انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 15:  « پیشین  1  2  3  ...  13  14  15

بازی تموم شد


مرد

 
که من چند ساعتی مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند . آخر ما هر دو در طول هفته بیرون از خانه کار می کنیم . » در اینجا جنی با صدای بلند گریه سر داد و در ادامۀ صحبت شوهرش گفت: «ساعت نُه صبح مگی را حمام کردم . لباس تازه اش را که پیراهن رکابی چین دار آبی بود تنش کردم . کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم . موهایش را شانه زدم . ساک لباس و شلوار لاستیکی اش را آماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم و آنها رفتند . اما . . . » در این موقع علی باز هم سعی کرد جنی را ساکت نماید . من به عمد سکوت کردم تا واکنشهای آن دو را نسبت به هم ببینم . علی جنی را در آغوش گرفت و نوازشش کرد ، و در حالی که چهره ای گریان ولی بدون اشک داشت ، به همسرش گفت: «تو نباید این قدر خودت را عذاب بدهی . ما او را پیدا می کنیم . پلیس قول داده ظرف یکی دو روز آینده پیدایش کند . » بعد ادامه داد: «مگی را به ساحل بردم . خیلی شلوغ بود . مثل تمام روزهای یکشنبه کفش و جوراب و لباسش را درآوردم . بیل و سطلش را به دستش دادم تا با ماسه ها بازی کند . » پرسیدم: «او را به حال خود رها کردید ؟ » علی گفت: «نه ، نه! کمی ، فقط کمی دورتر از او ، روی ماسه ها دراز کشیده بودم و در حالی که آفتاب می گرفتم ، تماشایش می کردم . » در اینجا پدر مگی دستمالی برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد . گلویش خشک شده و اعصابش متزلزل بود . صدای گریۀ سوزناک جنی روحش را می خراشید . علی گفت: «اگر همسرم همین طور بی تابی کند نمی توانم حرف بزنم . » من به آنها گفتم: «می توانم بیرون از خانه منتظر بمانم . هر وقت آمادگی داشتید ، بگویید بیایم . » به این ترتیب جنی سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد . علی ادامه داد: «بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت . مگی آن قدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر می گشت و نگاهم می کرد و خیالش از بودنم راحت می شد ، کاری به کارم نداشت . من ، هم از دیدن او و هم از حمام آفتابی که گرفته بودم لذت می بردم . » پرسیدم: «چهار ساعت آفتاب گرفتید ؟ اما اصلاً برنزه نشده اید!» علی گفت: «ما شرقیها با آفتاب بی رمق انگلستان برنزه نمی شویم . » گفتم: «لطفاً ادامه بدهید . » علی گفت: «وقتی به ساعت نگاه کردم ، دیدم وقت آن رسیده که به خانه برگردیم . به سراغش رفتم . دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده . تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم . دستهای کوچولویش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم . اما وقتی برگشتم . . . » علی دیگر نتوانست ادامه بدهد . جنی با سوز و گداز اشک می ریخت . از او پرسیدم: «حاضرید به یابندۀ مگی مژدگانی بدهید ؟ » او با هیجان گفت: «بله ، بله . حاضرم درآمد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم . » به آنها گفتم: «پس هر چه زودتر به تمام روزنامه ها آگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید . » جنی در حالی که به شدت گریه می کرد گفت: «کدام سنگدلی توانسته مگی کوچولوی مرا بدزدد ؟ آخر چه دشمنی ای با من داشته ؟ » من از علی پرسیدم: «خب ، شرح بدهید وقتی برگشتید و مگی را ندیدید چه کردید ؟ » او یکمرتبه تند و آتشین ، طوری که برایم خیلی غیرمنتظره بود ، جواب داد: «خب معلوم است چه کردم! همه جا را گشتم . سرتاسر ساحل را دویدم . اما او نبود . . . » از جنی پرسیدم آیا او قلباً علی را در این حادثه گناهکار می داند ؟ او بی هیچ ترحمی گفت: «بله ، او مقصر است . اگر خودم هم چنین غفلتی کرده بودم ، خودم را مقصر و گناهکار می شناختم . او نمی بایست حتی برای یک لحظه دخترمان را تنها می گذاشت . باید او را به اتومبیل می برد و تمیزش می کرد . من از تمام مردم شهر می خواهم برای پیدا شدن دختر کوچولویم به ما کمک کنند . مگی کوچولوی من . . . خدایا . . . حالا کجاست ؟ »»مگی بازوی پوریا را گرفته بود و می فشرد . پوریا نوازشش می کرد . «مگی ، بیا از خواندن بقیه اش صرف نظر کنیم . ببین چطور منقلب شده ای!»«من هیچ وقت از بابا یا مامان توری یا دیگران نشنیده بودم که روزی مرا دزدیده بودند . بخوان . بقیه اش را بخوان . »«بقیه اش باشد برای بعد . اصلاً بگذار او را پیدا کنیم و ماجرا را از زبان خودش بشنویم . »«پوریا ، به عکسش نگاه کن . ببین چطور دارد به خاطر من گریه می کند! پدرم همیشه می گفت او هرگز مرا دوست نداشته و ما را از خانه بیرون کرده . نمی فهمم . . . ! به خدا گیج شده ام . بگیر ، این یکی را بخوان . »پوریا با بی میلی و از روی اجبار شروع به خواندن کرد . «پلیس با تمام امکانات در جستجوی دختر یک سال و نیمۀ دورگه ای است با موهای بور فرفری و چشمان آبی . این دختر مگی نام دارد . پدرش ایرانی و مادرش جنی مک کارتی از اهالی برایتون است . او را روز یکشنبه 22 ژوئیه ، در حالی که با بیل و سطل کوچولویش در ساحل بازی می کرده ، ربوده اند . پدر و مادر مگی در وضع روحی بدی به سر می برند . آنها را از نگرانی نجات دهید . »در اینجا پوریا با لحنی مهربان ، اما اعتراض آمیز گفت: «مگی ، خواهش می کنم به حرفم گوش کن . ما برای ماه عسل می رویم . نباید این قدر روحیۀ بدی داشته باشی . بگذار بقیه اش را از زبان خودش بشنویم . »«نه ، طاقت ندارم . باید همه اش را بخوانی . چرا متوجه نیستی من چه حالی دارم ؟ !»پوریا ناخواسته روزنامۀ دیگری را خواند . «جنی مک کارتی در هفتمین روز گم شدن دخترش به ادارۀ پلیس رفت و سر رئیس پلیس فریاد کشید: «مگر پلیس خواب است که نمی تواند بچۀ مرا پیدا کند ؟ » البته رئیس پلیس سعی کرد احساسات او را درک کند و تسکینش بدهد ، اما چیز زیادی برای گفتن نداشت . وضع روحی جنی روز به روز بدتر می شود . راز ربوده شدنِ مگی کوچولو همچنان در پردۀ ابهام است . »مگی سرش را به بازوی پوریا تکیه داد و در حالی که سعی می کرد صدایش بلند نشود ، ناگهان با هق هق گریه کرد . پوریا منقلب بود . «مگی ، تو را به خدا آرام بگیر . نمی توانم گریه ات را تحمل کنم . زشت است . اینجا مکانی عمومی است . »«پوریا ، بنا به گفتۀ بابا ، من حدوداً یک سال و نیمه بودم که مادرم من و او را از خانه بیرون کرد . سردرنمی آورم . اینجا نوشته من دزدیده شده بودم . به عکسهای مادرم نگاه کن . ببین چطور در حال گریه است! اگر مرا دوست نداشت ، پس چرا این قدر برایم ناراحت است ؟ یعنی . . . بعد از اینکه پیدا شدم از خانه بیرونمان کرده ؟ »«به زودی همه چیز را از زبان خود او می شنویم . فقط چند ساعت دیگر به لندن می رسیم . یکی دو روز استراحت می کنیم و بعد می رویم سراغ مادرت . »مگی دستهای او را به دست گرفت و هیجانزده گفت: «نه ، اول می رویم برایتون . »«باشد . خیلی خب . آرام بگیر . بر خودت مسلط باش تا ببینم چه می توانیم بکنیم . »«پوریا . . . مرا ببخش . می دانم با رفتارم تو را ناراحت می کنم . اما دست خودم نیست . »پوریا صورت او را بالا گرفت . به دریای چشمهایش نگاه کرد . «مگی ، اشک تو قلبم را سوراخ می کند . صبر کن . مطمئنم اگر زنده باشد پیدایش می کنیم . »«می خواهم او را ببینم و بپرسم او که اصلاً دوستم نداشت ، چرا وقتی مرا دزدیدند این همه اظهار ناراحتی کرد! می خواهم بدانم چرا آن قدر بابا را اذیت کرد!»«باشد . پیدایش می کنیم و هرچه خواستی از او بپرس . اما خواهش می کنم دیگر گریه نکن . مطالب روزنامه ها همه مثل هم است . می بینی که عکسها مشابه و مطالب هم یکی است . دیگر اصرار نکن بقیه اش را بخوانم . »«پوریا ، به این عکس نگاه کن . حتماً مال پیش از دزدیده شدن من است . ببین چطور مرا در بغل گرفته . عسکهای خودش را هم نگاه کن . همه جا در حال گریه است . »«پدرت هم همه جا در حالت ناراحتی و گریه است . »«گریۀ بابا عجیب نیست . اما مادرم که مرا دوست نداشت چرا این قدر ناراحت است ؟ ! گیج شده ام . »«سرت را بگذار روی شانۀ من و کمی بخواب . دیشب که نخوابیدی! می ترسم مریض شوی . »«تا وقتی روزنامه ها را ندیده بودم ، این قدر سر در گُم نبودم . اما حالا . . . »«فعلاً بهتر است هیچ قضاوتی نکنیم . »«در برایتون چطور نشانی اش را پیدا کنیم ؟ »«بهترین راهش این است که ببینیم کدام یک از این روزنامه ها هنوز چاپ می شوند . می رویم به دفترشان و موضوع را می گوییم . حتماً در بایگانی شان نشانیهایی دارند . »«اگر از برایتون ، یا به طور کل از انگلستان رفته باشد ، چه کنیم ؟ »«مگی ، همه چیز را به من بسپار . غصۀ هیچ چیز را نخور . مطمئن باش تمام سعی ام را می کنم . »«تو چقدر خوبی . . . دوستت دارم . خیلی زیاد . . . »«تو عشق منی ، مگی . نمی خواهم هرگز گریان ببینمت . اشکهای تو قلبم را می سوزاند . سرت را روی شانه ام بگذار و بخواب . به من اعتماد داشته باش . یکی دو ساعت دیگر می رسیم . می خواهم سرحال باشی . » کارکنان روزنامۀ اِکو به تکاپو افتاده بودند . عکاس روزنامه پی در پی از مگی و پوریا عکس می گرفت . خبرنگاران جمع شده بودند . اما آقای اِدوارد هیوم ، همان خبرنگاری که حدود بیست سال پیش به مناسبت گم شدن مگی به ملاقات جنی و علی رفته و مصاحبه و خبر تهیه کرده بود ، حضور نداشت . باید او را پیدا می کردند تا راهنمایی شان کند . فقط او نشانی محل سکونت جنی را می دانست . البته اگر او زنده بود و هنوز در همان خانه زندگی می کرد . به احتمال قوی روزنامه های دیگری هم که در آن زمان از این ماجرا عکس و خبر تهیه کرده بودند ، نشانی جنی مک کارتی را می دانستند . اما مدیر روزنامۀ اِکو به هیچ عنوان نمی خواست چنین خبر داغی به جایی درز پیدا کند . اقبال به او و روزنامه اش روی آورده بود ، تا با عنوانی درشت و جالب ، در صدر روزنامه بنویسد: «این قصه و افسانه نیست . مادر و دختری که سالها پیش یکدیگر را گم کرده بودند ، پس از بیست سال همدیگر را پیدا کردند . »کارکنان روزنامه تلاش می کردند هرچه زودتر اِدوارد هیوم را پیدا کنند . او در مرخصی بود ، اما نگفته بود تعطیلاتش را در کجا می گذراند . همه از اینکه هیوم در مواقع مرخصی و تعطیلات تلفن همراهش را خاموش می کرد تا به قول خودش استراحت کاملی بکند و چشم و گوشش از جار و جنجال و هیاهو در امان باشد ، عصبانی بودند . سرانجام یکی از خبرنگاران داوطلب شد به خانۀ او برود و سر و گوشی آب بدهد . در طول نیم ساعتی که او رفته بود ، همه در هیجان به سر می بردند . به خصوص وقتی پوریا از مدیر روزنامه خواست اجازه بدهد . آنها به دفاتر روزنامه های دیگر مراجعه کنند تا شاید زودتر به نتیجه برسند ، جو متشنج شد . هیچ حاضر نبود آن طعمۀ لذیذ را از دست بدهند . مدیر با پذیراییهای دم به دم و صحبتهای محبت آمیز ، آنها را سرگرم می کرد تا خبری از ادوارد هیوم برسد . او حتی وعدۀ بزرگی هم سر هم کرد و داد تا آنها را خوشحال کند و برای خود نگه دارد . »پوریا حرفهای او را برای مگی ترجمه کرد . «می گوید قول می دهد اگر جنی مک کارتی در انگلستان هم نباشد ، در پیدا کردنش به ما کمک کند . می گوید با خبرگزاریهای سراسر دنیا تماس می گیرد و از هر طریق شده ، جای او را پیدا می کند . به شرط آنکه نمرده باشد . »مگی بی قرار بود . به پوریا گفت: «نباید وقت را هدر بدهیم . بیا برویم به دفتر روزنامه های دیگر . »«صبر کن ، عزیزم . ببینم همکارشان را پیدا می کنند یا نه . اگر پیدا نکردند ، می رویم . در اینجا موقعیت خوبی به وجود آمده . اینها چون خودشان مشتاق درج چنین خبری هستند ، راههایی را که ممکن است ما با صرف وقت زیاد طی کنیم ، در اندک مدت طی می کنند و به نتیجه می رسند . ببین چطور به تکاپو افتاده اند . این برای ما که هیچ آشنایی ای با انگلستان نداریم ، کمک بسیار با ارزشی است . گفت از اطلاعات تلفن می پرسد شماره ای به نام مادرت در شبکه وجود دارد یا نه . »پوریا با سخنان آرامش بخش و امیدوارکننده اش او را به صبر و پایداری تشویق می کرد . خوب می دانست بهترین و کوتاه ترین راه را در پیش گرفته اند . در این فاصله مدیر روزنامه همان جا ، پیش روی آنها ، با متوفیات هم تماس گرفت تا ببیند در حافظۀ کامپیوترهای آن سازمان چنین نامی ثبت شده است یانه! البته چون موضوع به حدود بیست سال قبل برمی گشت ، کار اندکی مشکل بود . با این حال پانزده دقیقه بعد تلفن زنگ زد و از متوفیات اطلاع دادند فوت کسی با آن مشخصات ثبت نشده است . البته این اطلاعات خبر قطعی مبنی بر زنده بودن جنی مک کارتی به حساب نمی آمد ، چون کسی نمی دانست او از همان زمان تاکنون در برایتون بوده یا به دیگر نقاط انگلستان یا کشورهای دیگر رفته است . تماس با اطلاعات تلفن هم به نتیجه نرسید ، چون شماره ای با نام جنی مک کارتی در شبکه وجود نداشت . مدیر روزنامه لحظه ای بی کار نمی نشست و به این ترتیب مگی و پوریا را نسبت به تلاشهای خود امیدوار می کرد . در حقیقت با این شیوه قرنطینه شان کرده بود . او پس از دریافت خبر متوفیات برایتون ، بلافاصله با ادارۀ گذرنامه تماس گرفت . به پوریا گفت می خواهد ببیند می تواند از این طریق نشانی او را پیدا کند یا نه . هنوز پاسخ ادارۀ گذرنامه دریافت نشده بود که یکی از تلفنهای روی میز زنگ زد . مدیر که حالا دیگر تلفنها را خودش جواب می داد ، گوشی را برداشت . در عرض چند لحظه چهره اش از هم باز شد و با شادمانی فریاد زد: «زنده باد!» گوشی را که گذاشت ، با هیجان خطاب به پوریا و مگی گفت: «اِدوارد هیوم تا چند دقیقۀ دیگر به اینجا می آید . پیدایش کرده اند . »هیوم وقتی آمد و با مگی و پوریا آشنا شد ، با هیجان گفت: «هیچ وقت و به خاطر هیچ چیز حاضر نیستم مرخصی ام را از دست بدهم ، ولی این واقعه ای کم نظیر است . باید باور کنم این زن زیبایی که رو به رویم نشسته ، همان مگی کوچولویی است که پدرش او را دزدیده بود ؟ »مگی از حرفهای او سر درنیاورد . ناخودآگاه به زبان فرانسه از او پرسید آیا می تواند مطالبش را به زبان فرانسه بگوید ؟ اما پوریا از ترس آنکه احتمالاً یکی از آنها زبان فرانسه بداند و همۀ مطالب هیوم را ترجمه کند ، بلافاصله گفته های او را ، به جز آن قسمت که گفت پدرش او را دزدیده بود ، برایش ترجمه کرد . شنیدن آن عبارت برایش باور نکردنی بود . از ساعاتی قبل که در هواپیما روزنامه های درون کیف سیاه را دیده و خوانده بود ، حدس می زد آنچه مگی از زندگی گذشته اش می داند ، چندان مقرون به واقعیت نیست ، و حالا می ترسید او با مواجهه با اسراری که هیچ از آنها اطلاعی نداشت ، جا بخورد . خود او با گفتۀ ادوارد هیوم و ربط دادن آن به مطالب روزنامه هایی که در کیف سیاه بود ، به طور غیرمنتظره ای متوجه شد ماجرای دزدیده شدن مگی از چه قرار بوده . با آمدن هیوم ، به سرعت گروهی مرکب از خبرنگار و عکاس و فیلمبردار اعلام آمادگی نمودند که به سوی خانۀ جنی مک کارتی بروند . پوریا تمام مدت حواسش متوجه مگی بود . مگی چنان آشفته و آشوبزده بود که او را نگران می کرد . پوریا آهسته و زیرگوشی نصیحتش می کرد . «مگی ، عزیزم ، آرامشت را حفظ کن . فعلاً هیچ نمی داند مادرت در برایتون و در همان خانۀ بیست سال پیش زندگی می کند یا به جای دیگر رفته . خودت را برای هر احتمالی آماده کن . »منظور پوریا از «هر احتمالی» بیشتر در قید حیات بودن یا نبودن جنی بود ، ولی نخواست آن را بر زبان بیاورد . وقتی همراه گروه از در خارج می شدند ، مدیر روزنامه با آنها دست داد و گفت: «مگی مادرش را پیدا کند یا نکند ، فردا مشهور می شود . مردم حتماً خاطرۀ دزدیده شدن او توسط پدرش را به یاد می آورند . و موضوع برایشان جالب خواهد بود . »پوریا آن بخش از گفته های او را که مصلحت می دانست برای مگی ترجمه کرد . در طول راه مگی با یک دست بازوی او را چسبیده بود و دست دیگرش را روی قلب خود گذاشته بود . احساس نفس تنگی می کرد . دقایقی بعد به کوچۀ مورد نظر پیچیدند . اما هیوم درست به خاطر نداشت خانۀ جنی کدام است . او از مگی و پوریا خواست در اتومبیل منتظر بمانند . کوچه پهن و طولانی بود . در دو سمتش خانه های ویلایی قرار داشت . چاره ای نبود . باید یکی یکی در خانه ها را می زدند و سراغ جنی مک کارتی را می گرفتند . مگی با چشمهای منتظر نگران به آنها نگاه می کرد . حواس پوریا به او بود که یک مرتبه عکاس روزنامه که پسر جوانی بود با صدای بلند بقیه را صدا زد . «بیایید ، جنی مک کارتی اینجاست . »زن شکسته و سپید مویی در برابر تعدادی مرد قرار گرفته بود که به سرعت از او عکس و فیلم می گرفتند . او جنی بود؛ جنی خُرد شده و شکسته . پوریا بلافاصله کیف سیاه را باز کرد ، روزنامه ها را برداشت و به مگی گفت: «تو همین جا بمان تا من بیایم . » از اتومبیل پیاده شد و به طرف آنها دوید . به زنی که بین آن گروه سردرگم مانده بود سلام کرد و پرسید: «شما جنی مک کارتی هستید ؟ »جنی مات و مبهوت جواب مثبت داد . پوریا هیجانزده گفت: «می خواهید دخترتان ، مگی را ببینید ؟ من شوهرش هستم . به او قول داده بودم به عنوان هدیۀ عروسی شما را برایش پیدا کنم . » سپس روزنامه هایی را که عکس او و علی و مگی در صفحۀ اولشان چاپ شده بود به دستش داد و گفت: «خوب نگاه کنید . این دختر کوچولو در حال
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
حاضر همسر من است . » بعد با دست به اتومبیل اشاره کرد و گفت: «مگی آنجاست . در اتومبیل نشسته . »جنی همه را کنار زد . با چهرۀ مسخ و مات و قدمهای لرزان ، نفس زنان به سوی اتومبیل رفت . چند نفر از همسایگان هم که کارکنان روزنامه در خانه شان را زده و سراغ جنی را گرفته بودند ، ایستاده بودند و منظره را نگاه می کردند . مگی نگاهش به جمعیتی بود که به سویش می آمد ، و زنی که دستهایش را باز کرده و پیشاپیش همه در حرکت بود . مگی لحظه ای تردید کرد . عکسهایی که از مادرش در روزنامه دیده بود به این زن فرسوده چندان شباهتی نداشت . با این حال قلبش گواهی می داد این زن مادرش است؛ مادری که او و پدرش را از خانه بیرون کرده بود . اما این یادآوری نتوانست بر غریزۀ عشقش به مادر غلبه کند . دیگر نتوانست در اتومبیل بماند . در را باز کرد و به سوی جنی دوید . در چند قدمی او بود که پاهای جنی لرزید و خم شد و همان جا نشست . پوریا و یکی دو نفر دیگر زیر بازویش را گرفتند . مگی رسید و خود را به آغوش او انداخت . جنی ناباورانه او را می بوسید و می بویید . فیلمبردار و عکاس روزنامه لحظه ها را ثبت می کردند . جنی در آغوش مگی از حال رفت . حالا جمعیت نسبتاً زیادی دور آنها حلقه زده بود . پوریا از آنها خواهش کرد کمک کنند تا جنی را به خانه برسانند . دو سه نفر زیر بازوی او را گرفتند . پوریا دست مگی را دور شانۀ خود انداخت . او هم داشت از حال می رفت . حالت بُهت داشت . آنچه می دید بزرگ تر از ابعاد روح آسیب پذیرش بود ، پوریا با نگرانی پرسید: «مگی ، حالت خوب است ؟ حرف بزن . گریه کن . اگر می خواهی فریاد بزن . جیغ بکش . بهتزده شده ای . دلت را خالی کن . »او که تا ساعتی قبل مگی را به خودداری تشویق می کرد ، حالا با دیدن وضع غیر عادی او متوحش شده بود . اما این نگرانی زیاد طول نکشید . وقتی به خانۀ جنی رسیدند و مگی چشمش به قاب عکس بسیار بزرگی افتاد که علی و جنی را نشان می داد در حالی که دختر کوچولویی را بین خود جا داده بودند ، بی اختیار و با صدای بلند و پر هیاهو گریه سر داد . جنی که روی کاناپه از حال رفته بود ، با شنیدن صدای گریه های مگی چشمهایش را باز و دستهایش را به سوی او دراز کرد . مگی از آغوش پوریا بیرون خزید و خود را به او رساند . دستهایش را گرفت و روی سینه اش گذاشت . در همان حال چند بار تکرار کرد: «تو مادر من هستی! تو مادر . . . من . . . هستی . »آنچه در چشمهای آن دو موج می زد در قدرت بیان هیچ شاعر و نویسنده ای نبود . جنی چیزهایی می گفت که مگی نمی فهمید . پوریا برایش ترجمه می کرد . «می گوید همیشه منتظرت بوده . اگرچه نمی دانسته در جنگ ایران و عراق زنده مانده ای یا نه ، هرگز ناامید نشده . »مگی به پوریا گفت: «از او بپرس اگر مرا این قدر دوست داشته و منتظرم بوده ، چرا از خانه بیرونم کرده ؟ »پوریا می دانست این سؤال در وضع کنونی اثر ناگواری خواهد داشت . در جواب مگی گفت: «این سؤال را بگذار برای بعد . او حال درستی ندارد . نباید احساساتش را جریحه دار کنی . »جنی چیزهایی گفت که مگی نفهمید . پوریا برایش ترجمه کرد . «می پرسد چرا او انگلیسی نمی داند . جواب دادم تو فرانسه بلدی . او هم گفت چارلز ، برادر مگی ، فرانسه می داند . باید به او تلفن کنید بیاید . »مگی حیرتزده پرسید: «برادر من ؟ »«بله . مگر روزنامه را برایت نخواندم ؟ زیر عکس آن پسر نوشته شده بود جنی علاوه بر مگی پسری هم از شوهر اولش دارد که نامش چارلز است . »جنی در حالی که چشم از مگی برنمی داشت . از پوریا خواست تلفن را به او بدهد . پوریا تلفن سیار را به او داد . او با دستی لرزان شماره گرفت . این در حالی بود که عکاس و فیلمبردار روزنامۀ اِکو همچنان لحظه ها را ثبت می کردند . لحظاتی بعد جنی با صدایی مرتعش به مخاطب تلفنی اش گفت: «چارلز ، باید همین الان خودت را به اینجا برسانی! مگی پیدا شده . او انگلیسی نمی داند ، اما فرانسه بلد است . زود بیا . عجله کن . به کارول هم تلفن کن بیاید . »جنی در جایش نشست و ناگهان با صدای بلند گریه سر داد . «وای . . . مگی ، پدرت زندگی ام را حرام کرد . »مگی او را در آغوش گرفت . چیزی از حرفهای او نمی فهمید . جنی در حالی که نمی توانست آرامشش را حفظ کند گفت: «او بی رحم ترین مردی است که تا به حال دیده ام . » و در حالی که مگی را در آغوش می فشرد و اشک می ریخت ، خطاب به پوریا گفت: «برایش بگو پدرش ظالمانه ترین کار را در حق من کرد . »پوریا ناراحت و متأسف گفت: «مگی بسیار آسیب پذیر است . نباید او را ناراحت کنید . »جنی از کارکنان روزنامۀ اِکو خواست بروند و بگذارند او و دخترش تنها باشند . اما یکی از آنها خواهش کرد اجازه بدهد تا آمدن چارلز بیرون از خانه منتظر بمانند . جنی قبول کرد و آنها در حالی که از آن منظره دل نمی کندند ، رفتند . همسایگان هم خانه را ترک کردند . حالا فقط مگی حضور داشت و پوریا . جنی از جا برخاست . پیش چشمان کنجکاو آنها به یکی از اتاق خوابها رفت . اندکی بعد با دو آلبوم عکس برگشت . خودش روی صندلی نشست و از آنها هم خواست در کنارش بنشینند و با هم عکسها را تماشا کنند . مگی با دیدن عکسهای خودش و علی فریادهای کوتاهی می کشید و چیزهایی می گفت: «ای خدا . . . بابا چقدر جوان و خوش تیپ بوده . همین طور مادرم . »هنوز مشغول دیدن عکسها بودند که چارلز رسید . کارکنان روزنامۀ اِکو هم همراه او وارد خانه شدند . چارلز جوانی قد بلند بود و چهره ای کاملاً انگلیسی داشت . وقتی دست مگی را به دست گرفت ، شگفت زده به زبان فرانسه گفت: «احساس می کنم خواب می بینم . آخر چطوری اتفاق افتاد ؟ »مگی از اینکه می توانست به راحتی با او صحبت کند خوشحال بود . در حالی که سخت هیجان داشت گفت: «در تمام سالهای عمرم منتظر این لحظه بودم . »«مامی در فراق تو بدترین شکنجه ها را کشید . »«اما او خودش من و پدرم را از خانه بیرون کرد . »چارلز چهره درهم کشید و اعتراض کرد . «نه ، این طور نیست . پدرت بود که تو را از مادرمان دزدید و از انگلستان فرار کرد . »پوریا متوجه چهرۀ منقبض شدۀ مگی بود . حالا او بود که چون زبان فرانسه نمی دانست سؤال می کرد . از مگی پرسید: «از چه چیز ناراحت شدی ؟ او چه می گوید ؟ »«می گوید پدرم مرا از مادرم دزدید و از انگلستان فرار کرد . »پوریا به زبان انگلیسی به چارلز گفت: «می توانید از گفتن چنین مطالبی خودداری کنید ؟ »چارلز با تعجب گفت: «من نمی دانستم مگی از این موضوع بی اطلاع است . اما فکر می کنم . الان زمانی است که باید حقایق را بفهمد . مادرم به خاطر از دست دادن او این قدر شکسته و فرسوده شده . »مگی عجولانه از پوریا پرسید: «به او چه می گویی ؟ »«می گویم لزومی ندارد حرف گذشته ها را بزنید . »مگی به چارلز گفت: «لطفاً بگو . همه چیز را برایم تعریف کن . من آمده ام که همه چیز را بدانم . »چارلز آنچه را به مگی گفته بود برای جنی ترجمه کرد و اضافه نمود: «مامی ، مگی نمی داند پدرش او را از شما دزدید و بُرد . به او این طور فهمانده اند که شما آنها را از خانه بیرون کردید . »جنی با چهره ای دردمند و چشمانی اشک آلود او را برانداز کرد . «چارلز ، برایش بگو پدرش چه بلایی به سر من آورد . بگو به خاطر او این قدر شکسته و فرسوده شده ام . بگو در تمام این سالها چشم به راهش بودم . به او بگو چقدر به پدرش در ایران تلفن کردم و خواستم او را به من پس بدهد . بگو تا وقتی آنها خانه شان را عوض نکرده بودند و من نشانی و تلفنشان را می دانستم چقدر برایش هدیه فرستادم . »حالا همه دور میز نشسته بودند . مگی بی صبرانه منتظر شنیدن ترجمۀ صحبتهای جنی بود . چارلز همه را برایش ترجمه کرد . جنی ناگهان با صدایی دلخراش گریه سرداد . «چارلز ، به خواهرت بگو پدرش با همدستی مادر و خواهرش چه توطئه ای چید تا توانست او را از من برباید . پیداست مگی را از همه چیز بی خبر نگه داشته اند . بگو پدرش از من پنج میلیون دلار پول می خواست تا او را به سفارت انگلیس در ترکیه بدهد . »پوریا به شدت اعتراض کرد . «نه ، من نمی گذارم مگی را بیش از این ناراحت کنید . او طاقت شنیدن این وقایع را ندارد . »جنی که می خواست به هر نحو شده خود را نزد دخترش بازیافته اش تبرئه کند . در جواب پوریا گفت: «حق من است که خودم را از تهمتهای دروغی که پدر مگی به من زده است تبرئه کنم . واقعیت غیر از آن چیزی است که به مگی گفته اند . » سپس خطاب به چارلز گفت: «از تو می خواهم همه چیز را جزء به جزء برای مگی بگویی . او باید بداند خانوادۀ پدرش با سرنوشت من و او چه بازی هولناکی کردند . »مگی ، متحیر ، منتظر بود چارلز آن گفتگوها را برایش به فرانسه برگرداند . اما پوریا که سخت ناراحت و عصبانی بود ، به او گفت: «مگی ، ما باید برویم . این جو تو را مریض می کند . »«نه ، پوریا ، من هیچ جا نمی آیم . می خواهم به تلافی یک عمر بی مادری ، اینجا در کنار او باشم . »چارلز تحت تأثیر حال بد و دگرگون جنی بود . به او گفت شوهر مگی با گفتن چنین مطالبی مخالف است . جنی سرش فریاد کشید . «اما حق من است که خودم را از آن همه تهمتها تبرئه کنم . »پوریا تکلیف خود را نمی دانست . هیچ یک از آن سه نفر حاضر نبودند به حرف او گوش کنند . احساسی تلخ و گزنده آزارش می داد . مگی چنان حال و هوایی داشت که گویی او را نمی دید و گفته هایش را نمی شنید . پوریا با لحنی تند به جنی گفت:« مگی بدون دانستن این حرفها هم می تواند در کنار شما باشد . چرا این قدر احساساتش را جریحه دار می کنید ؟ ! او خیلی جوان است . طاقت ندارد . شاید دانستن این وقایع به او ضربه بزند . »چارلز به جای جنی که چشمانش غرق اشک بود جواب داد:«جنگ و حوادث کشور شما نگذاشت ما به دنبال مگی بیاییم . مادرم بارها تصمیم گرفت به ایران بیاید و به دنبال دخترش بگردد . اما پدر مگی خانه شان را عوض کرد تا مادر من هیچ نشانی ای از او نداشته باشد از او نداشته باشد . چرا مگی نباید بداند پدرش در حق او دشمنی کرده ، نه مادرش ؟ »چارلز دیگر به پوریا توجه نکرد . حرفهایش را به مگی زد و از او پرسید:«تو هیچ یک از هدایای مادرمان را دریافت کردی ؟ »مگی بهتزده نگاهش کرد . با گفته های او ، باورهایش چون دندانهای شیری سُست می شد و فرو می ریخت . اشکهای سرشار از رقَتش قلب همه را می لرزاند . گریان جواب داد:«در خانه ای که من در آن بزرگ شدم ، هیچ کش دلش نمی خواست من بدانم مادری هم دارم ، چه رسد به اینکه بگذارد بفهمم او به یاد من است و برایم هدیه می فرستد . » سپس صدای گریه اش ناگهان اوج گرفت و خطاب به پوریا گفت:«بابا را هرگز نمی بخشم . هرگز . »پوریا ناراحت و کلافه جواب داد:«تو را به اینجا نیاورده ام که شکنجه شوی . آمده ایم تا به آرزوی بزرگت برسی و خوشحال شوی . من اصلاً از این وضع راضی نیستم . »مگی حرفهای خودش را می زد . «چطور باور کنم همه دست به دست هم داده بودند و به من دروغ می گفتند ؟ آخر چرا مامان توری ، و مهم تر از او ، عمو فرزین ، حقیقت را نمی گفت ؟ چرا گذاشتند من همیشه از اینکه مادر بدی داشته ام ، مادری که بچه و شوهرش را از خانه بیرون کرده ، احساس حقارت کنم ؟ پوریا ، تو نمی دانی که هیچ شبی بدون گریه نمی خوابیدم . همیشه از خودم سوال می کردم من چه گناهی داشتم که مادرم مرا مثل کیسۀ زباله از خانه بیرون انداخت ؟ »جنی چشم از مگی برنمی داشت . با گریه های او گریه می کرد و آه می کشید . مگی به چارلز گفت:«از مادرم بپرس چرا همیشه مشروب می خورد که پدرم عذاب بکشد ؟ مگر او را دوست نداشت ؟ !»چارلز به رغم میل باطنی اش گفتۀ او را ترجمه کرد . جنی سرش را پایین انداخت . مگی ادامه داد:« از مادرم بپرس چرا وقتی پدرم دوست نداشت او با شوهر سابقش ، که حتماً پدر تو بوده ، معاشرت داشته باشد ، باز با او ارتباط برقرار می کرد ؟ »چارلز به جای ترجمۀ این قسمت با حالتی اعتراض آمیز گفت:«مادرم مجبور بود به خاطر من رابطۀ دوستانه ای با پدرم داشته باشد . اینکه گناه نبود . به طور حتم پدرت برای متقاعد کردن تو چیزهای بد دیگری هم به مادرم نسبت داده . اما همه اش دروغ است . »«از مادرم بپرس واقعاً پدرم را دوست داشت ؟ »چارلز این جمله را
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ترجمه کرد . جنی نگاهی به قاب عکس سه نفری شان انداخت و به جای جواب گفت:«از مگی بپرس پدرش ازدواج کرده است یا نه!»چارلز ترجمه کرد و مگی جواب داد:«متاسفانه بله . مادرمان هم بعد از پدر من ازدواج کرد ؟ »« نه ، مادرمان دیگر ازدواج نکرد . او دوبار ازدواج منجر به شکست داشت . و دیگر نمی خواست چنین تجربه ای را تکرار کند . »جنی با نگاهش مگی را نوازش می داد . او را برانداز می کرد و حرفهای عاشقانه می زد . می دانست مگی معنی حرفهایش را نمی فهمد ، اما برایش مهم نبود . این حرفها برای دل خودش بود . « مگی ، تو عشق من بودی . نمی دانی در فراقت چه کشیدم . همیشه منتظر بودم . منتظر چنین روزی . بعد از پدرت حاضر نشدم با هیچ مردی ازدواج کنم . در آرزوی روزی بودم که او را پیدا کنم و بپرسم چرا تو را از من ربود . مگر من و او به یک اندازه از تو سهم نداشتیم ؟ »مگی نگاهش به پوریا و چارلز بود که گفته های او را برایش ترجمه کنند . آنچه را پوریا حذف می کرد ، چارلز می گفت . از طرز گفتارش پیدا بود به شدت از پدر مگی متنفر است . او علاوه بر ترجمۀ گفته های جنی ، مطالبی را هم خودش می گفت . این بار به مگی گفت:«پدر تو یک ایرانی شرور است . او مادرم را به مرگ محکوم کرد و حُکمش را اجرا نمود . مادرم بیش از بیست سال دستخوش مرگ تدریجی بود . تو باید پدرت را به دلیل جنایتش محاکمه کنی . »مگی با حالتی منقلب گفته های او را برای پوریا ترجمه کرد ، و پوریا با چهره ای برافروخته و اعتراض آمیز گفت:«چارلز ، تو همیشه فقط حرفهای مادرت را شنیده ای . بنابراین قضاوتت یکطرفه است . شاید پدر مگی هم دلایلی داشته باشد که ما از آنها بی خبریم . تو حق نداری پدر او را شرور خطاب کنی . »مگی سردرگم مانده بود . پوریا حرفهایی را که به چارلز زده بود به فارسی تکرار کرد . اما به رغم انتظارش مگی قانع نشد و گفت:«بابا اگر حرف قانع کننده ای داشت به من می گفت و یک عمر برایم دروغ سر هم نمی کرد . من او را نمی بخشم . »مگی حرفهایش را برای چارلز ترجمه کرد و او با احساسی لطیف برای جنی ترجمه کرد . جنی با حالتی عاشقانه دستهایش را به سوی مگی دراز کرد . مگی دستهایش را در دست او گذاشت . جنی بر آنها بوسه زد . «چارلز ، به او بگو حاضرم پدرش را ببخشم . حاضرم شکایتم را که از بیست سال پیش تا به حال در دادگستری مطرح است پس بگیرم تا او بتواند به انگلستان بیاید . بگو او را با همۀ درد و رنجی که نصیبم کرد می بخشم ، چون دخترم را بزرگ کرده . »وقتی مگی ترجمۀ آن گفته ها را از چارلز شنید ، با افسوس سر تکان داد و گفت:«چارلز ، به او بگو همسر پدرم نمی گذارد او به انگلستان بیاید . اما من شما را به ایران می برم و در خانۀ خودم نگه می دارم . »جنی با شنیدن این حرف از جا برخاست تا مگی را در آغوش بگیرد . مادر و دختر در آغوش هم فرو رفتند . مگی در میان گریه می خندید ، و جنی در میان خنده گریه می کرد . هر دو هیجانزده بودند . مگی به پوریا گفت:« از او بپرس با ما به ایران می آید ؟ »پوریا اعتراض کرد . «ولی ما قرار است برای ماه عسل به آمریکا برویم . »«می دانم . اما موقع بازگشت می توانیم او را برداریم و برای مدتی پیش خودمان ببریم . »چهرۀ منبسط و اندکی آرامش یافتۀ مگی کمی او را آسوده خاطر کرده بود . گفته های او را برای جنی ترجمه کرد . جنی با خوشحالی فریاد زد:«البته که می آیم . من در این لحظه خوشبخت تر از آنم که کسی بتواند درک کند . »کارول وقتی خودر ابه خانۀ خواهرش رساند ، در عین ناباوری چنان شوقی برای دیدار مگی داشت که بی توجه به دیگران ، دقایقی طولانی او را در آغوش گرفت و محکم فشرد . او خدا را شکر می کرد که فرانسه می داند و می تواند به راحتی با مگی گفتگو کند . صحنه چنان پرشور بود و چنان همه را هیجانزده کرده بود که هیچ به صرافت گروه خبرنگاری که همچنان فیلم و عکس و خبر تهیه می کردند نبود . کارول به شدت احساساتی شده بود و افسوسِ سالهایی را می خورد که خواهرش با درد و رنج دوری و فراق گذرانده بود . دقایقی بعد مگی پرسید:«می توانم به پدرم تلفن کنم ؟ »پوریا خواست مانع او شود . «مگی ، تو الان حال درستی نداری! تلفن را بگذار برای وقتی که بر هودت مسلط شدی . الان مناسب نیست . به او چه می خواهی بگویی ؟ »مگی گوشی را به دست گرفته و چسبیده بود . «من همین الان باید با او حرف بزنم . »«یادت باشد او تو را بزرگ کرد و به اینجا رساند . مگی ، گذشته ها را رها کن . اجازه بده ترکت کنند . »« مگر با حضور مادرم بزرگ نمی شدم ؟ باید بی مادر می بودم تا بزرگ شوم ؟ » « مگی ، آرام باش . تو را به خدا به حرفم گوش بده . تو نباید همه چیز را خراب کنی . الان هیجانزده و عصبانی هستی . دلم برای پدرت می سوزد . خودت که دیدی وقتی فهمید می خواهی به سراغ مادرت بروی چطور دگرگون شد و چه حال بدی پیدا کرد . آنچه پیش آمده سرنوشت تو بوده . وقایعی هست که نمی توانیم برایشان دلیل قابل قبولی پیدا کنیم . » توصیه های او هیچ تأثیری در تصمیم مگی نداشت . او با نیازی سرکش و مهارناشدنی می خواست عقده های پشت سر مانده اش را سر پدر خالی کند . پوریا در آن جمع تک افتاده بود و تلاشهایش بی ثمر می ماند . با لحنی آزرده به مگی گفت : « خواهش می کنم گذشته ها را فراموش کن . نگذار این قدر آزارت بدهند . »« در گذشته زندگی کردن عادتم شده . » « عادت به همت انسان دگرگون می شود . » « آنها زندگی ام را تباه کردند . » « باید با کلماتی که برایشان قابل فهم تر باشد می گفتی عذاب می کشی ! » « می گفتم . اما برای ساکت ماندن من هر یک در نقشی ظاهر می شدند . در حالی که هدف یکی بود . در نیامدن صدای بابا . » همه منتظر اقدام مگی بودند . هر یک از آن جمع با انگیزۀ خاص خود انتظار می کشید او با پدرش صحبت کند ؛ گروه خبرنگاری با هدف هیجان انگیزتر کردن گزارششان ، جنی با انگیزۀ کهنه شدۀ انتقام که تازه و نو شده بود ، و کارول و چارلز دستخوش کینه ای مزمن که از زیر خاکستر زمان سر برآورده بود . پوریا مضطرب و نگران در اقلیت کامل قرار داشت . احساس نگرانی می کرد . از عشق بی حد علی نسبت به مگی خبر داشت . هر چند علی با واکنشش در برابرتصمیم ازدواج او و مگی رفتاری دور از شأن و غیرانسانی از خود نشان داده بود ، با این حال آن را به حساب عشق وافر پدرانه اش گذاشته بود و هیچ کینه ای از او به دل نداشت . سرانجام آشفته و مضطرب روی کاناپه ای نشست و تماشاگر حالات مگی شد ؛ زنی که عاشقانه دوست داشت و می پرستید . چشمها به مگی خیره شد بود . او شمارۀ علی را در تهران گرفت . جنی حال عجیبی داشت . زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد . « از او بپرس چگونه می توانی بیست سال از عمر مرا که با درد فراق و حسرت گذشته جبران کنی ؟ چطور توانستی بچه ام را از من بدزدی و برای خودت نگه داری ؟ » تلفن همراه علی زنگ زد . او و آذر در اتومبیل بودند . علی به تلفن جواب داد . « الو ؟ » مگی چشمهای باران زده اش را به جنی دوخته بود که به پهنای صورتش اشک می ریخت . با شنیدن صدای علی گفت : « بابا ، منم ، مگی . » علی هیجانزده جواب داد : « سلام بابا . حالت چطور است ؟ کجایید ؟ » مگی دیگر نتوانست چیزی بگوید . صدای سوزناک گریۀ کودکانه اش علی را لرزاند . «مگی ، چه خبر شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ حرف بزن . پوریا کجاست ؟ » آذر خواست گوشی را از او بگیرد ، اما علی نداد . وحشتزده فریاد زد : « مگی ، حرف بزن . تو را به خدا بگو چه بلایی سرت آمده ؟ چرا اینطور گریه می کنی ؟ » مگی تمام قوایش را جمع کرد و به یک فریاد سپرد . « بابا ، هرگز نمی بخشمت . » دهان علی از تعجب باز ماند . مگی دوباره فریاد کشید : « او من و شما را از خانه بیرون نکرده بود . شما با همدستی مامان توری و عمه فری مرا دزدیدید و فرار کردید . » رنگ علی پرید . دهانش خشک شد . اتومبیل را متوقف ساخت . آذر با نگرانی پرسید : « چه اتفاقی افتاده ؟ چرا داری پس می افتی ؟ گوشی را بده به من . » و گوشی را به زور از علی گرفت . « الو ، مگی ، چه خبر شده ؟ پدرت ـ » صدای های های گریۀ مگی در گوشی پیچید . « به بابا بگویید چطور می تواند سالهای سیاه کودکی و نوجوانی مرا جبران کند ؟ چرا راز کیف سیاه را از من پنهان می کند . من او را نمی بخشم . گوشی را بدهید به بابا . . . » « مگر دیوانه شده ای ؟ هیچ می فهمی چه می گویی ؟ او به خاطر تو هیچ وقت زندگی عادی نداشت . همیشه نگرانت بود . این حرفها چیست ؟ تو از کجا صحبت می کنی ؟ » « از پیش مادرم . . . مادرم . . . مادر . . . گوشی را بدهید به بابا . » « مگی ، داری به پدرت صدمه می زنی . می فهمی ؟ انصاف داشته باش . تو مگر قلب نداری ؟ » « من دارم قلبم را عق می زنم . » علی گوشی را به زور از آذرگرفت . مگی فریاد زد : « بابا ، می خواهم با خودتان حرف بزنم . » « گوشی دستم است . اما درست است جلوی پوریا این طور حرف بزنی ؟ ! » « بابا ، شما زندگی مرا به ماجرایی غم انگیز و هراس آور تبدیل کردید . بابا . . . تنهایی یک جور مرگ است . من تمام عمر با آن دست به گریبان بودم . شما با مامان توری و عمه فری دست به دست هم دادید تا من مثل تکه ای کاغذ در شعله های غم و اندوه بسوزم . شما دیگر مالک آیندۀ من نیستید . اما گذشته هایم را چنان تلخ و سیاه کردید که نمی توانم آثارش را از روحم پاک کنم . بابا ، محکوم کردن آدمهایی که غایب هستند خیلی آسان است ، و شما به آسانی توانستید مرا علیه مادرم بشورانید . من به شدت به شما پیوند خورده بودم ، ولی شما در خدمت دیگران بودید . من از اینکه با حضورم در این دنیا باعث بدبختی شما و مرگ عمه فری و غصه های مامان توری شده بودم زجر می کشیدم و احساس گناه می کردم . همیشه بدترین چیزها را در مورد خودم در نظر می گرفتم که از وضع موجود نترسم . اما همیشه بدترینهای دیگری پیدا می شد که نمی گذاشت دلی آرام داشته باشم . » علی سعی می کرد آشوبهایش را تحت سلطه درآورد . تا آن روز نمی دانست چقدر با آذر رودربایستی دارد . خواست از اتومبیل پیاده شود و کمی دورتر برود تا آنچه را می گوید او نشنود . اما آذر کنجکاوتر از آن بود که او را رها کند . طغیانهای تحلیل رفتۀ او را امتیازی مثبت برای خود به حساب می آورد . علی وقتی دید او همچنان کنجکاو و دقیق خواسش به گفتگوی اوست و راه چاره ای ندارد ، تمام قوایش را جمع کرد و با حالتی که سعی می کرد با ابهت باشد فریاد زد : « مگی ، هر چیزی یک دلیل وجودی دارد . حتی چیزهای بد . دختر . . . خیلی از آدمها به هر چه که برایشان پیش می آید زود عادت می کنند . اما من از آن دسته آدمها نبودم . اخلاق برایم اولین شرط زناشویی بود . من مادرت را عاشقانه دوست داشتم ، ولی احساس سرخوردگی از شخصیت او وادارم کرد راهم را عوض کنم . زندگی ما یک بعدی بود . فریادهای اعتراض من در سکوت خمارآلود او فرو می مرد . خیلی تلاش کردم او را در قالب زندگی پاک و منظم و منزه خانوادگی مقید کنم . اما او به نفع خواسته های دل خود ، زندگی خانوادگی را منسوخ می کرد . از انحطاط رقت انگیز او فرسوده می شدم . موقع مستی خرده جنونهایش خصوصیت انسانی اش را پایمال می کرد . در او هیچ زمینه ای از پذیرش مسئولیت وجود نداشت . مگی . . . از گفتن این حرفها کراهت دارم ، اما تو وادارم می کنی . . . » آذر از گفته های او دچار وحشت شده بود و هراسی احمقانه آزارش می داد . می ترسید این گفتگو مقدمه ای باشد برای اتفاقاتی که پس از سالها جنی و علی را رو به روی هم قرار دهد . کلافه شده بود و می خواست با زور گوشی را از او بگیرد . اما اقدامش باعث انعکاسی نا مطلوب از سوی علی شد . مگی با گریه حرفهایش را می زد . «بابا ، شما از معنی اندوه دلخراش بی مادری هیچ چیز نمی دانید . نمی دانید چه حقارتهایی ریشۀ جانم را جویده . شما به گفتۀ خودتان عاشقم بودید . اما من این عشق دشوار عجیب را نمی خواستم . عشق شما پریشانم می کرد و فقط احساس گناهی ناکرده را در من قوت می بخشید که خارج از توان تحملم بود . من آنچه را ویران شده بود تقصیر خود می دانستم و غیر قابل جبران می دیدم . تمام فکر و ذهنم در تسخیر اجتناب ناپذیر رابطه ام با دیگران بود ؛ دیگرانی که رابطۀ غیر قابل رویت دوستی و محبتشان برایم غم انگیز و گاه هولناک بود . بابا . . . بابا ، نمی دانید چه خاطراتی دارم . تمام عمر در مبارزه با خودم بودم که وجود نحسم دامنگیر دیگری نشود . من مرگ عمو فرزین را هم تقصیر خود می دانستم . » تمام چشمها به مگی بود . ولی جز پوریا کسی معنی حرفهای او را نمی فهمید . او هم دست از تلاش برداشته بود تا مگی خود را تخلیه کند . احساس می کرد دیگر قادر نیست جلوی وقایعی را که به سرعت اتفاق می افتاد بگیرد . مگی گریان ادامه داد . صدایش تهاجم امواج جنگ را داشت . « بابا ، لالایی خواندن مادران قرنهاست زیباترین سرود زندگی بچه هاست . چرا کسی این سرود را برای من نخواند ؟ تمام عناصر طبیعت با هم حرف می زنند . چرا هیچ مادرانه ، آن طور که قانون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
طبیعت است ، با من حرف نزد ؟ چرا آهنگ هیچ لالایی ای را به خاطر ندارم ؟ وای . . . بابا ، اگر بدانید منشأ درد در کجای قلبم است ، باور می کنید که هیچ جور مداوا نمی شود . » « تو موضوعات عادی را با لحنی خشن و انتقام جویانه بیان می کنی ! این خیلی بی رحمانه است . مردم حوادث هولناک را هم این طور بیان نمی کنند . مادرت زن دائم الخمری بود که زندگی را برایم غیر قابل تحمل می کرد . » علی به شدت جنی را به بی لیاقتی محکوم می کرد ، اما استدلالهایش بافته ای از کلمات بی رونق بود که در مگی بی تأثیر می ماند . « بابا ، تا کسی رنج نکشیده باشد ، معنی آن را درک نمی کند و این میراث زندگی ام را خراب کرد . » علی در پنجۀ اضطراب شدیدی گه جای خود را به ناامیدی کامل می داد سرکوب می شد . اما مگی دست بردار نبود . « شما معنی رنج کودک بی مادر را می فهمید ؟ شما هیچ وقت با گوش من نشنیدید ، از دریچۀ چشم من ندیدید . هیچ وقت پیام آزردگی ام را از چشمهایم نگرفتید . » « مگی ، نمی دانی برای هموار کردن راه زندگی تو چه ها کرده ام ! » « این طرز حرف زدن فقط توجیه خطاهاست ! » علی سکوت کرد . زیر سیلاب کلمات او در حال خرد شدن بود . مگی باز هم ادامه داد . « بابا ، می گویند دنیا برای نوجوانان رغبتی خیره کننده دارد . اما من بدون دوران نوجوانی ، و حتی کودکی هستم . شما نگذاشتید کودکی و نوجوانی را تجربه کنم . دائم فرمان سکوت را از شما دریافت می کردم و خودم را از چشم دیگرانی می دیدم که اهمیتشان برای شما بیش از من بود ؛ دیگرانی که سرنوشتم را به دست گرفته بودند و با آن بازی می کردند و نمی گذاشتند به عنوان آدمی مستقل سرپا بایستم . محیط خانه نامطمئن بود و جهشهای کودکانۀ مرا سرکوب می کرد . یک روز عمه فری ، یک روز مامان توری ، یک روز مهشید ، یک روز آذر . همیشه اضطراب داشتم و می خواستم حقیقت هستی ام را کشف کنم ؛ حقیقتی که در آن کیف سیاه پنهان شده بود . من بزرگ شده بودم ، ولی شما مرا نمی دیدید . همیشه از صافی چشم آذر به من نگاه می کردید . از نظر او من دختر خودخواهی بودم که باید تحت تعلیم و تربیتش قرار می گرفتم تا درست شوم . از بس شما به من بی توجه بودید ، خیال می کردم نامرئی شده ام . تربیت آذر برایم هولناک بود . تمام لبخندهای مرا بی جواب می گذاشت . بابا ، بروید از بالشم بپرسید . هر شب در رختخوابم به تلخ ترین فکر ها می رسیدم . خودکشی . . . این چیزی بود که بسیاری از اوقات فکرم را به خود مشغول می کرد . بابا ، من هم سفر زندگی شما بودم ، اما شما رفیق نیمه راه شدید و ولم کردید . مثلاً به خیال خودتان برایم خانواده درست کردید . ولی چه خانواده ای ، که طالع نحس مرا تکمیل کرد . شما می گفتید دوستم دارید ، ولی مثل همۀ آدمها تلقین پذیر بودید . گاه آن قدر تحت تأثیر آذر قرار می گرفتید که جای دفاع برای من باقی نمی گذاشتید . » ناگهان علی فریاد زد : « مگی ، سعی کن کمی مسائل را با ابعاد واقعی ببینی . این قدر گذشته ها . . . ؟ همۀ زندگی من آنجاست ! بابا . . . امتیاز تعلق داشتن به آغوش مادر چیزی بود که شما از من گرفتید . این دیگر غیر قابل جبران است ، مگر نه ؟ » « مگی ، این قدر شلوغ نکن . تو حتی به گفته های خودت هم گوش نمی کنی . به من توجه کن . ببین چه می گویم . من دلیل دارم . » « نه ، شما هیچ دلیل ذخیره ای ندارید . بیخود خودتان را نچلانید . » پوریا تا آن لحظه اختیار اوضاع را از دست رفته می دید و به این نتیجه رسیده بود که دیگر نمی تواند جلوی مقایعی را که به سرعت پیش می آید بگیرد ، پس باید بنشیند و نظاره گر آن رویدادها باشد . اما نتوانست در برابر تازیانۀ گفته های بی رحمانه ای که مگی بر پدرش وارد می آورد ساکت بماند . از جا برخاست و غافلگیرانه و با یک ضرب گوشی را از دست او ربود . عجولانه به علی گفت : « مگی حال طبیعی ندارد . من در اولین فرصت به شما تلفن می کنم . » مگی فریاد زد : « بابا باید بگوید چرا مرا از سعادت داشتن مادر محروم کرده بود . چرا . . . » «مگی ، او تمام عمرش را به پای تو گذاشت ! مگی . . . انسانهای بزرگ رازهای تلخشان را برای خود نگه می دارند . » مگی ناله کرد . « تو نمی دانی که در تمام سالهای زندگی ام هیچ وقت بودن یا نبودن من به حساب نمی آمد . » « حالا می خواهی به هر قیمتی شده خودت را به حساب آوری ؟ پدرت دیگر تاب شبیخونهای تو را ندارد . عزیزم ، باور کن هیچ عقلب در برابر سرنوشت کارساز نیست . این سرنوشت تو بود . » « وای . . . پوریا ، امنیت عاطفی چیز کمی نیست . من یک عمر از آن محروم بودم . هیچ پیش خدا شفاعتم نمی کرد . همیشه از او می خواستم به دادم برسد ، اما صدایم به گوشش نمی رسید . پوریا . . . من خیلی درد و رنج کشیده ام . » « مگی ، بزرگی عشق تو باید کوچکی اندیشه های دیگرا را ببخشد . » « من به تمام بچه هایی که مادر داشتند حسودی می کردم . غبطه می خوردم . » « مگی ، حرمت زخمهایت را نگه دار . به جای پرده دری سکوت کن . سکوت زیباترین اعتراض است . معجزه می کند . یک بار دیگر می گویم ، حرمت رنجها و زخمهایت را نگه دار . » گفته های پوریا مگی را افسون می کرد . به یادش می آورد این سفر ماه عسل است . پوریا ماهرانه عمل می کرد ، طوری که مگی را پله به پله از اوج آسمان خشم و خروش پایین می کشید . شاید اگر چشم چارلز به چهرۀ مرگ زدۀ جنی نمی افتاد و ناگهان او را صدا نمی زد ، مگی آرام و را می شد . اما چارلز در همان لحظه که نگاهش به او افتاد فهمید لبخندی که بر گوشۀ لبش ماسیده مال دقایق طولانی قبل است ؛ لبخندی که در آن رضایتی پنهانی موج می زد . همه مگی را فراموش کردند و به سوی او دویدند . لبخندی بر گوشۀ لب جنی جا خوش کرده بود . او با لبخندش نشان می داد اگر هنر خوب زندگی کردن را نمی دانسته ، هنر خوب مردن را می داند . روز بعد روزنامه اکو ضمن چاپ چند عکس شگفت از جنی و مگی و شرح مفصلی از آنچه روی داده بود ، با عنوانی درشت نوشت : « جنی مک کارتی بر اثر حملۀ قلبی مرد . او قربانی نظام آزادیخواهانۀ انگلستان شد . این فاجعه و نظایر آن مولود حضور آزادانۀ اتباع بیگانه در کشور ماست . جنی با قلبی مملو از درد لب فرو بست و به روی مرگ لبخند زد . او حتماً می دانست زمان بهترین داور ارزشهاست ، و بهتر است برخی درها برای همیشه بسته بمانند . حالا مگی است که باید انتقام او را از پدرش بگیرد . » کل مدت زمانی که مگی و پوریا در انگلستان ماندند بیش از سه روز طول نکشید ؛ سه روزی که جنی در برابر چشمان اشکبار مگی ، با تشریفات خاص و مجللی که تنها قصد بهره برداری و تبلیغات سوء علی ایران بود ، به خاک سپرده شد . در آن روزها مگی حاضر نشد به هیچ یک از تماسهای تلفنی علی و آذر جواب بدهد ، و پوریا نتوانست او را متقاعد کند که حتی چند کلمه با پدرش صحبت کند . علی روزهای بد و غم انگیزی را می گذراند و زیر آواری از باورهای دیرینه اش که پوچ و وارونه از آب درآمده بود خرد می شد . او پوریا را در این فروپاشی مقصر می دانست . در هر تماس با لحنی تلخ و نفرت بار بر سر پوریا فریاد می کشید : « این الم شنگه ای است که تو به پا کردی . تو دخترم را با وعدۀ پیدا کردن مادرش گول زدی و همه چیز را خراب کردی . » پوریا آنچه را از او می شنید بدون پاسخ می گذاشت و فقط گوش می کرد تا مگی در جریان قرار نگیرد . او مرد پخته و سرد و گرم چشیده ای بود و می دانست بر علی ، بر مردی که به خاطر فرزندش سالهای تلخ و دردباری را گذرانده و اکنون وقت بهره برداری ، تمام محاسباتش به هم ریخته است ، چه می گذرد . از این رو خاموش می ماند تا علی عقده هایش را سر او خالی کند و هر چه دلش می خواهد بگوید . چنین واکنشی را از او طبیعی می دانست . اما قلباً خوشحال و راضی بود . او از اینکه همسر جوانش را به بزرگ تریت آرزویش رسانده بود احساس پیروزی می کرد . هر چند دوران وصال مادر و دختر بسیار کم و کوتاه بود ، او خود را مرد خوشبختی می دانست که توانسته بود امری به نظر محال را ممکن سازد و تحقق ببخشد ، و به مگی که لذت داشتن مادر را بیش از چند ساعت نچشیده بود و از مرگ او بهتزده شده بود بگوید : « مگی ، عشق من ، او با لبخند مرد ، چون به بزرگ ترین آرزویش که پیدا کردن تو بود رسید . پس آرام باش . » پوریا می دانست ظزف چند روز آینده ، یعنی وقتی به آمریکا رسیدند ، همسر جوانش را چنان غرق شادیهای عشق آمیز خواهد کرد که گذشته ها را فراموش کند . از این جهت احساس پیروزی می کرد . البته او نمی دانست در این وقایع علی را هم به آرزویی پنهانی رسانده . شاید اگر می دانست ، احساس پیروزی بیشتری می کرد . علی در عین ناراحتی به خاطر مگی ، حس دیگری نیز داشت ؛ حس رهایی از زنجیری که مهشید به دست و پایش زده بود . راز بیست ساله دیگر برملا شده بود و او احساس می کرد اسراری که بیست سال تحت فشارش گذاشته بود ، اسراری که نیمی از آنها را حتی نمی دانست ، فاش شده و بنابراین دیگر مجبور نیست برای حفظ آنها از مهشید بترسد و به او حق السکوت بدهد و به آذر خیانت کند . او اگرچه با افشا شدن آن همه اسرار کهنه چون انسان گیر کرده لای چرخ دنده هایی تیز خرد شده بود ، با این حال نفسی آسوده می کشید . پس از رخدادهای ملاقات مگی با مادر و مرگ جنی ، در اولین تماسش به مهشید گفت : « بازی تمام شد . دیگر هیچ خریدار مدارک تو نیست . مگی همه چیز را فهمید و من دیگر مجبور نیستم به کسی باج بدهم . مدارک ارزانی خودت . حالا می توانم نفس راحت بکشم . فراموشم کن . » اما مهشید با جوابی که چون خنجر بر قلب علی فرو کرد ، نگذاشت ذائقه اش بیش از آن شیرین بماند . او در حالی که از فرط خشم خنده های عصبی می کرد گفت : « باید به خاطر سالهای زندان و خیانتی که با ازدواجت به من کردی ، از تو انتقام بگیرم ، که می گیرم . برایت متأسفم . خوب بود زمانی که در آغوشم از خود بی خود می شدی ، حواست به دوربین عکاسی خودکاری که لای پرده جاسازی کرده بودم ، می بود . من با آن عکسها انتقام روزهای زندان ، انتقام ازدواجت با آذر ، انتقام اجبار به طلاق ، و انتقام تمام زنهای مرد گزیده را از تو می گیرم . نه من تو را فراموش می کنم ، و نه تو می توانی فراموشم کنی . اشتباه کردی . بازی تمام نشده . اینجا نقطۀ پایان نیست ، بلکه شروع دادخواهی زنان مظلوم است . بیا و عکسها را تماشا کن . می خواهم چند تا از آنها را برای آذر بدبخت تر از خودم بفرستم . » علی دستش را روی قلبش گذاشت . رنگش مثل گچ شده بود . صدایش در نمی آمد . مهشید پرسید : « چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟ » علی با صدایی گرفته و خفه جواب داد : « زنها شیطانهای مجسم هستند . آخ ، قلبم . . . » مهشید قهقهه سر داد . « مگر مردها قلب هم دارند ؟ » پایان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 15 از 15:  « پیشین  1  2  3  ...  13  14  15 
خاطرات و داستان های ادبی

بازی تموم شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA