ارسالها: 3747
#91
Posted: 28 Aug 2012 17:50
کرده بود . پایین آمدن تب به میزان چند دهم حدس او را تبدیل به یقین کرده بود و میخواست مقدار داروها را بالا ببرد . وقتی به اتاق آمد پس از معاینه کامل به لای گفت :" متاسفانه در برخی از مناطق ایران تالاب وجود دارد ، پشه انوفل هست . اگر بچه را زودتر به تهران آورده بودید اینقدر ضعیف نمیشد . کشت خون زمان میبرد اما با توجه به واکنش بیمار در مقابل داروهای ضدّ مالاریا و پایین آمدن تب معلوم میشود تشخیصم درست بوده من معالجه را ادامه میدهم تا جواب آزمایش آماده شود . "
" دکتر ، دخترم نجات پیدا میکند ؟ "
" حتما ! مگر فکر میکنید غیر از این باشد ؟ ! میبینید که همه چیز به خوبی پیش میرود . "
" ممنونم دکتر . نمیدانید در پنج شش روز گذشته چه عذابی کشیدهام . "
دکتر اتاق را ترک کرد . چند دقیقه بعد علی بی آنکه از پرستاری بخواهد به اتاق بیاید و مواظب مگی باشد از اتاق بیرون رفت تا هر چه زودتر این خبر مسّرت بخش را به آذر بدهد . با شتاب خود را به خیابان رساند اما باز هم نه اثری از اتومبیل بود و نه از سرنشینانش . نگران شد فکر کرد مبادا آنها برای خرید رفته و تصادف کرده باشند ؟ این رفت و آمدها تا ظهر طول کشید و او هر بار با حیرت بیشتر دست خالی به اتاق مگی بر میگشت . فکر آذر و بچهها کاملا کلافهاش کرده بود و معما به قوت خود باقی مانده بود .
صبح روز بعد مگی چشمهایش را باز کرد ؛ چشمهایی که پنج شش روز پشت پلکهای سنگین و متورم و تب الود پنهان مانده بود . علی با دیدن آن منظره چنان خوشحال شد که پیش روی پرستار پاهای او را بوسید " مگی دختر ملوسم ، دلم برای چشمهای قشنگت تنگ شده بود . کوچولوی نازنینم ، انوفل کجا بود که تو را زد ؟ کجا بودم من که ندیدم و نفهمیدم ؟ من که تمام مدت لحظهای از تو دور نشدم !"
مگی خواست تکان بخورد علی پرستار نگهش داشتند . علی با شعف گفت :" خانم کوچولو ، مگر نمیبینی به دست و پایت سرم وصل کرده اند ؟ تو که خیلی صبوری عزیزم . کمی دیگر صبر کن . وقتی سرمها را در آوردند بلند شو و بازی کن . من همین جا پهلویت هستم تا خوب خوب شوی . " مگی دست آزادش را به سوی او دراز کرد . علی به رویشخم شد . مگی دستش را به گردن او انداخت :" بابا "
" جانم ، عزیزم ؟ بگو چه میخواهی ؟ "
" پاندا بده . "
" نازنینم ، خرست را نیاوردهام یعنی هیچ کدام از اسباب بازیهایت را نیاورم . صبر کن وقت کمی بهتر شدی برایت هم خرس میخوارم هم عروسک قشنگ . "
پرستار با این توصیه از اتاق خاره شد :" تا موعد دارویش کار دیگری ندارد اگر موردی پیش آمد زنگ بزنید . "
مای هوشیار شده بود و به اطراف نگاه میکرد . علی برایش حرف میز آاد " اینجا را نمیشناسی ؟ نه ؟ من هم نمیشناختم ، اینجا بیمارستان خوبی است و همه پرستارها و دکترها تو را خیلی دوست دارند ، ببین چقدر زود داری خوب میشوی !"
مگی دستش را به صورت او کشید . علی دست او را به لب برد و بوسید :" مگی تو را از تمام دنیا بیشتر دوست دارم ،
حالت که خوب شد از اینجا که رفتیم میرویم یک هتل خوب و عالی . آنقدر آنجا میمانی تا من خانه را بفروشم و یک آپارتمان خوب و قشنگ بخرم . آن وقت دو تایی راحت زندگی میکنیم . نمیگذارم دست هیچ به تو برسد .
مگی به رویه لبخند زد از حرفهای او چیزی نمیفهمید . اما با لذت گوش میداد .
" تو عشق من هستی مگی میفهمی ؟ "
دو سه روز بعد وقتی حالا بچه آن قدر خوب شد که سرمها را در آوردند . علی به او افت :" تو همین جا راحت بخواب تا من بروم یک تلفن بزنم و برگردم . "
مگی سر جایش نشست و رفتن او را تماشا کرد .
علی به اطلاعت رفت و قرار شد شماره را برایش بگیرند و به اتاقش وصل کنند . به سرعت پیش مگی برگشت . انتظار طولانی شد . سرانجام پس از حدود یک ساعت تلفن زنگ زد . گوشی را برداشت :" علی بیمارستان خیام ؟ "
" بله بفرمائید "
" میخواهم با خانم آذر تهرانی صحبت کنم "
" گوشی گوهسی "
زیاد طول نکشید . آذر گوشی را برداشت :" بله بفرمائید ؟ "
" سلام خانم تهرانی . "
آذر بالافاصله صدا را شناخت " آقای تمیمی ، شما هستید ؟ "
علی با ناخوشنودی گفت :" بله خودم هستم "
" حال مگی چطور است ؟ "
" مگر برای شما فرقی میکند ؟ "
" چطور مگر ؟ ! البته که فرق میکند !"
علی با همان لحن بغض الود گفت :" پس حسما به شهرتان برگشتید ؟ ولی حق نداشتید بی خبر بگذارید و بروید "
آذر سکوت کرد ، از لحن بد او ناراحت شده بود .
علی ادامه داد:" میخواهم بدانم چرا این کار را کردید ؟ !"
آذر آرام و محکم گفت :" آقای تمیمی من موظفم در تصمیماتم از شما اجازه بگیرم ؟ !"
" من در زندگی و تصمیمات شما کار ندارم ، اما وقتی مسالهای به من مربوط میشود ، باید در جریانش قرار بگیرم چرا به من اطلاع ندادید ؟ !"
آذر پس از مکث کوتاهی گفت :" نمیدانم واقعاً نمیدانم . "
" حتما کرایه راننده را هم پرداختید ؟ "
" قرار نبود مجنی کار کند . "
" میتوانستید دست کم وقتی رسید به من تلفن کنید ، چرا نکردید ؟ !"
" فکر میکنید ضرورتی داشت ؟
" شما خیلی خودخواه هستید مثل تمام زنهامقصودتان از همه زنها مادر مگی است ؟ "
این پاسخ غیر منتظره بود . علی را به فکر فرو برد .
آذر وقت سکوت او را دید گفت :" شما خودخواه نیستید که از من بازخواست میکنید ؟ !"
" میتوانم خواهش کنم شماره حسابتان را بگویید ؟ "
" مگر با هم حسابی داریم ؟ "
" بله دستمزد شما ، کرایه اتومبیل !"
" اگر با اراده و میل خودم نیامده بودم وضع فرق میکرد . حالا اجازه میدهید به سر کارم برگردم ؟ "
" حال مگی را نمیپرسید ؟ !"
«مگر برای شما فرق می کند ؟ »
«چطور مگر ؟ البته که فرق می کند . »
علی با همان لحن بغض آلود گفت: «پس شما به شهرتان برگشته اید ؟ ولی حق نداشتید بی خبر بگذارید و بروید . »
آذر سکوت کرد . از لحن بد او ناراحت شده بود .
علی ادامه داد: «می خواهم بدانم چرا این کار را کردید ؟ »
آذر آرام و محکم گفت: «آقای تمیمی ، من موظفم در تصمیماتم از شما اجازه بگیرم ؟ »
«من به زندگی و تصمیمات شما کار ندارم . اما وقتی مسئله ای به من مربوط می شود ، باید در جریانش قرار بگیرم . چرا به من اطلاع ندادید ؟ »
آذر پس از مکث کوتاهی گفت: «نمی دانم . واقعاً نمی دانم . »
«حتماً کرایۀ راننده را هم پرداختید ؟ !»
«قرار نبود مجانی کار کند . »
«می توانستید دست کم وقتی رسیدید به من تلفن کنید . چرا نکردید ؟ »
«فکر می کنید ضرورت داشت ؟ »
«شما خیلی خودخواه هستید . مثل تمام زنها!»
«مقصودتان از همۀ زنها ، مادر مگی است ؟ »
این پاسخ غیرمنتظره بود . علی را به فکر فرو برد .
آذر وقتی سکوت او را دید گفت: «شما خودخواه نیستید که از من بازخواست می کنید ؟ »
«می توانم خواهش کنم شماره حسابتان را بگویید ؟ »
«مگر با هم حسابی داریم ؟ »
«بله . دستمزد شما . کرایۀ اتومبیل!»
«اگر با اراده و میل خودم نیامده بودم ، وضع فرق می کرد . حالا اجازه می دهید به سر کارم برگردم ؟ »
«حال مگی را نمی پرسید ؟ »
«می دانم الحمدالله رو به بهبود است . »
«می دانید ؟ از کجا ؟ »
«تلفنی از دکترش می پرسیدم . »
«پس به بیمارستان تلفن می کردید ؟ »
«بله نگران بچه بودم . »
«بهتر نبود مرا در جریان می گذاشتید ؟«نمی دانم . واقعاً نمی دانم . »
«شما هر جا کم می آورید از این عبارت استفاده می کنید ؟ »
«دلم می خواهد وقتی مگی از بیمارستان مرخص شد ، گهگاه از حالش باخبرم کنید . این کار را می کنید ؟ »
علی با غیظ گفت: «نمی دانم . واقعاً نمی دانم . »
آذر بی اختیار خندید . «ادای مرا درمی آورید ؟ »
«نمی دانم . واقعاً نمی دانم . »
«پس مگی را از طرف من ببوسید . خداحافظ . »
آذر گوشی را گذاشت . علی متفکرانه گفتگویشان را مرور کرد . به نظرش رسید . این زن با آن پرستاری که در بیمارستان می دید خیلی فرق دارد . این طرز گفتگو با شخصیتش نمی خواند . او را مظهر زنی محکم و مقاوم ، ولی فاقد ریاست طلبی می دید .
ده روز بعد اتاق دو نفره ای در یکی از هتل های مشهور تهران انتظار علی و مگی را می کشید . علی هنگامی که شناسنامه و مدارکش را نشان می داد ، در جواب سؤال مسئول اطلاعات که پرسید «اتاق را برای چند شب می خواهید ؟ » جواب داد: «فعلاً نمی دانم . »
«به طور تقریبی بفرمایید . باید در این برگه ذکر شود . »
«حدوداً دو ماه . »
مرد برگه را تکمیل کرد و به امضای او رساند . سپس کلید اتاق شمارۀ 610 را به دستش داد . دقایقی بعد او و مگی وارد اتاق پاکیزه و مجللشان شدند . اتاق روشن بود و پنجره ای رو به کوه داشت که چشم اندازی زیبا را در خود جا داده بود . وقتی پرده را بیشتر کنار زد ، کوههای شمیران به رویش لبخند زد . چقدر این منظره را دوست داشت!
لباس مگی را عوض کرد . اسباب بازیهایی را که برایش خریده بود به دستش داد و او مشغول بازی شد . روی تختخواب دراز کشید و در حالی که مشغول تماشای او بود ، مغزش چون ساعت به کار افتاد . باید آپارتمان را بفروشم . احتیاج به یک سرمایه گذاری دارم . نمی توانم برای همیشه این طور بی کار بمانم . این وضع دیوانه کننده است .
اما برای فروش آپارتمان به توران احتیاج داشت . سند و همچنین اجاره نامه با مستأجر پیش او بود . از اینکه مجبور بود با او تماس بگیرد ، دلش گرفت . به دنبال راه حلی می گشت که بدون تماس با مادر ، سند را بگیرد . شاید اگر پولهایش به سرعت خرج بیمارستان و هتل نمی شد ، می توانست فکر دیگری بکند .
روزها به سرعت می گذشت و پایان دو ماه اقامت در هتل نزدیک می شد . مگی خوب و سرزنده و شاداب شده بود . علی بعدازظهرها او را به تالار ورودی هتل می برد و مگی جای مناسبی برای جست و خیز پیدا می کرد . با بچه هایی که آنجا بودند مشغول بازی می شد و علی از دیدنش غرق لذت می گشت . اما از اینکه روز به روز بیشتر در برابر این تصمیم ناخواسته قرار می گرفت که باید با توران تماس بگیرد کلافه بود . پس از مدتها تنش و دلهره و گذراندن روزهای جهنمی در به دری و بیماری مگی ، به آرامشی نسبی رسیده بود و نمی خواست این آرامش گرانبها را از دست بدهد . ولی با اجبارها و بایدها و نبایدهای روزگار در مصاف بود .
سرانجام در یکی از روزهای سرد آذرماه ، با دستی مرتعش از هیجان و قلبی پر تپش شماره تلفن خانه شان را گرفت . تصمیم داشت جز توران هر دیگری گوشی را برداشت ارتباط را قطع کند . با پنجمین زنگ توران گوشی را برداشت و با صدایی خسته جواب داد . علی با شنیدن صدای او دگرگون شد . احساساتی ضد و نقیض به سویش هجوم آورد- عاطفه ،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#92
Posted: 28 Aug 2012 17:51
ترس ، اجبار ، کینه ، غم . . . صدایش در گلو خفه شد .
سکوت نسبتاً طولانی اش توران را کنجکاو کرد . فری رو به روی او در مبلی فرو رفته بود و با کنجکاوی نگاهش می کرد . آهسته پرسید: «کیست ؟ جنی است ؟ »
توران با سر علامت منفی داد . با لحنی مریض وار گفت: «چرا حرف نمی زنید ؟ »
علی با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون می آمد گفت: «مامان ، منم . »
توران دستش را روی قلبش گذاشت . نالید . «علی! علی ، تو کجایی ؟ تو که مرا کُشتی! تو که نابودم کردی! از کجا تلفن می کنی ؟ وای ، خدا . . . »
«من . . . من نمی خواهم بگویم کجا هستم . »
«علی ، تو را به هر که می پرستی ، همین الان هر جا هستی بیا مادر . »
«نه ، نمی آیم . من . . . »
«تو چی ؟ بگو . مگر ما چه کردیم که این بلا را سرمان آوردی ؟ علی ، چرا به من رحم نکردی ؟ در این چند ماه کجا بودی ؟ مگی کجاست ؟ آخ خدا ، قلبم . علی ، بیا که نابودم کردی . »
«دیگر حاضر نیستم مگی را به آن خانه بیاورم . »
«چرا مادر ؟ »
«نقش بازی نکنید . من همه چیز را فهمیده ام . می دانم برای مگی چه نقشه هایی کشیده اید . مامان . . . شما چرا ؟ مگر مگی چه گناهی کرده که باید این قدر در موردش ظلم شود ؟ شما که می گفتید او را دوست دارید!»
«چه ظلمی ؟ من چه کرده ام ؟ مگی پارۀ تن من است . جگر من است . »
«من با گوش خودم همه چیز را شنیدم . نقشه هایتان را فهمیدم . می خواهید مگی را در مقابل پنج میلیون دلار به پلیس تحویل بدهید . وای . . . مامان ، شما را نمی بخشم . فری را هم نمی بخشم . »
«فراموشش کن . هر چه بود گذشت . مگی را روی چشمهایم می گذارم . جانم را فدایش می کنم . علی . . . ماههاست اشکم خوراکم شده . خـُرد شده ام . زندگی ام . تباه شده . »
فری از جا برخاست و جعبۀ دستمال کاغذی را جلوی او گرفت . توران دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد . فری خواست گوشی را از او بگیرد ، اما او سفت و سخت آن را چسبید . فری به اتاقش رفت و گوشی آنجا را برداشت . «علی ، تو این قدر بی رحم بودی و ما نمی دانستیم ؟ »
«من بی رحمم یا شما ؟ با گوشهای خودم شنیدم چه نقشه ای برای مگی کشیده بودید . »
«همه اش حرف بود . کسی نمی خواست یک مو از سر او کم شود . »
«شما می خواستید او را بفروشید!»
توران هق هق کنان گفت: «فری ، گوشی را بگذار . می خواهم حرفهایم را با او بزنم . »
فری گفت: «من با او کار دارم . »
توران گفت: «علی ، کی می آیی ؟ کجایی ؟ هر جا هستی همین الان راه بیفت بیا . »
«من مگی را به آن خانه نمی آورم . »
«علی ، به مرگ خودم ، به مرگ همگی اگر بگذارم یک مو از سر بچه ات کم شود . دلم برایش پَرپَر می زند . علی ، اگر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#93
Posted: 28 Aug 2012 17:51
مرا ببینی دیگر نمی توانی بشناسی ام . به خدا پیر شده ام . جلوی سر و همسر برایم آبرو نمانده . »
از آن توری پرقدرت که همه فرمانبرداری اش را می کردند ، چیزی باقی نمانده بود . علی گفت: «من تلفن کردم بگویم می خواهم آپارتمان را بفروشم . »
«چرا ؟ آن جا مثل طلاست . روز به روز قیمتی تر می شود . پول می خواهی ، بگو!»
«می خواهم بفروشم و با پولش کاری شروع کنم . »
«هر قدر بخواهی می دهم . اما کاری به آن آپارتمان نداشته باش . »
«نمی توانم از شما پول قبول کنم . همان مقداری را هم که داده اید ، پس از فروش آپارتمان پس می دهم . »
فری از آن گوشی با صدای بلند گفت: «علی ، مسخره بازی درنیاور . بلند شو راه بیفت بیا خانه!»
«من از تو . . . بله ، از تو وحشت دارم . تمام نقشه ها زیر سر توست!»
توران زاری کنان گفت: «علی ، هر کار بگویی می کنم . فقط برگرد . به خدا تمام آن فکرهای مسخره تمام شد . روحم برای مگی پرواز می کند . آخ ، بچه ام کجاست ؟ »
«مگی داشت از دستم می رفت . داشت می مُرد . »
«چرا ؟ خدا مرگم بدهد! چه بلایی سرش آوردی ؟ »
«مالاریا گرفته بود . »
«پشۀ مالاریا کجا بود که او را بگزد ؟ »
«من در شهرستان زندگی می کردم . »
«وای . . . شهرستان ؟ مگر دیوانه شده ای ؟ کدام شهرستان ؟ »
«من برای این حرفها تلفن نکرده ام . می خواهم یک دفتر ساختمانی راه بیندازم و کار کنم . برای همیشه که نمی توانم بی کار بمانم!»
«مگی را چکار می کنی ؟ »
«همه جا با خودم می برمش . »
«خجالت بکش . مگر می شود با یک بچۀ کوچک کار می کرد ؟ »
فری گفت: «مامان ، شما گوشی را بگذارید . من با او حرف دارم . »
«نه ، گوشی را نمی گذارم . می خواهم خودم با او حرف بزنم . علی ، گوش کن . به تمام مقدسات قسم اگر بگذارم کسی به بچه ات چپ نگاه کند . بچه را بردار بیاور!»
«از جنی خبری نشده ؟ »
با این سؤال قلب توران لرزید . فری بلافاصله گفت: «بی عقل ، تو هنوز به فکر او هستی ؟ راستی که چقدر او برای تو و بچه اش ارزش قائل است!»
توران سکوت کرد . دیگر نمی خواست به علی دروغ بگوید . جنی در آن مدت چند بار تلفن کرده و چند نامه فرستاده بود . توران عقیده داشت باید نامه ها را به علی بدهند ، اما فری صد در صد مخالف بود و نامه ها را پنهان کرده بود .
علی گفت: «مامان ، من به پول آپارتمان احتیاج دارم . »
«علی ، فقط یک ساعت بیا اینجا . اگر حرفهایم را قبول نکردی ، برو . »
«کسی را ندارم که مگی را پیشش بگذارم و بیایم . »
«مگر قرار است بدون او بیایی ؟ دست بردار . این قدر عذابم نده . »
«یک جا با شما قرار می گذارم ، بیایید صحبت کنیم . »
«آن یک جا کجاست ؟ »
«نمی دانم . یک خیابان . یک پارک . »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#94
Posted: 28 Aug 2012 17:54
«ای خدا ، چقدر باید عذاب بکشم! آخر این چه مسخره بازی ای است درآورده ای ؟ »
«حال بابا چطور است ؟ »
«او که به روی خودش نمی آورد . اما من خوب می فهمم از دستت ناراحت است . علی ، تو را به جان مگی برگرد . »
«همان که گفتم! یک جا قرار بگذارید ، می آیم راجع به فروش آپارتمان صحبت کنیم . »
فری گفت: «علی ، این اداها چیست ؟ »
علی جوابش را نداد . خطاب به توران گفت: «فردا ساعت پنج بعد از ظهر می آیم همان پارک نزدیک خانه تان . »
«هوا خیلی سرد است . بچه مریض می شود . تو الان کجایی ؟ »
علی سکوت کرد . توران فکر کرد ارتباط قطع شده . فریاد زد: «علی ، علی ، قطع نکن! خواهش می کنم . »
«قطع نکرده ام . »
«پرسیدم الان کجایی ؟ »
«در یکی از شهرستانها . دیگر سؤال پیچم نکنید . فردا ساعت پنج بعد از ظهر می آیم پارک . خداحافظ . »
صدای گریۀ توران هنوز می آمد که علی گوشی را گذاشت . طاقت شنیدن صدای گریۀ او را نداشت . آشفته و منقلب شده بود . از گفتگویش با توران و فری سخت ناراحت بود . فکر می کرد اگر موضوع فروش آپارتمان در میان نبود ، با آنها تماس نمی گرفت . اما مجبور به این کار بود .
مگی چشم از او برنمی داشت . علی بغلش کرد . مگی دستش را دور گردن او حلقه کرد . «بابا!»
«جانم ؟ بگو عزیزم . حرف بزن . آخ که چقدر آرزو دارم به حرفهایم جواب کامل بدهی! عزیزم ، بابا را چند تا دوست داری ؟ »
«دو تا . »
«عزیز دلم ، اینکه خیلی کم است . بیشتر دوستم داشته باش . مگی ، هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور به زندگی مخفی بشوم . همیشه عقیده داشتم انسان باشرافت باید بر دیگران طلوع کند . اما حالا می فهمم خیلی چیزهای دیگر هست که انسان را به زندگی مخفی می کشاند . کاش زودتر بزرگ شوی و معنی حرفهایم را بفهمی . »
هوای پارک سرد بود . درختان جامۀ سبزشان را درآورده و لباس هفت رنگ پوشیده بودند ، اما جلوۀ لباس پاییزی شان کمتر ازلباس بهاری نبود . توران از ساعتی قبل به آنجا آمده بود و بی قرار و ناآرام انتظار می کشید . فری می خواست همراهش بیاید ، اما او موافقت نکرده بود . می خواست در تنهایی با علی آزادانه صحبت کند .
وقتی علی همراه مگی از تاکسی پیاده شد ، توران که جلوی در پارک انتظارشان را می کشید با دیدنشان چنان منقلب شد که نتوانست اشکهایش را مهار کند . همان جا در مقابل عابران دست در گردن علی انداخت و با صدای بلند قربان صدقه اش می رفت . «علی ، الهی قربانت بشوم . عزیز دلم ، چرا این قدر شکسته شده ای ؟ کجا بودی ؟ چه بلایی سرت آمده ؟ »
علی به او هشدار داد: «مامان ، زشت است . همه دارند نگاهمان می کنند . »
توران می خواست مگی را در آغوش بگیرد . اما او پشت علی پنهان شد . توران نالید: «عزیز دلم . فدایت بشوم . منم ، مامان توری . بیا بغلم . بیا که مُردم از فراق . »
علی دست توران را گرفت و به گوشه ای کشاند . «چرا متوجه نیستید ؟ خیابان که جای این کارها نیست!»
«پس بیا برویم خانه . دیگر نمی گذارم از من جدا شوی . نمی گذارم بروی . »
«من خطر نمی کنم . اصرار نکنید . مگی را به آنجا نمی آورم . »
«علی ، به مرگ خودم تمام آن حرفها تمام شد و رفت . اصلا ً کو پول ؟ کو دلار ؟ یک حرفهای مزخرفی زدیم و تمام شد . »
فعلا ً بیایید برویم روی یکی از نیمکتها بنشینیم . »
«مگر خانه و زندگی نداریم ؟ علی ، اگر بدانی چقدر در این مدت عذاب کشیده ام ، زجرم نمی دهی! الهی بمیرم برای مگی . چقدر موهایش قشنگ شده بیا برویم . بیا و لج نکن . »
« نمی خوام به خانه بیایم . در آنجا احساس امنیت نمی کنم . استقلال ندارم . »
« مگر کسی به تو کار دارد ؟ اصلا طبقه ی بالا مال تو . می خواهی یک در جلوی راه پله ها بگذاریم که هر وقت دلت خواست آن را قفل کنی و خیالت راحت باشد ؟ »
« من در آنجا همان قدر سهم دارم که دیگران دارند . بیش از آن نمی خواهم . می توانم با فروش آپارتمانی که به نامم است . هم آپارتمان نسبتا کوچک تری بخرم و هم دفتر کار راه بیندازم . سیصد متر آپارتمان برایم بزرگ است . »
«پول می دهم دفتر بزنی . »
« به یک شرط»
«دیگر چه شرط و شروطی می خواهی بگذاری ؟ »
« خانه به اسم شما شود . »
« تو چرا این قدر با من بیگانه شده ای ؟ علی ، این حرفها چیست ؟ من از تو عوض نمی خواهم . »
« یا خانه را می خرید یا به دیگری می فروشم . »
«آخر به مردم چه بگویم ؟ مسخره نیست ؟ »
« چرا باید مردم در جریان قرار بگیرند ؟ مگر به مردم بدهکاریم ؟ »
« خیلی خوب ، فعلا بیا برویم خانه ، تا چند روز دیگر دفتر را می خریم . »
«چرا متوجه نیستید ؟ آنجا امن نیست . مگر فری را نمی شناسید ؟ هر کار دلش بخواهد می کند . »
«نه ، دوستش گیتی ، همان که در لندن زندگی می کند ، خبر داده جنی دیگر با هیچ روزنامه و مجله ای مصاحبه نکند . در آخرین مصاحبه اش گفته دیگر نمی خواهم راجع به این موضوع حرف بزنم . فری با شنیدن این خبر مطمئن شده پولی در کار نیست . به خدار راست می گویم . »
تمام مدت که آن ها روی نیمکت نشسته بودند . به اصرار و التماس توران و انکار علی گذشت . اما سرانجام عشق مادری پیروز شد . توران در حالی که دستهای علی را به دستش گرفته بود و بر یک یک انگشتان بوسه می زد ، موثرترین حربه زنانه اش را به کار برد . او در حالی که با اشک هایش قلب علی را می لرزاند گفت:« اگر می خواهی بروی برو . اما فردا باید برای تشیع جنازه ام بیایی . »
این حرف علی را تکان داد . توران با چنان قاطعیتی حرفش را زد که هر دیگر هم می شنید می فهمید او شوخی یا تهدید نمی کند . در پایان آن دیدار ، سرانجام علی تسلیم و نگران همراه مادر رفت تا ساک و چمدانش را از هتل بردارد . توران تمام طول راه را اشک ریخت . مگی دیگر از او روی بر نمی گرداند . انگار او هم می فهمید توران راست می گوید .
وقتی به هتل رسیدند ، توران تازه فهمید پسرش در کجا زندگی می کرده . با تعجب پرسید:« مگر نگفته ای در شهرستان زندگی می کردی ؟ دروغ گفتی ؟ »
«نه . اگر به دلیل مریضی مگی نبود همان جا می ماندم . بیماری او مرا وادار کرد به تهران بیایم و در بیمارستان مخصوص بچه ها بستری اش کنم . »
ساک و چمدان را برداشتند ، حساب هتل را تصفیه کردند و عازم خانه شدند . در طول را توران آهسته آهسته اشک می ریخت و خدا را شکر می کرد . مگی با سر انگشتهایش اشک های او را پاک می کرد و توران دستهایش را می بوسید .
آن قدر دیر به خانه رسیدند که همه نگران شده بودند . حتی سالار که به خونسردی مشهور بود . دیدار علی در خانه شور و ولوله به پا کرد . فری اگر چه نمی خواست به قول خودش لی لی به لالای برادر بگذارد . با این حال پر شور و هیجان از او استقبال کرد . . گهگاه چیزهایی می پراند که همه را به خنده می انداخت . به علی گفت:« از این به بعد اسمت را می گذاریم «فراری» تو باید برای فیلم های پلیسی فیلمنامه بنویسی . نمی دانی آن روز که از خانه فرار کردی ، وقتی از خواب بیدار شدیم چه روزی آغاز شد . نمی دانی تا امروز چه روزهایی گذشته . می خواهم با تو مصاحبه ی داغی راه بیندازم که بزنی روی دست جنی . چنان مشهورت بکنم که روزنامه ها دست از سرت برندارند!))
او سعی کرد با گفته هایش یخ رفتار علی را باز بکند . اما علی مگی را در بغل گرفته و روی مبلی نشسته بود و با نگاهی نگران مراقب اوضاع بود . حتی وقتی مونا جلو آمد دست مگی را بگیرد و بروند با هم بازی کنند نگذاشت او را ببرد . به فرزین هم اجازه نداد مگی را بغل بگیرد .
پس از ماهه دوباره خنده و نشاط ه خانواده بازگشته بود . اما علی نگران و بدون لبخند به آینده فکر میکرد . در دل آرزو داشت ای کاش جنی به نامه اش پاسخ داده بود . آن وقت می توانست به او بگوید ار مگی را میخواهد باید به ایران بیاید وبا هم زندگی کنند .
فری گفت: ((حالا می توانیم مهمانی ای را که چند ماه پیش بهم زدیم راه بیندازیم . ))
توران با خوشحالی حرف او را تصدیق کرد . ((فری چه خوب گفتی! همین شب جمعه همه را دعوت میکنیم . ))
علی با چهره ای درمانده او را نگاه کرد . توران نتوانست پیامش را بگیرد . ((چی شد ؟ ناراحت شدی ؟ ))
((من آمادگی دیدن فامیل ها را ندارم . احساس سرشکستگی میکنم . ))
فری با پوزخند گفت: ((کسی با تو کار ندارد که آماده باشی یا نباشی تمام زحمت هایش برای من و مامان است . ))
توران گفت: ((علی نمیدانی چه حرفهایی به گوشم رسیده . می خواهم حرفهایشان را به حلقومشان برگردانم . میخواهم ببینن علی من نه روانی شده نه قهر کرده نه سرش جایی گرم است . سرت را با افتخار بالا بگیر آنقدر که بتوانند ببینندت . ))
((یعنی تمام این حرفها درباره ی من زده شده ؟ ))
((بله نمیدانی با آن کارت چقدر ما را سرشکسته کردی . در این مدت هرکس یه چیز گفت . حالا میخواهم بزنم توی دهنشان و بگویم این علی!این هم مگی!حالا چه میخواهید بگویید ؟ ))
((قوم و خویش هایی که این قدر با شما بیگانه اند و به جای غمخواری آزارتان می دهند چه ارزشی دارند که می خواهید خودتان را به خاطرشان به زحمت بیندازید ؟ بگذارید هرچه می خواهند بگویند . ))
((نه باید با چشم های کور شده شان ببینند بچه ی من هیچ عیب و ایرادی ندارد . تو کاری نداشته باش بگذار من و فری کار خودمان را بکنیم . ))
علی در دل گفت: ((باز هم شما و فری ؟ کی این اتحاد نا مقدس تمام می شود ؟ ))
سالار گفت: ((فعلا شام بخوریم که می خواهم بروم بخوابم . صبح زود باید بروم شکار . ))
فرزین باز هم خواست مگی را در آغوش بگیرد اما تلاشش بی فایده بود . علی با دلتنگی اورا کنار زد .
اندکی پس از صرف شام سالار شب بخیر گفت و به اتقش رفت . علی هم از جا برخاست . مگی را به بغل گرفت و گفت: ((روز خسته کننده ای داشتیم می روم بخوابم . ))
فرزین گفت: ((کجا ؟ باید تعریف کنی این همه وقت کجا بودی و چه کار میکردی!))
((بماند برای بعد فعلا مگی هم خوابش می آید . ))
شب بخیر گفت و . خواست چمدانش را بردارد . فرزین نگذاشت ساک و چمدان را برداشت و جلوتر از او به طبقه ی بالا رفت . آنها را کنار اتق گذاشت و روی صندلی ای نشست . علی مگی را به دستشویی برد . وقتی برگشت فرزین هنوز آنجا بود . گفت: ((علی راستش را بگو در این مدت کجا بودی ؟ ))
علی در حالی که لباس خواب مگی را می پوشید گفت: ((شهرستان بودم باور نمی کنی ؟ ))
((چرا شهرستان ؟ می توانستی از اول در یکی از هتل های تهران زندگی کنی که مگی به آن بیماری مبتلا نشود . ))
((می خواستم جایی باشم که کسی پیدایم نکند . ))
((آن روز اولی که معلوم شد تو رفته ای مامان خیلی صدمه خورد اما وقتی یادداشت را پیدا کردیم و دید با اراده ی خودت خانه را ترک کردی دیگر پی قضیه را از طریق کلانتری و پلیس نگرفت . ام خیلی زجر می کشید . تو که انفدر سنگدل نبودی!))
پایان قسمت۸
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#95
Posted: 3 Sep 2012 18:28
قسمت۹
علی حوصله ی گفتگو نداشت . فرزین به خوبی این را می فهمید . اما دلیل دیگری باعث می شد انجا بماند . می خواست بداند علی از همدستی او با فری باخبر شده یا نه ! این فکری بود که از وقتی علی خانه را ترک کرده بود آزارش می دادو البته نگرانی اش نابجا نبود . بنابراین همچنان نشسته بود و بر کارهای برادر نظارت میکرد . از وسواس او در نگهداری مگی در تعجب بود .
مگی آماده ی خواب شده بود . علی گفت: ((فرزین اگه اینجا نشسته ای که بدانی از همدستی ات با فری و مامان باخبرم یا نه باید بگویم بله باخبرم . ))
این گفته ی غیر منتظره چون صائقه بر فرزین فرود آمد . طوری غافلگیر شد که نمی دانست چه واکنشی نشان دهد . علی به او نگاه نمیکرد . می دانست با گفته اش او را منقلب کرده . فقط گفت: ((اما تو را می بخشم نگران چی هستی ؟ با اینجا نشستن و سوالات مبهم پرسیدن چیزی عوض نمی شود . من تو را دوست داشتم و دارم . نمام تقصیر ها را هم از فری و مامان می دانم . بنابراین با خیال راحت برو و بگذار استراحت کنم خیلی خسته ام خیلی . . . . ))
فرزین متزلزل در حال فروریختن بود برادری که آنهمه دوستش داشت می دانست او . هم به طمع پول با آنهایی که می خواستند بچه اش را از او جدا کنند همدست بوده . این چیزی نبود که بتواند پنهانش کند . مانند کسی که تن پوشش را از او برگرفته باشد خود را عریان می دید . وقتی از دز بیرون ررفت چنان سرخورده بود که حتی نتوانست شب بخیر بگوید .
علی بود که گفت: ((زیاد دیر نشده من دوباره برگشته ام جبران کن . ))
فرزین که باز هم منتظر شنیدن چنین حرفی نبود در حالی که خود را جمع می کرد تا بیش از آن در معرض نگاه برادر قرار نگیرد زیر لبی زمزمه کرد: ((چطور جبران کنم ؟ تو که دیگر عقیده ات نسبت به من برنمیگردد . ))
((چرا!قول بده نگذاری هیچکس آسیبی به مگی برساند . قول بده اگر حرفی از پس دادن او به جنی بود باخبرم کنی . ))
فرزین از گفته های او آب شد . نمی توانست به چشمانش نگاه کند شرمنده و خُرد شده گفت: ((چنان از خودم بدم می آید که نمی خواهم روی زمین باشم . تو مرا خیانتکار می دانی . ))
علی به طرف او رفت . دستی زیر چانه اش زد . ((به من نگاه کن . می خوام بدانم راست می گویی یا نه!))
فرزین دست او را از زیز چانه اش برداشت و به دست گرفت . دستهایش یخ کرده بود . با تته پته گفت: ((به خدا من اصلا . . . نفهمیدم چرا . . . . ))
((دیگر چیزی نگو . فقط بدان مگی تمام هستی من است . هرکس او را از من بگیرد جانم را گرفته حالا برو شب بخیر . ))
با رفتن او علی در را از تو قفل کرد . صدای چرخش کلید به گوش توران و فری رسید . هردو به هم نگاه کردند . توران با عجز گفت: ((فری بیا به او بگوییم جنی برایش نامه داده . ببین چطور عتمادش از ما سلب شده در اتاقش را از ترس قفل می کند . ))
((مامان هیچ می دانید این کار چقدر اشتباه است ؟ این نامه دام است تا علی نرم شود و به انگلستان برگردد . می دانید اگر برود و به زندان بیفتد دیگر هیچ راه رهایی نخواهد داشت ؟ خبال می کنید پلیس انگلیس دیگر ما را به کشورشان راه میدهد ؟ می گذارد برا یعلی وکیل بگیریم و نجاتش بدهیم ؟ ))
حرفهای فری مثل همیشه چاشنی تلخی از حقیقت با خود داشت . حقیقتی که توران ترجیح می داد فراموشش کند . او با چشمانی هراسناک و اشک آلود به فری نگاه کرد و گفت: ((اگر جنی راست گفته باشد چه ؟ ))
((جنی اگر راست می گوید بیاید ایران و به علی نشان بدهد او را دوست دارد . ))
((انگار حق با توست برو بخواب شب بخیر . ))
((برای شب جمعه مهشید رو هم دعوت می کنم . بفهمد علی اومده از خوشحالی پر در می آرد . ))
((مهمانی را باید بندازیم دو هفته ی دیگر . علی هیچ آمادگی ندارد . نباید . . . . . ))
عرصه را بر او تنگ کنیم . اگر به خاطر فروش آپارتمان نبود دیگر پایش را به این خانه نمی گذاشت . فری دیگر نباید اشتیاه کنیم اگر به بار دیگر به همچین چیزی مشکوک شود برای همیشه می رود . حتی ممکن است پیش جنی برگردد . >>
شب جمعه دو هفته بعد مهمانها دسته دسته آمدند . فری به مهشید سفارش کرده بهترین لباسش را بپوشد و خود را به زیباترین شکل ممکن آرایش کند . او در جواب گفته بود: ((من با هر لباسی زیبا هستم . نگران نباش . اما حیف . . . ))
((چه حیفی ؟ ))
((دیگر بوی دلار نمی آید))
((پیشداوری نکن . کاری می کنم که با دستهای خودش مگی را بدهد ))
((من که میترسم . عجب دل و جگر شیری داری!هنوز نقشه میکشی ؟ ))
((نارسیس را هم بیاور . او هم باید نقش ایفا کند . باید دل مگی را ببرد))
((برای دختر من هم نقشه کشیده ای ؟ ؟ ))
((خب معلوم است . اگر او با مگی جور باشد کارها خیلی سریعتر جفت و جور میشود!!!))
((باشد . دستیارم را هم میاورم . بچه 4سالهکه معنی دوز . کلک را نمی فهمد!))
سالن مملو از مهمان بود صدای خنده و شوخی مهمانها و آهنگهایی که با صدای بلند پخش میشد نمی گذاشت صدا به صدا برسد . توران چند باری به فری و فرزین گفت بروند و علی را صدا بزنند . سرانجام او زمانی به مهمونی پیوست که تقریبا" تمام مهمان ها آمده بودند . در حالی که مگی را در آغوش داشت دلخور ناراضی خنده ای مصنوعی به لبهایش چسباند . سلانه سلانه با اکراه از پله هل پایین میامد .
اول صدای عمه فرنگیس برخاست: ((به افتخار علی آقا دست بزنید ماشاالله به این قد بالا! بچه داداشم مثل گل میمونه!))
با صدای کف زدن های مهمان هایی که به خود مشغول و سرگرم پرحرفی بودند متوجه علی شدند . او در حالی که مگی را با دست چپ در آغوش داشت با دست دیگر دست میداد . مگی از آن همه ازدحام وحشت کرده و خود را محکم به علی چسبانده بود همه بعد از احوال پرسی با علی التفاتی هم به او نشان می دادندد و دستی به سر و گوش او می کشیدند و نوازشش می کردند . او با هر دستی که به سویش می آمد به شدت می ترسید و روبرمیگرداند .
هنوز چند نفری مانده بود تا نوبت به مهشید برسد که او نارسیس را بغل کردو به بسته شکلات به او داد و سفارش کرد: ((به او بده و بگو خوش آمدی))
وقتی علی در مقابل آنها ایستاد نارسیس با شیرین زبانی گفته ی مادر را تکرار کرد و شکلات را به مگی داد مگی برای گرفتن آن به علی نگاه کرد ار او اجازه خواست علی با سز به او اشاره کرد که بگیرد . سپس با مهشید احوال پرسی کرد و سوی مهمانهای دیگر رفت . اما نگاه مگی متوجه نارسیس بود . توران و فری صحنه را می پاییدن . واکنش علی نسبت به مهشید عادی بود .
در پایان احوال پرسی ها علی روی مبلی نشست و مگی را بقل خود نشاند . دقایق خسته کننده ای را میگذراند . گویی همه موظف بودند او را سوال پیچ کنند . به خصوص رنان و مردان مسن تر فامیل . واز همه بیشتر برادر بزرگ سالار عموی فاضل پشت سر هم سوال میکرد . ((خب عمو جان انشاالله تحصیلاتت رو تموم کردی ؟ ))
((بله . ))
((انساالله مهندسی گرفتی ؟ ))
((نه خیر . مدرکم را نگرفتم!))
((چرا ؟ ؟ مگر نمی گویی بحصیلاتت رو تمام کردی ؟ !))
((بله . مگر مامان بابا نگفته اند من با چه وضعیتی به ایران آمده ام ؟ !))
توران یک مرتبه متوجه گفتگوی آنها شد و رشته سخن را از دست علی قاپید . ((فاضل جان کبابها دست خودت را میبوسد . مایه اش آماده است خودت باید به سیخ بکشی . ))
((تا چند دقیقه دیگر می آیم . ))
((نه . . خیلی دیر شده برنج ته میگیرد . . ))
توران با سماجت او را از جا بلند کرد به آشپزخانه برد . به هیچ وجه نمیخوایت علی جزئیات را برای کسی بگوید .
عفت مشغول سیخ کشیدن کباب ها بود . توران گفت( عفت خانم به آتها دست نزن این کار فقط کار فاضل خان است . . . ))
فاضل مشغول شد و او خودش را به علی رساند . با صدای آرام ولی معترض گفت : ((علی تو چرا اینقدر ساده ای ؟ ؟ چه کسی می داند تو مدرک گرفته ای یا نه!لزومی ندارد همه همه چیز را بدانند . برای آدم نقطه صعف درست کنند هر پرسید مدرک گرفته ای بگو آره گرفته ام . ))
علی غرغر کرد: ((برای مردم چه فرق می کند من چه کار کرده ام!یا چه کار میکنم ؟ ؟ . . چرا باید دروغ بگویم ؟ ؟ !!))
((از اولش همینطور صاف و ساده بودی!))
مهشید که منتظر فرست بود به دخترش گفت: ((برو پیش مگی بگو میای باهم بازی کنیم . . !!))
نارسیس به سوی مگی رفت مونا هم خود را رساند . علی به او گفت (مونا جان برو از بالا خرس سفید مگی را بیاور . )) از نزدیک شدن مونا به مگی میترسید هنوز خاطره ی پنجه کشیدن او را به یاد داشت .
مونا رفت اما نه برای آوردن خرس . به سوی دو دختر و پسر هم سن سال خود رفت و مشغول بازی با آنها شد . مگی دست نارسیس را که به سویش گرفته بود را گرفت . نارسیس گفت: ((بیا با هم بازی کنیم . ))
مگی خواست برود اما علی قدری هودش را کنار کشید و نارسیس را هم روی مبل کنار خود جای داد . حواس مهشید به آنها بود . احساس میکرد شکست قبل درحال جبران است .
وقتی اطلاع داده شد شام حاضر است و مهمانها سر میز رفتند مهشید بهانه لازم را بدست آوردو به سوی علی رفت
((شما قسم خورده اید نگذارید پای دخترتان به زمین برسد ؟ !))
علی با تعجب پرسید ( چطور مگه ؟ ؟ ))
((از ساعتی که آمده اید او را در محاصره گرفته اید . چرا نمی گذارید با بچه ها بازی کند ؟ ؟ ))
علی خنده ای کرد . شانه بالا انداخت . مهشید ایستاده بود تا همراه او سر میز برود . علی مگی را زمین گذاشت . نارسیس دست او را گرفت و آهسته راهش برد . مهشید گفت: ((اصلا" شبیه شما نیست . حتما" شبیه مادرش است!!!))
((بله !قانون <<اغلب در مورد ما صدق نکرد . ژن بور مادرش بر ژن مشکی من غالب شد!))
((مادرش هم به همین زیبایی است ؟ ))
علی نگاهی به او انداخت . سر تکان داد و گفت: (( سوالتان کاملا" زنانه است!))
((چطور مگه ؟ ))
((خانمها بیشتر از همه چیز به زیبایی ظاهری توجه دارند . ))
((آقایان نداند ؟ ؟ ))
((دارند اما نه به اندازه ی خانومها . ))
((میتوانم بپرسم آقایان بیشتر به چه چیزی توجه دارند ؟ ؟ ))
((جاذبه!))
((مگر جاذبه همراه زیبایی نیست ؟ ))
((نه . نه . . اشتباه نکنید! بسیاری از زیبارویان هیچ جاذبه ای ندارند . !))
((مادر مگی داشت ؟ ! ؟ ))
((هم داشت . هم دارد . ))
مهشید ابروهایش را بالا کشید گفت: (( پس چه چیز نداشت که رهایش کردید ؟ ؟ ))
علی در برابر سوال رندانه ای قرار گرفت بود . مهشید انتظار پاسخ را میکشید . علی متوجه مگی و نارسیس شد که دست در دست منتظر آنها بودند .
گفت:<<شام سرد میشود . . بفرمایید سر میز!>>
<<معلوم میشود سوال سختی پرسیدم>>
<<جنی استثنا بود . <<
<<پس شما خیلی کم سعادت هستید!>>
<<بله همینطور است . همین را میخواستید بدانید ؟ !>>
مهمانها به سالن غذا خوری رفته بودند . فری آن دو را در جمع مهمانها ندید . به سالن پذیرایی آمد . با دیدنشان در به مهشید آفرین گفت . آفرین ای آتیشپاره!
خواست بی صدا برگردد و آنها را به حال خود بگذارد اما علی او را دید و گفت :<<فری . . مهشید خانوم خیلی سوالای سخت سخت میکنند . نمیداند من چقدر بی استعدادم . . . >>
فری جواب داد:<< مهشید همه چیز را میداند میتوانی به تمام سوالای سختش جواب بدهی . حالا بیایید برویم سر میز که غذا سرد میشود . >>
فری وقتی به سالن غذاخوری برگشت . زیر گوش توران گفت:<<صیاد کار خودش را کرده!>>
توران گردن کشید و به این طرف آن طرف نگاه کرد .
فری گفت:<<نگرد نیست!>>
<<کجا هستند ؟ >>
<<با مهشید دل می دهند و قلوه میگیرند!>>
<<نه بابا ؟ >>
<<به خدا !مهشید برای علی بهترین انتخاب است . همان کسی که ما میخواهیم!>>
<<اگر خوب بود با شوهر به آن خوبی که داشت زندگی میکرد . مهشید اصل و نسب دار نیست!>
<<عجب حرفهایی میزنید! چه کسی میتوانست با آن مرد زندگی کند ؟ >>
<<من و هزاران زن مثل من که شوهری مثل بابات دارند . >>:
<<شما هم وسط دعوا نرخ تعیین میکنید!>>
علی و مهشید در آستانه در ظاهر شدند . هر دو به دنبال جای مناسبی می گشتند . سرانجام فری ظرفی پر از غذا کرد . به دست علی داد و گفت:<< همه چیز برایت گذاشته ام آنقدر دیر آمدی که جاها پر شد . برو به سالن پذیرایی من هم غذایم را می آورم همانجا!>>
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#97
Posted: 3 Sep 2012 18:30
«هیچ اتفاقی نمی افتد . چنان با پنبه سرش را ببُرم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . »
«علی این دفعه برود ، دیگر برنمی گردد!»
«اگر تو قاپش را دزدیده باشی ، جز پیش تو هیچ جای دیگر نمی رود . »
«اگر بفهمد با تو همدستم چی ؟ باز هم جز پیش من جای دیگر نمی رود . »
«من و تو درسمان را خوب بلدیم . تو را که بیخود انتخاب نکرده ام . »
«می خواهی با مگی چه بکنی ؟ »
«می خواهم کاری بکنم که جنی پول را از زیر سنگ هم شده تهیه کند و بدهد . »
«تو دیگر کی هستی ؟ !»
«همان که تو هستی . ما موفق می شویم . »
مهشید از کلمۀ «ما» لرزید . کاملاً دگرگون شده بود . دیگر آن مهشید سابق نبود . اگرچه مطمئن بود پول حلال مشکلات است ، دیگر به دلارهای افسانه ای فکر نمی کرد . علی را می خواست . نیاز به یک مرد ، آن هم مردی که از سالها پیش چشمش به دنبال او بود ، بیش از هر نیاز دیگری تحت تأثیرش قرار داده بود . به فری گفت: «باور نمی کنم بدون همکاری خود علی نقشه عملی باشد . او لحظه ای مگی را از خود دور نمی کند . »
«وقتی چنان از خود غافلش کنی که همه چیز را فراموش کند ، فری می تواند نقشه اش را به اجرا دربیاورد!»
«فری ، می دانی پنج میلیون دلار را داری با چه قیمتی به دست می آوری ؟ آن هم پنج میلیون دلار خیالی!»
«تو چرا این طوری شده ای ؟ تو که ترسو نبودی . بیشتر از من انتظار پولها را می کشیدی!»
«حالا من چه کار باید بکنم ؟ »
«فعلاً باید مهمانی خانۀ عمه فرنگیس را هم بگذرانیم تا بعد . آنجا من دیگر صاحبخانه نیستم که سرگرم و مشغول مهمانها باشم . تو علی را مجذوب می کنی و من بچه ها را می برم . »
مهشید با وحشت پرسید: «که چه کار کنی ؟ »
«هیچی! که به علی بفهمانم اگر مگی را از خودش دور کند هیچ اتفاقی نمی افتد . باید به من کاملاً اعتماد پیدا کند . »
«مامانت در جریان است ؟ »
«نه . از وقتی علی گذاشت و رفت عقیده اش کاملاً عوض شده . »
جنگ وارد روزهای بحرانی شده بود و همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد . در خانۀ عمه فرنگیس هم مهمانها بیشتر از رخدادهای جنگ و آمار کشته های وحشتناک ایران و عراق می گفتند . با این حال گروه ارکستری که عمه فرنگیس دعوت کرده بود ، یک دقیقه هم نمی گذاشت مجلس از رونق بیفتد . جوانها با آهنگهای شادی که نواخته می شد می رقصیدند . در گوشه ای از سالن ، مهشید نگران و دلواپس ، به توصیه های فری خیانت می کرد . احساسات عاطفی اش نسبت به علی چنان بروز کرده بود که جایی برای نقش بازی کردن و فریب دادن باقی نمی گذاشت . با این حال هیجاناتش را پشت دیوار نیاز پنهان می کرد .
مگی و نارسیس کمی ، فقط کمی آن سوتر مشغول بازی بودند . علی بارها سر برگردانده و او را دیده بود . مهشید شش دانگ و یکپارچه عشق و نیاز بود؛ عشقی که علی را عاشق نمی کرد ، ولی به او گرما می بخشید . او در حالی که به سؤال مهشید که پرسید: «آیا واقعاً به جنی علاقه داشتید ؟ عاشقش بودید ؟ » جواب می داد ، به گذشته ها برگشته بود و یاد و خاطرات گذشته های نه چندان دور با خود می بردش . فری از همین فرصت استفاده کرد و نارسیس و مگی را با خود به طبقۀ بالا برد . مونا و یکی دو بچۀ دیگر هم آنجا بودند . یک قصه او برای بچه ها می گفت و یک قصه علی برای مهشید: «جنی چنان فکر و روحم را اشغال کرده بود که جز خوبی و لطافت چیزی از او نمی دیدم . تمام آنچه را با باورهایم ناسازگار بود به امید اینکه تغییرش می دهم ، تحمل می کردم . اما افسوس! جنی غیرقابل تغییر بود . »
«چطور فکر می کردید می توانید او را عوض کنید ؟ او که هیچ انعطافی از خود نشان نمی داد . »
«نه . نشان نمی داد . و آن قدر به ملیتش مغرور بود که یک روز وقتی از او پرسیدم «چرا من این قدر تو را دوست دارم ؟ » دماغ سر بالایش را بالاتر گرفت و گفت: «چون انگلیسی ام . » جنی من و مملکت و مردمم را عقب افتاده و بی تمدن می دانست . خیال می کرد ما عرب هستیم و شتر سوار می شویم . »
«و شما آن همه تحقیر را تحمل می کردید ؟ »
«گفتم که . خیال می کردم می توانم عوضش کنم . »
«اگر تمام تلاشهایتان را به کار بردید و موفق نشدید ، این بهترین راه حل بود که انتخاب کردید- فرار از انگلیس!»
«ولی من دائما خودم را سرزنش می کنم . »
«فری و توران جون در این کار هیچ نقشی نداشتند ؟ »
«اگر هم داشتند ، تصمیم نهایی با خود من بود . »
«چقدر با انصاف هستید! امیدوارم مگی وقتی بزرگ شد ، قدر شما را بداند و جبران کند . »
علی با شنیدن نام مگی برگشت و به اطراف نگاه کرد . با ندیدن او وحشتزده از جا برخاست . مهشید هم بلند شد . توران آنجا نشسته بود . علی سراسیمه از او سراغ مگی را گرفت . او خبر نداشت . «نمی دانم . انگار با نارسیس و مونا بود . »
علی با صدای بلند صدا زد: «مگی . . . کجایی عزیزم ؟ مگی . . . مگی . . . »
مهشید از بالا صدایی شنید و با سرعت برگشت و به علی که در آشپزخانه به دنبال او می گشت گفت: «نگران نباشید . بالا هستند . صدایشان می آید . گوش کنید . »
علی سراسیمه بالا دوید . با دیدن مگی نفسی آسوده کشید . با لحنی نه چندان دوستانه گفت: «فری ، کی مگی را آوردی اینجا که من نفهمیدم ؟ »
فری چهره ای مظلومانه به خود گرفت . «دیدم فضای سالن غرق دود سیگار است ، گفتم این طفلکها که گناهی ندارند . چرا دود سیگار بخورند ؟ چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ »
مگی با دیدن علی مشتاقانه به سویش رفت . علی او را در آغوش گرفت و گفت: «بدون اجازۀ بابا کجا رفتی ؟ »
مگی با انگشت بچه ها را نشان داد و گفت: «مونی . نارسی . »
فری گفت: «شنیدی ؟ دارم فارسی یادش می دهم . خوب بلد است اسمها را مخفف کند . »
مهمانی خانۀ عمه فرنگیس بستر مناسبی شد برای فری تا قدم اول را در جلب دوبارۀ اعتماد فرو ریختۀ علی بردارد . آن شب توران و فرزین با اتومبیل سالار به خانه برگشتند ، و علی و مهشید و بچه ها را فری سوار کرد . مهشید جلو نشسته و نارسیس را روی زانویش نشانده بود . مگی و مونا روی صندلی عقب کنار علی بودند . مهشید چنان سراپا شور بود که وقتی رسیدند دلش نمی خواست پیاده شود . نیاز به علی خواهش دیر پای جسم و جانش بود و از او دل نمی کند . وقتی دستش را جلو بُرد و با او دست داد ، از درون لرزید؛ لرزشی شیرین و سُکر آور .
روز بعد فری به او تلفن کرد . «دیدی چطور اعتمادش را جلب کردم ؟ »
«خیلی ترسید . وقتی دور و برش را نگاه کرد و مگی را ندید ، سراسیمه از جا پرید . »
«اما بعد دیدی چقدر آرام شد ؟ »
«علاقه اش به مگی باور نکردنی است . »
«حالا صبر کن ، کاری می کنم که او را جز به من به دیگری نسپارد . آخ جان . . . مگی بوی دل انگیز دلار می دهد . »
مهشید از گفتۀ او مشمئز شد . هرچه می گذشت ، رشته های عاطفه بیشتر به دست و پایش گیر می کرد . نمی دانست چگونه ، ولی به فکر افتاده بود جلوی فاجعه ای را که فری می خواست شروع کند بگیرد . به همین دلیل به او توصیه کرد . «تو که می گویی هر وقت بخواهی می توانی مسئلۀ فراموش شدۀ مگی را دوباره تازه کنی ، پس چرا این قدر عجله به خرج می دهی ؟ »
«می ترسم علی دوباره بچه را بردارد و برود و غیبش بزند . می ترسم تو هم جا بزنی . »
مهشید با خنده ای مصنوعی گفت: «من به عشق آن دلارها نفس می کشم . چرا جا بزنم ؟ »
مهشید بین چند آرزوی متضاد در کشمکش بود . آرزوی دلش این بود که علی هرچه زودتر دفتر مهندسی اش را راه بیندازد و از او تقاضای همکاری کند . اما عقلش آرزوی دیگری داشت؛ آرزوی اینکه هرگز دست به چنین اقدامی نزند تا مجبور نشود مگی را به دست فری بسپارد . و دیگر اینکه به آرزوی قدیمی اش ، یعنی ازدواج با علی برسد .
فری به آرزوهای او کار نداشت . به او به چشم یک راه حل نگاه می کرد ، مثل راه حل های دیگر . مثلاً به توران فشار می آورد هرچه زودتر کمک کند علی دفتری راه بیندازد . خروج علی از خانه ، به او فرصتها و موقعیتهای مناسبی می داد تا نقشه هایش را عملی کند . به پستچی محل انعام داده و سفارش کرده بود نامه هایی را که از خارج می رسد جز به او ، به هیچ دیگری ، حتی توران ندهد . با این حال فکر می کرد اگر علی سرکار برود و بخش اعظم روز را در خانه نباشد ، خیال او راحت تر می شود .
با گذشت روزها توران سعی می کرد علی را قانع کند که یکی از دفترهای سالار را بردارد و به کاری که می خواهد اختصاص بدهد . اما علی نمی خواست محل کارش نزدیک دفتر سالار باشد . دفتر سالار پاتوقی بود برای دوست و رفیقهایش . علی می دانست این رفیق بازیها به محل کار او هم کشیده خواهد شد . سرانجام علی بود که غالب آمد و توران را واداشت دفتری در یکی از مناطق تجاری و مرغوب شهر بخرد ، و در کوتاه مدت آن را چنان بیاراید که در خور حرفه ای با ارزش باشد . »
در تمام روزهایی که کارگرها مشغول بازسازی و نقاشی آنجا بودند ، او همراه مگی بر کارها نظارت می کرد . اما روزی که قرار بود پرده ها نصب شود ، مگی تب شدیدی داشت . علی که باید صبح زود خود را به محل می رساند و در را باز می کرد ، با توجه به حال مگی تصمیم گرفت قرارشان را به روز دیگری موکول کند ، ولی کمی دیر شده بود و کارگرها به محل رفته بودند . توران که تب شدید مگی به شدت دلواپس و نگرانش کرده بود گفت: «علی ، تو دیگر شورش را درآورده ای . این بچه چه گناهی کرده است ؟ این برنامه تا کی باید ادامه داشته باشد ؟ »
علی در بن بست قرار گرفته بود . تب مگی چنان بالا بود که نمی توانست مثل هر روز او را راه بیندازد و با خود ببرد . آن روز فری در دل خدا را شکر کرد . حالا می توانست اعتماد برادر را بیش از پیش جلب نماید ، چون می دانست دیگر نمی تواند روی توران حساب کند .
علی نگران و آشفته به توران گفت: «اگر بیایید با هم برویم ، بعد از نصب پرده ها مگی را به دکتر می رسانیم . »
اما توران به او اعتراض کرد . «به خدا اگر بگذارم صبح به این زودی و سردی بچه را از اتاق گرم و نرم بیرون ببری! الان هیچ دکتری در مطب نیست . »
فری هشیارانه ناظر مناظره آنها بود ، اما دخالت و اظهار نظری نمی کرد . می دانست پای او که به میان بیاید ، علی در عقیده اش راسخ تر می شود . توران آن قدر محکم ایستاده بود که احتیاج به دخالت او نبود .
سرانجام آن روز مگی برای اولین بار بدون علی در خانه ماند . پس از رفتن او ، تمام حواس توران به بچه بود . چون پروانه دور و بر مگی می گشت . فری پیش او هم حساب شده عمل می کرد . می دانست توران دیگر در جبهۀ او نیست و به هیچ بهایی زیر بار نقشه هایش نمی رود .
علی پس از گذشت حدود دو ساعت شتابان به خانه برگشت ، و در لحظۀ ورودش به ساختمان با منظره ای مواجه شد که انتظارش را نداشت . فری مگی را در حالی که دستمال آب و الکی بر پاهایش گذاشته بود ، روی دست راه می برد . دیدن آن منظره اثر مثبتی بر او گذاشت . به خصوص که فری اجازه نداد او مگی را به تنهایی به دکتر برساند . مونا را به توران سپرد و همراهش رفت .
مهشید به بهانه های گوناگون هفته ای دو سه بار خود را به خانۀ تمیمی ها می رساند . در اشتیاق دیدار علی می سوخت . اگرچه هنوز انتظار می کشید او به کار دعوتش کند و علی هیچ علامتی از این اقدام نشان نمی داد ، با این حال بی آنکه خواسته اش را ابراز کند ، تلاش می کرد . فری تمام اعمال مهشید را به حساب مقدمات نقشه هایشان می گذاشت . اما وقتی تلاشهای او بی نتیجه ماند ، خودش وارد عمل شد . یک شب سر میز شام از علی پرسید: «علی ، تو چرا مهشید را دعوت به همکاری نمی کنی ؟ تو که می دانی او مهندس است!»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#98
Posted: 3 Sep 2012 18:48
«نارسیس را میبری ؟ »
«بله . اگر دیر شد شما غذایتان را بخورید . »
نیم ساعت بعد وقتی مهشید رسید ، علی چنان مضطرب بود که یک لحظه از ذهن مهشید گذشت : منصرف شده . بله ، علی منصرف شده بود . اما مهندس کریمی با دیدن مهشید و نارسیس اعتراض آمیز گفت:«مهندس جان ، خدا فرشته ی رحمت را رسانده . زود باش برویم . »
دیگر جای چون و چرا نبود . علی وقتی همراه مهندس کریمی می رفت ، در حالی که نگاهش به مگی بود ، خطاب به مهشید گفت:«شربت تب بُرش را داده ام . مادرم برایش سوپ درست کرده . در آبدارخانه روی گاز است اگر بیدار شد . . . »نتوانست جمله اش را ادامه دهد . از تکلیفی که برای او تعیین میکرد ناراحت بود .
مهشید گفت:«مطمئن باشید سوپش را میدهم . »
«البته بهتر است تا هر موقع خوابش می آید بخوابد . من سعی میکنم هر چه زودتر برگردم . »سپس مردد و نگران همراه مهندس کریمی رفت .
مهشید در اوج شادی و پیروزی به فری تلفن کرد و ماجرا را گفت . میدانست باید بدون تأخیر او را در جریان بگذارد تا اعتمادش را خدشه دار نکند . «فری ، بالاخره موفق شدم . وقتی می رفت انگار جانش را جا گذاشته بود . اگر مهندس کریمی نبود پشیمان می شد و مگی را با خودش می برد . »
" زنده باد! پس حسابی رفته ای توی جلدش . "
"نمیدانم . مثل دژ نظامی سفت سخت است . شکنندگی و . آسیب پذیری مگی هم جرئت و شهامت را در او می کشد .
" در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
طاعت از دست نیاید ، گنهی باید کرد . "
"کوچکترین اشتباهمان همه چیز را خراب می کند . دل برادرت از حیله ها شکسته . باید از راه دیگری وارد شد . "
" از هر راهی وارد شو . فقط بجنب . مگی چطور است ؟ "
" خوابیده . تبش خیلی بالاست . "
" این پسره ی دیوانه نمی گذارد یک روز بچه در خانه بماند . باید تمام هنر هایت را به کرا ببری و راضی اش کنی هر روز او را به تو بسپارد . گ
مهشید در دل گفت: تا تو با خیال راحت نقشه ات را عملی کنی . به فری گفت:" تا روزی که در این محیط پیش مگی باشم ، هیچ کاری نمی توانیم بکنیم . چون ممکن است علی هر لحظه از راه برسد . باید صبر کنی تا او را قانع کنم مگی را به خانه ی من بیاورد . "
" زیاد لفتش نده . "
" عجله نکن . بگذار در مسیر طبیعی حرکت کنیم . "
" من حوصله ی کش و قوس دادن ندارم . "
آن روز علی وقتی برگشت ، شوریده ای بود که هر دقیقه چون سالی بر او گذشته بود . به دفتر که رسید چنان التهابی داشت که وقتی مگی را در حال بازی با نارسیس دید . می خواست از خوشحالی فریاد بزند . بی آنکه بتواند هیجانش را پنهان کند گفت:" مهشید خانم ، از رویتان شرمنده ام . به زحمت افتادید . باور نمی کردم این طور با شما و نارسیس راحت باشد . "
مگی با دیدن او ذوقزده به سویش دوید . علی مشتاقانه در آغوشش کشید و بوسه بارانش کرد . لبهایش را روی پیشانی او چسباند و گفت:" هنوز تب دارد . "
" برایش درجه گذاشتم . سی و هشت است . روی شکمش دانه های قرمز زده . ممکن است سرخک باشد . "
" در برایتون واکسن سرخکش را زده . "
" پس ممکن است مخملک یا حساسیت باشد . گ
علی بلافاصله لباس مگی را بالا زد و به دانه های روی شکمش نگاه کرد .
مهشید گفت:" باید با دکترش تماس بگیرید و موضوع را بگویید . شاید به یکی از دارو هایش حساسیت داشته باشد .
" دکتر روزهای پنجشنبه نیست . حالا باید چه کار بکنم ؟ "
"می بریمش درمانگاه نباید تا شنبه صبر کنیم . " پس بی انکه وقت را تلف کند ، لباس مگی را در ساکش بود عوض کرد ، موهایش را شانه زد و گفت:" چقدر موهایش خوش رنگ و زیباست!"
نگاه رنجیده ی نارسیس به او بود . با همان حالت جلو آمد . مهشید متوجه شد . او را بوسید و گفت:" موهای تو از مال مگی هم قشنگتر است . گ
علی وقتی هممه چیز را آماده دید گفت:" خواهش می کنم شما دیگر نیایید . خودم می برمش . "
اما مهشید تصمیم دیگری داشت . می خواست قدم به قدم با او باشد تا علی ببیند وقتی مگی را به او می سپارد ، باید خیالش راحت باشد . سرانجام در حالی که بچه را از او می گرفت تا در اتومبیل را باز کند گفت:" نگاه کنید چطور دستش را به گردن من انداخته!"
علی نگاه شوق آلودی به مگی انداخت و گفت:"تو دیگر بزرگ شده ای . از بغل مهشید هانم بیا پایین . خسته می شوند . "
نارسیس همچنان رنجیده خاطر بود . این رنجش وقتی بیشتر شد که مهشید او را روی صندلی عقب ماشین نشاند و خودش با مگی جلو نشست .
دکتر مهدوی پس از معاینات دقیق به آنها اطمینان داد دانه های ریز و سرخ رنگ روی شکم بچه فقط حساسیت است . داروی زد حساسیت تجویز کرد و تایید نمود تمام داروهایش را به موقع و سر ساعت به او بدهند .
موقع بازگشت ، علی با لحنی مهرآمیز به مهشید گفت :" شما چه دقتی دارید! نه من و نه مامان و فری هیچ کدام متوجه دانه های روی شکم مگی نشده بودیم . "
" من هاشق بچه ها هستم . و گرنه می توانستم نارسیس را به مادرم بسپارم و سر کار بروم . بچه ها خیلی آسیپ پذیرند . گ
گفته های مهشید به دل علی می نشست . چقدر آرزو می کرد ای کاش جنی صاحب چنین احساساتی بود . یاد جنی شعله ورش می کرد . با افسوس گفت:" گاش مادر مگی هم مثل شما بود . از روزی که به ایران آمده ام یک تلفن نکرده حال او را بپرسد . "
مهشید سکوت کرد . از اشکها و زاریها و کادو و نامه فرستادنهای جنی باخبر بود . دلش لرزید . فکر کرد اگر روزی بفهمد او در جریان تمام مسائل قرار داشته ، چه خواهد شد! البته خودش را قانع می کرد که در ان صورت خواهد گفت بله ، همه چیز را می دانسته ، و به همین دلیل تلاش می کرده مگی را از دسترس فری دور نگه دارد . با این حال مطمئن بود علی هرگز چنین توطئه ای را بر او نخواهد بخشید .
غلی آن روز با احساسی گرم و صمیمی مهشید را در دفتر نگاه داشت . مگی را به او سپرد و ربای خرید غذا بیرون رفت . و او برای هشتمین بار در ان روز به فری تلفن کرد . " فری ، حالا دارم باور می کنم و امیدوار می شوم . "
" فکر می کنی بتوانی او را به ازدواج راضی کنی ؟ "
" آره . . . علی احتیاج به زندگی خانوادگی دارد . "
" پس بجمب . پنج میلیون دلار در انتظار ماست . "
" فری ، تو هیچ وقت به من نگفته ای با مگی چه می خواهی بکنی!"
" به موقعش می فهمی . فقط باید کاری بکنی که علی بچه را به تو بسپارد . آن هم در خانه خودتان . دیشب می گفت مجبور است تا مدتی هر روز برای نظارت بر کار کارگران ، از شهر خارج شود . مامن خیلی در گوشش خواند که بچه را با خوش نبرد . اما چنان مارگزیده شده که زیر بار حرف هیچ کداممان نمی رود . البته من که اصلاً حرف نمی زنم . می دانم تا دنیا دنیاست به من اعتماد پیدا نخواهد کرد . بابا از او پرسید به من هم اعتماد نداری ؟ علی فقط نگاهش کرد . چشمانش پر از حرف بود . انگار می خواست بگوید تو هم قابل اعتماد نیستی . مهشید ، تو واقعاً شق القمر کرده ای . اعتماد او به تو خیلی عجیب و جالب است . ما درایم به هدفمان نزدیک می شویم . "
مهشید در دل گفت: هدف من و تو یکی نیست . من مگی را دوست ندارم ، اما برای به دست آوردن علی نمی گذارم یک مو ار سر او کم شود .
چیزی که مانع امدن جنی به ایران می شد ، تنها ترس از جنگ نبود . اطلاع از غرب ستیزی ایرانیان هم به وحشتش می انداخت . شعار" آمریکا بدتر از شوروی ، شوروی بدتر از آمریکا ، انگلیس از هر دوی انها بدتر" اثر خود را در جنی گذاشته بود . می دانست در گیرودار جنگ و احساسات شدید تهاجمی ایرانیان نسبت به غریبها ، دنبال مگی در ایران گشتن هیچ سودی ندارد . او از روزی که به خانه ی تمیمی ها تلفن کرد و هیچ جواب نداد ، دچاره دلشوره و اضطراب شد . خبر بمبارانهای تهران دیوانه اش می رکد . در آروزی خبری از علی و مگی می سوخت . اخبار مربوط به جنگ ایران و عراق را تا انجا که می توانست و به دسترسی داشت پی می گرفت . نقشه ی بزرگی از تهران روی میز ناهار خوری اش بود . به محض اطلاع از هر بمبی که بر سر مردم تهران ریخته می شد ، با چشمی اشکبار روی نقشه خم می شد و نقطه ی بمباران شده را پیدا می رکد . پیش از آن ، همیشه در اوج پریشانی از فری خواسته و به وی التماس کرده بود وقتی صدای او را می شنود گوشی را نگذارد و بلافاصله ارتباط را قطع نکند و بگوید بمبهایی که غروریخته به کجا اصابت کرده است . اما از روزی که انها خانه را تخلیه کرده و رفته بودند و کسی به تلفنهای او جواب نمی داد ، روزگارش سیاه شده بود .
جنی پس از رفتن علی و مگی چنان تغییر شخصیت داده بود که برای نزدیکانش هم باور کردنی نبود . وضع روحی او مصداق کامل کسی بود که دچار بحران هویت شده باشد . در ان گیرودار دو بمب به محله ای که خانه های قدیمی تمیمی ها در انجا قرار داشت اصابت کرد . ان روز جنی وقتی روی نقشه تهران خم شد و محله را پیدا کرد ، چنان فریادی کشد که جولیا وحشتزده از اشپزخانه بیرون دوید و سعی کرد او را ارام کند . اما او ارام شدنی نبود . فریادهای جگر خراشش جولیا را مجبور کرد که به ریچارد تلفن کند و از او کمک بخواهد . اما از لندن تا برایتون حدود دو ساعت با قطار فاصله بود . ریچارد گفت بهتر است تا او برسد از ادی کمک بخواهند . اما پیدا کردن او هم در ان ساعت از روز کار اسانی نبود . حال بحرانی جنی تمرکز جولیا را برهم زده بود . با شماره ای که ازادی داشت تماس گرفت . اما به نتیجه نرسید . او برای ماموریت درون شهری محل کارش را ترک کرده بود . جولیا که خود پیرزن نحیفی بود ، ناچار از پلیس کمک خواست . برای پلیس شرح داد که جنی فکر می کند مگی در بمباران تهران کشته شده است .
ریچارد وقتی به برایتون رسید ، مجبور شد برای دیدن جنی و جولیا به بیمارستان رجوع کند . جولیا پیش از انکه خانه را ترک کنند ، برای او یادداشتی گذاشته و تذکر داده بود جنی را به بیمارستان نزدیک خانه شان می برند . ریچارد کلید خانه را داشت و یادداشت کاملا در معرض دید بود . با خواندن یادداشت بلافاصله خود را به بیمارستان رساند . جولیا نگران و اشفته به او گفت احتمالا مگی در بمباران کشته شده است .
روز بعد وقتی ادی به بیمارستان امد ، جنی زیر بارانی از داروهای ارام بخش و اعصاب ، از محیط جدا شده بود و در خوابی مصنوعی همه چیز را فراموش کرده بود . نظر پزشکان در مورد بهبودی او در کوتاه مدت چندان امیدوار کننده نبود . جنی پس از پنج روز بی خبری از محیط اطراف ، حتی نتوانست چارلز را که به ملاقاتش امده بود به درستی بشناسد . چارلز در ساعت ملاقات با دسته گلی در دست ، همراه ادی به بیمارستان امده بود . با دیدن حال بد مادر چنان ناراحت و مضطرب شده بود که ادی مجبور شد او را از اتاق بیرون ببرد و قول بدهد به محض انکه جنی حالش بهتر شد ، او را دوباره برای ملاقات بیاورد . ادی برق اشک را در چشمهای او می دید و بسیار متاثر می شد . اگر جولیا از او نخواسته بود چند ساعتی پیش جنی بماند تا او به خانه برود و حمام کند و برگردد ، چارلز را از بیمارستان بیرون می برد . چارلز هر چند به ان درجه از عقل رسیده بود که بفهمد پدرش به چه دلیل از مادرش جدا شده ، چون ادی همه چیز را صادقانه به او گفته بود ، با این حال چنان به مادرعلاقه داشت که نمی توانست وضع بد موجود را به اسانی تاب بیاورد . او برخلاف قولی که به ادی داده بود که مرد باشد و هیچ وقت گریه نکند ، به هوای گردش در باغ بیمارستان از ساختمان بیرون رفت و به شدت گریه کرد . او پس از رفتن علی و مگی هم چند بار وقتی ادی در خانه نبود گریه کرده بود . مگی را دوست داشت ، و علی را بیش از مگی . علی توانسته بود در قاب او جای والایی داشته باشد . و حالا بی انکه بداند مادرش در سوگ مرگ مگی بیمار شده و در بیمارستان خوابیده ، از ته قلب دعا می کرد هرچه زودتر علی مگی را بردارد و پیش انها بازگردد .
جنی ده روز در بیمارستان بستری بود ، و پس از ان همراه جولیا و کارول و ادی به خانه بازگشت . دکتر مقدار داروهایش را اندکی پایین اورده بود و او ساعاتی از روز را بیدار می شد . اما بیداری اش ساعات مطلوبی نبود . جولیا و کارول تمام عکسهای مگی را از روی بوفه ها و دیوارها برداشته بودند . با این حال او به سراغ البومها می رفت و دقایق طولانی به عکسهای مگی خیره می شد . جولیا دیگر اجازه نمی داد او به خبرهای مربوط به جنگ ایران و عراق گوش کندو سعی می کرد موضوع احتمالی کشته شدن مگی را لباس مقدس بپوشاند و به او ارامش ببخشد . ( مگی فرشته کوچکی بود که باید در اسمانها زندگی می کرد . ) به او می قبولاند پرواز مگی بهتر از حضورش در کنار علی و خانواده او بود . اطمینان داشت اگر جنی به این مسئله معتقد شود ، روحش ازاد می گردد . از این رو تا می توانست ، از شخصیت زشت و مخوف علی و خانواده اش می گفت . این جمله را هر روز بارها برایش تکرار می کرد: مگی باید از چنگال انها خلاص می شد و به اسمانها می رفت .
هم جولیا و هم کارول و ریچارد ارزو داشتند ادی حاضر شود دوباره با جنی زندگی کند . اما ادی با اینکه در ان موقعیت سخت جنی را تنها نگذاشته بود و محبت فراوانی به او می کرد ، حاضر نبود یک بار دیگر به عنوان همسر در کنارش زندگی کند . حتی اگر پای دوروتی هم در میان نبود ، به این کار راضی نمی شد . دوروتی یکی از همکارانش بود . به هم علاقه مند شده بودند و قصد ازدواج داشتند . پیش از بیماری جنی ، ادی قصد داشت ماجرای ازدواج با دوروتی را با چارلز درمیان بگذارد . اما حال خراب جنی و چهره افسرده او برنامه اش را به هم ریخته بود . از علاقه جنی به خود باخبر بود و می دانست اگر چنین خبری به گوش او برسد ، حالش به مراتب بدتر می شود . جنی با از دست دادن علی و مگی چندبار تا انجا پیش رفته بود که به ادی گفته بود حاضر است به خاطر چالز در رفتارش تجدید نظر کلی کند تا دوباره زندگی را در کنارهم شروع کنند . اما ادی مجرای گفتگو را بسته و از ادامه ان جلوگیری کرده بود . ادی نه حاضر بود بار دیگر با او زندگی کند و نه حاضر می شد چالز را به او بدهد . و حالا با پیش امدن ماجرای دوروتی و بیماری جنی نمی دانست چه کند . روزی که کارول به محل کار او تلفن کرد و گفت می خواهد به برایتون بیاید تا راجع به جنی با او صحبت کند ، او ساکت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#99
Posted: 3 Sep 2012 18:49
ماند و پاسخی نداد . سکوت او معنی ناگواری داشت . به همین دلیل کارول بی انکه صبر کند تا جواب منفی صریح بشنود معذرت خواست و گوشی را گذاشت . چالز از حضور گهگاه دوروتی در خانه شان عصبانی بود . ادی این را به خوبی می فهمید و هر روز کارش مشکل تر می شد . یک روز وقتی دوروتی از چالز خواست نقاشیهایش را به او نشان دهد ، چالز به اتاقش رفت و دیگر بازنگشت ، و در جواب ادی که صدایش زد و گفت: مگر نرفتی دفتر نقاشی ات را بیاوری ؟ چرا دیر کردی ؟ با صدای بغض گرفته جواب داد: من دوست ندارم دفترم را نشان بدهم . دوروتی همچون ادی می دانست کنار امدن با او کار دشواری است . چالز هنوز از دنیای پر راز و رمز بزرگ ترها چیزی نمی دانست . به همین دلیل حرفهایش را صادقانه و معصومانه می زد . دوروتی را دوست ندارم . دلم می خواهد جنی بیاید اینجا . جنی به دشواری رو به بهبودی می رفت . پزشکش معتقد بود هر قدر محیط زندگی او محبت امیزتر و حمایت کننده تر باشد حالش زودتر بهبود پیدا می کند . این توصیه ها ادی را در فشار می گذاشت . او خود را موظف می دید حال که جنی دچار بحران روحی است ، به عنوان یک انسان به او محبت کند . برایش مسلم بود طرح مسئله دوروتی ضربه بزرگی به او خواهد زد . دست کم باید چند ماه صبر می کرد . این موضوع را با پزشک معالج او در میان گذاشته و از وی کمک خواسته بود . جواب دکتر همان چیزی بود که خود او می دانست . هر ضربه دیگری هر قدر هم کم فشار ، ممکن است جنی را دوباره به قهقراه ببرد . دوروتی وضع او را درک می کرد . اما او هم زن بود و بسیاری از نقطه ضعفهای زنانه را با خود داشت . از جمله حسادت .
روزی که ادی موضوع ازدواجش را به دکتر معالج جنی گفت ، دوروتی همراهش بود و توصیه های دکتر که گفت جنی نباید در معرض هیچ فشار دیگری قرار بگیرد ، با لحنی ناخشنود پرسید: مثلا تا چند ماه ؟ و باز در جواب دکتر که گفت: این مدت را ما تعیین نمی کنیم . واکنش جسم و اعصاب و روان جنی تعیین می کند . با دلتنگی و ناخرسندی گفت: پس می شود فکر کرد ممکن است سالها طول بکشد . چنین پاسخی دست کم دکتر را معتقد کرد که دوروتی اهل فداکاری و کنار امدن نیست و می خواهد هر چه زودتر تکلیفش با ادی روشن شود و تصمیمش را برای شغل نسبتا پردرامدی که در یکی از شهرهای صنعتی برایش پیدا شده بود بگیرد . همان شب بود که دوروتی به ادی گفت: من نمی توانم زندگی ام را تحتالشعاع جریانی قرار بدهم که همسر سابقت مربوط می شود . این واکنش ادی را برسر دوراهی سختی قرار داد ، به طوری که ناچار شد تصمیم را به عهده خود دوروتی بگذارد و به او بگوید هر چند واقعا دوستش دارد و می خواهد با او ازدواج کندو با این حال حاضر نیست لطمه ای به جنی بزند که موجب ناراحتی وجدان خودش شود . حضور هر روزه ادی روح اسیب دیده جنی را ارامش می بخشید . او که به سختی دوران بحرانی بیماری را پشت سر می گذاشت . با دیدن محبتهای ادی در فضایی عاطفی قرار می گرفت و از شدت جراحات روحی اش کاسته می شد . اگرچه ادی در هر ملاقات بیش از یک ساعت نزد او و جولیا نمی ماند ، با این حال تاثیر ملاقاتهایش به وضوح در جنی پیدا بود . چالز در رویاهای کودکانه خود ارزوی ان روزی را داشت که دوروتی برای همیشه برود و جنی جای او رابگیرد . او که توصیه ادی و پزشک جنی هیچ صحبتی از دوروتی نمی کرد ، در دل نقشه می کشید تا او را از سر راه زندگی شان بردارد . او در این تصمیم تا مرحله بی ادبی هم پیش رفت . دیگر در سلام کردن به دوروتی عجله ای به خرج نمیداد ، و از نشستن در هال و غذا خوردن با او طفره می رفت . حتی گاهی برای انکه مجبور نشود او را ببیند ساعتها ادرارش را نگه می داشت و به توالت که در ضلع غربی هال قرار داشت نمی رفت . ادی گهگاه از او بازخواست می کرد و تذکر می داد رفتارش با دوروتی مودبانه نیست . او تمام توصیه ها را می شنید و در سکوت کامل به اتاقش برمی گشت و دقایقی بعد تمام انچه را شنیده بود ، به دست فراموشی می داد . ادی مجبور بود دوروتی را هم توجیه کند و از او بخواهد انتظار زیادی از چالز نداشته باشد . معتقد بود وقتی ازدواج کنند و او به طور رسمی و همیشگی با انها زندگی کند ، همه چیز حل می شود . گهگاه هدایایی می خرید و به او می داد که به چالز بدهدو دوروتی از این روش راضی نبود . انتظار داشت ادی با قوه قهریه چالز را مجبور کند وظایفش را بشناسد . اما ادی به این روش معتقد نبود . او به دوروتی می گفت اگر با چالز دوست باشد ، خیلی بهتر و زودتر می تواند نظر او را به خود جلب کند . این اختلاف نظرها روز به روز بیشتر می شد . انها که روزی از دیدار هم خیلی لذت می بردند ، حالا در هر دیدار کارشان به بگو مگوهای خسته کننده می کشید دوروتی می خواست با دلیل و برهان ثابت کند هر چه بیشتر به قول خودش به چالز باج سبیل بدهند او بدتر خواهد کرد . حتی ثا را فراتر گذاشته بود و می گفت تنبیه بدنی مفصل ممکن است چالز را متوجه رفتار بی ادبانه اش بکند . به هر حال دوروتی از جمله زنانی نبود که حاضر باشد به قول خودش تملق پسری چند ساله را بگوید و نازش را بکشد . این روش را برای خود نقطه ضعف می دانست . او فقط مسئله چالز رانداشت . جنی هم با همه بیماری و قابل ترحم بودنش مورد قهر و بی مهری او بود . از رفت و امدهای ادی به خانه او ناراحت می شد . می گفت جنی نمی گذارد چارلز در چهارچوبی که برایش تعیین شده باقی بماند . عقیده داشت نباید بگذارند چارلز زیاد با مادرش روبه رو شود . البته چارلز بهانه بود . او به جنی حسادت می کرد و دلش نمی خواست ادی رابطه اش را با او همچنان ادامه بدهد . بارها به او می گفت: چارلز هر بار از پیش جنی می اید ، بی ادب تر و نافرمان تر می شود . ما نباید بگذاریم با او تماس زیادی داشته باشد .
این نظریه ادی را به شدت عصبی و ناراحت می کرد . او می دانست برای به دست اوردن حضانت چارلز دست به کارهایی زده که جنی هم اگر امکاناتش را داشت ، می توانست از ان راهها به احتمال قوی چارلز را از ان خود کند . او وکالتش را به یکی از مهم ترین و گران ترین وکلای شهر داده بود . اما امکانات مالی جنی در حدی نبود که بتواند حتی وکیل دست چندم بگیرد . همین مسائل بود که وجدان ادی را می ازرد و نمی گذاشت حال که جنی در ان موقعیت سخت قرار گرفته بود ، به او ضربه های دیگری بزند . به خصوص محبتهای علی را نسبت به چارلز ، از ناحیه جنی می دید . نسبت چارلز با علی ، مثل نسبتش با چوروتی بود . اما چارلز علی را بی نهایت دوست داشت . هر وقت پیش او و جنی می رفت ، شاداب و سرحال و خندان ، با دستهای پر برمی گشت و انتظار هفته بعد را می کشید تا دوباره با انها باشد . علی به دلیل عمل غیرقابل توجیهش مورد تنفر تمام مردم انگلیس قرار گرفته بود ، با این حال ادی برایش همچنان احترام قائل بود . او قبل از رفتنش وجه قابل ملاحظه ای به حساب چارلز ریخته و نشان داده بود به اینده وی فکر می کند . همین اقدام باعث شده بود ادی برخلاف همه ، او را تبرئه کند . به خصوص وقتی می دید دوروتی از خریدن حتی یک شکلات برای چارلز دریغ می ورزید ، ویزگیهای علی بیشتر در نظرش با ارزش می شد .
جنی در محیط گرم و عاطفی ای که جولیا ، كارول ، ادی و چارلز برایش فراهم اورده بودند ، کم کم از چنگال دیو مهیب فروپاشی اعصاب رها می شد ، و به توصيه پزشک معالجش به خود کمک می کرد تا مگی را فراموش کند . پزشک معالجش به ادی هم مرتب توصیه می کرد او را در ان وضعیت حساس روانی رها نکند . تمام این عوامل باعث می شد وی در برزخی سخت قرار بگیرد ، برزخی که اعتراضها و خشونتهای روزافزون دوروتی به جهنم مبدلش می کرد . بارها به صراحت به او گفته بود هیچ احساسی به جنی ندارد ، وگرنه پس از رفتن علی می توانست دوباره با او زندگی کند . اما دوروتی از ان دسته زنانی بود که در عشق بسیار انحصار طلب هستند . حاضر بود همه چیز را با دیگران تقسیم کند ، مگر عشقش را ، این ویزگی از چشم ادی پنهان نبود ، و سعی می کرد به او بفهماند هیچ تقسیمی در میان نیست و او فقط می خواهد به زنی که مادر فرزندش است کمک کند تا از کوران بحرانها بیرون بیاید و دوباره روی پای خود بایستد . تلاش می کرد به او بقبولاند این سختگیریها و سوء ظنها جز خراب کردن عشق و محبت هیچ نتیجه دیگری ندارد . شبی که به مناسبت تولد دوروتی یک دستبند طلای ظریف ایتالیایی خرید و در رستورانی گران قیمت جا رزو کرد تا شبی به یا ماندنی داشته باشند ، دست او را به دست گرفت ، به لب برد و بوسید ، و در حالی که اشک در چشمهایش برق می زد ، گفت: دوروتی ، دوستت دارم . تو باید مرا با همین مجموعه که هستم قبول کنی ، چون در حال حاضر هیچ راه دیگری ندارم . نه می توانم توصیه های پزشک معالج جنی را نشنیده بگیرم ، نه می توانم چارلز را تحت فشار قرار دهم . خواهش می کنم موقعیت مرا درک کن . نگذار لحظات شیرینمان با بگو مگوهای بی ارزش تلخ شود . سپس دستبند را به دست او بست و دستهایش را باز هم بوسید و روی گونه هایش گذاشت . من مطمئنم به این ترتیب که پیش می رود ، جنی به زودی سلامتی اش را به دست می اورد و به سر کارش برمی گردد و مشغول می شود . ان وقت است که من بی هیچ نگرانی و عذاب وجدانی می توانم در کنار تو زندگی پر از لذت و خوشخبی ای را شروع کنم .
رفتار و حرکات ادی تا حدودی دوروتی را تحت تأثیر قرار داد . او درحالی که چشم به چشمهای نمناک ادی دوخته بود ، گفت: کی ماجرای مگی تمام می شود ؟ مگر مردم این مملکت هیچ درد و مشکلی غیر از مگی ندارند ؟ حالا که او مرده است ، چرا دست از مرده اش برنمی دارد ؟ شاید اگر روزنامه ها دست از سر جنی بردارند و او مجبور نشود هر چند روز یک بار در این مصاحبه های جنجالی زورنالیستی شرکت کند و خاطرات مگی برایش زنده شود ، زودتر بهبود یابد .
_ تو کاملا درست می گویی . اما خبرنگاران دست بردار نیستند!
اه . . . می خواهند از یک بچه کوچک قهرمان و اسطوره بسازند . چرا جنی به این مصاحبه ها تن می دهد ؟
_ حق با توست . جنی می تواند در خانه اش را ببندد و دیگر به هیچ سوالی جواب ندهد . اما تو یک چیز را نمی دانی . او از این راه پول خوبی به دست می اورد .
دوروتی اعتراض کنان گفت: یعنی او مگی را وسیله ای برای کسب درامد کرده ؟ خدای من ، خیلی وحشتناک است . ایت توهینی به روح پاک و معصوم مگی نیست ؟
فراموش نکن که علی پنج میلیون دلار از او خواسته تا مگی را پس بدهد . جنی به پول احتیاج دارد . در ضمن ، او معتاد است! هزینه دارد .
خدایا ، چطور باورکنم تو هر روز به سراغ چنین زنی می روی ؟ چطور جرئت می کنی چارلز را به دستش بدهی ؟
من به تو گفته بودم که جنی زن فاقد خصوصیات مثبت اخلاقی است . تمام معتادان چنین هستند . انها باید از هر راه ممکن ، هزینه سرسام اور اعتیادشان را تأمين كند . هیچ بعید نیست به زودی کتابی هم به نام او منتشر شود . فغلا جامعه انگلستان به خاطر مسائل ای که با ایران دارد ، می خواهد از این ماجرا استفاده های تبلیغاتی علیه ایران بکند . عصر ، عصر تبلیغات است . من به وضوح می بینم از جنی بهره برداری می شود . او فعلا بهترین موضوع است . البته بنگاهای خبر پراکنی ترجیح می دادند مگی هرگز نمیرد تا این موضوع داغ بماند . اما حالا بدشانسی اورده اند و می خواهد حداکثر بهره برداری را از این واقعه بکنند .
این طور که پیش می رود ، کتابی که به اسم جنی نوشته می شود می تواند رکورد فروش را در انگلستان بشکند .
همچنان که کتاب بدون دخترم هرگز بتی محمودی رکورد فروش را در امریکا شکست . من می دانم جنی هیچ استعدادی در نویسندگی ندارد . اما لازم نیست چنین استعدادی داشته باشد . از طرف او می نویسند و ماجراهای عجیب و غریب هم پیرامون علی مطرح می کنند و بعد کتاب را در همین جا به چند زبان دیگر ترجمه می کنند و سهم خوبی به او می دهند .
وجنی به زودی یکی از نویسندگان مشهور روز دنیا می شود .
ان هم با فضایل اخلاقی ای که به او نسیت می دهند! به طور حتم او را مادری خوب و فداکار و از جان گذشته معرفی می کنند ، و علی را مردی خونخوار و وحشی و حیوان صفت!
خب ، تو هم می توانی مصاحبه ای ترتیب بدهی و انچه را میدانی بگویی .
مطمئن باش سازمانهای اطلاعاتی که عامل بزرگ کردن این ماجرا هستند ، دهان مرا خرد می کنند . مگر می شود به باور یک ملت اسیب رساند ؟ انها مردم انگلیس را به هیجان اورده اند تا از ان بهره برداری کنند . ار این گذشته ، مسئله اتحاد با امریکا چه می شود ؟ موضوع گروگان گیری اعضای سفارتخانه امریکا در ایران فراموش نشده .
وای . . . چه معماهای پیچیده ای دارد .
باورکن اگر روزی به تمام دست اندرکاران ثابت شود جنی زنی معتاد و فاقد ملاکهای اخلاقی بوده که جان علی را به لب رسانده ، باز دستهای پنهان نمی گذارند لطمه ای به تقدس مادرانه او وارد بیاید . قصه انها وقتی خریدار دارد که مردم را به هیجان بیاورد ، احساساتی کند و اشکهایشان را جاری نماید .
بیچاره علی! شاید اگر می دانست روزی کار به اینجا می کشد ، دست به چنین اقدامی نمی زند!
یا شاید اگر می دانست پناه بردن به کشورش او را قربانی جنگ می کند . از اینجا نمی رفت . علی خیلی خوب بود . تحصیلات عالی و استعداد فوقا العاده ای داشت . چند دانشگاه از او دعوت به کار کرده بودند . ثروتمند بود و امکانات مالی اش را بی دریغ در اختیار جنی می گذاشت . اما نمی دانست جنی نمی تواند برای هیچ چیزی باشد .
چرا جنی قدر او را نمی دانست ؟ !
بیا دیگز از او حرفی نزنیم و امشب را به فکر خودمان باشیم .
ادی . . . کی باهم عروسی می کنیم ؟
دیگر تو همه چیز را می دانی . هم تنگناهای مرا ، هم وضعیت چارلز را و هم مشکلات جنی را . خودت بگو کی عروسی می کنیم ؟
سوالم را به خودم برمی گردانی ؟
فکر می کنم تمام انچه را برای تصمیم گیری ات لازم است گفته ام . یقین دارم می دانی کی موقع چنین اقدامی است .
تو حاضر وقتی جنی زن ثروتمندی شد ، که به زودی می شود ، چارلز را به او بدهی ؟
ادی که هیچ انتظار چنین سوالی را نداشت ، اول با تعجب نگاهش کرد . بعد به فکر فرو رفت . دوروتی سکوت کرده بود و بی صبرانه منتظر شنیدن جواب او بود . دردل ارزو می کرد جوابش مثبت باشد . او فکر می کرد بدون حضور چارلز خوشبختی اش با ادی تکمیل می شود . اما ادی متفکر و منقلب جوابی داد که امیدهای او را به یأس مبدل کرد . او در حالی که سعی می کرد ، فقط سعی نگذارد ان شب به یا ماندنی خراب شود ، گفت: من نسبت به چارلز بیش از تو احساس مسئولیت می کنم .
این جواب به تلاش او برای خراب نشدن ان شب لطمه زد . چون دوروتی با حیرت پرسید:
_ چه گفتی ؟ نسبت به او احساس بیشتری داری ؟
انتظار ندارم در این مورد درکم کنی ، چون هیچ درکی از فرزند نداری . اما خیلی ارزو داشتم با شناختی که حالا از جنی پیدا کرده ای ، چنین سوالی نکنی . سوالت از روی بی مسئولیتی بود . در حالی که می دانی سرنوشت اینده چارلز در دست من و توست . در غیر این صورت او نابود می شود . جنی چطور می تواند او را تربیت کند ؟
_ تو نباید چنین جواب صریحی به من می دادی!
و تو می دانی علی مگی را برد تا مادری چون جنی نداشته باشد . ان وقت از من انتظار داری کمتر از او به فکر اینده پسرم باشم ؟ مگر مشکل جنی نداشتن ثروت بود که با ثرتمند شدنش مسئله حل شود ؟ او هر قدر امکانات مالی اش بهتر شود ، با دست بازتر می گساری می کند . بچه ای که مادرش را همیشه مست ببیند ، از او پیروی نمی کند ؟ ببینم ، می توانی قیاس به نفس کنی ؟
_ در چه مورد ؟
اگر فرزندت پدری معتاد داشته باشد ، بچه ات را به او می دهی و خودت را خلاص می کنی و می روی ؟ خواهش می کنم به سوالم فکر کن . جوابت برای من خیلی اهمیت دارد .
دوروتی سرش را پایین انداخت . به فکر فرو رفته بود . حالا ادی بود که بی صبرانه انتظار جواب او را می کشید . پس از دقایقی که به کندی گذشت ، او سر بلند کرد و گفت: مگر نگفتی بیا دیگر از او حرف نزنیم ؟ !
_ کدام او ؟ چارلز یا جنی ؟ من گفتم از جنی حرف نزنیم . اما حالا بحث بر یر چارلز است . باید جوابم را به طور صریح بدهی . این جواب بسیار تعیین کننده است .
دوروتی لبخندی زد و گفت: بچه ام را هرگز از خودم جدا نمی کنم . حتی اگر از جنی فقیر تر باشم .
ادی با جواب او به شوق امد ، و لبخندی به وسعت تمام صورت بر چهره اش نشست . با حالتی عاشقانه گفت: دوروتی ، دوستت دارم . خواهش می کنم برای چارلز مادری واقعی باش؛ مادری دلسوز و مهربان .
فري نمي دانست در آن اوقاتي که آخرين تلاش هايش را کرده ورضايت علي را براي ازدواج با مهشيد گرفته ، مطبوعات انگليس خبر ازمرگ مگي داده اند . و توران که برعکس گذشته ها بال و پرش ريخته و چيز زيادي از اقتدار مطلقش نسبت به خانواده باقي نمانده بود ، سرانجام در مقابل اصرارها و استدلال هاي فري کم آورده و با دلي چرکين به او گفت:
ـ به خدا دختر مليحه واقعا بي نظير است . چرا سراغ او نرويم ؟ آنها شازده اند . شجره نامه دارند .
ـ مامان هيچ براي مگي مثل مهشيد مادري نخواهد کرد . او خودش مادر است و سرنوشتي مثل علي دارد . مي تواند مشکلات اورا خوب بفهمد و با هم کنار بيايند .
ـ دخترهاي درجه اول تهران را دودستي تقديم علي مي کنند . چرا سراغ زن طلاق گرفته و بچه دار برويم ؟
ـ بگذاريد خود علي نظر بدهد . من ميدانم مهشيد را انتخاب مي کند . الان مدت هاست به هم نزديک شده اند . مهشيد مگي را مثل بچه خودش دوست دارد . شما که ميدانيد علي مگي را از خودش دور نمي کند . هر دختري هم حاضر نيست چنين وضعي را قبول کند .
ـ خودم نگهش ميدارم . خودم بزرگش مي کنم
پایان قسمت۹
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#100
Posted: 14 Sep 2012 22:58
قسمت۱۰
اينقدر خودم خودم نکنيد . شما سني را پشت سر گذاشته ايد . گاهي اوقات مي بينيم حتي خوصله مونا را هم نداريد .
ـ من از اول گفتم خودم مگي را بزرگ مي کنم . حالا هم روي حرفم هستم .
ـ اما مي بينيد که پسرتان به شما اعتماد ندارد و بچه اش را براي يک ساعت هم پيشتان تنها نمي گذارد .
ـ خب ما اشتباه کرديم . او فهميد چه نقشه هايي براي بچه اش داريم . اعتمادش سلب شد .
ـ مونا و مگي با هم نمي سازند . زندگي مان جهنمي مي شود .
فري براي هريک از بهانه هاي توران پاسخي حاضر و آماده داشت . سرانجام توران سکوت کرد تا علي نظر قطعي اش را اعلام کند . فرزين در متن جريان قرار داشت . اما سالار چيز زيادي نمي دانست . برايش مهم نبود . تنها دغدغه اش اين بودکه وقتي علي ازدواج کند و از اين خانه برود ، نمي تواند هرروز مگي را ببيند و در آغوش بگيرد . اين موضوع را به فري وتوران هم مي گفت:
ـ من نمي دانم چرا اينقدر به اين بچه علاقه دارم . اگريک روز نبينمش کلافه مي شوم .
در اين موارد توران پشت چشمي نازک مي کرد و مي گفت:
ـ چه عجب که حرف از علاقه مي زني! نمي دانستم تو هم دل داري .
سرانجام فري پيروز شد و ازدواج علي و مهشيد سر گرفت ، و توران با تمام تلاشهايش نتوانست علي را راضي کند که در همان خانه زندگي کنند . علي تحت تاثير تلقينات مهشيد با اين امر مخالف بود .
ـ بچه ها زير دست پدربزرگ و مادر بزرگ لوس ميشوند . من نمي توانم در کنار آنها ، مگي را آنطور که تو مي خواهي تربيت کنم
او هيچ وقت به علي نمي گفت خواهرش چه نقشه هاي هولناکي درسر دارد . فقط تا آنجا که مي توانست تلاش مي کرد مگي را از دسترس فري دور نگه دارد .
کشمکش ادامه داشت . توران و سالار و فرزين در يک جبهه بودند و علي در جبهه اي ديگر . او دلش مي خواست زندگي مستقلي داشته باشد ، اما گاه در مقابل اصرار هاي تضرع آميز مادر نرم ميشد . با اين حال مهشيد کارگردان پشت پرده بود . او علي را با دليل و منطق قانع مي کرد زندگي مستقلي داشته باشند ، و فري خوشحال و مشتاق اورا حمايت مي کرد که جدا از آنها زندگي کنند تا فرصت مناسبي بيابد و نقشه اش را عملي کند . جز مهشيد هيچ نمي دانست او همچنان براي مگي دندان تيز کرده است .
روزي که فري به گيتي تلفن کرد تا خبري از جني بگيرد ، سه روز بود علي با مهشيد ازدواج کرده بود و در آپارتمان بزرگ و خوبي که اجاره کرده بود زندگي مي کردند . او تصميم داشت پس از رفتن مستاجر خانه اش ، در آنجا تغيير و تحولاتي بدهد و زندگي شان را به خانه خودش منتقل کند . اين تغيير و تحولات به طور وسيعي به بهبود بحران هاي روحي اش کمک مي کرد .
گيتي به فري مي گفت:
ـ اي بي انصاف! چند وقت است به من تلفن نکرده اي ؟ اينجا شايع شده که به خانه شما بمب اصابت کرده و مگي کشته شده است . نمي داني روزنامه ها دوباره چه سرو صدايي راه انداخته اند . جني سياه پوش شده . حالا چطور مي تواني ثابت کني مگي زنده است تا نقشه ات را اجرا کني ؟ چرا هرچه به خانه تان تلفن مي کنم جواب نمي دهيد ؟
فري اول يکه خورد . اما بعد بي آنکه اورا در جريان تصميماتش قرار دهد جواب داد:
ـ اگر علي ساربان است ، مي داند شتر را کجا بخواباند . تو فعلا هيچ واکنشي نشان نده . نگذار کسي بفهمد از زنده بودن مگي خبر داري . من کاري مي کنم که تمام مردم انگلستان جا بخورند . صبر کن . خانه را هم عوض کرديم تا جني هيچ رد و نشاني از ما نداشته باشد .
ـ چرا به من نمي گويي چه تصميمي داري ؟ چرا زودتر خبر ندادي خانه تان را عوض کرده ايد ؟ نمي داني چقدر نگرانتان شده بودم .
ـ براي اينکه هنوز نقشه ام کامل نشده . وقتي موقعش رسيد ، خبرت مي کنم . تو فعلا دوستي ات را با جني ادامه بده . به زودي بايد ماموريت بزرگي انجام بدهي . نگران ما هم نباش . همگي خوب و سرحاليم .
ـ الان موقعيت خيلي مناسب است . موج نفرت از علي تا مغز استخوان ها نفوذ کرده . آنجا چه خبر است ؟
ـ جنگ ، جنگ ، جنگ
ـ مسائل مربوط به مگي به آنجا نرسيده ؟
ـ چرا ، ولي خيلي جزيي و کم رنگ . اخبار جنگ هرخبري را تحت الشعاع قرار مي دهد . از اين گذشته ، در چنين وانفسايي که عراق استانها را تصرف و مردم را آواره و زندگيها را فلج مي کند ، اين خبرها تبليغات سو و مغرضانه دشمن تلقي مي شود .
ـخب بالاخره کي اقدام مي کني ؟
ـ به زودي برايت عکس هايي مي فرستم که در اختيار روزنامه ها بگذاري!
ـ چه عکس هايي ؟
ـ عکس هايي که نشان مي دهد مگي زنده است اما چه زنده بودني!
ـ يعني چه ؟
ـ عکس هايي مي فرستم که انگلستان را به لرزه درآورد و مردم با جان و دل پنج ميليون دلار را فراهم کنند .
ـ پس زودتر اقدام کن . ممکن است کار ما درست شود و برويم آمريکا . براي مصاحبه دعوت شده ايم .
فزي آه بلندي کشيد و گفت:
ـ کاش من به جاي تو بودم . بالاخره يک روز خوردم را به آمريکا مي رسانم . اما نه با گدابازي . با جيب هاي پر از دلار که خانمي کنم .
ـ من که فکر مي کنم دارم خواب مي بينم . وقتي خبر رسيد که بايد براي مصاحبه آماده شويم ، داشتم از خوشحالي سکته مي کردم .
مهشيد پس از سالهاي پر مصيبت ، در بستر زندگي رويايي اي که به خواب هم نمي ديد ، در کنار عشق قديمي و شوهر فعلي اش طعم سعادتي فراموش شده را مي چشيد و غرق خوشبختي بود . او مگي را دوست نداشت ، اما اين رازي بود که مي خواست تا آخر عمر در سينه اش پنهان کند . يکي دوبار در لباس دوستي به علي گفته بود:
ـ اگر يک روز نارسيس را از من بگيرند ، ديوانه مي شوم . بيچاره جني با ازدست دادن دخترش چه زجري را تحمل مي کند .
او هيچ گاه در چنين موارد پاسخ دلخواهي از علي نمي شنيد . مثلا جواب مي گرفت:
ـ تو مهر مادري زنان کشور خودمان را ديده اي . خيال مي کني در غرب هم از اين خبرهاست . نه بابا ، اصلا اين طور نيست . آن سروصداهاي اول جني هم جنجال تبليغاتي عليه ايران و ايراني بود . او هميشه انقدر الکل در خونش دارد که دائم در حال هپروت باشد . خودت ببين . هنوز يکبار از مگي سراغ نگرفته .
جواب هاي او مهشيد را از روزي مي ترساند که علي بفهمد جني براي شوهر و فرزندش چه کرده!
فقط يک هفته از زندگي مشترک علي و مهشيد مي گذشت که فري تصميمش را گرفت . ساعت ده صبح تلفن کرد و به مهشيد گفت:
ـ خب جابه جا شديد ؟ از خانه راضي هستي ؟
ـ از همه چيز راضي هستم . علي مرد آرزوهاي من است .
ـ فکر مي کنم ديگر وقتش رسيده است .
اين جمله مهشيد را لرزاند . سکوت کرد . فري گفت:
ـ امروز مي آيم آنجا .
مهشيد سراسيمه جواب داد:
ـ امروز نه!
ـ چرا ؟ نمي داني گيتي چه چيزهايي مي گفت . در انگلستان همه خيال کرده اند مگي در بمباران ها مرده . فعلا تمام نظرها دوباره به طرف جني است . او بازهم موضوع داغ خبرهاي جرايد شده . الان کاملا موقعش است .
ـ امروز ممکن است علي زود بيايد .
ـ مگر چه خبر است ؟
ـ مي آيد دنبالم برويم شهرداري . مي خواهم تقاضاي برگه مهندسي ناظر بکنم .
ـ که چه بشود ؟
ـ مي توانم مهندس ناظر طرح هاي علي بشوم .
ـ چطور تابه حال به فکر نيفتاده بودي ؟
ـ براي اينکه برايم فايده نداشت . من نمي توانستم هيچ نظارتي را بپذيرم . چون کارفرما انتظار دارد مهندس ناظر دائم بالاي سر کار و کارگرها باشد اما حالا علي خودش همه کارها را انجام مي دهد و پول مهندس ناظر هم نمي دهد .
ـ بنابراين ديدارمان به فردا موکول مي شود .
مهشيد دوباره هراسان گفت:
ـ نه ، نه! فردا قرار است مادرم را بياورم اينجا . هنوز خانه ما را نديده . بناست چندروزي پيش ما بماند . باشد براي هفته آينده .
ـ مادرت را پس فردا بياور .
ـ چند روز است امروز و فردا مي کنم . مي ترسم ناراحت شود .
فري بيقرار بود . با بي حوصلگي گفت:
ـ من به تو کار ندارم . وقتي مي روي دنبال مادرت کمي معطل کن من برنامه ام را اجرا مي کنم .
ـ نه فري باشد براي همان هفته بعد .
ـ آخر چرا ؟ مگر پس فردا نمي روي دنبال مادرت ؟ خب اين فرصتي عاليست . من با تو کاري ندارم .
بهانه هاي مهشيد بي فايده بود . فري حتي تا فردا هم طاقت تحمل و صبر نداشت ، چه رسد به يک هفته ديگر .
مهشيد گفت:
ـ فري ، مي خواهم راجع به اين تصميم با تو حرف بزنم .
فري با تعجب پرسيد:
ـ چه حرفي ؟ اصلا من با تو کاري ندارم . تو ماموريتت را انجام داده اي . بايد محيط مناسب را فراهم مي کردي که کردي . سر موقع پولت را هم مي گيري .
ـ من . . . من پول نمي خواهم .
ـ چي ؟ تو پول نمي خواهي ؟ چطور شد ؟ تو که سر کم و زيادش چانه مي زدي!
ـ آن موقع آن طور فکر مي کردم . اما حالا نه! تمام پول ها مال خودت .
ـ چه دست و دلباز شده اي! علي هرقدر هم پول در اختيارت گذاشته باشد ،
آن قدر نیست . پس یادت باشد خودت گفتی پول نمیخواهی . فردا نزنی زیر حرفت!»
«نه . نمیزنم . آن روز که سر زیاد و کمش چانه میزدم علی نبود . الان علی هست . تمام ثروت های دنیا را با او عوض نمیکنم . فری به خدا پول ارزشی ندارد . راست میگویند پول مثل چرک دست است . »
«برو بابا ، من از این معماهای اخلاقی بیزارم . همه ی ما حیوانیم . منتها کمی متعالی تر از چهارپایان . »
«خیلی چیزها با ارزش تر از پول است که با هیچ قیمتی قابل اندازه گیری نیست . اصلا قیمتها تعین کننده ی ارزشها نیستند . »
«به به!چه واعظ خوبی!منبرت کو ؟ »
«تو هر چی میخواهی بگو . من در کنار علی آنفدر خوشبختم که بدون پول هم همین احساس را دارم . »
«تو یک طوری شده ای!»
«طوری نشده ام . فقط چشم و گوشم را باز کرده ام . دارم همه چیز را درست میبینم و میشنوم . صداهای آینده را میشنوم . مناظر اینده را میبینم»
«مگی کجاست ؟ »
«همین جاست . بدبختانه نارسیس با او نمیسازد . »
«خب ، خانوم معلم اخلاق ، فردا می آیم . وقتی تو دم از اخلاق میزنی میخواهم کرکر بخندم!مسخره!خداحافظ . »
مهشید باز هم حرف داشت . میخواست بگوید:«من انتخابم را کرده ام . انتخاب عبارت است از انتخاب یکی و نفی دیگری . من دنیا را در یک کفه ی ترازو گذاشتم و علی را در کفه ی دیگر . آن وقت علی را انتخاب کردم . »
میخواست بگوید:«این عشق در زیر خاکستر مانده سربراورده و تمام وجود مرا گذرگاه خود کرده . دائم گداختنم را نمیبینی ؟ »
میخواست بگوید:«خوشبختی محض قابل تکرار نیست . من غیر ممکنها را باور کرده و بدست اورده ام . بهای سنگینی هم برای تجربه های زندگی پرداخته ام . دیگر توان پرداخت بیشتر ندارم»ا
اما فری گوشی را گذاشته بود .
بار خاطرات گذشته و شکست در ازدواج اول ، اسمان دلش را تیره کرده بود . فری هم او را دست انداخته و تحقیر کرده بود . غرور زخم خورده اش بی قراری میکرد . به این نتیجه رسید برای که برای دست نخوردن غرور باید بهایی سنگین پرداخت . او سالها رازهای تلخش را با سعه ی صدر درسینه نگه داشته بود تا غرور فرید را نشکند و زخمی نکند . حالا غرور خودش بود که آسیب میدید . البته قضاوت دیگران تزلرلی در او ایجاد نمیکرد . به دست اوردن علی در همان مدت کوتاه انقدر باران عشق به روح خسته اش باریده بودکه خشکی بیابان را تاب بیاورد . اما در عین طغیان میخواست متعادل باشد . میدانست انسان در تعادل به تعادلی میرسد . باید فکری میکرد . اما چه فکری ؟ تا ان روز با فری همفکری کرده بود . فراموش کرده بود بین عدالت ، وجدان و پول کدام را باید انتخاب کند . و حالا توان عاطفی اش بر تمام ضعف ها غلبه یافته بود و میخواست در ان تناقض بزرگ ، وجدان و عدالت را برگزیند . از فکر نبردی که در پیش داشت بر خود لرزید . فری کسی نبود که به این اسانی ها دست از سرش بر دارد . علی را به سوی او سوق داده بود تا راه را برای خودش هموار کند . حالا این کار انجام شده بود و فری مصمم بود نقشه اش را به اجرا در آورد . مهشید میدید راه گریز ندارد . اگر دست به دست فری نمیداد او کاری میکرد که زندگی اش از هم بپاشد . همان طور که علی را به او نزدیک کرده بود همان طور هم دورش میکرد و همه چیز را به هم میریخت . کافی بود علی را از نقشه شان با خبر کند . ان لحظه ای را در نظر مجسم کرد که فری همه چیز را به علی گفته باشد . نفسش تنگ شد . از تجسم آن لحظه ی شوم قلبش به تپش افتاد . میدانست فری اهل انتقام است . به هر قیمتی که شده . حتی به قیمت مصیبتی برای خودش . انجا نقطه ی پایان بود . همه چیز فنا میشد و به باد میرفت . علی دیوانه میشد و با توهین امیزتزین وضع ترکش میکرد ؟ مگی به جانش بسته بود . او را برمیداشت و به نقطه ای نامعلوم فرار میکرد . همان کاری که با جنی ، و بعد هم با خانواده ی خود کرد . نه . . . نباید علی را از دست میداد . او مرد رویاهایش ،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود