انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 15:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  14  15  پسین »

بازی تموم شد


مرد

 
« شما که ترسو نبودید!»
« زیاد نترسیدن از شجاعت نیست! دلیل سبکسری و سر به هوا بودن است . این دفعه که تلفن کرد بگذار من جوابش را بدهم . »
فری با قاطعیت گفت:«مامان ، نمی گذارم در این کار خیانت کنید . شما چه کار به این کارها دارید ؟ »
« روزی که علی بچه اش را از دست بدهد . روز مرگش است . هم مرگ اوهم مرگ من . »
« کاری می کنم که مگی را خودش دو دستی تقدیم کند . فعلا با هیچکس راجع به گفتگوی من و جنی حرفی نزنید . نه بابا ، نه فرزین و نه هیچ دیگر . علی وقتی یکی زیبا تر وطنازتر از جنی پیدا کرد ، مگی فراموشش می شود . »
«مقصودت کیست ؟ »
« مهشید ، او همیشه چشمش پی علی بود!»
«زن بیوه ؟ دخترش را چه کار می کند ؟ »
« دختر فقط تا هفت سال مال مادر است . »
«بعدش چی ؟ »
« هیچی! مادر چشمش کور می شود ، هفت سال پدرش در می آید و دخترش را بزرگ می کند و از آب و گل در می آورد . بعد قانون می زند پس کله اش و بچه را می گیرد و به پدرش می دهد . حالا باباش هر پدر سوخته ای می خواهد باشد! دزد ، قاچاقچی ، قاتل ، معتاد . . . »
« نه بابا ؟ پدر که این طوری صلاحیت ندارد . »
« تا مادر برود عدم صلاحیت او را ثابت کند موهایش مثل دندانهایش سفید شده! مگر قانون مملکت ما به حرف زدن اهمیت می دهد ؟ زن اگر با دو چشم خودش ببیند مردی زنی را کشته! شهادتش قبول نیست!»
« فری ، باور نمی کنم! من نمی دانستم! چرا ؟ »
« برای اینکه طبق قانون موجود ، زن نصف مرد می ارزد . باید دو تا زن به دست یک مرد کشته شود تا آقای قاتل را قصاص کنند . یکی کم است!»
« دیوانه شده ای ؟ این چیزها چیست که از خودت در می آوری ؟ »
« بدبختی ما زنها این است که هیچ از حق و حقوقمان نمی دانیم!»
« من که سر در نمی آورم . حالا نارسیس چند ساله است ؟ »
« سه ساله!»
« واخ ! واخ ! با این همه دختر ترگل و ورگل که ریخته ، علی برود بیوه بگیرد ؟ آن هم با یک بچه ؟ باید یه دختر برایش بگیریم که در تهران نظیر نداشته باشد . »
« علی آقای شما هم بیوه است . اگر مگی را به دمش نچسبانده و نیاورده بود ، یه چیزی . ولی مطمئن باشید هر دختری حاضر نمی شود . بچه ی شوهر را قبول کند . »
« من مگی را به هیچ نمی دهم . برایم مثل مونا عزیز است . خودم بزرگش می کنم . از اول هم هدفم همین بود . »
« بگذارید فعلا بروم بالا ببینم چرا مونا دیر کرده . »
از پله ها بالا رفت . مونا با مگی بازی می کرد . علی سرش را روی میز گذاشته بود . با شنیدن صدای پا سر بلند کرد . چشمهایش خواب آلود بود . فری پرسید:« ببینم ، این بالا خسته نمی شوی ؟ » بعد به مونا گفت:« تو آمدی به دایی علی بگویی بیاید پایین ، اما خودت هم اینجا ماندی!»
« دارم با مگی بازی می کنم . به من می گوید «مومو» بلد نیست بگوید مونا»
علی پرسید «چه کار داری ؟ »
«باهات حرف دارم . »
« راجع به چی ؟ »
«بلند شو بیا پایین . مامان هم میخواهد با تو حرف بزند . »
« حوصله ندارم . »
« آخرش چی ؟ تو که نمیتوانی برای همیشه بیکار و بی هدف اینجا بنشینی!»
فری بالای سر او قرار گرفت . موهایش را بوسید . دست روی زانویش انداخت و بلندش کرد . « علی ، هرچه غصه
بخوری و فکر بیخود بکنی از کیسه ات رفته . فقط دو تا چیز یادت باشد . اول این که جنی عاشق اِدی بود . دوم اعتیاد داشت . دخترت نباید در دامن مادری الکلی بزرگ می شد . وقتی همیشه این دو موضوع را به یاد داشته باشی ، غصه نمی خوری . »
علی برخاست . فری مگی را بغل کرد . دست مونا را هم گرفت . در حالی که سعی می کرد علی را جلو بیندازد گفت:« بیا برویم پایین ، می خواهم برایت بگویم دنیا آن قدر ها هم غم انگیز نیست . می بینم هر چه برای دانا غصه خوردم و اشک ریختم به جایی نرسیدم . وقتی دانا از دستم رفت خیال کردم دنیا هم به سر آمده و من هم باید به دنبال او بروم ، یا تمام عمر عزادار و ماتمزاده بمانم . اما زندگی خلق و خوی خودش را دارد . آدم را به وضعیت موجود عادت می دهد . هیاهوی زندگی ، صدای مُرده ها را کم کم خاموش می کند . آدم را به دنیای زنده ها مشغول نگه می دارد . جنی هم مُرده . به زودی فراموش می شود . نگاه کن ، از روزی که تو آمده ای یک تلفن نکرده!»
« او از من متنفر است . حق دارد . چه تلفنی بکند ؟ »
« از مگی هم متنفر است ؟ دست کم می توانست زنگ بزند و صدای او را پای تلفن بشنود . جنی دائم مست است . حالیش نیست بچه دارد یا نه! مگر خودت نمی گویی اصلا توجهی به مگی نداشت! ؟ »
« اما وقتی خیال کرد مگی گم شده ، خیلی بیتابی کرد . مگر خودت روزنامه ها را ندیدی و نخواندی ؟ »
« تمام شد! تمام هیاهویش همان اول بود . خودت ببین دیگر!هیچ سراغی از تو و بچه اش گرفته ؟ »
توران ظرف میوه را روی میز گذاشت . فکرش مغشوش بود . از نقشه های فری می ترسید . وقتی همگی دور میز هال نشستند ، علی را با دقت از نظر گذراند و ارزیابی کرد و در دل نالید: دارد از دست می رود . با لحنی درد آلود گفت:«علی ، این طوری پیش بروی مریض می شوی . چرا همه اش آن بالا می مانی ؟ اصلا باید هر چه زودتر فکری حسابی برای کار و شغلت بکنیم . فعلا یکی از دفتر های بابا را برای خودت بردار و کار را شروع کن . »
علی از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت .
فری معنی نگاهش را نفهمید . پرسید:« چی شده ؟ چرا این طوری نگاه می کنی ؟ مگر پیشنهادم بد است ؟ خب اگر فکر بهتری داری بگو . »
علی آه بلندی کشید و به مگی که ساکت به دیوار تکیه داده بود وبه جنب و جوشهای مونا نگاه می کرد گفت:«عزیزم ، تو هم بازی کن . نگاه کن مونا بازی می کند . چرا ساکت ایستاده ای ؟ »
فری گفت:« صبرکن ، یکی دو ماه دیگر می زند روی دست مونا . هنوز به محیط خو نگرفته . از بس آن ناتلی عُنُق و بد ترکیب را دیده ، شور و حال بچگی اش را فراموش کرده . چرا به جنی نمی گفتی این پرستار بد اخم و عبوس به درد بچه ای به این سن و سال نمی خورد ؟ آخر مگر هیچ اختیاری از خودت نداشتی ؟ »
« ولم کن . حوصله ی این حرفها را ندارم . صدایم کردی که بازجویی ام کنی ؟ »
توران گفت:« علی ، برایت سیب پوست بِکَنم ؟ »

"نه ، سيب نمي خواهم!"
"پس يك چيزي بخور . مثل دوك شده اي . رنگ به صورتت نمانده . من نمي فهمم چه فكري توي سرت است كه اين قدر گرفته اي . حرفت را بزن . سبك مي شوي . به خدا وقتي نگاهت مي كنم ، دلم مالش مي رود . فري راست مي گويد . كم كم بايد به فكر شغل و كار باشي . بايد حركت كني . "
فري قهقهه زد و گفت:"حتما مي ترسد پا از خانه بيرون بگذارد ، پليس دستگريش كند . "توران گفت:"پليس غلط مي كند . مگر بچه ما مردم است ؟ بچه خودش بوده . اختيارش را داشته . به خدا اگر كار به آنجاها بكشد چنان جني را رسوا مي كنم كه_"
علي با بي حوصلگي حرف او را قطع كرد . "موضوع پليس و دستگير شدن نيست!"
"پس موضوع چيست ؟ بگو ما هم بدانيم! و الله به خدا از ناراحتي روز و شبم را نمي فهمم . هر وقت نگاهت مي كنم ، مي بينم تو فكري . الان جني در عالم هپروت است و تو اينجا غصه مي خوري . بايد هرچه زودتر مشغول كار شوي!"
"پس مگي چه مي شود ؟ "
"مگر قرار است چه بشو ؟ او مثل مونا در اين خانه بزرگ مي شود . من كه جانم برايش دَر مي رود . "
"هنوز به محيط عادت نكرده . نمي توانم تنهايش بگذارم . از لحاظ روحي صدمه مي خورد . "
"فكر كن همان جا در برايتون بوديد . مگر هر دوتان سر كار نمي رفتيد و بچه پيش ناتالي بد اخم نمي ماند ؟ "
"چرا ، اما من از صبح تا ساعت دو بعد از ظهر با او بودم . "
"تا تو مقدمات كار را آماده كني ، او به محيط خو مي گيرد و عادت مي كند . سه هفته در لندن با من بود . ديگر به من عادت كرده . با مونا هم كه جورش جور است . "
"بالاخره نگفتيد در آن سه هفته او چه وضعيتي داشت . "
"گفتن ندارد . رفته و گذشته!"
"مي خواهم بدانم . "
نگاه توران به فري افتاد . او علامت مي داد كه حرف نزند . علي متوجه شد . با سرعت به سوي او برگشت . فري غافلگير شد . قبل از آنكه علي چيزي بگويد گفت:"تو الان در وضعيتي نيستي كه بخواهي در معرض اتفاقات ناراحت كننده گذشته قرار بگيري . "
علي نتوانست از ادامه موضوع صرف نظر كند . از ميان دندانهاي به هم فشرده غريد:"قرار نمي گرفته ؟ "
"خب مسلم است . توضيح و تفسير ندارد . گريه مي كرد . من هم مي بردمش بيرون و ساكتش مي كردم . "
"حتما دعوايش مي كردي! خدا جني را نيامرزد . "
"الهي آمين!"
"اگرچه او تقصير ندارد . من بودم كه دوستش داشتم . عاشقش بودم . نمي توانستم از او صرف نظر كنم . و گرنه او_"
با اين حرف ها روزگار خودت را سياه نكن . هرچه بوده گذشته . بايد به فكر آينده باشي . گفتم كه وقتي دانا رفت خيال كردم همه چيز تمام شده . اما مرور زمان نشان داد هر غمي ، هر قدر هم سنگين باشد ، با گذشت روزگار قابل تحمل مي شود . "
"دست از سرم بردار . "
مشغول گفتگو بودند كه ناگهان صداي گريه مگي بلند شد . علي از جا پريد . مونا صورت او را چنگ زده و خراش داده بود . علي هراسان او را در آغوش گرفت . "عزيزم . عزيزم . من اينجا هستم . بابا اينجاست . شما كه بازي مي كرديد . چه شد! ؟ "
فري با تغيّر از مونا پرسيد:"اين چه كاري بود كردي ؟ هان ؟ "
"آخر توپم را نمي داد . "
"چرا به من يا مامان توري نگفتي ؟ يا الله بگو معذرت مي خواهم . "
مگي سوزناك گريه مي كرد . نوازشهاي علي تأثير نداشت . انگار منتظر بهانه اي بود تا عقده هاي دلش را خالي كند . بغض گلوي علي را گرفته بود . توران خواست بچه را از بغلش بگيرد . اما مگي روي برگرداند . سرش را روي شانه علي
گذاشت . فري توپ را به طرفش گرفته بود و قربان صدقه اش مي رفت . "عمه فري فدايت . گريه نكن . بيا ، توپ مال تو . ديگر گريه نكن . ببين چقدر مونا را دعوا كردم!حالا بياييد آشتي كنيد . "
علي گفت:"يكي ذره بالاتر را چنگ زده بود ، چشمش كور مي شد . "
فرزين در را باز كرد و وارد شد . با شنيدن صداي گريه مگي به طرفش رفت . مگي با او مأنوس شده بود . فرزين سر او را كه روي شانه علي بود نوازش كرد .
"گريه نكن ، مگي كوچولوي قشنگ . بيا بغل عمو فرزين . مي خواهم ببرمت پارك برايت بستني و بادكنك بخرم . با هم تاب سوار مي شويم . بيا عزيزم . "
مگي با لحن ملايم و نوازشهاي او كم كم آرام شد .
فرزين باز هم ادامه داد . "بيا با عمو فارسي حرف بزن . بگو عَ . . . م . . . و" او را از آغوش علي گرفت . در حالي كه مي بوسيدش خطاب به بقيه گفت:"مي برمش پارك . "
فري با چشم و ابرو به او اشاره كرد از مونا هم دلجويي كند . فرزين به مونا گفت:"مگي كه ساكت شد ، مي آييم خانه و سه تايي توپ بازيي مي كنيم . خب ؟ "
مونا حسادت مي كرد و فري ناراحت بود . با اين حال فرزين بدون مونا از خانه خارج شد . علي با دلواپسي گفت:"خيلي مواظبش باش . اصلا حالا كه ساكت شده نبرش . "
"حواسم جمع است . نگران نباش . "
"آخر مي ترسم . "
"از كي ؟ از چي ؟ "
"فرزين ، ممكن است پليس _"
"كابوس پليس را از ذهنت بيرون كن . هيچ كس در تعقيب شما دو تا نيست . مطمئن باش . "
فرزين مگي را برد . فري مونا را در آغوش گرفت و او را روي زانويش نشاند . علي به طرف او رفت . موهايش را نوازش كرد و گفت:"مونا جان ، تو دختر خيلي خوبي هستي . نبايد مگي را بزني . مگي كوچولو است . بايد دوستش داشته باشي و با هم بازي كنيد . حالا بيا بغل من . "
مونا به فري چسبيد و به سوي او نرفت . توران گفت:"علي ، بچه ها زود بزرگ مي شوند و مي روند پي سرنوشتشان . خودت را اين قدر عذاب نده . چشم هم بگذاري ، ماهها و سالها مثل برق مي گذرد و مگي هم مي رود دنبال زندگي اش . تو كه نبايد به خاطر يك الف بچه نابود شوي . "
علي غير منتظره گفت:"مامان ، من مي خواهم خانه ام را بفروشم . "
توران با تعجب پرسيد:"چه گفتي ؟ خانه را بفروشي ؟ چرا ؟ "
"مي خواهم يك جاي كوچك تر بخرم و با بقيه اش كاري را شروع كنم . "
"چه كار به خانه داري ؟ چقدر مي خواهي سرمايه گذاري كني ؟ "
"نمي دانم . خانه را چند مي خرند ؟ من كه از قيمتها خبر ندارم . "
"آن خانه را به نامت نكردم كه بفروشي! پول مي خواهي ، بگو . "
"ديگر بس است! خيلي خرجم كرده ايد . "
"براي دل خودم كردم . مي خواستم در يك كشور حسابي تحصيل كني . فعلا بهتر است همان طور كه گفتم يكي از دفترهاي بابا را برداري و كار را شروع كني ، تا بعد . "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
"نمي خواهم سربار شما باشم . دو تا آپارتمان چسبيده به هم مي خرم كه خيالم از مگي راحت باشد . "
"چه حرف ها مي زني! نكند من عوضي مي فهمم! يعني مي خواهي _"
"مي خواهم محل زندگي و دفتر كارم يك جا باشد . براي مگي پرستار مي گيرم و خودم هم هوايش را خواهم داشت . "
"اين حرف ها چيست ؟ مگر من مي گذارم تو از اينجا بروي ؟ مگر مي گذارم بچه زير دست هر كسي بزرگ شود ؟ پس من چه كاره ام ؟ خودم به روي چشمم بزرگش مي كنم . تو هم بايد به فكر ازدواج باشي و بروي دنبال زندگي ات . مگر می گذارم بچه ام زیر دست هرکسی بزرگ شود ؟ مگر تو می توانی در این سن و سال پایبند بچه بشوی و خودت را از زندگی محروم کنی ؟ ! »
« مگی همه زندگی من است . »
فری گفت : « به جای فروش خانه ، بنشین فکر کن ببین چه شانسی آمده در خانه ات را زده . »
علی خیره خیره نگاهش کرد . پرسید : « چه شانسی ؟ »
« فکر کن یادت می آید . »
علی ابرو در هم کشید . « چیزی یادم نمی آید . »
« روزنامه ها . مجله ها . مصاحبه ها . پشینهاد ها ! »
« واضح بگو . حوصله معما حل کردن ندارم . »
« خب معلوم است . اگر به یکی از پیشنهاد ها جواب مثبت بدهی ، می دانی چه پول هنگفتی به دست می آوری ؟ ! »
« چه پیشنهادی ؟ نمی فهمم ! »
« خوب می فهمی ! دلت نمی خواهد باور کنی ! مگی الان بچه گران قیمتی است . اما این موقعیت همیشه پایدار نمی ماند . علی ، به خدا داری مفت و مسلم همه جیز را از دست می دهی . تو می توانی صاحب میلیونها دلار بشوی . می توانی . . . »
چشمهای علی با گفته های او لحظه به لحظه فراخ تر می شد . نفسهایش به شماره افتاده بود . توران حال او را درک می کرد . اما فری غرق در عوالم خود بود و همان طور پشت سر هم می گفت .
« می توانی با معروف ترین نشریات مصاحبه کنی و مبالغ هنگفتی بگیری . به خدا تو نمی توانی بچه بزرگ کنی . جنی مادر خوبی دارد . مطمئنا" از مگی نگهداری می کند . آخر مامان که نمی تواند در این سن و سال برای بچه کوچک مادری کند . مامان فشار خونش بالاست . یکی باید مراقب خودش باشد . او را بده به جنی و . . . »صدای فریاد ناگهانی علی آن دو را از جا پراند . « فری ، یک دفعه دیگر از این حرف ها بزنی ، کاری می کنم که تا ابد فراموشت نشود . تو می گویی سر بچه ام معامله کنم ؟ »
توران در حالی که کلافه شده و قیافه سرزنش باری به خود گرفته بود و نشان می داد از فری ناراحت است ، خطاب به علی گفت : « بابا تو چرا این جوری شدی ؟ چرا فریاد می زنی ؟ چرا داری خودت را می کشی ؟ او که چیز بدی نگفت . خب بی سر و صدا و داد و قال جوابش را بده . »
« مامان ، فری می گوید من بچه ام را مثل کالا بفروشم و پول بگیرم . می دانید این حرف یعنی چه ؟ یعنی اینکه من احساس و عاطفه و شرفم را به پول بفروشم . من به خاطر مگی خودم را آواره کردم . حالا به خاطر پول ، او را دوبارهه زیر دست جنی بیندازم ؟ »
فری خونسرد و راحت گفت : « چرا تا حرف حسابی می شنوی جوش می آوری ؟ »
« فری بس کن . کدام حرف حسابی ؟ من حاضر نیستم یک تار موی مگی را با دنیا عوض کنم . »
فری پوزخندی زد . « حالا که او مو ندارد تا یک تارش را با دنیا عوض بکنی یا نکنی ! »
« تو اصلا" حال مرا نمی فهمی . همیشه آن قدر قبولت داشتم که فکر می کردم نظر و فکر تو بهترین نظر و فکر است . اما حالا می بینم آدم دیگری شده ای . فقط به پول فکر می کنی . »
« خب برای اینکه پول به آدم قدرت می دهد . »
« من به مگی احتیاج دارم ، نه قدرت . می فهمی ؟ »
« تو هیچ فکر کرده ای با چند میلیون دلار چه کارهایی می شود کرد ؟ »
« بله ، می دانم . می شود شرافت و عاطفه و انسانیت را فروخت »
« دست از این حرف های پرطمطراق برداد . تو می توانی پولها را بگیری و برای مدتی مگی را به جنی بدهی . بعد با او وارد معامله شوی . قول می دهم چنان پیشنهادت استقبال کند که حظ کنی . او و خانواده اش وضع مالی خوبی ندارند . نسل در نسلشان در کنسل هاوس زندگی کرده اند . وقتی برایش پول رو کنی با میل و رغبت و اشتیاق مگی را به تو بر می گرداند . مطمئن باش . »
« با آن میلیونها دلار می شود فضیلت را هم خرید ؟ »
« علی ، من می دانم چند وقت دیگر به خاطر اشتباه امروزت پشیمان می شوی . اما مطمئن باش آن روز دیگر خیلی دیر است . »
« خوب گوش کن . تو دیگر حق نداری پیش روی من چنین حرفهایی بزنی . تو به بچه من به چشم کالا نگاه می کنی . دست کم قیاس به نفس کن ببین خودت می توانی
چنین پیشنهادی مشعشعی را بشنوی ؟ می توانی مونا را از دست بدهی ؟ »
« اگر مطمئن شوم فقط برای مدتی کوتاه از او دور شوم ، شانسم را زیر پا نمی گذارم . »
« نه بابا ، من و تو همدیگر را نمی فهمیم . من می گویم الف ، تو می گویی شتر ! »توران دلتنگ و دلخور خطاب به هر دو گفت « خواهش می کنم بس کنید . چرا اوقات هم را تلخ می کنید»
« مامان ببینید فری چه می گوید ؟ »
« خب اینکه دعوا و مرافعه ندارد . بگو نه ! همین . چنان از خود بی خود می شوی که انگار کفری شنیده ای . فکر خانه فروختن را هم از سرت به در کن . پول می خوای ؟ خودم در اختیارت می گذارم . هر قدر بخوای »
سپس از جا برخواست و به یکی از اتاقها رفت . اندکی بعد با دسته چک و خودکار برگشت . چکی بدون رقم امضا کرد و جلوی علی گذاشت . « بگیر این هم خودکار هر مبلغی که لازم داری بنویس . »
فری منتظر واکنش او بود . علی به ساعتش نگاه کرد . با نگرانی گفت : « فرزین دیر کرد ! »
توران گفت : « دیر نکرده . نگران نباش . حتما" مگی سرگرم شده ، او هم گذاشته هر قدر دلش می خواهد بازی کند . این قدر دلواپس نباش . بردار رقم چک را بنویس . »
« من چند سال از اینجا دور بوده ام . نه قیمت ها را می دانم ، نه از اوضاع اقتصادی با خبرم . »
« تو اول بگو چه کار می خواهی بکنی ، تا من برایت بگویم چقدر پول لازم داری . »
علی فکری کرد و گفت : « من مهندس راه سازی هستم . باید شرکت راه و ساختمان راه بیندازم »
فری با اعتراض گفت : « گفتم شرکت حمل و نقل راه می اندازیم ! »
علی در حالی که احساس می کرد لحظه به لحظه قلبا" از او دور می شود ، گقت : « من هیج چیزی از حمل و نقل نمی دانم . چرا در رشته تخصصی ام فعالیت نکنم ؟ »
« برای اینکه حمل و نقل پر درآمد تر است . »
« تو هر کاری دوست داری بکن . من هر کاری را که بلدم انجام می دهم . »
« می خواهم با هم شروع کنیم و بعد فرزین را هم به کار بگیریم . »
« چرا با من ؟ »
« برای اینکه می دانم سرت را کلاه می گذارند . تو نمی دانی مردم چطور گرگ شده اند . می خواهم مواظبت باشم گولت نزنند . اینجا نبوده ای ، نمی دانی چه خبر است . تو هم که آدم صاف و ساده ، چشم بر هم بگذاری ، سرمایه ات بر باد رفته . دست به گول خوردنت هم که خیلی خوب است . همانطور که گول جنی را خوردی و خودت را گرفتار کردی . باز هم گول می خوری . »
توران در تایید صحبت های او گفت : « علی جان ، فری که بد تو را نمی خواهد . حرفش حسابی است . تو خیلی خوش قلبی . اما مردم این طوری نیستند . از صاف و سادگی سو استفاده می کنند . چشم هم بگذاری ، کلاهت را برداشته و رفته اند .علی به ساعت نگاه کرد . با اضطرراب گفت : « چرا فرزین نیامد ؟ مگی را به کدام پارک برده ؟ » از جا برخاست .
توران دستش را گرفت و گفت : « چک را بردار . »
((نمی خواهم ترجیح می دهم خانه را بفروشم . ))
((خیلی خوب . چک را بردار . خانه را که فروختی پول را پس بده . تو الان حال درستی نداری . باید چند هفته بگذرد تا این هول و هراس ها از جانت بیرون برود . ))
توران چک را جلو کشید . رقم درشت و قابل ملاحضه ای در آن نوشت و در جیب پیراهن او گذاشت . ((علی میدانم هرچه داشتی گذاشته ای برای آن مار خوش خط و خال . فعلا یک مبلغی نوشتم تا بعدا تصمیمت را بگیری ببینم چکار میخواهی بکنی و چقدر سرمایه لازم داری . ))
علی طاقت از دست داده بود . ((من می روم دنبال فرزین و مگی . ))
فری گفت : ((صبر کن باهم برویم . ))
اما علی بی اعتنا به او از در خارج شد . چنان هراسان و نگران بود که موقعیتش را درست تشخیص نمیداد . احساس بی اعتمادی و عدم امنیت بر وجودش مستولی شده بود . خود را در معرض خطراتی بزرگ میدید خطراتی که نه حجمشان را پیش بینی کرده بود و نه عواقبشان را . اما احساس تلخ بی اعتمادی بیش از عدم امنیت هراسناکش میکرد . به وضوح میدید فری چشم طمع به مگی بی نوایش دوخته . یکباره احساس کرد از او متنفر است . سرگشته و پریشان از خیابان سر برآورد . به اطراف نگاه کرد اثری از فرزین نبود . ترس سراسر وجودش را در بر گرفته بود . نمی دانست باید کجا برود به پارک نزدیک خانه رفت . همه جا را گشت امام اثری از آنها نبود . دچار توهم شده بود و گفته های فری در مغزش تکرار میشد . از ذهنش گذشت:مگی را برمی دارم و از این خانه می روم . میترسم .
نمی دانست چه باید بکند . سالار از دور می آمد . به طرف او رفت . وقتی نزدیک با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت: (( سلام بابا . این طرفا پارک دیگری هم هست ؟ ))
(( علیک سلام چطور مگر ؟ ))
((فرزین خیلی وقت است مگی را برده . می ترسم بلایی سرش آمده باشد . ))
((فرزین از تو عاقل تر است . نگران نباش بیا برویم خانه خودش می آید . ))
((اگر نیامد چه ؟ عجب اشتباهی کردم!))
((تو که اینقدر ناراحتی خب نمی ذاشتی او را ببرد . ))((مونا به صورتش چنگ انداخت . او هم آنقدر گریه کرد فرزین بردش بیرون ساکتش کند . ))
سالار دست به پشت او گذاشت . ((بیا برویم . فکر و خیال بیخود نکن . خاطرت جمع باشد . هیچ سراغ دختر تو نمی آید . نه پلیس نه مادر و نه خانواده ی مادرش . ))
((پس آنهمه وعده ی مژدگانی و جایزه برای چیست ؟ ))
((برای اینکه علیه ایران بامبول تازه ای راه بیندازند . تا وقتی حکومت معنی خارجی را نمی داند از این ببرنامه ها خواهیم داشت . البته جای خودشان که امن است . بیچارگی را ملت باید تحمل کند . ))
((بابا ؟ ))
((بله ؟ چی شده ؟ چرا ساکت شدی ؟ حرفت را بزن . ))
((شما اگه جای من بودید چیکار میکردید ؟ ))
((میرفتم شکار و میگفتم گور بابای همه !))
علی دندان قروچه ای کرد و هیچ نگفت .
سالار با صدای بلند و بی مقدمه خنده سر داد . ((بیا پنجشنبه و جمعه بریم شکار ببین چه صفایی داره . کارهای خاله زنکی را به زنها واگذار کن . بچه هم بالاخره بزرگ می شو . ))
علی به یاد روزهای کودکی و نوجوانی اش افتاد . هرگز از پدر درس زندگی نشنیده بود . او هنوز همان مرد بی خیال و بی مسئولیت بود . دلش برای خودش سوخت . و بیش از آن برای مگی احساس غربی میکرد . هیچکس متوجه ی حال و روزش نبود . نه توران نه سالار ونه فری که او را تشویق کرده بود بچه را بردارد و به ایران فرار کند . آنها هرکدام نقشه های خودشان را داشتند و از دیدگاه خود به موضوع نگاه میکردند .
گیج بود . سالار محکم به پشتش زد . ((پسر اخم هاتو باز کن . مثلا تو مردی ها!یک موی فری به تنت نیست . به جان خودت یک پا شیرمرد است . مغزش خوب کار میکند . ))
وقتی به خانه رسیدند علی مرده ی متحرکی بود که با شنیدن صدای فرزین روح تازه ای در کالبدش دمیده شد . فرزین پرسید: ((تو کجایی ؟ خیلی وقت است آمده ایم خانه . ))
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
((خیلی دیر کردی دلواپس شدم . ))
بعد به سوی مگی پرواز کرد و او را در آغوش کشید . به چشمان آبی بهاری اش نگاه کرد بوسیدش و از پله ها بالا رفت .
وقتی تلفن زنگ زد فری مثل عقاب روی آن فرود آمد((الو . . . . الو . . . . ))
صدای جنی لود که از آن سوی سیم ضعیف و لرزان به گش میرسید . ((منم جنی))
((گوشی را نگه دار . ))چشمکی به توران زد و به اتاقش رفت . در را بست و گوشی را برداشت ((خب چکار کردی ؟ ))
((می خواهیم در روزنامه آگهی بدهیم . ))
((که چی ؟ ))
((که از ملت بخواهیم هر هرقدر میتواند کمک کند تا پو جور شود . ))
((ملت گدای شما از صدقه سر مستعمره هایتان از گرسنگی نمی میرد . آن وقت این گدا گرسنه ها بیایند پول بدهند ؟ حتما می خواهند پنی پنی کنار هم بگذارند . چرا سراغ امریکایی ها که اعلام آمادگی کرده اند نمی روی ؟ پول پیش آنهاست . ))
((حرفهای آنها جنبه ی تبلیغاتی دارد . در عمل کلری نمی کنند . ))
((پس حقوق بشر کشک است . حالا که اینطور است مگی بی مگی . خداحافظ . ))
((صبر کن خواهش مینم پنج میلیون دلار رقم وحشتناکی است . من می خواهم با علی حرف بزنم او هم همین رقم را میخواهد ؟ ))
((بله خودش گفت پنج میلیون دلار را میگیرد تا مگی را بدهد . ))
((نمی توانم باور کنم او خیلی شرافتمند است . ))
((راستی . . . . ؟ شرافتمند است ؟ تازه فهمیدی ؟ پس چرا آنقدر اذیتش کردی تا فرار کند ؟ ))
((اشتباه کردم . حالا می خواهم جبران کنم . ))
((آدم معتاد که قول و قرار سش نمیشود!))
((الکل را ترک می کنم . می دانم آنجاست . گوشی را بده به او . ))
توران آهسته وارد اتاق شد . فری علامت داد ساکت باشد .
جنی با لحنی التماس آمیز حرف میزد . ((من مشروبم را ترک میکنم . هر تعهدی بخواهید میدهم . بچه ام را به من برگردانید((چه نقشه ای در سر داری ؟ پلیس چه چیزهایی یادت داده ؟ خیالت جمع علی مگی را جایی برده که دست هسچکس به او نمیرسد . ما هم نمی دانیم کجاست . روزی یکبار خودش تلفنی با ما تماس میگیرد . ))
((به او بگو جنی دارد می میرد . بگو یک تلفن به من بکند . خواهش میکنم . ))
((خیلی به او اصرار کردیم با تو تماس بگیرد قبول نمی کند . ))
((مگی در چه حال است ؟ وای . . . . ای خدای من!فری به من رحم کن . من نمی تونم بدون مگی زندگی کنم . ))
((به به چه حرفهای تازه به تازه . خداحافظ))
((نه نه گوشی را نذار التماس میکنم . ))
((یاد آن روزها بیفت که چند روز آمدیم خانه ی برادرم تا مهمانتان باشیم . یادت هست با من و مادرم چه کردی ؟ هیچ می فهمی علی چقد از دست تو غصه می خورد و از ما خجالت می کشید ؟ ))
((اشتباه کردم حالا می خواهم جبران کنم . بیایید برای همیشه پیش من باشید . ))
((از مهمان نوازی شما متشکرم!چه نقشه ای داری ؟ با پای خودمان بیاییم و بیفتیم تو تله ؟ بیخود چرچیل بازی درنیاور . اگر شما یک چرچیل داشتید ما همگی مان چرچیلیم . حرف آخرم را میزنم . یا پنج کیلیون دلار را می دهی یا . . . .
برای همیشه مگی را فراموش می کنی . » و گوشی را گذاشت .
توران با هراس نگاهش می کرد . ل فری ، علی اگر بفهمد خودکشی می کند . »
« نمی فهمد . نگران نباشید . چند روز پیش به او گفتم جنی اگر عاطفه داشت ، به تو یک تلفن می کرد . شما انگار از تو ترسو تر شده اید! حالا کو پنج میلیون دلار ؟ بدبختها اه ندارند با ناله سودا کنند . گداگشنه ها!»
« خب ، فرض می کنیم آمریکا قبول کند این پول را بدهد . با علی چه می کنی ؟ جرئت داری جلوی روی او این حرفها را بزنی ؟ »« دیدید که قبلا هم زدم . »
« هنوز نمی داند تو با جنی چنین حرفهایی زده ای . »
« می خواهم برای شب جمعه مهشید را دعوت کنم . این دو تا باید همدیگر را ببینند . می ترسم آن قدر این دست و آن دست کنیم که اصلا موضوع مگی لوث شود . وای . . . چه شانسی دارد از دست علی می رود و نمی فهمد! با مهشید حرف زدم . گفتم برود توی جلدش . »
« که چه کار کند ؟ »
« که دل علی را ببرد . بهش گفتم اگر عرضه داشته باشد و او را سر عقل بیاورد ، علاوه بر علی کلی هم دلار گیرش می آید . باید با فرزین هم به طور جدی صحبت کنم . »
« به او چیزی نگو . می ترسم از دهانش در برود و غوغا راه بیفتد . »
« من به کمک فرزین احتیاج دارم . هم باید روی علی کار کند ، هم بچه را او تحویل بدهد . »
« فری ، من مگی را دوست دارم . می ترسم وقتی دست جنی به او برسد ، دیگر به هیچ قیمتی بچه را به ما برنگرداند . می دانی در آن صورت علی دق می کند ؟ می دانی من هم نابود می شوم ؟ »
« شما دیگر چرا این حرفها را می زنید ؟ جنی اگر بچه اش را می خواست ، آن رفتارها را با او نمی کرد . »
« حالا که می بینی می خواهد . ببین در این چند روزه چند بار تلفن کرده! وای که اگر علی بفهمد جنی تلفن کرده و ما خبردارش نکرده ایم ، چه توفانی به راه می اندازد!»
« کی ؟ علی ؟ او و توفان ؟ مامان ، شما پسرتان را نمی شناسید ؟ یکی پخی گند ، او قبض روح می شود . »
« آدم دست ار جان شسته که از مرگ نمی ترسد . من حال او را خیلی بد می بینم . فری ، از خر شیطان پایین بیا . »
« تو را به خدا شلوغش نکنید . گیر عجب آدمهای بزدلی افتاده ایم ها!»
« یک تلفن به گیتی بزن . بپرس آن طرف چه خبر است . هیاهو همچنان برپاست یا فروکش کرده ؟ »
« وای . . . یک فکر عالی به ذهنم امد . »
« چه فکری ؟ دوباره چه نقشه ای در سر داری ؟ »
« گیتی . . . گیتی می تواند با آنها وارد معامله شود . »
« مگر سرش درد می کند که خودش را وارد ماجراجوییهای تو بکند ؟ او می خواهد در انگلیس زندگی کند . فردا پلیس بفهمد کاسه ای زیر نیم کاسه اش است ، دمش را می گیرد و می اندازدش بیرون . »
« گیتی آدم زرنگی است . دم به تله نمی دهد . از این گذشته ، گفتنش که ضرر ندارد . یا قبول می کند یا نمی کند . اما اگر قبول کند ، کارها خیلی آسان می شود . الان به او زنگ می زنم . »
« صبر کن . این قدر مثل بابات بی فکر نباش . روی کاری که می خواهی انجام دهی فکر کن . »
« وقت می گذرد . هیاهو می خوابد ، موضوع داغ دیگری پیدا می شود و مگی و ماجراهایش از یادها می رود . وقتی موضوع از شور بیفتد ، قضیه ی دلارها منتفی می شود . شما جوش نزنید . بگذارید ببینم چه باید بکنم . حالا چرا اینجا ایستاده اید ؟ شما که طاقت ندارید ، خودتان را به نشنیدن و ندیدن بزنید . »
توران با لحنی نیازمند گفت: « خدایا ، خودت رحم کن . من از عاقبت این کار خیلی می ترسم . » سپس از اتاق بیرون رفت .
سوز ندارد . در مجموع شاید هفت هشت روز طول بکشد . »
« چرا علی خودش این کار را نکرد ؟ »
« برای اینکه خودش عرضه دارد از این گذشته عکس علی در روزنامه ها چاپ شده ممکن است شناخته شود اما چهره ی ت را کسی نمی شناسد همچنین مگی کچل شده را . »
« پاک قاطی کرده ام ، مامان و بابا هم از این نقشه خبر دارند ؟ »
« بابا مگر خلی ؟ به بابا بگویم که شیپور بردارد و جار بزند ؟ مامان همه چیز را می داند . »
موافق است ؟
کم کم موافق می شود
من حاضرم مگی را ببرم به شرط اینکه علی موافق باشد .
« باشد علی با من من نمی فهمم چرا تو یکدفعه این قدر مشوش و پریشان شدی!»
فرزین نگاه مجهولی به اوانداخت و زیر لب گفت: مهشید هم . . ؟
فری گفت: چرا با خودت حرف می زنی ؟
« مهشید می خواهد از علی دلبری کند!»
« تو به این کارها کارنداشته باش ، فقط حواست پی مأموریت خودت باشد . »
وقتی علی به خانه رسید صدای اعتراض توران بلند شد . آخر کجایی ؟ دلم هزار راه رفت چرا در این گرمای لعنتی و طاقت فرسا این همه وقت از خانه بیرون بودی ؟ چه کار می کردی ؟ »
« رفتم بانک . بعد هم مگی را بردم پارک . »
« خاکشیر درست کردم بیا بخور به بچه هم بده می ترسم گرمازده شده باشید . »
مونا عروسک بغل کنار توران ایستاده بود . مگی دستش را به طرف او دراز کرد توران خواست عروسک را به مگی بدهد اما اونداد :مال خودم است!
« توکه عروسک زیاد اری قربانت بروم برو یکی دیگر بردار . »توران به زور مگی را از بغل علی گرفت مگی حواسش پی عروسک بود . علی روی مبلی نشست و فری با لیوان خاکشیر به هال آمد . « سلام ، تو کجایی ؟ خیلی دلواپس شدیم»
« بانک شلوغ بود . »
« بخور خنک است»
علیلیوان را برداشت و به هم زد و سر کشید فری خواست قاشقی به دهان مگی بگذارد اما او چهره درهم کشید و نخورد . علی گفت:« کارش نداشت باش خودم بهش می دهم . »
توران گفت: « علی چند روز است قوم و خویش ها می خواهند بیایند دیدنت اما از بس که تودرهم و ناراحتی گفتم خودم خبرتان می کنم دیگر نمی شود عقبش انداخت بگو چه روزی آمادگی داری ، بگویم باییند به خصوص دایی فرهنگ خیلی دلش می خواهد تو و مگی را ببیند . »
« من که اصلاض حوصله ندارم هر وقت خودتان صلاح دانستید ، بگویید بیایند . »
« پس بری شب جمعه دعوتشان می کنم . »
فری روبروی علی نشست مثل گربه ای که در کمین مناسب باشد تا موشی را شکار کند مترصد بود در موقعیتی مناسب سر صحبت را برای چندمین بار باز کند .
نگاه علی به مگی و مونا بود می ترسید مونا دوباره او را چنگ بزند . گفت: « مگی خسته است ، غذایش را میدهم می برمش بالا بخوابد . »
فری اعتراض کرد:« حالا که با مونا مشغول بازی است بنشین یک دقیقه دیگر عرقت خشک شود . »
فرزین از اتاقش بیرون آمد ببیند اوضاع از چه قرار است . حرف های فری آرامشش را به هم زده بود . روی مبلی نشست و اوضاع را زیر نظر گرفت .
فری چشمکی به او زد و خطاب به علی گفت:« اگر حوصله داری ، می خواهم چیزی بگویم»
علی با رنجش نگاهش کرد .
فری گفت:«جواب بده . چرا مرا نگاه می کنی ؟ حوصله داری یا نه ؟ »
«باز می خواهی راجع به دلار و مگی حرف بزنی ؟ »
«خب بله . تو چرا متوجه نیستی ؟ بابا ، این کار مجموعا دو سه هفته طول می کشد و تو دوباره مگی را از جنی پس می گیری . علی ، به خدا فردا پشیمان می شوی و می فهمی مفت و مسلم میلیونها دلار را از دست داده ای . »
«بگذار تکلیفت را کاملا روشن کنم . من _ »
فری نگذاشت او حرف آخر را بزند . این بار از دری دیگر وارد شد . گفت:« بعضی چیزها تاریخ مصرف دارد . درست مثل خوراکیها که اگر از تاریخ مصرفشان بگذرد ، غیر قابل مصرف می شوند . علی ، تو نمی توانی مگی را بزرگ کنی . مامان هم در این سن و سال نمی تواند بچه داری کند . من هم توی بزرگ کردن مونا مانده ام . علی ، نه من ، و نه تو ، نمی توانیم شانس یک ازدواج خوب را از خودمان بگیریم . تو به همسر احتیاج داری ، همانطور که من دارم . کمتر زنی پیدا می شود با بچه ی شوهرش بسازد . اگر من ازدواج کنم ، اگر من ازدواج کنم ، مونا باز هم آغوش مادر را دارد . اما مگی نه!سرنوشت بچه ی بی پدر ، کمتر از بچه ی بی مادر خراب می شود . به خدا اینها را صمیمانه می گویم . گرایش بچه بیشتر به مادر است تا پدر . به جان مونا ، بچه ی تو را مثل بچه ی خودم دوست دارم . اما می دانم اینجا خوشبخت نمی شود . تو همیشه باید دست و دلت بلرزد که مبادا یک روز گیر پلیس بیفتی . الآن مملکت در جنگ است و وضعیت فوق العادهدارد و کسی به ایران نمی آید . اما جنگ که همیشگی نیست . بلاخره اوضاع که عادی شد ، جنی راه می افتد می آید اینجا که بچه اش را بگیرد . اصلا تو می خواهی وقتی مگی بزرگ شد به او چه بگویی ؟ اگر پرسید چرا مرا از مادرم جدا کردی ، چه جوابی برایش داری ؟ »
علی در حالی که از چشمانش برق خشم زبانه می کشید گفت:«چرا قبلا این حرفها را نمی زدی ؟ مگر خودت نقشه ی فرار ما را نکشیدی ؟ مگر تو تشویقم نکردی که جنی را رها کنم و بیایم اینجا ؟ !پس چه شد آن حرف و نصیحت ها که می گفتی مگی زیر دست مادر الکلی فاسد می شود ؟ هان ؟ بگو . . . بگو آن موقع بوی دلار به مشامت نخورده بود . »
«ای بابا!من که گفتم ، می توانی بعدا با جنی کنار بیایی . پول بدهی و بچه را پس بگیری!»
«در آن صورت بچه ی بی مادر سرنوشتش خراب نمی شود ؟ فری_ »
ادامه نده . همین قدر که فریاد نمی کشی جای امیدواری است . من می دانم سخت است . اما با خودت کنار خواهی آمد . مشکلت فقط با خودت است . وگرنه بقیه ی چیزها برایت مهم نیست . آن هم درست می شود . من می دانم . »
فرزین گفت:«فری ، تمام نقشه را برایش بگو ، ببین قبول می کند . »
علی با نگاهی آتشناک به او خیره شد . از ذهنش گذشت: پس تو را هم همدست خودش کرده .
فری از گفته ی فرزین ناراحت شد . صلاح نمی دید تا علی را کاملا آماده نکرده ، از نقشه اش حرف بزند . به او گفت:«فرزین ، تو پارازیت نده . خودم می دانم کی موقعش است . »
علی نگاهی نگاهی نفرت بار به فری انداخت . بدون ادای هیچ حرفی کیفش را برداشت و به سوی مگی رفت . او را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت .
فری با نگاه به فرزین بد و بیراه گفت . وقتی علی در اتاقش را چنان بست که ساختمان لرزید ، به او گفت:« اصلا کی گفت تو حرف بزنی ؟ مگر عقل در کله ات نیست ؟ او به این زودی نباید می فهمید من نقشه ی کار را کشیده ام . اه . . . خراب کردی . لطفا بعد از این پابرهنه وارد نشو . »
«مگر او نباید در جریان قرار بگیرد ؟ »
«چرا . اما نه حالا که دارم رویش کار می کنم . یواش یواش . تو به آنچه من می گویم عمل کن . همین!»
علی چنان ناراحت بود که برای صرف ناهار پایین نیامد . توران به سراغش رفت . به در زد . «چرا نمی آیی ناهار بخوری ؟ »
«میل ندارم . دست از سرم بردارید!در این خانه همه دارند برایم توطئه می چینند . »
«هیس!فری می شنود و ناراحت می شود . »
«شما مثل او . او هم مثل شما . حالا دیگر فرزین را هم همدست خودتان کرده اید!»
«تو که نباید زندگی ات را فدای یک بچه بکنی!»
«چرا آن موقع که تشویقم میکردید از جنی جدا شوم و بچه را بردارم و به ایران فرار کنم این حرفها را نمی زدید ؟ »
«حالا بیا ناهار بخور ، بعد حرفهایمان را می زنیم . »
«من حرفی برای گفتن ندارم . غذا را بگذارید ، بعدا می خورم . »
«پس بچه را بده به من ببرم . غذایش آماده است . »
«هر وقت گرسنه اش شد ، خودم غذایش را می دهم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
توران پایین آمد . با اعتراض به فری گفت:«چقدر پیله می کنی! ولش کن . اعصابش خرد است . این کار آن طور که تو می خواهی زود و فوری به نتیجه نمی رسد . »
«اه . . . نمی دانم چرا حالی اش نیست . »
«تو را به خدا دست از سرش بردار . دلم برایش می سوزد . »
«باید آن موقعی دلتان بسوزد که نتوانید مسئولیت هایی که از بابت مگی به عهده گرفته اید ، انجام دهید . »
«خودم بهش گفتم ، بچه را بزرگ می کنم ، و روی حرفم هستم . »
فرزین گفت:« عصر خودم با او صحبت می کنم . »
فری ابروهایش را بالا کشید و گفت:«تو که می گفتی این کار را به عهده نمی گیری!»سپس به توران گفت:« قرار بود جنی تلفن کند . هیچ خبری نشد ؟ »
توران با تمسخر گفت:« آره ، الآن دلارها را چیده روی هم که تقدیمت کند . »
«می بینیم!شما اگر به حرف من گوش کنید ، همه چیز عالی می شود . »
در میان آدمها بعضی برای دستور دادن آفریده شده اند . فری یکی از آنها بود . همیشه لحنی آمرانه داشت . «فقط کاری را که من می گویم بکنید . آن وقت می فهمید فری چه کله ای دارد!»
سر میز غذا توران گفت:«هیچی از گلویم پایین نمی رود . دست کم می گذاشتی شب جمعه بگذرد و مهمانی برگزار شود ، بعد پاپی اش می شدی . اگر آن روز بخواهد این اداها را در بیاورد ، آبرویمان می رود . »
«نترسید . همین امروز همه چیز درست می شود . مهشید می آید و ورق برمی گردد . با خیال راحت ناهارتان را بخورید و نگران نباشید . »
«می دانم الآن گرسنه است . »
«هیچ با یک وعده غذا نخوردن از دست نمی رود . وقتی دلارها را ببیند ، اشتهایش باز می شود . »
غول خیالات دور و دراز او تمامی نداشت . غذا در سکوت صرف شد . فری ظرف ها را به آشپزخانه برد . توران و فرزین به اتاق هایشان رفتند که بخوابند .
علی پشت در بسته ی اتاق دقایق تیره و تاری را می گذراند . از سرنوشت مگی به شدت بیمناک بود . در حالی که لباس او را عوض می کرد ، دلش بدون اشک گریه می کرد . از خود می پرسید آیا اگر دست به این اقدام نمی زد ، وضع بهتر از این بود ؟ به خود جواب مثبت نداد . جنی زندگی شان را خراب کرده بود . به یاد ادی افتاد . آتش غیرت و حسادت در وجودش شعله کشید . تکه ای شکلات به دست مگی داد . خودش هم گرسنه بود . اما طاقت بودن با آن جمع را نداشت . آنها علیه امنیتش توطئه کرده بودند ، و این تلخ ترین حقیقتی بود که می چشید .

در آن لحظات جز مگی ، از همه متنفر بود . حتی از سالار . به یادش نمی آمد او هیچ وقت دست نوازش به سرش کشیده باشد . به یاد سالهای زندگی در خانه ی پدربزرگ افتاد . آه کشید . آن موقع همه خانه ی مستقل داشتند جز آنها . همه در چهار دیواری شان آسایش داشتند جز آنها . خانه ی پدربزرگ محل رفت و آمد ده ها جور مهمان بود . اما همه ی آنها در آخر به خانه ی خودشان می رفتند . فکر کرد آن روزها چقدر آرزو داشت مثل همه ی بچه های فامیل ، از خودشان خانه و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
زندگی داشتند . احساس نفرتش از پدر بیشتر شد . توران را دوست داشت . اما در گذشته . حالا دوستش نداشت . نه او ، نه فری و نه فرزین را . فکر کرد چطور باید در کنار آنها به زندگی ادامه دهد .
مگی گرسنه بود . گفت:«پوف . »
تکه ی دیگری شکلات به دستش داد و سعی کرد او را بخواباند . اما او گرسنه تر از آن بود که خوابش ببرد . می خواست وقتی همه خوابیدند برود و غذایشان را از آشپزخانه بردارد و بیاورد بالا . سعی کرد آن قدر او را سرگرم کند تا همه بخوابند . از دیدن همگی شان منزجر شده بود . مگی را به پشت پنجره ی اتاق برد . پرده را کنار زد . در گوشه ی حیاط بزرگشان یک قفس با چند مرغ و خروس بود . سعی کرد مگی را متوجه آنها کند . به ساعت نگاه کرد . بیش از یک ساعت بود که به طبقه ی بالا آمده بود . فکر کرد آنها باید ناهار را خورده و خوابیده باشند . مگی را روی تختخوابش گذاشت . اسباب بازیهایش را به دستش داد و گفت:«تو همین جا بنشین ، بابا برود پوف بیاورد . »
آهسته در اتاق را باز کرد . پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت . صدای فری را شنید . او آهسته با تلفن صحبت می کرد . خواست برگردد و بالا برود . اما وقتی اسم مگی را شنید ، بی اختیار ایستاد و گوش تیز کرد . فری به مخاطبش گفت:«مگی را در ترکیه تحویل سفارت انگلیس می دهیم . »پاهای علی لرزید . فری ادامه داد:«گیتی ، من فکر همه چیز و همه جا را کرده ام . نقشه مان با موفقیت انجام خواهد شد . قانع کردن علی مشکل است . اما محال نیست . »
علی همان جا روی پله ها پا سست کرد . عرقی سرد روی پیشانی و پشت لبش نشست . احساس کرد نزدیک است از هوش برود . به خود نهیب زد . به زور از جا برخاست . دیگر گوشهایش چیزی نمی شنید . چشمهایش سیاهی می رفت . به سختی پله ها را طی کرد و به اتاق برگشت . مگی خوابش برده بود . بالای سرش ایستاد حالا دندان هایش به هم می خورد . در آن هوای گرم می لرزید . پشت پنجره ی شمالی اتاق رفت . یکی از درهای خانه به حیاط خلوت باز می شد . طبقه ی بالا با راه پله ای فلزی به حیاط خلوت راه داشت . اما عبور و مرورشان از در جنوبی خانه بود ، چون اتومبیل ها را از آن در می توانستند به حیاط بیاورند . فکری چون صاعقه لرزاندش . اشک مژه هایش را خیس کرد . میلی سرکش او را به شنیدن بقیه ی حرف های فری دعوت می کرد . آهسته و لرزان ، دوباره از پله ها سرازیر شد .
فری همچنان مشغول صحبت بود . «گیتی ، تو خیلی طماعی!تمام نقشه ها را من کشیده ام . تمام خطرات متوجه ماست . آن وقت تو نصفش را می خواهی ؟ خیلی بی انصافی!می دانی چقدر باید به قاچاقچی ها بدهم تا بچه را به ترکیه برسانند ؟ »
نفس علی در سینه حبس شده بود . فری عصبانی بود . سعی می کرد صدایش بلند نشود ، ولی چندان موفق نبود . با تندی گفت:«فقط یک سوم . من خیلی کمتر از تو گیرم می آید . حتما سهم عمده ی این پول را علی می خواهد . فرزین هم کمتر از او نمی خواهد . مگی را او به ترکیه می برد . نمی توانیم بچه را همین طوری دست قاچاقچی ها بدهیم!باید یکی از ما باشد که او قرار بگیرد . دیدم فرزین برای این کار از همه بهتر است . »
علی دستش را جلوی دهانش گرفت . می ترسید فریادش بلند شود . آنچه را باید بفهمد ، فهمیده بود . احساس کرد قلبش می خواهد منفجر شود . دیگر نتوانست آنجا بماند . منگ و گیج به اتاق برگشت . خود را روی تختخواب رها کرد . دردی سخت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
و توان سوز تا مغز استخوان هایش دویده بود . چشم از مگی بر نمی داشت . نام او را زیر لب تکرار کرد:مگی . . . مگی . . . مگی بیچاره ی من . . . دست او را آهسته به دست گرفت با خود زمزمه کرد:نه ، یک لحظه هم تنهایت نمی گذارم . یک لحظه هم از تو دور نمی شوم . وای . . . لعنت بر جنی . او هردومان را بدبخت کرد . امام من نمی گذارم هیچ به تو نزدیک شود . هیچ . حتی مامان توری . نترس ، عزیزم . من اینجا هستم . در کنارت . آسوده بخواب ، عروسک قشنگ من . نمی گذارم کسی تو را از من بگیرد .
دوباره احساس کرد از هوش می رود . همت کرد . از جا برخاست . در اتاق را از تو قفل کرد . به تختخواب برگشت . دست مگی را به دست گرفت و اجازه داد جریان سیال ذهن ، از اطراف جدایش کند . هیچ وقت خود را آن همه خسته و از پا درآمده ندیده بود . تصویر فریبنده ای که روزی از جنی در ضمیرش نقش بسته و برایش گرامی شده بود ، به طور کامل می شکست و فرو می ریخت . در تموج صدای اعتراضش تمام نیروهای خودآگاه و ناخودآگاهش به اهتزاز درمی آمدند . با خود زمزمه کرد:خیال می کردم عشق پاداش دارد . این تحول سرسخت و طولانی خُردش می کرد .
ساعتی بعد توران از پله ها بالا رفت . دستگیره ی در اتاق را چرخاند . اما در قفل بود . تعجب کرد . از روزی که با علی به ایران آمده بود چنین چیزی سابقه نداشت . آهسته با انگشت به در زد . با اولین ضربه علی با وحشت از جا پرید . گوش تیز کرد . توران دوباره به در زد و آهسته گفت:«علی ، چرا در را از تو قفل کرده ای ؟ بلند شو بیا غذا بخور . ساعت چهار است . آن بچه هم چیزی نخورده . »
علی نگاهی به اطراف انداخت . مگی همچنان در خواب بود . از جا برخاست . در را باز کرد .
توران گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم . این دیگر چه جورش است ؟ »
«ترسیدم خوابم ببرد ، مگی بیدار شود و از پله ها بیفتد . »
«چطور تا به حال به این فکر نیفتاده بودی ؟ »
«بالاخره هر چیزی آغازی دارد . »
«بیا زودتر غذایت را بخور ، مهمان می آید . »
«خب بیاید . با من چه کار دارید ؟ »
«برای دیدن تو می آید . »
«مگر نگفتید شب جمعه می آیند ؟ »
«این یکی فرق دارد . وقتی آمد می فهمی!حالا بیا پایین . »
«هر وقت مگی بیدار شد می آیم . »
«به او چه کار داری ؟ شاید بخواهد تا شب بخوابد . »
علی از ذهنش گذشت:یک دقیقه هم تنهایش نمی گذارم . می دید در این نبرد بی توازن ، همه در یک جبهه هستند و او در جبهه ی دیگر . گفت:« اگر بیدار شود و ببیند کسی در اتاق نیست می ترسد . همین بالا غذایم را می خورم . »
«پس بیا ببر . »
توران رفت . علی آن قدر معطل کرد که او از پایین پله ها صدایش کرد و گفت:
«گذاشتم روی پله ها . بیا ببر . »
علی پایین رفت ، سینی را برداشت و برگشت . اشتها به غذا نداشت . با بی میلی چند قاشق خورد . خواست مگی را بیدار کند و به او هم غذا بدهد ، اما حیفش آمد خواب ناز او را بر هم بزند . دوباره روی تخت دراز کشید .
صدای پایی از پله ها شنید . فری بود . علی با دیدنش از جا جهید و جبهه گرفت . فری گفت:«بلند شو و برو دوش بگیر و به سر و وضعت برس . »
«چه خبر شده ؟ »
«مگر باید خبری بشود تا آدم دوش بگیرد ؟ »
«وقتی مگی بیدار شد دوش می گیرم . می خواهم او را حمام کنم . »
«شاید به این زودی بیدار نشود . حدس بزن کی می خواهد به دیدنت بیاید!»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
علی با بی اعتنایی گفت:«چه فرق می کند ؟ »
«اگر بدانی کیست ، آن وقت می فهمی که فرق دارد . »
«حوصله ندارم . »
«خودم می گویم . مهشید می آید نو را ببیند . »
علی اندکی مکث کرد . خستگی آمیخته به حُِزن ، نگاهی عمیق و پر از خلا به او داده بود ، چاه خلائی که گویی هرگز پر نمی شد .
فری سکوت او را حمل بر شگفتی اش کرد و گفت:« دیدی گفتم فرق دارد ؟ نمی دانی چه لعبتی شده!از آن مهشیدی که موقع رفتن به انگلیس دیدی خبری نیست . تکه ای شده که بیا و تماشا کن . »
مگی در جایش غلت زد . علی دستش را گرفت و روی صورت خودش گذاشت . «مگی جان . کوچولوی قشنگم . بیدار شو عزیزم . می خواهم غذایت را بدهم بخوری و برویم حمام کنیم . »
مگی چشمهایش را باز کرد و به روی علی لبخند زد . از چشمان خندانش ستاره می ریخت . علی او را بوسید و بویید . نفس خوشبوی کودکانه اش بوی شیر می داد .
فری گفت:«بده من ببرمش توالت . »
«نه ، خودم می برم . »
فری با طعنه گفت:«مادرِ بد ، پدر را کارکُشته می کند . »
علی بی توجه به او مگی را بُرد . دقایقی بعد بازگشت .
فری گفت:«من غذایش را می دهم . تو برو حمام . »
«نه ، خودم غذایش را می دهم . »«چقدر خودم خودم می کنی!بده به من . زود باش برو . چیزی دیگر به آدمنش نمانده . چرا ریشت را نزده ای ؟ مثل خلها شده ای . »
علی بی اعتنا به او مگی را لب تختخوابش نشاند و غذا به دهانش گذاشت .
فری گفت:«تو نباید او را این قدر به خودت وابسته کنی و عادت بدهی . این طور عادت کند ، دیگر پیش من و مامان بند نمی شود . »
علی جوابش را نداد . از ذهنش گذشت:خائن . دروغگو .
فری گفت:«پس زود حمام کن بیا پایین . ریشت را هم بتراش . من رفتم . »و بی آنکه جوابی دریافت کند رفت .
علی با تانی غذای مگی را به دهانش می گذاشت . «بخور ، مگی کوچولوی من . بخور که زودتر بزرگ شوی . عزیزم ، بیش از تمام دنیا دوستت دارم . تو عشق منی . عشق بزرگ من . »
با گفتن عبارت آهری به یاد جنی افتاد . بارها به او هم چنین جمله ای را گفته بود:«جنی ، تو عشق منی . عشق بزرگ من . »از رنجی عمیق دلش گرفت . آن عشق بزرگ جز خواب و خیال و سراب نبود .
با تداعی یاد جنی ، خطاب به مگی گفت:«عشق جنی سراب بود . اما عشق تو حقیقت محض است . تو که دوستم داری ، هان ؟ مگی ، بابا را دوست داری ؟ »
مگی به رویش خندید و خود را به آغوشش انداخت .
علی او را به خود فشرد . «همه می خواهند تو را از من بگیرند . اما کور خوانده اند . عزیزم ، برایم حرف بزن . بگو چه باید بکنیم ؟ ما که نمی توانیم پیش مامی برگردیم . مامی ما را دوست ندارد . ببین از روزی که آمده ایم یک تلفن نکرده که حال تو را بپرسد . از این گذشته ، من تحت تعقیب پلیس هستم . کوچولویم ، می دانی چقدر رنج می برم ؟ »
توران از سر پله هها با صدای بلند گفت:«علی ، چه کار می کنی ؟ چرا بست نشسته ای . مهمان داریم!»
علی خطاب به مگی گفت:«ببین مگی قشنگم!اینها نمی گذارند ما با هم باشیم . حسودیشان می شود . می خواهند ما را از هم جدا کنند . می خواهند تو را به یک مشت دلار بفروشند . اما من تو را با تمام دلارهای دنیا عوض نمی کنم . بلند شو برویم حمام . اینجا همه به من و تو دستور می دهند . »
جواب توران را داد:«دارم می روم حمام . »
توران به فری گفت:«همه اش در حال و هوای خودش است . اصلا عوض شده . مات و منگ است . »
«ناراحت نباشید . بگذارید امروز مهشید را ببیند ، فردا صبح بله را از او می گیرم . »
صدای زنگ برخاست . فری گفت:«آمد!اه . . . علی تازه رفته حمام . »
مهشید با سبد گل گران قیمتی به ساختمان آمد . مادر و دختر او را به سالن بردند . مهشید با نگاهی کنجکاو پی علی گشت . فری با خنده اما آهسته گفت:«شاداماد رفته حمام . »
مهشید ابرو در هم کشید و لبخند زد . «من دیگر اهل شوهر کردن نیستم . همان یکی برای هفت جدم کافی بود . »
«حالا کی گفته ازدواج کنی ؟ تو نقشت را بازی می کنی و دلار می گیری!»
«دلم می خواهد دخترش را ببینم . »
«دخترش خیلی خوشگل است . اما برای اینکه در فرودگاه شناخته نشود ، موهایش را از ته تراشیدیم . فعلا کچل است . نمی دانی چه موهای قشنگی داشت . مثل طلا برق می زد . »
«علی چطور است ؟ توانستی موافقتش را بگیری ؟ »
«تا حدودی . اما کار اساسی و اصلی با توست . باید چنان دلش را ببری که مگی را فراموش کند . »
من کارم را بلدم .
ببین نباید زود ناامید بشوی . هنوز در حالو هوای جنی است . گرفته و مکدر است .
نه ناامید نمی شوم . منتظر باش تا ببینی که به چندین هنر آراسته ام .
تو بلایی می دانم .
توران گفت:مهشید جان ، زیاد سربه سرش نگذار . اگر دیدی ناراحت است .
فری جمله ی او را برید . مامان نمی شود وقت را هدر داد . موضوع مژدگانی و دلارها از داغی می افتد . سپس خطاب به مهشید گفت :هرکاری می توانی بکن . هر هنری داری توی همین جلسه نشان بده . من برم ببینم از حمام آمد یا نه .
توران گفت:یک لیوان شربت بیاور ، بعد برو بالا .
فری شربت را آورد و روی میز گذاشت و رفت . در نیمه ی راه پله ها بود که علی از اتاقش بیرون آمد . مگی را بغل کرده بود و می خواست کفشهایش را بپوشاند . فری دستی بر سر مگی کشید و گفت :من کفشهایش را می پوشانم . برو پایین آمده .
علی بچه را به او نداد . از ترحم آمیخته به تحقیر او بیزار بود . خودش کفشهایش را پوشاند و هر سه پایین رفتند . تمام حواس علی به مگی بود و حواس فری به او
پایان قسمت۶
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت۷
فری گفت:خیلی دلش می خواهد دخترت را ببیند .
علی جوابش را نداد وباهم وارد اتاق پذیرایی شدند . مهشید پر سروصدا وشلوغ ، شروع به احوالپرسی کرد«ول کام علی آقا . . . خیر مقدم . آخ ، خدا ، چه دختر خوشگلی!علی ، به خدا عین خودت است . دستش را پیش برد و با علی دست داد . خواست مگی را از او بگیرد ، اما مگی به علی چسبید . فری گفت:غریبی می کند هنوز با محیط مانوس نشده .
همه نشستند . فری برای علی هم شربت آورد . مهشید پرسید:چند سالش است ؟
«دو سالش تمام نشده . »مونا در حیاط بازی میکرد . فری می خواست علی و مهشید را تنها بگذارد .
به علی گفت:بده مگی را ببرم پیش مونا تاب سوار شود . علی با هراس جواب داد «نه بعدا خودم می برمش»
بازهم خودم خودم را شروع کردی ؟ بچه حصله اش پیش ما سر می رود . مگی حس خاصی داشت . به علی چسبید و سرش را روی سینه ی او گذاشت . مهشید گفت«بهت نمی آید بچه داشته باشی . همان شکل و قیافه ای هستی که قبلا بودی . من خیلی عوض شده ام ؟
علی نگاهی به سویش انداخت و جواب داد:بله خیلی زیباتر شده ای . مهشید با عشوه خندید . فری زیر چشمی توران را نگاه کردو چشمک زد .
مهشید گفت:راستی سوغاتی من کو ؟
فری تازه به صرافت افتاد . به جای علی جوای داد:سوغاتیت محفوظ است . علی به فکر همه بوده به خصوص تو .
پس هنوز ایرانی است . آره شش دانگ .

علی سیبی را پوست کند و خرد کردو تکه تکه به دهان مگی گذاشت . مهشید با نشاطی ساختگی گفت:نگاه کن چه تابلوی قشنگی!مثل پرنده هایی که به دهان جوجه هایشان دانه می گذارند ، به بچه غذا می دهد .
علی گفت از روزی که آمده ایم خیلی بی اشتها شده . به زور چیزی به خوردش می دهم . خیلی ضعیف شده . اما خدارو شکر با اینکه از آب و هوای مرطوب انگلستان به این آب و هوای خشک آمده ، مریض نشده . اغلب کسانی که از اروپا به ایران می ایند ،
به علت تغیر آب و هوا چند روزی مریض می شوند .
توران خطاب به مهشید گفت:در این هوای داغ ، بچه را با خودش برد بانک . مهشید در حالی که سعی می کرد نگاه علی را شکار کند گفت: خب شما نمی گذاشتید .
علی می گوید هنوز به محیط عادت نکرده ، در غیابش صدمه می خورد . مهشید از جایش برخواست و رفت علی نشست
که مگی را از آغوش او بگیرد . اما در حقیقت نیت دیگری داشت . می خواست چنان به او نزدیک شود که اشتهایش را برانگیزد
بوی عطر شامه نوازش اتاق را پر کرده بود . علی نفس عمیقی کشد . عطر جنی همین رایحه را داشت . یا شاید خیال کرد . به هر حال دچار احساس خاصی شده بود . احساس دوگانه ، اندوه و انبساط خاطر .
مهشید دستهایش را پیش برد تا مگی را بگیرد . بچه از او رمید . مهشید خندید و گفت :اللهی بمیرم !طفلک چقدر می ترسد!
توران گفت: با همه همین طور است . بغل هیچ نمی رود .
صدای زنگ تلفن را همگیشان شنیدند . فری با شتاب به اتاق خودش رفت و جواب داد . صدای خسته جنی در گوشی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
پیچید«الو فری منم جنی»
فری صدایش را پایین آورد «بله فهمیدم . چه خبر ؟ چه کار کردی ؟ »
مگی چطور است ؟ من . . . نتوانست ادامه دهد . صدای گریه اش برخاست . در میان اشک و آه گفت:من همیشه خیال می کردم جسم و روح دو واقعیت جدا ناشدنی هستند . اما من جسمی بی روح هستم .
فری با لحنی تحقیر آمیز جواب داد:برای من قلبمه سلمبه حرف نزن . بگو پول فراهم شد ؟
مردم دارند کمکهایشان را به شماره حسابی که دولت اعلام کرده می ریزند .
حالا چقدر جمع شده ؟ صد هزار پوند .
چی همش صد هزار پوند ؟ خواهش می کنم بگذار با علی حرف بزنم . می خواهم به او بگویم با من آشتی کند و برگردد . من او بچه ام را می خواهم .
مگر نگفتم تا پول حاضر نشده به اینجا زنگ نزن ؟
باید مبلغش را کم کنی . من نمی توانم این پول را تهیه کنم .
پس دیگر تلفن نکن .
می خواهم به کمک صلیب سرخ به ایران بیایم . فری از شنیدن این حرف یکه خورد . جنی ادامه داد:من می دانم مردم کشور تو به خاطر حمایتهای انگلیس از عراق ، از ما متنفر هستند . به من گفته اند هرگز به ایران قدم نگذارم . اما من حاضر به قبول هر پیشامدی هستم ، تا علی را ببینم و وادارش کنم به انگلستان برگردد .
من از تو ومادرت معذرت می خواهم . نباید با شما بد رفتاری می کردم .
اینهایی که می گویی حرف مفت است . علی هیچ وقت به آنجا بر نمیگردد وتا پول را نگیرد بچه را نمی دهد . آن صد هزار پوند راهم بریز دور . به ایران هم نیا . چون بیهوده است و باید با دست خالی برگردی . تو نمی توانی علی و مگی را پیدا کنی . سپس گفت :دیگر به اینجا تلفن نکن و گوشی را گذاشت .
وقتی به سالن برگشت مضطرب بود ، فکر اینکه جنی در پناه حمایت صلیب سرخ جهانی به ایران بیاید خاطرش را مشوش کرده بود .
توران پرسید کی بود ؟ دایی ارژنگ بود می خواست با شما صحبت کند گفتم مهماد داریم ، بعدا به شما زنگ می زند .
پس بروم یک تلفن به او بکنم می ترسم دلخور شود .
توران از اتاق خارج شد . فری هم لیوانهای شربت را در سینی گذاشت و به دنبال او رفت ؛هم برای اینکه علی و مهشید را تنها بگذارد هم به توران بگوید جنی پای تلفن بوده ، نه ارژنگ . البته از موضوع آمدن جنی با صلیب سرخ چیزی نگفت . می دانست او دستپاچه می شود .
علی تمام سیبها را به خورد مگی داد . هر چه زمان می گذشت ، مهشید از رام کردن علی در جلسه ی اول ناامید تر میشد . نزدیک به یک ساعت تنها ماندند ، و صحبتها حول وحوش آب و هوای انگلستان و فرهنگ مردم و تکنیکال کالج برایتون دور می زد . مهشید از هر سو گریز می زد که وارد بحثهای خصوصی شوند علی راهش را مسدود می کرد . چند بار به گذشته ها اشاره کرد . به روزهایی که دعا کرده بود او از ایران نرود . به روزهایی که منتظر بود او در خانه شان را بزند و بگوید برای خواستگاری آمده . علی حرفهای او را می شنید . لبخند می زد . تایید می کرد . ولی مهشید خوب می فهمید تلاشش مذبوحانه است . هرچه تلاش بیشتری در برقراری ارتباط عاطفی به خرج می داد ، علی را دورتر می دید . علی در حال گریز بود ، گریز از آن اتاق و جو حاکم بر آن .
فری و توران بنا نداشتند تا خو آنها صدایشان نکرده اند به سالن بروند .
هرچه زمان می گذشت امیدوارتر می شدند که مهشید کار خودش را کرده است . اما وقتی علی برای دستشویی بردن مگی از اتاق بیرو رفت ، از رفتا و چهره ی او به این نتیجه رسیدند که دستشویی بردن مگی بهانه ی است برای فرار ، و این حدس وقتی کاملا تایید شد که علی دیگر پایین نیامد .
مهشید با لحنی که مخصوص آدم های بازنده است گفت:هیچ راه نمی دهد از هر راهی وارد شدم جا خالی کرد .
تو که این انقدر بی عرضه نبودی!خیال کردم کار
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
را تمام کردی .
یهنی انقدر عاشق جنی است که روزه گرفته ؟
نه بابا از دست او فرار کرد منتها عصابش بهم ریخه و قاتی کرده می ترسد پلیس در تعقیبش باشد و بالاخره مگی را از او بگیرد ، در ضمن جنی بود که تلفن کرد .
خب خب! پولهل حاضر است ؟
نه گدا گرسنه ها پولشان کجا بود ؟ با کمک ملت ! همش صد هزار پوند جمع شده .
چی فقط صد هزار پوند ؟ برو کلک کسی نمی تواند مهشید را گول بزند!
کاش علی نبود و خودت می امدی و می شنیدی کجا رفت ؟
گفت بچه را می برد دستشویی . چرا دیگر پیدایش نشد ؟
خیلی حالم گرفته شده .
از بابت صذ هزار پوند ؟
هم آن هم دست خالی ماندن تو .
بابا من چکار کنم هر کار بلد بودم کردم . دیگر نمی توانستم بگویم بیا عقدم کنکه!این طور که من دیدم اگر هم می گفتم فرقی نمی کرد . مترصد بود بهانه ای پیدا کند و در برود . اما مهم نیست . تا پولها جمع شود من کارم را می کنم .
اه . . . مسلم است از آنها آبی گرم نمی شود . من منتظر بودم آن چند آمریکایی ثروتمند که اعلام آمادگی کرده بودند پول بدهند .
خب من دیگر باید بروم .
کی می آیی ؟
هر وقت تو بگویی ، اما یک کمی هم شما آماده اش کنید . خیلی نرو است . اصلا بیاورش خانه ی ما . این بچه را هم بسپار به مامانت . از اول تا آخر حواسش به او بود .
تمام این مصیبتها را به خاطر مگی کشیده . جانش به جان او بسته است . نمی دانی چقدر به این نیم وجب بچه وابسته است .
درستش می کنم . تا به حال هدفم فقط رسیدن به دلارها بود . اما حلا هم دلار می خواهم هم خودش را . خیلی غرورم را خرد کرد . چنان بد تحویلم گرفت که خیلی عصبانی ام .
پس سنگ تمام بگذار .
هیچ فکر نمی کردم انقدر خشک باشد . درستش می کنم . کی می آیید خانه ی ما ؟
چرا خانه ی شما ؟ اینجا که محیط آرام تر است .
نه باید بیایید خانه ی ما که مجبور شود همان جایی که نشسته بماند . در خانه ی خودتان می تواند صد چیز را بهانه کند و در برود . مثل همین الان که دستشویی بردن مگی را بهانه کرد .
راست می گویی .
تو را به خدا بدون بچه بیاورش . تمام حواسش به اوست . دیگر دارم به او حسودی می کنم .
«خیالت جمع باشد . می گذارمش پیش مامان و می آییم . پس فردا خوب است ؟ »
«آره ، خوب است . بایدیاطی می رفتم . اما آن کار را می گذارم برای بعد . حالا کجاست ؟ می خواهم خداحافظی کنم . »
«الان صدایش می کنم . »
با هماز سالن به هال آمدند . فری با صدای بلند گفت: «علی ، مهشید می خواهد خداحافظی کند و برود . »
پس از چند لحظه علی سر پله ها ظاهر شد . سرد و بی روح گفت: «داشتم لباس مگی را عوض می کردم . به هر حال ازدیدنتان خوشحال شدم . باز هم به ما سر بزنید . »
مهشید با طنازی جواب داد: «دیگر نوبت شماست . می گویند دید ، بعد بازدید . کی می آیید ؟ »
«نمی دانم با فری هماهنگ کنید . »
«پس فردا شب خوب است ؟ »
«به این زودی ؟ »
فری گفت: «بله ، پس فرداشب خوب است . می آییم . »
مهشید برای او دست تکان داد . منتظر بود علی تا دم در بدرقه اش کند .
اما او با خداحافظی سریعی عقب گرد کرد و پیش مگی برگشت . مهشید با لحنی خصمانه گفت: «خیلی مغرور است!»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 7 از 15:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  14  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بازی تموم شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA