...اونها فقط نگران منن...تو توجه نکن...
هر دو دستش را گرفتم و گفتم:ولی حمیدرضا...
دستش را از میان دستانم بیرون کشید و روی لبهایم گذاشت و گفت:هیس...غیر از اینکه گفتم...چیز دیگه نیست...الهام خیلی...
ناگهان حالت تهوع شدیدی به حمیدرضا دست داد.سریع از روی تخت بلند شدم و سطل ﺁشغال اتاقش را زیر گردنش گرفتم...تمام صورتش از عرق خیس شده بود...امیرمسعود به سرعت وارد اتاق شد و وقتی دید من چطور به موقع کمک حمیدرضا کرده بودم دیگر حرکتی نکرد...فقط به دیوار تکیه داد و هر دوی ما را نگاه میکرد.حال حمیدرضا که بهتر شد بدون معطلی سطل را بیرون بردم و رفتم به دستشویی و ﺁنرا خالی کرده و شستم.دوباره به اتاق برگشتم.امیرمسعود هنوز به دیوار تکیه داده بود.خانم شهیدی به هال برگشته بود و روی یکی از مبلها نشسته و ﺁرام ﺁرام اشک میریخت.رفتم کنار حمیدرضا٬بعد از آن حال تهوع بیحالتر از قبل شده بود.با دستمال کاغذی عرق روی پیشانی اش را پاک کردم و به ﺁرامی صدا کردم:حمیدرضا...خوبی؟
چشمهایش را باز کرد و گفت:ببخشید الهام...دست خودم نبود.
لبخندی زدم و دستم را لای موهای خوش حالتش کردم و جواب دادم:مهم نیس...خوب مریضی همینه دیگه...ممکنه برای هر کسی پیش بیاد...نگران نباش...خوب میشی.
لبخند قشنگی روی لبهایش نشست و بعد چشمانش را به ﺁرامی بست.در حینی که با موهای حمیدرضا بازی میکردم متوجه شدم موهایش ریزش عجیبی پیدا کرده...با هر بار کشیده شدن دست من در لا به لای موهایش...مقداری از تارهای موی سرش به راحتی در دستان من قرار میگرفت.حرفی نزدم و دستم را دیگر در لا به لای موهایش به حرکت در نیاوردم.هنوز10دقیقه نگذشته بود که دوباره به شدت حالش به هم خورد.باز هم قبل از هر حرکتی از طرف امیرمسعود به حمیدرضا در تحمل وضعیتش کمک کردم.برایم عجیب بود...مایعی سبز رنگ و ﺁب مانند از معده ی حمیدرضا خارج میشد...نمی توانستم بفهمم این چه حالتی است...اصلا" مشکل چه میتواند باشد!!! بعد از اینکه دهان حمیدرضا را پاک کردم متوجه شدم امیرمسعود به ساعتش نگاه کرد...به کنار تختﺁمد...کشوی کنار تخت را باز کرد.
کناری ایستادم و فقط نگاه کردم.داخل کشو پر بود از داروهای تزریقی و سرنگهای10و5...خیلی سریع دو نمونه از داروها را شناختم...ولی باور نمی کردم...این امکان نداشت...امیرمسعود از طریق ﺁنژوکت داخل رگ حمیدرضا شروع کرد به تزریق بسیار ملایم داروهای ترکیبی...
خدایا...حمیدرضای من...نه این واقعیت ندارد...خدایا...من این بازی سرنوشت را قبول ندارم...همه می گویند تو قدرتت خیلی زیاد است...حالا وقت نمایش قدرتت است...نشانم بده که تمام اینها را در خواب میبینم.
امیرمسعود به وضوح اشکهایش از نوک بینی اش به روی ملحفه ی تخت حمیدرضا میریخت...اما همچنان به عمل تزریقش ادامه میداد.حمیدرضا چشمهایش را بسته بود و به ﺁرامی نفس میکشید.
خدایا...یعنی در تمام این دنیا هیچکس مظلومتر از حمیدرضای من وجود نداشت که باید او به درد وحشتناک سرطان مبتلا بشود؟...اینطوری اسیر طول درمان با داروهای شیمیایی...نه...خدایا...یعنی حمیدرضا مبتلا به چه نوع از این بیماریهای مهلک شده است؟...ای خدا...
گوشی ام زنگ خورد...داخل کیفم بود و کیفم را کنار یکی از راحتی ها گذاشته بودم.به هال رفتم.مادر حمیدرضا همچنان نشسته بود و بی صدا اشک میریخت.گوشی را از کیفم بیرون ﺁوردم...به حیاط رفتم تا مبادا صدای صحبتم با تلفن مزاحمتی برای دیگران ایجاد کند.اول خواستم گوشی را خاموش کنم ولی وقتی شماره ی خانه خودمان را روی ﺁن دیدم سریع به حیاط رفتم و جواب دادم:بله؟
صدای مامان باعث تعجبم شد چرا که اصلا" فکر نمی کردم او برگشته باشد! به ساعتم نگاه کردم تقریبا" نزدیک6بعد از ظهر بود! وقتی صدای مامان را شنیدم گریه ام گرفت.با ترس شروع کرد به پرسیدن حالم.با همان حالی که داشتم مطمئنش کردم که حالم خوب است.پرسید:تو الان کجا هستی؟
باز هم گریه کردم ولی با این وجود فقط توانستم بگویم:پیش حمیدرضا...
مامان مکث طولانی کرد و بعد پرسید:کی برمیگردی؟
اشکم را پاک کردم و گفتم:مامان...من امشب خونه نمیام...حمیدرضا حال خوبی نداره...باید اینجا باشم.
مامان دوباره سکوت کرد ولی از صدای نفس کشیدنش فهمیدم گریه میکند...با تعجب گفتم:شما چرا گریه میکنی؟
با صدایی ﺁرام گفت:الهام جان...منم یکسری میام اونجا.
سریع گفتم:میای اینجا؟...نه...حمیدرضا حالش خوب نیست.
جواب داد:میدونم...برای همین میام...باباتم هست.
به دیوار تکیه دادم و گفتم:شما موضوع رو بهتر از من میدونید...درسته؟
مامان به ﺁرامی و با گریه گفت:ﺁره...عزیزم...مواظب خودت باش...
بعد گوشی قطع شد...پس بابا و مامان موضوع حمیدرضا را زودتر از من مطلع شده بودند...اما چطوری؟!!!.........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۷
----------------------------------------
به دیوار تکیه دادم و گفتم:شما موضوع رو بهتر از من میدونید...درسته؟
مامان به ﺁرامی و با گریه گفت:ﺁره...عزیزم...مواظب خودت باش...
بعد گوشی قطع شد...پس بابا و مامان موضوع حمیدرضا را زودتر از من مطلع شده بودند...اما چطوری؟!!! متوجه شدم امیرمسعود از درب هال خارج شد و به طرف من ﺁمد.به من خیره شد و گفت:الهام...من به اونها گفته بودم...اونها میدونستن.
گریه ام گرفت و گفتم:نه تنها اونها...بلکه همه میدونستن...درسته؟ این فقط من بودم که باید بی خبر میموندم...نه؟
اشک از چشمان امیرمسعود سرازیر شد و گفت:حمیدرضا میخواست تو باخبر نباشی...میترسید غصه بخوری...
به میان حرفش رفتم و گفتم:غصه بخورم؟...من میمیرم...امیرمسعود٬حمیدرضای من مبتلا به کدومیک از اون بیماریهای خونه خراب کن شده؟...چند وقته؟...پس بیخود نبود اونقدر ضعیف شده بود...این چندمین مرحله از شیمی درمانیشه؟
اشکش را پاک کرد و گفت:سرطان لنف...خیلی هم پیش رفته اس...با برق و عمل جراحی هم دیگه نمیشه کاری کرد...فقط با شیمی درمانیه که امیدواریم مدت مهمون بودنش رو کمی بیشتر کنیم...
سرم را گرفتم و همانطور که به دیوار تکیه داده بودم روی زمین نشستم.زار زار گریه میکردم...خدایا...چرا؟ امیرمسعود سر مرا در ﺁغوش خودش گرفته بود در حالیکه خودش هم اشک میریخت گفت:الهام گریه نکن...حمیدرضا دوست نداره که تو گریه بکنی...بهترین چیز برای اون دیدن توئه...ولی نه با این وضعیت...اگه میخوای بذارم پیشش بمونی باید تحمل کنی...باید تحمل خودت رو زیاد کنی...حمیدرضا حالش خوب نیست...ولی تا یه هفته دیگه بهتر میشه و تا رسیدن نوبت بعدی شیمی درمانیش وضع بهتری خواهد داشت...فعلا" اثرات داروس که اون رو به این روز انداخته...اون نمیخواد که تو از بیماریش باخبر بشی...پس حالا هم باید طوری برخورد کنی که اون فکر کنه تو از موضوع بیخبری...بذار فعلا" به همین دلخوش بمونه.
به امیرمسعود نگاه کردم و گفتم:امیرمسعود...نه من و نه حمیدرضا...هیچکدوم بچه نیستیم...امکان نداره که اون فکر کنه من با توجه به دیدن این اتفاقات در امروز هنوز هیچی نفهمیدم...
سرم را میان دو دستش گرفت و گفت:قبول...حرف تو درست...ولی حداقل طوری برخورد کن که اون دوست داره...نذار اشکت رو ببینه...با اون بمون...ولی غصه دارش نکن...فقط در این شرایطه که میتونم اجازه بدم کنارش بمونی...در غیر این صورت همین الان تو رو به خونه تون برمیگردونم...تا دو هفته هم نمیذارم حمیدرضا رو ببینی تا حالش بهتر بشه و اثرات این نوبت شیمی درمانیش رفع بشه...
مثل دختر بچه ای که برای ساکت کردنش از گریه او را تهدید به گرفتن عزیزترین عروسکش کرده باشند٬سریع اشکهایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم٬گفتم:باشه...قول میدم...یک کلمه حرف نامربوط نمیزنم...گریه هم نمی کنم...حتی یک قطره اشک هم نمی ریزم...فقط بذار پیشش بمونم...همین...........
مثل دختر بچه ای که برای ساکت کردنش از گریه او را تهدید به گرفتن عزیزترین عروسکش کرده باشند٬سریع اشکهایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم٬گفتم:باشه...قول میدم...یک کلمه حرف نامربوط نمیزنم...گریه هم نمی کنم...حتی یک قطره اشکم نمی ریزم...فقط بذار پیشش بمونم...همین...
امیرمسعود فقط خیره نگاهم میکرد.در این موقع خانم شهیدی از درب هال سرش را بیرون ﺁورد و گفت:الهام جان...حمیدرضا صدات میکنه.
سریع سعی کردم ﺁثار به جا مانده از گریه ام را از صورتم پاک کنم و با عجله به داخل ساختمان رفتم.هنوز صدایم میکرد:الهام...الهام.
وارد اتاق شدم.دیدم چشمش بسته است و یک دستش را روی پیشانی اش گذاشته...با صدای ضعیفی صدایم میکرد.کنار تختش رفتم و گفتم:جانم...کارم داری؟
به سختی نفس میکشید.به محض اینکه صدایم را شنید به ﺁرامی چشم باز کرد...لبخندی به لب ﺁورد و گفت:فکر کردم رفتی...
ﺁهسته روی صورتش خم شدم و گفتم:تا تو نگی برو...نمیرم...مطمئن باش.
خنده ی قشنگ اما بی جونی کرد و گفت:خیلی تشنمه...از امیرمسعود بپرس...ببین میتونم ﺁب بخورم.
برگشتم که از اتاق بیرون بروم دیدم امیرمسعود در درگاه اتاق ایستاده و ما را نگاه میکند تا خواستم بپرسم با سرش جواب منفی به من داد.گفتم:ولی خیلی تشنه اس.
صدای حمیدرضا به گوشم رسید که گفت:مهم نیست...تحمل میکنم.
امیرمسعود جلو ﺁمد.فهمیدم می خواهد سرم مورد نظر و لازم دیگری را به حمیدرضا وصل کند...خدایا...عذاب تا چه حد؟ امیرمسعود در ضمنی که سرم را وصل میکرد دستی به پیشانی حمیدرضا کشید و گفت:سه٬چهار ساعت دیگه تحمل کنی...تموم میشه.
با دستانم پشتی صندلی که جلویم بود را میفشردم تا مبادا فشار غصه اشکهایم را در بیاورد...خدایا حمیدرضا تشنه است...باید سه٬چهار ساعت دیگر هم تحمل کند.وقتی سرمش را وصل کرد٬حمیدرضا خیلی بی حال شده بود.امیرمسعود سرش را نزدیک گوش حمیدرضا برد و با صدایی بسیار ﺁرام گفت:داداش...کاری داشتی من هستم.
حمیدرضا چشمهایش را باز کرد...لبخند کم رنگی روی لبهایش نشسته بود جواب داد:خیلی توی زحمت افتادی...ممنون...الهام پیشم هست...مگه نه الهام؟
بلافاصله گفتم:ﺁره...من اینجام.
امیرمسعود به طرف من برگشت و گفت:اگه خیلی تشنه اش شد فقط دستمال رو نمدار میکنی و روی لبش میذاری...تا پایان سرم نباید هیچ چیزی بخوره...من باید به بیمارستان برم...اگه دوباره حالش به هم خورد...وحشت نکن...عوارض داروهاشه...اگه موردی پیش اومد که ضروری دونستی با من تماس بگیر...البته تا دو٬سه ساعت دیگه خودم دوباره میام...الانم امیرحسین میاد مامان رو به خونه خودشون ببره...
بعد به ﺁرامی طوری که حمیدرضا نشنود حرفش را اینطور ادامه داد:از وقتی حمیدرضا اینطوری شده مشکل قلب مامان شدت گرفته...امیرحسین اون رو میبره تا حداقل از محیط دورش بکنه...پس یادت نره اگه کاری داشتی سریع با من تماس بگیر...خودم رو میرسونم.
صدای زنگ درب بلند شد.امیرمسعود برای باز کردن درب از اتاق خارج شد.از صحبتهای بیرون اتاق فهمیدم امیرحسین ﺁمده.بعد از دقایقی امیرحسین٬خانم شهیدی را برد ولی او هم خیلی سفارش کرد که اگر کاری پیش ﺁمد با مطبش تماس بگیرم.امیرمسعود هم که میخواست برود باز تاکید کرد که تا دو ساعت دیگر برمیگردد ولی در این میان اگر لازم شد حتما" با او تماس بگیرم و بعد همه رفتند.من ماندم و تن بیمار حمیدرضای گلم...ولی امیرمسعود گفته بود که حق گریه کردن ندارم...پس باید صبوری میکردم.در طول یک ساعت و نیمی که گذشت امیرمسعود 6بار تماس گرفت٬امیرحسین هم 4بار تماس تلفنی داشت و دائم حال حمیدرضا را میپرسیدند...حمیدرضا ﺁرام روی تخت خوابیده بود...به سختی نفس میکشید...سه بار هم حالت تهوع به او دست داده بود.بیش از 2ساعت گذشته بود...لبهایش خشک خشک شده بود ولی شکایتی از تشنگی نمی کرد ﺁهسته از جایم بلند شدم و به ﺁشپزخانه رفتم تا دستمال تمیزی را نمدار بکنم و روی لبهایش بگذارم.صدای ضعیفی را شنیدم:الهام...الهام...رفتی؟
از همان ﺁشپزخانه جواب دادم:نه عزیزم...ﺁشپزخونه ام...الان میام.
با عجله دستمال را نمدار کردم و به اتاق برگشتم.صندلی را کنار تختش کشیدم و دستمال را ﺁهسته روی لبهای خشکیده اش کشیدم.چشمهایش را باز کرد.سعی داشتم نم دستمال را به لبهایش انتقال بدهم.گفت:الهام...خیلی دوستت دارم.
خندیدم و گفتم:با اون خیلی که گفتی...هنوز به نصف اونچه که من دوستت دارم هم نرسیدی.
خندید و دوباره چشمهایش را بست.دو ساعت و نیم گذشته بود که صدای زنگ کوتاه درب بلند شد.سریع بلند شدم و وقتی با اف.اف درب را باز کردم فهمیدم امیرمسعود برگشته.هنوز به وسطهای حیاط نرسیده بود که دوباره صدای زنگ بلند شد٬این بار امیرحسین بود.هر دو همدیگر را در حیاط دیدند و بعد از اینکه کمی با هم صحبت کردند به داخل ساختمان ﺁمدند.امیرمسعود به اتاق حمیدرضا رفت ولی امیرحسین در همان هال نشست.به ﺁشپزخانه رفتم تا برایش چایی بیاورم وقتی برگشتم دیدم سرش را به مبلی تکیه داده و ﺁرام اشک میریزد.سریع به اتاق حمیدرضا رفتم.نمی خواستم با دیدن گریه ی امیرحسین در مقابل خودداریم از گریه ناتوان بشوم.وقتی به اتاق وارد شدم امیرمسعود داروهای دیگری را به سرم حمیدرضا اضافه کرده بود و سرعت تزریق را تنظیم میکرد.حمیدرضا چشمش را باز کرد و سلام کوتاهی به امیرمسعود کرد.امیرمسعود روی صندلی کنار تخت نشست و در حالی که نبض حمیدرضا را کنترل میکرد گفت:چطوری...پهلوون؟
حمیدرضا لبخندی زد و به من نگاهی کرد و گفت:با بودن پرستاری مثل الهام...خوب میشم...مطمئنم.
امیرمسعود برگشت به طرف من که پشت سرش ایستاده بودم نگاه کرد.دنیایی از غصه را در چشم داشت٬اما لبخندی زد و گفت:حتما" همینطوره...الهامم برای همین اینجا مونده...چون میدونه شرط خوب شدن تو در بودن اونه...الهام میدونه که تو هیچکس رو به غیر از الهام قبول نداری.
صدای زنگ بار دیگر بلند شد.از اتاق بیرون رفتم ولی دیدم امیرحسین زودتر از من درب حیاط را باز کرده و بعد رو کرد به من و گفت:فکر میکنم خانم و ﺁقای نعمتی باشن...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۸
-----------------------------------------
صدای زنگ بار دیگر بلند شد.از اتاق بیرون رفتم ولی دیدم امیرحسین زودتر از من درب حیاط را باز کرده و بعد رو کرد به من و گفت:فکر میکنم خانم و ﺁقای نعمتی باشن...
از پنجره نگاه کردم و دیدم درسته...مامان و بابا برای احوالپرسی ﺁمده بودند.مامان و بابا داخل شدند٬دیدن مامان بعد از این مدت طولانی ﺁنهم در این وضعیت برایم غصهﺁورترین مسئله شد.نتوانستم خودم را کنترل کنم و وقتی مامان مرا در ﺁغوش گرفت به مدت چند دقیقه در بی صدایی مطلق فقط گریه کردم...مامان هم گریه میکرد.صدای سلام و احوالپرسی بابا را با امیرحسین و امیرمسعود شنیدم.متوجه شدم بابا به همراه ﺁنها وارد اتاق حمیدرضا شد.مامان مرا به سمت راحتی در گوشه هال ﺁورد و همانطور که ﺁرام و بیصدا اشک میریختم سعی کرد با نوازشهایش مرا ﺁرام کند.بعد از چند دقیقه که دست از گریه برداشتم مامان دوباره صورتم را بوسید.پرسیدم:کی اومدی؟
موهایم را که دورم ریخته بود جمع کرد و پشتم ریخت و گفت:صبح ساعت8:30از فرودگاه به خونه رسیدم...ناهار درست کرده بودم ولی وقتی دیدم نیومدی حدس زدم باید پیش حمیدرضا باشی...
در این لحظه بغضش گرفت ولی با گزیدن لبهایش جلوی گریه اش را گرفت.پرسیدم:احسان و ناهید خوب بودن؟
لبخندی زد و گفت:ﺁره...خیلی هم برات سلام رسوندن.
دوباره پرسیدم:احسان از وضع حمیدرضا باخبره؟
مامان با سر جواب مثبت داد.صدای بابا را از اتاق حمیدرضا شنیدم که با شوخی سر به سر حمیدرضا میگذاشت...گفت:پاک دختر ما رو صاحب شدی رفت...ولله این الهام دیگه حتی منم تحویل نمیگیره...
و بعد صدای خنده ی ساختگی ﺁنها را از اتاق میشنیدم.میدانستم هر کدامشان سعی دارند با گفتن مطلبی غم و اندوه خود را از قضیه ی پیش ﺁمده فقط برای دقایقی پنهان کنند.چند دقیقه که گذشت بابا به همراه امیرحسین از اتاق خارج شدند و ﺁمدند به هال پیش ما و روی راحتی ها نشستند.امیرحسین به ﺁشپزخانه رفت و در حالیکه چند چایی ریخته بود به هال برگشت.ساکت شده بودم و داشتم به تصمیمی که تقریبا" از دو٬سه ساعت پیش گرفته بودم فکر میکردم............
ساکت شده بودم و داشتم به تصمیمی که تقریبا" از دو٬سه ساعت پیش گرفته بودم فکر میکردم.امیرحسین و مامان و بابا هم ساکت بودند و هر یک در افکار خود غوطه ور.به ﺁرامی گفتم:مامان...من خونه نمیام...یه ساک لباس و وسایل شخصی من رو لطفا" اینجا بیارید...من باید پیش حمیدرضا بمونم.
امیرحسین که تا این لحظه سرش پایین بود٬سرش را بالا گرفت و با تعجب به من خیره شد.بابا هم دست کمی از او نداشت...ولی من واقعا" تصمیم خودم را گرفته بودم و به قدری محکم حرف خودم را گفتم که میدانستم هر کس بخواهد با من مخالفتی بکند در هیچ شرایطی تصمیمم را عوض نخواهم کرد.در این موقع مامان به ﺁرامی گفت:ولی...الهام جان...این امکان نداره.
با عصبانیت به مامان نگاه کردم و گفتم:در اینکه منم از تصمیمم منصرف بشم هیچ امکانی وجود نداره...خیلی هم جدی میگم.
بابا با گفتن لااله الاالله رویش را به سمت دیگری برگرداند ولی دیگر کلامی سخن نگفت.امیرمسعود از اتاق حمیدرضا بیرون ﺁمد و سرم خالی و ست سرم و بقیه شیشه های خالی داروهای مصرفی را به ﺁشپزخانه برد و در یک کیسه ریخت و درش را هم گره زد بعد هم برگشت به هال و کنار بابا نشست.مامان رو کرد به امیرمسعود و گفت:ﺁقای دکتر...شما یه چیزی بگید...الهام...
به میان حرف مامان پریدم و در حالیکه به تک تک ﺁنها نگاه میکردم با عصبانیت تمام گفتم:من تصمیم خودم رو گرفتم...هیچکدوم از شماها هم نمیتونه با من مخالفت بکنه...من اینجا میمونم...مگه اینکه خود حمیدرضا با من مخالفت بکنه.
امیرمسعود نگاه پرسشگرش را به سمت مامان برگرداند و گفت:موضوع چیه؟
امیرحسین به ﺁرامی گفت:هیچی...الهام میخواد اینجا پیش حمیدرضا بمونه.
امیرمسعود به من نگاه کرد و گفت:خوب باشه...اینکه خیلی خوبه...هر روز بیاد و پیش حمیدرضا بمونه...البته روزهایی که دانشکده و بیمارستان نداره میتونه این کار رو بکنه...تصمیم خیلی خوبی هم...
نگذاشتم حرفش را به پایان برساند گفتم:ولی من نه دانشکده میرم و نه به بیمارستان...تا حمیدرضا خوب نشه من از این خونه تکون نمیخورم!
امیرمسعود ساکت شد و فقط خیره به من نگاه کرد.کمی روی مبل جا به جا شد و جلوتر نشست و گفت:ببین الهام جان...مریضیه حمیدرضا رو خودتم میدونی...میدونی که شوخی بردار نیست...در ثانی شماها به هم محرم نیستین!...از اینها گذشته فکر میکنم فقط اگه برای سر زدنم پیش حمیدرضا بیای هم باعث خوشحالی ما و هم باعث دلگرمی اون میشی...و...
دوباره میان حرفش رفتم و گفتم:ولی امیرمسعود...خودت دیدی که حمیدرضا گفت با وجود الهام...من خوب میشم...پس حمیدرضا با بودن من امید به بهبودی خودش داره...من اینجا میمونم.
امیرحسین به ﺁرامی گفت:ولی الهام...این امکان نداره...وضع حمیدرضا خیلی...
نگذاشتم جمله اش را تمام کند...با صدایی نسبتا" بلندتر از قبل گفتم:ولی من میمونم...و اونم خوب میشه....
مامان این بار نگذاشت من حرفم را ادامه بدهم و گفت:ولی الهام جان...این کار درستی نیست...ببین اومدن تو به اینجا برای سر زدن مانعی نداره...ولی اینکه بخوای تمام مدت اینجا بمونی اصلا" صلاح نیست...تو و حمیدرضا فقط در حکم نامزد...
ﺁنقدر عصبی شده بودم که مامان با دیدن چهره ی من بقیه حرفش را ادامه نداد.دوباره گفتم:برای این به اصطلاح مانع شما که محرمی و نامحرمیه هم فکر کردم...فردا یا پس فردا که حال حمیدرضا کمی بهتر شد به محضر میریم و عقد میکنیم تا خیال همه رو راحت کرده باشم...دیگه چه مشکلی دارید؟
امیرحسین که تا ﺁن لحظه دستانش روی زانو بود و سرش را میان دو دست نگه داشته بود به یکباره صاف روی مبل نشست و گفت:نه...این امکان نداره...من اجازه نمیدم...الهام فکر این مسئله رو از کله ات بیرون کن...همین که گفتم...امکان نداره.
گریه ام گرفت...گفتم:چرا؟...چرا مانع تراشی میکنید؟
امیرحسین عصبی شد.از جایش بلند شد و رفت جلوی امیرمسعود ایستاد و گفت:به خدا امیرمسعود...زمین و ﺁسمونم به هم بدوزید امکان نداره دیگه به این یکی رضایت بدم.
امیرمسعود با صدایی ﺁرام گفت:منم نمیذارم...خیالت راحت باشه.
مامان دست مرا گرفت و در حالیکه ﺁن را نوازش میکرد گفت:الهام جان...تصمیم تو عاقلانه نیست.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:هیچ معلوم هست اصلا" حرف حساب شما چیه؟...اول میگید نامحرمید...بعد که من این پیشنهاد رو میدم میگید:نه...مشکل شماها چیه؟...من که مشکلی ندارم...فقط این رو بگم که تحت هیچ شرایطی از این لحظه به بعد...حتی...حتی یه دقیقه هم حمیدرضا رو تنها نمیذارم...حتی یه دقیقه...هر کاری میخواید هم بکنید...مگه اینکه جنازه ام رو از این خانه بیرون بکشید.
از جایم بلند شدم تا به اتاق حمیدرضا بروم که بابا به ﺁهستگی گفت:بشین الهام.
بابا سرش را که تا ﺁن لحظه سکوت کرده بود و پایین نگه داشته بود به سمت امیرمسعود و امیرحسین برگرداند و گفت:اگه شمام راضی باشید...با توجه به اینکه من الهام رو خوب میشناسم و میدونم که تصمیمش رو عوض نمیكنه...پس بیاید به جای عقد...فقط یه صیغه ی محرمیت میون اونها بگیم جاری کنن...فکر میکنم با شرایط ایجاد شده این بهترین راه حل ممکنه باشه.
امیرحسین روی مبلی نشست و سکوتی حاکی از عصبانیت در او به چشم میخورد.امیرمسعود گفت:ﺁقای نعمتی...ولی...
به طرف امیرمسعود رفتم...با التماس و گریه جلوی پایش نشستم و گفتم:تو رو به خدا...خواهش میکنم...
امیرمسعود گریه اش گرفت و صورتش را میان دو دستش پنهان کرد.به طرف امیرحسین چرخیدم و در حالیكه گریه میكردم گفتم:شما رو به خدا...به خدا هیچ مشکلی نیست...من که راضی ام...خوب شما هم رضایت بدید.
صدای گریه مامان بلند شد از جایش برخاست و به حیاط رفت...اما برایم مهم نبود.در این موقع شنیدم که حمیدرضا از اتاق صدایم کرد:الهام...الهام...بیا...........
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
۵۹
---------------------------------------------

صدای گریه مامان بلند شد از جایش برخاست و به حیاط رفت.اما برایم مهم نبود.در این موقع شنیدم که حمیدرضا از اتاق صدایم کرد:الهام...الهام...بیا.

با عجله جمع ﺁنها را ترک کردم و به اتاق او رفتم.درب اتاقش را باز کردم و وارد شدم دیدم قصد دارد از جایش بلند شود و به حالت نشسته روی تخت قرار بگیرد.کمکش کردم و دو بالشت پشتش گذاشتم...یک بالشت هم پشت گردنش قرار دادم.لبخندی از روی رضایت زد و با صدایی خسته گفت:حالا میتونم ﺁب بخورم...میشه لطفا" یه لیوان ﺁب به من بدی.

وقتی میخواستم دوباره از اتاق بیرون بروم گفت:الهام...

به طرفش برگشتم و گفتم:جانم...

همانطور که با نگاهی خسته اما عاشقانه نگاهم میکرد گفت:خیلی دوستت دارم.

لبخندی زدم و گفتم:همون که قبلا" گفتم...این((خیلی))گفتن تو...حتی نصف اون چیزی که من دوستت دارمم نیست.

بعد به ﺁشپزخانه رفتم و برای حمیدرضا لیوان ﺁبی ریختم.وقتی از کنار جمع بقیه که در هال نشسته بودند میگذشتم فهمیدم مامان به هال برگشته و همچنان درباره من با امیرمسعود و امیرحسین صحبت میکردند.بی توجه به حرفهایشان به اتاق پیش حمیدرضا برگشتم و کمکش کردم تا کمی ﺁب بخورد.در این موقع درب اتاق باز شد و امیرمسعود به همراه بابا وارد اتاق شدند.امیرمسعود پایین تخت حمیدرضا ایستاد و گفت:خوب...ﺁبم خوردی...فکر کنم کمی از تشنگیتم رفع شد...نه؟

حمیدرضا با سر جواب مثبت داد و بعد بقیه لیوان ﺁب را به دست من داد.لیوان را روی میز کنار تختش گذاشتم.بابا روی تخت کنار حمیدرضا نشست و گفت:خوب من که گفتم الهام تا تو رو داره با کسی کاری نداره!..حالا هم میخواد پیش تو بمونه...

حمیدرضا لبخندی زد و دست مرا که کنار تختش ایستاده بودم با مهربانی گرفت و گفت:به خدا قصد اذیتش رو ندارم...ولی وقتی الهام پیش منه درد رو احساس نمیکنم.

بابا لبخندی زد و سپس ضربات ملایمی به پای حمیدرضا زد و گفت:پس با این حساب فردا حاضر باش تا بریم محضر حداقل یه صیغه محرمیت بین تو و الهام جاری بشه...اینطوری فکر نمیکنی بهتر باشه؟

برق عشق در چشمان حمیدرضا به وضوح به درخشش افتاد...همانطور که دست من در دستش بود فشار ملایمی به دستم داد و به من نگاه کرد و به بابا گفت:..........

برق عشق در چشمان حمیدرضا به وضوح به درخشش افتاد...همانطور که دست من در دستش بود فشار ملایمی به دستم داد و به من نگاه کرد و به بابا گفت:الهام چه نظری داره؟

امیرمسعود لبخند کمرنگی به لب داشت و گفت:این پیشنهاد خود الهام بوده...البته الهام اصرار داشت عقد کنید ولی امیرحسین و من دیدیم بهتره فعلا" فقط یه صیغه محرمیت بین شما جاری بشه...بعدا" انشاالله وقتی خوب شدی سر فرصت مراسم درست و حسابی برای عقدتون بگیریم...خوب نظرت چیه؟

حمیدرضا حالا تمام صورتش از شوق در حال شکفتن بود.رو کرد به بابا و گفت:من مطمئنم خوب میشم...فقط بودن الهام رو در کنارخودم نیاز داشتم...

بابا او را بوسید...متوجه شدم که بابا نتوانست از ریختن اشکهایش خودداری بکند اما خوشبختانه حمیدرضا متوجه این امر نشد! چرا که تنها با عشق و امیدواری خاصی بود که به من نگاه میکرد.مامان و بابا ساعت7:30رفتند.بنا به دستور غذایی که امیرمسعود برای حمیدرضا تهیه کرده بود٬برای شام حمیدرضا ماهیچه پختم تا ﺁب ماهیچه را به او بدهم.امیرحسین برای من از بیرون شام گرفت.خیلی تشکر کردم و در ﺁخر خواهش کردم که اگر مانعی ندارد اجازه بدهند از این به بعد خودم در خانه برای خودم غذا درست کنم تا دفعات بعدی ﺁنها برای تهیه غذای من به زحمت نیفتند.ساعت11شب مامان و بابا ﺁمدند و وسایل مورد نیاز مرا که بیشتر لباس و...بود را ﺁوردند.وقتی میخواستند بروند مامان خیلی گریه کرد...دائم سعی داشت به نوعی مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کند ولی دیگر برای این حرفها خیلی دیر شده بود...من بیش از تصور هر کسی به حمیدرضا علاقه مند بودم و هیچ چیز برای من مهمتر از حمیدرضا نبود.

ﺁب ماهیچه را وقتی ﺁماده کردم٬حمیدرضا به علت شرایط جسمانی اش اصلا" اشتها و میلی به خوردن نداشت٬اما وقتی دوباره از او خواهش میکردم و میخواستم که با من لجبازی نکند٬با اینکه میدانستم اصلا" قصد لجبازی ندارد و بی اشتهایی یکی از عوارض شیمی درمانی است٬اما حمیدرضا فقط به خاطر اینکه من رنجیده خاطر نشوم با هر جان کندنی بود یک لیوان ﺁب ماهیچه را خورد.وقتی امیرمسعود تلفنی وضعیت او را از من پرسید و من به او گفتم که حمیدرضا یک لیوان ﺁب ماهیچه را خورده٬نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد...ﺁنقدر از من تشکر کرد که خود من حالا از ﺁن همه تشکر متعجب شده بودم...ولی وقتی در ﺁخر برایم گفت که در دفعات قبل هر قدر هم به او اصرار و التماس میکردند که حداقل یک استکان کوچک از ﺁب ماهیچه را بخورد و او امتناع میکرده٬تازه فهمیدم که واقعا" حضور من در کنار حمیدرضا میتواند مفید باشد.ﺁن شب حمیدرضا به دلیل اینکه تازه شب اول از مرحله سوم شیمی درمانی اش را میگذراند نتوانست خوب بخوابد و حتی لحظاتی هم که به اصطلاح به خواب میرفت تمام مدت ناله های ضعیفی میکرد...اما بالاخره نزدیک طلوع خورشید چشمان جذابش را برای لحظاتی خواب از من دزدید.خود من کنار تخت حمیدرضا روی صندلی نشسته بودم و در حالی که دست حمیدرضا را ﺁهسته نوازش میکردم به خواب رفتم.بعد از ساعتی با سرفه های حمیدرضا که در اثر خشکی گلویش پیش ﺁمده بود سریع از خواب پریدم و بلافاصله کمی ﺁب در دهانش ریختم...از شدت سرفه هایش کاسته شد و دوباره به خواب رفت.برای لحظاتی نگاهش کردم...چقدر از بیماری خسته بود...اما مطمئن بودم که با بودن من خیلی چیزها را تحمل خواهد کرد.به ساعتم نگاه کردم تقریبا" نزدیک11قبل از ظهر شده بود٬برای اینکه در اثر تماس تلفن٬حمیدرضا بیدار نشود٬تلفن داخل اتاقش را از پریز قطع کردم.به ﺁشپزخانه رفتم و کمی صبحانه خوردم.برای حمیدرضا باید طبق دستور غذاییش صبحانه را ﺁماده میکردم که وقت چندانی هم نگرفت.کمی ﺁشپزخانه و خانه را مرتب کردم در این بین با اینکه صدای تلفنها را کم کرده بودم ولی متوجه تماس تلفنی شدم.وقتی گوشی را برداشتم از صدای گریه و هق هق پشت تلفن توانستم خیلی سریع تشخیص بدهم که خانم شهیدی پشت خط است.نمی دانم به چه علتی بود اما وقتی صدای گریه ی خانم شهیدی را از پشت خط میشنیدم غصه ی بدی به دلم مینشست...بی اختیار اشکهایم سرازیر شده بود...سکوت کرده بودم و به صدای غم انگیز گریه ی مادری گوش میکردم که میدانستم شاید بیش از من عاشق حمیدرضا است...و همین عشقش بود که چون حالا با هق هق و بغض همراه بود اشک مرا هم درﺁورده بود.بالاخره بعد از چند دقیقه توانست نسبتا" خودش را کنترل کند...از اینکه زحمت حمیدرضا را به عهده گرفته بودم دائما" تشکر میکرد و در پایان گفت به محض اینکه وضعیت قلبیش بهتر شود و امیرحسین موافقت کند به خانه برخواهد گشت...بعد هم خداحافظی کرد و تماسمان قطع شد.وقتی گوشی را قطع کردم تدارک ناهار مختصری برای خودم و ناهار مخصوص حمیدرضا را هم دیدم.ﺁخر کارهایم بود که احساس کردم حمیدرضا صدایم میکند:الهام...الهام...الهام...رفتی؟...الهام.

بلافاصله دستم را شستم و به اتاقش رفتم.چنان اضطرابی صورتش را گرفته بود که حتی برای لحظه ای مرا هم دچار وحشت کرد...اما وقتی از حضور من در خانه مطمئن شد یکباره ﺁرامشی در صورتش ظاهر شد که ناخودﺁگاه هر دو زدیم زیر خنده.بعد از چند لحظه گفت:الهام...برای چند ثانیه فکر کردم...رفتی.

خندیدم و در حالیکه روی تختش و بالشتهای زیر سرش را مرتب میکردم گفتم:کجا؟...کجا برم بهتر از اینجا باشه؟!

لازم نبود چیزی بگوید...حمیدرضا مدتها بود که با چشمانش زیباتر از هر لحظات دیگری با من حرف میزد.خواستم از اتاق بیرون بروم و صبحانه اش را بیاورم که برس و ﺁیینه خواست تا موهایش را مرتب کند.به دلیل ریزش مویی که از او در شب گذشته دیده بودم دلم راضی نبود به او اجازه بدهم که خودش این کار را بکند به همین خاطر گفتم:حمیدرضا...اجازه میدی من موهات رو مرتب کنم؟

لبخند تلخی زد و گفت:خانم خوشگل...میدونم موهام شروع به ریزش کرده...من بیخبر از وضعم نیستم...نه لازم نیست تو زحمت بکشی...فقط ﺁیینه و برس رو به من بده...ممنون.

بغضم گرفته بود ولی نگذاشتم متوجه بشود.برس و ﺁیینه را به دستش دادم و برای ﺁوردن صبحانه اش به ﺁشپزخانه برگشتم.وقتی دوباره به اتاقش رفتم موهای به برس مانده را داخل سطل میریخت...البته ریزش موهایش تازه شروع شده بود اما میدانستم تا مرحله بعد قاعدتا" باید تمام موهایش ریخته شده باشد...تجسم حمیدرضا با سر و رویی بدون مو برایم سخت نبود...ولی نگران غصه دار شدن خودش بودم.تمایل زیادی به صبحانه نداشت٬من هم چون به وقت ناهار نزدیک بود زیاد اصرارش نکردم.بعد از صبحانه مختصری که خورد فهمیدم قصد رفتن به حمام را دارد...فقط به او یادﺁوری کردم که درب حمام را از داخل قفل نکند و سریع هم از حمام بیرون بیاید.لبخندی زد و گفت:چشم...

حوله اش را از پشت درب اتاقش برداشتم و به دستش دادم.تا جلوی درب حمام دنبالش رفتم وقتی میخواست داخل حمام برود برگشت و نگاه پر محبتی به من کرد و گفت:الهام...میدونی به چی فکر میکردم؟

چراغ حمام را برایش روشن کردم و درب را برایش باز گذاشتم تا داخل شود.گفتم:نه...به چی؟!

با یک دستش نوازش ملایمی به موهایم داد و گفت:به اینکه وقتی خوب شدم...چقدر باید تلاش کنم تا شاید ذره ای از محبتهای تو رو جبران کنم.

خندیدم و گفتم:وقتی خوب شدی لازم به جبران نیست...همون موقع که خوب شدی زحمات نه تنها من بلکه امیرمسعود و امیرحسین و مامانت رو هم جبران کردی...تو فقط خوب شو...همه همین رو میخوایم...به خصوص مامانت و من.

رفت داخل حمام دوباره از پشت درب حمام تذکرات لازم را که امیرمسعود به من گفته بود به حمیدرضا یادﺁوری کردم و از او فقط گفتن٬چشم چشم را میشنیدم.هنوز کاملا" داخل هال نشده بودم که صدای زنگ درب بلند شد..............
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گلبرگهای خزان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA