انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 15:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  14  15  پسین »

بازی تموم شد


مرد

 
فری آهسته به توران گفت: «این بچه نمی گذارد ، وگرنه از مهشید بدش نیامده . »
«بیا برویم بالا ببینیم مزه دهنش چیست . »
مگی روی تختخوابش نشسته بود و با اسباب بازیهایش بازی می کرد . علی پشت پنجره شمالی اتاق ایستاده بود . از آنجا حیاط خلوت و در کوچه پیدا بود . یاد روزهایی افتاد که در حیاط خلوت قدم می زد و درس می خواند . گاهی هم در کوچه را باز می کرد و به بیرون سر می کشد . حالا این در رنگ و رو رفته و حیاط خلوت دراز و کم عرض برایش معنی دیگری داشت .
فری گفت: «علی ، حواست کجاست ؟ چنان غرق خودت هستی که صدای پایمان را نشنیدی . »
علی با سرعت برگشت . از دیدنشان یکه خود . چنان در عالم خود فرو رفته بود که انگار از خواب پریده بود .
توران با لبخندی معنی دار پرسید: «چطور بود ؟ »
«کی ؟ چی ؟ »
«مهشید را می گویم . دیدی چه لعبتی است ؟ »
از ذهن علی گذشت: اسب چموشی است بدون تبار نجیب زادگی . با لحنی تمسخر آمیز گفت: «فکر می کنم نقاشی اش خیلی خوب باشد . »
فری و توران به هم نگاه کردند . فری پرسید: «چی گفتی ؟ نقاشی اش خوب است ؟ یعنی چه ؟ »
«صورتش را چنان نقاشی کرده بود که اول نشناختمش . »
«خب ، بقیه اش ؟ »
«اگر منتظری بله را بگویم ، حرفی ندار . بله»
توران و فری دوباره با تعجب به هم نگاه کردند . دچار حیرت شده بودند . فری با تعجب پرسید: «راست می گویی ؟ بله ؟ ! آخ ، اگر مهشید بفهمد از خوشحالی پّر در می آورد . الان به او تلفن می کنم . علی ، راستی می گویی ؟ »
توران به فری گفت: «حالا چه خبر است به این سرعت می خواهی تلفن کنی ؟ ممکن است تاقچه بالا بگذارد . »
«نه بابا . مهشید را من می شناسم . اهل بازاربازی نیست . »
«با این حال صبر کن . می خواهم بدانم علی واقعاً از او خوشش آمده . » از علی پرسید: «درست حرف بزن ببینم . واقعاً پسندید اش ؟ »
«مگر همین را نمی خواستید ؟ مگر این دیدار را جور نکردید که از من دلبری کند ؟ خب کرد!»
«یک طوری حرف می زنی . حرفت به دلم نمی نشیند . درست و حسابی بگو . »
«چه بگویم ؟ او از من خوشش می آید . من هم از او بدم نیامده . »
فری دستهایش را به هم زد و گفت: «حالا باید ببینم او چه نظر دارد . »
توران گفت: «یعنی چه ؟ او که دلش برای علی ضعف می رود . »
«ضعف می رفت! منتها آن موقع علی بیوه نشده بود و یک بچه روی دستش نمانده بود . »
«بچه را که من به هیچ نمی دهم . زن بابا برای بچه مادر نمی شود . »
«کدام مادر ؟ جنی که الحمدلله در این وادیها نبود . انگار نه انگار مگی بچه اوست . »
علی ساکت بود . به گفتگوی آنها گوش می داد .
توران گفت: «علی ، باور نمی کردم بهاین زودی رامت کند . البته او آن قدر به تو علاقه دارد که تمام سالهایی که در ایران نبودی ، همیشه سراغت را از ما می گرفت . چه وقتی دختر بود ، چه وقتی که شوهر کرد . بعد هم که طلاق گرفت بیشتر به یاد تو بود . هر وقت تلفن می کرد یا به دیدنمان می آمد ، از یک ساعت نیم ساعتش را راجع به تو حرف می زد . حالا فکر می کنی چه کار بای بکنیم ؟ !»
«نمی دانم . هر طور خودتان صلاح می دانی ، همان کار را بکنید . »
فری ذوق کنان گفت: «به این آسانیها نمی گذارم به مراد دلش برسد . این طوری پررو می شود . باید دنبالت بدود . این
جوری که خیلی هلو برو توی گلو می شود . »
توران گفت: «چه بلا! فکر نمی کردم به این سرعت خودش را جاکند . » سپس به علی نگاه کرد . او به نقطه مجهولی خیره شده بود و حواسش جای دیگر بود . توران پرسید: «حواست کجاست ؟ کجا غرق شده ای ؟ »
فری گفت: «پس فرا شب که رفتید آنجا ، تنهیشان بگذار تا خودشان حرفهایشان را بزنند . »
فری شتابزده علی را مخاطب قرارداد . «مبادا شٌل بدهی ها! نباید بگذاری بفهمد از او خوشت آمده . »
توران گفت: «پس فردا شب بچه ها را پیش من بگذارید و خودتان دوتایی بروید . »
علی سکوت کرد .
توران پرسید: «درست نمی گویم ؟ بچه ها نمی گذارند حواستان جمع باشد . »
صدای در کوچه آمد؛ دری که به حیاط خلوت باز می شد واز همان جا تویط راه پله ای فلزی به طبقه بالا راه داشت . سالار بود . با صدای بلند پرسید: «کسی خانه نیست ؟ »
توران گفت: «من می روم پایین . شما خوب فکرهایتان را بکنید . » و رفت .
فری به علی گفت: «از روزی که آمده ام ، می بینم زورت می آید حرف بزنی . درست و حسابی بگو ، واقعاً او را پسندیده ای ؟ »
علی با نگاهی مرموز او را از نظر گذراند . جواب داد: «کدام مردی می تواند چنین زنی را نپسندد ؟ »
«خب ، اگر چه حرف زدنت به دلم نمی نشیند و احساس می کنم زبانت با دلت یکی نیست ، تو فکرهایت را بکن ، من هم فکرهایم را می کنم ، ببینم چطور جلو برویم که او زیادی باورش نشود . باید وانمود کنیم به این زودیها زیر بار نمی روی . علی ، نمی دانی چه فکرهای بکری دارم . »
علی در دل گفت: حرفهایت را پای تلفن شنیدم . می دانم چه فکرهای شومی داری . دوباره پشت پنجره رفت . حیاط خلوت معنای دیگری پیدا کرده بود . به توران فکر کرد . او همیشه حرف از اصل و نسب و خانواده دخترهایی که برای ازدواج با او در نظر می گرفت می زد . اما حالا مهشید بی اصل و نسب را را می خواست به ریش او بچسباند . با بغض زیر لب زمزمه کرد: مامان . . . شما هم ؟
پول شما را هم فریب داد ؟
ساعت یک بامداد بود . همه در خواب بودند و خانه در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود . علی به چمدان و ساک و کیف سیاه گوشه اتاق نگاه کرد ، و بعد به مگی که در خواب ناز بود . حال خرابی داشت . بغض گلوله آتشینی شده بود و گلویش را میسوزاند . زیر بار غم رقت آور روحش مجروح بود . احساس تنهایی و غربت میکرد و قلبش با به یاد آوردن آن همه نامردی لحظه به لحظه می شکست . تا آن موقع خود را چنان دردمند و بی پناه و بازنده ندیده بود . حالا می فهمید زندگی اش سراسر سراب بوده . تمام حدس هایش در مورد توطئه اعضای خانواده به گونه ای غم انگیز درست از آب در آمده بود . بنابراین تصمیم گرفت از تمام آنچه او را به زندگی گذشته وصل می کرد بگسلد . از همه و همه چیز ، جز مگی .
جنی برایش نماد بی عاطفگی و بی مهری بود . با خود اندیشید : چطور توانست به این زودی همه چیز را فراموش کند ؟چرا هیچ خبری از مگی نگرفت ؟ دست کم می توانست تلفن کند و فحش دهد . اما انگار همان فحش را هم زیادی می داند . به مادر فکر کرد . چطور باور کنم ؟ او اصلا مگی را دوست ندارد . و بعد به فری فکر کرد . دلش آتش گرفت . مگی را به چشم کالا نگاه می کند . کالایی گران قیمت ! اشک پلکهایش را خیس کرد . زیر لب زمزمه وار گفت : فرزین ، تو هم ؟ . . . . پس دلم را به کی خوش کنم ؟ !دندانهایش به هم فشرده شد . نام جنی به سختی از دهانش بیرون آمد . جنی ، خدا تو را نبخشد . زندگیمان را
سیاه کردی . من برای تو معرف هیچ چیز نبودم . چه عاطفه آفت زده ای داری ! اشکش سرازیر شد . به یاد پدر افتاد که از همان کودکی نمی گذاشت او به دلخواه گریه کند . حتی اگر از بچه های مدرسه کتک می خورد . یاد حرف او افتاد : "مرد که گریه نمی کند ! " و حالا در آن دل شب فهمید که مرد هم گریه می کند . اما بی صدا . چون دلش هم بی صدا می شکند .
کاغذ یادداشتی برداشت . زیر نور چراغ مطالعه خواست بنویسد . اما قلمش در مواجهه با کاغذ سفید ناتوان بود . دست و دلش به نوشتن نمی رفت . سرانجام چند عبارت بر کاغذ نشاند .

من رفتم و دیگر برنمی گردم . رفتم تا زندگی مگی را نجات بدهم . اگر مگی برای شما یک کالای قیمتی فروشی است ، برای من همه زندگی است . بالاخره او بزرگ می شود و روزی به من می گوید که می داند به خاطرش چه ها کشیده ام . شما به دلار فکر می کنید و من به او . پس باید بروم . ما این جا امنیت نداریم . . . .
علی
یادداشت را همان جا روی میز گذاشت . کیف دستی سیاه رنگش را وارسی کرد . شناسنامه ها ، گذرنامه ها ، پول ، روزنامه ها و مدارک تحصیلی ناقصش در آن بود . چطور می توانست با یک دست مگی را بغل کند و با یک دست چمدان و ساک و کیف را بگیرد ؟ به نظرش غیر ممکن آمد ، ولی فکر کرد که این غیر ممکن را باید به انجام برساند . اشکهایش را پاک کرد . به طرف در راهرو رفت که به پله های فلزی حیاط خلوت باز می شد . آن را آهسته باز کرد . اول باید وسایل را می برد و در حیاط خلوت می گذاشت ، بعد مگی را بر می داشت . با قلبی شکسته و دستی لرزان اثاثه را برداشت . راه پله ها کمی تنگ بود . سعی کرد طوری آنها را ببرد که سروصدا نشود . در کوچه را باز کرد . وسایل را پشت در خانه گذاشت . بارانی نابهنگام و رگباری کوچه را خیس و گودالها را پر آب کرده بود . ساک را روی چمدان گذاشت تا خیس نشود . لباسهای مگی در آن بود . به ساختمان برگشت . آرام و و آهسته با احتیاط مگی را طوری که بیدار نشود در آغوش گرفت و با همان احتیاط از ساختمان خارج و از پله ها سرازیر شد . لحظاتی بعد در کوچه بود . برای بستن در نهایت احتیاط رابه خرجج داد که صدا نکند . باران همچنان می بارید . دوان دوان برای گرفتن تاکسی رفتشبی نفس گیر بود . صدای گامهایش رد چاله های آبی که با شتاب آنها را پشت سر می گذاشت سکوت شب را می شکست . در خیابان عبور و مرور اتومبیلها به ندرت صورت می گرفت . گهگهاه اتومبیلهایی بی آنکه توقف کنند از برابرش می گذشتند . بیش از نیم ساعت در آن وضعیت ایستاده و خیس شده بود که سرو کله تاکسی ای پیدا شد . با شتاب دست تکان داد . راننده پیش پایش توقف کرد . شتابزده گفت : هر چه بخواهید می دهم . لطفا کمک کنید یک چمدان و ساک دارم . راننده پیاده شد و ساک را در صندوق عقب جای دادکیف در دست علی بود . سوار شدند ساعت نُه صبح بودتوران به فری گفت: علی را بیدار کنانگار خواب قرض دارد .
فری مونا را بوسید و گفت : برو دایی علی را بیدار کن . بگو مامان توری می گوید بیا صبحانه بخور
مونا از پله ها بالا رفت . در اتاق باز بود . وارد شد . صدا زد : دایی علی کجایید ؟ وقتی جوابی نشنید ، از همان بالای پله ها گفت » مامان دایی علی و مگی نیستند
مگی را برده دستشویی . از پشت در بگوبیایید پایین
مونا با کف دست به در دستشویی زد . دایی علی ، مامان می گوید با مگی بیایید پایین صبحانه بخورید . پیام را داد و از پله ها پایین آمد .
فرزین تازه از خواب بیدار شده بود . اعتراض کنان سر میز صبحانه نشست ، چرا این قدر سرو صدا راه می اندارید ؟
توران گغت: ساعت نُه است . مگه دانشگاه نداری ؟
نه فامروز استاد نداریم
حالا بگو چی می خوری ؟ نیمرو یا سوسیس ؟
هم نیمرو ، هم سوسیس . یعنی سوسیس تخم مرف .
توران مشغول اماده کردن سوسیس تخم مرغ شد تلفن زنگ زد . فری گشی را برداشت . مهشید بود . سلام .
سلام چطوری ؟
خوبم علی چطور است ؟
دیگه خوبی و بدی اش با توست . دیروز که ناامیدم کردی!
هنوز دانگی از شب نگذشته !چنان به خودم محتاجش کنم که موم شود . احتیاج پشت در ایستاده وبه محض اینگه عشق پا تو بگذارد ، پشت سرش وارد می شود صبر کن کمی زمان می خواهد . من که جادگر نیستم!
باید باشی علی به این آسونیها به دست نمی آید .
توران برگشت به فری نگاه کرد فری معنی نگاهش را دریافت: چقدر دروغ می گویی! با علم و اشاره به او فهماند ساکت باشد به مهشید گفت: رام کردن علی کار هر کسی نیست . چنی دو سه سال ولش نکرد تا موفق شد .
اولا حرارت زن ایرانی را زن اروپایی ندارد . کاری که او ظرف دو سه سال کرد ، من ظرف دو سه هفته می کنم در ثانی ، من قصد ازدواج ندارم قرار است دلش را ببرم تا از دخترش دل بکند و دست بکشد .
خدا از ته دلت بپرسد . سالهاست چشمت دنبال اوست . خب . حالا چه خبر ؟
هیچی می خواستم بگویم اگر می هوانی دیدار را به همین امروز بینداز .
نفهمیدم ؟ چرا با این عجله ؟ تو که -
فکر کردم زیاد بینش فاصله نیفتد بهتر است
کدام یمی بی قرارت کرده ؟ علی یا دلارها ؟
می خواهی اقرار بکیری ؟
من که فریبه نیستم . حرف دلت را بزنپس گوش کن علی به اضافه دالارها!

حالا درست شد . حتما دیشب خوابت نبرده تا صبح فکر کرده ای و نقشه کشیده ای و گرنه این موقع صبح تالفن نمی کردی . باشه . دلم برایت سوخت . یا علی صحبت می کنم . اگر قبول کرد خبرت می کنم . هنوز برای صبحانه نیامده پایین . پس زود تلفن کن می خاهم شام کوچولویی درست کنم
می خواهی دست پختت را نمایش بدهی ؟
مگر نمی گویی از شلختگی جی غذاب می کشید ؟ می خواهم نشانش بدهم که انگشت زن ایرانی به تمام زنهای فرنگی می ارزد . زن ایرانی هم جمال دارد هم کمال .
امشب می بینی . میزی برایش بچنیم که انگشت به دهان بماند . آن وقت دیگر یاد جنی نمی کند
باشد اگر قبول کرد خبر می دهم
به هر حال جواب چه مثبت باشد تلفن کن .
چَشم ، کدبانوی جادوگر وخداحافظ
مهشید هیجان داشت وتمام شب گذشته را به معجزه ای که رخ داده بود فکر کرده بود مرد ارزوهایش با پای خود امده بود تا زندگی تلخ و سراسر ناکامی اش را با عشق و پول چراغان کند
سوسیس و تمخم مرغ آماده شده بوداتورا گفت» فرزین ، برو علی را صدا کن ف پس چرا نیامد ؟
چه کارش دارید ؟ شاید دیشب خوب نخوابیده!
مگر تنبلی ات می آید خواب نیست . بچه را برده بود دستشویی از همین سر پله ها صدایش بزن .
فزینی به هال رفت . از همان جا ندا داد: علی فاگر سوسیس تخم مرغ می خوری زود بیا . غفلت موجب پشیمانی است . سپس به سر میز بازگشت و مشغول خوردن شد
فری گفت: این همه وقت در دستشویی چه کار می کند ؟
فرزین گفت: حتما آنجا خوابش برده!
توران نگاه تلخی به فرزین کرد : می بینی از این شوخیها خوشش نمی آیدحتما باز قهر کرده دلش مثل شیشه می ماند . با یک تلنگر می شکند .
چه قهری ؟ دیشب که رفت بالا رو به راه بود . کسی بهش حرفی نزده!
بروز نمی دهد . می ریزد توی خودش
فری گفت: آخر چیزی نبوده !اتفاقی نیفتاده که برزد توی خودش الان می روم و می آورمش . با سرعت از پله ها بالا دویدکسی در اتاق نبود صدا زد : علی ؟ بعد از گرفتن اقامت انگلیس فاقامت دستشویی گرفته ای ؟ یک ساعت است مونا را فرستاده ام دنبالت . آنجا چی کار می کنی ؟ وقتی جوابی نشنید با انگشت به در زد . علی فسلام ، صبح به خیر . مگی را سر تئالت نشانده ای ؟ وقتی باز هم صدایی نشنیدف دوباره به در زد و ان را باز کرد با تعجب در آستانه در ایستاد به اتاقها سرکشید . پشت پنجره رفت . علی نبود . فکر کرد شاید از پله های پشت ساختمان مگی را به حیاط برده . پنجره را باز کرد و صدا زد : علی کجایی ؟
لحظاتی بعد بی آنکه به جوابی رسیده باشد از همان بالا با صدای بلند گفت : مامان علی نیست!
توران به مونا گفت: الهی قربانت بروم . برو دایی علی را زا حیاط صدا کن حتما مگی را برده تاب بخورد .
مونا به حیاط دوید . دایی علی ، من هم می خواهم تاب بخورم .
فری از پله ها پایین دوید . به حیاط رفت . تاب در انتهای حیاط پشت درختها ساکن ایستاده بودکسی آنجا نبود . با سرعت به ساختمان برگشت . مامان علی نیست!
یعنی چه ؟ شاید حوصله اش سر رفته مگی را برده بگرداند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چطور مت نفهمیدیم ؟ بابا کجاست ؟
تشریف برده اند شکار! پیر شده دست از بچگیهاش بر نمی دارد . یک عمر است می نال که بابا این حیوانات بیچاره زبان بسته چه گناهی دارند که نابودشان می کنی! اکا مگر سرش می شود ؟ به خدا گوشت شکار کوفتم می شود
فرزین گفت: یک عمر گفته اید و دیده اید اهمیت نمی دهد باز حرص می خورید ؟ به خدا مرد به این بی فکری و بی غیرتی نوبراست!
فری گفت : مهشید گفت امشب بیایید . می خواستم از علی اُکی بگیرم و به او خبر بدهم . می خواهد شام درست کند
توران خنده معنی داری کرد و گفت: مثل اینکه خیلی دلش را صابون زده!
آره با دست پس می زند ، با پا پیش می کشد می گوید قصد ازدواج ندارد .
نکند دلش می خواهد علی به دست و پایش بیفتد!
غلط کرده !کاری می کنم که به دست و پایمان بیفتد . البته اگر علی شل ندهد
علی هم که به دهنش مزه کرده!
آره فکر نمی کردم این قدر زود به تله بیفتد . طوری رفتار کرده بود که خیال می کردم بعد از جنی به هیچ زن دیگری فکر نخواهد کرداز حرفهای دیشبش خیلی تعجب کردم
خودت که او را می شناسی می دانی چقدر احساساتی و عاطفی است . فکر می کنم می خواهد به خاطر مگی زودتر خانواده تشکیل بدهداما مگر من می کذارم هر بی سر و پایی را بگیرد ؟ فعلا برای سرگرمی کارش ندارم تا بعد
به مهشید زنگ بزن بگو می اییم .
می ترسم علی گربه برقصاند .
تو تلفن کن زاضی کردن علی با من . البته اگر خودش جلوتر از ما راه نیفتد1 فری ار ته دل خندید . این مهشید هم عجب جادوگری است . انگار افسونش کرده . دیشب وقتی دیدم علی بدش نیامده خیلی حیرت کردم .
یک کمی بیشتر از بدش نیامده خیلی هم به دلش نشسته . البته به مهشید ندا را بده که ازداج بی ازدواج
تلفن می کنم . بعد می روم بانک مونا را ببرم یا پیش شما باشد ؟
در این گرما کجا ببری اش ؟ با مگی بازی می کند تا تو برگردی . نمیدانم چرا علی نیامد بی خبر کجا رفته ؟
حتما رفته مگی را بگرداند
فری شماره تلفن مهشید را گرفت سلام
سلام چه خبر ؟
امشب می آییم!البته علی خانه نیست . مامان گفت او برنامه ای ندارد بنابراین امشب می آییم فعلا خداحافظ .
لبخندی پیروز مندانه بر لب مهشید نشست . زیر لب گفت: تو گفتی و من هم باور ردم ! اره! بدون خبر علی قبول کرده ای!خودتی! نمی خواهی بگویی علی با سر قبول کرد که بازارش را داغ نگه داری . هیچ نمی تواند به مهشید کلک بزند .
فری با فهرستی که توران به دستش داده بود تا برای مهمانی شب جمعه خریدهای لازم را بکند از در خارج شداو علاوه بر خزید ، یکی دوکار بانکی هم داشت در ضمن باید لباسهایش را هم از خیاطی می گرفت . این کارها تا ساعت حدود یک بعد اظهر طول کشیدوقتی با دستهای پر به خانه رسید و خواست در را باز کند و اتومبیل را بیاورد تو توران هراسان و پرتب وتاب صدایش زد :فری علی هنوز نیامده!
یعنی چی ؟ نیامده ؟ تلفن هم نکرده ؟
اگ تلفن کرده بود که خیالم راحت میشد نمی دانی چقدر دلشوره دارم . آخر در این گرما بچه را برداشته کجا رفته ؟ نگاه کن چطور خون به دل آدم می کند!
نگران نباشید . کسی برای من تلفن نکرد ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چرا گیتی زنگ زد گفت با چنی طرح دوستی ریخته .
آخ جون !خیلی عالی شد!فرزین کجاست ؟ بگویید بیاید کمک کندفرستادمش برود دنبال علی .
« پس ماشین را نمی آورم تو . چیزهایی را که خریده ام می گذارم و می روم دنبالش . »
با کمک توران موادی را که خریده بود به آشپزخانه بردند . فری به مونا گفت:« اگر حوصله ات سر رفته ، برو دمپایی ات را عوض کن ، بیا با هم برویم . »
مونا به ساختمان دوید . کفش پوشیده و با سرعت برگشت و سوار شد . توران گفت:« وقتی دیدی اش زیاد سر به سرش نگذار و ناراحتش نکن . »
« چشم . میخواهید جایزه هم بهش بدهم ؟ مرد بی فکر از صبح گذاشته رفته و تلفن هم نکرده! »
« می بینی که چقدر ناراحت است . چه غلطی کردم آوردمش ایران . »
« مگر یادتان رفته چه چیزهایی می گفت ؟ مگر نمی گفت گاهی از دست جنی می خواهد خودکشی کند ؟ ! »
« اگر می دانستم کار اینقدر بیخ پیدا می کند ، به حرف هایش گوش نمی کردم . »
« فعلاً من رفتم . »
« تند نرو . مواظب باش . »
فری آهسته رانندگی می کرد تا بتواند مسیر را خوب ببیند . به مونا گفت:« تو به آن طرف خیابان نگاه کن . من هم این طرف را می بینم . دایی علی را که دیدی بگو زود نگه دارم . »
دقایق می گذشت و از علی خبری نبود . فری خیابانهای اطراف و پارک نزدیک خانه اش را دید . خسته و کلافه و گرمازده بود . دیگر جایی به نظرش نمی رسید . حدود یک ساعت بود در خیابانها دور می زد . وقتی به خانه برگشت ، فرزین تازه از راه رسیده بود . هردو دست خالی بودند .
توران دیگر نمی توانست اضطرابش را مهار کند . « خدا مرگم بدهد . نکند بلایی سرش آمده باشد! حالا چه کار باید بکنیم ؟ »
فری گفت:« من دارم از گرسنگی غش می کنم . ناهار بخوریم ، بعد ببینیم چه کار باید بکنیم! »
« من چیزی از گلویم پایین نمی رود . وای . . . چه اتفاقی افتاده ؟ الان پنج شش ساعت است رفته و هیچ خبری نداده . دوست و رفیقی هم ندارد که بگویم پیش او رفته . سر بچه مو ندارد . آفتاب می خورد و خون دماغ می شود . »
فرزین با تمسخر گفت:« نکند رفته باشد خانه مهشید ؟ »
لحن فرزین تلخ بود ، اما توران متوجه تلخی اش نشد . گفت:« فرزین ، حوصله شوخی ندارم . »
فری غذا را روی میز گذاشت ، در بشقاب مونا سوپ ریخت . برای خودش هم قدری کشید و شروع به خوردن کرد . « مامان ، بنشینید و غذایتان را بخورید . هرجا باشد می آید . »
« شما بخورید . من اشتها ندارم . »
فری دیگر اصرار نکرد . توران گوشی تلفن را برداشت . شماره تلفن خانه برادرش را گرفت . « الو ، فرهنگ ، سلام . »
« توری ، تویی ؟ چی شده ؟ چرا نفس نفس می زنی ؟ فشارت بالا رفته ؟ »
« نمی دانم . تو را خدا ببخش! می دانم بی موقع تلفن کرده ام . اما دارم از فکر و خیال دیوانه می شوم . علی از صبح قبل از اینکه ما از خواب بیدار شویم ، مگی را برداشت و رفته! »
« کجا رفته ؟ »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
« اگر می دانستم که این قدر دلواپس نمی شدم . نمی دانی چه حال خرابی دارم . می ترسم بلایی سر خودش یا بچه آمده باشد . فری و فرزین همه جا را گشته اند . خیابانها اطراف . پارک . اما نیست که نیست . فرهنگ ، تو را به خدا فکری بکن . »
« سالار چه می گوید ؟ »
« این مرد که الحمدالله عین خیالش نیست . رفته شکار . »
« من الان می آیم آنجا . نگران نباش . هرجا باشد تا عصر برمی گردد . چند سال ایران نبوده ، حتماً رفته موزه ای ، جایی . »
« با بچه ؟ در این هوای جهنمی ؟ بی ماشین ؟ نه ، فکر نمی کنم . فرهنگ ، دارم دیوانه می شوم . »
حدود نیم ساعت بعد فرهنگ آمد . توران با دیدن او اشکش سرازیر شد . فرهنگ سر او را روی سینه گرفت و نوازش کرد . « نگران نباش . به ارژنگ هم تلفن کردم بیاید ، برویم به همه جا سر بزنیم . »
« کجا را سر بزنید ؟ هیچ سرنخی نداریم . کاش به ارژنگ زنگ نزده بودی . الان جمیله صدایش درمی آید . »
« تو به این مسائل فکر نکن . فعلاً موضوع مهم این است که بفهمیم علی و بچه کجا هستند! »
« ناهار خورده ای ؟ »
« بعله . . . فقط یک لیوان آب می خواهم . »
فری لیوان آبی به دست او داد .
فرهنگ پرسید:« فری جان ، تو چه حدسی می زنی ؟ »
« اصلاً عقلم به جایی نمی رسد . »
« دقیقاً چه ساعتی از خانه بیرون رفته ؟ »
« نمی دانم . ما همگی خواب بودیم که رفته! »
« یک سوال بی مورد دارم . با شما اختلاف پیدا نکرده ؟ »
فری در جواب پیشدستی کرد . « چه اختلافی ؟ اتفاقاً دیشب مهشید اینجا بود . برعکس این مدت که زیاد حال و حوصله نداشت ، سرحال بود و با او گرم گرفت . »
فرزین گفت:« دایی فرهنگ ، من می گویم جستجو را از خانه مهشید شروع کنیم . »
این حرف را با بغض و عناد گفت ، اما توران درک نکرد . سرش فریاد زد:« دست از مسخرگی بردار . »
فرهنگ گفت:« اعصاب همدیگر را خرد نکنید . من مطمئنم تا شب پیدایش می شود . اما اگر خیلی ناراحت هستید ، اول به اورژانس ها تلفن می کنیم . وقتی از این بابت خیالمان راحت شد ، سراغ جاهای دیگر می رویم . »
توران با شنیدن کلمه اورژانس روی مبلی وا رفت و قیافه ماتم زده به خود گرفت . فرزین با عصبانیت گفت:« چرا ماتم گرفتید ؟ خبری نشده که این قدر خودتان را ناراحت می کنید . »
فرهنگ مونا را در بغل گرفت . مونا با شیرین زبانی پرسید:« دایی فرهنگ ، مگی کجا رفته ؟ »
« جایی نرفته ، عزیزم . الان سر و کله اش پیدا می شود . »
اندکی بعد ارژنگ هم آمد . مثل همیشه شوخ و سرحال بود . پس از سلام و احوالپرسی ، درحالی که توران را می بوسید ، با خنده گفت:« آهِ جنی اثر کرده! »
توران گفت:« اَه . . . ارژنگ ، الان که وقت شوخی نیست! »
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فری گقت:« مامان حال و حوصله شوخی ندارد . حالا بگویید چه کار باید بکنیم ؟ »
« اول باید یک چوب و فلک بیاوریم که وقتی آمد حسابی تنبیهش کنیم . شوخی که نیست! مرد گنده بی احازه مامانش از خانه رفته بیرون . انگار نمی داند در این خانه باید از جند نفر اجازه بگیرد . این طور که پیداست از سالار هم اجازه نگرفته . »
فرهنگ ضمن آنکه خنده اش گرفته بود گفت:« خب ، بعدش ؟ خوشمزگی تمام شد ؟ حالا بگو از کجا باید شروع کنیم ؟ »
« از گوسفند! »
« اَه . . . بی مزه! درست حرف بزن . »
« خب باید گوسفند آماده کنیم که وقتی آمد پیش پایش سر ببریم . »
فری گفت:« بیخود نیست جمیله این قدر از دستتان حرص می خورد . »
فرهنگ گفت:« اصلاً بیخود تو را خبر کردم . »
« نه ، نه! دیگر جدی جدی هستم . به نظر من باید از اورژانس ها و بیمارستان ها شروع کنیم . »
« من هم همین عقیده را دارم . »
تا حدود ساعت شش بعدازظهر با تمام بیمارستان ها و اورژانس ها تماس گرفتند . با هر جواب منفی ای که می شنیدند خوشحال می شدند . توران به رغم اینکه دقیقه به دقیقه بی طاقت تر می شد ، خدا را شکر می کرد . وقتی از تماس با بیمارستان ها نتیجه ای حاصل نشد ، فرهنگ گفت:« حالا باید از پلیس کمک بگیریم . »
فری بدون حرف سراغ تلفن رفت . گوشی را برداشت و شماره کلانتری محل را گرفت . سروان فردوسی حواب داد:« کلانتری ، بفرمایید . »
« سلام آقا . من فرزانه تمیمی هستم . برادرم با دختر کوچکش صبح زود بدون اطلاع از خانه خارج شده و تا الان برنگشته . »
« تشریف بیاورید کلانتری . »
« الان می آییم . »
نگاه همه به او بود . « ما باید برویم کلانتری . »
ارژنگ و فرهنگ آماده رفتن شدند . توران گفت:« من هم می آیم . »
ارژنگ به فری گفت:« نگذار مامانت بیاید . در این هوای گرم حالش بد می شود . »
اما فری هم آماده رفتن بود . اصرار فایده نداشت . توران جلوتر از همه به راه افتاد . اگر به خاطر تلفن احتمالی علی نبود ، فرزین هم می رفت . مونا پیش او ماند .
سروان فردوسی تحقیقاتش را شروع کرد . با پاسخهایی که از توران و فری می شنید ، ماجرا برایش جالبتر شده بود . « پس در حقیقت ایشان بچه را ربوده و با خودش آورده! عجب! »
توران با لحن اعتراض آمیز گفت:« سرکار ، بچه خودش بوده . بچه مردم که نبوده! »
« بسیار خب . ما تمام کلانتری ها را در جریان می گذاریم . »
فرهنگ گفت:« جناب سروان ، ما با تمام بیمارستان ها تماس گرفته ایم . خوشبختانه از این نظر خیالمان راحت است . فقط خواهش می کنم زود اقدام کنید . خواهرم ناراحتی قلبی دارد . نباید در معرض اضطراب و تشویش قرار بگیرد . »
« چشم . شما بفرمایید بروید . ما به وظیفه مان عمل می کنیم و شما را در جریان می گذاریم . »
فری دست
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
توران را گرفته بود و سعی می کرد به او آرامش بدهد . درحالی که از اتاق سروان فردوسی بیرون می رفتند ، گفت:« من قول می دهم تا یکی دو ساعت دیگر سر و کله اش پیدا شود و به ریش همه مان بخندد . »
« نه ، فری . دلم گواهی بدی می دهد . محال است در وضعیت عادی باشد و این طور ما را بی خبر گذاشته باشد . »
وقتی به خانه رسیدند ، سالار آمده بود . سه چهار پرنده شکار کرده بود و می خواست برای شب کباب کند . فرزین که ماجرا را برایش گفته بود ، او با صدای بلند خندیده و گفته بود:« صد دفعه به مادرت گفتم ولش کن . دست از سرش بردار . بگذار زندگی اش را بکند . اما به حرفم گوش نداد . این هم نتیجه اش . من علی را می شناسم . او را چه به این آرسن لوپن بازی ها ؟ »
توران با دیدن او سر دردلش باز شد . « تو پدری ؟ از روزی که او آمده یک ساعت وقت صرفش نکرده ای . نگفتی دلتنگ است . احتیاج دارد با یک مرد دردل کند . »
« ماشاءالله دو تا مرد اینجا هست . آقا فری و آقا توری . شما مگر به کسی مجال می دهید ؟ چند صد دفعه گفتم بابا ، این قدر تشویقش نکنید از زنش جدا شود . اگر بچه نداشت یک چیزی! اما پای بچه در میان است . از این گذشته ، علی زنش را دوست دارد . »
توران فریاد زد:« تو که نمی دانی از دست آن زن بی خاصیت دائم الخمر چه می کشید . ماشاءالله انگار نه انگار این بچه ها مال تو هستند . دائم پی شکار و رفیق بازی هستی . »
« فکر نمی کنم کار بی ضرر تر از کارهای تو باشد ؟ دست کم حالا که داری نتیجه کارهای ناجورت را می بینی دست بردار . وقتی آمد ، تشوقش کن بچه را بردارد و برود سراغ زنش . چرا زندگی اش را از هم پاشیدی ؟ »
فری مثل شیر غرید:« همان بهتر است شما شکارتان را بکنید . الحمدلله از هیچ چیز خبر ندارید . نمی دانید او تحت تعقیب پلیس بین المللی است . خطا کند و دست پلیس بیفتد تا آخر عمر باید گوشه زندان باشد . »
توران با حرص گفت:« مثل آدمهایی که اعتماد به نفس ندارند فقط پرحرفی می کند "
سالار نیشخندی زد و جواب داد:" هر چه میخواهی بگو . توپ را هر قدر به این طرف و آن طرف پرتاب کنی خسته نمیشود . روزی که سکه زندگیام به بالا پرتاب شد و جلوی پایم افتاد دیدم خط است . "
فرهنگ گفت :" فعلا با مشاجره اعصاب هم را خرد نکنید . الان باید به فکر چاره باشیم . "
تللفن زنگ زد ، فری عقاب وار دستش را فرود آورد و گوشی را برداشت " الو بفرمائید . "
" سلام فری جان ، جمیله هستم . "
"سلام ، الان گوشی را میدهم به دائی . "
"با ارژنگ کاری ندارم . میخواستم بپرسم علی آمد خانه ؟ "
" نه ، هنوز نیامده ، ما همه نه از تماس با بیمارستانها نتیجهای گرفیم و نه از کلانتری . "
"میخواهی من بیایم ؟ "
" نه ، شما زحمت نکشید . دائی ارژنگ که اینجاست . "
" پس اگر ان شا الله علی آمد ، به ارژنگ بگو زود بیاید . امشب خانه مامانم دعوت داریمفری بغض الود گفت :" ما با دائی کاری نداریم . دائی فرهنگ اینجاست . "
" پس گوشی را بده به او . فعلا خداحافظ . "
ارژنگ گوشی را گرفت . " سلام ، چی شده ؟ دلت برایم تنگ شده ؟ "
" چرا نمیآیی ؟ مامان تا به حال دو بار تلفن زده . "
" نمیتوانم نوری را تنها بگذارم . "
توران با صدای بلند طوری که جمیله بشنود ، گفت :" ارژنگ فعلا که کاری از دست هیچ بر نمیآید . برو ، هر وقت خبری شد تلفن میکنم . "
ارژنگ شانه بالا انداخت و به جمیله گفت :" تو و بچهها برید من بعدا میآیم . "
"یعنی چه ؟ مامان از دو هفته پیش دعوتمان کرده ۱"
" بهشان بگو چه اتفاقی افتاده !"
جمیله آن قدر بلند و با جیغ جیغ حرف میزد که ارژنگ گوشی را دورتر از گوشی گرفت . وقتی جمیله گفت :" من این حرفها سرم نمیشود . همین الان بیا . " با خداحافظی سرسری گوشی را گذاشت .
توران دگرگون و کلافه گفت :"ای داد بیداد ، ارژنگ تو را به خدا برو الان جمیله برایمان پیراهن عثمان داره میکند . به خدا حوصله حرف و حدیث ندارم . او نزده برایمان میرقصد . وای به حال اینکه . . . . . "
سالار گفت :" فری ، حوصله داری شکارها را پاک کنی ؟ "
فری که از ظهر منتظر فرصت مناسب بود تا به گیتی تلفن کند و موفق نشده بود . با پارکهاش گفت :" شما هم وقت گیر آوردید ؟ همان طور در فریزر بگذارید تا سر فرصت پاکشان کنیم . میبینید که چه اوضاعی داریم !"
" خودم پاک میکنم . میخواهم تا تازه است بخورم . "
تلفن زنگ زد . فرهنگ گوشی را برداشت . سروان فردوسی از کلانتری بود . پرسید علی تمیمی وسایلی با خود برده یا نه ! بعد هم اظهار داشت . دو مأمور میفرستد تا از خانه بازدید به عمل آورند . فرهنگ در جواب گفت : " متاسفانه کسی موقع رفتن او را ندیده . معلوم نیست چیزی با خود برده یا نه !"
تمام نگاهها به فرهنگ بود . توران خود را به او رساند و گوشش را به گوشی چسباند . سروان فردوسی گفت :" تا چند دقیقه دیگر مأمورها میآیاند . "
فری تازه به صرافت افتاده بود . در حالی که به سرعت از پلهها بالا میرفت گفت :" راست میگوید . چرا اتاقش را وارسی نکردیم ؟ "
اندکی بعد با صدائی بلند ، آن طور هه همه بشنوند گفت :" چمدانش نیست . ساک مگی هم نیست . "
همگی با سرعت به طبقه بلا رفتند . فرهنگ قبل از همه چشمش به یاداشت روی میز افتاد . " نگاه کنید ، یاد داشت گذاشته . "
همه در جای خود میخکوب شدند . فرهنگ یاد داشت را با صدای بلند خواند ، و روی جمله آخر تکیه کرد . " ما اینجا امنیت نداریم . " توران ناله کوتاهی کرد و صدایش بورید . فرزین به طرفش دوید و با فری کمک کردند او را روی تختخواب بخوابانند . ارژنگ با صورت پایین رفت و صندلی بعد با یک لیوان آب خنک برگشت . فری گفت :" هوایش را داشته باشید تا من برم آب قند بیاورم . "
در نیمه راه پلهها بود که صدای زنگ در خانه برخاست . مونا با خوشحالی گفت :" دائی علی و مگی آمدند . "
فری پایین دوید و از آیفون جواب داد . مامورها بودند . دکمه را فشار داد و آنها به ساختمان آمدند . شتابزده به آنها گفت :" چمدان و ساک بچهاش را برده" ، اما راجع به یاداشت چیزی نگفت . آنهارا در سالن گذاشت و به سرعت از پلهها بالا دوید . . آهسته گفت :" مأمورها آمدند نباید از یاداشت حرفی بزنیم ، برایمان دردسر میشود . به بابا هم نباید بگوییم . دهنش چفت و بست ندارد . "مأمورها به رانهمایی فرهنگ و فرزین بالا رفتند . سالار در آشپزخانه پرهای پرندگان را که شکار کرده بود میکند . با صدای بلند طوری که به گوش فری برسد گفت : " اینقدر شلوغش نکن ، هر جا رفته باشد بالاخره برای خواب برمیگردد . "
فری به گفتهاش اعتنایی نکرد .
مامورها با دقت همه را را گشتند و در گزارششان قید کردند :" بنا به اظهارات افراد خانواده علی تمیمی یک چمدان و یک ساک با خود برده . "
یکی از آنها پرسید :" نگاه کنید ببینید چه چیزهایی با خودش برده !"
توران به سختی از تختخواب پایین آمد ، با فری در کمد را باز کردند . صدای گریهاش بلند شد :"ای وای تمام لباسهایش را برده . " با گفتن این جمله زنوانش سست شد و نزدیک بود بیفتد . ارژنگ و فرهنگ به سرعت خود را به او رساندند و از سقوطش جلوگیری کردند .
فری کشوی کمدها را بیرون کشید . با حیرت گفت :" لباسها و وسایل مگی را هم برده . !"
فرزین گفت :" پس با تصمیم قبلی رفته . "
مأمورها گزارششان را تکمیل کردند و رفتند . در آخرین عبارت گزارش آمده بود :" علی تمیمی همراه دخترش از خانه فرار کرده و به مقصد نامعلومی رفته . نامبرده وسایل شخصی خود و دخترش را به همراه برده است . "
با برملا شدن موضوع جو خانه تغییر کرد . احساس تلخ و غم انگیز جای آن را به بیتابیها و بی قراریهای ساعت قبل را گرفته و ماتشان کرده بود . توران دیگر گریه نمیکرد ، اما در چنان برزخ روحیای قرار داشت که دل همه به حالش میسوخت و سعی میکردند دلداریاش بدهند . ولی فری حرفی برای گفتن نداشت . خوب میدانست " ما اینجا امنیت نداریم . " چه معنایی میدهد . به فکر فرو رفته بود . از خود میپرسید آیا علی از گفتگو او با جنی یا گیتی بویی برده ؟ ! آیا وقتی با مهشید حرف میزده شنیده ؟ چنان مسخ بود که همه متوجه حالت غیر عادیاش شدند . توران نیز حالتی نظیر او داشت . مسکه شده بود دلش میخواست سالار و برادرهایش در خانه نبودندن و سر فری داد میکشید که تو علی را بیچاره کردی . تو باعث شدی از خانه فرار کند . آنقدر دلار دلار کردی که مجبور شد بچهاش را بردارد و برود . البته میدانست فری کم نمیآورد و طلبکار هم میشود اما این طور نبود . فری احساس شکست میکرد . رویاهایش را بر با د رفته میدید . به خاطر از دست رفتن میلیونها دلار خشمگین و عاصی بود .
فرهنگ گفت :" از روزی که علی آمده میخواستم بیایم ببینمش وقت نکردم . کاش میدیدمم و خیالش را راحت میکردم که دست کوچ به او نخواهد رسید . طفلک ببین از ترس پلیس چطوری خودش را سرگردان کرد . "
توران به تأسف سر تکان داد . همگی پایین آمدند . فری به بهانه خواباندن مونا از جمع جدا شد و به اتاق خود رفت . میخواست فرصت فکر کردن داشته باشد . قبل از آنکه در اتاق را ببندد گفت :" مونا را میخوابانم و میآیم . "
مونا چنان خسته بود که در همان چند دقیقه خوابش برد و به او فرصت داد با اندوهی بزرگ پیش خود اقرار کند اینجا شکست خورده است . فکر شکست و از دست رفتن آن ثروت رویایی جانش را به لب میرساند . اصلا نمیخواست باور کند تمام نقشههایش نقش بر آب شده آن دارایی هنگفت
چیزی نبود که بتواند به آسانی از داشتنش صرف نظر کند . فکر کرد نه جنی و نه گیتی ، هیچ کدام نباید از این ماجرا بویی ببرند . مطمئن بود علی به زودی خسته میشود و وامانده و سرگشته به خانه بر میگردد . بنابر این نمیبایست بگذارد کسی موجب بر هم خوردن نقشههای دور و درازش شود . چیزی که بیش از همه خشم فری را بر میانگیخت صورت گذشت زمان بود که موضوع مگی را در انگلستان از داغی و مطرح بودن در روزنامهها و مجلات میانداخت . او میدانست یک خبر هر قدر تکان دهنده باشد به مرور فراموش میشود و وقتی مردم فراموشش کردند دیگر نمیتواند تاثیر چندانی بر افکار عمومی داشته باشد .
در افکار خود بود که صدای بلند گریه توران او را به خود آورد . فکر کرد الان است که او همه چیز را روی دایره بریزد . آهسته از کنار مونا برخاست و از اتاق خارج شد . انگشتش را به علامت سکوت روی بینیاش گذاشت و هیس کشداری کشید:" مامان ، چه خبر است ؟ مونا تازه خوابش برده . چرا ماتم گرفته اید ؟ ! خب او رفته و به طور حتم دو سه روز دیگر خسته و وامانده بر میگردد . حالا خوب است که با پای خودش رفته ، "
" چقدر به تو گفتم . . . . "
فری به سرعت کلامش را قطع کرد :" چرا میخواهید کاسه کوزهها را سر من بشکنید ؟ !! مگر یادتان رفته دفعه اولی که به دیدن او و جنی رفتید چه خبرهایی برایمان آوردید ؟ آنقدر گفتید و گفتید که من ندیده از او متنفر شدم . "
گفتههای او چون سیلی محکمی توران را از جا پراند . دهان باز کرد تا جوابش را بدهد . :" من که نمیخواستم . . . . "
فری مصمم تر از آن بود که به او مجال بدهد پتهاش را روی آب بریزد . با خشونت گفت :" مامان شما را به خدا ننه من غریبم در نیاورید . چرا هر وقت کم میآورید از من مایه میگذارید ؟ به نظر من ما دیگر نباید هیچ اقدامی بکنیم تا خودش برگردد . به طور حتم این وضع را دوام نمیآورد . "
" اگر تا شب جمعه نیامد چه کنیم ؟ صد نفر مهمان دعوت کرده ایم . "
" وقتی مهمانها امدندن یک بهانهای برای نبودن علی میآوریم . "
" چه بهانهای ؟ مردم که سر علف نجویده اند ! میفهمند اتفاقی افتاده که علی در مهمانی خودش حضور ندارد . چه جوابی به مردم بدهیم ؟ "
" من فکر میکنم تا شب جمعه بیاید . میداند مهمانی را به خاطر او راه انداخته ایم . "
فری توانست موضوع را به کلی از مسیری که توران در آن افتاده بود منحرف کند . سالار که از پاک کردن شکارها فارغ شده بود به جمع پیوست . در جواب فرهنگ که پرسید :" شما چه نظری دارید ؟ چه باید بکنیم ؟ " از همان خانههای مذبوحانه کرد و جواب داد :" شاعر میگوید سایه خودش میایه !"
ارژنگ گفت :" قربان دل خرم آقای سالار . ما شا الله از هفت دولت آزاد است . "
توران ناله کرد :` آخ یه یک عمر فقط فکر خودش بود ، اصلا نفهمید این بچهها را من چطور بزرگ کردم . کی به مدرسه رفتند . کی مریض شدند . کی دکتر بردمشان ، کی فارغ التحصیل شدند !"
سالار با خنده جواب داد :" مگر تو که کردی گفتند دستت درد نکنه ! این هم نتیجهاش ! همیشه گفتم خانم این قدر در

کارهایشان دخالت نکن . بگذار روی پای خودشان بایستند . اما کو گوش شنوا ؟ ! حالا بلند شو سوروسات را جور کن که میخواهم شامی حسابی به همه بدهم . علی هم دو روز دیگر بچه به بغل برمی گردد ، مگر مرد میتواند بچه داری کند ؟ "
فرهنگ گفت :" یعنی هیچ اقدامی نمیخواهید بکنید ؟ "
" چه اقدامی ؟ کاری از دستمان بر نمیآید . شاید اصلا خواسته مستقل زندگی کند . "
ارژنگ گفت :" پس من میرم هروقت تصمیم گرفتید دنبالش بگردید ، خبر بدهید میایم . الان جمیله حسابی جوش آورده . امشب مادرش دعوتمان کرده . "
توران با لحنی منزجر گفت :" کی ترست میریزه ؟ تا آخر عمر میخواهی از او بترسی و بلرزی ؟ !"
این حرف به ارژنگ گران آمد . در جوابش گفت :" من نمیتوانم مثل آقا سالارمان سر نترس داشته باشم ، "
همان طور که ارژنگ پیش بینی کرده بود توران خانم به وضوح ناراحت شد . کسرشان خود میدانست کسی به او طعنه بزند . حتی برادرش . دنبال جمله مناسبی میگشت که تلافی کند . اما زنگ تلفن افکارش را بورید . فری سراسیمه دوید و به اتاقش رفت تا زود تر گوشی را بردارد که مونا بیدار نشود . آهسته گفت :" بفرمائید . "
صدای جنی را شنید . آهسته در اتاقش را بست تا کسی متوجه نشود . جواب داد :" پول آماده شد ؟ "
" تو باید بفهمی پولی که علی خواسته خیلی زیاد است . میخواستم بگویم حدودا نیم میلیون دلار جمع شده . خواهش میکنم به او بگو این پول را قبول کند و بچه را بدهد . "
فری با توجه به وقایعی که رخ داد بود ، میدانست احتمال دارد حتی به یک پوند یا یک دلار هم دسترسی پیدا نکند . بنابر این ترجیح داد همان مبلغ را قبول کند تا بعد . به همین دلیل از موضعی نسبتاً سییف گفت :" شماره حسابی میدهم پولها را واریز کن تا بعد بگویم چه کار باید بکنی . "
" پول دست من نیست در حساب بانکی است ، "
" خب پس برای چی تلفن کردهای ؟ "
" میخواهم با علی حرف بزنم . تو دروغ میگویی . علی همانجاست ، اما تو نمیگذاری با من صحبت کند . "
" برو حوصله ندارم . هر وقت پول آماده شد خبر بده . "
بالافاصله ارتباط را قطع کرد و شماره مهشید را گرفت . تند و سریع گفت :"آمدنتان منتفی است . صدایش را در نیار فعلا علی بچه را برداشته و گم و گور شده . بعدا تلفن میکنم همه چیز را سر فرصت میگویم . "
گوشی را گذاشت . تلفن را از پریز در آورد . تلفن سالن و پذیرایی و آشپزخانه را هم قطع کرد . وقتی به جمع پیوست توران پرسید :" کی بود ؟ "
" مهشید بود گفتم فعلا نمیتوانیم به خانهاش برویم . "
فرهنگ و ارژنگ با هم از جا برخاستند . فرهنگ گفت :" اگر میدانستم خودش رفته به کلانتری و اطلاع نمیدادیم . اگر دنبال قضیه را نگیریم و علی هم پیدایش نشود مشکوک میشوند . اگر به سراغشان هم برویم که مساله را بیخود بزرف کرده ایم . "
ارژنگ گفت :" البته کاری است که شده . اما بهتر است با کلانتری در تماس باشیم . فردا میآیاند سراغمان که طرف را سر به نیست کرده اید و دارید نقش بازی میکنید . "
یکباره صدایهای های گریه توران بلند شد . :" آبرویمان میرود ، اگر شب جمعه قرار مهمانی نداشتیم موضوع یکدفعه برملا نمیشد . اما الان چه مهمانی را بهم بزنیم و چه نزنیم پته مان روی آب میافتاد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ارژنگ گفت :" از سالار خان یاد بگیر . ببین چقدر خونسرد است !"
سالار قهقه زد و گفت :" توری سرش درد میکند ، برای دردسر . "
توران در همان حال گریه فریاد زد :" هر چه میکشم از دست تو میکشم !"
فرهنگ گفت :" اعصاب همدیگر را خورد نکنید ، باید صبر کنیم ببینیم چه میشود . خب ما میرویم تماستان را قطع نکنید . من هم تلفن میکنم . به هر حال هر وقت تصمیم گرفتید اقدامی بکنید . خبر بدهید . "
پس از رفتن آنها فری گفت :` ما چقدر ساده بودیم ! دیشب واقعاً خیال میکردیم که از مهشید خوشش آمده ، نگو داشته فیلم بازی میکرده و از پیش قصد فرار داشته . "
توران دیگر جرات نکرد اعتراض کند . فقط زیر لبی غر غر کرد . :" باید عقلمان میرسید که او به خاطر مگی جانی را ترک کرده و از مدرک تحصیلیاش هم گذشته . پس چطور ممکن است زیر بار آن همه دوز و کلک برود و مگی را پس بدهد . حالا میفهمم که بچهام را درست نشناخته بودم . "
مهمانی شب جمعه بهم خورد . فری خیلی سعی کرد مهمانی را برقرار نگاه دارد و برای نبود علی در جمع عذر موجه درست کند ولی قلب توران به شدت درد میکرد و حاضر نبود در برابر سولات کنجکاوانه اقوام قرار بگیرد . با هر

تلفنی که میکرد تا خبر بهم خوردن مهمانی را بدهد به قول خودش از خجالت میمورد و دوباره زنده میشد . بعضیها چندان پی قضیه را نمیگرفتند . اما بعضی با کنجکاوی سوال پیچش میکردند . فری حاضر نشده بود در به هم زدن مهمانی و اطلاع دادنا به مهمانها هیچ کمکی به او بکند . لج کرده بود . چون عقیده داشت نباید مهمانی را بهم بزنند .
توران نمیتوانست خانه خالی از علی و مگی را تامل کند . هر روز بی قرار تر و ناارام تر میشد . به خصوص که کم کم قوم و خویشها بویی از ماجرا برده بودندن و با تلفنها و تماسهای گاه و بی گاهشان موجب خشم و خروشش میشدند . پس از هر تلفن وقتی گوشی را میگذاشت ، گر میگرفت منقلب میشد و به همه بد و بیراه میگفت ، اما در این بدوأ بیراهها فری سهمی نداشت . چون او با وجود تمام عشق و علاقهاش به مادر و پدر هیچ گذاشتی در موردشان نمیکرد و به محض اینکه توران از اشتباهشان در مورد علی حرف میزد ، او حالت انفجاری به خود میگرفت و ناچار توران تمام گناهها را به گردن خود میانداخت .
هر روز که میگذشت امید تماس گرفتن علی کمتر میشد . توران تمام آن مدت در خانه مانده بود تا اگر او تلفن کرد خودش گوشی را بردارد و التماس کند برگردد ، اما هیچ خبری نبود . کلانتری هم با توجه به عدم پیگیری آنها قضیه را مسکوت گذاشته و اقدام موثری به عمل نیاورده بود .
جنی یک بار دیگر تلفن زد و التماس کرد با علی صحبت کند . فری همان جواب گذشته را داد . آن روز وقتی به جنی گفت :` هر وقت پول آماده شد تلفن کن . " توران برافروخته و آتشین مزاج گفت:" اصلا میدانی چه میگویی ؟ بر فرض محال که چنین پولی حاضر شود و بخواهند به ما بدهد . مگر این پول در قبال گرفتن مگی نیست ؟ آخر بچه کجاست که تو بخواهی به پول تبدیلش کنی ؟ ! چرا آن بیچاره را سر کار گاشتهای ؟ ! تو که میدانی دیگر چنین چیزی ممکن نخواهد بود پس آب پاکی را روی دستش بریزد که دیگر اینجا تلفن نکند . به خدا هر وقت زنگ میزند بند دلم پاره میشود . میترسم بالاخره چنان گرفتاری برایمان درست شود که نتوانیم از آن خلاصی پیدا کنیم . "
فری جواب داد:" قوانین ما تمامش به نفع مردان است . علی به همین دلیل حاضر شد مگی را به ایران بیاورد . هیچ جای ترس نیست . قانون ما مگی را به پدرش میدهد . من از گرفتاریهای دیگر میترسم . "
توران همان روز با چشم گریان شماره کلانتری را گرفت و از سروان فردوسی خواست قزیه را جدی تر دنبال کند . " جناب سروان ، الان پانزده روز است پسر و نوهام از خانه رفته و برنگشته اند . شما در این مدت چه اقدامی کرده اید ؟ "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
" به تمام کلانتریها اطلاع داده ایم . مأموران در حال پیگیری قضیه هستند . چرا این چند وقت با من تماس نگرفتید ؟ "
" جناب سروان من دیگر تحمل ندارم . زودتر کاری بکنید . آن بچه به آب و هوای اینجا عادت ندارد . اگر مریض شود پدرش نمیتواند کارهای لازم را برایش انجام دهد . اگر پی قضیه را نگرفتیم برای این بود که خیال میکردیم چند روزی رفته مسافرت و بر میگردد ، اما حالا مطمئنم قصد برگشتن ندارد . "
" آنچه مثلم است این است که در حوزههای استحفاظی ما چنین موردی شناسایی نشده . مطمئن باشید ما کارمان را بلدیم و طبق وظیفه مان عمل میکنیم . آن طور که پلیس حدس میزند ، پسر شما با فرزندش در جایی امن مخفی شده است . "

بیش از سه هفته از رفتن علی میگذشت که جنی باز هم تلفن کرد اما این تلفن با دفعات قبل فرق داشت . آن روز فری در خانه نبود و توران گوشی را برداشت . صدای جنی پر از غم و اندوه بود . او با فارسی شکسته بسته و توران با انگلیسی شکسته بسته تر از او مطالبی گفتند و شنیدند . نامه علی به دست جنی رسیده بود و او میخواست به تمام نوشتههای علی پاسخ بدهد . میخواست بگوید متوجه اشتباهاتش شده و قول میدهد در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند . طوری واضح صحبت میکرد و از تک و توک کلمات فارسیای که میدانست کمک می گرفت که توران کاملا فهمید پشیمان شده است . و باز فهمید که او میگوید اگر نظر مردم ایران نسبت به حضور خارجیان در ملکتشان این قدر منفی نبود به طور حتم به ایران میآمد تا به علی ثابت کند آن جنی سابق نیست . اشکهای او اشک توران را هم در آورده بود . با گریه قسم میخورد که علی رفته و هیچ از جا و ملانش خبر ندارد ، اما جنی به دلیل سابقه گفتگوهایش با فری باور نمیکرد . توران به او فهماند وقتی فری به خانه بیاید وادارش میکند به او زنگ بزند و بگوید چه اتفاقی برای علی و مگی افتاده است . جنی با تکرار نام مگی گوشی را گذاشت :" مگی ، . . . . . . مگی کوچولوی من . . . . مگی . . . . . "
آن روز توران چنان تحت تاثیر اریهها و لحن سوزناک جنی قرار گرفته بود . که وقتی فری به خانه آمد ، با حالی دگرگون ماجرا را برایش گفت و از او خواست به جنی تلفن کند و بگوید که علی واقعاً نیست . اما فری براق شد :" این دیوانه حرف سرش نمیشود . صد بار به او گفتم علی در این خانه نیست . حالا بعد از صد بار خودم را سبک کنم و همان حرفها را دوباره قرقره کنم ؟ "
" فری معلوم شد آن یاد داشتها که علی مینوشت برای جنی بوده ، نامهاش به دست او رسیده . نمیدانم علی در آن نامههای دور و دراز چه نوشته که جنی آن قدر بدحال بود . "
" حتما از بلاهایی که سرش آورده نوشته . "
" پس معلوم است جنی ازکارهایش پشیمان شده ، فری ، تو خودت بچه داری من که از او دل خوشی ندارم هیچ وقت یادم نمیرود با من چه رفتاری کرد ، اما اگر حاضر بشود . . . "
فری با صدائی نزدیک به فریاد گفت :" وای . . . . . شما چقدر ساده اید ! اینها همهاش کلک است . . . . میخواهد علی را بکشد آنجا و بدبختش کند . علی پا به فرودگاه بگذارد از همان جا یکراست میفرستندش زندان . "
" جنی گفت اگر جنگ نبود و ایرانیها این قدر نسبت به حضور خارجیها حساسیت نداستند میآمد ایران . "
" او گفت و شما هم باور کردید !! انگلیسیها تمام مردم دنیا حتی آمریکاییها را نوکر خودشان میدانند . از آن دماغ سربالا و رفتار ارباب مآبانهشان آنقدر بدم میآید و هرسم میگیرد که . . . . "
" پس باید چه کار کنیم ؟ "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
" هیچی ! این دفعه اگر من نبودم و تلفن کرد . با شنیدن صدایش فورا گوشی را بگذارید . "
" خدایا ، عجب مصیبتی شد ! خیال میکردم بچهام را بر میدارم و میایم در مملکت و سر خانه و زندگی خودمان راحت میشویم . اما از روزی که این اتفاق افتاده یک روز خوش نداشته ایم . ییم عمر به این مرد گفتم این قدر حیوانات بیچاره را شکار نکن که این طور شد . اگر علی پیدا نشود من دیوانه میشوم ، فری فکری بکن . "
توران مذبوحانه از عواقب اعمال خویش فرار میکرد و همه چیز را به گردن سالار میانداخت . این شانه خالی کردن اندکی آرامش میکرد . اما نه آنقدر که بگذارد زندگی طبیعی و عادی داشته باشد .
آن روز فرزین در خانه حضور داشت . در اتاقش بود و صحبتهای آنها را میشنید . در فرصتی مناسب ، وقتی احساس کرد فری در اتاق خودش است . به سراغ او رفت " فری قلب مامان خراب است . نباید این قدر فکر و خیال و ناراحتی داشته باشد . "
" مقصود ؟ میگویی چه کار کنم ؟ به جنی زنگ بزنم و قربان صدقهاش بروم ؟ !"
" نه ، یک تلفن الکی بکن و نشان بده داری با جنی صحبت میکنی ، بعد هم برایش هر طور خواستی ترجمه کن . اگر مامان بستری شود میافتیم توی دردسر . "
"انگار بد نگفتی ، یکی دو ساعت دیگر به او میگویم عقیدهام عوض شده و نمایش برایش راه میاندازم . "
تلفن دروغین فری باعث آرامش توران شد . او در حالی که مونا را در آغوش داشت و به خود میفشرد گفت :" میتوانی تصور کنی اگر مونا را از
تو جدا کنند چه روزگاری پیدا میکنی ؟ "
فری پشت چشمی نازک کرد و گفت :" اگر کارهایی را که او با علی کرد من با دانا میکردم حقم همین بود . "
" فری علی کجاست ؟ با یک بچه کوچک کجا رفته ؟ میترسم حرفهای تو را پای تلفن شنیده و دلش چنان شکسته باشد که نخواهد به این خانه برگردد . "
" چه حرفها ؟ من چیزی نگفتم . "
" ممکن است شنیده باشد به جنی گفتی پنج میلیون دلار میگیری و بچه را تحویل میدهی !"
"از کجا شنیده باشد ؟ انگار شما هم خیالاتی شده اید !"
توران اه بلندی کشید . لبریز از غصه بود . احساس تلخ و گزنده داشت . کم کم در مییافت دیگر آن اقتدار و تسلط همیشگی را بر زندگیاش ندارد . فری به سرعت او را پس میز آاد و خود در جایگاهش قرار میگرفت . این باور سرخورده و عصبیاش میکرد . او تا آن زمان چنان بر زندگی و افراد خانوادهاش و از آن فراتر ، بر خانواده پدریاش مسلط بود که کسی بدون مشورت " توران جون " کاری نمیکرد . دلتنگی و بدقلقی زن برادرهایش هم به همین دلیل بود . جمیله و ترانه به اینکه شوهرانشان در هر کاری " توران جان " را دخالت میدادند معترض بودند . اگر چه پیش رویش تظاهر به صمیمیت میکردند با هر دخالت او بر شوهرانشان میشوریدند و دست به اعتراض میزدند . با این همه میدانستند "توری " آن قدر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سلطهاش را محکم کرده که اعتراضهایشان به جایی نمیرسد .
اندوه توران ملغمهای از احساسات گوناگون بود . در ظرف مدت کوتاهی فرزندانش که به ظاهر خوشبخت بودند و با رفتنشان از خانه جایگاه برتری یافته بودند هر دو شکست خورده و با کوله باری پر از مجهولات به خانه بازگشته بودند ، او که روزی از علی و فری با تفاخر و سرافرازی حرف میزد از تحصیلات عالی علی در انگلستان و از بریز و بپاش اشرافی فری میگفت و از دیدن نگاه حسرت بار اطرافیان غرق غرور میشد ، حالا سرگشته و پریشان سر افکنده و واخورده چنان در برابر یورش حوادثی که نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد خورد میشد که خود صدای شکستنش را میشنید .
سالار بی یتنا به او به کار خود مشغول بود . او عادت داشت در عین حال که زیر یوغ همسرش زندگی میکرد ، با دلمشغولیهای خود سرگرم باشد . میدانست تا توران هست ، عدم حضور او در خانواده چیزی را تغییر نمیدهد . اما از زمانی که دانا از دست رفت و فری با یک بچه به آن خانه بازگشت وضع عوض شد . سالا به بهانه دلشکستگی دخترش چنان او را در همه امور تائید میکرد که ناچار توران هم به این دلجوئیها تن میداد . در حقیقت خود توران هم در این یک مورد با او همدست بود . بی آنکه بداند این همدستی چه بر سر موقعیتش در خانواده میآورد . او سعی میکرد در دلجوئی از فری از سالار عقب نماند . و سالار آگاهانه و رندانه با تقویت دخترش توران را از اعتبار میانداخت .
توران تازه میفهمید چطور از جایگاه رفیعش رانده شده و عقب نهانده شده است . این درد کمی نبود که بتواند به راحتی آن را تحمل کند و بپذیرد اما از آن دردناک تر این بود که رقیبش خانگی بود . پاره جگر و وصله تنش . او بعد از دانا برای دلجوئی از فری چنان پر و بالش داده بود که جایی برای پر و بال خود نگذاشته بود . البته هیچ باور نمیکرد این دلداری و دلجوئی بی آاد و مرز روزی خودش را از افلاک به خاک بیندازد و چنان خوار و کوچک کند که از ترس او تمام حرفها و نظراتش را پیشاپیش سانسور کند . اکنون این حقیقت دردناک روزگارش را سیاه میکرد .
جایگاه فری در زندگی مجددش در آن خانه ، با حمایتهای مرئی و نامرئی سالار محکم تر میشد و به همان نسبت توران پس رانده میشد . به جایی رسیده بود که نوعی کینه نسبت به دخترش احساس میکرد . او عبی آنکه تجزیه و تحلیل کند میفهمید دفاعش از جنی به خاطر مبارزه با قدرت روزافزون دخترش است وگرنه عروس فرنگیاش جایگاهی نزد او نداشت . حمایت از جنی به معنی مخالفت با فری بود . البته این راضیاش نمیکرد و او حاضر نبود به چیزی جیز همان اقتدار مطلقش رضایت بدهد . ولی به هر حال شروع مناسبی بود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 8 از 15:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  14  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بازی تموم شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA