ارسالها: 3747
#41
Posted: 28 Aug 2012 06:52
شستن ظرفها به سراغ سالن پذیرایی رفتم و آنجا را هم که وضع آشفته ای داشت سر و سامان دادم ، در حالی که قرار بود من چمدانم را ببندم و قبل از آمدن تو از آن جا بروم . کلید خانه ی فری در بندن پیشم بود . اما به طور حتم نمی خواستم به آنجا بروم . می خواستم برای یکی دو روز به هتل برم تا جای مناسبی پیدا کنم . اما حالا خانه را نظم داده بودم و بی اختیار انتظار آمدنت را می کشیدم . ضمیر ناخودآگاه برایم تعیین تکلیف کرده بود . بله ، در خانه مانده بودم تا تو بیایی و با توجه به واقعه ای که برایمان رخ داده بود ، وضعمان را مشخص کنیم .
تو معمولا وقتی از محل کارت بیرون می آمدی ، ظرف نیم ساعت به خانه می رسیدی . یعنی حداکثر ساعت هشت و نیم شب در خانه بودی و من با نزدیک شدن عقربه های ساعت به موعدی که باید می رسیدی ، دچار دلشوره شده بودم و به رفتاری که باید با تو پیش می گرفتم فکر می کردم . نمی دانستم چگونه باید باشم . دلتنگ ؟ سرسنگین ؟ پرخاشجو ؟ عصبانی ؟ یا . . . آنچه شادمانی نام داشت . بله ، دچار تضاد شده بودم . وقتی به وقایع چند روز قبل فکر می کردم ، عصبانی و آشفته می شدم و وقتی به جنینی که در شکم داشتی می اندیشیدم ، شعف به سراغم می آمد . نوعی امید هیجان آلود . سعی می کردم حقیقت را از چشمم دور کنم ، ولی روشنایی امید در جانم سرک می کشید . می خواستم تو را با نگاهی دیگر ببینم؛ با نگاهی که بتواند از حقارتها چشم پوشی کند . این ضرورتی بود که در من ریشه می دواند و آزادیهایم را در تقید عشق تو نابود می کرد . اخلاق پیروز می شد . اما حیف ، تو از تعالی اخلاق هیچ نمی دانستی .
افکار در هم و برهم و متصاد ادامه داشت و از آمدن تو خبری نبود . من که تا آن ساعت استقامت به خرج داده و به محل کارت تلفن نکرده بودم ، دلم می خواست آمدنم را خبر بدهم . ساعت از نه و نیم هم گذشت و تو نیامدی . اگرچه اشتیاقم برای دیدنت بیشتر شده بود ، فشار دقایق قبل را نداشتم . دلشوره ی مقابله با تو آرام گرفته بود . تمام حواسم به در خانه بود . تا آن موقع همه جای خانه را تمیز و مرتب کرده بودم . حتی ماشین رختشویی را به کار انداختم . ماشین پر از لباس نشسته بود . از اینکه دست خالی آمده بودم کمی خجالت کشیدم . نمی دانستم چرا وقتی در ایران بودم این خبر مهم را به من نداده بودی . آخر تو چه جور آدمی بودی که تکلیفم را در برابرت نمی دانستم ؟
ساعت از ده و نیم گذشت . یک مرتبه یادم امد آن روز طبق معمول باید با چارلز باشی . باز هم بی قراری شروع شد . از اینکه ادی را می دیدی رنج می بردم . احساسم به من دروغ نمی گفت . تو هنوز چشمت پی او بود . ناگهان از حسادت شعله ور شدم . وقتی در شعله ها می سوختم ، متوجه شدم دیوانه وار دوستت دارم . در آن هیاهوی درون و سکوت خانه نتیجه گرفتم باید از آن شهر برویم . از ادی متنفر بودم . اگر با خودم کلنجار نمی رفتم ، از چارلز هم متنفر می شدم . روزهایی که او را پیش خودمان می آوردیم ، از اینکه تو با حضور او شاد می شدی ، من هم صمیمانه خوشحال بودم . اما حالا . . .
برای اینکه آن همه عذاب نکشم ، سرم را به درست کردم شام مختصری گرم کردم . البته چیز زیادی در خانه نبود . یخچال تقریبا خالی بود و در قفسه ها هم چیزی پیدا نمی شد . با این حال با همان چند تخم مرغ و گوجه فرنگی املت درست کردم . تا میز را آماده کنم ساعت یازده و نیم شد . پاک دگرگون شده بودم . فکر اینکه آن ساعتها را در خانه ی ادی می گذرانی دیوانه ام کرده بود . تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم و به آنجا بیایم اما غرورم اجازه نمی داد . اگرچه تو از فرط غرور ، نمی دانستی دیگران هم غروری دارند!
جنی ، یادت هیت یک روز در اوج شور و شیدایی از تو پرسیدم: « چرا من این قدر دوستت دارم ؟ » و تو به جای گفتن جمله ای محبت آمیزکه پاسخگوی احساسات عاشقانه ام باشد ، جواب دادی: « برای اینکه من انگلیسی ام ؟ » جنی ، تو به من چسبیده بودی ، بی آنکه به وجودم افتخار کنی . یاد آن روز افتادم که کلمه ی «بربر» را در مورد ایرانیها به کار برئی . هرچند سخت ناراخت شدم ، به فکر تلافی نیفتادم . به تو حق می دادم با تبلیغات بی رحمانه ای که در دنیا علیه ایرانیها می شود ، چنین احساسی داشته باشی . تو هیچ نمی دانستی ایران در کجای نقشه ی دنیاست . ما را با عربهای جاهل اشتباه گرفته بودی . خیال می کردی مردان ایرانی هنوز حرمسرا دارند و شتر سوار می شوند . تصمیم داشتم پس از اینکه موضوع ازدواجمان را بر ملا کردم و آشوبها فرو نشست ، بیاورمت ایران را ببینی . بارها در صحبتهایمان گفته بودم ما مصل مصریها ، یونانیها و چینیها تمدن باستانی داریم . مردم ما دارای هوش و استعداد کم نظیری هستند و دانشگاهها و مراکز مهم علمی دنیا مغزهای ما را می دزدند . یک روز هم وقتی گفتم الان ممالک مترقی دنیا در کمین هستند تا جوانان نابغه ی ما را با امکانات بی نظیر به کشور خودشان ببرند ، با تمسخر گفتی: « این نابغه ها چرا مملکت خودتان را درست نمی کنند ؟ شما آدمها را در ملا عام شلاق می زنید . زنها را سنگسار می کنید . » گفته های تو زخمی ام می کرد ، اما امیدوار بودم به زودی تو را به ایران بیاورم تا ببینی پشت این هیاهوی مسموم چیز دیگری هم هست ـ چیزی به نام تمدن؛ تمدنی بزرگ و باستانی که تو از ما باور نداشتی .
این فکرها چنان پیچ و تابم می داد که حساب دقیقه و ساعت از دستم به در رفته بود . ساعت دوازده و نیم بود . از آمدنت کاملا ناامید و به همان اندازه پریشان شده بودم . فکر اینکه در کنار ادی هستی چنان از خود بی خودم کرده بود که تصمیم گرفتم همه چیز را زیر پا بگذارم و به خانه ی او بیایم و تو را از آنجا بیرون بکشم . با این حال چند بار به خودم نهیب زدم که دست به چنین اقدامی نزنم . اگر آن برگه ی لعنتی آزمایشگاه را ندیده بودم ، همان تصمیمی که در طول راه تهران به لندن گرفته بودم عملی می کردم . اما آن برگه نشان داد زندگی اراده ای غیر از اراده ی انسانها دارد . همه چیز تحت الشعاع آن برگه قرار گرفته بود و من انسان بی سلاحی بودم که در برابر گرگ تقدیر قرار گرفته بودم .
جدالهای درونم بیش از آن دوام نیاورد . در اوج آشفتگی زنگ زدم و تاکسی خواستم . دقایقی بعد ماشین امد . خدا می داند تا به خانه ی ادی برسم چند بار مردم و زنده شدم . در طول راه آرزو می کردم تو آنجا نباشی . اصلا پشیمان شده بودم . فکر کردم اول می بایست به خانه ی مادرت تلفن می کردم یا از کارول خبرت را می گرفتم . این فکرها مثل برق از ذهنم گذشت و قلبم را آرام کرد . از خودم پرسیدم چرا از اول به این فکر نیفتادم . بعد به خودم جواب دادم که حسادت مردها همیشه کار دستشان می دهد . می خواستم به راننده بگویم از همانجا برگردد . البته می دانستم دیگر وقتش نیست که به مادرت یا کارول تلفن کنم و باید تا صبح صبر کنم و با محل کارت تماس بگیرم . اما به خانه ی ادی نزدیک شده بودیم و ترجیح دادم برای اینکه راننده متوجه تزلزلم نشود ، وقتی به آنجا رسیدم چیزی را بهانه کنم و با همان تاکسی برگرم . بله . . . به این نتیجه ی شیرین و در عین حال سرزنش بار رسیدم که زیادی ایرانی ام و تعصباتم نمی گذارد تربیت غربی پیدا کنم . از فکر و خیالهای بدی که کرده بودم شرمنده شدم . حالا چه جوابی داشتم که به خودم بدهم ؟ تو بچه ی مرا در رحم داشتی و من حق نداشتم درباره ی زنی که دوران ملکوتی مادر شدن را می گذراند این طور فکر کنم . خب این قابل جبران بود . همان پشیمانی و ندامت خوب آزارم می داد و تنبیهم می کرد . حاضر به هر مجازاتی بودم . از فکرهای مسخره ی خودم خنده ام گرفته بود؛ خنده ای پیروزمندانه که انسان موقع فرار از مصیبتی حتمی بر لب می آورد .
خانه ی ادی در خیابان بعدی بود . تا به خودم بجنبم و اخرین پشیمانی را از کج خیالیهای خود احساس کنم ، به خیابان هفدهم پیچید و در اواسط خیابان جلوی خانه ی ادی رسید . اما ای کاش هرگز نرسیده بود . اتومبیل ما آنجا بود . چنان خشکم زد که انگار برق سه فاز از جسمم گذشته . قدرت هر حرکت و تصمیم گیری ای را از دست داده بودم . راننده منتظر بود کرایه اش را بدهم و پیاده شوم . اما من چنان جا خورده بودم که موقعیتم را فراموش کرده بودم . اتومبیل ما جلوی خانه ی ادی پارک شده بود . تو . . . یعنی همسر من ، عشق من ، مادر بچه ی من ، در خانه ی مردی بود که من از او تنفر داشتم . و اینک در آن موقع شب امده بودم که بگویم . . . نه! نمی دانستم چه بگویم . تو با پای خودت ، با ماشین خودمان به آنجا رفته بودی . از چه کسی باید شکایت می کردم ؟ راننده حوصله اش سر رفت . گفت: « آقا رسیدیم . پیاده نمی شوید ؟ » نمی دانم چهره امیا صدایم ، یا رفتارم چطوری بود که او پرسید: « حالتان خوب نیست ؟ می خواهید کمکتان کنم ؟ » با گفته ی او به خود آمدم . دست در جیبم کردم ، کیفم را به دستش دادم و گفتم: « هرچه می خواهی بردار . » رفتارم به نظرش عجیب آمد . با اکراه کرایه اش را برداشت و کیف را برگرداند . پیاده شدم و او دور زد و رفت .
جنی ، در آن لحظات ، پشت در خانه ی ادی مرد خیانت دیده ای ایستاده بود که نمی دانست با آن همه مصیبت چه کند . نمی دانم چند دقیقه در حالت بهت به دیوار تکیه دادم و ایستادم . بین دو تصمیم پاره پاره می شدم . آیا باید در می زدم و در دل آن شب سیاه فریاد بر می آوردم و تو را از خانه بیرون می کشیدم ؟ یا سرم را پایین می انداختم و به خانه بر می گشتم و فکر طلاق را حتمی می کردم ؟ طلاق . . . اما این تصمیم به حدت و شدت روزهای قبل نبود . با آنکه در برابر چنان صحنه ی ویرانگری قرار داشتم ، فکر طلاق در ذهنم چندان قوت نمی گرفت . چیزی که سراپایم را می لرزاند و نابودم می کرد ، با راه حل طلاق آرام نمی گرفت . حالا به نظرم طلاق راه حل ساده ای بود که نمی توانست آنچه را بر من گذشته بود جبران کند .
رفته رفته آتش خشم ، موم وجود منجمد شده ام را ذوب می کرد . خشم آتش است . همه چیز را ذوب می کند ، می سوزاند و بر باد می دهد . شعله های خشم آن قدر بالا گرفت که به دستهایم این قدرت را داد که اتومبیلمان را داغان کنم . با اولین مشتهایی که به اتومبیل زدم ، ادی در آستانه ی در ظاهر شد . و تو . . . وای ، جنی ، چه بگویم که چه شد ؟ تو پشت سر او به خیابان آمدی . دیوانه وار به سوی ادی حمله کردم و مشتم را بالا بردم تا بر مغز سرش بکوبم . اما دستم را در هوا گرفت و قبل از انکه سر و کله ی پلیس پیدا شود ، مرا به درون خانه کشید . تو را دیگر نمی دیدم . کجا بودی ؟ با ادی گلاویز شدم . او فحشم داد . از آن فحشهایی که تا نیاکانم را سوزاند: « تو یک بربر وحشی هستی! بی تمدن ، چرا با دستهایت حرف می زنی ؟ مگر زبان نداری ؟ حتی آدمهای بد هم گاهی به نوعی تعالی می رسند . اما تو شامل هیچ حکمی نیستی ، احمق بی وطن . »
جنی . . . آنجا بود که فهمیدم انسان دور از وطنش ، همه جا بیگانه است . حتی در خانه ای که مالکش است . نمی دانم من قوی تر بود یا ادی فرصت داد چند مشت زیر چانه اش بزنم ، طوری که دهانش پر از خون شود . من روزی در محدوده ی تو زندانی شده بودم و حالا در حسرت قلبی می سوختم که بتواند با آزادی بتپد . از دیدن آن همه خون به خودم آمدم . تو چارلز را که وحشتزده از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد در آغوش گرفته بودی و هراسان به صحنه نگاه می کردی . نمی دانم چرا ناگهان دستهایم بی قدرت شد . به دیوار تکیه دادم . ادی در اوج خشم خودش را حفظ کرده و فقط سعی کرده بود دستهای مرا از حرکت بازدارد . بعد از خاموشی من به دستشویی رفت که خونها را بشوید . تو می لرزیدی و چارلز تو را چسبیده بود . مگر می شود انسان کسی را دوست داشته باشد و از او متنفر هم باشد ؟ ! من دچار تضادی شده بودم که خدا می داند . خشم و تنفر از یک سو ، و عشق و عاطفه از سوی دیگر داغانم می کرد . در آن دقایق هیچ کدام تکلیفمان را نمی دانستیم . نه تو که هنوز چهره ای وحشتزده داشتی حرفی زدی و نه ادی که صورتش را شسته و حوله ای روی زخمهایش گذاشته بود . شما سه نفر در یک جبهه بودید و من ، تنها و شکست خورده ، در جبهه ی مقابل . دیگر کاری نمانده بود . باید می رفتم و برای همیشه تکلیفم را روشن می کردم .
به طرف در رفتم اما قبل از آنکه خارج شوم ، ادی با لحنی آمرانه گفت: « نمی خواهی بدانی چرا جنی در خانه ی من است ؟ !»لحظه ای مردد شدم . اما دیگر چه فرقی می کرد ؟ هیچ دلیلی نمی توانست این عمل را توجیه کند . در را باز کردم که خارج شوم . ادی از پشت پیراهنم را گرفت و مرا به درون کشید . در را بست . چشمهایم را بستم و به در تکیه دادم . گفت: « چشمهایت را باز کن . چارلز را ببین . » مگر او را ندیده بودم ؟ صدای چارلز دلم را لرزاند . « ما تصادف کردیم . تازه از بیمارستان آمدیم . » ادی بقیه ی چراغ ها را روشن کرد . چارلز از تو جدا شد . چشم باز کردم . طرف راست صورتش ، همان قسمت که به سینه ات چسبانده بودی و من ندیده بودم ، سیاه و کبود بود . ادی با لحنی تلخ و طنزآلود ادامه داد: « بهتر بود قبل از اینکه مشتهایت را به کار بیندازی و ماشین را له کنی ، چشمهایت آن را می دید . جلوی ماشین داغان شده . ندیدی ؟ ساعت هشت از بیمارستان به من تلفن کردند . نباید به سراغ بچه ام می رفتم ؟ ! به بیمارستان که رسیدم هر دوی آنها بستری شده بودند . جنی که کمربندش را بسته بود آسیبی ندیده بود . البته باید معاینه ی دقیق می شد . اما چارلز کمربند نبسته بود . سرش چنان به داشبورد خورده بود که نیمی از صورتش کبود شده بود . احتمال ضربه ی مغزی هم منتفی نبود . نباید به کمکشان می رفتم ؟ عکسبرداری و آزمایشها چهار ساعت طول کشید . ظاهرا همه چیز به خیر گذشته بود . اما آنها خیلی ترسیده بودند . پزشکان با همه ی اطمینان ، توصیه کردند هر دوی آنها شب را در بیمارستان تحت نظر باشند اما چارلز مثل همیشه از بیمارستان می ترسید و وحشت داشت . چاره ای نبود . باید به خانه می آوردمش و تا صبح بالای سرش بیدار می ماندم که به محض دیدن کوچک ترین علامت ناراحتی به بیمارستان برسانمش . جنی حاضر نبود از او جدا شود . چه کار باید می کردم ؟ به خانه راهش نمی دادم ؟ می گذاشتم از نگرانی بمیرد ؟ فقط چند دقیقه است به خانه رسیده ایم . حالا هر کاری می خواهی بکن . برو پلیس بیاور . برو ماشین را داغان تر کن . »
خیال می کردم دیگر حرفی برای گفتن نمانده . باید سرافکنده و خجل می رفتم . اما کلماتی برزبانم جاری شد که به آنها فکر نکرده بودم . گفتم: « جنی خانه دارد . چرا در خانه ی تو ؟ » ادی با لحنی سرزنش بار جواب داد: « او می ترسید . هر دو می ترسیدند .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 28 Aug 2012 06:53
نباید با آنها همدردی می کردم ؟ » گفتم: « این چه همدردی است که حد و مرز ندارد ؟ چرا به خانه ی جولیا نرفتید ؟ » جواب داد: « جولیا پیر است . چرا باید در این ساعت شب مزاحمش می شدیم ؟ » دیگر حرفی نداشتم . خواستم بروم که صدای چارلز بلند شد: « اگر تو هم بمانی ، من و مامان کمتر می ترسی . پیش ما بمان . » ادی گفت: « می توانی بروی . اما ترجیح می دهم پیشمان بمانی تا چارلز کمتر بترسد . »
به تو نگاه کردم . نگاهت دوستانه نبود . در را باز کردم که بروم . ادی نگذاشت . مرا به سالن برد . تو و چارلز هم امدید . روی میز دو لیوان نیمه تمام مشروب بود . یکی مال تو و دیگری مال او . قلبم درد گرفت . تو همان جایی بودی که من نمی خواستم . با کسی بودی که نمی خواستم . کاری می کردی که نمی خواستم . پس چطور می توانستم دوام بیاورم و آنجا بمانم ؟ از همان جا برگشتم و بدون خداحافظی از خانه خارج شدم . تو دیگر صدایم نکردی . یا کردی و من از فرط ناراحتی نشنیدم . اما گفته ی ادی را شنیدم: « تو خوب و بد را با هم بیرون می اندازی و می کشنی . این درست نیست . »
چه بگویم جنی که آن شب چگونه گذشت ؟ به خانه برگشتم و تا صبح سرگشته و نگران راه رفتم . تا آن زمان آن چنان از زندگی بیزار نشده بودم . چیزی برایم نمانده بود که بخواهم به آن چنگ بزنم . تو پیش ادی بودی و این گناه برایت گوارا بود . مثل شیرینی ای دلچسب . شیرینی برای تو و زهر برای من . آن شب بود که فهمیدم سوءظن دردناک تر از جدایی است . من در نیمه راه زندگی قربانی شده بودم . . .
جنی ، در اتاق را می زنند . حتما مادرم است . باید قلم و کاغذ را کنار بگذارم و جواب بدهم . نمی توانم از نوشتن صرف نظر کنم . باید همه چیز ، همه چیز را برایت بنویسم تا باور کنی غیر از ربودن مگی و فرار از انگلستان راه دیگری برایم نگذاشته بودی .
******
در اتاق باز شد . توران با سینی چای و شیرینی تو آمد . نگاهش روی کاغذهای نوشته شده گیر کرد . سینی را روی میز گذاشت . مگی را در بغل گرفت و محکم بوسید: « مگی قشنگم ، بگو بابا علی . بگو مامان توری . »
مگی چند هفته بود او را می شناخت . دیگر غریبی نمی کرد اما نشاط هم نداشت . توران همچنان که او را به بغل داشت ، روی کاناپه نشست و به کاغذها اشاره کرد و از علی پرسید: « نامه می نویسی ؟ »
علی متفکرانه نگاهش کرد . سر تکان داد و گفت: « بله . »
« چه نامه ی دور و درازی! برای کی می نویسی ؟ »
« فرقی می کند ؟ »
« نمی دانم . نه . . . اما . . . »
علی نگاهش را از او پنهان کرد . دلش نمی خواست راجع به آن نوشته ها که روی میز پراکنده بود حرفی بشنود . اما توران ادامه داد: « نکند برای او می نویسی ؟ »
علی تجاهل کرد: « برای کی ؟ »
« خودت را به آن راه نزن . جنی را می گویم . »
« مگر عیبی دارد ؟ »
« بله! فراموشش کن . کم آزار و اذیتت کرد ؟ کم از دستش عذاب کشیدی ؟ دیگر نامه نوشتن ندارد! خدا لعنتش کند . علی ، ببین با یک اشتباهت چطور زندگی ات را خراب کردی! وقتی یادم می آید چه بالها کشیدم ، چه خون دلها خوردم ، چه نذر و نیازها کردم که از دست این مایه ی ننگ خلاص شوی ، دلم به حال خودم می سوزد . یاد آن روزی افتادم که . . . »
علی با بی حوصلگی گفت: « مامان ، خواهش می کنم دست از سرم بردارید . الان حوصله ی شنیدن هیچ حرفی را ندارم . »
«باشد . حرف نمی زنم . اما مبادا برایش نامه بنویسی . فردا پلیس بین المللی نشانی مان را پیدا می کند و می آید سر وقتمان . دست کم حالا دیگر به حرفم گوش کن . چقدر طفلک فری برای تو غصه خورد . »
« نامه نیست . دارم خاطراتم را می نویسم . »
« اصلا یادم رفت برای چه آمده ام بالا . فری تلفن کرد . گفت پلیس رفته خانه اش و از او بازجویی کرده!»
« پلیس با او چه کار داشته ؟ »
« حتما جنی پای او را هم به میان کشیده . از همین می ترسیدم . »
« خب بالاخره چی شد ؟ »
« فری خودش را چنان بی خبر نشان داده که پلیس باورش شده . می گفت کاری کرده که پلیس دلداری اش داده و گفته هیچ ناراحت نباشید . فعلا برادرتان در ایران و پیش خانواده تان است و پلیس به او دسترسی ندارد . از خنده غش کردم . گفتم: کاش یک موی تو به تن علی بود . »
علی آه بلندی کشید . نگاه اندوهبارش روی چهره ی رنگ پریده ی مگی ثابت ماند . آهسته گفت: « نمی دانم چرا دیگر نمی خندد . »
پایان قسمت۳
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#43
Posted: 28 Aug 2012 07:17
قسمت۴
« می خندد . آن قدر بخندد که خسته شوی . فردا به ریشت هم می خندد و می فهمی اولاد وفا ندارد . »
« کاش این طور نشده بود . »
« چطور نشده بود ؟ مگر از او انتظار دیگری داشتی ؟ این زن لاابالی دائم الخمر خدا می داند با چند نفر بوده و تو خبر نداشتی . »
علی با خشم و خروش گفت: « خواهش می کنم دیگر از این حرفها نزنید!»
« دروغ می گویم ؟ آدم مست که حالی اش نیست چه کار می کند!»
« اشتباه از من بود . نباید بچه دار می شدیم . »
« حالا مگر چه شده ؟ خودم به روی چشم بزرگش می کنم . چند روز دیگر فری هم می اید و دیگر جای غصه نمی ماند . همان طور که مونا را روی چشمم گذاشتم ، مگی را هم می گذارم . »
« فری ناراحت نبود ؟ »
« چرا . غصه ی دانا را که می خورد . اما چه کار می تواند بکند ؟ »
« می خواستید سفارش کنید به هیچ وجه با جنی تماس نگیرد . با روحیه ای که فری دارد می ترسم چیزهایی بگوید که باعث دردس رش شود . آنجا که مثل اینجا آدمها بی ارزش نیستند . هر توهینی ممکن است پایش را به دادگاه بکشد . به خصوص که الان جنی خیلی ناراحت است . »
« فری حواسش جمع است . خودت که می دانی چقدر باهوش و باشعور است . دیدی آن روز چطور ماهرانه سر جنی را جلوی سفارت گرم کرد تا تو رفتی و مگی را وارد گذرنامه ات کردی و برایش شناسنامه ی ایرانی هم گرفتی و جنی بویی نبرد ؟ ! او خیلی زرنگ است . »
« این زرنگی ما نیست . ما دروغ گفتیم و از اعتماد او سوءاستفاده کردیم . کار شرافتمندانه که نکردیم!»
« این حرفها را بریز دور . انگلیسی جماعت غیرت ندارد . گداها! حالا چرا امده ای اینجا نشسته ای ؟ بلند شو برویم پایین . »
« شما بروید . ممن بعدا می آیم . »
« بیا فرزین برایت تار بزند . ببین چه آهنگهایی که یاد گرفته . در ضمن . . . »
« چرا ساکت شدید ؟ در ضمن چی ؟ »
« یکی از دخترهایی که برایت در نظر گرفته بودم پرید . باید تا آن چندتای دیگر نپریده اند دست به کار شویم . »
علی سر تکان داد و پوزخند زد .
توران پرسید: « چرا نیشخند می زنی ؟ !»
«هیچی!»
« هیچی که نشد حرف . خب حرفت را بزن!»
« من ازدواج نمی کنم . مگی از تمام دنیا برایم کافی است . »
« الان اولش است و ناراحتی . وقتی انها را ببینی این حرفها را فراموش می کنی . »
« می خواهم خودم مگی را بزرگ کنم . »
« بچه بزرگ کردن یک چیز است و ازدواج چیز دیگر . بگذار فری بیاید از این حال بیرونت می آورد . من بچه را می برم پایین . زود بیا . » سپس در حالی که قربان صدقه ی مگی می رفت از اتاق خارج شد . لحظه ای بعد دوباره برگشت و گفت: « حیف نبود دخترهای مثل دسته ی گل خودمان را گذاشتی و رفتی پی آن انگلیسی وارفته و بی نمکی که به فلانش می گوید دنبال
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#44
Posted: 28 Aug 2012 07:17
من نیا ، بو می دهی ؟ معلوم نیست به چه چیزشان می نازند . بدبختهای گدا گشنه! اگر ملتها را نچاپند ، از گرسنگی می میرند . مرده شور ذاتشان را ببرند . ادب هم شد نان و آب ؟ ! اگر به خاطر آن پسر حرامزاده اش نبود سراغ تو نمی آمد . دید تو پولدار و ساده ای ، گفت بگذار بچاپمش . »
« لطفا بس کنید . فعلا که آقا دنیا لقب گرفته اند . شیر پیر بریتانیای کبیر!»
« چقدر خوباخته شده ای! ته سفره مان را بتکانیم ، صدها مثل جنی و خانواده ی گدایش سیر می شوند . »
« پس چرا آرزو داشتید تحصیلاتم را در انجا تکمیل کنم ؟ »
« بی عقلی!»
« نه خیر . خودتان می دانید جوانها در اینجا به جایی نمی رسند . »
« گفتم بروی درس بخوانی . نگفتم بروی خودت را ببازی که! از فری خوشم می آید . هیچ کدامشان را آدم نمی داند . »
« اما وقتی فهمید دانا قرار است در انگلستان زندگی کند ، او را به خواستگارهای دیگر ترجیح داد . »
« من رفتم پایین . بلند شو بیا . »
توران از پله ها پایین می رفت که صدای گریه ی مگی بلند شد . علی سراسیمه بیرون دوید . توران سعی می کرد او را ساکت کند اما مگی علی را می خواست . علی او را گرفت و در آغوش فشرد و همراه توران پایین رفت .
سالار آماده ی بیرون رفتن از خانه بود . از علی پرسید: « می آیی برویم بیرون ؟ »
علی جواب منفی داد و او رفت . فرزین آهنگ دل انگیزی می نواخت . با دیدن علی تار را کنار گذاشت و گفت: « می خواهی یاد بگیری ؟ »
« نه ، تو بزن ، گوش می کنم . »
صدای زنگ تلفن به گفتگویشان پایان بخشید . فرزید گوشی را برداشت . فری بود . فرزین پرسید: « آنجا چه خبر است ؟ پلیس باهات چه کار داشت ؟ »
« امده بود تحقیقات . اما چنان نقشی بازی کردم که دلش برایم سوخت . نمی دانی چه کلکی زدم . طوری وانمود کردم که باورشان شد من از کار برادرم خیلی ناراحتم . اینها با همه ی زرنگی شان خیلی پپه و خوش باور هستند . گوشی را بده به علی . »
علی گوشی را گرفت . فری شاد و شنگول حال و احوالپرسی کرد و گفت: « علی ، این انگلیسیها چقدر پپه اند . نمی دانی چطور گولشان زدم . »
« آنها پپه نیستند ما خیلی شیادیم . »
« آدم وقتی نمی تواند با زن بی ارزش دائم مست زندگی کند و از دستش فرار می کند ، اسمش شیادی است ؟ برو بابا ، آن قدر هالو هستند که وقتی تو ما را در ماشین گذاشتی و رفتی سفارت که مگی را وارد گذرنامه ات کنی ، حتی کنجکاو هم نشد ببیند تو آنجا چه کار داری!»
« خب من گفتم می خواهم برای مگی شناسنامه ی ایرانی بگیرم ، او هم باور کرد . می دانی آنها به ما چه می گویند ؟ »
« نه خیر ، شما بفرمایید . »
« می گویند تروریست . آدم دزد ، بربر ، بچه دزد . »
« غلط می کنند . هالو ها!»
« گوشی را می دهم به مامان . »
« با خودت حرف داشتم . من نشانی مان در ایران را بهشان ندادم . یک نشانی الکی دادم . »
« خب از پرونده ی من پیدا می کنند . »
« من فردا بلیتم را اکی می کنم و تا آنها بجنبند ، می آیم ایران . »
« دعا کن ممنوع الخروجت نکرده باشند . »
فری با شنیدن این حرف قهقهه سر داد و پرسید: « مگر چه کار کرده ام که ممنوع الخروجم کنند ؟ »
« همکاری و مباشرت در ربودن یک بچه ی انگلیسی!»
« غلط می کنند . با کدام مدرک ؟ »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#45
Posted: 28 Aug 2012 07:17
« یادت باشد ، قانون آنجا به ایرانیها به چشم دیگری نگاه می کند . »
« نه بی خود خودت را ناراحت کن ، نه مرا بترسان . من بلدم چطور گلیمم را از آب بیرون بکشم . دیدی چطور تو و دخترت را فرار دادم ؟ کار غیرقانونی که نکرده ای ؟ ! قاچاق هم نرفته ای! با گذرنامه ی معتبر و محکم از فرودگاه خارج شده اي . "
" پليس كه به اينجا تلفن كرد ، گفت من تحت پيگرد قانوني هستم و پليس بين المللي هرجا گيرم بياورد دستگيرم مي كند . "
" براي اينكه خيالت راحت باشد مي گويم . اگر روزي روزگاري سر و كارمان به پليس افتاد ، مي تواني همه چيز را به گردن من بيندازي . خوب شد ؟ "
" مثل اينكه تو مشكل خودت را فراموش كرده اي . دانا را مي گويم . "
" تا كي مي توانم برايش اشك بريزم ؟ ! "
" مونا چطور است ؟ "
"خوب است . "
" هيچ سرغ جني نرو . مي ترسم چيزي پيش بيايد و پليس دخالت كند . "
" اگر او سراغ من نيايد ، من با او هيچ كاري ندارم . اثاثه را كه فروخته ام خانه را هم تحويل مي دهم . دلم براي اثاثه تو مي سوزد . حيف از آن همه اثاثه نو و عالي كه ماند زير دست او . خيلي حيف شد . "
" تمام آن وسايل در مقابل چيزي كه من از او گرفتم هيچ است . "
" تو حقت را به دست آوردي . مطمئن باش شوهر اولش هم به همان دلايلي كه تو داري طلاقش داد . اگر كار را به دادگاه مي كشاند ، حتماً بچه را به تو مي دادند . "
" نه ، من برايشان با ادي خيلي فرق دارم . با آدمهاي ديگر از مليتهاي مختلف هم فرق دارم . گروگان گيري سفارت آمريكا باعث شده آنها خيلي از ما خشمگين باشند . هيچ وقت جني را نمي گذارند و جانب مرا بگيرند . من برايشان بيگانه ام؛ آن هم بيگانه اي كه برچسب گروگان گير و تروريست به او چسبيده است . "
" دادگاه با همان دلايلي كه پس از طلاق چارلز را به ادي داد ، با همان دلايل هم مگي را به تو مي داد . او صلاحيت بزرگ كردن بچه اش را ندارد . "
" بله ، به احتمال قوي صلاحيت او را تأييد نمي كرد ، اما بچه را به من هم نمي داد . او را به زوج هاي صلاحيت دار داوطلبي مي داد كه شرايط لازم را براي پذيرفتن بچه اي مثل مگي دارند . "
" پس بايد خيلي از من ممنون باشي . چون يا بايد از او جدا مي شدي و بچه را به خانواده اي مي دادي كه دادگاه تعيين مي كرد ، يا به خاطر مگي زندگي ات را با او در جهنمي كه برايت درست كرده بود ، ادامه مي دادي . قدر مرا بدان . "
" مواظب خودت باش . خداحافظ . "
" نگفتي ممنوني! "
علي گوشي را گذاشت . تمام حواس توران به او بود . انگار مي ترسيد . حس مي كرد علي پايداري كافي را براي ادامه وضع موجود ندارد . با جمله اي كه گفت نشان داد نامطمئن است . " اولش سخت اشت . چند روز ديگر عادت مي كني . فكر و خيال نكن . " و وقتي او را ساكت ديد ، از زاويه ديگري وارد شد . " خدا به اين بچه رحم كرد كه در دامن چنين مادري بزرگ نشد . آن هم دختربچه كه هر چه مادر مي ريزد ، دانه دانه جمع مي كند . الهي شكر! هم تو نجات پيدا كردي ، هم اين بچه . فري كه بيايد وضع خيلي بهتر مي شود . تو هم صحبت پيدا مي كني و مونا ، هم بازي مگي مي شود . فري نمي گذارد بروي يك گوشه و بي سر و صدا بنشيني . به محض اينكه بيايد ، مهمانيها را راه مي اندازد . الحمدلله روحيه اش را كاملاً به دست آورده . "
" فكر نمي كنم مرگ دانا برايش زياد مهم بود! "
" اين چه حرفي است ؟ به خدا آن قدر دست به دامن ائمه شدم تا حالش خوب شد . "
حواس علي پي ادامه نامه بود . دلش مي خواست هرچه زودتر آن را تكميل كند و بفرستد . گويي لازم مي دانست خود را تبرئه و جني را محكوم كند . اگر مي توانست آنچه را در مدت زندگي با او تحمل كرده بود يا در حقيقت برايش فداكاري كرده بود تا زندگيشان از هم نپاشد ، به روي كاغز بياورد ، آرام مي گرفت . دست جني به او نمي رسيد ، ولي او تمام وجود خود را در گرو وي مي ديد . اگر توانسته بود جسمش را از آن سرزمين بيرون بكشد ، فكر و روحش ، خاطرات تلخ و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#46
Posted: 28 Aug 2012 07:18
شيرينش ، پيش جني مانده بود و نمي گذاشت يكپارچه و يكدست به آينده فكر كند .
وقتي به فكر فرو رفت ، توران به فرزين گفت: " بلند شو به دوستهايت تلفن كن ساز و ضربشان را ردارند و بيايند اينجا . علي را كه اين طور مي بينم بي طاقت مي شوم . بايد دور و برش شلوغ باشد . "
فرزين بي درنگ گوشي تلفن را برداشت و ظرف چند دقيقه ده نفر را دعوت كرد .
خنده اي از روي تأسف روي لبهاي علي نشست . به توران گفت: " آن قدر در دلم هياهو و غوغاست كه احتياج به شلوغي ندارم . "
" چه هياهو و غوغايي ؟ چه شده ؟ بايد جشن بگيريم كه به اين آساني توانستي از گير آن زندگي نكبتي خلاص شوي و بچه ات را هم نجات بدهي . به جاي ماتم ، خدا را شكر كن . "
" بله ، بايد شكر كنم ، چون ثابت كردم كه آنها اشتباه نمي كنند! "
" يعني چه ؟ نمي فهمم! "
" بچه دزدي را مي گويم . گروگان گيري و . . . "
" آهان . . . فكر كردم چه مي خواهي بگويي! خيالت راحت باشد ، ذره اي از شرافت ما ايرانيها در وجود آنها نيست . آن قدر با سرنوشت ملت ما بازي كرده اند ، آن قدر نفتمان را دزيده و به چپاول و غارت برده اند كه اگر قرار باشد حقمان را بگيريم ، بايد هرچه ثروت در مملكتشان دارند به ما بدهند . اگرچه گدا هستند و ثروتي ندارند ، هرچه كه دارند از چاپيدن ما عايدشان شده . بنشين پاي حرفهاي پدرت ببين سر همين نفت چه بلايي به سرمان آورده اند . همين ها نقشه كشيدند و مصدق را سرنگون كردند . مصدق نفت را ملي اعلام كرد و خواست دست آنها را كوتاه كند ، كه كودتا راه انداختند . دلت براي اينها نسوزد ، همه شان مثل هم هستند ، گداي پرمدعا . از آن دماغهاي سربالايشان كه انگار علامت برتري شان است متنفرم . "
" فكر نمي كنم حرف همديگر را زياد درك كنيم . سياستگذاران مملكت ، نماينده آحاد مردم نيستند . "
" پس نماينده كي هستند ؟ مگر مردم انگلستان اجازه مي دهند سياستگذاران كاري خلاف ميل و مصلحت آنها انجام دهند ؟ خوب است چند سال آنجا بوده اي و آنها را شناخته اي . من كه چند مدت كوتاه بيشتر آنجا نبودم ، فهميدم دولت چقدر به فكر منافع مردمش است . معلوم است از ملت حساب مي برد و ملت از دولت حساب و كتاب مي كشد! "
" شما در صحبت كم نمي آوريد . حالا چه مي خواهيد بگوييد ؟ "
" مي خواهم بگويم تا بر و بچه ها و دوستهاي فرزين بيايند ، برو دوش بگير . من هم مگي را حمام مي كنم . غذا هم از بيرون سفارش مي دهيم و امشب را حسابي جشن مي گيريم . وقتي هم فري بيايد مهماني مفصلي راه مي اندازيم كه تو همه شان را ببيني و زودتر دست به كار شويم . مي ترسم آنها هم بپرند . "
علي سر تكان داد و گفت: " خيلي عجله داريد! به اين زودي از من و مگي خسته شديد ؟ ! مي خواهيد دست به سرمان كنيد ؟ "
" هرطور مي خواهي فكر كن . دختر خوشگل و پولدار را زود مي قاپند و مي برند . سر جنباندم ، يكي شان را بردند . بلند شو برو بالا دوش بگير . لباسهاي مگي را هم بده به من ، مي خواهم حمامش كنم . "
" نه ، خودم اين كار را مي كنم . "
" به من اطمينان نداري ؟ سه هفته هر روز من حمامش مي كردم . "
ساعت هشت بود كه سر و كله دوستان فرزين پيدا شد . سه نفر از آنها با خواهرهايشان آمده بودند . دو سه نفر سازهايشان همراهشان بود . يكي تمپو مي زد ، يكي ويولون ، يكي گيتار . فرزين هم تارش را به دست گرفته بود و مي نواخت . خانه شلوغ شد . توران از آنها پذيرايي مي كرد . علي هنوز پايين نيامده بود . توران از پايين پله ها صدايش زد: " علي! علي ، كجايي ؟ چرا نمي آيي ؟ همه آمده اند . "
" چشم ، الآن مي آيم . مگي شيرش را خورده ؟ "
" هم شير خورده ، هم غذا . "
دقايقي بعد علي آمد . فرزين دوستهايش را معرفي كرد و مجلس گرم شد . يك ساعت بعد سالار هم آمد . مگي كه به آن همه سرو صدا عادت نداشت ، خودش را به علي چسبانده بود و با تعجب به آنها نگاه مي كرد . شوخيهاي فرزين و جوكهاي حاضران ، كم كم علي را از پشت قلعه اندوهي كه در آن سنگر گرفته بود بيرون مي آورد ، تا آنجا كه با شنيدن يكي از جوكها با صداي بلند خنديد . از خنديدن او دل توران آرام گرفت . تمام مدت او را زير نظر داشت . با خنده او باور كرد به زودي همه چيز رو به راه مي شود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#47
Posted: 28 Aug 2012 07:20
شام در ميان خنده و شادي صرف شد . پس از آن جوانها با آهنگهاي شادي كه مي نواختند و مي رقصيدند ، به طور كل چهره مجلس را دگرگون كردند . توران وقتي نگاهش به مگي افتاد كه دست مي زد ، او را به سالار نشان داد و با صداي بلند گفت: " الهي توري فدايش بشود ، ببين بچه ام چقدر خوشحال شده . در اين مدت هيچ وقت اين قدر شاد نديده بودمش . بفرما ، علي آقا . مي گفتي چرا مگي شاد نيست و نمي خندد . بچه به چه چيز بخندد ؟ به اخمهاي گره خورده تو و چهره عبوست ؟ تو خنديدي او هم شاد شد و خنديد . "
سالار هم طبق معمول از خاطرات دوران جواني اش تعريف كرد . از شكارهايش مانند شاهكار حرف مي زد . آن قصه ها را توران و علي و فرزين از حفظ بودند . دهها بار از زبانش شنيده بودند ، اما براي ديگران تازگي داشت .
مجلس تا ساعت دوازده شب ادامه پيدا كرد . چند بار علي خواست مگي را ببرد بالا و بخواباند ، اما توران نگذاشت . " مگر بچه ات مدرسه اي است كه بگويي فردا نمي تواند از خواب بيدار شود و به مدرسه برود ؟ بگذار بچه ام چهار تا آدم شاد ببيند و خوشحالي كند . "
سرانجام مهمانها رفتند ، مگي گيج خواب بود . علي گفت: " مامان ، مگي را مي خوابانم و مي آيم كمكتان مي كنم . "
" چه كمكي ؟ دست به هيچ چيز نمي زنيم . فردا عشرت مي آيد و خودش همه كارها را سر و سامان مي دهد . فقط ميوه ها را در يخچال مي گذاريم . "
" دست كم بگذاريد ظرفها را در ماشين ظرفشويي بگذارم . "
" خودش بلد است . تو برو با خيال راحت بخواب . الهي برايت بميرم . آن قدر در آن خانه لعنتي كار كردي و ظرف شستي كه عادت كرده اي . بچه ام را لاي پر قو بزرگ كردم ، آن وقت گير كي افتاد! "
علي شب بخير گفت ، مگي را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت . لباس خواب او را پوشاند ، سر بي مويش را با حسرت بوسيد و خواباندش . آن قدر كنار او نشست تا خوابش برد . اما خودش سر خواب نداشت . كاغذ و قلم آنجا روي ميز بود و صدايش مي زد . به جني فكر كرد؛ به او كه در چند هفته گذشته آن قدر عوض شده بود . هيچ وقت باور نداشت آن همه مگي را دوست داشته باشد . هيچ وقت رفتار صميمانه و فداكارانه يك مادر را از او نديده بود . جني حتي حاضر نشده بود براي نگهداري مگي به طور نيمه وقت كار كند . چقدر به وي گفته بود صبحها من از مگي مواظبت مي كنم ، بعد از ظهرها هم تو با او باش ، اما وي قبول نكرده بود . علي پرستاري را كه ظهرها مي آمد تا در غياب آنها از مگي مواظبت كند ، دوست نداشت . او زن مسن ترشرويي بود كه هيچ وقت نمي خنديد . چند بار به جني گفته بود موافقت كند پرستار را عوض كند . اما او اصرار داشت ناتالي بهترين پرستار است ، چون بيست سال سابقه پرستاري از كودكان را دارد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#48
Posted: 28 Aug 2012 07:20
باز هم به جني فكر كرد . از خود مي پرسيد آيا او همچنان ناراحت و غصه دار است ؟ آيا دلش برلي مگي خيلي تنگ شده ؟ آيا بعد از اين حادثه ديوانه وار مشروب مي خورد و خود را نابود مي كند ؟ دلش مي خواست با او حرف بزند و تمام چيزهايي را كه مي خواست بنويسد پاي تلفن بگويد . اما جرئت چنين كاري را در خود نمي ديد . طاقت رنج و گريه او را ناشت . حتي با همه غرور و سرسختيش به نظر او بيچاره و ناتوان آمد . فكر كرد آيا از او انتقام گرفته ؟ آيا بالاخره غرورش را خرد كرده و به زمين ريخته ؟ ! از خودش مي پرسيد آيا هدفش از ربودن مگي همين بوده ؟ انتقام از زني كه تا حد سرخوردگي غرورش را شكسته و تمام خواست و عقيده خود را بر او تحميل كرده بود ؟ از اين فكر خوشش نيامد . سرسام گرفته بود . انگار مي خواست آن افكار را به زور سر جاي اولش برگرداند . از اينكه با چنان روش ظالمانه اي از او انتقام گرفته بود ، خود را نمي بخشيد .
اما سعي كرد از زاويه ديگري هم به قضيه نگاه كند . بچه نبايد در دامان مادري الكلي و لاابالي بزرگ مي شد . به ياد روزهاي جنگ و ستيزشان افتاد . جني جز چند ماه در ايام بارداري ، هيچ وقت از مشروب دست نكشيد . يچ وقت به خواهشها و التماسهاي او اهميت نداد . با يادآوري بعضي از صحنه ها ، در عين طغيان وجدانش آرام گرفت . باورش شد ربودن بچه به قصد انتقام نبوده . او دخترش را نجات داده بود . او را آورده بود تا در دامان خانواده اي بزرگ و اصيل پرورش يابد . پيش خود فكر كرد " روزي كه مگي آن قدر بزرگ شود كه بپرسد چرا علي او را از مادرش جدا كرده ، وي با سربلندي خواهد گفت مادرت پايبند اخلاق نبود . " فكر كرد وقتي مگي كمي بزرگ تر شود ، برايش شرح خواهد داد مادرش چطور از عشق و محبت او سوء استفاده كرده و براي رسيدن به مقاصدش وي را نردبان قرار داده بوده .
صداي آرام و منظم نفسهاي مگي چون سمفوني باشكوهي آرامش مي كرد . به روزي فكر كرد كه دخترش از فداكاريهاي او قدرداني خواهد كرد . به او جواهد گفت ، پدر تو چنان شرافتمند بودي كه نگذاشتي در فضاي يك زندگي بي بند و بار تربيت شوم . و خواهد گفت ، حالا ديگر نوبت من است كه جواب فداكاريهاي تو را بدهم .
از پشت ميز برخاست ، كنار مگي رفت و گونه اش را به گونه او چسباند . چشمهايش را بست . قطره هاي عجول اشك بر گونه هاي لطيف مگي ريخت . آهسته با دست آنها را پاك كرد . از ديدن سر بي موي او رنج مي كشيد . آرزو كرد آن موهاي قشنگ و حلقه حلقه هر چه زودتر در بيايد و او را زيباتر كند .
هنوز از خواب خبري نبود . پشت ميز برگشت . نگاهي به نوشته هاي طويلش انداخت . از ذهنش گذشت : اگر همين طور ادامه بدهم يك كتاب مي شود . از خود سوال كرد: او نامه ام را مي خواند ؟ يا نخوانده پاره پاره اش مي كند و دور مي ريزد ؟ فكر كرد جوابش هرچه مي خواهد باشد . ميلي بي مهار و سركش وادارش مي كرد تمام رنج هايي را كه از سوي او كشيده بود ، جزء به جزء برايش بازگو كند . اين يادآوريها ممكن بود او را قانع كند كه علي مگي را از روي انتقام نربوده و از او جدا نكرده ، به خصوص كه تمام وسايل زندگي حتي اتومبيل را به او بخشيده و مقرري يك سال چارلز را هم به حسابش واريز كرده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#49
Posted: 28 Aug 2012 07:20
بود . البته مي دانست با اين عمل به وجدان خود باج داده ، تا آرام بگيرد و بگذارد او به آنچه فري و توران ديكته مي كردند عمل نمايد . فري وقتي چهره اندوه زده او را مي ديد ، مي گفت: " چرا ماتم گرفته اي ؟ هر كاري راه دارد . تو به حرف من گوش كن ببين چه طور زندگي ات را نجات مي دهم . " البته فري الين بار كه اين طور حرف زد نشان داد كه به بچه فكر نمي كند و در حقيقت او را وصله جني مي داند ، اما وقتي متوجه شد برادرش چنان مگي را دوست دارد كه حاضر است به خاطرش يك عمر زندگي جهنمي با جني را ادامه دهد ، چنين راه حلي را پيش پايش گذاشت . اين راه حل اول علي را شگفت زده كرد ، طوري كه به فري گفت: " مسخره مي كني ؟ بچه را بدزدم ؟ ! " اما موضوع آنقدر تكرار شد كه قبحش را از دست داد .
علي به ساعت نگاه كرد ، دو بامداد بود . قلم را برداشت و شروع كرد .
جني ، ساعت دو بامداد است و من هنوز نخوابيده ام ، بنابراين به نوشتن ادامه مي دهم . بله ، آن شب تا صبح در خانه راه رفتم نمي دانستم مرخصي گرفته اي و اصلا سركار نمي روي ، يا با بهتر شدن حال چارلز صبح خودت را به محل كارت مي رساني و شب به خانه مي آيي! فكر اين كه دست كم تا فرداشب بايد انتظارت را بكشم ، بيچاره ام مي كرد . ورقه آزمايش در دستم بود و بارها به آن جواب مثبت كه زندگي مرا به مسير ديگري مي كشاند نگاه كردم .
سرانجام شب به پايان رسيد و من در انتظار آمدنت بي صبر و قرار شدم . وقتي تلفن زنگ زد و گوشي را برداشتم و صداي مادرم را شنيدم ، تازه يادم آمد خبر رسيدنم را به آنها اطلاع نداده ام . مادرم به محض اينكه با من صحبت كرد ، فهميد حال عادي و طبيعي ندارم . با دلواپسي پرسيد: " اتفاقي افتاده ؟ " اما من سعي كردم طوري با او صحبت كنم كه دست از كنجكاوي بردارد و سؤال پيچم نكند . تازه او را قانع كرده بودم كه فري گوشي را گرفت ، او هم سؤال پيچم كرد . دلم مي خواست گوشي تلفن را به زمين بكوبم و ديگر صدايي نشنوم . بالاخره بازخواستها تمام شد و گوشي را گذاشتم .
تصميم گرفتم به محل كارم بروم و حضورم را اعلام كنم . اما با حال زاري كه داشتم نمي تئانستم به وضعم سر وسامني بدهم . در آخر پس از دست و پنجه نرم كردن با خودم ، عازم محل كار شدم . بيش از چند قدم دور نشده بودم كه ديدم مي آيي . جلوي اتومبيل كاملاً خراب شده بود . با ديدنت منقلب شدم . ايستادم و نگاهت كردم . تو متوجه ام نشدي . اتومبيل را جلوي خانه پارك كردي ، اما هنوز تو نرفته بودي كه صدايت زدم . برگشتي و با خشم نگاهم كردي . همراهت وارد خانه شدم ، ولي هيچ چيز براي گفتن نداشتم . برعكس ، تو پر از حرف بودي ، حرفهايي كه انتظار شنيدنشان را نداشتم . گفتي: " من باردار هستم . بايد موافقت كني بچه را كورتاژ كنم . زندگي ما هنوز به بچه نياز ندارد . " جني تو از همان اول نشان دادي بچه مان را دوست نداري و من با چنين پيشنهادي ناحودآگاه به طغيان آمدم . بي آنكه بتوان دليل خاصي بياورم جواب دادم: " نه . " اما تو واقعا مصمم بودي بچه را از بين ببري . باز من سكوت كردم و تو ادامه دادي " من از اينكه بچه نيمه شرقي داشته باشم متنفرم . تو بي شعوري ، نمي تواني بفهمي . تو مثل تمام مردهاي شرقي خيال مي كني زن يعني خدمتكار مرد . " اين حرف به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#50
Posted: 28 Aug 2012 07:35
جوشم آورد . وقتي نگاه مي كردم مي ديدم خدمتكار منم ، نه تو . تو مرا حتي به اسارت پسرت هم درآورده بودي . سعي كردم وضعي پيش نيايد كه تو بيش از آن عصبي شوي . دلم براي آن بچه اي كه روزهاي اول حياتش را در شكم تو آغاز كرده بود مي سوخت . ت . ادامه دادي: " تو غرور مرا خرد كردي . آب رويم را پيش دوستانم بردي . تو حق نداشتي به خطر خواهرت همه چيز را زير پا بگذاري . حق نداشتي بدون موافقت من بروي . . . تو حق نداشتي . . . تو حق نداشتي . . . تو حق نداشتي . . . "آن قدر گفتي كه بالاخره فريادم را در آوردي . " تو هم حق نداشتي به خانه ادي بروي . حق نداشتي با او مشروب بخوري . . . حق نداشتي . . . " دعوايمان بالا گرفت ، تا جايي كه گفتي طلاق مي خواهي . طلاق چيزي بود كه من تا قبل از آن كه بدانمك تو بارداري قاطعانه به آن فكر كرده بودم . اما آن ورقه آزمايشگاه همه چيز را به هم ريخته بود . من حاضر نبودم از فرزندم صرف نظر كنم .
جني ، تو نمي داني ما شرقيها چه طور با پوست و گوشت و استخوان بچه هايمان را دوست داريم . ما شرقيها ، يا بهتر بگويم ما ايرانيها ، تا آخرين روز عمرمان در خدمت بچه هايمان هستيم . هيچ وقت رهايشان نمي كنيم . حتي اگر بد باشند ، به دادشان مي رسيم . به آنها عشق مي ورزيم . بچه هاي بچه هاي خودمان را هم عاشقانه دوست داريم . بچه ها را به بادام تشبيه مي كنيم و نوه ها را به مغز بادام . بايد بگويم كمي هم در برابرشان ضعيفيم . به خاطرشان تن به خيلي از ناملايمات مي دهيم و بسياري از فشارهاي روحي و جسمي را تحمل مي كنيم . همان طور كه من تحمل مي كردم ، توهينهايت را مي گويم . تو آن قدر در از بين بردن آن بچه بي گناه اصرار داشتي كه من مجبور شدم همان كاري را بكنم كه پدرهاي ايراني براي فرزندانشان مي كنند . يعني تحمل آنچه در طول سه چهار هفته گذشته از تو ديده بودم و تصميم داشتم به همان دليل از خيرت بگذرم و راهم را از راهت جدا كنم . اما حالا نمي توانستم از موجودي كه به من تعلق داشت و از نطفه من به وجود آمده بود صرف نظر كنم . ناچار ملايم شدم ، ملايم و باز هم ملايم تر . آن قدر كه حقم را فراموش كردم . اصلاً جايمان عوض شد . تو شدي طلبكار و من بدهكار . فرياد مي زدي: " از بينش شكاكانه ات متنفرم . تو بايد در فرهنگت تجديد نظر كني . " من هم مي گفتم " نه تو بايد اين كار را بكني ، من نمي دانم چگونه تو را از باتلاق فرهنگت بيرون بكشم . من می خواهم خودم باشم و ایرانی بمانم . زندگی کردن مانند دیگران و در عین حال شبیه آنها نشدن هنر است . با تمام این حرفها باید کاری میکردم که اوضاع را به نفع تو عوض کنم تا دست از لجبازی برداری . اما تو رام شدنی نبودی . گفتی:«تو وقتی آزادی مرا نابود میکنی ، یعنی قانون را نابود میکنی . من همهٔ زندگی ام را به تو نداده ام . » با ملایمت گفتم:«بله گفتن ، در زندگی زناشویی یعنی تمام زندگی یک انسان اخلاقی!» جواب دادی«این اخلاقی که تو از ان دم میزنی لایق نفرین است . اشکال در فرهنگ توست . »و من گفتم:«نه ، اشکال در اندیشهٔ توست . هیچ خودت را در معرض قضاوت دیگران قرار داده ای ؟ » گفتگو فایده ای نداشت . از رفتن به محل کار صرف نظر کردم . تا به مقصودم نمی رسیدم نمی توانستم به زندگی عادی برگردم .
تو فریادهایت را زدی و توهینهایت را کردی ، و من سعی کردم فقط به بچه ام فکر کنم؛ بچه ای که پیش تو بود و نمی خواستی او را به من بدهی . وقتی دیدم با هیچ راه حلی کوتاه نمی آیی ، به مادرت تلفن کردم و خواستم خودش را برساند . اتفاقا کارول هم تعطیلات اخر هفته را با او می گذراند . با هم آمدند ، با دیدنشان حالم عوض شد . تو آنها را علیه من
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود