انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین »

بازی تموم شد


مرد

 
قسمت۳
جنی . . . من همه ی زندگی ام را به تو بخشیده بودم ، ولی تو گرفتن اقامت را به جبران انچه به پایت ریخته بودم کافی می دانستی ف و بارها این سرکوفت را زدی که اگر به خاطر تو نبود ، من نمی توانستم اقامت بگیرم . ای کاش هرگز به چنین چیزی دست نیافته بودم و بلافاصله پس از اتمام تحصیلات به کشورم باز می گشتم و زندگی ارامی را شروع می کردم .

جنی ، الان نگاهم به ساعت افتاد . نزدیک صبح است و من هنوز بیدارم و به نوشتن مشغلوم . مگی مثل فرشته ها در کنرم خوابیده ، چشمهایم می سوزد . دیگر نمی توانستم بنویسم . اما می دانم طی چند ساعت اینده وقتی باز هم موقعیت مناسبی پیش امد ، نامه را ادامه خواهم داد . من به خاطر عملی که انجام داده ام ، خودم را در مقابلت ملزم به پاسخگویی می دانم . اما نه در یک جمله یا یک صفحه . می خواهم همه چیز را بگویم . تمام انچه را تو نتوانستی بفهمی .
صدای در راهرو توران را بیدار کرد . از جا برخاست . از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد . علی کنار استخر نشسته بود و ماهیها را تماشا می کرد . خواست به سراغش برود ، اما صدای گریه مگی ، علی را از جا پراند . به سرعت به سوی ساختمان برگشت ، پله ها را طی کرد و به طبقه ی بالا رفت . مگی در جایش نشسته و از تنهایی اتاق وحشت کرده بود . علی او را در اغوش گرفت و به خود فشرد . بعد سعی کرد دوباره بخواباندش . اما مگی پوشکش را کثیف کرده بود . علی او را به حمام برد .
توران پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت . صدای اب را از حمام شنید . اندکی ایستاد و دوباره برگشت . تکلیف خود را نمی دانست . فری به او سفارش کرده بود با توجه به بیماری قلبی اش ، مسئولیتهای مگی را به عهده نگیرد . اما او دلش راضی نمی شد . اگر چه می دانست جنی برای مگی مادری نکرده و بیشتر مسئولیت او به گردن علی بوده ، با این حال از اینکه او را در چنین وضعیتی می دید ناراضی بود . اندکی ایستاد و سپس با تردید برگشت پایین و به اشپزخانه رفت تا صبحانه را اماده کند .
علی مگی را حمام کرد . لباس تمیز پوشاند ، برایش پوشک گذاشت و سعی کرد دوباره او را بخواباند . اما مگی که با محیط احساس بیگانگی می کرد ، خود را به او چسبانده بود و سرجایش نمی خوابید . هیچ کدام نخوابیدند . علی به ساعت نگاه کرد . موقع شیر دادن به او بود . با اب گرم فلاسک یک شیشه شیر درست کرد . او را در اغوش گرفت و شیشه را به دستش داد .
ساعتی بعد دور میز صبحانه بودند . سالار بیش از سایر افراد خانواده به مگی علاقه نشان می داد . ان روز اولین صبحانه ای بود که علی پس از چندین سال دوری در خانه ی پدری صرف می کرد . اما از این بابت هیچ خوشحال نبود . ان قدر ساکت نشسته بود که فرزین با شوخی گفت : من یک جایزه ی بزرگ به کسی می دهم که قفل زبان علی را باز کند . بعد هم با صدای بلند خندید و دست روی شانه ی علی گذاشت و خواست مگی را از اغوشش بگیرد . مگی جیغ کشید و خودش را به علی چسباند . فرزین منصرف شد .
علی لقمه های کوچک درست می کرد و به دهان مگی می گذاشت . توران گفت : پس خودت چی ؟ چرا چیزی نمی خوری ؟
-فعلا میل ندارم .
-میل ندارم یعنی چه ؟ اعتصاب غذا کرده ای ؟
علی نگاه ملامت باری به او افکند و چیزی نگفت . توران گفت : دیشب نزدیک ساعت یک فری تلفن کرد . چهارشنبه با خبرهای تازه می اید .
سالار گفت : مونا که بیاید ، برای مگی همبازی خوبی می شود .
فرزین گفت : البته اگر فری بتواند از گیر پلیس خلاص شود .
توران جواب داد : پلیس هیچ دلیلی برای اذیت کردن او نداردسالار گفت : با این حال به این زودیها دست از سرش برنمی دارد . به طور حتم جنی او ره به عنوان شریک جرم معرفی کرده .
توران جواب داد : با کدام مدرک ؟ با چه اثر و نشانه ای ؟ !
علی گفته های انها را می شنید ، اما برایش مهم نبود . حال دگرگون و اشفته ای داشت . یک لحظه از ذهنش گذشت : فری مثل همیشه همان کاری را کرد که می خواست .
صمیمیتهای انها نتوانست علی را به حرف بیاورد . تمام حواسش به مگی بود و اینده ای که در پیش رو داشت . یک بار هم از خود سوال کرد ایا حاضر است روزی به سوی جنی برگردد تا زندگی سعادتمانه ای را شروع کنند . اما جواب منفی بود . کسی در درونش گریه می کرد و بر عمری که به پای او گذرانده بود افسوس می خورد .
وقتی ان سه نفر صبحانه شان را صرف کردند ، او هم از میز برخاست . توران با نگرانی پرسید : کجا ؟ تو که چیزی نخورید !
-می روم بالا .
-چرا اینجا نمی مانی ؟
-خسته ام . دیشب خوب نخوابیدم .
-مگی را چرا می بری ؟ او که نمی گذارد بخوابی !
-می بینید که از من جدا نمی شود . هنوز با محیط اشنا نیست . غریبی می کند . و مگی را در اغوش گرفت و انها را ترک کرد .
دو ساعت بعد فری باز هم تلفن کرد ؟ توران از شنیدن حرفهایش سخت ناراحت شد . فری گفت پلیس احضارش کرده و او مجبور است سفرش را کمی به تاخیر بیندازد . این موضوع تمام افراد خانواده را نگران کرد . حتی سالار که خونسردی افراطی اش مورد اعتراض همه بود ، با نگرانی گوشی را از توران گرفت . از فری پرسید : نکند ممنوع الخروج شوی !
-نه ، چرا اینقدر ناراحت هشتید ؟ من کاری نکرده ام که بترسم . برادرم به خاطر الکی بودن همسرش او را ترک کرده ، همین ! و این موضوع هیچ ربطی به من ندارد . به پلیس هم همین را گفتم .
فرزین از پله ها بالا دوید . در اتاق علی را باز کرد و گفت : فری پای تلفن است . می گوید پلیس احضارش کرده . دیدی گفتم به این اسانی ها نمی تواند فرار کند ؟ حالا بیا بهش قوت قلب بده .
علی نگاه مبهمی به او انداخت و جواب داد : هر وقت توانستم به خودم قوت قلب بدهم ، به او هم می دهم .
توران گوشی را از سالا گرفت : فری ، مونا چطور است ؟ خیلی نگرانم .
-چه نگرانی ای ؟ ما هر دو خوب و سرحال هستیم .
-وقتی می امدم کمی تب داشت . خدایا ، چه مصیبتی !
-کدام مصیبت ؟ پلیس چهار تا سوال می کند و بعد هم ولم می کند . مونا هم خوب خوب است . الان مشغول نقاشی است . از طرف من خیالتان راحت باشد .
می دانم چه باید بکنم . نه پلیس و نه جنی هیچ مدرکی علیه من ندارند . اینجا با ایران فرق دارد . اول مدرک جرم را به دست می آورند ، بعد آدمها را محکوم می کنند ، نه اینکه اول محکوم کنند ، بعد دنبال مدرک بروند . »
«با این حال خیلی مواظب باش . »
علی در اتاقش را بست . طاقت شنیدن حرفهای آنها را نداشت . اسباب بازیهای مگی را که در ساک بود ، جلویش گذاشت و مشغول تماشایش شد . نسبت به او احساس ترحم داشت . سرتراشیده و بی موی او احساساتش را بیشتر جریحه دار می کرد . دلش نمی خواست آن قدر بچه آرام و ساکتی باشد . مظلومیت او دلش را می سوزاند . کمی با او بازی کرد ، سپس به سوی کاغذ و قلمی رفت که روی میز انتظلرش را می کشید . نامه را ادامه داد .
جنی ، پس از چند ساعت دوباره به سراغ قلم و کاغذ آمده ام تا بقیۀ حرفهایم را با تو بزنم . در این فاصله مگی را حمام کردم ، صبحانه اش را دادم ، و حالا مشغول بازی است . چند دقیقه پیش فری تلفن کرد . گفت پلیس احضارش کرده ، نگرانش هستم ، اما دلم برایش نمی سوزد . حالا به بقیۀ نامه توجه کن .
بله ، من با دست خالی برایتون برگشتم تا جواب معما را پیدا کنم . چیزی به سال جدید ما ، یعنی نوروز نمانده بود . فری و دانا قصد داشتند برای یک ماه به ایران بروند ، و این فرصت خوبی بود که با فکر راحت تر و فشار روحی کمتر با تو ازدواج کنم . نمی دانی چقدر از رفتن آنها خوشحال بودم . هر چند تو به خاطر ندیدن چارلز به قدری ناراحت بودی که نمی گذاشتی افکارم کاملا متمرکز باشد ، با این حال من برنامه ریزی کرده بودم که به محض رفتن آنها کار را یکسره کنم . قبل
از هر چیز خانه ای بزرگ اجاره کردم و از خانۀ سوزان رفتم . خودت می دانی با گرفتن آن خانه ، هزینۀ اجارۀ منزل بیش از دو برابر شد . من به اتکای پول چشمگیری که مادرم داده بود تا برای گرفتن اقامت به وکیل بدهم ، چون حالا با ازدواج با تو به خودی خود اقامتم درست می شد و احتیاج به هزینه نبود ، خانۀ بزرگ اجاره کردم . و من که اهل زرنگیهای مزورانه نبودم ، ناچار شدم برای تغیر مسکن به مادرم دروغ بزرگی بگویم . به او گفتم سوزان از من خواسته آپارتمانش را خالی کنم . و در جواب او که پرسید چرا خانۀ به آن گرانی اجاره کرده ام ، باز هم دروغ دیگری گفتم و منتش را به گردن خودش گذاشتم . گفتم می خواهم وقتی پیش من می آیید جایمان وسیع تر و بهتر باشد . مادرم هیچ شکی به گفتۀ من نبرد و قرار شد باز هم برای هزینل وکیل و گرفتن اقامت ، برایم پول قابل ملاحظه ای بفرستد .
حالا دیگر لحظه شماری می کردم فری و دانا بروند و من با خیال راحت با تو عروسی کنم . آن روزها چه دنیای پرشوری داشتم!خانه مبله بود ، اما من وسایل اتاق خواب را عوض کردم و با سلیقۀ تو وسایل نو و زیبا خریدم . البته تو سعی می کردی کمتر تماس حضوری داشته باشیم تا در صورتی که وکیل ادی قصد به دست آوردن مدارکی را علیهت داشته باشد ، نتواند نکتۀ قابل استنادی پیدا کند .
سرانجام فری و دانا شانزدهم مارس عازم ایران شدند ، و من برای اینکه خیال آنها را از بابت همه چیز راحت کنم ، خودم را به لندن رساندم و برای بدرقه شان به فرودگاه رفتم . نمی دانی در آن دقایق چه حالی داشتم . فرودگاه به نظرم بهش جلوه می کرد؛بهشتی که آنها را می برد تا من طعم خوشبختی با تو را بچشم .
ساعتی بعد آنها پرواز کردند و رفتند و من به سوی تو پر گشودم ، و روز نوزدهم مارس به عنوان زن و شوهر قسم یاد کردیم که در غم و شادی زندگی شریک هم باشیم ، به هم خیانت نکنیم و هیچ وقت سوگندمان را نشکنیم .
جنی ، آن روز زیباترین روز زندگی من بود . می خواستم از فرط خوشبختی فریاد بزنم و به همه بگویم این زن زیبا همسر من است . بگویم تمام افراد خانواده ام را با عشق و آرزوهایشان در یک کفۀ ترازو گذاشتم و جنی را در کفۀ دیگر . . . بگذریم . . .
ما با هم زن و شوهر شدیم و من اجازۀ اقامتم را برای زندگی و کار در انگلستان گرفتم ، و تو هم صلاحیت را به دادگاه ثابت کردی . از من خواستی به دادگاه تعهد بدهم که هر وقت چارلز به خانۀ ما می آید ، برایش مثل پدری واقعی باشم . به این ترتیب زندگی ما شروع شد؛زندگی ای که اگر برای تو آرامش و آسایش فکر و روح آورد ، مرا در بحرانی شدید قرار داد . بالاخره باید موضوع ازدواجم را به خانواده ام می گفتم ، و توفان شروع می شد .
زمان به سرعت می گذشت و موقع برگشتن فری به لندن نزدیک می شد . حالا چارلز همچون گذشته هفته ای یک روز متعلق به تو بود ، و من سعی می کردم در این یک روز آن قدر به او خوش بگذرد که هفتۀ بعد با رغبت و اشتیاق پیشمان بیاید .
هر روز که می گذشت و زمان آمدن فری و دانا نزدیک تر می شد ، من دگرگون تر می شدم . دلم نمی خواست به آن دروغ ادامه بدهم . اول به خاطر اینکه نگران واکنش آنها در قبال مسئلۀ ازدواجمان بودم ، دوم اینکه می دانستم فری با تیزهوشی ای که دارد ، دیر یا زود متوجه قضیه می شود . پس چه بهتر که خودم همه چیز را می گفتم ، و این دشوارترین کار بود . همه چیز به ظاهر در مسیر طبیعی حرکت می کرد . آنها فقط پنج روز دیگر می آمدند و من روز به روز ملتهب تر می شدم که آن خبر هولناک از تهران رسید؛خبری که چون صاعقه بر سرم فرود آمد و در جا خشکم کرد . دانا ، آن جوان قوی و بلند بالا و تنومند ، دچار ایست قلب شده و از دست رفته بود . این خبر را فرزین به من داد و تاروپودم را لرزاند .
جنی ، من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دانا را با اینکه خیلی کم می دیدم ، بی نهایت دوست داشتم . او برای فری شوهری مهربان و عالی بود ، و برای مونا پدری بی نظیر . روزی که فرزین خبر را پای تلفن گفت ، ما آماده شده بودیم برویم چارلز را بیاوریم . آن روز نوبت ملاقاتش با تو بود .
من پس از شنیدن خبر وحشتناکی که فرزین داده بود ، روی صندلی نشستم . پاهایم لرزید و صدای گریه و ماتمی که از خانه مان به گوش می رسید تاب و توانم را شکست . به فرزین گفتم گوشی را به فری بدهد . گفت به او آرام بخش خورانده اند و خواب است . با مامان صحبت کردم . وضح روحی او هم خیلی خراب بود . در حالی که گریه می کرد ، گفت:«هر چه زودتر بیا تا برای مراسم خاکسپاری اینجا باشی . »
وقتی گوشی را گذاشتم چنان گیج بودم که نمی دانستم چه باید بکنم . خبر را به تو دادم و انتظار داشتم با من همدردی کنی . انتظار داشتم حال مرا بفهمی . اما تو . . . یادت می آید با شنیدن آن واقعه ای که مرا تکان داده بود چطور خونسرد و بی احساس گفتی:«تو که نمی توانی برای او کاری بکنی ؟ »بعد به ساعت نگاه کردی . روبدوشامبرت را درآوردی ، کت و دامن پوشیدی و گفتی برای آوردن چارلز آماده ای . من مات و مبهوت بودم و از مصیبت بزرگی که بر ما وارد شده بود احساس تلخ و دردناکی داشتم . اما تو انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده ، این پا و آن پا می کردی تا من زودتر همراهت بیایم . وقتی دیدی آن قدر پریشانم که نمی توانم بر خودم مسلط باشم ، در حالی که از خانه بیرون می رفتی گفتی:«لطفا وقتی چارلز می آید با او برخورد خوبی داشته باش . او بچه است . نباید روحیه اش خراب شود . »
در تمام دو ساعتی که به دنبال چارلز رفتی و من دقایق بحرانی را می گذراندم ، حسی آزاردهنده به موازات اندوه بزرگی که داشتم ، رفته رفته بزرگ و بزرگتر می شد و به روح و روانم صدمه می زد ، و آن حس بد تنهایی بود . رفتار سرد و بی احساس تو ، که در حقیقت همان شخصیت اصلی ات بود و برای مدتی سعی کرده بودی تغیرش بدهی .
بی هیچ مانع و رادعی بروز کرده بود . تو خودت را ملزم نمی دیدی نقش بازی کنی ، زیرا به آنچه می خواستی رسیده بودی . من در آن قایق همان قدر که از واقعه ی مرگ دانا رنج می کشیدم ، از رفتار غریبانه ی تو هم رنج می بردم . با این حال وقتی با چارلز برگشتی ، برخلاف تو که هیچ سعی نکردی مرا درک کنی ، تلاش کردم طوری باشم که به چارلز خوش بگذرد . این اولین واقعه ای بود که پس از ازدواجمان برای من پیش آمده بود . بالطبع انتظارم چیز دیگری بود . آخر ما تازه ازدواج کرده و تازه قسم خورده بودیم در غم و شادی هم شریک باشیم .
طبق قرار قبلی ، بنا بود چارلز را بعد از ظهر به سینما ببریم . اما من با آن همه اندوهی که داشتم نه حوصله ی سینما رفتن برایم مانده بود و نه هیچ برنامه ی تفریحی دیگری ، ولی تو بی خیال از اینکه بر من چه می گذرد ، سر ناهار گفتی: « سر راه که به خانه می آدمد ، بلیت سینما رزور کردم . » با تعجب به چهره ات نگاه کردم . هیچ اثری از همدردی و دلسوزی در آن نبود . گفتم: « من نمی توانم همراهتان بیایم . شما بروید . » با شنیدن این جواب ابرو در هم کشیدی و گفتی: « ولی طبق قرارمان باید امروز با چارلز باشیم . » دلم می خواست از سر میز بلند شوم و به اتاق بروم تا بیش از این آن رفتار خشک و سردت را نبینم اما به خاطر چارلز نشستم . دوستش داشتم . نمی خواستم روزش خراب شود . با غذا بازی بازی کردم . حتی آن قدر به خودم فشار آوردم که یک جوک هم برایش گفتم . بعدازظهر وقتی دیدی من واقعا نمی توانم همراهتان باشم ، با لحنی طلبکارانه گفتی: « همه ی انسانها می میرند . این امری طبیعی است . چرا باید برای کسی که دیگر وجود ندارد برنامه ات را تغییر بدهی ؟ »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سکوت کردم . چه سکوتی ، پر از فریاد ، پر از اعتراض ، پر از طغیان بود . شما رفتید و من در غیبت به خانه مان تلفن کردم . فرزین گوشی را برداشت . از آنجا صدای گریه و ضجه می آمد . فرزین گفت خانواده و اقوام دانا در آنجا هستند و مادرش بی نهایت بی تابی می کند . گفتم: « گوشی را بده به فری . » تا او پای تلفن بیاید ، قلبم چنان می تپید که می خواست قفسه ی سینه ام را در هم بشکند . به او تسلیت گفتم و دلداری اش دادم . او را صدایی خفه و گرفته گفت: « هرچه زودتر خودت را برسان . به وجودت احتیاج دارم . » به او قول دادم روز بعد خودم را برسانم . او با سوز گریه سر داد و من همراهش گریه کردم . از اینکه غفلت کرده و در همان دقایق اول به دنبال بلیت نرفته بودم ، احساس گناه می کردم . پس از گفتگو با او آشفته و پریشان چمدانی برداشتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را در آن جا دادم و تلفنی بلیت رزور کردم و منتظر فردا شدم .
تو پس از سینما ، چارلز را به ادی دادی و به خانه برگشتی . از دیدن چمدان تعجب کردی و پرسیدی برای چه چمدان بسته ام . با دلتنگی گفتم می خواهم با اولین هواپیمایی که به سوی تهران پرواز می کند ، بروم . کمی سکوت کردی و سپس اعتراض کنان گفتی: « من فری را دوست ندارم . می دانم اگر از ازدواج ما با خبر شود برایمان دردسر درست می کند . » در دل حرفت را تصدیق کردم . اما در آن زمان و با آن حادثه ی دلخراش ، وقت تلافی و کدورت نبود . در حالی که واقعا عذاب می کشیدم ، گفتم: « الان موقع تلافی نیست . او شوهر جوانش را از دست داده . احتیاج به دلجویی دارد . » شانه هایت را بالا انداختی و جواب دادی: « تو نباید بدون مشورت من تصمیم می گرفتی بروی . همکارانم قرار است به مناسبت ازدواجمان روز یکشنبه به اینجا بیایند . »
جنی ، عین مکالمه مان را به یاد دارم . امیدوارم تو هم به خاطر بیاوری . در چمدان را باز کردی که لباسهایم را سر جایش برگردانی . دستت را گرفتم و مانع شدم . با بی رحمی گفتی: « تو نباید بروی!» حیرتزده جواب دادم: « من باید بروم . خانواده ام عزادار شده اند و باید در مراسم خاکسپاری حضور داشته باشم . » دستت را محکم از میان دستم بیرون کشیدی و گفتی: « مطمئن باش نمی گذارم تا روز یکشنبه بروی . »
جنی ، تو چقدر زود به قالب گذشته ات برگشتی . در زبان فارسی یک ضرب المثل خیلی عامیانه هست که می گوید: « فلانی خرش از پل گذشت . » تازه فهمیدم این ضرب المثل کوتاه و عامیانه چقدر در مورد تو مصداق دارد . بله ، واقعا خرت از پل گذشته بود ، چون با این ازدواج توانسته بودی به مقاصدت برسی . هم صلاحیتت را به دادگاه ثابت کنی و هم اداره ی زندگی ات را به عهده ی من بگذاری و هم برای پسرت منبع مالی به دست بیاوری . البته من بعدها فهمیدم ادی چرا از تو جدا شد . او هم درد مرا داشت . آدمی بی احساس و دائم الخمر بودی و او نتوانسته بود تحملت کند . یکی از دلایل دادگاه هم مبنی بر عدم صلاحیتت همین موضوع بود .
آن روز چهره ی بسیار متفاوتی از تو دیدم؛ چهره ای که هیچ انتظار نداشتم . قلبم واقعا شکست . گفتم: « به دوستانت بگو شوهرم نمی تواند در چنین موقعیتی خانواده اش را تنها بگذارد . » تو فریاد زدی: « مگر چند روز دیرتز بروی او تو را نمی بخشد ؟ » پرسیدم: « کی ؟ » گفتی: « دانا . » جواب دادم: « من از دانا حرف نمی زنم . از خواهرم ، از پدر و مادرم ، از مونا می گویم . می خواهم در کنار آنها باشم و تسلی شان بدهم . آنها منتظر هستند که درر مراسم خاکسپاری حضور پیدا کنم . » با پوزخند گفتی: « مگر تو کشیشی ؟ یا نکند قدیسی ؟ » دیگر اختیار از دستم خارج شده بود . فریاد زدم: « من کشیش و قدیس نیستم . انسانی معمولی ام با احساسات انسانی . اما تو چه هستی ؟ سنگ ؟ آهن ؟ یا چوب ؟ »
فردای آن روز با کوله باری از غم و درد به سوی تهران پرواز کردم . در طول ساعتهای پرواز نتوانستم لحظه ای آنچه را از تو دیده بودم ، فراموش کنم . مرگ دانا از یادم رفته بود . بهتزده بودم . آیا خواب می دیدم ؟ آیا کابوس بود ؟ کابوسی که چشم باز می کردم و می دیدم محو شده و رفته ؟ ولی نه ، خواب و کابوس نبود . شخصیت واقعی تو بود که گوشه ای از آن را نشانم داده بودی .
روزهای تهرانی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خیلی سخت گذشت . دانا را به خاک سپردیم و با دلی داغدار برایش اشک ریختیم . مادرش خیلی بی قراری می کرد . مجبور شدند در بیمارستان بستری اش کنند . فری هم حال بدی داشت . من سعی می کردم بیشتر ساعات روز مونا را با خودم بیرون ببرم که شاهد آن صحنه ها نباشد .
روزها به سرعت سپری می شد و من دلم برایت سخت تنگ شده بود . با اینکه چنان رنجیده بودم که هنگام جدا شدن از تو خداحافظی نکرده بودم ، آرزو داشتم هرچه زودتر اوضاع خانه مان روبه راه شود و فری و مونا و بقیه آرام بگیرند تا به آغوشت برگردم . کم کم دست از محکوم کردن تو برداشته بودم و خودم را محکوم می کردم . خودم را به جایت می گذاشتم و حق می دادم به خاطر بر هم خوردن میهمانی ناراحت باشی . اما جنی . . . واقعا چه مانعی داشت به همکارانت می گفتی چه اتفاقی افتاده که نمی توانیم در آن روز به خصوص میزبانشان باشیم ؟ با خودم می گفتم وقتی پیشت برگردم بوسه بارانت می کنم در حالی که تو از من معذرت می خواهی ، من هم از اینکه خشونت به خرج داده ام از تو معذرت می خواهم .
اوضاع خانه مان در تهران آن قدر شلوغ و آشفته بود که نمی توانستم به تو تلفن کنم . تا هفت روز بعد خانه در تصرف مهمانانی بود که برای تسلیت و مراسم سوگواری می آمدند . سرانجام پس از مراسم فرصت پیدا کردم تلفن کنم و صدایت را بشنوم . شب بود . می دانستم آن موقع باید در خواب باشی . اما چنان برایت دلتنگ بودم که ملاحظه نکردم . در اتاق را بستم تا با خیال راحت صحبت کنم . پس از چند زنگ متوالی صدای تو در گوشی پیچید . خیال کردم خواب آلودی . گفتم: « جنی ، منم ، علی . » با اولین جمله ات قلبم فرو ریخت . تو مست بودی نه خواب آلود . پرسیدم: « جنی ، تو مشروب خورده ای ؟ » تازه متوجه شدی منم . جواب دادی: « وقتی سفر رفتن تو به من مربوط نباشد مشروب خوردن من هم به تو مربوط نیست . » گفتم: « جنی ، تو به من قول داده بودی دیگر لب به مشروب نزنی! مگر یادت رفته ؟ » با دو جمله ی کوبنده گوشی را گذاشتی: « عزاداری شما ایرانی ها مثل بربرهاست . می توانستی برای آنها کارت بفرستی . حتی می توانستی گل بفرستی و اظهار همدردی کنی . » پای تلفن می لرزیدم . نه فقط به خاطر از سر گرفتن مشروب خواری ات ، بلکه از توهینی که به من کرده بودی . در همان چند دقیقه تصمیم گرفتم وقتی برگشتم ، تکلیفم را برای همیشه با تو روشن کنم . می خواستم بگویم من دیگر کاری در انگلستان ندارم . می خواهم به کشورم برگردم و تو اگر مایلی با من زندگی کنی باید به ایران بیایی . در غیر این صورت بدون تو بر می گردم . ما بربرها طاقت تحمل توهین و تحقیر را نداریم .
جو ناآرام خانه نگذاشت بیش از آن در آتش گفته ی توهین امیزت بسوزم . پدر و مادرم معتقد بودند باید بمانم تا فری آمادگی پیدا کند و با هم برگردیم . اما من چنین چیزی نمی خواستم . از چنین پیشنهادی وحشت کردم . من که نمی توانستم فری را با آن روحیه ی خراب در خانه اش در لندن رها کنم و به برایتون بیایم . بنابراین یا باید او را به خانه ام می آوردم یا در خانه ی او می ماندم ، که هر دوی این راه حلها برای غیرممکن بود . خیلی مستاصل بودم . سرانجام به طور خصوصی به مادرم گفتم: « من نمی توانم تمام کارهایم را تعطیل کنم و با فری باشم . بهتر است عجله نکنید . او در ایران بماند و وقتی آرامش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پیدا کرد ، همراه شما به انگلستان برگردد . » او کمی به فکر فرو رفت و سپس حرفم را تایید کرد . نفس راحتی کشیدم .
چند روز بعد وقتی می خواستم از آنها خداحافظی کنم و برگردم انگلیس چنان روحیه ی نابسامانی داشتم که باعث نگرانی بقیه شدم . حتی فری که آن همه دچار تالم بود برایم اظهار نگرانی کرد . آنها نمی دانستند در وجود من چه می گذرد . من که بیش از این حادثه برنامه ریزی کرده بودم که در بهترین موقعیت ممکن تو را به عنوان همسرم نزد آنها ببرم و در برابر عمل انجام شده قرارشان بدهم ، حالا در ورطه ی یاس و ناامیدی دست و پا می زدم و از اینکه آن قدر زود سرنوشت زندگی مشترکم با تو به بن بست رسیده بود غصه می خوردم .
هوای لندن مثل همیشه ابری و غم انگیز بود . بلافاصله از فرودگاه خودم را به مترو رساندم و عازم برایتون شدم . من آنقدر ناراحت و دلشکسته بودم که برای تو هیچ سوغاتی از ایران نیاورده بودم . فرصت بود که چیزهایی بخرم و دور از چشم دیگران در چمدانم بگذارم و بیاورم اما رغبت به هیچ کاری نداشتم . دست خالی امده بودم . در طول راه حرفهایی را که می خواستم به تو بزنم مرور می کردم . گاه به خشم می آمدم ، گاه گلویم از بغض فشرده می شد و زمانی اشک به چشمم می آمد . آخر من خیلی دوستت داشتم . به خاطرت به استقبال یک فاجعه ی بزرگ خانوادگی رفته بودم . ولی تو هیچ متوجه ی خطر کردن من نشده بودی و نمی دانستی ازدواجم با تو چه پیامدهایی خواهد داشت . شاید اگر چنین حادثه ی ناگواری برای فری و خانواده ام پیش نیامده بود ، کارم این همه سخت نمی شد اما این سوگ بزرگ روال طبیعی زندگی خانواده ام را به هم ریخته بود و قلبا عزادار بودند و من در چنین موقعیتی باید آنها را با ازدواج سر خودم مواجه می کردم . می خواستم وقتی دیدمت تمام اینها را بگویم و هرچه زودتر تکلیفم را بفهمم . واقعا می توانستم چرخش صد و هشتاد درجه ای رفتار و شخصیتت را تحمل کنم . تو واقعا همان جنی ای بودی که آن شب به خانه ام آمدی و مثل فرشته ای پاک و معصوم خودت را به من سپردی و برای چارلز کمک خواستی ؟
در طول روزهایی که در ایران بودم چند بار به تو تلفن کردم و تو به جای تسلی و آرامش دادن ، هربار با جوابهای تند و کوتاه و بی رحمانه ، گوشی را گذاشتی . از اینکه با تو ازدواج کرده بودم سخت احساس پشیمانی می کردم . دوستت داشتم اما قادر به تحمل آن همه تحصیر و توهین نبودم .
ساعت چهار بعدازظهر به خانه رسیدم . خانه چنان آشفته بود که انگار کسی به عمد آن را به هم ریخته بود . خودت می دانی تو زن خانه دار و کدبانویی نبودی و بیشتر کارهای خانه را من انجام می دادم نه اینکه تو بر من تکلیف کنی . خودم نمی توانستم زندگی نامنظم را تحمل کنم . من در خانه ای بزرگ شده بودم که زن آن ، یعنی مادرم ، کدبانو و مدیری تمام عیار بود . از روزی که با هم ازدواج کردیم ، من فهمیدم با زنی کدبانو طرف نیستم . اما وقتی تو دیدی آن همه به نظم و ترتیب و نظافت اهمیت می دهم ، کمی تغییر کردی . با این حال ظرفهای کثیف گاه آن قدر در جا ظرفی می ماند که ناچار من آنها را می شستمم اگر این مسائل ناراحتم می کرد . امیدوار بودم به تدریج متوجه وظایفی که در قبال هم داشتیم بشوی .
چمدانم را باز نکرده در گوشه ای گذاشتم و به آن وضع درهم و برهم نگاه کردم . دیدم حتی اگر بخواهم از تو جدا هم بشوم ، باز نمی توانم آن وضع بی سر و سامان را تحمل کنم . به رغم خستگی راه و روحیه ی خراب ، تصمیم گرفتم دست به کار شوم . می دانستم آشپزخانه از همه جا آشفته تر است . از آنجا شروع کردم . اما با قدم گذاشتن به آنجا و دیدن آن همه لیوان مشروب کثیف آه از نهادم بر امد . مطمئن بودم محتوای تمام لیوانها را خودت مصرف کرده ای چون هیچ علامت و نشانه ای از حضور مهمان یا مهمانانی که در خانه پذیرایی شده باشند نبود . نه ظرف میوه ای ، نه پیشدستی و کار د چنگاری و نه باقی مانده ی غذا یا شیرینی و میوه ای . فکرم ناخودآگاه به سوی ادی رفت . تو از او جدا شده بودی بی آنکه دلیل واقعی جداشدنتان را به من گفته باشی . فقط او را محکوم کرده بودی که با زن دیگری رابطه داشته است . اما در آن دقایق در محکمه ی قضاوتم به او حق می دادم که از زندگی با تو چنان خسته شده باشد که به زنی دیگر روی آورده باشد . حالا می فهمیدم آن قدر الکل مصرف می کردی که او توانست از دادگاه حکم عدم صلاحیتت را بگیرد .
دیگر قادر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نبودم آنجا بایستم . دنیایم واژگون و وارونه شده بود . تو معتاد بودی و هرگز نمی توانستی دست از آن برداری . این قطعی ترین حقیقتی بود که در برابرم وجود داشت . از این حقیقت به طور وحشتناکی ضربه خوردم . ترسی توام با یاس و ناامیدی بر وجودم حاکم شد و به موازات آن غمی به بزرگی دنیا بر دلم نشست . باید با تو چه کار می کردم ؟ هر دلیلی که باعث مشروب خواری دوباره ات شده بود ، برای من قانع کننده نبود . تو قول داداه بودی که دیگر به هیچ دلیلی به سوی الکل نروی ، نه اینکه هرچیز را بهانه و دستاویز قرار بدهی و عذر بیاوری . خانه به نظرم ماتمکده ای آمد که باید یک عمر در ان شکنجه می شدم . زمانی خودم را قهرمان می دانستم و خیال می کردم به خاطر شکست و ناکامی در ازدواجت به مشروب پناه برده ای و من توانسته ام از سقوط و نابودی نجاتت بدهم اما حالا مبهوت و واخورده همه چیز را بر باد رفته می دیدم . دیگر قهرمان نبودم . مرد شکست خورده ای بودم که با یک فریب ، زندگی اش نابود شده بود . رفته رفته فکری که تا چند دقیقه پیش خیلی تاریک و مبهم به ذهنم تلنگر زده بود ، بزرگ شد . بله ، من نمی توانستم با چنین زنی زندگی کنم ، ولو اینکه بپرستمش . قهرمان مرده بود و مرد شکست خورده به جایش مانده بود؛ مردی که به صداقت و سادگی شرقی خود پوزخند می زد و بی آنکه اشک بریزد ، گریه می کرد . قلبش ، روحش ، احساسات و عاطفه اش با هم گریه می کردند .
هیچ وقت مثل آن دقایق ، تمام ابعاد وجودم این طور با هم هماهنگی نداشتند . صدای گریه ی دسته جمعی عناصر وجودم را می شنیدم . وقتی به خود آمدم ، دیدم حدود دو ساعت است در دنیای وژگون شده ام ، دست و پا زده ام و در پایان این مدت آن فکر کوچک به تصمیم بزرگ مبدل شده است . بله ، من از تو جدا می شدم . دیگر تردید جایز نبود . فکر کردم با توافق از هم جدا می شویم . یا در صورت اعتراض و جنجال تو ، به دادگاه می رویم و من هم با دلایلی که ادی داشت ، دادگاه را به طلاق قانع می کنم . هیچ تردید در وجودم نبود . باید زودتر اقدام می کردم . از همان لحظه و همان ساعت تصمیم گرفتم از آن خانه بروم . پیش از رفتن خواستم یادداشتی برایت بگذارم و بنویسم تو به عشق من خیانت کرده ای . بنویسم تو زنی مغرور و سرد و بی عاطفه و لاابالی هستی و خیلی چیزهای دیگر . کاغذهای یادداشت در اتاق خواب روی میز تلفن بود . باید عجله می کردم . یادداشت را می نوشتم ، لباس و وسایل شخصی ام را برمی داشتم و قبل از اینکه تو به خانه بیایی می رفتم . نمی خواستم ببینمت . می ترسیدم با دیدنت دچار تردید شوم . به اتاق خواب رفتم . روی میز تلفن یک پاکت دیدم . چشمم به نوشته اش افتاد . برگه ی آزمایشگاه بود . به تاریخش نگاه کردم . مال دو روز پیش بود . کنجکاو شدم . با این حال خواستم همان جا بگذارمش اما کنجکاوی نذاشت . آخر نمی دانستم تو به چه علت سر و کارت به آزمایشگاه افتاده است . در یک لحظه فکری چون جرقه در ذهنم برق زد . مبادا تو دچار بیماری خطرناکی شدده و از فرط اندوه به طرف الکل رفته باشی! نمی دانی این فکر چطور دگرگونم کرد . انگار دنبال دلیل محکم و غیرقابل انکاری می گشتم تا تبرئه ات کنم . با سرعت پاکت را باز کردم و خواندم و در نهایت تعجب دیدم جواب مثبت است . تو باردار بودی . . .
جنی ، حال آن روزم را فقط می توانم به آدم تصادف کرده تعبیر کنم که لای چرخ دنده های ماشینی سنگین در حال خرد شدن است . انگار صدای استخوانهایم را می شنیدم . برگه ی آزمایش در دستم بود . چند بار آن آزمایش و جواب را نگاه کردم و خواندم . از فرط بی حالی خودم را روی تختخواب رها کردم . هه چیز به طرز بی رحمانه ای به هم ریخته بود . من مانده بودم و یک دنیا ابهام . چه باید می کردم ؟ چشمم به سقف بود و هزار علامت سوال می دیدم . آخر تو زن قابل دفاعی نبودی که بتوانم تبرئه ات کنم و خودم را قانع نمایم . آیا حضور بچه ، آن هم به آن زودی تو را عوض می کرد ؟ آیا از روزی که فهمیده بودی باردار هستی مشروبخواری را کنار گذاشته بودی ؟ آیا بچه ای که در راه بود می توانست ضامن خوشبختی ما شود ؟ تا چند دقیقه قبل فکر می کردم با جدایی از تو روزگار پر اندورهی خواهم داشت ، اما در عین حال می دیدم از یک جنجال بزرگ خانوادگی هم رهایی پیدا می کنم . البته اگر تو همه چیز را به هم نریخته بودی ، تا پای جان برای حمایتت می ایستادم و با تمام علاقه ای که به مادر و خواهرم داشتم ، بر آنها ترجیحت می دادم . اما تو نه تنها مرا سربلند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نمی کردی ، بلکه اعتماد به نفسم را هم می گرفتی . پیش از آن نمی توانستم با اطمینان و محکم به خانواده ام بگویم زنی که دوستش دارم ، زنی که به شما و سلیقه هایتان ترجیح داده ام ، مایه ی افتخار و سربلندی من است . اما حالا چه ؟ می توانستم با همان اعتماد به نفس از انتخابم دفاع کنم ؟
نمی دانم چه مدت بعد از اتاق بیرون رفتم . چمدان آن گوشه بود و می دیدم دیگر به چشم کوله بار به آن نگاه نمی کنم . نه می خواستم لباسهایم را بردارم و در آن بگذارم و نه اراده ی کافی برای نهیب زدن و به انجام رساندن کار داشتم . سودایی عبث را دنبال می کردم . کم کم فکر اینکه در حقیقت پدر شده ام از میزان شدت عملم کاست . گونه ای شادی توام با رنج به سراغم آمد؛ رنجی که نمی گذاشت این بزرگترین حادثه ی شیرین زندگی هر مردی را با لذت مزه مزه کنم . وضع کاملا فرق کرده بود . در عرض چند دقیقه از مسیری که در آن افتاده بودم و می خواستم آن را هرچه با شتاب تر طی کنم منحرف شدم . نمی دانستم چه کنم . دلم می خواست آن دقایق به سرعت بگذرد و تو به خانه بیایی تا تکلیفم را بفهمم .
جنب ، بعضی موضوعات و حوادث وقتی رخ می دهند ، بی اجازه و اختیار انسان موجب تحولاتی می شوند که ضمیر آگاه در آنها دخل و تصرفی ندارد . در حقیقت دور به دست ضمیر ناخودآگاه می افتد و او تعیین تکلیف می کند . وقتی در آشپزخانه ایستادم و شروع به شستن ظرف و لیوانها کردم ، نمی دانستم چه چیز مرا وادار به این کار کرده . حتی پس از شستن ظرفها به سراغ سالن پذیرایی رفتم و آنجا را هم که وضع آشفته ای داشت سر و سامان دادم ، در حالی که قرار بود من چمدانم را ببندم و قبل از آمدن تو از آن جا بروم . کلید خانه ی فری در بندن پیشم بود . اما به طور حتم نمی خواستم به آنجا بروم . می خواستم برای یکی دو روز به هتل برم تا جای مناسبی پیدا کنم . اما حالا خانه را نظم داده بودم و بی اختیار انتظار آمدنت را می کشیدم . ضمیر ناخودآگاه برایم تعیین تکلیف کرده بود . بله ، در خانه مانده بودم تا تو بیایی و با توجه به واقعه ای که برایمان رخ داده بود ، وضعمان را مشخص کنیم .
تو معمولا وقتی از محل کارت بیرون می آمدی ، ظرف نیم ساعت به خانه می رسیدی . یعنی حداکثر ساعت هشت و نیم شب در خانه بودی و من با نزدیک شدن عقربه های ساعت به موعدی که باید می رسیدی ، دچار دلشوره شده بودم و به رفتاری که باید با تو پیش می گرفتم فکر می کردم . نمی دانستم چگونه باید باشم . دلتنگ ؟ سرسنگین ؟ پرخاشجو ؟ عصبانی ؟ یا . . . آنچه شادمانی نام داشت . بله ، دچار تضاد شده بودم . وقتی به وقایع چند روز قبل فکر می کردم ، عصبانی و آشفته می شدم و وقتی به جنینی که در شکم داشتی می اندیشیدم ، شعف به سراغم می آمد . نوعی امید هیجان آلود . سعی می کردم حقیقت را از چشمم دور کنم ، ولی روشنایی امید در جانم سرک می کشید . می خواستم تو را با نگاهی دیگر ببینم؛ با نگاهی که بتواند از حقارتها چشم پوشی کند . این ضرورتی بود که در من ریشه می دواند و آزادیهایم را در تقید عشق تو نابود می کرد . اخلاق پیروز می شد . اما حیف ، تو از تعالی اخلاق هیچ نمی دانستی .
افکار در هم و برهم و متصاد ادامه داشت و از آمدن تو خبری نبود . من که تا آن ساعت استقامت به خرج داده و به محل کارت تلفن نکرده بودم ، دلم می خواست آمدنم را خبر بدهم . ساعت از نه و نیم هم گذشت و تو نیامدی . اگرچه اشتیاقم برای دیدنت بیشتر شده بود ، فشار دقایق قبل را نداشتم . دلشوره ی مقابله با تو آرام گرفته بود . تمام حواسم به در خانه بود . تا آن موقع همهجای خانه را تمیز و مرتب کرده بودم . حتی ماشین رختشویی را به کار انداختم . ماشین پر از لباس نشسته بود . از اینکه دست خالی آمده بودم کمی خجالت کشیدم . نمی دانستم چرا وقتی در ایران بودم این خبر مهم را به من نداده بودی . آخر تو چه جور آدمی بودی که تکلیفم را در برابرت نمی دانستم ؟

ساعت از ده و نیم گذشت . یک مرتبه یادم امد آن روز طبق معمول باید با چارلز باشی . باز هم بی قراری شروع شد . از اینکه ادی را می دیدی رنج می بردم . احساسم به من دروغ نمی گفت . تو هنوز چشمت پی او بود . ناگهان از حسادت شعله ور شدم . وقتی در شعله ها می سوختم ، متوجه شدم دیوانه وار دوستت دارم . در آن هیاهوی درون و سکوت خانه نتیجه گرفتم باید از آن شهر برویم . از ادی متنفر بودم . اگر با خودم کلنجار نمی رفتم ، از چارلز هم متنفر می شدم . روزهایی که او را پیش خودمان می آوردیم ، از اینکه تو با حضور او شاد می شدی ، من هم صمیمانه خوشحال بودم . اما حالا . . .
برای اینکه آن همه عذاب نکشم ، سرم را به درست کردم شام مختصری گرم کردم . البته چیز زیادی در خانه نبود . یخچال تقریبا خالی بود و در قفسه ها هم چیزی پیدا نمی شد . با این حال با همان چند تخم مرغ و گوجه فرنگی املت درست کردم . تا میز را آماده کنم ساعت یازده و نیم شد . پاک دگرگون شده بودم . فکر اینکه آن ساعتها را در خانه ی ادی می گذرانی دیوانه ام کرده بود . تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم و به آنجا بیایم اما غرورم اجازه نمی داد . اگرچه تو از فرط غرور ، نمی دانستی دیگران هم غروری دارند!
جنی ، یادت هیت یک روز در اوج شور و شیدایی از تو پرسیدم: « چرا من این قدر دوستت دارم ؟ » و تو به جای گفتن جمله ای محبت آمیز که پاسخگوی احساسات عاشقانه ام باشد ، جواب دادی: « برای اینکه من انگلیسی ام ؟ » جنی ، تو به من چسبیده بودی ، بی آنکه به وجودم افتخار کنی . یاد آن روز افتادم که کلمه ی «بربر» را در مورد ایرانیها به کار برئی . هرچند سخت ناراخت شدم ، به فکر تلافی نیفتادم . به تو حق می دادم با تبلیغات بی رحمانه ای که در دنیا علیه ایرانیها می شود ، چنین احساسی داشته باشی . تو هیچ نمی دانستی ایران در کجای نقشه ی دنیاست . ما را با عربهای جاهل اشتباه گرفته بودی . خیال می کردی مردان ایرانی هنوز حرمسرا دارند و شتر سوار می شوند . تصمیم داشتم پس از اینکه موضوع ازدواجمان را بر ملا کردم و آشوبها فرو نشست ، بیاورمت ایران را ببینی . بارها در صحبتهایمان گفته بودم ما مصل مصریها ، یونانیها و چینیها تمدن باستانی داریم . مردم ما دارای هوش و استعداد کم نظیری هستند و دانشگاهها و مراکز مهم علمی دنیا مغزهای ما را می دزدند . یک روز هم وقتی گفتم الان ممالک مترقی دنیا در کمین هستند تا جوانان نابغه ی ما را با امکانات بی نظیر به کشور خودشان ببرند ، با تمسخر گفتی: « این نابغه ها چرا مملکت خودتان را درست نمی کنند ؟ شما آدمها را در ملا عام شلاق می زنید . زنها را سنگسار می کنید . » گفته های تو زخمی ام می کرد ، اما امیدوار بودم به زودی تو را به ایران بیاورم تا ببینی پشت این هیاهوی مسموم چیز دیگری هم هست ـ چیزی به نام تمدن؛ تمدنی بزرگ و باستانی که تو از ما باور نداشتی .
این فکرها چنان پیچ و تابم می داد که حساب دقیقه و ساعت از دستم به در رفته بود . ساعت دوازده و نیم بود . از آمدنت کاملا ناامید و به همان اندازه پریشان شده بودم . فکر اینکه در کنار ادی هستی چنان از خود بی خودم کرده بود که تصمیم گرفتم همه چیز را زیر پا بگذارم و به خانه ی او بیایم و تو را از آنجا بیرون بکشم . با این حال چند بار به خودم نهیب زدمکه دست به چنین اقدامی نزنم . اگر آن برگه ی لعنتی آزمایشگاه را ندیده بودم ، همان تصمیمی که در طول راه تهران به لندن گرفته بودم عملی می کردم . اما آن برگه نشان داد زندگی اراده ای غیر از اراده ی انسانها دارد . همه چیز تحت الشعاع آن برگه قرار گرفته بود و من انسان بی سلاحی بودم که در برابر گرگ تقدیر قرار گرفته بودم .
جدالهای درونم بیش از آن دوام نیاورد . در اوج آشفتگی زنگ زدم و تاکسی خواستم . دقایقی بعد ماشین امد . خدا می داند تا به خانه ی ادی برسم چند بار مردم و زنده شدم . در طول راه آرزو می کردم تو آنجا نباشی . اصلا پشیمان شده بودم . فکر کردم اول می بایست به خانه ی مادرت تلفن می کردم یا از کارول خبرت را می گرفتم . این فکرها مثل برق از ذهنم گذشت و قلبم را آرام کرد . از خودم پرسیدم چرا از اول به این فکر نیفتادم . بعد به خودم جواب دادم که حسادت مردها همیشه کار دستشان می دهد . می خواستم به راننده بگویم از همانجا برگردد . البته می دانستم دیگر وقتش نیست که به مادرت یا کارول تلفن کنم و باید تا صبح صبر کنم و با محل کارت تماس بگیرم . اما به خانه ی ادی نزدیک شده بودیم و ترجیح دادم برای اینکه راننده متوجه تزلزلم نشود ، وقتی به آنجا رسیدم چیزی را بهانه کنم و با همان تاکسی برگرم . بله . . . به این نتیجه ی شیرین و در عین حال سرزنش بار رسیدم که زیادی ایرانی ام و تعصباتم نمی گذارد تربیت غربی پیدا کنم . از فکر و خیالهای بدی که کرده بودم شرمنده شدم . حالا چه جوابی داشتم که به خودم بدهم ؟ تو بچه ی مرا در رحم داشتی و من حق نداشتم درباره ی زنی که دوران ملکوتی مادر شدن را می گذراند این طور فکر کنم . خب این قابل جبران بود . همان پشیمانی و ندامت خوب آزارم می داد و تنبیهم می کرد . حاضر به هر مجازاتی بودم . از فکرهای مسخره ی خودم خنده ام گرفته بود؛ خنده ای پیروزمندانه که انسان موقع فرار از مصیبتی حتمی بر لب می آورد .
خانه ی ادی در خیابان بعدی بود . تا به خودم بجنبم و اخرین پشیمانی را از کج خیالیهای خود احساس کنم ، به خیابان هفدهم پیچید و در اواسط خیابان جلوی خانه ی ادی رسید . اما ای کاش هرگز نرسیده بود . اتومبیل ما آنجا بود . چنان خشکم زد که انگار برق سه فاز از جسمم گذشته . قدرت هر حرکت و تصمیم گیری ای را از دست داده بودم . راننده منتظر بود کرایه اش را بدهم و پیاده شوم . اما من چنان جا خورده بودم که موقعیتم را فراموش کرده بودم . اتومبیل ما جلوی خانه ی ادی پارک شده بود . تو . . . یعنی همسر من ، عشق من ، مادر بچه ی من ، در خانه ی مردی بود که من از او تنفر داشتم . و اینک در آن موقع شب امده بودم که بگویم . . . نه! نمی دانستم چه بگویم . تو با پای خودت ، با ماشین خودمان به آنجا رفته بودی . از چه کسی باید شکایت می کردم ؟ راننده حوصله اش سر رفت . گفت: « آقا رسیدیم . پیاده نمی شوید ؟ » نمی دانم چهره ام ، یا صدایم ، یا رفتارم چطوری بود که او پرسید: « حالتان خوب نیست ؟ می خواهید کمکتان کنم ؟ » با گفته ی او به خود آمدم . دست در جیبم کردم ، کیفم را به دستش دادم و گفتم: « هرچه می خواهی بردار . » رفتارم به نظرش عجیب آمد . با اکراه کرایه اش را برداشت و کیف را برگرداند . پیاده شدم و او دور زد و رفت .
جنی ، در آن لحظات ، پشت در خانه ی ادی مرد خیانت دیده ای ایستاده بود که نمی دانست با آن همه مصیبت چه کند . نمی دانم چند دقیقه در حالت بهت به دیوار تکیه دادم و ایستادم . بین دو تصمیم پاره پاره می شدم . آیا باید در می زدم و در دل آن شب سیاه فریاد بر می آوردم و تو را از خانه بیرون می کشیدم ؟ یا سرم را پایین می انداختم و به خانه بر می گشتم و فکر طلاق را حتمی می کردم ؟ طلاق . . . اما این تصمیم به حدت و شدت روزهای قبل نبود . با آنکه در برابر چنان صحنه ی ویرانگری قرار داشتم ، فکر طلاق در ذهنم چندان قوت نمی گرفت . چیزی که سراپایم را می لرزاند و نابودم می کرد ، با راه حل طلاق آرام نمی گرفت . حالا به نظرم طلاق راه حل ساده ای بود که نمی توانست آنچه را بر من گذشته بود جبران کند .رفته رفته آتش خشم ، موم وجود منجمد شده ام را ذوب می کرد . خشم آتش است . همه چیز را ذوب می کند ، می سوزاند و بر باد می دهد . شعله های خشم آن قدر بالا گرفت که به دستهایم این قدرت را داد که اتومبیلمان را داغان کنم . با اولین مشتهایی که به اتومبیل زدم ، ادی در آستانه ی در ظاهر شد . و تو . . . وای ، جنی ، چه بگویم که چه شد ؟ تو پشت سر او به خیابان آمدی . دیوانه وار به سوی ادی حمله کردم و مشتم را بالا بردم تا بر مغز سرش بکوبم . اما دستم را در هوا گرفت و قبل از انکه سر و کله ی پلیس پیدا شود ، مرا به درون خانه کشید . تو را دیگر نمی دیدم . کجا بودی ؟ با ادی گلاویز شدم . او فحشم داد . از آن فحشهایی که تا نیاکانم را سوزاند: « تو یک بربر وحشی هستی! بی تمدن ، چرا با دستهایت حرف می زنی ؟ مگر زبان نداری ؟ حتی آدمهای بد هم گاهی به نوعی تعالی می رسند . اما تو شامل هیچ حکمی نیستی ، احمق بی وطن . »
جنی . . . آنجا بود که فهمیدم انسان دور از وطنش ، همه جا بیگانه است . حتی در خانه ای که مالکش است . نمی دانم من قوی تر بود یا ادی فرصت داد چند مشت زیر چانه اش بزنم ، طوری که دهانش پر از خون شود . من روزی در محدوده ی تو زندانی شده بودم و حالا در حسرت قلبی می سوختم که بتواند با آزادی بتپد . از دیدن آن همه خون به خودم آمدم . تو چارلز را که وحشتزده از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد در آغوش گرفته بودی و هراسان به صحنه نگاه می کردی . نمی دانم چرا ناگهان دستهایم بی قدرت شد . به دیوار تکیه دادم . ادی در اوج خشم خودش را حفظ کرده و فقط سعی کرده بود دستهای مرا از حرکت بازدارد . بعد از خاموشی من به دستشویی رفت که خونها را بشوید . تو می لرزیدی و چارلز تو را چسبیده بود . مگر می شود انسان کسی را دوست داشته باشد و از او متنفر هم باشد ؟ ! من دچار تضادی شده بودم که خدا می داند . خشم و تنفر از یک سو ، و عشق و عاطفه از سوی دیگر داغانم می کرد . در آن دقایق هیچ کدام تکلیفمان را نمی دانستیم . نه تو که هنوز چهره ای وحشتزده داشتی حرفی زدی و نه ادی که صورتش را شسته و حوله ای روی زخمهایش گذاشته بود . شما سه نفر در یک جبهه بودید و من ، تنها و شکست خورده ، در جبهه ی مقابل . دیگر کاری نمانده بود . باید می رفتم و برای همیشه تکلیفم را روشن می کردم .
به طرف در رفتم اما قبل از آنکه خارج شوم ، ادی با لحنی آمرانه گفت: « نمی خواهی بدانی چرا جنی در خانه ی من است ؟ !»
لحظه ای مردد شدم . اما دیگر چه فرقی می کرد ؟ هیچ دلیلی نمی توانست این عمل را توجیه کند . در را باز کردم که خارج شوم . ادی از پشت پیراهنم را گرفت و مرا به درون کشید . در را بست . چشمهایم را بستم و به در تکیه دادم . گفت: « چشمهایت را باز کن . چارلز را ببین . » مگر او را ندیده بودم ؟ صدای چارلز دلم را لرزاند . « ما تصادف کردیم . تازه از بیمارستان آمدیم . » ادی بقیه ی چراغ ها را روشن کرد . چارلز از تو جدا شد . چشم باز کردم . طرف راست صورتش ، همان قسمت که به سینه ات چسبانده بودی و من ندیده بودم ، سیاه و کبود بود . ادی با لحنی تلخ و طنزآلود ادامه داد: « بهتر بود قبل از اینکه مشتهایت را به کار بیندازی و ماشین را له کنی ، چشمهایت آن را می دید . جلوی ماشین داغان شده . ندیدی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
؟ ساعت هشت از بیمارستان به من تلفن کردند . نباید به سراغ بچه ام می رفتم ؟ ! به بیمارستان که رسیدم هر دوی آنها بستری شده بودند . جنی که کمربندش را بسته بود آسیبی ندیده بود . البته باید معاینه ی دقیق می شد . اما چارلز کمربند نبسته بود . سرش چنان به داشبورد خورده بود که نیمی از صورتش کبود شده بود . احتمال ضربه ی مغزی هم منتفی نبود . نباید به کمکشان می رفتم ؟ عکسبرداری و آزمایشها چهار ساعت طول کشید . ظاهرا همه چیز به خیر گذشته بود . اما آنها خیلی ترسیده بودند . پزشکان با همه ی اطمینان ، توصیه کردند هر دوی آنها شب را در بیمارستان تحت نظر باشند اما چارلز مثل همیشه از بیمارستان می ترسید و وحشت داشت . چاره ای نبود . باید به خانه می آوردمش و تا صبح بالای سرش بیدار می ماندم که به محض دیدن کوچک ترین علامت ناراحتی به بیمارستان برسانمش . جنی حاضر نبود از او جدا شود . چه کار باید می کردم ؟ به خانه راهش نمی دادم ؟ می گذاشتم از نگرانی بمیرد ؟ فقط چند دقیقه است به خانه رسیده ایم . حالا هر کاری می خواهی بکن . برو پلیس بیاور . برو ماشین را داغان تر کن . »
خیال می کردم دیگر حرفی برای گفتن نمانده . باید سرافکنده و خجل می رفتم . اما کلماتی برزبانم جاری شد که به آنها فکر نکرده بودم . گفتم: « جنی خانه دارد . چرا در خانه ی تو ؟ » ادی با لحنی سرزنش بار جواب داد: « او می ترسید . هر دو می ترسیدند . نباید با آنها همدردی می کردم ؟ » گفتم: « این چه همدردی است که حد و مرز ندارد ؟ چرا به خانه ی جولیا نرفتید ؟ » جواب داد: « جولیا پیر است . چرا باید در این ساعت شب مزاحمش می شدیم ؟ » دیگر حرفی نداشتم . خواستم بروم که صدای چارلز بلند شد: « اگر تو هم بمانی ، من و مامان کمتر می ترسی . پیش ما بمان . » ادی گفت: « می توانی بروی . اما ترجیح می دهم پیشمان بمانی تا چارلز کمتر بترسد . »
به تو نگاه کردم . نگاهت دوستانه نبود . در را باز کردم که بروم . ادی نگذاشت . مرا به سالن برد . تو و چارلز هم امدید . روی میز دو لیوان نیمه تمام مشروب بود . یکی مال تو و دیگری مال او . قلبم درد گرفت . تو همان جایی بودی که من نمی خواستم . با کسی بودی که نمی خواستم . کاری می کردی که نمی خواستم . پس چطور می توانستم دوام بیاورم و آنجا بمانم ؟ از همان جا برگشتم و بدون خداحافظی از خانه خارج شدم . تو دیگر صدایم نکردی . یا کردی و من از فرط ناراحتی نشنیدم . اما گفته ی ادی را شنیدم: « تو خوب و بد را با هم بیرون می اندازی و می کشنی . این درست نیست . »
چه بگویم جنی که آن شب چگونه گذشت ؟ به خانه برگشتم و تا صبح سرگشته و نگران راه رفتم . تا آن زمان آن چنان از زندگی بیزار نشده بودم . چیزی برایم نمانده بود که بخواهم به آن چنگ بزنم . تو پیش ادی بودی و این گناه برایت گوارا بود . مثل شیرینی ای دلچسب . شیرینی برای تو و زهر برای من . آن شب بود که فهمیدم سوءظن دردناک تر از جدایی است . من در نیمه راه زندگی قربانی شده بودم . . .
جنی ، در اتاق را می زنند . حتما مادرم است . باید قلم و کاغذ را کنار بگذارم و جواب بدهم . نمی توانم از نوشتن صرف نظر کنم . باید همه چیز ، همه چیز را برایت بنویسم تا باور کنی غیر از ربودن مگی و فرار از انگلستان راه دیگری برایم نگذاشته بودی .

ساعت چهار بعدازظهر به خانه رسیدم . خانه چنان آشفته بود که انگار کسی به عمد آن را به هم ریخته بود . خودت می دانی تو زن خانه دار و کدبانویی نبودی و بیشتر کارهای خانه را من انجام می دادم نه اینکه تو بر من تکلیف کنی . خودم نمی توانستم زندگی نامنظم را تحمل کنم . من در خانه ای بزرگ شده بودم که زن آن ، یعنی مادرم ، کدبانو و مدیری تمام عیار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بود . از روزی که با هم ازدواج کردیم ، من فهمیدم با زنی کدبانو طرف نیستم . اما وقتی تو دیدی آن همه به نظم و ترتیب و نظافت اهمیت می دهم ، کمی تغییر کردی . با این حال ظرفهای کثیف گاه آن قدر در جا ظرفی می ماند که ناچار من آنها را می شستمم اگر این مسائل ناراحتم می کرد . امیدوار بودم به تدریج متوجه وظایفی که در قبال هم داشتیم بشوی .
چمدانم را باز نکرده در گوشه ای گذاشتم و به آن وضع درهم و برهم نگاه کردم . دیدم حتی اگر بخواهم از تو جدا هم بشوم ، باز نمی توانم آن وضع بی سر و سامان را تحمل کنم . به رغم خستگی راه و روحیه ی خراب ، تصمیم گرفتم دست به کار شوم . می دانستم آشپزخانه از همه جا آشفته تر است . از آنجا شروع کردم . اما با قدم گذاشتن به آنجا و دیدن آن همه لیوان مشروب کثیف آه از نهادم بر امد . مطمئن بودم محتوای تمام لیوانها را خودت مصرف کرده ای چون هیچ علامت و نشانه ای از حضور مهمان یا مهمانانی که در خانه پذیرایی شده باشند نبود . نه ظرف میوه ای ، نه پیشدستی و کار د چنگاری و نه باقی مانده ی غذا یا شیرینی و میوه ای . فکرم ناخودآگاه به سوی ادی رفت . تو از او جدا شده بودی بی آنکه دلیل واقعی جداشدنتان را به من گفته باشی . فقط او را محکوم کرده بودی که با زن دیگری رابطه داشته است . اما در آن دقایق در محکمه ی قضاوتم به او حق می دادم که از زندگی با تو چنان خسته شده باشد که به زنی دیگر روی آورده باشد . حالا می فهمیدم آن قدر الکل مصرف می کردی که او توانست از دادگاه حکم عدم صلاحیتت را بگیرد .
دیگر قادر نبودم آنجا بایستم . دنیایم واژگون و وارونه شده بود . تو معتاد بودی و هرگز نمی توانستی دست از آن برداری . این قطعی ترین حقیقتی بود که در برابرم وجود داشت . از این حقیقت به طور وحشتناکی ضربه خوردم . ترسی توام با یاس و ناامیدی بر وجودم حاکم شد و به موازات آن غمی به بزرگی دنیا بر دلم نشست . باید با تو چه کار می کردم ؟ هر دلیلی که باعث مشروب خواری دوباره ات شده بود ، برای من قانع کننده نبود . تو قول داداه بودی که دیگر به هیچ دلیلی به سوی الکل نروی ، نه اینکه هرچیز را بهانه و دستاویز قرار بدهی و عذر بیاوری . خانه به نظرم ماتمکده ای آمد که باید یک عمر در ان شکنجه می شدم . زمانی خودم را قهرمان می دانستم و خیال می کردم به خاطر شکست و ناکامی در ازدواجت به مشروب پناه برده ای و من توانسته ام از سقوط و نابودی نجاتت بدهم اما حالا مبهوت و واخورده همه چیز را بر باد رفته می دیدم . دیگر قهرمان نبودم . مرد شکست خورده ای بودم که با یک فریب ، زندگی اش نابود شده بود . رفته رفته فکری که تا چند دقیقه پیش خیلی تاریک و مبهم به ذهنم تلنگر زده بود ، بزرگ شد . بله ، من نمی توانستم با چنین زنی زندگی کنم ، ولو اینکه بپرستمش . قهرمان مرده بود و مرد شکست خورده به جایش مانده بود؛ مردی که به صداقت و سادگی شرقی خود پوزخند می زد و بی آنکه اشک بریزد ، گریه می کرد . قلبش ، روحش ، احساسات و عاطفه اش با هم گریه می کردند .
هیچ وقت مثل آن دقایق ، تمام ابعاد وجودم این طور با هم هماهنگی نداشتند . صدای گریه ی دسته جمعی عناصر وجودم را می شنیدم . وقتی به خود آمدم ، دیدم حدود دو ساعت است در دنیای وژگون شده ام ، دست و پا زده ام و در پایان این مدت آن فکر کوچک به تصمیم بزرگ مبدل شده است . بله ، من از تو جدا می شدم . دیگر تردید جایز نبود . فکر کردم با توافق از هم جدا می شویم . یا در صورت اعتراض و جنجال تو ، به دادگاه می رویم و من هم با دلایلی که ادی داشت ، دادگاه را به طلاق قانع می کنم . هیچ تردید در وجودم نبود . باید زودتر اقدام می کردم . از همان لحظه و همان ساعت تصمیم گرفتم از آن خانه بروم . پیش از رفتن خواستم یادداشتی برایت بگذارم و بنویسم تو به عشق من خیانت کرده ای . بنویسم تو زنی مغرور و سرد و بی عاطفه و لاابالی هستی و خیلی چیزهای دیگر . کاغذهای یادداشت در اتاق خواب روی میز تلفن بود . باید عجله می کردم . یادداشت را می نوشتم ، لباس و وسایل شخصی ام را برمی داشتم و قبل از اینکه تو به خانه بیایی می
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رفتم . نمی خواستم ببینمت . می ترسیدم با دیدنت دچار تردید شوم . به اتاق خواب رفتم . روی میز تلفن یک پاکت دیدم . چشمم به نوشته اش افتاد . برگه ی آزمایشگاه بود . به تاریخش نگاه کردم . مال دو روز پیش بود . کنجکاو شدم . با این حال خواستم همان جا بگذارمش اما کنجکاوی نذاشت . آخر نمی دانستم تو به چه علت سر و کارت به آزمایشگاه افتاده است . در یک لحظه فکری چون جرقه در ذهنم برق زد . مبادا تو دچار بیماری خطرناکی شدده و از فرط اندوه به طرف الکل رفته باشی! نمی دانی این فکر چطور دگرگونم کرد . انگار دنبال دلیل محکم و غیرقابل انکاری می گشتم تا تبرئه ات کنم . با سرعت پاکت را باز کردم و خواندم و در نهایت تعجب دیدم جواب مثبت است . تو باردار بودی . . .
جنی ، حال آن روزم را فقط می توانم به آدم تصادف کرده تعبیر کنم که لای چرخ دنده های ماشینی سنگین در حال خرد شدن است . انگار صدای استخوانهایم را می شنیدم . برگه ی آزمایش در دستم بود . چند بار آن آزمایش و جواب را نگاه کردم و خواندم . از فرط بی حالی خودم را روی تختخواب رها کردم . هه چیز به طرز بی رحمانه ای به هم ریخته بود . من مانده بودم و یک دنیا ابهام . چه باید می کردم ؟ چشمم به سقف بود و هزار علامت سوال می دیدم . آخر تو زن قابل دفاعی نبودی که بتوانم تبرئه ات کنم و خودم را قانع نمایم . آیا حضور بچه ، آن هم به آن زودی تو را عوض می کرد ؟ آیا از روزی که فهمیده بودی باردار هستی مشروبخواری را کنار گذاشته بودی ؟ آیا بچه ای که در راه بود می توانست ضامن خوشبختی ما شود ؟ تا چند دقیقه قبل فکر می کردم با جدایی از تو روزگار پر اندورهی خواهم داشت ، اما در عین حال می دیدم از یک جنجال بزرگ خانوادگی هم رهایی پیدا می کنم . البته اگر تو همه چیز را به هم نریخته بودی ، تا پای جان برای حمایتت می ایستادم و با تمام علاقه ای که به مادر و خواهرم داشتم ، بر آنها ترجیحت می دادم . اما تو نه تنها مرا سربلند نمی کردی ، بلکه اعتماد به نفسم را هم می گرفتی . پیش از آن نمی توانستم با اطمینان و محکم به خانواده ام بگویم زنی که دوستش دارم ، زنی که به شما و سلیقه هایتان ترجیح داده ام ، مایه ی افتخار و سربلندی من است . اما حالا چه ؟ می توانستم با همان اعتماد به نفس از انتخابم دفاع کنم ؟

نمی دانم چه مدت بعد از اتاق بیرون رفتم . چمدان آن گوشه بود و می دیدم دیگر به چشم کوله بار به آن نگاه نمی کنم . نه می خواستم لباسهایم را بردارم و در آن بگذارم و نه اراده ی کافی برای نهیب زدن و به انجام رساندن کار داشتم . سودایی عبث را دنبال می کردم . کم کم فکر اینکه در حقیقت پدر شده ام از میزان شدت عملم کاست . گونه ای شادی توام با رنج به سراغم آمد؛ رنجی که نمی گذاشت این بزرگترین حادثه ی شیرین زندگی هر مردی را با لذت مزه مزه کنم . وضع کاملا فرق کرده بود . در عرض چند دقیقه از مسیری که در آن افتاده بودم و می خواستم آن را هرچه با شتاب تر طی کنم منحرف شدم . نمی دانستم چه کنم . دلم می خواست آن دقایق به سرعت بگذرد و تو به خانه بیایی تا تکلیفم را بفهمم .
جنب ، بعضی موضوعات و حوادث وقتی رخ می دهند ، بی اجازه و اختیار انسان موجب تحولاتی می شوند که ضمیر آگاه در آنها دخل و تصرفی ندارد . در حقیقت دور به دست ضمیر ناخودآگاه می افتد و او تعیین تکلیف می کند . وقتی در آشپزخانه ایستادم و شروع به شستن ظرف و لیوانها کردم ، نمی دانستم چه چیز مرا وادار به این کار کرده . حتی پس از
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 4 از 15:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بازی تموم شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA