ارسالها: 3747
#11
Posted: 27 Aug 2012 07:35
توران با پرخاش پرسید:او زخمی ات کرده ؟ اره ؟
_فراموش کنید .
_یا الله بگو . او زخمی ات کرده ؟ باچی ؟ کی ؟ دیوانه دایم الخمر . . .
_در مقایسه با گناهی که من مرتکب شده ام ، او کاری نکرده!جنی به من مشکوک شده بود ، اما مدارکی برای شکایت در دست نداشت . چندبار هم تهدید کرد از دستم شکایت می کند . مطمئن باشید اگر شکایت کرده بود ، الان نمی توانستم اینجا بنشینم و مگ . . . نازک را در بغل داشته باشم .
_هیچ غلطی نمی توانست بکند . با کدام مدرک ؟
_او بچه را به من سپرده بود . من او را به ساحل بردم . بنابراین من مسئول مواظبت و نگهداریش بودم .
_این حرفها را فراموش کن . فقط چند ساعت به خودت مسلط باش . فردا این موقع دنیا به کام ماست . فکر او را هم نکن . غربیها همه شان سرد و بی عاطفه اند . به خصوص انگلیسیها که کوه یخ اند . یادت رفته در این چند سال حاضر نشد پا به ایران بگذارد ؟ یادت رفته ما را ادم نمی دانست ؟
_او تقصیر نداشت خودتان که می دانید دنیا چه تبلیغات سوئی در مورد ایرانیها می کند . ما را یک مشت جنایتکار و تروریست معرفی کرده اند .
هریک از ان دو با افق احساسی خود فکر می کرد . ارمانهای اخلاقی شان هم برای یکدیگر ناشناخته بود . توران با کمک گرفتن از کلمات ، با پریشانی خود می جنگید وبه علی تلقینهای روحیه ساز می کرد . "زمان بر همه چیز غالب میشود و کهنه ها را با نوعوض می کند . فقط باید کمی صبر داشت . صدای ظریف زنانه ای ازبلند گو اعلام کرد:"مسافران پرواز شماره 444 به مقصد تهران ، برای تشریفات گمرکی اقدام کنند . "
این صدا دل علی را لرزاند . با چشمانی وحشتزده به توران نگاه کرد . توران در پاسخ نگاه وحشتباراو گفت:چی شده خب می گوید برای تشریفات گمرکی برویم!مگر روال کار همین نیست ؟ چرا وحشت کردی ؟
_شما نمی ترسید ؟
_من ؟ . . چرا بترسم ؟ هیچ دلیلی برای ترس وجود ندارد . این دفعه اول بود . حالا چندبار دیگر همین تذکر را می دهند . اینکه ترس ندارد . ما می گذاریم با اخرین تذکر می رویم .
_خدا رحم کند . اگر مگ . . . نازک را از من بگیرند ، خودم را می کشم .
مگی بین ان دو حیران بود . به دهان هرکدام که حرف می زد نگاه می کرد .
توران گفت:بچه حالاتت را درک می کند . می فهمد متوحشی . نگاه کن چطور با ترس نگاهمان می کند . اگر با همین روحیه و حالت پیش ماموران بازرسی برویم ، قطعا شک می کنند .
_مامان جنی مرا به دادگاه می کشد . بچه را از من می گیرند . حتی ممکن است اعدامم کنند . اینجا افکار عمومی علیه ایرانیان است .
_چندبار این حرفها را تکرار می کنی ؟ مگر داری قاچاقی از مملکتشان بیرون می روی ؟ تو هم مثل تمام مسافران با مدارک قانونی سوار هواپیما می شوی و می رویم . نه گذرنامه ات جعلی است ، نه شناسنامه ات . شناسنامه نازک هم که قانونی است . هیچکس ، حتی قانون هم نمی تواند تو را مجرم بشناسد .
_بچه فقط مال من نیست . جنی مادر اوست . او شهروندی انگلیسی است . قانون از او حمایت می کند . من به تبع ازدواج با او توانستم اقامت بگیرم . شما مثل اینکه به همین زودی فراموش کرده اید که ما بچه را دزدیده ایم .
_بگذار بچه را به توالت ببرم و لاستیکی اش را عوض کنم که در هواپیما مجبور نشوم این کار را بکنم .
_نه نمی گذارم او را از من دور کنید . نمی خواهم به هیچ وجه از او غافل شوم . چرا اینقدر ساکت است ؟ چرا شاد نیست ؟ او همیشه با من بازی می کرد . از سر وو کولم بالا می رفت .
_چه بگویم ؟ پدرمان را دراورد . روز و شب برایمان نگذاشته بود . خدا میداند چه مکافاتی کشیدیم .
_چرا اینقدر لاغر شده ؟
_علی ، یک خرده ارام بگیر . داری کلافه ام می کنی!او را بده به من ، برو یک نوشیدنی بگیر بیاور .
علی رنگ پریده چون برگ زردی در حال سقوط بود:من نمی توانم از اینجا تکان بخورم . پاهایم می لرزد .
_انقدر از خودت ضعف نشان می دهی که روی من هم اثر می گذارد . بلند شو برو ، قهوه یا چای یا ابمیوه بگیر بیاور . دهانم خشک شده .
_پیشخدمت را صدا کنید ، به او سفارش بدهید .
_من می خواهم خودت این کار را بکنی که از این حالت در بیایی . نمی دانی چه وضع نابسامانی داری . دست کم موهایت را شانه بزن . انگار همین الان از رختخواب بیرون امده ا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 27 Aug 2012 07:37
خواست مگی را روی صندلی بنشاند تا سرش را شانه کند . اما به محض اینکه خواست او را از خود جدا کند ، مگی به او چسبید و بلند جیغ کشید . علی و توران دستپاچه شدند . علی او را به خود چسباند . "نه عزیزم . نترس!نمیخواهی روی صندلی بنشینی ؟ خب همین جا در بغلم باش . طفلکم . چرا اینقدر بهتزده ای ؟
توران از جا برخاست و به بوفه رفت ، ژتون گرفت و برگشت . اندکی بعد پیشخدمت نزدشان امد . ژتونها را گرفت و برد . چند دقیقه بعد با سه ظرف ابمیوه و کیک برگشت و انها را روی میز گذاشت و رفت . توران گفت:صبح هیچی نخورده ، کمی ابمیوه بهش بده .
_چرا چیزی نخورده ؟ مگر برایش شیر یا پودرهای غذایی درست نمی کردید ؟
_چرا . اما خیلی بی اشتهاست . شیشه شیرش در ساک است . ببین از دست تو می خورد ؟
ساک روی صندلی بود . علی انرا باز کرد . شیشه را بیرون اورد و درش را برداشت . ان را به دهان مگی برد . مگی شروع به مکیدن کرد . با نگاهی غریبانه گاه به توران و گاه به او نگاه می کرد . توران با تعجب گفت:خیلی عجیب است ، نگاه کن با چه ولعی می خورد .
_مگر قبلا نمی خورد ؟
_نه . نمیدانی چه مکافاتی داشتیم . لب به هیچ چیزنمیزد . کفرم را در می اورد .
_شما . . . شما دعوایش می کردید که بخورد ؟
_نه ، دعوا نمی کردم اما خیلی کلافه می شدم .
برای بار دوم از بلند گو اعلام شد . مسافران پرواز444 به مقصد تهران برای انجام امور گمرکی به گیشه های مربوط مراجعه کنند .
توران گفت:باز که رنگت پرید . ابمیوه ات را بخور . گرم میشود .
مگی شیر را تا اخر نوشیده بود ، اما نمی خواست شیشه خالی را از دست بدهد . علی گفت:پیداست سیر نشده . بهتر است یک شیشه دیگر برایش درست کنیم .
_نه ، همین قدر که خورد کافی است . اسهال دارد .
_چرا ؟ چرا اسهال گرفته ؟ باید می بردیدش دکتر . چرا به من نگفتید ؟
_می ترسیدم با امد ورفتهایت همسایه ها مشکوک شوند .
_پس چکار کردید ؟
_نبات داشتم برایش نبات داغ درست می کردم .
_ممکن است دستگاه گوارشش مشکل پیدا کرده باشد .
_نه بابا شلوغش نکن . دل و پهلویش سرماخورده . شبها خیلی بد می خوابد . بگذار ببرم پوشکش را عوض کنم . میدانم حتما کثیف شده .
از جا برخاست کنار صندلی علی ایستاد تا مگی را از بغل او بگیرد . مگی با جیغی کر کننده از او فرار کرد وخودش را به علی چسباند . علی لحظه به لحظه نگران تر و ناراحت تر میشد . مگی همچنان جیغ میزد . اطرافیان سربرگردانده بودند و به انها نگاه می کردند . توران ناچار از او فاصله گرفت و سرجایش نشست . علی با نگاهی پرسشگرواعتراض امیز به توران نگاه کرد . انگار می خواست بپرسد چه بلایی سر بچه اورده اید .
توران لیوانش اب میوه اش را کم کم می نوشید . به علی گفت:ببین می توانی شیشه را از دستش بگیری که ببرم بشورم و برایش ابمیوه بریزم ؟
_علی دلتنگ و پرسشگر سر تکان داد و گفت:جیغهایش همه را متوجه ما می کند . مگر شیشه دیگرش در ساک نیست ؟
_چرا از پودرهای غذای اش درست کرده ام و در ان ریخته ام .
پایان قسمت۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 27 Aug 2012 18:08
قسمت ۲
دقایقی بعد باز از مسافران پرواز444 خواسته شد به گیشه های مخصوص امور گمرکی مراجعه کنند . توران گفت:ابمیوه ات را بخور . دیگر وقتش است که برویم .
_نمی توانم بخورم . حال تهوع دارم .
_قرص ضد تهوع با خودم اورده ام .
_نه ، نمی خواهم هرچبز به دهانم بگذارم بالامی اورم .
_نمی دانستم اینقدر بی جنبه و ترسو هستی . اه . . . اگر فری به جای تو بود الان مثل شیر ، بدون اینکه کوچکترین ترسی به خود راه دهد ، همه کارها را انجام میداد . زود باش بلند شو . برویم .
_اگر می دانستم کار به اینجا می کشد چنین کاری نمی کردم .
_اما من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که باید مگی را برداری و به ایران برگردی .
توران غالبا به نتایجی که می رسید ، انها را لازم الاجرا میدانست . بی هیچ شک و شبهه . این شیوه به او ابهتی می داد که در دیگران احترام توام با ترس برمی انگیخت . ربودن مگی هم یکی از همان نتایج بود .
علی هراسان به مگی نگاه کرد . او را به خود چسباند وو بوسید . "وای مگی قشنگم . نمی خواهم تو را از دست بدهم .
_این کلمه لعنتی را فراموش کن . او طبق شناسنامه اسمش نازک است .
_وای . . . چقدر سر به سرم می گذارید!
_بلند شو برویم .
علی لرزان و متزلزل از جا برخاست . به محض تکان خوردن ، مگی محکم او را چسبید . علی نوازشش کرد . "نترس عزیزم . تو را از خودم جدا نمی کنم . می خواهیم برویم سوار هواپیما شویم . "
از پله ها پایین رفتند . فرودگاه از جمعیت موج میزد . نزدیک محلهای بازرسی رسیدند . توران نگاهی به جایگاه ها انداخت . گفت:ان اخری از همه شلوغ تر است . برویم انجا . گذرنامه ات را بده .
علی دست در جیبش کرد و گذرنامه را به توران داد . نگاه توران به دستهای او بود که به وضوح می لرزید . خواست سرزنشش کند ، اما وقتی به صورتش نگاه کرد نتوانست حرفی بزند . لبهای علی خشک و رنگش به شدت پریده بود . دست او را در دست گرفت و عاشقانه فشرد . "علی نمی توانم رنجت را ببینم . تمام شد . فقط چند دقیقه دیگر تحمل کن . "
علی با التماس و درمانده نگاهش کرد . در نگاهش دردی ناگفتنی نهفته بود . چیزی که نه توران می فهمید ونه فری . فقط خودش می دانست قادر نیست خود را از جنی پس بگیرد . روزی ه به این نتیجه رسید که دیگر نمی تواند او را تحمل کند ، چنین روزهایی را پیش بینی نکرده بود . جنی او را درک نمی کرد . نه احساس و عشق و عاطفه اش را و نه نیازهای روحی اش را . با این حال در ان ساعات بیش از هر موقع دیگر احساس می کرد به او نیاز دارد . به یادش امد روز اخری که مگی را به ساحل می برد ، او مشغول تهیه غذا بود؛اتفاقی که به ندرت پیش می امد . در یک لحظه به یاد اشپزخانه شلوغ و ظرفهای همیشه تلنبار در ظرفشویی افتاد . چقدر سر این موضوع با او دعوا کرده بود .
چقدر پیشبند بسته و خودش ظرفها را شسته وجا به جا کرده بود . چقدر از او خواسته بود دست از شلختگی بردارد . اما او عوض شدنی نبود . صدها بار به او التماس کرده بود انقدر مشروب نخورد . انقدر لاابالی و بی اعتنا به زندگی نباشد . با این فکرها که در عرض چند ثانبه از ذهنش گذشت ، مگی را بیشتر به خود فشرد .
صف ارام ارام پیش می رفت . توران در جلوی وی حرکت می کرد . او هم منقلب بود ، اما غرور سرسختش اجازه بروز توفانهای درونش را نمیداد . او حاضر بود بشکند ولی سر خم نکند .
فقط پنج نفرجلوترازانها بودند . تا دو سه دقیقه دیگر سرنوشتشان معلوم میشد . علی انقدر دندانهایش را نا خوداگاه بهم فشرده بود که فکش درد می کرد . توران هربار چشمش به چهره رنگ باخته او می افتاد ، دلش فرو می ریخت . شک نداشت چنین وضعیتی ماموران را مشکوک می کند . تصمیم گرفت دیگر به عقب برنگردد . سعی کرد محکم و متکی به نفس باشد . با خود قرار گذاشته بود تا نوبتشان برسد ، از عدد هزار شروع به شمارش کند . "هزارویک . . . هزارودو . . . هزار وسه . "هنوز هزارو چهار را نگفته بود که دستی محکم روی شانه اش نشست . وحشتزده از جا جهید . قبل از انکه بفهمد علی دست روی شانه اش گذاشته تا تعادلش را حفظ کند و سقوط نکند ، بی اراده جیغ کیشد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#14
Posted: 27 Aug 2012 18:24
جیغ توران حال علی را خراب تر کرد . پاهایش ستونهای متزلزلی بود که باعث سقوطش شد . دیگر نتوانست سرپا بایستد . مگی گریه سرداده بود و با تمام نفس جیغ می کشید . بلافاصله دو نفر از ماموران فرودگاه خود را رساندند . توران مگی را در بغل گرفته بود و نوازش می کرد . اما او ساکت نمیشد . ماموران علی را روی یکی از صندلیها نشاندند . یکی از انها با بی سیم به مرکز اورژانش اطلاع داد بیمار اورژانسی دارند . توران چنان گیج و سردرگم بود که داشت از پا می افتاد .
علی قبل ازانکه پرستاران بخش اورژانس او را ببرند ، چشمهایش را باز کرد . با نگاهی بیگانه به اطراف چشم دوخت . ناگهان مگی از بغل توران به طرف او خم شد . خواست مگی را در اغوش بگیرد . پرستاران نگذاشتند . برانکاراماده بود او را بیرون ببرد . توران وحشتزده و ملتمسانه به علی نگاه می کرد . با نگاه خواهش می کرد"علی ، سرپا بایست . علی ، اگر از اینجا به سلامت نرویم ، باید سالها در زندان بمانی . "
علی پیام نگاه های او را می گرفت . قبل از انکه او را روی برانگار بخوابانند ، به زحمت از جا برخاست . به پرستاران گفت:من خوبم . فقط کمی سرم گیج رفت . اما انها حاضر نبودند بدون معاینات دقیق به حال خود رهایش کنند . توران با انگلیسی دست و پا شکسته ای که میدانست ، با لحنی التماس امیز به انها فهماند باید هرچه زودتر تشریفات گمرکی را انجام بدهند . سرانجام علی خود را کاملا دریافت . ایستاد ، از انها تشکر کرد و خواست کمی اب به او بدهند . یکی از مسافران یک شیشه اب معدنی از ساکش بیرون اورد و به او داد . علی کم کم از اب نوشید . رنگ و رویش کمی به جا امده بود . پرستاران تکلیف خود را نمی دانستند . انها می خواستند در امبولانس معاینه ای دقیق از او به عمل اورند واز سلامتش مطمئن شوند . اما علی به انها اطمینان داد حالش کاملا به جا امده .
مسافران انها را پشت سر گذاشته بودند و صفی چند نفره در جلوی انها تشکیل شده بود . یکی از پرستارها وقتی مطمئن شد جای نگرانی نیست ، جلو رفت . به ماموری که مدارک مسافران را بررسی می کرد گفت مدارک انها را خارج از نوبت رسیدگی کند . مامور هم از مسافران خواهش کرد اجازه بدهند اول مدارک انها را بررسی کند . کسی مخالفت نکرد . حالا توران بدحال ترازعلی بود ، اما این دلخوشی را داشت که همه خیال می کنند به خاطر پسرش نگران و ناراحت است . مامور با سرعت و بدون فوت وقت ، با نگاهی سرسری مدارک انها را بازدید کرد ، مهر زد وعبورشان داد .
جنی مثل هر روز احتیاج داشت دور از چشم همکاران چند دقیقه ای به خانه برود و مشروبش را بخورد . معمولا این کار در زمان صرف ناهار انجام می شد . علی از قبل میز را اماده می کرد و سپس به دنبال او می رفت . با هم به خانه می امدند ، با مگی و پرستارش ناهار می خوردند و با هم برمی گشتند . علی او را جلوی محل کارش پیاده می کرد و پس از ان به محل کار خود می رفت . البته پس از ماجرای گم شدن ظاهری مگی ، این روند دچار تزلزل شده بود . چون روزها علی تمام وقت در اداره کار می کرد ، اما ان روز در جواب جنی که پرسیده بود برای ناهار به دنبالش میرود یا نه ، تاکید کرده بود حتما به سراغش می رود . ولی حالا ساعتی از موعد مقرر گذشته بود و از علی خبری نبود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#15
Posted: 27 Aug 2012 18:24
جنی با تاکسی به خانه رفت . برخلاف انتظارش میز ناهار اماده نبود . به ساعتش نگاه کرد . به اتاقها سرک کشید و او را صدا زد:"علی علی . . . . "به اشپزخانه رفت . هیچ نشانه ای دال بر اینکه علی غذایی اماده کرده باشد نبود . لیوانش را از مشروب پر کرد و به سالن امد . قدری نوشید . اتفاق غیر منتظره ای بود . علی هیچ وقت در قرارهایش اهمال نمی کرد . بر فرض هم که نمی توانست سر قرار اماده شود ، به او اطلاع می داد . به اتاق خوابشان رفت تا ببیند او یادداشتی گذاشته یا نه . اما هیچ یادداشت و نوشته ای در انجا نبود . نه در انجا و نه در اتاق تلویزیون و پذیرایی . با اینکه میدانست ساعت کار علی دو بعدازظهر شروع میشود ، به محل کار او تلفن کرد . کسی گوشی را برداشت گفت:هنوز نوبت کاری کارکنان صبح به پایان نرسیده ، در حالی که علی در نوبت کاری بعدازظهر کار می کند و قاعدتا تا ساعت دو
نمی اید . گوشی را گذاشت . بقیه مشروبش را سرکشید . موضوع به نظرش عجیب می امد . سابقه نداشت علی بدون اطلاع قبلی برنامه ناهار را به هم بزند . به خصوص از روزی که مگی گم شده بود ، تمام رفت و امدهایش را به او اطلاع میداد . مطمئن شد اتفاقی روی داده . گوشی تلفن را برداشت تا پلیس را در جریان بگذارد . اما فکر کرد ممکن است او رفته باشد از رستوران غذا بگیرد . البته این فکر زیاد قانعش نکرد ، چون این اقدام منافاتی با در جریان گذاشتن او نداشت . می توانست او را از برنامه اش با خبر کند .
لیوانش را دوباره پر از مشروب کرد . خواست تکه ای مرغ در فر بگذارد و بخورد و برود ، اما حوصله اش نیامد . لحظه به لحظه نگران تر میشد . زمان به سرعت می گذشت . کم کم مطمئن میشد حادثه ای رخ داده . با اینکه مشروب مفصلی خورده بود ، هیچ ارام نبود . گوش به زنگ بود صدای اتومبیلشان را بشنود و علی با ظرف غذا بیاید . اما انتظار بیهوده بود . روی مبلی رها شد و به مگی فکر کرد . بچه ام کجاست ؟ چه کسی او را از ما دزدیده ؟ چه بر سرش اورده اند ؟ چرا ربایندگان تقاضایشان را نگفته اند ؟ مگر برای پول او را گروگان نگرفته اند ؟ پس چرا تماس نگرفته اند ؟ یک ماه است او گم شده . . . . به علی فکر کرد او مگی را می پرستید . چقدر سر او باهم دعوا کرده بودند . علی می گفت نمی خواهد بچه اش دائم لیوان مشروب را در دست مادرش ببیند . چقدر به تربیت او اهمیت میداد ، و در این مدت چقدر شکسته و افسرده شده بود . خاطرات گذشته بر پشت قوزکرده اش سنگینی می کرد . کلمه افسرده در ذهنش تکرار شد . افسرده . . . افسرده . . . افسرده .
یکباره به خود امد و به ساعت نگاه کرد . چیزی به ساعت دو بعدازظهر نمانده بود . باید به سرکارش برمی گشت . اما فکری دیگر به ذهنش امده بود و تکانش میداد:علی در اوج افسردگی خودکشی کرده!!در همان لحظه حول فکر ، دیوانه وار به طرف تلفن دویو . گوشی را برداشت و اداره پلیس را گرفت . "من جنی مکارتی هستم"
_متاسفم . هنوز نتوانسته ایم خبری از مگی بدست بیاوریم!
_من حرف دیگری دارم . شوهرم نیست . کمک کنید . او بخاطر مگی دچار افسردگی بود . می ترسم خودکشی کرده باشد .
_این فکر ناشی از نگرانیهای شدید شماست .
_نه ، نه . او هروز ساعت دوازده به دنبال من می امد . ناهار را با هم می خوردیم . بعد او مرا به محل کارم برمی گرداند وخودش را برای ساعت دو به محل کارش می رساند . به محل کارش هم تلفن کردم ، انجا هم نبود .
_هنوز ساعت دو نشده ، باید صبر کنیم ببینیم در انجا حاضر میشود یا نه .
_حالا فکر میکنم امروز وقتی به من تلفن کرد ، لحنش با گذشته فرق داشت .
_یعنی چطور بود ؟ چه فرقی داشت ؟
_مثل همیشه نبود . انگار حالت گریه داشت . بغض کرده بود .
_او برای دخترتان ناراحت است . در این مدت که با او و شما در تماس بودیم ، همیشه همین حالت را داشت .
_نه این دفعه طور دیگری بود . خواهش میکنم زمان را دست ندهید . من شک ندارم برایش حادثه ای پیش امده .
_نگران نباشید ما برای پیدا کردن او از همین حالا اقدام میکنیم . در خانه اسلحه داشتید ؟
_نخیر هیچ نوع اسلحه ای نداشتیم .
_ارام باشید . تماستان را با ما قطع نکنید .
_من باید به محل کارم برگردم . خواهش میکنم به محض اینکه خبری از اوبدست اوردید مرا در جریان بگذارید . او مگی را دیوانه وار دوست داشت . حالا که از پیدا کردن او ناامید شده ، خودکشی کرده . وای . . . چه مصیبتی!
_ما تحقیق را از محل کارش شروع میکنیم . مطمئن باشید الان تمام ایستگاه های پلیس را در جریان می گذاریم .
عبور ناباورانه توران و علی از محل بازرسی مدارک انها را سخت تحت تاثیر قرار داده بود . توران شادی کودکانی را داشت که از مجازاتی بزرگ جسته اند واحساس پیروزی می کنند .رزو داشت در همان لحظه علی را ببوسد و فریاد بزند" دیدی موفق شدیم ؟ "اما بغض شیرینش را در گلو فرو داد و چشمکی پیروز مندانه زد . هرچقدر او کار را تمام شده می دانست ، علی همچنان در تلاطم بود؛تلاطمی که نمی گذاشت اعضای وجودش استحکام لازم را برای بر سر پا نگه داشتن داشته باشد .
بلیت و گذرنامه و ساک دستی مگی در دست توران بود . بویی که به مشامش میخورد لذت پیروزی را مخدوش می کرد . مگی لاستیکی اش را کثیف کرده بود . اما علی او را چنان به خود چسبانده بود که انگار بویی حس نمی کرد . توران فکر کرد وقتی سوار هواپیما شوند ، به محض اینکه اجازه استفاده از دستشوییها داده شود ، او را به دستشویی میبرد و تمیز میکند . مسافران در حال عبور از در خروجی و تونل حد فاصل هواپیما تا در خروجی سالن ترانزیت بودند . توران دیگر بنا نداشت تا پایان این را کوتاه ولی نفس بر به علی نگاه کند . مسافرانی که جلوتر از انها قرار داشتند مشمرد . یازده نفر بودند . حساب کرد اگر بازرسی بلیت هرکدام 30 ثانیه طول بکشد ، حداکثر5 دقیقه ، یا کمی بیش از ان کار تمام میشود و انها از دومین مرحله فرار هم به سلامت می گذرند .
علی خود را از دست رفته می دید . در عالم توفانی درون خویش ، هر لحظه انتظار دست پلیس را میکشید که روی شانه اش بخورد و او را از صف بیرون بکشد و به ناکجا اباد ببرد . فقط چهار نفر جلوتر از انها بودند که انتظار مرگبار به پایان رسید و دستی روی شانه اش نشست . اینکه یکبار دیگر از پا نیفتاد و به زمین سقوط نکرد ، فقط معجزه بود . چنان به سرعت عقب گرد کرد که تنه اش به توران خورد و اندکی تعادلش را از دست داد . پلیس فرودگاه در برابرشان ظاهر شده بود . چهره توران با دیدن مرد یونیفرم پوش درهم پیچید و رنگ باخت . پلیس هردو را از صف بیرون کشید . هیچکدام ، نه علی و نه توران ، سوالی نکردند . نه سوال و نه مقاومت . ادامه برنامه را از قبل پیش بینی کرده بودند . حالا علی بود که می خواست فریاد بزند"دیدی مادر ؟ بالاخره راهی جهنم شدیم . "مسافران چشم به انها دوخته و با کنجکاوی منتظر دانستن موضوع بودند . پلبس فقط چند قدم انطرف تر ، چندقدمی که بنظر علی و توران فرسنگها راه سنگلاخ امد ، از علی پرسید:شما ناراحتی قلبی دارید ؟ علی به علامت نفی فقط سر تکان داد . این سوال با بار تردیدی سنگین ، هردو را به مرزغیرمنتظره وشیرین نزدیک کرد ، اما هنوز برای باور قطعی زود بود . پلیس گفت:به ما دستور داده شده تا پژشک اورژانس شما را معاینه نکرده و سلامتی تان مسلم نشده ، اجازه ندهیم سوار هواپیما شوید . توران نفس حبس شده اش را رها ساخت و با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:پسرم هیچگونه بیماری ندارد . نه قلبی و نه سایر بیماریها . ممکن است با تلف شدن وقت هواپیما را از دست بدهیم .
_نه نگران نباشید . معاینه فقط چند دقیقه طول می کشد .
هم علی و هم توران می دانستند پس از معاینه باید یکبار دیگر همین مسیر را طی کنن دتا گذرنامه ها یشان بازرسی شود ، اما هیچ کاری از دستشان بر نمی امد . معاینات دقیق و نوار قلبی نشان داد که علی هیچ گونه مشکل قلبی یا تنفسی ندارد و فقط دچارضعف است . در طول مدتی که پزشک او را معاینه می کرد ، مگی ترسان و وحشت زده ، خود را به تخت چسبانده بود و حاضر نبود لحظه ای از علی فاصله بگیرد . فشارخون علی پایین بود ، اما نه انقدر که در پروازی چند ساعته مشکل ایجاد کند . بنابراین با پیشگیری های مفید و مختصر به او اجازه داده شد به سفرش ادامه دهد . اگرچه این اجازه می توانست کام مادر و پسر را شیرین کند ، بدون قرار قبلی هیچ یک نتوانستند شادمانی کنند . ناخوداگاه منتظر حوادث کمر شکن دیگری بودند . وقتی کار معاینه و مداوا با چند قرص ویتامین به اتمام رسید ، هر دوی آنها در ماتم عبور از همان راه هراس آوری که به طور معجزه آسا یک بار از آن به سلامت گذشته بودند و هیچ تضمینی نبود که برای بار دوم نیز به سلامت بگذرند ، بر خود لرزیدند . اما بخت یارشان بود که در معیت پلیس فرودگاه از آن گردنه گذشتند و کارکنان ویژه بازرسی برایشان سفری خوش آرزو کردند .
دقایقی بعد وقتی وارد هواپیما شدند و در صندلی هایشان نشستند ، هیچ آرزویی نداشتند جز آنکه برج مراقبت اجازه پرواز را صادر کند و هواپیمای غول پیکر آلیتالیا آنها را با خود به آسمان ببرد . آنها آخرین مسافرانی بودند که در صندلی های خود قرار گرفتند . اندکی بعد ، صدای سرمهماندار از بلندگو پخش شد که از طرف خودش ، کاپیتان و خدمه پرواز برای همگی آنها آرزوی سفری خوش می کرد .
به کادر پرواز اطلاع داده شده بود که علی تمیمی قبل از ورد به هواپیما دچار مشکل شده و باید زیر نظر باشد . اما این را نه توران می دانست و نه علی . به همین دلیل وقتی کمربندها را بستند ، درحالیکه در آرزوی پرواز لحظه شماری می کردند ، از حضور ناگهانی مهمانی که علی را به اسم خطاب کرد ، یک بار دیگر تکان خوردند اما رفتار مهماندار اصلا تهدیدآمیز نبود . او لبخندزنان گفت در طول پرواز مراقب او خواهند بود . شاید اگر آن سردرد وحشتناکی که در مواقع فشار عصبی به سراغ توران می آمد ، خودش را نشان نداده بود ، او می توانست پس از گذراندن آن مراحل سخت و جانفرسا نفسی آسوده بکشد . اما سردرد چنان هجوم آورده بود که حتی وقتی هواپیما اوج گرفت و زنگ مخصوص باز کردن کمربندها به صدا درآمد و استفاده از دستشویی بلامانع شد ، نتوانست مگی را ببرد و تمیزش کند . حالا بوی نامطبوعی که از مگی به مشام می رسید ، برای علی هم غیرقابل تحمل شده بود . توران به او گفت: خودت باید ببری تمیزش کنی . من فعلا قادر به هیچ کاری نیستم .
جنی نتوانست در محل کارش دوام بیاورد . در تماسهایش با پلیس هیچ جواب امیدواری کننده ای نگرفته بود که نشان دهد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 27 Aug 2012 18:42
علی کجاست . البته پلیس به سرعت وارد عمل شده و پس از تحقیقات اولیه ، کار جستجو را شروع کرده بود . این بار پلیس شتاب بیشتری به خرج می داد که ناکامی اش را در نیافتن مگی جبران کند . حتی به جنی که بسیار مضطرب و متوحش شده بود اجازه داد به اداره پلیس برود و از نزدیک در جریان اقدامات باشد . جنی قبل از رفتن به اداره پلیس ، جولیا و کارول و ریچارد را در جریان گذاشت . او درحالیکه به شدت گریه می کرد به مادرش گفت: اگر به خاطر گم شدن مگی آنقدر او را گناهکار نمی شمردم و عذابش نمی دادم ، دست به خودکشی نمی زد .
جولیا با لحنی تاسف بار در جوابش گفت: وقتی با لیوان مشروب پیشانی او را شکستی ، به تو تذکر دادم که نباید او را تا این حد آزار بدهی . با این حال تا خبری به دستمان نرسیده ، نباید خودمان را ناراحت کنیم . شاید خواسته با غیبتش کمی تو را تنبیه کند .
جنی قبل از آن از هیچ کجا باخبر نشده بود که مادر و خواهر علی انگلستان را ترک کرده اند یا نه ، اما فکر می کرد اگر آنها در لندن حضور داشتند ، به طور حتم تا به حال به سراغشان آمده بودند . از تماس تلفنی انها با علی باخبر بود ولی نمی دانست این تماسها از لندن صورت می گیرد یا تهران .
پلیس تا پاسی از شب تمامی نقاطی را که ممکن بود علی را پیدا کند زیر پا گذاشت و تجسس کرد اما هیچ اثر و نشانه ای از او نیافت . جنی ساعت به ساعت بیشتر خود را در تصمیم علی مقصر میدانست . این فکر که شوهرش به خاطر فشارهایش که هم از طرف او میدید و هم به خاطر گم شدن مگی تحمل می کرد دست به خودکشی زده باشد او را چنان تحت فشار عذاب اوری گذاشت بود که جز افراط در خوردن مشروب هیچ راه حل دیگری برای تسکین خود نمی دید . او نمیدانست با تصور غلطش مبنی بر خودکشی علی پلیس را طوری گمراه کرده که سررشته از دستش به در رفته . شاید اگر با قاطعیت به پلیس اطمینان نمیداد که شوهرش بر اثر افسردگی دست به خودکشی زده ، پلیس به مسیرهای دیگری هم کشیده میشداما قاطعیت او که از ناراحتی وجدان ناشی میشد ، پلبس را طوری از مرحله پرت کرده بود که تا وقتی خود او پیشنهاد کرد حالا دیگر وقتش رسیده با خانواده علی در ایران تماس بگیرند و انها را باخبر کنند ، پلیس به این فکر نیفتاد .
تماس با خانواده علی بیست و چهار ساعت بعد صورت گرفت . وقتی جنی شماره را به پلیس داد وگفت"من نمی توانم چنین خبر تکان دهنده ای به خانواده او بدهم" ، پلیس اظهار امادگی کرد این کار را انجام میدهد . از اداره پلیس شماره گرفته شده بود . ایفون روشن بود تا جنی و کارول و ریچارد و جولیا هم که در انجا حضور داشتند صدا را بشنوند . ارتباط برقرار شد و زنگ به صدا درامد . پس از دو زنگ توران گوشی را برداشت . او روحیه ای محکم و کم تزلزل داشت . اما وقتی فهمید با پلیس انگلیس صحبت می کند ، کمی ترسید . او که انگلیسی را خیلی بد صحبت می کرد ، در جواب پلیس که گفت"ما حامل خبر خوبی برای شما نیستیم" ، سینه صاف کرد و دست و وپاشکسته گفت:در عوض من برای شما خبر خوبی دارم . از این جواب تمام کسانی که در اداره پلیس به این مکالمه گوش میدادند تعجب کردند . پلیس گفت:ما مجبور شدیم برای پیدا کردن راه حل با شما تماس بگیریم . امیدوارم خبر ناخوشایند ما ، خبر خوب شما را تحت الشعاع قرار ندهد . متاسفانه ، فرزند شما اقای علی تمیمی ، گم شده است .
علی و سالار و فرزین در اتاق حضور داشتند . ایفون تلفن روشن بود و انها گفتگو را می شنیدند . توران خنده ریزی کرد ودر جواب پلیس گفت:نگران نباشید . پسرم اینجا در خانه خودش است .
جواب توران چنان غیره منتظره بود که برای کسانی که در اداره پلیس مکالمه را می شنیدند ، خوب تفهیم نشد . به همین دلیل پلیس گفت:شما انگلیسی را خوب نمی دانید و متوجه موضوعی که ما مطرح کردیم نشدید!
توران در حالی که با دست به علی وحشتزده اشاره می کرد که ارام باشد گفت:نه مثل اینکه شما متوجه نشدید . من گفتم علی اینجاست . در ایران . در کنار ما . در خانه خودش .
جنی دیوانه وار گوشی را از پلیس گرفت"الو . . . توران ، من جنی هستم . علی گم شده!"
توران گوشی را کنار گرفت و از علی پرسید:جمله غصه نخور چه میشود ؟
علی گفت ، او به مکالمه دست و پا شکسته اش ادامه داد"غصه نخور چرا باور نمی کنی ؟ علی اینجاست . مگی هم اینجاست . می خواهی صدایش را بشنوی ؟ "
_مگی ؟ مگی من ؟
علی با شنیدن صدای او لرزید . جنی دیگر نتوانست ادامه بدهد . او که متوجه قضایا شده بود ، روی صندلی از حال رفت . ریچارد و کارول مواظبش بودند که به زمین نیفتد . پلیس گوشی را گرفت . "علی تمیمی از همین لحظه تحت تعقیب پلیس بین المللی است . پلیس او را پیدا می کند و به جرم بچه دزدی به مجازاتش می رساند . "
سالار با صدای بلند خندید و ان طور که به گوش ان سوی خط برسد گفت:پلیس هیچ غلطی نمی تواند بکند .
علی مگی را محکم به خود فشرد . دیگر طاقت شنیدن ادامه ان مکالمه را نداشت . مگی را برداشت وبا سرعت پله ها را طی کرد و به طبقه بالا رفت .
علی میتوانست چند روز صبر کند تا تب حوادثی که او را انطور فرسوده کرده و ازپا انداخته بود فروکش کند ، بعد برای جنی نامه بنویسد . اما فقط چهل و هشت ساعت بعد ، وقتی مگی در رختخواب کنار او به خواب رفت ، شروع به نوشتن کرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 27 Aug 2012 18:43
سلام ، جنی باید بی تعارف بگویم ، من مردی برنده نیستم . توانستم کاری که میخواستم انجام بدهم ، اما باور کن چنان از دست رفته ام که نمیدانم چطور مگی را بزرگ کنم . اگرچه توهم که مادر بودی نمیدانستی ، و نمیخواستی که بدانی . با این حال من در وضعیت جدید طوری سردرگم شده ام که نمیفهمم از کجا باید شروع کنم . جنی ، من تو را دوست داشتم . نه!باید بگویم هنوز هم دوستت دارم ، هرچند این عشق و علاقه متفابل نبود!!شاید اگر کم سن و سال بودی ، باور میکردم میتوانم رویت تاثیر بگذارم و دنیایمان را بهم نزدیک کنیم . اما تو پنج سال از من بزرگتر بودی و هیچ وقت مرا قبول نداشتی . گاه حتی موجودیتم را فراموش میکردی . من برای تو هیچ چیز نبودم . نه من ، نه خانواده ام ، نه سرزمینم ، نه فرهنگم!بله تو موجودیتم را هم فراموش میکردی . نمیدانستی هرکس در دفتر خود رقمی دارد . رقم من پیش تو صفر بود . من همیشه برای رفتار به اندازه گفتار ارزش قائل هستم . یادت هست چقدر به تو میگفتم نمیخواهم دخترم مادرش را با لیوان مشروب ببیند ؟ خیلی تلاش کردم . فکر میکردم این قدرت جادویی را دارم که زندگیم را در کنار تو حفظ کنم . به این مسئله خیلی ایمان داشتم . اما بعدها بابت ایمان از دست رفته ام سخت احساس دلتنگی میکرم . تو با معیارهای خودت درباره موجودیت من داوری میکردی . شور و شوق اغشته به تقوای اخلاقی ام را به مسخره میگرفتی . حرارت عشقم را نشانه فرهنگ شرقی ام میدانستی ، فرهنگی که انرا دست کم میگرفتی و طوری با ان برخورد میکردی که انگار دامنت را بالا میگیری که به ان ساییده نشود . تو همیشه به شدت احساس بی دردی میکردی ، ومن به شدت درد میکشیدم . گوش به الهامات قلبی ام میدادم . قلبم چنان در تصرفت بود که فقط با تو همدست میشد . غلیان عشق و احساس باعث میشد همه چیز را تحمل کنم ، تا شاید روزی تو لذتهایت را به فضیلت تبدیل کنی . اما هرچه می گذشت ، بیشتر باور میکردم کسی که روز و شب الکل مصرف میکند ، نمیتواند فضیلت را بشناسد . چه کنم ؟ چیزهایی که میخواستم ، همدیگر را دوست نداشتند و جمع نمیشدند . در لحظه ای که با حداکثر عشق به رویت اغوش باز میکردم ، عشقم از بوی تند الکل فرار میکرد . جنی ، جنی . . . . چقدر بدون شادی خندیدم ، بدون اعتقاد حرف زدم و بدون باور قبول کردم تا زندگیمان از هم نپاشد . ولی هرچه بیشتر می گذشت ، بیشتر باور میکردم ذره ای از وجودت به چیزی متعهد نیست . با این حال برایم مهم نبود در چه اتشی میسوزم . مهم این بود که به هرقیمت شده تورا به عشقی که دروجودم میدرخشید متعهد کنم . تو به سیمایی که از خودت نزد من میساختی هیچ اهمیت نمیدادی . ظاهرا با تعهد ازدواج خودت را به من سپرده بودی ، اما ان کسی که به هیچ می گرفتی من بودم . جنی ، هنوز گذشته ها مرا درخود نگه داشته اند ، گذشته هایی که در ان به تنهایی دست و پا می زدم . در عشق من به تو یک چیز دردناک وجود داشت ، و ان ناامیدی بود ، پدیده ای که نمیگذاشت به تلاشی که میکردم افتخار کنم . تو طبیعتی را که بروجودت حکمفرمایی میکرد دوست داشتی . گاه چنان سنگ میشدی که پولادهم نمیتوانست انرا بشکافد . وقتی به تو میگفتم پس اخلاقت برایت چه جایگاهی دارد ، پوزخند میزدی و می گفتی تاریخ اخلاق را مسخره میکند ، و ماهم جزوی از تاریخ هستیم . با خود میگفتم بگذار او هرچه میخواهد بگوید ، من دلسرد نمیشوم . البته میفهمیدم ما جزو زن و شوهرانی هستیم که هرگز حرف یکدیگر را نمیفهمند ، با این حال ناامید نمیشدم . جنی روزی که برای ادامه تحصیل به انگلستان می امدم تا در تکنیکال کالج برایتون تحصیلاتم را ادامه بدهم ، با خود قرار گذاشته بودم هرچه زودتر درسم را تمام کنم و بی انکه جا پای جوانانی بگذارم که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میروند و دچار عشق میشوند ، ازاد و رها به مملکتم برگردم . من تشنه درس و علم بودم . مادرم با تمام عشق و علاقه ای که به فرزندانش ، به خصوص به من دارد و نمیخواهد ما را از خودش دور کند ، حاضر شد برای موفقیتم پا روی قلب و احساسش بگذارد و مرا به انگلستان بفرستد . خودش مرا به برایتون اورد و جا و مکان و دانشگاهم را درست کرد و وقتی خیالش از همه نظر راحت شد ، چند ماه بعد رفت . او موقعی که میخواست از من جدا شود ، در هر زمینه ای نصیحتم کرد . اما هرگز نگفت مبادا عاشق شوی . نگفت ، چون مطمئن بود من جز تحصیل به هیچ چیز دیگر فکر نمیکنم . اما نمیدانم چه شد . ای کاش ان شب به مهمانی صاحب خانه من نیامده بودی . ای کاش تورا انجا ندیده بودم . عجب شبی بود!تو غمگین و افسرده روی مبلی نشسته بودی و مثل قطعه ای برلیان میدرخشیدی . من زبان انگلیسی را خیلی خوب بلد بودم . با این حال وقتی در مبل خالی کنار دستت نشستم و تو گفتی"حدس میزنم شرقی باشی"واقعا زبانم بند امد . یادت هست چطور دست و پایم را گم کردم ؟ تو ادامه دادی "یا ایتالیایی . "من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 27 Aug 2012 18:43
سکوت کرم . میدانستم چه تصویر وحشتناکی از ایرانیها در ذهنتان فرو کرده اند . دلم نمیخواست از من بترسی . تو اصرار نکردی ملیتم را بگویم ، ولی من پرسیدم:مگر ملیت برای تو فرق میکند ؟ تو با حالتی قشنگ سر تکان دادی که یعنی نه . دلم میخواست همین جواب را بشنوم . ازت خوشم امده بود . هردو سکوت کردیم . وقتی صدای موسیقی بلند شد ، منتظر بودم یکی از جوانهای مجلس به سراغت بیاید و تو را برای رقص دعوت کند . همینطور هم شد . اما تو قبول نکردی . نمیدانی چقدر خوشحال شدم . ولی خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد . چون تو لیوان خالی روی میز را برداشتی و رفتی پر از مشروب کردی و دوباره سرجایت برگشتی . دیدن این صحنه خیلی ناراحتم کرد . خمان لحظه سوالی در ذهنم شکل گرفت:رفتار او به من چه ربطی دارد ؟ خوب شد اینرا به خودم گفته بودم . وگرنه با انهمه مشروبی که تو انشب خوردی ، باید خیلی ناراحت تر میشدم . ظرفیت تو برای پذیرش انهمه الکل واقعا عجیب بود . ان شب تمام حواسم ناخوداگاه به تو بود . موقعی که مهمانی تمام شد و میخواستیم برویم ، اسمت را پرسیدم . تو با لحنی کشدار که در اثر مشروب زیاد شل شده بود ، گفتی:"جنی مک کارتی هستم"اما اسم مرا نپرسیدی . خودم گفتم علی تمیمی هستم . تو با همان لحن اسمم را تکرار کردی و پرسیدی"عالی . . . عالی یعنی چه ؟ "میخواستم معنی اسمم را بگویم ، ولی دیدم چنان خماری ، که احتمالا اصلا حرفم را نمی شنوی . فقط گفتم:عالی غلط است . اسمم علی است ، نه عالی .
مهمانی تمام شد و تو رفتی . اما اثری که در که در من گذاشتی رفتنی نبود . دو روز بعد وقتی با سوزان ، زن صاحبخانه ، در ایوان نشسته بودیم و چای مینوشیدیم ، با احتیاط به تو اشاره ای کردم و پرسیدم چه نسبتی باهم دارید . او بی انکه به سوالم جواب بدهد پرسید"از او خوشت امده ؟ "از جوابش یکه خوردم . هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که دوباره مبهوتم کرد . گفت:"ان شب متوجهت بودم . دیدم خیلی هوایش را داری . "باورکن با شنیدن این حرف واقعا جا خوردم . انشب انقدر شلوغ بود و او چنان حواسش به پذیرایی از مهمانها بود که باور نمیکردم مرا زیر نظر داشته باشد . خیلی خجالت کشیدم . اما او دست بردار نبود . گفت: جنی خیلی دختر خوبی است . اما بخاطر شکستی که خورده خیلی ناراحت است . برای همین زیاد مشروب میخورد . کنجکاو شدم . پرسیدم:چه شکستی ؟ او گفت:مدتی است از شوهرش جدا شده . شوهرش مرد خیلی بدی بود . احساساتم تحریک شده بود . نمیدانی چه حالی پیدا کرده بودم . سن و سالت را پرسیدم ، و فهمیدم پنج سال از من بزرگتری . با این حال میلی عجیب مرا به سوی تو میکشید . ان روز فهمیدم در شرکتی کار میکنی . دیگر تمام هوش و حواسم به تو معطوف شده بود . البته این گرایش مانع درس خواندنم نبود . من در عین حال که به تو فکر میکردم و ارزو داشتم بازهم ببینمت ، درسم را با جدیت میخواندم . سوزان خیلی حرفها راجع به تو و شوهرت زد . حرفهایی که مرا نسبت به تو علاقمندتر و از مردی که قدر تو را ندانسته متنفرتر میکرد . بالاخره دوهفته پس از ان دیدار و دانستن ماجرای زندگیت ، روزی به سوزان گفتم اگر بخواهم او را ببینم چه باید بکنم . سوزان گفت میتواند از تو اجازه بگیرد و اگر موافقت کردی ، شماره تلفنت رابه من بدهد . میتوانم قسم بخورم در ان دو هفته لحظه ای فراموشت نکردم . شاید اگر ماجرای طلاق و در و اندوهت را نمیدانستم ، ان همه مجذوبت نمیشدم . احساس من به تو دو جنبه داشت . هم عشق بود و هم ترحم . پیش خود تصمیم گرفتم از دست هیولای الکل نجاتت بدهم . تو حیف بودی . نمیخواستم بخاطر شکست در ازدواج زندگیت را تباه کنی . دو روز بعد سوزان در اتاقم را زد . دعوتش کردم . امد و نشست . نمیدانی با دیدن او چه حالی پیدا کردم . در چنگال بیم و امید دست و پا میزدم . میترسیدم خبر بدی برایم اورده باشد و تو نخواسته باشی شماره تلفنت را بدهی . البته من همیشه ترجیح میدهم منتظر بدترینها باشم تا از هیچ چیز نترسم . اما ان روز دلم نمیخواست به بدترینها فکر کنم . وای . . . .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#19
Posted: 27 Aug 2012 18:43
جنی!هنوز نمیتوانم از گذشته صرف نظر کنم . با یاداوری ان خاطرات باور میکنم که فنا پذیرم . چون در پس تعادل ظاهری ام اشوبهای بیکرانی است که نمیتوانم تحت سلطه بیاورمشان . درست است که انسان دارای قابلیت انعطاف است و به وضعیت موجود ، در نهایت عادت میکند . اما بافت بافت روح و روان من با گذشته ها درهم پیچیده . چطور میتوانم انرا ازتار و پود هستی ام جدا کنم ؟ فکر با تو بودن زندگیم را به ماجرایی غم انگیز ، ولی دارای ارزشی بالا می کشاند . ان روز سوزان از نگاهم خواند چقدر انتظار میکشم . اما مانند گربه ای که از بازی با موش گرفتار خوشش می اید ، سر به سرم میگذاشت . یک حرفش خیلی معنی عمیق داشت . نصیحتم کرد و گفت:جوانی مثل تو باید قبل از فکر کردن به ازدواج عاشقانه ، با عشقهای محتمل هم اشنا شود . مقصودش این بود که من بی تجربه هستم و پس از کسب تجربه به فکر ازدواج بیفتم . خلاصه بعد از اینکه از همه جا و همه چیز حرف زد ، شماره تلفنت را داد . جنی ، نمیدانی از اینکه دیدم تو اجازه دادی شماره تلفنت را به من بدهد چقدر احساس خوشبختی کردم . دلم میخواست از خوشحالی دست سوزان را ببوسم . حالا منتظر بودم او برود و هرچه زودتر مرا تنها بگذاردوباید همان روز به تو تلفن میکردم . فردا برایم به زحمت وجود داشت . جنی ، وقتی به تو فکر میکنم ، دورترین گذشته ها به نظرم تازه و نو می رسد . هنوز احساس میکنم ما دو تاریکی هستیم ، ولی نه در کنار هم ، و ان کسی که بین وظیفه و عشق دو پاره شده من هستم! ان روز سوزان رفت و مرا با هیجانهای نو اشنایم تنها گذاشت . همان لحظه گوشی را برداشتم ، ولی چنان به نفس نفس افتادم که مجبور شدم گوشی را بگذارم ، پنجره را باز کنم و چند نفس عمیق بکشم تا به تعادل برسم . سرانجام شماره ات را گرفتم و با اشتیاقی جنون اسا به زنگهای انتظار گوش دادم . یک ، دو ، سه ، چهار . قلبم در گلویم می زد که تو گوشی را برداشتی . یادم رفته بود سینه ام را صاف کنم . اولین سلامم شنیده نشد . دومی را انقدر بلند ادا کردم که خودم از صدایم بدم امد . در نقطه ای از زمان و مکان قرار گرفته بودم که یادم رفت هرچیز باید معنای خودش را بدهد . فرق بین تلفنی ساده و عشقی کو رو کر را از یاد برده بودم . تو با صدای ظریف و دلنشینت جوابم را دادی و منتظر ماندی که من تا انتهای روحم را بروز بدهم . جنی ، از همان شب که تو را دیدم ، جهانم حول محور وجودت به حرکت درامد . نگاه اول نگاهی است غیر قابل تفسیر . من به دنبال تفسیر نگاهت تا کجاهای روحم دویده بودم ، و تو یکی از نقشهای اساسی ات رابرای من ایفا کردی . با گفتن یک جمله مهر تاییدی پای ورقه سرنوشتم زدی که تا امروز با همان رنگ و بو باقی مانده . گفتی:"نمیدانم در پی چه هستی ، ولی اگر به دنبال من امدی ، من انسانی تمام شده ام . "در ان لحظه رنج تو رابیش از اشتباه خود احساس میکردم . در جوابت گفتم:"انسان وقتی امیدش را از دست بدهد ، تمام ورطه ها دهان باز میکند . نباید اینقدر ناامید باشی . " سکوت کردی .
انگار چیز تازه ای شنیده بودی وانتظار بقیه اش را می کشیدی . من هم با درک چنین حسی ، وقتمان را در مقدمات هدر ندادم . رفتم سر اصل قضیه . گفتم:من به حقیقت دوستی ام ایمان دارم . میتوانم به دنیای هردویمان نظم بدهم . و باز تو سکوت کردی و من حرف زدم . سوزان کمی از ناراحتیهایت را برایم گفته . من حاضرم به همه اش گوش بدهم . چنان اه دردناکی کشیدی که سوختم . گفتی:نمیدانم از من چه میخواهی . جواب سر زبانم بود"یک دوستی با ارزش ، پیمانی ناگسستنی . توافقی برای سعادتی پایدار و ابدی . من درخودم این قدرت را میبینم که بتوانم با دوستی ام تو را به سعادت برسانم . "بازهم سکوت کردی . اما خودت سکوت را شکستی . "زندگی کردن به جای دیگری اسان تر است"با این جمله خیال کردم زن عمیقی هستی . بیشتر شیفته ات شدم . باور کردم مشروبخواری افراطی ات هیچ دلیلی جز فرار کردن از رنجهایت ندارد . چیزی در قلبم منفجر شد که نامش عشق بود . گفتم:نمیگذارم خودت را در مشکلات و رنجهای بی اهمیت تلف کنی . زندانی کردن خود در محدوده بخشی از زندگی گذشته اصلا منطقی نیست . با کلامی دیگر تکانم دادی . باور نمیکنم تو ایرانی باشی . ایرانیها خلافکار و تروریست هستند . فهمیدم سوزان ملیتم را برایت گفته . حالا مشکلم دو تا شده بود . اول تبرئه خودم و تمام ایرانیها از ان نسبت ناروا ، دوم اثبات لیاقتم برای به سعادت رساندن تو ، واین هردو نیاز به مرور زمان داشت؛مرور زمانی که من با همه بیتابی ناچار به تحملش بودم . گفتم:ما انسانهای معمولی چنان بازیچه دست سیاستمداران و سیاستگران قرار میگیریم که تمام قضاوتمان از روی دستورالعملهای انان صورت میگیرد ، و در این میان تبلیغات نقش عمده ای دارد که قدرت تفکر و تعلق ادم های ساده را تحت سیطره میگیرد . خوب بهحرفهایم گوش میدادی . ادامه دادم:من قلبی دارم که با دیدن سعادت بشریت به تپش در می اید . همان روز نشان دادی که کارم چقدر دشوار است . انقدر تحت نفوذ تبلیغات سوء علیه ایرانیان بودی که درجوابم گفتی:"اگر این بشریت دلیل وجودی نداشته باشد چه ؟ ترور یعنی در بند سعادت بشری نبودن . " گفتگوی انروز دریچه تازه ای از زندگی را برویم باز کرد . من که برای ادامه تحصیلات عالی به انگلستان امده بودم و هیچ هدف دیگری را جز درس و تحصیل دنبال نمیکردم ، ناگهان با دو مسئولیت بزرگ روبه رو شدم . دو مسئولیتی که نمیدانستم کدام بر دیگری برتری دارد . دلم مرا بسوی تو میکشید تا بتوانم ملالهای گذشته را از روحت پاک کنم و خاطرات تلخی که مردی به نام شوهر برایت به یادگار گذاشته بود با تقدیمم عشق و محبتی پاک و بی ریا جبران نمایم . از سوی دیگر احساسات ملی و میهنی ، حس ضیانت ذات مرا بر می انگیخت تا به نوعی برای خود و هموطنانم اعاده حیثیت کنم . این دو انگیزه دذ همان اولین گفتگو با تو در وجودم ایجاد شد . نمیدانستم کدام اسان تر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#20
Posted: 27 Aug 2012 18:44
است ، یا کدام سخت تر . اما عشق از یک سو . غرور ملی از سوی دیگر ، در دو کفه ترازو قرار گرفته بودند و نشان از برابری داشتند . به تو گفتم:حاضری به این دوستی ادامه بدهیم ؟ با کسالت جواب دادی:خودت میدانی از دوستی با من چه میخواهی ؟ بازهم جواب سر زبانم بود . "انچه را تو بخواهی ، میخواهم" و تو . . . طوری جواب دادی که دلم خالی شد"من هیچ چیز نمیخواهم" جوابهایت خیلی ناامیدکننده بود . اما من همه چیز را به حساب شکست تو میگذاشتم و ناامیدنمیشدم . البته سعی میکردم ناامید نشوم ، وگرنه تو چنان سرد و بی حرارت بودی که اگر مقاومت نمیکردم ، از برخوردت یخ می زدم . جنی ، همانطور که خودت هم میگفتی ، شرقیها در ایثار عشق و محبت کوه اتشفشان هستند . من تا قبل از دیدن تو چنین تجربه ای نداشتم . انقدر سرم به درس وکتاب بود که نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد . در ایران که بودم ، علاوه بر کتابهای درسی ، صدها کتاب خوانده بودم . خودم را به یک رشته از دانش محدود نمیکردم . در هر زمینه ای مطالعه داشتم . خانواده و اقوامم به شوخی"فیلسوف"خطابم میکردند . فلسفه میخواندم . تاریخ مطالعه میکردم . از جغرافی سر رشته داشتم . رمان جزو مطالعاتم بود . ریاضی ، علوم . . . اما در یک رشته کاملا بکر و بی اطلاع بودم و ان مقوله عشق بود . جنی ، اتفاقا ما طایفه پر دختری هستیم . حالا که فکر میکنم ، می بینم با انه همه دختران خوب فامیل ، چطور هیچ وقت به هیچکدامشان گرایش پیدا نکردم . نمیدانم ، شاید سرنوشت همان بود که برایم رقم زده شده بود . بگذریم . صحبتهای ان روزمان گرمای وجود مرا نسبت به تو افزایش داد ولی از سرمای تو چیزی نکاست . بالاخره قرار شد اخر هفته همدیگر را ببینیم . نمیدانی پس از ان مکالمه تا روزی که تو را ببینم چه دنیایی داشتم . همیشه شنیده بودم عشق با یک زخم شروع میشود ، و حالا کاملا به مفهوم این عبارت پی می بردم . تو با دلسردی و بی حرارتی ات جایی از روحم را زخم کرده بودی . اما من همه چیز را به حساب شکست و ناکامی ات در ازدواج اول می گذاشتم و ناامید نمیشدم . سرانجام ان روز فرا رسید . اتومبیلم را تمیز کردم و برق انداختم ، بعترین سبد گل را تهیه کردم و به در خانه ات امدم . مادرت در رابه رویم باز کرد واجازه داد وارد شوم . سبد گل را ازمن گرفت و راهنماییم کرد . برایم قهوه و کیک اورد . اما از تو خبری نبود . هرچه زمان می گذشت ، اتش من برای دیدنت تیزتر میشد . دلم میخواست از مادرت بپرسم مگر جنی نمیداند من در این ساعت با او قرار ملاقات دارم . اما ترجیح دادم خوددار باشم . عاقبت حدود نیم ساعت بعد ، درحالی که خیال می کردم اصلا در خانه نیستی و باید منتظر بمانم از بیرون بیایی ، از یکی از اتاق خوابها بیرون امدی با دیدنت یکه خوردم . زن شکسته ای را دیدم که اصلا به دختری که ان شب در مهمانی دیده بودم شباهت نداشت . توو شکسته و پریشان و خمار با من دست دادی و نشستی . دلم میخواست همان لحظه بپرسم چه بر سرت امده که به این روز افتاده ای . اما از نزاکت و ادب خارج بود . جنی ، من خودم را برای دیداری عاشقانه اماده کرده بودم . در تمام ان چند روز در دنیایی قشنگ و رویایی انتظار کشیده بودم تا اولین قدم را محکم و بی تزلزل برای پایان بخشیدن به تالمات روحی تو بردارم . در یکی از رستورانهای مشهور شهر میز رزرو تا خاطره اولین دیدارمان هرگز فراموشمان نشود . اما من کجا بودم و تو کجا! . . . باور نمیکردم کسی در عرض چند روز انطور شکسته و پیر شود . حالا حس ترحمم چنان برانگیخته شده بود که بی طاقتم میکرد . مادرت پذیرایی خیلی کم و کوتاهی از من کرد و وقتی مرا انطور حیرت زده دید ، گفت:جنی میخواست قرار ملاقاتش را بهم بزند . اما من نگذاشتم . او روزهای سختی را پشت سر گذاشته . مادرت به تو نگاه کرد که ببیند خودت حاضری توضیح بدهی یا نه . تو چنان حضور نداشتی که او مجبور شد خودش توضیح بدهد:"دو روز پیش دادگاه بچه را از جنی گرفت و به پدرش داد . "تازه ان لحظه بود که فهمیدم تو صاحب یک پسر هستی . پسری هفت ساله به نام چارلز . دنیا روی سرم اوار شد . در همان لحظه به این نتیجه رسیدم که خانواده ام هرگز نخواهند گذاشت با تو ازدواج کنم . دیگر نمی دانستم چه باید بکنم . زیر چشمی نگاهت مب کردم و مراقبت بودم . از جا برخواستی ، قفسه بار را باز کردی و دو لیوان برداشتی . از من پرسیدی چه مشروبی میخواهم . من هیچ مشروبی نخواستم . نخواستم که تو هم مجبور شوی به احترام مهمانت از ان صرف نظر کنی . اما تو لیوانت را پر کردی و سر جایت برگشتی و نشستی . و باز غرق دنیای خودت ، با سرعت مشربت را خوردی ، طوری که فکر کردم چند دقیقه دیگر از پا می افتی . اما این طور نشد . در کمال تعجب دیدم نه تنها ان همه مشروب تو را از پا نینداخت ، بلکه لیوان دوم را هم پر کردی و این بار کم کم نوشیدی . انچه می دیدم ، با انچه در تصور داشتم زمین تا اسمان فرق داشت .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود