ارسالها: 3747
#21
Posted: 27 Aug 2012 18:56
تکلیفم را نمیدانستم . بمانم یا بروم . بدبختانه باز ترحم و احساس و عاطفه پیروز شد . باید حرفی میزدم . گفتم: من برای دو نفر میز رزرو کرده ام ، مایلی به رستوران برویم ؟ مادرت نگذاشت تو جواب بدهی . حتما میدانست دعوتم را قبول نمیکنی . به همین حهت پیس دستی کرد و به تو گفت:"برو اماده شو . " تو چه نگاهی به او کردی! نگاهی التماس امیز که نشان میداد میخواهی بگویی دست از سرت بردارد . او فرصت چنین چیزی را به تو نداد . از جا برخاست لیوان را از دستت گرفت و به طرف یکی از اتاقها کشاندت . انتظار طولانی شد ، و من بهتزده نمیدانستم چه باید بکنم . به هرحال میلی مهار نشدنی مرا همان جا روی صندلی نگه داشت ، تا بالاخره امدی . لباست خیلی زیبا بود . کلی سرو وضع اشفته ات را سامان بخشیده بودی . موهایت را پست سرت بسته بودی و بی انکه ملاحظه مادرت را بکنی ، گفتی: "مادرها همیشه مزاحم هستند . " من به هیچ وجه با این عقیده موافق نبودم ، مگر اینکه برای مادرهای شرقی تعریف دیگری داشته باشیم . در ان موقعیت بحث پیرامون این موضوع به نظرم بی مناسب امد . پاسخت را گذاشتم برای زمانی که بیشتر باهم اشنا شدیم . مادرت سعی کرد گفته ات را به شوخی بگیرد . من هم با او هم صدا شدم وگفتم:مادرها مزاحمان عزیزی هستند که با مزاحمت شیرینشان زندگی و سعادت فرزندانشان را تامین می کنند . سرانجام به رستوران رفتیم و من سعی کردم تو را به حرف بگیرم . از روزی که تو را دیده بودم ، پشت سر هم با مسائل بهت اوری رو به رو شده بودم . اول اینکه تو دوشیزه نبودی و زنی مطلقه بودی . دوم به رغم اینکه ظاهرت نشان نمیداد ، پنج سال از من بزرگتر بودی . در اخر همم معلوم سد یک فرزند داری . فرزندی که قانونا به پدرش تعلق گرفته بود و تو بازهم دچار شکست شده بودی . پس از اینکه غذایمانن را انتخاب کردیم ، تو را محک زدم ببینم حوصله گفتگو داری یا نه!با هکین انگیزه پرسیدم:از اینکه با من هستی ناراحتی ؟ مادرت گقت میخواستی قرارمان را بهم بزنی!میتوانستی از اول قرار نگذاری! با بی توجهی شانه بالا انداختی و گفتی:روزی که با تو قرار گذاشتم نمیدانستم دادگاه پسرم را از من میگیرد . پرسیدم:دلیل دادگاه چه بود که بچه را به تو نداد ؟ جواب دادی:عدم صلاحیت . بازهم جا خوردم . تو بی هیچ پروایی اذعان کردی که دادگاه تورا برای نگهداری بچه ات بی صلاحیت دانسته . با تعجب پرسیدم:مگر چه کرده ای که صلاحیت نگهداری از بچه ات را نداشته باشی ؟ با هامن صراحت جواب دادی:مرا برای مادری چارلز صالح ندیدند . تو به طرز بی رحمانه ای صراحت داشتی و با صراحت شلاق وارت دنیایی را که ظرف ان چند روز ساخته و به ان دلبسته و امیدوار شده بودم فرو می ریختی . نتیجه گرفتم شوهرت چنان ازارت داده که به الکل پناه برده ای . این چیز بعیدی نبود . بسیاری از زن و شوهر ها برای فرار از اختلافات زناشویی و بحرانهایی که تحمل می کنند ، به سوی الکل یا مواد مخدر میروند . نمیدانم چه دردی گرفته بودم که هرانچه را از تو میفهمیدم و بهت اور بود زود توجیه میکردم و با خود میگفتم: نجاتش میدهم . من میتوانم به زندگی طبیعی بازش گردانم . ان شب انقدر مشروب خوردی که دیوانه شدم . گفتم حاضرم کمکت کنم تا بتوانی الکل را ترک کنی . به جای جواب دو قطره اشک به روی گونه ات غلتید که از هر جوابی کوبنده تر و ویران کننده تر بود . با دیدن ان دو بلور درخشان ، احساسات شرقی ام به اوج رسید . دستت را در دست گرفتم و درحالی که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ، گفتم:جنی ، به من اجازه بده خوشبختت کنم . تو دستت را از میان دستهایم بیرون کشیدی . لیوان مشروبت را برداشتی و قبل از انکه بنوشی گفتی:مگر میتوانی چارلز را به من برگردانی ؟ با این جمله فهماندی بون چارلز خوشبخت نخواهی شد . بازهم جوابت رااماده داشتم:ما میتوانیم چارلز دیگیری داشته باشیم . باور کن اصلا نمیفهمیدم چه میگویم . چنان منقلب شده بودم که نمیدانستم با این حرف در حقیقت از تو تقاضای ازدواج کردم . البته در طول روزهای گذشته تمام فکرم این بود کهه با تو ازدواج کنم ، اما نمیدانستم تو صاحب فرزند هستی . در حقیقت باید با اطلاع از این مسئله بیشتر روی موضوع ازدواج عمیق می شدم و فکر می کردم . اما در ان دیدار حس نوعدوستی و جوانمردی بر تمام نفسیاتم غالب شده بود و مرا بی هیچ تفکر اساسی و عمیق ، شتابان به ورطه ای هولناک
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 27 Aug 2012 18:56
می کشید . جنی اگر میگویم ورطه ای هولناک برای این است که تو چندسال از بهترین روزهای جوانیم را سیاه و تباه کردی . من به تو عشق و محبت دادم و تو در عوض . . . بگذریم . ان شب کم کم از ان حالت سردی و بی احساسی خارج شدی . من حرفهای قشنگ دلم را میزدم و تو را تحت تاثیر قرار میدادم . حتی توانستم لبخند روی لبت بنشانم . یادت هست چه گفتم که لبخند زدی ؟ . . . حتما نه!بگذار برایت بگویم . وقتی اشک تو را دیدم ، در حالی که متاثر شده بودم ، گفتم:من خیال میکردم باید غواصی یاد بگیرم و از ته دریا دو مروارید به دست بیاورم . نمیدانستم در رستوران هم میشود مروارید صید کرد . با این حرف لبخند زدی و جواب دادی:شنیده بودم ایذانیها شاعر هستند ، اما ندیده بودم . از لبخندت دلم باز شد . باور کردم میتوانم انقدر در تو نفوذ کنم که به زندگی طبیعی و سالم بازت گردانم . خدایا ، این چه تعهد و مسئولیتی بود که من میخواستم به دوش بگیرم ؟ !ان شب با مستی سُکراور و گیج کننده نسیم عشقی نامتناسب و بی پشتوانه ، لحظه لحظه های با تو بودن را چون رایحه بهشتی بوییدم . جنی ، وقتی هنوز به یاد ان شب می افتم ، قلبم میلرزد و بغض گلویم را می گیرد . من تمام هستی ام را سر ان میز به تو تقدیم کردم و در قمار عشق باختم . ان هم با صداقت محض . افسوس . . . الان که به صورت معصوم و بی گناه مگی نگاه میکنم ، میبینم په تاوان سختی باید برای ان همه احساسات پاک پس بدهم . چگونه اوو را بزرگ کنم ؟ روزی که از من بپرسد مادرم کیست و کجاست چه جوابی بدهم ؟ او مرا ستایش خواهد کرد یا محکومم میکند که چرا حق داشتن مادر را از او سلب کرده ام ؟ نه ، جنی . . . نمیخواهم بیش از این فکر کنم ، چون دیوانه می شوم . از روزی که تصمیم گرفتم سرنوشت او و خودم را از تو جدا کنم ، سخت ترین عذابها را تحمل کرده ام . وحالا در خانه مادری و با بودن برادر و خواهری که به تازگی شوهرش را از دست داده و دختری تقریبا همسن مگی من دارد ، نمیدانم چه باید بکنم تا زندگی دخترم بهتر از انی باشد که در کنار تو میتوانست باشد . جنی ، انشب وقتی تو را به خانه رساندم و دیدم توانسته ام رویت تاثیر بگذارم ، از شدت خوشحالی و خوشبختی تا صبح خوابم نبرد . تو زنده کننده تصویرهای رویایی ام بودی . دستخوش گردبادهای لذت ، به جانبت کشیده میشدم . اما شادیهایم یک روز بدون اضطراب و اندوه نبود . ان احساسات پاک و مقدس ، ان شوق و شور ، در یورش مصائبی که ممکن بود از طرف خانواده ام پیش بیاید مورد هجوم قرار می گرفت . ما خانواده ای اصیل و معتقد به اخلاقیاتی هستیم که عدول هریک از افراد از دایره و مدار ان ، سخت مصیبت بار است . با این حال من میتوانستم اولین عضو متمرد این خانواده باشم و در مقابل شورشها بایستم و تو را پشت خود پنهان کنم و نگذارم هیچ لطمه ای از سوی انان متوجهت شود . جنی ، برای من همه چیز ، و همه تجاربی که با تو داشتم ، نو و جالب بود . اما تو به خاطر ماجراهایی که پشت سر گذاشته بودی ، بالطبع احساست مرا به تمسخر میگرفتی . انشب تا صبح بع انچه دیده و شنیده بودم فکر میکردم _به چارلز ، به شوهر سابقت ادی ، به مادرم که همچون عقابی تیزبین بر زندگی من تسلط داشت ، به تو که تمام احساسات عاشقانه را در من بیدار کرده بودی . ان شب قبل از خداحافظی قرار دیدار بعدی را گذاشتیم . درضمن همان موقع به خودم هشدار دادم که هیچ عاملی نباید روی ادامه تحصیلم اثر بگذارد . حتی تو ، که یکباره بر من فرود امده بودی . سعی مبکردم درست رفتار کنم و این کار برایم به قیمت کوشش خسته کننده ای تمام میشد . و دغدغه احیای غرور ملی هم به قوت خود باقی بود . جنی ، باور کن هنوز نمیخواهم خاطره ات در ذهنم پژمرده شود ، یا درخلال بحراهایم نابود گردد . من نمیدانم چرا سوزان انقدر از ادامه دوستی من و تو خوشحال بود . او صاحبخانه من بود ، اما بیش از یک صاحبخانه به من محبت میکرد . به خصوص سعی داشت مرا بیشتر به سوی تو سوق دهد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 27 Aug 2012 18:56
متاسفانه تا انروز نفهمیدم رابطه من و تو چه سودی برای او داشت . دومین دیدارمان یک هفته بعد به وقوع پیوست و در ان یک هفته من فقط یکبار به تو تلفن کردم . نه اینکه نخواهم بیشتر تماس بگیرم ، بلکه فقط دو عامل باعث شد به همان بک تلفن اکتفا کنم . اول برناوه امتحاناتم بود که تلاش می کردم تخت الشعاع هیچ عاملی قرار نگیرد تا مجبور نشوم دروسی را که نتوانسته ام نمره بیاورم دوباره در ترم بعد بگیرم . دوم واکنش تو پای تلفن بود که مانعم شد . ان روز طبق برنامه ای که دادگاه برایت تعیین کرده بود ، باید روزت را با چارلز می گذراندی . وقتی تلفن کردم چنان تحت تاثیر دیدار او بودی که خیلی خشک و رسمی ، مثل تمام انگلیسیها ، سرد و بی احساس گفتی:امروز تمام وقتم مال چارلز است . متاسفم ، نمیتوان با تو گفتگو کنم . رفتارت برخورنده بود . اما من طبق قراری نانوشته ، تمام ناهماهنگیهای تو را به شکست و ناکامیت ربط میدادم و بیشتر مصّر میشدم از تو زن دیگری بسازم؛زنی که به جای پناه بردن به الکل ، به ورزش و ایجاد دوستی عمیق و عاطفی بپردازد و از چنگال هیولای اعتیاد نجات پیدا کند .
ان روز با شنیدن جواب تو بلافاصله خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم . اما میل شدیدی برای دیدن چارلز در دلم بیدار شد . همچنین خیلی دلم میخواست ادی را بشناسم . می دیدم قوانین اروپا بیشتر به نفع زنان است ، اما درمورد تو برعکس شده بود ، واین جای سوال داشت . از این گذشته کمی هم غیرتم به جوش امده بود . دلم نمیخواست تو دیگر به هیچ دلیلی ، حتی به خاطر چارلز ، با او تماس داشته باشی . وقتی این فکرها را میکردم ، از خودم می پرسیدم این غیرت از ان دسته تعصبات ناموسی ما ایرانیها نیست ؟ البته منتظر جواب نمی شدم ، چون جواب مثیت بود و من میدانستم .
دومین دیدار ما ملاقاتی متفاوت با دفعه قبل بود . بیشترین فرصتمان صرف گفتگو درمورد زندگی تو شد . برایم گفتی عاشق ادی شدی و در ان حد ماندی . اما ادی مرد یکدنده و لجوج و خسیسی بود که احساسات لطیف تو را درک نمی کرد . برایم گفتی هر روز باهم دعوا و جنجال داشتید ، و سرانجام روزی که چارلز به دنیا امد ، فهمیدی با زن دیگری رابطه دارد . هرچه میگفتی من بیشتر باور می کردم زندگی به تو ظلم کرده و مشتاق تر میشدم که از گذشته های دردناک جدایت کنم . از تو پرسیدم بداخلاقی و خسیسی ادی دلیل محکمی برای طلاق و جدایی تان بوده ؟ تو جواب این سوال را به طور مبهم دادی . می دانی چه گفتی ؟ بگذار برایت بگویم . گفتی:ادی بتی دور انداخته شده است . نمیخواهم از او حرف بزنم . جوابت حس کنجکاوی ام را تحریک کرد که بدانم چرا این بت دورانداخته شده است . اما تو راه ادامه گفتگو در این زمینه را بسته بودی و فقط دلت می خواست از چارلز حرف بزنی . از میان گفته هایت به موضوع دیگری پی بردم ، و ان اینکه سخت نگران چارلز هستی ، زیرا ادی با خساست و حساسیت زیادش او را از خیلی چیزها محروم می کرد . از تو پرسیدم مگر نمی توانی بخشی از مخارجش را خودت به عهده بگیری . جواب دادی: درامدت کم است و اجازه چنین کاری را به تو نمیدهد . بعد هم به طور مختصر گفتی هزینه کرایه خانه بخش زیادی از درامدت را می بلعد . در همان دیدار بود که گفتم اگر اجازه بدهی ، هرماه مبلغی در اختیارت بگذارم که برای چارلز خرج کنی . این پیشنهاد روی تو تاثیر بسیاری گذاشت ، انقدر که چهره ات کاملا باز شد . لبخندب خفیف روی لبهایت نشست و گفتی:من این مبلغ را به عنوان قرض قبول میکنم ، تا وقتی که وضع مالی ام بهتر شود و انرا به تو پس بدهم . جواب دادم:من امکانات مالی خوبی دارم . این مبلغ را به عنوان هدیه میدهم . جنی ، من با این پیشنهاد ، بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم . چون با این کار تو پشت پرده ای از تظاهر قرار گرفتی . تظاهر به دوست داشتن . بعدها فهمیدم برای اینکه چنین امکاناتی را برای چارلز تضمین کنی ، به عشقم پاسخ مثبت دادی . درحالی که هرگز دوستم نداشتی . من هیچ وفت از اینکه به تو کمک مالی کرده ام متاسف نیستم . چون بعدها وقتی چارلز را دیدم ، فهمیدم که او بچه فوق العاده خوبی است . حیف است به دلیل فقدان امکانات مالی از خیلی موهبتها محروم باشد . اما به خاطر چیزی که از دست دادم متاسفم . من با این کار صراحت و صداقت را از تو گرفتم . تو که قبل از چنین پیشنهادی به صراحت گفته بودی هیچ علاقه ای به من نداری ، چنان رفتارت را عوض کردی که ساده لوحانه باور کردم مرور زمان باعث شده دوستم بداری . حالا بیشتر همدیگر را می دیدیم . تو اکثرا برنامه می گذاشتی تا روزهایی که چارلز پیش توست سه نفری بگذرانیم . رفته رفته به چارلزعلاقه مند شدم و علاوه بر پولی که ماهانه برایش می دادم ، در هر دیدار خیلی چیزها برایش می خریدم_لباس ، کفش ، وسایل بازی و چیزهای دیگری که ارزش برشمردن ندارد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 27 Aug 2012 18:57
دیگر دوستی مان محکم شده بود ، طوری که حس می کردم باید خانواده ام را در جریان بگذارم . این کارا پس از یکسال دوستی انجام دادم . در طول یکسال قبل از ان ما روزهای خوشی را باهم گذرانده بودیم . اما تو به دو چیز پاسخ نمیدادی ، یکی تقاضای ازدواج و دیگری ترک الکل . کم کم به این نتیجه رسیدم که هنوز چشمت به دنبال ادی است که زیر بار این ازدواج نمی روی . این فکر انقدر در من قدرت گرفت که تبدیل به توهمی بزرگ شد . یکسال موش و گربه بازی کردن خسته ام کرده بود . می خواستم تکلیفم را با تو و خانواده ام بدانم . سرانجام یک روز که سخت از ان وضع بلاتکلیف کلافه شده بودم ، در ان رستوران و پشت همان میزی که برای اولین بار نشسته بودیم ، در نهایت ناراحتی حرفهایم را زدم . به تو گفتم دیگر حاضر نیستم رابطه مان در همین حد ادامه پیدا کند . تو برعکس دفعات قبل که حرفهایم را سرسری می گرفتی ، از طرز بیانم فهمیدی باید جواب قطعی به من بدهی . منتها با حرفی که بی فکر گفتی ، به تمام تردیدهایم مهر یقین زدی . یادت هست چطور حالم خراب شد ؟ تو به جای اینکه جواب من را بدهی ، بی مقدمه گفتی ادی رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده . این حرف چنان منقلبم کرد که احساس کردم دارم از هوش می روم . مطمئن شدم تو هنوز چشمت به دنبال اوست و انچه مربوط به اوست تعقیب می کنی ، و حالا که او رابطه اش را با زنی که دوست داشته بهم زده ، منتظری ببینی می توانی او را برگردانی یا نه .
ان وقت نتیجه گرفتم تمام این یکسال که موش و گربه بازی درمیاوردی و جواب تقاضای ازدواجم را مسکوت می گذاشتی به همین دلیل بوده . و با سرخوردگی پی بردم به خاطر چارلز و به دلیل امکانات مالی ای که برای او دراختیارت می گذاشتم ، رابطه ات را با من ادامه دادی . جنی ، نمی دانی ان شب دنیایم چطور تیره و تار شد . در نهایت پریشانی دیدم زنی که عاشقانه دوستش داشتم و با صداقت محض به پایش ایستاده بودم ، به من جز به چشم یک وسیله نگاه نمی کند . تو یکسال مرا بازی داده بودی تا ببینی می توانی ادی را به سوی خودت بازگردانی یا نه! خب ، تکلیفم معلوم شد . یا باید پا روی قلبم می گذاشتم و برای همیشه فراموشت میکردم و به دنبال زندگی ام می رفتم ، یا می ماندم و بار حقارت را به دوش می کشیدم . من که در طول یکسال گذشته نتواسته بودم به ارمانی که داشتم به طور کامل جامه عمل بپوشانم و دست کم نظر مردم کشور تو را نسبت به تبلیغات سوء مبلغان احساسات ضد ایرانی عوض کنم ، سرخورده و دلشکسته تصمیم گرفتم رابطه ام را با تو قطع کنم و هرچه زودتر تحصیلاتم را به پایان برسانم و به وطنم باز گردم . همان شب دست در جیبهایم کردم . هرچه پول داشتم جلویت گذاشتم و گفتم:دیگر نمی توانم به این وضع ادامه بدهم . اما مطمئن باش مقرری ای را مه برای چارلز می پرداختم ، هر ماهه به حسابت می ریزم .
تو که اصلا انتطار چنین واکنشی را نداشتی و چنان نسبت به عشق و علاقه ام مطمئن بودی که فکر می کردی هیچ عاملی نمی تواند مرا از تو منصرف کند ، بهتزده نگاهم کردی ، و من در برار نگاه مبهوت تو میز را ترک کردم و از رستوران خارج شدم . نمی دانی چقدر سخت بود . اما چنان رنجیده و سرخوده بودم که با قلب عزادار به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم دیگر به تو فکر نکنم . سوزان جلوی در خانه بود . اما تا صدایم نکرد ، اصلا متوجهش نشدم . وقتی مرا اتقدر اشفته دید پرسید:با جنی بهم زدی ؟ وای که چه اعجوبه ای بود!چنان فکر ادم را می خواند که انگار در مغز انسان حضور دارد . یادم نیست چه جوابی دادم و از پله ها پالا رفتم .
از بعد از دوران کودکی یادم نمی اید هزگز انطور کودکانه گریه کرده باشم . از خودم ، از صداقت و خوشباوری ام ، از حماقتم بدم امده بود . چطور می توانستم چشمم را به روی انچه واضح و روشن اتفاق افتاده بود ببندم ؟ دلم به سویت پر میکشید . جانم در ارزویت می سوخت . اما سرخوردگیم از ان فراتر می رفت و نابودم می کرد . چنان احساس خلاء عاطفی میکردم که یکباره تصمیم گرفتم درس و تحصیل و همه چیز را رها کنم و به اغوش خانواده و وطنم برگردم . می توانستم برد تخصصی ام را در کشور خودم بدست بیاورم و از ان ماتمکده ای که روح و جانم را عذاب میداد فرار کنم .
اما تو زیرک تر و سوداگرتر از ان بودی که بگذاری از دستت بروم . خوب مرا شناخته بودی و می دانستی چه احساسات رقیق و لطیفی دارم . روز بعد ، درحالی که حال بسیار بد و خرابی داشتم ، تلفن اپارتمانم را قطع کردم که مجبور نشوم در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 27 Aug 2012 18:57
چنان موقعیتی به تلفنها جواب بدهم . مادرم اگر متوجه حال پریشانم میشد دست از سرم برنمی داشت . او چنان نسبت به بچه هایش حساس است که با گفتگویی کوتاه بلافاصه می فهمد انها در چه وضعیت روحی ای هستند . می خواستم کمی برخود مسلط شوم و بعد با او صحبت کنم . از ترس خانواده ام تلفن را قطع کرده بودم ، ولی نمیدانستم تو تا عصر روز بعد دهها بار به من زنگ می زنی و عاقبت می ایی جلوی دانشگاه . ان روز سر کلاسها هیچ چیز نفهمیدم . نه از درس چیزی عایدم شد ، نه از برنامه عملی ای که در کارگاه داشتیم . خسته و کوفته بودم . تمام عضلاتم درد می کرد . بلافاصله پس از پایان کار از دانشکده بیرون امدم که به خانه بروم . می خواستم برایت نامه بنویسم و انچه را در دلم بود و نمی تواستم پیش رویت بگویم ، بوسیله نامه به گوشت برسانم . اما تو جلوی در دانشگاه ایستاده بودی وانتطارم را می کشیدی . با دیدنت دست و پایم را گم کردم . تکلیفم را نمی دانستم . اخر امده بودی چه بگویی ؟ هرچه را باید میفهمیدم ، فهمیده بودم . حرف دیگری بین ما نمونده بود . از تو رو برگرداندم و به سوی اتومبیلم رفتم . تو دویدی و خودت را به من رساندی . راهم را سد کردی و گفتی می خواهی با من حرف بزنی . نمی خواستم نگاهت کنم . از چشمهایت می ترسیدم . می دانستم طاقت نگاه کردن به انها را ندارم . اما تو تصمیمت را گرفته بودی و می خواستی به هر قیمت شده مرا برای خودت نگه داری . گفتم:بین ما همه چیز تمام شده . برو راحتم بگذار .
درحالی که در چشمهای خمارت میدیدم تا گلو الکل مصرف کرده ای ، راهم را کج کردم و رفتم .
وای . . . جنی . کاش انروز دست از سرم برداشته بودی و هرکدام به سوی سرنوشت خودمان می رفتیم . کاش انقدر دوستت نداشتم که با دیدن اشکهایت که مثل باران روی گونه هایت جاری شده بود ، اراده ام سست شود . تو دست بردار نبودی . به محض اینکه ماشین را روشن کردم و سوار شدم ، کنار دستم قرار گرفتی و با صدای بلند گریه سر دادی . ان هم گریه ای که تا ان موقع ندیده بودم . پرسیدم:چرا نمیگذاری هرکدام به راه خودمان برویم ؟ چرا نمیگذاری درسم را تمام کنم و پی سرنوشتم بروم ؟ یادت هست با چه تب و تابی گفتی اگر رهایت کنم خودکشی میکنی ؟ !از این تهدیدت واقعا ترسیدم ، چون طوری بیانش کردی که احساس کردم شدیدا تحت فشار روحی هستی . پرسیدم: از من چه میخواهی ؟ گفتی: میخواهم باهم ازدواج کنیم . این درست همان چیزی بود که یکسال مرا به دنبالت کشیده بود . اما دیگر این را نمیخواستم . من نمی توانستم با زنی ازدواج کنم که مرا با حساب و کتاب و بنا به مصلحت و منافعش برای ازدواج انتخاب میکند . به تو گفتم: من دیگر چنین چیزی نمیخواهم . میدانم چشمت به دنبال ادی است . میدانم در این یکسال به خاطر رفاه چارلز به دوستی ات با من ادامه داده ای و الان هم به خاطر چارلز است که به سراغم امده ای .
اما تو اصرر داشتی به من بقبولانی اشتباه میکنی . اشکهایت لحظه به لحظه اراده ام را سست میکرد و میلرزاند . وقتی خودت را در اغوشم انداختی ، دیگر نتوانستم مقاومت کنم . نمیدانم چه مدت در ان حال بودیم . اما هرچه بود ، تو پیروز شده بودی . با این حال به تو گفتم ازدواج ما دو شرط دارد . تو که همیشه تسلیم شدن بی قید و شرط مرا در مقابل خواسته هایت دیده بودی ، انتظار نداشتی برایت شرط و شروط بگذارم . اما من شرطهایم را گفتم . از تو خواستم اول مشروب خوردنت را ترک کنی ، دوم هرگز به ادی فکر نکنی . تو انقدر از من ناامید شده بودی که بی هیچ تردیدی هردو شرطم را قبول کردی . اما گفتی:ترک اعتیاد زمان میخواهد . به من کمک کن تا کم کم ترکش کنم .
یکبار دیگر از حس انسان دوستی و فتوت من سوء استفاده کردی . مرا در جوی قرار دادی که احساس مسئولیت کنم . به من تلقین کردی اگر کمکت کنم میتوانی ترک اعتیاد کنی .
ان شب به خانه ام امدی و گفتی میخواهی برای همیشه پیشم بمانی . به تو گفتم من باید خانواده ام را در جریان بگذارم ، بعد به طور رسمی باهم ازدواج کنیم . گفتی: همین امشب با خانواده ات حرف بزن . گفتم:نمی توانم . وضع روحی ام خوب نیست . اگر با این حال با انها صحبت کنم نگران میشوند . اما تو از هر ترفندی که بلد بودی استفاده کردی تا مرا قانع کتی همان شب با انها صحبت کنم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 27 Aug 2012 18:57
جنی ، ای کاش ان همه بی تجربه و احساساتی نبودم . کاش میفهمیدم این زن بی احساس و خونسرد فقط نقش زنی عاشق را بازی میکند . گفتم:تو که اعتیادت را ترک نکرده ای . اگر خانواده ام بخواهند بیایند و با تو از نزدیک اشنا شوند ، همه چیز را میفهمند . گفتی:مطمئن باش تا انها بیایند ترک میکنم .
دستم به طرف تلفن نمی رفت . میخواستم در وضع روحی مساعدی با انها صحبت کنم . مهم تر از ان ، نمی خواستم اگر مخالفت کردند یا حرف برخورنده اب زدند ، تو در جریان قرار بگیری . اما تو دست بردار نبودی . طوری به من اویخته بودی و مثل پیچک به دورم می پیچیدی که اراده ام از دست می رفت . ساعتی بعد چنان از جام وجودت سرمست شده بودم که گوشی را برداشتم و با عزمی راسخ شماره خانه مان را در ایران گرفتم . فری گوشی را برداشت . او ان موقع مونا را در شکم داشت و قرار بود با شوهرش ، دانا ، که در یک شرکت انگلیسی_ایرانی کار می کرد و ماموریت یافته بود به انگلستان بیاید ، به زودی در لندن ساکن شود . او مثل همیشه گرم وگیرا با من صحبت کرد و مثل گذشته از دوستانش حرف زد که فلانی مثل ماه است ، ان یکی از خانواده ای اصیل است ، ان یکی همه چیز را یکجا دارد . و خلاصه چندنفر را برایم ردیف کرد که باید در تعطیلات تابستان به ایران بروم و انها را ببینم و یکی شان را برای ازدواج انتخاب کنم .
متاسفانه در طول یکسال اشنایی مان ، تو به طور شکسته و بسته فارسی یاد گرفته بودی و معنی بعضی از کلمات را می فهمیدی . البته من سعی می کردم طوری با فری صحبت کنم که تو چیزی متوجه نشوی . با این حال می دیدم چیزهایی می فهمی و ناراحت می شوی . بعدهم مادرم گوشی را گرفت . او مثل همیشه از هر دری حرف میزد و به من مجال نمیداد موضوعی را که بخاطرش تلفن کرده بودم مطرح کنم . بالاخره من روزنه ای برای نفس کشیدن پیدا کردم و گفتم برای موضوع خاصی به انها تلفن کرده ام . مادرم از ان مادرهای همیشه نگران است . همیشه چیزی پیدا می کند که به خاطرش ناراحت شود . بی انکه بداند چه میخواهم بگویم ، با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده ؟
جنی ، تو واقعا مرا در منگنه قرار داده بودی . در ان موقع شب و با حضور تو ، صحبت با مادرم کار بسیار اشتباهی بود . پیش بینی ام کاملا درست از اب درامد . به محض اینکه گفتم: مامان من میخواهم راجع به ازدواج باهاتان صحبت کنم . اول سکوت کرد . با سکوتش فهمیدم واقعا یکه خورده . بعدهم با لحنی محکم و جدی گفت: تو که هنوز هیچ کدامشان را ندیده ای! مقصودش این بود که فقط حق دارم راجع به دخترهایی که در ایران برایم درنظر گرفته اند حرف بزنم ، و من انها را ندیده بودم . خب ، دیگر چاره ای نداشتم . خودت خواسته بودی در ان موقعیت نامساعد راجع به تو صحبت کنم . من هم به مادرم گفتم:دختری که دوست دارم همین جاست . مدتی است همدیگر را می شناسیم . جنی ، تو از نفوذ مادرم در فرزندانش هیچ چیز نمیدانستی . او برخلاف پدرم که فقط با خشونت و خشکی پدری اش را بر ما تحمیل می کند ، تارو پود هستی اش را به بچه هایش پیوند زده است . او به خاطر ما ، پدر سهل انگار و مسئولیت نشناسمان را طوری به همه نشان داده است که هیچ نقطه ضعفی برای فرزندانش نباشد . او تمام بار مسئولیت پدرم را در قبال ما به دوش می کشد که هیچ کمبودی احساس نکنیم . حالا من میخواستم چنین مادری را در برابر عملی انجام شده قرار بدهم . ان هم عملی که او برایش هزار ارزو داشت . خودت دیدی از همان شب زندگی من توفانی شد . او حتی نخواست بداند این کسی مه از او حرف می زنم کیست و چه ملیتی دارد . به طور حتم حتی اگر می گفتم انکه دوستش دارم دختری ایرانی است ، بازهم همین واکنش را نشان میداد . او نمی توانست باور کند علی به خودش اجازه داده است بدون او راجع به بزرگترین و سرنوشت سازترین حادثه زندگی اش تصمیم بگیرد . مادرم دیگر نمی خواست چیزی در این باره بشنود . اما من خیلی حرف داشتم . وقتی او گفت تا دو هفته دیگر می اید پیشم ، مطمئن شدم زندگی طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد . درجوابش گفتم:امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد . او بدون هیچ ملاحظه ای گفت:باید برگردی ایران . و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 27 Aug 2012 18:58
طبیعی ام تا مدتهای نامعلوم تبدیل به جهنمی خواهد شد . در جوابش گفتم : امدن شما هیچ تاثیری در تصمیم من ندارد . او هم بدون هیچ ملاحظه ای گفت : باید برگردی ایران . و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت .
واکنش مادرم ، لحظات شیرینی را که ان شب با تو داشتم در کامم تلخ کرد . تو با اصرار و تمنا خواستی گفته های مادرم را برایت بگویم ، و من خیلی خلاصه نظرش را برایت گفتم . تو از همان جا با او ، و کلا خانواده ام ، عناد پیدا کردی . با این حال چنان تغییر شخصیت داده بودی که باور کردم برایت ان قدر اهمیت دارم که حاضری ان طور که من می خواهم باشی . روزهای بعد هم تاییدی بود بر قول و قراری که داشتیم . مشربو خواری ات را کم کردی و به رابطه مان معنی تازه ای دادی . حالا می توانستم به تو ببالم .
فقط ده روز بعد مادرم و فری و دانا امدند . من تا الان که این نامه را برایت می نویسم ، به تو نگفتم مادرم در ان دیدار با من چه کرد . او امد ، ایستاد و گفت باید همراهش به ایران برگردم . او بی انکه تو را دیده باشد ، یا چیزی از تو بداند ، با توی نوعی مخالف بود . ما خانواده ی شجره دار بزرگی هتسیم که می بایست طبق سنت قومی مان ، ازدواجها در طایفه ی خودمان صورت بگیرد تا نسلمان با سایرین پیوند نخورد و اصیل بماند . به مادرم دنیا و سائلش کاملا با گذشته فرق کرده و دیگر نمی شود جوانها را مجبور به نوع خاصی از ازدواج کرد . بعد هم ان قدر از خوبیهای تو گفتم که خسته شدم . اما او گوشش به حرفهای من بدهکار نبود . چهار دختر از بین اقوام برایم در نظر گرفته بود تا من هر کدام را می خواهم برای ازدواج انتخاب کنم . ولی من فقط تو را می خواستم . به خصوص حالا که ان همه عوض شده بودی . از تغییر روشت به این نتیجه رسیده بودم که واقعا دوستم داری . با چنین احساس شیرینی ف چطور می توانستم از تو صرف نظر کنم ؟
در ان سفر مادر و خواهر و شوهر خواهرم در خانه ی من اقامت کردند تا دانا سر فرصت خانه ای در لندن بگیرد و اماده کند . بعد انها را پیش خودش ببرد . در این مدت من از تلفن بیرون از خانه با تو صحبت می کردم . به تو گفته بودم مادرم با ازدواج ما مخالف است ، اما نگفته بودم این مخالفت چقدر عمیق و بنیادی است . روزهای بسیاری من و او با هم حرف زدیم . از او خواهش کردم اجازه بدهد فقط یک بار همدیگر را ببینید . فری هم خیلی برای دیدن تو مشتاق بود . البته نه از روی دوستی و محبت ، بلکه فقط به خاطر کنجکاوی . چون او هم تا مغز استخوان پشتیابن مادرم بود و تاییدش می کرد . تو هر روز از من می پرسیدی پس کی می خواهی من و مادرت را به هم معرفی کنی ، و من که نمی خواستم همه چیز را به تو بگویم ، حرفهای امیدوار کننده می زدم . دیدارهایمان محدود به یک ساعت و نیم ساعت شده بود و من بلافاصله پس از اتمام کلاسهایم به خانه می رفتم که باز هم با مادرم صحبت کنم و موافقتش را برای ازدواجمان بگیرم .
روزها با سرعت می گذشت و من ناموفق و پریشان ، به این نتیجه رسیدم که باید به او دروغ بگویم . ان هم دروغهای بزرگ .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 27 Aug 2012 18:59
جنی . . . تو مرا خوب شناخته ای . می دانی چقدر پایبند اخالق هستم و از دروغ متنفرم . دروغ را خیانتی بزرگ می دانم . با تمام این تفاسیر به مادرم دروغ گفتم و به دلیل این دروغ مجبور شدم به تو هم دروغ بگویم . وقتی از تلاشم برای قانع کردن مادرم مایوس شدم ، و او گفت در انگلستان می ماند تا من درسم را تمام کنم و همراهش به ایران برگردم ، در بعد از ظهری غم انگیز به او گفتم برای همیشه جنی را فراموش خواهم کرد ، و ان قدر این دروغ را روزها و روزها ، و به شکلهای مختلف تکرار کردم که باورش شد . به تو هم دروغ گفتم . اگر یادت باشد ، بیماری قلبی مادرم را بهانه کردم و گفتم فعلا باید موضوع را مسکوت نگه داریم تا او معالجه شود . البته تو کم و بیش متوجه واقعیت قضیه شده بودی و نسبت به خانواده ی من احساس خوبی نداشتی .
با حضور مادرم ، تو را مثل سابق نمی دیدم و از دوری ات خیلی ناراحت بودم . نه اسم تو را در خانه می اوردم و نه تلاشی برای دیدارت می کردم . به این باور رسیده بودم که باید پنهانی از خانواده با تو ازدواج کنم ، و این کار اسانی نبود . یعنی برای من که در خانواده ای سنتی تربیت شده بودم و مادر نقش اساسی و مسلطی در زندگی ام داشت کار دشواری بود . بالاخره طوری با او کنار امدم که مطمئن شد ماموریتش را تمام و کمال به انجام رسانده .
حضور فری هیچ فایده ای به حال من نداشت ف اما این حسن را داشت که پس از چند ماه ، به دلیل کارهای نیمه تمام دانا در ایران ، همراه مامان و دختر کوچولویش که در لندن به دنیا امده بود به ایارن برگشت . در حقیقت مامان نمی خواست برود و قصد داشت تا پایان تحصیلات من بماند . اما فری او را به زور برد . اگر یادت باشد ، پس از رفتن انها اولین کاری که کردم این بود که دنبال کار بگردم . هیچ وقت به تو نگفتم چرا با اینکه درسهایم به مراتب سنگین تر شده بود ، به فکر کار کردن افتادم . اما الان می گویم . مادرم تهدید کرده بود اگر بو ببرد من با تو ارتباط برقرار کرده ام ، دیگر پولی برایم نمی فرستد . من مادرم را می شناختم . تو هم بعدا او را خوب شناختی . می دانی چه تسلطی روی خانواده دارد . البته وقتی خوب فکر می کنم ، می بینم او تمام کمبودهایی را که از طرف پدرم تحمل می کرد ، بو نوعی با رفتار سلطه جویانه با فرزندانش جبران می نمود . گرچه فری مستثنی بود . او به دلیل شخصیت خودش ، و به خاطرسوگلی بودن در خانواده ، هر چه بزرگ تر می شد بیشتر قدرت می گرفت . این قدرت گرفتنها تا انجا بسط پیدا کرد که در حقیقت جایش با مادرم عوض شد .
سرانجام انها رفتند و من نفسی اسوده کشیدم . حضور انها واقعا نتیجه عکس داشت . امده بودند که تو را با تهدید از زندگی ام خارج کنند ، اما من با وجود چنین موانعی بیشتر به سوی تو کشیده شدم . ولی از ازدواج پمهانی می ترسیدم . وکیل گرفته بودم که کار اقامتم را درست کند تا به طور قانونی سر کار بروم و نیاز به پولی که از ایران برایم می رسید نداشته باشم اما هر چه پول خرج می کردم موفق نمی شدم .
فری و شوهرش چند ماه بعد به لندن برگشتند من به جای اینکه از حضورشان خوشحال شوم ، سخت ناراحت و نگران شدم . درسم رو به اتمام بود و دولت انگلستان پس از پایاین تحصیلاتم دیگر مرا نمی پذیرفت . نه توانسته بودم اقامت بگیرم ، و نه جرئت کرده بودم یک بار دیگر موضوع ازدواج با تو را در خانواده ام مطرح کنم . فری در ملاقاتهایی که داشتیم خیلی کنجکاوی می کرد رد پای تو را در زندگی ام پیدا کند . اما من کاملا محتاط بودم . او از شوهرش خواسته بود در بریاتون اقامت کنند تا ما به هم نزدیک تر باشیم . اما خوشبختانه دانا قبول نکرد . فاصله ی لندن تا برایتون را زیاد می دانست و می گفت هر روز باید ساعتها وقتش را در قطار بگذراند . اگر به برایتون امده بودند که حتما متوجه روابط ما می شدند . حالا مادرم به خاطر فری دلش می خواست من در انگلستان بمانم . خیالش هم از بابت من و تو کاملا راحت شده و باور کرده بود از زندگی ام خارج شده ای . با امدن فری او باز به انگلستان امد تا هم انها را ببیند و هم از نزدیک در جریان کار اقامت من قرار بگیرد . البته من توانسته بودم تا حدودی نظر مقامات دانشگاه را نسبت به تدریسم در انجا جلب کنم . اگر چنین موفقیتی را به دست می اوردم ، خود دانگشها برای اقامتم اقدام می کرد اما افرادی در راس مدیریت دانشگاه بودند که احساسات ضد ایرانی شان بسیار قوی بود و نمی گذاشتند این کار به نتیجه برسد . در ان سفر مادرم پول چشمگیری در اختیارم گذاشت تا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 27 Aug 2012 18:59
بتوانم به وکیل بدهم ، بلکه اقامتم درست شود حالا او هم دلش می خواست به خاطر من و فری موافقت پدرم را جلب کند و به انگلستان کوچ کنند . اما پدرم زیر بار نمی رفت . در ان سفر مادرم واقعا خیالش از طرف من راحت شد و اسوده خاطر به ایران برگشت .
جنی ، هرگز ان شب سرد زمستانی را فراموش نمی کنم . دو سه روز پس از رفتن مادرم بود که با حال بسیار خراب پیشم امدی . دو هفته بود چارلز را ندیده بودی . پدرش به دادگاه شکایت کرده بود که تو صلاحیت همان یک بار ملاقات در هفته با چارلزرا هم نداری و تو گناهش را به گردن من انداختی . گفتی ادی به دلیل رابطه ات با من دست به چنین اقدامی زده . او به دادگاه گفته بود رابطه ی ما باعث انحراف اخلاقی پسرش می شود . حالا تو بودی که اصرار داتشی هر چه زودتر ازدواج کنیم ، و مرا در بن بست قرار داده بودی . من در موقعیت نامساعدی بودم ، چون نه به هیچ وجه توانسته بودم خانوده ام را اماده ی پذیرش تو کنم ، و نه مسئله اقامتم درست می شد که بتوانم کاری در خور تحصیلاتم به دست بیاورم .
و ان شب . . . دیدم تو باز هم مشروب خورده ای . البته ان قدر دگرگون بودی که خشمم را مهار کردم تا سرت فریاد نزنم چرا باز ان همه الکل مصرف کرده ای ! اما سخت دلگیر شدم ، و تو قسم خوردی از ناراحتی دوری از چارلز دست به این کار زده ای . قول دادی در صورت دیدن چارلز ، سر قول و قرارت باقی بمانی و مشروب نخوری . اشکهای فراوانت دیوانه ام کرده بود . واقعا نمی دانم این دیدار پر احساس نقشه بود یا واقعا رنج می کشیدی . سرانجام چنان مرا تحت تاثیر قرار دادی که تصمیم گرفتم بدون اطلاع خانواده ام با تو ازدواج کنم . با ازدواجمان هم صلاحیت تو در دادگاه مورد تردید قرار نمی گرفت ، هم من به راحتی اقامت می گرفتم . تصمیم سخت و دشواری بود . ان شب ان قدر برایت ناراحت بودم که قول دادم به زودیازدواج کنیم . حالا دیگر خودم را مسبب ناراحتی تو می دانستم ، تا انجا که باور کردم گناه دوباره مشروب خواری ان به گردن من است . به همین دلیل فردای ان روز که تعطیلات اخر هفته بود به لندن رفتم تا به خیال خودم فری را ببینم و او را با خود همسدت کنم . برنامه ریزی کرده بودم در حضور دانا موضوع را بگویم که از حمایت او هم برخوردار شوم . اما فری زیرک تر از ان بود که کسی بتواند به سود خود با او همدست شود . از حال و روزم فهمید موضوع از چه قرار است . قبل از اینکه من فرصت پیدا کنم وارد بحث شوم گفت : امروز با مامان صحبت کردم . حالش خیلی خیلی بد است . بیماری قلبی اش خیلی شدت گرفته . قندش هم بالا رفته . من تا ان روز نشنیده بودم مادرم بیماری قند هم داشته باشد . خیلی نگران شدم . پرسیدم چرا تا به حال در این باره چیزی به من نگفته . در جوابم گفت : مامان می گوید نمی خواهم فکر علی به خاطر من ناراحت باشد .
ان قدر ناراحت شدم که فری بلافاصله شماره تلفن خانه مان در تهران را گرفت و با مادرم حال و احوالپرسی کرد . در بین
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 27 Aug 2012 19:00
صحبتهایش به من نگاه می کرد و نشان می داد مادرمان حالش خیلی بد است . وقتی گوشی را به من داد ، اشاره کرد نگذارم مادرمان بفهمد از بیماری اش با خبر شده ام . صدای مادرم نشان نمی داد بیماری اش تا ان حد که فری گفته بود خطرنکا باشد . خلاصه وقتی گوشی را گذاشتم ، فری جورا کاملا بر هم زده بود و همه اش از بیماری مادرمان می گفت . توضیح داد پزشکان گفته اند بالا رفتن قند او عصبی است و باید زندگی ای ارام و بدون اضطراب و نگرانی داشته باشد .
من به تو گفته بودم به چه علت به لندن می روم ، ولی واقعا نمی دانستم با دست پر بر می گردم یا نه ! اما وقتی برگشتم ، تو کاملا فهمیدی چقدر ناراحتم . اول خیال کردی اتفاقی برای خواهرم یا خوانده اش افتاده . من سعی می کردم اهرم را حفظ کنم و نگذارم چیزی بفهمی . ولی خیلی زود با یک سوال فهماندی نسبت به فری بدبینی . گفتی : فری ممکن است برای ازدواجمان مشکلی جدی باشد ؟
این سوال را ساده بیان نکردی . طوری گفتی که انگار او را مانع خوشبختی مان می دانی . من هم طوری جوابت را دادم که به خیال خودم قانع کننده بود . اما تو با سوال بعدی نشان دادی او را دشمن خودت می دانی .
-فری ازدواج موفقی دارد . چرا به من حسادت می کند ؟
جنی به نظر من تقدیر یعنی خصوصیات ذاتی فرد به اضافه ی تبعات افتادن در مسیری که نتیجه ی ان خصوصیات است . این دو عامل از یکدیگر جدایی ناپذیرند . خوشبخت کسی است که این شانس را داشته باشد که در چرخه ی تقدیر در جای صحیح خودش قرار بگیرد . با این تعریف ، من ادم خوش شانسی نبودم . نه اینکه فقط در ارتباط با تو در جای صحیح قرار نگرفته باشم ، بلکه اصولا خلقتم را به جا و صحیح نمی دانستم . معتقدم ادم باهوش کسی است که جهت حرکت زمانه را تشخیص بدهد . من حرکت زمانه را رو به عقب طی می کردم . در زمانه ای که حرف اول و اخر را اقتصاد می زند ، من حرف از عشق و عاطفه می زدم ، و ان قدر رویایی فکر می کردم که با چشمان باز هم نمی دیدم تو به خاطر تامین زندگی خودت و چارلز این همه تغییر روش داده ای و داری مرا فریب می دهی . البته تو بعدها به طور صریح گفتی ما معامله ای پا یا پای کردیم .
پایان قسمت۲
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود