ارسالها: 3747
#81
Posted: 28 Aug 2012 12:04
آن روز پشت چشم نازک کردن فری درد دشنهای را به قلبش نشاند که با وجود آگاهی از همه خطرها بیدارش کرد تا خود را باز یابد و به او بگوید :" اگر میدانستم جنی این قدر علی را دوست دارد ، هیچ وقت به چنین کاری دست نمیز عدم . طفلک چنان گریه میکرد که جگرم آب شد . "
فری با شنیدن این حرف قیافه تلخی به خود گرفت :" انگار یادتان رفته چه رفتار توهین آمیزی با ما داشت ! بی شعور فکر میکرد چون انگلیسی است باید جلویش تعظیم کنیم . حالا چطور شده که برایش دل میسوزانید ؟ "
" درست است که رفتارش با ما خوب نبود اما به هر حال نمیبایست علی را به چنین کاری تشویق میکردیم . "
" من که پشیمان نیستم ، حقش بود . "
" اما من خودم را تا حدودی گناهکار میدانم . "
" یعنی بنده هم گناه کردهام ؟ !"
این همان چیزی بود که توران میخواست ، اقرار به اشتباه و در نهایت تائید نشدن .
با رفتن علی خیلی چیزها متوله شد . از جمله اتحاد خانوادگیشان که داشت از هم میپاشید . توران که با نضج گرفتن اقتدار و پایگاه فری و وزیت موجود را تحمل نمیآورد . تند مزاج و بدخلق شده بود . او توانسته بود فرزین را با خود هم عقیده کند . ولی هم عقیده کردن سالار به نظر غیر ممکن میآمد . به نظر میرسید که سالار به جبران سالها دور و دراز که زیر سیطره اقتدار همسر گم شده بود ، بهترین موقعیت را برای تلافی پیدا کرده است . این امر از دو جهت به توران ضربه میزد . اول اینکه شوهرش در جبهه فری قرار گرفته بود و در برابرش قد عالم کرده بود . دوم بها دادن به سالار آزارش میداد . از نظر او سالار مردی نبود که ارزش آن همه بها یافتن داشته باشد . توران همیشه از بودن در خانه پدر رنج برده بود . البته آن زندگیای که مردش میتوانست فراهم کند در خور خویش نمیدانست . به همین دلیل خانه اشرافی پدر را بر رنج زندگی در خانهای ساده و کوچک ترجیح داده بود . به عقیده خودش او زن زیرکی بود که به دام مرد کم خاصیت افتاده بود . نقطه ضعفهای سالار و زیاده رویهایش در رفیق بازی ، خشم و کین را در دل او شعله ور میکرد . اما غرور سرسختش اجازه نمیداد این ضعفها را در منظر دیگران قرار دهد . شوهرش اگر هیچ خاصیتی نداشت که به آن بنازد . شکارچی قابلی بود . این مسالهای بود که همه قبول داشتند بنابر این او میتوانست با نصب سر گوزنها به در و دیوار به دیگران القا کند که توران زن هر کسی نشده . در اتاقهای سالن ، راهروها و سالن پذیرایی چند سر گوزن و قوچ بود که نشان میداد این مرد هنر بزرگی دارد .
توران که نقش پنهان نگاه داشتن بی عرضگیهای شوهر را همیشه حفظ کرده بود . حالا با نهایت میدید این کم خاصیتترین مرد دٔم در آورده و در سایه دختر پر مدعا و پر شعور و شرّش ادعای انا رجلنا میکند . او از این خفت که به خاطر همدستی سالار با دخترش میبایست کوتاه بیاید و تسلیم خیلی از چیزها شود ، سخت عصبانی بود . میدید عزیزترین و محبوبترین کسش تیشه برداشته و به ریسه او میزند . گاه این احساس چنان قوی میشد که ترس دیگری را هم در او زنده میکرد . تر ازاینکه اقتدارش نزد دیگران از جمله برادرها و خانواده هایشان لطمه ببیند . زندگیاش تلخ و گزنده شده بود و در مرز آسیبهای جدی قرار داشت که هرگز به آنها فکر نکرده بود . از یک سو فری دائم بحران میآفرید و او را شکست میداد . از سوی سالار و سوی دیگر علی بر فراز قوله شکستن او ایستاده بودند .
هیچ یک از افراد خانواده در سودای فقدان علی نبودند . نه سالار ، نه فری و نه فرزین . این بار سخت و غم انگیز را او به تنهایی به دوش میکشید . هر بار صدای نالهاش بات میخاصت همه به سویش هجوم میآوردند . حتی فرزین که با او همراهی بیشتری میکرد . فری در این طور مواقع تکرار میکرد " اگر آنقدر پول در اختیارش نمیگذاشتید نمیرفت . با دست خالیِ نمیتوانست برود ، در ثانی حتما جنی عادتش داده که چطور بچه داری کند . "
فرزین هم نشان میداد به علی حسادت میکند . او با استفاده از واژه " سوگلی " در مورد برادرش نشان میداد که علی همیشه مورد توجه قرار میگرفته و او
۲۶۴-۲۶۴
فراموش میشده ، اما بی توجهی سالار که توران قبل از این حوادث با سعا صدر تحمل میکرد در وزیت موجود چنان برایش کوبنده و مخرب بود که صدایش را تا حد فریاد در میآورد :" آخر تو چه پدری هستیِ میبینی پسرت سر به نیست شده و ککت نمیگزد ؟ " این سرزنشها و بازخواستها چیزی را عوض نمیکرد . ولی وقتی فری به جای پدرش جواب میداد ، توران به همان گردابی میافتاد که از آن وحشت دعاش _ همدستی پدر و دختر علیه او :" بابا چکار کند ؟ ! تفنگ بردارد بیفتد دور کوه و بیابان هر جا باشد پیدایش میشود . "
روزی که اولین نامه جنی همراه با بستهای محتوی چند دست لباس قشنگ برای مگی رسید ، همگی در خانه بودند . بسته را فرزین گرفت و رسید داد و در میان بهت و حیرت همه آنرا باز کرد . توران با دیدن آنها چنان از خود بی خود شد که بی اختیار صدای گریهاش برخاست . لباسها را یکی یکی میبوسید و بر چشم میگذاشت . مونا به خیال آنکه لباسها برای اوست آنها را برداشت که بپوشد اما وقتی هیچ کدام از آنها اندازهاش نشد بغض کرد و به آغوش فری خزید . سالار در حالی که متاثر شده بود ضمن سرزنش کردن توران به مونا گفت :" بابا جان الان میبرمت دو تا لباس قشنگ برات میخوارم . "
نامه جنی در دست توران بود . انگار نمیخواست آن را به کسی بدهد . مطمئن بود فری آن را به طور کامل برایش نخواهد خواند و به سلیقه خودش سانسورش خواهد کرد . فرزین انگلیسی میدانست ولی نه آنقدر که توران بتواند به ترجمه اش اطمینان کند . سالار هم فرانسه خوانده بود و انگلیسی نمیدانست اگر فری نامه را با سماجت از او نمیگرفت قصد داشت به فرهنگ تلفن کند و ازو بخواهد برای ترجمه نامه بیاید . اما فری کسی نبود که به دیگری مجال بدهد . وقتی در پاکت باز شد دو عکس در آن بود که مگی را در آغوش جنی نشان میداد . توران عکسها را گرفت و با چشمان اشکبار به آنها خیره شد با هق هق گفت :"فری تو را به جان مونا هر چه نوشته همان را بخوان "و فری خواند .
علی عزیز
وقتی نامه ات را خواندم مثل شمع گریه کردم و از غصه سوختم . من هیچ وقت مثل حالا در زندگیام غمگین نبودهام . بدون تو و مگی زندگی من مثل پاییز زرد و غم انگیز است . حالا میفهمام چقدر دوستت داشتم و نمیدانستم . در نامه ات به چیزهایی اشاره کرده بودی که مرا از خواب غفلت بیدار کرد . از روزی که رفتهای و مگی را با خودت بردهای مثل گلدانی شدهام که نه آفتاب به خود میبیند و نه آب و هوا چنان فرسوده شدهام که به تجویز دکتر هیومن چند روز خانه بستری شدم و به داروهای آرام بخش رو آوردم . تو باید بدانی چقدر پشیمانم اما کاری که تو کردی مرا بیشتر به طرف الکل کشانده . من برای فراموش کردن غصههایم دو برابر همیشه الکل مصرف میکنم . دیگر نمیتوانم چالرز را پیش خودم بیاورم . آنقدر روحیهام خراب است که او میفهمد و ناراحت میشود .
علی , برگرد با دخترمان پیش من برگرد . من به تو احتیاج دارم . هیچ نمیدانستم بدون تو و مگی دیگر تم خوشبختی را بخواهم چشید . امروز با کمال تأسف برای خودم میفهمم تو همسر بسیار خوبی بودی و زندگی مان میشد خیلی سعادت آمیز باشد ، افسوس که با هشدارهای تو بیدار نشدم .
علی خواهش میکنم مگی را به من برگردان من در حال نابودی هستم . نامه ات را به جولیا نشان دادا . او باور نمیکرد تو این هدر خوب باشی . او هم مثل من خیال میکرد تو مثل بعضی از هم وطنانت هستی . اما حالا میگوید به هر نحوِ شده کاری کنیم که تو پیش من برگردی و مگی را با خودت بیاوری .
علی ، من برای گرفتن مدرک مهندسی ات به دانشگاه رفتم . میخواستم آن را بگیرم و برایت بفرستم اما آنها حاضر نشدند مدرک
را غیر از خودت به کسی بدهد .
علی ، این گناه برزگی است که تو مبلغی به زیادی پنج میلیون دلار در قبال مگی میخواهی . خودت میدانی من داشتن چنین پولی را در خواب هم نمیتوانم تصور کنم . برای من مگی تنها پنج میلیون تومان نمیارزد . مگی ارزش تمام زندگیام را دارد . چطور باور کنم که تو او را با پول معاوضه میکنی ؟ !البته تمام مردم مملکتم قول داده اند در این راه به من کمک کنند تا به حال هم مبلقزیادی در یک حساب دولتی جمع شده اما هر بار به خانه تان تلفن میکنم فرعی میگوید تو به کمتر از این مبلغ راضی نمیشوی . تو که این قدر پول میخواهی چرا در نامه ات چیزی ننوشتی ؟
علی ، دو عکس از خودم و مگی برایت فرستادهام . شاید با دیدن آنها تغییر عقیده بدهی . به من توجه کن . دستم را بگیر . قول میدهم زندگیمان را بهشت کنم . طوری که تو اززندگی در کنار من و دخترمان واقعاً لذت ببری . بیصبرانه منتظر تلفنت هستم . میخواهم صدای خودت ومگی را بشنوم . می خواهم از زبان خودت بشنوم که از من پنج میلیون دلار میخواهی تا مگی را بدهی . من هر بار که به خانه تان تلفن میکنم از فری میخواهم گوشی را به تو بدهد اما او میگوید تو در جای دیگر زندگیمی کنی . ولی وقتی نامه ات رسید دیدم نشانی خانه خودتان را نوشتهای ، مطمئن شدم در آن خانه زندگی میکنی ، ولی نمیخواهی با من حرف بزنی .
علی ، بامن حرف بین . به من تلفن کن . من از پا گذاشتن به کشور تو که در جنگ با عراق است میترسم . شما آمریکاییها را به گروگان گرفته اید . شاید من هم در مملکت تو به همین سرنوشت دچار شوم . اگر مطمئن شوم در ایران مگی را به دست میآورم خطر میکنم و میایم . کافی است که تو بمن اطمینان بدهی که او را خواهم داشت من تا روزی که تو خبرم نکردهای در آرزوی دیدن مگی گریه خواهم کرد .
علی ، تا امروز روزنامهها و مجلات پول خوبی در قبال مصاحبه یایم داده اند . میتوانم براحتی به ایران بیایم . من به پولهایی که برایم عر بانک گذاشتهای دست نزدهام ، چون فکر میکنم به زودی بر میگردی . بنابر این پولهایت مال خودت خواهد بود . علی من هیچ وقتی زندگی چندان مرفهی نداشتم . . و پولهایی که تو برایم گذاشتهای میتوانم برفاه بیشتر برسم اما میدانمک تو به زودی برمیگردی و زندگی مان را با هم میسازیم . از بابت پلیس هم ناراحت نباش . من با اطمینان از آمدن تو و مگی از شکایتم سر نظر میکنم . پلیس تا وقتی در تعقیب توست که من شکایتم را پس نگرفته باشم . وقتی پس گرفتم دیگر تحت تعقیب نخواهی بود .
علی ، خیلی زور به من تلفن کن . نگذار ماجرای مگی بیش از این مورد بهره برداری دلالان بین المللی اخبار قراربگیرد . هر روز خبرگزاریهای دنیا موضوع را بشکلهای مختلفی عنوان میکنند و آن را به گروگان گیری آمریکاییها ربط میدهد . آمدن تو به تمام این بازیهای ژرنالیستی پایان میدهد .
علی . روزی که صدای تو را بشنوم ، بهترین روز زندگیام خواهد بود . چارلز همیشه سراقرو تا میگیرد . دوستت دارد . وقتی به او گفتم برایه در بانک پول گذاشتهای گفتک او این قدر خوبا است چرا مگی را دزدیده .
توران سکوت کرده بود و در خود میگداخت . هیچ چیز نمیگفت . میترسید با اولین واکنش فری نامه را نیمه تمام بگذارد . آرزو میکردای کاش وقتی نامه رسید علی در خانه بود و خودش آنرا میخواند و تصمیم میگرفت . هر چند میدانست با برملا شدن موضوع پنج میلیون دلار فاجعه به بار میآمد .او چنان بد حال بود که وقتی فری در خلال خواندن نامه گفت : خوب شد علی نبود اگر این نامه را میدید حتما تحت تاثیر قرار میگرفت و کار
احمقانه ای میکرد ، حرف او را نشنید . فری متوجه شد او گفتهاش را نشنیده است . به این جهت با صدای بلند تکرار کرد :" مامان میگویم چه خوب شد علی اینجا نبود چون اگر نامه را میدید فوری احساساتی میشد و قبول نمیکرد تمام این حرفها دام است و به جنی یاد داده اند او را با این نامهها و پیامها بفریبد . "
غصه همچون هیولایی سراسر وجود پوران را در چنبره گرفته بود . لحظهای به خود آمد و گفت : " چرا بقیهاش را نمیخوانی ؟ "
" میخوانم حواستان کجاست ؟ فهمیدید چه گفتم ؟ "
سالار خان پوزخندی زد و گفت :" سر به سرش نگذار ، اینجا نیست !"
فری نامه را ادامه داد :
علی ، برایم بگو مگی حرف میزند ؟ بین اعضا خانواده تو احساس خوبی دارد ؟ غریبی نمیکند ؟ شبها چطور میخوابد ، بهانه نمیگیرد ؟
غذایش را خوب میخورد ؟ وای . . . . طفلک من چه سرنوشت غم انگیزی دارد . اگر چه تمام مردمی که از ماجرای مگی با خبر شدند تو را آدم سنگدلی میداند که بزرگترین خیانت را انجام داده . من تو را میبخشم و تقاضا دارم مرا ببخشی . آنوقت میتوانیم با قلبی روشن دوباره زندگی من را کنار هم شروع کنیم . تو فکر نمیکنی مگی احتیاج به خواهر داشته باشد ؟ کارول برای من خیلی دلسوزی میکند . حالا میفهمم خواهر چقدر ارزشمند است . من میخواهم در کنار تو برای مگی یک خواهر بیاورم .
علی دوستت دارم ، مرا ببخش . به نامهام جواب بده . از دخترم بگو .
همسر پشیمان تو ، جنی .
با به پایان رسیدن نامه صدای گریه توران بلند شد . سالار خان از جا برخاست که برود . فری گفت :" بابا یادتان باشد شتر دیدید ، ندیدید . اصلا نامهای وجود نداشته . این لباسها هم میگذاریم وقتی علی آمد میگوییم خودمان برای مگی خریده ایم"
سالار جواب داد:"ای به چشم ! شتر دیدی ندیدی ! عمر دیگری هست ؟ "
فری به فرزین هشدار داد :" علی اگر از نامه بویی ببرد . خودش را به دام میاندازد . پایش به خاک انگلیس برسد جایش تا آخر عمر در زندان است . "
با توصیههای او توران هم حساب کار خود را کرد . عکسها را برداشت و به اتاقش رفت . باید با خود خلوت میکرد مونا به دنبالش رفت " مامان توری عکس مگی را بدهید ببینم . "
" بیا عزیزم ، زود نگاه کن بده به من "
" چرا ؟ !"
" میخواهم . . . . . . " اشک نگذاشت ادامه بدهد .
مونا با دلتنگی به او نگاه کرد :" دائی علی هم از این عکسها داشت ، توی کیف سیاهش بود . "
" برو عزیزم ، میخواهم کمی بخوابم . "
توران در خلوت اتاق زیر لب زمزمه کرد :" خدا را شکر که وقتی فرزین پایش را در یک کفش کرد که برود آمریکا مخالفت کردم . هر چند با پوریا دوست جان در یک قالب بود و از رفتن او تا مرز جنون پیش رفت ، خوشحالم اشتباهی که در مورد علی کردم ، تکرار نشد . پوریا چه التماسهایی میکرد که فرزین را همراه او بفرستم . . . . خدایا علی را برگردان . دیگر طاقت ندارم .
علی هراسان و نگران کنار تخت مگی در بیمارستان خیام روی صندلی نشسته بود . چشمهای مگی از فشار تب ورم کرده و پلکهایش روی هم افتاده بود . به یک پا و یک دستش سرم وصل بود . علی در طول آن چهار روز بارها تصمیم گرفته بود او را بردارد و به ترهران برگردد و در یکی از بیمارستانهای خصوصی بستریاش کند . اماز ترس اینکه در طول راه حال بچه بدتر شود همان جا نگهش میداشت . تنها در بیمارستان شهر محقّر و کثیف و غیر بهداهتی بود . بخشها پاسوخگوی ازدحام بیمار نبودندن که هر روز برای گرفتن نوبت در آنجا تجمع میکردند . تعداد کم پزشکان و نیرون انسانی اندک قادر به پاسخگویی و ارایه خدمات کافی نبود . مگی در چنین فضایی روی یک تخت در حال اغما بود . در طول آن چهار شبانه روز هیچ یک از آنتی بیوتیکها و داروهای مختلف نتوانسته بود تب و لرزش را کاهش دهد . بیماری در حالهای از ابهام روز به روز پیشرفت میکرد . و علی تنها و سرگردان در گردابی از وحشت و اندوه دست و پا میزد . یکی دو بار با لحن خشنی بر تنها پزشک اطفال بیمارستان شوریده بود و تا حد فریاد صدایش را بالا برده بود :" پس شما اینجا چه کاره اید که نمیتوانید بچهام را نجات دهید ؟ !"
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#82
Posted: 28 Aug 2012 16:43
دکتر که پیدا بود به عجز آمده و بیماری هنوز برایش ناشناخته است به آرامش دعوتش میکرد . " ما آزمایشات لازم را انجام داده ایم . او هیچ بیماری شناخته شدهای ندارد . پیداست بیماریاش ویروسی است . بیماریهای ویروسی یک دوره خاص را طی میکنند و سپس از بین میروند . "
این نظریه در روزهای اول و دوم دلگرم کننده بود ، اما حالا در چهارمین روز متوالی مگی بی هیچ نشانهای از بهبودی رو به مرگ میرفع . ساعتهای پر اضطراب تمامی نداشت . دکتر شاپوری بی دریغ خود را در اختیار مگی گذاشته و به پرستار خانم آذر تهرانی توصیه کردهبود از او قافلنشود .
عصر پنجمین روز بود که خانم تهرانی به علی گفت : آقای تمیمی بهتر است شما به منزل بروید و کمی استراحت کنید . من پیش دخترتان هستم . شما خسته اید ممکن است از پا بیفتید و مریض شوید . "
دارن بیمارستان بیشترین امید علی به همین پرستار بود . او پروانه وار چنان دلسوزانه عمل میکرد که علی را با تمام پریشانیهایش امیدوار و دلگرم نگاه میداشت . اما علی حاضر نبود حتی برای یک لحظه مگی را در آن حال بحرانی راه کند و برای استراحت برود . همان موقع از آذر پرسید :" به نظر شما صلاح هست دخترم را بردارم و به تهران ببرم ؟ "
او با صداقت جواب داد :" بله این جا تشکیل کمیسیون پزشکی برای تشخیص بیماری مگی ممکن نیست . اما در آنجا این کار میتواند به صورت انجام شود و نوع بیماری تشخیص داده شود . "
" اگر در طول راه حالش بدتر شود چه باید بکنم ؟ "
پاسخ این سوال برای آذر آسان نبود ، چون نمیتوانست حال مریض را در طول راه پیش بینی کند . در جواب گفت :" من نمیتوانم در این مورد هیچ پیش بینی بکنم . فقط میدانم امکانات بیمارستانی و خدمات پزشکی تهران با اینجا قابل مقایسه نیست . اما فکر میکنم در حال حاضر اول باید خودتان استراحتی هر چند کوتاه داشته باشید . هر شما را ببیند میفهمد حالتان چندان مساعد نیست . "
" من نمیتوانم بخوابم نمیتوانم از پیش او بروم . "
" قول میدهم در غیاب شما کاملا مراقبش باشم . جای نگرانی نیست . آرام بخش بخورید و چند ساعتی بخوابید . مگر نمیخواهید از او مراقبت کنید ؟ !"
علی حرفی را که دو روز بود بر زبان داشت مطرح کرد :" خانم تهرانی ، اگر
بخواهم دخترم را به تهران برسانم حاضرید ما را تا تهران همراهی کنید ؟ "
آذر با تعجب پرسید :" همراه شما به تهران بیایم ؟ !"
" فقط در طول راه محض اینکه بچه را در بیسارتان بستری کردم برگردید . با حمام سواری که ما را به تهران میبرد برتان میگردانم . "
آذر به فکر فرو رفت . پس از مکثی کوتاه گفت :" برای من مقدور نیست . اما شاید آقای شبازی بتواند . "
" نه او چندان احساس مسولیت نمیکند . در این پنج روز تقریباً پرستاران اینجا را شناختهام . فقط به شما اعتماد دارم . ما میتوانیم بعد از نوبت کاری شما حرکت کنیم و شما برای نوبت کاری بعدی اینجا باشید . "
آذر باز هم به فکر فرو رفت . سرانجام گفت :" آقای تمیمی من دو دختر کوچک در خانه داران نمیتوانم تنهایشان بگذارم . "
" شوهرتان نمیتواند تا بازگشت شما از آنها نگهداری کند ؟ "
آذر با لحنی متفاوت جواب داد :" من شوهر ندارم . "
" پس زمانی که سرکار هستید چه کسی پیش آنهاست ؟ !"
" خدا "
" مگر نمیگیید بچههایتان کوچک هستند ؟ پس چطور تنهایشان میگذارید ؟ "
" چارهای ندارم . "
" چند سال دارند ؟ "
" دختر بزرگم پنج ساله است و دومی دو ساله . "
" میتوانید آنها را همراه خودتان بیاورید . "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#83
Posted: 28 Aug 2012 16:43
" تا تهران راه طولانی است . اگر بعد از ساعت نه که کار من اینجا تمام میشود حرکت کنیم هر قدر با سرعت کارها انجام شود ، باز هم نمیتوانیم در نوبت کاری بد حاضر شوم . تمام طول شب را در جاده خواهیم بود . از این گذشته زمانی که به تهران میرسیم که اکثر پزشکان در بیمارستان حضور ندارند . "
" به طور حتم دکتر کشیک در بیمارستان حضور خواهد داشت . خانم تهرانی ، من و دخترم به شما احتیاج داریم . خواهش میاونم به ما کمک کنید . میبینید که مگی دارد از دستم میرود . با سواری میرویم به بیمارستان که رسیدیم شما با همان سواری برگردید . "
" نباید سرم را از دست با پای مگی بیرون بیاوریم . متاسفانه بیمارستان هم فقط یک امبولانس دارد وگرنه با آمبولانس میرفتید که از همه نظر خیالتان راحت باشد .
" من با دو دختر شما جلو مینشینام . و شما و مگی در صندلی عقب قرار بگیرید . میتوانیم سرم را به وسیلهای بالا نگاه داریم که در جریان باشد . "
آذر مستاصل مانده بود . در برابر وضعیتی قرار داشت که تصمیم گیری برایش مشکل بود .
علی سکوت او را تحمل نکرد و با لحنی التماس آمیز گفت :" خانم تهرانی دخترم از دست میرود . خواهش میکنم هر قدر که بخواهید میدهم !"
" باور کنیم موضوع پول نیست ، میترسم نتوانم برای نوبت کاری بعدی سر کارم حاضر شوم . "
" مرخصی بگیردی ، فقط یک روز مرخصی بگیرید . "
" کمی به من فرصت بدهید فکر کنم . "
" این دست آن دست نکنید . وای . . . . . خدایا چرا زودتر به این فکر نیفتادم ؟ خانم تهرانی خواهش میکنم . الان ساعت هفت است شما پیش دخترم باشید م من میروم سواری میگیرم و بر میگردم . میرویم دخترهایتان را بر میداریم و حرکت میکنیم . "
آذر گیج شده بود . از عواقب این اقدام میترسید . فکر میکرد اگر در بیمارستان برای مگی مشکلی پیش بیاید او مسولیتی نخواهد داشت اما با قبول چنین مسولیتی ممکن بود دچار مشکل بزرگی شود .
" آقای تمیمی ، ببخشید نمیتوانم چنین مسولیتی را به عهده بگیرم . "
" چه مسولیتی ؟ ! من با مسولیت خودم بچهام را میبرم چه شما بیایید و چه نیایید ، من دیگر صبر نمیکنم . اما حضور شما با تخصص و تجربهای که دارید میتواند جلوی یلی از اتفاقاتی را که ممکن است در طول راه برای دخترم پیش بیاید بگیرد . من به شما تعهد میدهم که خودا مسول این اقدامی هستم . خواهش میکنم وقت را هدر ندهید . !" بغض اگلوی علی را گرفتهبود . دیگر نمیتوانست وضع موجود را تحمل کند . با التماس گفت :" خانم تهرانی ، فکر کنید مگی دختر خودتان است . اگر یکی از بچههایتان در این وضعیت قرار داشت چه میکردید ؟ !"
آذر سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود . دیگر مقاومت نداشت . قبل از آنکه موافقتش را اعلام کند پرسید :` مادر بچه کجاست ؟ "
علی سکوت کرد . آذر از سکوتش این طور برداشت کرد که او از مادر بچه جدا شده است . دل چرکین شد . از ذهنش گذشت :" تو که عرضه بچه داری نداری به چه حقی بچه را از مادرش جدا کردی ؟ "
علی آهسته گفت :" مادرش در ایران نیست .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#84
Posted: 28 Aug 2012 17:44
این جواب تمام محاسبات آذر را بهم ریخت . نگاهی به چهره علی انداخت . گفت :" برید ماشین بگیرید تا شما برگردید من پیش مگی میمانم . "
برق ناگهانی نگاه علی از روی سپاس و شعف بود . به سرعت از اتاق خارج شد . آذر درجه را زیر بغل مگی گذاشت . حفاظ تخت را بالا کشید و بست . سرم را وارسی کرد و از اتاق خارج شد . به اتاق پرستاری برگشت . درخواست یک روز مرخصی کرد و سپس با سرعت به اتاق برگشت . درجه را از زیر بغل مگی برداشت . با لحنی تأسف بار گفت :" اه . . . . لعنتی از چهل پایین تر نمیآید . این دیگر چه مرضی است ؟ !"
علی به بیمارستان برگشت . به صورت با اسابداری تصفیه حساب کرد و با هماهی آذر مگی را به اتومبیل منتقل کرد . آذر کیسه سرم را با چند تکه چسب به جا دستی طرف چپ اتومبیل بست . علی کنار راننده نشست و آذر پیش مگی . آذر نشانی خانهاش را به راننده داد و حرکت کردند .
حدود ده دقیقه بعد اتومبیل جلوی خانه کوچکی ایستاد . آذر در حالی که پیاده میشد خطاب به علی گفت :" تا من بچهها را حاضر میکنم شما کنارش بنشینید و مواظب باشید دست و پایش را تکان ندهد . "
راننده از علی پرسید :" بچه را برای معالجه به تهران میبرید ؟ "
" بله باز دکتر و بیمارستان اینجا تأسف بار است . "
" حالا خدا را شکر نسبت به گذشته خیلی بهتر شده اینجا تازه بیمارستان شده تا دو سال پیش درمانگاه درب و داغانی بود . "
آذر با دو دخترش از خانه خارج شدند . ساک کوچکی همراهش بود . علی با دیدن آنها پیاده شد . دخترهای آذر قشنگ و تمیز و دوست داشتنی بودند . دختر کوچک تر غریبی میکرد . آذر در صندلی عقب کنار مگی نشاط . دستی از پشت به ساعت دخترش کشید :" شبنم جان ، عقب جا نیست . ببین این دختر کوچولو مریض است . خوابیده . سرم دارد ، نمیتوانم بلندش کنم که برای تو جا باز شود . همان جا پیش نسیم بنشین . "
علی او را نوازش کرد :" میخواهی بیایی روی پای من بنشینی ؟ "
شبنم غریبانه نگاهش کرد و خود را به نسیم چسباند . اتومبیل به راه افتاد . علی پرسید :" میخواهید تا از شهر خارج نشده این داروهایش را بخریم ؟ "
آذر جواب داد :" دارو برایش از بیمارستان برداشتهام . سرمش هم تا تهران تمام نمیشود . با این حال یک سرم دیگر آوردهام . دو ساعت دیگر باید در کنار جاده بایستیم تا امپولش را بزنیم . "
قلب علی مالامال از اندوه شد . هنوز مسافت چندانی نرفته بودندن که شبنم خوابش برد . و سرش روی گردنش خم شد . نگاه علی به او افتاد . سعی کرد سرش را بالا نگاه دارد اما نشد . راننده کمی خود را جا به جا کرد تا فضای بشتری به بچه بدهد . اما وضع جا نیافتاد . حواس آذر به صندلی جلو بود . سعی کرد از همان پشت کمک کند تا شبنم در بازیات مناسب تری قرار بگیرد . باز هم نشد . علی به راننده گفت :" لطفاً کنار جاده نگاه دارید تا او را جا به جا کنیم . "
کنار جاده ایستادند . علی پیاده شد ، نسیم هم پایین آمد . علی شبنم را به بغل
۲۷۶-۲۷۷
گرفت و به نسیم گفت کنار راننده بنشیند . سپس خودش همان طور که بچه را در بغل داشت کنار او نشست . جا برای راننده و نسیم بازتر شد . آذر گفت :" شما خسته میشوید . میتوانیم جایمان را عوض کنیم . مگی فعلا مشکلی ندارد . "
" نه ، نه من خسته نمیشوم . لطفاً حواستان فقط به او باشد . "
لحن علی آمرانه بود . سکوت برقرار شد . هوا کاملا تاریک شده بود و جاده خلوت . علی به رو به رو خیره شده بود . در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#85
Posted: 28 Aug 2012 17:44
دنیای پر التهاب خود غوطه ور بود . نسیمی خنک مسافران خسته را نوازش میداد . تمام هوس آذر به مگی بود . در دل دعا میکرد وضعیت او نسبت به قبل وخیم تر نشود .
نسیم چرت میزد . ، سرش به طرف علی خم شده بود . علی با یک دست طوری او را جا به جا کرد که به بازوی خودش تکیه داشته باشد . به یاد بیمارستانی افتاد که مگی در برایتون در آن به دنیا آماده بود . اه پر افسوسی کشید . میدانست اگر در برایتون بودندن مگی به این روز نمیافتاد .
آذر به جلو سرک کشید . نسیم کاملا خوابش برده بود و تمام سنگینیاش را به علی تکیه داده بود . آذر از همان جا خواست کمی جا به جایش کند . علی مانع شد .
" کارش نداشته باشید من ناراحت نیستم . "
" باید ببخشید این طوری ناراحت میشوید "
" نه ، کی آمپول را میزنید ؟ "
" نیم ساعت دیگر . نگران نباشید . خوشبختانه وضعش وخیم تر نشده . "
" برای همین بود که از شما خواستم همراهمان باشید . شاید اگر سرم را در میآوردیم حالش بدتر میشد . "
" قصد دارید در تهران به کدام بیمارستان ببریدش ؟ "
سوال او بی جواب ماند . علی چند سال بود در ایران نبود . از این گذشته نمیدانست چه بیمارستانی مخصوص کودکان است . تازه به صرافت این موضوع افتاد :" آصلا به این موضوع فکر نکرده بودم . نمیدانم !"
راننده گفت :" ببریدش هزار تختخوابی . "
آذر گفت :" بیمارستان کودکان تهران مخصوص اطفال است . بخشهای مختلفی هم دارد . "
راننده پرسید :" کجاست ؟ نشانیاش را میدانید ؟ "
" تا به حال آنجا نرفتهام ، اما فکر میکنم در خیابان تخت جمشید باشد . "
علی گفت :" پس به آنجا میرویم . "
راننده گفت :" از وقتی سوا شدید خواستم بگویم آفرین به این خانم که این قدر خوب از بچهاش مراقبت میکند اما فهمیدم که خانم پرستار بچه است . "
علی حوصله حرف زدن نداشت . آذر هم ترجیح داد سکوت کند . راننده هم دیگر سوالی نکرد و چیزی نگفت .
نیم ساعت بعد آذر گفت :" لیتفا نگاه دارید آمپول بچه را بزنم . "
راننده قدری جلوتر در محوطهای مناسب توقف کرد . علی دلش میخواست موقع تزریق مگی باشد . میدانست او چشمهایش را باز میکند و دنبالهس میگردد . اما دو بچه او را محاصره کرده بودندن . با این حال به آذر گفت :" لطفاً قبل آمپول زدن دخترتان را بغل بگیرید تا من پیاده شوم او را روی سندی بخوابانم . میخواهم موقع تزریق کنار مگی باشم ، "
آذر پیاده شد و شبنم را در آغوش گرفت و سپس علی پیاده شد . کمک کرد بچه را روی صندلی خواباندند . راننده هم پیاده شد . کاپوت ماشین را بالا زد و وارسیاش کرد . آذر آمپول را آماده کرده بود . آن را در ران کوچک و لاغر شده مگی فرو برد . علی مثل روزهای قبل احساس کرد سوزن به قلب او فرو میرود . کار تمام شد . مگی هیچ واکنشی نشان نداد . تب همچنان بالا بود و او در حال بیهوشی . علی دست روی پیشانیاش گذاشت . از فرط ناراحتی میخواست فریاد بزند .
راننده پرسید :" خب ، حرکت کنیم ؟ !"
علی از بالای سر مگی کنار رفت . در را بست . اتومبیل را دور زد تا سر جایش بنشیند . آذر خواست به او بگوید پیش مگی بنشیند و او جلو پیش بچههایش برود ، اما پشیمان شد . علی او را آورده بود که کهزهای از مگی غافل نشود . آذر
دیگر به خاطر تنگی جای او احساس عذاب نمیکرد . علی خودش خواسته بود . اتومبیل با صدای یکنواختی به حرکت در آمد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#86
Posted: 28 Aug 2012 17:45
سه ساعت از سفرشان م گشت . شبنم و نسیم بدون غذا خوانیده بودند . آذر از این بابت ناراحت بود . کمی نان و میوه در ساک گذاشته بود . به راننده گفت :" اگر چند دقیقه نگاه دارید از ساک کمی میوه بر میدارم و به بچهها میدهم ، "
علی تازه به صرافت افتاد که باید چیزی برای خوردن مسافران تهیه میکرد . از راننده پرسید :" رستورانی در پیش رو داریم یا نه ؟ "
" بله حدود سه کیلومتر جلوتر یک قهوه خانه هست . "
دل آذر از گرسنگی ضعف میرفت . در ضمن دلش برای علی میسوخت . میخواست او هم چیزی بخورد تا به قهوه خانه برساند کسی حرفی نزد . راننده وقتی جلوی قهوه خانه ایستاد گفت :" نوشته آبگوشت هم دارد . "
آذر پیاده شد . شبنم را از آغوش علی گرفت . علی مضطرب پیش مگی رفت . دست و پایش را بوسید . پاها و سرش داغ بود . آذر گفت :" کاش میشد کمی پاشویهاش کنیم . "
راننده گفت :" یک ظرف آب از قهوه خانه بگیرید و پاهویهاش کنید " سپس معطل نشد . خودش رفت آب بیاورد .
علی خسته و پر غصه از آذر پرسید :" چی ومی دارید ؟ "
" من کمی میوه و نان و پنیر آوردهام فکر میکنم کافی باشد . "
" نه صبر کنید بروم ببینم قهوه خانه چه دارد !"
او رفت و راننده با یک سطل پلاستیکی آب برگشت . آذر ساکش را باز کرد . شلواری را که برای شبنم آورده بودا در سطل آب خیس کرد چلاند و روی پاهای مگی گذاشت . دقایقی بعد علی برگشت . " چیزی جز تخم مرغ و آبگوش ندارد . پنج پرس تخم مرغ سفارش دارم . "
آذر دستی به سر و روی شبنم کشید :" شبنم جان ، عزیزم . بیدار شو . میخواهیم شام بخوریم . " سپس دست برد و نسیم را تکان داد :" نسیم جان ، دخترم بیدار شو . "
علی در کنار مگی نشسته بود و با حالی خراب تماشایش میکرد و زیر لب نجوا گونه گفت :" دارد میسوزد . "
شاگرد قهوه خانه با یک سینی بزرگ آمد . آن را روی کاپوت ماشین گاشت و رفت . آذر شبنم را بغل کرد . علی به سراغ نسیم رفت . آرام و نوازش گونه به صورتش دست کشید و تکانش داد . نسیم پلکهایش را باز کرد با دیدن علی وحشتزده پرید . حواس آذر به او بود . " نسیم جان نترس من اینجا هستم بلند شو عزیزم . "
علی به راننده گفت :" بیایید جلو زودتر بخوریم و برویم . "
آذر فقط به دهان شبنم و نسیم لقمه میگذاشت . علی به تقلید از او لقمه کوچکی درست کرد و به دهام نسیم گذاشت . آذر گفت :" چرا خودتان نمیخورید ؟ "
" میل ندارم . "
" شما هیچ به سلامتی خودتان توجه نمیکنید . "
راننده تمام غذایش را تمام کرد . علی شبنم را از آغوش آذر گرفت " بدهیدش به من شامتان را بخورید . ببخشید چیز بهتری نداشت با توجه به اینکه خوردن آبگوشت وقتی زیادی میگرفت ، تخم مرغ را ترجیح دادم . "
آذر متوجه اضطراب علی بود . تخم مرغش را خالی و بدون نان به سرعت خودر و شبنم را از او گرفت . علی به طرف قهوه خانه رفت . پول غذا را پرداخت و برگشت . شاگرد قهوه خانه به صورت آمد و سینی را برد .
علی دست مگی را گرفت . داغ و سوزان بود . دلش میخواست فریاد بزند . سینهاش زیر بار این غم سنگین شده بود . با خود زمزمه کرد :" این چه دردی است که به جان فرشته بی گناهم افتاده ؟ " اشکی که به چشمانش آمده بود را پنهان کرد اما آذر متوجه شد . دلش برای او میسوخت . در عین حال به زندگیاش کنجکاو شده بود . فکر میکرد اگر مادر بچه در ایران نیست آیا هیچ دیگری هم ندارد ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#87
Posted: 28 Aug 2012 17:45
لحظاتی بعد با همان ترتیب قبل سوار شدند و حرکت کردند . هنوز مسافتی نرفته بودند که صدای ناله مگی برخاست . علی به سرعت به عقب برگشت . آذر با تمام هوش و حواس مواظب او بود که دست و پایش را تکان ندهد . ناله مگی ضعیف و از روی ناتوانی بود . قلب علی میلرزید . آذر کیف همراهش را باز کرد . درجه را در شیشه الکل فرو برد ، با پنبه پاک کرد و زیر بغل او گذاشت . این افسوس علی را داغان میکرد که چرا زودتر بچه را به تران نرسانده .
اندکی بعد آذر درجه را برداشت . علی منتظر نتیجه بود . او با تأسف گفت : " پایین نمایده . "
علی با تغیر به راننده گفت :" چرا اینقدر آهسته میروید ؟ !"
راننده با تعجب نگاهش کرد :" من دارم با صد میروم بیشتر از این خطرناک است . "
"چقدر به تهران مانده ؟ "
" بیشتر راه را آمده این ، چیز دیگری نمانده . "
مگی همچنان ناله میکرد . آذر فلاسک آب و شیر خشک را از ساک در آورد و شیر درست کرد . شیشه را تکان داد و سعی کرد به دهان او بگذارد . مگی پستانک را کمی مکید . اما نتوانست ادامه بدهد . آروارههایش خسته شد . علی خطاب به آذر گفت :" عجله نکنید بگذارید هر قدر میخواهد استراحت کند ، بعد بمکد . "
مسافت چندانی با تهران فاصله نداشتند . راننده پرسید :" اول به منزل میروید یا بیمارستان ؟ "
علی با تعجب پرسد :"منزل ؟ منزل من تهران نیست . "
" مگر مسافر شهر ما نبودید ؟ "
آذر گوش تیز کرد . منتظر جواب علی بود . او گفت :" من مسافر نیستم ، آنجا سکونت دارم . "
" کجا کار میکنید ؟ منتقل شده اید ؟ "
علی سوالش را بی جواب گذاشت . به پشت سر نگاه کرد . مگی با فاصله و آرام شیر میخورد . آذر گفت :" احساس میکنم با اشتهای بیشتری شیر میخورد . "
علی ناباورانه نگاهش کرد :" مطمئن هستید ؟ "
" بله ، نگاهش کنید . "
"خدا باید کمکم کند . "
سرانجام به تهران رسیدند و در خیابان تخت جمشید به دنبال بیمارستان کودکان گشتند . وقتی بیمارستان را پیدا کردند مگی یک سوم شیشه را خورده بود .
آذر گفت :" باید به او فرصت بدهیم تا جایی که میتواند بخورد . "
شبنم در اگهش علی خواب بود . راننده گفت :" آقا ، میدانم دل توی دلتان نیست بچه را بدهید بغل من و بروید مقدمات کار را درست کنید . یا میخواهید من شیشه را نگاه دارم تا خانم کوچولو را از بغل شما بگیرد .
علی شبنم را به او داد و شتابزده به بیمارستان رفت . شرح بیماری را برای پزشک کشیک گفت . قرار شد بچه در اتاق ۱۲ که اتاق خصوصی بود بستری شود . علی با دیدن بیمارستان مجهز و تمیز و گروه پزشکی که خیلی زود به دادش رسیدند احساس امینیت میکرد . شتابان برگشت تا مگی را ببرد ، اما منظرهای دید که منقلب شد . مگی تمام شیر را خورده بود و بالا آورده بود و آذر مشقول تمیز کردنش بود . علی اندک شادی را که از رساندن مگی به بیمارستانی خوب و تخصصی پیدا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#88
Posted: 28 Aug 2012 17:46
کرده بود از دست داد . سراسیمه به بیمارستان برگشت . از اطلاعات خواست برانکار بفرستند . دو پرستار با برانکارد به خیابان رفتند . مگی را روی آن خواباندند و به بیمارستان بردند . علی کیسه سرمها در دست با روحیهای خراب همراهشان رفت . راننده شبنم را روی سندی جلو خواباند و به کمک آذر رفت و با او مشغول تمیز کردن صندلی عقب شد .
پزشک کشیک معاینه دقیقی از مگی به عمل آورد . دقایقی بعد علی برگشت . آذر پرسید :` چی شد ؟ "
" بستریاش کردند ، شما همراه من بیایید و برایشان شرح بدهید تا به حال چه داروهایی به او داده اید . "
آذر به راننده گفت :" ببخشید شما مواظب بچهها هستید ؟ "
" بله ، بله ، خیالتان راحت باشد . "
آذر برای پزشک کشیک شرح مداوای مگی را داد . بقیه داروهایی را که همراه آورده بود روی میز گذاشت . برگه آزمایشات هم بود دکتر پس از برسی به آزمایشهای انجام شده پرسید :"کشت خون انجام نشده ؟ "
علی به آذر نگاه کرد و او جواب داد :" نه خیر فقط کشت ادرار داشته . "
علی در حالی که رنگش پریده بود وحشت زده پرسید : بیماری خونی دارد ؟ "
دکتر با طمأنینه و لحنی اطمینان بخش گفت :" من چنین حرفی نزدم . "
" پس کشت خون برای چیست ؟ "
" برای تشخیص اینکه بیماری مالاریاست یا نه !"
" مالاریا ؟ ! مگر این بیماری در ایران ریشه کن نشده ؟ "
" کجا زندگی میکنید ؟ "
" انزلی"
" مواردی در انزلی و زابل دیده شده . "
آذر گفت :" دکتر ، باور کنید من حدس میزدم اما پزشک نبودم که بتوانم اظهار نظر کنم . "
علی همچنان وحشت زده پرسید :" خطرناک است ؟ بچهام زنده میمامند ؟ "
" چرا تا امروز به بیمارستان نیاوردینش ؟ "
" در بیمارستان آنجا بستری بود . "
زکتر زنگ زد ، بالافاصله پرستاری آمد :" بله ، دکتر ؟ "
" از بیمار خون بگیرید ، باید کشت شود . احتمالا مالاریاست . "
علی از آذر پرسید:" چرا دکترهای آنجا تشخیص ندادند ؟ !!"
دکتر گفت :" شاید حدس من اشتباه باشد . "
کارها به سرعت انجام شد . آذر با وجود نگرانی برایا بچههایش آنجا ایستاده بود تا اوضاع به حال عادی در آید . سپیده زده بود که گفت :" آقای تمیمی فکر نمیکنم دیگر به وجود من احتیاج باشد . اگر اجازه بدهید ما برگردیم . "
" چطور از شما تشکر کنم ؟ اگر کمکم نمیکردید ، نمیتوانستم یعنی جرات نمیکردم او را ساعتها در اتومبیل نگاه دارم تا به تهران برسیم . بله شما باید برگردید . دلم میکواست موقعیتی فراهم میشد تا کمی استراحت کنید و صبحانهای بخوردی ، بعد بروید . . . ولی . . . . . . "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#89
Posted: 28 Aug 2012 17:46
" متشکرم آرزو دارم حال دخترتان هر چه زودتر خوب شود من تلفن میکنم و حالش را میپرسم . "
علی به پرستاری که در اتاق بود گفت :" من تا چند دقیقه دیگر برمیگردم . "
با آذر از بیمارستان بیرون رفتند . راننده در صندلی عقب اتومبیل به خواب رفته بود . علی با دیدن او گفت :" نباید بیدارش کنیم بهتر است یکی دو ساعت بخوابد و بعد رانندگی کند . خواب الود است میترسم اتفاقی بیفتد . "
" بسیار خوب من اینجا منتظر میمانم تا بیدار شود شما بروید . "
" نه صلاح نیست هوا هنوز کاملا روشن نشده ، ایستادن شما در اینجا کار درستی نیست . "
" نگران نباشید ، آهسته در ماهسین را باز میکنم و جلو مینشینام . "
" پس بگذارید شبنم را بلند کنم تا شما بنشینید و او را در بغلتان بگذارم . "
" فکر خوبی است "
" بهتر است خودتان هم کمی بخوابید "
" من پرستار هستم به بی خوابی عادت دارم . "
علی آهسته و با احتیاط در اتومبیل را باز کرد . . شبنم را بغل کرد و با خود بیرون برد . آذر نشست . علی بچه را به او داد و آهسته گفت :" راننده که بیدار شد بفرستیدش پیش من . " سپس کیف پولش را در آورد ، دستهای اسکناس از آن بیرون آورد و با همان صدای آهسته گفت :" فداکاری شما را نمیشود با پول جبران کرد . امیدوارم وقتی دخترم خوب شد بتوانم خدمتی بیش از این پولها برایتان انجام دهم . "
آذر دست او را که به طرفش دراز شده بود پس زد . سرش را به علامت منفی تکان داد :" من از شما پول قبول نمیکنم . مگی برایم مثل شبنم و نسیم است . "
علی انتظار چنین پاسخی را نداشت گفت :" هرارمان این بود که . . . . "
آذر نگذاشت ادامه بدهد با صدایی آهسته ولی مکّدر جواب داد :" من هر کاری را به خاطر پول نمیکنم . "
" باید قبول کنید ، من ناراحت میشوم . "
"ناراحت نشوید . مطمئن باشید اگر به خاطر پول بود همراهتان نمیآمدم . در این پنج شش روز به مگی علاقه پیدا کردهام . چقدر زیبا و معصوم و صبور است . در تمام این مدت در آتش تب میسوخت و سر و صدا راه نینداخت . خودتان میدیدید بچههای دیگر چه غوغایی به راه میانداختند . حیف که کار چندانی از دستم بر نیامد . لطفاً بروید و خیالتان راحت باشد . وقتی راننده بیدار شد خبرتان میکنم . "
علی متحیر مانده بود ، نمیدانست چه کند ؟
آذر گفت :" بروید ، مگی تنهاست . "
علی فکر کرد در طول راه با او چندان مؤدب نبوده ، به اعتبار اینکه ساعتهای او را با پول خریده ، آمرانه دستور داده و تعیین تکلیف کرده بود .
آذر گفت :" چرا مردّد ایستاده اید ؟ بچه را تنها نگذارید ، ممکن است چشم باز کند و شما را نبیند آن وقت بترسد . "
علی سر تکان داد و رفت . با رفتن او آذر به عقب برگشت و راننده را صدا زد :" آقا . . . . . . آقا . . . . . "
راننده از خواب پرید :" بله ، بله ؟ !"
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#90
Posted: 28 Aug 2012 17:49
" آماده شوید برویم "
راننده چشمهایش را مالید . از اتومبیل بیرون رفت . نسیم جای او خوابیده بود . آذر گفت : میدانم خیلی زحمت کشیدید ، شرمندهام اگر لطف کنید نسیم را در سندی عقب بخوابانید . میتوانیم برویم . اگرقبل از ظهر برسیم من میتوانم سرکارم بروم . "
" از آقا خداحافظی نکردم . "
" بچه بستری کرد و رفت به خانوادهاش خبر بدهد ، "
" خب چرا بیدارم نکردید تا برسانمش ؟ "
" تاکسی گرفت و رفت . "
راننده نسیم را روی دست بلند کرد و در صندلی عقب خواباند . آذر همان جا در صندلی جلو نشست . نمیخواست جا به جا شود . مبادا شنبم بیدار شود .
راننده گفت :" نمیخواهید یک دفعه دیگر بچه را ببینید بعد برویم ؟ "
" همین الان از پیشه آمدم . دکتر احتمال میدهد مالاریا باشد . اگر تشخیص درست باشد معالجه آسان میشود . "
راننده گفت :" خدایا به امید تو . "و اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد .
به انتهای خیابان که رسید آذر نفس آسودهای کشید . علی دیگر به آنها دسترسی نداشت . نه به او و نه به راننده ،
راننده گفت :" شما هم بخوابید . خیلی خسته شده اید . "
اما او قصد خواب نداشت . میخواست بیدار و هوشیار مواظب راننده باشد که خوابش نبرده . در طول راه با او صحبت میکرد و نمیگذاشت سکوت و جاده باعث خوابش شود .
واگهی به خانه رسید از فرط خستگی بیمار بود . کرایه راننده را به اضافه مبلغی انعام پرداخت . فکر کرد این هزینه پیش بینی نشده را باید با صرفه جویی جبران کند تا کم نیاورد .
اقدامات سریع گروه پزشکی بیمارستان علی را تا حدودی به آرامش فکری رسانده بود . وقتی پرستار گفت" مطمئن باشید دکتر شرافتی معجزه میکند . هیچ کودکی نیستِ از اینجا سالم بیرون نرود بیمارهاش هر چه میخواهد باشد . نفس راحتی کشید . با رفتن او سرش را به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پس از چند شبانه روز بی خوابی به خواب عمیقی فرو رفت . شاید اگر چهل و پنج دقیقه بعد پرستار برای برسی وضع مگی به اتاق نیامده بود ساعتها در همان حال میخوابید .
پرستار ضمن برسی وزیت بچه لوله اکسیژن را با درجهٔ بسیار کم به بینی او وصل کرد . علی با نگرانی پرسید :" حالش بد شده ؟ "
" نه اصلا ، کمی اکسیژن به او فرصت میدهد آرامش پیدا کند "
پس از رفتن پرستار ، یک لحظه به ذهنش رسید به توران تلفن کند ، بعد از
۲۸۶-۲۸۷
روبه رویی با آن حادثه مگبار ، کینهها را فراموش کرده بود . به ساعت نگاه کرد . بیش از یک ساعت بود که از آذر و راننده خبر نداشت . از تلفن به توران منصرف شد . زنگ زد پرستاری آمد :" من میخواهم برای چند دقیقه بیرون بروم . لطفاً بچه را تنها نگذارید . "
" خیالتان راحت باشد . اگر مجبور شوم بروم از پرستار دیگری خواهش میکنم پیشش بماند . "
پرستار ماند و او رفت . هوا کاملا روشن شده و خورشید بالا آمده بود . به خیابان رفت و با ندیدن اتومبیل و آذر و راننده تعجب کرد . حدس زد بچهها بیدار شده و اهار گرسنگی کرده اند و همگی برای خریدن خوراکی رفته اند . چند دقیقه منتظر شد اما از آنها خبری نشد . ناچار به بیمارستان برگشت . پرستار مشغول تزریق دارو به کیسه سرم بود . تب مگی نیم درجه فروکش کرده بود . علی از این خبر هیجان زده شد . نمیدانست این خوشبختی را با کی تقسیم کند .
دکتر بی آنکه جواب آزمایش را دریافت کند تنها با دیدن علایم بیماری و تشخیص خود مبنی بر مالاریا دارمان را شروع
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود