ارسالها: 3747
#111
Posted: 18 Sep 2012 10:59
را برداشت . الو بله ؟
علی بود . خانم تهرانی می دانم از خواب بیدارتان کرده ام . خیلی شرمنده ام . اما اگر تلفن نمی کردم تا شب بعد که به خانه بیایید و بتوانم با شعله تماس بگیرم خیلی عذاب می کشیدم .
آذر هاج و واج مانده بود . نمی دانست چه بگوید . علی وقتی صدایی نشنید فکر کرد ارتباط قطع شده و الو الو کرد . آذر با دلخوری جواب داد: بله گوش می کنم .
فقط یک توضیح کوتاه می دهم و خداحافظی می کنم . من امروز برای تنظیم یک وکالتنامه محضری به تهران می دهم و خداحافظی می کنم . من امروز برای تنظیم یک وکالتنامه محضری به تهران رفتم ومطمئن بودم قبل از ساعت نه شب به اینجا می رسم و سر موقع تلفن می کنم . اما پنج ساعت پشت تونل ماندم . تونل ریزش کرده بود . راه بسته بود . جاده رشت هم که بسته است . تا کیلومترها ماشین ایستاده بود و از دست هیچ کاری بر نمی آمد . با . ر کنید آن قدر ناراحت و عصبی شده بود که آرام و قرار نداشتم . من از بذقولی خیلی خیلی بدم می آید .
آذر کمی متقاعد شده بود . با خونسردی گفت:دیشب نگفتید قصد تهران رفتن دارید .
حق با شماست . اما خیلی چیزهای مهم تر از این را هم نگفتم .
الان تلفن کرده اید که چیزهای مهم بگویید ؟
علی خنده اش گرفت . نه خیر تلفن کردم که وصله بدقولی و بی اعتنایی به وظیفه به من نچسبد .
چه وظیفه ای ؟ می توانستید صبح تلفن کنید .
صبح روز دیگری می شد . می خواستم به روز دیگر نکشد .
کارتان در تهران انجام شد ؟
بله . دفتری در آنجا دارم که می خواستم بفروشم . رفتم به شریکم وکالت دادم این کار را بکند . من مهندس راه و ساختمان هستم . یک دفتر مهندسی راه اندازی کرده بودم .
حالا چرا می خواهید بفروشد ؟ کارتان نگرفت یا با شریکتان نتوانستید بسازید ؟
شریکم آدم خیلی خوبی است . کارمان هم خیلی خوب گرفت . اتفاقاتی که افتاد از همه چیز متنفرم کرد . نمی خواهم کسی محل اقامتم را بداند .
می توانستند وکالتنامه را همین جا تهیه و پست کنید .
از مهر و تمبرنامه می فهمیدند در کدام شهرستان هستم . نمی خواهم متوجه محل اقامتم بشوند .
می خواهید اینجا بمانید ؟
بله . سه روز دیگر ویلایی را که اجاره کرده ام می گیرم و از هتل می روم .
کمک نمی خواهید
نه خیر راضی به زحمت شما نیست .
تنها اثاثه را می چینید ؟
نه دو تا از کارگرهای هتل که شیفتتان تمام می شود به کمک می آیند .
آذر به سرعت فکر کرد چیزی را که در نظر دارد بگوید یا نه !با این حال بدون تفکر کافی گفت: دخترتان را بیاورید پیش بچه ها .
علی از پیشنهاد او خوشحال شد . می ترسم مزاحمتان شود .
نه با بچه ها بازی می کند . گفتید سه روز دیگر ؟ یعنی جمعه ؟ من جمعه ها تعطیلیم . کشیک هم ندارم .
نمی دانم بدون من پیش شما می ماند یا نه !هیچ وقت از من جدا نشده .
نباید او را این قدر به خودتان عادت بدهید . شما بیش از حد در مورد او وسواس به خرج می دهید . بچه ها را باید کمی به خودشان واگذار کرد تا چیز یاد بگیرند .
وقتی برای او پنج میلیون دلار قیمت تعیین کرده اند معلوم نیست چه دستهایی اماده ربودنش هستند .
فکر می کنم با کشته شدن خواهرتان موضوع دلارها و تحویل مگی به پلیس ترکیه و این مسائل ممنتفی شده باشد .
نمی دانم . فعلا که به هیچ کدامشان اعتماد ندارم .
قطعا به من هم اطمینان ندارید که او را اینجا بگذارید .
نه این طور نیست . شما زنی نیستید که پول اغوایتان کند .
از کجا می دانید ؟
حرکت غافلگیر کننده آن روز صبحان نشان داد خرید خریدنی نیستید!
اذر از ستایش او را احساس غرور کرد . خواب از چشمش پریده بود .
علی ادامه داد : خیلیها به ظاره خریدنی نیستند اما فقط نرحشان بالاست . ولی شما مطلقا قصد فروختن خود را ندارید .
شما مرا زیاد نمی شناسید . چطور قاطعانه نظر می دهید ؟
بعضیها خیلی زود با یک حرکت غیر متظره معرفی می شوند . آن روز صبح وقتی از جلوی بیمارستان با همان راننده برگشتید و منتظر نشدید برایتان قیمت تعیین شود . نشان دادید مقصود با ارزش تری داشتید . کار شما اگر چه ناراحتم کرده اثری در من گذاشت که حاضرنشوم با تشکر تلفنی ارزشش را پایین بیاورم .
علی با درایت حرف می زد و آذر لحظه به لحظه بیشتر متوجه می شد او از لحاظ عقل و شعور طبیعی است . البته هنوز به قصه های پیچیده ای که گفته بود با تردید نگاه می کرد گفت: پول خوب است . خیلی هم خوب است . اما همه چیز نیست!
من آرزو داشتم همه این را می فهمیدند . چه خوب گفتید!پول همه چیز نیست . آذر انتظار آن مطلب ناگفته را می کشید . نمی خواست مستقیم سؤال کند ولی او را به سوی آن سوق می داد . دلم می خواهد دربارهتان بیشتر بدانم .
اما علی قصد مطرح کردن ان مطلب ناگفت را در آن موقع شب نداشت . یک ساعت صحبت کرده بودند ب آنکه ناگفته اصلی گفته شود . علی گفتم چقدر بی ملاحظه ام !این موقع شب زابراتان کرده ام و دارم خواب را از شما می گیرم . اگر اجازه بدهید فردا وقتی از بیمارستان برگشتید تلفن می کنم و مزاحمتان می شوم .
البته اگر پشت تونل نماندید!
علی از این جواب اول تعجب کرد اما لحظه ای بعد از ته دل خندید . نه دیگر به تهران نمی روم که پشت تونل بمانم .
پس فعلا خداحافظ .
گفتگوی تلفنی شب بعد هم حاوی آن مطلب که حواس آذر را سخت به خود مشغول کرده بود نبود . علی از همه چیز و همه سخن گفت به جز مطلب اصلی . تصمیم داشت پس از اثاث کشی و جا به جا شدن حضوری تقاضایش را مطرح کند .
جمعه ساعت نه صبح بود که مگی را با یک ساک اسباب بازی آورد . شبنم و نسیم جلو دویدند . مگی از دیدنشان ذوق کرد و اذر گرم و با حرارت در آغوشش گرفت .
علی قصد نداشت برود تو . باید کارگرها را از هتل بر می داشت و می برد اما از مگی دل نمی کند . مگی واقعا دلت می خواهد اینجا بمانی ؟
بله دلم می خواهد .
آذر از رفتار وسواسی او نسبت به مگی تعجب می کرد . مگر می شود این طوری بچه بزرگ کرد ؟ خیلی وسواس به خرج می دهید!بعد برای اینکه او از سپردن مگی به آنها منصرف نشود به دخترهایش گفت او را با خود به ساختمان ببرند .
علی مگی را که با بچه ها وارد ساختمان شده بود صدا زد مگی من بروم ؟
مگی برگشت . با نگاهی معصوم تماشایش کرد :زود برگردی ها!
حتما . اما هر وقت کاری داشتی به آذر خانم بگو به من تلفن کنند . پس بابای!
مگی برایش دست تکان داد و همراه بچه ها به اتاق رفت . آذر با کنجکاوی به رفتار آن دو نگاه می کرد . در علی چیزی بالاتر از عشق می دید . علی نگاه مشتاقش را از مگی برگرفت . ادامه آن نگاه را به آذر بخشید و دلش را لرزاند .
آذر تا ظهر به علی تلفن نکرد . اما علی پنج بار تلفن کرد و هر بار جزئیات حال و احوال مگی را پرسید: پس زیاد سراغ مرا نگرفته ؟
گرفته واما با جوابهای من قانع شده نگران نباشید . با بچه ها غذا خورد و حالا دارد بازی می کنند .
کار اینجا دو سه ساعت دیگر تمام می شود . خیلی باعث زحمت شدیم .
نه ! او هیچ کاری به من ندارد . می خواستم خواهش کنم وقتی می آیید لطفا ماشینتا را سر کوچه نگه دارید .
علی از چنین توصیه هایی احساس نامطبوعی پیدا می کرد . پس از چند لحظه سکوت گفت: نگران قضاوتهای مردم هستید ؟
آذر با کمی تأخیر و مِن مِن جواب داد:شهر کوچک است و مردم بی کار .
بله می فهمم حق با شماست .
کار جابه جایی اثاثه تمام شده بود و کارگرها رفته بودند . اما علی اگر چه به خاطر مگی کلافه بود . با این حال ساعتی تحمل کرد تا هوا تاریک شود . هوا کاملا تاریک که رسید . اتومبیل را سر خیابان نگه داشت . اندکی توقف کرد تا دو رهگذری که وارد کوچه شده بودند دور شوند . نمی خواست کسی دسته گلی را که دستش بود ببیند . با دسته گل امده بود تا آنچه را ناگفته مانده بود بگوید . وقتی زنگ زد ، هیچ هیجانات عاشقانه نداشت . در آن لحظات مردی بود که برای زندگی و فرزندش زنی ممتاز را انتخاب کرده بود .
آذر در را به رویش باز کرد . علی آهسته طوری که همسایه ها نشنود سلام کرد و گفت: شرمنده زحمات هستم .
آذر به دسته گلی که در دست او بود نگاه کرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#112
Posted: 18 Sep 2012 11:03
علی دستش را به سوی او دراز کرد و گفت : مثل اینکه در این شهر یک گلفروشی بیشتر نیست .
درست است . اما چرا گل ؟ ممنونم .
علی بی صبرانه می خواست وارد ساختمان شود و مگی را ببیند . تو رفتند صدایش کرد . مگی بیا بابا آمده .
هرسه دختر اسباب بازیهایشان رها کردند و از اتاق بیرون دویدند . مگی و علی برای هم آغوش باز کردند . مگی گونه اش را روی گونه او چسبانده بود و رهایش نمی کرد . او چنا مدهوش آغوش پدر بود که صدای همبازیهایش را که می گفتند بیا برویم بازی کنیم نمی شنید .
علی بوسه بارانش کرد و پرسید: اذیت که نکردی ؟
نه دختر خوبی بودم .
اره . . . عزیزم . می دانم تو همیشه دختر هستی حالا برو بازی کن .
برای آذرجان گل آورده ای ؟
بله ملوسم .
مگی دست نوازشگرانه ای به صورت او کشید . از آغوشش بیرون خزید و پیش بچه ها رفت . آذر گلها را در گلدان گذاشت و گفت : بفرمایید بنشینید . خب خسته نباشید . تمام شد ؟
بله . از زحماتی که به شما داده ام سپاسگزارم . مگی خوب غذا خورد ؟
بله خیالتان راحت باشد . غذای دلخواه بچه ها را درست کردم . ماکارونی!
خیلی خیلی ممنونم . مگی ماکارونی را بیشتر از هر چیز دوست دارد .
حتی از شما ؟
علی نگاهی تحسین آیز به او انداخت و گفت: شما فکر می کنید من بهتر از ماکارونی هستم ؟
آذر خندید: هنوز نتوانسته ام قضاوتی در موردتان داشته باشم .
آدم پیچیده ای هستم ؟
نه برعکس ان قدر باز هستید که نمی توانم باور کنم .
حرفهایم را باور نکرده اید ؟ اما هر چه گفتم عیت حقیقت بود .
اگر چه عجیب است با این حال تحت تأثیر صداقت شما قرار گرفته ام .
علی از گفته ستایش آمیز او احساس شعف کرد : متشکرم . من خیلی به شما فکر کرده ام . با همان صداقتی که از من قبول دارید . می گویم من برای زندگی آینده خودم و مگی به شما احتیاجدارم .
از ذهن آذر گذشت : این همان مطلب ناگفته است ؟ سرش را پایین انداخت . رو به روی هم نشسته بودند . علس متوجه خون گرمی که به صورت او دویده بود شد . خودش هم به هیجان آمده بود . آذر زیر شعاع نگاه او دست و پایش را گم کرده بود و او با استفاده از سکوت در حالی که جرئت بیشتری یافته ود ادامه داد: من همه چیز را برای شما گفته ام و آنچه را ناگفته مانده می گویم و از شما تقاضایای ازدواج می کنم .
آذر نمی خواست رفتارش شبیه دختر های نوجوان باشد . اگر به همان اندازه دست و پایش را گم کرده بود و در رگهایش آتش مذاب جریان یافته بود سعی کرد رفتار زنی شوهر از کف رفته و متأسف را داشته باشد . به همین دلیل آهسته طوری که هیجان صدایش برملا نشود گفت : من هنوز نتوانسته ام غم از دست دادن همسرم را فراموش کنم . از شما هم چیز زیادی نمی دانم
احساساتتان را درک می کنم . اما ما چند فصی مشترک داریم . این را که می دانید ؟ هر دو ازدواج کرده ایم . از ازدواجهایمان به شکست انجامیده . هر دو صاحب فرزند هستیم . آن هم دختر و زندگیهایمان خالی از کانون محبت همسر است .
اینها کای است ؟ تفاهم چه می شود ؟
در چه مورد ؟
در مورد مسائل اساسی . مثل بچه هایمان .
بچه ها خوشبخت می شوند . بچه های شما صاحب پدر می شون و مگی صاحب مادر .
با مسائل اقتصادی چه باید بکنیم ؟
مسائل اقتصادی را به عهده من بگذارید . من می توانم زندگی مان را اداره کنم .
شما که به ظاهر برنامه شغای تان را به هم زده اید .
نگران مسائل مالی نباشید . من امکانات کافی دارم .
خانواده های هر کرداممان ممکن است نظری غیر از نظر ما داشته باشند .
فکر می کنید خانواده شما مخالفت کنند ؟
برایشان غیر منتظره است .
چرا ؟ مگر از شما انتظار دارند تارک دنیا شوید و همیشه در این وضعیت بمانید ؟
خیلی شتابزده است . نمی خواهید بدانید چرا پس از شوهرم در این شهر و دور از خانوادهام مانده ام و زندگی می کنم ؟
مسائل خصوصی تان به خوادتان مربوط است . اگر مایل هستید بگویید . وگرنه من اصراری ندارم .
من به خاطر مشکلات مالی اینجا زندگی می کنم . سطح هزینه در شهرستان خیلی پایین تر از تهران است . خانواده ام دلشان نمی خواهد من اینجا باشم .
گفتم که خیالتان از بابت مسائل مالی کاملا راحت باشد . من در تهران خانه دارم . ارقام حسابهای بانکی ام قابل ملاحظه است وقتی خیالم از مگی راحت باشد کارم را دوباره شروع میکنم .
پس چرا می خواهید دفترتان را بفروشید ؟
من باید از دسترس خانواده ام دور باشم . نمی خاهم نشانی محل کارم را بدانند .
دچار توهم نیستید ؟
نه عین واقعیت است . آنها با هم متحد شده بودند مگی را در ترکیه به پلیس تحویل بدهند . مثل اینکه زیاد باور نمی کنید!
با مهشید چه می کنید ؟
سرنوشت او دیگر به من مربوط نیست .
مهشید قصد کشتن خواهرتان را نداشته ومی خواسته مگی را از دسترس او دور کند .
نگران سرنوشت او نیستم . وکیلش خوب است . می تواند ثابت کند قتل شبه عمده بوده . موضوع دفاع مشروع را هم مطرح کرده یادتان باشد او در نقشه های خواهرم دست داشت و بر اساس همان نقشه ها همسرمن شد . اگر بعدا از دلار صرف نظر کرد نه به خاطر مگی که به خاطر از دست ندادن من بود .
پس در علاقه اش به شما جای شک نسیت .
از این علاقه خائنانه متنفرم با این همه دلم می خواهد از زندان آزاد شود . او هم یک دختر کوچک دارد .
نمی خواهید طلاقش بدهید .
اگر محکومیت طولانی داشته باشد این اتفاق به طور قانونی شکل می گیرد .
اگر محکومیت طولانی نداشته باشد چه ؟
با این حال هرگز به سویش بر نمی گردم . بازهم طلاقش می دهم .
شما در حال حاضر دو همسر قانونی دارید .
کو ؟ کجا هستند ؟ کدامشان بالای سر مگی است ؟
شما به خاطر مگی می خواهید ازدواج کنید ؟
آذر این سوال را با لحنی خاص مطرح کرد . طوری فهماند که با طرز فکر او موافق نیست . علی متوجه شد . با همان صداقتی که هنوز از دسترس تزویر دور مانده بود جواب داد: اگر صرفا به خاطر مگی بود برایش پرستار استخدام می کردم .
علی کمی فکر کرد و سپس جواب داد : برای تمام اتفاقتی که می افتد دلایلی وجود دارد . اما صرفا به خاطر آن دلایل نیست که اتفاق صورت می گیرد . اگر بخواهم دلیل پیشنهاد ازدواج با شما را مطرح کنم ، می گویم فداکاری تان در مورد بیماران ، شرافتتان برای انتخاب شغلی شرافتمندانه روی پای خود ایستادن و به خود متکی بودنتان بزرگواری تان در همراهی من برای رساندن مگی به بیمارستانی در تهران علو طبعتان . البته وقتی مگی را بستری کردم و به سراغتان آمدم و دیدم نیستید و بعد از گذشت ساعتها مطمئن شدم رفته اید خیلی عصبانی شدم . اما یک سوال برایم مطرح است . شما دفعه قبل بدون مهشید د این شهر زندگی می کردید . بر اثر اختلاف با او به اینجا آمده بودید ؟
نه خیر . آن موقع هنوز با او ازدواج نکرده بودم .
آذر با تعجب پرسید: پس چرا آن موقع به فکر ازدواج با من نیفتادید ؟ تمام این دلالیل همان موقع هم وجود داشت .
این سوال در حقیقت یک جور بازخواست بود بازخواستی که علی را به فکر فرو برد . آذر پیش از این هیچ گاه در مورد علی و دختر مریضش فکری جز انجام وظیفه نکرده بود . اما حالا می دید او قصد ازدواج دارد و دلایل انتخابش به زملنی مربوط می شود که در بیمارستان با او آشنا شده بود . می خواست بداند پس چرا مهشید را انتخاب کرده و از اول به سراغ او نیامده .
علی در برابر سؤال سختی قرار گرفته بود . پی جواب می گشت . در خقیقت این سؤال برای خودش هم مطرح شده بود .
آذر مستقیم به او نگاه می کرد . منتظر جواب بود . می دید علی نمی خواهد برای خوشایند او جوابی سر هم کند و بگوید تلاشش بود .
سرانجام علی جواب داد:تا الان به این موضوع فکر نکرده بودم . باور کنید .
احساس می کنم شما به خاطر مگی خیلی نگرانید و همین باعث می شود به هر زنی که جلوی راهتان می رسد پیشنهاد ازدواج بدهید .
علی با تعجب و لحن اعتراض آمیز گفت: هر زنی جلوی راهم برسد ؟ این اصلا قضاوت درستی نسیت . نه من حاضر نیستم مادری مگی را به هر زنی بدهم . مهشید هم به ظاهر هر زنی نبود!قبل از رفتنم به انگلستان او را می شناختم . از دوستان خواهرم بود . همان موقع هم به من علاقه داشت . اما من می خواستم پس از پایان تحصیلاتم ازدواج کنم .
با جنی که قبل پایان تحصیلاتتان ازدواج کردید!
من عاشقش شدیم . عشقی که حالا فکر می کنم بیشتر حاصل ترحم بود من که ماجرای آشنایی و زندگی ام با او را برایتان گفته ام . انگار در سرنوشت من رقم خورده با زنانی ازدواج کنم که در زندگی قبلی شان شکست خورده باشند .
من شکست نخوردم . شوهرم را دوست داشتم . در کنار هم خوشبخت بودیم . اما خدا نخواست خوشبختی ام ادامه پیدا کند . لحن آذر اعتراض آمیز شده بود . دلش نمی خواست زنی شکست خورده قلمداد شود .
علی در صدد توضیح بر آمد . ببخشید نمی بایست شما را هم شکست خورده بدانم . حق با شماست . فکر می کنم این حرف مثل همان حرف شما برخورنده بود . نه من به هر زنی که سر راهم قرار بگیرد پیشنهاد ازدواج می دهم و نه شما زن شکست خورده ای هستید . فقط زندگیها یمان دارای فصلهای مشترک است . به هر حال من منتظر می مانم تا شما فکرهایتان را بکنید .
بله باید فکر کنم . باید خانوادهام را در جریان بگذارم . برادرهایم خیلی از من بزرگ تر هستند . باید با آنها مشورت کنم .
حرفتان منطقی است . اما بهتر نیست برای اینکه به قول شما تصمیمتان شتابزده نباشد . در این مدت قدری معاشرت کنیم ؟
آذر موافق بود . مطمئن شده بود صداقت علی ساختگی نیست . دیگر حرفی باقی نمانده بود . روی میز دو فنجان چای سرد شده انتظارشان را می کشید . آذر چای را از جلوی او برداشت . می برم گرمش کنم .
بچه ها گرم بازی بودند . صدای جیر جیر تختخواب نشان می داد در چه جنب و جوشی هستند . آذر در راهرو خود را در آینه نگاه کرد . گونه هایش آتش گرفته بود .
توران در حالی که پای تلفن فریاد می کشید گفت: آقای رستمی شما چه جو وکیلی هستید ؟ دخترم کشته شده . مهشید قاتل است . آن وقت شما دست روی دست گذاشته اید که او تبرئه شود ؟
خانم تمیمی من در تلاشم که ثابت کنم قتل عمدی بوده . اما خود شما کار خراب کرده اید . باید قبل از اینکه دادگاه اول تشکیل شود وکیل می گرفتید . اظهارات شما در دادگاه تماما به نفع متهمه تمام شده . هر خرابکاری شده در دادگاه اول بوده
چه اظهاراتی ؟ یعنی چه ؟ من فقط گفتم قساس می خواهم .
بله تقاضای قساس کردید . اما وقتی قاضی شما را پیچاند متوجه نشدید که باید مسئله را از اساس تکذیب می کردید . شما گفته اید وقتی علی بچه را برداشت و به شهرستان رفت . تصمیم گرفتید برای همیشه مسئله مگی را فراموش کنید . یعنی به طور تلویحی اعتراف کرده اید پیش از آنکه علی بچه را بردارد و برود جریاناتی بوده و جنابعالی هم اطلاع داشته اید . وکیل متهمه به استناد گفته های خودتان موضوع ماده 61 و دفاع مشروع را چسبیده و ول نمی کند . در دادگاه دوم خوب آمدید ولی دیگر چه فایده ؟ !
حالا چه می شود کرد ؟ یعنی او را تبرئه می کنند ؟
اگر این پرونده از روز اول به من محول شده بود . همه چیز را به نفع شما تمام می کردم . یعنی اجازه نمی دادم شما یا هیچ یک از اولیای دم چیزی بگویند . اما تمام اظهارات شما و آقای تمیمی ثبت شده است .
توران در حالی که از فرط ناراحتی فشارش شدیدا بالا رفته بود یکدفغه با صدای بلند شروع به گریه کرد با لحنی عاجزانه که از فخر و غرور او هیچ نشانه ای نداشت ناله کنان گفت: هر چه بخواهید می دهم . هر چه دارم به پایتان می ریزم نگذارید خون دخترم پایمال شود . در قاتل بودن مهشید که شکی نیست!
نه در قاتل بودنش شک نیست . اما ماهیت قتل عمد با شبه عمد متفاوت است . به همین دلیل نوع مجازاتهایشان هم کاملا با هم فرق دارد .
آقای رستمی من تا روزی که سر او را بالای دار نبینم سیاهپوش می مانم .
من پیشنهاد می کنم وکیل دیگری بگیرید!
چه گفتید ؟ می خواهید شانه خالی کنید ؟ پس-
رستمی نگذاشت او ادامه بدهد . با لحنی تند گفت: من حق الوکاله ای را که از شما گرفته ام پس میدهم . شما آزادید وکیل دیگری بگیرید
خدایا چرا این قدر بدبختم ؟ !آقای رستمی شما مشهورترین وکیل این شهر هستید . من جز شما کسی را قبول ندارم . هر کار می توانید بکنید . این داغ مرا نابود می کند . این زن با هزار حیله و نیرنگ خودش را به ما بست و پسرم را تصاحب کرد . چنان به دخترم قول همکاری داده بود و دهانش برای دلارها آب افتاده بود که از همه ما جلوتر می دوید . حالا پاک و معصوم شده و حرف از تبرئه اش زده می شود .
پیشاپشی بگویم اگر موضوع ماده 61 هم در مورد مجنی علیه قابل اثبات نباشد به احتمال قوی موضوع بند ب ماده 295 مصداق پیدا می کند . بند ب می گوید-
توران نگذاشت او توضیح دهد . با فریاد گفت: من بند و ماده سرم نمی شود . بگویید چقدر می خواهید تا این پرونده را به نفع ما تمام کنید ؟
من نمی توانم پرونده را تا آنجا که می توانم کشدار کنم . گریزگاههای قانونی پیدا کنم و در زندان نگهش دارم و کار را به دیوان عالی کشور بکشم . اما در نهایت قاضی است که رأی صادر می کند .
با قاضی صحبت کنید ببینید مزه دهنش چیست .
خانم تمیمی دیگر چه کار کنم ؟ از شانس شما پرونده زیر دست قاضی پاک و شرافتمندی افتادهو
از شانس من ؟ مسخره می کنید ؟ خیالتان جمع باشد هر کسی نرخی دارد .
نه خیر واقعیت را می گویم . اگر این شخص خریدنی بود . انها روی دست شما بلند می شدند .
آنها آن قدر بیچاره و گدا هستند که انها ندارند با ناله سودا کنند .
وقتی پای جان در میان باشد وضع فرق می کند و ادم دست به هر کاری می زند .
پس من خودم با قاضی وارد معامله می شوم .
بشویید . اما یتدتان باشد من آنچه را شرط بلاغ است گفتم . دیگر خود دانید .
قاضی را کجا می تواننم ببینم ؟
در دادگستری .
می خواهم اول تلفن کنم و وقت بگیرم شماره تلفن کنم و وقت بگیرم . شماره تلفنش را به من بدهید .
من شماره اش را نمی دانم .
پس چه کار کنم ؟
به تقدیرتان راضی باشید .
کدام تقدیر ؟ تقدیر یعنی دست روی دست بگذارم تا قاتل بچه ام ازاد شود و راست راست راه برود وبه ریش ما بخندد ؟ تقدیر یعن همین ؟ !
توران سیاهپوش و ماتمزده پشت در دادگاه راه می رفت . نمی توانست روی نیمکت بنشیند . چنان متلاطم بود که آرام و قرار نداشت . هیچ با کار او موافق نبود . نه سالار و فرزین نه ارژنگ و فرهنگ و نه عمو فاضل و فرنگیس که بزرگ ترهای خانواده بودند . به خصوص فرهنگ عقیده داشت چنین اقدامی اثر سوءمی گذارد و قاضی را علیه او تحریک می کند . فرهتگ شب قبل از حضور او در دادگستری حرفهایش رازد: توری جان به کاری که می خواهی بکنی کاملا فکر کرده ای ؟ می دانی اگر قاضی پرونده اهل رشوه و شیرینی و هدیه و از این جور چیزا نباشد چه اتفاقی می افتد ؟
چه اتفاقی ؟ اگر اهلش باشد که من به هدفم رسیده ام . اگر هم به خاطر این پیشناهد دشمن منِ داغدیده نمی شود .
آدم باید با مشکلاتش شرافتمندانه مواجه شود .
توران راه می رفت و به گفته های فرهنگ و هشدارهای سالار و بقیه فکر می کرد . با خود می گفت:هیچ نمی فهمد من چطوری می سوزم و آتش می گیرم . دخترم دختر جوان و ناکامم کشته شده و آنها نشسته اند تا قاتلش تبرئه شود . ای خدا . . . نصیب هیچ مادری نکن . این داغ را به دل هیچ مادری نگذار خدایا تو کجایی ؟ چرا هر چه صدایت می کنم جوابم را نمی دهی ؟
دادرسی بیش از دو ساعت و نیم به طول انجامید . وقتی جلسه به پایان رسید و همه خارج شدند او لرزان و آشفته پا به دادگاه گذاشت . قاضی عازم رفتن بود توران از شدت هیجان نفس نفس نی زد . مثل همیشه فشارش بالا رفته و رنگش تیره شده بود . قاضی از دیدنش تعجب کرد . توران گفت : سلام آقای قاضی من توران تاج هستم .
بله می شناسمتان . احتیاج به معرفی نبود . وقت بعدی دادگاهتان تعیین شده .
بله می دانم وکیلمان گفت . اما عرض خصوصی داشتم .
بفرمایید .
توران به منشی اشاره کرد . یعنی نمی خواهد در حضور او حرفش را بزند .
قاضی گفت: ایشان محرم هستند . بفرمایید . لطفا عجله کنید . من کار ضروری دارم باید زود بروم .
با این حال توران نتوانست آزادانه حرفش را بزند . با صدایی آهسته گفت:
می خواستم موضوعی را خدمتتان عرض کنم .
بفرمایید من گوش می کنم .
منشی دفتر ثبت محاکمات را بست و عازم رفتن شد . با سرعت این کار را کرد که توران آزاد باشد . وقتی خداحافظی کرد و رفت توران با بیان اولین کلمه سیلاب اشک را رها ساخت . موقعیت را مطلوب نمی دید . قبلا با خود فکر کرده بود چنان با قاضی صحبت می کند که نرم شود . اما حالا باید ظرف چند ثانیه آنچه را در نظر داشت بگوید . ناچار با صدایی که در هجوم اشک می شکست و می لرزید پرسید:وضع قاتل دخترم چه می شود ؟
چطور مگر ؟ انشالله آمده اید رضایت بدهید ؟
من ؟
من رضایت بدهم ؟ آقای تا روزی که او قصاص نشود سیاه می پوشم و اشک می ریزم .
خانم تمیمی به قول معروف اذتی که در عفو هست در انتقام نیست .
من به فکر لذت نیستم . می خواهم عدالت اجرا شود . می خواهم قاتل بچه ام به مجازات برسد .
او عروس شماست باید به او ارفاق کنید .
یعنی دستش را ببوسم و بگویم خوب کردی ؟ نه اقای قاضی . شما آن قدر با قاتلها و اولیای دم سر وکار داشته اید که برایتان عادی شده اما من مادری داغدیده ام . من قصاص همین !
باید روند دادرسی طی شود تا ببینم ایشان مستحق چه نوع مجازاتی هستند .
همه چیز دست شماست . شما هستید که تکلیف ما را روشن می کنید .
پایان قسمت ۱۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#114
Posted: 24 Sep 2012 14:20
نگاه کن چند سال است چه میکشد ! این چه نحسی ای است که دامن ما را گرفته و ول نمی کند . خیانت از این بیشتر ؟ من می دانم دیگر به من هم اعتماد ندارد . بیچاره چقدر کار و بارش گرفته بود . اما مهندس کریمی گفت علی به او وکالت داده دفتر را بفروشد پیداست دیگر نمی خواهد پیش ما برگردد . ))
جمیله پرسید( مهندس کریمی نمی داند او کجاست ؟ ))
((نه ولی انگار در همین اطراف تهران گوشه ای زندگی می کند . ))
((از کجا می دانید ؟ ))
((وکالتنامه را از یکی از دفتر خانه های تهران برای کریمی تنظیم کرده و فرستاده . ))
((خب از روی مشخصات دفتر خانه می شود نشانی اش را پیدا کرده و به سراغش رفت . ))
((خیال می کنید من همین طور دست روی دست گذاشته ام و تماشا کرده ام ؟ ؟ ))
همان روز که مهندس کریمی تلفن کرد و گفت وکالتنامه آمده و مهر و امضایش مال کدام دفترخانه است رفتم دفتر خانه را پیدا کردم اما او حسابهایش را کرده و یک نشانی الکی گذاشته بود .
((شاید الکی نبوده . نرفتید ببینید این نشانی کجاست ؟ ))
((کجا بروم ؟ نوشته تهران خیابان نواب کوچه اخوان پلاک 9 خیابان نواب درست بود اما نه کوچه ی اخوان بود و نه پلاک 9 . ))
((پس مهندس کریمی پول فروش دفتر را به چه نشانی ای برایش حواله می کند ؟ ))
((به حساب جاریش می ریزد . قرار بود برود کلید های خانه اش را از او بگیرد اما تا به حال نرفته . اوقات کریمی خیلی تلخ است . ))
((مگر علی اثاثه اش را نبرده ؟ دیگر جای نگرانی نیست!))
((کریمی می گوید ممکن است یک دفعه یک مشت جنگزده خانه اش را اشغال کنند . ))
صدای زاری ناگهانی توران همه را منقلب کرد . جمیله موضع دوستانه گرفته بود . ((توری جان بلند شو چند روز بیا خانه ی ما . یک کمی باید از این محیط دور شوی . دست کم مونا با بچه ها سرگرم می شود . زنگ می زنم ترانه هم بیاید دور هم باشیم . ))
((کاش می دانستی چه غوغایی در دلم برپاست . ))
((همه می دانند . شوخی که نیست . دختر دست گلت را از دست داده ای و قاتل دارد مفت و مسلم تبرئه می شود . پسرت گذاشته رفته!مونا روی دستت مانده . مگر می شود کسی همه ی اینها را بداند و نداند تو چی میکشی ؟ ))
((کاش علی بیاید و ببیند چه روزگاری دارم . کاش نمی فرستادمش انگلیس . انگلیس رفتنش تحمیلی بود . من به زور فرستادمش . هر بدبختی ای به سرمان امد از انگلیس رفتن او بود . دلم برایش تنگ شده روحم برای مگی پر می زند . بی انصاف چنان رفته که انگار هیچکس را پشت سر ندارد . دست کم یک تلفن نمی کند صدایش را بشنوم . ))
((توری جان باید به او حق بدی می گویند آدم مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد . چشمش ترسیده . ))
سالار گفت(به من هم اطمینان ندارد دلم برایش می سوزد . طفلک آن بچه را بگو که چه سرنوشتی پیدا کرده!))
توران زار می زد و ناله می کرد(فکر نمیکردم انقدر بیخیال باشد . انگار دلش سنگ شده . دارم دیوانه می شوم . ))
سالار گفت(از ماست که برمست . خودمان کردیم حالا هم باید توانش را پس بدهیم . آه جنی همه مان را گرفته . زندگیمان را به آتش کشیده . توران بردار یک تلفن به این زن بزن دلش را به دست بیاور . بدجوری دلش را شکستید . به او نارو زدید . خودت نمی دانی چه کار کرده ای . هر بلایی سرمان می آید از عمل خودمان است . ))
((اه او بوی الکل می دهد مگر خدا از بوی الکل خوشش آمده باشد که به آه و نفرین او گوش داده باشدوبه او تلفن کنم چه بگویم| ؟ اگر گفت علی کجاست اگر سراغ مگی را گرفت چه بگویم ؟ علی . . . . علی تو کجایی ؟ ؟ ))
آذر بچه ها را خوابانده بود و انتظار علی را می کشید . باید حرف آخر را می زد . آسان نبود که پس از ماهها آشنایی و انتظار آب پاکی را روی دست او بریزد . در طول آن چند ماه زندگی اش با حضور علی رنگ و بوی تازه گرفته بود .
دیگر برای فراموش کردن غم از دست دادن شوهر ناکام و جوانش لازم نبود آن قدر خود را در طول روز خسته کند که شب به محض اینکه سرش را روی بالش گذاشت خوابش ببرد . علی با حضورش آن قدر مشغله ی فکری برایش درست کرده بود که نیاز به خستگی طاقت فرسای جسمی نبود . اما حرف آخر گفته ی باری به هر جهتی نبود . ماهها زمان برده بود تا برای گفتنش آماده شود . دلشوره ای عجیب داشت . ماهها بود علی با محبت های بی شائبه اش زندگی را بر او شیرین کرده بود . اگرچه محدوده ی این محبت ها مشخص و تعریف شده بود و از حد عرف و شرع تجاوز نمی کرد . با این حال بخش بزرگی از فکرش را در اشغال داشت . او که در اوایل آشنایی با علی قصد داشت همه چیز را به مادر بگوید و از او نظر بخواهد دست نگه داشته و کسی را در جریان نگذاشته بود . آن روزها حتی تصمیم گرفته بود علی را به برادر هیش معرفی کند . اما چند دغدغه کار را به عقب انداخته بود . این دغدغه ها از نوعی نبود که برای همه ی زنان آن طور که او به موضوع نگاه می کرد و نتیجه می گرفت مسئله ی مهمی باشد . نگاه او از نوعی دیگر بود . نگاهی موشکاف و حساس . او که ابتدا با دیدن چند نشانه از نشانه های خوشبختی یک زندگی خانوادگی به علی گرایش پیدا کرده بود حالا با گذشت . . . . . .
زمان متوجه حقایقی شده بود که نمی گذاشت این تغییر و تحول کامش را به تمامی شیرین کند . در طول ان ماه ها ، علی نشان داده بود مردی حساس ، عاطفی و دست ودلباز است . این نشانه ها چیز کمی نبود . البته او به دو دلیل سعی می کرد جلو ریخت و پاش های علی را بگیرد ، اول به دلیل انکه از اسراف کاری خوشش نمی امد و دوم برای انکه نمی خواست مدیون او باشد . با این حال از نوعی رفاه که علی برایش به وجود اورده بود لذت میبرد .
علی در طول ان مدت چنان به او وابسته شده بود که کوچکتری تصوری از قطع ارتباط نداشت . کم کم از ان شهر خوشش امده و به محیط عادت کرده بود . در همان جا دفتر مهندسی مشاور راه اندازی نموده و با چند اگهی در روزنامه های محل دو کار نسبتا مناسب پذیرفته و قرارداد بسته بود و چنان از پاسخ مثبت اذر مطمئن بود که تعلل او در پاسخگویی به پیشنهاد ازدواج را تنها به حساب متقاعد نشدن خانواده اش می گذاشت .
اذر برای اینکه از فشارهای او برای اردواجی شتابزده بکاهد ، دروغی مصلحت امیز گفته و تقصیر را به گردن برادر هایش انداخته بود . بهانه اش این بود که تا انها موافقت نکنند نمیتواند دست به اقدام بزند . اما ان شب به نتیجه نهایی رسیده بود و می خواست حرف اخر را بزند ، حرفی که خیال می کرد به منطق زندگی مربوط می شود؛ نه به احساساتش . اگر می خواست خود را با ترازوی احساسات ارزیابی کند زنی بود که کاملا تحت تاثیر محبت های مردی قرار داشت که به زندگی اش اب و رنگ دلپذیری داده بود . حتی از ان فراتر ، اخیرا حس می کرد دوستش دارد . فکر اینکه از فردا زندگی اش خالی از ان همه احساسات دلگرم کننده و لذت بخش باشد غمگینش می کرد . غمی که از جنس غمهای معمولی نبود . غمی بود خودساخته و خود پرداخته . بسیاری اوقات خواسته بود این عنصر دلگیر را از خود دور کند اما تلاشهایش چندین موثر واقع نمی شد . از دست دادن مردی چون علی ، از دست دانی ساده نبود . روحش در تارهای نامرئی عاطفه ی شفاف او گیر کرده بود و تلاشش را برای رهایی از این درگیری مشکل می کرد .
به ساعت نگاه کرد . علی پیش چشمش مجسم شد . او را دید که در کنار مگی دراز کشیده و سعی می کند وی را بخواباند و با خیال راحت ، به عادت همه شب مکالمه تلفنی شان را انجام دهد . مثل خود او اما نه . . . بسیار راحت تر . احساسات علی را نسبت به مگی قابل مقایسه با احساسات خودش نسبت به شبنم و نسیم نمی دید . بارها به یان نتیجه رسیده بود که برترین و بالاترین عشق و هدف علی دخترش است و همه چیز دیکر در درجه دوم اهمیت قرار داشت . این احساسات برایش قابل احترام بود اما قابل هضم نه . . . . به روشنی باور داشت علی بدون مگی وجود ندارد .
هنوز درگیر افکار پرپیچ و خم بود که تلفن زنگ زد . دلش فرو ریخت . همچون باغبانی که مجبور است زیباترین بوته ی گل باغش را از ریشه در اورد و دور بیاندازد ، رنج می برد . وقتی گوشی را برداشت نوک مژه هایش خیس شده بود . غلی به عادت معمول سلامی گرم کرد:«سلام ببخشید که کمی دیر شد نمی دانم چرا مگی خوابش نمیبرد . »
«سلام خوبی ؟ »
«بله خیلی خوب . و اگر نوهم خوب باشی همه چیز عالی می شود . »
از ذهن اذر گدشت:چه راحت با ان همه مصیبتی که پشت سر دارد همه چیز را عالی میبیند!جواب داد:«علی قبلا هم برایت گفته بودم هر انسانی زندگی را به سبک و سلیقه ی خودش می سازد و خودش ساخته خودش را دوست دارد . »
«بله این موضوع را بارها گفته ای چه اصراری داری باز هم بگویی ؟ »
«می خواهم مطمئن شوم قبولش داری . »
«بله قبول دارم . اما اگر خودت هم قبول داری چرا طور دیگری عمل میکنی ؟ چرا منتظری که خانواده ات ، برادرهایت سلیقه شان را بر تو تحمیل کنند ؟ »
اذر نمی دانست با بهانه هایی که ساخته و پرداخته به مهم ترین اصل اعتقادی اش خلل وارد اورده . می دید حث با علی است . این نظریه با انچه در عمل نشان می داد مغایر بود . او می توانست برای اثبات عقیده اش واقعیت را بگوید؛ واقعیتی که گفتنش چندان اسان نبود . برایش بسیار سخت بود که بگوید من برای اینکه از فشارهای تو بکاهم به دروغ متوسل شدم و هنوز به هیچ یک از افراد خانواده ام حرفی از اشناییمان نزده ام . اما حاضر به تخریب شخصیت خود نبود . فقط به این جواب کوتاه قناعت کرد:«برای ان ها احترام قائلم ، اما تصمیم نهایی با خودم است . »
«بالاخره کی این تصمیم را می گیری ؟ »
«گرفته ام»
علی شگفتزده پرسید:«راست می گویی ؟ بالاخره شاخ غول را شکستی ؟ خیلی خوشحالم . خب بگو . یک لحظه صبر کن روی مگی را درست بکشم ، پتو را کنار زده . »
اذر متفکرانه سر تکان داد و منتظر شد .
اندکی بعد علی گوشی را برداشت . «خیلی بد می خوابد با رختخواب کشتی می گیرد . »
اذر نفس بلندی کشید؛ اندکی سکوت کرد و بی مقدمه گفت:«من خوشحال نیستم»
«چرا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ »
«علی می خواهم صریح صحبت کنم . »
لحن اذر طوری بود که علی احساس خطر کرد . با نگرانی گفت:«من گوش میکنم ، بگو . »
«باور کن برای انچه می خواهم بگویم خیلی ناراحتم . اما تصمیم نهایی اما تصمیم نهایی ام و صداقت حکم میکند ت . را در جریان تصنین بگذارم . »
«یک طوری حرف میزنی . مثل روز های گذشته نیستی . در بیمارستان مشکلی پیش امده ؟ »
«نه . هیچ اتفاقی نیافتاده ، جز انکه می خواهم به تو بگویم من نمی توانم با تو ازدواج کنم . »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#115
Posted: 24 Sep 2012 14:22
این جواب غیر منتشره تر از انی بود که علی بتواند بسرعت هضمش کند . شتابزده پرسید:«چه گفتی ؟ »
«درست شنیدی من نمی توانم با توازدواج کنم . »
«نمی توانی ؟ پس . . . »
«می خواهی بپرسی پس این همه وقت چرا معطلت کردم ؟ »
«نه گیج شده ام اذر ، تو این حرف را زدی ؟ نمی خواهی با من ازدواج کنی ؟ چرا ؟ »
«خواهش میکنم دلیلش را نپرس»
«اذر . . اذر ، باور نمی کنم . نه . . . باور نمیکنم! داری شوخی میکنی!هان ؟ شوخی میکنی ؟ »
«نه شوخی نمیکنم . باور کن خودم بیش از تو ناراحتم . اما . . . »
«اذر دارم خواب میبینم ؟ اما چی ؟ یعنی همه انچه بینمان گذشته تمام شد ؟ »
«طوری حرف میزنی که انگار دنیا به اخر رسیده!»
«حرفت را بزن . چه می خواهی بگویی ؟ »
«به دلیل هایم گوش میکنی ؟ »
«بله . مگر چاره ی دیگری هم دارم ؟ /»
«می توانی گوش نکنی!»
«بعد چه می شود ؟ »
«نمی دانم . نمی توانم پیش بینی کنم . »
«طفره نرو . حرفت را بزن . پس این مدت داشتی با من بازی می کزدی ؟ »
«من اهل اینطور بازی ها نیستم . بازی نمی کردم ، فکر میکردم . می خواستم تصمیم عاقلانه و سنجیده باشد . علی تو ننمی دانی چه چیز هایی مرا رنج میدهد . ان هم رنجی که هیچ امیدی به پایانش نیست . »
«چرا تا به حال چیزی نگفتی ؟ »
«برای اینکه نمی توانستم تصمیم بگیرم . برای اینکه به تو انس گرفته ام . »
«فقط انس ؟ »
«می خواهی اقرار بگیری ؟ خیلی خب بیش از انس!»
«پس چه ؟ معنی حرف هایت را نمی فهمم . هم به نعل میزنی هم به میخ . »
«خواهش میکنم اینطوری تعبیر و تفسیر نکن . به نعل و میخ زدن کار ادم های پشت هم انداز و شارلاتان است . من هیچ کدام از ان ها نیستم . فقط وقتی گذشته ها را تجزیه و تحلیل می کنم می بینم نمی توانم به تو اعتماد کنم . »
«نمی توانی ؟ چرا ؟ مگر من چه کرده ام ؟ چه گناهی از من سر زده ؟ »
«اسمش گناه نیست چیزی است که نمی شود تغییرش داد . علی ، بگذار رک و صاف وپوست کنده بگویم . تو با همه ی پاکی و خوبی و صداقتت ، مردی بسیار خود خواه هستی!»
«من ؟ من خودخواه هستم ؟ چه خودخوهی ای کرده ام ؟ صریح حرف بزن . »
«گفتن این حرف برایم سخت است . اما وقتی دفتر زندگی کذشته تورا ورق می زنم ، میبینم تو یک مرد ایرانی هستی با تمام تعاریفی که می شود از او کرد . تو از انچه نام قانون قرار گرفته چنان سواستفاده کرده ای که نمیتوانم هضمش کنم . »
«از چه حرف میزنی ؟ کدام قانون ؟ کدام سواستفاده ؟ »
«همان قانونی که به تواجازه می دهد با داشتن دو همسر قانون و رسمی به من هم پیشنهاد ازدواج بدهی . »
«تو مگر از زندگی من خبر نداری ؟ من که همه چیز را برایت گفته ام . »
«گفته ای . می دانم . برای همین است که نیمتوانم به عنوان همسر رویت حساب کنم . بگذار دفتر زندگی ات را با هم ورق بزنیم . ببین با جنب مادر فرزندت چه کرده ای!»
«تو چرا اینجوری شده ای ؟ 180درجه تغییر کرده ای چرا حالت عصبانیت داری ؟ مطمئنم اتفاقی افتاده و تو از چیزی ناراحتی . می خواهی بعدا تلفن کنم ؟ »
«نه . الان موقع خوبی است . نمی دانم باز هم می توانم چنین موقعیت روحی ای داشته باشم یا نه! علی ، گوش کن . من به عنوان یک ادم بی طرف وقتی به گذشته ات نگاه می کنم میبینم هر کار کرده ای فقط و فقط به فکر منافع شخصی خودت بوده . »
«کدام منافع شخصی ؟ »
«تو به زن به عنوان کالایی نه چندان با ارزش نگاه کرده ای . وارد زندگی جنی شدی ، ان هم با زور!تو عاشق او شدی نه او عاشق تو! بنا به گفته ی خودت تو بودی که به او پیشنهاد ازدواج دادی . »
«عشق نبود خیال می کردم عشق است . ترحم بود . بارها برایت گفته بودم احساس من به او ترحم بود . »
«نه ، این حرف را بعدها وقتی خواستی گناهت را توجیه کنی زدی . تو او را دوست داشتی و با انکه چندان رغبتی به ازدواج با تو نداشت مصرانه ایستادی و او را از ان خود کردی . حالا بیا ببینیم بعد چه اتفاقی افتاد . »
«گوش کن . لطفا تند نرو . اگر راجع به من حرف میزنی باید همه چیز یادت باشد . جنی زنی بی احساس و دائم الخمر بود . »
«اهان . . . پس چرا با او ازدواج کردی ؟ حتما می خواهی بگویی برای گرفتی اقامت تنها راه حل بود . اگر اینطور باشد که گناهت به مراتب سنگین تر می شود . اما من چشم بر هم می گذارم و می گویم که دلیلش این نبوده . پس می ماند تمایل و عشقی که به او داشتی . تو او را به همسری گرفتی در حالی که صائقانه تمام تاریخچه ی زندگی اش را برایت گفته بود . بنابراین نمی توانی بگویی چشم بسته به دام افتادی . »
«او زن با صلاحیتی نبود . این رای دادگاه خودشان است . »
«مگر نمی دانستی ؟ مگر نگفته بود ازدواج با تو یعنی به دست اوردن صلاحیت برای داشتن پسرش ؟ چرا قبول کردی ؟ چرا زندگی ات را به زندگی اش پیوند زدی ؟ چرا گذاشتی بچه دار شوی ؟ بگذریم ، می خواهی بگویی امید داشتی شکست زندگی گذشته اش را جبران و خوشبختش کنی ، ولی او لیاقتش را نداشت!»
«بله همبن طور است . هر کار برایش می کردم فایده نداشت . او دائم الخمر بود . می دانست چقدر از مشروبخواری اش بدم می ایدو احساس عذاب می کنم ، اما نظر من برایش مهم نبود . »
((از اول اين طور بود ؟ ))
(( بله ولي من اميدوارم بودم رويش تاثير بگذارم و عوضش كنم . ))
(( و چون او نخواست جز خودش كس ديگري باشد ، بچه اش را از ربودي وفرار كردي!))
(( تو حالت خوب نيست . شبيه آذر هميشگي نيستي!))
(( با همدستي مادر و خواهرت نقشه كشيديد و اجرا كرديد . يك بار هم از خودت نپريدي اين بچه صد در صد متعلق به تو ست يا نه جني را بلاتكليف و دلشكسته گذاشتي و دخترت را برداشتي و به ايران فرار كردي . ))
((اسمش فرار نيست . اسمش نجات دادن بچه اي بي گناه است . ))
(( اگر او با تو اين كار را كرده بود چه ؟ باز هم اين عقيده را داشتي ؟ حالا بقيه اش را ورق مي زنيم مگي را فقط و فقط مال خودت مي دانستي . به همين دليل چشم و گوشت را به روي رنجها و دردهاي جني بستي . در خانه مادرت جا خوش كردي . و مگي همچنان محور زندگي ات بود ، تا اينكه فهميدي توطئه اي در كار است . آيا ايستادي و شهامت به خرج دادي و توطئه ها را بر ملا كردي ؟ يانه . . . بهترين راه اين بود كه فرار كني . ))
(( آذر باور نمي كنم اين حرفها را از تو مي شنوم . مگر مي شود كسي اين قدر عصباني باشد و با اين حال بتواند ماهها رفتار عادي داشته باشد ؟ يعني چه ؟ انگار كس ديكري شده اي . ))
(( نه بگو . مي خواهم خودم را ااز نگاه تو ببينم . انگار غول بي شاخ و دمي هستم و خودم خبر ندارم بگو . ))
((فرار تو اوضاع داخلي خانواده ات را تحت تاثير قرار داد . تو به اين شهر آمدي وباز چشم و گوشت را بستي تا از نتايج عملي كه انجام داده اي بيخبر بماني . مگي در اين شهر مريض شد . مريضي او چنان رويت تاثر گذاشت كه وقتي به ياد روزهاي بيمارستان مي افتم ، مي بينم تو در آن روزها مرده اي متحرك بودي كه با او نفس مي كشيدي و به خاطر او زنده بودي و به هيچ كس ديگر فكر نمي كردي نه جني نه مادرت نه . . . . . ))
((مگر دوست داشتن مگي گناه است ؟ ))
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#116
Posted: 24 Sep 2012 14:33
((اگر گناه نيست ، چرا جني را از داشتن او محروم كردي ؟ ))
(( او صلاحيت بزرگ كردن دخترم را نداشت . ))
(( تو در مقامي بودي كه صلاحيت او را تعيين كني ؟ ))
(( قبلا دادگاه اين كار را كرده بود . ))
((پس چرا با ازدواج كردي ؟ چرا گذاشتي بچه دار شوي ؟ جواب قانع كننده داري ؟ ))
((دارم اما تو قانع كننده اش نمي داني بگو حرفهايت را ادامه بده))
((سرانجام فشاره اي مالي يك بار ديگر تو را به خانه مادرت سوق داد . و مهشيدپيدايش شد . مهشيد قرباني ديگري بود . قرباني تو و خودخواهي هايت!))
((تو از جاده انصاف دور افتاده اي مهشيد به خاطر من و دخترم با من ازدواج نكرد . به دليل بوي دلارهايي كه به دماغش خورده بود برايم دام پهن كرد . ))
((اما خوب مي داني وقتي به هر دليل با تو ازدواج كرد . آن قدر دوستت داشت كه جز زندگي با تو ، به هيچ چيز فكر نكرد . ))
(( انگيزه اش از اول اين نبود !با فري همدست بود تا دلارها را به چنگ آورد . ))
(( بعد چه ؟ الان به چه دليل گوشه زندان است ؟ به خاطر دختر تو به زندان نيفتاده ؟ ))
(( چه بايد بكنم ؟ بروم به دست و پايش بيفتم و از اينكه خواهرم را كشته تشكر كنم ؟ ))
((نه تو هرگز اين كار را نمي كردي ! همان كاري را كردي كه بلدي . فرار!باز هم فرار كردي دخترت را برداشتي و پشت پا به همه آنهايي زدي كه به طور حتم از اين عمل تو رنج مي كشند . ))
((تو به حرفهايي كه مي زني فكر هم كرده اي ؟ من در اين تاريخچه اي كه ورق زدي چه گناهي مرتكب شده ام سرنوشت با من و دخترم سر جنگ دارد . به هر كس محبت مي كنم جوابش همين است . ))
((تو همين الان آدمي فراري هستي!كاش از احجاف قانون فرار مي كردي . آن وقت مي توانستم بگويم چاره اي نداري . اما الان هيچ معذوري نداري و آنچه پيش آمده تصميم خودت است . فرار كردي تا مسئول هيچ چيز نباشي . حالا به زن ديگري فكر ميكني . خيلي راحت و آسوده هم فكر مي كني . ازدواج ما هيچ منع شرعي و قانوني برايت ندارد . هيچ ابايي هم نداري!مي تواني به محض اينكه از من هم خوشت نيامد . دخترت را برداري و فرار كني و به فكر زن چهارمي باشي . تازه اين فقط حقي است كه در مورد زنان عقدي داري . خودت ميداني!مي تواني به جز چهار زن عقدي دهها زن ديگر را صيغه كني و نه نگران قانون باشي ونه نگران شرع . ))
علي اختيار از دست دادو فرياد زد(تواين همه را در مورد من ميدانستي و ماه ها با احساستم بازي كردي! ؟ چرا از اول نگفتي ؟ من كه هيچ چيز را از تو پنهان نكرده بودم . چطور شد امروز ياد فرارها و ازدواج هاي من افتادي ؟ ))
((آن قدر تحت تاثير محبتها و صداقت هايت بودم كه فكر نكرده بودم شايد همين بلاها را سر من بياوري . اما امروز كه روز تصميم گيري است ، مي بينم تو به جز خودت و مگي به هيچ كس اهميت نميدهي . مرا هم براي او و به خاطر او انتخاب كرده اي . ))
((من مي توانم به تنهايي دخترم را بزرگ كنم . احتياج به هيچ كس ندارم . اما به تو علاقمند شده ام چرا تصميم به خرد كردنم گرفته اي ؟ ))
((تو خيلي زود گذشته ها را فراموش مي كني و آينده را مي چسبي . شايد يك روز هم نتوانم پاسخگوي تمام آنچه تو مي خواهي باشم . از همين حالا سرنوشتم را با تو مي دانم و مي توانم ارزيابي كنم . مرا بلاتكليف مي گذاري ، دخترت را بر مي داري و فرار مي كني . تو هم مثل پدرت احساس مسئوليت نداري!))
كلمه ((فرار))علي را دگرگون وخشمگين كرد . چنان از خود بي خود شده بود كه مي خواست گوشي را روي دستگاه بكوبد . به خصوص آذر پاي پدرش را هم به ميان كشيده بود . اما رشته عاطفه اش با آذر محكم تراز آن شده بود كه بتواند به سادگي قطعش كند . ازاين گذشته ، مگي با او و دخترهايش سخت پيونده خورده بود .
هر دو سكوت كرده بودند . آذر از يادآوري و بر زبان آوردن آنچه گفته بود احساس نا مطبوعي داشت . علي زير ضربه شلاق وار او له شده بود . هر دو سكوتي تلخ و گزندهبلاتكليف مانده بودند . حرفها را زده بودند ودر پايان احساس مي كردند آنچه گفته اند ارزش ابراز نداشته . به خصوص آذر احساس گزندهاي داشت . فكر ميكرد مي تئانست بدون آن همه توضيحو تفسير و بر شمردن نقاط ضعف علي و اشاره به پدرش فقط بگويد نمي تواند با او ازدواج كند اما حالا آنچه بر زمين زده و شكسته بود قابل جمع آوري نبودخود را به جاي او گذاشت . به خانه سرد و ساكتش فكر كرد . به دلش كه سخت شكسته بود .
با اين حال نظرش همان بود . علي را مرد مسئوليت نشناس مي دانست كه از اختيارات قانوني اش سوء استفاده مي كرد .
سكوت به درازا كشيد . گوشي در دستهاي سرد علي مي لرزيد . نگاهش به مگي بود . چطور مي توانست فردا به او بگويدديگر حق نداري به شبنم ونسيم فكر كني ؟ چطور بايد او را قانع مي كرد بهانه نگيردوسؤال پيچش نكند ؟
نفسهاي تند آذر آرام گرفته بود . احساس خستگي مي كرد . روزها بود كه زير بار تصميم گيري خرد مي شد ، حالا با به ثمر رساندن آنچه در ذهن داشت نه احساس سبكي مي كرد نه رضايت .
علي هم چيزي براي گفتن پيدا نمي كرد . مي ديد آنچه به آن دل بسته بود پوشالي و كاغذي بوده . حس موذي ديگري هم روحش را مي خورد حسي كه مي گفت آذر در پس آن همه استدلالهاي خشك و منطق هاي سنگين ، از حسادت رنج مي برد . او آنچه را آذر بر زبان نياورده بود مي شنيد . اين حس رفته رفته چنان مسلط شد كه قبل از آنكه آذر سكوت را بشكند ، او با لحني غم انگيز گفت:
«نمي دانم چرا حضور مگي بر همه سنگيني مي كند!»
اين عبارت اول آذر را گزيد . اما لحظاتي بعد چون دشنه در قلبش نشست . علي بي آنكه قصد توهين داشته باشد ، ب گفته ي كوتاهش او را به آتش كشيده بود . آذر با لحني كينه توزانه گفت: «من دو تا دختر مثل دسته ي گل دارم . »
علي با حيرت از پاسخ او ، در صدد اصلاح گفته اش برآمد . «در گل بودن نسيم و شبنم شكي نيست . در خار بودن مگي حيران مانده ام . دارم فكر مي كنم او سال ديگر بايد به مدرسه برود . آيا در نظر ديگران هم همين قدر خار خواهد بود ؟ »
گفته هاي مظلومانه او آذر را از حرارت انداخت و از موضع قدرت پايين كشيد . حرفهايش را زده بود و به ظاهر بايد خداحافظي مي كرد و گوشي را مي گذاشت . اما هر چند نسبتي كه علي به او داده بود چون تيغ به بدنش فرو مي رفت ، سعي كرد آن چه را شنيده بود نشنيده بگيرد .
ولي سعي او را با جمله ي بي شائبه ديگري باطل كرد . «مگي خيلي كوچك و بي گناه است . اما همه به چشم موجودي مزاحم و مضر نگاهش مي كنند . دلم مي خواست اين قدر معصوم نبود تا مستحق مجازاتهايش باشد . »
علي نمي دانست گفته هاي آرام و محزونش با روح آذر چه مي كند . آذر منفعل ولي معترض ، سكوتش را شكست . حس مي كرد اگر معطل كند ، علي با خداحافظي اي تلخ ارتباط را قطع مي كند ، و او خود مجبور مي شود براي مرمت آنچه ويران كرده بود ، قدمهاي بعدي را بردارد . از خودش در عجب بود . پيش از آن مكالمه اصلا قصد شكستن و ويران كردن آن ستونهاي عاطفي را نداشت . محبتهاي بي شائبه ي علي نسبت به او و بچه هايش چنان از سر اخلاص و بي چشمداشت بود كه چنين پاياني را برايش ناباور مي ديد . چرا اين طور بر او تاخته بود ، نمي دانست . آيا به دفاع از بي سلاحي زنان در برابر قوانين مردانه ساز پرداخته بود و خود را يكي از آنها مي ديد ؟ يا ترس از بي ثباتي و تزلزل علي در برابر حوادث به چنين واكنش تندي كشانده بودش ؟ يا از اين عصباني بود كه چرا او در همان بار اول كه به اين شهر آمد و در بيمارستان با هم آشنا شدند تقاضاي ازدواج نكرد و وي را گذاشت و رفت زني ديگر گرفت ؟ به تمام اينها فكر كرد ، جز آن چه مورد نظر علي بود . نه . . . حاضر نبود باور كند به مگي حسادت مي ورزد . قضاوت علي را ناخدآگاه پس مي راند و رد مي كرد . به همين دليل بود كه پرخاشجويانه ، ولي از موضعي آماده ي شكست ، گفت: «تو بهترين راه را براي فرار از واقعيتها انتخاب كرده اي . مرا به چيزي متهم مي كني كه خيلي بعيد و مضحك است . »
« ديگر براي تو چه فرقي مي كند من چه مي گويم و چه طور فكر مي كنم ؟ تو ماههاست مرا به بازي گرفته اي و حالا از اين بازي خسته شده اي . »
« اين درست نيست . من با تو بازي نكرده ام . »
«من از اول تمام ماجراي زندگي ام را بي كم و كاست برايت گفتم . چيزي پنهان نمانده بود كه با بر ملا شدنش فكر و عقيده عوض كني . از اول مي دانستي من چه هستم و كه هستم . احتياج نبود مدتها مرا در بيم و اميد نگه داري و با احساساتم بازي كني!»
«قضاوتت غلط است . تو چنان نسبت به دو همسرت كه هر دو در عقد دائمت هستند بي اعتنايي كه مرا به وحشت مي اندازي . »
«فكر مي كنم همه چيز را به تو گفته م و احتياج به تكرار نيست . كاش يكي به من مي گفت گناهم چيست كه اين قدر مجازات مي شوم . »
«تو نبايد از من برنجي . من هيچ قولي نداده بودم كه حالا به خاطرش بازخواست شوم . »
« من از هيچكس بازخواست نمي كنم . مطمئن هستم سرنوشتم اين است . »
هرچه گفتگو ادامه مي يافت ، آذر در اراده ي اوليه اش متزلزل تر مي شد . واكنش بي هياهو ولي اثرگذار علي جانش را به كشيده بود . قبل از اين كه مكالمه تكليفش را با خود روشن مي ديد و تنها نگراني اش واكنش طلبكارانه علي بود ، اما حالا خود را در موقعيتي مي ديد كه قبلا پيش بيني اش نكرده بود . به ظاهر حرفي براي گفتن باقي نمانده بود . با اين حال نمي توانست ارتباط را قطع كند و گوشی را بگذارد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#117
Posted: 24 Sep 2012 14:34
علی ساکت بود . زیر آواری از باورهایش که پوچ پوچ از آب در آمده بود ، تسلیم و بی دفاع با تأسفی خاموش ، انتظار آخرین لحظه را می کشید؛لحظه ای که آذر خداحافظی کند و او را برای همیشه به دریای بی کران آشفتگی هایش بسپارد و به دنبال زندگی خود برود . چنین کاری از خودش بر نمی آمد . نمی توانست بگوید برو خداحافظ . این مستلزم شهامتی بود که در خود نمی دید . مگی غلت زد . علی به دست های سفید و کوچک او که از زیر پتو بیرون آمده بود نگاه کرد . دلش برای دست های خالی او سوخت . فردا در مقابل او که همیشه می گفت برویم پیش نسیم و شبنم ، قطعا بهانه ای می آورد و منصرفش می کرد . اما روزهای دیگر چه ؟ چقدر باید بهانه می آورد!مگی بزرگ شده بود . آن قدر بزرگ که او را با سؤال های پی در پی و چراهای مسلسل وارش عاصی کند .
چنان غرق مگی شده بود که فراموش کرد به چه منظور گوشی تلفن را به گوشش چسبانده است . آذر رشته ی افکارش را گسست . "علی ، یک مسئله را برایم حل کن . "
"مگر چیز حل نشده ای باقی مانده ؟ "
"بله ، بگو چرا دفعه ی قبل که در این شهر بودی و در بیمارستان با هم آشنا شدیم ، علاقه ات را نسبت به من نشان ندادی ؟ سؤال اینجاست . اگر به من احساسی داشتی ، چرا با مهشید ازدواج کردی ؟ و اگر هیچ احساسی نداشتی ، چطور پس از آن واقعه و به زندان افتادن سراغ او به سراغم آمدی ؟ "
"نمی دانم . باور کن . "
"من می دانم . "
"اگر می دانی پس چرا سؤال می کنی ؟ "
"دلم می خواست جوابش را از زبان خودت بشنوم . اما حالا می گویم . تو به خاطر مگی به سراغ من آمدی!"
"این حرف را یک بار دیگر هم گفتی ، و من جوابت را دادم . اگرفقط به خاطر مگی بود ، پرستار استخدام می کردم . آذر ، شما زنها در یک چیز مشترک هستید ، و آن لذت بردن از به بازی گرفتن احساسات پاک و صادقانه ی مردی است که درون و بیرونش را بی هیچ نقابی در طبق اخلاص تقدیمتان می کند . نمیشود تصادفی باشد که هر سه زنی که در زندگی ام پیدا شدند ، در این یک چیز مشترک باشند . نه ، اصلا تصادفی نیست . این ویژگی تمام زن هاست . غربی و شرقی ندارد . سیاه و سفید و زرد و سرخ هم ندارد . "
"من جزو آن دسته زن ها نیستم . "
"نه نیستی!چون یک پله از آنها بالاتری . تو نه مثل جنی غرور نشان دادی ، و نه همچون مهشید حیله به کار بردی . طبیعی و ساده ، افتاده و مهربان ، دردشناس و دلسوز ، کاری کردی که باورم شد خوشبختی دست یافتنی است . اما امروز ، نه ، امشب ، یعنی در همین دقایق که پرده ها را کنار زدی ، فهمیدم تمام زن ها در آن یک چیز که گفتم مشترک هستند . دیگر از این بازی ها خسته شده ام . از تو بی نهایت ممنونم ، چون دست کم این بزرگواری را داشتی که کمی قبل از آنها ماهیتت را نشان بدهی . آنها را پس از ازدواج شناختم . من هیچ وقت معنی تنفر را نشناخته بودم . حتی مهشید نتوانست از زندگی بیزارم کند . اما تو این هنر را داشتی که با نفرت و کینه آشنایم کنی . مگی را خودم بزرگ می کنم . خودم . . . بدون تو ، و بدون هیچ . . . . "
صدای علی لرزید . اما گوشی را آن قدر نگه نداشت که آذر صدای شکستن بغض مردانه اش را بشنود . آن را با سرعت گذاشت و چشم هایش را بست .
آذر مبهوت مانده بود . آنچه پیش رویش قرار داشت آنی نبود که فکر می کرد . در طول مدت که تصمیم گرفته بود به پیشنهاد ازدواج علی پاسخ منفی بدهد ، نه این قدر از بریده شدن رشته ی دوستی شان احساس تاسف کرده بود ، و نه آن احساس گنگ و ناپیدای دوست داشتن ، چنین شفاف و علنی در برابرش ظاهر شده بود . علی او را چنان محبت باران کرده بود که معنی خلأ حضور او را نمی دانست . اما حالا بر سر آشفته بازاری ایستاده بود و می دید آنچه بی اهمیت و ساده پنداشته بود ، بغض گشته و راه نفسش را بسته . از خود فاصله گرفته بود و طوری که گویی از رو به رو به خود می نگرد ، با حسرت به آنچه اتفاق افتاده بود نگاه می کرد . تا آن شب علی را چنین به تمامی ندیده بود . این روی علی زیبا تر ، مردانه تر و قابل ستایش تر بود . نه التماس کرد ، نه به خاطر آن دریای محبتی که به پایش ریخته بود منت گذاشته ، نه کار را به ابتذال کشاند . بی صدا در خود شکست و فروریخت . حالا آذر مانده بود و رودخانه ای خشک و سوخته . رودخانه ای که روزی نه چندان دور ، حتی تا همان روز صبح ، چنان پر آب بود که می شد در آن غوطه خورد و سیراب شد .
از کنار تلفن برخاست و به سراغ بچه ها رفت . آنها همان طور آرام و بی خبر از غوغای وجود او خوابیده بودند و منظم و آهسته نفس می کشیدند . به آرامششان حسرت خورد . در خود غرق بود . خوب ، او رفت . باز تو شدی آذر تهی از شور زندگی . پرستار یک بیمارستان دولتی . مادر دو دختر بی پدر . با شندرغاز حقوق که تکافوی هزینه های روزافزون بچه های را نمی کند . این تمام چیزی بود که در دست داشت . از آن همه صغری و کبرایی که پیش از آن برای جواب "نه" دادن به علی برای خود چیده بود ، اثر و نشانی نبود . انگار گرد شده و در فضا گم شده بود . آن همه دلایل برای محکومیت او هم دود شده و به هوا رفته بود . حتی از احساسات زن مدارانه اش هم اثری نبود . تنها چیزی که می دید و به وضوح می فهمید این بود که از فردا زندگی بی رونقش مثل چکه های شیر آبی خراب ، همچون گذشته تکرار می شد . با این تفاوت که حسرتی عمیق و طاقت وز بر آن اضافه شده است . می خواست خود را تحلیل کند و ببیند آن فصل مشترکی که علی برای تمام زن ها شناخته بود ، واقعا در مورد او هم مصداق دارد ؟ می خواست ، ولی نمی توانست!چنان سازمان فکری و روحی اش به هم ریخته بود که قادر به جمع آوری افکار از هم گسیخته و پاره پاره اش نبود . گهگاه انسجامی دست می داد . ، ولی با تهاجم احساسی دیگر از دست می رفت . او نمی خواست همچون جنی و مهشید قربانی مردی خودخواه شود . این ماحصل و نتیجه ی اندیشه های دور و درازش بود؛اندیشه هایی که تا چند ساعت قبل چنان به مغزش چسبیده بود که رهایش نمی کرد . و حالا جز افکاری مالیخولیایی و سخیف به نظرش نمی آمد . آدم دیگری شده بود . با تخلیه ی باری که روانش را می آزرد و می خراشید ، سبک شده بود و پی آنچه برق آسا از دست داده بود می گشت .
فردا روز تعطیلی اش بود . اگر نسیم متوجه نبود ، قطعا شبنم می پرسید چرا مثل دوشنبه های قبل مگی با اسباب بازی هایش نمی آید . چه جوابی برای او داشت ؟ !
به طور حتم باید می گفت مگی و پدرش از این شهر رفته اند . و آن وقت چراهای شبنم شروع می شد؛چراهایی که حوصله ی پاسخ دادن به آنها را نداشت .
خواب فراموشش شده بود و چون روحی سرگردان آرام و قرار نداشت . ذهنش به گذشته برگشت؛گذشته ای نه چندان دور . به هفته های اخیر . بی آنکه سعی کند ، با خود رو راست شده بود . آنچه را منجر به چنین واکنشی شده بود بررسی کرد . نتیجه گرفت آنچه می خواست این نبود . تازه می فهمید انتظارش از این اقدام ، یا به قول علی این بازی ، چه بود!طبق شناختی که از علی پیدا کرده بود ، او باید با شنیدن جواب "نه"می ایستاد و التماس می کرد . قول و ضمانت می داد . آن وقت وی ، نشسته بر سریر قدرت ، برایش شرط و شروط می گذاشت . شرط می گذاشت اول مهشید را طلاق بدهد . بعد تکلیف مگی را روشن کند . بعد ضمانت مالی بدهد که هرگز به سوی جنی بر نگردد . و در آخر چند دانگ از خانه اش را به عنوان مهریه به نام او کند . چنان از این روند مطمئن بود که دنبال شرط های دیگر می گشت که خود را آسان نبازد . اما تمام رشته هایش پنبه شده بود و تلی از کلاف گره خورده در برابرش قرار داشت . چنان در افکار سودایی غرق بود که نمی دانست به علی به چشم یک طعمه نگاه می کرده . حال از این طعمه از دست رفته بود ، و تازه می فهمید در آن سوی ضمیرش چیزی به نام عشق حضور داشته؛عشقی که در هیاهوی سوداهای نفسانی گم شده بود . علی دیگر آن علی دیروزها نبود . نه مردی ذلیل و زبون و محتاج محبت بود ، نه نیازمند احسان . او را مردی می دید که در چمبره ی حوادث بد آورده . همین!
نگاهش به تلفن بود . آرزو داشت زنگ بزند و در آن سوی سیم علی باشد . آن وقت همه چیز عوض می شد . نه دلش این طور مالامال اندوه می ماند ، و نه افکار زهرآگین کامش را تلخ می کرد . البته این یک آرزو بود . همه آرزوها که برآورده نمی شد!وقتی به این نکته فکر می کرد ، ساعت ها گذشته بود و تلفن زنگ نزد ، فهمید نه ، خیلی از آرزوها برآورده شدنی نیست .
ساعت ها به سرعت سپری گشته و صبح فرا رسیده بود . صبح دوشنبه . دوشنبه های خوب و روشن و سراسر امید . سراسر شب را در چنگال حسرت ها و افسوس ها چنان له شده بود که احساس کوفتگی می کرد . نه تنها جسمش ، که روحش هم در هم کوفته بود . خودش خوب می دانست هیچ دردی اثر گذار تر از افسوس نیست؛ افسوس و حیرت بر آنچه با دست خود انسان بر باد می رود . سرزنش ها شروع شده بود و جنگ درونی لحظه ای آرامش نمی گذاشت . سعی کرد حرکتی نکند که بچه ها بیدار شوند . دل و دماغ هیچ کاری را نداشت . دلش می خواست بی مانع و رادع هر قدر می خواهد فکر کند . آنچه خراب و ویران کرده بود ، بیش از آن بود که بتوان جبران کرد . جبران کرد . به چه قیمتی ؟ شکستن و خرد کردن خود ؟ نه ، این برایش قابل قبول نبود . او تا دیروز ، بله تا همین دیروز ، ملکه ی روح و جان آن مرد بی نقاب بود . حالا چطور می توانست به درجه ی پایین تر از آن رضایت بدهد ؟ اگر علی تلفن می کرد ، به طور حتم نمی گذاشت برگردد . اما حالا که علی ارتباط را قطع کرده و گوشی را گذاشته بود . نمی شد پا پیش گذاشت . به غرور فکر کرد؛غرور ارضا شده و در قله قرار گرفته اش . چگونه باید آن را از قله به پایین می کشید و زیر پای علی قربانی می کرد ؟ فکر کرد در آن صورت با چه امتیازی ادامه ی راه را با او هم قدم شود ؟ !به طور حتم باید یک ، یا چند قدم دورتر ، پشت سر او قرار می گرفت . امتیازاتی را که از دست داده بود محاسبه کرد . در انتها خود را پاک باخته ای دید تنزل یافته و مجازات شده .
سرانجام بچه ها بیدار شدند تا با شر و شورشان او را از جنگل تاریک افکار ویرانگرش بیرون بکشند . اما اولین جمله ی شبنم وضع را از آنچه بود بدتر کرد . "مامان ، مگی کی می آید ؟ "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#118
Posted: 24 Sep 2012 14:34
حدس زده بود چراها شروع می شود ، اما نه به آن زودی ، جواب معلوم بود . "امروز نمی آید!"
شبنم اعتراض آمیز شروع کرد . "چرا ؟ "
"چرا ؟ "
"این قدر چرا چرا نکن . حوصله ندارم . "
"چرا حوصله ندارید ؟ "
"گفتم چرا چرا نکن . بنشین صبحانه ات را بخور . "
نسیم به آنها نگاه کرد . سؤال های شبنم سؤال های او هم بود . اما او یک چرای دیگر هم داشت . "چرا اوقاتتان تلخ است ؟ !"
"وای . . . . . . از دست شما!اوقاتم تلخ نیست . سرم درد می کند . "
"چرا ؟ "
"برای این که سرما خورده ام . حالا صبحانه ات را بخور . "
فکر کرد جواب دادن به چراهای آنها آسان است . اما جواب خود را نمی دانست . چرا این کار را کردم ؟ چرا بی گدار به آب زدم ؟ چرا با دست های خودم همه چیز را خراب کردم ؟ چرا این قدر داغونم ؟ یکی در ذهنش گفت:وقتی در خانه ای شیشه ای نشسته ای ، به سوی کسی سنگ پرتاب نکن . چراها همچنان تکرار می شد . چرا دست روی دست گذاشته ام ؟ منتظر چه هستم ؟ بی آنکه جواب چراها را یافته باشد ، از ضربه ی فکری صاعقه وار بر خود لرزید . علی از این شهر می رود . این فکر تکانش داد . تمام آنچه چون سدی محکم در برابرش قرار گرفته بود و تا آن لحظه نمی گذاشت دست پیش ببرد و گوشی تلفن را بردارد و شماره ی او را بگیرد ، در یورش ناگهانی آن اندیشه ناگهانی کنار رفت . اما فکر کرد تلفن کردن این خطر را دارد که علی با شنیدن صدای او گوشی را بگذارد و ارتباط را قطع کند . باید اقدام دیگری می کرد؛کاری که راه این ارتباط را نبندد .
بدون فوت وقت لباس عوض کرد . به بچه ها گفت:"من باید بروم بانک . شما بازی کنید تا من برگردم . "
از در که بیرون رفت . خیلی چیز ها را در خانه جا گذاشت . مثل غرور . و خیلی چیزها را با خود برد . مثل عشق .
در طول راه بارها سعی کرد افکارش را منظم کند تا بداند چه باید بگوید . اما آشفته تر از آن بوود که در این کار موفق شود . وقتی تاکسی جلوی محل کار علی ایستاد . او زن بازنده ای بود که برای به دست آوردن آنچه آسان باخته بود ، بهای سنگین می پرداخت . تمام شرط و شروطش را فراموش کرده و خالص و یکدست به دامان عشق چنگ زده بود . به ندایی گهگاه از دورترین زاویه ی ذهنش بر می خواست بی اعتنا بود ، اما وقتی آخرین پله را طی کرد و پشت در ایستاد ، آن ندا به وضوح شنیده شد . آن قدر از غرورت مایه بگذار که اگه خریدار نداشت ، ورشکست نشوی .
علی با تلفن صحبت می کرد . صدایش شنیده می شد"مهندس ، فردا می آیم کلیدهای خانه را می گیرم . می خواهم بفروشمش . "
آذر گوش تیز کرد .
علی ادامه داد:"نمی خواهم با هیچ زندگی کنم . هیچ !خانه را می فروشم که با پولش بگذارم از این مملکت بروم . "
قلب آذر پشت در به شدت می تپید . زیر لب زمزمه کرد:باز هم فرار!کا را دشوار تر از آن می دید که خیال کرده بود . نه فرصت آن را داشت که از شگردهای زنانه استفاده کند . و نه مهلت آنکه حاشیه برود و زمینه سازی نماید .
علی هنوز با مهندس کریمی حرف می زد که در باز شد . آذر نمی دانست چه قدر رنگش پریده است . اما علی خوب می دید او حال طبیعی ندارد . گوشی در دستش مانده بود و مخاطبش از آن سوی تلفن الو لو می کرد .
یکی باید حرف می زد و شروع می کرد . آن یکی آذر بود:"می دانی برای چه به این جا آمده ام ؟ "
همین جمله کافی بود که مگی صدایش را بشنود و از دستشویی فریاد بزند:""بابا ، آذر جان آمده ؟ "
علی مبهوت مانده بود و نمی دانست پاسخ کدام را اول بدهدمهندس کریمی ، مگی یا آذر .
مگی دوباره صدایش زد . "بابا ، شبنم و نسیم هم آمده اند ؟ "
"نه بابا جان . "
"بیا مرا بشور . "
"یک دقیقه صبر کن ، می آیم . "
جواب مگی داده شد . حالا نوبت دیگری بود . به مهندس کریمی گفت:"من بعدا تلفن می کنم . "
گوشی را گذاشت و به طرف دستشویی رفت . مگی را شست و همراهش بیرون آمد . مگی با دیدن آذر به سویش دوید و به آغوشش پرید . این صحنه ساختگی نبود . هم علی باورش داشت ، هم آذر . دستی که این صحنه را ساخته بود ، بالای تمام دست ها قرار داشت . آذر مگی را در آغوش گرفت ، و او را در حالی که می بوسیدش پشت سر هم سؤال می کرد:"چرا نسیم نیامد ؟ چرا شبنم را نیاوردید ؟ "
"آنها گفتند بیایم تو را ببرم پیششان . "
"پس می روم اسباب بازی هایم را بیاورم . "
آذر او را زمین گذاشت . "برو عزیزم ، اسباب بازی هایت را جمع کن بیاور . شبنم و نسیم منتظرت هستند . "
مگی به سرعت به اتاق کنار دستشویی دوید . علی نگاه رمیده اش را از او برگرداند . "آمده ای بقیه حرف هایت را بزنی ؟ "
مگی با ساکی که روی زمین می کشید آمد . علی مستأصل مانده بود . اما آذر می دانست چه کار باید بکند . "من او را می برم . "
"نه ، نبرش . "
مگی با تعجب به او نگاه کرد . "بابا ، من با آذر جان می روم . شما عصر بیا دنبالم . "
"نه ، نرو . امروز می خواهیم برویم تهران . "
"چرا ؟ من پیش شبنم و نسیم می مانم . "
"گفتم باید برویم تهران . تو که نمی خواهی بابا را تنها بگذاری ؟ "
"پس آذر جان و شبنم و نسیم هم بیایند . "
آذر با لحنی منفعل ، در حالی که سعی می کرد هشدار غرورش را فراموش نکند ، گفت:"آمده ام خرابی ها را آباد کنم . کمکم می کنی ؟ "
"فراموشش کن . من دیگر طاقت خرد شدن و شکستن شدن ندارم . "
"جلوی بچه این حرف ها را نزن . "
مگی بین آنها ایستاده بود و با تعجب به آن صحنه ای که برایش قابل درک نبود نگاه می کرد . از چهره ی متبسم آنها خبری نبود . کم کم می فهمید اوضاع مثل همیشه نیست . ساکش را رها کرد . تکلیفش را نمی دانست . دلش برای رفتن پیش نسیم و شبنم پر می زد ، به شرط این که بابا اجازه دهد .
علی دهان باز کرد تا مگی را قانع کند . آذر مجالش نداد . "نباید دنیای قشنگ بچه ها را خراب کنیم . من می برمش . می توانیم بعدا حرف هایمان را بزنیم . "
"کدام حرف ها ؟ مگر چیزی نگفته مانده ؟
"بله . یک چیز مهم . اینجا جای گفتنش نیست . "
آذر ساک مگی را برداشت . با دست دیگر دستش را گرفت و عازم رفتن شد . مگی نگاهش به علی بود . اجازه ی او را می خواست . "بابا ، بروم ؟ "
آذر در انتظار جواب"آری"او پر پر می زد . در دل التماس می کرد . علی ، بگو بله . خواهش می کنم بگو بله . نمی دانی چقدر دوستت دارم . . . .
علیآهسته گفت:"برو . من بعد از ظهر می آیم دنبالت . "
آذر بیش از آنکه احساس غرور داشته باشد ، احساس پیروزی داشت . حالا می فهمید پیروزی پس از شکست ، شیرین تر از پیروزی مطلق است . با لبخندی اغواگر ، همچون شکارچی ای بسیار دویده و خسته ولی موفق ، دست مگی را گرفته بود و با سرعت از در بیرون رفت . می ترسید علی پشیمان شود . در خیابان دست مگی را گرفته بود و می فرشرد . می خواست باور کند خواب نمی بیند . کوه غم از پشتش برداشته شده بود . احساس سبکی می کرد . اما کوفته بود . مگی با کنجکاوی نگاهش می کرد . او جلوی هر اتومبیلی را که در برابرشان می گذشت می گرفت . "خیابان عزیزی . . . . "وقتی تاکسی ای پیش پایشان توقف کرد و پرسید:"کجا ؟ "بی آنکه جواب بدهد ، در را باز کرد و سوار شد و مگی را کنار خود نشاند و جواب داد:"دربست . خیابان عزیزی . "
علی شماره ی مهندس کریمی را گرفت . "سلام مهندس . ببخش . مجبور شدم به یک ارباب رجوع جواب بدهم . "
"صدای یک زن بود!"
"آره ، ارباب رجوع بود . "
"اما مثل ارباب رجوع ها حرف نزد . "
"حوصله ندارم . سر به سرم نگذار . "
"گفتی فردا می آیی ؟ "
"نه ، ارباب رجوع کار سنگینی پیشنهاد کرد . قرار شد برم آنجا کار را ببینم . "
"پس کی می آیی ؟ "
"تلفن می کنم . "
"نامرد ، دست کم شماره تلفنت را بده . یا بگو کدام گورستانی هستی!عجب دل سنگی داری!به خدا دیگر از روی مادرت خجالت می کشم . هر دو سه روز یک بار تلفن می کند و در آرزوی اینکه از تو خبری بشنود آه می کشد . بی انصاف ، یک تلفن بهش بکن . نمی خواهی بدانی کار مهشید به کجا کشید ؟ "
"می دانم . در روزنامه خواندم . "
"تو دیگر چه جور آدمی هستی!نوبری!به خدا هنوز نشناخته امت . یعنی هیچ تو را نشناخته . چنان کارهای غیره منتظره می کنی که آدم حیرون می ماند . مگی چطور است ؟ "
"به آنها بگو هنوز آرام نگرفته ام . روزی که به آرامش برسم می روم سراغشان . "
"یکدفعه بگو وقت گل نی . مگه توی سینه ات قلب نیست ؟ مادرت پیر و مچاله شده . بیچاره داغدار است . به جای اینکه مرهم دلش باشی ، قاتل جانش شده ای . "
"برای همین است که به تو هم تلفن نمی کنم . "
"می دانم از حرف حساب خوشت نمی آید . اما این رسمش نیست . گذشته ها را فراموش کن . بیا بگذار چشم و دل این زن و مرد داغدیده روشن شود . "
"هر وقت خواستم بیام به تو خبر می دهم . کاری نداری ؟ "
"زودتر کلید هایت را بگیر و هر غلطی می خواهی بکن . تو دیوانه ای . دیوانه ی فراری . "
"ممنونم . تمام شد ؟ خداحافظ . "
غروب شده بود . آذر هر لحظه انتظار علی را می کشید . در ساعات گذشته مگی چند بار سراغ علی را گرفته بود و دیگر کلافه شده بود"آذر جان ، چرا بابا نمی آید ؟ "
"حتما برایش کاری پیش آمده . "
"چرا تلفن نمی کند ؟ "
"ممکن است برای سرکشی به کارگر ها به خارج شهر رفته باشد . چی شده ؟ دلت تنگ شده ؟ بیا خودت به او تلفن کن . "
مگی شماره را گرفت . علی با اولین زنگ گوشی را برداشت . با شنیدن صدای مگی شعف آلود شد: "مگی ، تویی ؟ سلام بابا . چطوری عزیزم ؟ دلم خیلی برایت تنگ شده . از صبح تا الان ندیده امت!"
"من هم دلم تنگ شده ، چرا نمی آیید ؟ "
"همین الان از سر کار آمده ام . عمو نفیسی وقتی دید تو همراهم نیستی می دانی چه گفت ؟ "
"نه!"
"گفت امروز که مگی نیست ، دست و دلم به کار نمی رود . "
"یعنی چه ؟ "
"یعنی خوشحال نیست و حوصله ی کار کردن ندارد . "
"مگر او هم مرا خیلی دوست دارد ؟ "
"آره . همه تو را دوست دارند . حتی عمو نفیسی و مهندس علوی . "
"کی می آیی ؟ "
"اجازه می دهی حمام کنم بعد بیایم ؟ خیلی خاکی هست . "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#119
Posted: 24 Sep 2012 14:34
"پس زود حمام کن بیا . "
"حال همه خوب است ؟ "
"بله . از صبح بازی کردیم . "
"هر چه قدر می خواهی بازی کن . چون هفته ی دیگر که مدرسه ها باز شود ، دیگر این قدر فرصت بازی پیدا نمی کنی !"
"خب . زودِ زود بیا . "
مگی گوشی را گذاشت . آذر برای اولین بار او را با دقت تماشا کرد . هیچ شباهتی به علی نداشت . این دختر زیبا با آن پوست لطیف و روشن ، موهای بور ، چشم های آّبی متمایل به کبود و بینی کوچک سر بالا ، فقط می توانست فرزند مادری اروپایی باشد . شبنم و نسیم آمده بودند ببیننند مگی کجاست . آذر بی اراده مقایسه شان کرد . کاش شبنم و نسیم هم این قدر ظریف و سفید بودند . مگی همراه آنها رفت .
آذر ماند و خاطر خط خورده و مخدوشش . صبح علی تحویلش نگرفته بود . شاید اگر پای مگی به میان نمی آمد ، اتفاق دیگری رخ می داد . با این یادآوری ، خاطر خط خورده اش مجروح شد . عصبی بود . اگر اتفاقاتی را که از شب قبل رخ داده بود کنار هم می گذاشت ، می فهمید چرا با وجود پیروزی ، آن قدر عصبانی است . می دانست همه چیز به خیر گذشت . اما چراها نمی گذاشتند در قالبش راحت باشد . چرا علی با شنیدن حرف هایم شور و هیجان به خرج نداد ؟ چرا فریاد نزد ؟ چرا نگفت آذر به عشق تو محتاجم ؟ چرا نگفت ترکم نکن ؟ بله ، به نظرش همه چیز به خیر گذشته بود ، ولی نه آن طور که دلخواهش بود . و از آن بدتر ، جایگاه بلند و مقام ارجمندش پیش علی . اگر او نبود . . . . . !حسی مزاحم آرامشش را ربوده بود . از مقامی که نداشت ، از جایگاه برتری که در دسترسش نبود ، از فرازی که از آن فروافتاده بود ، و از حضور مگی رنج می کشید . این باور که علی همه چیز را به خاطر آن دخترک می خواهد ، چون خار به قلبش فرو می رفت؛خاری خلنده و پایدار .
علی در راه بود . تا چند دقیقه ی دیگر می رسید . اما نه مثل همیشه مشتاق ، و نه مانند همیشه بردبار . از شب قبل ، از ساعتی که گفته های کاسبکارانه ی آذر را شنیده بود ، طور دیگری شده بود . افسرده تر ، دلتنگ تر و عاصی تر . وقتی زنگ خانه را فشار داد ، فشاری بر قلبش حس کرد .
مگی با شنیدن صدای زنگ بچه ها را رها کرد . "بابا آمد . "و معطل نشد تا علی وارد ساختمان شود . به سویش دوید . در راهرو را باز کرد و در آستانه ی در به آغوشش فرو رفت .
بچه ها کنار آذر ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند . علی او را در آغوش گرفت و تو آمد . "سلام . "
از دل آذر گذشت:چه عجب یادت آمد سلام کنی!
علی مثل همیشه نبود . آذر ابتکار عمل را در دست گرفت . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
"سلام . خیلی دیر کردی . مگی سراغت را می گرفت . "
"کارها خوب پیش نمی رود . مثل اینکه تا کارفرما بالای سر کارگر نباشد ، کار درست و حسابی انجام نمی شود . "
"چرا آنجا ایستاده ای ؟ بیا تو . "
علی اندکی مکث کرد . آذر تردیدش را می دید و از درون می جوشید . مگی گفت:"بیا برویم به آن اتاق ، ببین چندتا خانه درست کرده ایم . "
علی او را به خود فشرد . "خیلی دیر است . نباید بیش از این مزاحم آذر جان بشوی . "
"نه ، مزاحم نمی شوم . فقط یک دقیقه . می خواهم خانه ها را نشانت بدهم . "
تردید پایان یافت . علی گفت:"باشه . پس فقط یک دقیقه . "
آذر با خود اندیشید:انگار تعزیه گردان فقط مگی است . سعی می کرد دلخوری اش برملا نشود . می دانست خردار ندارد . یا دست کم حالا خریدار ندارد .
علی مگی را روی زمین گذاشت . نسیم و شبنم را بوسید و نگاهی به آذر انداخت .
"خسته ات کرد ؟ "
"طاقت من بیش از این حرفهاست . "
علی فهمید طعنه اش به اوست . جواب داد:"دیشب ثابت کردی . "
"من می توانم فراموش کنم!"
"همه چیز را ؟ "
"ماجرای دیشب را . تو چی ؟ "
" همه با من سر جنگ دارند . دیواری ازدیوارمن کوتاه ترپیدا نمی کنند . "
مگی دست او را کشید و به اتاق برد . آذر میز شام را آماده کرده بود . به دنبال آنها به اتاق رفت . روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر شد . افکارش مغشوش بود و از سردی رفتار و گفتار علی حالت عصبی داشت . باز ابتکار عمل را در دست مگی می دید .
بچه ها به علی چسبیده بودند و نمی گذاشتند از اتاق بیرون برود . همبازی دلخواهی پیدا کرده بودند . او در همان چند دقیقه با مکعب ها و مهره ها خانه ای ساخته بود بهتر از همه ی آنها .
آذر انتظار می کشید . سرانجام علی آنها را به حال خود گذاشت و بیرون آمد . "مگی ، کفش هایت را بپوش برویم . "
صدای نسیم و شبنم بلند شد . "نه ، نباید بروید . "
مگی هم با آنها هم عقیده بود . "دارم ماشین درست می کنم . هر وقت تمام شد می آیم . خب ؟ "
علی بلاتکلیف ایستاده بود .
آذر گفت:"بنشین . شام آماده است . می بینی که میز را هم چیده ام . "
علی با تردید نشست . آذر برندازش کرد . موهای خوش حالت و چهره ی جذاب مردانه اش را دوست داشت . او را می خواست ، اما بدون مگی ، و این غیر ممکن بود . می دانست . دلشوره داشت . در دل از خود می پرسید:آیا یک بار دیگر درخواست ازدواجش را تکرار خواهد کرد ؟ فکر کرد صحبت ها را به مسیری بکشاند که موضوع ازدواج مطرح شود . اما علی چنان در هم و عبوس بود که او اعتراض کرد . "تا به حال این قدر بد اخم و عبوس ندیده بودمت . خیلی نازپرورده ای . "
علی نیم نگاهی به سویش افکند ، اما چیزی نگفت .
آذر ادامه داد:"چهره ات مثل آسمان ابری گرفته است . شام بیاورم ؟ "
"می خواهم بروم . "
"کجا ؟ "
"یک جای دنیا که هیچ را نبینم . "
"آدم اختیارش زیاد هم دست خودش نیست . دست سرنوشت است . "
"سرنوشت را خودمان می سازیم . "
"اگر این طور بود نمی گذاشتم مجید بمیرد . قلم قانونگذار را می شکستم و اجازه نمی دادم قانون ظالمانه بهمادر و پدر او اجازه بدهد حاصل زحمت هایم را به عنوان ارثیه ی پسرشان غارت کنند و مرا به این روز بندازند . من به خاطر اینکه حق خضانت ونگهداری از فرزندانم را که از شکم من بیرون آمده اند داشته باشم ، از همه چیز صرف نظر نمی کردم . یا اصلا نمی گذاشتم صاحب دو فرزند شوم که به خاطر ترس از آینده ی آنها زندگی به کامم زهر شود . "
آذر بی آنکه قصد احساساتی کردن او را داشته باشد ، سیم های نازک عاطفه اش را به ارتعاش درآورده و یخ رفتارش را ذوب کرده بود .
"اگر اختیار سرنوشتم را داشتم ، به خاطر تنگناهای زندگی و بچه هایم در این شهرستان کوچک و در بیمارستانی درب و داغون زندانی نمی شدم . یا از اول مجید را برای همسری انتخاب نمی کردم . نه ، سرنوشت را خودمان نمی سازیم . اینها خوش باوری است . فقط در کتاب ها می شود این حرف های دلنشین را خواند . زندگی بی ترحم تر از آن است که با این حرف های قشنگ شیرین شود . نزدیک به سه سال است نمی فهمم روز و شبم چطور می گذرد . خیال نکن ساعت ها تنها گذاشتن دو دختر کوچک در خانه و دائم نگرانشان بودن برای آدم اعصابی باقی می گذارد . "
آذر هر چه پیش می رفت ، گفته هایش حقیقی تر و تلخ تر می شد . نقش بازی نمی کرد . قصد برانگیختن حس ترحم علی را هم نداشت . پس از سال ها روزنه ای یافته و از قالب همیشگی اس بیرون پریده بود . همه ی انسان ها گاه در موقعیتی قرار می گیرند که نقاب از چهره بر می دارند و هویدا می شوند . آذر در چنین موقعیتی قرارگرفته بود .
علی کاملا تحت تأثیر گفته های جاندار او بود ، اما دلش نمی خواست بیش از آن بشنود . آذر پشت نقاب همیشگی قابل مقابله بود ، ولی بدون نقاب قدرت دفاعی را از او می گرفت .
"برای زنی که می خواهد روی پای خودش بایستد در حالی که زیر آواری از مصائب در حال خرد شدن است و فریاد بر نمی آورد و کمک نمی طلبد ، زندگی خیلی طاقت فرسا می شود . باید به او حقداد که از همه چیز بترسد . "
علی که زیر باران گفته های او از خال انجماد در آمده بود ، حرفش را برید . "کسی که این مشخصات را داشت ، اجازه دارد با دیگری بازی کند ؟ حق دارد دیگری را که به مراتب از خود او آسیب دیده تر است به مسخره بگیرد ؟ حرف بزن چرا سکوت کرده ای ؟ جوابم را بده . "
آذر خالص شده بود . اما نه آنقدر که بگوید"تو دیگر شورش را در آورده ای و آن قدر مگی مگی می کنی که آدم بیزار می شود . "یاآنکه بگوید"چه حق داری دو زنی را که هر دو سرنوشتشان را به دست تو سپردند ، رها کنی و به روزگار دشواری که برایشان رقم خورده بی اعتنا باشی ؟ "اینها را نگفت . اما چیزی گفت که فریاد علی درآمد . به او گفت:"علی ، تو عیب های بزرگی داری که آنها را نمی بینی . وقتی پایه علایقت پیش می آید ، همه را قربانی می کنی . "
"یک سؤال دارم . تو چطور این همه عیب های بزرگ را در من دیدی و تحملم کردی ؟ هان ؟ چرا همان اول ، همان وقتی که مرا شناختی ، رهایم نکردی ؟ مگر همه چیز را بی کم و کاست برایت نگفته بودم ؟ مگر نمی دانستی ؟ چطور زمانی طولانی من و مگی را به خودت عادت دادی ؟ چرا وقتی پیشنهاد ازدواج دائم قاطعانه نگفتی نه ؟ !به چه منظور مدت ها آن قدر امیدوارم کردی که باور کنم فرشته ی نجاتم هستی ؟ "
"تو جواب خیلی سؤال ها را نمی دانی!من هم جواب این یکی را نمی دانم . "
"این جواب خیلی رندانه و سیاستمدارانه است . "
صدایشان اوج گرفته بود . بچه ها دست از بازی کشیده بودند و با کنجکاوی به آنها گوش می دادند .
صدای آذر بلندتر و لحنش تهاجمی تر بود . با جوش و خروش فریاد زد:"از کجا بدانم من یک جنی دیگر یا یک مهشید دیگر نخواهم شد ؟ کدام قانون از من دفاع می کند ؟ "
بچه ها اسباب بازی ها را رها کردند و به هال آمدند . مگی ترسیده به طرف علی دوید و خود را به آغوشش انداخت . شبنم و نسیم با هراس به آنها نگاه می کردند . علی متوجه ترس آنها بود . لحنش را عوض کرد . با آرامشی ساختگی گفت:"شما دو تا چرا آنجا ایستاده اید ؟ بیایید پیش ما بنشینید . "
آنها به طرف آذر رفتند .
آذر نگاه آتشناکی به او انداخت و گفت:"من می روم شام بیاورم . "از جا برخواست وبه آشپزخانه رفت . دخترهایش هم به دنبالش رفتند .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#120
Posted: 24 Sep 2012 14:35
علی مگی را نوازش داد و بوسید:"چرا دیگر بازی نکردید ؟ "
مگی خودش را به او چسبانید و چیزی نگفت .
علی بغلش کرد و به آشپزخانه رفت . "کمک می خواهی ؟ "
آذر بزگشت نگاهش کرد . از فکرش گذشت:تا چند سالگی می خواهی مثل بچه های شیرخواره بغلش کنی ؟ گفت:"نه ، کاری نیست که احتیاج به کمک داشته باشد . "
"باید جلوی بچه ها بر خودمان مسلط باشیم . "
"دارم همین کار را می کنم . "
دقایقی بعد غذا در سکوت صرف شد . مگی کنار علی نشسته بود و هنوز حالت ترسیده داشت . وقتی شام به پایان رسید ، علی در جمع کردن میز کمک کرد . حتی خواست ظرف ها را بشوید؛مثل شوهری خوب و دلسوز . آذر نگذاشت . "برو پیش بچه ها تا چای بیاورم . "
"دیر وقت است . بچه ها خوابشان می آید . من هم صبح زود باید مگی را بردارم و بروم بیرون شهر . "
آذر بغض آلوده گفت:"چای حاضراست . "
مگی از آغوش علی پایین آمد . انگار مطمئن شده بود خطر بر طرف شده است . به سوی بچه ها رفت .
چای را در سکوت نوشیدند . علی گهگاه زیر چشمی چهره ی غم گرفته ی او را تماشا می کرد . وقتی خواست از پشت میز برخیزد و آماده ی رفتن شود ، گفت:"من نمی خواهم تو برای حقوق ماهیانه ای ناچیز خودت را تلف کنی!"
قلب آذر با شنیدن این حرف فرو ریخت . سر بلند کرد . با نگاهی ناباورانه به او چشم دوخت . کسی در ذهنش می پرسید:"او با این جمله تقاضای ازدواجش را تکرار کرد ؟
علی مگی را بغل کرد؛همان کاری که آذر دوست نداشت . هنگام بیرون رفتن گفت:"مادر سه تا بچه بودن بزرگ ترین و با ارزش ترین شغل دنیاست مگه نه ؟ "
آذر آنچه را می خواست شنیده بود . احساس شعف می کرد . اما زیرکی زنانه اش نگذاشت خوشحالی اش را بروز دهد . سرش را پایین انداخت .
علی پرسید:"سؤالم را شنیدی ؟ "
آذر سر بلند کرد . طرز نگاهش نمی گذاشت رازش مکتوم بماند . جواب داد:"بله . "
"جواب چه شد ؟ "
"این شغل را هم دوست دارم . حق داری ، مادر سه فرزند بودن کم چیزی نیست . "
آذر تازه به رختخواب رفته بود که تلفن زنگ زد . می دانست علی است . از جا برخواست و به اتاق دیگر دوید و گوشی را برداشت که بچه ها بیدار نشوند . "بله ؟ "
"سلام . خسته نباشی . خواب بودی ؟ زیاد مزاحم نمی شوم . به یک سؤالم جواب بده . باید باز هم صبر کنیم و منتظر جواب خانواده ات باشیم ؟ "
"نه ، جوابشان را می دانم . "
"می تونی چند روز مرخصی بگیری تا سر فرصت برای استعفا اقدام کنی ؟ "
"بله . "
"همین جا عقد کنیم یا برویم تهران ؟ "
"هر جا که تو بخواهی . "
آذر پای تلفن از مادرش پرسید:"راحت به تهران رسیدید ؟ "
"آره ، مادر . اما هنوز گیجم . نمی دانم علی را درست و حسابی شناخته بودی و ازدواج کردی یا نه!"
"راستش را بخواهید نه!وقتی خوب فکر می کنم ، می بینم زندگی من تا امروز وابسته به حوادث بوده؛حوادثی که من در وقوعشان هیچ نقشی نداشته ام . یک روز کنار گذاشته شدم ، و امروز دوباره به بازی زندگی برگشته ام . نه ، هنوز نمی شناسمش . "
"پس چرا عجله کردی ؟ صبر می کردی در موردش تحقیق می کردیم . حالا واقعا می خواهی از شغلت استعفا بدهی ؟ "
"بله ، مامان . خیلی خسته ام . دلم می خوهد خانم خانه ام باشم . خوب بخورم ، خوب بخوابم ، غصه ی کار و شغل و تنگدستی را نداشته باشم . "
"این قدر دوسش داشتی که بدون شناخت کافی حاضر به ازدواج شدی ؟ "
آذر در مقابل این سؤال سکوت کرد .
مادرش با نگرانی گفت:"پس چرا این کار را کردی ؟ "
"من که هنوز جوابی به سؤال شما نداده ام . بله مامان ، دوسش دارم . تا اینجا که او را شناختم ، مرد بدی نیست . اگر صبر می کردم از دستم می رفت . "
"پس از کاری که کردی پشیمان نیستی ؟ "
"نه ، ابدا . او فقط دو سه تا عیب دارد که خیلی استثنایی است . اول اینکه تمام
پنهان کرد . آذر خطاب به مگی گفت: «وقتی می پرسم همه جا را گشتی ، می گویی بله . بفرما! دفتر را گذاشته ای زیر رو تختی و هی سرو صدا راه می اندازی . »
«من نگذاشتم . »
«پس من گذاشتم ؟ »
آذر دفتر را به او داد . نگاهش به نسیم افتاد . از برق چشمهایش فهمید کار او بوده . خنده اش گرفت . «زبل پدر سوخته . »
به ساعت نگاه کرد . هفت و نیم بعد از ظهر بود . دلشوره داشت . به واکنش علی در برابر شنیدن خبر حاملگی فکر می کرد . به مرحله ی تازه ای می اندیشید که نمی دانست چه تأثیری در رابطه شان خواهد داشت . روزها بود از بوی غذا دلش به هم می خورد . اما به هر نحوی بود تحمل می کرد و اوضاع را عادی نگه می داشت . اما حالا دیگر ممکن نبود . برگه ی آزمایش را که فقط دو روز پیش گرفته بود آماده گذاشته بود که به علی نشان دهد . می خواست وانمود کند تا به حال باور نمی کرده حامله است . باید نقشش را ماهرانه ایفا می کرد .
علی باید حداکثر ساعت هشت به خانه می رسید ، ولی دیر کرده بود . به محل کارش تلفن کرد . کسی گوشی را برنداشت . میز شام را آماده کرده بود که هر چه زودتر غذا بخورند و بچه ها بخوابند تا فرصت مناسب را برای گفتن آن راز چهار ماهه پیدا کند .
عقربه ها به ساعت نُه نزدیک می شد ، اما از علی خبری نبود . شبنم از اتاقش با صدای بلند گفت: «مامان ، من گرسنه ام . »
«چند دقیقه دیگر صبر کن بابا علی بیاید ، با هم شام بخوریم . »
شبنم جوابی نداد . صدای مگی و نسیم هم شنیده نمی شد . دل آذر شور می زد . دو دلشوره داشت؛ یکی دیر آمدن علی ، یکی هم خبری که باید به او می داد . ساعت از نه و نیم هم گذشت . به اتاق بچه ها سر کشید . مگی سرش را روی میز گذاشته و به خواب رفته بود . نسیم و شبنم هم در تختخوابهایشان خوابیده بودند . از اینکه بدون شام خوابشان برده بود ناراحت شد . صدایشان زد: «بچه ها ، بیدار شوید شام بخورید ، بعد بخوابید . »
به آشپزخانه رفت . در قابلمه را که برداشت دلش به هم خورد . غذای بچه ها را در بشقابهایشان ریخت و سر میز گذاشت به اتاقشان رفت . بیدارشان کرد و یکی یکی را به سر میز آورد . بچه ها خواب آلود و کسل شروع به خوردن کردند . صدای در خانه بلند شد . دل آذر فرو ریخت . علی بود . اما بر عکس همیشه از جلوی در سلام نکرد . آذر به پیشوازش رفت . مگی از پشت میز برخاست و به سوی او دوید . آذر گفت: «سلام ، چرا این قدر دیر کردی ؟ »
علی مگی را در بغل گرفت و بوسید . حال درستی نداشت . آذر با نگرانی پرسید: «چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ »
علی روزنامه را به دستش داد . «نگاه کن ، ببین چه نوشته . »
با هم به هال آمدند . آذر روی مبلی نشست و با سرعت روزنامه را باز کرد و خواند «قاتل فرزانه تمیمی به پانزده سال حبس محکوم شد . »
آذر چشمهایش را بست تا علی برق شادی را در آنها نبیند . دیگر خطر بازگشت مهشید تهدیدش نمی کرد . طلاق او به طور قانونی تضمین شده بود . سعی کرد خود را متأثر نشان دهد . «فکر می کردم تبرئه شود . »
«دادگاه قتل شبه عمد را نپذیرفته . »
«چرا ؟ او که قصد کشتن فری را نداشته!»
«به این موضوع استناد کرده که مهشید می خواسته فری را از بین ببرد تا راز همدستی اش با او فاش نشود . »
«تو چرا این قدر ناراحتی ؟ »
«در زندان ماندن مهشید مشکلی را حل نمی کند . بچه اش در به در می شود . مادرش خیلی پیر و فرسوده است . نمی تواند از او نگهداری کند . »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود