ارسالها: 3747
#131
Posted: 3 Nov 2012 10:57
هر چه می خواهد باشد . حالا که همه چیز برملا شده ، باید قبل از اینکه او باز هم به خودش اجازۀ این کارها را بدهد ، من حرفهایم را بزنم . »«چه می خواهی بگویی ؟ او به حرف تو گوش نمی کند . » «به او ، و به هر بخواهد حرف بزند ، می گویم دوستش دارم و می خواهم با او ازدواج کنم . »«هیچ حرفهایت را جدی نمی گیرد . می گویند مگی بچه است و گول شیادی مثل پوریا را خورده . »«گفته هایشان هیچ اهمیتی برایم ندارد . پوریا . . . نکند به خاطر آنها ترکم کنی ؟ پوریا . . . من . . . » صدایش را بغض لرزاند . گفت: «اگر ترکم کنی ، خودم را می کُشم . »«مگی . . . مگی ، گریه نکن . به خدا نمی توانم تحمل کنم . گریه ات ویرانم می کند . »«بگو هیچ وقت ترکم نمی کنی! بگو دوستم داری . بگو . . . »«دوستت دارم . حتی اگر روزی تو ترکم کنی . »«من ؟ »«تو خیلی جوانی . روزی که جوانی و زیبایی ات تکمیل شود ، من پیرمرد شده ام . »مگی ناله کرد «دیگر این حرفها را نزن . بس که شنیده ام خسته شده ام . من می آیم آنجا . »«دانشکده ات چه می شود ؟ امروز درس داری!»«هرچه می خواهد بشود . خداحافظ . »گوشی در دست پوریا مانده بود . باید برمی خاست ، خونهای دست و صورتش را می شست و لباس عوض می کرد با این وضعیت مگی خیلی می ترسد . صدای گوشخراش سوت تلفن برخاست . گوشی را روی دستگاه گذاشت . سنگین و کرخت از جا بلند شد و به دستشویی رفت . مگی اشکهایش را پاک کرد . شمارۀ تلفن همراه فرزین را گرفت . خدا کند آنتن بدهد . ارتباط برقرار شد و صدای زنگ در گوشی پیچید . اما فرزین جواب نداد . شماره را دوباره گرفت . باز همان وضعیت تکرار شد . دلشوره و نگرانی وجودش را فرا گرفته بود . دیگر نمی توانست تحمل کند . می خواست هر طور شده او را پیدا کند و سرش فریاد بزند و بگوید چه حقی داشتی دست روی او بلند کنی ؟ می خواست فریاد بکشد من دوستش دارم و بدون او زنده نمی مانم . تلفن ناامیدش کرد . تأخیر را جایز ندانست . با سرعت لباس پوشید و از اتاق خارج شد . صدای بلند نفسهای منظم آذر مطمئنش کرد که خواب است و هیچ یک از حرفهای او را نشنیده است . علی نبود . طرح بزرگی را در استان گیلان به صورت کنترات گرفته بود و فقط شبهای جمعه به تهران می آمد . شبنم و نسیم صبح زود از خانه بیرون رفته بودند تا به موقع به محل کارشان برسند . افشین هم به دبیرستان رفته بود . شتابزده از خانه خارج شد . تا با فرزین رو به رو نمی شد ، نمی توانست به سراغ پوریا برود . به رانندۀ تاکسی نشانی محل کار فرزین را داد و ملتهب و آشفته به آنچه باید می گفت فکر کرد . می دانست حرفهایی که به فرزین خواهد گفت به مراتب آسان تر از حرفهایی است که باید به علی بگوید . به توفانها و آشوبهایی که پیش رو داشت ، به توهینها و تمسخرها فکر کرد . از آنچه می شنید ناراحت نبود . ناراحتی اش به خاطر زخمهایی بود که پوریا باید تحمل می کرد . در طول راه به فرزین فکر کرد . به محبتها و فداکاریهایش . به یادش آمد هر وقت او را با خود بیرون می برد ، با چه توجه آرام و پر لطفی ستایشش می کرد و درهای امید به آینده را به رویش می گشود . به خصوص این اواخر که مرگ پدربزرگ خُردش کرده بود . فرزین این همه را می فهمید و سعی می کرد نگذارد او لطمه بخورد . فکر کرد چند شب قبل بود که با هم بیرون رفتند و او هنوز برای سالار ، پدربزرگی که عاشقانه دوستش داشت ، اشک می ریخت . فرزین گفته بود: «مگی ، چرا ناراحتی ؟ پیرها می روند . آینده مال توست!» و او جواب داده بود: «بودن در این دنیای بی اعتبار چه لطفی دارد ؟ حالا فکر می کنم رستگاری مرگ لذت بخش تر از زندگی است ؟ » و فرزین اعتراض آمیز گفته بود: «نه ، تو نباید از مرگ حرف بزنی . مرگ پیش وقار فطری تو ، خودش را خیلی حقیر می بیند . وقار تو را همیشه ستایش کرده ام . » مگی گفته بود: «من هم عدالت آسمانی شما را ستایش می کنم . » فرزین پاسخ داده بود: «مگی ، تو مثل خورشید صادقی و مثل باران پاک . ضایعات حوادث زندگی تبار نجیبت را ضایع نکرده . »هنوز غرق افکارش بود که رسید . کرایۀ تاکسی را پرداخت و با سرعت پیاده شد . از دربان سراغ فرزین را گرفت . او گفت هنوز نیامده است . مگی پرسید: «کی می آیند ؟ »«هر روز این موقع آمده بودند . امروز دیر کرده اند . »«پس در اتاقشان می نشینم تا بیایند . »«درِ اتاقشان قفل است . کلید هم پیش خودشان است . »مگی کلافه بود . به ساعت نگاه کرد . عقربه ها به سرعت جلو رفته بودند . آشفته و بی قرار در راهرو شروع به قدم زدن کرد . حال طبیعی نداشت . بیشتر نگران پاسخگویی به علی بود تا فرزین . علی طبق معمول سه روز دیگر می آمد . فکر کرد در این سه روز باید با همه صحبت کنم- فرزین ، توران ، آذر و دایی فرهنگ . بیش از نیم ساعت آنجا ماند و لحظه به لحظه به در ورودی نگاه کرد تا فرزین بیاید . اما از او خبری نشد . دیگر تاب و تحمل انتظار کشیدن نداشت . از همان جا دوباره شمارۀ تلفن همراه او را گرفت . زنگ خورد ، ولی کسی جواب نداد . تصمیم گرفت به توران تلفن کند و سراغ او را بگیرد . تلفن کرد . مونا گوشی را برداشت . سراغ فرزین را گرفت . پاسخ مونا عجیب بود . «دایی فرزین نیم ساعت پیش تلفن کرد و گفت برایش سفری پیش آمده و باید به شمال برود . »«شمال ؟ رفته شمال ؟ »«خب آره! چرا تعجب کردی ؟ »«مامان توری هست ؟ »«نه . صبح زود رفت آزمایشگاه . مگی ، انگار ناراحتی! اتفاقی افتاده ؟ »«نه . »«پس چرا این طوری نفس نفس می زنی ؟ انگار خبری شده!»مگی با گفتن «نه» خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . از آنجا بیرون رفت . مطمئن شد فرزین به شمال رفته تا همه چیز را به علی بگوید . از درون لرزید . جلوی اولین تاکسی را گرفت و سوار شد . نشانی خانۀ پوریا را داد . دقایقی بعد پوریا مشتاق و بی قرار و آتشین در را به رویش باز کرد . مگی با دیدن صورت کبود او گریه کنان گفت: «چرا اجازه دادی دستش را به رویت دراز کند ؟ چرا ؟ آخر او چه حق داشت تو را به این روز بیندازد ؟ »پوریا چشمها را بسته بود . یک چیز را همان موقع فهمید- اگر مگی را از او بگیرند می میرد . دقایق اشتیاق و شور طولانی شد . سرانجام مگی با چشمانی اشک آلود نگاه در چشم خیسش دوخت . «پوریا ، بیا فرار کنیم . »پوریا لبخند تلخی زد و جواب داد: «کجا برویم ؟ »«هر جا غیر از اینجا . تو به من یک قول داده ای . یادت هست ؟ گفتی به عنوان هدیۀ عروسی مادرم را پیدا می کنی!»«آره مگی . قولم را کاملاً به یاد دارم . اما حالا می گویم اگر با من ازدواج هم نکنی ، او را برایت پیدا می کنم . »مگی در حالی که زخمهای صورت او را پانسمان می کرد ، با هق هق گفت: «پوریا ، بیا برویم . تو که مقیم آمریکا هستی . من هم گذرنامۀ انگلیسی دارم . بیا تا دیر نشده ، تا بابا نیامده ، برویم . می ترسم هیچ وقت نتوانم مادرم را پیدا کنم . »«نه ، مگی . این کار درست نیست . نمی خواهم کسی فکر کند تو را با وعدۀ پیدا کردن مادرت گول زده ام . »«هر چه می خواهند بگویند . چه فرق می کند ؟ من تو را دوست دارم . من هستم که می خواهم برای همیشه با تو باشم . می خواهم مادرم را پیدا کنم و بگویم تو که مرا دوست نداشتی ، چرا گذاشتی به دنیا بیایم ؟ چرا هیچ وقت به سراغم نیامدی ؟ چرا پدرم را از خانه بیرون کردی و مرا به دستش دادی و گفتی تو بَربَر هستی و دیگر نمی خواهم نه تو و نه بچه ات را ببینم ؟ پوریا ، مادرم در تمام این سالها حتی یک کارت برای روز تولدم نفرستاد . او شماره تلفن و نشانی بابا را در ایران می دانست . از روزی که پدرم مرا به ایران آورد ، یک تلفن نکرد ببیند مگی زنده است یا مرده! می خواهم او را پیدا کنم و سرش فریاد بزنم تو چطور مادری هستی ؟ »«با این فکرها خودت را آزار نده ، عزیزم . مردم انگلیس به خونسردی معروفند . »«می خواهم او را ببینم و بپرسم تو چطور توانستی من و پدرم را از خانه بیرون کنی ؟ هم بابا ، هم مامان توری ، همیشه گفته اند او مرا دوست نداشت ، چون دورگه بودم . می خواهم به او بگویم مگر وقتی با بابا ازدواج می کردی ، نمی دانستی او شرقی است ؟ پس چرا قبول کردی بچه دار شوی ؟ »«هم پدرت ، هم مامان توری اشتباه کردند که چنین وقایعی را برایت گفتند و برای همیشه روحت را آزرده کردند . »«نه . خوب شد گفتند ، وگرنه خیال می کردم بابا او را دوست نداشته . یادم می آید وقتی خیلی کوچک بودم ، عمه فری می گفت مادرت زن بدجنس و بدی بود . من می خواهم به مادرم بگویم اگر از بابا بدت می آمد ، چرا از من متنفر بودی ؟ من چه گناهی کرده بودم ؟ پوریا . . . تو نمی دانی چقدر زجر کشیده ام . نمی دانی وقتی می دیدم آذر جان دائم به فکر نسیم و شبنم و افشین است چقدر رنج می بردم . آذرجان بابا را دوست داشت ، اما دختر او را نمی خواست . به زور نشان می داد مرا هم دوست دارد . »«مگی ، تو نباید به پیدا شدن مادرت زیاد امیدوار باشی . ممکن است به جایی دیگر رفته باشد ، به یک مملکت دیگر ، و هیچ هم از او اطلاعی نداشته باشد . تو بیش از حد امیدواری!»«ما باید تمام دنیا را بگردیم و رد و نشانه اش را پیدا کنیم . خدا کند نمرده باشد تا من حرفهایم را به او بزنم . بگویم هیچ وقت نمی بخشمت . بگویم تو خیلی بی رحم بودی که من و پدرم را از خانه بیرون کردی . به محض اینکه او را ببینم سرش فریاد می کشم و می گویم تو چطور مادری بودی که در تمام عمرم یک نامه یا یک کارت برایم نفرستادی ؟ مگر من بچۀ تو نبودم ؟ پوریا . . . بابا یک کیف سیاه بزرگ دارد که هیچ وقت درش را باز نمی کند . می دانم در آن چیزهایی راجع به مادرم هست . سالهاست آرزو دارم بدانم در آن کیف چیست . کاش بابا اجازه داده بود به جای زبان فرانسه ، انگلیسی یاد بگیرم تا بتوانم روزی که مادرم را پیدا کردم ، با او راحت حرف بزنم . »«مگی ، گریه نکن . طاقت ندارم ، عزیزم . بگو ببینم ، فرزین را دیدی ؟ »«نه ، نبود . به خانه تلفن کردم ، مونا گفت نیم ساعت پیش خبر داده که می رود شمال . »پوریا وحشتزده گفت: «حتماً رفته سراغ پدرت . »«آره . رفته بابا را خبر کند . خدایا . . . چرا این طور شد ؟ ما باید تا دیر نشده از ایران برویم . »«نه ، باید با شهامت بایستیم . فرار کار درستی نیست . به خصوص فرار من و تو . هیچ نمی گوید مگی چنین خواستی داشته . می گویند پوریا او را گول زده . »«من همین جا می مانم و از پیش تو نمی روم . نمی گذارم بابا بیاید و همان کاری را که عمو فرزین کرد بکند . »«مگی ، از این کار بوی خون می آید . پدرت دیوانۀ توست . همیشه فرزین می گفت هیچ پدری را ندیده که این طور به دخترش وابسته باشد . »«عمو فرزین دروغ می گوید . بابا مرا دوست نداشت و ندارد! تا وقتی با آذر جان ازدواج نکرده بود ، دوستم داشت . اما از آن به بعد دیگر به فکر من نبود . »«او خیلی برای تو مرارت کشیده . نباید خُردش کنی . او عاشقانه دوستت دارد . » پوریا با التماس نگاهش می کرد . مگی برایش بلور شکننده ، برلیان درخشان ، و خورشید تابان بود . او گریه می کرد و گریه اش قلب پوریا را به درد می آورد . « مگی ، به من فرصت بده تا موانع را برطرف کنم . »مگی هراسان پرسید:« می خوای بیرونم کنی ؟ »« من می پرستمت . چطور می توانم بیرونت کنم ؟ مگر می توان جان را از بدن بیرون کرد و زنده ماند ؟ اما عزیزم ، می خواهم اوضاع بیش از این متشنج نشود . باید منتظر بمانیم و ببینیم فرزین چه دسته گلی به آب می دهد . او آنقدر عصبانی و دیوانه شده بود که حاضر نشد صبر کند تا پدرت آخر هفته بیاید . بعد از دیدن من بلافاصله راه افتاده رفته شمال . با آن وضعی که من در او دیدم ، مطمئنم طوری مسائل را به پدرت می گوید که او را هم مثل خودش دیوانه کند . ما نباید با یک اشتباه اوضاع را از آن چه هست بدتر کنیم . تو که نمی توانی خودت را از آن ها پنهان کنی . چند ساعت از وقت خانه رفتنت بگذرد ، همه دلواپس می شوند و دنبالت می گردند . »« بله . دنبالم می گردند تا پیدایم کنند و هر کار دلشان خواست بکنند . »« مگی ، اشک نریز . طاقت دیدن اشک هایت را ندارم . پس به خانواده ات خبر بده که به خانه نمی روی! »« اگر پرسیدند کجا هستم ، چه بگویم ؟ »« نمی دانم . مغزم قفل شده . »« من فقط به مامان توری می گویم . به آذرجان بگویم ، آتش بابا را تیزتر می کند . »« پس تلفن کن . »« نمی توانم . حالا نمی توانم . »« وای . . . خدایا! عجب رسوایی ای! »فرزین دیوانه وار می راند . سرعتش سرسام آور بود . باید همان روز مهشید را می دید و انتقامش را می گرفت . غرق دنیای سیاه خود ، زیبایی های جاده را که همیشه برایش فریبنده بود نمی دید . از وقتی مهشید از زندان آزاد شده بود و علی طلاقش داده بود ، بارها با هم از این جاده عبور کرده و به چالوس رفته بودند . مهشید عاشق شمال بود و هر از گاه همراه او ، و یا اگر او گرفتار کار بود همراه نارسیس و دو سه نفر از دوستانش ، چند روزی به شمال می رفت . دوستش مهری ویلایی زیبا داشت و با اصرار سالی چند بار جمع زنانه شان را به آن جا می کشید . فرزین در پیج و تاب جاده ، معجزه آسا و به طور اتفاقی از خطرها می گریخت . چشمش به جاده بود ، ولی جز مهشید هیچ چیز نمی دید . گاه فریاد می زد ، گاه ناله می کرد . مهشید ، تو مرا کشتی . ای خائن ، هم تو ، هم آن پوریای نامرد را می کشم . خیانتکار ، چطور توانستی آن قدر خوب نقش بازی کنی که باور کنم دوستم داری ؟ ! با چه مهارتی توانستی هم با من باشی و هم با او ؟ لجن! کی ؟ چه مواقع با او بودی که من نمی دیدم و نمی فهمیدم ؟ ! وای . . . خدایا ، خیال می کردم آن ناجوانمرد دوستی واقعی است . چه راحت! چه مطمئن مهشید را به خانه اش می بردم . مهشید ، مهشید ، چرا به من خیانت کردی ؟ چرا نگفتی دلت پیش اوست ؟ لعنتی ، من که زنجیرت نکرده بودم . من مردی نبودم که عشق و علاقه ام رابه تو تحمیل کنم . اگر می گفتی او را می خواهی ، به خدا کنار می رفتم . دستت را در دستش می گذاشتم و می رفتم برای همیشه گم می شدم . وای . . . پوریا ، تو که می دانستی من پنهانی با او ازدواج کرده ام . چطور توانستی وجدانت را خواب کنی و مرا نادیده بگیری ؟ غیرت و شرفت کجا رفته بود ؟ اگر دوستش داشتی ، چطور تحمل می کردی او با مرد دیگری هم باشد ؟ اگر دوستش نداشتی و از روی بُلهوسی با او بودی که زن قحط نبود . خائن ، بی وجدان ، خب یکی دیگر! چرا همان زنی که عشق و جان من بود ؟ بی انصاف ، از این که می دانستی به خاطر مادرم نمی تئانم راجع به او حرفی بزنم ، سوء استفاده کردی . وای . . . مهشید ، من که دست و پایت را نبسته بودم . چرا به من نگفتی دوستم نداری ؟ چرا خیانت کردی ؟ حتماً آن موقع که در آغوش هم بودید از ته دل به ریش من می خندیدید . مسخره ام می کردید . مهشید . . . جواب خیانت مرگ است . می کُشمت . من باید می دانستم قاتل نمی تواند شرف داشته باشد . آخ که چقدر رذل بودی و من نمی دانستم . صدای بوق کرکننده یک کامیون و چراغ زدن های پاترولی که از روبرو می آمد ، به خود آوردش . چنان انحراف به چپ داشت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#132
Posted: 3 Nov 2012 10:58
که اگر صدای گوشخراش بوق کامیون متوجهش نکرده بود ، در پاترول فرو رفته بود . وقتی به سرعت فرمان را به طرف راست گرداند ، چیزی نمانده بود که به کوه بخورد . اندکی جلوتر ، محوطه ای برای پارک اتومبیل ها بود . کامیون جلوتر رفته و ایستاده بود . به او علامت داد نگه دارد . راننده چنان بر سر خشم آمده بود که می خواست چند فحش نثارش کند . اما او توجه نکرد و همچنان با سرعت از برابرش گذشت . هیجان فرار از آن صحنه خطرآفرین بیش از چند دقیقه دوام نیاورد ، و دوباره در هجوم فکر و خیالات محو شد . باز او ماند و جاده و درد استخوان سوزی که به فریادش می آورد . وقتی نعره می زد و مشت بر فرمان می کوبید ، انگار صدا را از حنجره دیگری می شنید که آن طور از جا می جست . خدایا ، این درد را به کجا ببرم ؟ به که بگویم کسی که یک عمر ، از پشت میز و نیمکت مدرسه ، دست دوستی در دستم گذاشت ، این طور خائنانه از پشت خنجرم زده ؟ چطور باور کنم تمام آن لحظاتی که سه نفری پشت یک میز می نشستیم و گَپ می زدیم ، آن دو با هم نگاه های عاشقانه رد و بدل می کردند ؟ . . . وای ، خدایا ، قلبم می خواهد بترکد . کمکم کن ، خدا . . . نگذار قبل از آن که انتقام بگیرم بمیرم . نگذار پوریا باخبرش کند و او بگذارد برود و فرار کند . می ترسم پوریا وقایع صبح را به او بگوید و همه چیز خراب شود . اما نه . . . پوریا که نمی داند به شمال می روم . از کجا می داند ؟ جز مونا و مادر کسی خبر ندارد . او نمی داند . با مهشید هم که تماس بگیرد و جریان را بگوید ، باز مهشید نمی فهمد دارم به سراغش می روم . فقط یک خطر وجود دارد ، و آن این که به خانه زنگ بزند و از مونا یا مادر سراغم را بگیرد . آن ها به او می گویند . . . با این فکر ، بدون توجه به مسائل ایمنی کنار جاده توقف کرد . با تلفن همراه شماره خانه شان را گرفت . فکر کرد اگر ارتباط برقرار شود شانس آورده . ارتباط برقرار شد . مونا جواب داد:« الو ، بفرمایید ؟ »« مونا ، سلام . صدایم را می شنوی ؟ »« بله ، دایی فرزین . سلام . »« مونا جان ، اگر کسی تلفن کرد و سراغ مرا گرفتن ، نگو به شمال رفته ام . »« باشد . درضمن ، مگی تلفن کرد و با شما کار داشت . »« مگی ؟ چه ساعتی ؟ نپرسیدی چه کار دارد ؟ »« دو سه ساعت پیش تلفن کرد . خیلی ناراحت بود . صدایش می لرزید و نفس نفس می زد . »« حتماً با آذد حرفش شده . »« وقتی فهمید شما به شمال رفته اید خیلی بیشتر ناراحت شد . شما با او تماس بگیرید . »« باشد . یادت نرود ، به هیچ نگو من رفته ام شمال . به خصوص اگر پوریا تلفن کرد ، اظهار بی اطلاعی کن . »دستگاه را خاموش کرد . از بادی که به صورتش می خورد گونه هایش یخ کرد . تا آن لحظه نفهمیده بود صورتش غرق اشک است . سوار شد و با همان سرعت سرسام آور راند . فکر رویارویی با مهشید ، اندیشه مگی را خیلی زود از یادش برد . مهشید را پیش خود تجسم کرد . هان . . . ئقتی بفهمی همه چیز را می دانم ، چه کار می کنی ؟ بگو . . . بگو . حتماً چشم هایت از کاسه بیرون می زنند و دهانت باز می ماند . حتماً رنگت سفید می شود و دست و پایت می لرزد . نکند قیافه حق به جانب می گیری و سعی می کنی متقاعدم کنی که استباه می کنم ؟ اما بدبخت ، نمی دانی معشوقت اعتراف کرده . وقتی بفهمی او همه چیز را گفته ، حتماً نمی دانی معشوقت اعتراف کرده . وقتی بفهمی او همه چیز را فته ، حتماً به دنبال چاره می گردی و یک مُشت دروغ تحویلم می دهی . دروغ های پلید . اما دیگر خیلی دیر شده . شاید تا حالا آن نامرد تلفن کرده و همه چیز را برایت گفته باشد ، و تو با آمادگی کامل با من روبرو شوی . اما هر چیز را گفته باشد ، این را نمی دانسته که من تا ساعاتی دیگر تو را می بینم و سزای خیانتت را کف دستت می گذارم . نه . . . او نمی داند به سراغ تو می آیم . مهشید ، تو را می کُشم و آرزوی مادرم را برآورده می کنم . روزی به او التماس می کردم رضایت بدهد تا از زندان خلاص شوی . وای . . . که چقدر به او فشار می آوردم . اسم تو او را می لرزاند . با این حال دست از سرت بر نمی داشتم . روزی که مگی از راه مدرسه فرار کرد و به خانه ما آمد ، به او گفتم شاید یک روز نارسیس چنین کاری بکند ، ولی مگی ما را دارد که پناهش بدهیم ، در حالی که او کسی را ندارد . آن قدر گفتم و گفتم تا دلش را نسبت به تو قاتل خواهرم به رحم آوردم . کاش هرگز چنین کاری نکرده بودم . کاش برای همیشه در زندان مانده بودی و می پوسیدی . کاش اعدامت کرده بودند . کاش مُرده بودی . تو نمُردی و زنده ماندی تا نشان بدهی چقدر پستی . نمی دانی وقتی با علی ازدواج کردی ، چه عزایی در قلبم برپا شد . فری می دانست تو به غلی علاقه مندی . برای این که در تحویل دادن مگی به سفارت انگلیس در ترکیه تو را همدست خود کند ، علی را به تو نزدیک کرد . فری نمی دانست من عاشق تو هستم . هر چه علی را به تو نزدیک تر می کرد ، من ماتم زده تر می شدم . در خودم جرئت این را که او را پس بزنم و به میدان بیایم نمی دیدم . آخ . . . مهشید ، چه کشیدم! نه ، تو نمی دانی . فقط پوریا می دانست که چه درد و رنجی را تحمل می کنم . وقتی می سوختم و جان می کندم و تو را دست در دست علی می دیدم ، دردم را در نامه هایم برای پوریا می نوشتم . من ویران شدم ، ولی به برادرم خیانت نکردم . غرورم را فقط پیش پوریا می شکستم . چه نامه هایی برایش می فرستادم! فقط آن نامرد بود که می دانست دیوانه وار دوستت دارم . در نامه هایش چه چیزها می نوشت! چه همدلی ها نشان می داد! اما تو به علی خیانت نکردی . یا شاید کردی و من نمی دانم . شاید همان موقع که همسر علی بود ، با دیگری هم سَر و سِر دشاتی . به هر حال زندگی تان آن قدر دوام نیاورد که بفهمم به او چه خیانت ها کردی . وقتی فری را کُشتی و به زندان افتادی ، برایت گریه کردم . چقدر به همه التماس کردم مادر و پدرم را راضی کندد که رضایت بدهند . همه وقتی می دیدند آت قدر برای تو دل می سوزانم ، تعجب می کردند . احساساتم را به حساب قلب رئوف و حس عاطفی ام می گذاشتند . فقط پوریا بود که می دانست عاشقتم . عاشق تو هرزه ی خودفروش . تو مار خوش خط و خال . تمام اتومبیل هایی که از روبرو می آمدند و اتومبیل هایی که در پشت سر قرار داشتند صحنه سقوط را دیدند ، بی آن که بتوانند هیچ اقدامی بکنند و جلوی حادثه را بگیرند . همه دیدند اتومبیل هیوندای نقره رنگ با چه سرعت سرسام آوری از جاده منحرف شد و به ته دره سقوط کرد . جاده بند آمد . اتومبیل های رهگذران در دو سوی جاده متوقف شده بود و سرنشینان پیاده شده و با وحشت چشم به دره دوخته بودند . برایشان جای شک نبود که سرنشینان اتومبیل هیوندای نقره ای رنگ در دم جان سپرده اند . فقط دو سه اتومبیل که از روبرو می آمدند و یکی دو اتومبیل پشت سر دیدند که هیوندای فقط یک سرنشین داشت . دره چنان عمیق بود که فکر هرگونه کمک به سرنشین اتومبیل سقوط کرده را غیرممکن می ساخت . از آن ژرفا نه صدایی به گوش می رسید ، و نه کسی دیده می شد . اتومبیل هایی که توقف کرده بودند باعث کندی حرکت در جاده می شدند . صدای بوق ممتد و گوشخراش اتوبوس های مسافربری و سواری هایی که در راه بندان گیر کرده بودند ، باعث می شد تا رانندگان اتومبیل های کنار جاده با تاسف از دیدن آن منظره دلخراش به اتومبیل خود برگردند و مسیرشان را ادامه دهند تا راه باز شود . چند نفر خبر حادثه را به اولین پاسگاه پلیس راه دادند . وقتی ماموران امداد رسیدند ، هنوز وضع جاده عادی نشده بود . یکی دو نفر از آن ها به ترافیک سر و سامان دادند . بقیه هم با وسایل مخصوص نجات و وسایل کمک پزشکی به دره رفتند . امدادگران سرانجام پس از مشقات فراوان خود را به اتومبیل واژگون شده رساندند . درهای اتومبیل در اثر تصادف با تخته سنگ ها و بدنه کوه چنان در هم پیچیده شده بود که با سرعت بیرون آوردن سرنشین از طریق درها غیرممکن به نظر می رسید . اما پنجره جلو که کاملاً خرد شده و کل شیشه اش با قاب بیرون افتاده بود ، برای بیرون کشیدن تنها سرنشین اتومبیل مناسب به نظر می رسید . چهره ی درهم شکسته و غرقه به خون فرد کشته شده قابل شناسایی نبود . شانس اینجا بود که اتومبیل آتش نگرفته بود ، و از محتویات جیب ها و کیفش به مشخصات او پی بردند . ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد . تلفنچی شرکت گوشی را برداشت . « شرکت پالوانه ، بفرمایید . »« تلفن از پاسگاه است . می خواهم با یکی از مسئولان شرکت صحبت کنم . »« از پاسگاه ؟ گوشی ، گوشی . »لحظاتی بعد مهندس علومی گوشی را برداشت . ماموری که شماره را گرفته بود با اظهار تاسف خبر حادثه را داد . در عرض چند دقیقه تمام کارکنان شرکت از ماجرا باخبر شدند و دست از کار کشیدند . همه بهت زده و گریان بودند و نمی دانستند چطور چنین خبر وحشتناکی را به خانواده ی تمیمی بدهند . وضع روحی مهندس علومی از همه بدتر بود . او فرزین را صمیمانه دوست داشت و طی سال های همکاری ، هرگز با وی اختلافی پیدا نکرده بود . آن دو با هم چنان صمیمی بودند که او قصد داشت به زودی مونا را از فرزین خواستگاری کند . هیچ حاضر نبود مسئولیت رساندن خبر چنین فاجعه ی بزرگی را به عهده بگیرد . خانم نخعی ، مسئول امور بازرگانی شرکت ، پیشنهاد کرد بهتر است پوریا را در جریان بگذارند تا او با شناختی که از خانواده ی تمیمی دارد ، هرطور صلاح می داند ماجرا را به اطلاعشان برساند . این پیشنهاد را همه پسندیدند . گرچه می دانستند او مدتی است کمتر به شرکت می آید و قصد جدا شدن از آن را دارد ، با این حال در این که او نزدیک ترین دوست فرزین است و بهتر از هر می توانست این کار را به عهده بگیرد ، همه متفق القول بودند . پوریا پس از ساعت ها تازه موفق شده بود مگی را قانع کند که به خانه برگردد و منتظر اقدامات او بماند . مگی چون کودکی معصوم و ترسیده نمی خواست از او جدا شود . « پوریا ، من می خواهم پیش تو بمانم . چرات متوجه نیستی ؟ دیگر نمی خواهم به آن خانه برگردم . »« مگی ، من که همه چیز را به تو گفتم . می خواهم بدون رسوایی و آبروریزی این کار را تمام کنم . اگر فرزین از ماجرا باخبر نشده بود ، کار اینقدر سخت نمی شد . حالا وضع مثل گذشته نیست . قطعاً امروز پدرت واکنش نشان می دهد ، و من هر کار از دستم بر بیاید انجام می دهم تا او باور کند . ازدواج من و تو ضرورت دارد . ما نباید اطرافیان را علیه خود بشورانیم . به خصوص پدرت را . ماندن تو در خانه من ، توهین به اوست . خدا می داند الآن فرزین چطور او را بر علیه من تحریک کرده . ما نباید به تشنج اوضاع دامن بزنیم . »تلفن زنگ زد . زنگ تلفن هر دوشان را متوحش کرد . مگی گفت:« حتماً باباست . جواب نده . گوشی را برندار . »« نه ، عزیزم . این کار درست نیست . باید جواب بدهم . من باید آماده هر پیشامدی باشم . »پوریا در مقابل چشمان وحشتزده او گوشی را برداشت . آن قدر مطمئن بود تلفن کننده علی است که وقتی مهندس علومی سلام کرد ، چند لحظه مردد ماند و باور نکرد کسی جز علی باشد . مهندش علومی گفت:« پوریا ، حواست کجاست ؟ انگار خیلی ناراحتی! »همه کارکنان دور مهندس علومی جمع شده بودند و منتظر نتیجه بودند . با جمله ای که او گفت همه خیال کردند پوریا از واقعه با خبر است . او ادامه داد:« پوریا ، خیلی متاسفم . این خبر همه ما را تکان داده . نمی دانستم تو هم در جریان قرار گرفته ای . »از ذهن پوریا گذشت: لازم بود فرزین این قدر رسوایی به بار بیاورد و همه را باخبر کند ؟ مگی همچنان وحشتزده به او نگاه می کرد
پایان قسمت ۱۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#133
Posted: 12 Nov 2012 10:23
قسمت۱۵
مهندس علومی سخت متاثر بود . در حال بغض گفت:« پوریا ، تو خبر می دهی ؟ »
پوریا چنان گیج بود که معنی حرف او را درک نکرد . در پیچ و تاب افکار خود غوطه ور بود .
علومی فکر می کرد او هم دستخوش بغض است که صدایش در نمی آید .
پرسید:« کی خبردار شدی ؟ »
پوریا آه بلندی کشید و جواب داد:« همین امروز صبح . »
« کی گفت ؟ از پاسگاه زنگ زدند ؟ »
پوریا سردرگم پرسید:« نمی فهمم . تو از چی حرف می زنی ؟ »
« از فرزین . مگر نمی گویی صبح خبردار شده ای ؟ »
« چرا . اما به پاسگاه چه ربطی دارد ؟ »
« او مرده . »
پوریا فریاد زد:« مرده ؟ »
مگی بدون آن که بداند چه کسی مرده ، لرزید و دندان هایش به هم خورد . مهندس علومی گفت:« مگر خبردار نشده ای ؟ »
پوریا خواست جواب بدهد ، اما صدایش در نیامد .
علومی ادامه داد:« پوریا ، فرزین در راه شمال به دره سقوط کرده و کشته شده . یکی باید خانواده اش را در جریان بگذارد . »
« تو دیوانه شده ای ؟ »
« باور کن . بر اثر سرعت زیاد از جاده منحرف شده و به دره افتاده . و . . . »
صدایش را بغض شکست .
پوریا فریاد زد:« درست حرف بزن . بگو که شوخی می کنی . این شوخی خیلی مزخرفی است . »
تمام کسانی که دور تلفن جمع شده بودند ، با دیدن اشک های مهندس علومی بیشتر متاثر شدند . صدای گریه از آن سوی سیم به گوش پوریا رسید . فریاد زد و پرسید:« مهندس ، تو از کجا تلفن می کنی ؟ دارم دیوانه می شوم . فرزین . . . ؟ »
« بلند شو بیا یک فکری بکنیم . گفتند بیایید جنازه را تحویل بگیرید . »
پوریا با بغضی که رها شده بود فریاد زد:« نمی توانم باور کنم . کی این اتفاق افتاده ؟ چه ساعتی ؟ »
« ما هم مثل تو جا خورده ایم . پلیس گفت حادثه حدود ساعت ده صبح رخ داده . زود باش . باید به برادرش خبر بدهیم . »
« او که شمال است . اینجا نیست . »
« می رویم می آوریمش . ما که نمی توانیم به مادرش خبر بدهیم . این کار را باید خود او بکند . »
مگی دستش را جلوی دهانش گرفته بود که جیغ نکشد . وقتی پوریا گوشی را گذاشت فریادش را رها کرد . « پوریا . . . پوریا ، عمو فرزین مرده ؟ . . . مرده . . . پوریا ، تقصیر من است . »
« ساکت باش ، عزیزم . ما باید قوی باشیم . امروز چه روز شومی است! حادثه ساعت ده صبح پیش آمده . این نشان می دهد قبل از این که پدرت را دیده باشد ، اتفاق رخ داده . بنابراین پدرت نباید از جریان امروز صبح باخبر شده باشد . مگر این که اول تلفنی با او صحبت کرده و ماجرا را گفته باشد . مگی ، من باید الآن بروم شرکت ببینم چه کار باید بکنم . »
« من . . . من چطور به خانه برگردم ؟ حالم خراب است . نمی توانم تظاهر به بی خبری کنم . »
پوریا به سوی او رفت . به چشم های زیبا و جادویی خیسش چشم دوخت . حال عجیبی داشت . خبر مرگ فرزین ضربه سختی بود . اما او با تمام رنجی که می برد ، احساس سبکی می کرد ، و از این احساس شرمگین بود . چشم در چشم مگی دوخته و دستخوش هیجانی دردانگیز و باشکوه بود .
در آن غوغای ضجه و فریاد ، همه متوجه توران بودند که دیوانه وار لباس را بر تنش می درید و به صورتش چنگ می انداخت . هیچ مهشید را نمی دید که چطور در گوشه ای دور از چشم آن ها ، زیر یکی از درخت های روبرو غسالخانه از حال رفته بود و قدرت حرکت نداشت . البته علی هنگام باطل کردن شناسنامه فرزین در بهشت زهرا بهت زده و ناباورانه نام مهشید را به عنوان همسر در آن دیده بود . حدس می زد او باید همان حول و حوش باشد . علی چنان مبهوت چنین رازی بود که چیج و منگ شده بود . همان جا تا باورانه نام مهشید را چند بار زیر لب Bottom of Form
تکرار کرد ، و از فاجعۀ دیگری که در راه بود برخود لرزید . می دانست توران با فهمیدن چنین راز وحشتناکی در دم سکته می کند . مهشید یکی از وراث فرزین به حساب می آمد ، و خواه ناخواه توران به قضایا پی می برد .
در آن همهمه و غوغا ، وقتی جنازۀ فرزین روی دوش علی و پوریا و مهندس علوی و فرهنگ و ارژنگ و دیگران از غسالخانه بیرون آورده شد تا به سوی گورستان برده شود ، تمام حواس پوریا به مگی بود . او در آخرین لحظه ای که از خانۀ پوریا بیرون می رفت ، در حالی که خود را به تمامی باخته بود ، نالید: «من باعث مرگ عمو فرزین شدم . من او را کُشتم . او به خاطر من کُشته شد . »
مراسم خاکسپاری در میان اشک و درد و اندوه پایان گرفت . هیچ قادر نبود توران و مگی را از روی گور خیس و گل آلود فرزین بلند کند . پوریا دیگر آن صحنه را دوام نیاورد . در حالی که طاقت از دست داده بود ، با صدای بلند گفت: «چرا ایستاده اید ؟ این دو نفر را بلند کنید . »
توران در آغوش آذر از هوش رفت . مگی را هم مونا و شبنم و نسیم از روی گور بلند کردند و بردند . دقایقی بعد همه رفتند . مهشید ماند و گور تازۀ فرزین .
در واقع هیچ نمی دانست آن روز فرزین به چه منظور به شمال می رفته . مهشید می پنداشت به خاطر او می رفته تا احتمالاً دو سه روزی را با هم در آنجا باشند . اما از خود می پرسید چرا تصمیمش را قبل از حرکت خبر نداده ؟ »
علی حدس می زد فرزین به خاطر دیدار او می رفته . البته برای او هم جای سؤال بود که چرا فرزین بدون اطلاع قبلی حرکت کرده . او حتی پس از آنکه نام مهشید را در شناسنامۀ فرزین به عنوان همسر دید ، باز هم نتوانست بفهمد برادرش با او چه کار داشته که به شمال می آمده ، چون خبری از مهشید در زندگی اش نداشت .
کارکنان شرکت هم همین حدس را می زدند . اگرچه فرزین قبل از حرکت به خانه تلفن کرده و به مونا گفته بود برای کار شغلی به شمال می رود ، تمام کارکنان می دانستند هیچ یک از کارهای شرکت به شمال مربوط نمی شود .
در این میان پوریا و مگی ، بی آنکه بتوانند ابراز کنند ، خیال می کردند جواب معما پیش آنهاست . به همین دلیل بود که مگی بیش از همه رنج می برد و غصه می خورد و خود را مقصر و باعث چنین فاجعه ای می دانست . او چنان مصیبتی را تحمل می کرد و چنان واکنش های دردانگیزی نشان می داد که همه را تحت الشعاع خود قرار داده بود . همه از علاقۀ مفرط فرزین به او اطلاع داشتند ، و از این رو به او حق می دادند آن طور بی تاب و مصیبت زده باشد . فقط پوریا بود که می دانست مگی چرا آن قدر زجر می کشد ، و سعی می کرد در تماسهایش با مگی ، به او تسلی بدهد . اما هیچ تسلایی مرهم آلام و وجدان عذاب آلود او نبود . مگی وقتی با خود تجزیه و تحلیل می کرد ، دچار چنان عذابی می شد که به وادی جنون می رفت .
از همان روز که آن اتفاق افتاد ، او در خانۀ توران ماند . خود را مقصر دردهای بی درمان مادربزرگ می دانست . حالا دیگر مونا او را به چشم رقیب نگاه نمی کرد . کسی نمانده بود که به مگی آن قدر توجه نشان بدهد که باعث حسادتش شود؛ نه سالار ، نه فرزین ، و نه توران که ماتمزده و داغدیده روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و از اطرافیان غافل می ماند .
نقل مکان مگی به خانه توران چنان به مذاق آذر خوش آمده بود که دعا می کرد اوضاع به همان منوال باقی بماند . آذر همیشه از شیدایی و وابستگی شدید علی به او دلخور بود .
مگی به خانۀ توران رفته بود تا به جبران گناهی که نداشت و نمی دانست ندارد ، در خدمت مادربزرگ باشد . در گفتگوهایش با پوریا ، چون گناهکاری بزرگ در صدد پیدا کردن راهی برای آرامش وجدان خود بود . پوریا تسلی اش می داد . «مگی ، تو مرتکب هیچ گناهی نشده ای . چرا این قدر خودت را عذاب می دهی ؟ تصمیم من و تو برای ازدواج با یکدیگر ، هیچ ربطی به فرزین نداشت . من نمی توانم بفهمم چرا او در مقابل ما آن طور جبهه گیری کرد . واقعاً سردرنمی آورم . فقط پدرت حق دارد در این رابطه اظهار نظر کند ، نه هیچ دیگر . »
«اما عمو فرزین بیش از پدرم مرا دوست داشت . در میان تمام افراد خانواده ، تنها او بود که رنجهای مرا درک می کرد و برایم غصه می خورد . »
«من نمی خواهم قِداست او را پیش تو ضایع کنم . اما تو آن قدر خودت را عذاب می دهی که مجبورم ناخواسته رازی را برایت فاش کنم . »
«چه رازی ؟ »
«مگی ، خدا مرا نبخشد اگر از گفتن این موضوع قصد بدی داشته باشم . قصدم فقط آرام کردن توست . »
«بگو . زود بگو . تو از او چه می دانی ؟ »
«من نزدیک ترین او بودم . فقط من بودم که می دانستم با مهشید ازدواج کرده . »
«پوریا ، چه می گویی ؟ »
«مگی ، خوب گوش کن . فرزین خود را به تو مدیون می دانست . در مقابل تو احساس گناه می کرد . »
مگی بهتزده پرسید: «او با قاتل عمه فری ازدواج کرده بود ؟ »
«بله . او همیشه عاشق مهشید بود . وقتی پدرت با مهشید ازدواج کرد ، او دیوانه شد . اما جز سکوت چاره ای نداشت . نامه هایی را که برای من می فرستاد هنوز دارم . »
«خدایا ، دارم دیوانه می شوم . »
«گوش کن . فرزین خودش را وقف تو کرده بود تا دِینَش را ادا کند . »
«پوریا ، واضح حرف بزن . از کدام دِین حرف می زنی ؟ »
«عزیزم ، مگی قشنگم ، او ، یعنی عمو فرزین ، با عمه ات و مهشید تبانی کرده بودند که تو را در ترکیه به مقامات سفارت انگلیس تحویل دهند . این کار را فرزین به عهده گرفته بود . »
«مرا ؟ برای چه ؟ چرا ؟ »
«این چیزی است که پدرت باید برایت بگوید . همین قدر می دانم که پدرت به دلیل توطئه های آنها ، تو را که خیلی کوچک بودی برداشت و فرار کرد و به شهرستان برد تا از دسترسشان دور بمانی . مگی ، عمه ات زن ناآرامی بود . فرزین را هم با خودش همدست کرده بود . من اطمینان دارم بالاخره روزی پدرت مجبور می شود اسرار پشت پردۀ خانواده تان را برایت بگوید . »
«پوریا ، تو بگو . خواهش می کنم . کدام اسرار پشت پرده ؟ عمو فرزین چطور حاضر شد با زنی که این قدر به خانوادۀ ما خیانت کرده ازدواج کند . مامان توری اگر بفهمد می میرد!»
«اول باید یک قولی به من بدهی . »
«چه قولی ؟ هر چه بگویی قبول می کنم . »
«مگی ، تا وقتی با هم ازدواج نکرده و مادرت را پیدا نکرده ایم ، نباید پدرت را در منگنه بگذاری که مسائل پشت پرده را فاش کند . پدرت خیلی شکسته شده . تمام زندگی اش پر از حوادث کمرشکن بوده . او به خاطر تو یک عمر زجر کشیده . نباید امروز که شکسته تر از همیشه است ، در برابر ضربۀ تازه ای قرار بگیرد . تو که نمی خواهی او را از دست بدهی ؟ !»
«آخر این چه اسراری است که من از آن خبر ندارم ؟ »
«اگر به من اعتماد داری ، اگر دوستم داری . سکوت کن تا موقعش برسد . »
«موقعش کی است ؟ »
«زمانی که زن و شوهر شده باشیم و به جستجوی مادرت برویم . من نمی خواستم تو را کنجکاو و ناراحت کنم ، اما از بس به خاطر فرزین احساس گناه می کنی ، می خواستم بدانی محبتهای بیش از حد او به تو امتیازی بوده که به وجدان خودش می داده تا جبران گذشته ها را بکند . صبر داشته باش . عزیزم . به زودی همه چیز را می فهمی . »
«این اسرار در کیف سیاه بابا پنهان نشده ؟ پوریا ، من همیشه آرزو داشته ام بدانم چه چیزی در آن کیف است که بابا نمی خواهد کسی ببیند . »
«من از آن کیف و محتویاتش چیزی نمی دانم . اما به زودی پرده ها کنار می رود . »
«تا کی باید سکوت کینم ؟ تا کی باید رابطه مان پنهانی باشد ؟ »
«آن روز زیاد دور نیست . فقط تا زمانی که پدر و مادربزرگت به خاطر غم از دست رفتن فرزین کمی تسلی پیدا کرده باشند . »
«پوریا ، باید به یک سؤال من جواب بدهی . تو چرا موضوع ازدواج مهشید با عمو فرزین را به من نگفته بودی ؟ »
«فرزین اجازه نداده بود . »
«این جواب قانعم نمی کند . »
«خودت حاضر می شوی راز کسی را که به تو اعتماد کرده فاش کنی ؟ اگر جوابت مثبت باشد جای تأسف است . »
«من باید با همه فرق می داشتم . »
«داشتی و داری . اما من قول شرف داده بودم . »
آذر خشمگین و پرخاشگر به علی گفت: «تو حق نداری با مهشید تماس بگیری . »
علی با فریاد غرید: «مادرم بفهمد او پس از آزاد شدن از زندان و طلاق از من با فرزین ازدواج کرده ، سکته می کند . »
«به دیگری بگو با او صحبت کند . به عمو فاضل بگو . به فرنگیس خانم ، فرهنگ ، ارژنگ ، یا به هر دیگر . »
«به هر بگویم ، خبر درز پیدا می کند و بالاخره یک روز به گوش مادرم می رسد . نمی خواهم هیچ در دنیا جز من و تو بداند مهشید از فرزین ارث می برد . هیچ ! من با این همه کار و مسئولیتی که دارم ، اینجا مانده ام تا فرم انحصار وراثت را خودم تکمیل کنم . »
«او چه حق دارد به اینجا تلفن کند و سراغ تو را بگیرد ؟ !»
«برای من که تلفن نمی کند . می خواهد ارثش را بگیرد . آذر ، دست از این حساسیت بی جهت بردار . »
«خب اسمش را جزو ورّاث بنویس . اینکه دیگر تماس گرفتن ندارد . »
«تو به من اعتماد نداری ؟ »
«تو خوبی ، اما دیگران بهت رنگ پس می دهند . می فهمی ؟ »
«اگر او چند بار تماس گرفته برای این است که می خواهد مطمئن شود حق و حقوقش محفوظ است . وگرنه آفتابی می شود و همه چیز را برملا می کند . آذر ، خیلی چیزها پایداری زندگی زناشویی را با خطر مواجه می کند . »
«مثلاً چی ؟ »
«مثلاً بدبینیهای غلط . همین چیزی که تو داری!»
«فقط چهل روز از فوت آن بیچاره می گذرد . بگذارید خاک گورش خشک شود ، بعد . »
«می بینی که چند بار تلفن کرده و پیغام داده . تا دیر نشده باید با او تماس بگیرم . »
رنگ آذر از ناراحتی برافروخته شده بود و صدایش می لرزید . هیچ نمی دانست نسبت به مهشید چه اندازه حساسیت حاد و وحشتناک دارد . تا آن زمان فکر می کرد مهشید زن سابق علی بوده و از زندگی آن خانواده طرد شده و رفته پی کارش . اما حالا که به طور غیرمترقبه ، و از نظر علی به طور وحشتناک ، معلوم شده بود در تمام سالهای بعد از زندان همسر فرزین و در حقیقت عضوی از اعضای خانوادۀ آنها بوده ، دیو بدبینی و سوءظن به جانش افتاده و چنان تحت تأثیرش قرار داده بود که حاضر نمی شد حتی به خاطر توران کوتاه بیاید که بعد از آن همه داغ ، خرد و خمیر شده بود و دائم می گفت: «الحمدالله انبار غممان هیچ وقت خالی از آذوقه نیست . »
این سوءظن در آذر چنان قوی بود که و درایت را که یکی از خصوصیات بارزش بود کنار گذاشته بود . روزی عصیانزده به علی گفت: «من از کجا بدانم او در تمام سالهایی که همسر فرزین بوده با تو رابطه نداشته ؟ تو همیشه سنگ او را به سینه می زدی و از مادر و پدرت می خواستی از خون فری بگذرند و رضایت بدهند او از زندان آزاد شود . »
علی در اوج عصبانیت فریاد زد: «به روح فری قسم در اشتباه محض هستی!»
آذر برافروخته جواب داد: «حالا مقدسات جدید برای قسم خوردن پیدا کرده ای ؟ »
علی توفانی و خشمگین با تمسخر به او خندید . اما ناگهان فکری سوزنده چون برق به ذهنش خطور کرد: نکند فرزین همیشه با مهشید رابطه داشته ، حتی آن موقع که او همسر من بوده! یک لحظه احساس کرد اتاق دور سرش می چرخد . تعصبش بر منطقش فائق آمده بود و فرمانروایی می کرد . در آن هیاهو یادش رفته بود جسم فرزین در خاک تجزیه شده . حالتش کاملاً تغییر کرده و واژه هایش لال شده بود . آذر با دیدن تغییر حالتش سکوت کرد . علی که جلوی در ایستاده بود و می خواست بیرون برود ، دستش را به دیوار گرفت و روی مبلی نشست . آذر کوتاه آمد . حال بد علی را به حساب خودش گذاشت . «حالا چرا این قدر ناراحت شدی ؟ خب من زنم . آن هم زن تو . چشمم برنمی دارد ببینم با زن سابقت . . . »
آذر نمی دانست چه بلوایی در وجود شوهرش بر پا شده . علی به یاد گذشته ها افتاده بود . به یاد زمانی که فرزین با التماس از توران و سالار می خواست مهشید را ببخشند و رضایت بدهند از زندان آزاد شود ، و اکثراً کار اجبار و اصرار را تا حد داد و فریاد می کشاند ، و فقط وقتی سکوت می کرد که حال توران به هم می خورد و عرق سرد روی پیشانی و پشت لبش می نشست و رنگش می پرید . با یادآوری آن خاطرات لحظه به لحظه مطمئن تر می شد که بین او و مهشید همیشه رابطه ای پنهانی بوده . البته فرزین زنده نبود تا به او بگوید که بله ، همیشه دل در گرو مهشید داشته ، اما از بی جرئتی آن قدر تعلل کرده تا او همسر برادرش شده . اگر او زنده بود ، علی می فهمید فرزین با همۀ شیفتگی و دلدادگی ، تا وقتی مهشید همسر برادرش بود ، هیچ رابطه ای با او نداشت و فقط در خود می سوخت و دَم نمی زد . حتماً فرزین به او می گفت آن زمانها چه رنجی می برده وقتی می دیده فری مصمم و پا به جفت ایستاده تا مهشید را به همسری او درآورد . و وقتی بالاخره او و مهشید با هم ازدواج کردند ، چه روزها و شبهای تلخ و تیره و تاری را گذرانده و با چه حسرتی بر آرزوهای بر باد رفته اش گریسته . اگر فرزین زنده بود ، به طور حتم یک چیز دیگر را هم اعتراف می کرد ، و آن اینکه به خاطر نزدیک تر شدن به مهشید ، به فری قول همکاری داده بود . این افسوسی بود که آتش پشیمانی اش در تمام سالهای بعد از آن وقایع روح او را مثل خوره می خورد . همیشه خود را در مقابل علی و مگی گناهکار می دانست ، و علاقۀ دیوانه وارش به مگی بر اثر همین ماجرا بود .
آذر لیوانی آب به دست او داد و با غیظ گفت: «حالا چرا این اداها را درمی آوری ؟ چرا بهتت زده ؟ مگر من چه گفتم ؟ خب هر زن دیگری هم جای من باشد ، نمی تواند ارتباط شوهرش را با زن سابقش تحمل کند . »
او دنیای پرنفرت خود را می گذراند و علی نیز در دنیای پر بلوا و خود دست و پا می زد . سرانجام احساس کرد دیگر نمی تواند به روی مهشید نگاه کند . تمام وجودش به تصرف خشم و نفرت درآمده بود . دلش می خواست فرزین زنده بود و دمار از روزگارش درمی آورد . اما حالا دچار دردی بی درمان بود . به همین دلیل با لحنی ناآسنا و آفت زده گفت: «خودت با او صحبت کن . »
آذر ناباورانه پرسید: «من با او صحبت کنم ؟ !»
«آره . ببین حرف حسابش چیست! بگو طبق قانون سهم الارثش محفوظ است . وقتی برگۀ حصر وراثت را پر کردیم ، نشانش می دهیم که باور کند قصد نداریم حق و حقوقش را پایمال کنیم . به او بگو مبادا به سراغ مادرم برود ، که در آن صورت هر چه دیده از چشم خودش دیده . بگو فتوکپی تمام صفحات شناسنامه اش را با پُست به اینجا بفرستد . »
آذر سردرنمی آورد . علی چنان تغییر حالت داده بود که عجیب به نظر می رسید . آذر خوشحال شده بود . کم کم باور می کرد علی تمایلی به تماس با مهشید ندارد و فقط نمی خواهد او کاری کند که موضوع ازدواجش با فرزین برملا شود . در حالی که خشم و خروشش فروکش کرده بود پرسید: «کی با او تماس بگیرم ؟ »
«همین الان . باید هر چه زودتر شرش را از سرمان کم کنیم . وقتی وسایل فرزین را وارسی می کردم . شماره تلفنش را در دفتر یادداشت او دیدم . برو از کیفش بردار . » سپس با حالتی آشفته برخاست و در حالی که عازم رفتن می شد گفت: «به او بگو مبادا به سراغ مادرم برود ، که در آن صورت با من طرف است . »
او رفت و آذر با شتاب شمارۀ تلفن مهشید را از دفتر یادداشت فرزین برداشت . شماره را گرفت . هنوز زنگ سوم زده نشده بود که مهشید جواب داد: «الو ، بفرمایید . »
آذر با اکراه پرسید: «شما مهشید خانم هستید ؟ »
«بله . شما ؟ »
آذر مکثی کرد و سپس با انزجار گفت: «از طرف علی تلفن می کنم . »
مهشید گوشهایش را تیز کرد . «زنش هستید ؟ »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#134
Posted: 12 Nov 2012 10:25
«بله ، من آذر هستم . »
«چه کار دارید ؟ »
«می خواستم بگویم مطمئن باش هیچ حق و حقوقت را پایمال نمی کند . تقسیم ارث و میراث مقدمات قانونی دارد که تا طی نشود نمی توان ارثیه را تقسیم کرد . »
«من به قانون کار ندارم . سهم مرا بدهید و رسید بگیرید . »
«یعنی چه ؟ کی سهم تو را بدهد ؟ مگر تا مراحل قانونی طی نشود ، ارثیه قابل دسترسی است ؟ »
«گفتم که ، من به این کارها کار ندارم . سهم مرا حساب کنید و بدهید و بعد از اموال او بردارید . »
«نمی فهمم! کی سهم تو را بدهد ؟ »
«مادر شوهرم پولدار است . شوهر تو هم پولدار است . من نمی توانم صبر کنم . خرج دارم . »
«شوهر من سهم الارث تو را بدهد ؟ مگر به تو بدهکار است ؟ »
«می روم از مادرش می گیرم . »
«او تا به حال دو بار سکته کرده . اگر تو را ببیند ، یا حتی صدایت را بشنود ، سکتۀ سومش حتمی است . »
«به من مربوط نیست . اگر تا آخر این هفته سهم مرا دادید که هیچ . اگر ندادید ، می روم پیش او . »
«مگر انسان نیستی که . . . »
مهشید جملۀ او را بُرید و گفت: «مثل آدم حرف بزن . اصلاً من با تو کاری ندارم . اگر شوهر تو مُرده بود ، من می آمدم میانجی گری کنم ؟ شوهر من مُرده ارثش افتاده دست شما . » و با ادای آخرین جمله گوشی را محکم روی دستگاه کوبید .
ارتباط قطع شد . گوشی آن قدر در دست آذر ماند تا سوت کشید . مبهوت شده بود . از وضعیت پیش آمده بیش از آنکه ناراحت باشد ، خوشحال بود . می دید تمام حواس مهشید دنبال پول است ، نه علی . اما از اینکه در انجام دادن مأموریتش ناموفق بود ، احساس رضایت آمیزی نداشت .
همان موقع شمارۀ تلفن همراه علی را گرفت و ماجرا را گفت . «خب ، حالا می خواهی چه کار کنی ؟ او هی از حق و حقوقش حرف می زند . »
«نمی دانم . خودت بگو چه کار باید بکنم!»
آذر سکوت کرد . دلش نمی خواست حرفی را که در دل داشت بزند . اما وقتی علی جمله اش را تکرار کرد ، گفت: «مثل اینکه باید خودت اقدام کنی . هی تهدید می کرد که می رود سراغ توری جان . »
«می دانم . می خواهد دردسر درست کند . قصد تلکه کردن دارد . خدا می داند چقدر فرزین را تیغ می زد . مثلاً مهندس است . »
«از قدیم گفته اند ترحم بر پلنگ تیز دندان/ستمکاری بود بر گوسفندان . یادت هست چقدر سنگش را به سینه می زدی که از زندان آزاد شود ؟ »
«دلم برای دخترش می سوخت!»
آذر با طعنه پرسید: «فقط همین ؟ !»
«بله . فقط همین! شماره را بده ، خودم با او صحبت کنم . »
«بیا از خانه زنگ بزن . »
«من کار دارم . تا عصر نمی توانم به خانه بیایم . دیر می شود . باید سری هم به مادر بزنم . »
آذر دلخور و ناراضی شماره تلفن را داد .
علی پس از قطع مکالمه بلافاصله تلفن خانۀ مهشید را گرفت . مهشید جواب داد . علی هیجان داشت . افکار موذی ای که به مغزش هجوم آورده بود آزارش می داد . با لحنی تحقیرآمیز و گزنده گفت: «تو مگر مال این مملکت نیستی ؟ مگر قانون ارثیه را نمی دانی ؟ »
مهشید که بالاخره او را مجبور به تماس کرده بود ، پیروزمندانه جواب داد: «من به قانون چه کار دارم ؟ می گویم سهم مرا بدهید ، بعد از اموال او بردارید . اینکه حرف غیرقابل فهمی نیست . »
«از جیبم سهم تو را بدهم ؟ »
«نمی دانم . از هر جا می خواهی بده . »
سؤالی بر سر زبان علی بود که آرزوی شنیدن جوابش را داشت ، اما غرورش اجازۀ ابراز آن را نمی داد . می خواست بپرسد آیا مهشید در زمانی که همسر او بوده با فرزین رابطه داشته! این فکر از لحظه ای که به ذهنش خطور کرده بود ، روح و روانش را آتش زده بود . هر بار سؤال بر سر زبانش می آمد ، آن را به سختی می راند . گفت: «مراحل قانونی بیشتر از دو سه ماه طول نمی کشد . »
«دو سه ماه ؟ من الان به پول احتیاج دارم . »
علی با خشم گفت: «اگر او زنده بود چه ؟ باز هم همین الان به پول احتیاج داشتی ؟ »
«من نفهمیدم چطور شد آن خانم خانمها ، زن جنابعالی را می گویم ، چرا او به من تلفن کرد ؟ مگر او چه کاره است که به من زنگ می زند و غرولند هم می کند ؟ نکند به سرکار اجازه نمی دهد با من تماس بگیری!»
«من حوصلۀ این حرفها را ندارم . گفتم تکلیف انحصار وراثت که مشخص شد ، سهم تو را طبق قانون می دهیم . »
«من از توری می گیرم . »
«مگر حرف حساب سرت نمی شود ؟ مگر نمی دانی او دو بار سکته کرده ؟ تو از جان این خانواده چه می خواهی ؟ »
مهشید بدون جواب گوشی را گذاشت .
این واکنش چنان بر علی گران آمد که دوباره شماره اش را گرفت تا پاسخش را بدهد . به محض آنکه او گوشی را برداشت گفت: «تو موجود نحسی هستی . تمام خانوادۀ ما را از هم پاشیدی . الان هم نشسته ای و منتظر مرگ مادرم هستی . »
«من الان کار دارم . باید از خانه بروم بیرون . عصر بیا اینجا ، با هم صحبت کنیم . »
وقتی برای بار دوم گوشی را گذاشت ، شعله های خشم در دل علی زبانه کشید . بلافاصله شمارۀ تلفن خانۀ توران را گرفت . مگی گوشی را برداشت . «بفرمایید . »
«مگی ، سلام . »
«سلام بابا . »
«گوش کن ، مگی . من مجبورم موضوعی را به تو بگویم . البته به هیچ وجه نمی خواستم چنین مسئله ای را برملا کنم . اما مجبورم . مونا خانه است ؟ »
«بله . در اتاقش است . »
«مامان توری چطور است ؟ »
«حالش چندان خوب نیست . خوابیده . داروهایش را گرفتید ؟ »
«بله . تا یکی دو ساعت دیگر برایش می آورم . مگی ، تو که مهشید را به یاد داری ؟ »
«بله . قاتل عمه فری را می گویید . »
«خلاصه کنم . طبق مندرجات شناسنامۀ فرزین مهشید پس از آزادی از زندان با او ازدواج کرده . »
مگی از این راز خبر داشت . پوریا به او گفته بود . اما تجاهل کرد . «عمو فرزین با قاتل خواهرش ازدواج کرده بود ؟ »
«بدبختانه بله . و حالا او طبق قانون از شوهرش ارث می برد . اما حاضر نیست صبر کند پس از انحصار وراثت و تعیین سهم هر یک از وراث سهمش را بگیرد . می خواهد مرا تیغ بزند . تهدیدم کرده که اگر سهمش را از جیب خودم ندهم ، می آید پیش مامان توری و سهم الارثش را از او مطالبه می کند . »
«عمو فرزین که در این خانه و با مامان توری زندگی می کرد ، چطوری ازدواج کرده بود که هیچ خبر نداشت ؟ وای ، اگر مامان توری بفهمد در جا می میرد . »
«می دانم . برای همین مجبور شدم تو را در جریان بگذارم . ناچارم موضوع را به مونا هم بگوییم تا حواسش جمع باشد . ممکن است مهشید تلفن کند و بخواهد با مامان توری حرف بزند . مبادا غفلت کنی و گوشی را به او بدهی . به مونا هم سفارش کن . »
«وای . . . اگر مونا بفهمد عمو فرزین با قاتل مادرش ازدواج کرده بود ، جا می خورد . من نمی توانم به او بگویم . خیلی سخت است . »
«مونا کجاست ؟ گوشی را بده به او . »
«بابا . . . »
«بله ؟ »
«من . . . من باید . . . هیچی!»
«تو باید چی ؟ حرفت را بزن . »
مگی می خواست پا به قلمرو دیگری بگذارد و رازش را که از آن جز رؤیایی شیرین در ذهن نداشت فاش کند . می خواست از پاره های درخشان امیدی که قلبش را عاشقانه به تپش آورده بود بگوید . می خواست پیش پدر به عشقش اعتراف کند و آن احساس را ابدی نماید . می خواست از پوریا و آن برق آتشناکی که از میان نگاههایشان گذر کرده بود و بی نام بود بگوید . اما نتوانست . با افسوس آهی کشید و جواب داد: «یادم رفت چه می خواستم بگویم . گوشی را نگه دارید ، مونا را صدا می کنم . »
مگی با آهی بلند گوشی را کنار دستگاه گذاشت و به مونا گفت گوشی را بردارد . وقتی مونا گوشی را برداشت ، قلب مگی به شدت می تپید . دلش برای مونا که باید چنان خبری را می شنید می سوخت .
علی سعی کرد موضوع را طوری مطرح کند که مونا کمتر ناراحت شود . اما او با شنیدن گفته های علی نفسش بند آمد . مگی در کنارش ایستاده و مواظبش بود . چهرۀ مونا شکل گریه به خود گرفت و خطوط چهره اش در هم رفت . با صدای درگیر با بغض گفت: «دایی فرزین با قاتل مادر من ازدواج کرده بود ؟ نمی توانم باور کنم . چطور چنین چیزی ممکن است ؟ !»
«مونا جان ، آرام باش . این زن زندگی همۀ ما را به هم زد . خانواده مان را از هم پاشید . حالا هم دست بردار نیست . تهدید می کند که با مامان توری تماس می گیرد و همه چیز را به او می گوید . »
مونا گریه کنان جواب داد: «تقصیر شماست . شما بودید که می خواستید او از زندان آزاد شود . شما بودید که همیشه از مامان توری و بابا سالار می خواستید از خون مادرم بگذرند و رضایت بدهند . »
«مونا ، گریه نکن . اعصاب من خُرد است . نمی دانی در بهشت زهرا وقتی شناسنامۀ عمو فرزین را باز کردم و نام مهشید را به عنوان همسر در آن دیدم چه حالی پیدا کردم . نزدیک بود بی هوش شوم . اگر عمو فاضل در کنارم نبود ، نقش بر زمین شده بودم . »
«چطور باور کنم قاتل مادرم همسر دایی ام بوده ؟ خدایا ، کمکم کن . من او را نمی بخشم . »
«مونا ، الان واقعۀ دیگری در راه است . او می خواهد خود را به مامان توری برساند . تو و مگی باید کاملاً مراقب تلفنها باشید . همین طور آیفون . ممکن است سرش را بیندازد پایین و یکراست بیاید آنجا . »
«بیاید اینجا ؟ ! دهانش را خُرد می کنم . می کشمش . نابودش می کنم . من همیشه آرزو داشتم او را ببینم . یکی از بزرگترین آرزوهایم این بوده که او را بکشم . »
«آرام بگیر ، مونا . فعلاً برگ برنده دست اوست . باید مدارا کنیم که مامان توری متوجه موضوع نشود . خودت که خوب می دانی ، او اگر بفهمد ، می میرد . عزیزم ، به محض اینکه تلفن کرد یا زنگ در خانه را زد ، به من تلفن کن و خبر بده . »
«شما کجا هستید ؟ سراسر هفته که به شمال می روید . »
«فعلاً دو هفته ای نمی روم . کار قبلی که تمام شد ، تصمیم گرفتم استراحت کاملی بکنم ، بعد بروم سراغ طرح بعدی . شاید هم از بیخ و بن کار را واگذار کنم و بیایم تهران . عزیزم ، صبور باش و به مگی هم سفارش کن . »
«دایی علی ، دارم از غصه می میرم . آخر چطور دایی فرزین توانست با قاتل خواهرش ، با قاتل مادر من ازدواج کند ؟ »
«من مهشید را خوب می شناسم . اگر مدتی با او زندگی نکرده بودم ، نمی توانستم این طور قاطعانه بگویم . خیلی کارها از دستش برمی آید . »
«شما چطور به این آدم ترحم کردید و گذاشتید از زندان آزاد شود ؟ خدا کند عقلش برسد و به در خانۀ ما نیاید . وگرنه می کشمش . »
«مونا ، کاری نکن که به دردسرش نیرزد . نباید بگذاریم کسی غیر از ما از این راز باخبر شود ، وگرنه به گوش مامان می رسد . »
علی پس از صحبت با مگی و مونا ، مجدداً به مهشید تلفن کرد . «مهشید ، گوش کن . می خواهم پیشاپیش خبرت کنم که چشم و گوشت باز شود . فکر رفتن به خانۀ مادرم را از سرت بیرون کن که فاجعه درست می شود . »
«تهدید می فرمایید ؟ »
«نه ، این تهدید تو خالی نیست . مونا وقتی فهمید فرزین با قاتل مادرش ازدواج کرده و حالا هم دَم از ارث و میراث می زند ، چنان آتش گرفت که می دانم اگر تو را ببیند می کشد . »
«نه بابا ؟ چه غلطها! مرا می کُشد ؟ صبر کن ، می بینیم!»
«مهشید ، چنین خطری نکن . نابود می شوی . »
«حالا تو تهدید می کنی یا من ؟ »
«این تهدید نیست . واقعیت است . تو به عمد یا غیرعمد مادر او را کشته ای و او چنان از تو متنفر است که نمی خواهد سر به تنت باشد . مونا جوان و کم طاقت است . همان طور که تو فری را . . . »
یکمرتبه صدای جیغ مهشید برخاست . «اگر آن روز جلویش را نگرفته بودم ، شاید الان مگی وجود نداشت ، مگر یادت رفته به خاطر عزیز دردانۀ تو آن اتفاق پیش آمد و من به زندان افتادم ؟ مگر به خاطر دخترت نبود که مصیبت زندان را تحمل کردم ؟ من از بابت فری به تو بدهکار نیستم . آن روز او آمده بود دختر تو را شکنجه کند . »
قلب علی از یادآوری آن خاطرات به درد آمد . با لحنی که نشان دهندۀ انقلاب درونش بود گفت: «بس کن . اگر تو با او همدست نشده بودی که بچۀ مرا بفروشی و دلار بگیری ، هیچ یک از این اتفاقات پیش نمی آمد . چرا ، به من بدهکار هستی . به او قول داده و همکاری کرده بودی که مگی را از دستم بگیرید . »
«اما دیدی که همه اش حرف بود و بلافاصله که با تو ازدواج کردم ، از فری کناره گرفتم . علی . . . عصر بیا اینجا تا حرفهایمان را بزنیم . »
«من با تو حرفی ندارم . فقط می گویم صبر کن مراحل قانونی انحصار وراثت طی شود و سهمت معلوم گردد . »
«اما من با تو حرف دارم . »
«نه . . . نمی آیم . »
«به حرمت آن مدتی که با هم زندگی کردیم و نان و نمک همدیگر را خوردیم بیا . »
«چه کار داری ؟ همین جا پای تلفن بگو . »
«نه ، با تلفن نمی شود . باید ببینمت . تو باید یک چیز را بدانی . »
«بفرمایید! چه چیزی ؟ »
«وقتی آمدی اینجا می گویم . علی ، من با تو حرف دارم . خواهش می کنم بیا . به خاطر آن روزهای خوشبختی مان ، به خاطر فداکاری ای که برای بچه ات کردم ، بیا . علی ، عصر منتظرت هستم . بیا تا حرفم را برایت بگویم . قول بده که می آیی!»
صدای گریۀ مهشید در گوشی پیچید . علی مثل همیشه طاقت شنیدن صدای گریه نداشت . مهشید دیگر حرف نمی زد . فقط صدای مویه هایش از گوشی منتقل می شد . علی کلافه و سردرگم گفت: «از جانم چه می خواهی ؟ این چه حرفی است که نمی توانی پای تلفن بزنی ؟ من نمی خواهم چشمم به چشم تو بیفتد . تو خانوادۀ ما را به هم ریختی . فری را کُشتی . پدرم را از غُصۀ او دق مرگ کردی . مرا آواره کردی . برادرم را . . . »
مهشید گریان حرف او را بُرید . «برادرت را چه کار کردم ؟ او عاشق من بود . به خدا من نمی خواستمش . دوستش نداشتم . من تو را دوست داشتم . نمی دانی وقتی از زندان بیرون آمدم و فهمیدم ازدواج کرده ای چه حالی شدم . دنیا دور سرم چرخید . دیوانه شدم . تو چطور توانستی در حالی که هنوز من همسر قانونی ات بودم ، زن دیگری بگیری ؟ من هستم که باید مدعی تو باشم ، آن وقت تو دست پیش می گیری ؟ علی ، به خدا قسم من هیچ تمایلی به فرزین نداشتم . اما او بیچاره ام کرد . به پایم افتاد . گفت همیشه مرا دوست داشته ، ولی شهامت ابرازش را نداشته . خودش گفت وقتی من با تو ازدواج کردم ، دیگر از زندگی سیر شده بود . کارش به جایی کشیده بود که چند بار می خواست خودکشی کند . من زن بدبختی هستم . خودت خوب می دانی چه می گویم . وقتی می خواستی بروی انگلستان ، می دانستی دوستت دارم . از تمام حرکات و رفتارم می فهمیدی عاشقت هستم . اما چنان مغرور بودی که به خودم اجازه نمی دادم عشقم را ابراز کنم . تو با اطمینان از اینکه دوستت دارم ، از اینجا رفتی ، و من به امیدت نشستم و برای اینکه از تو باخبر باشم به فری نزدیک شدم . اما تو در آنجا با مادر مگی ازدواج کردی ، انگار نه انگار که من هم در این دنیا وجود دارم . »
«اینها مربوط به گذشته است . گذشته های خیلی دور . بیست و چند سال پیش . »
«برای من هیچ چیز نگذشته . »
«گوش کن . . . »
«نه ، تو گوش کن . امروز بیا تا حرفهایمان را بزنیم . »
«من حرفی ندارم ، جز اینکه بگویم باید مسئلۀ انحصار وراثت طوری سربسته و پنهان بماند که هیچ نفهمد نام تو در شناسنامۀ ، فرزین بوده . »
«این موضوع خیلی برایت مهم است ؟ »
«خودت خوب می دانی که هست . »
«پس عصر بیا اینجا . »
«چرا گروکشی می کنی ؟ من با تو حرفی ندارم . بین من و تو هیچ چیز وجود ندارد . »
«تو می توانی از قول خودت حرف بزنی ، اما از قول من نه . »
«به تو اخطار می کنم . اگر بخواهی به مادرم صدمه بزنی ، اگر سعی کنی به گوش او برسد که فرزین با قاتل دخترش ازدواج کرده ، آن وقت با من طرفی!»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#135
Posted: 12 Nov 2012 10:26
«با تو ؟ مثلاً چه کار می کنی ؟ »
«دَمار از روزگارت درمی آورم . »
«با من این طور حرف نزن . عصر بیا . خواهش می کنم . التماس می کنم نگو نه!»
صدای گریۀ پر هیاهوی او علی را دگرگون می کرد . «گریه نکن . نمی دانم در سرت چه می گذرد . تو شیطان مجسمی . می خواهی همه چیز را خراب و نابود کنی . »
«نه! نه به خدا . فقط کافی است یک بار بیایی اینجا . آن وقت هر چه بگویی قبول می کنم . مطمئن باش . قول می دهم حرف سهم الارثم را هم دیگر نزنم . بیا ببین چه حالی دارم . علی ، روزگار خیلی بی رحم و سنگدل است . هیچ وقت نگذاشته از زندگی چیزی بفهمم . هر بار آمدم طعم خوشبختی را بچشم ، چنان توفانی به پا شد که وقتی توفان خوابید ، دیدم همه چیز به باد رفته . من ماندم و نارسیس و یک مادر پیر و مریض . هیچ می دانی در سالهایی که زندان بودم چه بر سر نارسیس آمد ؟ »
علی نمی دانست با او چه کند . از اقداماتش می ترسید . می دانست مرگ و زندگی مادرش در گرو لج و لجبازیهای اوست . سرانجام در حالی که هیچ عنصری از عناصر وجودش به حرفی که می زد راغب نبود ، با خشم گفت: «من فقط ده دقیقه می مانم . حرفهایت را زود می زنی و خلاصم می کنی . »
علی او را نمی دید که با شنیدن این جواب چطور لبخند پیروزمندانه بر لبش نشست .
ساعت شش بعدازظهر بود که علی با تردید و دودلی زنگ خانۀ مهشید را فشرد و فلب او را با شنیدن صدای زنگ به لرزه درآورد . مهشید دکمۀ آیفون را زد و به استقبال رفت . هیچ در خانه نبود . نارسیس تا شب به خانه نمی آمد و مادر پیرش هم چند روزی مهمان پسر بزرگش بود . مهشید لباس مشکی زیبایی به تن داشت و با آنکه سنی را پشت سر گذاشته بود ، همچنان جذاب و دلربا به نظر می رسید . با دیدن علی چنان به هیجان آمده بود که دل در سینه اش بی تابی می کرد .
علی گرفته و خشمگبن ، از حضور در خانۀ او سخت معذب بود . وقتی وارد ساختمان شدند ، علی در را پشت سر خود بست و همان جا ایستاد . «حرفهایت را بزن ، می خواهم بروم . »
مهشید با دیدن چهرۀ مصمم او برای هرچه زودتر رفتن دلخور شد ، ولی به روی خود نیاورد . با لحنی سرزنش بار و در عین حال نوازشگرانه گفت: «از زنت می ترسی ؟ »
«هر طور می خواهی فکر کن . زود باش حرفت را بزن ، می خواهم بروم . »
«چرا این طوری می کنی ؟ خب بیا بنشین یک چای بخور ، بعد . . . »
«من نمی خواهم اینجا بمانم . چای هم نمی خواهم . یاالله زود باش بگو . چه می خواستی بگویی ؟ !»
مهشید قدمی به پیش گذاشت . دستهایش را به سوی او دراز کرد . «مگر جُذام دارم که این طور فرار می کنی ؟ »
علی خود را پس کشید . «مسخره بازی درنیاور . حرفت را بزن . »
«آن قدر اخم کرده ای که حرفهایم یادم رفت . »
«پس خداحافظ . » و دستگیره را گرفت که در را باز کند .
مهشید از پشت کتش را گرفت و کشید . «آه . . . چقدر ادا درمی آوردی! خب بگیر بنشین تا حرفم را بزنم . این طوری که نمی شود . »
«می دانم چه نقشه های شومی داری . مثل همیشه!»
«من ؟ اگر تو آزارم ندهی هیچ نقشۀ شومی در کار نیست . خواهش می کنم بنشین . »
علی ناخواسته و بی رغبت روی مبلی نشست . مهشید بلافاصله به آشپزخانه رفت و اندکی بعد با دو فنجان چای برگشت . کیک روی میز بود . گفت: «اخمهایت را باز کن . قلبم گرفت . چرا این قدر بُغ کرده ای ؟ »
علی نگاهی رمیده به او انداخت . مهشید رو به رویش روی مبلی نشست . با نگاهی نافذ و مهر طلب به او چشم دوخت و با لحنی اثر گذار ادامه داد :«هنوز نمی خواهی اعتراف کنی در مورد فری بی گناه بودم ؟ »
علی گرفته و عصبی جواب داد :«من به گذشته ها کار ندارم . نیامده ام کسی را متهم یا تبرئه کنم . گفتی با من حرف داری ، آمده ام ببینم چه می گویی . تو از فرزین ارثث می بری . من هم طبق قانون حق و حقوقت را می دهم . فتوکپی تمام صفحات شناسنامه ات را بده که ضمیمۀ برگۀ انحصار وراثت کنم . من که فکر نمی کنم دیگر حرفی باقی مانده باشد . مانده ؟ »
مهشید در حالی که فنجان چایش را به دست گرفته بود ، با لحنی نیازمند و پر تمنا گفت: «وقتی چایت را خوردی می گویم حرفی باقی مانده یا نه . »
«من چای نمی خورم . تو داری طفره می روی و وقت می گذرانی . »
«والله به خدا در چایت سم نریخته ام . نترس . بخور ، بعد حرفهایم را می زنم . »
علی مستأصل و نگران چای را نوشید . فنجان را سر جایش گذاشت و گفت: «این هم چای . دیگر معطل نکن . »
مهشید با نگاهی اغواگر به او چشم دوخت . زیر لب ، اما نه آن قدر آهسته که او نشنود ، زمزمه کرد: «علی ، من زنم . آن هم زنی که هنوز عاشق توست . من . . . »
علی با شنیدن این جملات یکباره از جا برخاست و به طرف در خروجی رفت . مهشید فنجان چایش را روی میز گذاشت و به طرفش دوید . جلوی در ایستاد . «نمی گذارم بروی . »
«برو کنار . سر به سرم نگذار ، حوصله ندارم . »
مهشید پشتش را به در چسباند و با احساس زنی که عشقش مورد خیانت قرار گرفته ، گفت: «تو با ازدواجت به من خیانت کردی . من هنوز خودم را زن شرعی تو می دانم و آن طلاق ظالمانۀ یکطرفه را قبول ندارم . »
علی خنده ای عصبی کرد و گفت: «تو نه قانون سرت می شود ، نه شرع . مثل اینکه یادت رفته با فرزین ازدواج کرده بودی!»
«به خدا در تمام سالهایی که همسرش بودم ، دلم در گرو تو بود . »
«بدبخت فرزین . »
«تو مرا بی رحمانه طلاق دادی . لعنت بر این قوانین که تمام اختیارات را به مرد می دهد . مگر من جز فداکاری برای تو و دخترت کاری کرده بودم که برای آزادی ام از زندان شرط طلاق گذاشتی ؟ بی انصاف ، من بچۀ تو را نجات دادم . »
«نکند فراموش کرده ای با همدستی فری و فرزین می خواستی چه بلایی سر او بیاوری!»
«دیدی که پشیمان شدم و خطایم را جبران کردم . درست است کیفر گناهان فری را من پس بدهم ؟ !»
«کشتن خواهرم جبران بود ؟ نمی دانستم! برو کنار . نمی خواهم یک دقیقۀ دیگر اینجا بمانم . تو به همه خیانت کردی . حتی به من . »
مهشید که دیگر تلاشهایش را برای نگه داشتن او بی ثمر می دید ، با لحنی کینه توزانه فریاد زد: «به هر که خیانت کردم قبول ، ولی به تو خیانت نکردم . نه . . . به تو خیانت نکردم . »
علی عنان از کف داد . او هم با فریاد گفت: «به من خیانت کردی . می دانم وقتی زن من بودی ، با فرزین هم سر و سِر داشتی . »
این کلام چنان مهشید را بهتزده کرد که چشمهایش فراخ شد و دهانش باز ماند . لحظاتی حیرتزده به علی نگاه کرد و ناگهان دستش را به صورت سیلی محکمی بر گونۀ او فرود آورد . علی از حال طبیعی خارج شده بود . بدون لحظه ای تفکر جواب سیلی اش را با سیلی محکم تری داد ، طوری که تعادل مهشید به هم خورد . علی با یک ضرب او را به کناری راند و خواست در را باز کند . اما مهشید به خود آمد و چون ببری خشمگین به سوی او حمله برد و قبل از آنکه او بتواند از سالن خارج شود ، ناخنهای بلندش را به صورت او کشید . علی مچ هر دو دستش را در هوا گرفت . «لعنتی . می دانستم چه نقشه ای داری . »
مهشید تقلا می کرد دستهایش را آزاد کند . توفان غضب در سراسر وجودش شعله می کشید . وقتی تقلایش به ثمر نرسید ، در اوج خشم فریاد زد: «همه چیز را به مگی می گویم و نابودت می کنم . »
علی بار دیگر چنان او را هُل داد که روی کاناپه افتاد .
مهشید فریاد زد :«می گویم تو و مادر و خواهرت او را از مادرش دزدیدید و داستانهایی سر هم کردید تا باور کند مادرش او را دوست نداشته و از خانه بیرون کرده . به او می گویم مادرش هنوز در جستجوی اوست . می گویم فری می خواست او را بفروشد . می گویم مادرش تا وقتی از خانۀ قبلی نرفته بودید و نشانی و تلفن را می دانست ، برای مگی کادو و کارت می فرستاد و مادر و خواهرت آنها را پنهان می کردند که او فکر کند مادرش بی عاطفه بوده . من تمام روزنامه هایی را که در آنها با جنی مصاحبه شده بود دارم . فری آنها را به من سپرده بود که به دست تو و مگی نیفتد . اما حالا نشانش می دهم تا بفهمد تو با او چه کرده ای . تمام نامه ها و کادوهایی که مادرش فرستاده پیش من است . »
علی در جهانی از اصوات ، با شنیدن آن حرفهای تازه و غیرمنتظره مبهوت شده بود . حالا مهشید تهدید را بیش از هر شیوۀ دیگری برای رسیدن به خواسته هایش به کار گرفته بود و فوت و فن تازه ابداع می کرد ، و به وضوح می دید او را غافلگیر کرده . او برگ برنده را در دست داشت . از جا برخاست ، ایستاد و با لبخندی استهزاآمیز ادامه داد: «می دانم باور نمی کنی! اما باید باور کنی ، چون من تمام آن مدارک را دارم . او باید بفهمد مادربزرگ و عمه و پدرش چه آدمهای با شرفی بوده اند! باید بداند چطور به مادرش حُقه زدند و خودشان را منزه جلوه دادند . باید بداند چرا از خانۀ قبلی تان کوچ کردید . وقتی روزنامه ای را نشانش بدهم که عکس جنی در آن چاپ شده و او از تمام مردم انگلستان تقاضای کمک کرده تا بتواند پنج میلیون دلار فراهم کند و به پدر فرزندش بدهد تا وی را پس بگیرد ، آن وقت می فهمی تا امروز به تو و خانواده ات خدمت کرده ام یا خیانت . »
سکوت بهت آمیز علی به او قدرت بیشتری می بخشید تا باز هم بگوید .
«آنها ، یعنی مادر و خواهر و برادرت ، تمام تلفنهای عاجزانۀ ، جنی را از تو پنهان می کردند . اما وقتی دیدند او دست بردار نیست ، تصمیم گرفتند خانه را عوض کنند تا او نه نشانی داشته باشد و نه شماره تلفن . بدبخت جنی! نه تنها جواب نامۀ چندین صفحه ای تو را داده بود ، بلکه دهها نامه و کارت دیگر هم فرستاده بود . اما همین مادر گرامی ات همه را پنهان کرد تا نه به گوش تو برسد نه مگی . تمام آن نامه ها پیش من است . »
علی سعی می کرد آنچه را می شنود پس براند . اما در فضایی خفقان آور و خُرد کننده ، آنچه پس می راند ، با شتابی بیشتر به سویش هجوم می آورد . دیگر برای فرار از آنجا تلاش نمی کرد . مهشید فاتح و ظفرمند ، بر قلۀ پیروزی ایستاده بود . علی واخورده و ناباور پرسید: «این مزخرفات را از کجا درآورده ای ؟ »
«وقتی تمام آنها را به مگی رساندم ، می بینی مزخرفات است یا سندهایی که ثابت می کند تو و خانواده ات چه بر سرش آورده اید . آن وقت دیگر نه تو برایش می مانی و نه مامان توری جانش . »
«کثافت! لعنتی! اگر راست می گویی ، یکی از آنها را نشانم بده . »
مهشید خنده ای عصبی کرد و گفت: «به موقعش می بینی . »
«تو دروغ می گویی . این هم نقشه است . اما کورخوانده ای . »
مهشید با عصبیت قهقهه زد . «جنی در تمام نامه هایش به تو التماس کرده فقط بگذاری صدای دخترش را بشنود . چه نامه هایی! پر از عجز و التماس . پر از تمنا و نیاز . اما همین مامان توری جان در کمال بی رحمی تصمیم گرفت خانه را عوض کند تا دیگر نامه ای نیاید که به دست تو بیفتد و به قول خودش فیلت یاد هندوستان کند . طفلک مگی! خیال می کند مادرش آن قدر سنگدل بوده که هرگز به فکر او نیفتاده و نخواسته بداند او مرده است یا زنده . بیچاره خیال می کند مادربزرگش همیشه به خاطر او فداکاری کرده است . اما من دیگر نمی گذارم در جهل مرکب بماند . »
علی به سوی او رفت . کسی در وجودش فریاد می کشید آنچه مهشید می گوید عین واقعیت است . مهشید از جایش تکان نخورد . علی باز هم جلوتر رفت . در یک قدمی اش ایستاد . با لحنی دردبار و شکسته گفت: «تو که نمی خواهی دنیای مگی را خراب کنی ؟ !»
مهشید دندانهایش را به هم فشرد و خروشید: «چی شد ؟ باز مگی پیروز شد ؟ باز به خاطر او . . . »
«من بدون او هیچم ، هیچ . تو که نمی خواهی او را از من بگیری ؟ ! هان ؟ چرا این همه سال چنین چیزهایی را نگفتی ؟ چرا وقتی به زندان افتادی دَم نزدی ؟ »
«از خودت بپرس . من دوستت داشتم . فکر نمی کردم آن قدر بی رحم باشی که بگذاری در زندان بمانم . خیال می کردم تو هم دوستم داری . »
«چرا وقتی از زندان درآمدی و فهمیدی ازدواج کرده ام ، کاری را که امروز می خواهی بکنی نکردی ؟ »
«وقتی فهمیدم با تلاش تو آزاد شده ام ، در عین اینکه از خبر ازدواجت شکستم و سوختم ، دیدم آزادی ام را مدیون تو هستم . به این دلیل سکوت کردم . علی ، من دوستت دارم . اگر به عجز و لابۀ فرزین گوش دادم و با او ازدواج کردم . دلیلش تنگدستی بود . »
«تو که مهندس هستی چرا دنبال کار نرفتی ؟ »
«با مادر بیمارم ، با نارسیس چه کار می کردم ؟ »
«تو که می دانی ، فرزین وضع مالی خوبی داشته و سهم الارثت آن قدر می شود که زندگی تان را تأمین کند . دیگر از جان من چه می خواهی ؟ تصمیم گرفته ای زندگی مرا از هم بپاشی ؟ چرا می خواهی مگی را از دستم بگیری ؟ چرا می خواهی مادرم را زجرکش کنی ؟ »
«من . . . ؟ من هیچ کدام از اینها را نمی خواهم . تویی که باعث می شوی همه چیز خراب شود . »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#136
Posted: 12 Nov 2012 10:26
«من زن دارم . می فهمی ؟ با وجود داشتن همسر ، نمی توانم . . . »
«چرا نمی توانی ؟ هم قانون حمایتت می کند ، هم شرع . »
«پس وجدان و اخلاق چه می شود ؟ »
«در خیلی موارد وجدان و اخلاق به نفع شرع و قانون عقب نشینی می کند . »
«از جان من چه می خواهی ؟ »
«با من ازدواج کن . »
علی فریاد کشید: «آخر تو چه جانوری هستی ؟ مگر من جز محبت به تو چه کردم که پای از هم پاشیدن زندگی ام ایستاده ای ؟ چرا می خواهی همه چیز را خراب و نابود کنی ؟ »
«من دوستت دارم . از همان زمان که دختر جوانی بودم و تو گذاشتی از ایران رفتی ، عاشقانه دوستت داشتم . »
«من این دوست داشتن را نمی خواهم . این دشمنی است . به خدا تو دشمن منی . » صدایش لرزید . با بغضی تلخ نالید: «تو هیچ وقت روی سعادت را نمی بینی . »
«اگر با تو باشم ، جهنم هم برایم سعادت است . »
«دست بردار . هنوز آب گور فرزین خشک نشده . او سالها همسر تو بود . چرا با احساساتم بازی می کنی ؟ نمی توانم به همه خیانت کنم . »
«این اسمش خیانت نیست . اگر خیانت بود ، نه قانون اجازه اش را می داد ، نه شرع . علی . . . با من باش . به خدا دوستت دارم . نمی دانی جز آن مدت کوتاه که با هم ازدواج کردیم ، دورانی طلایی که به سرعت برق و باد گذشت . هرگز روی خوشبختی را ندیدم . من تو را می خواهم . گرمای وجودت را می خواهم . به خدا تمام مدارک را در اختیارت می گذارم . من نمی گویم از آذر جدا شو . حاضرم او را تحمل کنم و دَم نزنم . دیگر چه می خواهی ؟ »
«تو جغدی . زندگیهای ما را ویران کردی . حالا نوبت مگی است ؟ اما مطمئن باش این بار مثل گذشته نیست . پای کسی را به میان آورده ای که خوب می دانی برایم برتر از آن وجود ندارد . بنابراین تا پای نابودی ات می ایستم . ای دیوانۀ زنجیری! من به خاطر نارسیس تو را از زندان نجات دادم ، ولی تو می خواهی بچۀ مرا نابود کنی . مهشید ، خوب گوش من . حتماً نمی دانی با چه آتشی بازی می کنی! این آتش اگر در بگیرد ، تو و دخترت را هم می سوزاند . »
«بگذار بسوزاند . من پای همه چیز ایستاده ام . »
«حتی نابودی نارسیس ؟ »
«تهدید می کنی ؟ »
«مگر تو تهدید نمی کنی ؟ مگر برای مگی توطئه نچیده ای ؟ »
لحن مهشید تغییر کرده بود . به جای تهدید ، عجز و لابه و التماس در هر کلامش پیدا بود . «علی ، دوستم داشته باش . مثل همان وقتها . مثل آن یک هفتۀ ماه عسلمان . علی . . . تو می توانی با داشتن آذر ، با من هم ازدواج کنی . من از تو چیز زیادی نمی خواهم . همین قدر که بدانم زن تو هستم برایم کافی است . بیا . . . بیا که دیوانه وار دوستت دارم . »
«شما زنها به مردان اعتراض می کنید ، به قانون خُرده می گیرید که چرا به مرد اجازۀ تعدد زوجات می دهد ، چرا مردها با داشتن همسر می توانند همسر یا همسران دیگری داشته باشند ، اما خودتان را نمی بینید که با چه وقاحتی سر راه مردان متأهل می شوید و وسوسه شان می کنید . در مقابل هر مردی که به همسرش خیانت می کند ، یک زن خائن وجود دارد . مثل تو . . . اصلاً مگر می شود مرد بدون زنی خائن دست به خیانت بزند ؟ شما به اینجا که می رسید ، هم از قانون دفاع می کنید ، هم از شرع . »
«من به هیچ چیز کار ندارم . فقط تو را می خواهم . نه ارثیه می خواهم ، نه هیچ توقع دیگری دارم . حتی نمی خواهم از آذر دست بکشی . »
«تو مرا نمی خواهی . از هم پاشیده شدن زندگی ام را می خواهی . در ته دلت فکر انتقام از آذر را داری . »
«نه . می دانم تو از او یک پسر داری . مطمئنم میخش را آن قدر سفت کوبیده که مالک تو شده . او زندگی و شوهر مرا غصب کرد . اما من قصدم انتقام نیست . من تشنۀ تو هستم . تشنۀ مردی که به حق شوهرم است . با فرزین ازدواج کردم چون بوی مردانۀ تو را می داد . چون شبیه تو بود . مثل تو نگاه می کرد . مثل تو می خندید . علی ، به من رحم کن . ببین چطور التماست می کنم . ببین چقدر به تو احتیاج دارم . همۀ مدارک را بهت می دهم؛ نامه های جنی ، کادوها ، روزنامه هایی که گیتی ، همان دوست فری که در لندن زندگی می کرد ، برایش پُست کرده بود ، روزنامه هایی که عکس جنی را در حال گریه و التماس نشان می دهد . همه را می دهم . فری تمام اینها را پیش من گذاشته بود که به دست تو نیفتد . اینجا ، در خانۀ مادرم پنهانشان کرده بودم . در روزنامه ها نوشته که علی پنج میلیون دلار می خواسته تا مگی را تحویل بدهد . جنی پای تلفن اشک می ریخت و زار می زد که این مبلغ خیلی سنگین است . »
«لعنت بر هر چه زن است . »
«لعنت کن . نفرین کن . اما با من ازدواج کن . . . علی ، تو عشق منی . »
در آن لحظات از مهشید شیطان صفت و ویرانگر اثری نبود . او مثل تمام زنان عاشق ، پاکباخته و یکدل ، به عنوان همسر دوم خود را تقدیم عشقش می کرد .
چند ساعت بعد در خانه باز شد و علی از آنجا بیرون رفت . گیج و منگ پشت فرمان اتومبیل نشست و بی هدف در خیابانها راند . فری در برابرش زنده شده و ایستاده بود . به او و خیانتهایش فکر می کرد ، و به توران که هنوز زنده بود و شکسته و ناتوان در غم از دست دادن فرزین می گداخت . نسبت به آنها نفرتی سیاه و سنگین در قلب خود حس می کرد . زیر لب با خود حرف می زد . مامان ، چرا ؟ . . . آخر چرا نگذاشتید بفهمم جنی آن قدرها هم که ما فکر می کردیم بی عاطفه و سنگدل نبوده ؟ چرا قلب من و مگی را نسبت به او سیاه کردید ؟ چرا کادوها و نامه هایش را پنهان کردید و اجازه ندادید مگی حتی نام او را بر زبان بیاورد ؟ ! لعنت بر هر چه زن است . مگی ، تو هم زنی . می ترسم . . . از تو هم وحشت دارم . می ترسم روزی تو هم به من خیانت کنی . مگی . . . نمی دانی به خاطر تو تا امروز چه ها کشیده ام . خدایا . . . این چه سرنوشتی است ؟ مگر من چه کرده ام که مستوجب این همه عذابم می دانی ؟ با مهشید چه کنم ؟ چه شد ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ وای . . . چه کردم ؟ ! تا کی باید اسیر خواسته های او باشم ؟ تا کی باید حق السکوت بدهم که روح مگی را نکُشد ؟ اگر مگی را از سرنوشتش باخبر کند چه می شود ؟ اگر طفلکم بداند رنجهایی که کشیده همه به دلیل اشتباهات من بوده چه بر سرش می آید ؟ مامان . . . تو و فری با من و دخترم چه کردید ؟ چرا نگذاشتید بفهمم جنی به دنبال من و دخترش می گردد ؟ چرا کاری کردید که مگی به خاطر مادری که فکر می کرد دوستش نداشته رنج بکشد و سرافکنده باشد ؟ وقتی فهمیدم فری بر سر مگی معامله می کند ، خیال کردم با پلیس انگلیس وارد گفتگو شده . اما حالا می فهمم با جنی طرف بوده ، نه پلیس . وای . . . خدایا ، مگی اگر این همه خیانت را بفهمد ، چه به روزش می آید ؟ دیگر به روی من نگاه می کند ؟ از من و مادرم متنفر نمی شود ؟ مهشید ، خدا لعنت کند که قلبم را پر از درد و نفرت کردی . کاش نمی دانستم در این سالها پشت پرده چه خبر بوده! کاش جنی در ذهنم همان زن دائم الخمی بی فکر و بی عاطفه مانده بود . کاش نگفته بودی آن همه نامه و کادو برای من و مگی فرستاده! وای . . . ای شیطانهای بی رحم ، چه حق داشتید با زندگی من و بچه ام بازی کنید ؟ چه حق داشتید یک عمر کینه و نفرت را مهمان دلمان کنید ؟ ای خیانتکارها ، بی رحمها ، خائنها ، چطور توانستید این قدر ماهرانه نقش بازی کنید ؟ از همگی تان متنفرم . آذر ، کجایی تا بدانی امروز چه کردم ؟ اگر بدانی امروز یکی از همجنسان تو چطور صفحۀ سرنوشتمان را ورق زد ، اگر بدانی بین من و مهشید که از او متنفری چه گذشته ، اگر بدانی با او ازدواج موقُت کرده ام . وای! انگار همه چیز دارد در کام گردابی مرگبار فرو می رود . خدایا ، دیگر طاقت ندارم . کاش می توانستم مگی را بردارم و به پشت کوهها بروم . به جایی که دیگر دست هیچ به ما نرسد . هیچ نتواند تهدیدمان کند . خدایا ، کمک کن . در مغز معیوب و بیمار مهشید چه می گذرد ؟ تا کی باید تحملش کنم ؟ تا کی باید نگران و هراسان ، هر آن منتظر باشم ببینم چه نقشۀ تازه ای دارد ؟ مگی بی گناه من ، تو چه کرده ای که همه برایت دام پهن می کنند ؟ هرگز مرا می بخشی ؟ می توانی آن قدر بزرگوار باشی که گذشته ها را فراموش کنی ؟ گذشته هایی که تا امروز از تو پوشیده و پنهان مانده ، اما معلوم نیست تا کی پوشیده خواهد ماند ؟ مگی . . . به خدا هر کار کردم به خاطر تو بوده . اما نمی دانستم قربانی چه توطئه هایی هستم . نمی داستم آن که شیرش را به من خورانده ، برایم نقشه کشیده . نمی دانستم خواهری که عاشقانه دوستش داشتم ، زندگی ام را به بازی گرفته . باور کن نمی دانستم . روزی که همه چیز برملا می شود ، حتماً باور نمی کنی که بعد از فرار از انگلستان ، از تلاشهای مادرت برای پیدا کردن تو هیچ خبری نداشتم . همه دست به دست هم داده بودند تا من و تو از آنچه در پشت پرده می گذشت بی خبر بمانیم . مگی . . . به تو احتیاج دارم . دلم می خواهم بدانم روزی که این رازها فاش شود با من چه می کنی! به مهشید اعتماد ندارم . حتی اگر تمام مدارک را تحویلم بدهد ، می دانم باز چیزهایی را برای تهدیدم خواهد داشت . نمی دانم تا کی باید بر سر زندگی ام خطر کنم و جواب خواهشهایش را بدهم . احساس می کنم در حال غرق شدنم . چه کسی دست مرا می گیرد که نجاتم بدهد ؟ آذر ؟ نه ، نه ، نه . محال است . او چنان نفرتی از مهشید دارد که اگر واقعۀ امروز را باد به گوشش برساند ، همه چیز را نابود می کند . حتی تو را . تو را نابود می کند تا از من انتقام گرفته باشد . زنها فریاد می زنند حمایت قانونی ندارند . می گویند همه چیز به نفع مردهاست . اما نمی گویند خودشان چقدر شیطان صفت هستند .
صدای زنگ تلفن همراه رشتۀ افکارش را گسست . گویی از دنیایی دیگر برگشته بود . تصمیم گرفت جواب ندهد . چنان روحیۀ خرابی داشت که نمی خواست با کسی هم کلام شود . زنگها قطع شد . اما اندکی بعد دوباره تلفن به صدا در آمد . با اکراه جواب داد . « الو ، بله ؟ »
«سلام ، بابا . »
«مگی ، تویی ؟ حالت خوب است ؟ »
«بله ، خوبم . الان کجایید ؟ »
«در ماشین هستم . »
«کی می روید شمال ؟ »
«فعلاً اینجا می مانم . چطور ؟ کاری داری ؟ »
«بله . می خواهم تنها ببینمتان . »
«تنها ؟ چرا ؟ چی شده ؟ »
«وقتی دیدمتان می گویم . کی وقت دارید ؟ »
قلب علی فرو ریخت . یک لحظه احساس کرد مهشید ضربه اش را زده . با هیجان گفت: «برای تو همیشه وقت دارم . »
«فردا ساعت ده صبح خوب است ؟ »
«چرا امروز نه ؟ مگر فردا دانشکده نداری ؟ »
«امروز باید در خانه باشم . مونا نیست . مامان توری را نمی توانم تنها بگذارم . فردا مادام ژیلبرت نمی آید . استاد نداریم . »
«مگر نمی شود همان جا با هم صحبت کنیم ؟ »
«نه می خواهم بدون حضور دیگران حرفهایم را بزنم . »
«نگرانم کردی . چه شده ؟ کسی حرفی زده ؟ »
مگی با تعجب پرسید: «چه کسی ؟ !»
قلب علی همچنان می لرزید . مگی طوری حرف می زد که او را سخت نگران می کرد . «مگی ، درست حرف بزن . بگو چه خبر شده ؟ »
«فردا همه چیز را می گویم . »
«من نمی توانم تا فردا صبر کنم . حرفت را بزن . چه اتفاقی افتاده ؟ »
علی لحظه به لحظه نگران تر می شد . خشمی ناگهانی سراسر وجودش را فرا گرفته بود . هرچه می گذشت ، بیشتر اطمینان می یافت موضوع به مهشید مربوط می شود . هر چند عقلش با توجه به وقایع ساعتی قبل حدسش را تأیید نمی کرد ، با این حال ذهنش جز به سوی او ، به سمت دیگری کشیده نمی شد .
مگی وقتی نگرانی و اصرار او را دید ، با لحنی مضطرب گفت: «ببخشید ، بابا . نباید ناراحتتان می کردم . »
علی اتومبیل را کنار خیابان متوقف کرده بود تا تمرکز داشته باشد . «مگی ، من الان می آیم آنجا . »
«پس خواهش می کنم جلوی مامان توری چیزی نپرسید . »
«فقط بگو موضوع مربوط به چیست . خیلی نگرانم . »
«موضوع . . . ؟ آخر چطور بگویم ؟ راجع به خودم است . »
«کسی حرفی زده ؟ کسی ناراحتت کرده ؟ »
«نه ، نه . هیچ حرفی نزده . اصلاً باشد برای بعد . »
«من همین الان می آیم . خداحافظ . »
وقتی ارتباط قطع شد ، مگی بلافاصله شمارۀ پوریا را گرفت . «سلام . »
«سلام ، عزیزم . حالت خوب است ؟ »
«نمی دانم . خیلی هیجان دارم . می خواهم همه چیز را به بابا بگویم . »
«نه ، مگی . خیلی زود است . پدرت از مرگ برادرش آن قدر آسیب دیده که صلاح نیست در برابر چنین مسئله ای قرار بگیرد . صبر کن . شتابزده تصمیم نگیر . چرا این قدر عجله می کنی ؟ »
«پوریا ، از این بلاتکلیفی خسته شده ام . »
«مگی ، نکند به خاطر پیدا کردن مادرت عجله به خرج می دهی!»
مگی اندکی سکوت کرد .
پوریا پرسید: «چرا ساکت شدی ؟ درست گفتم ؟ به خاطر پیدا کردن مادرت عجله می کنی ؟ مگی ، نکند ازدواج برای تو نوعی گریز از وضعیت موجود زندگی ات باشد ؟ »
«یعنی می خواهی بگویی ازدواج را به عنوان فراری محترمانه انتخاب کرده ام ؟ نه . . . من دوستت دارم . و بعد . . . می خواهم بدانم مادرم زنده است یا مرده . می خواهم پیدایش کنم و عقده های دلم را بیرون بریزم . »
«به تو اطمینان می دهم اگر زنده باشد ، پیدایش می کنیم . مگی ، گوش کن . من مادرت را پیدا می کنم ، حتی اگر همسر من نشوی . من نمی خواهم . . . »
«پوریا ، مسئلۀ عشق ما یک چیز و پیدا کردن مادرم یک چیز دیگر است . دوستت دارم ، حتی اگر او را برایم پیدا نکنی!»
«مگی قشنگم ، این را بدان ، روزی که بفهمم مرا دوست نداری ، یک لحظه هم مزاحمت نمی شود . تو جوانی . . . خیلی . . . »
«چقدر مرا با این حرفها عذاب می دهی ؟ من می خواهم با تو ، فقط با تو باشم . با تو زندگی کنم . با تو بمیرم . »
«حرفهایت دیوانه ام می کند . باشد ، دیگر تکرار نمی کنم . ولی عزیزم ، الان موقعش نیست . پدرت عزادار است . »
«من که به او نمی گویم قصد دارم مادرم را پیدا کنم . تا روزی که او را پیدا نکرده ایم موضوع را مخفی نگه می دارم . بابا هیچ وقت دلش نمی خواست من حرفی از مادرم بزنم . به طور حتم اگر شناسنامۀ انگلیسی ام را به طور اتفاقی ندیده بودم ، هیچ وقت به من نمی گفت در کجا به دنیا آمده ام و مادرم که بوده! نه . . . من به بابا نمی گویم چنین قصدی دارم . پوریا . . . مگر یک مادر می تواند نسبت به بچه اش این همه بی احساس و بی رحم باشد ؟ او در تمام سالهای عمر من نخواسته بداند دخترش کجاست و چطور بزرگ شده . پوریا ، کمکم کن . »
«مگی ، نمی خواهم امید را از تو بگیرم . ما نمی دانیم او زنده است یا نه! آن قدر به خودت امیدواری نده که اگر نبود صدمه بخوری . بیش از بیست سال از آمدن تو به ایران گذشته . در این مدت هیچ از او خبری نداشته . بنابراین باید آمادگی خیلی چیزها را داشته باشی . »
«نگران من نباش . در ضمن ، قرار است تا یکی دو ساعت دیگر بابا به اینجا بیاید . »
«مگی نازنینم ، خودت می دانی برای ازدواج با تو لحظه شماری می کنم . اما ای کاش فرصت می دادی مدتی بگذرد تا پدرت آمادگی پیدا کند . »
«حال مامان توری خیلی بد است . »
«می ترسی از دست برود ؟ مگی ، دلم می خواهد خودم با پدرت حرف بزنم . وظیفۀ من است که تو را از او خواستگاری کنم . »
«نه ، نمی خواهم وضعیت بدی پیش بیاید . »
«فکر می کنی به خاطر اختلاف سنی مان مخالفت کند ؟ »
«بله . . . از همین می ترسم . اگر تو با او صحبت کنی ، ممکن است حرفهایی بزند که دیگر نتوانیم کاری بکنیم . اما من می توانم روی حرفش حرف بزنم . می توانم مقاومت کنم . »
«اگر با تو هم مخالفت کرد چه می کنی ؟ »
«پوریا ، تو داری با کلمات بازی می کنی . بازی با کلمات ، بدون ضایع شدن اصل مطلب . »
«نه ، نه . مگی ، مرا محاکمه نکن . تو با عشقت همه چیز به من داده ای . اما احساس می کنم دستهایم خالی است . »
«چرا ؟ »
«چون در هیچ قانونی پیش بینی نشده که دختر زیبا و جوانی مثل تو . . . »
مگی میان حرفش دوید . «بس کن . هر وقت این حرفها را می زنی ، احساس می کنم بی آنکه از جایم تکان بخورم ، در جهنم هستم . پوریا ، من در مقابل پدرم می ایستم . می گویم همه دارند زندگی خودشان را می کنند . فقط منم که هر روز در به در اینجا و آنجا هستم . یک روز برایتون ، یک روز خانۀ پدربزرگ ، یک روز در شهرستان ، یک روز با مهشید ، یک روز با آذر ، و دوباره از نو در خانۀ مادربزرگ . دیگر خسته شده ام . می خواهم جایی زندگی کنم که بتوانم بگویم خانۀ من است . می خواهم با تو باشم . در کنارت ، برای همیشه ، زیر یک سقف . سقفی که اسمش خانۀ ماست . »
صدای پوریا از شوق می لرزید . «مگی ، عشق من ، نازنینم ، خانه ای برایت می سازم از گل و عشق . خانه ای که تو فرمانده اش باشی . خانه ای که در آن همه چیز بوی عطر تو را بدهد . مگی ، می دانم دوستم داری ، اما می ترسم . . . می ترسم پدرت قانعت کند که من به دردت نمی خورم . بگوید تو در آغاز زندگی هستی و او زندگی را پشت سر گذاشته . بگوید او دو پسر دارد . آن قدر بگوید و بگوید که تو را از من بگیرد . »
«هیچ نمی تواند مرا از تو بگیرد . حتی بابا . من همه چیز را دربارۀ تو می دانم . مطمئن باش بابا را قانع می کنم که فقط با تو خوشبخت می شود . »
مگی با شنیدن صدای نالۀ توران گفت: «مامان توری صدا می کند . من باید بروم . بعد از صحبت با بابا زود تلفن می کنم . »
توران وضع اسف باری را می گذراند . مهره ای از کار افتاده بود که سر بالایی نفس گیر زندگی را تاب نمی آورد . در چهرۀ بی روح مفرغی اش مرگ خیمه زده و منطقِ آلوده به تفرعنش را از کار انداخته بود . زمان محتوم فرا رسیده و از روی خط سیال عمر لیز خورده بود . مرگ ، این دشمن استهزاکنندۀ انسان ، انسانی که قربانی بی دفاع جبری عام و مطلق است ، آخرین آثار حیاتش را می ربود .
مگی به طرف اتاق مادربزرگ دوید . سر او از تخت آویزان شده بود . به نظر می آمد در اثر تقلا در آن وضعیت قرار گرفته . مگی سر او را در آغوش گرفت . «مامان توری ، چرا آمده اید لب تختخواب ؟ »
«مگی . . . من . . . دارم می میرم . »
«شما نباید این علائم و حالات نامطمئن را بد تعبیر کنید . »
سعی کرد او را جا به جا کند ، اما بیش از حد معمول سنگین شده بود . به زحمت او را سر جایش خواباند . سخت اضطراب داشت . منتظر آمدن علی بود . برای گفتن آنچه سراسر وجودش را پر از عشق و اضطراب کرده بود ، هیجان داشت . پتو را روی توران کشید . ناگهان نگاهش به چهرۀ او افتاد . کبود شده بود . وحشتزده صدایش زد . «مامان . . . مامان توری ، چشمهایت را باز کن . مامان . . . »
هراسان به طرف تلفن دوید . هنوز شماره نگرفته بود که صدای زنگ در برخاست . گیج شده بود . آیفون را برداشت ، «بله ؟ »
«مگی ، منم . »
«بابا ، زود بیایید . مامان توری . . . »
علی شتابان خود را به ساختمان رساند . به اتاق توران دوید . دستش را گرفت . دستها سرد بود . سردِ سرد . دستهای یک مُرده در دست علی بود .
نقشه های مگی ، حرفهایی که آماده کرده بود به پدر بگوید ، همه مسکوت ماند .
پوریا مضطرب و بی قرار کنار تلفن نشسته بود تا مگی تکلیفشان را روشن کند . اما انتظار بیهوده بود .
علی وقتی با دست لرزان چشمهای توران را می بست ، کسی از آن سوی ذهنش گفت: دیگر توران وجود ندارد تا مهشید تهدید کند همه چیز را به او می گوید و در همان لحظه از دلش گذشت: اما مگی وجود دارد . می تواند همه چیز را به او بگوید و . . .
همیشه منتظر بودم جوانی از راه برسد و . . . »
«و مرا سوار اسب سپیدش کند و به آسمانها ببرد ؟ !»
«تو چرا این طوری شده ای ؟ انگار نمی شناسمت . این طرز حرف زدن ، این طور بی پروا و گستاخ بودن را از تو باور نمی کنم . مگی ، تو همان دختر ساکت و آرام و مطیع من هستی که هرگز روی حرفم حرف نمی زدی ؟ »
«نه فقط روی حرف شما ، که روی حرف هیچ حرف نمی زدم . آخر کسی برای حرف من ارزش قائل نبود . من هیچ وقت و هیچ جا به حساب نمی آمدم . کسی با نظر من کاری نداشت . مگر شما یک بار از من پرسیدید چطور و با کی زندگی کنیم ؟ مگر یک بار به این فکر افتادید که دخترتان هم آدم است و برای خودش نظری دارد ؟ تمام احساسات پدری تان نسبت به من تا زمانی بود که خودتان را بین چند نفر تقسیم نکرده بودید . آذر ، شبنم ، نسیم و افشین سهمی برای من باقی نمی گذاشتند . »
«چرا این حرفها را امروز می زنی ؟ چرا تا به حال به هیچ چیز اعتراضی نکردی ؟ نه تنها اعتراض ، حتی درد دل هم نمی کردی . چرا خواسته هایت را نمی گفتی ؟ تو که می دانستی عاشقانه دوستت دارم و برایم از همه چیز و همه باارزش تری . »
«مگر امروز که حرفم را می زنم اهمیت می دهید ؟ امروز ، یعنی الان ، من از تمام سالهای گذشته بزرگ ترم . از دیروز هم بزرگ ترم . اما به چشم شما همان هستم که همیشه بودم! غیر از این است ؟ »
علی بی دفاع و مستأصل ، در مقابل گفته های تازه و عجیب او خود را عاجز و ناتوان می دید .
مگی ادامه داد: «به او کاری نداشته باشید . نمی خواهم وضع بدی پیش بیاید . نباید رویش به شما باز شود . ما می خواهیم یک عمر در کنار هم باشیم . نباید کار را با دشمنی و کینه شروع کنیم . » سپس دست علی را گرفت و او را روی مبل نشاند . «بابا . . . بگذارید خوشحال باشم!»
علی حیران و ترسان جواب داد: «ازدواج شوخی نیست . چیزی نیست که بشود سرسری گرفتش . »
مگی با لحنی نیشدار جواب داد: «اگر تفاهم نداشتیم ، از هم جدا می شویم . کاری که شما چند بار کردید . »
«داری مرا با زجر محاکمه می کنی ؟ !»
«نه . کدام محاکمه ؟ عین حقیقت است . »
«خودت بهتر از هر می دانی چرا از مادرت جدا شدم . همچنین از مهشید . همه اش به خاطر تو بود . می دانی ؟ »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#137
Posted: 12 Nov 2012 10:27
«بله ، می دانم . شما هستید که نمی دانید من چه می خواهم و چه می گویم . »
«مگی ، اشتباه می کنی! او می خواهد تو را به کدام آرزو برساند ؟ بگو چه می خواهی ؟ خودم آرزوهایت را برآورده می کنم . بگو . . . چرا تا به حال نگفتی که چه آرزوهایی داری ؟ !»
«مگر دیگران می گذارند من و آرزوهایم را بشناسید ؟ مگر آذر اجازه می دهد ؟ مگر شغل و کارهایتان فرصت می دهد ؟ از کدامشان می توانید به خاطر من بگذرید ؟ از آذر ؟ از کار ؟ از شبنم و نسیم و افشین ؟ »
«تو بگو چه می خواهی . اگر انجام ندادم ، هر کار دلت خواست بکن . »
«من چیز زیادی نمی خواهم . ازدواج با پوریا یکی از آرزوهای بزرگ من است . »
«دختر ، چرا تیشه برداشته ای و به ریشۀ خودت می زنی ؟ پوریا زندگی اش را کرده . جوانی اش را گذرانده و حالا می خواهد برای آنکه جوان شود و جوان بماند ، دختر بِکر و نورس و زیبایی را در کنار خود داشته باشد . مگی ، به وعده و وعیدهایش گوش نده . به خدا همه اش پوشالی است . این مردک از سادگی تو سوءاستفاده کرده . دلم می خواهد خفه اش کنم . »
«بکنید . اما در حقیقت مرا خفه می کنید . مرا می کشید . چون اگر او را از دست بدهم ، یک لحظه هم زنده نمی مانم . شما طوری از پوریا حرف می زنید که انگار با او دشمنی دیرینه دارید!»
«شوهری هم سن و سال فرشاد مناسب توست ، نه مردی جا افتاده و پدر دو پسر بزرگ . مگی ، من تو را آسان بزرگ نکرده ام که آسان از دست بدهم . تو زیبایی ، جوانی ، از خانواده ای سرشناس و ثروتمند هستی . خیلیها آرزوی همسری ات را دارند . چرا آینده ات را خراب می کنی ؟ او خوشیهایش را کرده . جوانی اش را گذرانده . چرا نمی فهمی ؟ »
«او همه چیز را برایم گفته . از تمام زندگی اش باخبرم . »
«پس چرا کور شده ای ؟ چرا نمی فهمی این ازدواج نیست ، دام است ؟ »
«من این طور فکر نمی کنم!»
«برای اینکه بچه ای . احساساتی هستی . تو سنی نداری . تجربه ای نداری . قوۀ تشخیص نداری . از همه مهم تر ، اعتماد به نفس نداری . وگرنه خودت را ارزان و آسان نمی فروختی . »
مگی با حرص خنده ای کرد و جواب داد: «قصد فروش ندارم که ارزان یا گران بودنش مهم باشد . »
«چرا ، داری . خودت نمی فهمی! هنوز بچه ای و دهانت بوی شیر می دهد . تو نمی توانی آن روی سکه را هم ببینی!»
«کدام سکه ؟ »
«سکۀ زندگی! سکۀ خوشبختی و بدبختی . سکۀ شانس . تو خیلی خام تر از آنی که بتوانی دست آن مردکۀ خائن را بخوانی . »
مگی از تب و تاب افتاده بود . پدر را بی دفاع و تسلیم و ملتمس می دید و سعی می کرد او را در همان یک دیدار متقاعد کند . بی آنکه بر زبان بیاورد ، دو راه بیشتر برای او باقی نگذاشته بود: یا با ازدواجش موافقت کند ، یا از او چشم بپوشد .
اما علی راه سومی می شناخت؛ راهی که دیگر نمی بایست بر زبان بیاورد . این راه گفتگوی پنهانی با پوریا بود . او تهدیدهای دخترش را تو خالی نمی داست ، ولی فکر می کرد اگر گفتگویش با پوریا به نتیجه برسد ، همه چیز حل می شود . از این راه حل احساس رضایت می کرد . دیگر لازم نمی دید با مگی جر و بحث کند . کاملاً به این نتیجه رسیده بود که گفتگو با او بیهوده است .
حالا هر دو آرام گرفته بودند؛ مگی با این استنباط که پدر را تسلیم خود نموده ، و علی با این فکر که معما فقط به دست خود پوریا حل می شود .
دقایقی در سکوت گذشت؛ سکوتی که در آن هر کدام به بازی بعدی خود می اندیشید . مگی منتظر بود او برود تا به پوریا تلفن کند و با شوق فریاد بزند «بابا را مغلوب کردم» ، و علی عجولانه می خواست بدون هیچ تماس قبلی ، سرزده به خانۀ او برود و تکلیف را روشن کند . می دانست چگونه پوریا را مغلوب کند . چنان به نتیجۀ ملاقاتش با او امیدوار بود که در آن اوج گیر و دار یکباره احساس امنیت و آسایش کرد . البته هنگام خداحافظی ، مگی با یک جمله آرامشش را خدشه دار نمود ، اما نه آن قدر که به تفکر بیشتر وادارش کند . مگی گفت: «بابا ، قول بدهید که با او تماس نمی گیرید . »
او سر تکان داد و گفت: «امشب من و تو با هم می رویم بیرون و شام می خوریم و حرفهایمان را می زنیم . »
«دیگر حرفی نماند!»
«چرا ، مانده . فعلاً باید به یک جلسۀ مهم برسم . »
«بله ، می فهمم . شما همیشه کارهای مهم تر از من داشته اید . »
با رفتن او مگی به سوی تلفن پرواز کرد . چنان هیجانی داشت که وقتی زنگ اول به دوم رسید ، فریاد زد: «گوشی را بردار . کجایی ؟ دیگر طاقت ندارم» . و وقتی در پایان زنگ سوم صدای پوریا را شنید ، در میان خنده و گریه فریاد زد: «با بابا صحبت کردم . سخت بود ، اما نتوانست مغلوبم کند . »
پوریا بلند ، آن طور که صدای هیجان آلود خنده ها و گریه های او را تحت الشعاع قرار دهد ، گفت: «مگی ، درست بگو . داد نزن . بگو چه شد ؟ از کجا و چطور شروع کردی ؟ چه گفتی ؟ »
«گفتم اگر نگذاری با او ازدواج کنم ، مرا برای همیشه از دست می دهی . »
«پس موافق نبود . تو تهدیدش کردی و مجبور شد قبول کند . »
«آره ، آره! اما تهدید تو خالی نبود . یا تو . . . یا مرگ . »
«کوچولوی قشنگم ، این طرز فکر کردن اصلاً درست نیست . من . . . »
«هیچی نگو . تو تمام معنی زندگی منی . پوریا . . . هیچ فکر نمی کردم بابا این قدر زود تسلیم شود . نمی دانی چطور غافلگیر شده بود . اصلاً باور نمی کرد . جا خورده بود . »
«خب ، حالا چه می شود ؟ چه باید بکنیم ؟ »
«می خواهم این خبر را به همه بدهم . وای . . . مونا بشنود شاخ درمی آورد . »
«مگی ، هر بشنود شاخ درمی آورد و به من می خندد . »
«باز می خواهی شروع کنی ؟ »
پوریا منقلب بود . فکر کرد تا چند ساعت دیگر همه این خبر باور نکردنی را می شنوند و پچ پچها و تمسخرها شروع می شود .
مگی هنوز شادمانه شلوغ می کرد . «اگر زود بجنبیم ، می توانیم روز عروسی مان را به روز عروسی مونا بیندازیم . »
«مگی ، صبر کن عزیزم . مسئلۀ مونا با تو فرق دارد . باید بگذاریم مراسم ازدواج آنها تمام شود ، آن وقت با برنامه ریزی حساب شده جلو برویم . »
«چرا باید صبر کنیم ؟ ! اصل کار باباست که راضی اش کردم . »
«گوش کن . اول باید برنامه سفرمان را تدارک ببینیم ، بعد دست به کار بشویم . »
«چرا ؟ »
«چون از نگاهها و لبخندهای طعنه آمیز و پچ و پچ کردن اطرافیان بدم می آید . »
«چرا این قدر خودت را ناراحت می کنی ؟ ما نه اهمیتی به آن نگاهها می دهیم ، و نه به پچ پچها . »
«مگی ، گوش بده . بقیۀ کارها را بسپار دست من . »
«خب همین امروز برو بلیت رزرو کن . من که شناسنامۀ انگلیسی دارم و ویزا نمی خواهم . تو هم که شهروند آمریکایی محسوب می شوی . بلیت رزرو کردن کمتر از یک ساعت وقت می خواهد . »
«مگی ، قبل از هر اقدامی من باید با تو حرف بزنم . »
«با من ؟ چه حرفی ؟ »
«حرفهایی که تا به حال نگفته ام . »
«خب بگو . »
«الان نمی توانم . تمرکز ندارم . »
«چرا ؟ مثل اینکه هیچ خوشحال نشدی!»
پوریا آهسته گفت: «تو نمی توانی حال مرا بفهمی ، کوچولو . »
«هان ؟ چه گفتی ؟ بلندتر بگو . »
«هیچی! فردا همدیگر را می بینیم و من حرفهایم را با تو می زنم . »
«چرا همین الان ، چرا امروز نمی گویی ؟ »
«به من مجال بده . بگذار ببینم از کجا و چطور باید شروع کنم . »
«نکند پشیمان شده ای ؟ »
«از چه چیز پشیمان شده ام ؟ »
«از عروسی با من!»
«کوچولوی دیوانه ، نمی دانی چه به سرم آورده ای . عقل و شعور و منطق و همه چیزم را به باد تاراج داده ای . »
«پس من الان به آنجا . . . »
«نه ، خواهش می کنم بگذار به حال خودم باشم . بگذار فکر کنم . تو متوجه حال من نیستی . انتظار هم ندارم متوجه باشی . تو از دنیای من بی خبری . اجازه بده فرصت فکر کردن داشته باشم . »
«یک جوری شده ای! مثل هر روز نیستی!»
«هر روز دلهره و اضطراب دیگری داشتم ، و امروز چیز دیگر . تا به حال مضطرب بودم که مبادا کسی از ماجرای ما بویی ببرد . اما حالا اضطراب واکنشها را دارم . »
«یک ساعت کافی است ؟ »
«نه ، نمی دانم!»
«خب ، یک ساعت فکر کن و بعد به من تلفن کن . پوریا ، نمی دانی چقدر خوشحال و خوشبختم . دلم می خواهد تمام دنیا را خبر کنم و بگویم بیایید خوشبختی مرا ببینید . می دانم مونا اصلاً چنین احساسی ندارد . او دارد ازدواجی معمولی می کند . عاشق نیست . اما من دارم روی ابرها راه می روم . از بالا نگاه می کنم و می بینم الان هیچ به اندازۀ من خوشبخت نیست . »
«مگی ، حرفهای امروز به یادت می ماند ؟ »
«این حرفهای امروز نیست . حرفهای هر روز من است . هر روز ، تا آخر عمرم . نگران چه هستی ؟ باز داری از آن فکرهای بیخود می کنی ؟ »
«تو خیلی جوانی . نمی توانی . . . »
«دیگر چیزی نگو . برو یک ساعت فکر کن . خداحافظ . »
«مگی ، دوستت دارم . »
«پوریا ، حرفهای امروز به یادت می ماند ؟ »
پوریا در اوج اضطراب خندید . «ادای مرا درمی آوری ؟ »
«خواستم ببینی این طور حرف زدن خوب است ؟ »
«زیبای من . . . »
«خداحافظ تا یک ساعت دیگر . »
مگی گوشی را گذاشت . چون پرنده ای سبکبال به طرف کمد لباسهایش رفت . بلوز و شلواری را که پوریا دوست داشت برداشت . همین را می پوشم . فکر کرد تا یک ساعت دیگر می تواند دوش بگیرد ، لباس عوض کند ، و خود را به خانۀ پوریا برساند . با این فکر به طرف حمام دوید . وقتی آب ولرم با بدنش تماس پیدا کرد ، احساس عجیبی داشت؛ احساسی فراتر از خوشبختی .
علی ، پیچیده در ملغمه ای از احساسات آزاردهنده و طاقتفرسا ، به سوی خانۀ پوریا راند . در طول راه بارها به خود نهیب زد که بر اعصابش مسلط باشد . اما خشم و خروش و عصیان جایی برای تصمیم گیریهای عاقلانه نمی گذاشت . گفته های مگی در گوشش صدا می کرد . سعی داشت صداها را پس براند ، اما نمی شد . زیر لب با خود می غرید: مگی ، نمی گذارم دستش به تو برسد . نمی گذاریم این طور آسان جوانی ات را تباه کند . نمی گذارم از سادگی و بی خبری ات سوءاستفاده کند .
او که تازه از خانۀ مهشید بیرون آمده بود ، با آهی بلند زمزمه کرد: مهشید ، خدا لعنتت کند . چرا دست از سرم برنمی داری ؟ تو مرا از همه چیر و همه کس ، حتی مگی ، غافل کردی . سهم الارثت را هم که گرفتی . چرا رهایم نمی کنی ؟ کاش می توانستم خودم همه چیز را به مگی بگویم و دیگر از تهدیدهای تو نترسم . . .
وقتی جلوی خانه توقف کرد حال طبیعی نداشت . بُمبی در حال انفجار بود . اما قبل از آنکه زنگ را به صدا درآورد ، یکی دو دقیقه ای قدم زد و نفسهای عمیق کشید . سپس زنگ را فشرد . کسی جواب نداد . دوباره زنگ زد . انتظارش طولانی شد . فکر کرد او خانه نیست . اما سرانجام پوریا جواب داد: «بله ؟ » صدایش خسته و خش دار بود .
علی جواب داد: «منم ، علی . »
این جواب چون آواری بر سرش فرو ریخت . احساس کرد زیر تلی از آوار در حال خفگی است . صدایش بُرید .
علی با لحنی تهدید آمیز گفت: «چرا باز نمی کنی ؟ »
صدای علی تهاجم امواج جنگ را داشت؛ جنگ برای حفظ مالکیت . پوریا می دانست راه دیگری ندارد . شاسی آیفون را زد و در باز شد . به دیوار کنار آیفون تکیه داد .
علی در عرض چند ثانیه خود را به ساختمان رساند . فضای خانۀ پوریا ، تمام قدرت ارادۀ او را برای آرام و منطقی بودن از یادش برد . در همان آستانۀ در مشت آهنینش را بر صورت او فرود آورد . پوریا در حالی که تعادل از دست داده بود ، مچ هر دو دست او را محکم چسبید . در یک لحظه صحنۀ کتک کاری با فرزین به یادش آمد . اما فرزین جوان تر و زورمندتر بود ، و او نتوانسته بود این طور که علی را مهار کرده بود ، او را مهار کند . علی در حالی که تقلا می کرد تا دستش را رها کند فریاد زد: «نمک به حرام! خائن! کثیف! از سادگی بچۀ من سوءاستفاده کردی ؟ تو جنایتکاری! می کُشمت . آرزوی مگی را به دلت می گذارم . »
پوریا با شجاعتی خاموش ضربه های او را دفع می کرد . اما یک بار دیگر چهره اش غرق خون شد . در حالی که دیگر توان مهار دستهای او را نداشت ، خروشید: «تو مگر دیوانه شده ای ؟ انگار با من دشمنی دیرینه داری . »
علی با تمام توان تلاش می کرد دستهایش را برهاند . در یک لحظه دست راستش را از دست او بیرون کشید و آن را به صورت مشت درآورد و تا پوریا به خود بیاید ، زیر چانه اش کوبید . او فریاد زد: «علی ، وادارم نکن عکس العمل نشان بدهم . دیوانه ، بنشین حرفهایمان را مثل آدم بزنیم . این وحشی بازیها چیست ؟ بگذار مگی هم بیاید و حرفهای او را بشنوی . چرا دشمن بی جهت شده ای ؟ »
«دهن کثیفت را ببند و اسم بچۀ مرا نیاور . »
پوریا دیگر قادر به مهار خود نبود . تمام تلاشش را می کرد تا او را قانع کند که بنشیند و به حرفهایش گوش کند . اما علی نمی گذاشت و مشتهای بی امانش را به سر و صورت او فرود می آورد . پوریا در حالی که دیگر حاضر نبود بیش از آن آماج ضربات او باشد ، دست بلند کرد که اولین دفاعش را بکند . اما با صدای پی در پی زنگ ساختمان دستش در هوا ماند . علی از این فرصت استفاده کرد و مشت محکم دیگری زیر چشم چپ او نشاند . زنگ عجولانه و پشت سر هم دوباره به صدا در آمد . پوریا حدس زد باید مگی باشد .
در فرصتی کوتاه خود را از دست علی رهاند و دکمۀ آیفون را فشار داد . در باز شد .
مگی با دیدن اتومبیل علی که جلوی در خانه پارک شده بود ، فهمید اوضاع عادی نیست . به سرعت از پله ها بالا دوید . اما صدای فریاد رعدآسای پوریا در جا میخکوبش کرد . «بس کن . نگذار دستم را به رویت بلند کنم . . . » مگی سراسیمه خود را به آپارتمان رساند . به سرعت کلیدش را درآورد و در را باز کرد و با دیدن صورت خون آلود پوریا جیغ وحشتناکی کشید . خودش را به علی رساند و یقه اش را از پشت گرفت و کشید . علی به سرعت برگشت . دیدن مگی در آن خانه دیوانه ترش کرد . سیلی برق آسایی به گونۀ او نواخت . اما پوریا با آنکه دیگر حال طبیعی نداشت ، خود را به مگی رساند و به سرعت از معرض حملات علی دورش کرد . فریاد زد: «با او کاری نداشته باش . مگر نمی گویی من گولش زده ام ؟ پس با من طرف باش . چرا با خودت روراست نیستی ؟ بگو تلافی چه کسی را داری سرِ من درمی آوری ؟ »
علی دو دستش را دور گردن او حلقه کرد و به دیوار کوبیدش . مگی دیوانه وار به سوی او دوید . دندانهایش را در بازوی علی فرو بُرد و طوری گاز گرفت که فریادش برآمد . علی بی اختیار دست چپش را از دور گردن پوریا برداشت و تلاش کرد مگی را از خود دور کند . اما او همچنان دندانهایش را در گوشت بازوی وی فرو برده بود . علی به ناچار موهای او را گرفت و کشید . مگی در آن موقعیت هیچ دردی احساس نمی کرد . پوریا فریاد زد: «مگی ، ولش کن . » اما مگی صدایش را نمی شنید . حدّت عقده های سربسته اش به دندانهای جوان و تیزش منتقل شده بود . علی همچنان موهای او را می کشید تا از خود جدایش کند ، اما موفق نمی شد . پوریا او را از پشت گرفت . «مگی ، مگی عزیزم ، دندانهایت را باز کن . خواهش می کنم . به خاطر من . » مگی در حال طبیعی نبود . رنگ علی تیره شده بود و درد فشار دندانهای مگی از پا درمی آوردش . سرانجام طعم شور و تلخ خون باعث تهوع مگی شد و در نهایت به رها شدن بازوی علی و بی هوش شدن خودش انجامید .
پوریا به طرف حمام دوید . حوله ای برداشت ، خیس کرد و آورد صورت و لبهای مگی را پاک کرد . علی با چشمهای از حدقه درآمده به آن صحنه نگاه می کرد . پوریا مگی را به طرف اتاق خواب برد و خواباند . با سرعت پارچ آب سردی را از یخچال آورد و اندکی به صورت او پاشید . مگی از حال رفته بود . لای پلکهایش را باز کرد ، پوریا را دید و دوباره از حال رفت . پوریا التماس گونه حرف می زد: «مگی ، چشمهایت را باز کن . چه بلایی سرت آمده ، عزیزم ؟ منم . نگاه کن . حرف بزن . چیزی بگو ، عزیزم . . . مگی . . . »
علی آنچه را می دید باور نمی کرد . خود را فراموش کرده بود . خون از بازویش روان بود . پوریا فریاد زد: «ایست قلبی کرده . تو او را کشتی!» این عبارت چون برق علی را سر جایش خشکاند . پوریا دوباره فریاد زد: «چرا ایستاده ای ؟ به اورژانس تلفن کن . » علی ماتزده شده بود . پوریا خود به طرف تلفن دوید . شمارۀ اورژانس تهران را گرفت و تقاضای آمبولانس کرد .
علی چون کسی که تازه به هوش آمده باشد ، به اطراف نگاه کرد و ناگهان به طرف مگی دوید . شانه های او را گرفت و تکان داد . «مگی ، حرف بزن . منم بابا ، به من نگاه کن . » تو را به خدا چشمهایت را باز کن . . . » دیگر نتوانست چیزی بگوید . صدای گریه اش در فضا پیچید . پوریا پس از مکالمۀ تلفنی به طرف مگی دوید . دهانش را باز کرد و به او تنفس مصنوعی داد . علی با گریه فریاد زد: «مگی . . . به من رحم کن ، بابا . حرف بزن ، دخترم . »
هیاهوی آنها همسایگان را کنجکاو کرده بود . در راهروی طبقۀ بالا چند نفر از ساکنان آپارتمانها جمع شده بودند . اما قبل از آنکه آنها اقدامی به عمل آورند ، آمبولانس رسید . کارها به سرعت انجام شد . ماسک اکسیژن روی بینی مگی قرار گرفت . به برانکار منتقل شد و در آمبولانس قرار گرفت . علی و پوریا هر دو سوار شدند . در طول راه یکدیگر را فراموش کرده بودند . گویی چیزی جز مگی برایشان وجود نداشت .
در بیمارستان پوریا برگه های مخصوص را پر کرد و امضا نمود . از ظاهر علی پیدا بود خود را باخته است . چون مجسمه ای گچی کنار اتاق معاینه ایستاده بود . پوریا بی قرار و ناآرام پشت در اتاق راه می رفت .
علی را صدای زنگ تلفن همراهش به خود آورد . نمی خواست جواب بدهد . زنگ قطع شد ، و چند ثانیه بعد دوباره تکرار شد . سرانجام با صدایی لرزان جواب داد . آذر بود . «علی ، تو کجایی ؟ مگر قرار نبود ساعت . . . »
علی حرف او را قطع کرد . «آذر ، من در بیمارستانم . مگی از دستم رفت . »
آذر وحشتزده پرسید: «مگی از دست رفت یعنی چه ؟ در کدام بیمارستانی ؟ تصادف کرده ؟ چرا مرا خبر نکردی ؟ زود بگو . در کدام بیمارستانی ؟ »
«بیمارستان مهراد . »
صدای لرزان علی آذر را دگرگون کرد . «چرا صدایت می لرزد ؟ علی ، درست بگو چه شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ من که از صبح در خانه بودم . چرا خبرم نکردی ؟ »
وقتی آذر خود را به بیمارستان رساند ، مگی هنوز بی هوش بود . او با دیدن پوریا که با سر و صورت خونی و کبود بی قرار و ناآرام پشت در اتاق راه می رفت ، و علی که پلکهایش از فرط گریه متورم به نظر می رسید ، حیرت کرد . «پوریا ، شما اینجا چه کار می کنی ؟ تو را به خدا یکی به من بگوید چه اتفاقی افتاده ؟ چرا صورتت خونی و کبود است ؟ »
پوریا پنجه های دست راستش را مُشت کرد و به کف دست چپش کوبید و گفت: «از او بپرسید . می خواست مرا بکشد . »
«یعنی چه ؟ سردرنمی آورم . اینجا چه خبر است ؟ »
«از این دیوانۀ زنجیری بپرسید . مگی را کُشت . »
آذر به طرف اطلاعات اورژانس دوید . «خانم ، خواهش می کنم بگویید چه اتفاقی برای دخترم افتاده . مگی تمیمی را می گویم . »
«چیزی نیست . ضربۀ روحی خورده . نگران نباشید . علائم بالینی اش نگران کننده نیست . »
«من از همه چیز بی خبرم . چرا ضربه خورده ؟ »
«مگر آن آقا پدرش نیست ؟ از ایشان بپرسید . آن طور که آن یکی آقا ، همان که صورتش خونی است ، در برگه ذکر کرده ، دخترتان بر اثر عصبانیت یکمرتبه بی هوش شده . »
آذر به پوریا اشاره کرد و پرسید: «آن آقا ؟ سردرنمی آورم . او از کجا خبردار شده ؟ »
«آن آقا چه نسبتی با شما دارند ؟ »
«دوست خانوادگی ماست . »
«چرا سر و صورتش کبود و خونی است ؟ »
«من می خواهم این سؤال را از شما بکنم . از هیچ چیز خبر ندارم . »
حال مگی آن قدر مساعد نبود که کار در اورژانس فیصله پیدا کند . آن شب زیر نظر دکتر قوامی در اتاق شمارۀ 405 بیمارستان بستری شد ، و آذر به عنوان همراه در اتاق ماند . علی و پوریا تا صبح در سالن پایین نشستند و خواب به چشمشان راه نیافت .
پوریا ساعت به ساعت به اتاق مگی تلفن می کرد و از آذر خبر می گرفت . علی بحرانزده و بدحال بود . پوریا او را می پایید . اگرچه حال خودش بهتر از او نبود ، در مقابل او احساس مسئولیت می کرد . از بوفه برایش آب میوه گرفت و نزدیکش رفت . «بگیر بخور . »
علی سرش را بین دو دست گرفته و آرنجهایش را روی زانو ستون کرده بود . نمی دانست به تلافی کدام عقدۀ ناگشوده سر به عصیان برداشته . غرق دنیای خود بود . صدای پوریا را نشنید . او دوباره گفت: «بگیر بخور . »
علی سر بلند کرد . از دیدن چهرۀ کبود و ورم کردۀ او حالش دگرگون شد . پوریا نی را در قوطی آب میوه فرو برد و به دستش داد . علی بی اراده آن را گرفت ، اما نخورد . پوریا به خود اجازه داد و در کنارش نشست . «بخور . وضعت خوب نیست
پایان قسمت ۱۵
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#138
Posted: 12 Nov 2012 10:29
قسمت ا خر
علی از گوشۀ چشم نگاهی به او انداخت . نگاهش خصمانه نبود . آرامش یافته بود و از رفتار بی وقار خود احساس حقارت می کرد . مثل برده ای بر تخت نشسته . تحقیر شده ، ولی در جایی والا . نمی توانست گناه خود را به عهده بگیرد . می دید هنوز در این سن به تاریکخانۀ ذهن خود آگاه نیست .
اندکی بعد پوریا از کنارش برخاست تا به اتاق مگی تلفن کند . علی از پشت سر براندازش کرد . اندام پوریا قوی و مردانه بود . از ذهنش گذشت: می توانست خُردم کند . آن شورش ناگهانی را بر خود نمی بخشید . پوریا با آذر صحبت کرد . آذر گفت: «نبضش عادی شده و همه چیز خوب پیش می رود . اما من هنوز نفهمیده ام چه گذشته که مگی به این روز افتاده . شما اینجا چه کار می کنید ؟ کی مضروبتان کرده ؟ »«سؤال پیچم نکنید . علی خودش برایتان توضیح می دهد . »پوریا به دفتر رفت و گفت برای آذر غذا بفرستند . اما غذا نبود . ناچار از بوفه ساندویچ خرید و با نسکافه برایش فرستاد . بعد به سراغ علی رفت . «صبح شده . بلند شو برویم در بوفه بنشینیم و چیزی بخوریم . هم ساندویچ کالباس دارد ، هم مرغ . کدامش را سفارش بدهم ؟ چرا آب میوه را نخوردی ؟ این کارها چیزی را عوض نمی کند . »علی سرش را تکان داد و از رفتن امتناع کرد . پوریا دست زیر بازویش انداخت و در حالی که به زور بلندش می کرد گفت: «این ادا و اصولها را بگذار کنار ، بلند شو برویم . »علی را به زور بُرد . ساندویچ سفارش داد و برگشت رو به روی او نشست . به طور غیرمنتظره گفت: «من نمی خواهم با او ازدواج کنم . »این کلام نیروی محرکه ای با خود داشت . علی سربلند کرد . چشم در چشم او دوخت . به هم بُراق شدند . نگاه یکدیگر را تحمل می کردند . پوریا گفت: «چی شده ؟ چرا این طوری نگاه می کنی ؟ مگر همین را نمی خواستی ؟ »علی دندانهایش را روی هم فشرد . از میان دندانهایش صدایی برخاست . «می کُشمت . »«چرا ؟ به چه جُرمی ؟ همین فردا می روم گُم می شوم . »«کیفهایت را با او کرده ای و حالا می خواهی از شرّش خلاص شوی ؟ »«هر طور می خواهی فکر کن . من می روم تا تو خیالت راحت شود . »«چه جوابی به او بدهم ؟ »«بگو پوریا ، آن مرد کثیف ، لجن ، خائن ، مُرد . »«بهش قول ازدواج داده بودی ، مگر نه ؟ »«بله ، قول داده بودم . اما حالا وضع فرق کرده . خودش می فهمد من به دردش نمی خورم . تو به او می گویی آن مردکۀ خائن قصد فریبت را داشته . کیفهایش را با تو کرده و بعد خودش را از شّرت خلاص کرده . »«جنایتکار . »«همین را هم بهش بگو . بگو پوریا جنایتکار است . بگو دوستت نداشت و فقط می خواست مدتی با تو خوش باشد . »علی لحظه به لحظه هشیارتر می شد . چشمهایش فراخ شده و رنگش به جا آمده بود . گفته های سیلی وار پوریا به هوشش می آورد . آن دو پُشت میز رو به روی هم نشسته بودند و هر آنها را از دور می دید ، خیال می کرد دوست یا قوم و خویش هستند . پوریا گفت: «هزار بار به او التماس کردم . گفتم من به دردت نمی خورم . جای پدرت هستم . دو برابر تو سن دارم . اما قبول نکرد . حالا تو این حرفها را برایش بگو . از زبان تو اثر دیگری دارد . »«چطوری فریبش دادی که دلبسته ات شد و مرا فراموش کرد ؟ »«همان طور که همۀ مردها دختری را فریب می دهند و دلبسته اش می کنند . »«خیانتکار! باید بمانی و خودت این حرفها را برایش بگویی . »«چرا من ؟ تو بگو . تو پدرش هستی . حرفهای مرا قبول نمی کند . »«نه ، نامَرد . باید از زبان کثیف خودت بشنود . »«وقتی او به هوش بیاید ، من می روم . دیگر اینجا نمی مانم که با کسی حرف بزنم . »«حق نداری تا او اینجا بستری است ، پایت را از بیمارستان بیرون بگذاری!»«من نوکر تو نیستم که دستور می دهی!»«هر جانوری هستی باش . اما باید بمانی . وقتی به هوش بیاید ، خیال می کند من باعث رفتنت شده ام . »«به او بگو من کی بودم و با او چه کردم! حالا ساندویچت را بخور تا جان داشته باشی باز هم مشت بزنی . »علی غرید . «تو نفهمیده ای پا روی دُم چه کسی گذاشته ای! مرا نشناخته ای . توی سوراخ موش هم بروی پیدایت می کنم و می کُشمت . »«گفتم بخور که برای کُشتن جان داشته باشی . »پوریا ساندویچ را از روی میز برداشت و به دست او داد . ساندویچ خودش را گاز زد و شروع به خوردن کرد . زیر چشمی او را می پایید . دلش به حال او می سوخت . علی احساس ضعف می کرد . تا آن لحظه نفهمیده بود چقدر قوایش را از دست داده . گازی به ساندویچ زد و گفت: «ناجوانمرد ، با چاپلوسی خودت را در خانوادۀ ما جا کردی و کار خودت را کردی . بیخود نبود فرزین بدبخت از دستت جانش به لب آمده بود . »پوریا لقمه اش را فرو داد و گفت: «همین حرفها را هم برایش بگو . می خواهم از من متنفر شود . »«خوب نقش بازی می کنی ، نامرد! یواش یواش داری طلبکار هم می شوی!»«مگر بدهکار بودم ؟ »«آره . به وسعت بی شرفی ات به من بدهکاری . »آن دو چنان غرق ضربه زدن به یکدیگر بودند که متوجه حضور آذر نشدند . او که دوان دوان خود را به طبقۀ همکف رسانده بود تا مژدۀ به هوش آمدن مگی را بدهد ، در یک قدمی شان ایستاده بود و آخرین جملۀ علی را شنید: «آره . به وسعت بی شرفی ات . . . »صدایشان زد . «اینجا چه خبر است ؟ چرا شما دو تا دشمن هم شده اید ؟ »هر دو سر برگرداندند . پوریا با دیدن او از پشت میز برخاست و ایستاد . آذر نگاهی سرزنش بار به هر دوشان انداخت و گفت: «آمدم بگویم به هوش آمده . »چهرۀ پوریا با شنیدن این خبر از هم باز شد . قلبش آرام گرفت . کیفش را برداشت و عازم رفتن شد . هنوز دو سه قدمی نرفته بود که علی خیز برداشت و از پشت یقه اش را گرفت . «کجا ؟ مگر می گذارم به همین راحتی جا خالی کنی ؟ الان که به هوش آمده ، حتماً سراغ تو کثافت را می گیرد!»«علی . . . بگذار بروم . به صلاح هردومان است . »«بروی ؟ بی وجدان ، بی غیرت ، جواب او را چه بدهم ؟ »«بگو پوریا مُرد . رفت به جهنم . »آذر اعتراض کرد . «شما دو تا چرا دیوانه شده اید ؟ اینجا بیمارستان است . نه میدان جنگ . علی ، لباسش را ول کرد . »پوریا گفت: «آذر خانم ، من با او حرفی ندارم . بگویید دست از سرم بردارد . »«کجا می خواهید بروید ؟ مگی همان لحظه ای که به هوش آمد ، شما را صدا کرد . گفتم شاید رفته باشد . گفت بهش تلفن کن . گفتم بروم ببینم اگر نیست ، تلفن کنم . آن وقت شما می خواهید بروید ؟ دارم کم کم می فهمم موضوع از چه قرار است . پوریا ، مگی شما را از من می خواهد . برو خودت جوابش را بده . »علی گفت: «نامرد می خواهد فرار کند و برود قایم شود . نمی داند به باتلاق جزموریان هم برود پیدایش می کنم . »پوریا به آذر گفت: «بروید بالا به او بگویید من که گفته بودم چه اتفاقاتی می افتد! حالا باور کردی ؟ »«الان موقع این حرفها نیست . طفلک دارد مثل جوجه می لرزد . پیداست موضوع خیلی عمیق شده . »«اما من به او گفته بودم ما به درد هم نمی خوریم . قبول نداشت . »«فکر می کنم هنوز هم قبول نداشته باشد . به من التماس می کرد شما را پیشش ببرم . »پوریا منقلب بود . آرزوی دیدار دوبارۀ مگی آتشی گرم و همیشه روشن بود که در جانش هزار آرزو می آفرید . اما سعی می کرد صدای آرزوها را خفه کند . چنان تحقیر شده بود که نمی توانست سرش را بالا نگه دارد . آذر گفت: «چرا معطل هستید ؟ بیایید برویم . تنهایش گذاشته ام . می ترسم دوباره . . . »علی با نفرت گفت: «طلبکار است . باید طلبش را بدهیم ، بعد تشریف بیاورد . »پوریا دیگر حرفی نزد . راه افتاد و از پله ها بالا رفت . قلبش مالامال از عشق و درد بود . آذر دستش را زیر بازوی علی انداخت و به دنبال پوریا رفتند . اندکی بعد پشت در اتاق مگی بودند . آذر آهسته گفت: «به خدا اگر کوچک ترین ادا و اطواری دربیاورید ، می گذارم می روم . علی ، خواهش می کنم بر خودت مسلط باش . » سپس پوریا را مورد خطاب قرار داد . «می دانم الان وقت این حرفها نیست . اما مگر او پدر و مادر نداشت ؟ چرا دست کم علی را در جریان رابطه تان نگذاشتید ؟ »نه علی و نه پوریا ، هیچ جوابی ندادند . آذر معطل جواب نشد . در را باز کرد . دست مگی هنوز در اسارت کیسۀ سِرُم بود . با صدای باز شدن در روی برگرداند . علی به طرفش رفت . پوریا در چهارچوب در ایستاد . دلش از دیدن رنگ و روی پریدۀ او به درد آمد . اشک در چشمهایش حلقه زد . علی دست آزاد مگی را به دست گرفت . «چطوری ، عزیزم ؟ چه شد ؟ چرا بی هوش شدی ؟ »مگی رمیده نگاهش کرد . چشم اشک آلودش به محل گازی که از بازوی او گرفته بود افتاد . چانه اش لرزید . «بابا ، چرا . . . ؟ من که به شما گفتم به سراغ او نروید . مگر قول ندادید ؟ چرا با او چنین کردید ؟ مگر من همه چیز را به شما نگفته بودم ؟ »صدای گریۀ سوزناک او قلب علی را می لرزاند و پوریا را دیوانه می کرد . علی بر دست او بوسه زد . شانه هایش تکان خورد . می خواست بر خود مسلط باشد ، اما نتوانست . مگی با صدایی نرم و نوازشگر گفت: «بابا ، گریه نکن . دوستت دارم . » سپس خطاب به پوریا گفت: «تو بابا را می بخشی ، مگر نه ؟ اگر می دانستم به این روزت می اندازد . . . » ادامۀ گفته اش در تلاطم بغض گم شد . پوریا که در آستانۀ در ایستاده بود ، تو رفت . در را پشت سرش بست . با صدایی گرفته و دردبار گفت: «به تو گفته بودم چه اتفاقی می افتد! ولی باور نمی کردی!»مگی دستش را از دست علی بیرون کشید و به طرف او دراز کرد . «بیا دستت را به من بده . باید با بابا آشتی کنید . »علی خود را کنار کشید . تحمل دیدن آن صحنه ها را نداشت . نسبت به پوریا احساس نفرت می کرد . پوریا تکلیفش را نمی دانست . مگی دست بردار نبود . «چرا دستت را به من نمی دهی ؟ »پوریا آشفته و ناچار به سویش رفت . با دیدن آن صحنه ، فکری به سرعت از ذهن آذر گذشت: این یکی هم شوهر کند ، یک نفس راحت می کشم . »علی پشت به آنها و رو به پنجره ایستاده بود . مگی صدایش زد . «بابا . . . بیایید اینجا . مگر مرا دوست ندارید ؟ من دیگر بچه نیستم . تا امروز شما برای زندگی ام تصمیم گرفته اید . می دانم هر کار کرده اید به خاطر من بوده ، الان هم می خواهم هر کار می کنم با اجازۀ شما و آذر جان باشد . بابا . . . برگردید و به من نگاه کنید . من فقط با پوریا خوشبخت می شوم . مگر خوشبختی مرا نمی خواهید ؟ »در آن موقعیت ، علی خود را چون بازرگان ورشکسته ای می دید که طلبکاران تمام هستی اش را به تاراج می برند . مگی تمام هستی اش بود . نمی توانست شاهد تاراج جوانی اش باشد . گفته های او چون دشنه ای از پولاد به قلبش فرو می رفت . ناگفته ها و بر زبان نیامده ها در ذهنش رژه می رفت: مگی از محبت سیراب نشد . آذر نتوانست برایش مادری کند . مگی تشنه ماند . . . پوریا نجواگونه به مگی گفت: «تو باید استراحت کنی . نگران چه هستی ؟ مگر نمی گویی او باید اجازه بدهد ؟ پس منتظر جوابش باش . آرامشت را حفظ کن . او تمام حرفهایی را که من بارها به تو گفته ام ، می گوید . اما با تحقیر و توهین به من . باید صبور باشی و تحمل کنی . حق با اوست . من به درد غنچۀ نشکفته ای چون تو نمی خورم . با او تفاوت سنی چندانی ندارم . تو درد او را نمی فهمی ، ولی من می فهمم . می فهمم ، چون پدر هستم . من از این عشق می ترسم . برای همین می خواستم شراکتم را با فرزین به هم بزنم و بروم گم شوم و از دور به تو فکر کنم . »مگی دیگر طاقت نیاورد . با صدایی ضجه مانند گفت: «بس کن . تو را به خدا بس کن . می دانم منتظر بهانه بودی تا مرا از سر خودت باز کنی . »صدای بلند گریۀ ناگهانی او باعث شد دو پرستار با شتاب به اتاق بیایند . «چه شده ؟ چرا گریه می کند ؟ »آذر که متوجه تمام ماجرا شده بود گفت: «چیز مهمی نیست . فقط ببینید دکتر اجازه می دهد به او آرام بخش تزریق کنید ؟ »یکی از آنها بلافاصله به سراغ دکتر رفت . علی و پوریا هر دو نگران و متوحش بودند . آذر با لحنی اعتراض آمیز به آنها گفت: «پس ما کی یاد می گیریم که برای تفهیم حرفهایمان ، بنشینیم و مثل آدم گفتگو کنیم ؟ این چه مسخره بازی ای است که شما دو تا درآورده اید ؟ مگر این بچه چقدر طاقت و تحمل دارد ؟ »با ورود دکتر هر سه ساکت شدند . اما مگی به شدت گریه می کرد . دکتر به پرستار اشاره کرد که آمپول آرام بخشی را که آورده بود تزریق کند . مگی را نوازش کرد . «دخترم ، باید به خودت کمک کنی! تو احتیاج به آرامش داری . »سپس خطاب به علی و پوریا و آذر گفت: «لطفاً اتاقش را خلوت کنید . تا چند دقیقۀ دیگر خوابش می برد . »مگی متوحش و گریان گفت: «نه ، نمی خواهم تنها باشم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#139
Posted: 12 Nov 2012 10:29
بگذارید بمانند . »دکتر نگاهی به صورت کبود و جای زخمهای پوریا انداخت و به مگی گفت: «دیدن این مناظر بیشتر ناراحتت می کند . »«نمی خواهم بخوابم . سِرُم را از دستم بیرون بیاورید . می خواهم با آنها بروم . »آذر با لحنی دلسوزانه گفت: «نگران نباش . ما هیچ جا نمی رویم . همین جا پیشت می مانیم . خیالت راحت باشد . »دکتر گفت: «به هر حال رعایت حالش را بکنید . او احتیاج به آرامش دارد . »دکتر یک بار دیگر مگی را معاینه کرد ، و با اطمینان از اینکه وضع بالینی طبیعی دارد ، همراه پرستاران از اتاق خارج شد . آذر کنار تخت مگی روی صندلی نشست . موهای او را نوازش کرد . این دست ، تازه نوازشگر شده بود؛ نوازشی که مگی یک عمر در انتظارش بود . او هنوز کاملاً مغلوب خواب نشده بود که با لحنی کشدار و شل گفت: «پوریا . . . به بابا بگو که چقدر مرا دوست داری . به او بگو من چقدر دوستت دارم . بگو می خواهی مرا خوشبخت کنی . به بابا . . . » و چشمان زیبا و اشکبارش سرانجام مغلوب خواب شد . آذر به علی و پوریا اشاره کرد بیرون بروند . احساس می کرد از اینجا به بعد باید وارد قضایا شود و فکری برای حل ماجرا بکند . نمی خواست این فرصت طلایی را برای سر و سامان دادن مگی از دست بدهد . گفتگوی آنها پشت در اتاق مگی بیش از دو ساعت طول کشید . هر به آن گفتگوها گوش می داد ، می فهمید آذر چه نفوذی در علی دارد . او زن باهوش و زیرکی بود که می دانست چگونه از فرصتهای طلایی برای رسیدن به هدفهایش استفاده کند ، در طول آن گفتگو ، بی آنکه جانب پوریا را بگیرد ، با کلامی افسون کننده و دلنواز و نافذ ، علی را متقاعد کرد که مرد سرد و گرم چشیده و پخته بهتر می تواند قدر دختری چون مگی را بداند و خوشبختش کند . او به تمام ازدواجهای اقوام و دوستان و آشنایان که منجر به طلاق یا جنگ و نزاع دائمی شده بود اشاره کرد و نتیجه گرفت اگر مرد کمی پخته و باتجربه تر عمل کند ، چنان نتایج تلخی به بار نمی آید . او حتی خوشبختی مگی را با پوریا ، بیش از مونا با فرشاد تضمین می کرد . گفت: «من هیچ دلم نمی خواهد شبنم و نسیم با جوانهای ناپخته و خودخواه امروزی ازدواج گنند . تجربه نشان داده بیشتر طلاقها مربوط به زن و شوهرهای جوان است . جوانهای امروز خیلی خام و بچه هستند . » و آرزو کرد دخترهای خودش با مردانی پخته و سرد و گرم چشیده ازدواج کنند . او دروغ نمی گفت . آمار وحشتناک طلاقهای سالهای اخیر تأییدی بر گفته هایش بود . با این حال خودش خوب می دانست انگیزۀ قوی ترش در این ماجرا ، هرچه زودتر شوهر کردن مگی و مستقل شدن از آنهاست . با مگی دشمن نبود ، اما علی را بدون او بیشتر دوست داشت . گرچه زن مدبری بود و نگذاشته بود شوهرش متوجه چنین چیزی شود ، مگی خودش هم خوب می دانست وجودش خاری است در چشم او . گرم گفتگو بودند که صدای مگی برخاست . هر سه هراسان به اتاق رفتند . پوریا بی پروا از آن دو ، روی او خم شد . «مگی ، من اینجا هستم . همین جا . در کنار تو . »مگی با نگاهی مشتاق و مهر طلب چشم در چشمش دوخت . «پوریا ، به بابا بگو ما چقدر همدیگر را دوست داریم . »«می داند . بابا همه چیز را می داند . جای نگرانی نیست . »علی ساکت به آن منظره نگاه می کرد . پوریا اعتماد به نفسش را به دست آورده و امیدوار شده بود . می دید آذر مأموریتش را خوب به پابان می رساند . تا آن روز او را چنان که باید ، نشناخته بود . وقتی پوریا خواست پیشانی مگی را ببوسد ، آذر دستش را پشت علی گذاشت و او را با خود از در بیرون برد . پوریا زمزمه کرد: «راه سختی را پشت سر گذاشته ایم . با این حال کمترین تاوان را پرداخته ایم . » مگی سرش را روی شانۀ پوریا گذاشته بود و زمزمه می کرد: «من جشن عروسی نمی خواهم . چرا اجبار می کنی ؟ از حالا می خواهی شوهر بازی دربیاوری ؟ »پوریا او را به خود فشرد . «عزیز قشنگم ، این آرزوی هر دختری است که لباس عروسی بپوشد و سر سفرۀ عقد بنشیند . »«اگر من چنین آرزویی نداشته باشم چه ؟ »«می دانم در قلبت چه می گذرد . می ترسی شوهرت را در لباس دامادی مسخره کنند و متلک بگویند!»این درست همان چیزی بود که فکر مگی را به خود مشغول کرده بود . اما با شتاب خود را از او رهانید و رو به رویش نشست و گفت: «من به حرف هیچ اهمیت نمی دهم . »«اما آنها حرفهای خودشان را در قالب طعنه و کنایه می زنند . »«پوریا ، همه به من حسادت می کنند . چشم دیدن خوشبختی ام را ندارند . »پوریا در دل به صداقت و سادگی او ، و کار گستاخانۀ خود می خندید . می دانست او در لباس سپید عروسی چه فرشتۀ کوچک زیبایی خواهد شد . پیش بینی می کرد در شب عروسی صدها پوزخند پیدا و پنهان بدرقۀ راهشان خواهد شد . می دانست مگی به دلیل اطمینان از طعنه ها و کنایه های نیشدار و گزندۀ طرافیان می خواهد پا روز آرزوی بزرگش بگذارد و از جشن عروسی چشم بپوشد . اما با همۀ دلواپسیها و هراسها تصمیم داشت او را به آرزوی پنهانش برساند . پوریا درد دیگری را هم تحمل می کرد . مطمئن بود عمر این ازدواج همیشگی نخواهد بود و خواه ناخواه روزی مگی عاشق جوانی می شود و به سوی سرنوشت واقعی اش می رود . همیشه به این موضوع فکر کرده و قلبش فشرده شده بود . آن روز را پیش چشم مجسم می کرد که مگی به اوج بلوغ و زیبایی و جوانی رسیده باشد ، در حالی که او سراشیب پیری را طی می کند . هر بار به چنین صحنه هایی می اندیشید ، یک فکر در ذهنش جان می گرفت: دستش را در دست مرد دلخواهش می گذارم . آزادش می کنم برود . البته این اندیشه لبریز از حسرت و اندوهش می کرد ، اما می دانست آن روز مگی را در قفس فرسودۀ زندگی با خود اسیر نخواهد کرد . درِ قفس را باز می گذارد تا پرندۀ زیبایش به جُفتی دیگر بپیوندد . این باورها به جانش آتش می زد . با این حال چنان مگی را می پرستید که خوشبختی واقعی اش را بر همه چیز و همه کس ، حتی بر خودش ، ترجیح می داد . و حالا ، در حالی که به چشمهای هراسناک و زیبای او نگاه می کرد و سراپا عشق و التهاب می شد ، حاضر نبود به خاطر آرامش خود ، او را از خاطره انگیزترین رویداد زندگی دختری بیست و یکی دو ساله محروم کند . به همین دلیل به دروغ گفت: «من در ازدواج اولم هیچ مراسمی نداشتم . من و او با همان لباس معمولی به شهرداری رفتیم و به عقد ازدواج همدیگر درآمدیم . می خواهم آن کمبودها را حالا برای خودم جبران کنم . »«راست می گویی ؟ هیچ مراسمی نداشتید ؟ »«نه . برای همین است که می خواهم جشن مفصلی راه بیندازم . »«پوریا ، واقعاً می خواهی ؟ از ته دل ؟ »«شک نکن . واقعاً می خواهم . »مگی زمزمه کرد: «به خاطر تو قبول می کنم . »در یک بعدازظهر شورانگیز بهاری ، در حالی که طبیعت فضا را با بوی گل عطرافشان کرده بود . آنها در برابر دیدگان متحیر و متأسف بسیاری از دعوت شدگان بر سر سفرۀ عقد نشستند . هر کمی دقت می کرد ، می فهمید پوریا در آن شب باشکوه چقدر رمیده و معذب است . نگاهش به هر می افتاد ، بی اختیار آن چه را در ذهن طرف بود و بر زبان نمی آمد ، پیش خود حدس می زد . وقتی فرهنگ گردنبند نفیسی به گردن چون قوی مگی انداخت و بوسیدش و سپس او را هم با اکراه بوسید ، گفتۀ فرهنگ را چنین حدس زد: «خجالت هم چیز خوبی است . » یا وقتی عمه فرنگیس سنجاق سینۀ قدیمی و عتیقه اش را روی سینۀ مگی نشاند و صورتش را بوسید ولی به او فقط تبریکی خشک و خالی گفت ، حرف دل او را هم خواند: «طفلک مگی! اگر مادر داشت ، زن مردی که بیست سال از خودش بزرگ تر است نمی شد . »پوریا مراسم سخت و طاقتفرسا را تحمل می کرد . عرق فراوان پیشانی اش که هر چه پاک می کرد باز می جوشید و می رویید ، نشان از درون متلاطمش داشت . البته خودش را به امید دوازده ساعت بعد تسلی می بخشید . آنها ساعت شش صبح روز بعد به فرودگاه می رفتند تا برای شروع ماه عسل ، اول به سوی لندن پرواز کنند . البته هیچ از مقصد آنها باخبر نبود . همه آنها را مسافر نیویورک می دانستند . حتی علی . جشن ، پرشور و پرهیاهو برگزار شد . و سرانجام ساعت دو بامداد بود که ارژنگ پشت بلندگو رفت و از مهمانها برای حضورشان در جشن تشکر کرد و اضافه نمود چون عروس و داماد چند ساعت دیگر عازم ماه عسل هستند ، بنابراین جشن با یک تانگو پایان می یابد . به این ترتیب ، دقایقی بعد جشن پایان یافت و پوریا نفسی آسوده کشید . اما حالا نوبت مگی بود که بی صبرانه منتظر باشد تا همه بروند و او آنچه را در دل دارد به پدر بگوید و نفسی آسوده بکشد . علی و آذر آخرین مهمانها را بدرقه می کردند . مگی سرش را روی سینۀ پوریا گذاشته بود و او تسلی اش می داد و نوازشش می کرد . «مگی ، تو بیخود این قدر نگرانی . نباید اضطراب داشته باشی!»«می ترسم بابا خیلی ناراحت بشود . »«شاید برعکس ، خوشحال هم بشود . »«نه . مطمئنم بیش از آنچه فکر می کنم ، ناراحت می شود . او هرگز به من اجازه نداد اسم مادرم را به زبان بیاورم . از همان وقتی که عقلم رسید ، فهمیدم او چه زجری از دست مادرم کشیده و حتی نمی خواهد من بدانم مادری هم داشته ام . پوریا ، خیلی سخت است . »«اگر یادت باشد ، من اصرار داشتم کمی زودتر موضوع را به او بگویی . دست کم این فرصت بود که جبران ناراحتی اش را بکنی ، اما الان ، در این آخرین ساعتها ، کار زیادی نمی توانی برایش انجام دهی . »«آخر می ترسیدم بابا همه چیز را به هم بریزد . »«ترس بزرگت این بود که فکر می کردی مبادا او خیال کند من تو را با وسوسۀ پیدا کردن مادرت گول زده ام . »«بله ، درست فهمیده ای . حتم دارم الان هم بفهمد ، همان طور فکر می کند . اما حالا دیگر کار از کار گذشته و نمی تواند ما را از هم جدا کند . اگر یادت باشد ، تو هم در مورد من مثل بابا فکر می کردی!»«مگی ، دیوانه وار دوستت دارم . یعنی باور کنم این قدر دوستم داری ؟ !»«افسوس که باور نداری . اما از بابت تو زیاد ناراحت نیستم . می دانم بالاخره یک روز اطمینان پیدا می کنی که به خاطر پیدا کردن مادرم نبوده که دوستت داشته ام و دارم . »«فکر می کنم با پدرت تنها صحبت کنی بهتر باشد . »«نه ، نه . خواهش می کنم تنهایم نگذار . می خواهم با هم باشیم . این طوری کمتر می ترسم . »آذر و علی از بدرقۀ مهمانها آمدند . نسیم و شبنم و افشین مشغول عوض کردن لباسهایشان شدند تا برای رفتن به فرودگاه آماده شوند . مونا و فرشاد هم مانده بودند که همراه بقیه به فرودگاه بروند . ارژنگ و فرهنگ قرار دیدار را برای فرودگاه گذاشتند . اضطراب و دلشوره مگی را بی قرار کرده بود . آذر به او گفت: «زود باش لباس عوض کن . تور و تاج را از سرت بردار . من هم می روم لباسم را عوض کنم . »علی سخت خسته بود . کراواتش را باز کرد و روی صندلی انداخت . مگی هراسان مواظب رفتار او بود . آذر از اتاق دیگر صدا زد: «علی ، یک دقیقه بیا . زیپ لباسم گیر کرده . »علی با اکراه برخاست برود . مگی که دیگر درنگ را جایز نمی دید گفت: «بابا ، من با شما حرف دارم . »این جمله طوری بیان شد که علی احساس کرد باید چیزی غیرمعمول بشنود . «بگو!»مگی نگاهی به پوریا انداخت . انگار از او کمک می خواست . پوریا دستش را پشت او گذاشت . مگی گفت: «بروید زیپ لباس آذر جان را درست کنید و زود برگردید . »آذر دوباره علی را صدا زد . مگی گفت: «بابا ، زود بیایید . »علی کنجکاو شده بود . حالت او را غیرعادی و مشوش می دید . از اتاق بیرون رفت . پوریا به مگی گفت: «چرا رنگت پریده ؟ »«سردم شد . »پوریا کتش را درآورد و روی دوش او انداخت . مگی به وضوح می لرزید . «پوریا ، اگر بابا قبول نکند چی ؟ »«مهم نیست . کارمان کمی دشوارتر می شود . فقط همین!»دقایقی بعد علی برگشت . «مگی ، آذر گفت الان می آید کمکت کند که لباست را عوض کنی . بگو چه می خواستی بگویی ؟ ! مگر سردت است که کُت روی دوشت انداخته ای ؟ هوا که گرم است . »دندانهای مگی به هم می خورد . «می خواهم چیزی بگویم که از واکنش شما می ترسم . »«از من ؟ مگر چه شده ؟ چرا می ترسی ؟ تو که هر کار دلت می خواهد می کنی و هر چه می خواهی می گویی!»«می دانم وقت زیادی نداریم و باید به فرودگاه برویم . اما این حرف را باید بزنم . بابا . . . من . . . من . . . نشانی مادرم را از شما می خواهم . »آذر در آستانۀ در ظاهر شد . می خواست به طرف مگی برود و کمکش کند ، اما اوضاع را غیرعادی دید . علی بهتزده بود و مگی با همۀ آرایشی که روی صورتش بود ، پرده رنگ به نظر می رسید . نگاهش بین آن دو به حرکت درآمد . مگی سکوت پر حجم را شکست . «ما اول به انگلستان می رویم . می خواهم او را پیدا کنم . »آذر بی درنگ موضوع را فهمید . علی با صدایی ناله وار و ناباور پرسید: «می خواهی بروی او را پیدا کنی ؟ »پوریا تکلیف خود را نمی دانست . علی با حالتی که رنگ انزجار به خود گرفته بود خطاب به او گفت: «با این حرفها دخترم را گول زدی ؟ »مگی با صدایی نسبتاً بلند که به صدای خودش شبیه نبود گفت: «جز شما هیچ مرا گول نزده!»پوریا و آذر هر دو لحن اعتراض آمیز پیدا کردند . پوریا مگی را سرزنش کرد . «مگی ، هیچ می فهمی چه می گویی ؟ »آذر هم به او پرخاش کرد . «یعنی چه ؟ این حرفها چه معنی دارد ؟ »علی از جا برخاست و به سرعت از اتاق خارج شد . مگی به دنبالش دوید . «بابا ، صبر کنید . من چیز زیادی از شما نخواستم . من حق دارم بفهمم از شکم کدام زن بیرون آمده ام!»علی طوری سر پوریا فریاد زد که مونا و فرشاد و بقیۀ بچه ها به سالن آمدند . او چنان رنگ و رو باخته بود که همه را به وحشت انداخت . «تو مأموریت داری همه چیز را خراب کنی ؟ »پوریا جوابی نداد . دلش به این خوش بود که چند ساعت دیگر همه چیز تمام می شود و آنجا نخواهند بود . مگی نفس نفس می زد . «بابا ، خواهش می کنم . پوریا در این تصمیم من هیچ نقشی ندارد . من یک عمر است که آرزو دارم مادرم را ببینم و حرفهای دلم را به او بزنم . یک عمر . . . می فهمید ؟ از همان موقع که یادم می آید و خودم را شناختم . از همان وقت که فهمیدم به کسی می شود گفت مادر که از شکمش بیرون آمده باشی . این مامان توری ، مهشید و یا آذر جان نبود . من چنین حقی ندارم ؟ »علی از پله ها بالا رفت . مگی دنبالش دوید ، چنان با سرعت که لباس زیر پایش ماند و جِر خورد . آذر نگاهی مبهم و معما گونه به پوریا انداخت و به دنبال آنها رفت . مگی خود را به علی رساند . «بابا ، باید نشانی اش را به من بدهید . »علی فریاد زد: «برو از آن که این حرفها را در مغزت فرو کرده بگیر . »«مقصودتان پوریاست ؟ اشتباه می کنید . او یک فرق بزرگ با شما دارد . شما امید را از من می گیرید ، و او به من امید می دهد . بابا . . . ناامیدم نکنید! می گویند مکافات آدمهای گنهکار از دست دادن امید است . من آن قدر گناهکارم که این طور ناامیدم می کنید ؟ خواهش می کنم . اگر این کار را نکنید ، می روم و دیگر برنمی گردم . من بالاخره او را پیدا می کنم . حتی اگر مجبور باشم شهر به شهر و کوچه به کوچه و در به در سراسر انگلستان را بگردم . »علی دکمۀ یقه اش را باز کرد . انگار راه نفسش تنگ شده بود . مگی او را چسبید و صدای گریۀ سوزناکش برخاست . «بابا ، بگذارید به بزرگ ترین آرزویم برسم . می خواهم پیدایش کنم و بگویم تو چه مادری بودی که در تمام عمرم یک بار هم سراغ دخترت را نگرفتی ؟ می خواهم عقده های دلم را سرش خالی کنم . می خواهم به او بگویم تو بدترین و بی رحم ترین مادر دنیا هستی . من اگر او را پیدا نکنم و حرفهایم را نزنم ، نمی توانم به زندگی طبیعی ادامه بدهم . می فهمید چه می گویم ؟ باز هم قصد فداکاری دارید و می خواهید مرا از تمام مسائل دور نگه دارید که مثلاً آرامشم به هم نخورد ؟ ! اما اشتباه می کنید . تمام آن سالهایی که فکر می کردید آرامش دارم ، در دلم غوغا بود . آن هم چه غوغایی! کاش بالشم زبان داشت و برایتان می گفت شبها چقدر گریه می کردم تا خوابم می برد . بالشم اگر می توانست حرف بزند ، به شما می گفت چه دردها و زجرهایی کشیده ام . »پوریا مضطرب و نگران حال او بود . آذر گفت: «آخر الان که موقع این حرفها نیست . باید به فرودگاه برویم . دیر می شود . »مگی بی خلل ایستاده بود تا اگر یک ساعت هم از زندگی اش باقی مانده ، آن را در احیای حق از دست رفته اش فدا کند . اتکا به پوریا و تصور این پایگاه محکم ، برای او که از مهر مادری محروم شده بود ، سبکباری خاصی ایجاد می کرد . دیگر با ارزشیابیهای کودکی قضاوت نمی کرد . در کشاکش بازی عقل و احساس ، نمی توانست با عباراتی شعله ور از نیاز ، از آنچه اراده کرده بود منصرف شود . تضادی خردکننده خفه اش می کرد . عقل چیز دیگری می گفت و احساس حکم دیگری صادر می کرد . میان دو امر واقعی با
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#140
Posted: 12 Nov 2012 10:30
پی گرفتن علتها به این استنتاج رسیده بود که پوریا نجات بخش روح و جانش است . او کسی است که می تواند این فشار عظیم را که استخوانهایش را خُرد می کرد ، از روی قلبش بردارد تا نفس تازه کند . به زبان دیگر ، جان آگاه و ناخودآگاهش با وجود همۀ تعارضها ، به یک شبکه افتاده و در هم گره خورده بود و چنان تراژدی زیبایی می آفرید که در گسترۀ زندگی تمام کسانی که به نوعی در این تراژدی سهیم بودند ، اثر می گذاشت . نگاهش به پوریا بود و قلبش در امتداد نگاهش با عشق می تپید . نسیم و شبنم به اشارۀ آذر به اتاق برگشتند که عوض کردن لباسشان را به پایان برسانند . مونا به یاد مادرش افتاده بود و بغضی گره گیر در گلو داشت . فرشاد زیر گوشش گفت: «بیا برویم . مگی بی حضور ما راحت تر است . » سپس او را که دلش نمی خواست صحنه را ترک کند با خود بُرد . اما افشین ایستاده بود و با دقت به اوضاع نگاه می کرد . مگی همچنان به علی چسبیده بود و حرف می زد . «بابا ، کمکم کنید . در تمام سالهای گذشته چشمم پی آن کیف دستی سیاه شما بود که همیشه درش را قفل می کردید . می دانستم در آن چیزهایی هست که همیشه درش را بسته نگه می دارید . امشب ، همین الان ، آن را باز کنید . می دانم هرچه در آن هست ، مربوط به مادرم می شود . بابا . . . به شما التماس می کنم نشانی او را به من بدهید . »علی با ناباوری پرسید: «تو آن کیف را پیدا کرده ای ؟ »آذر به ساعت نگاه کرد . زمان به سرعت سپری می شد . متفکرانه به علی گفت: «چیز زیادی که نمی خواهد! حقش است . »گفتۀ او به مگی قوت قلب بخشید . «بابا ، من که چیز زیادی نمی خواهم . حقم است بدانم آن مادری که من و پدرم را از خانه بیرون کرد ، چه جور موجودی است!»علی همان جا روی پله نشست . مگی روی پلۀ پایین تر قرار داشت . سرش را روی زانوی او گذاشت و التماس کرد . «بابا ، این آرزو مرا کُشت . چطور می توانید زجر مرا ببینید و جوابم را ندهید ؟ !»علی ناگهان فریاد زد: «شاید در این بیست و یکی دو سال مرده باشد!»«اگر مرده باشد که هیچ! اما اگر زنده باشد . . . ؟ بابا . . . خواهش می کنم . کیف سیاه آن بالاست . در پارکینگ پنهانش کرده بودید ، ولی من پیدایش کردم . شما هیچ وقت آن را به خانۀ خودتان نبردید تا من نبینمش . به دست مامان توری سپرده بودید . بابا . . . نمی دانید آن کیف در بسته با من چه ها کرده! همیشه خواب می دیدم قفلش را باز کرده ام و مادرم را از آن بیرون آورده ام . »علی سرش را بین دو دست گرفت و پنجه هایش را میان موهایش فرو برد . او تمام افتخاراتی را که می توانست به عنوان پدری فداکار آرزو کند به چنگ آورده بود ، و حالا همه را از دست رفته می دید . با نگاهی مشوش به فضا خیره شده بود . هیچ راهی برای تغییر اوضاع پیدا نمی کرد . مگی او را گذاشت و از پله ها بالا رفت . اندکی بعد با کیفی سیاه برگشت . «بابا ، نگاه کنید ، کیف اینجاست . پیش من . از همان کودکی روزگارم را سیاه کرد . درش را باز کنید . رمزش را بگویید . »علی با صدایی شکسته گفت: «اهل برایتون بود و آنجا زندگی می کرد . »مگی پیراهن بلندش را زیر بغل گرفت و از پله ها پایین آمد . دست در گردن علی انداخت . «بقیه اش را بگویید . در کدام خیابان ؟ در کدام کوچه ؟ در این کیف چه هست ؟ شما را به خدا بازش کنید . »آذر از وجود آن کیف باخبر نبود . کنجکاوی اش سخت برانگیخته شده بود و می خواست هرچه زودتر از محتویات آن باخبر شود . پوریا نسبت به دقایق قبل احساس بهتری داشت . اگر نشانه هایی از مادر مگی می دانستند ، مجبور نمی شدند مدت زیادی در انگلستان بمانند . مگی ناله کرد . «بابا ، درش را باز کنید . رمزش را بگویید» دست علی را به دست گرفت ، به لب برد و بوسید . «بابا ، این آرزو مرا کُشت . بازش کنید . دیر می شود . هواپیما که معطل ما نمی ماند . » در حالی که گریه می کرد انگشتهای علی را روی عددهای فلزی گذاشت . «شماره ها را بگردانید . کیف با چه رمزی باز می شود ؟ مرا نگاه کنید . ببینید چقدر زجر می کشم! امشب شب عروسی من است . باید خوشحال باشم . اما دارم گریه می کنم . دلتان برایم نمی سوزد ؟ هان . . . ؟ شما که همیشه می گفتید مرا از تمام دنیا بیشتر دوست دارید! می گفتید بزرگ ترین عشقتان هستم . »علی سر بلند کرد . صورتش غرق اشک بود . نگاهی دردمند داشت . تلخ و دردناک گفت: «با خودت ببرش . وقتی از روی خاک ایران رد شدید بازش کن . رمزش را در فرودگاه می گویم . برو . . . برو دیگر . دست از سرم بردار . خُردم کردی . . . »مگی او را بوسید . «بابا ، ممنونم . نمی دانید چه حالی دارم . این بزرگ ترین هدیۀ جهان است که به من دادید . » بعد کیف به دست پیش پوریا برگشت و خود را به آغوشش انداخت . «پوریا ، دوستت دارم . »«می پرستمت ، مگی . عشق من . کوچولوی نازم . حالا بگذار کمک کنم تا لباست را عوض کنی . دیر می شود . »آذر عصبانی بود . دلش می خواست بداند کیف حاوی چه رازی است که علی در طول سالهای زندگی شان آن را پنهان کرده . چیزی به قلبش چنگ انداخته بود و آن را به درد می آورد . به علی حق نمی داد چیزی را از او پنهان کرده باشد ، همان طور که خودش چیزی را از او پنهان نکرده بود . آهسته ولی با غیظ به او گفت: «خیال می کردم با من رو راستی . اما انگار خیلی ساده بودم . »علی چیزی نگفت . از روی پله ها برخاست . می خواست به حیاط برود و دقایقی تنها باشد . آذر با لحنی کینه توزانه گفت: «ما زنها خیلی هالو و ساده ایم . یک رو بیشتر نداریم . وقتی عاشق می شویم ، همه چیز را به پای عشقمان می ریزیم و از هستی مان می گذریم . اما شما جانورها سکۀ تقلبی دو رو هستید . »فرودگاه شلوغ بود . مگی چون قویی سبکبال حالت پرواز داشت . کیف سیاه در یک دستش بود و دست دیگرش را زیر بازوی پوریا انداخته بود و از او جدا نمی شد . شبنم و نسیم در آخرین لحظه تصمیم گرفتند به فرودگاه نیایند . در خانه از مگی و پوریا خداحافظی کردند . اما افشین همراه آذر و علی آمده بود . مونا و فرشاد هم بودند . ارژنگ و فرهنگ و همسرانشان کمی دیر رسیدند . فرهنگ با دیدن چهرۀ درهم و مغموم علی گفت: «نگاهش کنید! با صد مَن عسل نمی شود خوردش . مرد . . . اخمهایت را باز کن . دخترت عروس شده ، چرا این قیافه را به خودت گرفته ای ؟ »آذر با غیظ و از روی طعنه گفت: «هیچ خوشش نمی آید رازهای پشت پرده اش برملا شود . »علی رنجیده نگاهش کرد . ارژنگ پرسید: «حالا راز پشت پردۀ کی برملا شده ؟ »آذر با پوزخند جوابش را داد . «خواهرزادۀ عزیزتان!»علی حوصلۀ شنیدن نیش زبانهای او را نداشت . چند قدم دور شد و از آنها فاصله گرفت . مگی کیف را به دست پوریا داد و به سراغ او رفت . دست زیر بازویش انداخت . «بابا ، از دست من ناراحتید ؟ از اینکه کیف را به من داده اید احساس پشیمانی می کنید ؟ به من نگاه کنید . منم مگی . بگویید از چه چیز ناراحتید ؟ »علی نفس بلندی کشید و با اندوه جواب داد: «داری همه چیز را ویران می کنی!»«کی ؟ من ؟ چرا ؟ بابا . . . من چه چیز را ویران می کنم ؟ !»از بلندگو صدای زنانه ای از مسافران پرواز تهران- لندن درخواست کرد هرچه زودتر تشریفات گمرکی شان را انجام دهند . علی گفت: «برو . . . برو که خیلی دیر است!»«بابا . . . خواهش می کنم توضیح بدهید . چه چیز ویران می شود ؟ »«فراموش کن . امیدوارم در کنار پوریا خوشبخت شوی . »مگی صورت او را بین دو دست گرفت و بالا برد . چشمهای علی خیس بود . مگی بر آنها بوسه زد . «اگر با همین حال بدرقه ام کنید ، دِق می کنم . بخندید . بگذارید خیالم آسوده شود . نمی دانید چقدر دوستتان دارم . لبخند بزنید . خواهش می کنم کاری نکنید که پوریا ناراحت شود . او که گناهی ندارد . »«برو ، مگی . برو دست از سرم بردار ، دختر!»از بلندگو اعلام شد برای آخرین بار از مسافران تهران- لندن درخواست می شود به سالن ترانزیت بروند . افشین با شنیدن این پیام به طرف آنها رفت . «مگی ، مگر نمی شنوی ؟ بیایید بروید . جا می مانید!»علی خشم آلود در جواب او گفت: «پوریا تو را فرستاده ؟ »«نه . مگر خودم نمی شنوم که از بلندگو چه می گویند ؟ »مگی افشین را بوسید و گفت: «بابا را به دست تو می سپارم . نگذار غصه بخورد . »مگی از یک سو و افشین از سوی دیگر ، دست زیر بازوی علی انداختند و با هم به جمع پیوستند . مگی به آذر گفت: «آذر جان ، نگذارید بابا غصه بخورد . هوایش را داشته باشید . »آذر سخت دلخور بود . سری از روی رنجیدگی تکان داد و گفت: «برو ، خیالت راحت باشد . بعدها می فهمی مرد جماعت چه جنسی دارد . »«نه ، آذر جان . این طور قضاوت نکنید . مردها با هم فرق دارند . همان طور که زنها دارند . »مونا گفت: «برو ، خیالت راحت باشد . من هوای دایی را دارم . »آخرین خداحافظیها سخت و دردناک بود . مگی علی را رها نمی کرد . «بابا خواهش می کنم بگذارید با خیال راحت بروم . من نمرده ام که شما این قدر ناراحت هستید!» سپس خطاب به افشین گفت: «به من قول بده که نمی گذاری بابا فکر و خیال بکند . »ارژنگ گفت: «برو ، دختر . مگر من می گذارم تنها بماند که فکر و خیال کند ؟ »فرهنگ به پشت مگی و پوریا زد و گفت: «دیگر تمامش کنید . زودتر بروید . مگی ، خیالت راحت باشد . تا شما در سفر هستید ، نمی گذاریم به حال خودش باشد . »مگی یک بار دیگر همه را بوسید . سرانجام رو به روی علی ایستاد و گفت: «حالا رمز کیف را بگویید . »علی از میان دندانهای به هم فشرده اش گفت: «عدد رمز سال تولد توست . » و با گفتن این جمله از جمع فاصله گرفت و به طرف در خروجی رفت . دقایقی بعد هواپیما اوج گرفت و علی در بیرون سالن ، با چشمان اشکبار دور شدنش را دید . مگی لحظه به لحظه از او دور و دورتر می شد . زیر لب با لحنی دردناک زمزمه کرد: بازی تمام شد . در هواپیما مگی دست پوریا را گرفت و روی سینه اش گذاشت . «ببین قلبم چطور می زند!»«برای محتویات کیف هیجان داری ؟ »«آره . می خواهم بازش کنم . »«نه . . . او از تو خواهش کرد وقتی از روی خاک ایران گذشتیم بازش کنی . دیگر چیزی نمانده . فقط چند دقیقۀ دیگر . »«وای . . . خدایا ، چرا بابا هیچ وقت نگذاشت توی این کیف را ببینم ؟ »«تا به حال از او خواسته بودی در آن را باز کند و بگوید چه چیزی در آن است ؟ »«بله . فقط یک بار . یادم می آید وقتی هشت نُه ساله بودم ، یک روز از او پرسیدم در آن کیف سیاه که همیشه درش بسته است چیست . با ناراحتی گفت هیچی ، و بلافاصله به سراغ آن رفت . وارسی اش کرد ببیند باز شده یا نه . وقتی خیالش آسوده شد که دست نخورده می دانی چه جوابی داد ؟ »«نه . »«با حالتی عجیب و غریب گفت: «دیگر این سؤال را از من نکن . یادت باشد . هیچ وقت . » بعد هم نفهمیدم آن را کجا پنهان کرد که دیگر تا وقتی مامان توری زنده بود آن را ندیدم . اما همیشه فکرم پی آن بود . بعد از فوت او وقتی قرار شد به خاطر تنهایی مونا به طور دائم در خانۀ مامان توری اقامت کنم ، یک روز که مونا نبود تمام خانه را از زیرزمین گرفته تا طبقۀ بالا ، وجب به وجب گشتم و زیر و رو کردم . اما پیدایش نکردم . آن قدر ناامید شده بودم که داشتم باور می کردم بابا آن را از خانه بیرون برده . اما ناگهان به یاد پارکینگ افتادم . پارکینگ خیلی بزرگ است . نمی دانی در آنجا چقدر اسباب و اثاثیه روی هم انبار شده . از حلقه های لاستیک نو و کهنه ، بخاریهای قدیمی ، لوسترهای شکسته و از مُد افتاده ، جعبه های نوشابه و تیر و تخته های غیرقابل استفاده گرفته تا صد تا چیز دیگر مثل گونیهای ماسه و گچی که از بنایی اضافه آمده بود و کاشیهای زیادی . با این حال می خواستم به هر طریق شده ، پشت و زیر آن اسباب و اثاثیۀ خاک گرفته و درهم و برهم را ببینم . نمی دانی چه جانی کندم . آنها را یکی یکی برداشتم و در قسمت دیگر پارکینگ گذاشتم . بعضیهایش آن قدر سنگین بود که جانم بالا آمد . اما ناامید نشدم . بالاخره پشت کیسه های گچ ، کیسه ای دیدم که دورش با طناب بسته شده بود . »«همان بود ؟ » «آره! تا به آن دست زدم ، فهمیدم خودش است . آن را برداشتم و اثاثیه را دوباره به هر جان کندنی بود سر جایشان گذاشتم . طنابِ دورِ بسته را باز کردم و کیف را درآوردم . کنجکاوی بیچاره ام کرده بود . اما وقتی خواستم درش را باز کنم . یک نفر از درونم گفت تو حق چنین کاری نداری . »«تقدیر این بود که با هم بازش کنیم . »وقتی سر مهماندار هواپیما اعلام کرد از مرز ایران خارج شده اند . مگی یک لحظه هم تأخیر نکرد . می خواست خودش کیف را از محفظۀ بالای سرشان بردارد . پوریا از دیدن کارهای شتابزده و هیجانهایش لذت می برد . گفت: «صبر کن . الان کیف را روی سر مسافرها می اندازی . » او را نشاند و خود کیف را برداشت و روی زانوهای او گذاشت . مگی بی صبرانه عددها را روی رمز گذاشت و قفل کیف با یک اشاره باز شد . پوریا هم به اندازۀ او مشتاق شده بود . آنچه پیش روی آنها قرار گرفت صفحات اول چندین روزنامۀ انگلیسی زبان بود که به بیست و یکی دو سال قبل مربوط می شد . مگی با دیدن اولین عکس علی روی صفحۀ اول روزنامۀ اِکو ، با هیجانی وصف ناپذیر انگشت روی عکس زنی که در کنار او بود و حالت گریه داشت گذاشت و با حالتی بحرانی گفت: «این زن که بابا نشسته باید مادر من باشد . پوریا ، زود باش بخوان ببینم چه نوشته! چرا عکس بابا در روزنامه چاپ شده ؟ »عکس پسربچه ای هم در گوشۀ دیگر روزنامه به چشم می خورد . مگی می لرزید . پوریا نگرانش بود . «مگی ، هیجان بیش از حد مریضت می کند . بر خودت مسلط باشد . »«پوریا ، نمی دانی چه حالی دارم . یعنی این زن زیبا مادر من است ؟ بخوان . . . زود باش . »پوریا خواند . «علی و جنی ، مادر و پدر مگی کوچولو ، از تمام مردم کمک می طلبند تا فرزندشان را پیدا کنند . به چهرۀ جنی نگاه کنید . ببینید چطور از دزدیده شدن فرزندش رنج می کشد! او می گوید بدون دخترم می میرم . »مگی دستش را روی دست پوریا گذاشت . یخ کرده بود . ناخنهایش بی اراده در دست او فرو می رفت . رنگش پریده بود . پوریا گفت: «تو داری بدجوری به خودت لطمه می زنی! چی شده ؟ چرا بر خودت مسلط نیستی ؟ »«پوریا . . . پوریا ، به من دروغ گفته اند . »«کی ؟ چه کسانی ؟ »«همه . بابا ، مامان توری . . . عمو فرزین . »«چه دروغی ؟ »«آنها دروغ گفته اند که مادرم مرا نمی خواسته . نگاه کن ، دارد گریه می کند . من کی دزدیده شده بودم ؟ کی مرا دزدیده بود ؟ بابا هیچ وقت راجع به این موضوع به من حرفی نزده بود . بخوان . بخوان که دیگر طاقت ندارم . »پوریا با نگرانی به چهرۀ وحشتزده او نگاه کرد . می دانست چاره ای جز خواندن بقیۀ مطالب ندارد . دستش را زیر چانۀ او برد و به چشمهایش نگاه کرد . او مگی ساعتی قبل نبود . چهره اش مسخ شده و تمام حواسش به ورای آن موقعیت معطوف شده بود . پوریا دستی به چهرۀ او کشید . نوازشش کرد . مگی فقط گفت: «بخوان . » و او با اکراه و تردید نوشته های زیر عکس پسربچه را خواند . «این پسر چارلز است . برادر ناتنی مگی . جنی مک کارتی این پسر را از شوهر اولش دارد . به چارلز نگاه کنید . او از تمام مردم می خواهد خواهر کوچولویش را برایش پیدا کنند . »مگی نالید: «بابا هیچ وقت به من نگفته بود کسی مرا دزدیده بوده . بخوان ، پوریا . . . »و پوریا خواند . «اینک از علی تمیمی ، پدر مگی ، می خواهم ماجرای گم شدن دخترش را شرح دهد . «آقای تمیمی ، شما را ناراحت نمی کنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم ؟ » علی تمیمی گفت: «مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم . جنی خوشحال می شود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود