ارسالها: 3747
#121
Posted: 24 Sep 2012 14:35
«مگر از دست تو کاری برمی آید ؟ »
«اگر مامان و بابا رضایت بدهند و از خون فری بگذرند ، آزاد می شود . باید با آنها حرف بزنم . »
آذر احساس خطر کرد . علی چنان بدحال و بی قرار بود که فرصت مناسب را برای مطرح کردن موضوع حاملگی از او گرفته بود .
مگی سر میز برگشت ، اما به غذا دست نزد . تمام حواسش به علی بود . علی لباس عوض کرد و به هال برگشت . آذر پرسید: «شام بیاورم ؟ »
«نه ، میل ندارم . »
«کجا بودی ؟ به دفتر تلفن کردم ، نبودی . »
«بودم ، گوشی را برنداشتم . نمی توانستم حرف بزنم . »
«فکر نمی کردم موضوع این قدر برایت اهمیت داشته باشد . »
علی جوابی نداد . به طرف تلفن رفت . شماره تلفن خانه شان را گرفت . آذر مضطرب و نگران به او چشم دوخته بود .
لحظاتی بعد علی با لحنی نه شبیه لحن همیشگی اش گفت: «الو ، مامان ، شما هستید ؟ سلام . »
در آن سوی سیم توران بهتزده جواب داد: «تو . . . علی ، تویی ؟ »
«بله ، منم . »
«برای چه تلفن کرده ای ؟ »
این سؤال با لحنی پرسیده شد که علی جا خورد . لحن توران شکسته ، درمانده ، و در عین حال کوبنده بود . لحظاتی به سکوت گذشت . علی با احتیاط جواب داد: «تلفن کردم بگویم خودتان می دانید مهشید بی گناه است!»
«تو کی هستی ؟ »
«این چه سؤالی است ؟ »
«تو برایم مرده ای . مثل فری . »
«مامان ، گوش کنید ، مهشید . . . »
توران نگذاشت ادامه بدهد ، فریاد زد: «برو گمشو! لعنت به تو!»
سالار گوشی را از دست او کشید و گرفت: «الو ، علی ، تویی ؟ »
«سلام ، بابا . چرا مامان این طوری صحبت می کند ؟ »
«تو همه ی ما را نابود کرده ای . این همه مدت کجا بودی ؟ از کجا تلفن می کنی ؟ »
«چه فرق می کند ؟ »
«پس چرا تلفن کردی ؟ »
«زنگ زدم راجع به مهشید صحبت کنم . در روزنامه خواندم به پانزده سال حبس محکوم شده!»
«پس به خاطر ما تلفن نکرده ای! اگر چنین خبری را در روزنامه نمی خواندی ، باز هم تماس نمی گرفتی!»
آذر همان جا روی مبلی نشسته بود و با دلتنگی و اضطراب به حرفهای او گوش می داد و رفتارش را تماشا می کرد .
علی با لحنی منفعل و شرمگین جواب داد: «من هرگز در آن خانه احساس امنیت نمی کردم . نه در خانه ی خودم ، و نه در خانه ی شما . دیگر از اینکه دائم همه را بپایم که بچه ام را از دستم نگیرند و نفروشند خسته شده بودم . چه کار باید می کردم ؟ شما جای من بودید چه می کردید ؟ »
«تو یک دیوانه ی بی شعوری . حیف که جلوی دستم نیستی ، وگرنه دو تا سیلی به گوشت می زدم که برق از چشمت بپرد . زندگی مان را تباه کردی و حالا تلفن می زنی و برای قاتل خواهرت دلسوزی می کنی ؟ احمق ، تو باید برای پدر و مادر داغدیده ات دل می سوزاندی و این طور بی رحمانه ترکشان نمی کردی . »
«مگر شما برای من دل سوزاندید ؟ مگر در آن خانه همه نقشه ی فروختن مگی را نمی کشیدند ؟ مگر کسی به من فکر می کرد که چه ضربه هایی می خورم ؟ به که بگویم که مادرم ، خواهرم ، برادرم ، زنم ، همه و همه دست به یکی کرده بودند تا بچه ام را از من بگیرند ؟ بابا ، شما که در جریان نبودید . شما که مثل همیشه تنها به دلمشغولیهای خودتان فکر می کردید . عشقتان شکار بود و دوستان همپالکی تان . پدری نبودید که از دل بچه هایتان باخبر باشید . اصلا ما را دوست نداشتید . فقط به فری اهمیت می دادید و سرکوفت عرضه و لیاقتش را به من می زدید . نمی دانید وقتی آن همه توطئه را فهمیدم چقدر احساس بدبختی و انزجار و نفرت کردم . »
صدای گریه ی پر سرو صدای توران می آمد . سالار گفت: «دیگر به اینجا تلفن نکن . هیچ وقت . هر جا هستی باش . دیگر نمی خواهم ببینمت . »
«بابا ، صبر کنید . گوشی را نگذارید . خواهش می کنم به حرفم گوش بدهید . »
« اگر راجع به مهشید می خواهی بگویی ، بهتر است خفه شوی!»
سالار گوشی را محکم روی دستگاه کوبید . فرزین سخت ناراحت بود . با حالتی تهاجمی گفت: « شما نباید با او این زور صحبت می کردید . مگر آرزو نداشتید بدانید کجاست و چه کار می کند ؟ »
سالار با همان لحن خشت حواب داد: « برود بمیرد . » این جمله را در حالی گفت که تمام وجودش لبریز از نیاز بود؛ نیاز به دیدن علی و مگی . هم او و هم توران با شنیدن صدای او دوباره زنده شده بودند . قلب گرفته و جان به فریاد آمده شان روشن شده بود . اما از علت تماس او چنان سرخورده و سرکوفته شده بودند که نمی توانستند گناهش را ببخشند . علی در بحرانی ترین روزهای زندگی شان ، بی هیچ رد و نشانه ای گذاشته و رفته بود؛ روزهایی که مرگ فری چون کوه بر قلبشان نشسته بود و نفسشان را می برید .
علی واخورده و سرگشته گوشی را گذاشت . خطاب به آذر گفت: « هیچ کدام حاضر نشدند حرفهایم را بشنوند . »
آذر کنجکاوانه براندازش می کرد . علی روی صندلی کنار تلفن نشست . بی قرار بود . در برابر مهشید احساس مسؤلیت می کرد . هر چند او عملاً او را از زندگی اش خارج کرده بود ، جان مگی را ودیون او می دانست .
آذر گفت: « ممکن است پس از مدتی مشمول عفو شود . بیخود خودت را ناراحت نکن . مگر یادت رفته به قول خودت در توطئه مگی ، با خواهرت همدست شده بود ؟ !»
« او به خاطر دختر من به این روز افتاده!»
« به من جواب بده . اگر با او ازدواج نکرده بودی ، نقشه اش را تا آخر با فری ادامه نمی داد ؟ اشتباه نکن . او برای دختر تو کاری نکرد . برای خودش کرد . می خواست زندگی اش را با تو حفظ کند . بالاخره آدمی که نیت ناپاک دارد ، یک جا چوبش را می خورد . »
« من باید بروم تهران . »
آذر منقلب شد . گفت: « کاری که از دستت برنمی آید . بیخود می روی و اوضاع را خراب تر می کنی . دست کم صبر کن یکی دو سال بگذرد و آنها داغشان را فراموش کنند ، بعد اقدام کن . »
« نمی توانم . ناریس چه گناهی کرده که باید چوب بزرگ تر ها را بخورد ؟ !»
« مگر مهشید و کار ندارد ؟ بالاخره افراد خانواده و فامیلش یک فکری به حال بچه اش می کنند . مهشید که مدتهاست در زندان است . هر کار تا به حال برای دخترش کرده اند ، باز هم می کنند . برو سر میز می خواهم شام بیاورم . »
« تو بخور . هیچی میل ندارم . او هر که بود و هر چه بود ، جان بچه مرا نجات داد . »
مگی آن قدر بزرگ شده بود که معنی حرفهای پدرش را بفهمد . با دلواپسی تماشایش می کرد .
آذر گفت: « فری که قصد کشتن مگی را نداشته که هی می گویی مهشید جان او را نجات داد . حتماً می خواسته کتکش بزند و در حال گریه و زاری از او عکس بگیرد . »
پایان قسمت ۱۲
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#122
Posted: 6 Oct 2012 11:24
قسمت ۱۳
مگی بی مقدمه گفت: « بابا ، من می ترسم . »
علی دستهایش را باز کرد و او به طرفش دوید و در آغوشش فرو رفت . « از چی میترسی ، بابا ؟ هیچ به تو کاری ندارد . »
آذر طاقت دیدن آن صحنه را نداشت . به آشپزخانه رفت . بوی غذا حالش را به هم زد . جلوی خود را گرفت . اندکی بعد غذا را به سر میز آورد . مگی همچنان در آغوش علی بود . آذر خطاب به او گفت: « مگی ، اگر نمی خواهی شام بخوری ، برو دندانهایت را مسواک بزن و بخواب . »
مگی نگاهی به علی کرد . او بوسیدش و گفت: « آذرجان راست می گوید . برو دندانهایت را مسواک بزن . »
مگی ناخواسته رفت . دلش لبریز از هراس بود . مسواک را برداشت . شیر آب را باز کرد ، اما دندانهایش را نشست . صدای تماس مسواک با دندانهایش نمی گذاشت حرفهای آنها را بشنود . همان جا ایستاد و گوش تیز کرد .
علی به آذر گفت: « فردا می روم تهران . »
مگی بغض کرد . آذر گفت:"برو اما بی نتیجه است . حالا خیلی زود است . مادر و پدرت داغ هستند . انها که انتظار اعدام مهشید را داشتند ، با این مجازات که به نظرشان خیلی کم وغیر عادلانه می اید به اندازه کافی حالت بحرانی دارند . نیاید در چنین وضعیتی از انها انتظار عفو مهشید را داشته باشی . نه تنها قبول نمی کنند ، بلکه از دستت عصبانی تر می شوند . باید بگذاری ابها از اسیاب بیفتد . مگر نمی گویی مادرت فشار خونش بالاست ؟ نباید در این موقعیت فشار عصبی بیشتری داشته باشد . "
"نمی توانم اران بگیرم . لعنت بر این شانس!یک روزنمی توان با فکر راحت زندگی کنم . "
مگی مسواک را سر جایش گذاشت . همه اش حرف او بود . دلش نمی خواست شب در تختخواب علی و کنار او بخواد . می ترسید .
آذر گفت:"شام سرد شد . "
علی با بی اشتهایی قاشقی غذا به دهانش گذاشت . به ظاهر هم او وهم آذر ، مگی را فراموش کرده بودند . علی گفت:"اگر چاره داشتم همین الان را می افتادم . "
آذر به خشم امد . خبری که می خواست بدهد در یورش وضعیتی که علی به وجود اورده بود ، عقب رانده می شد . گفن:"من که نمی گذارم با این حال وروز تنها بروی همراهت نی ایم . می ترسم بد رانندگی کنی . "
"نه ، بچه ها مدرسه دارند . "
"یک روز مدرسه نروند!اتفاقی نمی افتد!"
مگی با شنیدن جملات اخر آذر کمی ارام گرفت علی به صرافت افتاد .
صدایش زد . "مگی دندانهایت راشستی ؟ "
مگی به خود امد . "بله . الان می ایم . . "لحظاتی بعد از دستشویی بیرون امد . به طرف علی رفت . "خوابم نمی اید . می خواهم پیش شما باشم . "
"اگر دیر بخوابی صبح نمی توانی به موقع بیدار شوی و به مدرسه بروی . "
"من می خوام با شما بیام تهران . "
علی و آذر با تعجب به هم نگاه کردند . علی او را در اغوش کشید و بوسید . در حالی که نوازشش می کرد گفت:"من صبح می روم و شب برمی گردم . تو باید بروی مدرسه . "
"من می ترسم . "
"از چی ؟ پیش آذر جان و بچه ها هستی . از چی می ترسی ؟ برو بخواب عزیزم . شب به خیر . "
علی از پشت میز برخاست . او را بغل کردو به اتاق خواب برد . آذر در دل چرکین انها را تماشا می کرد . علی مگی را در تختخوابش گذاشت . رویش را کشید و بوسیدش . مگی دستهایش را به گردن او انداخت . "بابا ، نرو . "
علی حلقه ای دستهای او را باز کرد . برانگشتهای سفید و نازکش بوسه زد .
"می خواهی چراغ اتاق روشن باشد ؟ "
"بلهوشما صبح می روی تهران ؟ "
"معلوم نیست . حالا بخواب . شب به خیر . "
علی از اتاق بیرون رفت . مگی دلش می خواست فریاد بزند و او را نگه دارد . می خواست بگوید پیش من بمان . مال من باش .
صدای آذر بلندشد . "می خواهی غذایت گرم کنم ؟ "
"نه؛خوب است . "
آذر به دنبال فرصت مناسب می گشت تا خبر حاملگی اش را بدهد . گفت:"فردا به تهران نرو . صبر کن یکی دو روز دیگر باز به خانه تان تلفن کن ، ببین اوضاع چطور است!"
"با تلفن کار درست نمی شود . "
"وقتی چند بار پشت سرهم تلفن کنی ، دلشان نرم می شود . الان انتظار بیجایی از انها داری . ممکن است بیشتر لج کنند . "
گفته های آذر نطقی بود و علی را به فکر فرو برد . "درست می گویی . اما من خیلی بی قرارم . "
آذر که خود را موفق می دید ، با لبخندی شیطنت بار گفت:"می خواهی بی قرارترت بکنم ؟ "
"مقصودت را نمی فهمم . "
"غذایت را بخور تا بگویم . "
علی قاشقی غذا به دهانش گذاشت و گفت:"فکر می کنم بهتر است اول بروم سراغ مادر مهشید و نارسیس را برادرم و به خانه مادررم ببرم . "
"که چه شود ؟ مثلا می خواهی حس ترحمشان را برانگیزس . نه ، این کار درست نیست . دست کن الان درست نیست . باید به انها ماجال بدهی اتششان فروکش کند . شاید رفتارشان آن طفلک بیچاره ، نارسیس را می گویی ، او را ناراحت کند . "
"گفتی می خواهی بی قرارترم کنی ؟ "
آذر چشم به چشم او دوخت . لبهایش به تبسم باز شده بود ، ولی این تبسم معنی دیگر داشت . تبسم ادم گناهکاری بود که می خواست گناهش را کوچک و بی اهمیت جلوه دهد . "اول بخند تا بگویم . "
"اذیت نکن . حرفت را بزن . "
"باید لبخند بزنی . "
"چطوری ؟ دل و دماغ خندیدن ندارم . "
آذر لبخندی وسیعی روی لبانش نشاند و گفت:"این جوری . "بعد هم شکلک در اورد .
علی تبسم کرد .
آذر گفت:"حالا درست شد . یک لبخند دیگر . "
"تو هم شوخی ات گرفته!"
آذر برخاست . پاکت حاوی ورقه ازمایش را اورد و به دستش داد . قلبش چنان می کوبید که رو به انفجار بود . اما سعی کرد لبخند ماسیده روی لبش را حفظ کند . علی برگه را از پاکت در اورد و خواند . آذر اشفته حال چشم به او دوخت و منتظر واکنش بود . علی مبهوت و ناباور ، یک بار دیگر نتیجه آزمایش زا خواند . سپس سربلند کرد و به او که در یک قدمی اش ایستاده بود با حیرت نگاه کرد . "این چیست ؟ "
"مگر نخواندی ؟ جواب ازمایش است . "
علی با خشم گفت:"نمی فهمم!یعنی چه ؟ تو . . . ؟ "
آذر هراسناک به چشمخهای وحشتزده او نگاه کرد و جوابی نداد .
علی فریاد زد:"مگر قرص نمی خوردی ؟ "
"یواش تر . بچه ها وحشت می کنند . البته که خوردم . اما خودت که می دانی ، تاثیر قرصهای ضد بارداری صد در صد نیست!"
"باید کورتتاژش کنی . همین فردا . "
آذر می دانست به هیچ قیمتی زیر بار چنین تکلیفی نخواهد رفت . اما از خشم و هیجان علی کهه لحظه به لحظه اوج می گرفت ، دلش می لرزید . سعی کرد اوضاع را ارام نگه دارد . "چرا اینقدر ناراحت شدی ؟ خیال کردم خوشحال می شوی . "
"خوشحال می شوم ؟ هرگز!همین فردا باید قالش را بکنیم . بچه ها را که گذاشتیم مدرسه_"
"نمی شود . دکتر گفت جنین چهار ماهه است . "
علی وحشتزده پرسید:"چهار ماهه ؟ چرا به من نگفتی ؟ چرا گذاشتی کار به اینجا بکشد ؟ "
"خودم هم خبر نداشتم . همه چیز عادی و پریودک منظم بود . "آذر با گفتن این جملات در دل خندید . نمایش عادت ماهیانه را با مهارت اجرا کرده بود ، طوری که با اطمینان و محکم گفت:"دکتر گفت خیلیها در عین بارداری هم پریود می شوند . "
علی درگون و منقلب بود . آرنجهایش را روی میز ستون کرد و پیشانی اش را روی ان گذاشت . آذر با ذقت و پرهیجان به تمام واکنش های او چشم داشت . با ناراحتی ساختگی گفت:"هر کاری بخواهی می کنم . مصیبت بزرگ کردن چهار تا بچه برایم کم چیزی نیست . اما فکر نمی کنم هیچ پزشکی حاضر به کورتاژجنین چهار ماه بشود . گ
گحنما دکتری هست که این کار را بکند . وقتی پول باشد ، همه کار شدنی است . "
"اگر بفهمند . پدرش را در می اورند . "
"کسی که این کار را می کند ، به طور ختم خودش مجوزش را هم درست می کند . "
آذر دیگر با استحکام دقایق قبل حرف نمب زد . از گفته های بی تردید و مصممانه او به هراس افتاده بود . با احتیاط گفت:"گناه دارد . "
"چی ؟ گناه ؟ گناه ان است که یک موجود به موجودات بدبخت این دنیا اضافه شود . "
"علی ، او یک موجود زنده است . احساس می کنم حرکت می کند . نمی توانیم به قتل برسانیمش . "
صدای علی دوباره اوح گرفت . :ما به اندازه کتفی بچه درایم . یکی من ، دو تا تو . مگی برای من کافی است . مملکت در جنگ است . وضعیت عادی نداریم . هیچ نمی داند فردا چه می شود . در این موقعیت بچه دار شدن جنایت است . "
مگی سرش را زیر لحاف برد و گریه می کرد .
آذر گفت:"چرا ملاحظه بچه ها را نمی کنی و هی داد می زنی ؟ "
"آذر ، من به بیمارستان اینجا و دکترهایش اعتماد ندارم . این کار باد در تهران انجام شود . "
آذر او را چنان مصمم و خشمگین می دید که ترجیح دادسکوت کند . اما مطوئن بود جنین را از دست نخواهد داد . با این بچه می خواست علی را از مگی بگیرد . از علاقه دیوانه وار به مگب عاصی و عصبانی بود . زیر چشمی او را می پاید .
علی جنان بی قرار و طغیانزده بود که اختیار رفتارش را نداشت . از جا برخاست . شروع به قدم زدن کرد . با جمله ای که با صدای بلند گفت ، آذر در جا میخکوب شد . "من هیچ بچه ای جز مگی نمی خواهم . "
آذر سعی کرد جوابی که می دهد ارامش بخش باشد . "حتی اگر خود مگی بخواهد ؟ "
این حرف تازه ای بود . آذر به اشپزخانه رفت . چیزی که به ذهنش رسیده و بر زبانش امده بود ، خودش هم تازه و قابل تامل بود . از ذهنش گذشت:این گره باید به دست مگی باز شود . وقتی از اشپزخانه بیرون امد,علی همجنان راه می رفت و ارام وقرار نداشت . گفت:"همه چیز را زیاد سخت می گیری . چرا اعصابت را خرد می کنی ؟ چرا اینقدر کم تحملی ؟ !"
گمن کم تحملم ؟ ان قدر پر تحملم که هر هر بلایی می خواهد سرم می اورد . "
مگی روی بالش خیس از اشک خوابش برده بود . آذر گفت:"یک ارام بخش بخور ، ارام بگیری . برایت بیاورم ؟ "
"کدام دکتر گفت جنین چهار ماهه است ؟ "
"خانم دکتر عاطفی . "
"کی پیشش رفتی ؟ "
"سه روز پیش . "
"چرا به من نگفتی ؟ "
"می خواستم مطمئن شوم بعد بگویم . "
"فردا تلفن کن بپرس کسی را در تهران برای کورتاژ می شناسد یا نه . "
"باشد . حتما تلفن می کنم . ارامبخش بیاورم ؟ "
"آذر ، باید این بچه را کورتاژ کنی . می فهمی ؟ من بچه نمی خواهم . "
"دیر وقت است . بگیر بخواب . ایت قدر خودت را ازاز نده . فعلا موضوع مهشید را فراموش کن . بگذار پدر و مادرت ارام بگیرند ، بعد به سراغشون برو/خیالت راحت باشد . فردا هم می روم سراغ دکتر عاطفی و راه و چاه را می پرسم . "
"چرا ؟ چرا باید این طور باشد ؟ چرا هر روز مسئله ای برای ازا دادن من پیدا می شود ؟ "
آذر دست او را گرفت . "این قدر را نرو . سرگیجه گرفتم . "سپس او را به طرف اتاق خواب برد . لحاف را از روی تخت کنار زد . گفت:"بیا . . . علی؛بیا . . . "
شد
Bottom of Form
صبح آذر به سراغ شبنم و مگی رفت که بیدارشان کند . کمی دیر شده بود . باید هرچه زودتر برای رفتن به مدرسه آماده شان می کرد . اما مگی تب داشت . تبی شدید . از داروخانه ی دیواری درجه را طوری آرام و با احتیاط برداشت که علی نفهمد . آن را زیر زبان مگی گذاشت . علی ریشش را می تراشید . روبه روی آینه ایستاده بود ولی خود را نمی دید . موضوع محکومیت مهشید از یه سو و رفتار توران و یالار از سوی دیگر بیمارش کرده بود . و با خبری هم که از آذر شنیده بود غرق دنیای پر درونش بود . آذر درجه را از زیر زبون مگی برداشت . دو درجه و نیم تب داشت . دلش فرو ریخت کوچکترین بیماری او علی را دیوانه میکرد . موضوع را به فال نیک گرفت دستی به سر او کشید . ((مگی امروز باید در خانه بمانی و استراحت کنی بعد هم می برمت دکتر . ))
نسیم خواب بود . شبنم لباس پوشید و آماده ی خوردن صبحانه بود . همراه آذر به آشپزخانه رفت که صبحانه بخورد . علی هم آمد . چند جای صورتش زخم شده بود پرسید: ((مگی کجاست ؟ ))
آذر با لحنی عادی جواب داد: ((سرما خورده بهتر است امروز در خانه بماند . ))
علی منتظر چیزی نشد . به اتاق مگی رفت . دست او را به دست گرفت .
سراسیمه گفت: ((آذر مگی تب دارد . ))
((می دانم برایش درجه گذاشتم می برمش دکتر . ))
((دارد می سوزد . ))
((الان برایش آسپرین و ویتامین ث می آورم . ))
علی مگی را در آغوش گرفت . ((عزیزم چرا تب کرده ای ؟ حتما دیشب لحاف کنار رفته . ))
چشمهای مگی از شدت تب باز نمیشد . با صدای ضعیف پرسید: ((می خواهی بروی تهران ؟ ))
((بله عزیزم چطور مگر ؟ ))
((من هم می آیم . ))
((باشد . همگی با هم می رویم . ))
مگی دستش را به دور گردن او حلقه کرد و گونه اش را به گونه ی او چسباند . علی او را به آغوش گرفت و به آشپزخانه برد .
((آذر آسپرین کجاست ؟ ))
((تو آماده شو شبنم را ببر . دیرش می شود . من می برمش دکتر . ))
((نه تو شبنم را برسان و زود برگرد با هم می رویم . ))
آذر چیزی نگفت . صبحانه ی شبنم که تمام شد او را با خود برد . از خانه که بیرون رفتند شبنم با نگرانی گفت: ((بابا علی با شما دعوا کرده ؟ ))
((نه عزیزم کی این حرف را زده ؟ ))
((اما او یکطور دیگر شده!))
((نه طوری نشده . فقط کمی از دست پدر و مادرش ناراحت است . ))
((شما را دوست ندارد ؟ ))
((چرا عزیزم دوستم دارد . تو را هم خیلی دوست دارد . می بینی که چقدر برایتان چیز می خرد . ))
((اخر دیشب گفت هیچکس را جز مگی نمی خواهد . ))
آذر بهت زده پرسید: ((مگر تو بیدار بودی ؟ ))
((بله من فهمیدم که با شما دعوا کرد . ))
((الهی فدای دل کوچولویت بشوم عزیزم غصه نخوری ها بابا علی خیلی خوب است . ما را خیلی دوست دارد . ))
((نه فقط مگی را دوست دارد . ))
آذر سعی کرد او را از محبت علی مطمئن کند . وقتی از هم جدا می شدند شبنم گفت: ((من نمی خواهم بابا علی با شما دعوا کند . ))
آذر محکم در آغوش فشردش و در حالی که می بوسیدش گفت: ((بابا علی خیلی مهربان است . این را همیشه به یاد داشته باش . ))
هنگام بازگشت به خانه التهاب داشت . می ترسید علی همراهش پیش دکتر عواطفی بیاید و او هم پزشکی را در تهران برای کورتاژ معرفی کند .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#123
Posted: 6 Oct 2012 11:27
وقتی به خانه رسید نسیم هم بیدار شده بود . علی در حالی که مگی را روی زانوهایش نشانده بود به نسیم صبحانه می داد . با دیدن او گفت: ((دکتر عواطظفی صبحها هم هست ؟ ))
((نه صبحها در بیمارستان است . اما فقط بیماران اورژانسی را می بیند . ))
((مهم نیست می رویم پیشش . اول مگی را به دکتر می رسانیم بعد به سراغ او می رویم . ))
پس از رساندن مگی به پزشک و گرفتن داروهایش به بیمارسان رفتند .
دست نسیم در دست علی بود و با دست دیگر مگی را در بغل داشت . آذر مضطرب و مشوش به در اتاق زد . دکتر عواطفی اجازه ی ورود داد . علی مگی را زمین گذاشت و با هم وارد مطب شدند . دکتر گفت: ((ببخشید من عجله دارم باید بروم بعداز ظهر تشریف بیارید مطب . ))
علی شتابزده گفت : ((وقتتان را زیاد نمی گیرم . آمده ایم از شما راهنمایی بخواهیم . خانومم باید کورتاژ شود . ))
دکتر با تعجب از آذر پرسید: ((قصد کورتاژ دارید ؟ ))
علی به جای او جواب داد: ((ما سه بچه داریم . کافی است . ))
((نه . نه کورتاژ را در حالی که جنین این قدر بزرگ شده توصیه نمی کنم . یعنی هیچ جنین به این بزرگی را کورتاژ نمی کند . ))
آذر از ته دل خوشحال شد . با لحنی معصومانه گفت: ((شوهرم بچه نمی خواهد . من هم برای عقیده اش احترام قائلم . ))
علی با بی حوصلگی گفت: ((در چنین موقعیتی بچه آوردن جنایت است . ))
دکتر با لحنی سرزنش بار جواب داد: ((جنایت بچه کشی از آن هم بدتر است . از من چه می خواهید ؟ ))
((پزشکی را در تهران معرفی کنید که این کار را انجام دهد . ))
((اولا هیچ پزشکی حاضر به کورتاژ جنین به این بزرگی نمی شود . اگر زودتر بود شاید . . . . در ثانی چون این کار قاچاقی انجام می شود مریض را بی هوش نمی کنند و در مطب بدون ایمنی کافی دست به ایمن اقدامن می زنند . کهع برای مادر بسیار خطرناک است . من به هیچ وجه چنین اقدامی را توصیه نمی کنم .
علی با لحنی پرخاشجویانه گفت: (( از توصیه هایتان ممنون . شما لطف کنید نشانی را بفرمایید تا زودتر اقدام کنیم . انگار به اندازه ی کافی دیر شده . ))
دکتر عواطفی نگاهی به آذر انداخت . آذر عاجزانه چشمکی به او زد . دکتر پیامش را گرفت . آذر همدستی او را طلب می کرد .
در حالی که آماده ی رفتن می شد گفت: ((ببخشید من عجله دارم کسی را هم برای این کار نمی شناسم . اگر می شناختم به مقامات ذیصلاح اطلاع می دادم . ))
علی از جابرخاست لحنش ملتمسانه شده بود . ((خواهش می کنم این مسئله برای من جنبه ی حیاتی دارد . من هیچ آمادگی ندارم . ))
دکتر لبخندی زد و جواب داد: (( آمادگی را باید همسرتان داشته باشد نه شما . ))
((من بچه نمی خواهم چرا متوجه نیستسد ؟ ))
((باید بیشتر مواظب می بودید . در حال حاضر شما دارای فرزند دیگری هستید که نفس می کشد . غذا می خورد . روح به بدنش دمیده شده و آماده ی حضور در این دنیاست نمی توانیم از این حق خدادای محرومش کنیم . ))
علی که می دید او تا لحظاتی دیگر از اتاق خارج می شود با صدایی نزدیک به فریاد گفت: ((منم باید تصمیم بگیرم فرزندی داشته باشم یا شما ؟ ))
((ببخشید من دیرم شده خداحافظ . )) و به سرعت خارج شد .
علی می خواست مانعش شود . آذر دستش را گرفت و نگه داشت . ((بر خودت مسلط باش . او که برده ی ما نیست . دکتر این مملکت است . ))
((هرکس می خواهد باشد من باید . . . ))
((باشد می رویم تهران شاید کسی را پیدا کردیم . فعلا بیا دارو های مگی را بدهیم . با مادرم صحبت می کنم . از زن برادر هایم می پرسم کسی را می شناسند که این کار را انجام دهد یا نه . ))
((آذر تو چرا متوجه نشدی حامله ای ؟ ؟ ))
((آخر هیچ علامت و نشانه ای وجود نداشت که بفهمم . ))
از بيمارستان بيرون رفتند و سوار اتومبيل شدند . مگي و نسيم روي صندلي عقب نشسته بودند . علي همچنان بر آشفته بود . « امروز بعد از اينكه شبنم از مدرسه آمد ، مي رويم تهران . »
آذر احساس كرد بايد نقش ديگري اجرا كند . بي آنكه جوابي بدهد ، بي مقدمه هق هق گريه سر داد . علي غافلگير شده بود . هيچ وقت آذر را در حال گريه نديده بود . اعصابش متشنج شد . با فرياد پرسيد :« چرا گريه مي كني ؟ »
آذر جوابي نداد .
علي صدايش را بالاتر برد . « پرسيدم چرا گريه مي كني ؟ »
« هيچي ! دارم فكر مي كنم چه آدم بدبختي هستم !»
« مگر كورتاژ كردن بدبختي است ؟ »
« علي ، تو تمام زندگي مان را تحت الشعاع مشكلات شخصي ات در آورده اي . از روزي كه با تو ازدواج كردم ، هميشه غرق مسائل زندگي خودت بوده اي . هيچ وقت نتوانستم فكر كنم به من هم توجهي داري . همه اش مهشيد ، جني ، مادرت ، پدرت ، فري ، . . . » مي خواست نام مگي را هم ببرد ، ولي بلافاصله بر خود مسلط شد و ادامه داد :« پس كي من ؟ كي به ياد من مي افتي ؟ اصلا من برايت وجود دارم ؟ »
گريه هاي شديد او ديگر كم كم رنگ حقيقت به خود مي گرفت ، روي علي اثر مي گذاشت و دل مگي را مي سوزاند . وقتي به خانه رسيدند ، او هنوز گريه مي كرد . علي گفت :« مگر از اول گرفتاريهاي مرا نمي دانستي ؟ »
آذر با همان حالت گريان ، اول داروهاي مگي را به خوردش داد . مگي با ديدن اشكهاي او بي تاب شده بود . علي به سراغ تلفن رفت . « شايد مهندس كريمي دكتري را براي موتاژ معرفي كند . » شماره را گرفت ، اما كسي گوشي را برنداشت . مسئله مهشيد كم رنگ شده بود . در حالي كه آماده ي بيرون رفتن از خانه مي شد گفت :« يك چمدان وسايل لازم را بردار . عصر مي رويم تهران . »
با رفتن او مگي تنها شد . آذر هنوز گريه مي كرد . مگي گفت :« گريه نكنيد . دلم مي سوزد . »
آذر بلند تر زار زد . نسيم دست در گردنش انداخت و اشكهايش را پاك كرد . مگي گفت :« بابا چرا با شما دعوا مي كند ؟ »
آذر احساس كرد بهترين موقعيت را براي استفاده از نقش او به دست آورده . با همان هق هق گفت :« من دارم يك بچه به دنيا مي آورم . يك خواهر يا برادر براي تو . بابا علي به همين خاطر با من دعوا مي كند . »
مگي معصومانه نگاهش كرد . پرسيد :« كو ؟ بچه كجاست ؟ »
آذر دست او را كه هنوز به شدت داغ بود روي شكم خود گذاشت .
« اينجاست . توي شكمم . ببين چقدر شكمم سفت شده !»
مگي با دل غصه دار خنديد . « چه جوري رفته توي شكم شما ؟ »
« وقتي بزرگ شدي ، وقتي خودت مامان شدي ، مي فهمي . »
« كي مي آيد بيرون ؟ »
« چند ماه ديگر . اما بابا علي دوستش ندارد . تو دوستش داري ؟ »
مگي دوباره دستهايش را روي شكم او گذاشت . « يك بچه ي كوچولوست ؟ »
« آره . خيلي كوچولو و قشنگ . مثل خودت . »
نسيم با اعتراض پرسيد :« مثل من نيست ؟ »
« چرا عزيز دلم . بعضي چيزهايش مثل توست ، بعضي مثل شبنم و بعضي چيزهايش هم مثل مگي . »
مگي واقعا مي خنديد . گفت :« من دوستش دارم . چرا بابا دوستش ندارد ؟ »
« نمي دانم . خودت از بابا علي بپرس . بگو كه دوستش داري . او مثل يك عروسك كوچولو و قشنگ است . تو شبنم و نسيم مي توانيد با او بازي كنيد . »
آذر دستش را بر پيشاني او گذاشت . تب همچنان بالا بود ، آن قدر كه چند دقيقه بعد تبديل به تشنج شد . مي خواست پاشويه اش كند ، اما فكر ديگري به سرش زد .
به علي تلفن كرد . « سلام ، علي . »
« سلام . تلفن كردي ؟ »
« به كي ؟ »
« مگر نگفتي از مادر يا زن برادرهايت سراغ دكتري را مي گيري ؟ !»
« حال مگي خيلي بد است . تشنج دارد . »
علي وحشتزده گفت :« مالاريا . مثل همان دفعه شده . مالارياست . حالا چه كار بايد بكنيم ؟ »
آذر مي دانست مالاريا دوباه به سراغ آدم نمي آيد . اما لازم نمي ديد خيال علي را راحت كند . جواب داد :« نمي دانم . داروهايش را كه خورده . پاشويه اش مي كنم ببينم بهتر مي شود !»
« گوشي را بده به او . »
آذر گوشي را به دست مگي داد . « سلام ، بابا . »
« سلام ، عزيز كوچولويم . چرا مي لرزي ؟ »
« سردم شده . »
« من الان مي آيم پيشت . همين الان حركت مي كنم . »
« بابا . . . »
« جانم ، بگو عزيز دلم . »
« شما چرا بچه كوچولوي خوشگل دوست نداريد ؟ »
« چرا دوست ندارم ؟ تو را از همه ي دنيا بيشتر دوست دارم . »
« نه . بچه كوچولوي آذرجان را مي گويم . »
« مگي ، گوشي را بده به آذرجان . »
آذر گوشي را گرفت . علي هراسان پرسيد :« هذيان مي گويد ؟ »
« نه . چرا اين قدر هول مي شوي ؟ از من پرسيد چرا گريه مي كنم ، گفتم يك بچه ي كوچولو در شكمم دارم كه بابا دوستش ندارد . نترس ، هذيان نمي گويد . »
« من الان مي آيم خانه . ديگر گريه نكن . مگي ناراحت مي شود . لعنت بر مالاريا . »
علي وقتي به خانه رسيد كه آذر مشغول پاشويه ي مگي بود . تب اندكي فروكش كرده و تشنج خفيف شده بود . علي او را در آغوش گرفت . وحشتزده نگاهش كرد .
خطاب به آذر گفت :« تو كه هنوز چشمهايت خيس است . مگر نمي بيني بچه ها ناراحت مي شوند ؟ »
« علي . . . من مي ترسم . از كورتاژ مي ترسم . »
« خيالت راحت باشد . پيش دكتري مي برمت كه با بي هوشي كامل كار را انجام دهد . »
آذر به عمد صداي گريه اش را بالا برد . مگي با نگراني به او نگاه مي كرد . نسيم به آذر چسبيد . مگي گفت :« من دلم مي سوزد . بابا ، چرا آذر را اذيت مي كني ؟ »
« اذيت نكردم ، عزيزم . »
« پس چرا گريه مي كند ؟ من آذر جان را خيلي دوست دارم . »
« برعكس تو كه دختر شجاعي هستي ، او از دكتر مي ترسد . »
« آذر جان كه مريض نيست . فقط يك بچه ي كوچولو توي شكمش دارد . »
آذر نسيم را به سينه اش چسباند و بوسيد . خطاب به علي گفت :« تو را به جان مگي منصرف شو . »
مگي دستهايش را روي سينه ي علي گذاشت . صورت خود را عقب گرفت . نگاهش كرد . « بابا ، نگذار آذرجان گريه كند . »
علي به آذر اعتراض كرد . « چرا داري پاي بچه ها رو وسط مي كشي ؟ »
« چه كار كنم ؟ بروم در كوچه بنشينم ؟ »
مگي بغض كرده بود . مثل نسيم . علي گفت :« مصيبتهايم كم نيست . ديگر حوصله ي دردسر جديد را ندارم . »
« مگر چه كار بايد بكني ؟ من او را بزرگ مي كنم ، نه تو . »
علي اختيارش را از دست داده بود . فرياد زد :« چون از كورتاژ مي ترسي ، مي خواهي يك بدبختي به بدبختي هايمان اضافه كني ؟ »
« كدام بدبختي ؟ ما همه چيز داريم . »
بغض مگي شكست . با گريه ي شديد ، در حالي كه از آغوش علي بيرون مي رفت ، گفت :« با آذرجان دعوا نكن . » سپس به طرف آذر دويد .
آذر با دست ديگرش او را در بغل گرفت . حالا نسيم هم گريه مي كرد . علي
فرياد زد :« اين چه مسخره بازي اي است كه راه انداخته اي ؟ چرا فيلم بازي مي كني ؟ چرا احساسات بچه ها را جريحه دار مي كني ؟ »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#124
Posted: 6 Oct 2012 11:53
آذر موضعش را محكم تر كرده بود . در همان قالب معصوميت اشك مي ريخت :« علي ، به خدا اين بچه بين شبنم و نسيم و مگي محبت بيشتري ايجاد مي كند . قسم مي خورم نگذارم هيچ مسئوليتي به گردن تو بيفتد . اگر از مسئوليت هراس داري كه من هستم . اگر به خاطر مگي بچه ي ديگري نمي خواهي كه قول مي دهم او بيش از همه دوستش داشته باشد . علي ، من از كوتاژ مي ترسم . فكر را بكن ، اگر بلايي سر من بيايد ، عذاب وجدان مي گذارد زندگي راحتي داشته باشي ؟ اگر خونريزي پيدا كردم و از بين رفتم ، تو با سه بچه ي قد و نيم قد چه كار مي خواهي بكني ؟ جاي من نيستي كه بفهمي چه وحشتي دارم . علي ، دارم از ترس سكته مي كنم . »
علي به نسيم و مگي گفت :« برويد به اتاقتان بازي كنيد . » اما هردو به آذر چسبيدند . اوضاع كاملا به نفع آذر بود . علي گفت :« دست از اين مسخره بازي بردار . كورتاژ از عمل لوزه آسان تر است . به مادرت تلفن كن ببين پيش چه دكتري بايد برويم . »
« مادرم دق مي كند . نمي توانم تن آن پيرزن را بلرزانم . علي ، به خدا احساس مي كنم بچه تكان مي خورد . چطور دلت مي آيد او را بكشي ؟ »
مگي با صداي بلند گريه سر داد . « بابا ، بچه ي آذر جان را نكش . »
علي سر آذر فرياد كشيد :« نبايد مي گذاشتي كار به اينجا بكشد . مگر زور است ؟ بچه نمي خواهم . »
فريادش اوضاع را متشنج تر كرد . آن سه با هم گريه مي كردند . گريه هايشان اعصاب علي را خرد مي كرد . آذر گفت :« تو مي خواهي تلافي تمام مشكلاتت را سر اين بچه ي بي گناه در بياوري . اما اين اصلا روا نيست . عادلانه نيست . يك موجود معصوم و بي گناه را كه نبايد قرباني چيزهاي ديگر كرد . »
« آذر ، دست بردار . ما به اندازه ي كافي گرفتاري داريم . »
« گوش كن . تو الان به خاطر شنيدن خبر محكوميت مهشيد ، بعد هم به دليل برخورد پدر و مادرت خيلي ناراحتي . مي دانم تا با آنها به نتيجه نرسي و مسئله ي مهشيد حل نشود ، آرام نمي گيري . بگذار من و بچه ها چند روز به تهران برويم تا تو سر فرصت مشكلاتت را حل كني . تب مگي هم كم شده . بيا دستش را بگير ببين . دارو ها اثر كرده . مطمئن باش مالاريا با اين داروها فروكش نمي كند . ما مي رويم خانه ي مادرم . خودت هر روز با مگي حرف بزن تا خيالت راحت شود . تو احتياج به سكوت و آارامش داري تا با مسائل جديد كنار بيايي . اگر اين طوري راضي نيستي ، ما اينجا مي مانيم ، تو برو تهران . برو سراغ پدر و مادرت . اولش ممكن است تحويلت نگيرند ، ولي به طور حتم كوتاه مي آيند . آنها تو را دوست دارند . بالاخره حرفهايت را مي شنوند و شايد انشاءالله كم كم موافقت كنند كه رضايت بدهند و مهشيد از زندان آزاد شود . »
علي دستش را در موهايش فرو برده و با خود درگير بود . آذر نسيم و مگي را نوازش مي نمود و آارمشان مي كرد . مي خواست اوضاع را آرام كند و به علي فرصت فكر كردن بدهد . احساس مي كرد حالا بايد صحنه عوض شود . علي برگشت و به او و بچه ها نگاه كرد . دست مگي همچنان صميمانه به گردن آذر حلقه شده بود . از جا برخاست ، كيفش را برداشت و خواست از خانه خارج شود .
آذر بچه ها را رها كرد و به جانبش رفت . « كجا مي روي ؟ »
علي با چشماني برافروخته و ملتهب نگاهش كرد . آذر ترسيد . يك لحظه فكر كرد اگر او يك بار ديگر فرار را بر قرار ترجيح دهد چه ؟
علي گفت :« دارم ديوانه مي شوم . مي فهمي ؟ »
آذر صراحت را ترجيح داد . « مرد با شرف در مقابل مشكلات مي ايستد و فرار نمي كند . علي . . . اگر مي خواهي بلايي را كه سر جني و مهشيد و خانواده ات آوردي ، سر من بياوري ، بگو . »
علي لحظاتي به چشمان هراسناك و ترس خورده ي او نگاه كرد . سپس به سوي مگي برگشت . با لحني شكسته گفت :« آذر ، نمي خواهم هيچ كس جاي مگي را
بگيرد . » مگي را در آغوش گرفت . لبهايش را به پيشاني او چسباند . خنك شده بود .
آذر گفت :« مگي هميشه جاي خودش را خواهد داشت . علي ، من هميشه در كنارت هستم . از مشكلاتت نترس . فرار نكن . همه چيز درست مي شود . قول مي دهم . من مي دانم تو در مقابل مهشيد احساس مسئوليت مي كني . همين احساس عذابت مي دهد . شايد در مقابل جني هم همين احساس را داشته باشي . اينها دردهاي بزرگي است . پس نخواه كه يك بار ديگر تجربه اش كني . به خدا وقتي پاي يك كوچولو وسط بيايد ، روجيه ات تغيير مي كند . »
نگاه علي به مگي بود . زمزمه كرد :« مگي ، هيچ كس جاي تو را در قلب من نمي گيرد . »
مگي پرسيد :« جاي تو را در قلب من نمي گيرد يعني چي ؟ »
« يعني قلبم مال توست . »
« قلبم مال توست يعني چي ؟ »
آذر گفت :« يعين هيچ كس را به جز تو دوست ندارد . هيچ كس . . . » اين جمله را با رنجيدگي گفت و از ذهنش گذشت : آن قدر دوستت دارد كه همه را از تو بيزار مي كند .
علي در جواب آذر گفت :« هر كس جاي خودش را دارد . »
« جاي من كجاست ؟ »
صداي زنگ در برخاست . شبنم بود . از همان در كوچه با خوشحالي فرياد زد :« مامان ، بيست گرفتم . » وقتي شتابان و ذوقزده در ساختمان را باز كرد وارد شد ، انتظار داشت آذر شادمانه تشويقش كند . اما اوضاع را دگرگون ديد .
اندكي در آستانه ي در ايستاد . « سلام . »
آذر جوابش را داد :« سلام ، عزيزم . »
« مامان ، از حساب بيست گرفتم . »
« آفرين دخترم ، تو باعث افتخار مني !»
« شما . . . شما گريه كرده ايد ؟ »
مگي گفت :« من و نسيم هم گريه كرديم . بابا بچه ي كوچولوي آذر جان را دوست ندارد . »
شبنم هاج و واج مانده بود . علي از جا برخاست . دستي به سر او كشيد . « يك جايزه ي خوب پيش من داري . » سپس زير لبي خداحافظي كرد و از در خارج شد .
صداي علي مي لرزيد . « مامان ، لطفا در را باز كنيد . »
صداي فرزين از آيفون به گوش علي مي رسيد :« مامان ، شما عصباني هستيد . عصبانيت براي فشار خونتان خوب نيست . آرام بگيريد . بگذاريد بيايد تو . »
« نمي خواهم . برود همان جايي كه تا به حال بوده . »
علي نمي خواست دست خالي برگردد . بايد هم توران را مي ديد ، هم سالار را .
فرزين گوشي را گرفت و گفت :« علي ، برو يكي دو ساعت ديگر بيا . الان حال مامان خوب نيست . »
« كجا بروم ؟ ساعت يازده شب است . بروم هتل ؟ »
توران صدايش را مي شنيد . فرياد زد :« هر جا مي خواهي برو . نمي خواهم ببينمت . »
فرزين پرسيد :« علي ، با ماشين خودت آمده اي ؟ »
« بله ، چطور مگر ؟ »
« همان جا در ماشين بنشين تا بابا بيايد . »
هنوز علي جواب نداده بود كه سر و كله ي سالار پيدا شد . علي به سوي او رفت .
« سلام ، بابا . »
سالار با ديدنش يكه خورد . « تو . . . علي ، تو اينجا چه كار مي كني ؟ »
« آمده ام . ببينمتان . مامان در را باز نمي كند . »
سالار با ديدن غير منتظره ي او خوشحال شده بود ؛ نوعي خوشحالي غير مترقبه
كه به طور موقت خشونت و دلتنگي اش را تحت الشعاع قرار داد . با اين حال با لحني گزنده گفت :« معرفت و شرفت كجا رفته ؟ تا به حال كجا بودي ؟ مگي كو ؟ »
« داستانش مفصل است . كليد داريد ؟ »
« بله ، دارم . اما مامانت نمي خواهد تو را ببيند . آن قدر از دستت عذاب كشيد ه كه از ديدنت بيزار است . »
« شما برويد با او صحبت كنيد ، بلكه قانع شود . »
« چه بگويم ؟ تو جاي دفاع و صحبت باقي نگذاشته اي . پرسيدم مگي كجاست ؟ »
اين سؤالي نبود كه علي بتواند بدون مقدمه چيني و زمينه سازي جواب بدهد .
« ترسيدم مگي را بياورم ، با همين صحنه ها رو به رو شود . »
« كجاست ؟ »
« پيش يكي از همسايه ها . »
سالار كليد را به در انداخت . علي خواست وارد شود . سالار با لحني خشن گفت :« نه . اول من بايد با او صحبت كنم . اين طوري عصباني مي شود و يكمرتبه فشارش بالا مي رود . » در باز شد و او تو رفت .
علي به اتومبيل برگشت و نشست . خسته و خواب آلود بود . دلشوره ي مگي هم آرامش نمي گذاشت . ناگهان فرزين از خانه بيرون آمد . علي برايش چراغ زد و از اتومبيل پياده شد . فرزين به سويش دويد . دچار احساسي دوگانه بود . با او روبوسي كرد . « علي ، كجا بودي ؟ اين چه بساطي است راه انداخته اي ؟ مي داني با اين پيرمرد و پيرزن چه كردي ؟ »
« خودت خوب مي داني چرا گذاشتم و رفتم . »
فرزين معترض اما شرمنده جواب داد :« خودت مي داني تقصير فري بود . »
« او چطور توانست وجدان تو را هم بخرد ؟ به چه قيمتي فروخته بودي ؟ »
« من كه كاره اي نبودم . حال يك حرفي بود ، تمام شد و رفت . به جاي اينكه در كنار اينها باشي و باعث تسكينشان شوي ، هي از زير بار مسئوليت شانه خالي مي كني و مي روي !»
« كدام مسئوليت بالاتر از مسئوليت زندگي مگي است ؟ »
« مگي هنوز به جايي نرسيده كه جاي مامان و بابا را بگيرد . تو ديگر واقعا شورش را در آورده اي . »
« حالا بابا كجا رفت كه برنگشت ؟ »
« مامان حالش بدشده . مثل باران گريه مي كند . نمي خواهد تو را ببيند . »
« چرا رضايت نمي دهند مهشيد آزاد شود ؟ او كه قصد كشتن فري را نداشت . »
« اگر آمده اي كه راجع به مهشيد صحبت كني ، بگذار پيشاپيش بگويم ، مامان از خانه بيرونت مي كند . من خيلي تلاش كردم . از هر راهي وارد شدم كه دلش را نسبت به مهشيد نرم كنم ، نشد !»
صداي سالار از آيفون برخاست :« علي ، بيا تو . »
علي و فرزين با تعجب به هم نگاه كردند . فرزين گفت :« بيچاره مامان . دلش پيش توست . هر بلايي سرش مي آوري ، باز عشق به تو پيروز مي شود . »
علي با ترس و ترديد وارد ساختمان شد . فرزين به دنبالش رفت . صداي گريه ي توران بلند بود . سراپا سياهپوش بود . به محض اينكه چشمش به علي افتاد ، در ميان گريه ي شديد گفت :« خدا لعنتت كند . اينجا چه كار داري ؟ چرا دست از سرمان بر نمي داري ؟ »
سالار به سكوت دعوتش كرد :« توران ، آرام بگير . مونا خوابيده . بچه از اين سر و صداها وحشت مي كند . »
علي جلو رفت تا او را ببوسد . او فرياد زد :« جلو نيا . . . نيا كه از ديدنت بيزارم . »
فرزين دست علي را گرفت و روي يكي از مبلها نشاند . خودش رو به روي او و توران قرار گرفت . خطاب به مخاطبي مجهول گفت :« همه برادر دارند ، ما هم برادر داريم ! نه جايش را مي دانيم ، نه مي دانيم چه كار مي كند ، نه سال تا سال احوالي از ما مي پرسد . »
سالار با كلامي نيشدار به علي گفت :« خب ، چطور شد فيلت ياد هندوستان كرد ؟ حتما باز يك جاي كارت گير كرده كه آمده اي . »
علي داغ شده بود . طاقت آن همه توهين و سرزنش را نداشت . سرش پايين
بود . توران در عين بيزاري با اشتياق نگاهش مي كرد . دلش از ديدن موهاي سفيد و شقيقه ي او به درد آمده بود . فكر كرد : وقتي مي رفت يك موي سپيد نداشت .
سالار خطاب به فرزين گفت :« چاي آماده است . چند تا ليوان بريز بياور . »
فرزين برخاست و رفت . سالار از علي پرسيد :« نگفتي كجاي كارت گير كرده كه از پشت ابر بيرون آمده اي ! تو چه جور آدمي هستي ؟ والله من كه نشناخته امت . مگي كجاست ؟ »
سكوت علي اوضاع را كم كم به نفع او تغيير مي داد . سكوتش بيش از سخني اثر مي گذاشت . حالا توران هم دلش مي خواست او دهان باز كند و حرفي بزند .
سالار گفت :« پيرمان كردي . زندگي مان سياه شد . دست كم به مادرت رحم مي كردي !»
صداي زوزه وار توران بلند شد ، و باز سالار هشدار داد :« صدايت را پايين بياور . مونا خواب است . »
فرزين با چهار ليوان چاي آمد . وقتي ليوان چاي را جلوي علي مي گذاشت ، پرسيد :« آخر چرا مگي را نياوردي ؟ او كجاست ؟ »
سالار و توران گوش تيز كردند . علي آه بلندي كشيد و سكوت را شكست . « در اين خانه چه كسي مگي را دوست داشت كه به خاطر او بياورمش ؟ »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#125
Posted: 6 Oct 2012 11:54
سالار تند و تلخ جواب داد :« بهانه ي بدي نيست . اما خودت مي داني داري مغلطه مي كني . چايت را بخورد ، برو بچه را بياور . تو كي بزرگ و عاقل مي شوي و دست از اين مسخره بازيها بر مي داري ؟ » او حرف دل توران را مي زد .
علي با اكراه جواب داد :« او اينجا نيست . »
« پس كجاست ؟ »
« چه فرق مي كند ؟ »
« ادا در نياور . بچه كه نيستي اين اداها را در مي آوري !»
« ادا نيست ! او را به تهران نياورده ام . »
توران در ميان گريه گفت :« ديگر چه خوابي برايمان ديده اي ؟ ! چه بلايي سر
بچه آمده ؟ کجا سر به نیست شده ؟ "
" این حرف ها چیست ؟ من در شهرستان زندگی می کنم . گذاشتمش همون جا . "
" پیش کی ؟ تو که او را از خودت جدا نمی کردی ! "
" این قدر بازخواستم نکنید . آمادگی اش را ندارم . "
" چرا تا به حال این قاتل را طلاق نداده ای ؟ چرا تکلیف زندگی ات را روشن نکرده ای ؟ "
" طلاق دادن یا ندادن ندارد . طبق قانون وقتی محکومیت حبس پانزده ساله دارد ، می توانم غیابی طلاقش دهم . "
سالار همان حرف اولیه را تکرار کرد . " بالاخره نگفتی برای چه آمده ای ! به طور حتم دلت برای کسی تنگ نشده . حتما کارت جایی گره خورده و پول می خواهی ! "
علی براق شد . " نه خیر ، به خاطر خودم نیامده ا
م . آمده ام راجع به مهشید صحبت کنم . "
توران یکباره فریاد زد : " حرف این قاتل را پیش من نزن . ای خدا . . . الان سکته می کنم . "
" چرا شلوغش می کنید ؟ در زندان ماندن او چه فایده ای دارد ؟ "
سالار گفت : " نکند می خواهی رضایت دهیم بیاید بیرون و تو بروی سراغش ! "
" نه اصلا اینطور نیست ! "
توران گفت : " تو مگر شرف و غیرت نداری ؟ مگر خواهرت به دست او کشته نشده ؟ ای بی رحم ! چطور می خواهی با قاتل خواهرت زندگی کنی ؟ تو بویی از آدمیت نبرده ای . من از ارث محرومت می کنم . من –"
سالار هم دنباله حرف او را گرفت . " بی حمیت ! بی تعصب ! "
علی از درون می جوشید . بی آنکه بتواند بر خود مسلط شود ، یکباره منفجر شد و با فریادی گوشخراش گفت : " چرا برای خودتان می برید و می دوزید ؟ ! من ازدواج کرده ام . . . الان هم مگی پیش زنم است ! "
با گفته او سکوتی یکباره حاکم شد . اندکی بعد سالار گفت : " چرا چرند می گویی ؟ "
" پس چی بگویم که باور کنید ؟ بردارید تلفن کنید ببینید مگی پیش کیست ؟ شماره را می گیرم و گوشی را می دهم دستتان . "
فرزین پوزخندی زد و گفت : " یک دفعه حرمسرا باز کن . "
علی نگاه تند و رنجیده ای به او انداخت . اما جوابش را نداد . خطاب به توران و سالار گفت : " ما همگی می دانیم او قصد کشتن فری را نداشته . می دانیم و باید پیش وجدانمان احساس مسئولیت کنیم . "
توران نالید : " وجدان ؟ تو وجدان سرت می شود که دم از وجدان می زنی ؟ "
" مامان ، من دست پرورده خودتان هستم . در این خانواده بزرگ شده ام . هر چه هستم ، مال همین پدر و مادرم . اما من آن طور که شما فکر می کنید بی غیرت و بی حمیت نیستم . وگرنه الان این جا به شما رو نمی آوردم که رضایت بدهید او آزاد شود . من زن گرفته ام . زنم حامله است . بنابراین مهشید برایم مرده و تمام شده . اما نمی توانم نسبت به سرنوشت دخترش بی اعتنا باشم . نارسیس چه گناهی کرده ؟ مادر مهشید پیر و از کار افتاده است . این بچه زیر دست این و آن می افتد . هر بلایی سرش بیاید ، ما مسئولیم . "
" اگر این روزها را خواب هم میدیدم سکته می کردم . اما نمی دانم چطور این قدر جان سخت شده ام . داماد جوانم از دست رفت و من زنده ام . دختر ناکامم زیر خروارها خاک خوابیده و من هنوز زنده ام . "
سالار پرسید : " در کدام شهرستان زندگی می کنی ؟ چرا شهرستان ؟ در تهران برایت جا تنگ بود ؟ "
" بابا ، شما که همه چیز را می دانید ، چرا می پرسید ؟ "
" تو همه چیز را فدای مگی کردی . همه چیز . حتی پدر و مادرت را . "
توران کمی آرام گرفته بود . حضور علی که بنا به گفته همیشگی اش چشم و چراغش بود ، با همه تنش هایی که به وجود آورده بود ، تسکینش می داد . علی را بیش از هر و هر چیز دوست داشت . اگر چه بعد از مرگ دانا فری را بیش از
همه عزیز می داشت ، علی در قلبش خانه داشت . با چهره ای ماتم زده و شکسته گفت :" دوباره چه کسی خودش را به تو بست ؟ تو چرا اینقدر سست و بی اراده ای ؟ "
" مامان چرا وقتی چیزی را نمی دانید پیشداوری می کنید ؟ کسی خودش را به من نبسته . من به سراغش رفتم . "
" به سراغ کی ؟ مگر کسی را زیر سر داشتی ؟ ! "
" دفعه قبل که از پیش شما رفتم و مگی مالاریا گرفت ، او را در بیمارستان دیدم . "
" چرا پرت و پلا می گویی ؟ تو بعد از مریضی مگی به تهران آمدی و چند وقت بعد با آن قاتل ازدواج کردی . پای کسی در میان نبود ! "
" بله ، پای او در میان نبود . چون نه من در فکرش بودم و نه او . اما وقتی برای بار دوم رفتم ، دیدم به او احتیاج دارم . پرستار بیمارستان بود . بزرگترین خدمت ها را به من و مگی کرد . "
توران زد روی دستش . " با یک زن پرستار شهرستانی ازدواج کرده ای ؟ "
"مگر عیبی دارد ؟ "
" ای بیچاره ساده ! چرا اینقدر خودت را دست کم می گیری ؟ اخه چرا اینقدر زود گول می خوری ؟ "
" مامان من به دنبال او رفتم . چه گول خوردنی ؟ او متولد تهران است . البته این برای شما امتیاز به حساب می آید . ولی از نظر من هیچ فرقی نمی کرد مال کجا باشد . شوهرش را از دست داده و دو دختر دارد . "
علی با گفتن این عبارات ، آب پاکی را روی دستشان ریخت . رنگ توران تیره شد و . دهان سالار باز ماند . فرزین زد زیر خنده . " تو چرا فقط دنبال بیوه زن ها می روی ؟ "
سالار به سرعت یک قرص اکسیژن آورد و زیر زبان توران گذاشت . علی احساس عذاب می کرد . هر دقیقه که می گذشت ، بیشتر مورد عتاب و خطاب و توهین قرار می گرفت . ساعت دوازده شب بود . دیگر تحمل جو موجود را نداشت .
اگرچه رنگ و روی توران با تاثیر قرص اکسیژن به حال عادی برگشته بود ، سکوتی سنگین بر فضا غلبه داشت . علی سر خورده و شکسته عازم رفتن شد . سالار با تعجب پرسید : " کجا ؟ "
" می دانم جایم اینجا نیست و هیچ به حرفم گوش نمی کند . فقط سرزنش ، فقط توهین . "
" بگیر بنشین . خودت را لوس نکن . "
" ماندن من جز عذاب برای شما و شکنجه برای خودم ثمر دیگری ندارد . "
فرزین پرسید : " پس چرا اومدی ؟ دست کم پیش از آمدنت اوضاع آرامتر بود . مشکلی که حل نکردی ، هیچ ، یک مشکل هم به مشکلات اضافه کردی . مگر نمی بینی حال مامان بد است ؟ ! "
توران که نفسش خس خس می کرد ، بی مقدمه گفت : " می خواهم زنت را ببینم . "
علی وحشت زده پرسید : " که چه بشود ؟ که به جرم اینکه در شهرستان زندگی می کند و پرستار بوده تحقیرش کنید ؟ مامان بگذارید زندگی ام را بکنم . تجربه نشان داده شما هیچ وقت کسی را که همسر من باشد دوست ندارید . اجازه بدهید بروم . ما حرف همدیگر را نمی فهمیم . "
" کاش کور می شدم و این روزها را نمی دیدم . کاش مرده بودم و خلاصی پیدا می کردم . تو چطور از من میخواهی قاتل خواهرت را آزاد کنم و از خونش بگذرم ؟ تو چطور احساسی به فری نداری ؟ فری کشته شده . می فهمی ؟ "
" من که نمی توانم به شما زور بگویم . آمده ام خواهش کنم به آن دختر بچه رحم کنید . با نابود شدن او فری بر نمی گردد . او چه فرقی با مونا دارد ؟ هر دو بی گناه و معصومند . مهشید قاتل است ، درست . اما قصد کشتن فری را نداشته . این را همگی مان می دانیم . پس این چه انتقامی است که میخواهید از او بگیرید ؟ ! "
سالار آمرانه گفت : " بگیر بنشین . "
فرزین از جا برخاست : " ماهی سرخ کرده می خوری ؟ "
علی معذب بود : " سیرم . چیزی میل ندارم . "
فرزين به اشپزخانه رفت تا چيزي براي خوردن بياورد . از انجا با صداي بلند گفت:"دلم براي مگي خيلي تنگ شده . خيلي . . . "
سالار گفت:"فردا دست زن و بچه ات را بگير بيا اينجا ببينيم چه گلي به سر خودت زده اي . "
علي با هراس گفت:"به انها چه كار داريد ؟ خواهش مي كنم بگذاريد ارام باشيم . "
"مرد ناحسابي ، مگر مي خواهيم چه كارت بكينم ؟ بالخره چي ؟ تو اينجا خانه داري ، زندگي داري ، اصلا چرا دفتر را فروختي ؟ چرا با مهندس كريمي به هم زدي ؟ ببين چه كارهاي كودكانه اي مي كني!همين فردا صبح مي روي و مي اوري شان اينجا . مونا بفهمد ، پر در مي اورد . "
"موضوع مهشيد چه مي شود ؟ "
"تو به او كار نداشته باش . قانون برايش مجازات تعيين كرده ، ما كه نكرده ايم!"
علي مي فهمد با ان يك جلسه ديدار كاري از پيش نمي برد . اما دلش نمي خواست دوباره به خانه برگردد و موضوع را تعقيب كتد . مي دانست آذر هم به اين مسئله حساسيت دارد . با لحني التماس گونه گفت:"من فعلا صلاح نمي دانم انها را به اينحا بياورم . بگذاريد براي تا بعد . "
توران مطمئن شد اگر جو را عوض نكند ، مي رود . با داي گرفته و خفه پرسيد:"اسمش چيست ؟ "
علي با اكراه گفت:"آذر . "
"بچه هايش چند ساله اند ؟ "
"دختر بزرگش كلاس دوم است . دختر كوچكش هم يك سال از مگي كوچكتر است . "
"اهي بميرم براي مگي . او چه كار مي كند ؟ "
"مدرسه ميرود . "
توران با ناباورانه پرسيد:"مدرسه اي شده ؟ "
علي ميدانست فعلا نبايد باز هم از مهشيد حرفي به ميان اورد . اوضاع طوري شده بود كهاحساس مي كرد ميتواند به تدريج روي انها اثر بگذارد . با اين حال از اوردن آذر و بچه ها به ان خانه وحشت داشت . با لحني التماس گونه گفت:"بگذاريد كمي فكر كم . من ديگر تحمل توفان هاي جديد ندارم . چندين سال زندگي ام دستخوش توفان بوده ، الان ارامش نسبي پيدا كرده ام . مگي به آذر علاقه مند است . با ميل ورغبت پيش او ميماند . با بچه هايش انس گرفته . زمدگي نسبتا ارامي داريم . مي ترسم دويبار اشوب جديدي برپا شود . "
سالار گفت:"فعلا برو بخواب . چشمهايت انقدر خسته است كه دارد بسته ميشود . بقيه حرفها فردا صبح ميزنيم . "
علي منتظر چنين پيشنهادي بود . بهتر ديد بحث بيش از ان دنبال نشود . از برخاست و گفت:"من ميروم بالا . "توران اه دردمندي كشيد . به قامت بلند بالي علي نگاه كرد ميديد هيچ كس را به اندازه او دوست ندارد .
صبح زود وقتي فرزين براي استقبال از دوست قديمي اش ، پوريا ، به فرودگاه ميرفت ، علي هنوز در اتاق بالا بود . پوريا پس از سالهاي ردازي دوري از وطن ، در حالي كه دو پسر كوچكش را دادگاه به مادرشان داده ب . د ، به ايران امد . او قبل از امدن به عزيزترين دوستش ، فرزين ، نوشته بود:"شكست در ازدواج خردم كرده . به ايران مي ايم تا در خاك وطن امريكا و خاطراتش را فراوش كنم . "
فرزين هنگام رفتن به توذان و سالار گفت:"وادارش كنيد برود مگي را بياورد . "
سالار در جوابش گفت:"به مادر بگو زياد سربهسرش نگذارد . او ديوانه است . يكهو دوباره مي گذارد و ميرود وتا چند سال ديگر پيدايش نمي شود . "
فرزين خطاب به توران گفت:"بابا راست مي گويد . كاري نگنيد كه برود و ديگر برنگردد .
توران سرش را به علامت تاييد تكان داد . اما غرورش عزم ديگري داشت .
نمي توانس به ان اساني سر خم كند .
ساعتي بعد علي پايين امد و توران چهره خسته و خواب الودش را ديد ، تازه فهميد با اين مرد در هم شكسته نمي توان چندان مغرورانه رفتار كند . لحنش مادرانه شد:"مگر ديشب نخوابيدي ؟ چرا اين قدر خسته و كسل به نظر مي ايي ؟ "
"جايم عوض شده بود ، خوابم نبرد . "
توران مي دانست دروغ مي گويد . سالار هم مي دانست . هر دو مطمئن بودند او تمام شب را با فكر وخيالات كوبنده دست وپنجه نرم كرده و نتاونسته بخوابد . با اين حال به محض انكه براي خوردن صبحانه سر ميز نشستند ، توران گفت:"امروز با هم مي رويم انها را مي اوريم . "
علي يكه خورد . "شما چرا مي خواهيد انها بيايند ؟ "
"براي انكه مطمئن نيستم اگر بروي ، دوباره بر مي گردي يا نه!"
"من . . . ولي قبلا بايد با آذر صبحت كنم . نظر او هم شرط است . "
اين حرف به توران گران امد . با كلامي كه سعي كرد نيش دار نباشد گفت:"نترس ، بچه بزدل . "
مونا در اتاقش را باز كرد . نگاه او به علي افتاد . شادمانه به سراغش رفت . با يك ضرب از زمين بلندش كرد و در اغوشش گرفت . سر رويش را بوسيد . "سلام داي جان . ماشالله چقدر بزرگ شده اي!"
مونا دست در گردنش انداخت . سالار و توران احساساتي شدند . علي مونا را به خود چسبانده بود . "عزيزم ، دلم برايت خيلي تنگ شده بود . "
شما كي امديد ؟ "
"ديشب ، تو خواب بودي . برايت يك سوغاتي كوچولو اورده ام . توي كيفم استن . "
مونا مشتاقانه او را بوسيد . "كيفتان كجاست ؟ "
"در اتاق بالا . مي روي بياوري اش ؟ "
مونا از اغوش او پايين امد . با سرعت از پله ها بالا رفت و لحظاتي بعد با كيف برگشت . علي ان را باز كرد و يك جعبه مخملي بيرون اورد و درش را گشود . دو النگوي طلا در جعبه بود . "بگذار دستت كنم . ببينم اندازه است!"
توران و سالار باز هم احساساتي شدند . عليالنگوها را به دست مونا كرد . او ذوق زده گفت:"مامان توري ، ببينيد دايي علي برايم چه اورده . مرسي . دايي علي . براي مگي هم خريده ايد ؟ "
"نه عزيزم . فقط براي تو خريده ام . "
"چرا براي مگي نخريديد ؟ مگي كجاست ؟ "
"الان مدرسه است . تو چرا مدرسه نمي روي ؟ "
"من بعداز ظهر ها مي روم . كي مگي را مياوريد ؟ "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#127
Posted: 3 Nov 2012 10:50
قسمت ۱۴
پوریا از خانواده ای ثروتمند بود . پدرش به دلیل ابتلا به آسم زندگی در تهران را رها کرد و در شمال به کار باغداری مشغول بود . باغهای مرکبات او در سراسر خطۀ شمال معروف و زبانزد بود . او توانسته بود همسر و سه فرزندش را با خود به شمال ببرد ، ولی پوریا پس از مراجعت از آمریکا ترجیح داده بود در آپارتمانش در تهران زندگی کند . او در بیست و هشت سالگی زندگی پرماجرایی را پشت سر گذاشته و به ازدواج بسیار بدبین شده بود . شاید همین دید بدبینانه اش باعث می شد که بر خلاف علی دیگر تن به ازدواج ندهد . خودش را چنان در کار و امور شغلی غرق کرده بود که به خود فرصت نمی داد چنان تجربۀ تلخی را یک بار دیگر تکرار کند . در مدت چند ماهی که به ایران بازگشته بود ، با راه اندازی یک شرکت سخت افزاری خیلی زود مسیر شغلی خود را مشخص کرده بود . او که برای مدیریت داخلی سازمانش نیاز به همکاری صدیق و امین داست ، هیچ را موجه تر از فرزین ندید . البته سالار موافقت چندانی با این مسئله نداشت . فرزین تمام بار مسئولیت او را به دوش کشید و دفاترش را اداره می کرد ، و اگر از پیش او می رفت ، کار بر او مشکل می شد . اما توران صد در صد موافق بود . دلش می خواست او استقلال پیدا کند . با این فکر بود که از همان اول بخشی از سهام شرکت را به نام فرزین خرید تا اعتباری هم شأن پوریا داشته باشد .
فصل جدید دوستی فرزین و پوریا برای هر دو شیرین و جذاب بود . به خصوص برای فرزین که استقلال مالی کامل یافته بود . البته توران مثل تمام مادرانی که جوانی مجرد دارند دلنگران بود . هر چند با از دست رفتن فری و جدا شدن علی از خانواده احساس تلخ و دردانگیزی داشت و حضور فرزین برایش تسکین بخش بود ، با این حال اوضاع اجتماعی را نگران کننده تر از آن می دید که خیالش از جانب فرزین جوان و خوش قیافه و پولدار آسوده باشد . او با قلبی عزادار در فرصت هایی که پیش می آمد سؤال ناخواسته اش را تکرار می کرد: «فرزین ، تو نمی خواهی ازدواج کنی ؟ » اگرچه آتش این سؤال زبانش را می سوزاند ، با این حال هرچه می گذشت چنین ضرورتی را بیشتر احساس می کرد . او نه تنها برای فرزین ، که برای پوریا هم نگران بود . آنچه او را برمی انگیخت تا مسئله را جدی بگیرد ، ترس از اعتیاد بود . به نظر او فرزین باید به زودی ازدواج می کرد ، ولی بی آنکه از آنها جدا شود . او قصد داشت در ساختمان طبقۀ دوم تغییرات کلی به وجود آورد و سرویسها و کابینتهای جدید بگذارد تا برای زندگی یک زوج جوان مطلوب باشد . حتی تصمیم داشت در انتهای پله هایی که از درون ساختمان به طبقه بالا می رفت دری بگذارد تا کاملاً مجزا از طبقۀ پایین باشد . این کار را می کرد تا به دختری که همسر فرزین می شد بگوید با توجه به اینکه آن قسمت از ساختمان درِ جداگانه ای از حیاط خلوت به کوچه دارد ، ساکنان طبقۀ بالا می توانند کاملاً مستقل باشند ، بنابراین او نباید با زندگی در آنجا مخالفت کند . در حقیقت با این کار می خواست خلأ و تنهایی ای را که پس از فوت فری و رفتن علی احساس می کرد پر کند . و از آن مهم تر ، می خواست مونا دایی فرزین را در کنار خود داشته باشد . فرزین به مونا هم احساس ویژه ای داشت . با این تفاوت که او در کنف حمایت و عشق بی دریغ توران بزرگ می شد ، ولی مگی به درجۀ دوم سقوط کرده بود . هر چند علی وی را همچنان عاشقانه دوست داشت و می پرستید ، خیلی چیزها او را مشغول کرده بود و نمی گذاشت همچون گذشته شش دانگ وجودش در اختیار مگی باشد . این همه را فرزین درک می کرد و روز به روز احساسش نسبت به مگی که وارد مراحل بلوغ شده بود ، مسئولانه تر می شد . دخترهایی که توران برای ازدواج با فرزین در نظر می گرفت ، بی اغراق همگی خوب ، زیبا و متعلق به خانواده هایی متشخص بودند . اما فرزین هر یک را با دلایلی که به نظر همه واهی می آمد رد می کرد . ولی وقتی توران گیلدا را پیشنهاد کرد ، دیگر نتوانست هیچ دلیلی برای رد او بیاورد . روزی که توران و فرزین در خانۀ یکی از دوستان سالار گیلدا را دیدند ، مادر و پسر هر دو او را در دل تحسین کردند ، با این تفاوت که فرزین فقط یک ستایشگر بود ، ولی توران آهسته زیر گوشش گفت: «نگاهش کن . مثل پرنسسهاست . » و بعد خیلی زود مشغول جستجو شد و همان شب فهمید پدرش کارخانۀ نساجی دارد و مادرش از شاهزاده های قاجار است . از آن شب به بعد بود که پا را در یک کفش کرد تا دیر نشده و دخترک ازدواج نکرده ، قدم جلو بگذارد . اما این تب و تابها فقط او را به حرکت درمی آورد و در فرزین تأثیری نداشت . فرزین هیچ وقت نمی گفت چرا از زیر بار ازدواج شانه خالی می کند ، ولی توران پیش خود حدسهایی می زد . بیشترین حدسش این بود که فرزین دل به کسی بسته و به دلایلی نمی تواند بروز دهد . او که بی صبرانه و پر تلاطم در تلاش بود تا پسرش را سر و سامان دهد ، وقتی دید سد مخالفت وی نفوذ ناپذیر است و حتی آذر و علی هم نمی توانند رویش تأثیر بگذارند ، دست به دامان پوریا شد . روزی به او تلفن کرد و پس از تعارفات اولیه گفت: «نمی خواهم فرزین از تماس من با شما چیزی بداند . »«خیالتان راحت باشد . »«پوریا ، تو مثل فرزین و علی برایم عزیزی . خدا کند تو هم مرا به مادری قبول داشته باشی و صاف و پوست کنده جواب سؤالی را که دارم صادقانه بدهی . »پوریا که تقریباً می دانست صحبت او در چه زمینه ای خواهد بود ، قول داد . آن وقت توران پرسید: «من مطمئنم تو می دانی چرا فرزین زیر بار ازدواج نمی رود . می خواهم بگویی آن دلیل چیست ؟ »پوریا بدون اتلاف وقت ، کوتاه و موجز جوابش را داد . «فرزین نگران زندگی مگی است . »این جواب ساده و صریح بود ، ولی توران را بهتزده کرد . او که انتظار داشت پوریا پرده از راز عاشقانۀ فرزین بردارد ، با تعجب پرسید: «نگران زندگی مگی است ؟ یعنی چه ؟ مگر مگی چه کم دارد که او نگرانش باشد ؟ »پوریا پاسخ داد: «فرزین از اینکه روزگاری با خواهرش همدست شده بود تا مگی را در مقابل چند میلیون دلار بفروشند ، همیشه احساس عذاب می کند . »این پاسخ به نظر توران چندان بااهمیت نیامد . اما وقتی چنین دلیلی را از زبان خود فرزین هم شنید اعتراض کرد . «این دیگر از آن بهانه هایی است که بچۀ دو ساله را هم قانع نمی کند . »فرزین جواب داد: «شما حاضرید مونا را در موقعیت مگی قرار بدهید ؟ »«یعنی چه ؟ اینها بهانه های بنی اسرائیلی است . چرا حرف دلت را نمی زنی ؟ چرا پرده پوشی می کنی ؟ بگو در سرت چه می گذرد ؟ گیلدا دختری نیست که بگذارند بماند . دور و برش پر از خواستگارهای حسابی است . دیر می شود . »«من نمی توانم چشمم را به روی مگی ببندم . نمی دانید چه دلبستگی ای به من دارد!نمی دانید وقتی پیشش هستم چطور به من پناه می آورد . )) ((چه پناهی ؟ مگر چه مشکلی دارد که به تو پناه می آورد ؟ ) ((یعنی شما نمی دانید از پنج بچه ای که در خانواده مان داریم مگی تنها ترین آنهاست ؟ !)) ((اینها بهانه است . آذر واقعا نامادری استثنائی ای است . خودت که می بینی مگی را همیشه مثل گل نگه می دارد . بهترین اتاق خانه را به او داده است . به بهترین مدرسه می رود . مگر بچه های مردم چه دارند که او ندارد ؟ )) ((بچه های مردم آغوش پر مهر رو محبت دارند و مگی ندارد . )) ((فرزین چرا پرت و پلا می گویی ؟ علی ویوانه ی اوست . )) ((چرا خودتان را گل می زنید ؟ این علی ِ دیوانه ی مگی فرصت ندارد نیم ساعتش را به طور کامل با او بگذراند . )) ((یعنی تو برای چنین دلیل بی سر و تهی از ازدواج فرار می کنی ؟ من که سر در نمی آورم . انگار این بچه قرار است زندگی و روزگار نفر به نفر ما را سیاه کند . خدا نیامرزد آن جنی لعنتی را که این آش را در کاسه ی ما گذاشت . این بچه بلای جان همه شده!)) ((چطور دلتان می آید راجع به او اینطور قضاوت کنید ؟ مامان شما خیلی بی انصافید . )) وقتی سر جدالهای توران باز می شدفرزین جایی جز فرار نداشت . او می دانست چطور خود را از دست مادر خلاص کند . ((من تا سی و پنج سالم نشود ازدواج نمی کنم چه مگی باشد چه نباشد فرقی نمی کند . . )) روزی عمو فاضل تلفن کرد و به توران گفت : ((شما که فرزین را می شناختی چرا منو جلو انداختی و کنفم کردی ؟ من پیش مردم آبرو دارم . به خاطر اصرارهای شما با خانواده ی گیلدا حرف زدم . )) توران مستاصل و شرمسار جواب داد: ((به خدا از روی شما شرمنده ام . باور کنید دارم از دستش دیوانه میشوم . )) سرانجام روزی که خبر رسید گیلدا ازدواج کرده فرزین نفس آسوده ای کشید . اما توران انقدر ناراحت شد که فشار خونش از بیست هم بالاتر رفت . سالار با دیدن حال او در حالی که قرص فشار خون را با لیوانی آب به دستش می داد گفت: ((یادت باشد تو داری مونا را بزرگ می کنی . پس به فکر سلامتی ات باش . )) ((می ترسم فردا یک عوضی خودش را به او بند کند و دیگر نتوانیم کاری کنیم یا سر از اعتیاد دربیاورد . )) ((غصه ی روزهای نیامده را نخور . )) ((کاش می توانستم مثل تو این قدر بی فکر و راحت باشم . )) ((ای کاش تو هم مثل من البته به قول خودت بی فکر بودی . آن وقت نه مگی بی مادر شده بود نه مونا)) سالار با آنکه می دانست نباید توران را عصبانی کند گاه آنقدر از سرزنشها و سرکوفتهایش به تنگ می آمد که جواب دندان شکنی به وی می داد . او هم خسته شده بود اگرچه زندگی را سهل می گرفت و به اندازه ی توران در قید و بند چیزی نبود با این حال از وقتی خانوم وجدی مادر مهشید پرسان پرسان خانه ی آنها را یاد گرفته بود و در حالی که ناسیس را همراه داشت خود را به او رسانده و به پایش افتاده و آزادی دخترش را خواسته بودیک روز هم آرامش گذشته ها را نداشت . مادر وهشید وقتی از سوی او نرمشی ندید فاضل را پیدا کرد و به سراغ وی رفت . و فاضل با چنان حُسن نیتی از برادر خواست دست از کینه بردارد و رضایت بدهد آن زن جوان از زندان خلاص شود و بالای سر دختر نوجوانش باشد که نفوذ کلامش در او اثری عمیق گذاشت طوری که واقعا دگرگون شد . فاضل در بین طایفه مشهور به ((سفیر صلح)) بود . حسن نیت و نفوذ کلامش همیشه طرفین دعوا را و مجاب می کرد . او تصمیم گرفته و به خانم وجدی قول داده بود مهشید را نجات دهد و چنان پیگیر قضیه شد که سرانجام سالار را وادار به تسلیم کرد . اما توران از تبار دیگری بود . او در مقابل فاضل ایستاد و گفت: ((تا روزی که من نفس می کشم نمی گذارم قاتل دخترم طعم آزادی بچشد وقتی مونای من بی مادر است باید بچه ی او هم بی مادر باشد . )) سالار در حالی که هیچ امیدی به تغییر عیده ی زنش نداشت چنان تحت تاثیر گفته های فاضل و دیدن وضع رقت بار مادر مهشید و نارسیس قرار گرفته بود که از پا نمی نشست . در هر فرصتی توران سرکش را به نصیحت می گرفت . یک روز وقتی مونا خواب بود و فرزین هم در خانه نبود درد چندین ساله اش را بیرون ریخت . ((توری تو در زندگی هیچ وقت مرا ققبول نداشتی آن قدر مغرور و آنقدر خودخواه بودی که نمی گذاشتی کسی از خودش شخصیت و رای و نظری نشان بدهد . با اتکا به ثروت پدرت همه چیز را بی انکه متوجه باشی خراب می کردی . در زندگی آنقدر کوچکم می کردی که دیگر هیچکس مرا نمی دید . حتی خودت . من هم کم کم آن طوری شدم که تو می گفتی-مسئولیت نشناس خوشگذران . بی فکر . لاابالی . عیاش و خلاصه هر چی که می گفتی . اما واقعیت این نبود . من هم غرور داشتم . حمیّت داشتم . نمی توانستم زیر بار حکومت تو بروم ناچا گریز زدم . آن قدر که واقعا یک چیز دیگر یک آدم دیگر شدم و کنار کشیدم تا هر کار می خواهی بکنی . نه تو اجازه می دادی در تربیت بچه هایم دخالتی داشته باشم نه حمایتم می کردی از زیر سلطه ی پدرت بیرون بیایم و نه قبولم داشتی به خصوص وقتی پدرت مرد و میراث هنگفتی برایت گذاشت دیگر نه من که هیچ را قبول نداشتی اما چه شد ؟ نگاه کن امروز در کجای زندگی ایستاده ای ؟ از منم منم هایت چه حاصلی بدست آمده ؟ توری من دانم حالت خوب نیست می دانم حوصله ی شنیدن این حرفها را نداری ولی دلم نمی خواهد باز هم دردی به دردهایمان اضافه شود . تو باعث شدی زندگی علی از اول از هم بپاشد . آن هم چه از هم پاشیدنی که وبالش گردنگیر همه شده و تا امروز یک شب راحت سر روی بالش نگذاشته ایم . توران قبول کن دنیا مثل آینه است . همه چیز را انطور که هست نشان می دهد . اگر یادت باشد من با رفتن علی به انگلستان مخالف بودم . بچه ام را می شناختم می دانستم احساساتی و حساس است . می دانستم وقتی از خانواده دور شود احساس تنهایی و ترس و بی پناهی می کند و دسته گل به اب می دهد . اما تو قبول نداشتی . بالاخره هم دیدی که من درست می گفتم . علی از آن یکی از قربانی های تصمیمات مغرورانه و خودپسندانه ی توست . تا به حال منهم اشتباه می کردم . نباید تصمیم تو را تایید می کردم . )) سالار این جملات را با ترس و احتیاط گفت . فکر می کرد توران با شنیدن آنها باز هم طوفان به پا می کند . باز هم او را به بی عرضگی و بی خاصیتی متهم می کند . اما دیگر برایش مهم نبود . با این پدیده آشنایی دیرینه داشت . توران عقل کل بود و او لاابالی و بی فکر و عیاش . چیز تازه ای نبود . اما گفته های اثر گذار و برنده ی فاضل کار خودش را کرده بود و نمی گذاشت از ترس شنیدن چنان سرکوفت هایی عقب نشینی کند . او که پافشاری های علی و فرزین را در آزادی مهشید از زندان ندیده گرفته بود و بی انکه از خود نظر مستقلی داشته باشد پا جای پای توران گذاشته و او را تایید کرده بود حالا چنان منقلب بود که گفته های فاضل پشت سر هم در گوشش زنگ می زد: ((داداش زندان جای کثیفی است . مردان زندان رفته به جای اصلاح شدن به صدجور فساد دیگر آلوده می شوند چه برسه به زنها . آن هم زن جوان و برو رو داری که به عنوان قاتل دربند مخصوص جنایتکاران زندانی کی شود . برادر تو چطور شب سر راحت روی بالش می گذاری ؟ به این پیرزن . مادر مهشید را می گویم به او رحم کن به آن دختر نوجوان به نارسیس رحم کن . فردا معلوم نیست دخترک معصوم و بی گناه سر از کجاها در آورد . )) ظهر بود صدای اذان به گوش می رسید . توران بهتر شده بود . اما اشکهایی که از گوشه ی چشمهایش سرازیر شده بود به سالار این قوت قلب را می داد که باز هم حرف بزند . احساس می کرد او را تحت تاثیر قرار داره است . با لحنی متفاوت که در آن شوق مورد قبول واقع شدن به خوبی حس می شد ادامه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#128
Posted: 3 Nov 2012 10:51
داد: ((توری تورا به این وقت اذان قسم می دهم بیا و رضایت بدهونمی دانم چرا تا به حال این قدر خواب بودم . )) توران لای پلک هایش را باز کرد . چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود . از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و آهسته و نجواگونه گفت: ((یک عمر خوردم کردی یک عمر هر وقت از بیرون آمدی دهنت بوی گند عرق می داد . سالها داماد سرخانه شدی و پیش سر و همسر خوارم کردی . عشقت شکار بود . تمام حواست پی دوست و رفیقات بود و نمی دانستی چه می کشم . چقدر جلوی پدر سینه سپر می کردم و اجازه نمی دادم پشت سرت حرفی بزند . هروقت می گفت چرا توی این خانه ای که نماز خوانده می شود بوی مشروب می آید قد علم می کردم و می گفتم دندانش درد می کند و الکل می زند . اما می دانستم همه چیز را می داند . حالا چه شده که وقت اذان برایت مقدس شده ؟ هزاران بار سر نماز قسمت دادم دست از دوست و رفیق بازی و مشروبخواری برداری . اما لج کردی زده بودی زیر کائنات با این خاطرات بود که علی نسبت به مشروب خواری جنی آن طور حساسیت نشان میداد . من دردش را خوب میفهمیدم . به همین دلیل خواستم نجاتش بدهم . تو هیچ قید و بندی نداشتی . )) ((داشتم اما تو همه چیز را از من گرفتی . از همان اول که زندگیمان را شروع کردیم . گفتم من آنقدر غیرت و حمیّت دارم که برای زن و بچه ام خانه ای آبرومند اجاره کنم . تو گفتی خانه ی اجاره ای در شان من نیست . از همان موقع که تمام مرد های طایفه حتی بی عره ترینشان را به رخم می کشیدی همه چیز شکل دیگری شد . حتی خودم هم چیز دیگری شدم از همان وقت که اجازه ندادی اسم یکی از بچه هایمان به سلیقه ی من انتخاب شود سرخورده شدم . من نمی توانستم در خانه ای زندگی کنم که دائم دست به سینه ی صاحبخانه اش باشم . من جوان بودم اگر خردم نکرده بودی اگر حمایتم می کردی و می گذاشتی روی پای خودم بایستم و دائم سرکوفتم نمی زدی می توانستم کار کنم زحمت بکشم و زندگی مان را روز به روز بهتر کنم . مگر جه میشد چند سال اجاره نشینی می کردیم ؟ مگر چه می شد دست از مهمانی های پر زرق و برق برمی داشتی و با هم زندگی ساده ای را شروع می کردیم ؟ خلنه ی پدرت خانه نبود کاروانسرا بود . روزی نبود که بدون مهمان باشد آن هم چه مهمانهایی 1همه پشت نقاب شازده و ملک زاده فخر می فروختند و گنده گویی می کردند . من چه داشتم که به آنها بگو یم ؟ اصلا وصله ی آنها نبودم . من هم رفتم . رفتم آنجایی که به کسی تعظیم نکنم . خب رفقا کم نبودند . رفقایی که مثل خودم بودند . نه برتر نه کمتر قبولم داشتند . )) با آنها که بودم پشتم صاف می شد و سرم را بالا می گرفتم . از هیچ کدامشان کمتر نبودم . توری . . . من از پدرت بیزار بودم . حالا که فکر می کنم می بینم چه چیزهایی را تحمل کردم و دم نزدم . پدرت به من به چشم یک رعیت نگاه می کرد و تو اعتراض نمی کردی!جرئت نداشتم بچه هایم را به سلیقه ی خودم تربیت کنم . تو دست به دست او داده بودی و نمی دانستی چه بر سرم می آوری . چیزی از من ساختی که خودم نمی شناختم . نه . . . نه توران تو هیچ وقت از پشت دیوار غرورت بیرون نیامدی و با خودت رو راست نشدی که بفهمی چه کرده ای هنوز هم اسیر غروری . هنوز من من می کنی . یک بار از خودت نپرسیدی چرا علی این طور زود به زود به دامن هر زنی که سر راهش می رسد پناه می بردو توری تو مادر نبودی رئیس کل بودی . فرمانده ای بودی که خیال می کردی کسانی که با تو زندگی می کنند نوکر هایت هستند . علی فنا شد . فری از دست رفت و حالا نوبت فرزین است . می بینی چطور از ازدواج می ترسد ؟ می بینی هیچ اعتماد به نفس ندارد ؟ او مگی را بهانه کرده تا از مسئولیت فرار کند . علی از شدت بی اعتماد به نفسی خودش را به پای هر زنی می اندازد و فرزین به همین دلیل از زن فرار می کند . برای فرزین زندگی من و تو عبرت شده . نمی خواهد بعد مادر اسیر زن دیگری بشود . قبول کن . . . سخت است . تورام الان وقتش نبود که من از ناتوانی های تو سوو استفاده کنم و عقده های گذشته را بیرون بریزم . اما نمی خواهم از این بدتر بشود . نمی خواهم آن قدر غرور داشته باشی که چند نفر را هم قربانی کنی . بیا بشکن این غرور لعنتی را بله تو ثابت کردی می توانی زندگی مهشید را تباه کنی . اما مطمئن باش هرگز نه خودمان و نه بچه هایمان روی خوش نخواهیم دید . ما فرزین را در پیش رو داریم . مونا و مگی را داریم وما . . . . )) در اینجا صدای زنگ در بلند شد . هر دو فکر کردند موناست . او تقریا هر روز همین موقع با سرویس از مدرسه می آمد . سالار جرئتی به خود داد به صورت توران دست کشید و اشک هایش را پاک کرد . پیشانی اش را بوسید و به طرف آیفون رفت . اما صدایی که شنید صدای مونا نبود شاسی را فشار داد و به سرعت به طرف در حیاط رفت . توران متوجه ی غیر عادی بودن اوضاع شد . راست سرجایش نشست . از پنجره آن سوی حیاط را می دید . مگی بود که خودش را به آغوش سالار انداخته بود و با صدای بلند گریه می کرد . توران سراسیمه به حیاط دوید . ((مگی چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ با کی آمده ای ؟ )) مگی از شدت گریه قادر به حرف زدن نبود . توران خود را به او رساند . سراسیمه در آغوشش گرفت . ((حرف بزن عزیز دلم چی شده ؟ مگر مدرسه نرفتی ؟ چرا تنهایی ؟ چطوری آمدی اینجا ؟ )) سلار او را نوازش می کرد . ((حرف بزن عزیزم چی شده ؟ با کی آمده ای ؟ )) مگی هق هق می کرد . ((با سر . یس از مدرسه آمدم . جلوی خانه مان پیاده شدم . اما وقتی سرویس رفت سوار تاکسی شدم و آمدم اینجا . )) ((تاکسی ؟ تنهایی سوار تاکسی شدی ؟ مگر آذر جان خانه نبود ؟ )) ((اصلا در نزدم من دیگر نمی خواهم به آنجا بروم . )) ((چرا ؟ چی شده ؟ گریه نکن . تو چطور جرئت کردی تنهایی سوار تاکسی شوی ؟ )) به ساختمان آمدند . مگی کیفش را زمین گذاشت و خود را دوباره به آغوش توران انداخت . سرش روی سینه ی او بود و هق هق می کرد . هنوز او آرام نشده بود که مون زنگ زد . سالار در را برایش باز کرد . او به سالن دوید تا کارنامه اش را به توران و سالار نشان بدهد . اما با دیدن مگی همانجا در آستانه ی هال ایستاد . توران مگی را در آغوش داشت و نوازشش میکرد ((مگی جان حرف بزن دیگر گریه بس است نگرانم کردی . آخر چه شده ؟ با بچه ها دعوا کردی ؟ )) ((نه . اما دیگر نمی خواهم پیش آذر جان باشم . می خواهم بیایم پیش شما . )) سالار دست مونا را گرفت و در را پشت سرش بست . مگی سکسکه می کرد . ((آذر جان مرا دوست ندارد . نمی خواهم پیشش باشم . )) مونا دستش را از دست سالار بیرون کشید . جلو رفت . توران چنان حواسش به مگی بود که از او غافل شده بود . مگی را می بوسید و نوازش می کرد . ((تو هیچ وقت نگفته بودی آذر جان دوستت ندارد . چرا حالا این حرف را می زنی ؟ مگر چه)) Bottom of Form کارت کرده ؟ من میخوام بروم پیش بابا بهش تلفن کنید بیاید و مرا ببرد . کجا ببرد ؟ جایی که او هست به درد تو نمی خورد . جای بچه نیست من که بچه نیستم . مونا جلوتر آمد و خودش را به توران چسباند . موضوع کارنامه فراموشش شده و حس حسادت سربرآورده بود . سالار گفت : توری یک تلفن به آذر بزن بگو مگی اینجاست نگران می شود . صبر کن اول ببینم چه شده ! به خدا گیج شده ام . سردر نمی آورم . مونا دستش را دور گردن توران انداخت . انگار می خواست مالکیتش را نسبت به او ثابت کند . سالار متوجه او بود . می دید از اینکه تمام حواس توران به مگی است ناراحت است . او مدتها بود توران را فقط از آن خود می دانست . بالاخره آن قدر خود را به او چسباند تا در آغوشش جای گرفت . مگی کنار رفت . چشمهای آبی بهاری اش سرخ شده بود و اشک از آن می جوشید . سالار دستی به صورتش کشید دیگر گریه بس است . حالا بگو چه شده ؟ توران گفت : اگر بابا بفهمد بی اجازه سوار تاکسی شده ای ناراحت می شود چطور جرئت کردی ؟ الان به بابا تلفن کنید بیاید . می خواهم با او حرف بزنم . توران گفت : دست کم اول بگو چه شده ! مگر نیامده ای اینجا که پیش ما باشی ؟ پس ما باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده در ضمن امروز سه شنبه است . پس فردا خودش می اید . پس من تا بابا نیامده به خانه مان نمی روم . مونا سرش را روی سینه توران گذاشته بود و دستهایش دور شانه های او بود . انگار زنجیرش کرده بود که فقط مال خودش باشد . سالار به طرف تلفن رفت تا به آذر زنگ بزند . توران پرسید : می خواهی به او چه بگویی ؟ باید بگویم مگی اینجاست که نگران نشود . پس نگو ناراحت است و گریه می کند . سالار شماره را گرفت و آذر جواب داد : سالار پس از احوالپرسی با لحنی که مثل همیشه نبود و رگه های دلخوری در آن موج می زد گفت : تلفن کردم بگویم مگی پیش ماست . آذر با تعجب پرسید : چه گفتید ؟ پیش شماست ؟ چطور ؟ از مدرسه به شما تلفن کردند او را ببرید ؟ اتفاقی افتاده ؟ کاملا نگران شده بود . سالار جواب داد : بله . از مدرسه تلفن کردند گفتند حالش خوب نیست رفتم آوردمش . این دروغ بزرگی بود اما آذر باور کرد . گفت : حتما اول به من تلفن کرده اند من نبودم . بعد به شما زنگ زدند . رفته بودم بانک . چرا حالش بد است ؟ نگران شدم . مگی آرام گرفته بود و به حرفهای سالار گوش میداد . سالار گفت : جای نگرانی نیست . سرش درد می کند . شما می آوریدش خانه یا من بیایم دنبالش ؟ ساعت سه معلم فرانسه اش می آید . نه شما نیا . خودم بعدا می آورمش . به معلمش تلفن کن بگو امروز مگی آمادگی ندارد نیاید . اگر خیلی ناراحت است ببریمش دکتر . باشد . اگر لازم شد می برمش . اگر علی تلفن کرد چیزی از این بابت نگو نگران می شود . گوشی را بدهید به او ببینم چه شده ؟ سالار نگاهی به مگی انداخت . مطمئن بود او با حالی که دارد گوشی را نمی گیرد . جواب داد : الان رفته دستشویی . نگران نباش . تا شب که می آوریدش ؟ سالار اندکی فکر کرد : شاید . لحن سرد و متفاوت با همیشه اش آذر را کنجکاور کرد . در جواب خداحافظی او پرسید : شما یک جوری حرف می زنید . وای . . . خیلی نگرانم کرده اید . شما را به خدا چه شده ؟ جای نگرانی نیست مطمئن باش . توری سلام می رساند . فعلا خداحافظی می کنم . گوش را گذاشت . مگی آرام تر شد . سالار گفت : حالا که خیالت راحت شد بگو چه اتفاقی افتاده که این قدر ناراحتی . آذرجان مرا دوست ندارد . تمام تقصیرها را می گذارد گردن من . چه تقصیرهایی ؟ به حرف من گوش نمی کند . فقط به حرف شبنم و نسیم گوش میکند . نمی گذارد من مثل آنها افشین رابغل کنم . توران با چشمانی غمزده به او نگاه می کرد . هنوز به گفته های سالار جوابی نداده بود که اوضاع دگرگون شد و مگی آمد اما قرار می شد به توصیه او از پشت دیوار غرور بیرون بیاید . و حرف بزند . می گفت : من زنی بازنده ام . او در حالی که مونا را در آغوش داشت قلبش به خاطر مگی فریاد می کشید . دلش می خواست مونا را کنار بزند و او را در آغوش بگیرد و پا به پایش گریه کند اما به وضوح در می یافت مونا چنین حقی را به او نمی دهد . چنان احاطه اش کرده بود که نمی گذاشت از آن آغوشی که می توانست به روی مگی هم گشوده باشد چیزی نصیب او شود . سر میز ناهار سالار مگی را کنار خود نشاند و سعی کرد التیامش بدهد اما چشم مگی به دنبال آغوشی مادرانه بود همان که مونا در جستجویش سرانجام به آنچه موجود بود رضایت داده بود – آغوش مادربزرگ این آغوش گرمای حقیقی مادرش را نداشت . ولی حالا که به آن قناعت کرده بود دیگر حاضر نمی شد کسی دیگری را با خود شریک کند . هر که می خواهد باشد مگی که دختر دایی اش بود یا افشین که پسردایی اش محسوب می شد . توران با تمام علاقه ای که به آن پسرک شیرین داشت در حضور مونا خود را نگه می داشت و احساسش را بروز نمی داد . تجربه نشان داده بود گلو دردهای ناگهانی مونا از آنژین است و نه هیچ گونه بیماری میکروبی و ویروسی . به فراست دریافته بود بغض و حسادت راه گلوی او را می بندد . این حالت را فری هم داشت . مونا پا جای پای او گذاشته بود . شب که فرزین به خانه آمد اوضاع بهتر شد . مگی خود را به آغوش او سپرد و گریه سر داد . عمو فرزین به آذر جان تلفن کنید و بگویید من دیگر به خانه مان نمی روم . آنجا بود که سالار با واکنش غیر منتظره فرزین فهمید او نسبت به مگی چه احساسی دارد . واکنش او در برابر قطره های درشت اشکهای مگی بغض بود . بغضی که با همه احتیاط نتوانست از چشم سالار و توران و حتی مگی و مونا پنهانش کند . مگی به او چسبیده بود و چون جوجه ای مادر گم کرده هراسان می لرزید و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#129
Posted: 3 Nov 2012 10:53
، اما در توران چنین چیزی وجود نداشت و همه چیز را با دقتی وسواس گونه پی می گرفت . این سؤال همان قدر که برای توران مطرح بود و از آن سردرنمی آورد ، فرزین را هم دچار سردرگمی کرده بود . او طی ماههای گذشته بارها با پوریا صحبت کرده و حرفهای همیشگی را تکرار کرده بود . با استیصال از او پرسیده بود :«آخر چه چیز باعث شده که این طور تغییر شخصیت بدهی ؟ چند سال است تمام وقت و سرمایه مان را روی این شرکت گذاشته و موفق شده ایم . در تمام این سالها هیچ وقت با هم اختلافی پیدا نکرده ایم . آخر چه شده که من باید این طور سردر گُم و مستأصل ندانم چه اتفاقی افتاده که تو می خواهی گور این دوستی را بِکَنی ؟ فکر می کردم با ارثیه ای که نصیبم می شود شرکت را توسعه می دهیم ، یکی دو شعبه دیگر به آن اضافه می کنیم و از دیگران جلو می افتیم . اما تو با این وضعی که به وجود آورده ای ، فلجم کرده ای . »جواب پوریا اصلاً آن چیزی نبود که بتواند کسی را قانع کند . «فرزین ، خودم هم نمی دانم چه بر سرم آمده . دلم می خواهد از این جا ، از این شهر ، از این مملکت بروم . »البته در آن روز جمعه که همه برای تولد مونا آنجا جمع بودند و سالار سکته کرد و پوریا هم در اولین دقایق بعد از وقوع حادثه پس از مدتها به خانۀ فرزین آمد ، اگر هر یک از اعضای خانواده خوب توجه می کرد ، می فهمید او از همان روز دچار تغییر حالت شد . آن شب توران بیست و دومین سال تولد مونا را جشن گرفته بود . مونا دختر جذاب و دلربایی شده بود و چون جواهر می درخشید ، اما هنوز به مگیِ هجده نوزده ساله حسادت می ورزید . حتی همان شب تولد با او سرشاخ شده بود . او و شبنم تقریباً هم سن و سال بودند و از سالها پیش طبق قراری بر زبان نیامده دست به دست هم داده بودند تا مگی را هر قدر می توانند از چشم علی و فرزین و توران و سالار بیندازند . مگی بین سه نوۀ توران و سالار ضعیف ترین پایگاه را داشت . فقط فرزین از این قانون مستثنی بود و مگی را عاشقانه دوست داشت . علی گرفتار بود و فرزین سعی می کرد خلأهای عاطفی برادرزاده را با محبتهای بی دریغ پر کند . پوریا از همان شب خود را از فرزین و خانواده اش کنار کشید . فرزین هنوز ازدواج نکرده بود و جز پوریا هیچ دلیل اصلی ای را که او را بر آن می داشت از ازدواج حذر کند نمی دانست . آذر وقتی محبهای عاشقانۀ او را نسبت به مگی می دید ، گهگاه با لحنی تمسخرآمیز به علی که در هر دیدار از او می پرسید «فرزین ، داری پیر می شوی . چرا ازدواج نمی کنی ؟ » می گفت: «غصۀ او را نخور . فرزین یک عشق دارد ، آن هم مگی است . زن می خواهد چه کند ؟ !»علی بارها با پوریا صحبت کرده و از او خواسته بود فرزین را به ازدواج و تشکیل خانواده تشویق کند . می دانست آنها دو جان در یک قالب هستند و فرزین پوریا را کاملاً قبول دارد . اما در چنین مواقعی پوریا فقط سر تکان می داد و می گفت: «هر وقت می خواهم از ازدواج حرف بزنم ، می گوید اگر ازدواج خوب بود ، تو زن و بچه هایت را در آمریکا رها نمی کردی و به اینجا نمی آمدی . »و حالا دوستیِ این دو جانِ در یک قالب دچار چنان بحرانی شده بود که همه را نگران می کرد . گاهی فرزین جوش می آورد و از پوریا می پرسید: «چرا غرور به خرج می دهی ؟ بگو دلت هوای بچه هایت را کرده . مگر این طور نیست ؟ دلت می خواهد به آمریکا برگردی و در کنار آنها زندگی کنی ؟ »پوریا با لحنی ملال انگیز ، با لحنی که شیوۀ گفتار همیشگی اش نبود و به آن شباهت هم نداشت ، جواب می داد: «هر طور می خواهی فکر کن ، ولی دست از سرم بردار . »رفتار و روحیۀ معما گونۀ او به هیچ اجازه ورود به ضمیر و باطنش را نمی داد . فرزین وقتی خوب فکر می کرد ، می دید این تغییر روحیه درست از زمانی پیش آمد که سالار فوت کرد . اما اینکه مرگ او پوریا را این طور دگرگون کرده باشد ، دلیل سست و خنده داری به نظر می رسید . دلیلی بود که اگرچه به ظاهر تقارن این دو موضوع را می رساند ، هیچ نشانه ای از منطق در آن یافت نمی شد . او و پوریا با همۀ صمیمیتشان روابط خانوادگی چندانی با هم نداشتند که او تحت تأثیر مرگ سالار روحیه اش را باخته باشد . پوریا خیلی کم و به ندرت به خانۀ آنها می آمد . اکثراً فرزین به آپارتمان او می رفت و گاه شب را هم همان جا می خوابید . آپارتمانِ خلوت و دنج پوریا برای ساعتهای لذت بخش مناسب تر از هر جای دیگر بود . با گذشت زمان و هر چه بیشتر فاصله گرفتن پوریا ، فرزین حالت لجوجانه ای نسبت به او پیدا می کرد و عصبی تر و خشمگین تر می شد . با این حال هیچ فکر تلافی نمی کرد . تمام تلاشهایش بر این بود که از هر راه شده ، مانع بر هم خوردن دوستی و شراکتشان شود . پوریا هیچ ادعایی در مورد شراکتشان نداشت . همه چیز را به او محول کرده بود تا با سلیقۀ خودش کار را فیصله دهد . حتی یک بار فرزین از کوره در رفت و فریاد زد: «اگر دیوانه شده ای بگو . . . اگر داری از پشت خنجر می زنی بگو . . . اگر کسی دشمنی کرده بگو . من . . . من آن قدر مرد هستم که واقعیت را بشنوم و قبول کنم . اما تو با این سکوت مرموزت روزگارم را سیاه کرده ای . چه مرگت است که تیشه برداشته ای و افتاده ای به جان ریشه هایی که این قدر محکمش کرده ایم ؟ پوریا ، با من بازی نکن . یک جو معرفت داشته باش . مرد و مردانه حرفت را بزن . به من بگو از کجا ضربه می خورم . من و تو هیچ وقت نه رقیب هم بودیم ، نه سابقۀ پدرکشتگی با هم داریم . پشت و روی من یکی است . به خدا ، به وجدان ، به شرافتم قسم هیچ کلک و حقه ای به تو نزده ام . هیچ خیانتی نکرده ام . دلم می خواهد آن کسی را که این طور بین من و تو را گل آلود کرده بشناسم و دَمار از روزگارش دربیاورم . » اما جواب پوریا سکوت بود . مدتها طول کشید تا فرزین به نتیجه ای رسید که هرگز حاضر نبود باورش کند . اما زمانی که به طور ناگهانی چنین حدسی زد ، طوری منقلب شد که نزدیک بود بی هوش شود . اگر ساعت یک بعد از نیمه شب نبود ، با غوغایی که در وجودش بر پا شده بود ، همان موقع به سراغ او می رفت و همه چیز را از پرده بیرون می انداخت . ولی در آن دل شب چاره ای نداشت و محکوم بود تا صبح صبر کند . تا آن شب معنی بی خوابی و در خود آتش گرفتن و سوختن و تحمل کردن را نفهمیده بود . حتی نمی دانست شبهای بیداری چقدر دراز و زجر آور است . گویی آن شب قصد صبح شدن نداشت . بارها از رختخواب بیرون آمد ، پشت پنجره رفت ، با خود حرف زد ، راه رفت و دوباره به سر جایش برگشت و به امید خواب چشمهایش را بر هم فشرد . اما آن فکر ویرانگر آسوده اش نگذاشت . دو سه بار هم به سر وقت تلفن رفت . می خواست سرش فریاد بزند و بگوید: «چرا نمی گویی عاشق مهشید شده ای ؟ بگو و خلاصم کن ، بی انصاف . » اما دستش را پس کشید . فکر کرد بهتر است سکوت کند و قضیه را همان طور سربسته نگه دارد تا مهشید از سفر سه هفته ای اش به شمال برگردد . ولی آرام و قرار نداشت . با خود می اندیشید اگر مچ او را باز کند ، آن وقت چه پیش می آید ؟ به اینجا که می رسید دیوانه می شد . با خود حرف می زد: وای . . . وقتی پوریا ببیند رازش برملا شده ، وقتی متوجه شود همه چیز را فهمیده ام ، چه می کند ؟ رو در رویم می ایستد و دَم از عشق و عاشقی می زند ؟ به پایم می افتد و التماس می کند از مهشید صرف نظر کنم ؟ نه . . . نباید بگذارم کار به اینجا بکشد . نباید بگذارم بداند همه چیز را فهمیده ام . آن وقت من هستم که بیچاره می شود . از کدام باید صرف نظر کنم ؟ مهشید ؟ یا او ؟ نه . . . من از مهشید صرف نظر نمی کنم . دیگر نمی گذارم علیِ دیگری پیدا شود و او را از من بگیرد . دیگر نمی نشینم تا عشقم را دیگری بدزدد و ببرد . نه ، پوریا . . . نمی گذارم . وای . . . چه اشتباهات بزرگی کردم . نباید او را به تو معرفی می کردم . نباید با او آشنایت می کردم . نباید آن قدر ساده لوحانه می گذاشتم به او نزدیک شوی . پوریا . . . تو آگاهانه از وضع بغرنج من سوءاستفاده کردی . می دانی تا مادرم زنده است هرگز نمی توانم حتی نام مهشید را به زبان بیاوردم . می دانی علنی کردن ازدواجم با او در حیات مادرم غیرممکن است . پیش خودت خیال کردی شراکت را به هم می زنی و به قول خودت می گذاری از این مملکت می روی تا نفهمم چطور می خواهی او را از دستم بگیری . آخ . . . خدایا ، چرا این قدر دیر متوجه شدم ؟ چرا نفهمیدم مهشید این قدر عوض شده ؟ پس آن سرکشیها و تندخوییهایش با من به خاطر پوریا بود ؟ پوریا ، می کُشمت . به خدا هر دوتان را می کشم!تهاجم افکار ویرانگر نمی گذاشت یک لحظه چشم عقلش را باز کند و از خود بپرسد با چه قرائنی ، با کدام دلیل و مدرک خیال می کند او مهشید را از چنگش درآورده خیالات وحشی نمی گذاشت با خود تحلیل کند که چون هیچ دلیلی برای تغییر رفتار او نیافته چنین دیو سوءظنی برای خود تراشیده است . شب پایانی نداشت و به او فرصت می داد چنان توسن سوءظن را رها سازد که به هر دقیقه ای که او و مهشید در آپارتمان پوریا در کنار هم بودند شک کند . تفسیرهای کشنده اش از آن دقایق و صحنه ها تمامی نداشت . به خنده های آنها فکر می کرد . به نگاه هایشان . به حرفهایی که بینشان رد و بدل شده بود . برای هر کدام تعبیر و تفسیری می آفرید و لحظه به لحظه بیشتر به مرز جنون نزدیک می شد . خنده های دردناک از سر غیظش تلخ تر از طعم زهر مذاقش را می آزرد . خدایا چه ساده بودم!چرا دنبال دلایل دیگر می گشتم ؟ چرا نمی فهمیدم او چه ها در سر دارد ؟ خدایا چرا حالا که پدر مرده ؟ آهان فهمیدم . خیال کرده با مرگ او یکی از مخالفان سرسخت مهشید لز میدان به در شده و من می توانم با دیگری کنار بیایم . احمق . . . نمی دانی سرسخت ترین دشمن او مادرم است . چرا هول شده ای ؟ نه . . . تا او زنده است نمی توانم فریاد بزنم و بگویم که نمی توانم بدون مهشید زنده باشم . آره . . . هول شده ای . خواستی تا من کار را تمام نکرده ام دست به کار شوی . پیش خودت گفته ای شراکت را به هم می زنی قطع رابطه می کنی . بعد . . . وای . . . چرا صبح نمی شود ؟ سرانجام شب زهرآگین و طولانی گذشت . سپیده سر زد . صبح شد صبخی که مثل صبحهای دیگر نبود و او شکسته تر و آشفته تر از آن بود که توران و مونا متوجه نشوند . مونا آماده بود به دانشکده برود که فرزین سر پله ها ظاهر شد . با دیدن او حیرتزده پرسید:وای دایی فرزین چرا این قدر رنگتان پریده ؟ توران با شنیدن گفته او از آشپزخانه بیرون آمد . نگاهش که به فرزین افتاد هراسناک پرسید:چی شده ؟ چرا به این روز افتاده ای ؟ دیشب که رفتی بالا خوب بودی . سپس به مونا گفت:به اورزانس تلفن کن . فرزین با صدایی خفه گفت:چرا شلوغ می کنید ؟ چیزی ام نیست . مونا برو دیرت می شود . مونا بیش از آن نگران شده بود با خیال راحت برود . خب بگذارید به اورزانس زنگ بزتم . توران خودش یه طرف تلفن رفت . فرزین مانعش شد . والله به خدا چیزی ام نیست . دیشب بد خوابیدم همین!چرا بد خوابیدی ؟ حتما یک دردی داشتی!خودتان که می دانید . پوریا حالم را گرفته . سه روز بود به شرکت نیامده بود . دیروز وقتی پای تلفن سرش داد کشیدم که این مسخره بازی چیست که درآورده ای آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که شراکت که زوری نمی شود . برای همین دیشب بد خوابیدی ؟ خب او خیلی وقت است بامبول درآورده!از همان کوقع که پدرت فوت کرد . چیز تازه ای نیست که تو به این حال افتاده ای . فرزین روی مبلی رها شد . زیر لب آهسته گفت:حرف این دفعه اش خنجر داشت . در قلبم فرو رفت . وقتی از خانه خارج می شد توران گفت:گور پدرش تحفه که نیست . چرا خودت را از بین می بری ؟ هنوز پیشخدمت مشغول نظافت شیشه میزها بود که او وارد شرکت شد . هیچ یک از کارمندان نیامده بودند . شماره تلفن خانه پوریا را گرفت . پس از چند زنگ انتظار او خواب آلود جواب داد بفرمایید . تو امروز هم می خواهی مسخره بازی دربیاوری و نیایی ؟ فرزین تویی ؟ از خواب بیدارم کردی!امروز می آیی یا نه ؟ چه فرق می کند ؟ فرقش این است که اگر تو نیایی من می آیم . خب بیا کاری داری ؟ آره کار دارم خیلی زیاد! "یکجوری حرف می زنی!""از خودت یاد گرفته ام . ""حوصله ندارم ، دست از سرم بردار . ""من آمدم . "پوریا گوشی را گذاشت . زیر پتو جابجا شد . دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید . هنوز اثر آرامبخشی که خورده بود به خواب دعوتش می کرد . حوصله ی هیچ را نداشت . به خصوص فرزین را . وقتی او را می دید قلبش به تپش می افتاد . اما حالا با شنیدن صدایش هم مضطرب شده بود . از خود می پرسید:او برای چه به اینجا می آید ؟ به خود جواب می داد:می آید که باز اصرار کند . بازهم اصرار . به خود جواب می داد:نه ، لحنش طور دیگری بود . یک ربع بعد وقتی صدای زنگ در بلند شد ، اطمینان داشت کسی جز فرزین نیست . اما چنان مسافتی را نمی شد در عرض پانزده دقیقه پیمود . وقتی در را باز کرد و او را دید ، با حیرت پرسید:"با هواپیما آمدی ؟ "فرزین متشنج و پریشان به داخل ساختمان رفت و در را پشت سرش چنان محکم بست که آپارتمان لرزید . پوریا با تعجب براندازش کرد:"چی شده ؟ چرا در را بهم می کوبی ؟ همسایه ها خوابند . ""به درک!""صبر کن . پیاده شو با هم برویم . چه خبر است ؟ ""تو نامردی . اگر مرد بودی می ایستادی و تکلیفمان را روشن می کردی!""من که همه چیز را به اختیار تو گذاشته ام . چرا سر صبحی افسار پاره کرده ای ؟ ""خودت را به آن راه نزن . نامرد!می دانی از چی حرف می زنم!"این جواب پوریا را به فکر برد . با نگاهی موشکاف و متفاوت فرزین را برانداز کرد . نوع نگاه ، سکوت یکباره و تغییر خطوط چهره ی پوریا مهر تأییدی بود به آنچه از شب پیش چون هیولایی وحشتناک بر قلب فرزین نشسته و جانش را به لب رسانده بود . دیگر طاقت سرپاایستادن نداشت . صدایش برید . فضای متشنجی که تا چند لحظه پیش خانه را فرا گرفته بود ، در سکوتی پر از فریاد فرو رفت . فرزین روی کاناپه افتاد . سرش را
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#130
Posted: 3 Nov 2012 10:56
به پشتی تکیه داد . قبل از آنکه حرفی بزند . بغض گلویش را فشرد . پوریا پارچ آبی از یخچال درآورد . یک لیوان نوشید . بی آنکه آرام گرفته باشد . روبروی فرزین نشست . چهره اش در هم رفته بود و توفانی بی امان روحش را ویران می کرد . هیچ انتظار چنین روزی را نداشت . از ماهها قبل خود را کنار کشیده و در انزوا به آنچه ناگهانی و چون برق بر وجودش تاخته و زلزله وار تکانش داده بود . با درد و اندوه فکر کرده بود؛فکری که راه به جایی نمی برد جز رفتن و در خود گم شدن . می خواست آن راز توان سوز را با خود به گور ببرد . اما می دید انگار خیلی دیر شده است . بهتزده از خود می پرسید:مگر قرار نبود همه چیز پنهان بماند ؟ پس چطور رازمان از پرده بیرون افتاد ؟ هرکدام درد خود را تحمل می کردند . سرانجام فرزین سکوت دردآور را شکست . "از کی شروع شد نامرد ؟ از کی ؟ چرا خفقان گرفته ای ؟ حرف بزن ، خائن ترسو""اگر نامرد بودم خودم را کنار نمی کشیدم . ""روباه کثیف ، کدام کنار کشیدن ؟ چند ماه است فیلم بازی می کنی و زجرم می دهی ؟ چرا نگفتی پشت پرده چه خبر است ؟ ""فرزین دیگر نمی توانم توهینهایت را تحمل کنم . ""خفه شو چست فطرت ، خفه شو خیانتکار . "پوریا از درون می لرزید . هرلحظه همان سؤال در ذهنش تکرار می شد مگر قرار نبود همه چیز پنهان بماند ؟ "پس چطور برملا شد ؟ "می خواست جواب توهینهای او را بدهد که ناگهان شانه های فرزین در هق هق گریه لرزید . فریاد زد:"به خدا نابودت می کنم . کاری می کنم که آرزوی مرگ بکنی . ""همین الان هم آرزوی مرگ دارم . ""نه ، اینجوری نه!خیلی زرنگی!به همین راحتی می خواهی خلاص شوی ؟ به همین آسانی . . . ؟ کور خوانده ای . زجر کشت می کنم . تو . . . تو ، رفیق شفیق من . . . دوست بچگیهایم . همکلاسی قدیم و شریک مال و دار و ندار امروزم ، از پشت به من خنجر زدی . نامرد ، اعتقاد من به تو مثل اعتقاد به خدا خلل ناپذیر بود . بگو . . . بگو تا کجا پیش رفته ای ؟ بگو . می خواهم بدانم با چه جانوری طرف بوده ام . می خواهم به ساده لوحی خودم غش غش بخندم . بگو رذل خائن . ""فرزین دهنت را ببند . نگذار آنچه نباید پیش بیاید . "فرزین یکبار از جا برخاست و به سوی او حمله برد . دستش را مشت کرد و با ضرب به دهان او کوبید و آن را پرخون کرد . پوریا در حالیکه سعی مر کرد در برابر ضربات او جاخالی بدهد ، در فرصتی کوتاه از روی مبلی که در آن فرورفته بود برخاست . مچ دست فرزین را در هوا گرفت و مانع ضربات بعدی شد . فریاد زد:"دیوانه ، بنشین مثل آدم خرف بزنیم . وحشی . مگر در جنگل بزرک شده ای ؟ !!"خونی که از دهان و بینی اش می چکید ، پیراهن و شلوارش را خون آلود کرده بود . فرزین فریاد زد:"بنشینم با تو حرف بزنم ؟ خائن ، از حرف زدن با تو ننگ دارم . "پوریا به طرف دستشویی رفت . می خواست خونها را بشوید . اما فرزین بار دیگر به طرفش حمله برد و چنان به دیوار کوبیدش که صدای ناله اش درآمد . دیگر نتوانست خود را نگه دارد . با یک دست یقه ی فرزین را چسبید و دست دیگرش را مشت کرد و بالا برد . اما نتوانست بر صورت او فرود بیاورد . لحظه ای به چشمان آتش خیز او نگاه کرد . دستش را پایین آورد . به عقب هلش داد . اما فرزین دست بردار نبود . پوریا فریاد زد:"فرزین ، نگذار از این بدتر شود . خیلی وقت است می خواهم از اینجا بروم . می خواستم تکلیف شرکت روشن شود و بروم گورم را گم کنم . اما خودت طفره رفتی . من الان نباید اینجا باشم . باید یک گورستانی رفته باشم که هیچ نام و نشانی از من نداشته باشد . ""خودم گورت را گم می کنم . هردوتان را می کشم . ""بزن . بکش . هر کاری می خواهی بکن . اما به او کاری نداشته باش . او گناهی ندارد . "این جمله چون تیر بر قلب فرزین نشست . دوباره خواست حمله کند . پوریا نعره زد:"دیگر جلو نیا . تابحال خودم را نگه داشتم . اما داری کاری می کنی که همه چیز را زیر پا بگذارم . می گویند وقتی لگد زدی منتظر سیلی باش . "صدای غرش رعدآسای فرزیین ساختمان را لرزاند:"بگو ببینم تا کجا پیش رفته ای ، بی وجدان!بگو دزد ناموس . "پوریا به وضوح می لرزید . دندانهایش به بهم فشرد و گفت:"از خانه ی من برو بیرون . برو هر غلطی دلت می خواهد بکن . برو . تو چه می دانی بر من چه می گذرد ؟ "صدایش در کشاکش بغض پیچید و خاموش شد . فرزین پایش را بلند کرد و محکم به زمین کوبید . بی جواب از ساختمان بیرون رفت و در را به شدت بهم زد . پوریا روبروی آینه به دیوار تکیه دادوهنوز خون تازه از دهانش بیرون می آمد . با درد توان سوز نالید:"از کجا فهمید ؟ کسی که خبر نداشت . خدایا ، چه کنم ؟ اصلا حرف حسابش چیست ؟ من می ایستم و مقاومت می کنم . وقتی او مرا می خواهد ، وقتی دوستم دارد ، چرا نباید مال من باشد ؟ با تکرار این جملات نیرویی تازه گرفت . بی آنکه خونها را بشوید دهانش را با پشت دست پاک کرد و بطرف تلفن رفت . به ساعت نگاه کرد . هنوز خیلی زود بود . اما دیگر طاقت نداشت صبر کند . گوشی را برداشت و شماره گرفت . با اولین زنگ گوشی برداشته شد . صدای نرم و خوش آهنگ مگی در گوشی پیچید . "بله ؟ "قلب پوریا رو به انفجار بود . مثل همیشه لحظه ای مکث کرد تا هیجانش را مهار کند . مگی به این مکث کوتاه عادت داشت . با اشتیاق گفت:"سلام پوریا . خودتی ؟ "صدای مگی آرام و بی تشویش بود . اما صدای پوریا می لرزید . "سلام . نازنینم . "مگی با همان اولین جمله فهمید او مثل همیشه نیست . با تعجب پرسید: «پوریا ، چرا این جوری حرف می زنی ؟ »«مگی ، همه چیز برملا شده . همه چیز خراب و ویران شده!»«چی ؟ نمی فهمم! تو از چی حرف می زنی ؟ »«تو راجع به من با کی حرف زده ای ؟ »«من ؟ با هیچ ! مگر چه شده ؟ »«پس او از کجا فهمیده ؟ »«کی ؟ سر در نمی آورم! زود باش درست بگو چه خبر شده ؟ »«فرزین فهمیده . همه چیز را فهمیده . تو به کی اعتماد کرده ای و حرف زده ای ؟ مگر نگفته بودم موضوع باید فعلاً مسکوت بماند تا من تکلیف شرکت را روشن کنم ؟ مگی ، با کی حرف زده ای ؟ »مگی بهتزده جواب داد: «باور کن من با هیچ حرفی نزده ام . »«نکند کار شبنم یا نسیم باشد ؟ »«نه ، اطمینان داشته باش . آنها هیچ چیز نمی دانند . »«با مونا حرف زده ای ؟ »«نه ، نه ، نه . حالا بگو چه شده ؟ از کجا فهمیدی که فرزین می داند ؟ »«همین الان از اینجا رفت . حتماً در راه است و به سراغ تو می آید . »«درست تعریف کن . چه گفت ؟ چرا صبح به این زودی! ؟ »«باید ببینی چه به روزم آورده!»مگی جیغ کوتاهی کشید . «چه کارت کرده ؟ آخ ، خدایا . . . بگو چه بلایی سرت آمده ؟ »«دیوانه شده بود . حالی اش نبود . اگر اسلحه داشت ، مرا کشته بود . مگی ، درِ اتاقت را از تو قفل کن . اگر آمد ، نگذار به تو نزدیک شود . حال طبیعی ندارد . »«با تو چه کرده ؟ »«هیچی! مواظب خودت باش . بلافاصله که رسید به من تلفن کن خودم را برسانم . »«من می خواهم بیایم پیشت . اینجا نمی مانم . »«نه ، تو همان جا باش . باید صبر کنیم ببینیم چه تصمیمی دارد . »«من که به تو گفتم بگذار همه چیز را بگوییم . اما تو حاضری نبودی . پوریا ، دیگر نمی توانم اینجا بند شوم . می خواهم ببینمت . »«نباید کار را از این خراب تر کنیم . مگی ، من همیشه می گفتم علاقۀ او به تو غیرعادی است . علاقه اش علاقۀ عمو و برادرزاده نیست . حالا باور کردی ؟ نمی دانی چطور به خیانت متهمم کرد . »«با تو گلاویز شد ؟ »«تمام صورتم خون آلود است . »مگی وحشتزده گفت: «او چه کاره است که روی تو دست بلند کند ؟ پوریا ، دیگر نمی توانم تحمل کنم . الان می آیم آنجا . »«ساعت چند دانشکده داری ؟ »«ساعت ده . »«از خانه بیرون نیا . او پلنگ زخم خورده است . می ترسم آسیبی به تو برساند . »«دیگر نمی توانم تحمل کنم . بگذار همه بفهمند . دیگر از کسی نمی ترسم . نه از بابا ، نه عمو فرزین ، و نه هیچ دیگر!»«دلم نمی خواست به این زودی موضوع آشکار شود . پدربزرگت ، تازه فوت کرده . احساسات همه به خاطر او جریحه دار است . وای . . . مگی ، تو با من چه کرده ای که روز و شبم را نمی فهمم ؟ آخر این چه آتشی بود که به جانم انداختی ؟ ما مثل پدر و دختر می مانیم . چطور می توانم پیش آنها دَم از عشقت بزنم ؟ ! مسخره ام می کنند . رسوایی به بار می آید . »«من دوستت دارم . از رسوایی هم نمی ترسم . »«آرام حرف بزن . ممکن است صدایت را بشنوند . »«همین الان باید ببینمت . او چه حق داشت با تو این طور رفتار کند ؟ »«خواهش می کنم شتابزده کاری نکن . بگذارد ببینم چه باید بکنیم . مگی ، کاش آن روز ، روز فوت پدربزرگت ، به آنجا نیامده و بعد از سالها تو را ندیده بودم . کاش تو آنجا نبودی و آن چشمهای بهاری ات در نگاهم گره نمی خورد . کاش به سراغم نمی آمدی و می گذاشتی آن آتش در نطفه خفه شود . مگی ، ما به هم نمی خوریم . من بیش از دو برابر تو سن دارم . به فرزین حق می دهم که دیوانه شود . آخر . . . چطور با پدرت رو به رو شوم ؟ »«چقدر می خواهی این حرفها را تکرار کنی و عذابم بدهی ؟ »«آن روز فقط از معصومیت و رنگ چشمهایت شناختمت . باور نمی کردم این دختر افسونگر همان مگی کوچولو باشد که چند سال پیش دست در دست فرزین به شرکت آمد . یادم می آید آن روز فرزین گفت تو از راه مدرسه فرار کرده و به خانۀ آنها رفته بودی . همان روز ، جادویی در چشمهای هراسان و معصومت دیدم که هرگز از یادم نرفت . به خاطر دارم ظرف دو سه روز مشکل تو فیصله پیدا کرد و به خانه تان برگشتی ، و من دیگر تو را ندیدم . شاید اگر در خانۀ مادربزرگت با فرزین زندگی می کردی ، طی سالهای گذشته می دیدمت . اما نه من زیاد به خانۀ مادربزرگت می رفتم ، و نه زمانی که گه گاه آنجا بودم ، مصادف با بودن تو در آنجا می شد . اصلاً نفهمیدم چطور بزرگ شدی . فقط می دانستم فرزین دیوانه وار دوستت دارد . اما آن روز خبردار شدم پدربزرگت سکته کرده و از دنیا رفته بلافاصله خودم را رساندم . در همان گیر و دار تو همراه پدرت و آذر آمدی . مگی ، چه سِحری در چشمهایت بود که مرا جادو کرد ، نمی دانم . »«همان سحری که در نگاه تو بود . »«بارها شنیده بودم عشق با گره خوردن دو نگاه و با یک ضربه آغاز می شود . اما باور نداشتم . خیال می کردم این حرفها مال قصه های توی کتابهاست . تا شب هفت پدربزرگت تقریباً هر روز می دیدمت و گیج و مبهوت نمی دانستم چه بر سرم آمده که آن طور بی قرار و طاقت شده ام . قضیه برایم چنان دور از تصور و دور از دسترس بود که خیال می کردم همه چیز را خواب می بینم ، و در آن خواب هولناک به خودم می خندیدم و می گفتم او فقط نوزده سال دارد و تو بیست سال از او بزرگ تری . اما تو با تلفن غیرمنتظره و غیرمترقبۀ آن شبت چنان عرض و طول و عمق وجودم را لرزاندی که خیال کردم زلزله تکانم می دهد . یادت هست آن شب که درست دو ماه از فوت پدربزرگت گذشته بود ، با تلفنت چطور گیج و منگ شده بودم ؟ یادت هست چه گفتی و با چه کلامی شروع کردی ؟ »«بله ، یادم هست . گفتم من شما را دوست دارم . و یادم هست تو چنان خونسرد و بی احساس صحبت کردی که خیال کردم حرف مرا نشنیده ای . به جای اینکه جوابم را بدهی ، حال بابا و بقیه را پرسیدی . »«گیج شده بودم . می خواستم بدانم این کسی که تلفن را برداشته و بی هیچ ادا و اصولی که مخصوص دختران و زنان است از عشق می گوید ، همان مگی ای است که پدرش علی و عمویش فرزین است ؟ می خواستم ببینم تلفن کننده مرا با دیگری اشتباه نگرفته ؟ آخر چطور می توانستم باور کنم صدای قلبم را شنیده ای و به آن زودی جواب می دهی ؟ »«و تو چقدر اذیتم کردی . چقدر تحقیرم کردی! چقدر لحنت تمسخرآمیز و پدرانه بود . یادم می آید خونسرد و بی احساس گفتی: «دخترهای جوان گاهی دستخوش احساسات تند و زودگذر می شوند و به اولین مرد سر راهشان علاقه پیدا می کنند . » وای که چقدر از این حرف ناراحت شدم و خجالت کشیدم!»«آخر باورکردنی نبود . هنوز هم گاهی فکر می کنم خواب می بینم . آن هم خوابی ترسناک؛ ترس از رسوا و مسخره شدن ، ترس از تحمل نگاههای سرزنش بار و حرفهای توهین آمیز . اما باور نمی کردم این ترسها به این زودی گریبانم را بگیرد . ولی امروز فرزین یک شمه از آن را نشانم داد . حالا همه جا گوش به گوش و دهان به دهان می پیچید که پوریای سی و نه ساله عاشق مگی نوزده ساله شده . پیری و معرکه گیری! خودت مجسم کن چه رسوایی به بار می آید . همه خیال می کنند گولت زده ام و قصد سوءاستفاده داشته ام . خیال می کنند فریبت داده ام . »«این حرفها را بارها زده ای . اما می دانی این چیزهایی است که خودت می گویی و خودت می شنوی . در من هیچ اثری ندارد . من تا یک ساعت دیگر می آیم آنجا . »«نیا . . . خواهش می کنم نیا . احتیاج دارم تنها باشم . الان در وضعیتی هستم که با دیدنم ناراحت می شوی . می دانم فرزین برمی گردد . این دفعه دیگر ساکت نمی نشینم . مثل خودش می شوم . نمی خواهم وقتی می آید ، تو اینجا باشی . »«من اول حرفهایم را با او می زنم ، بعد می آیم . »«چه کار می خواهی بکنی ؟ »«الان به تلفن همراهش زنگ می زنم و تکلیف را روشن می کنم . »«مگی ، این کار را نکن . او خیلی عصبانی است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود